✍🏼هرگز اجازه نده که دنیا
این 5چیز راازتوبگیرد:
💫لحظه ناب مناجات با خدا
نیکی به والدین
💫محبت به خانواده
احسان به اطرافیان
💫و اخلاص درکردارالله را فراموش نکنید
@Faghadkhada9
این 5چیز راازتوبگیرد:
💫لحظه ناب مناجات با خدا
نیکی به والدین
💫محبت به خانواده
احسان به اطرافیان
💫و اخلاص درکردارالله را فراموش نکنید
@Faghadkhada9
👌1
#ازدواج #عشق
📲 ✾•┈┈••✦❀ سوال ❀✦••┈┈•✾
سلام علیکم و رحمة الله
آیا اگر عاشق شویم گناه دارد که شخص مورد نظر را از خدا طلب کنیم؟ و برای رسیدن به او دعا کنیم؟
التماس دعا
💻 ✾•┈┈••✦❀ پاسخ ❀✦••┈┈•✾
الجواب حامداً و مصلیاً
السلام علیکم و رحمهالله و برکاته
عاشق شدن به خودی خود گناه نیست، زیرا احساسات انسانی طبیعی هستند. اما مهم است که این عشق در چارچوب آموزههای دینی و اخلاقی باشد. در اسلام، اگر عشق به شخصی منجر به گناه یا کارهای ناپسند نشود و در مسیر شرعی مانند ازدواج قرار گیرد، مشکلی ندارد.
درخواست از خداوند برای رسیدن به شخص مورد نظر نیز از نظر شرعی مانعی ندارد، مشروط بر اینکه این دعا به نیت خیر باشد و در چارچوب احکام دینی قرار گیرد. از خداوند بخواهید که اگر این گزینه به صلاح شما و مطابق با رضای الهی است، آن را به سرانجام خیر برساند. به یاد داشته باشید که در همه امور، توکل به خدا و رضایت او را مد نظر قرار دهید.
همچنین بهتر است در دعاهایتان از خداوند بخواهید که اگر این عشق و رابطه به صلاح دینی و دنیایی شما نیست، بهترین خیر و حکمت الهی برایتان رقم بخورد.
و دو نکته قابل ذکر است:
۱. عشق به فردی که باعث غفلت از وظایف دینی شود: اگر عشق به حدی برسد که فرد را از عبادات، یاد خدا، و انجام وظایف دینیاش غافل کند، این نیز میتواند ناپسند باشد.
۲. عشق افراطی و بیحد و مرز: اگر عشق به گونهای باشد که فرد تمام ارزشها و اخلاقیات خود را به خاطر آن زیر پا بگذارد یا به نوعی باعث خسارت به خود یا دیگران شود، این نوع عشق گناهآلود است.
به طور کلی، اسلام تاکید دارد که عشق باید در چارچوب شرع و با نیت پاک و خدایی باشد. اگر عشق در مسیر درست و شرعی، مانند ازدواج، هدایت شود، میتواند منبع خیر و برکت باشد.
والله تعالی أعلم بالحق و الصواب
✍کاتب: خالد زارعی عفا الله عنه
۲۱ /صفرالمظفر/۱۴۴۶ ه.ق الله را فراموش نکنید
@Faghadkhada9
📲 ✾•┈┈••✦❀ سوال ❀✦••┈┈•✾
سلام علیکم و رحمة الله
آیا اگر عاشق شویم گناه دارد که شخص مورد نظر را از خدا طلب کنیم؟ و برای رسیدن به او دعا کنیم؟
التماس دعا
💻 ✾•┈┈••✦❀ پاسخ ❀✦••┈┈•✾
الجواب حامداً و مصلیاً
السلام علیکم و رحمهالله و برکاته
عاشق شدن به خودی خود گناه نیست، زیرا احساسات انسانی طبیعی هستند. اما مهم است که این عشق در چارچوب آموزههای دینی و اخلاقی باشد. در اسلام، اگر عشق به شخصی منجر به گناه یا کارهای ناپسند نشود و در مسیر شرعی مانند ازدواج قرار گیرد، مشکلی ندارد.
درخواست از خداوند برای رسیدن به شخص مورد نظر نیز از نظر شرعی مانعی ندارد، مشروط بر اینکه این دعا به نیت خیر باشد و در چارچوب احکام دینی قرار گیرد. از خداوند بخواهید که اگر این گزینه به صلاح شما و مطابق با رضای الهی است، آن را به سرانجام خیر برساند. به یاد داشته باشید که در همه امور، توکل به خدا و رضایت او را مد نظر قرار دهید.
همچنین بهتر است در دعاهایتان از خداوند بخواهید که اگر این عشق و رابطه به صلاح دینی و دنیایی شما نیست، بهترین خیر و حکمت الهی برایتان رقم بخورد.
و دو نکته قابل ذکر است:
۱. عشق به فردی که باعث غفلت از وظایف دینی شود: اگر عشق به حدی برسد که فرد را از عبادات، یاد خدا، و انجام وظایف دینیاش غافل کند، این نیز میتواند ناپسند باشد.
۲. عشق افراطی و بیحد و مرز: اگر عشق به گونهای باشد که فرد تمام ارزشها و اخلاقیات خود را به خاطر آن زیر پا بگذارد یا به نوعی باعث خسارت به خود یا دیگران شود، این نوع عشق گناهآلود است.
به طور کلی، اسلام تاکید دارد که عشق باید در چارچوب شرع و با نیت پاک و خدایی باشد. اگر عشق در مسیر درست و شرعی، مانند ازدواج، هدایت شود، میتواند منبع خیر و برکت باشد.
والله تعالی أعلم بالحق و الصواب
✍کاتب: خالد زارعی عفا الله عنه
۲۱ /صفرالمظفر/۱۴۴۶ ه.ق الله را فراموش نکنید
@Faghadkhada9
👏1
#داستان مریم وعباس
#قسمت هفتاد
چشمهام رو ریز کردم و گفتم یعنی چی؟ یعنی شما به عباس گفتید و با این حال اون اومد خواستگاری ..
سعید به صندلی تکیه داد و دستهاش رو توی سینه اش قفل کرد و گفت بله .. هم من .. هم مادرم .. دلیل این قهر طولانیمون هم ، همین بوده .. در واقع ما حس کردیم اونا به ما نارو زدند وگرنه من آدم بی منطقی نیستم که بخاطر ازدواجتون بخوام ناراحت بشم ..
برای یک لحظه فکر کردم که از عباس توقع این رفتار رو نداشتم ولی وقتی یادم افتاد که به من هم بعد از ده سال زندگی مشترک چطور نارو زد و چطور زیر همه ی قول و قرارهاش زد فقط سکوت کردم ..
برای دقایقی بینمون سکوت برقرار بود .. سعید با نوک انگشتاش آروم زد روی میز و وقتی نگاهش کردم گفت امیدوارم تونسته باشم شما رو از سوءتفاهم پیش اومده درآورده باشم..
کمی آب نوشیدم و جوابی ندادم ..
به ساعتم نگاهی کردم و گفتم من باید برم .. و بلند شدم ..
سعید هم بلند شد و گفت میدونم در حال حاضر نمیتونید راحت اعتماد کنید ولی ازتون خواهش میکنم اجازه بدید برای مدتی همدیگر رو ملاقات کنیم و بیشتر همدیگرو بشناسیم ..
نمیدونستم چه جوابی بدم .. دستی به مقنعه ام کشیدم و گفتم تا ببینیم خدا چی میخواد..
منتظر جوابش نموندم و با یه خداحافظی کوتاه ازش دور شدم ...
اینقدر فکرم مشغول حرفهای سعید بود که نفهمیدم چطور و کی به خونه رسیدم ..
مامان خودش رو تو آشپزخونه مشغول کرده بود .. کنار آشپزخونه ایستادم و به دیوار تکیه دادم و گفتم لطفا دیگه این کار رو نکن .. آدرس محل کار رو که آدم به هر کسی نمیده ..
مامان برگشت سمتم و پرسید اومد حرف زدید؟؟
مانتوم رو درآوردم و گفتم بله حرف زد و تموم شد ..
به سمت پله ها رفتم و گفتم لطفا دیگه این کار رو نکن .. محل کار ، شماره ...
با شنیدن حرف مامان همونجا ایستادم و از حرص چشمهام رو بستم ..
شماره تو هم دادم ...
بحث کردن با مامان فایده نداشت همه ی تلاشش رو میکرد که این وصلت انجام بشه ..
تا شب مامان هزار تا مثال واسم آورد که طرف، ازدواج دومش خوشبخت شده ..
جوابی نمیدادم و تو سکوت گوش میکردم که برای گوشیم پیامک اومد ..
از شماره ناشناس بود..
(سلام مریم خانم من سعیدم .. ظهر اگر کمی صبر میکردید میخواستم بگم که شمارتون رو دارم و ازتون اجازه میگرفتم واسه پیام دادن .. اگر مایل باشید من آخر شب تماس بگیرم و کمی صحبت کنیم )
⠀الله را فراموش نکنید
@Faghadkhada9
#قسمت هفتاد
چشمهام رو ریز کردم و گفتم یعنی چی؟ یعنی شما به عباس گفتید و با این حال اون اومد خواستگاری ..
سعید به صندلی تکیه داد و دستهاش رو توی سینه اش قفل کرد و گفت بله .. هم من .. هم مادرم .. دلیل این قهر طولانیمون هم ، همین بوده .. در واقع ما حس کردیم اونا به ما نارو زدند وگرنه من آدم بی منطقی نیستم که بخاطر ازدواجتون بخوام ناراحت بشم ..
برای یک لحظه فکر کردم که از عباس توقع این رفتار رو نداشتم ولی وقتی یادم افتاد که به من هم بعد از ده سال زندگی مشترک چطور نارو زد و چطور زیر همه ی قول و قرارهاش زد فقط سکوت کردم ..
برای دقایقی بینمون سکوت برقرار بود .. سعید با نوک انگشتاش آروم زد روی میز و وقتی نگاهش کردم گفت امیدوارم تونسته باشم شما رو از سوءتفاهم پیش اومده درآورده باشم..
کمی آب نوشیدم و جوابی ندادم ..
به ساعتم نگاهی کردم و گفتم من باید برم .. و بلند شدم ..
سعید هم بلند شد و گفت میدونم در حال حاضر نمیتونید راحت اعتماد کنید ولی ازتون خواهش میکنم اجازه بدید برای مدتی همدیگر رو ملاقات کنیم و بیشتر همدیگرو بشناسیم ..
نمیدونستم چه جوابی بدم .. دستی به مقنعه ام کشیدم و گفتم تا ببینیم خدا چی میخواد..
منتظر جوابش نموندم و با یه خداحافظی کوتاه ازش دور شدم ...
اینقدر فکرم مشغول حرفهای سعید بود که نفهمیدم چطور و کی به خونه رسیدم ..
مامان خودش رو تو آشپزخونه مشغول کرده بود .. کنار آشپزخونه ایستادم و به دیوار تکیه دادم و گفتم لطفا دیگه این کار رو نکن .. آدرس محل کار رو که آدم به هر کسی نمیده ..
مامان برگشت سمتم و پرسید اومد حرف زدید؟؟
مانتوم رو درآوردم و گفتم بله حرف زد و تموم شد ..
به سمت پله ها رفتم و گفتم لطفا دیگه این کار رو نکن .. محل کار ، شماره ...
با شنیدن حرف مامان همونجا ایستادم و از حرص چشمهام رو بستم ..
شماره تو هم دادم ...
بحث کردن با مامان فایده نداشت همه ی تلاشش رو میکرد که این وصلت انجام بشه ..
تا شب مامان هزار تا مثال واسم آورد که طرف، ازدواج دومش خوشبخت شده ..
جوابی نمیدادم و تو سکوت گوش میکردم که برای گوشیم پیامک اومد ..
از شماره ناشناس بود..
