#رمان_ازدواج_اجباری
#نویسنده_فاطمهسونآرا
#قسمت هفتم
وقتی به شفاخانه رسیدند پدر هجران را به اطاق عاجل بردند و هجران با مادر وخواهرش پشت دروازه اطاق منتظر ایستادند سه ساعتی میکذشت داکتر از اطاق بیرون شد و گفت شفا باشد بالای مریض تان حمله ای قلبی آمده فعلاً منتظر هستیم حال شان کمی بهبود پیدا کند شما حالا میتوانید به دیدن اش بروید ولی کوشش کنید او را هیجانی یا هم ناراحت نسازید همه با هم چشم گفتند و داخل اطاق شدند هجران خودش را به پدرش رساند و گفت پدر جان پدرش چشمانش را باز کرد هجران گفت خداوند شما را دوباره به من بخشید پدرش گفت بهتر بود میمردم از اینکه پیش همه سرم خم شود هجران گفت اینگونه نگو پدر جان پدرش دست هجران را گرفت و گفت عزت من دست تو است لطفاً حرفم را قبول کن وعده میدهم درست دو ماه بعد از اینکه با حوا نکاح کردی پشت دختری که میخواهی خواستگاری بروم برایت بهترین عروسی میگیرم خودم دست دختری که میخواهی را در دست ات میگذارم هجران با اینکه یک درصد هم رضایت نداشت گفت درست است پدر جان قبول دارم فقط شما زودتر خوب شوید هر چی بخواهید انجام میدهم
هجران از اطاق بیرون شد خودش را به حیاط شفاخانه رساند گوشه ای روی دراز چوکی نشست و مثل طفلی که از مادرش دور شده باشد شروع به گریه کرد صدای گریه هایش هر لحظه بلند تر میشد حس بیچارگی او را خفه میکرد دستی روی شانه اش گذاشته شد به سوی صاحب دست دید مردی با چپن سفید بود مرد پهلویش نشست و پرسید کسی فوت کرده؟ هجران جواب داد بله داکتر صاحب آن مرد دوباره پرسید کی بود و زندگی سرت باشد هجران گفت قلبم، آرزوهایم و آینده ام ,آن مرد که چیزی از حرفهای هجران نفهمید گفت شاید بخواهی تنها باشی از جایش بلند شد که هجران گفت داکتر میتوانم شما را در آغوش بگیرم و بدون اینکه جوابی از داکتر بشنود او در آغوش گرفت و دوباره صدای گریه اش بلند شد برایش مهم نبود این مرد کی است برایش مهم نبود که این مرد در موردش چی فکر میکند او به یک آغوش نیاز داشت که در آن اشک بریزد بعد از چند لحظه گفت تشکر داکتر صاحب داکتر که فکر میکرد هجران دیوانه است گفت خواهش میکنم و به راهش رفت هجران موبایلش را از جیب اش بیرون کرد گلویش را صاف کرد تا مرسل نفهمد که هجران گریه کرده و شماره اش را گرفت صدای گرفته ای مرسل را پشت خط شنید پرسید چی شده مرسل چرا صدایت گرفته؟ مرسل جواب داد چیزی نیست چطور هستی تو؟ هجران گفت میدانم چیزی شده بگو پنهان نکن مرسل گفت هجران از صبح که حالم خوب نیست دلم گواهی بد میدهد احساس میکنم اتفاق بدی می افتد حس میکنم تو از من چیزی را پنهان میکنی
صدای هق هق هجران بلند شد مرسل نگران پرسید چی شده هجران چرا گریه میکنی؟
هجران گفت مرسل همه چیز خراب شد هجران ات شکست خورد مرسل پرسید منظورت چیست چی شده؟ هجران همه اتفاقات را برای مرسل تعریف کرد ولی اینکه تصمیم پدرش را قبول کرده برای مرسل نگفت مرسل چند لحظه ساکت شد بعد پرسید پدرت حالا چطور است؟ هجران جواب داد در بخش مراقبت های جدی است داکتر گفت باید استرس برایش ایجاد نشود مرسل چیزی نگفت هجران ادامه داد من از تو جدا شوم دیوانه میشوم قسم به الله بدون تو نمی توانم تو برایم یک راه نشان بده مرسل گفت حرف پدرت را قبول کن بخاطر من مقابل پدرت ایستاده نشو هجران گفت تو چی میگویی من این کار را نمیتوانم مرسل گفت اگر پدرت را چیزی شود نه تو خودت را بخشیده میتوانی نه هم من پس هر چی پدرت میگوید همانطور کن هجران پرسید اگر من با حوا نکاح کنم و بعد پشت تو خواستگاری بفرستم قبول میکنی؟
مرسل جوابی نداد هجران دوباره سوالش را پرسید مرسل گفت اگر تو نکاح کنی وجدانم برایم اجازه نمیدهد با مرد زن دار در ارتباط باشم پس مرا ببخش هجران از من حالا راه من و تو جدا برو هر چی پدرت میگوید همانطور کن موبایل قطع شد هجران به صفحه موبایل نگاه کرد و گفت یعنی تمام شد چشمانش سیاهی کرد دوباره روی دراز چوکی نشست و سرش را محکم میان دستانش گرفت باورش نمیشد به همین سادگی رابطه اش با مرسل تمام شده باشد با صدای مادرش سرش را بلند کرد مادرش گفت پدرت ترا صدا میزند هجران از جایش بلند شد و با قدم های خسته به سوی ساختمان شفاخانه رفت
آخر هفته فرا رسید مادر هجران به اطاق هجران رفت دروازه ای اطاقش را آهسته باز کرد چشم اش به هجران خورد که کنار کلکین اطاقش نشسته و به بیرون نگاه میکند داخل اطاق شد و گفت پسر جذابم چرا اینقدر وقت بیدار شدی هجران به سوی مادرش دید مادرش با دیدن هجران وحشت کرد دستش را روی قلبش گذاشت و گفت این چی وضعیت است نزدیکش رفت دستی به صورتی هجران که مثل گچ سفید شده بود کشید به چشمهایش که مانند کاسه های خون شده بود نگاه کرد و گفت پسر مهربانم توته جیگر مادر خود خاک ات شوم این پدر ظالم ات ترا به چی حال و روز انداخته هجران چیزی نگفت و دوباره به بیرون دید.
ادامه داردالله را فراموش نکنید
@Faghadkhada9
#نویسنده_فاطمهسونآرا
#قسمت هفتم
وقتی به شفاخانه رسیدند پدر هجران را به اطاق عاجل بردند و هجران با مادر وخواهرش پشت دروازه اطاق منتظر ایستادند سه ساعتی میکذشت داکتر از اطاق بیرون شد و گفت شفا باشد بالای مریض تان حمله ای قلبی آمده فعلاً منتظر هستیم حال شان کمی بهبود پیدا کند شما حالا میتوانید به دیدن اش بروید ولی کوشش کنید او را هیجانی یا هم ناراحت نسازید همه با هم چشم گفتند و داخل اطاق شدند هجران خودش را به پدرش رساند و گفت پدر جان پدرش چشمانش را باز کرد هجران گفت خداوند شما را دوباره به من بخشید پدرش گفت بهتر بود میمردم از اینکه پیش همه سرم خم شود هجران گفت اینگونه نگو پدر جان پدرش دست هجران را گرفت و گفت عزت من دست تو است لطفاً حرفم را قبول کن وعده میدهم درست دو ماه بعد از اینکه با حوا نکاح کردی پشت دختری که میخواهی خواستگاری بروم برایت بهترین عروسی میگیرم خودم دست دختری که میخواهی را در دست ات میگذارم هجران با اینکه یک درصد هم رضایت نداشت گفت درست است پدر جان قبول دارم فقط شما زودتر خوب شوید هر چی بخواهید انجام میدهم
هجران از اطاق بیرون شد خودش را به حیاط شفاخانه رساند گوشه ای روی دراز چوکی نشست و مثل طفلی که از مادرش دور شده باشد شروع به گریه کرد صدای گریه هایش هر لحظه بلند تر میشد حس بیچارگی او را خفه میکرد دستی روی شانه اش گذاشته شد به سوی صاحب دست دید مردی با چپن سفید بود مرد پهلویش نشست و پرسید کسی فوت کرده؟ هجران جواب داد بله داکتر صاحب آن مرد دوباره پرسید کی بود و زندگی سرت باشد هجران گفت قلبم، آرزوهایم و آینده ام ,آن مرد که چیزی از حرفهای هجران نفهمید گفت شاید بخواهی تنها باشی از جایش بلند شد که هجران گفت داکتر میتوانم شما را در آغوش بگیرم و بدون اینکه جوابی از داکتر بشنود او در آغوش گرفت و دوباره صدای گریه اش بلند شد برایش مهم نبود این مرد کی است برایش مهم نبود که این مرد در موردش چی فکر میکند او به یک آغوش نیاز داشت که در آن اشک بریزد بعد از چند لحظه گفت تشکر داکتر صاحب داکتر که فکر میکرد هجران دیوانه است گفت خواهش میکنم و به راهش رفت هجران موبایلش را از جیب اش بیرون کرد گلویش را صاف کرد تا مرسل نفهمد که هجران گریه کرده و شماره اش را گرفت صدای گرفته ای مرسل را پشت خط شنید پرسید چی شده مرسل چرا صدایت گرفته؟ مرسل جواب داد چیزی نیست چطور هستی تو؟ هجران گفت میدانم چیزی شده بگو پنهان نکن مرسل گفت هجران از صبح که حالم خوب نیست دلم گواهی بد میدهد احساس میکنم اتفاق بدی می افتد حس میکنم تو از من چیزی را پنهان میکنی
صدای هق هق هجران بلند شد مرسل نگران پرسید چی شده هجران چرا گریه میکنی؟
هجران گفت مرسل همه چیز خراب شد هجران ات شکست خورد مرسل پرسید منظورت چیست چی شده؟ هجران همه اتفاقات را برای مرسل تعریف کرد ولی اینکه تصمیم پدرش را قبول کرده برای مرسل نگفت مرسل چند لحظه ساکت شد بعد پرسید پدرت حالا چطور است؟ هجران جواب داد در بخش مراقبت های جدی است داکتر گفت باید استرس برایش ایجاد نشود مرسل چیزی نگفت هجران ادامه داد من از تو جدا شوم دیوانه میشوم قسم به الله بدون تو نمی توانم تو برایم یک راه نشان بده مرسل گفت حرف پدرت را قبول کن بخاطر من مقابل پدرت ایستاده نشو هجران گفت تو چی میگویی من این کار را نمیتوانم مرسل گفت اگر پدرت را چیزی شود نه تو خودت را بخشیده میتوانی نه هم من پس هر چی پدرت میگوید همانطور کن هجران پرسید اگر من با حوا نکاح کنم و بعد پشت تو خواستگاری بفرستم قبول میکنی؟
مرسل جوابی نداد هجران دوباره سوالش را پرسید مرسل گفت اگر تو نکاح کنی وجدانم برایم اجازه نمیدهد با مرد زن دار در ارتباط باشم پس مرا ببخش هجران از من حالا راه من و تو جدا برو هر چی پدرت میگوید همانطور کن موبایل قطع شد هجران به صفحه موبایل نگاه کرد و گفت یعنی تمام شد چشمانش سیاهی کرد دوباره روی دراز چوکی نشست و سرش را محکم میان دستانش گرفت باورش نمیشد به همین سادگی رابطه اش با مرسل تمام شده باشد با صدای مادرش سرش را بلند کرد مادرش گفت پدرت ترا صدا میزند هجران از جایش بلند شد و با قدم های خسته به سوی ساختمان شفاخانه رفت
آخر هفته فرا رسید مادر هجران به اطاق هجران رفت دروازه ای اطاقش را آهسته باز کرد چشم اش به هجران خورد که کنار کلکین اطاقش نشسته و به بیرون نگاه میکند داخل اطاق شد و گفت پسر جذابم چرا اینقدر وقت بیدار شدی هجران به سوی مادرش دید مادرش با دیدن هجران وحشت کرد دستش را روی قلبش گذاشت و گفت این چی وضعیت است نزدیکش رفت دستی به صورتی هجران که مثل گچ سفید شده بود کشید به چشمهایش که مانند کاسه های خون شده بود نگاه کرد و گفت پسر مهربانم توته جیگر مادر خود خاک ات شوم این پدر ظالم ات ترا به چی حال و روز انداخته هجران چیزی نگفت و دوباره به بیرون دید.
ادامه داردالله را فراموش نکنید
@Faghadkhada9
#رمان_ازدواج_اجباری
#نویسنده_فاطمهسونآرا
#قسمت هشتم
ساعت دو بعد از ظهر بود که هجران به اتفاق پدر و مادرش به سوی خانه ای حوا حرکت کردند وقتی داخل خانه شدند چشم هجران به حوا افتاد لباسی زیبای بر تن کرده بود و صورتش را خیلی ساده فیشن کرده بود با تنفر به او دید و دوباره چشمانش را به زمین دوخت نکاح شان بسته شد و همه دوباره به خانه برگشتند وقتی داخل خانه شدند حوا بکس لباس هایش را گرفته به طرف اطاق هجران رفت و با انگشت اش آهسته به دروازه زد و داخل اطاق شد کسی در اطاق نبود بکس لباس هایش را گوشه ای گذاشت و روی تخت نشست مادر هجران داخل اطاق شد دختر حوا در آغوش اش بود حوا از جایش بلند شد و دخترش را از بغل خشو اش گرفت مادر هجران گفت دخترم میخواهم همرایت صحبت کنم با هم روی تخت نشستند حوا گفت میشنوم مادر جان بفرمایید مادر هجران با ناراحتی گفت میدانم تو و هجران هر دو مجبور شدید که با هم ازدواج کنید تو بخاطر دختر ات و هجران هم بخاطر حرف پدرش خواستم بگویم شاید هجران همرایت رفتار خوب نکند ولی تو حوصله کن برای پسرم وقت بده تا این اتفاق را قلباً قبول کند حوا دستش را روی دست مادر هجران گذاشت و گفت مادر جان برای تان وعده میدهم هر کاری میکنم تا هجران خوشحال باشد مادر هجران لبخندی تلخی زد و گفت امیدوار هستم همینگونه شود حالا تو استراحت کن هجران بیرون رفته شاید تا چند ساعت دیگر برگردد و از اطاق بیرون شد
سه روزی از اینکه هجران به خانه نیامده بود میگذشت حتا شایان هم نمیدانست که هجران کجا است آنروز حوصله ای مادر هجران به سر رسید و به سوی خانه شایان حرکت کرد زنگ دروازه را فشار داد خواهر کوچک شایان دروازه را باز کرد مادر هجران گفت دخترم برادرت شایان جان خانه است؟ در همین لحظه شایان به حویلی آمد و چشم اش به مادر هجران خورد نزدیکتر آمد و گفت مادر جان شما اینجا بفرمایید داخل بیایید مادر هجران گفت پسرم هجران کجاست؟ راست بگو هجران از تو چیزی پنهان نمیکند شایان گفت بخدا قسم که به من نگفته کجاست من هم به همه رفیق های مشترک ما زنگ زدم ولی هیچ کس خبر ندارد شایان کمی فکر کرد و ادامه داد ولی حدس میزنم کجا باشد مادر جان شما با من بیاید
همراه با مادر هجران به سوی خانه ای مرسل حرکت کردند همینکه زیر اپارتمان مرسل رسیدند چشم مادر هجران به موتر پسرش خورد از موتر پیاده شدند و به سوی موتر هجران رفتند هجران داخل موتر خوابیده بود شایان آهسته به شیشه ای موتر زد هجران تکانی خورد و از خواب بیدار شد چشم اش به شایان و مادرش افتاد از موتر پیاده شد و پرسید شما اینجا چی میکنید؟ مادرش دستی به صورت پژمرده ای پسرش کشید و گفت جان مادر خود چرا میخواهی مادرت را از بین ببری؟ چرا این کارها را میکنی؟ میدانی چقدر نگرانت بودم هجران گفت دست خودم نیست نمیتوانم در خانه ای که آن زن به عنوان خانمم است نفس بکشم به سوی کلکین اطاق مرسل دید و ادامه داد اینجا جای من است من به اینجا تعلق دارم مادرش گفت بیا به خانه برویم اینگونه مرا زجر مده دست هجران را گرفت و به سوی شایان دید و گفت خدا از تو راضی باشد پسرم تو به خانه برو من با هجران به خانه ای خود میرویم شایان به هجران گفت میتوانی رانندگی کنی؟ هجران سرش را به علامت بلی تکان داد و مادرش را سوار موتر کرد خودش هم پشت فرمان نشست و به سوی خانه حرکت کرد در مسیر راه مادرش گفت با حوا بدرفتاری نکن او هم مثل تو بیگناه است هجران پوزخندی زد و گفت او بیگناه نیست میدانست من عاشق کسی دیگر هستم میتوانست این نکاح را رد کند مادرش گفت او بخاطر دخترش مجبور شد هجران داد زد بخاطر اینکه از دخترش جدا نشود رویاهای من را از بین برد او یک زن خودخواه است میدانی چیست مادر مطمین باش همانطور که برادرم جوان مرگ شد من هم میمیرم چون با این زن خودخواه نکاح کرده ام از او نفرت دارم مادرش ساکت به پسرش دید همان پسری که قبل از این موضوعات حوا را همانند شگوفه دوست داشت ولی حالا او را مسبب قتل رویاهایش میدانست.
