FAGHADKHADA9 Telegram 78698
#داستان مریم وعباس
#قسمت هفتاد


چشمهام رو ریز کردم و گفتم یعنی چی؟ یعنی شما به عباس گفتید و با این حال اون اومد خواستگاری ..
سعید به صندلی تکیه داد و دستهاش رو توی سینه اش قفل کرد و گفت بله .. هم من .. هم مادرم .. دلیل این قهر طولانیمون هم ، همین بوده .. در واقع ما حس کردیم اونا به ما نارو زدند وگرنه من آدم بی منطقی نیستم که بخاطر ازدواجتون بخوام ناراحت بشم ..
برای یک لحظه فکر کردم که از عباس توقع این رفتار رو نداشتم ولی وقتی یادم افتاد که به من هم بعد از ده سال زندگی مشترک چطور نارو زد و چطور زیر همه ی قول و قرارهاش زد فقط سکوت کردم ..
برای دقایقی بینمون سکوت برقرار بود .. سعید با نوک انگشتاش آروم زد روی میز و وقتی نگاهش کردم گفت امیدوارم تونسته باشم شما رو از سوءتفاهم پیش اومده درآورده باشم..
کمی آب نوشیدم و جوابی ندادم ..
به ساعتم نگاهی کردم و گفتم من باید برم .. و بلند شدم ..
سعید هم بلند شد و گفت میدونم در حال حاضر نمیتونید راحت اعتماد کنید ولی ازتون خواهش میکنم اجازه بدید برای مدتی همدیگر رو ملاقات کنیم و بیشتر همدیگرو بشناسیم ..
نمیدونستم چه جوابی بدم .. دستی به مقنعه ام کشیدم و گفتم تا ببینیم خدا چی میخواد..
منتظر جوابش نموندم و با یه خداحافظی کوتاه ازش دور شدم ...
اینقدر فکرم مشغول حرفهای سعید بود که نفهمیدم چطور و کی به خونه رسیدم ..
مامان خودش رو تو آشپزخونه مشغول کرده بود .. کنار آشپزخونه ایستادم و به دیوار تکیه دادم و گفتم لطفا دیگه این کار رو نکن .. آدرس محل کار رو که آدم به هر کسی نمیده ..
مامان برگشت سمتم و پرسید اومد حرف زدید؟؟
مانتوم رو درآوردم و گفتم بله حرف زد و تموم شد ..
به سمت پله ها رفتم و گفتم لطفا دیگه این کار رو نکن .. محل کار ، شماره ...
با شنیدن حرف مامان همونجا ایستادم و از حرص چشمهام رو بستم ..
شماره تو هم دادم ...
بحث کردن با مامان فایده نداشت همه ی تلاشش رو میکرد که این وصلت انجام بشه ..
تا شب مامان هزار تا مثال واسم آورد که طرف، ازدواج دومش خوشبخت شده ..
جوابی نمیدادم و تو سکوت گوش میکردم که برای گوشیم پیامک اومد ..
از شماره ناشناس بود..
(سلام مریم خانم من سعیدم .. ظهر اگر کمی صبر میکردید میخواستم بگم که شمارتون رو دارم و ازتون اجازه میگرفتم واسه پیام دادن .. اگر مایل باشید من آخر شب تماس بگیرم و کمی صحبت کنیم )

‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌⠀الله را فراموش نکنید
@Faghadkhada9
👍2



tgoop.com/faghadkhada9/78698
Create:
Last Update:

#داستان مریم وعباس
#قسمت هفتاد


چشمهام رو ریز کردم و گفتم یعنی چی؟ یعنی شما به عباس گفتید و با این حال اون اومد خواستگاری ..
سعید به صندلی تکیه داد و دستهاش رو توی سینه اش قفل کرد و گفت بله .. هم من .. هم مادرم .. دلیل این قهر طولانیمون هم ، همین بوده .. در واقع ما حس کردیم اونا به ما نارو زدند وگرنه من آدم بی منطقی نیستم که بخاطر ازدواجتون بخوام ناراحت بشم ..
برای یک لحظه فکر کردم که از عباس توقع این رفتار رو نداشتم ولی وقتی یادم افتاد که به من هم بعد از ده سال زندگی مشترک چطور نارو زد و چطور زیر همه ی قول و قرارهاش زد فقط سکوت کردم ..
برای دقایقی بینمون سکوت برقرار بود .. سعید با نوک انگشتاش آروم زد روی میز و وقتی نگاهش کردم گفت امیدوارم تونسته باشم شما رو از سوءتفاهم پیش اومده درآورده باشم..
کمی آب نوشیدم و جوابی ندادم ..
به ساعتم نگاهی کردم و گفتم من باید برم .. و بلند شدم ..
سعید هم بلند شد و گفت میدونم در حال حاضر نمیتونید راحت اعتماد کنید ولی ازتون خواهش میکنم اجازه بدید برای مدتی همدیگر رو ملاقات کنیم و بیشتر همدیگرو بشناسیم ..
نمیدونستم چه جوابی بدم .. دستی به مقنعه ام کشیدم و گفتم تا ببینیم خدا چی میخواد..
منتظر جوابش نموندم و با یه خداحافظی کوتاه ازش دور شدم ...
اینقدر فکرم مشغول حرفهای سعید بود که نفهمیدم چطور و کی به خونه رسیدم ..
مامان خودش رو تو آشپزخونه مشغول کرده بود .. کنار آشپزخونه ایستادم و به دیوار تکیه دادم و گفتم لطفا دیگه این کار رو نکن .. آدرس محل کار رو که آدم به هر کسی نمیده ..
مامان برگشت سمتم و پرسید اومد حرف زدید؟؟
مانتوم رو درآوردم و گفتم بله حرف زد و تموم شد ..
به سمت پله ها رفتم و گفتم لطفا دیگه این کار رو نکن .. محل کار ، شماره ...
با شنیدن حرف مامان همونجا ایستادم و از حرص چشمهام رو بستم ..
شماره تو هم دادم ...
بحث کردن با مامان فایده نداشت همه ی تلاشش رو میکرد که این وصلت انجام بشه ..
تا شب مامان هزار تا مثال واسم آورد که طرف، ازدواج دومش خوشبخت شده ..
جوابی نمیدادم و تو سکوت گوش میکردم که برای گوشیم پیامک اومد ..
از شماره ناشناس بود..
(سلام مریم خانم من سعیدم .. ظهر اگر کمی صبر میکردید میخواستم بگم که شمارتون رو دارم و ازتون اجازه میگرفتم واسه پیام دادن .. اگر مایل باشید من آخر شب تماس بگیرم و کمی صحبت کنیم )

‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌⠀الله را فراموش نکنید
@Faghadkhada9

BY الله رافراموش نکنید


Share with your friend now:
tgoop.com/faghadkhada9/78698

View MORE
Open in Telegram


Telegram News

Date: |

Developing social channels based on exchanging a single message isn’t exactly new, of course. Back in 2014, the “Yo” app was launched with the sole purpose of enabling users to send each other the greeting “Yo.” best-secure-messaging-apps-shutterstock-1892950018.jpg Channel login must contain 5-32 characters In the next window, choose the type of your channel. If you want your channel to be public, you need to develop a link for it. In the screenshot below, it’s ”/catmarketing.” If your selected link is unavailable, you’ll need to suggest another option. To upload a logo, click the Menu icon and select “Manage Channel.” In a new window, hit the Camera icon.
from us


Telegram الله رافراموش نکنید
FROM American