(سلام مریم خانم من سعیدم .. ظهر اگر کمی صبر میکردید میخواستم بگم که شمارتون رو دارم و ازتون اجازه میگرفتم واسه پیام دادن .. اگر مایل باشید من آخر شب تماس بگیرم و کمی صحبت کنیم )
⠀الله را فراموش نکنید
@Faghadkhada9
👍2
#داستان مریم وعباس
#قسمت هفتادویک
ساعت یازده بود که سعید زنگ زد مردد بودم واسه جواب دادن ..
پنج شش بار زنگ خورد که تماس رو برقرار کردم ..
اون شب بیشتر سعید حرف زد و از من خواست که بهم فرصت بدیم تا همدیگر رو بهتر بشناسیم.
در جوابش گفتم که من با خود شما مشکلی ندارم ، دو تا مشکل دارم ، یک اینکه من دوست دارم ایران زندگی کنم دوما نمیخوام هیچ وقت عباس و خانواده اش رو ببینم و...
سعید خندید و گفت اولین تفاهم ، منم نمیخوام ببینمشون ، خیالت راحت .. در مورد زندگی تو ایران هم امیدوارم به نتیجه برسیم ..
از اون روز تا سه ماه با سعید در ارتباط بودم و تقریبا هر روز همدیگر رو میدیدیم و مامان هر روز از احساسم نسبت به سعید سوال میکرد ..
جوابی نداشتم بدم چون من فکر میکردم زمان میگذره، خاطرات محو میشن، احساسات تغییر میکنن، آدما میرن ولی قلب هیچوقت فراموش نمیکنه و خیلی سخت بود جایگزین کردن ، اون هم بعد از ده سال زندگی مشترک ..
بعد از سه ماه سعید ازم جواب میخواست و من هنوز مطمئن نبودم ولی بدم هم نمیومد که زندگی جدیدی رو شروع کنم به شرط زندگی تو ایران ..
برای آخر هفته قرار خواستگاری گذاشتیم ..
اون شب مامان از همه ی ما خوشحالتر بود و میدونستم که منتظر ما عقد کنیم و مامان به کل فامیل خبر بده ..
هر دو ازدواج دوممون بود و مراسم بزرگ نخواستیم ..
روزی که عقد کردیم بعد از جشن خانوادگی برای ماه عسل به شمال رفتیم ..
اون شب اولین بار کنار هم بودیم و تا نصف شب بیدار بودیم نفهمیدم کی از خستگی خوابم برد و چقدر گذشته بود که چشمهام رو باز کردم .. دیدم سعید کنارم دستش رو تکیه داده بود زیر سرش و نگاهم میکرد ..
لبخندی زدم و گفتم چرا نمیخوابی؟؟
چشمهام رو بوسید و گفت میدونی اون چهل روز که منتظر بودم بیام خواستگاریت هرشب ، همچین لحظه ای رو تصور میکردم ، درست مثل همین لحظه رو .. الان باورم نمیشه اون رویاها واقعیت شدند و اون دختر زیبای چشم درشت کنارم خوابیده...
فکر نمیکردم کنار سعید دلم بلرزه ولی اون لحظه و با اون حس سعید برای اولین بار تو این چند ماه دلم لرزید ..
چقدر دلم برای همچین حسی تنگ شده بود ..
یک ماهی طول کشید که جهیزیه ام رو آماده کنم هر چند سعید راضی نبود ولی بابا قبول نکرد و دوباره برام تمام وسایل زندگی رو تهیه کرد ..
تو اون یک ماه گاهی خونه ی مامان سعید و گاهی خونه ی ما میموندیم و بعد از یک ماه به طور رسمی زندگی مشترکمون رو شروع کردیم ....
#ادامه داردالله را فراموش نکنید
@Faghadkhada9
⠀
#قسمت هفتادویک
ساعت یازده بود که سعید زنگ زد مردد بودم واسه جواب دادن ..
پنج شش بار زنگ خورد که تماس رو برقرار کردم ..
اون شب بیشتر سعید حرف زد و از من خواست که بهم فرصت بدیم تا همدیگر رو بهتر بشناسیم.
در جوابش گفتم که من با خود شما مشکلی ندارم ، دو تا مشکل دارم ، یک اینکه من دوست دارم ایران زندگی کنم دوما نمیخوام هیچ وقت عباس و خانواده اش رو ببینم و...
سعید خندید و گفت اولین تفاهم ، منم نمیخوام ببینمشون ، خیالت راحت .. در مورد زندگی تو ایران هم امیدوارم به نتیجه برسیم ..
از اون روز تا سه ماه با سعید در ارتباط بودم و تقریبا هر روز همدیگر رو میدیدیم و مامان هر روز از احساسم نسبت به سعید سوال میکرد ..
جوابی نداشتم بدم چون من فکر میکردم زمان میگذره، خاطرات محو میشن، احساسات تغییر میکنن، آدما میرن ولی قلب هیچوقت فراموش نمیکنه و خیلی سخت بود جایگزین کردن ، اون هم بعد از ده سال زندگی مشترک ..
بعد از سه ماه سعید ازم جواب میخواست و من هنوز مطمئن نبودم ولی بدم هم نمیومد که زندگی جدیدی رو شروع کنم به شرط زندگی تو ایران ..
برای آخر هفته قرار خواستگاری گذاشتیم ..
اون شب مامان از همه ی ما خوشحالتر بود و میدونستم که منتظر ما عقد کنیم و مامان به کل فامیل خبر بده ..
هر دو ازدواج دوممون بود و مراسم بزرگ نخواستیم ..
روزی که عقد کردیم بعد از جشن خانوادگی برای ماه عسل به شمال رفتیم ..
اون شب اولین بار کنار هم بودیم و تا نصف شب بیدار بودیم نفهمیدم کی از خستگی خوابم برد و چقدر گذشته بود که چشمهام رو باز کردم .. دیدم سعید کنارم دستش رو تکیه داده بود زیر سرش و نگاهم میکرد ..
لبخندی زدم و گفتم چرا نمیخوابی؟؟
چشمهام رو بوسید و گفت میدونی اون چهل روز که منتظر بودم بیام خواستگاریت هرشب ، همچین لحظه ای رو تصور میکردم ، درست مثل همین لحظه رو .. الان باورم نمیشه اون رویاها واقعیت شدند و اون دختر زیبای چشم درشت کنارم خوابیده...
فکر نمیکردم کنار سعید دلم بلرزه ولی اون لحظه و با اون حس سعید برای اولین بار تو این چند ماه دلم لرزید ..
چقدر دلم برای همچین حسی تنگ شده بود ..
یک ماهی طول کشید که جهیزیه ام رو آماده کنم هر چند سعید راضی نبود ولی بابا قبول نکرد و دوباره برام تمام وسایل زندگی رو تهیه کرد ..
تو اون یک ماه گاهی خونه ی مامان سعید و گاهی خونه ی ما میموندیم و بعد از یک ماه به طور رسمی زندگی مشترکمون رو شروع کردیم ....
#ادامه داردالله را فراموش نکنید
@Faghadkhada9
⠀
❤2👍2
وعلیکم السلام
فاریکس تریدنگ (Forex Trading) که به عنوان یک تجارت بینالمللی شناخته میشود، در این تجارت خرید و فروش طلا، نقره، ارز، پنبه، گندم، گاز، نفت خام، حیوانات و بسیاری از اقلام دیگر انجام میشود.
به عقیده ما، روشهای فعلی "فاریکس تریدینگ" به دلیل عدم رعایت کامل اصول شرعی و وجود نقصهای شرعی، غیرقانونی هستند. این نقصهای شرعی به شرح زیر است:
(1) خرید و فروش ارز از نظر شرع "بیع صرف" محسوب میشود، که در آن قبض بر بدلین در مجلس ضروری است و هر دو طرف یا یکی از طرفین نمیتوانند به صورت نسیه معامله کنند. بنابراین، چه در ترید اسپات و چه در ترید فیوچر، تمامی معاملاتی که در آن خرید و فروش ارز به صورت نسیه انجام میشود یا نقد است اما هیچیک از طرفین بر حق خود قبض نمیکند، از نظر شرع فاسد خواهد بود و سود آن حلال نخواهد بود.
(2) قاعدهای وجود دارد که بیع با شرط فاسد، فاسد میشود. در تجارت "فاریکس"، شروط فاسده نیز وضع میشود؛ مثلاً در swaps (بیع بشرط الاقاله) شرط گذاشتن اینکه بعد از یک مدت معین بیع خاتمه خواهد یافت، در حالی که بیع پس از تمام شدن لازم میشود و اختیار طرفین پایان مییابد.
(3) همچنین در Options به خریدار این حق داده میشود که بدون رضایت طرف مقابل، بیع خود را "اقاله" کند. این نیز شرط فاسد است، زیرا در "اقاله" رضایت طرفین شرط است.
(4) صورت فروش فیوچر که در بالا بیان شد، بیع غیرقانونی است؛ زیرا فوری بودن بیع ضروری است و خرید و فروش برای تاریخ آینده غیرقانونی است.
(5) یکی از مشکلات این نوع تجارت "بیع قبل القبض" است؛ زیرا 70 تا 80 درصد افراد در این بازار خرید را صرفاً برای کسب سود از نوسانات نرخ ارز انجام میدهند و هدفشان کسب ارز نیست. بنابراین اکثر خریداران قبض ارز را به دست نمیآورند و آن را به فروش میرسانند.
علاوه بر ارز، خرید و فروش فلزات و کالاها اگرچه بیع صرف نیست و به همین دلیل تقابض شرط نیست، اما در آن "بیع قبل القبض" (فروش قبل از قبض)، "بیع مضاف به المستقبل" (فروش آینده) و سایر شروط فاسده وجود دارد که در بالا ذکر شد. همچنین در این بیع، کلاهبرداری از سوی بروکر نیز وجود دارد که کاربر کالایی را تنها با پرداخت بیعانه مالکیت میداند و با افزایش قیمت سود میبرد. اگر در این فرآیند ضرر کند، بروکر اختیار دارد که کل معامله را لغو کند، در حالی که از نظر شرع بروکر پس از دریافت اجرت عمل خود هیچ حق و اختیاری در معامله ندارد و اگر شخصی کالایی خریداری کرده باشد، حالا نفع و ضرر آن بر عهده اوست و او نمیتواند معامله را لغو کند مگر با رضایت طرف مقابل.
بر اساس نقصهای ذکر شده، کسب درآمد از طریق فارکس تریدینگ مجاز نیست.
والله تعالی اعلم بالصواب الله را فراموش نکنید
@Faghadkhada9
فاریکس تریدنگ (Forex Trading) که به عنوان یک تجارت بینالمللی شناخته میشود، در این تجارت خرید و فروش طلا، نقره، ارز، پنبه، گندم، گاز، نفت خام، حیوانات و بسیاری از اقلام دیگر انجام میشود.
به عقیده ما، روشهای فعلی "فاریکس تریدینگ" به دلیل عدم رعایت کامل اصول شرعی و وجود نقصهای شرعی، غیرقانونی هستند. این نقصهای شرعی به شرح زیر است:
(1) خرید و فروش ارز از نظر شرع "بیع صرف" محسوب میشود، که در آن قبض بر بدلین در مجلس ضروری است و هر دو طرف یا یکی از طرفین نمیتوانند به صورت نسیه معامله کنند. بنابراین، چه در ترید اسپات و چه در ترید فیوچر، تمامی معاملاتی که در آن خرید و فروش ارز به صورت نسیه انجام میشود یا نقد است اما هیچیک از طرفین بر حق خود قبض نمیکند، از نظر شرع فاسد خواهد بود و سود آن حلال نخواهد بود.
(2) قاعدهای وجود دارد که بیع با شرط فاسد، فاسد میشود. در تجارت "فاریکس"، شروط فاسده نیز وضع میشود؛ مثلاً در swaps (بیع بشرط الاقاله) شرط گذاشتن اینکه بعد از یک مدت معین بیع خاتمه خواهد یافت، در حالی که بیع پس از تمام شدن لازم میشود و اختیار طرفین پایان مییابد.