به خانه رسیدند هجران به سمت اطاقش رفت همینکه دروازه اطاق را باز کرد چشم اش به حوا خورد که گوشه ای اطاق روی مُبلی نشسته و در مبایل حرف میزند و میخندد با دیدن هجران گفت مادرجان بعداً برایت زنگ میزنم حالا هجران جان آمده مبایل را قطع کرد و از جایش بلند شد هجران داخل اطاق شد و گفت تو اینجا چی میکنی؟ حوا مبایلش را روی میز آرایش اش گذاشت و گفت اینجا اطاق من هم است اینجا نباشم کجا باشم؟ هجران پوزخندی زد گفت تا ده میشمارم از اطاق من گمشو بیرون حوا گفت پدرت خودش برایم گفت که بعد از این میتوانم با شوهرم یکجا باشم اگر میخواهی من از این اطاق بروم برو با پدر جان حرف بزن هجران با شنیدن اسم پدرش دستش را محکم به دیوار زد...........الله را فراموش نکنید
@Faghadkhada9
#نویسنده_فاطمهسونآرا
#قسمت هشتم
ساعت دو بعد از ظهر بود که هجران به اتفاق پدر و مادرش به سوی خانه ای حوا حرکت کردند وقتی داخل خانه شدند چشم هجران به حوا افتاد لباسی زیبای بر تن کرده بود و صورتش را خیلی ساده فیشن کرده بود با تنفر به او دید و دوباره چشمانش را به زمین دوخت نکاح شان بسته شد و همه دوباره به خانه برگشتند وقتی داخل خانه شدند حوا بکس لباس هایش را گرفته به طرف اطاق هجران رفت و با انگشت اش آهسته به دروازه زد و داخل اطاق شد کسی در اطاق نبود بکس لباس هایش را گوشه ای گذاشت و روی تخت نشست مادر هجران داخل اطاق شد دختر حوا در آغوش اش بود حوا از جایش بلند شد و دخترش را از بغل خشو اش گرفت مادر هجران گفت دخترم میخواهم همرایت صحبت کنم با هم روی تخت نشستند حوا گفت میشنوم مادر جان بفرمایید مادر هجران با ناراحتی گفت میدانم تو و هجران هر دو مجبور شدید که با هم ازدواج کنید تو بخاطر دختر ات و هجران هم بخاطر حرف پدرش خواستم بگویم شاید هجران همرایت رفتار خوب نکند ولی تو حوصله کن برای پسرم وقت بده تا این اتفاق را قلباً قبول کند حوا دستش را روی دست مادر هجران گذاشت و گفت مادر جان برای تان وعده میدهم هر کاری میکنم تا هجران خوشحال باشد مادر هجران لبخندی تلخی زد و گفت امیدوار هستم همینگونه شود حالا تو استراحت کن هجران بیرون رفته شاید تا چند ساعت دیگر برگردد و از اطاق بیرون شد
سه روزی از اینکه هجران به خانه نیامده بود میگذشت حتا شایان هم نمیدانست که هجران کجا است آنروز حوصله ای مادر هجران به سر رسید و به سوی خانه شایان حرکت کرد زنگ دروازه را فشار داد خواهر کوچک شایان دروازه را باز کرد مادر هجران گفت دخترم برادرت شایان جان خانه است؟ در همین لحظه شایان به حویلی آمد و چشم اش به مادر هجران خورد نزدیکتر آمد و گفت مادر جان شما اینجا بفرمایید داخل بیایید مادر هجران گفت پسرم هجران کجاست؟ راست بگو هجران از تو چیزی پنهان نمیکند شایان گفت بخدا قسم که به من نگفته کجاست من هم به همه رفیق های مشترک ما زنگ زدم ولی هیچ کس خبر ندارد شایان کمی فکر کرد و ادامه داد ولی حدس میزنم کجا باشد مادر جان شما با من بیاید
همراه با مادر هجران به سوی خانه ای مرسل حرکت کردند همینکه زیر اپارتمان مرسل رسیدند چشم مادر هجران به موتر پسرش خورد از موتر پیاده شدند و به سوی موتر هجران رفتند هجران داخل موتر خوابیده بود شایان آهسته به شیشه ای موتر زد هجران تکانی خورد و از خواب بیدار شد چشم اش به شایان و مادرش افتاد از موتر پیاده شد و پرسید شما اینجا چی میکنید؟ مادرش دستی به صورت پژمرده ای پسرش کشید و گفت جان مادر خود چرا میخواهی مادرت را از بین ببری؟ چرا این کارها را میکنی؟ میدانی چقدر نگرانت بودم هجران گفت دست خودم نیست نمیتوانم در خانه ای که آن زن به عنوان خانمم است نفس بکشم به سوی کلکین اطاق مرسل دید و ادامه داد اینجا جای من است من به اینجا تعلق دارم مادرش گفت بیا به خانه برویم اینگونه مرا زجر مده دست هجران را گرفت و به سوی شایان دید و گفت خدا از تو راضی باشد پسرم تو به خانه برو من با هجران به خانه ای خود میرویم شایان به هجران گفت میتوانی رانندگی کنی؟ هجران سرش را به علامت بلی تکان داد و مادرش را سوار موتر کرد خودش هم پشت فرمان نشست و به سوی خانه حرکت کرد در مسیر راه مادرش گفت با حوا بدرفتاری نکن او هم مثل تو بیگناه است هجران پوزخندی زد و گفت او بیگناه نیست میدانست من عاشق کسی دیگر هستم میتوانست این نکاح را رد کند مادرش گفت او بخاطر دخترش مجبور شد هجران داد زد بخاطر اینکه از دخترش جدا نشود رویاهای من را از بین برد او یک زن خودخواه است میدانی چیست مادر مطمین باش همانطور که برادرم جوان مرگ شد من هم میمیرم چون با این زن خودخواه نکاح کرده ام از او نفرت دارم مادرش ساکت به پسرش دید همان پسری که قبل از این موضوعات حوا را همانند شگوفه دوست داشت ولی حالا او را مسبب قتل رویاهایش میدانست.
به خانه رسیدند هجران به سمت اطاقش رفت همینکه دروازه اطاق را باز کرد چشم اش به حوا خورد که گوشه ای اطاق روی مُبلی نشسته و در مبایل حرف میزند و میخندد با دیدن هجران گفت مادرجان بعداً برایت زنگ میزنم حالا هجران جان آمده مبایل را قطع کرد و از جایش بلند شد هجران داخل اطاق شد و گفت تو اینجا چی میکنی؟ حوا مبایلش را روی میز آرایش اش گذاشت و گفت اینجا اطاق من هم است اینجا نباشم کجا باشم؟ هجران پوزخندی زد گفت تا ده میشمارم از اطاق من گمشو بیرون حوا گفت پدرت خودش برایم گفت که بعد از این میتوانم با شوهرم یکجا باشم اگر میخواهی من از این اطاق بروم برو با پدر جان حرف بزن هجران با شنیدن اسم پدرش دستش را محکم به دیوار زد...........الله را فراموش نکنید
@Faghadkhada9
#رمان_ازدواج_اجباری
#نویسنده_فاطمهسونآرا
#قسمت نهم
و گفت اصلاً هر جایی میخواهی باش ولی یادت باشد روی این تخت حتا به غلط هم نمی نشینی شب ها هم میتوانی روی زمین بخوابی حوا گفت چشم
حوا از اطاق بیرون شد هجران روی تخت اش نشست موبایلش را پیش چشم اش گرفت یک هفته ای میشد که صدای مرسل را نشنیده بود دلش برای عشق اش تنگ شده بود شماره اش را گرفت صدای خسته ای مرسل را پشت خط شنید که گفت بلی با شنیدن صدای مرسل قلبش فشرده شد آهسته گفت سلام مرسل خوب هستی؟ مرسل جواب داد شکر خوب هستم خودت خوب هستی پدر جانت بهتر شده؟ هجران جواب داد شکر خوب است دلم برایت تنگ شده بود چرا اصلاً برایم تماس نگرفتی مرسل گفت نمیخواستم ترا در تصمیم ات دو دل بسازم خواستم با آرامش تصمیم بگیری هجران چیزی نگفت مرسل پرسید راستی چی تصمیم گرفتی؟ هجران گفت چی تصمیم باید میگرفتم؟ من از تو دور شده نمیتوانم مرسل پرسید پس حرف پدرت چی؟ هجران گفت در مورد آن موضوعات فکر نکن بزودی نامزد میشویم مرسل لبخندی زد و گفت این یک هفته بالایم خیلی سخت گذشت فکر کردم شاید چیزی که پدرت گفته را قبول کردی هجران صدای پای را شنید با عجله گفت ببین مرسل من بعداً برایت تماس میگیرم حالی کمی کار دارم و موبایل را قطع کرد دروازه باز شد و حوا با دخترش بهاره داخل اطاق شد حوا به هجران دید و گفت میبخشی مزاحم شدم باید لباسهای بهاره را تبدیل کنم هجران چیزی نگفت حوا گوشه ای اطاق رفت و مصروف دخترش شد
یکماهی از آن روز میگذشت هجران به ارتباط اش با مرسل ادامه داده بود و به او در مورد نکاح اش با حوا چیزی نگفته بود چون میدانست اگر مرسل بداند یک لحظه هم با هجران نمیباشد هجران هم نمیدانست تا چی وقت این موضوع پنهان میماند ولی تنها چیزی که او نمی خواست از دست دادن مرسل بود آنروز بعد از اینکه از خواب بیدار شد به مرسل پیام صبح بخیری فرستاد و لباس هایش را گرفته از اطاق بیرون شد تا دوش بگیرد چند دقیقه ای نگذشته بود که صدای زنگ موبایلش بلند شد حوا از جایش بلند شد و به سوی تخت هجران آمد چشم اش به موبایل هجران خورد موبایل را گرفت با سوادی کمی که داشت اسم روی صفحه را به سختی خواند و اخم های پیشانی اش بیشتر شد دکمه ای اوکی را زد و موبایل را در گوش اش گرفت پشت خط صدای مرسل را شنید که گفت بلی عزیزم صبح بخیر حوا گفت سلام شما؟ مرسل گفت ببخشید من هجران را کار داشتم حوا گفت من خانم هجران هستم بفرمایید کاری با همسرم داشتید؟
موبایل قطع شد حوا دوباره موبایل را در جایش گذاشت و از اطاق بیرون شد به آشپزخانه رفت شگوفه مصروف آماده کردن نان چاشت بود نزدیک اش رفت و گفت اگر از تو بخواهم عکس های عشق برادرت را برایم نشان بدهی این کار را میکنی؟ شگوفه پرسید منظورت چی است؟ حوا گفت میخواهم ببینم این مرسل که شوهرم شب و روز همرایش در تماس است چی قسم است شگوفه گفت از این موضوعات بگذر کاری به آنها نداشته باش حوا گفت کاری ندارم فقط میخواهم ببینم دختری که با مرد متاهل در ارتباط است قیافه اش هم مثل کارش خراب است یا خیر شگوفه که از شنیدن اینگونه حرف های حوا حیرت زده شده بود به دفاع از برادرش و مرسل شروع کرد و گفت ببین حوا جان برایت احترام دارم اما خودت هم میدانی کسی که بین هجران و مرسل آمده تو هستی اینکه بخاطر دور نشدن از دخترت به این نکاح تن دادی مجبوری ات را درک میکنم حالا هم یک گوشه ای از بودن با دخترت لذت ببر کاری به کار برادرم و مرسل نداشته باش که برایت بد میشود حوا که انتظار داشت شگوفه از او طرفداری کند از جواب شگوفه عصبی شد چشمانش پر از اشک شد و گفت مرا درک نمیکنی تا وقتی که در موقعیت من قرار نگیری شگوفه دیگر چیزی نگفت و حوا هم مصروف شستن ظروف شد دو هفته ای میگذشت که هجران نمیتوانست با مرسل تماس برقرار کند شماره ای مرسل خاموش بود هجران هر روز به پوهنتون مرسل میرفت ولی مرسل به پوهنتون هم نمی آمد آنروز هم نزدیک پوهنتون مرسل ایستاده بود که چشم اش به مرسل خورد با عجله به سویش دوید و مقابلش ایستاده شد مرسل با دیدن هجران خواست او را نادیده بگیرد که هجران گفت ترا به سر جنازه هجران ات همرایم حرف بزن چرا اینطور میکنی مرسل ایستاده شد و گفت برایم دروغ گفتی تو با حوا نکاح کردی هجران تکانی خورد و گفت تو از کجا میدانی؟ مرسل جواب داد چی فرقی میکند از کجا میدانم مهم این است که تو نکاح کردی ولی برای من دروغ میگویی هجران گفت مجبور بودم پدرم مریض بود مرسل گفت من نمیگویم که چرا حرفی که پدرت زد را قبول کردی ولی اینکه با دروغ با من ادامه دادی قلبم را بیشتر شکسته, هجران گفت من ترا دوست دارم نمیتوانم از تو دور شوم خودت میدانی مجبور شدم این پیوند را قبول کنم ولی به الله قسم هیچ حسی به این زن ندارم مرسل گفت حتا اگر حس نداشته باشی باز هم خانم ات گفته میشود و من هیچ وقت با مرد متاهل بوده نمیتوانم و به راه اش ادامه داد هجران دوباره سر راه اش ایستاده شد و گفت اگر...
#نویسنده_فاطمهسونآرا
#قسمت نهم
و گفت اصلاً هر جایی میخواهی باش ولی یادت باشد روی این تخت حتا به غلط هم نمی نشینی شب ها هم میتوانی روی زمین بخوابی حوا گفت چشم
حوا از اطاق بیرون شد هجران روی تخت اش نشست موبایلش را پیش چشم اش گرفت یک هفته ای میشد که صدای مرسل را نشنیده بود دلش برای عشق اش تنگ شده بود شماره اش را گرفت صدای خسته ای مرسل را پشت خط شنید که گفت بلی با شنیدن صدای مرسل قلبش فشرده شد آهسته گفت سلام مرسل خوب هستی؟ مرسل جواب داد شکر خوب هستم خودت خوب هستی پدر جانت بهتر شده؟ هجران جواب داد شکر خوب است دلم برایت تنگ شده بود چرا اصلاً برایم تماس نگرفتی مرسل گفت نمیخواستم ترا در تصمیم ات دو دل بسازم خواستم با آرامش تصمیم بگیری هجران چیزی نگفت مرسل پرسید راستی چی تصمیم گرفتی؟ هجران گفت چی تصمیم باید میگرفتم؟ من از تو دور شده نمیتوانم مرسل پرسید پس حرف پدرت چی؟ هجران گفت در مورد آن موضوعات فکر نکن بزودی نامزد میشویم مرسل لبخندی زد و گفت این یک هفته بالایم خیلی سخت گذشت فکر کردم شاید چیزی که پدرت گفته را قبول کردی هجران صدای پای را شنید با عجله گفت ببین مرسل من بعداً برایت تماس میگیرم حالی کمی کار دارم و موبایل را قطع کرد دروازه باز شد و حوا با دخترش بهاره داخل اطاق شد حوا به هجران دید و گفت میبخشی مزاحم شدم باید لباسهای بهاره را تبدیل کنم هجران چیزی نگفت حوا گوشه ای اطاق رفت و مصروف دخترش شد
یکماهی از آن روز میگذشت هجران به ارتباط اش با مرسل ادامه داده بود و به او در مورد نکاح اش با حوا چیزی نگفته بود چون میدانست اگر مرسل بداند یک لحظه هم با هجران نمیباشد هجران هم نمیدانست تا چی وقت این موضوع پنهان میماند ولی تنها چیزی که او نمی خواست از دست دادن مرسل بود آنروز بعد از اینکه از خواب بیدار شد به مرسل پیام صبح بخیری فرستاد و لباس هایش را گرفته از اطاق بیرون شد تا دوش بگیرد چند دقیقه ای نگذشته بود که صدای زنگ موبایلش بلند شد حوا از جایش بلند شد و به سوی تخت هجران آمد چشم اش به موبایل هجران خورد موبایل را گرفت با سوادی کمی که داشت اسم روی صفحه را به سختی خواند و اخم های پیشانی اش بیشتر شد دکمه ای اوکی را زد و موبایل را در گوش اش گرفت پشت خط صدای مرسل را شنید که گفت بلی عزیزم صبح بخیر حوا گفت سلام شما؟ مرسل گفت ببخشید من هجران را کار داشتم حوا گفت من خانم هجران هستم بفرمایید کاری با همسرم داشتید؟
موبایل قطع شد حوا دوباره موبایل را در جایش گذاشت و از اطاق بیرون شد به آشپزخانه رفت شگوفه مصروف آماده کردن نان چاشت بود نزدیک اش رفت و گفت اگر از تو بخواهم عکس های عشق برادرت را برایم نشان بدهی این کار را میکنی؟ شگوفه پرسید منظورت چی است؟ حوا گفت میخواهم ببینم این مرسل که شوهرم شب و روز همرایش در تماس است چی قسم است شگوفه گفت از این موضوعات بگذر کاری به آنها نداشته باش حوا گفت کاری ندارم فقط میخواهم ببینم دختری که با مرد متاهل در ارتباط است قیافه اش هم مثل کارش خراب است یا خیر شگوفه که از شنیدن اینگونه حرف های حوا حیرت زده شده بود به دفاع از برادرش و مرسل شروع کرد و گفت ببین حوا جان برایت احترام دارم اما خودت هم میدانی کسی که بین هجران و مرسل آمده تو هستی اینکه بخاطر دور نشدن از دخترت به این نکاح تن دادی مجبوری ات را درک میکنم حالا هم یک گوشه ای از بودن با دخترت لذت ببر کاری به کار برادرم و مرسل نداشته باش که برایت بد میشود حوا که انتظار داشت شگوفه از او طرفداری کند از جواب شگوفه عصبی شد چشمانش پر از اشک شد و گفت مرا درک نمیکنی تا وقتی که در موقعیت من قرار نگیری شگوفه دیگر چیزی نگفت و حوا هم مصروف شستن ظروف شد دو هفته ای میگذشت که هجران نمیتوانست با مرسل تماس برقرار کند شماره ای مرسل خاموش بود هجران هر روز به پوهنتون مرسل میرفت ولی مرسل به پوهنتون هم نمی آمد آنروز هم نزدیک پوهنتون مرسل ایستاده بود که چشم اش به مرسل خورد با عجله به سویش دوید و مقابلش ایستاده شد مرسل با دیدن هجران خواست او را نادیده بگیرد که هجران گفت ترا به سر جنازه هجران ات همرایم حرف بزن چرا اینطور میکنی مرسل ایستاده شد و گفت برایم دروغ گفتی تو با حوا نکاح کردی هجران تکانی خورد و گفت تو از کجا میدانی؟ مرسل جواب داد چی فرقی میکند از کجا میدانم مهم این است که تو نکاح کردی ولی برای من دروغ میگویی هجران گفت مجبور بودم پدرم مریض بود مرسل گفت من نمیگویم که چرا حرفی که پدرت زد را قبول کردی ولی اینکه با دروغ با من ادامه دادی قلبم را بیشتر شکسته, هجران گفت من ترا دوست دارم نمیتوانم از تو دور شوم خودت میدانی مجبور شدم این پیوند را قبول کنم ولی به الله قسم هیچ حسی به این زن ندارم مرسل گفت حتا اگر حس نداشته باشی باز هم خانم ات گفته میشود و من هیچ وقت با مرد متاهل بوده نمیتوانم و به راه اش ادامه داد هجران دوباره سر راه اش ایستاده شد و گفت اگر...
