FAGHADKHADA9 Telegram 77766
#سرگذشت

#برشی_از_یک_زندگی
#صنم
#قسمت_سیوچهارم

یکی از اهالی حکیم میدیدن راهنماییش میکردن و هرکدوم یک چیزی میگفتن مواظبش باش نزار بره بیرون گم میشه وگرنه من باید با یه بچه کوچیک کوچه به کوچه دنبالش میگشتم.حکیم حالش بدبود و براش جوشونده آماده کرده بودم
کمک کردم بنشینه و لیوان و به لبش نزدیک کردم اما گفت نمیخورم هر چی التماس کردم زیر بار نرفت همکاری نمی کرد با هزار ترفند بهش خوراندم ولی گاهی میگفت بگو عیسی بیاد بده به من بخورم بعد گفت نه نه بگو موسی بیاد از دست اون میخورم راستی برو شکرم بیاره دلم هواشو کرده شیرین کجاست حال حکیم روزبه روز بدتر میشد دیگه تو رختخواب افتاده بود و توان حرکت نداشت من به اینم راضی بودم سایه سرم بود و پدر بچه هام روزها می گذشت و مهری بزرگتر و آذر عاقل تر میشد و حکیم ناتوان تر طوری که نمی توانست کارهای خودشو انجام بدهد و از غذا افتاده بود جوری که قاشق قاشق غذا دهانش میکردم و گریه میکردم به بخت خودم که حکیم چرااینجوریی شده وچرا منی که حکیم همسن پدرم بوداینطوری با این اوضاع وهرروز آب شدنشو می دیدیم خداروشکر می کردم وراضی بودم به رضای خدا غذا حکیم رادادم چن روز بود درد دندان امانمو بریده بودرفتم اتاق کناری تاجوشونده برای خودم درست کنم مهری داخل حیاط بازی میکرد وآذر هم رفته بود خونه حنیفه من از درد دندان به خودم می خیزدم و نمیتونستم چکارکنم و جز چن دارویی که حکیم برای مریض هاش تجویز میکرد در حافظه ام مانده بود رو برای خودم دم کردم تا بخورم کمی دردم آروم بشه کم کم خوابم برد با صدای مهری که می گفت ننه یه مردی دم در کارت داره بیدارشدم گفتم لابد کسی دردش گرفته یا اومدن ازم دارو بگیرن چارقدمو سرم کردم رفتم دم در خدامراد رادردرگاه در دیدم رنگ پریده وموهای آشفته من رو نگاه میکردهزار اتفاق توی ذهنم اومد رد شد جونم به لبم رسیده بود تعارف کردم خدامراد اومد گوشه چارقدمو بوسید واومد تو حیاط روی تخت نشست مهری با چشمای گرد شده من و خدامراد نگاه می کرد با چایی وکلوچه ایی که از یکی از زنهای روستا جای دستمزد قابله گری یادم داده بود و خودم درست کردم از برادرم پذیرایی کردم انگار برادرم نای حرف زدن نداشت گفتم لابد سر ماجرا ازدواجم با حکیم که خودشو مقصرمیدونه هنوز ناراحته ازش پرسیدم چرا آشفته هستی گفت ننه تا اینو گفت زانوهام شل شد بی اختیار اشک از چشمام اومدبه زور گفت یکماهی بود که ننه ناخوش و بی حال بود چن روزم سراغ تو رو میگرفت میگفت میخام ماه صنم با آذر رو ببینم چون کار زیادبود من امروز وفردا میکردم تا اینکه دیروز ازدرد زیاد وپیله کردن ننه گاری رو از تقی گرفتم اومدم دنبالت که بریم ننه رو ببینی همون طوری که خدامراد حرف میزد میدونستم باچشماش دنبال حکیم میگشت ولی روش نمی شد بگه که خودم ناتوانی حکیم رو براش تعریف کردم ناراحت شد وسرشو انداخت پایین بد روی به مهری کردم گفتم دایی مهری رو دیدی خدامراد لبخندی زد و مهری رو بغل کرد فردا اون روز با سفارش های زیادم به حنیفه و احمد که هم مواظب زمین خونه حکیم باشند تا با خیال راحت برگردم با خدامراد و آذر و مهری به طرف آبادی روستای کودکیم رفتیم.چند روز داخل ده بودیم توران و خدا مراد خیلی ازمون پذیرایی می کردندمهری که باپسر خدا مراد بازی میکرد و آذر هم تو کارها به توران کمک میکرد منم همش کنار ننه بودم ازش مواظبت می کردم روز به روز بهتر میشد و از اینکه داماد دارشدم با کسی حرف نزدم حتی ننه
فقط از حال حکیم ننه وخدامراد باخبر بودند و خودشونو مقصر این ازدواج میدونستن ولی من براشون مهربونی محبت حکیم رو تعریف میکردم میگفتم دوستش دارم اونام با حرف من دلگرم میشدند حالا باید برمیگشتم پیش حکیم از احوال حکیم خبر نداشتم با ننه و همگی خداحافظی کردم. آذر و مهری ننه را بوسیدن و گاری که خدامراد برامون گرفت با آذر و مهری سوار شدیم به ده راه افتادیم روزها می گذشت حال حکیم بدتر میشدحکیم حالا که از پا افتاده بود و فراموشی هم گرفته بود اعصابش خراب بود و گاهی که مجبورش میکردم حرکت کنه و تحرک داشته باشه با عصاش به سر و صورتم میزد بخاطر همه محبتهایی که در حقم کرده بود دلم نمی اومد بهش بی تفاوت باشم آذر تو اون مدت که تو گرفتاری و سختی کنارم بود انگار خانمی برای خودش شده بود دیگه خبری از دخترکی که سر به هوا بود و بفکر بازیگوشی بود نبودحنیفه گاهی می اومد و بهمون سر میزد اما رحمت انگار نه انگار که پدری داره درسته قبلا هم همینطور بود اما الان نبود پسرها بیشتر حس میشدهمش با خودم میگفتم کاش در خونه باز بشه و موسی بیاد تو اما زهی خیال باطل تو مطبخ مشغول آشپزی بودم
که آذر با اضطراب اومد که ننه بیا آقام قاطی کرده و همه جا رو داره بهم میریزه من پیش مهری هستم نمیتونم برم اونجا

