خدا در دستی است که به یاری می گیری،
در قلبی است که شاد می کنی،
در عطر خوش نان است،
آن جاست که زندگی می کنی
و زندگی می بخشی.
در نگاه پر افتخار مادری است به فرزندش،
خدا نزدیک تر از آن است که فکر می کنیم.
در فاصله ی نفس های من و توست
که به هم آمیخته،
زندگی فرصتی است کوتاه.
باید از فرصت کوتاه زندگی،
برای یافتن جاودانگی بهره برد.
فرصت یکّه و یکباره ی زندگی را
نباید صرف چیز های کم بها کرد.
زندگی را باید صرف امری کرد که
مرگ نمی تواند از ما بگیرد.
الله را فراموش نکنید
@Faghadkhada9
در قلبی است که شاد می کنی،
در عطر خوش نان است،
آن جاست که زندگی می کنی
و زندگی می بخشی.
در نگاه پر افتخار مادری است به فرزندش،
خدا نزدیک تر از آن است که فکر می کنیم.
در فاصله ی نفس های من و توست
که به هم آمیخته،
زندگی فرصتی است کوتاه.
باید از فرصت کوتاه زندگی،
برای یافتن جاودانگی بهره برد.
فرصت یکّه و یکباره ی زندگی را
نباید صرف چیز های کم بها کرد.
زندگی را باید صرف امری کرد که
مرگ نمی تواند از ما بگیرد.
الله را فراموش نکنید
@Faghadkhada9
❤1
👤حسن بصری رحمه الله میگوید:
«هیچ گاه با چشمم نگاه نکردم،
و با زبانم سخن نگفتم،
و با دستم دست نزدَم،
و با پایم گام برنداشتم،
مگر آن که نخست نگریستم که آیا آن کار در طاعت الله است یا در معصیت او؛ اگر طاعت بود، پیش رفتم و اگر معصیت بود، عقب نشینی کردم.»
الله را فراموش نکنید
@Faghadkhada9
📚 جامع العلوم و الحِكَم، ج۱، ص۲۱۳
«هیچ گاه با چشمم نگاه نکردم،
و با زبانم سخن نگفتم،
و با دستم دست نزدَم،
و با پایم گام برنداشتم،
مگر آن که نخست نگریستم که آیا آن کار در طاعت الله است یا در معصیت او؛ اگر طاعت بود، پیش رفتم و اگر معصیت بود، عقب نشینی کردم.»
الله را فراموش نکنید
@Faghadkhada9
📚 جامع العلوم و الحِكَم، ج۱، ص۲۱۳
❤2
🥀فرض کن فهمیدی :
فرض کن فهمیدی ارتباط فلانی با کیه
فرض كن فهمیدی چرا فلانی بچه دار نمیشه
فرض کن فهمیدی این با فلانیه یا نه
فرض کن تهشو دراوردی که چیکار میکنه
فرض کن فهمیدی فلانی کی ازدواج میکنه
فرض كن فهميدی دليل طلاق فلانی چی بوده
فرض کن فهمیدی چرا فلانی ازدواجش نکرده
فرض کن درآمد همه ی آدمهارو فهمیدی
فرض کن جواب همه ی این سوال هارو دونستی
حالا من از تو یه سوال دارم
دونستن اینا چه تاثیری تو کیفیت زندگیت داشت؟!
بهتره سرت به زندگی خودت باشه🥲🙂
بهترین ها راباماتجربه کنید😍👇.الله را فراموش نکنید
@Faghadkhada9
فرض کن فهمیدی ارتباط فلانی با کیه
فرض كن فهمیدی چرا فلانی بچه دار نمیشه
فرض کن فهمیدی این با فلانیه یا نه
فرض کن تهشو دراوردی که چیکار میکنه
فرض کن فهمیدی فلانی کی ازدواج میکنه
فرض كن فهميدی دليل طلاق فلانی چی بوده
فرض کن فهمیدی چرا فلانی ازدواجش نکرده
فرض کن درآمد همه ی آدمهارو فهمیدی
فرض کن جواب همه ی این سوال هارو دونستی
حالا من از تو یه سوال دارم
دونستن اینا چه تاثیری تو کیفیت زندگیت داشت؟!
بهتره سرت به زندگی خودت باشه🥲🙂
بهترین ها راباماتجربه کنید😍👇.الله را فراموش نکنید
@Faghadkhada9
😢1
💠 ضرورت اطلاع از زندگی امهات المومنین و زنان همعصر پیامبر اکرمﷺ (142)
❇️ امالمومنین عایشه(رضیاللهعنها)
🔸عایشه(رضیاللهعنها) تبرئه شده از سوی هفت آسمان 3
در این هنگام رسول اللهﷺ دلیل تاخیر عایشه(رضیاللهعنها) را جویا شد و عایشه ماجرا را تعریف کرد.