#رمان_ازدواج_اجباری
#نویسنده_فاطمهسونآرا
#قسمت دهم
و گفت اگر ترکم کنی خودم را از بین میبرم مرسل با ناراحتی گفت چرا این کارها را میکنی؟
هجران از چشمانش اشک جاری شد و گفت این زندگی بدون تو برایم ارزشی ندارد قسم است خودم را از بین میبرم مرسل نزدیک هجران شد و گفت ببین همه مردم به ما نگاه میکنند از اینجا برو هجران گفت برایم فرقی ندارد برای من تو مهم هستی نمیخواهم ترکم کنی مرسل چند لحظه در فکر رفت بعد گفت حالا برو خانه رفتم برایت تماس میگیرم با هم در این مورد حرف میزنیم هجران گفت جدی هستی؟ مرسل گفت بلی حالا لطفاً برو هجران گفت درست است تو داخل پوهنتون برو بعد من میروم مرسل گفت درست است فعلاً خداحافظ مرسل داخل پوهنتون شد هجران هم به سمت موترش رفت
ساعت هشت شب بود که مرسل برای هجران تماس گرفت هجران موبایلش را جواب داد و گفت تشکر از اینکه بالای حرف ات بودی مرسل گفت هجران لطفاً حقیقت را قبول کن من و تو دیگر با هم بوده نمیتوانیم اولاً من با مرد متاهل نمیتوانم باشم دوماً خانواده ام این پیوند ما را هرگز قبول نمی کنند هجران گفت اگر ترکم کنی خودم را از بین میبرم مرسل نزدیک کلکین اطاقش آمد و گفت چرا طفلانه رفتار میکنی چشم اش به موتر هجران خورد ادامه داد تو چرا پایین اپارتمان ما هستی؟ هجران گفت وعده بده ترکم نمیکنی خواستگاری روان میکنم بزودی نامزد میشویم حوا هم بخاطر دخترش با من نکاح کرده مطمین هستم اصلاً برایش مهم نیست که من با تو عروسی میکنم یا خیر پدرم هم برایم قول داده که خودش به خواستگاری ات میاید
مرسل چند لحظه به فکر رفت او هم هجران را دوست داشت هجران عشق اول زندگی اش بود برای او هم دوری از هجران به همان اندازه سخت بود ولی در دو راهی بین عقل و احساس مانده بود ولی بالاخره احساس برنده شد و مرسل گفت درست است هر کاری میخواهی کن ولی میخواهم بزودی همه چیز حل شود هجران بعد از دیر وقتی لبخندی روی لبانش آمد و گفت خیلی دوستت دارم عشقم
فردایش هجران پیش پدرش رفت و موضوع خواستگاری مرسل را مطرح کرد پدرش مجبور بود بخاطر وعده ای که به پسرش داده با خانمش به خواستگاری مرسل بروند
آخر هفته برای رفتن به خواستگاری تعین شد دل در دل هجران و مرسل نبود هر دو هم هیجانی بودند هم میترسیدند هجران به پدرش گفته بود که فامیل مرسل به هیچ وجه نباید از نکاح حوا و هجران خبر شوند روزی خواستگاری فرا رسید پدر هجران با خانمش به خانه ای مرسل آمدند مادر مرسل بعد از هدایت مهمانان به مهمانخانه به آشپزخانه نزد مرسل آمد و گفت دخترم بار اول است که میبینم در خواستگاری پدر پسر هم آمده کاش میفهمیدیم پدرت هم خانه میبود در همین لحظه صدای زنگ دروازه آمد مرسل دروازه را باز کرد
#ادامه_داردالله را فراموش نکنید
@Faghadkhada9
#نویسنده_فاطمهسونآرا
#قسمت دهم
و گفت اگر ترکم کنی خودم را از بین میبرم مرسل با ناراحتی گفت چرا این کارها را میکنی؟
هجران از چشمانش اشک جاری شد و گفت این زندگی بدون تو برایم ارزشی ندارد قسم است خودم را از بین میبرم مرسل نزدیک هجران شد و گفت ببین همه مردم به ما نگاه میکنند از اینجا برو هجران گفت برایم فرقی ندارد برای من تو مهم هستی نمیخواهم ترکم کنی مرسل چند لحظه در فکر رفت بعد گفت حالا برو خانه رفتم برایت تماس میگیرم با هم در این مورد حرف میزنیم هجران گفت جدی هستی؟ مرسل گفت بلی حالا لطفاً برو هجران گفت درست است تو داخل پوهنتون برو بعد من میروم مرسل گفت درست است فعلاً خداحافظ مرسل داخل پوهنتون شد هجران هم به سمت موترش رفت
ساعت هشت شب بود که مرسل برای هجران تماس گرفت هجران موبایلش را جواب داد و گفت تشکر از اینکه بالای حرف ات بودی مرسل گفت هجران لطفاً حقیقت را قبول کن من و تو دیگر با هم بوده نمیتوانیم اولاً من با مرد متاهل نمیتوانم باشم دوماً خانواده ام این پیوند ما را هرگز قبول نمی کنند هجران گفت اگر ترکم کنی خودم را از بین میبرم مرسل نزدیک کلکین اطاقش آمد و گفت چرا طفلانه رفتار میکنی چشم اش به موتر هجران خورد ادامه داد تو چرا پایین اپارتمان ما هستی؟ هجران گفت وعده بده ترکم نمیکنی خواستگاری روان میکنم بزودی نامزد میشویم حوا هم بخاطر دخترش با من نکاح کرده مطمین هستم اصلاً برایش مهم نیست که من با تو عروسی میکنم یا خیر پدرم هم برایم قول داده که خودش به خواستگاری ات میاید
مرسل چند لحظه به فکر رفت او هم هجران را دوست داشت هجران عشق اول زندگی اش بود برای او هم دوری از هجران به همان اندازه سخت بود ولی در دو راهی بین عقل و احساس مانده بود ولی بالاخره احساس برنده شد و مرسل گفت درست است هر کاری میخواهی کن ولی میخواهم بزودی همه چیز حل شود هجران بعد از دیر وقتی لبخندی روی لبانش آمد و گفت خیلی دوستت دارم عشقم
فردایش هجران پیش پدرش رفت و موضوع خواستگاری مرسل را مطرح کرد پدرش مجبور بود بخاطر وعده ای که به پسرش داده با خانمش به خواستگاری مرسل بروند
آخر هفته برای رفتن به خواستگاری تعین شد دل در دل هجران و مرسل نبود هر دو هم هیجانی بودند هم میترسیدند هجران به پدرش گفته بود که فامیل مرسل به هیچ وجه نباید از نکاح حوا و هجران خبر شوند روزی خواستگاری فرا رسید پدر هجران با خانمش به خانه ای مرسل آمدند مادر مرسل بعد از هدایت مهمانان به مهمانخانه به آشپزخانه نزد مرسل آمد و گفت دخترم بار اول است که میبینم در خواستگاری پدر پسر هم آمده کاش میفهمیدیم پدرت هم خانه میبود در همین لحظه صدای زنگ دروازه آمد مرسل دروازه را باز کرد
#ادامه_داردالله را فراموش نکنید
@Faghadkhada9
𖤐⃟💦🤍⃟📓⸾⸾🌱 ☘🤍⃟📓⸾⸾𖤐⃟💦
📜 #ضرب_المثلها_16
قسمت شانزدهم
👤 مرتضی_احمدی
۶۸۱) سر گاو تو خمره گیر کرده.
۶۸۲) «سر گندهاش زیر لحافه»
۶۸۳) سرم را بشکن، نرخم را نشکن.
۶۸۴) سرم بشکن و گردو تو دامنم نریز.
۶۸۵) سر مرد اگر برود، قولش نمیرود.
۶۸۶) سرنا را از سر گشادش نمیزنند.
۶۸۷) سری که درد نمیکند، دستمال نمیبندند.
۶۸۸) سکه شاه ولایت هر کجا رود پس آید.
۶۸۹) سگ از مردمِ مردم آزار به.
۶۹۰) سگ پاچه خودش را نمیگیرد.
۶۹۱) سگ داند و پینهدوز در انبار چیست.
۶۹۲) سگ در خانه صاحبش شیر است.
۶۹۳) سگ زرد برادر شغال است.
۶۹۴ )سگ نازیآباد پاچه غریبه و خودی را میگیرد.
۶۹۵) سگ نبود چخش کنم، گربه نبود پیشتش کنم.
۶۹۶) سلام روستایی بیطمع نیست.
۶۹۷) سلمانیها وقتی بیکار میشوند سر همدیگر را میتراشند.
۶۹۸) «سِنده با قربون صدقه از سولاخ کون بیرون نمیآد».
۶۹۹) «سن که رسید به پنجاه درد میرسه به چن جا».
۷۰۰) سنگ آسیاب با همه سنگینی با آب میگرده.
۷۰۱) سنگ بزرگ علامت نزدن است.
۷۰۲) سنگ به پای شکسته میخورد.
۷۰۳) سنگ به در بسته میخورد.
۷۰۴) سنگ رو سنگ بند نمیشود.
۷۰۵) سنگ مفت، گنجشک مفت.
۷۰۶) سنگینی ترازو از سنگینی بار است.
۷۰۷) سورمه نه چشمو گشاد میکنه نه....تنگ
۷۰۸) سه پلشک آید و زن زاید و مهمان عزیز ز درآید.
۷۰۹) سیاست پدر و مادر سرش نمیشه.
۷۱۰) سیاگر سرخ پو شد خر بخندد.
۷۱۱) سیاهی دیگ از روسیاهی آشپز است.
۷۱۲) سیب سرخ واسه دس چلاق خوبه؟
۷۱۳) سیر از گشنه خبر ندارد، سواره از پیاده.
۷۱۴) سیلی نقد به از حلوای نسیه است.
۷۱۵) سینه آدمیزاد صندوقچه اسرار است.
۷۱۶) شاغال ترسو انگور خوب گیرش نمیآد.
۷۱۷) شاخو از ما بِکَن، به کس دیگه بند کن.
۷۱۸) شاخ گل هر جا که میروید گل است.
۷۱۹) شانس یکباره در خانه آدم میزند.
۷۲۰)شاه کج کلا رفته کربلا، نون شده گرون، یه من یه قرون.
۷۲۱) شاه میبخشد،اما شاه قُلی نمیبخشد.
۷۲۲) شاهنامه آخرش خوش است.
۷۲۳) شب آبستن است تا چه زاید گرگ.
۷۲۴) شب دراز است و قلندر بیدار.
۷۲۵) شب گربه سمور است.
۷۲۶) شبهای جمعه مردهها هم آزادند.
۷۲۷) شتر در خواب بیند پنبه دانه، گهی لُف لُف خورد گه دانه دانه.
۷۲۸) شتر دیدی ندیدی.
۷۲۹) شتر را فقط برای قربانی کردن نمیخواهند.
۷۳۰) شترسواری دولا دولا نمیشود.
۷۳۱) شده دایه مهربانتر از مادر.
۷۳۲) شدیم چوب سر گٌوهی
۷۳۳) شدیم عین مرغ، تو عزا و عروسی سرمونو میبُرن.
۷۳۴) شراب بیشتر از خجالت لٌپ آدم را سرخ میکند.
۷۳۵) شراب تلخ گیراتر است.
۷۳۶) شراب مفت را قاضی هم می خورد.
۷۳۷) شریک اگر خوب بود خدا برای خودش میگرفت.
۷۳۸) شریک دزد و رفیق قافله.
۷۳۹) شغال بیشه مازندران را نگیرد جز سگ مازندرانی.
۷۴۰) شکسته استخوان داند بهای مومیایی را.
#ادامه_دارد..الله را فراموش نکنید
@Faghadkhada9
📜 #ضرب_المثلها_16
قسمت شانزدهم
👤 مرتضی_احمدی
۶۸۱) سر گاو تو خمره گیر کرده.
۶۸۲) «سر گندهاش زیر لحافه»
۶۸۳) سرم را بشکن، نرخم را نشکن.
۶۸۴) سرم بشکن و گردو تو دامنم نریز.
۶۸۵) سر مرد اگر برود، قولش نمیرود.
۶۸۶) سرنا را از سر گشادش نمیزنند.
۶۸۷) سری که درد نمیکند، دستمال نمیبندند.
۶۸۸) سکه شاه ولایت هر کجا رود پس آید.
۶۸۹) سگ از مردمِ مردم آزار به.
۶۹۰) سگ پاچه خودش را نمیگیرد.
۶۹۱) سگ داند و پینهدوز در انبار چیست.
۶۹۲) سگ در خانه صاحبش شیر است.
۶۹۳) سگ زرد برادر شغال است.
۶۹۴ )سگ نازیآباد پاچه غریبه و خودی را میگیرد.
۶۹۵) سگ نبود چخش کنم، گربه نبود پیشتش کنم.
۶۹۶) سلام روستایی بیطمع نیست.
۶۹۷) سلمانیها وقتی بیکار میشوند سر همدیگر را میتراشند.
۶۹۸) «سِنده با قربون صدقه از سولاخ کون بیرون نمیآد».
۶۹۹) «سن که رسید به پنجاه درد میرسه به چن جا».
۷۰۰) سنگ آسیاب با همه سنگینی با آب میگرده.
۷۰۱) سنگ بزرگ علامت نزدن است.
۷۰۲) سنگ به پای شکسته میخورد.
۷۰۳) سنگ به در بسته میخورد.
۷۰۴) سنگ رو سنگ بند نمیشود.
۷۰۵) سنگ مفت، گنجشک مفت.
۷۰۶) سنگینی ترازو از سنگینی بار است.
۷۰۷) سورمه نه چشمو گشاد میکنه نه....تنگ
۷۰۸) سه پلشک آید و زن زاید و مهمان عزیز ز درآید.
۷۰۹) سیاست پدر و مادر سرش نمیشه.
۷۱۰) سیاگر سرخ پو شد خر بخندد.
۷۱۱) سیاهی دیگ از روسیاهی آشپز است.
۷۱۲) سیب سرخ واسه دس چلاق خوبه؟
۷۱۳) سیر از گشنه خبر ندارد، سواره از پیاده.
۷۱۴) سیلی نقد به از حلوای نسیه است.
۷۱۵) سینه آدمیزاد صندوقچه اسرار است.
۷۱۶) شاغال ترسو انگور خوب گیرش نمیآد.
۷۱۷) شاخو از ما بِکَن، به کس دیگه بند کن.
۷۱۸) شاخ گل هر جا که میروید گل است.
۷۱۹) شانس یکباره در خانه آدم میزند.
۷۲۰)شاه کج کلا رفته کربلا، نون شده گرون، یه من یه قرون.
۷۲۱) شاه میبخشد،اما شاه قُلی نمیبخشد.
۷۲۲) شاهنامه آخرش خوش است.
۷۲۳) شب آبستن است تا چه زاید گرگ.
۷۲۴) شب دراز است و قلندر بیدار.
۷۲۵) شب گربه سمور است.
۷۲۶) شبهای جمعه مردهها هم آزادند.
۷۲۷) شتر در خواب بیند پنبه دانه، گهی لُف لُف خورد گه دانه دانه.
۷۲۸) شتر دیدی ندیدی.
۷۲۹) شتر را فقط برای قربانی کردن نمیخواهند.
۷۳۰) شترسواری دولا دولا نمیشود.
۷۳۱) شده دایه مهربانتر از مادر.
۷۳۲) شدیم چوب سر گٌوهی
۷۳۳) شدیم عین مرغ، تو عزا و عروسی سرمونو میبُرن.
۷۳۴) شراب بیشتر از خجالت لٌپ آدم را سرخ میکند.
۷۳۵) شراب تلخ گیراتر است.
۷۳۶) شراب مفت را قاضی هم می خورد.
۷۳۷) شریک اگر خوب بود خدا برای خودش میگرفت.
۷۳۸) شریک دزد و رفیق قافله.
۷۳۹) شغال بیشه مازندران را نگیرد جز سگ مازندرانی.
۷۴۰) شکسته استخوان داند بهای مومیایی را.
#ادامه_دارد..الله را فراموش نکنید
@Faghadkhada9
𖡹➰◈▧݊⃟⃪࣭۪۪۪۪ۨ🌼▧݊⃟⃪࣭۪۪۪۪ۨ🌼▧݊⃟⃪࣭۪۪۪۪ۨ🌼▧݊⃟⃪࣭۪۪۪۪ۨ🌼𖡹➰◈
#دانستیهای۰جالب۰و۰خواندنی👇
🔹در هنگام «رانندگی» اکثر مردم تصور میکنند مهارتشان از سایرین بالاتر است.
🔸۱۸ ساعت بیدار ماندن بر روی بدن، اثری مانند نوشیدن ۳ قوطی آبجو را دارد
🔹 ۸۰ درصد مردم برای جلوگیری از شروع دعوا در مقابل کسانی که دوستشان دارند ساکت میمانند، حتی اگر هم حرف برای گفتن داشته باشند.
🔸چرت و خوابهای کوتاه روزانه به بهبود حافظه و کاهش بیماریهای قلبی کمک مؤثری میکند.
🔹ما هنگام صحبتکردن با افرادی که دوستشان داریم٬ صدایمان را تغییر میدهیم.
🔸نصب و قراردادن آینه در آسانسورها یک ترفند روانشناسی است تا انتظار را قابل تحملتر کند
🔹افرادی که از ضریب هوشی بالایی برخوردارند، خواب بیشتری میبینند.
🔸هنگامی که تحت «فشار روحی» و «استرس» زیاد هستید، بدن شما تمایل زیادی به خوردن غذاهای چرب و شور پیدا میکند.
🔹نود درصد مردم چیزهایی که هرگز نمیتوانند به دیگران بگویند را به صورت پیام و اساماس ارسال میکنند.
🔸عرق کردن باعث سمزدایی از بدن میشود.
🔹«خریدکردن» باعث آزاد شدن «اندروفین» میشود که موجب میشود موقتا استرس کاهش، اعتماد به نفس افزایش و رنج التیام یابد.
🔸«شکلات» سلولهای سرطانی را نابود میکند.
🔹استفاده از «دست»تان در هنگام صحبتکردن باعث میشود «مطمئن» و «باهوش» به نظر برسید.
🔸یک فنجان «قهوه» قبل از ورزش، چربیهای اضافی بدن را سریعتر میسوزاند.
🔹به طور متوسط بچهها حدود ٢٠٠ بار و افراد بالغ ١٠ بار در روز میخندند.
🔸زنان «حس بویایی» بهتری نسبت به مردان دارند.
🔹بدن انسان بین ساعت ۳ تا ۴ صبح در ضعیفترین حالت خود قرار دارد. در این زمان بیشتر مردم در خوابشان میمیرند.
🔸اگر شما هنگام دوران جوانی خود هیچ کار احمقانه و جالبی انجام ندهید در دوران پیری چیزی برای لبخندزدن نخواهید داشت.
🔹پشهها عاشق گروه خونی O هستند.
🔸زنها به مردانی که لباس رسمی دارند ٤ برابر بیشتر از مردانی که لباسهای غیر رسمی دارند جذب میشوند.
🔹«خوابیدن» پس از «یادگیری» باعث افزایش توانایی شما در به خاطر آوردن مسائل میشود.
🔸تمیزکردن و نظافت میتواند در رفع افسردگی و ناراحتی مؤثر باشد.