ادامه داردالله را فراموش نکنید
@Faghadkhada9
😭21👍1



tgoop.com/faghadkhada9/77766
Create:
Last Update:

#سرگذشت

#برشی_از_یک_زندگی
#صنم
#قسمت_سیوچهارم

یکی از اهالی حکیم میدیدن راهنماییش میکردن و هرکدوم یک چیزی میگفتن مواظبش باش نزار بره بیرون گم میشه وگرنه من باید با یه بچه کوچیک کوچه به کوچه دنبالش میگشتم.حکیم حالش بدبود و براش جوشونده آماده کرده بودم
کمک کردم بنشینه و لیوان و به لبش نزدیک کردم اما گفت نمیخورم هر چی التماس کردم زیر بار نرفت همکاری نمی کرد با هزار ترفند بهش خوراندم ولی گاهی میگفت بگو عیسی بیاد بده به من بخورم بعد گفت نه نه بگو موسی بیاد از دست اون میخورم راستی برو شکرم بیاره دلم هواشو کرده شیرین کجاست حال حکیم روزبه روز بدتر میشد دیگه تو رختخواب افتاده بود و توان حرکت نداشت من به اینم راضی بودم سایه سرم بود و پدر بچه هام روزها می گذشت و مهری بزرگتر و آذر عاقل تر میشد و حکیم ناتوان تر طوری که نمی توانست کارهای خودشو انجام بدهد و از غذا افتاده بود جوری که قاشق قاشق غذا دهانش میکردم و گریه میکردم به بخت خودم که حکیم چرااینجوریی شده وچرا منی که حکیم همسن پدرم بوداینطوری با این اوضاع وهرروز آب شدنشو می دیدیم خداروشکر می کردم وراضی بودم به رضای خدا غذا حکیم رادادم چن روز بود درد دندان امانمو بریده بودرفتم اتاق کناری تاجوشونده برای خودم درست کنم مهری داخل حیاط بازی میکرد وآذر هم رفته بود خونه حنیفه من از درد دندان به خودم می خیزدم و نمیتونستم چکارکنم و جز چن دارویی که حکیم برای مریض هاش تجویز میکرد در حافظه ام مانده بود رو برای خودم دم کردم تا بخورم کمی دردم آروم بشه کم کم خوابم برد با صدای مهری که می گفت ننه یه مردی دم در کارت داره بیدارشدم گفتم لابد کسی دردش گرفته یا اومدن ازم دارو بگیرن چارقدمو سرم کردم رفتم دم در خدامراد رادردرگاه در دیدم رنگ پریده وموهای آشفته من رو نگاه میکردهزار اتفاق توی ذهنم اومد رد شد جونم به لبم رسیده بود تعارف کردم خدامراد اومد گوشه چارقدمو بوسید واومد تو حیاط روی تخت نشست مهری با چشمای گرد شده من و خدامراد نگاه می کرد با چایی وکلوچه ایی که از یکی از زنهای روستا جای دستمزد قابله گری یادم داده بود و خودم درست کردم از برادرم پذیرایی کردم انگار برادرم نای حرف زدن نداشت گفتم لابد سر ماجرا ازدواجم با حکیم که خودشو مقصرمیدونه هنوز ناراحته ازش پرسیدم چرا آشفته هستی گفت ننه تا اینو گفت زانوهام شل شد بی اختیار اشک از چشمام اومدبه زور گفت یکماهی بود که ننه ناخوش و بی حال بود چن روزم سراغ تو رو میگرفت میگفت میخام ماه صنم با آذر رو ببینم چون کار زیادبود من امروز وفردا میکردم تا اینکه دیروز ازدرد زیاد وپیله کردن ننه گاری رو از تقی گرفتم اومدم دنبالت که بریم ننه رو ببینی همون طوری که خدامراد حرف میزد میدونستم باچشماش دنبال حکیم میگشت ولی روش نمی شد بگه که خودم ناتوانی حکیم رو براش تعریف کردم ناراحت شد وسرشو انداخت پایین بد روی به مهری کردم گفتم دایی مهری رو دیدی خدامراد لبخندی زد و مهری رو بغل کرد فردا اون روز با سفارش های زیادم به حنیفه و احمد که هم مواظب زمین خونه حکیم باشند تا با خیال راحت برگردم با خدامراد و آذر و مهری به طرف آبادی روستای کودکیم رفتیم.