tgoop.com/faghadkhada9/77772
Last Update:
#دوقسمت دویست وسیزده ودویست وچهارده
📖سرگذشت کوثر
اما همیشه از خدا میخواستم که کمکشون کنه و به راه راست هدایتشون کنه
دو سال بعد از عروسی شد وقتی فهمیدم که اولین نوم به دنیا اومد و جشن گرفتن یک دل سیر گریه کردم رفتم سر قبر عزیزان تا نصف شب اونجا بودم فقط گریه میکردم میگفتم چرا این قدر بخت و اقبال من سیاهه
آخه من مگه چیکار کردم چه گناهی کردم که اینا با من این کارو میکنن یعنی من انقدر بد بودم که حق ندارم تو خوشیاشون باشم
من حق ندارم به عنوان مادربزرگ کنار نوهام باشم آخه باید چیکار کنم خدایا چه گناهی در درگاه تو کردم که تو داری اینجوری از من تقاص پس میگیری سر تا سر زندگی من که سراسر عذاب و بدبختی بوده فهمیدم که بچه یونس پسره خیلی خوشحال شدم براش
برای پسرش یه پلاک زنجیر خریدم و دادم دست راحله گفتم بده به مادرت بهش بده
بهم گفت نمیخوای بیای دیدن نوت گفتم چه جوری برم دیدن نوم وقتی اونها منو دعوت نکردن وقتی که از من هیچ خبری نمیگیرن اونها منو نمیخوان راحله پلاک زنجیر را از دست من گرفت و گفت خوش به حال اون نوه که تو مادربزرگشی واقعاً باید به تو افتخار کنه چند روز بعد راحله اومد بهم گفت آبجی میخوام یه چیزی بهت بگم نمیدونم چه جوری بهت بگم به خدا روم نمیشه گفتم بگو عزیز دلم برای چی خجالت میکشی گفت مادر من پلاک زنجیر رو برد داد به یونس و لادن گفتم خب گفت مادر لادن هم اونجا بودش وقتی که مادرم پلاک زنجیرو بهشون داده مادر لادن گفته پس طلای دختر من چی میشه ما رسم داریم که مادر طلا بده ماسیسمونی دادیم اونها هم باید به دخترمون طلا بدن مادر من هم گفته که مگه شماها این خونواده رو آدم حساب میکنین مگه تو جشنتون شرکت میکنن مادر لادن هم گفته وظیفهشونه باید همه کار واسه دختر من بکنن میخواستن سطح زندگیشونو بالاتر ببرن که ما تو خونه زندگیمون راهشون بدیم گفتم پس طلا میخوان باشه من طلا میدم دو تا النگو میخرم که پسرم سر افکنده نباشه مجبور شدم برم بازارو النگو واسه لادن بخرم در حالی که اون منو خونش راه نمیدادمازندگی روبا همه خوبیهاو بدیاش پشت سر میذاشتیم خونه یه طبقه ما تبدیل به خونه سه طبقه شده بودتبدیل به یه خونه بزرگ و خوب شده بود و همه این کارها رو مهدی کرده بودو من به وجودش افتخار میکردم
بزرگترین افتخار من روزی بودش که یاسین هم وارد دانشگده افسری شدتا به قول خودش باعث افتخار من باشه بهم میگفت من برات جبران میکنم من هرگز مثل یونس نمیشم یونس نامرد بوداز یونس مدتها بود خبر نداشتم حدودا شش سال بود که ندیده بودمش برای خودش دکتر شده بود مطب زده بود تو یک جای خیلی خوب و با کلاس
و تا اون موقع صاحب یه پسر دیگه هم شده بود بچههایی که هیچ وقت ندیده بودمشون فقط برای تولدهاشون براشون کادو میفرستادم آرزوم بود که ببینمشون فقط عکسشونو دیده بودم اونم راحله برام میآورد
برای بچههاشون تولد میگرفتن اونم باخونواده زنش تولدهایی که من هیچ جایی توش نداشتم فقط با حسرت و آه نظارهگر تولد بچههای یونس بودم هیچ وقت ندیده بودمشون و مطمئن بودم هیچ وقت دیگه هم نمیبینم خونواده من بزرگتر شده بود حالا مهدی راحله دو تا بچه داشتن واسه من همه دنیام بودن وبه جای بچهها یونس بغلشون میکردم بوسشون میکردم هر وقت دلم برای یونس وبچههاش تنگ میشد فقط اون هارو بغل میکردم تنها کسایی بودن که به من آرامش میدادندیک روزی خونه تنها بودم در خونه زده شد رفتم درو باز کردم پشت در یونس بوداون موقع ۸ سال بود که ندیده بودمش با تعجب فقط نگاش کردم نمیدونستم چی بگم اون روز هیچکس خونه نبود فقط با دست بهش اشاره کردم بیاد تو
خیلی خوشتیپ شده بود بوی عطرش قشنگ به دماغم میخوردازش پرسیدم اینجا چیکار میکنی گفت هیچی دلم برات تنگ شده بود
الله را فراموش نکنید
@Faghadkhada9
BY الله رافراموش نکنید
Share with your friend now:
tgoop.com/faghadkhada9/77772