FAGHADKHADA9 Telegram 78699
#داستان مریم وعباس
#قسمت هفتادویک


ساعت یازده بود که سعید زنگ زد مردد بودم واسه جواب دادن ..
پنج شش بار زنگ خورد که تماس رو برقرار کردم ..
اون شب بیشتر سعید حرف زد و از من خواست که بهم فرصت بدیم تا همدیگر رو بهتر بشناسیم.
در جوابش گفتم که من با خود شما مشکلی ندارم ، دو تا مشکل دارم ، یک اینکه من دوست دارم ایران زندگی کنم دوما نمیخوام هیچ وقت عباس و خانواده اش رو ببینم و...
سعید خندید و گفت اولین تفاهم ، منم نمیخوام ببینمشون ، خیالت راحت .. در مورد زندگی تو ایران هم امیدوارم به نتیجه برسیم ..

از اون روز تا سه ماه با سعید در ارتباط بودم و تقریبا هر روز همدیگر رو میدیدیم و مامان هر روز از احساسم نسبت به سعید سوال میکرد ..
جوابی نداشتم بدم چون من فکر میکردم ‏زمان میگذره، خاطرات محو میشن، احساسات تغییر میکنن، آدما میرن ولی قلب هیچوقت فراموش نمیکنه و خیلی سخت بود جایگزین کردن ، اون هم بعد از ده سال زندگی مشترک ..

بعد از سه ماه سعید ازم جواب میخواست و من هنوز مطمئن نبودم ولی بدم هم نمیومد که زندگی جدیدی رو شروع کنم به شرط زندگی تو ایران ..
برای آخر هفته قرار خواستگاری گذاشتیم ..
اون شب مامان از همه ی ما خوشحالتر بود و میدونستم که منتظر ما عقد کنیم و مامان به کل فامیل خبر بده ..
هر دو ازدواج دوممون بود و مراسم بزرگ نخواستیم ..
روزی که عقد کردیم بعد از جشن خانوادگی برای ماه عسل به شمال رفتیم ..
اون شب اولین بار کنار هم بودیم و تا نصف شب بیدار بودیم نفهمیدم کی از خستگی خوابم برد و چقدر گذشته بود که چشمهام رو باز کردم .. دیدم سعید کنارم دستش رو تکیه داده بود زیر سرش و نگاهم میکرد ..
لبخندی زدم و گفتم چرا نمیخوابی؟؟
چشمهام رو بوسید و گفت میدونی اون چهل روز که منتظر بودم بیام خواستگاریت هرشب ، همچین لحظه ای رو تصور میکردم ، درست مثل همین لحظه رو .. الان باورم نمیشه اون رویاها واقعیت شدند و اون دختر زیبای چشم درشت کنارم خوابیده...
فکر نمیکردم کنار سعید دلم بلرزه ولی اون لحظه و با اون حس سعید برای اولین بار تو این چند ماه دلم لرزید ..
چقدر دلم برای همچین حسی تنگ شده بود ..
یک ماهی طول کشید که جهیزیه ام رو آماده کنم هر چند سعید راضی نبود ولی بابا قبول نکرد و دوباره برام تمام وسایل زندگی رو تهیه کرد ..
تو اون یک ماه گاهی خونه ی مامان سعید و گاهی خونه ی ما میموندیم و بعد از یک ماه به طور رسمی زندگی مشترکمون رو شروع کردیم ....

#ادامه داردالله را فراموش نکنید
@Faghadkhada9
‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌⠀
2👍2



tgoop.com/faghadkhada9/78699
Create:
Last Update:

#داستان مریم وعباس
#قسمت هفتادویک


ساعت یازده بود که سعید زنگ زد مردد بودم واسه جواب دادن ..
پنج شش بار زنگ خورد که تماس رو برقرار کردم ..
اون شب بیشتر سعید حرف زد و از من خواست که بهم فرصت بدیم تا همدیگر رو بهتر بشناسیم.
در جوابش گفتم که من با خود شما مشکلی ندارم ، دو تا مشکل دارم ، یک اینکه من دوست دارم ایران زندگی کنم دوما نمیخوام هیچ وقت عباس و خانواده اش رو ببینم و...
سعید خندید و گفت اولین تفاهم ، منم نمیخوام ببینمشون ، خیالت راحت .. در مورد زندگی تو ایران هم امیدوارم به نتیجه برسیم ..

