FAGHADKHADA9 Telegram 77782
#سرگذشت

#برشی_از_یک_زندگی
#صنم
#قسمت_سیوهفتم

آخر سر هم طلعت کلیدروجلوم پرت کرد باهزار تا تشر که بارم کرد گریه کردو رفت
و جلوی تیر و طایفه اش زیر لب غر میزد و وسایلشو تندتند جمع می کرد بره من که حرف بدی نزده بودم رفتم جلوشو بگیرم نره که دوتا کلفت بارم کرد که ننه با عصبانیت بلندشدچیزی بگه با چشمای گردشده آرومش کردم آرام باشه قوم حکیم یکی یکی ریز تا درشتشون رفتن هرچی بود بارم کردند پیشمون شدم ای کاش لال بودم حرفی نمیزدم مراسم حکیم رو خراب کردم خوب خودش خواسته بود قوم اجوج موجوجش تا حدی بخورند بپاشن بدم نصفشو وصیت کرده بود بدم نیازمند اصلا اینا کجا بودند وقتی حکیم حالش بد بود یه سراغی از حکیم میگرفتن چقدر حکیم به اینا محبت کرده بود حالا که حمید من مرده بخورن بپاشن مگه میشه جماعت مرده پرست بد این مراسم من چکار میکردم ن پولی داشتیم ن تو انبار چیزی بود برای دخترها حالا خودم به جهنم من موندم و شامی که باید تا چند ساعت دیگه آماده میشدهنوز از شوک دعوای قبلی بیرون نیومده بودم که رحمت عصبی از در اومد تو چنان از عصبانیت قرمز شده بود که ترسیدم داد زد.زنیکه مگه تو کی هستی که بخوای برا ما امر و نهی کنی حیف که سفره عزای آقام پهنه وگرنه چنان میزدمت که نتونی تکون بخوری آذرو مهری گریه میکردن و ننه بیچاره هم التماس رحمت میکردکوتاه بیاد جواب رحمت و ندادم نه بخاطر اینکه میترسیدم ازش فقط نمیخواستم روح حکیم بیشتر از این آزرده بشه حنیفه اومد وبه هر ترفندی بود رحمت رو آروم کرد و بردبدتر از این که تا اومدن مهمونا ۳ ساعت بیشتر وقت نمونده بود و غذا آماده نبودبا بغض سنگینی کنار حوض و دیگها نشستم و به لاشه گوسفندی که هنوز تکه تکه نشده بود نگاه کردم و اجازه دادم اشکهام ببارن چند دقیقه بیشتر نگذشته بود که صدای یاالله جمعیتی توجهم و جلب کردبرادربزرگترم و خواهرم ماه نساء و شوهرش اومده بودن به طرفشون پرواز کردم و از شادی دیدنشون گریه میکردم
ننه هم به سر و صداها بیرون اومد و فکر کرد باز دعوا شده اما با دیدن بچه ها به طرفشون رفت و اتفاقهایی که افتاده بود مختصر براشون گفت و تاکید کرد وقت نداریم و زود دست بکار بشن تا جلوی مردم آبرومون نره خونواده ام حکیم رو خیلی دوست داشتن و براش احترام ویژه ای قائل بودن چون تو وقت خشکسالی اگه کمکهای حکیم نبود همشون تلف میشدن پس تمام توانشونو برای خدمت گذاشتن توران سریع کنار گونی پیاز نشست و تند تند پوست میکند و خرد میکرد. خلاصه همه یه ور کار و گرفتن
و کمک کردند همه چی سر وقت همگی آماده شدحتی عروسهامون با کمک دخترهاشون حلوا و نون روغنی هم درست کرده بودن که زیادی شاهانه بودمردم یکی یکی و دسته دسته اومدن دیگه با خیال راحت بین زنها نشستم و برای شوهرم عزاداری کردم موقع صرف شام بودبا خودم گفتم این که قهر کرده بود یک عالمه ریچاد بارم کرد پس چرا باز پیداش شده بود که طلعت و دار و دستش اومدن در عجب بودم از پررویی این آدماچنان تو سر و صورتشون میکوبیدن که هر کی میدید میگفت به به عجب خواهر و برادرهای دلسوزی اما من از ذاتشون خبر داشتم و به گوشم رسیده بود پشت سرم چی ها گفتن وقتی کاسه های آبگوشت خوش طعم و جلوشون گذاشتم قیافه اشون دیدنی بودآخرم با فیس و افاده لب به غذا نزدن و خودشونو به غش زدن و کاری کردن چند تا از مهمونا نتونن غذاشونو بخورن.مراسم بخوبی برگزار شداین اواخر یه گاو خریده بودیم تا از شیرش برای ماست و لبنیات خونمون استفاده میکردیم، با صدای ما...مااا گفتنش علوفه ها رو بغل زدم و ریختم جلوش بی زبون با ولع مشغول خوردن شد و منم با آرامش شیرشُ دوشیدم، زیر لب خدارحمت کنه ای برای حکیم فرستادم که با گرفتنِ این گاو کمک زیادی بهمون کرد اما غافل از اینکه به همینم رحم نمیکنن به اسکناس های مچاله شده در دستم نگاه کردم و بغضمُ قورت دادم اما وقتی نگاهم به صندوقچه ی کوچک پول های همیشگیمون میفتاد
که خالیِ خالی شده قلبم فشرده میشد،وقتی به زمستون پیش رو فکر میکردم که چجوری باید شکم بچه‌هام پر کنم ناخودآگاه قطره اشکی از چشمم چکید و پشت سرش قطره‌هایِ اشک دیگه که انگار به اجبار پشت پلک هام اسیر شده بودن و الان سندِ رهایی پیدا کردن وسُر میخوردنُ فرو میریختن با صدای آذر که دنبالم بود اشک هامُ پاک کردم و به دخترکم که بعد از فوت باباش چارقد به سر کرده بود نگاه کردم از هر زاویه که براندازش میکردم باز کوچک و بچه بود،آهی کشیدم و با کمکِ ستونِ کنار دیوار پا شدم، این چند وقت به دلیل کار زیاد و کمبود استراحت به شدت پا درد هام افزایش پیدا کرده بود.‌ اسکناس ها به همراه چند سکه یه قرونی و چند قرونیُ در دستمال پیچیدم و به احمد دادم تا مایحتاجِ لازم برای مراسمُ آماده کنه، احمد چشمی سر به زیر گفت و سریع پا شدُ دنبالِ کار هاش رفت،