(3) همچنین در Options به خریدار این حق داده میشود که بدون رضایت طرف مقابل، بیع خود را "اقاله" کند. این نیز شرط فاسد است، زیرا در "اقاله" رضایت طرفین شرط است.
(4) صورت فروش فیوچر که در بالا بیان شد، بیع غیرقانونی است؛ زیرا فوری بودن بیع ضروری است و خرید و فروش برای تاریخ آینده غیرقانونی است.
(5) یکی از مشکلات این نوع تجارت "بیع قبل القبض" است؛ زیرا 70 تا 80 درصد افراد در این بازار خرید را صرفاً برای کسب سود از نوسانات نرخ ارز انجام میدهند و هدفشان کسب ارز نیست. بنابراین اکثر خریداران قبض ارز را به دست نمیآورند و آن را به فروش میرسانند.
علاوه بر ارز، خرید و فروش فلزات و کالاها اگرچه بیع صرف نیست و به همین دلیل تقابض شرط نیست، اما در آن "بیع قبل القبض" (فروش قبل از قبض)، "بیع مضاف به المستقبل" (فروش آینده) و سایر شروط فاسده وجود دارد که در بالا ذکر شد. همچنین در این بیع، کلاهبرداری از سوی بروکر نیز وجود دارد که کاربر کالایی را تنها با پرداخت بیعانه مالکیت میداند و با افزایش قیمت سود میبرد. اگر در این فرآیند ضرر کند، بروکر اختیار دارد که کل معامله را لغو کند، در حالی که از نظر شرع بروکر پس از دریافت اجرت عمل خود هیچ حق و اختیاری در معامله ندارد و اگر شخصی کالایی خریداری کرده باشد، حالا نفع و ضرر آن بر عهده اوست و او نمیتواند معامله را لغو کند مگر با رضایت طرف مقابل.
بر اساس نقصهای ذکر شده، کسب درآمد از طریق فارکس تریدینگ مجاز نیست.
والله تعالی اعلم بالصواب الله را فراموش نکنید
@Faghadkhada9
👍1
💟#داستانک
دیروز توی فرودگاه رم نشسته بودم. چند صندلی اونطرفتر یک زن میانسال با زبونی که حتی نمیتونستم حدس بزنم چه زبونیه، با داد و فریاد تقاضای کمک میکرد. شوهرش دچار حمله قلبی شده بود. مرد سفیدپوستی که در اون لحظه صورتش قرمز بود.
مرد بهحال احتضار افتاد زمین و میلرزید. وسط داد و فریاد زن، چند نفر آدم از گوشه کنار خودشون رو رسوندند و هر کسی هر کاری که بلد بود انجام میداد تا مرد زنده بمونه.
چند نفر آدم با نژاد و زبانهای مختلف بالای سر مردی بودند که تا اون لحظه نمیشناختند و داشتند برای زنده ماندنش تلاش میکردند.در نهایت یک زن که بهش میخورد اهل آمریکای جنوبی باشه کار رو دست گرفت و با تنفس مصنوعی و این کارها مرد رو برگردوند. در تمام این مدت میشد نگرانی رو در همهٔ آدمهایی که اون اطراف بودند، دید.
من مبهوت بودم و در این چند دقیقه فقط انسانیت رو میدیدم.رفتار طبیعی انسان با همنوع اینطوریه. انسان بهطور طبیعی راضی به مرگ هیچ هم نوعی نیست، اگر پای عقیده و تعصب و جهل در کار نباشه.الله را فراموش نکنید
@Faghadkhada9
دیروز توی فرودگاه رم نشسته بودم. چند صندلی اونطرفتر یک زن میانسال با زبونی که حتی نمیتونستم حدس بزنم چه زبونیه، با داد و فریاد تقاضای کمک میکرد. شوهرش دچار حمله قلبی شده بود. مرد سفیدپوستی که در اون لحظه صورتش قرمز بود.
مرد بهحال احتضار افتاد زمین و میلرزید. وسط داد و فریاد زن، چند نفر آدم از گوشه کنار خودشون رو رسوندند و هر کسی هر کاری که بلد بود انجام میداد تا مرد زنده بمونه.
چند نفر آدم با نژاد و زبانهای مختلف بالای سر مردی بودند که تا اون لحظه نمیشناختند و داشتند برای زنده ماندنش تلاش میکردند.در نهایت یک زن که بهش میخورد اهل آمریکای جنوبی باشه کار رو دست گرفت و با تنفس مصنوعی و این کارها مرد رو برگردوند. در تمام این مدت میشد نگرانی رو در همهٔ آدمهایی که اون اطراف بودند، دید.
من مبهوت بودم و در این چند دقیقه فقط انسانیت رو میدیدم.رفتار طبیعی انسان با همنوع اینطوریه. انسان بهطور طبیعی راضی به مرگ هیچ هم نوعی نیست، اگر پای عقیده و تعصب و جهل در کار نباشه.الله را فراموش نکنید
@Faghadkhada9
👏2
رقص سرنوشت
نویسنده: فاطمه سون ارا
قسمت اول
صدای دایره و کف زدن ها فضای اطاق را پر کرده بود. دختران با پیراهن های رنگین، گونه های گلگون و شور و شوقی که از چشمان شان می بارید، در دایره ای از شادی می رقصیدند. در میان شان، دختری بود که درخشش اش از همه بیشتر بود؛ ماهرخ…
چهره اش چنان لطیف و درخشان بود که گویی مهتاب در نقاب دختری جوان حلول کرده باشد. چشمان درشت و سیاهش، چون شب های کوهستان ژرف و پُر راز می درخشیدند، و زلف های دراز و پرپشتش چون شالِ شب، تا کمرگاهش فرو ریخته بود و با هر چرخش، بوی شب بو را در هوا می پراکند.
لبخندش، شیرین تر از نقل های عروسی، از لب هایش جدا نمی شد. قامت کشیده و رقصیدنش، دل هر بیننده ای را می لرزاند. دامن سبز یشمی اش، با نقش دوزی های ظریف طلایی، در هوا چون بال مرغان عاشق، موج می خورد. صدای خنده اش، زلال و بی پروا، بلندتر از همه بود. در آن لحظه، ماهرخ نه دخترِ عادی یک محفل، بل فرشته ای از میان آسمان خیال بود.
اما ناگهان، صدایی میان شور و موسیقی برید:
«حجاب تان را رعایت کنید! داماد میاید!»
گویی دستانی نامرئی، شادی را از اطاق ربودند. موسیقی خاموش شد، کف زدن ها قطع، و نگاه ها آشفته. دختران با دستانی شتاب زده چادر های شان را به سر کشیدند و به اطراف خزیدند، همچون پروانه هایی که از ترس شعله پنهان شوند.
مادر ماهرخ، با چهره ای نگران و نفس هایی بر هم خورده، پیش آمد. نگاهش مضطرب و دستانش لرزان. دست دخترش را گرفت و با صدایی که در آن لرزی پنهان بود، گفت زود باش، چادرت را بپوش، ماهرخ! نامحرم میاید!
ماهرخ، که هنوز گونه هایش از گرمای رقص گلگون بود، با اندکی تردید چادر سفید و نازک را از گوشهٔ اطاق برگرفت. لحظه ای مکث کرد، گویی دلش نمی خواست زیبایی اش را از آفتاب نگاه ها پنهان سازد. اما بعد، سرش را پایین انداخت، چادر را بر سر کشید و با گام هایی آرام به گوشه ای خزید.
درب باز شد. داماد در میان چند پسر جوان وارد گشت. قامتش بلند بود و ریش پُرش نیمی از چهره اش را پوشانده بود. در پی او، چند مرد جوان دیگر نیز آمدند. میان شان، مردی بود با چهره ای درهم و کریه؛ ابروهایی گره خورده، بینی ای کج و شکسته نما، و لبانی که هیچ شباهتی به لبخند نداشتند.
نگاهش، بی پروا و سنگین، از میان اطاق گذشت و بر قامت نشستهٔ ماهرخ ایستاد.
نوت: شروع داستان را چگونه ارزیابی کردید؟
ادامه دارد ان شاءالله الله را فراموش نکنید
@Faghadkhada9
نویسنده: فاطمه سون ارا
قسمت اول
صدای دایره و کف زدن ها فضای اطاق را پر کرده بود. دختران با پیراهن های رنگین، گونه های گلگون و شور و شوقی که از چشمان شان می بارید، در دایره ای از شادی می رقصیدند. در میان شان، دختری بود که درخشش اش از همه بیشتر بود؛ ماهرخ…
چهره اش چنان لطیف و درخشان بود که گویی مهتاب در نقاب دختری جوان حلول کرده باشد. چشمان درشت و سیاهش، چون شب های کوهستان ژرف و پُر راز می درخشیدند، و زلف های دراز و پرپشتش چون شالِ شب، تا کمرگاهش فرو ریخته بود و با هر چرخش، بوی شب بو را در هوا می پراکند.
لبخندش، شیرین تر از نقل های عروسی، از لب هایش جدا نمی شد. قامت کشیده و رقصیدنش، دل هر بیننده ای را می لرزاند. دامن سبز یشمی اش، با نقش دوزی های ظریف طلایی، در هوا چون بال مرغان عاشق، موج می خورد. صدای خنده اش، زلال و بی پروا، بلندتر از همه بود. در آن لحظه، ماهرخ نه دخترِ عادی یک محفل، بل فرشته ای از میان آسمان خیال بود.
اما ناگهان، صدایی میان شور و موسیقی برید:
«حجاب تان را رعایت کنید! داماد میاید!»
گویی دستانی نامرئی، شادی را از اطاق ربودند. موسیقی خاموش شد، کف زدن ها قطع، و نگاه ها آشفته. دختران با دستانی شتاب زده چادر های شان را به سر کشیدند و به اطراف خزیدند، همچون پروانه هایی که از ترس شعله پنهان شوند.
مادر ماهرخ، با چهره ای نگران و نفس هایی بر هم خورده، پیش آمد. نگاهش مضطرب و دستانش لرزان. دست دخترش را گرفت و با صدایی که در آن لرزی پنهان بود، گفت زود باش، چادرت را بپوش، ماهرخ! نامحرم میاید!
ماهرخ، که هنوز گونه هایش از گرمای رقص گلگون بود، با اندکی تردید چادر سفید و نازک را از گوشهٔ اطاق برگرفت. لحظه ای مکث کرد، گویی دلش نمی خواست زیبایی اش را از آفتاب نگاه ها پنهان سازد. اما بعد، سرش را پایین انداخت، چادر را بر سر کشید و با گام هایی آرام به گوشه ای خزید.
درب باز شد. داماد در میان چند پسر جوان وارد گشت. قامتش بلند بود و ریش پُرش نیمی از چهره اش را پوشانده بود. در پی او، چند مرد جوان دیگر نیز آمدند. میان شان، مردی بود با چهره ای درهم و کریه؛ ابروهایی گره خورده، بینی ای کج و شکسته نما، و لبانی که هیچ شباهتی به لبخند نداشتند.
نگاهش، بی پروا و سنگین، از میان اطاق گذشت و بر قامت نشستهٔ ماهرخ ایستاد.
نوت: شروع داستان را چگونه ارزیابی کردید؟
ادامه دارد ان شاءالله الله را فراموش نکنید
@Faghadkhada9
❤3
.
#چادر_فلسطینی
‹قسمت نوزدهم›
لباسهایی را که یعقوب دست احمد فرستاده بود، پوشیدم. موها و ریشم را مرتب کردم. از عطرِ قلمی که همیشه همراهم بود، بر مچ دست و گردنم زدم. از احمد خواستم چادر سیاهی که همراهش بود را به صورت عمّامه برایم ببندد. آماده که شدم، خودم را برانداز کردم؛ عمامهای سیاه با لباسهای سفید که به پوشش بلوچی بیشتر میخورد. رو به احمد ایستادم
- خب چطوره؟
با دیدنم چشمانش برقی زد و خندید:
- با حورالعین اشتباهت گرفتم داداش!... ماشاءالله لاحول و لاقوة الا بالله، چه خوشتیپ شدی.
