tgoop.com/faghadkhada9/77780
Last Update:
#سرگذشت
#برشی_از_یک_زندگی
#صنم
#قسمت_سیوپنجم
بدو خودمو رسوندم به اتاق حکیم فریاد میکشید و با عصبانیت داد میزد زن چرا چند روزه بهم غذا ندادی لامروت چهار روز گشنه ام با ناراحتی گفتم حمید جان همین یه ساعت پیش بهت عدس پلو با ماست دادم نصف بشقاب و خوردی یادت نیست؟داد زددروغ نگو زن بهم بهتون میزنی؟!با ترس رفتم مجمع لبه طاقچه رو برداشتم که هنوز بقیه غذا توش بود و برداشتم و گذاشتم جلوش گفتم ببین اینا رو تو خوردی مابقی رو گذاشتم اینجا تا هر وقت گشنه ات شدبخوری بیا بخورنگاهی به غذا کرد و بعد نگاهی به من کرد و گفت اینا سرد شده گرمش کن گفتم چشم میرم با غذای گرم میام.این بهونه گرفتن ها و اذیت کردنا حکیم تمومی نداشت نصف شب بیدار میشد و با فریاد داد میزد وصدامون میکرد میرفتیم بالا سرش میگفت من خوابم نمیبره یا اینجا کجاس منو ببریید پیش ماه صنم عادت کرده بودم و به سختی شب نخوابیدن هام پای چشمام دیگه گود افتاده بود.احمد بنده خدا رو فرستادم شهر تا برای حکیم طبیب بیاوردتا از این حال در بیاد روزهام به کارام میرسیدم
و گاهی با آذر میرفتیم سر زمین کمک احمد مهری ۴ساله شده بود و تو حیاط بازی میکردو تو فکر و خیال خودم غرق بودم بد اومدن طبیب حال حکیم هم بهتر شده بود نشسته بودم روی تخت و داشتم جورابهای آذر رووصله پینه میکردم
که حکیم اومد کنارم نشست اما سرحال و قبراق و گفت خوبی ماه صنم جانم دختر خوشگلم چطوره و مهری که کنارم بوددستشو گرفت و کنار خودش برد من حیرت زده ازکارحکیم شدم دستموو گرفت. احمد از سر زمین تازه اومده بودرو به احمد گفت میشه منو ببری حموم دلم میخواد استخونی نرم کنم با احمد حموم رفتن و تو اتاق براش جا انداختم اما اومد و کنار من نشست و بازم مهری رو کنارش نشاند و کلی باهاش بازی کرد تا بچه آروم خوابیدمهری رو آروم رو تشک گذاشت و بهم اشاره کرد که باهم بریم بیرون از اتاق تا حرف بزنیم.کمکش کردم و آروم بردمش سمت ایوون تا از هوای تازه و خوب استفاده کنیم حکیم تکیه داد به دیوار پشت سرش و من و هم به طرف خودش کشوندگفت همینجوری کنارم بمون میخوام باهات حرف بزنم و موهات و نوازش کنم ادامه داد تو زندگیم همه کار کردم تا بعد مرگم ازم نام نیک به یادگار بمونه اما دیشب به کارهام فکر کردم دیدم دوتا گناه نابخشودنی انجام دادم من با ازدواج با تو در حقت خیلی بد کردم خواستم حرفی بزنم که انگشت اشاره اش و به نشونه هیس رو لبام گذاشت و ادامه دادفقط گوش کن تو هنوز بیست و پنج سالتم نشده اما من رو ببین چه پیر و فرتوت شدم آهی کشید و ادامه دادبدتر از همه مجبور کردن ازدواج دخترم آذر با احمد بود خداروشکر احمد پسرخوبیه و میدونم آذر رو خوشبخت میکنه و مواظب تو و مهری هست که پسرم رحمت اینکارا رو برام نکرد ولی احمد سنگ تموم گذاشت برام میدونم آذر اصلا وقتش نبود عقد کنه اما کاریه که شده ماه صنم ازت میخوام بعد مرگ من دخترامو خوب بزرگ کنی طوری که بعدش کسی من و لعن و نفرین نکنه با این حرف حکیم اشک تو چشمم جمع شد.نزدیک دو ساعت باهم حرف زدیم و حکیم با هوس و حواس بیشتر کامل جواب منو میداد و حرف میزدآذر هم که به خونه اومد با دیدن باباش که اینطور سرحاله تعجب کرد و کنارش نشست و باهاش کلی حرف زد
شب خوبی کنار هم داشتیم موقع خواب هم چند ساعتی کنار حکیم موندم وغذاشوو چایی نباتشو بهش دادم اونم از گذشته ها حرف می زدوقتی خواب حکیم سنگین شد رفتم اتاق بچه ها تا نصف شب خواب تو چشمام نیامدکنار آذر و مهری خوابیدم لحاف و کشیدم رومو تا زیر چونه ام بالا آوردم و تو دلم خدارو شکر میکردم که صدامو شنیده و حال حکیم خوب شده اون شب آروم ودوست داشتنی که با لبخند آرزوهای که برای دخترها داشتم جلوی چشمام رژه میرفت کم کم چشمام گرم شده بود خوابیدم صبح بعدصبحونه دادن به مهری دیگه خوابم نبرد و یه حسی منو به طرف اتاق حکیم میکشوند آروم در و باز کردم حکیم جاشو رو به قبله انداخته بود و رو به پهلوی راستش خوابیده بودنزدیکش رفتم و کنارش نشستم و لحاف و بالاتر کشیدم تا سردش نشه اما یه حس بدی بهم گفت حکیم چرا اینطور سنگین خوابیده با فکری که به سرم زد ترسیده و وحشتزده عقب عقب رفتم.تو اون سرمای سحری عرق کرده بودم نمیدونستم چیکار کنم هوا انگار کم بود برام دوییدم سمت اتاقک احمد و محکم به در ضربه زداحمد با پیژامه و زیر پیرهنی اومد بیرون و گفت چی شده خانوم جون اما زبونم بند اومده بود و نمیتونستم حرف بزنم به طرف خونه اشاره کردم احمد که متوجه ماجرا شد پیرهنشو برداشت و همونطور پابرهنه به سمت خونه دوییداز چیزی که میترسیدم به سرم اومده بود دلم میخواست فریاد بزنم اما بخاطر دخترها آروم هق هق میکردم آذر هم بیدار شد و شروع به گریه کرد و باباش و صدا میکرددرسته حکیم پیر بود اما سایه سرم بود پدر بچه هام بودنگاهی به دخترهام انداختم و تمامی خاطراتت با حکیم مثل برق از جلوی چشمام رد میشدالله را فراموش نکنید
@Faghadkhada9
BY الله رافراموش نکنید
Share with your friend now:
tgoop.com/faghadkhada9/77780