🔹داشتن «دختر» باعث میشود «امید به زندگی» در «پدران» افزایش یابد.
🔸دوش آب سرد برای سلامتی شما مفیدتر از دوش آب گرم است.
🔹اگر شما حس ناراحتی، خشم و تنهایی خود را انکار کنید، این کار میتواند از لحاظ روحی و روانی شما را تخریب کند.الله را فراموش نکنید
@Faghadkhada9
#دانستیهای۰جالب۰و۰خواندنی👇
🔹در هنگام «رانندگی» اکثر مردم تصور میکنند مهارتشان از سایرین بالاتر است.
🔸۱۸ ساعت بیدار ماندن بر روی بدن، اثری مانند نوشیدن ۳ قوطی آبجو را دارد
🔹 ۸۰ درصد مردم برای جلوگیری از شروع دعوا در مقابل کسانی که دوستشان دارند ساکت میمانند، حتی اگر هم حرف برای گفتن داشته باشند.
🔸چرت و خوابهای کوتاه روزانه به بهبود حافظه و کاهش بیماریهای قلبی کمک مؤثری میکند.
🔹ما هنگام صحبتکردن با افرادی که دوستشان داریم٬ صدایمان را تغییر میدهیم.
🔸نصب و قراردادن آینه در آسانسورها یک ترفند روانشناسی است تا انتظار را قابل تحملتر کند
🔹افرادی که از ضریب هوشی بالایی برخوردارند، خواب بیشتری میبینند.
🔸هنگامی که تحت «فشار روحی» و «استرس» زیاد هستید، بدن شما تمایل زیادی به خوردن غذاهای چرب و شور پیدا میکند.
🔹نود درصد مردم چیزهایی که هرگز نمیتوانند به دیگران بگویند را به صورت پیام و اساماس ارسال میکنند.
🔸عرق کردن باعث سمزدایی از بدن میشود.
🔹«خریدکردن» باعث آزاد شدن «اندروفین» میشود که موجب میشود موقتا استرس کاهش، اعتماد به نفس افزایش و رنج التیام یابد.
🔸«شکلات» سلولهای سرطانی را نابود میکند.
🔹استفاده از «دست»تان در هنگام صحبتکردن باعث میشود «مطمئن» و «باهوش» به نظر برسید.
🔸یک فنجان «قهوه» قبل از ورزش، چربیهای اضافی بدن را سریعتر میسوزاند.
🔹به طور متوسط بچهها حدود ٢٠٠ بار و افراد بالغ ١٠ بار در روز میخندند.
🔸زنان «حس بویایی» بهتری نسبت به مردان دارند.
🔹بدن انسان بین ساعت ۳ تا ۴ صبح در ضعیفترین حالت خود قرار دارد. در این زمان بیشتر مردم در خوابشان میمیرند.
🔸اگر شما هنگام دوران جوانی خود هیچ کار احمقانه و جالبی انجام ندهید در دوران پیری چیزی برای لبخندزدن نخواهید داشت.
🔹پشهها عاشق گروه خونی O هستند.
🔸زنها به مردانی که لباس رسمی دارند ٤ برابر بیشتر از مردانی که لباسهای غیر رسمی دارند جذب میشوند.
🔹«خوابیدن» پس از «یادگیری» باعث افزایش توانایی شما در به خاطر آوردن مسائل میشود.
🔸تمیزکردن و نظافت میتواند در رفع افسردگی و ناراحتی مؤثر باشد.
🔹داشتن «دختر» باعث میشود «امید به زندگی» در «پدران» افزایش یابد.
🔸دوش آب سرد برای سلامتی شما مفیدتر از دوش آب گرم است.
🔹اگر شما حس ناراحتی، خشم و تنهایی خود را انکار کنید، این کار میتواند از لحاظ روحی و روانی شما را تخریب کند.الله را فراموش نکنید
@Faghadkhada9
زخم های پنهان
نویسنده: فاطمه سون ارا
قسمت صد و چهل و دو
پس از ساعاتی، چهرهٔ راحیل با آرایشی لطیف و درخشان، چون ماه شب چهارده شد.
وقتی سدیس برای بردنش داخل آرایشگاه شد، با دیدنش ناگهان ایستاد. نگاهش در چشمان راحیل قفل شد. طوری که تمام صداها در جهان خاموش شدند، فقط صدای ضربان قلبش می پیچید. لبخند راحیل، سکوت او را شکست، اما سدیس حتی نتوانست یک کلمه بگوید. اشک هایش بی اجازه از چشمانش چکیدند. به سویش قدم برداشت، در برابرش ایستاد و با صدای لرزان و پر از عشق زمزمه کرد خدایا این فرشته، همسر من است؟ باورم نمی شود. راحیل، تو از رؤیاهای من زیباتر هستی.
راحیل با لبخندی به شوخی گفت این اشک خوشی است یا ندامت؟
سدیس سرش را تکان داد، پیشانی اش را به پیشانی راحیل چسپاند و گفت نشانهٔ این است که من هر لحظه، هزار بار دیگر عاشقت می شوم.
در فضای نیمه خاموش صالون که نور های طلایی و نرم چلچراغ ها بر چهرهٔ مهمانان سایه های لطیف انداخته بود، ناگهان صدایی برخاست که دل هر شنونده ای را لرزاند صدای ساربان بود، با همان سوز و شوری که خاص مردمان خاک خوردهٔ این سرزمین است. آهنگِ آهسته و کشدار نی، در آمیخته با آواز حزین، در صالون پیچید:
گل گفت که من یوسفِ مصریِ چمنم،
آهسته برو ماه من آهسته برو…
یاقوتِ گران مایه پر زر دهنم،
آهسته برو ماه من آهسته برو…
همه به سوی دروازه چرخیدند. دروازهٔ صالون آرام گشوده شد. مهمانان بی اختیار به پا ایستادند.
راحیل، در لباس سفید عروسی همچون تصویر فرشته ای از عالم خیال ظاهر شد. تاجی از نگین و مروارید، جالی حریری سپید با حاشیه های زرین، و چهره ای که از حیا و هیجان می درخشید، با گام هایی آهسته دست در بازوی پدرش وارد صالون شد.
گفتند چو تو یوسفی، نشانی بنما…
آهسته برو ماه من آهسته برو…
سدیس که در آن سو ایستاده بود، لحظه ای خیره ماند. چشمانش از اشک پر شد و دلش، چنان نرم گشت که گویی هر زخمی، هر درد گذشته با نگاه به راحیل التیام یافت. زیر لب گفت خدایا شکرت…
راحیل با چشمانی که از اشک برق می زدند، آهسته نزدیک شد. پدرش، در سکوتی آمیخته با حسرت و خوشی، دست دخترش را گرفت و به دست سدیس سپرد.
سدیس با احترام پیشانی راحیل را بوسید. صدای ساربان ادامه داشت
گفتا که به خون غرق کن نگر پیرهنم…
آهسته برو ماه من آهسته برو…
راحیل روی تخت نشسته بود، لباس سفیدش هنوز بر تنش بود، و جالی ظریفی نیمه بر سرش افتاده بود.الله را فراموش نکنید
@Faghadkhada9
نویسنده: فاطمه سون ارا
قسمت صد و چهل و دو
پس از ساعاتی، چهرهٔ راحیل با آرایشی لطیف و درخشان، چون ماه شب چهارده شد.
وقتی سدیس برای بردنش داخل آرایشگاه شد، با دیدنش ناگهان ایستاد. نگاهش در چشمان راحیل قفل شد. طوری که تمام صداها در جهان خاموش شدند، فقط صدای ضربان قلبش می پیچید. لبخند راحیل، سکوت او را شکست، اما سدیس حتی نتوانست یک کلمه بگوید. اشک هایش بی اجازه از چشمانش چکیدند. به سویش قدم برداشت، در برابرش ایستاد و با صدای لرزان و پر از عشق زمزمه کرد خدایا این فرشته، همسر من است؟ باورم نمی شود. راحیل، تو از رؤیاهای من زیباتر هستی.
راحیل با لبخندی به شوخی گفت این اشک خوشی است یا ندامت؟
سدیس سرش را تکان داد، پیشانی اش را به پیشانی راحیل چسپاند و گفت نشانهٔ این است که من هر لحظه، هزار بار دیگر عاشقت می شوم.
در فضای نیمه خاموش صالون که نور های طلایی و نرم چلچراغ ها بر چهرهٔ مهمانان سایه های لطیف انداخته بود، ناگهان صدایی برخاست که دل هر شنونده ای را لرزاند صدای ساربان بود، با همان سوز و شوری که خاص مردمان خاک خوردهٔ این سرزمین است. آهنگِ آهسته و کشدار نی، در آمیخته با آواز حزین، در صالون پیچید:
گل گفت که من یوسفِ مصریِ چمنم،
آهسته برو ماه من آهسته برو…
یاقوتِ گران مایه پر زر دهنم،
آهسته برو ماه من آهسته برو…
همه به سوی دروازه چرخیدند. دروازهٔ صالون آرام گشوده شد. مهمانان بی اختیار به پا ایستادند.
راحیل، در لباس سفید عروسی همچون تصویر فرشته ای از عالم خیال ظاهر شد. تاجی از نگین و مروارید، جالی حریری سپید با حاشیه های زرین، و چهره ای که از حیا و هیجان می درخشید، با گام هایی آهسته دست در بازوی پدرش وارد صالون شد.
گفتند چو تو یوسفی، نشانی بنما…
آهسته برو ماه من آهسته برو…
سدیس که در آن سو ایستاده بود، لحظه ای خیره ماند. چشمانش از اشک پر شد و دلش، چنان نرم گشت که گویی هر زخمی، هر درد گذشته با نگاه به راحیل التیام یافت. زیر لب گفت خدایا شکرت…
راحیل با چشمانی که از اشک برق می زدند، آهسته نزدیک شد. پدرش، در سکوتی آمیخته با حسرت و خوشی، دست دخترش را گرفت و به دست سدیس سپرد.
سدیس با احترام پیشانی راحیل را بوسید. صدای ساربان ادامه داشت
گفتا که به خون غرق کن نگر پیرهنم…
آهسته برو ماه من آهسته برو…
راحیل روی تخت نشسته بود، لباس سفیدش هنوز بر تنش بود، و جالی ظریفی نیمه بر سرش افتاده بود.الله را فراموش نکنید
@Faghadkhada9
زخم های پنهان
نویسنده: فاطمه سون ارا
قسمت صد و چهل و سه
#پایان
دروازه آرام باز شد، و سدیس، با چشمانی لبریز از مهر، وارد شد. بستهٔ کوچکی از گل های تازه در دستش بود. چند لحظه همان طور به درگاه ایستاد، به راحیل خیره ماند، گویی باور نمی کرد فرشتهٔ رویاهایش این چنین آرام و زیبا در برابرش نشسته است. لبخندی زد، لبخندی که از عمق قلبش بر لب آمد، آرام جلو رفت، کنارش زانو زد و زمزمه کرد وقتی برای اولین بار نامت را شنیدم، نمی دانستم قرار است تمام زندگی ام با آن معنا بگیرد و حالا، که تو را در لباس سپید می بینم، دیگر هیچ آرزویی در دلم نمانده.
راحیل سرش را پایین انداخت، صورتش گل انداخته بودند.
سدیس سرش را جلو آورد، بوسه ای بر پیشانی راحیل زد، همان جایی که وعدهٔ وفا را می نشانند. بعد آرام کنارش نشست. شانه هایشان به هم تکیه کرد، و سکوتی شیرین میان شان افتاد، سکوتی که از هزاران کلمه عاشقانه گرم تر بود.
چند روزی از جشن وصل گذشته بود. آن روز، روز سفر دوباره بود؛ سفری که ابتدا به سوییس ختم می شد و پس از آن، به آغوش گرم مادر و پدر سدیس در امریکا.
صبحی دلانگیز و لطیف، نسیمی آرام در خانه وزیدن داشت؛ از آن صبح هایی که هوا آغشته با بوی وداع است و لبخندها در پسِ پردهای از اشک پنهان.
خانه ای که روزی میزبان اشک ها، دردها و لحظات تلخ بیم و امید بود، اکنون با دعای خیر پر شده بود؛ با لبخند هایی که از دل بر می آمد، با نگاهی که هر چند حزن در دل داشت، اما به آینده ای روشن لبخند میزد.
مادر سدیس، شالی ابریشمین را با دست های لرزان از مهر، روی شانه های راحیل انداخت. دستی بر موهایش کشید و آهسته زمزمه کرد تو دختر من هستی، نه به رسم، بلکه به قلب. دعای هر لحظه ام همراه قدم های تو و پسرم باد، ان شالله همیشه با هم خوشبخت باشید منتظر تان هستم.
سدیس، در گوشه ای ایستاده بود؛ بکس ها در کنارش و با لبخند مردانه ای که نشان از آرامش پس از طوفان داشت، نزدیک آمد مادرش را در آغوش گرفت و گفت بزودی نزد تان میاییم مادر جان.
میدان هوایی کابل شلوغ و پر همهمه بود.وقتی طیاره آرام از زمین برخاست، راحیل دست سدیس را گرفت. اشکی بی صدا از گوشهٔ چشمش سر خورد. سدیس دست دیگرش را روی دست راحیل گذاشت.
طیاره آرام از کابل فاصله گرفت. شهر، خانه، خاطره، اشک و لبخند زیر پاهای شان کوچک شد. گذشته را پشت سر گذاشتند.
و چنین بود که قصهٔ راحیل و سدیس، نه با نقطه، که با آغاز دوباره ای به پایان رسید…
آغازی در سرزمینی نو، با دلی پر از عشق و امید؛
آغازی که پایانش، تنها عشق بود.
به افتخار عشق شان❤️
و پایان❤️الله را فراموش نکنید
@Faghadkhada9
نویسنده: فاطمه سون ارا
قسمت صد و چهل و سه
#پایان
دروازه آرام باز شد، و سدیس، با چشمانی لبریز از مهر، وارد شد. بستهٔ کوچکی از گل های تازه در دستش بود. چند لحظه همان طور به درگاه ایستاد، به راحیل خیره ماند، گویی باور نمی کرد فرشتهٔ رویاهایش این چنین آرام و زیبا در برابرش نشسته است. لبخندی زد، لبخندی که از عمق قلبش بر لب آمد، آرام جلو رفت، کنارش زانو زد و زمزمه کرد وقتی برای اولین بار نامت را شنیدم، نمی دانستم قرار است تمام زندگی ام با آن معنا بگیرد و حالا، که تو را در لباس سپید می بینم، دیگر هیچ آرزویی در دلم نمانده.
راحیل سرش را پایین انداخت، صورتش گل انداخته بودند.
سدیس سرش را جلو آورد، بوسه ای بر پیشانی راحیل زد، همان جایی که وعدهٔ وفا را می نشانند. بعد آرام کنارش نشست. شانه هایشان به هم تکیه کرد، و سکوتی شیرین میان شان افتاد، سکوتی که از هزاران کلمه عاشقانه گرم تر بود.
چند روزی از جشن وصل گذشته بود. آن روز، روز سفر دوباره بود؛ سفری که ابتدا به سوییس ختم می شد و پس از آن، به آغوش گرم مادر و پدر سدیس در امریکا.
صبحی دلانگیز و لطیف، نسیمی آرام در خانه وزیدن داشت؛ از آن صبح هایی که هوا آغشته با بوی وداع است و لبخندها در پسِ پردهای از اشک پنهان.
خانه ای که روزی میزبان اشک ها، دردها و لحظات تلخ بیم و امید بود، اکنون با دعای خیر پر شده بود؛ با لبخند هایی که از دل بر می آمد، با نگاهی که هر چند حزن در دل داشت، اما به آینده ای روشن لبخند میزد.
مادر سدیس، شالی ابریشمین را با دست های لرزان از مهر، روی شانه های راحیل انداخت. دستی بر موهایش کشید و آهسته زمزمه کرد تو دختر من هستی، نه به رسم، بلکه به قلب. دعای هر لحظه ام همراه قدم های تو و پسرم باد، ان شالله همیشه با هم خوشبخت باشید منتظر تان هستم.
سدیس، در گوشه ای ایستاده بود؛ بکس ها در کنارش و با لبخند مردانه ای که نشان از آرامش پس از طوفان داشت، نزدیک آمد مادرش را در آغوش گرفت و گفت بزودی نزد تان میاییم مادر جان.
میدان هوایی کابل شلوغ و پر همهمه بود.وقتی طیاره آرام از زمین برخاست، راحیل دست سدیس را گرفت. اشکی بی صدا از گوشهٔ چشمش سر خورد. سدیس دست دیگرش را روی دست راحیل گذاشت.
طیاره آرام از کابل فاصله گرفت. شهر، خانه، خاطره، اشک و لبخند زیر پاهای شان کوچک شد. گذشته را پشت سر گذاشتند.
و چنین بود که قصهٔ راحیل و سدیس، نه با نقطه، که با آغاز دوباره ای به پایان رسید…
آغازی در سرزمینی نو، با دلی پر از عشق و امید؛
آغازی که پایانش، تنها عشق بود.
به افتخار عشق شان❤️
و پایان❤️الله را فراموش نکنید
@Faghadkhada9
⚜️حکایت ⚜️
در یکی از روستاهای کوهستانی "دیاربکر" ترکیه، آموزگار دبستانی بنام احمد در درس ریاضی به شاگردانش میگوید که اگر در یک کاسه ۱۰ عدد توت فرنگی باشد، در ۵ کاسه چند عدد توت فرنگی داریم؟
دانش آموزان: آقا اجازه، توت فرنگی چیه؟
معلم: شما نمیدانید توت فرنگی چیه؟
دانش آموزان: ما تابحال توت فرنگی ندیده ایم.
معلم فکری به نظرش میرسد، مقداری از خاک آن روستا را به یک مؤسسه کشت و صنعت در شهر "بورسا" فرستاده و از آنها سوال میکند که آیا این خاک برای کشت توت فرنگی مناسب است یا نه؟
آن مؤسسه پاسخ میدهد که این خاک و آب و هوای دیاربکر برای کشت توت فرنگی مناسب بوده و همچنین مقداری بوته توت فرنگی و دستورالعمل کاشت و داشت محصول را برای وی میفرستد.
معلم بچه ها را به حیاط مدرسه برده و طرز کاشتن بوتههای توت فرنگی را به دانش آموزان یاد میدهد و به آنها میگوید که امسال از شما امتحان ریاضی نخواهم گرفت.
بجای آن به هر کدام از شما چهار بوته توت فرنگی میدهم که آنها را به خانه برده و کاشت آنها را همانطوری که یاد گرفتهاید، به پدر و مادرتان یاد بدهید.