- ممنون برادرجان، چشمات قشنگ میبینه.
یعقوب با سلامی گرم وارد اتاق شد. چشمش که به من افتاد گفت: به به مجاهد، ماشاءالله خیلی زیبا شدی. خداحفظت کنه... اومدم که بهتون بگم، حافظ صارم اومده بیایید تا خطبه رو بخونیم.
نفس عمیقی سر دادم. به دنبال یعقوب راه افتادیم و وارد مسجد شدیم. سلام گرمی با اهل مسجد و با حافظ کردیم. حافظ صارم از راه دوری آمده بود. دقایقی گذشت و مراسم شروع شد. حافظ شروع به خواندن خطبه کرد، وقتی که میگفت: «قبول کردی و قبول داری؟» استرس بدی میگرفتم.
مراسم به پایان رسید.
من صاحب یک همسفر مجاهده شدم الحمدلله ثم الحمدلله.
وقتی بلند شدیم، حافظ صارم به من تبریک گفت و دعایی جامع و زیبا برای من و همسرم کرد. با تکتک مردم مصافحه کردیم و سیل تبریکات روانه بود.
به عمویعقوب که رسیدم محکم مرا به آغوش کشید. زیر گوشم گفت: بعد خدا دخترم به تو امانته مجاهد.
آرام گفتم: الله منو شرمنده روی شما نکنه.
دستش را بوسیدم. نگاهی به احمد انداختم و دیدم با سه تا بچه قدونیمقد مشغول صحبت است. نزدیک رفتم. خنده کنان گفتم:
چیه! تا دیدی تنها شدی اومدی پیش بچهها؟
- نه یادی از بچگیا کردم.
- چطور؟
- گرگم به هوا بازی میکنیم.
- آفرین. رسول اللهﷺ خیلی با بچهها محبت داشت، ما هم پیرو همون پیامبریم.
نزدیکای مغرب بود که به من اجازه داده شد تا عروسم را ببینم. وارد خانه که شدم دو زن میانسال آمدند و تبریک گفتند. وقتی خواستم وارد اتاق شوم جلویم را گرفتند. با تعجب بسیار نگاهشان کردم و باز سرم را پایین گرفتم. یکی از آنها گفت:
به این راحتی نمیتونی بری تو پسرم. اول باید یه چیزی به ما بدی، واسه عروست زحمت کشیدیم بعد میذاریم بری.
همچنان که سرم پایین بود چشانم گرد شد و با خود گفتم: یاخدا این دیگه چه حرفیه! باید باج بدم تا عروسمو ببینم؟!
نگاهی مظلومانه به عمویعقوب انداختم که خندید و گفت:
خواهرا بذارین بره، این پسر غریبهست رسم شما رو نمیدونه، من خودم یه چیزی بهتون میدم.
با شنیدن این حرف هر دو کنار رفتند. قدمی به سمت در برداشتم که ایندفعه پسر بچهای راهم را سد کرد.
- عمو؟
خودم را به سمتش کج کردم. دستی بر سرش کشیدم.
- جانم، تو هم احیانا چیزی میخوای؟
- نه فقط خواستم بگم مبارک باشه، آبجی صفیهام خیلی مهربونه مواظبش باش.
بیصدا خندیدم، زمزمهوار گفتم: الحمدلله به خاطر نعمت آبجیت.
عمویعقوب و احمد و بقیه هم رفتند.
با تقهای که به در زدم یا الله گویان وارد شدم.
رو به صفیه سلام کردم. با صدای آرام و دلنوازش جوابم را داد.
به محض دیدنش احساسی زیبا و ناآشنایی وجودم را فرا گرفت. اکنون کسی را دارم که فی سبیل الله مونس و شریکم بود.
گامی به جلو گذاشتم. در دستانش چیزی را محکم نگه داشته بود. با سکوت، متعجب به دستانش نگاه میکردم که بالاخره سکوت را شکست.
- این هدیه من به تو.
با دیدن آن چادر آشنا، اتفاقات روز اول و زخم بازویم از مقابل چشمانم گذشتند. این چادر متعلق به پدر مجاهدش بود. چادر را از دستانش گرفتم، برای تشکر بر پیشانیاش بوسهای زدم:
- انشاءاللهالعزیز در این راه، همراه هم خدمات زیادی به اسلام و مسلمین برسونیم، اگر الله نصیب کرد با فرزندان مجاهد و مجاهده...
برای نماز صبح وضو گرفتم. با طمانینه از اتاق بیرون آمدم که دستی بر روی شانهام نشست. به سرعت به عقب برگشتم. با دیدن چهره خوابآلود احمد بیاختیار خندیدم. احمد گفت:
- چرا مثل دزدا میری؟!
- کی من؟ نه بابا... تو چرا اینجوریای؟
- هنوز خستگی دیروز تو بدنم مونده. از وقتی هم که پیش امیرصاحب اومدم هیچ تمرینی نکردیم. امروزم که روز ماموریته.
- بعد نماز بیا با هم میریم کنار رودخونه تا کسی نبینه، اونجا تمرین میکنیم. بعدا هم عازم فلسطین میشیم ان شاءالله.
من دامادی بودم که روز اول عروسی باید برای مأموریت راهی میشدم و فردای نوعروسم نامعلوم بود...
یا "اسارت" یا "شهادت".
ادامه دارد...الله را فراموش نکنید
@Faghadkhada9
#چادر_فلسطینی
‹قسمت نوزدهم›
لباسهایی را که یعقوب دست احمد فرستاده بود، پوشیدم. موها و ریشم را مرتب کردم. از عطرِ قلمی که همیشه همراهم بود، بر مچ دست و گردنم زدم. از احمد خواستم چادر سیاهی که همراهش بود را به صورت عمّامه برایم ببندد. آماده که شدم، خودم را برانداز کردم؛ عمامهای سیاه با لباسهای سفید که به پوشش بلوچی بیشتر میخورد. رو به احمد ایستادم
- خب چطوره؟
با دیدنم چشمانش برقی زد و خندید:
- با حورالعین اشتباهت گرفتم داداش!... ماشاءالله لاحول و لاقوة الا بالله، چه خوشتیپ شدی.
- ممنون برادرجان، چشمات قشنگ میبینه.
یعقوب با سلامی گرم وارد اتاق شد. چشمش که به من افتاد گفت: به به مجاهد، ماشاءالله خیلی زیبا شدی. خداحفظت کنه... اومدم که بهتون بگم، حافظ صارم اومده بیایید تا خطبه رو بخونیم.
نفس عمیقی سر دادم. به دنبال یعقوب راه افتادیم و وارد مسجد شدیم. سلام گرمی با اهل مسجد و با حافظ کردیم. حافظ صارم از راه دوری آمده بود. دقایقی گذشت و مراسم شروع شد. حافظ شروع به خواندن خطبه کرد، وقتی که میگفت: «قبول کردی و قبول داری؟» استرس بدی میگرفتم.
مراسم به پایان رسید.
من صاحب یک همسفر مجاهده شدم الحمدلله ثم الحمدلله.
وقتی بلند شدیم، حافظ صارم به من تبریک گفت و دعایی جامع و زیبا برای من و همسرم کرد. با تکتک مردم مصافحه کردیم و سیل تبریکات روانه بود.
به عمویعقوب که رسیدم محکم مرا به آغوش کشید. زیر گوشم گفت: بعد خدا دخترم به تو امانته مجاهد.
آرام گفتم: الله منو شرمنده روی شما نکنه.
دستش را بوسیدم. نگاهی به احمد انداختم و دیدم با سه تا بچه قدونیمقد مشغول صحبت است. نزدیک رفتم. خنده کنان گفتم:
چیه! تا دیدی تنها شدی اومدی پیش بچهها؟
- نه یادی از بچگیا کردم.
- چطور؟
- گرگم به هوا بازی میکنیم.
- آفرین. رسول اللهﷺ خیلی با بچهها محبت داشت، ما هم پیرو همون پیامبریم.
نزدیکای مغرب بود که به من اجازه داده شد تا عروسم را ببینم. وارد خانه که شدم دو زن میانسال آمدند و تبریک گفتند. وقتی خواستم وارد اتاق شوم جلویم را گرفتند. با تعجب بسیار نگاهشان کردم و باز سرم را پایین گرفتم. یکی از آنها گفت:
به این راحتی نمیتونی بری تو پسرم. اول باید یه چیزی به ما بدی، واسه عروست زحمت کشیدیم بعد میذاریم بری.
همچنان که سرم پایین بود چشانم گرد شد و با خود گفتم: یاخدا این دیگه چه حرفیه! باید باج بدم تا عروسمو ببینم؟!
نگاهی مظلومانه به عمویعقوب انداختم که خندید و گفت:
خواهرا بذارین بره، این پسر غریبهست رسم شما رو نمیدونه، من خودم یه چیزی بهتون میدم.
با شنیدن این حرف هر دو کنار رفتند. قدمی به سمت در برداشتم که ایندفعه پسر بچهای راهم را سد کرد.
- عمو؟
خودم را به سمتش کج کردم. دستی بر سرش کشیدم.
- جانم، تو هم احیانا چیزی میخوای؟
- نه فقط خواستم بگم مبارک باشه، آبجی صفیهام خیلی مهربونه مواظبش باش.
بیصدا خندیدم، زمزمهوار گفتم: الحمدلله به خاطر نعمت آبجیت.
عمویعقوب و احمد و بقیه هم رفتند.
با تقهای که به در زدم یا الله گویان وارد شدم.
رو به صفیه سلام کردم. با صدای آرام و دلنوازش جوابم را داد.
به محض دیدنش احساسی زیبا و ناآشنایی وجودم را فرا گرفت. اکنون کسی را دارم که فی سبیل الله مونس و شریکم بود.
گامی به جلو گذاشتم. در دستانش چیزی را محکم نگه داشته بود. با سکوت، متعجب به دستانش نگاه میکردم که بالاخره سکوت را شکست.
- این هدیه من به تو.
با دیدن آن چادر آشنا، اتفاقات روز اول و زخم بازویم از مقابل چشمانم گذشتند. این چادر متعلق به پدر مجاهدش بود. چادر را از دستانش گرفتم، برای تشکر بر پیشانیاش بوسهای زدم:
- انشاءاللهالعزیز در این راه، همراه هم خدمات زیادی به اسلام و مسلمین برسونیم، اگر الله نصیب کرد با فرزندان مجاهد و مجاهده...
برای نماز صبح وضو گرفتم. با طمانینه از اتاق بیرون آمدم که دستی بر روی شانهام نشست. به سرعت به عقب برگشتم. با دیدن چهره خوابآلود احمد بیاختیار خندیدم. احمد گفت:
- چرا مثل دزدا میری؟!
- کی من؟ نه بابا... تو چرا اینجوریای؟
- هنوز خستگی دیروز تو بدنم مونده. از وقتی هم که پیش امیرصاحب اومدم هیچ تمرینی نکردیم. امروزم که روز ماموریته.
- بعد نماز بیا با هم میریم کنار رودخونه تا کسی نبینه، اونجا تمرین میکنیم. بعدا هم عازم فلسطین میشیم ان شاءالله.
من دامادی بودم که روز اول عروسی باید برای مأموریت راهی میشدم و فردای نوعروسم نامعلوم بود...
یا "اسارت" یا "شهادت".