ادامه دارد...الله را فراموش نکنید
@Faghadkhada9
2😭1



tgoop.com/faghadkhada9/77782
Create:
Last Update:

#سرگذشت

#برشی_از_یک_زندگی
#صنم
#قسمت_سیوهفتم

آخر سر هم طلعت کلیدروجلوم پرت کرد باهزار تا تشر که بارم کرد گریه کردو رفت
و جلوی تیر و طایفه اش زیر لب غر میزد و وسایلشو تندتند جمع می کرد بره من که حرف بدی نزده بودم رفتم جلوشو بگیرم نره که دوتا کلفت بارم کرد که ننه با عصبانیت بلندشدچیزی بگه با چشمای گردشده آرومش کردم آرام باشه قوم حکیم یکی یکی ریز تا درشتشون رفتن هرچی بود بارم کردند پیشمون شدم ای کاش لال بودم حرفی نمیزدم مراسم حکیم رو خراب کردم خوب خودش خواسته بود قوم اجوج موجوجش تا حدی بخورند بپاشن بدم نصفشو وصیت کرده بود بدم نیازمند اصلا اینا کجا بودند وقتی حکیم حالش بد بود یه سراغی از حکیم میگرفتن چقدر حکیم به اینا محبت کرده بود حالا که حمید من مرده بخورن بپاشن مگه میشه جماعت مرده پرست بد این مراسم من چکار میکردم ن پولی داشتیم ن تو انبار چیزی بود برای دخترها حالا خودم به جهنم من موندم و شامی که باید تا چند ساعت دیگه آماده میشدهنوز از شوک دعوای قبلی بیرون نیومده بودم که رحمت عصبی از در اومد تو چنان از عصبانیت قرمز شده بود که ترسیدم داد زد.زنیکه مگه تو کی هستی که بخوای برا ما امر و نهی کنی حیف که سفره عزای آقام پهنه وگرنه چنان میزدمت که نتونی تکون بخوری آذرو مهری گریه میکردن و ننه بیچاره هم التماس رحمت میکردکوتاه بیاد جواب رحمت و ندادم نه بخاطر اینکه میترسیدم ازش فقط نمیخواستم روح حکیم بیشتر از این آزرده بشه حنیفه اومد وبه هر ترفندی بود رحمت رو آروم کرد و بردبدتر از این که تا اومدن مهمونا ۳ ساعت بیشتر وقت نمونده بود و غذا آماده نبودبا بغض سنگینی کنار حوض و دیگها نشستم و به لاشه گوسفندی که هنوز تکه تکه نشده بود نگاه کردم و اجازه دادم اشکهام ببارن چند دقیقه بیشتر نگذشته بود که صدای یاالله جمعیتی توجهم و جلب کردبرادربزرگترم و خواهرم ماه نساء و شوهرش اومده بودن به طرفشون پرواز کردم و از شادی دیدنشون گریه میکردم
ننه هم به سر و صداها بیرون اومد و فکر کرد باز دعوا شده اما با دیدن بچه ها به طرفشون رفت و اتفاقهایی که افتاده بود مختصر براشون گفت و تاکید کرد وقت نداریم و زود دست بکار بشن تا جلوی مردم آبرومون نره خونواده ام حکیم رو خیلی دوست داشتن و براش احترام ویژه ای قائل بودن چون تو وقت خشکسالی اگه کمکهای حکیم نبود همشون تلف میشدن پس تمام توانشونو برای خدمت گذاشتن توران سریع کنار گونی پیاز نشست و تند تند پوست میکند و خرد میکرد. خلاصه همه یه ور کار و گرفتن