از اون روز تا سه ماه با سعید در ارتباط بودم و تقریبا هر روز همدیگر رو میدیدیم و مامان هر روز از احساسم نسبت به سعید سوال میکرد ..
جوابی نداشتم بدم چون من فکر میکردم ‏زمان میگذره، خاطرات محو میشن، احساسات تغییر میکنن، آدما میرن ولی قلب هیچوقت فراموش نمیکنه و خیلی سخت بود جایگزین کردن ، اون هم بعد از ده سال زندگی مشترک ..

بعد از سه ماه سعید ازم جواب میخواست و من هنوز مطمئن نبودم ولی بدم هم نمیومد که زندگی جدیدی رو شروع کنم به شرط زندگی تو ایران ..
برای آخر هفته قرار خواستگاری گذاشتیم ..
اون شب مامان از همه ی ما خوشحالتر بود و میدونستم که منتظر ما عقد کنیم و مامان به کل فامیل خبر بده ..
هر دو ازدواج دوممون بود و مراسم بزرگ نخواستیم ..
روزی که عقد کردیم بعد از جشن خانوادگی برای ماه عسل به شمال رفتیم ..
اون شب اولین بار کنار هم بودیم و تا نصف شب بیدار بودیم نفهمیدم کی از خستگی خوابم برد و چقدر گذشته بود که چشمهام رو باز کردم .. دیدم سعید کنارم دستش رو تکیه داده بود زیر سرش و نگاهم میکرد ..
لبخندی زدم و گفتم چرا نمیخوابی؟؟
چشمهام رو بوسید و گفت میدونی اون چهل روز که منتظر بودم بیام خواستگاریت هرشب ، همچین لحظه ای رو تصور میکردم ، درست مثل همین لحظه رو .. الان باورم نمیشه اون رویاها واقعیت شدند و اون دختر زیبای چشم درشت کنارم خوابیده...
فکر نمیکردم کنار سعید دلم بلرزه ولی اون لحظه و با اون حس سعید برای اولین بار تو این چند ماه دلم لرزید ..
چقدر دلم برای همچین حسی تنگ شده بود ..
یک ماهی طول کشید که جهیزیه ام رو آماده کنم هر چند سعید راضی نبود ولی بابا قبول نکرد و دوباره برام تمام وسایل زندگی رو تهیه کرد ..
تو اون یک ماه گاهی خونه ی مامان سعید و گاهی خونه ی ما میموندیم و بعد از یک ماه به طور رسمی زندگی مشترکمون رو شروع کردیم ....

#ادامه داردالله را فراموش نکنید
@Faghadkhada9
‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌⠀

BY الله رافراموش نکنید


Share with your friend now:
tgoop.com/faghadkhada9/78699

View MORE
Open in Telegram


Telegram News

Date: |

Find your optimal posting schedule and stick to it. The peak posting times include 8 am, 6 pm, and 8 pm on social media. Try to publish serious stuff in the morning and leave less demanding content later in the day. Those being doxxed include outgoing Chief Executive Carrie Lam Cheng Yuet-ngor, Chung and police assistant commissioner Joe Chan Tung, who heads police's cyber security and technology crime bureau. Step-by-step tutorial on desktop: Hui said the time period and nature of some offences “overlapped” and thus their prison terms could be served concurrently. The judge ordered Ng to be jailed for a total of six years and six months. Channel login must contain 5-32 characters
from us


Telegram الله رافراموش نکنید
FROM American