ادامه دارد...الله را فراموش نکنید
@Faghadkhada9
❤2
#داستان مریم وعباس
#قسمت هفتادو دو
"عباس"
از وقتی با مامان همسایه شده بودیم بیشتر اوقات بعد از کار به اونجا میرفتم چون نرگس با وجود دوتا بچه ی کوچیک کمی عصبی شده بود و مدام سر بچه ها داد میزد .. من بخاطر بچه ها سکوت میکردم و تنها کاری که میشد ترک خونه بود ..
اون روز مبین رو هم همراهم به خونه ی مامان بردم ..
احساس کردم مامان کمی دستپاچه است و کمی هم رنگش پریده بود ..
بابا هم بی حوصله بود .. اشاره ای به مامان کردم و پرسیدم چی شده؟ دعواتون شده ..
مامان گفت نه بابا مگه بچه ایم ..
+پس رنگت چرا پریده ..
مامان دستی به صورتش کشیدو گفت نه خوبم ..
بابا الله اکبری گفت و اومد روی مبل روبه روی من نشست و به مامان گفت بالاخره که چی؟ ما نگیم از کس دیگه ای که میشنوه ..
نگران شدم و گفتم چرا مرموز رفتار میکنید ؟ بگید چی شده ؟
بابا نگاه عمیقی بهم کرد و گفت مریم .. ازدواج کرده ..
یک لحظه حس کردم قلبم از حرکت ایستاد چند ثانیه مکث کردم نمیتونستم هیچ کاری کنم و هیچ حرفی بزنم که بابا ادامه داد و گفت با سعید ... پسر خالت عروسی کرده ..
حرفی که میشنیدم رو باور نکردم .. بلند گفتم چی ؟؟ با سعید؟؟
نعره زدم غلط کرده .. به سمت تلفن رفتم و میخواستم به خونشون زنگ بزنم ..
بابا بازوم رو گرفت و گفت به تو چه ربطی داره ، طلاقش دادی ..
تمام صورتم میلرزید داد زدم غلط کرده ، گوه خورده اون از لج من زن اون شده ..
با مشت چند بار کوبیدم به دیوار .. مامان اومد دستم رو بگیره که به عقب هولش دادم و گفتم خیالت راحت شد.. تو باعث شدی .. تو گفتی زن بگیر که الان اون سعید دیوث دست بزنه به زن من ..
سرم رو کوبیدم به دیوار .. صدای گریه ی مامان و گریه های مبین با هم قاطی شده بود .. مامان مبین رو بغل کرد و گفت نکن پسرم .. نگاه کن به این بچه ات صدتای مریم می ارزه ..
وقتی قیافه ی ترسیده ی مبین رو دیدم دلم براش سوخت و کمی آروم شدم ...
کمی که گذشت مامان برام آب آورد .. ازش نگرفتم و بدون مبین از خونه بیرون رفتم ..
دلم بیقرار بود ..بی قرار مریم .. پشت فرمون با صدای بلند گریه میکردم .. حس میکردم صدای خورد شدنم رو همه شنیدند و دیگه نمیتونم سرم رو بلند کنم ..
آخر شب به خونه برگشتم و وقتی نرگس میخواست شروع کنه به غر زدن داد بلندی هم سر اون کشیدم ...
الله را فراموش نکنید
@Faghadkhada9
#قسمت هفتادو دو
"عباس"
از وقتی با مامان همسایه شده بودیم بیشتر اوقات بعد از کار به اونجا میرفتم چون نرگس با وجود دوتا بچه ی کوچیک کمی عصبی شده بود و مدام سر بچه ها داد میزد .. من بخاطر بچه ها سکوت میکردم و تنها کاری که میشد ترک خونه بود ..
اون روز مبین رو هم همراهم به خونه ی مامان بردم ..
احساس کردم مامان کمی دستپاچه است و کمی هم رنگش پریده بود ..
بابا هم بی حوصله بود .. اشاره ای به مامان کردم و پرسیدم چی شده؟ دعواتون شده ..
مامان گفت نه بابا مگه بچه ایم ..
+پس رنگت چرا پریده ..
مامان دستی به صورتش کشیدو گفت نه خوبم ..
بابا الله اکبری گفت و اومد روی مبل روبه روی من نشست و به مامان گفت بالاخره که چی؟ ما نگیم از کس دیگه ای که میشنوه ..
نگران شدم و گفتم چرا مرموز رفتار میکنید ؟ بگید چی شده ؟
بابا نگاه عمیقی بهم کرد و گفت مریم .. ازدواج کرده ..
یک لحظه حس کردم قلبم از حرکت ایستاد چند ثانیه مکث کردم نمیتونستم هیچ کاری کنم و هیچ حرفی بزنم که بابا ادامه داد و گفت با سعید ... پسر خالت عروسی کرده ..
حرفی که میشنیدم رو باور نکردم .. بلند گفتم چی ؟؟ با سعید؟؟
نعره زدم غلط کرده .. به سمت تلفن رفتم و میخواستم به خونشون زنگ بزنم ..
بابا بازوم رو گرفت و گفت به تو چه ربطی داره ، طلاقش دادی ..
تمام صورتم میلرزید داد زدم غلط کرده ، گوه خورده اون از لج من زن اون شده ..
با مشت چند بار کوبیدم به دیوار .. مامان اومد دستم رو بگیره که به عقب هولش دادم و گفتم خیالت راحت شد.. تو باعث شدی .. تو گفتی زن بگیر که الان اون سعید دیوث دست بزنه به زن من ..
سرم رو کوبیدم به دیوار .. صدای گریه ی مامان و گریه های مبین با هم قاطی شده بود .. مامان مبین رو بغل کرد و گفت نکن پسرم .. نگاه کن به این بچه ات صدتای مریم می ارزه ..
وقتی قیافه ی ترسیده ی مبین رو دیدم دلم براش سوخت و کمی آروم شدم ...
کمی که گذشت مامان برام آب آورد .. ازش نگرفتم و بدون مبین از خونه بیرون رفتم ..
دلم بیقرار بود ..بی قرار مریم .. پشت فرمون با صدای بلند گریه میکردم .. حس میکردم صدای خورد شدنم رو همه شنیدند و دیگه نمیتونم سرم رو بلند کنم ..
آخر شب به خونه برگشتم و وقتی نرگس میخواست شروع کنه به غر زدن داد بلندی هم سر اون کشیدم ...
الله را فراموش نکنید
@Faghadkhada9
😢1
💓💞💕💓💞💕💓💞💕💓💞💕💓💞💕💓💞💕
مریم وعباس
قسمت هفتادوسه
#قسمت_اخر ❤️
"مریم"
چند ماه بعد از ازدواجمون متوجه ی علائم بارداری شدم و بخاطر تجربه های بد گذشته تمام وجودم رو استرس گرفته بود ..
چند ماه اول به کسی نگفتم چهار ماهم بود که سونوگرافی سه بعدی رفتیم و وقتی از سلامت کامل دخترم مطمئن شدم این خبر خوب رو به خانواده ها دادیم ..
هر دو خانواده مشتاقانه منتظر تولد بچمون بودند و مامان از خودم بیشتر نگرانم بود و ازم مراقبت میکرد ..
هفت ماهه بودم که مادربزرگ سعید فوت کرد .. مادره مادرش...
سعید اومد خونه و آماده شد که برای تشییع بره ..
شال مشکیم رو اتو میکردم که نگاهم کرد و گفت مگه تو هم میایی؟؟
با تعجب گفتم نیام؟؟؟
سعید دستش رو لای موهاش برد و گفت .. آخه... عباسم میاد .. مگه نگفتی نمیخواهی ببینیش؟
لبخندی زدم و گفتم اونموقع گفتم نمیخوام ببینم الان عباسی برای من وجود نداره نه تو قلبم نه تو ذهنم ..
سعید از ته دل لبخند زد و گفت پس زود باش عشقم ...
وقتی به مزار رسیدیم که اکثر فامیلها اومده بودند و مشغول دفن مادربزرگ بودند ..
به سعید گفتم تو برو من آروم میام ولی سعید قبول نکرد و دست من رو گرفت و دست دیگه اش رو گذاشت پشتم و پا به پای من آروم راه رفت ..
کنار مزار که رسیدیم برای یک لحظه که روبه رو رو نگاه کردم با عباس چشم تو چشم شدیم .. خشکش زد .. چند ثانیه خیره نگاهمون کرد .. رگ گردنش رو از این فاصله هم میدیدم .. نتونست طاقت بیاره و بلافاصله مراسم رو ترک کرد ..
ولی من از همون لحظه حالم بهتر شد چرا که مشابه تمام تحقیر شدنهام رو اون لحظه تو وجود عباس دیدم ..
از اون روز دیگه واسه همیشه ی همیشه عباس برام تموم شد چیزی که فکر میکردم غیر ممکنه ..
وقتی دخترم متولد شد چنان عشقی رو تجربه کردم و گاهی که با لذت به دخترم نگاه میکردم تو دلم از عباس و مادرش تشکر میکنم که باعث شدند علیرغم میلم از اون زندگی خارج بشم و عشق جدیدی رو با سعید و دخترم تجربه کنم ..
این روزها ، روزهای آخر بارداری فرزند دومم رو میگذرونم و با بند بند وجودم احساس خوشبختی میکنم و برای تمام دختران و زنان سرزمینم عشقی مثل عشق سعید رو آرزو میکنم و ازتون میخوام که تحت هیچ شرایطی اجازه ندید که غرورتون خورد بشه ...
#پایان ❤
#امیدوارم لذت برده باشین❤️لفت ندین داستان جذاب و زیبای دیگ در راهه🙏ممنون از حضور گرمتون الله را فراموش نکنید
@Faghadkhada9
مریم وعباس
قسمت هفتادوسه
#قسمت_اخر ❤️
"مریم"
چند ماه بعد از ازدواجمون متوجه ی علائم بارداری شدم و بخاطر تجربه های بد گذشته تمام وجودم رو استرس گرفته بود ..
چند ماه اول به کسی نگفتم چهار ماهم بود که سونوگرافی سه بعدی رفتیم و وقتی از سلامت کامل دخترم مطمئن شدم این خبر خوب رو به خانواده ها دادیم ..
هر دو خانواده مشتاقانه منتظر تولد بچمون بودند و مامان از خودم بیشتر نگرانم بود و ازم مراقبت میکرد ..
هفت ماهه بودم که مادربزرگ سعید فوت کرد .. مادره مادرش...
سعید اومد خونه و آماده شد که برای تشییع بره ..
شال مشکیم رو اتو میکردم که نگاهم کرد و گفت مگه تو هم میایی؟؟
با تعجب گفتم نیام؟؟؟
سعید دستش رو لای موهاش برد و گفت .. آخه... عباسم میاد .. مگه نگفتی نمیخواهی ببینیش؟
لبخندی زدم و گفتم اونموقع گفتم نمیخوام ببینم الان عباسی برای من وجود نداره نه تو قلبم نه تو ذهنم ..
سعید از ته دل لبخند زد و گفت پس زود باش عشقم ...
وقتی به مزار رسیدیم که اکثر فامیلها اومده بودند و مشغول دفن مادربزرگ بودند ..
به سعید گفتم تو برو من آروم میام ولی سعید قبول نکرد و دست من رو گرفت و دست دیگه اش رو گذاشت پشتم و پا به پای من آروم راه رفت ..
کنار مزار که رسیدیم برای یک لحظه که روبه رو رو نگاه کردم با عباس چشم تو چشم شدیم .. خشکش زد .. چند ثانیه خیره نگاهمون کرد .. رگ گردنش رو از این فاصله هم میدیدم .. نتونست طاقت بیاره و بلافاصله مراسم رو ترک کرد ..
ولی من از همون لحظه حالم بهتر شد چرا که مشابه تمام تحقیر شدنهام رو اون لحظه تو وجود عباس دیدم ..
از اون روز دیگه واسه همیشه ی همیشه عباس برام تموم شد چیزی که فکر میکردم غیر ممکنه ..