وقتی که توت فرنگیها رسیدند آنها را توی بشقاب گذاشته و به مدرسه میآورید.
برای هر ۱۰ عدد توت فرنگی یک نمره خواهید گرفت.
وقتی میوه ها رسیدند، بچهها آنها را در بشقابی گذاشته و به مدرسه آوردند.
معلم میپرسد که مزهشان چطور بود؟ بچه ها میگویند که چون پای نمره در میان بود، اصلا از آنها نخورده ایم.
معلم میخندد و میگوید همه شما نمره کامل را میگیرید، میتوانید بخورید.
بچه ها با ولعی شیرین توت فرنگیها را میخورند.
بعد از دو سال از آن ماجرا، مردم آن روستایی که تا به آن زمان توت فرنگی ندیده بودند، در بازارهای محلیشان، توت فرنگی میفروشند.
معلم بودن یعنی این...
فقط روی تخته سیاه آموزش ضرب و تقسیم نیست.
معلم بودن شاید از خود اثری برجا گذاشتن باشد.
پس بیاییم در زندگی اثری از خود بجا بگذاریم.
بیایم زندگی مردم را به سمت شادی تغییر دهیم.
الله را فراموش نکنید
@Faghadkhada9
کاری کنیم بعد از مرگمان ما را بخاطر بیارند...
در یکی از روستاهای کوهستانی "دیاربکر" ترکیه، آموزگار دبستانی بنام احمد در درس ریاضی به شاگردانش میگوید که اگر در یک کاسه ۱۰ عدد توت فرنگی باشد، در ۵ کاسه چند عدد توت فرنگی داریم؟
دانش آموزان: آقا اجازه، توت فرنگی چیه؟
معلم: شما نمیدانید توت فرنگی چیه؟
دانش آموزان: ما تابحال توت فرنگی ندیده ایم.
معلم فکری به نظرش میرسد، مقداری از خاک آن روستا را به یک مؤسسه کشت و صنعت در شهر "بورسا" فرستاده و از آنها سوال میکند که آیا این خاک برای کشت توت فرنگی مناسب است یا نه؟
آن مؤسسه پاسخ میدهد که این خاک و آب و هوای دیاربکر برای کشت توت فرنگی مناسب بوده و همچنین مقداری بوته توت فرنگی و دستورالعمل کاشت و داشت محصول را برای وی میفرستد.
معلم بچه ها را به حیاط مدرسه برده و طرز کاشتن بوتههای توت فرنگی را به دانش آموزان یاد میدهد و به آنها میگوید که امسال از شما امتحان ریاضی نخواهم گرفت.
بجای آن به هر کدام از شما چهار بوته توت فرنگی میدهم که آنها را به خانه برده و کاشت آنها را همانطوری که یاد گرفتهاید، به پدر و مادرتان یاد بدهید.
وقتی که توت فرنگیها رسیدند آنها را توی بشقاب گذاشته و به مدرسه میآورید.
برای هر ۱۰ عدد توت فرنگی یک نمره خواهید گرفت.
وقتی میوه ها رسیدند، بچهها آنها را در بشقابی گذاشته و به مدرسه آوردند.
معلم میپرسد که مزهشان چطور بود؟ بچه ها میگویند که چون پای نمره در میان بود، اصلا از آنها نخورده ایم.
معلم میخندد و میگوید همه شما نمره کامل را میگیرید، میتوانید بخورید.
بچه ها با ولعی شیرین توت فرنگیها را میخورند.
بعد از دو سال از آن ماجرا، مردم آن روستایی که تا به آن زمان توت فرنگی ندیده بودند، در بازارهای محلیشان، توت فرنگی میفروشند.
معلم بودن یعنی این...
فقط روی تخته سیاه آموزش ضرب و تقسیم نیست.
معلم بودن شاید از خود اثری برجا گذاشتن باشد.
پس بیاییم در زندگی اثری از خود بجا بگذاریم.
بیایم زندگی مردم را به سمت شادی تغییر دهیم.
الله را فراموش نکنید
@Faghadkhada9
کاری کنیم بعد از مرگمان ما را بخاطر بیارند...
#دوقسمت صدوسی وسه وصدوسی وچهار
📖سرگذشت کوثر
رقیه خواهر مراد نگاهی به من و مراد کرد و گفت همچین چیزی امکان نداره مگه میشه مادر من مرده باشه ما مادرمونو دست شما سپرده بودیم مادر من داشت از اینجا میرفت صحیح و سالم بود قبراق و سرحال بود یعنی چی مرده یعنی چی شهید شده چه بلایی سر مادر من آوردیدخدا ایشالا ازتون نگذره خدا مرگتون بده مادر منو بردین اذیت کردید بردید کشتینش جیغ میزد گریه میکرد تو سر خودش میزد میگفت من مادرمو میخوام مادر منو بهم پس بدین کوثر تو مادر منو برده بودی ازش مواظبت کنی چی شدسوار گردنت بود چی بودش که نتونستی تحملش کنی گفتم چی داری واسه خودت میگی مادرت میگم شهید شده مگه من گفتم که هواپیمای عراق حمله کنه گفت تو باید بیشتر مراقبت میکردی چطور تو زنده موندی دخترت زنده موندچطور یونس زنده موند همه اینا زنده موندن فقط مادر من باید میمرد بقیه بچه هات کجان حتما اونها هم صحیح و سالم هستن فقط مادر بدبخت من تو این دنیا اضافه بودعروس همینه! قاتل خونواده شوهر! فاطمه اومد جلو دست عمش رو گرفت و در حیاط روبازکردبهش گفتم بروبه سلامت دیگه این دوروبر نبینمت میخواستی مراقب مادرت باشیدمگه مادربدبخت من کلفت شماها بود البته سالهاست که مادر من کلفتی شماها را میکنه فکر کردید من فراموش کردم من دونه به دونه یادمه یادم نمیره چه بلاهایی سرماآوردین چقدر مادر من کتک خورد از دست شماهامیخواستین مادرتونو نگه دارین نتونستین نگه دارین همچین اتفاقی افتاد ما که نمیخواستیم مادرتونو ببریم خودش به زوراومدحالا هم اگه میخواید به مادرم بیاحترامی کنید لطفاً شرتونوازاینجا کم بکنیدمن دیگه دختر بچه کوچولوی سابق نیستم من همه جوره پای مامانم وایمیستم
ازش حمایت میکنم خواهرشوهرم با اشک نگاهی به فاطمه کردوگفت تونمیدونی چه دردی دارم میکشم من مادرمونتونستم ببینم
فاطمه گفت شما مادرتونو نتونستین ببینید من برادرامودیگه نمیتونم ببینم یاسین و یوسف شهیدشدن همراه مادر شما فکر کردی فقط مادرشما شهید شدنه من برادرهامم شهیدشدن همراه مادرتون برادرهای من جوانمرگ شدن خیلی جوون بودن خیلی خیلی جوون بودن حقشون نبودکه الان بمیرن
اونها رفتن که شماها راحت زندگی کنید اینوبفهم عمه جون شما که مستقیم موشک روسرت نخورده ولی مادربدبخت من موشک مستقیم خورده به زندگیش رقیه بهم گفت من میخوام برم خونم ولی بازم برمیگردم و بایدباهم حرف بزنیم گفتم عزیزدلم هر وقت که خواستی بیاقدمت روچشم من اینجام جوابگوی همه سوالاتت هستم من فرار نمیکنم بهم گفت ولی واسم سؤاله چه جوری مادر من شهید شده پسرهات هم شهید شدن ولی تو و یونس زنده موندین این خیلی برای من عجیبه میتونی بهم توضیح بدی گفتم خواست خدابود
خدا خواست که من زنده بمونم خواست که یونس زنده بمونه فکرکردی خیلی خوشحالیم نه ما خیلی داریم عذاب میکشیم ما فقط داریم تظاهرمیکنیم که هیچ اتفاقی نیفتاد و ما خوشحالیم در حالی که دردسنگینی رو قلبمان مونده رقیه که رفت زدم زیرگریه با صدای بلند گریه میکردم وخدا راصدا میکردم واقعاً خودمم مونده بودم این چه سرنوشتی بودکه من داشتم رقیه راست میگفت چه جوری میشه که اونها رفتن و من موندم من صحیح وسالم موندم مراد دستمو گرفت بهم گفت خانمم گریه نکن گفتم مرادواقعاچه جوری میشه واقعاًمگه میشه چرامن نرفتم چرا اونها رفتن چرامن باید عمرم به این دنیا باشه ولی بچههام بمیرن
گفت خودت جواب خودتوبه خواهرم دادی خواست خدابودحتماًخدا بهت نظر کرده بود شایدم هنوزپیمونه عمرت پرنشده بودوتوهم هنوزکارهای نیمه تمام زیادی داشتی واسه همینکارهای نیمه تمام زیادی داشتی واسه همین باید میموندی وکارهای نیمه تمامتو انجام دادی حرفهای مرادعین آبی بود رو آتیش تنها کسی که میتونست تو اون شرایط منوآروم بکنه مرادبودوقتی بهش نگاه میکردم احساس آرامش میکردم حس خوبی بهم دست میداد ولی بازم احساس میکردم این آخرین باری که همدیگرو میدیدیم این آخرین سفریه که باهم اومدیم مرادوقتی دیدبهش خیره شدم گفت چرااینجوری نگاه میکنی گفتم نمیدونم چرا هرچقدر نگات میکنم سیرنمیشم گفت شاید خودتم میدونی که این سفر آخرین سفرمونه من وقتی برم جبهه دیگه راه برگشتی ندارم
گفتم ولی من مطمئنم توبرمیگردی گفت الکی فکر نکن ولی من برنمیگردم بارها و بارهاخواب رفتنمو دیدم گفتم اگه تو بری من چه خاکی بایدتوسرم بریزم گفت من برم مهدی میاد اون مراقبته وتکیه گاه محکم تری براته گفتم مهدی جای خودش توهم جای خودت تو شوهرمی تکیه گاهمی سایه بالا سرمی بدون تواین زندگی رانمیخوام گفت فکرهای بی خودنکن توخیلی محکم ترازاین حرفها هستی تو شیرزنی هستی برای خودت
ازحرفهاش خندم می گرفت اون روز تاشب کلی کار کردیم حیاط مثل دسته گل شدو خونه را هم تا جایی که می تونستیم تمیز کردیم.الله را فراموش نکنید
@Faghadkhada9
📖سرگذشت کوثر
رقیه خواهر مراد نگاهی به من و مراد کرد و گفت همچین چیزی امکان نداره مگه میشه مادر من مرده باشه ما مادرمونو دست شما سپرده بودیم مادر من داشت از اینجا میرفت صحیح و سالم بود قبراق و سرحال بود یعنی چی مرده یعنی چی شهید شده چه بلایی سر مادر من آوردیدخدا ایشالا ازتون نگذره خدا مرگتون بده مادر منو بردین اذیت کردید بردید کشتینش جیغ میزد گریه میکرد تو سر خودش میزد میگفت من مادرمو میخوام مادر منو بهم پس بدین کوثر تو مادر منو برده بودی ازش مواظبت کنی چی شدسوار گردنت بود چی بودش که نتونستی تحملش کنی گفتم چی داری واسه خودت میگی مادرت میگم شهید شده مگه من گفتم که هواپیمای عراق حمله کنه گفت تو باید بیشتر مراقبت میکردی چطور تو زنده موندی دخترت زنده موندچطور یونس زنده موند همه اینا زنده موندن فقط مادر من باید میمرد بقیه بچه هات کجان حتما اونها هم صحیح و سالم هستن فقط مادر بدبخت من تو این دنیا اضافه بودعروس همینه! قاتل خونواده شوهر! فاطمه اومد جلو دست عمش رو گرفت و در حیاط روبازکردبهش گفتم بروبه سلامت دیگه این دوروبر نبینمت میخواستی مراقب مادرت باشیدمگه مادربدبخت من کلفت شماها بود البته سالهاست که مادر من کلفتی شماها را میکنه فکر کردید من فراموش کردم من دونه به دونه یادمه یادم نمیره چه بلاهایی سرماآوردین چقدر مادر من کتک خورد از دست شماهامیخواستین مادرتونو نگه دارین نتونستین نگه دارین همچین اتفاقی افتاد ما که نمیخواستیم مادرتونو ببریم خودش به زوراومدحالا هم اگه میخواید به مادرم بیاحترامی کنید لطفاً شرتونوازاینجا کم بکنیدمن دیگه دختر بچه کوچولوی سابق نیستم من همه جوره پای مامانم وایمیستم
ازش حمایت میکنم خواهرشوهرم با اشک نگاهی به فاطمه کردوگفت تونمیدونی چه دردی دارم میکشم من مادرمونتونستم ببینم
فاطمه گفت شما مادرتونو نتونستین ببینید من برادرامودیگه نمیتونم ببینم یاسین و یوسف شهیدشدن همراه مادر شما فکر کردی فقط مادرشما شهید شدنه من برادرهامم شهیدشدن همراه مادرتون برادرهای من جوانمرگ شدن خیلی جوون بودن خیلی خیلی جوون بودن حقشون نبودکه الان بمیرن
اونها رفتن که شماها راحت زندگی کنید اینوبفهم عمه جون شما که مستقیم موشک روسرت نخورده ولی مادربدبخت من موشک مستقیم خورده به زندگیش رقیه بهم گفت من میخوام برم خونم ولی بازم برمیگردم و بایدباهم حرف بزنیم گفتم عزیزدلم هر وقت که خواستی بیاقدمت روچشم من اینجام جوابگوی همه سوالاتت هستم من فرار نمیکنم بهم گفت ولی واسم سؤاله چه جوری مادر من شهید شده پسرهات هم شهید شدن ولی تو و یونس زنده موندین این خیلی برای من عجیبه میتونی بهم توضیح بدی گفتم خواست خدابود
خدا خواست که من زنده بمونم خواست که یونس زنده بمونه فکرکردی خیلی خوشحالیم نه ما خیلی داریم عذاب میکشیم ما فقط داریم تظاهرمیکنیم که هیچ اتفاقی نیفتاد و ما خوشحالیم در حالی که دردسنگینی رو قلبمان مونده رقیه که رفت زدم زیرگریه با صدای بلند گریه میکردم وخدا راصدا میکردم واقعاً خودمم مونده بودم این چه سرنوشتی بودکه من داشتم رقیه راست میگفت چه جوری میشه که اونها رفتن و من موندم من صحیح وسالم موندم مراد دستمو گرفت بهم گفت خانمم گریه نکن گفتم مرادواقعاچه جوری میشه واقعاًمگه میشه چرامن نرفتم چرا اونها رفتن چرامن باید عمرم به این دنیا باشه ولی بچههام بمیرن
گفت خودت جواب خودتوبه خواهرم دادی خواست خدابودحتماًخدا بهت نظر کرده بود شایدم هنوزپیمونه عمرت پرنشده بودوتوهم هنوزکارهای نیمه تمام زیادی داشتی واسه همینکارهای نیمه تمام زیادی داشتی واسه همین باید میموندی وکارهای نیمه تمامتو انجام دادی حرفهای مرادعین آبی بود رو آتیش تنها کسی که میتونست تو اون شرایط منوآروم بکنه مرادبودوقتی بهش نگاه میکردم احساس آرامش میکردم حس خوبی بهم دست میداد ولی بازم احساس میکردم این آخرین باری که همدیگرو میدیدیم این آخرین سفریه که باهم اومدیم مرادوقتی دیدبهش خیره شدم گفت چرااینجوری نگاه میکنی گفتم نمیدونم چرا هرچقدر نگات میکنم سیرنمیشم گفت شاید خودتم میدونی که این سفر آخرین سفرمونه من وقتی برم جبهه دیگه راه برگشتی ندارم
گفتم ولی من مطمئنم توبرمیگردی گفت الکی فکر نکن ولی من برنمیگردم بارها و بارهاخواب رفتنمو دیدم گفتم اگه تو بری من چه خاکی بایدتوسرم بریزم گفت من برم مهدی میاد اون مراقبته وتکیه گاه محکم تری براته گفتم مهدی جای خودش توهم جای خودت تو شوهرمی تکیه گاهمی سایه بالا سرمی بدون تواین زندگی رانمیخوام گفت فکرهای بی خودنکن توخیلی محکم ترازاین حرفها هستی تو شیرزنی هستی برای خودت
ازحرفهاش خندم می گرفت اون روز تاشب کلی کار کردیم حیاط مثل دسته گل شدو خونه را هم تا جایی که می تونستیم تمیز کردیم.الله را فراموش نکنید
@Faghadkhada9
توچراغیهستی
کهنورشتاریکیهارازدود...
وقلبهارا،آرامشبخشید
بهشوقدیدارتو،زمینوزمانعاشقانه
میگریندوآسمانهابهنامتافتخارمیکنند!
یارسولﷲﷺ🥹🫀🕊
الله را فراموش نکنید
@Faghadkhada9
صلوا؏ـلیالحبيب:
اللّهُمَصَلِّۈسَلّمْعلَےَِٰنبيّنَآمُحمَّدٍﷺ🤍🎀
کهنورشتاریکیهارازدود...
وقلبهارا،آرامشبخشید
بهشوقدیدارتو،زمینوزمانعاشقانه
میگریندوآسمانهابهنامتافتخارمیکنند!
یارسولﷲﷺ🥹🫀🕊
الله را فراموش نکنید
@Faghadkhada9
صلوا؏ـلیالحبيب:
اللّهُمَصَلِّۈسَلّمْعلَےَِٰنبيّنَآمُحمَّدٍﷺ🤍🎀
پارت سی و چهارم: وقتی قرآن قلبم را حفظ کرد
یسرا:
امید و خانوادهاش رفتارشان نسبت به من بهتر شده بود. حتی خانهای در نزدیکی خانهی مادرم برایم گرفته بود. چندین بار مادرم به من گفته بود که "این آدم به درد نمیخورد و کارهایش فقط نقشبازی کردن است"، اما من در دلم حس میکردم که امید تغییر کرده و دیگر آن رفتارهای گذشته را ندارد.
دقیقاً یک سال بود که رفتار خوبی با من داشت. هر چه میگفتم، میپذیرفت و گوش میداد. چند باری هم با مادرم صحبت کرده بودم و از او خواسته بودم که دیگر به امید چیزی نگوید یا بهانه نگیرد.
الحمدلله، همه چیز بهتر شده بود.
امید حتی اجازه میداد هر جا میخواستم بروم، بی آنکه مخالفتی کند.
در دلم میگفتم:
شاید این لطفی از جانب الله باشد... شاید حکمتی در کار است...
کمکم زمان اجارهی خانهام به پایان میرسید و به خاطر شرایط مالیمان، تصمیم گرفتیم به روستا برویم؛ جایی که خانهها ارزانتر بود و آبوهوایش را دوست داشتم، مخصوصاً صدای دلنشین گنجشکها در صبحها که دل آدم را زنده میکرد.