ولی عبدالله بن ابی سردستۀ منافقان که هرلحظه به دنبال توطئه بود، بیکار ننشست و گفت: این کیست؟
اطرافیانش گفتند: عایشه.
گفت: دیگری کیست؟ گفتند: صفوان.
گفت: از کجا آمدهاند؟
گفتند: تنها آمدهاند.
او گفت: به خدا قسم تنها چیزیکه به خاطرم میرسد این است که عایشه شبش را با صفوان گذرانده است و این شایعه در همهجا پخش شد، منافقان و متاسفانه برخی از مسلمانان به آن شاخ و برگ دادند.
سپاه تکان خورد؛ گویی طوفانی برپا گردیده است. برخی موضوع را تأیید نمودند؛ نفاق سبب رسوایی این گروه گردید و ماجرای یک تهمت بیاساس را میان توده مردم پخش کردند. برخی دیگر نیز آن را تکذیب میکردند؛ ایمان، سبب حفاظت این دسته شده بود.
عایشه(رضیاللهعنها) خود میگوید: به مدینه که آمدیم به مدت یک ماه تمام بیمار شدم. مردم در مورد سخنان شایعهپراکنان وارد گفتوگو میشدند و من هیچ اطلاعی نداشتم. اما چیزی که در این بیماری دچار تردیدم مینمود، اینکه آن لطفیکه قبلاً در بیماریهایم از پیامبرﷺ میدیدم، این مرتبه نمیدیدم. پیامبرﷺ صرفاً وارد خانه میشد، به من سلام میداد و میفرمود: ایشان چطور است؟ پس از آن بازمیگشت. همین چیز سبب تردیدم میشد، اما در مورد فتنهای که مردم در آن فرو میرفتند هیچ اطلاعی نداشتم.
پس از آن که دوره نقاهت را سپری نمودم، شبی با خالهام، مادر مسطح بن اثاثه، بیرون رفتم. او از ماجرای «افک» خبر داشت. ما برای قضای حاجت فقط شبها بیرون میرفیتم. چون توالت نداشتیم، به دشتهای وسیعِ پیرامون مدینه میرفتیم. پای مادر مسطح به دامنش گیر کرد و لغزید. به ناگاه گفت: الهی مسطح بدبخت شود!
گفتم: حرف بدی زدی! کسی را که در جنگ بدر با پیامبرﷺ شرکت داشته، پرخاش میکنی؟!
او گفت: مگر نشنیدهای که چه گفتهاند؟...
منابع:الله را فراموش نکنید
@Faghadkhada9
-همسران پیامبرﷺ.
-عایشه همسر، همراه و همراز پیامبرﷺ.
❇️ امالمومنین عایشه(رضیاللهعنها)
🔸عایشه(رضیاللهعنها) تبرئه شده از سوی هفت آسمان 3
در این هنگام رسول اللهﷺ دلیل تاخیر عایشه(رضیاللهعنها) را جویا شد و عایشه ماجرا را تعریف کرد.
ولی عبدالله بن ابی سردستۀ منافقان که هرلحظه به دنبال توطئه بود، بیکار ننشست و گفت: این کیست؟
اطرافیانش گفتند: عایشه.
گفت: دیگری کیست؟ گفتند: صفوان.
گفت: از کجا آمدهاند؟
گفتند: تنها آمدهاند.
او گفت: به خدا قسم تنها چیزیکه به خاطرم میرسد این است که عایشه شبش را با صفوان گذرانده است و این شایعه در همهجا پخش شد، منافقان و متاسفانه برخی از مسلمانان به آن شاخ و برگ دادند.
سپاه تکان خورد؛ گویی طوفانی برپا گردیده است. برخی موضوع را تأیید نمودند؛ نفاق سبب رسوایی این گروه گردید و ماجرای یک تهمت بیاساس را میان توده مردم پخش کردند. برخی دیگر نیز آن را تکذیب میکردند؛ ایمان، سبب حفاظت این دسته شده بود.
عایشه(رضیاللهعنها) خود میگوید: به مدینه که آمدیم به مدت یک ماه تمام بیمار شدم. مردم در مورد سخنان شایعهپراکنان وارد گفتوگو میشدند و من هیچ اطلاعی نداشتم. اما چیزی که در این بیماری دچار تردیدم مینمود، اینکه آن لطفیکه قبلاً در بیماریهایم از پیامبرﷺ میدیدم، این مرتبه نمیدیدم. پیامبرﷺ صرفاً وارد خانه میشد، به من سلام میداد و میفرمود: ایشان چطور است؟ پس از آن بازمیگشت. همین چیز سبب تردیدم میشد، اما در مورد فتنهای که مردم در آن فرو میرفتند هیچ اطلاعی نداشتم.