وقتی دخترم متولد شد چنان عشقی رو تجربه کردم و گاهی که با لذت به دخترم نگاه میکردم تو دلم از عباس و مادرش تشکر میکنم که باعث شدند علیرغم میلم از اون زندگی خارج بشم و عشق جدیدی رو با سعید و دخترم تجربه کنم ..
این روزها ، روزهای آخر بارداری فرزند دومم رو میگذرونم و با بند بند وجودم احساس خوشبختی میکنم و برای تمام دختران و زنان سرزمینم عشقی مثل عشق سعید رو آرزو میکنم و ازتون میخوام که تحت هیچ شرایطی اجازه ندید که غرورتون خورد بشه ...
#پایان ❤
#امیدوارم لذت برده باشین❤️لفت ندین داستان جذاب و زیبای دیگ در راهه🙏ممنون از حضور گرمتون الله را فراموش نکنید
@Faghadkhada9
❤8👏2
تقدیم به شما عزیزان 😍🍀🌹
#داستان_کوتاه
حکایت کردهاند که مردى در بازار دمشق، گنجشکى رنگین و لطیف،
به یک درهم خرید تا به خانه آورد و فرزندانش با آن بازى کنند.
در بین راه، گنجشک به سخن آمد و مرد را گفت:
«در من فایدهاى براى تو نیست. اگر مرا آزاد کنى،
تو را سه نصیحت مىگویم
که هر یک، همچون گنجى است.
دو نصیحت را وقتى در دست تو اسیرم مىگویم و پند سوم را،
وقتى آزادم کردى و بر شاخ درختى نشستم، مىگویم.
مرد با خود اندیشید که سه نصیحت از پرندهاى که همه جا را دیده و همه را از بالا نگریسته است، به یک درهم مىارزد.
پذیرفت و به گنجشک گفت: «پندهایت را بگو.»
گنجشک گفت: «نصیحت اول آن است که اگر نعمتى را از کف دادى،
غصه مخور و غمگین مباش زیرا اگر آن نعمت، حقیقتاً و دائماً از آن تو بود، هیچ گاه زایل نمىشد.
دیگر آن که اگر کسى با تو سخن محال و ناممکن گفت به آن سخن هیچ توجه نکن و از آن درگذر.»
مرد، چون این دو نصیحت را شنید، گنجشک را آزاد کرد.
پرنده کوچک پر کشید و بر درختى نشست .
چون خود را آزاد و رها دید، خندهاى کرد.
مرد گفت: «نصیحت سوم را بگو!»
گنجشک گفت:
«نصیحت چیست!؟ اى مرد نادان، زیان کردى.
در شکم من دو گوهر هست که هر یک بیست مثقال وزن دارد.
تو را فریفتم تا از دستت رها شوم.
اگر مىدانستى که چه گوهرهایى نزد من است به هیچ قیمت مرا رها نمىکردى.»
مرد، از خشم و حسرت، نمىدانست که چه کند. دست بر دست مىمالید و گنجشک را ناسزا مىگفت.
ناگهان رو به گنجشک کرد و گفت:
«حال که مرا از چنان گوهرهایى محروم کردى، دست کم آخرین پندت را بگو.»
گنجشک گفت: «مرد ابله! با تو گفتم که اگر نعمتى را از کف دادى، غم مخور اما اینک تو غمگینى که چرا مرا از دست داده اى.
نیز گفتم که سخن محال و ناممکن را نپذیر اما تو هم اینک پذیرفتى که در شکم من گوهرهایى است که چهل مثقال وزن دارد.
آخر من خود چند مثقالم که چهل مثقال گوهر با خود حمل کنم!؟
پس تو لایق آن دو نصیحت نبودى و پند سوم را نیز با تو نمىگویم که قدر آن نخواهى دانست. این را گفت و در هوا ناپدید شد.»الله را فراموش نکنید
@Faghadkhada9
#داستان_کوتاه
حکایت کردهاند که مردى در بازار دمشق، گنجشکى رنگین و لطیف،
به یک درهم خرید تا به خانه آورد و فرزندانش با آن بازى کنند.
در بین راه، گنجشک به سخن آمد و مرد را گفت:
«در من فایدهاى براى تو نیست. اگر مرا آزاد کنى،
تو را سه نصیحت مىگویم
که هر یک، همچون گنجى است.
دو نصیحت را وقتى در دست تو اسیرم مىگویم و پند سوم را،
وقتى آزادم کردى و بر شاخ درختى نشستم، مىگویم.
مرد با خود اندیشید که سه نصیحت از پرندهاى که همه جا را دیده و همه را از بالا نگریسته است، به یک درهم مىارزد.
پذیرفت و به گنجشک گفت: «پندهایت را بگو.»
گنجشک گفت: «نصیحت اول آن است که اگر نعمتى را از کف دادى،
غصه مخور و غمگین مباش زیرا اگر آن نعمت، حقیقتاً و دائماً از آن تو بود، هیچ گاه زایل نمىشد.
دیگر آن که اگر کسى با تو سخن محال و ناممکن گفت به آن سخن هیچ توجه نکن و از آن درگذر.»
مرد، چون این دو نصیحت را شنید، گنجشک را آزاد کرد.
پرنده کوچک پر کشید و بر درختى نشست .
چون خود را آزاد و رها دید، خندهاى کرد.
مرد گفت: «نصیحت سوم را بگو!»
گنجشک گفت:
«نصیحت چیست!؟ اى مرد نادان، زیان کردى.
در شکم من دو گوهر هست که هر یک بیست مثقال وزن دارد.
تو را فریفتم تا از دستت رها شوم.
اگر مىدانستى که چه گوهرهایى نزد من است به هیچ قیمت مرا رها نمىکردى.»
مرد، از خشم و حسرت، نمىدانست که چه کند. دست بر دست مىمالید و گنجشک را ناسزا مىگفت.
ناگهان رو به گنجشک کرد و گفت:
«حال که مرا از چنان گوهرهایى محروم کردى، دست کم آخرین پندت را بگو.»
گنجشک گفت: «مرد ابله! با تو گفتم که اگر نعمتى را از کف دادى، غم مخور اما اینک تو غمگینى که چرا مرا از دست داده اى.
نیز گفتم که سخن محال و ناممکن را نپذیر اما تو هم اینک پذیرفتى که در شکم من گوهرهایى است که چهل مثقال وزن دارد.
آخر من خود چند مثقالم که چهل مثقال گوهر با خود حمل کنم!؟
پس تو لایق آن دو نصیحت نبودى و پند سوم را نیز با تو نمىگویم که قدر آن نخواهى دانست. این را گفت و در هوا ناپدید شد.»الله را فراموش نکنید
@Faghadkhada9
❤2
°⚜
•°☆🌹#داستان_شب🌹☆
کریس گاردنر،میلیاردری که از صفر شروع کرد.
از همان کودکی، بختش تیره بود و کورسوی امیدی در مسیر زندگیاش دیده نمیشد.
تمام مواد لازم برای بیچارگی و کاسه چه کنم به دست گرفتن را در اختیار داشت؛ مرگ پدر، بی رحمی ناپدری، سابقه حبس و...
اگر در صحنه زندگی قرعه این نقش به نام هر کس دیگری جز او می افتاد، بیشک انگ بدشانسی و بدبختی را تا پایان عمر میپذیرفت اما «کریس گاردنر» مردانه جلوی سرنوشت قدعلم کرد و شجاعانه مسیر زندگیاش را تغییر داد.
امروز که شما داستان زندگیاش را میخوانید، او یک میلیاردر سرشناس شده
سال ۱۹۸۲ بود. آن زمانها یک سال و نیمی از پدر شدنش میگذشت. فروشنده لوازم پزشکی بود.
به زحمت از عهده امورات خودش و پسرش، کریستوفر، برمیآمد. وقتی به ورودی جاده موفقیت رسید، ۲۹ سال بیشتر نداشت.
با تمام نداریهایش سخاوتمند بود.
آن روز به پارکینگ بیمارستان آمد و دید که راننده یک اتومبیل «فراری» دنبال جای پارک میگردد.
صدایش زد: «میتوانید جای من پارک کنید.» و با راننده «فراری» گرم صحبت شد.
میخواست بداند او چه کار میکند و چطور توانسته ماشینی به آن گرانی بخرد.
راننده فراری به او گفت که در کار خرید و فروش سهام شرکتهاست. کنجکاوی گاردنر گل کرد.
الان که یاد آن روز میافتد، میگوید: «آن آقا ماهی ۸۰ هزار دلار درآمد داشت.
آنها با هم رفیق شدند.
هر از گاهی ناهار را با هم میخوردند و سهام فروشِ متمول برای گاردنر توضیح میداد که چطور میتواند وارد این تجارت شود و او را به سرشناسترینهای خریدوفروش سهام ارجاع داد.
گاردنر با اعتماد به نفس دنبال سررشتههای موفقیتاش رفت اما کسی تحویلش نمیگرفت؛ نه به خاطر سیاهپوست بودنش، بلکه به این خاطر که ثروتمندان نمیخواستند ریسک کنند.
خودش میگوید: «آنها نژادپرست نبودند. حداقل چیزی که برای فروشنده سهام شدن میخواستی، یک مدرک MBA بود.
اما من اصلا کالج نرفته بودم!
بعد از ۱۰ ماه دویدنهای بیحاصل، تازه یک نفر پاپوش جاداری برای گاردنر درست کرد و او را به خانه اول باز گرداند:
«باید برای پسرم، پدری میکردم؛ پس دلسرد نشدم. هر کاری که از دستم بر میآمد انجام دادم؛ هرس چمنها، شستن توالتها، آشغال جمع کردن، تعمیر سقف و نقاشی ساختمان اما به تلاشم برای ورود به چرخه خریدوفروش سهام ادامه دادم.»
سر جروبحث کوچکی که با همسرش داشت، یک پلیس را خبر کرد و ماموران با استعلام مدارک و پیشینه گاردنر به دلیل پرداخت نکردن قبوض پارکینگ، او را به مدت ۱۰ روز به زندان فرستادند.
همسرش هم پسرش را برداشت؛ او را ترک کرد و طلاقش را گرفت.
کنار دزدها، قاتلان و تبهکاران روز را به شب میرساندم و فکر و نگرانی پسرم آزارم میداد.
قبل از دستگیری در یک موسسه خریدوفروش سهام فرم استخدام پر کرده بودم. متاسفانه روز مصاحبهام یک روز قبل از آزادیام تعیین شده بود.
از زندان تماس گرفتم و التماس کردم که اجازه دهند یک وقت مصاحبه دیگر بگیرم.
به محض آزادی به موسسه رفتم. این مصاحبه تنها شانسم بود اما نمیتوانستم برایشان نقش بازی کنم
. پس حقیقت را گفتم؛ اینکه پیشینه ندارم، خانوادهام ترکم کردهاند، تحصیلات ندارم، وضع مالیام خوب نیست اما انگیزه دارم
مصاحبهگر به فکر فرو رفت. گاردنر یک قدم به جلو برداشته بود؛ گفتوگو با یکی از عاملان مهم این تجارت!
انگار ورق زندگیاش برگشته بود. چندماه بعد، همسرش تماس گرفت و حضانت کریستوفر را به او سپرد. اما پانسیونی که گاردنر در آن اتاق اجاره کرده بود بچهها را قبول نمیکرد.
این بود که وسایل ضروری خودش و کریستوفر را در کالسکه و ساک کریستوفر و کیف دستی خودش جا داد و راهی خیابانها شد: «شبهای زیادی را در توالتهای عمومی گذراندیم.
روزی پدر و پسر ۵ ساله در خیابان قدم میزدند که گاردنر چشمش به یک ساختمان مخروبه که بوته رزی از دیوارش بالا رفته بود افتاد.
سرایدار آنجا را پیدا کرد و قرار شد عمارت مخروبه را به قیمت منصفانهای اجاره کند.
حالا دیگر سقفی بالای سر پسرش بود. طی چند سال به تدریج با تحمل شرایط طاقت فرسای موجود توانست وارد تجارت رویاییاش شود.