مردم روستا هم از مهربانترین انسانهایی هستند که دیده بودم.
در همین فکرها بودم که امید صدایم زد:
امید:
ـ یسرا، آماده شو بریم خونهی مادرت.
یسرا (با ذوق):
ـ امید عزیزم! باشه، همین الان آماده میشم. مرسی!
(در دل امید:)
ـ اگر مادرم به من نمیگفت، هرگز اینقدر با این دخترهی ساده رفتار خوبی نمیکردم... کمکم دارم از این همه خوبی که بهش میکنم کلافه میشم...
یسرا:
ـ خدایا شکرت... چقدر خوشحالم... الحمدلله همه چیز داره بهتر میشه.
در این روزها، من و خواهرانم تصمیم گرفتیم که قرآن را حفظ کنیم.
الحمدلله، در طول یک سال، موفق شدیم ده جزء از کلام الله مجید را به خاطر بسپاریم.
هر جمعه به خانهی مادرم میرفتیم، برای هم قرآن میخواندیم و پیشرفت یکدیگر را میسنجیدیم.
لطف خدا شامل حالمان شده بود؛ چرا که روز به روز در حفظ قرآن پیشرفت میکردیم.
و خوشبختانه، امید هم در این مسیر مانعی ایجاد نمیکرد و به تلاوتم اعتراضی نداشت.
ان شاالله ادامه دارد...الله را فراموش نکنید
@Faghadkhada9
یسرا:
امید و خانوادهاش رفتارشان نسبت به من بهتر شده بود. حتی خانهای در نزدیکی خانهی مادرم برایم گرفته بود. چندین بار مادرم به من گفته بود که "این آدم به درد نمیخورد و کارهایش فقط نقشبازی کردن است"، اما من در دلم حس میکردم که امید تغییر کرده و دیگر آن رفتارهای گذشته را ندارد.
دقیقاً یک سال بود که رفتار خوبی با من داشت. هر چه میگفتم، میپذیرفت و گوش میداد. چند باری هم با مادرم صحبت کرده بودم و از او خواسته بودم که دیگر به امید چیزی نگوید یا بهانه نگیرد.
الحمدلله، همه چیز بهتر شده بود.
امید حتی اجازه میداد هر جا میخواستم بروم، بی آنکه مخالفتی کند.
در دلم میگفتم:
شاید این لطفی از جانب الله باشد... شاید حکمتی در کار است...
کمکم زمان اجارهی خانهام به پایان میرسید و به خاطر شرایط مالیمان، تصمیم گرفتیم به روستا برویم؛ جایی که خانهها ارزانتر بود و آبوهوایش را دوست داشتم، مخصوصاً صدای دلنشین گنجشکها در صبحها که دل آدم را زنده میکرد.
مردم روستا هم از مهربانترین انسانهایی هستند که دیده بودم.
در همین فکرها بودم که امید صدایم زد:
امید:
ـ یسرا، آماده شو بریم خونهی مادرت.
یسرا (با ذوق):
ـ امید عزیزم! باشه، همین الان آماده میشم. مرسی!
(در دل امید:)
ـ اگر مادرم به من نمیگفت، هرگز اینقدر با این دخترهی ساده رفتار خوبی نمیکردم... کمکم دارم از این همه خوبی که بهش میکنم کلافه میشم...
یسرا:
ـ خدایا شکرت... چقدر خوشحالم... الحمدلله همه چیز داره بهتر میشه.
در این روزها، من و خواهرانم تصمیم گرفتیم که قرآن را حفظ کنیم.
الحمدلله، در طول یک سال، موفق شدیم ده جزء از کلام الله مجید را به خاطر بسپاریم.
هر جمعه به خانهی مادرم میرفتیم، برای هم قرآن میخواندیم و پیشرفت یکدیگر را میسنجیدیم.
لطف خدا شامل حالمان شده بود؛ چرا که روز به روز در حفظ قرآن پیشرفت میکردیم.
و خوشبختانه، امید هم در این مسیر مانعی ایجاد نمیکرد و به تلاوتم اعتراضی نداشت.
ان شاالله ادامه دارد...الله را فراموش نکنید
@Faghadkhada9
پارت سی و پنجم: وقتی قرآن قلبم را حفظ کرد
یسرا:
آن روز که به خانهی مادرم رفتیم، لحظات شیرینی را گذراندم. امید هم خبر خوشی به من داد:
گفت خانهای خوب در شهر پیدا کرده که هم به محل کارش نزدیک است و هم نیاز نیست از شهر دور شویم.
الحمدلله، دلم از این همه تغییرات پر از شکر شد؛ حس میکردم تمام خوشیهای دنیا به من روی آوردهاند.
امید (در دلش):
ـ فقط باید همین یک سال دیگر تحمل کنم. با هر نیرنگی که شده، میبرمش خانهی مادرم که آنجا برایشان کار کند. دیگر از این نقش بازی کردن خسته شدهام. تمام این خوبیها فقط برای جلب توجه اوست؛ وگرنه یک لحظه هم نمیتوانستم دوام بیاورم...
یسرا:
کلاسهای حفظ قرآنم به صورت آنلاین برگزار میشد و شاگردانی داشتم که هر کدام برایم انگیزهای قوی برای زندگی بودند.
همهشان مهربان، پرتلاش و باصفا بودند.
یک سال بعد...
الحمدلله، توفیق یافتم که قرآن را به طور کامل حفظ کنم.
تنها سه نفر از خواهرانم باقی مانده بودند و من و سمیرا موفق شده بودیم که قرآن را از بَر کنیم.
از شوق و خوشحالی، اشک در چشمانم حلقه زده بود.
احساس میکردم الله تعالی دری از رحمت و لطفش را به رویم گشوده است.
در میان ۶۰۰ مربی حفظ قرآن، به عنوان یکی از بهترین استادان معرفی شدم و لقب "مربی برتر سال" را به دست آوردم.
هر چه پیش میرفت، خیر و برکت بیشتری در زندگیام میدیدم.
امید گاهی در فکر فرو میرفت و پاسخ حرفهایم را نمیداد.
گاهی دلم میلرزید و حس میکردم چیزی در دلش پنهان است؛
اما خودم را دلداری میدادم:
"عیبی ندارد... شاید او هم مشکلاتی دارد که من از آن بیخبرم."
گاه رفتارش آنقدر مهربان میشد که دلم گرمِ محبتش میشد.
به خودم میگفتم:
"انسان همیشه در یک حال نیست... صبر پیشه کن یسرا..."
اما چیزی بود که دلم را بیشتر به درد میآورد:
هرگاه سخن از فرزندآوری میگشودم، امید چهره درهم میکشید و قهر میکرد.
میگفت:
"زندگی دونفره قشنگتر است. چرا حرف مرا نمیفهمی؟!"
در حالی که من از ته دل، آرزو داشتم که صاحب فرزندی شویم.
با خود میگفتم:
"بعد از چهار سال زندگی مشترک، وقت آن نرسیده که رنگ لبخند کودکی در خانهمان جاری شود؟"
در نهایت یک روز با دلی شکسته به امید گفتم:
یسرا:
ـ امید جان، من واقعاً دوست دارم فرزندی داشته باشم. من از تو چندین فرزند نمیخواهم، فقط یک فرزند... تا این خانه پر از برکت شود... تا دلیلی باشد برای لبخندهای بیشتر...
امید (با عصبانیت):
ـ اووووف، باز هم یسرا شروع کردی! چند بار بگویم که بچه نمیخواهم؟! زندگی دونفره خیلی قشنگتره! چرا حرفم رو نمیفهمی؟
یسرا (در دلش):
باز هم لجبازی کرد... اما چه کنم؟ دلم آرزویی دارد که او نمیفهمد...
باید صبر کنم... باید توکلم به الله باشد...
که فرمود:
"وَعَسَىٰ أَن تَكْرَهُوا۟ شَيْـًۭٔا وَهُوَ خَيْرٌۭ لَّكُمْ ۖ وَعَسَىٰ أَن تُحِبُّوا۟ شَيْـًۭٔا وَهُوَ شَرٌّۭ لَّكُمْ ۗ وَٱللَّهُ يَعْلَمُ وَأَنتُمْ لَا تَعْلَمُونَ"
(شاید چیزی را خوش نداشته باشید، حال آنکه خیر شما در آن است؛ و یا چیزی را دوست داشته باشید، در حالی که شر شما در آن است. و خدا میداند و شما نمیدانید.)
(سوره بقره، آیه ۲۱۶)
و ناگهان ایه ایی تو دلم افتاد و با خودم زمزمه کردم حتما الله چیز هایی میداند که ما نمیدانیم😞
ان شاالله ادامه دارد...الله را فراموش نکنید
@Faghadkhada9
یسرا:
آن روز که به خانهی مادرم رفتیم، لحظات شیرینی را گذراندم. امید هم خبر خوشی به من داد:
گفت خانهای خوب در شهر پیدا کرده که هم به محل کارش نزدیک است و هم نیاز نیست از شهر دور شویم.
الحمدلله، دلم از این همه تغییرات پر از شکر شد؛ حس میکردم تمام خوشیهای دنیا به من روی آوردهاند.
امید (در دلش):
ـ فقط باید همین یک سال دیگر تحمل کنم. با هر نیرنگی که شده، میبرمش خانهی مادرم که آنجا برایشان کار کند. دیگر از این نقش بازی کردن خسته شدهام. تمام این خوبیها فقط برای جلب توجه اوست؛ وگرنه یک لحظه هم نمیتوانستم دوام بیاورم...
یسرا:
کلاسهای حفظ قرآنم به صورت آنلاین برگزار میشد و شاگردانی داشتم که هر کدام برایم انگیزهای قوی برای زندگی بودند.
همهشان مهربان، پرتلاش و باصفا بودند.
یک سال بعد...
الحمدلله، توفیق یافتم که قرآن را به طور کامل حفظ کنم.
تنها سه نفر از خواهرانم باقی مانده بودند و من و سمیرا موفق شده بودیم که قرآن را از بَر کنیم.
از شوق و خوشحالی، اشک در چشمانم حلقه زده بود.
احساس میکردم الله تعالی دری از رحمت و لطفش را به رویم گشوده است.
در میان ۶۰۰ مربی حفظ قرآن، به عنوان یکی از بهترین استادان معرفی شدم و لقب "مربی برتر سال" را به دست آوردم.
هر چه پیش میرفت، خیر و برکت بیشتری در زندگیام میدیدم.
امید گاهی در فکر فرو میرفت و پاسخ حرفهایم را نمیداد.
گاهی دلم میلرزید و حس میکردم چیزی در دلش پنهان است؛
اما خودم را دلداری میدادم:
"عیبی ندارد... شاید او هم مشکلاتی دارد که من از آن بیخبرم."
گاه رفتارش آنقدر مهربان میشد که دلم گرمِ محبتش میشد.
به خودم میگفتم:
"انسان همیشه در یک حال نیست... صبر پیشه کن یسرا..."
اما چیزی بود که دلم را بیشتر به درد میآورد:
هرگاه سخن از فرزندآوری میگشودم، امید چهره درهم میکشید و قهر میکرد.
میگفت:
"زندگی دونفره قشنگتر است. چرا حرف مرا نمیفهمی؟!"
در حالی که من از ته دل، آرزو داشتم که صاحب فرزندی شویم.
با خود میگفتم:
"بعد از چهار سال زندگی مشترک، وقت آن نرسیده که رنگ لبخند کودکی در خانهمان جاری شود؟"
در نهایت یک روز با دلی شکسته به امید گفتم:
یسرا:
ـ امید جان، من واقعاً دوست دارم فرزندی داشته باشم. من از تو چندین فرزند نمیخواهم، فقط یک فرزند... تا این خانه پر از برکت شود... تا دلیلی باشد برای لبخندهای بیشتر...
امید (با عصبانیت):
ـ اووووف، باز هم یسرا شروع کردی! چند بار بگویم که بچه نمیخواهم؟! زندگی دونفره خیلی قشنگتره! چرا حرفم رو نمیفهمی؟
یسرا (در دلش):
باز هم لجبازی کرد... اما چه کنم؟ دلم آرزویی دارد که او نمیفهمد...
باید صبر کنم... باید توکلم به الله باشد...
که فرمود:
"وَعَسَىٰ أَن تَكْرَهُوا۟ شَيْـًۭٔا وَهُوَ خَيْرٌۭ لَّكُمْ ۖ وَعَسَىٰ أَن تُحِبُّوا۟ شَيْـًۭٔا وَهُوَ شَرٌّۭ لَّكُمْ ۗ وَٱللَّهُ يَعْلَمُ وَأَنتُمْ لَا تَعْلَمُونَ"
(شاید چیزی را خوش نداشته باشید، حال آنکه خیر شما در آن است؛ و یا چیزی را دوست داشته باشید، در حالی که شر شما در آن است. و خدا میداند و شما نمیدانید.)
(سوره بقره، آیه ۲۱۶)
و ناگهان ایه ایی تو دلم افتاد و با خودم زمزمه کردم حتما الله چیز هایی میداند که ما نمیدانیم😞
ان شاالله ادامه دارد...الله را فراموش نکنید
@Faghadkhada9
💐✨💐✨💐
قصه شب ...✨🌻
شبی که پدربزرگم فوت کرد کسانی که برای تسلیت به خانهمان آمدند اکثرا معتقد بودند که "راحت شد".
این را البته با گریه و ناراحتی میگفتند و برای من سوال بود که چرا میگویند راحت شد؟! طرف مُرده است... کسی که مُرده است چگونه راحت میشود؟! بعد وقتی خودِ ما تا این حد ناراحتیم... او چگونه راحت است؟!
بزرگتر که شدم دیدم درست میگفتند پدربزرگ راحت شد...
فکرش را بکنید همسر و دخترش را از دست داده بود در گذشته خانِ یک روستا بود اما اواخر عمر با ما زندگی میکرد و تمام زندگیاش در اتاق کوچکاش خلاصه شده بود...
حق نداشت لب به شیرینی و شکلات بزند او عاشق شیرینی و شکلات بود و مجبور بود یواشکی بخورد... چربی و امثالهم که جای خود داشت...
این اواخر دوست و رفیقی هم نداشت یک رفیق داشت که کمی قبل از او فوت کرد پدربزرگ هم از آن دسته پیرمردهایی نبود که برود پارک...
تمام تفریحاش شده بود تلویزیون نگاه کردن آن هم یک تلویزیون تمام رنگی که مجبور بود کلی منت آنتنش را بکشد...
شبی که داشت میرفت بیمارستان خداحافظی کرد ولی ناراحت نبود بیشتر به منتظرها شبیه بود انگار خودش دلش میخواست که راحت بشود...
بعد از مرگش من یک بار خواب دیدم در یک باغ زیبا نشسته و با رفیقش مشغول تن ماهی خوردن است...
نمیدانم آن خواب حقیقت دارد یا نه اما حتی اگر هم حقیقت نداشته باشد و مُردن پایان زندگی باشد باز هم به مراتب بهتر از به زور زندگی کردن است...
پدربزرگ حداقل به من یکی درس بزرگی داد آن هم اینکه رفتن همیشه حاصلش "نا"راحتی نیست یکوقتهایی با راحتی همراه است...✅الله را فراموش نکنید
@Faghadkhada9
قصه شب ...✨🌻
شبی که پدربزرگم فوت کرد کسانی که برای تسلیت به خانهمان آمدند اکثرا معتقد بودند که "راحت شد".
این را البته با گریه و ناراحتی میگفتند و برای من سوال بود که چرا میگویند راحت شد؟! طرف مُرده است... کسی که مُرده است چگونه راحت میشود؟! بعد وقتی خودِ ما تا این حد ناراحتیم... او چگونه راحت است؟!
بزرگتر که شدم دیدم درست میگفتند پدربزرگ راحت شد...
فکرش را بکنید همسر و دخترش را از دست داده بود در گذشته خانِ یک روستا بود اما اواخر عمر با ما زندگی میکرد و تمام زندگیاش در اتاق کوچکاش خلاصه شده بود...
حق نداشت لب به شیرینی و شکلات بزند او عاشق شیرینی و شکلات بود و مجبور بود یواشکی بخورد... چربی و امثالهم که جای خود داشت...
این اواخر دوست و رفیقی هم نداشت یک رفیق داشت که کمی قبل از او فوت کرد پدربزرگ هم از آن دسته پیرمردهایی نبود که برود پارک...
تمام تفریحاش شده بود تلویزیون نگاه کردن آن هم یک تلویزیون تمام رنگی که مجبور بود کلی منت آنتنش را بکشد...
شبی که داشت میرفت بیمارستان خداحافظی کرد ولی ناراحت نبود بیشتر به منتظرها شبیه بود انگار خودش دلش میخواست که راحت بشود...
بعد از مرگش من یک بار خواب دیدم در یک باغ زیبا نشسته و با رفیقش مشغول تن ماهی خوردن است...
نمیدانم آن خواب حقیقت دارد یا نه اما حتی اگر هم حقیقت نداشته باشد و مُردن پایان زندگی باشد باز هم به مراتب بهتر از به زور زندگی کردن است...
پدربزرگ حداقل به من یکی درس بزرگی داد آن هم اینکه رفتن همیشه حاصلش "نا"راحتی نیست یکوقتهایی با راحتی همراه است...✅الله را فراموش نکنید
@Faghadkhada9
⭐️°⚜°⭐️°⚜
⚜°⭐️ °⚜
°⭐️°⚜
°⚜
•°☆🌹#داستان_شب🌹☆
💫گویند: پوریای ولی را جوانی پر از زور و بازو به شاگردی در زورخانه آمد. پوریا به او گفت: تو را نصیحتی میکنم مرا گوش کن! روزی در کوچهای میرفتم پسرکی بر من سنگی زد و ناسزا گفت و فرار کرد. چون به دنبال او رفتم تا علت ناراحتیاش را از خودم بدانم به منزلشان رسیدم.
💫درب را زدم مادرش بیرون آمد. علت را جویا شدم، پسرک گفت: از روزی که تو با پدرم کُشتی گرفته و زمیناش زدهای پدرم دیگر در معرکهگیری، کسی به او انعامی نمیدهد. بسیار ناراحت شدم چون من از راه کارگری تأمین معاش میکردم ولی پدر او از راه معرکهگیری و میدانداری روزی اهل و عیال خود تأمین میکرد.
💫پدرش را صدا کردم و عذر خواستم. با پدرش برنامهای ریختیم. دو روز بعد پدرش معرکه گرفت و زنجیری به مردم نشان داد و شرط کرد بر دور بازوهای من بپیچد ولی من نتوانم آن را پاره کنم و من قبول کردم و زنجیر دور بازوان من پیچید و من فشاری زدم سبک، ولی چنان نشان دادم که هر چه در توانم بود فشار زدم که ردّ زنجیر بر بازوهای من ماند و تسلیم شدم که پاره نشد.