چند روز داخل ده بودیم توران و خدا مراد خیلی ازمون پذیرایی می کردندمهری که باپسر خدا مراد بازی میکرد و آذر هم تو کارها به توران کمک میکرد منم همش کنار ننه بودم ازش مواظبت می کردم روز به روز بهتر میشد و از اینکه داماد دارشدم با کسی حرف نزدم حتی ننه
فقط از حال حکیم ننه وخدامراد باخبر بودند و خودشونو مقصر این ازدواج میدونستن ولی من براشون مهربونی محبت حکیم رو تعریف میکردم میگفتم دوستش دارم اونام با حرف من دلگرم میشدند حالا باید برمیگشتم پیش حکیم از احوال حکیم خبر نداشتم با ننه و همگی خداحافظی کردم. آذر و مهری ننه را بوسیدن و گاری که خدامراد برامون گرفت با آذر و مهری سوار شدیم به ده راه افتادیم روزها می گذشت حال حکیم بدتر میشدحکیم حالا که از پا افتاده بود و فراموشی هم گرفته بود اعصابش خراب بود و گاهی که مجبورش میکردم حرکت کنه و تحرک داشته باشه با عصاش به سر و صورتم میزد بخاطر همه محبتهایی که در حقم کرده بود دلم نمی اومد بهش بی تفاوت باشم آذر تو اون مدت که تو گرفتاری و سختی کنارم بود انگار خانمی برای خودش شده بود دیگه خبری از دخترکی که سر به هوا بود و بفکر بازیگوشی بود نبودحنیفه گاهی می اومد و بهمون سر میزد اما رحمت انگار نه انگار که پدری داره درسته قبلا هم همینطور بود اما الان نبود پسرها بیشتر حس میشدهمش با خودم میگفتم کاش در خونه باز بشه و موسی بیاد تو اما زهی خیال باطل تو مطبخ مشغول آشپزی بودم
که آذر با اضطراب اومد که ننه بیا آقام قاطی کرده و همه جا رو داره بهم میریزه من پیش مهری هستم نمیتونم برم اونجا

ادامه داردالله را فراموش نکنید
@Faghadkhada9

BY الله رافراموش نکنید


Share with your friend now:
tgoop.com/faghadkhada9/77766

View MORE
Open in Telegram


Telegram News

Date: |

More>> Earlier, crypto enthusiasts had created a self-described “meme app” dubbed “gm” app wherein users would greet each other with “gm” or “good morning” messages. However, in September 2021, the gm app was down after a hacker reportedly gained access to the user data. best-secure-messaging-apps-shutterstock-1892950018.jpg Telegram users themselves will be able to flag and report potentially false content. The public channel had more than 109,000 subscribers, Judge Hui said. Ng had the power to remove or amend the messages in the channel, but he “allowed them to exist.”
from us


Telegram الله رافراموش نکنید
FROM American