سال ۱۹۸۷ توانست در شیکاگو بنگاه خریدوفروش سهام خودش را تاسیس کند و آخر سر هم برای خودش یک دستگاه اتومبیل «فراری» بخرد.
او داستان زندگیاش را افسانه نمیداند: «داستان زندگی من به دیگران میآموزد که چطور باید جلوی موانع زندگی سینه سپر کرد.
میتوانستم یک فروشنده بیدست و پا و بیخانمان باقی بمانم اما من میخواستم زندگی بهتری داشته باشم و الان زندگیام عالیست.
شما هم میتوانید تندبادهای زندگی را در هم بکوبید. تنها باید هدفتان را مشخص کنید و با اراده، امید، توکل به پروردگار و قوت قلب گرفتن از کسانی که دوستشان دارید، در راهتان ثابت قدم باشید.
الله را فراموش نکنید
@Faghadkhada9
❤3
«لَن تَنَالُوا الْبِرَّ حَتَّىٰ تُنفِقُوا مِمَّا تُحِبُّونَ ۚ وَمَا تُنفِقُوا مِن شَيْءٍ فَإِنَّ اللَّهَ بِهِ عَلِيمٌ» (آل عمران)
«هرگز به نیکی دست نمییابید مگر آنکه از آنچه دوست دارید، انفاق کنید و ﷲ از آنچه انفاق میکنید، آگاه است»محبوبترین مالِ انسان وقتی که برای تقرب بهسوی ﷲ انفاق شود، برترین مالش به شمار میرودسلام علیکم و رحمت الله خیرین گرامی و عزیز
همانطور کە میدانید کم کم بە شروع مدارس نزدیک میشویم و تماس و پیام های خانوادە های نیازمند جهت خرید کیف مدرسه و لوازم التحریر روز بە روز بیشتر میشود
واقعا هزینه ها خیلی زیاد شده
بزرگواران بچه های یتیم و بی سرپرست زیادی داریم کە متاسفانە واقعا وضع مالیشان خیلی خراب است و واقعا برای خرج روزانە خود ماندە اند از شما بزرگواران و خیرین حاضر در گروە خواهش میکنم در این چندروزی، کە فرصت داریم دست بە دست هم با همکاری یکدیگر حداقل با سهم کمی هم که شده در این امر خیر سهیم باشیم بچه ها خیلی معصوم و دل نازک هستند ان شاءالله که بتوانیم این بچه های یتیم را همچون بچە های خودمان بدرقە ی مدرسە کنیم تا در کنار دوستانشان احساس کمبود نکنند و دل این بچه های یتیم و بی سرپرست را شاد کنیم
اللە متعال بە عمر ومالتان برکت دهد🤲
واریزی جهت کمک کردن 👇👇۵۸۹۲۱۰۱۶۶۱۳۲۶۶۷۴راضیه،ریگی بانک سپه
«هرگز به نیکی دست نمییابید مگر آنکه از آنچه دوست دارید، انفاق کنید و ﷲ از آنچه انفاق میکنید، آگاه است»محبوبترین مالِ انسان وقتی که برای تقرب بهسوی ﷲ انفاق شود، برترین مالش به شمار میرودسلام علیکم و رحمت الله خیرین گرامی و عزیز
همانطور کە میدانید کم کم بە شروع مدارس نزدیک میشویم و تماس و پیام های خانوادە های نیازمند جهت خرید کیف مدرسه و لوازم التحریر روز بە روز بیشتر میشود
واقعا هزینه ها خیلی زیاد شده
بزرگواران بچه های یتیم و بی سرپرست زیادی داریم کە متاسفانە واقعا وضع مالیشان خیلی خراب است و واقعا برای خرج روزانە خود ماندە اند از شما بزرگواران و خیرین حاضر در گروە خواهش میکنم در این چندروزی، کە فرصت داریم دست بە دست هم با همکاری یکدیگر حداقل با سهم کمی هم که شده در این امر خیر سهیم باشیم بچه ها خیلی معصوم و دل نازک هستند ان شاءالله که بتوانیم این بچه های یتیم را همچون بچە های خودمان بدرقە ی مدرسە کنیم تا در کنار دوستانشان احساس کمبود نکنند و دل این بچه های یتیم و بی سرپرست را شاد کنیم
اللە متعال بە عمر ومالتان برکت دهد🤲
واریزی جهت کمک کردن 👇👇۵۸۹۲۱۰۱۶۶۱۳۲۶۶۷۴راضیه،ریگی بانک سپه
👍2
«لَن تَنَالُوا الْبِرَّ حَتَّىٰ تُنفِقُوا مِمَّا تُحِبُّونَ ۚ وَمَا تُنفِقُوا مِن شَيْءٍ فَإِنَّ اللَّهَ بِهِ عَلِيمٌ» (آل عمران)
«هرگز به نیکی دست نمییابید مگر آنکه از آنچه دوست دارید، انفاق کنید و ﷲ از آنچه انفاق میکنید، آگاه است»محبوبترین مالِ انسان وقتی که برای تقرب بهسوی ﷲ انفاق شود، برترین مالش به شمار میرودسلام علیکم و رحمت الله خیرین گرامی و عزیز
همانطور کە میدانید کم کم بە شروع مدارس نزدیک میشویم و تماس و پیام های خانوادە های نیازمند جهت خرید کیف مدرسه و لوازم التحریر روز بە روز بیشتر میشود
واقعا هزینه ها خیلی زیاد شده
بزرگواران بچه های یتیم و بی سرپرست زیادی داریم کە متاسفانە واقعا وضع مالیشان خیلی خراب است و واقعا برای خرج روزانە خود ماندە اند از شما بزرگواران و خیرین حاضر در گروە خواهش میکنم در این چندروزی، کە فرصت داریم دست بە دست هم با همکاری یکدیگر حداقل با سهم کمی هم که شده در این امر خیر سهیم باشیم بچه ها خیلی معصوم و دل نازک هستند ان شاءالله که بتوانیم این بچه های یتیم را همچون بچە های خودمان بدرقە ی مدرسە کنیم تا در کنار دوستانشان احساس کمبود نکنند و دل این بچه های یتیم و بی سرپرست را شاد کنیم
اللە متعال بە عمر ومالتان برکت دهد🤲
واریزی جهت کمک کردن 👇👇۵۸۹۲۱۰۱۶۶۱۳۲۶۶۷۴راضیه،ریگی بانک سپه
«هرگز به نیکی دست نمییابید مگر آنکه از آنچه دوست دارید، انفاق کنید و ﷲ از آنچه انفاق میکنید، آگاه است»محبوبترین مالِ انسان وقتی که برای تقرب بهسوی ﷲ انفاق شود، برترین مالش به شمار میرودسلام علیکم و رحمت الله خیرین گرامی و عزیز
همانطور کە میدانید کم کم بە شروع مدارس نزدیک میشویم و تماس و پیام های خانوادە های نیازمند جهت خرید کیف مدرسه و لوازم التحریر روز بە روز بیشتر میشود
واقعا هزینه ها خیلی زیاد شده
بزرگواران بچه های یتیم و بی سرپرست زیادی داریم کە متاسفانە واقعا وضع مالیشان خیلی خراب است و واقعا برای خرج روزانە خود ماندە اند از شما بزرگواران و خیرین حاضر در گروە خواهش میکنم در این چندروزی، کە فرصت داریم دست بە دست هم با همکاری یکدیگر حداقل با سهم کمی هم که شده در این امر خیر سهیم باشیم بچه ها خیلی معصوم و دل نازک هستند ان شاءالله که بتوانیم این بچه های یتیم را همچون بچە های خودمان بدرقە ی مدرسە کنیم تا در کنار دوستانشان احساس کمبود نکنند و دل این بچه های یتیم و بی سرپرست را شاد کنیم
اللە متعال بە عمر ومالتان برکت دهد🤲
واریزی جهت کمک کردن 👇👇۵۸۹۲۱۰۱۶۶۱۳۲۶۶۷۴راضیه،ریگی بانک سپه
🌺🍃🌺🍃🌺🍃🌺🍃🌺
💖 پندآموز 💖
📍❗️✍🏻برای حذف آدمهای سمی از زندگيتان هيچ گاه احساس گناه و خجالت و پشيمانی نکنيد......
📍💞❗️فرقی نمیکند ازبستگانتان باشديا عشقتان يا يک آشنای تازه........
📍⚡️❗️مجبور نيستيد برای کسی که باعث رنج و احساس حقارت در شما ميشود جايی باز کنيد........
✍🏻جدايی ها تلخند و آزار دهنده اند ، اما از دست دادن کسی که باعث آزار شماست در حقيقت منفعت است نه خسارت الله را فراموش نکنید
@Faghadkhada9
💖 پندآموز 💖
📍❗️✍🏻برای حذف آدمهای سمی از زندگيتان هيچ گاه احساس گناه و خجالت و پشيمانی نکنيد......
📍💞❗️فرقی نمیکند ازبستگانتان باشديا عشقتان يا يک آشنای تازه........
📍⚡️❗️مجبور نيستيد برای کسی که باعث رنج و احساس حقارت در شما ميشود جايی باز کنيد........
✍🏻جدايی ها تلخند و آزار دهنده اند ، اما از دست دادن کسی که باعث آزار شماست در حقيقت منفعت است نه خسارت الله را فراموش نکنید
@Faghadkhada9
👏2👌2
رویاهای شیرین روزهای هفت سالگی!
الله را فراموش نکنید
@Faghadkhada9
✍تو تمام نمیشوی... روزی که کتابهای اول دبستان را به کلاس آوردند و معلم کتابی نو که کاغذی کاهی داشت را به دستم داد، اول صفحاتش را بازکردم و بوییدم،هنوزم بوی کتاب کلاس اول خاطرم هست ، هر ورقی که میزدم دوست داشتم بروم در میان تک تک صفحاتش ، با هر درسی که معلم میداد خودم را میان همان صفحه میدیدم، دلم میخواست تمام آدمهای کتاب جان بگیرند، با من حرف بزنند، دلم میخواست میرفتم به خانه اکرم، کنار سفره غذا مهمان آبگوشت لذیذشان میشدم، دوست داشتم همکلاسی سارا و پری و ژاله بودم، با آنها بازی میکردم ، دلم میخواست من هم بروم داخل کتاب و با آنها زندگی کنم، هنوز هم هر صفحه از کتاب هفت سالگیَم را مرور می کنم انگار صدایشان را میشنوم، تاب بازی اکرم و سارا، توپ بازی اکرم و پری، طناب بازی طاهره و فاطمه در حیاط مدرسه، صدای چرخهای گاری کشاورزی که گندم میبُرد،صدای باران را، وقتی مادر در را باز میکرد و با سبدی نان به خانه می آمد، صدای دویدن اسب در میان دشت سرسبز و مرد اسب سوار که آن اسب را تند میرانْد، من هنوز کودکِ همان روزهای رویاهای شیرین هفت سالگیَم... دلم میخواهد به صفحه صفحه کتاب کودکیَم به رویاهایم، روح وجان بدهم...
الله را فراموش نکنید
@Faghadkhada9
✍تو تمام نمیشوی... روزی که کتابهای اول دبستان را به کلاس آوردند و معلم کتابی نو که کاغذی کاهی داشت را به دستم داد، اول صفحاتش را بازکردم و بوییدم،هنوزم بوی کتاب کلاس اول خاطرم هست ، هر ورقی که میزدم دوست داشتم بروم در میان تک تک صفحاتش ، با هر درسی که معلم میداد خودم را میان همان صفحه میدیدم، دلم میخواست تمام آدمهای کتاب جان بگیرند، با من حرف بزنند، دلم میخواست میرفتم به خانه اکرم، کنار سفره غذا مهمان آبگوشت لذیذشان میشدم، دوست داشتم همکلاسی سارا و پری و ژاله بودم، با آنها بازی میکردم ، دلم میخواست من هم بروم داخل کتاب و با آنها زندگی کنم، هنوز هم هر صفحه از کتاب هفت سالگیَم را مرور می کنم انگار صدایشان را میشنوم، تاب بازی اکرم و سارا، توپ بازی اکرم و پری، طناب بازی طاهره و فاطمه در حیاط مدرسه، صدای چرخهای گاری کشاورزی که گندم میبُرد،صدای باران را، وقتی مادر در را باز میکرد و با سبدی نان به خانه می آمد، صدای دویدن اسب در میان دشت سرسبز و مرد اسب سوار که آن اسب را تند میرانْد، من هنوز کودکِ همان روزهای رویاهای شیرین هفت سالگیَم... دلم میخواهد به صفحه صفحه کتاب کودکیَم به رویاهایم، روح وجان بدهم...