💫مرد خوشحال شد و زنجیر در بازوی خود کرد و پاره نمود و من از شرم سرم به زیر انداخته از میدان دور شدم؛ تا مردم بدانند زور بازوی او از من بیشتر است و چنین شد که آبروی مرد به او برگشت و این به بهای رفتن آبروی من بود. مدتها گذشت مردم از راز این کار من باخبر شدند و مرا دو چندان احترام نمودند.
✍این گفتم که بدانی ای جوان! زور بازوی تو چون شمشیر توست، پس آن را در نیام خداترسی و معرفت و ایمان اگر پنهان کنی تو را سود خواهد داد ولی اگر از نیام خود خارج کنی بدان شمشیر بازوی تو اول تو را زخمی خواهد کرد و هیچ مبارزی شمشیر بدون نیام بر کمر خود نمیبندد چون نزدیکترین کس که به شمشیر برنده او، خود اوست.
الله را فراموش نکنید
@Faghadkhada9
⚜°⭐️ °⚜
°⭐️°⚜
°⚜
•°☆🌹#داستان_شب🌹☆
💫گویند: پوریای ولی را جوانی پر از زور و بازو به شاگردی در زورخانه آمد. پوریا به او گفت: تو را نصیحتی میکنم مرا گوش کن! روزی در کوچهای میرفتم پسرکی بر من سنگی زد و ناسزا گفت و فرار کرد. چون به دنبال او رفتم تا علت ناراحتیاش را از خودم بدانم به منزلشان رسیدم.
💫درب را زدم مادرش بیرون آمد. علت را جویا شدم، پسرک گفت: از روزی که تو با پدرم کُشتی گرفته و زمیناش زدهای پدرم دیگر در معرکهگیری، کسی به او انعامی نمیدهد. بسیار ناراحت شدم چون من از راه کارگری تأمین معاش میکردم ولی پدر او از راه معرکهگیری و میدانداری روزی اهل و عیال خود تأمین میکرد.
💫پدرش را صدا کردم و عذر خواستم. با پدرش برنامهای ریختیم. دو روز بعد پدرش معرکه گرفت و زنجیری به مردم نشان داد و شرط کرد بر دور بازوهای من بپیچد ولی من نتوانم آن را پاره کنم و من قبول کردم و زنجیر دور بازوان من پیچید و من فشاری زدم سبک، ولی چنان نشان دادم که هر چه در توانم بود فشار زدم که ردّ زنجیر بر بازوهای من ماند و تسلیم شدم که پاره نشد.
💫مرد خوشحال شد و زنجیر در بازوی خود کرد و پاره نمود و من از شرم سرم به زیر انداخته از میدان دور شدم؛ تا مردم بدانند زور بازوی او از من بیشتر است و چنین شد که آبروی مرد به او برگشت و این به بهای رفتن آبروی من بود. مدتها گذشت مردم از راز این کار من باخبر شدند و مرا دو چندان احترام نمودند.
✍این گفتم که بدانی ای جوان! زور بازوی تو چون شمشیر توست، پس آن را در نیام خداترسی و معرفت و ایمان اگر پنهان کنی تو را سود خواهد داد ولی اگر از نیام خود خارج کنی بدان شمشیر بازوی تو اول تو را زخمی خواهد کرد و هیچ مبارزی شمشیر بدون نیام بر کمر خود نمیبندد چون نزدیکترین کس که به شمشیر برنده او، خود اوست.
الله را فراموش نکنید
@Faghadkhada9
#سرگذشت
#برشی_از_یک_زندگی
#اعظم
#قسمت_پانزده
در رو باز نگهداشت و گفت: باز چیه؟
گفتم: آقاجون توضیح میدم بخدا من مقصر نیستم...
پوزخندی زد و گفت: اگه مقصر نبودی نمیذاشتی بری حالا میفهمم چرا فرهاد ولت کرده بود و باهات خوب نبود...
دلم از حرف آقاجونم شکست...
با اشکی که صورتم رو خیس کرده بود و جلوی دیدم تار بود گفتم: بذارین بیام تو توضیح بدم بعد برم...
کنار رفت و من داخل شدم...
پشتش به من بود که گفت: میشنوم بگو زود برو...
همه چیو بهش توضیح دادم بهش گفتم که حامله بودم و به خاطر تهدیدای فرهاد فرار کردم اما انکار که باورش نشده باشه پوزخندی زد و گفت: تو راست میگی...
گفتم: آقاجون عمه ثریا شاهده...
تا اسم عمه ثریا اومد مادرم دوان اومد داخل حیاط و گفت: اسم اون عفریته رو توی خونه من نیار اصلا تو برا چی برگشتی؟ هان؟
گفتم: تو مثلا مادری؟ تو اصلا دلت برا بچت تنگ نمیشه؟
مادرم منم بچتم تنها اقدس بچت نیست...
شاپورم بچته...
در که باز بود شاپور داخل شد و با دیدن من لبخند گل و گشادی زد و گفت: اومدی خواهرم؟ خوش اومدی...
خواست بیاد طرف بچم که آقاجونم مانع شد: تا معلوم نشه این بچه مال کیه بهش دست نمیزنی...
شاپور عقب گرد کردو با تعجب نگاهش بین منو آقاجونم در گردش بود: آقاجون عیبه به دخترتون تهمت بزنید...
مادرم با عصبانیت گفت: چی عیبه هان؟ چی عیبه؟ این دختر معلوم نبود کدوم گوری رفته بوده...
با گریه گفتم: آقاجون چطور تونستی طلاق غیابی منو از فرهاد بگیری؟ چطور دلت اومد؟
آقاجونم گفت: چون تو معلوم نبود مردی یا زنده ای فرهاد به راحتی آب خوردن تونست طلاقت بده...
گفتم: پس اقدسو چرا به عقدش درآوردی؟
مادرم جواب داد: ما نمیدونستیم مردی یا کجایی برای همون اقدس با فرهاد عقد کرد اعظم لطفا مزاحم زندگیشون نشو...
داشتم از ناراحتی زیاد میترکیدم من به هیچ عنوان دیگه نمیتونستم توی این خونه بمونم...
فقط باید برای یکبار هم شده فرهاد رو میدیدم...
بی سرو صدا از در خونه بیرون زدم...
کسی برای نگه داشتنم تلاش نکرد...
رفتم و رسیدم در خونه فرهاد... ماشین دم در نبود معلوم بود هنوز برنگشتن خونه...
جلوی در خونش نشستم تا بیاد...
به محض پیچیدن ماشین داخل کوچه بلند شدم و ایستادم...
باد به دامنم میزد و موج موهام پراکنده بود...
توی ماشین دیدمشون باهم میخندیدن و شاد بودن...
یهو چشمشون به من افتاد.
هردو تعجب زده نگاهم میکردن...
من به اونا اونا به من زل زده بودن...
بعد از چند دقیقه فرهاد پیاده شد و گفت: تو اینجا چیکار میکنی؟
با لبخند به دخترم اشاره کردم و گفتم: نمیخوای ببینیش؟
با دست بهم اشاره کرد: برو کنار میخوام ماشیتو ببرم داخل حیاط...
گفتم: فرهاد دخترته بیا ببینش...
فرهاد گفت: هرکی که هست باشه برام مهم نیست...
اقدس از داخل ماشین نگاه میکرد که پیاده شد و گفت: بازم تو اومدی که؟
گفتم: ببین دخترم چقدر شبیه توعه...
اومد یه نگاهی به دخترم انداخت و گفت: خب مبارکته حالا باباش کو؟
و اطراف رو نگاه میکرد...
با بغض گفتم: باباش الان کنار توعه...
اقدس اوفی کشید و تقریبا هلم داد عقب...
صدا زد: فرهاد جان عزیزم بیا بریم تو من خستم اینم بفرست بره رد کارش...
بدون اینکه حرفی بزنم و آخرین نگاه به فرهادی که نگاهش به دخترم ثابت بود رفتم...
ولی کجارو داشتم که برم؟
نمیدونستم کجا برم جایی رو نداشتم که برم...
رفتم کنار خیابون جلوی مغازه نشستم...
چشمم خورد به آگهی که با دستخط بد روی در شیشه ای مغازه چسبونده شده بود: کارگری در مغازه با جای خواب...
رفتم داخل مغازه و با صاحب مغازه که پیرمردی مهربون به نظر میرسید صحبت کردم...
بچه رو که بغلم دید بهم شک کرد و استغفرالهی زیر لب گفت و بهد بهم گفت: دخترم بهتره به خانوادت بگی جای امن تری بهت میدن...
ازینکه مردم در موردم فکر بد میکردن حالم بد میشد و از خودم متنفر میشدم...
رو به صاحب مغازه گفتم: نه حاج آقا من دامنم پاکه فقط بدشانس بودم شوهرم ولم کرده رفته تورو خدا بذار مغازتو تمیز کنم فقط بهم جای خواب بدی بزرگی کردی...
پیرمرد چونش رو خاروند و گفت: باشه دخترم توکل به خدا به قیافت نمیاد بد باشی...
از فردا توی همین مغازه کار میکنی...
هرروز شیشه های پپسی رو پاک میکنی و در مغازه رو تمیز,میکنی روی زمین که که جارو بشه جلوی مغازه هم آب بپاش خاک بلند نشه...
خوشحال شده بودم که بهم اعتماد کرده...
گفتم: اجازه بدین از امشب اینجا بخوابم با بچه کوچیک جایی ندارم برم...
قبول کرد و گوشه مغازه دخمه کوچیکی بود که من اونحا رفتم تا بخوابم...
پیرمرد خوبی بود هرروز حتی بهم آب و غذا هم میداد راحت میتونستم بچم رو نگهدارم و به کارا برسم...
هنوز یک هفته از بودنم توی اون مغازه نگذشته بود که سر صبح داخل اتاقم بودم و برای کار آماده میشدم که با صدایی آشنا سرجام خشکم زد...
الله را فراموش نکنید
@Faghadkhada9
#برشی_از_یک_زندگی
#اعظم
#قسمت_پانزده
در رو باز نگهداشت و گفت: باز چیه؟
گفتم: آقاجون توضیح میدم بخدا من مقصر نیستم...
پوزخندی زد و گفت: اگه مقصر نبودی نمیذاشتی بری حالا میفهمم چرا فرهاد ولت کرده بود و باهات خوب نبود...
دلم از حرف آقاجونم شکست...
با اشکی که صورتم رو خیس کرده بود و جلوی دیدم تار بود گفتم: بذارین بیام تو توضیح بدم بعد برم...
کنار رفت و من داخل شدم...
پشتش به من بود که گفت: میشنوم بگو زود برو...
همه چیو بهش توضیح دادم بهش گفتم که حامله بودم و به خاطر تهدیدای فرهاد فرار کردم اما انکار که باورش نشده باشه پوزخندی زد و گفت: تو راست میگی...
گفتم: آقاجون عمه ثریا شاهده...
تا اسم عمه ثریا اومد مادرم دوان اومد داخل حیاط و گفت: اسم اون عفریته رو توی خونه من نیار اصلا تو برا چی برگشتی؟ هان؟
گفتم: تو مثلا مادری؟ تو اصلا دلت برا بچت تنگ نمیشه؟
مادرم منم بچتم تنها اقدس بچت نیست...
شاپورم بچته...
در که باز بود شاپور داخل شد و با دیدن من لبخند گل و گشادی زد و گفت: اومدی خواهرم؟ خوش اومدی...
خواست بیاد طرف بچم که آقاجونم مانع شد: تا معلوم نشه این بچه مال کیه بهش دست نمیزنی...
شاپور عقب گرد کردو با تعجب نگاهش بین منو آقاجونم در گردش بود: آقاجون عیبه به دخترتون تهمت بزنید...
مادرم با عصبانیت گفت: چی عیبه هان؟ چی عیبه؟ این دختر معلوم نبود کدوم گوری رفته بوده...
با گریه گفتم: آقاجون چطور تونستی طلاق غیابی منو از فرهاد بگیری؟ چطور دلت اومد؟
آقاجونم گفت: چون تو معلوم نبود مردی یا زنده ای فرهاد به راحتی آب خوردن تونست طلاقت بده...
گفتم: پس اقدسو چرا به عقدش درآوردی؟
مادرم جواب داد: ما نمیدونستیم مردی یا کجایی برای همون اقدس با فرهاد عقد کرد اعظم لطفا مزاحم زندگیشون نشو...
داشتم از ناراحتی زیاد میترکیدم من به هیچ عنوان دیگه نمیتونستم توی این خونه بمونم...
فقط باید برای یکبار هم شده فرهاد رو میدیدم...
بی سرو صدا از در خونه بیرون زدم...
کسی برای نگه داشتنم تلاش نکرد...
رفتم و رسیدم در خونه فرهاد... ماشین دم در نبود معلوم بود هنوز برنگشتن خونه...
جلوی در خونش نشستم تا بیاد...
به محض پیچیدن ماشین داخل کوچه بلند شدم و ایستادم...
باد به دامنم میزد و موج موهام پراکنده بود...
توی ماشین دیدمشون باهم میخندیدن و شاد بودن...
یهو چشمشون به من افتاد.
هردو تعجب زده نگاهم میکردن...
من به اونا اونا به من زل زده بودن...
بعد از چند دقیقه فرهاد پیاده شد و گفت: تو اینجا چیکار میکنی؟
با لبخند به دخترم اشاره کردم و گفتم: نمیخوای ببینیش؟
با دست بهم اشاره کرد: برو کنار میخوام ماشیتو ببرم داخل حیاط...
گفتم: فرهاد دخترته بیا ببینش...
فرهاد گفت: هرکی که هست باشه برام مهم نیست...
اقدس از داخل ماشین نگاه میکرد که پیاده شد و گفت: بازم تو اومدی که؟
گفتم: ببین دخترم چقدر شبیه توعه...
اومد یه نگاهی به دخترم انداخت و گفت: خب مبارکته حالا باباش کو؟
و اطراف رو نگاه میکرد...
با بغض گفتم: باباش الان کنار توعه...
اقدس اوفی کشید و تقریبا هلم داد عقب...
صدا زد: فرهاد جان عزیزم بیا بریم تو من خستم اینم بفرست بره رد کارش...
بدون اینکه حرفی بزنم و آخرین نگاه به فرهادی که نگاهش به دخترم ثابت بود رفتم...
ولی کجارو داشتم که برم؟
نمیدونستم کجا برم جایی رو نداشتم که برم...
رفتم کنار خیابون جلوی مغازه نشستم...
چشمم خورد به آگهی که با دستخط بد روی در شیشه ای مغازه چسبونده شده بود: کارگری در مغازه با جای خواب...
رفتم داخل مغازه و با صاحب مغازه که پیرمردی مهربون به نظر میرسید صحبت کردم...
بچه رو که بغلم دید بهم شک کرد و استغفرالهی زیر لب گفت و بهد بهم گفت: دخترم بهتره به خانوادت بگی جای امن تری بهت میدن...
ازینکه مردم در موردم فکر بد میکردن حالم بد میشد و از خودم متنفر میشدم...
رو به صاحب مغازه گفتم: نه حاج آقا من دامنم پاکه فقط بدشانس بودم شوهرم ولم کرده رفته تورو خدا بذار مغازتو تمیز کنم فقط بهم جای خواب بدی بزرگی کردی...
پیرمرد چونش رو خاروند و گفت: باشه دخترم توکل به خدا به قیافت نمیاد بد باشی...
از فردا توی همین مغازه کار میکنی...
هرروز شیشه های پپسی رو پاک میکنی و در مغازه رو تمیز,میکنی روی زمین که که جارو بشه جلوی مغازه هم آب بپاش خاک بلند نشه...
خوشحال شده بودم که بهم اعتماد کرده...
گفتم: اجازه بدین از امشب اینجا بخوابم با بچه کوچیک جایی ندارم برم...
قبول کرد و گوشه مغازه دخمه کوچیکی بود که من اونحا رفتم تا بخوابم...
پیرمرد خوبی بود هرروز حتی بهم آب و غذا هم میداد راحت میتونستم بچم رو نگهدارم و به کارا برسم...
هنوز یک هفته از بودنم توی اون مغازه نگذشته بود که سر صبح داخل اتاقم بودم و برای کار آماده میشدم که با صدایی آشنا سرجام خشکم زد...
الله را فراموش نکنید
@Faghadkhada9
#سرگذشت
#برشی_از_یک_زندگی
#اعظم
#قسمت_شونزده
منتظر موندم که بره ولی صاحب مغازه که پیربابا صداش میکردم صدام زد: اعظم جان بابا بیا من دستم بنده ببین این آقا چی میخوان راشون بنداز...
ای به خشکی شانس الان باید دستت بند میبود...
چاره نداشتم دخترم رو که خواب رفته بود داخل اتاق رها کردم و خودم بیرون رفتم...
پاهام به وضوح شروع به لرزیدن کرده بود...
سعی داشتم منو نبینه...
خودم رو ازدیدش مخفی میکردم یا سرم رو زیر میگرفتم یا طرف مخالف رو نگاه میکردم که یک آن متوجه دستی رو شونم شدم: اعظم؟
نمیتونستم برگردم و نگاهش کنم...
ترس داشتم نمیدونم چرا میترسیدم ولی ترس داشتم...
بالاخره مجبور شدم بعد از اندکی صبر برگردم و با پدرم که توی چشام زل زده بود و ماتش برده بود چشم تو چشم بشم...
خواستم برم که دستمو گرفت و گفت: اینجا چیکار میکنی؟
پیربابا با تعجب نگام میکرد...
انقدر مرد عاقلی بود که هیچی نپرسید و با بهانه ای از مغازه خارج شد...
گفتم: کاری نمیکنم دارم خرج خودمو دخترمو درمیارم...
پدرم که متوجه حلقه اشک توی چشمش شده بودم گفت: کجا میمونی؟
اتاقمو نشونش دادم و گفتم: اینجا...
گفت: برو دخترتم بردار بریم خونه...
با بغضی که سعی در قورت دادنش داشتم گفتم: نه آقاجون اینجا راحت ترم اونجا کسی منتظر من نیست...
پدرم جواب داد: برات خونه دیگه میگیرم خرجیتم میدم بیا ازینجا بریم...
بازم ممانعت کردم که بدون نظر من رفت داخل اتاق و دخترم رو در آغوش گرفت و گفت: ما میریم تو هم خودت میدونی...
میدونست دخترم خط قرمز منه و من بدون اون میمیرم برای همون گفتم: باشه میام فقط بذارید از پیربابا خداحافظی کنم...
گفت: باشه وایمیسم تا بیاد...
