FAGHADKHADA9 Telegram 78702
رقص سرنوشت
نویسنده: فاطمه سون ارا
قسمت اول

صدای دایره و کف زدن‌ ها فضای اطاق را پر کرده بود. دختران با پیراهن‌ های رنگین، گونه‌ های گلگون و شور و شوقی که از چشمان‌ شان می‌ بارید، در دایره ‌ای از شادی می‌ رقصیدند. در میان‌ شان، دختری بود که درخشش ‌اش از همه بیشتر بود؛ ماهرخ…
چهره ‌اش چنان لطیف و درخشان بود که گویی مهتاب در نقاب دختری جوان حلول کرده باشد. چشمان درشت و سیاهش، چون شب‌ های کوهستان ژرف و پُر راز می‌ درخشیدند، و زلف‌ های دراز و پرپشتش چون شالِ شب، تا کمرگاهش فرو ریخته بود و با هر چرخش، بوی شب‌ بو را در هوا می‌ پراکند.
لبخندش، شیرین‌ تر از نقل‌ های عروسی، از لب‌ هایش جدا نمی‌ شد. قامت کشیده و رقصیدنش، دل هر بیننده‌ ای را می‌ لرزاند. دامن سبز یشمی‌ اش، با نقش‌ دوزی‌ های ظریف طلایی، در هوا چون بال مرغان عاشق، موج می‌ خورد. صدای خنده ‌اش، زلال و بی‌ پروا، بلندتر از همه بود. در آن لحظه، ماهرخ نه دخترِ عادی یک محفل، بل فرشته‌ ای از میان آسمان خیال بود.
اما ناگهان، صدایی میان شور و موسیقی برید:
«حجاب‌ تان را رعایت کنید! داماد میاید!»
گویی دستانی نامرئی، شادی را از اطاق ربودند. موسیقی خاموش شد، کف زدن‌ ها قطع، و نگاه‌ ها آشفته. دختران با دستانی شتاب‌ زده چادر های شان را به سر کشیدند و به اطراف خزیدند، همچون پروانه‌ هایی که از ترس شعله پنهان شوند.
مادر ماهرخ، با چهره ‌ای نگران و نفس‌ هایی بر هم‌ خورده، پیش آمد. نگاهش مضطرب و دستانش لرزان. دست دخترش را گرفت و با صدایی که در آن لرزی پنهان بود، گفت زود باش، چادرت را بپوش، ماهرخ! نامحرم میاید!
ماهرخ، که هنوز گونه‌ هایش از گرمای رقص گلگون بود، با اندکی تردید چادر سفید و نازک را از گوشهٔ اطاق برگرفت. لحظه‌ ای مکث کرد، گویی دلش نمی ‌خواست زیبایی ‌اش را از آفتاب نگاه ‌ها پنهان سازد. اما بعد، سرش را پایین انداخت، چادر را بر سر کشید و با گام‌ هایی آرام به گوشه‌ ای خزید.
درب باز شد. داماد در میان چند پسر جوان وارد گشت. قامتش بلند بود و ریش پُرش نیمی از چهره ‌اش را پوشانده بود. در پی او، چند مرد جوان دیگر نیز آمدند. میان‌ شان، مردی بود با چهره ‌ای درهم و کریه؛ ابروهایی گره‌ خورده، بینی‌ ای کج و شکسته ‌نما، و لبانی که هیچ شباهتی به لبخند نداشتند.
نگاهش، بی‌ پروا و سنگین، از میان اطاق گذشت و بر قامت نشستهٔ ماهرخ ایستاد.