👍2😢2
📚 داستان کوتاه
#منطق-مورچه-ها
منطق مورچهای دارای ۴ قسمت است:
اولین بخش آن این است: « یک مورچه هرگز تسلیم نمیشود.»
اگر آنها به سمتی پیش بروند و شما سعی کنید متوقف شان کنید به دنبال راه دیگری میگردند.
بالا میروند، پایین میروند، دور میزنند.
آنها به جستجوی خود برای یافتن راه دیگر ادامه میدهند.
بخش دوم این است: « مورچهها کل تابستان را زمستانی میاندیشند.»
این نگرش مهمی است...
نمیتوان اینقدر ساده لوح بود که گمان کرد تابستان برای همیشه ماندگار است.!
پس مورچهها وسط تابستان در حال جمعآوری غذای زمستانشان هستند.
باید همچنان که از آفتاب و شن لذت میبرید به فکر سنگ و صخره هم باشید.
سومین بخش از منطق مورچه این است:
« مورچهها کل زمستان را مثبت میاندیشند.»
این هم مهم است...
در طول زمستان مورچهها به خود یادآور میشوند که این دوران زیاد طول نمیکشد، به زودی از اینجا بیرون خواهیم رفت و در اولین روز گرم، مورچهها بیرون میآیند.
اگر دوباره سرد شد آنها برمیگردند زیر، ولی باز در اولین روز گرم بیرون میآیند.
آنها برای بیرون آمدن نمیتوانند زیاد منتظر بمانند.
چهارمین و آخرین منطق مورچهها:
« یک مورچه در تابستان چه قدر برای زمستان خود جمع میکند؟»
«هر چه قدر که در توانش باشد»
پس:
هرگز تسلیم نشو!
آینده را ببین (زمستانی بیاندیش)
مثبت بمان (تابستان را به خاطر بسپار)
همه تلاشت را بکن 👌الله را فراموش نکنید
@Faghadkhada9
#منطق-مورچه-ها
منطق مورچهای دارای ۴ قسمت است:
اولین بخش آن این است: « یک مورچه هرگز تسلیم نمیشود.»
اگر آنها به سمتی پیش بروند و شما سعی کنید متوقف شان کنید به دنبال راه دیگری میگردند.
بالا میروند، پایین میروند، دور میزنند.
آنها به جستجوی خود برای یافتن راه دیگر ادامه میدهند.
بخش دوم این است: « مورچهها کل تابستان را زمستانی میاندیشند.»
این نگرش مهمی است...
نمیتوان اینقدر ساده لوح بود که گمان کرد تابستان برای همیشه ماندگار است.!
پس مورچهها وسط تابستان در حال جمعآوری غذای زمستانشان هستند.
باید همچنان که از آفتاب و شن لذت میبرید به فکر سنگ و صخره هم باشید.
سومین بخش از منطق مورچه این است:
« مورچهها کل زمستان را مثبت میاندیشند.»
این هم مهم است...
در طول زمستان مورچهها به خود یادآور میشوند که این دوران زیاد طول نمیکشد، به زودی از اینجا بیرون خواهیم رفت و در اولین روز گرم، مورچهها بیرون میآیند.
اگر دوباره سرد شد آنها برمیگردند زیر، ولی باز در اولین روز گرم بیرون میآیند.
آنها برای بیرون آمدن نمیتوانند زیاد منتظر بمانند.
چهارمین و آخرین منطق مورچهها:
« یک مورچه در تابستان چه قدر برای زمستان خود جمع میکند؟»
«هر چه قدر که در توانش باشد»
پس:
هرگز تسلیم نشو!
آینده را ببین (زمستانی بیاندیش)
مثبت بمان (تابستان را به خاطر بسپار)
همه تلاشت را بکن 👌الله را فراموش نکنید
@Faghadkhada9
👏3❤2
This media is not supported in your browser
VIEW IN TELEGRAM
چرا دنیا مارو در خود غرق کرده هست 🥀الله را فراموش نکنید
@Faghadkhada9
@Faghadkhada9
😢1
رقص سرنوشت
نویسنده: فاطمه سون ارا
قسمت دوم
چشمان مرد، همچون تیغی بر چهرهٔ دختر لغزید. ماهرخ حس کرد چیزی سرد، ناپیدا، و نفوذی از درون چادر به قلبش خزید. لحظه ای نفسش برید. با شتاب، چادر را با دو دست بالا آورد، آن را چون پرده ای بین خویش و نگاه ها گرفت.
اما نگاه مرد، از پشت هر پرده ای عبور می کرد و سنگینی اش، با هیچ چادری سبک نمی شد…
مردان که رفتند، سایهٔ سنگینی بر اطاق نشست. دیگر از صدای خنده های دلنشین ماهرخ خبری نبود. دختر، در گوشهٔ اطاق آرام نشسته بود، با چادرِ نازکِ سپیدش که مثل پرده ای باریک، میان او و دنیا کشیده شده بود.
در همین هنگام، زنی میان سال و آراسته با تبسمی گرم نگاهش بر ماهرخ لغزید، سپس آهسته به مادرش گفت شنیده ام که جبار خان به خواستگاری دخترت آمده و حاجی صاحب هم رضایت داده.
مادر ماهرخ با افتخاری که در لحن صدایش آشکار بود، سر به تأیید تکان داد و گفت بلی، خواهر جان همین روزها شیرینی دخترم را میدهیم.
ماهرخ آرام ماند، اما صورتش آهسته رنگ باخت.
زن نگاهی معنادار به دختر انداخت و آهسته گفت ولی خواهر، مگر جبار خان زن دارد و چند طفل قد و نیم قد هم دارد از لحاظ سنی هم فرق شان از زمین تا آسمان است. ماهرخ هنوز شانزده سالش است…
مادر ماهرخ ابروانش را در هم کشید و با لحنی تند ولی محکم پاسخ داد چی شده که دارد؟ جبار خان مرد شریفی است، آبروی خاندان خود است، پسر کاکای ماهرخ جان است. بعد خداوند به مردان چهار زن روا دانسته، آیا امر خدا را انکار میکنی؟
زن لبخند تلخی زد و گفت من هرگز امر پروردگار را انکار نکرده ام اما…
مادر ماهرخ چون تیغی بر گلوی سخنش نشست و بی مقدمه، با لحن خشکی آمیخته به قضاوت، سخنش را برید و گفت ناراحت نشوی، خواهر جان! تو همان روزی کافر شدی که پای از ده بیرون گذاشتی و رفتی شهر، درس خواندی و برگشتی با مغز پُر از حرف های که تضاد با دین و رسم رواج ما دارد برای همین اینجا همه از تو دوری می کنند یک خواهش دارم لطفا در مسایل خانوادگی ما دخالت نکن!
ماهرخ نگاه به آن زن انداخت او چقدر این زن را دوست داشت او همیشه از حق زنان دفاع میکرد ولی حتا زنان او را دشمن خود شان میدانستند و برچسپ کافر را بر پیشانی اش میزدند آهسته از جایش برخاست.
مادرش نگاه پر از شک و تندی به سویش انداخت و پرسید کجا میروی، دختر؟
ماهرخ آرام پاسخ داد، با صدایی که ته آن بوی دروغ می آمد، جواب داد دستشویی میروم، مادر.
مادر چشمانش را تنگ کرد و گفت برو، اما زود برگرد! چادرت را درست کن. اگر یکی از برادرانت تو را بی چادر ببیند، والله خونت را حلال می دانند!
ماهرخ گفت چشم.
الله را فراموش نکنید
@Faghadkhada9
ادامه اش فردا شب ان شاءالله
نویسنده: فاطمه سون ارا
قسمت دوم
چشمان مرد، همچون تیغی بر چهرهٔ دختر لغزید. ماهرخ حس کرد چیزی سرد، ناپیدا، و نفوذی از درون چادر به قلبش خزید. لحظه ای نفسش برید. با شتاب، چادر را با دو دست بالا آورد، آن را چون پرده ای بین خویش و نگاه ها گرفت.
اما نگاه مرد، از پشت هر پرده ای عبور می کرد و سنگینی اش، با هیچ چادری سبک نمی شد…
مردان که رفتند، سایهٔ سنگینی بر اطاق نشست. دیگر از صدای خنده های دلنشین ماهرخ خبری نبود. دختر، در گوشهٔ اطاق آرام نشسته بود، با چادرِ نازکِ سپیدش که مثل پرده ای باریک، میان او و دنیا کشیده شده بود.
در همین هنگام، زنی میان سال و آراسته با تبسمی گرم نگاهش بر ماهرخ لغزید، سپس آهسته به مادرش گفت شنیده ام که جبار خان به خواستگاری دخترت آمده و حاجی صاحب هم رضایت داده.
مادر ماهرخ با افتخاری که در لحن صدایش آشکار بود، سر به تأیید تکان داد و گفت بلی، خواهر جان همین روزها شیرینی دخترم را میدهیم.
ماهرخ آرام ماند، اما صورتش آهسته رنگ باخت.
زن نگاهی معنادار به دختر انداخت و آهسته گفت ولی خواهر، مگر جبار خان زن دارد و چند طفل قد و نیم قد هم دارد از لحاظ سنی هم فرق شان از زمین تا آسمان است. ماهرخ هنوز شانزده سالش است…
مادر ماهرخ ابروانش را در هم کشید و با لحنی تند ولی محکم پاسخ داد چی شده که دارد؟ جبار خان مرد شریفی است، آبروی خاندان خود است، پسر کاکای ماهرخ جان است. بعد خداوند به مردان چهار زن روا دانسته، آیا امر خدا را انکار میکنی؟
زن لبخند تلخی زد و گفت من هرگز امر پروردگار را انکار نکرده ام اما…
مادر ماهرخ چون تیغی بر گلوی سخنش نشست و بی مقدمه، با لحن خشکی آمیخته به قضاوت، سخنش را برید و گفت ناراحت نشوی، خواهر جان! تو همان روزی کافر شدی که پای از ده بیرون گذاشتی و رفتی شهر، درس خواندی و برگشتی با مغز پُر از حرف های که تضاد با دین و رسم رواج ما دارد برای همین اینجا همه از تو دوری می کنند یک خواهش دارم لطفا در مسایل خانوادگی ما دخالت نکن!
ماهرخ نگاه به آن زن انداخت او چقدر این زن را دوست داشت او همیشه از حق زنان دفاع میکرد ولی حتا زنان او را دشمن خود شان میدانستند و برچسپ کافر را بر پیشانی اش میزدند آهسته از جایش برخاست.
مادرش نگاه پر از شک و تندی به سویش انداخت و پرسید کجا میروی، دختر؟
ماهرخ آرام پاسخ داد، با صدایی که ته آن بوی دروغ می آمد، جواب داد دستشویی میروم، مادر.
مادر چشمانش را تنگ کرد و گفت برو، اما زود برگرد! چادرت را درست کن. اگر یکی از برادرانت تو را بی چادر ببیند، والله خونت را حلال می دانند!
ماهرخ گفت چشم.
الله را فراموش نکنید
@Faghadkhada9
ادامه اش فردا شب ان شاءالله
❤3