کناری روی صندلی فلزی نشست و منتظر موند...
اصلا پدر من محال ممکن بود پا توی این مغازه بذاره چطور سر از اینجا درآورده بود خودم مونده بودم...
بالاخره بعد از اندکی انتظار پیربابا اومد و با تعجب نگاه میکرد...
با تته پته و صدایی لرزون گفتم: پیربابا ایشون پدرمه...
پیربابا با گرمی با پدرم خوش و بش کرد و اصلا به روی خودش نیاورد که من بهش چی گفته بودم...
دلم نمیومد تنهاش بذارم...
تو مدت چند روز انقدر به پیربابا عادت کرده بودم که احساس میکردم پدرمه...
ولی مجبور بودم برم...
با خداحافظی کوتاهی از پیربابا داشتم از مغازه خارج میشدم که پیربابا گفت: خوشبخت باشی دخترم برات دعا میکنم...
چقدر این لحظه برام شیرین بود...
بغضم ترکید و با گریه مغازه رو ترک کردم...
رفتم و داخل ماشین پدرم نشستم...
متوجه شدم پدرم زل زده به دخترم و لبخند میزنه: چقدر شبیه اقدسه...
ببخش که بهت تهمت زدم اعظم خیلی عصبانی بودم...
ولی اصلا نمیتونم جلودار مادر و خواهرت بشم...
برای اینکه تو اذیت نشی برات خونه جدا میگیرم و میذارمت اونجا براتون خرجی و خورد و خوراکم خودم میارم...
چیزی نگفتم و پدرم ماشین رو حرکت داد...
طولی نکشید جلوی در خونه پارک کرد...
پیاده شدم و رفتم داخل حیاط خونه...
متوجه حضور فرهاد و اقدس هم شدم...
اصلا نمیتونستم پامو داخل خونه بذارم ولی پدرم با ضربه اطمینان بخشی که به پشتم زد مجبورم کرد برم داخل خونه...
رفتم داخل خونه و فرهاد و اقدس که مشغول خندیدن بودن با دیدن من خنده روی لبشون خشک شد...
مادرم با دیدنم چیزی نگفت نمیدونم خوشحال بود یا ناراحت ولی شاپور جلو اومد و محکم بغلم کرد...
هیچی نمیگفت و فقط میبوسیدم و گریه میکرد...
ولی اقدس با اخم بهم چشم دوخته بود...
نرسیده زخم زبونش روشن شد: بچه مردمو چرا آوردی اینجا؟
پدرم بجای من جواب داد: بچه خواهرته بچه مردم دیگه چیه؟
اقدس دوباره نیش بزرگتری زد که کلا بیحس شدم: پدرش کیه؟ کجاست الان؟
راستی محرم شده بودین؟
باز پدرم نجاتم داد: این چند روز که اعظم نبود میخواستم از اینکه پدر بچه کیه مطمئن بشم فهمیدم پدر بچه فرهاده...
دهن اقدس باز مونده بود و به فرهاد نگاه میکرد...
مادرم گفت: نه حتما اشتباهی شده آخه فرهاد که....
سر به زیر انداختم شرم داشتم از حرفی که میخواستم بزنم ولی زدم: چرا شده فرهاد با من بود...
فرهاد دستاشو مشت کرده بود و دندوناشو بهم میمالید...
اقدس رو به فرهاد گفت: به من دروغ گفتی؟
گفتم: فرهاد تا روز آخر میدونست من باردارم...
یعنی اونروزی که شما اومدین خونمون مهمونی و مامان به باردار بودنم شک کرده بود فرهاد همون روز فهمید ولی تهدیدم کرد اگه سقط نکنم هم خودمو میکشه هم بچه رو...
منم از ترس جون خودمو بچم فرار کردم...
فرهاد دندوناشو روی هم فشار میداد و از شدت عصبانیت سرخ شده بود...
اقدس رو به فرهاد گفت: تو چرا به من دروغ گفتی؟ این بود وفاداریت؟
فرهاد بلند شد و گفت: چرا قسمت اصلیشو نمیگی؟ چرا نمیگی چی شد که اینجوری شد؟
سر به زیر انداختم که خود فرهاد شروع کرد به گفتن: اون شب من بخاطر دیدن اقدس و بدست نیاوردنش مست بودم عشقم جلوی چشمم بود ولی نمیتونستم حتی بهش نگاه کنم...
ادامه دارد.
الله را فراموش نکنید
@Faghadkhada9
#برشی_از_یک_زندگی
#اعظم
#قسمت_شونزده
منتظر موندم که بره ولی صاحب مغازه که پیربابا صداش میکردم صدام زد: اعظم جان بابا بیا من دستم بنده ببین این آقا چی میخوان راشون بنداز...
ای به خشکی شانس الان باید دستت بند میبود...
چاره نداشتم دخترم رو که خواب رفته بود داخل اتاق رها کردم و خودم بیرون رفتم...
پاهام به وضوح شروع به لرزیدن کرده بود...
سعی داشتم منو نبینه...
خودم رو ازدیدش مخفی میکردم یا سرم رو زیر میگرفتم یا طرف مخالف رو نگاه میکردم که یک آن متوجه دستی رو شونم شدم: اعظم؟
نمیتونستم برگردم و نگاهش کنم...
ترس داشتم نمیدونم چرا میترسیدم ولی ترس داشتم...
بالاخره مجبور شدم بعد از اندکی صبر برگردم و با پدرم که توی چشام زل زده بود و ماتش برده بود چشم تو چشم بشم...
خواستم برم که دستمو گرفت و گفت: اینجا چیکار میکنی؟
پیربابا با تعجب نگام میکرد...
انقدر مرد عاقلی بود که هیچی نپرسید و با بهانه ای از مغازه خارج شد...
گفتم: کاری نمیکنم دارم خرج خودمو دخترمو درمیارم...
پدرم که متوجه حلقه اشک توی چشمش شده بودم گفت: کجا میمونی؟
اتاقمو نشونش دادم و گفتم: اینجا...
گفت: برو دخترتم بردار بریم خونه...
با بغضی که سعی در قورت دادنش داشتم گفتم: نه آقاجون اینجا راحت ترم اونجا کسی منتظر من نیست...
پدرم جواب داد: برات خونه دیگه میگیرم خرجیتم میدم بیا ازینجا بریم...
بازم ممانعت کردم که بدون نظر من رفت داخل اتاق و دخترم رو در آغوش گرفت و گفت: ما میریم تو هم خودت میدونی...
میدونست دخترم خط قرمز منه و من بدون اون میمیرم برای همون گفتم: باشه میام فقط بذارید از پیربابا خداحافظی کنم...
گفت: باشه وایمیسم تا بیاد...
کناری روی صندلی فلزی نشست و منتظر موند...
اصلا پدر من محال ممکن بود پا توی این مغازه بذاره چطور سر از اینجا درآورده بود خودم مونده بودم...
بالاخره بعد از اندکی انتظار پیربابا اومد و با تعجب نگاه میکرد...
با تته پته و صدایی لرزون گفتم: پیربابا ایشون پدرمه...
پیربابا با گرمی با پدرم خوش و بش کرد و اصلا به روی خودش نیاورد که من بهش چی گفته بودم...
دلم نمیومد تنهاش بذارم...
تو مدت چند روز انقدر به پیربابا عادت کرده بودم که احساس میکردم پدرمه...
ولی مجبور بودم برم...
با خداحافظی کوتاهی از پیربابا داشتم از مغازه خارج میشدم که پیربابا گفت: خوشبخت باشی دخترم برات دعا میکنم...
چقدر این لحظه برام شیرین بود...
بغضم ترکید و با گریه مغازه رو ترک کردم...
رفتم و داخل ماشین پدرم نشستم...
متوجه شدم پدرم زل زده به دخترم و لبخند میزنه: چقدر شبیه اقدسه...
ببخش که بهت تهمت زدم اعظم خیلی عصبانی بودم...
ولی اصلا نمیتونم جلودار مادر و خواهرت بشم...
برای اینکه تو اذیت نشی برات خونه جدا میگیرم و میذارمت اونجا براتون خرجی و خورد و خوراکم خودم میارم...
چیزی نگفتم و پدرم ماشین رو حرکت داد...
طولی نکشید جلوی در خونه پارک کرد...
پیاده شدم و رفتم داخل حیاط خونه...
متوجه حضور فرهاد و اقدس هم شدم...
اصلا نمیتونستم پامو داخل خونه بذارم ولی پدرم با ضربه اطمینان بخشی که به پشتم زد مجبورم کرد برم داخل خونه...
رفتم داخل خونه و فرهاد و اقدس که مشغول خندیدن بودن با دیدن من خنده روی لبشون خشک شد...
مادرم با دیدنم چیزی نگفت نمیدونم خوشحال بود یا ناراحت ولی شاپور جلو اومد و محکم بغلم کرد...
هیچی نمیگفت و فقط میبوسیدم و گریه میکرد...
ولی اقدس با اخم بهم چشم دوخته بود...
نرسیده زخم زبونش روشن شد: بچه مردمو چرا آوردی اینجا؟
پدرم بجای من جواب داد: بچه خواهرته بچه مردم دیگه چیه؟
اقدس دوباره نیش بزرگتری زد که کلا بیحس شدم: پدرش کیه؟ کجاست الان؟
راستی محرم شده بودین؟
باز پدرم نجاتم داد: این چند روز که اعظم نبود میخواستم از اینکه پدر بچه کیه مطمئن بشم فهمیدم پدر بچه فرهاده...
دهن اقدس باز مونده بود و به فرهاد نگاه میکرد...
مادرم گفت: نه حتما اشتباهی شده آخه فرهاد که....
سر به زیر انداختم شرم داشتم از حرفی که میخواستم بزنم ولی زدم: چرا شده فرهاد با من بود...
فرهاد دستاشو مشت کرده بود و دندوناشو بهم میمالید...
اقدس رو به فرهاد گفت: به من دروغ گفتی؟
گفتم: فرهاد تا روز آخر میدونست من باردارم...
یعنی اونروزی که شما اومدین خونمون مهمونی و مامان به باردار بودنم شک کرده بود فرهاد همون روز فهمید ولی تهدیدم کرد اگه سقط نکنم هم خودمو میکشه هم بچه رو...
منم از ترس جون خودمو بچم فرار کردم...
فرهاد دندوناشو روی هم فشار میداد و از شدت عصبانیت سرخ شده بود...
اقدس رو به فرهاد گفت: تو چرا به من دروغ گفتی؟ این بود وفاداریت؟
فرهاد بلند شد و گفت: چرا قسمت اصلیشو نمیگی؟ چرا نمیگی چی شد که اینجوری شد؟
سر به زیر انداختم که خود فرهاد شروع کرد به گفتن: اون شب من بخاطر دیدن اقدس و بدست نیاوردنش مست بودم عشقم جلوی چشمم بود ولی نمیتونستم حتی بهش نگاه کنم...
ادامه دارد.
الله را فراموش نکنید
@Faghadkhada9
📚#حکایت
مرد بزّازی بود که برای فروش پارچه به دهات اطراف میرفت و آنها را می فروخت. یک روز بزّازِ ، داشت از یک ده به ده دیگر میرفت، وقتی از آبادی خارج شد و به راه بیابانی رسید، سواری را دید که آهسته آهسته میرفت.
مرد بزّاز که بستهی پارچه ها را به دوش داشت، بسیار خسته بود پس به سوار گفت: "آقا، حالا که ما هر دو از یک راه میرویم، اگر این بسته را روی اسب خودت بگذاری از جوانمردی تو سپاسگزار خواهم بود ."
سوار جواب داد:"حق با تو است که کمک کردن ، کار پسندیده ای است امّا از این متأسّفم که اسب من دیشب، کاه و جو نخورده و تاب و توان راه رفتن ندارد."
مرد بزّاز گفت: "بله، حق با شماست." و چند قدم دیگر پیش رفتند که ناگهان از کنار جاده، خرگوشی بیرون دوید و پا به فرار گذاشت. اسب سوار وقتی خرگوش را دید، شروع کرد دنبال خرگوش تاختند.
مرد بزّاز وقتی دویدن اسب را دید به فکر فرو رفت و با خود گفت:"چه خوب شد که سوار،کوله بار مرا نگرفت وگرنه ممکن بود به فکر بدی بیفتد و پارچه های مرا بِبرد و دیگر دستم به او نرسد".
اسب سوار هم پس از اینکه مقداری رفته بود به همین فکر افتاد و با خود گفت:"اسبی به این خوبی دارم که هیچ سواری هم نمیتواند به او برسد، خوب بود بستهی بار بزّاز را میگرفتم و میزدم به بیابان و میرفتم".
سپس سوار، اسب را برگردانید و آرام آرام برگشت تا به بزاز رسید و به او گفت: "راستی هنوز تا آبادی خیلی راه داریم، خدا را خوش نمیآید که تو پیاده و خسته باشی و من هم اسب داشته باشم و به تو کمک نکنم، حالا بستهی پارچه را بده تا برایت بیاورم."
مرد بزّاز گفت : "برو ، آنچه که تو به آن اندیشیده ای ، من هم از آن غافل نبودهام."
الله را فراموش نکنید
@Faghadkhada9
مرد بزّازی بود که برای فروش پارچه به دهات اطراف میرفت و آنها را می فروخت. یک روز بزّازِ ، داشت از یک ده به ده دیگر میرفت، وقتی از آبادی خارج شد و به راه بیابانی رسید، سواری را دید که آهسته آهسته میرفت.
مرد بزّاز که بستهی پارچه ها را به دوش داشت، بسیار خسته بود پس به سوار گفت: "آقا، حالا که ما هر دو از یک راه میرویم، اگر این بسته را روی اسب خودت بگذاری از جوانمردی تو سپاسگزار خواهم بود ."
سوار جواب داد:"حق با تو است که کمک کردن ، کار پسندیده ای است امّا از این متأسّفم که اسب من دیشب، کاه و جو نخورده و تاب و توان راه رفتن ندارد."
مرد بزّاز گفت: "بله، حق با شماست." و چند قدم دیگر پیش رفتند که ناگهان از کنار جاده، خرگوشی بیرون دوید و پا به فرار گذاشت. اسب سوار وقتی خرگوش را دید، شروع کرد دنبال خرگوش تاختند.
مرد بزّاز وقتی دویدن اسب را دید به فکر فرو رفت و با خود گفت:"چه خوب شد که سوار،کوله بار مرا نگرفت وگرنه ممکن بود به فکر بدی بیفتد و پارچه های مرا بِبرد و دیگر دستم به او نرسد".
اسب سوار هم پس از اینکه مقداری رفته بود به همین فکر افتاد و با خود گفت:"اسبی به این خوبی دارم که هیچ سواری هم نمیتواند به او برسد، خوب بود بستهی بار بزّاز را میگرفتم و میزدم به بیابان و میرفتم".
سپس سوار، اسب را برگردانید و آرام آرام برگشت تا به بزاز رسید و به او گفت: "راستی هنوز تا آبادی خیلی راه داریم، خدا را خوش نمیآید که تو پیاده و خسته باشی و من هم اسب داشته باشم و به تو کمک نکنم، حالا بستهی پارچه را بده تا برایت بیاورم."
مرد بزّاز گفت : "برو ، آنچه که تو به آن اندیشیده ای ، من هم از آن غافل نبودهام."
الله را فراموش نکنید
@Faghadkhada9
طرح اهدای گوشت قربانی رسول الله به خانوادههای بیبضاعت و بیسرپرست «عید قربان ۱۴۰۴»
فراخوان مؤسسهٔ خیریهٔ صادقین زاهدان
برای مشارکت در طرح قربانی برای رسول الله
الله متعال میفرمایدلَكُمْ فِيهَا خَيْرٌ ۖ فَاذْكُرُوا اسْمَ اللَّهِ عَلَيْهَا صَوَافَّ ۖ فَإِذَا وَجَبَتْ جُنُوبُهَا فَكُلُوا مِنْهَا وَأَطْعِمُوا الْقَانِعَ وَالْمُعْتَرَّ ۚ كَذَٰلِكَ سَخَّرْنَاهَا لَكُمْ لَعَلَّكُمْ تَشْكُرُونَ حج: ۳۶.در آن قربانی، برای شما خیر و صلاح است پس هنگام ذبحِ آنها تا برپا ایستادهاند نام خدا را یاد کنید و چون پهلویشان به زمین افتدو کامل نحر شوند از گوشت آنها تناول نموده و به نیازمند و سائل هم بدهیدما اینگونه این بهائم را مطیع شما ساختیم تا شکرنعمتها را بهجای آوریدموسسه خیریه صادقین زاهدان همچون سالهای گذشته مدتی قبل از عید قربان فراخوان عمومی برای انجام این سنت حسنه منتشر میکندبنابراین شما مردم عزیز و خیرین محترم میتوانید با مشارکت پررنگ خود در این امر خداپسندانه و سنت حسنه سهیم شوید و از برکات دنیوی و اجر اخروی آن بهرهمند گردید شماره کارت موسسه خیریه صادقین ۵۸۹۲۱۰۱۶۶۱۳۲۶۶۷۴راضیه،ریگی بانک سپه
فراخوان مؤسسهٔ خیریهٔ صادقین زاهدان
برای مشارکت در طرح قربانی برای رسول الله
الله متعال میفرمایدلَكُمْ فِيهَا خَيْرٌ ۖ فَاذْكُرُوا اسْمَ اللَّهِ عَلَيْهَا صَوَافَّ ۖ فَإِذَا وَجَبَتْ جُنُوبُهَا فَكُلُوا مِنْهَا وَأَطْعِمُوا الْقَانِعَ وَالْمُعْتَرَّ ۚ كَذَٰلِكَ سَخَّرْنَاهَا لَكُمْ لَعَلَّكُمْ تَشْكُرُونَ حج: ۳۶.در آن قربانی، برای شما خیر و صلاح است پس هنگام ذبحِ آنها تا برپا ایستادهاند نام خدا را یاد کنید و چون پهلویشان به زمین افتدو کامل نحر شوند از گوشت آنها تناول نموده و به نیازمند و سائل هم بدهیدما اینگونه این بهائم را مطیع شما ساختیم تا شکرنعمتها را بهجای آوریدموسسه خیریه صادقین زاهدان همچون سالهای گذشته مدتی قبل از عید قربان فراخوان عمومی برای انجام این سنت حسنه منتشر میکندبنابراین شما مردم عزیز و خیرین محترم میتوانید با مشارکت پررنگ خود در این امر خداپسندانه و سنت حسنه سهیم شوید و از برکات دنیوی و اجر اخروی آن بهرهمند گردید شماره کارت موسسه خیریه صادقین ۵۸۹۲۱۰۱۶۶۱۳۲۶۶۷۴راضیه،ریگی بانک سپه