نوت: شروع داستان را چگونه ارزیابی کردید؟

ادامه دارد ان شاءالله الله را فراموش نکنید
@Faghadkhada9
2



tgoop.com/faghadkhada9/78702
Create:
Last Update:

رقص سرنوشت
نویسنده: فاطمه سون ارا
قسمت اول

صدای دایره و کف زدن‌ ها فضای اطاق را پر کرده بود. دختران با پیراهن‌ های رنگین، گونه‌ های گلگون و شور و شوقی که از چشمان‌ شان می‌ بارید، در دایره ‌ای از شادی می‌ رقصیدند. در میان‌ شان، دختری بود که درخشش ‌اش از همه بیشتر بود؛ ماهرخ…
چهره ‌اش چنان لطیف و درخشان بود که گویی مهتاب در نقاب دختری جوان حلول کرده باشد. چشمان درشت و سیاهش، چون شب‌ های کوهستان ژرف و پُر راز می‌ درخشیدند، و زلف‌ های دراز و پرپشتش چون شالِ شب، تا کمرگاهش فرو ریخته بود و با هر چرخش، بوی شب‌ بو را در هوا می‌ پراکند.
لبخندش، شیرین‌ تر از نقل‌ های عروسی، از لب‌ هایش جدا نمی‌ شد. قامت کشیده و رقصیدنش، دل هر بیننده‌ ای را می‌ لرزاند. دامن سبز یشمی‌ اش، با نقش‌ دوزی‌ های ظریف طلایی، در هوا چون بال مرغان عاشق، موج می‌ خورد. صدای خنده ‌اش، زلال و بی‌ پروا، بلندتر از همه بود. در آن لحظه، ماهرخ نه دخترِ عادی یک محفل، بل فرشته‌ ای از میان آسمان خیال بود.
اما ناگهان، صدایی میان شور و موسیقی برید:
«حجاب‌ تان را رعایت کنید! داماد میاید!»
گویی دستانی نامرئی، شادی را از اطاق ربودند. موسیقی خاموش شد، کف زدن‌ ها قطع، و نگاه‌ ها آشفته. دختران با دستانی شتاب‌ زده چادر های شان را به سر کشیدند و به اطراف خزیدند، همچون پروانه‌ هایی که از ترس شعله پنهان شوند.
مادر ماهرخ، با چهره ‌ای نگران و نفس‌ هایی بر هم‌ خورده، پیش آمد. نگاهش مضطرب و دستانش لرزان. دست دخترش را گرفت و با صدایی که در آن لرزی پنهان بود، گفت زود باش، چادرت را بپوش، ماهرخ! نامحرم میاید!
ماهرخ، که هنوز گونه‌ هایش از گرمای رقص گلگون بود، با اندکی تردید چادر سفید و نازک را از گوشهٔ اطاق برگرفت. لحظه‌ ای مکث کرد، گویی دلش نمی ‌خواست زیبایی ‌اش را از آفتاب نگاه ‌ها پنهان سازد. اما بعد، سرش را پایین انداخت، چادر را بر سر کشید و با گام‌ هایی آرام به گوشه‌ ای خزید.
درب باز شد. داماد در میان چند پسر جوان وارد گشت. قامتش بلند بود و ریش پُرش نیمی از چهره ‌اش را پوشانده بود. در پی او، چند مرد جوان دیگر نیز آمدند. میان‌ شان، مردی بود با چهره ‌ای درهم و کریه؛ ابروهایی گره‌ خورده، بینی‌ ای کج و شکسته ‌نما، و لبانی که هیچ شباهتی به لبخند نداشتند.
نگاهش، بی‌ پروا و سنگین، از میان اطاق گذشت و بر قامت نشستهٔ ماهرخ ایستاد.

نوت: شروع داستان را چگونه ارزیابی کردید؟

ادامه دارد ان شاءالله الله را فراموش نکنید
@Faghadkhada9

BY الله رافراموش نکنید


Share with your friend now:
tgoop.com/faghadkhada9/78702

View MORE
Open in Telegram


Telegram News

Date: |

With the “Bear Market Screaming Therapy Group,” we’ve now transcended language. Public channels are public to the internet, regardless of whether or not they are subscribed. A public channel is displayed in search results and has a short address (link). Telegram channels enable users to broadcast messages to multiple users simultaneously. Like on social media, users need to subscribe to your channel to get access to your content published by one or more administrators. While the character limit is 255, try to fit into 200 characters. This way, users will be able to take in your text fast and efficiently. Reveal the essence of your channel and provide contact information. For example, you can add a bot name, link to your pricing plans, etc. Choose quality over quantity. Remember that one high-quality post is better than five short publications of questionable value.
from us


Telegram الله رافراموش نکنید
FROM American