و کمک کردند همه چی سر وقت همگی آماده شدحتی عروسهامون با کمک دخترهاشون حلوا و نون روغنی هم درست کرده بودن که زیادی شاهانه بودمردم یکی یکی و دسته دسته اومدن دیگه با خیال راحت بین زنها نشستم و برای شوهرم عزاداری کردم موقع صرف شام بودبا خودم گفتم این که قهر کرده بود یک عالمه ریچاد بارم کرد پس چرا باز پیداش شده بود که طلعت و دار و دستش اومدن در عجب بودم از پررویی این آدماچنان تو سر و صورتشون میکوبیدن که هر کی میدید میگفت به به عجب خواهر و برادرهای دلسوزی اما من از ذاتشون خبر داشتم و به گوشم رسیده بود پشت سرم چی ها گفتن وقتی کاسه های آبگوشت خوش طعم و جلوشون گذاشتم قیافه اشون دیدنی بودآخرم با فیس و افاده لب به غذا نزدن و خودشونو به غش زدن و کاری کردن چند تا از مهمونا نتونن غذاشونو بخورن.مراسم بخوبی برگزار شداین اواخر یه گاو خریده بودیم تا از شیرش برای ماست و لبنیات خونمون استفاده میکردیم، با صدای ما...مااا گفتنش علوفه ها رو بغل زدم و ریختم جلوش بی زبون با ولع مشغول خوردن شد و منم با آرامش شیرشُ دوشیدم، زیر لب خدارحمت کنه ای برای حکیم فرستادم که با گرفتنِ این گاو کمک زیادی بهمون کرد اما غافل از اینکه به همینم رحم نمیکنن به اسکناس های مچاله شده در دستم نگاه کردم و بغضمُ قورت دادم اما وقتی نگاهم به صندوقچه ی کوچک پول های همیشگیمون میفتاد
که خالیِ خالی شده قلبم فشرده میشد،وقتی به زمستون پیش رو فکر میکردم که چجوری باید شکم بچه‌هام پر کنم ناخودآگاه قطره اشکی از چشمم چکید و پشت سرش قطره‌هایِ اشک دیگه که انگار به اجبار پشت پلک هام اسیر شده بودن و الان سندِ رهایی پیدا کردن وسُر میخوردنُ فرو میریختن با صدای آذر که دنبالم بود اشک هامُ پاک کردم و به دخترکم که بعد از فوت باباش چارقد به سر کرده بود نگاه کردم از هر زاویه که براندازش میکردم باز کوچک و بچه بود،آهی کشیدم و با کمکِ ستونِ کنار دیوار پا شدم، این چند وقت به دلیل کار زیاد و کمبود استراحت به شدت پا درد هام افزایش پیدا کرده بود.‌ اسکناس ها به همراه چند سکه یه قرونی و چند قرونیُ در دستمال پیچیدم و به احمد دادم تا مایحتاجِ لازم برای مراسمُ آماده کنه، احمد چشمی سر به زیر گفت و سریع پا شدُ دنبالِ کار هاش رفت،

ادامه دارد...الله را فراموش نکنید
@Faghadkhada9

BY الله رافراموش نکنید


Share with your friend now:
tgoop.com/faghadkhada9/77782

View MORE
Open in Telegram


Telegram News

Date: |

Write your hashtags in the language of your target audience. Public channels are public to the internet, regardless of whether or not they are subscribed. A public channel is displayed in search results and has a short address (link). Just at this time, Bitcoin and the broader crypto market have dropped to new 2022 lows. The Bitcoin price has tanked 10 percent dropping to $20,000. On the other hand, the altcoin space is witnessing even more brutal correction. Bitcoin has dropped nearly 60 percent year-to-date and more than 70 percent since its all-time high in November 2021. Today, we will address Telegram channels and how to use them for maximum benefit. How to build a private or public channel on Telegram?
from us


Telegram الله رافراموش نکنید
FROM American