پس از آن که دوره نقاهت را سپری نمودم، شبی با خالهام، مادر مسطح بن اثاثه، بیرون رفتم. او از ماجرای «افک» خبر داشت. ما برای قضای حاجت فقط شبها بیرون میرفیتم. چون توالت نداشتیم، به دشتهای وسیعِ پیرامون مدینه میرفتیم. پای مادر مسطح به دامنش گیر کرد و لغزید. به ناگاه گفت: الهی مسطح بدبخت شود!
گفتم: حرف بدی زدی! کسی را که در جنگ بدر با پیامبرﷺ شرکت داشته، پرخاش میکنی؟!
او گفت: مگر نشنیدهای که چه گفتهاند؟...
منابع:الله را فراموش نکنید
@Faghadkhada9
-همسران پیامبرﷺ.
-عایشه همسر، همراه و همراز پیامبرﷺ.
👍1
#سرگذشت
#برشی_از_یک_زندگی
#نازبانو
#قسمت_هشتادونهم
مراسم خاکسپاری تموم شد و همه به خونه برگشتن.ننه بتول دیگه گریه نمیکرد یه گوشه نشسته بود و گاهی به یه نقطه خیره میشد گاهی جیغ میکشید و روی دست دخترهاش غش میکرد و اونا هم به زود مهر و کاه گل به هوشش میاوردن توی اون جمع فقط دنبال خانوم جون میگشتن و تا پیداش میکرد سرشومیزاشت رو شونه اش و های های گریه میکرد پیر زن بیچاره خوب میدونست که تو اون جمع فقط خانوم جون اونو درک کنه.اکبر بعد مراسم تشییع رفت و قرار شد بعد مراسم هفتم دنبالم بیادخانوم جون و زن عمو هم به خواهش پدرم اونجا موندن.مرگ بتول و باورنمیکردم اون بچه اش و سالم بدنیا آورد و بعد خودش رفت دیگه بتول نبوداما دختری به زیبایی خودش به یادگارگذاشته بود انگار ماموریت داشت چند صباحی بیاد و طوفان بپا کنه و همه چیز و بهم بریزه و یه یادگاری بزاره و بره دو سه روز گذشت و کمی اوضاع خونه عادی شدتو اون سه روز مونس به قندآب و شیر گاو رقیق شده بچه رو آروم میکرد گاهی هم که بچه خیلی بی تابی میکرد انگشتش و به تریاک میمالید و رو زبون بچه میزد و بچه بیچاره تا ساعتها میخوابیدپدر به خانوم جون سپرده بود برای بچه دایه پیدا کنه اما سالها بود که تو ده ما از دایه خبری نبودننه و خواهرهای بتول حتی به بچه نگاهی هم نکردن و روز بعدخاکسپاری همشون راهی خونه و زندگیشون شدن.یه شب پدر و سعید زود به خونه برگشتن منم برای اینکه حوصله ام سر رفته بود گفتم برم به سعید سربزنم اتاقش حس ارامش خوبی بهم میدادتا وارد اتاقش شدم قرآن کوچیکشو از جیبش دراورد و گفت روزها به قبرستان میرم و برای شادی روح بتول قرآن میخونم
بعد با تاسف سری تکون داد و گفت زن بیچاره خیلی زجر کشید چه خوب که تو اینجا نبودی با تعجب و عصبانیت گفتم تو دیوونه شدی؟ روز مرگ نادر و یادت رفته؟البته حق هم داری تو از خونه بیرون بودی و نمیدیدی چی به سر ما می آورد بغضم گرفته بود و خاطرات تلخی که از بتول به یاد داشتم داشتنن جلو چشمم رژه میرفتن،سعید با نگرانی جلو اومد و گفت نازبانو برات نگرانم تو که این قدر سنگ دل نبودی تو این مدت چی به سرت اومده که وجودت از کینه پر شده با حرفهای سعید بغضم ترکید و به گریه افتادم.سعید با نگاه معصومش نگاهم کرد و گفت گریه کن خواهر شاید اشک چشمات آبی بشه بر آتش درونت اگه میخوای مریض نشی خیلی زود خودتو از شر کینه خلاص کن.سعید گفت کاش دلت و از کینه خالی کنی کاش وقتی بتول زنده بود حرف دلت و بهش میگفتی و ازت حلالیت میطلبید بخاطر ارامش دل خودت حلال کن همه روبخدا دنیا خیلی زود گذر هست و دیر یا زود هممون جامون همونجایی هست که اونا رفتن نمیگم کجا چون قصد تحمیل عقایدم و ندارم اما بهتر هست تا زنده هستیم به همدیگه فرصت آرام زندگی کردن بدیم.از بدی بتول عبرت بگیر و سعی کن از خودت فقط خوبی به یادگار بزاری خودتو دریاب خواهرم صدای هق هق گریه ام خانوم جان و به اتاق سعید کشوندتا منو دید گفت چرا اینطور زار میزنی؟سعید گفت خواهرم دلش گرفته بود کمی باهم درد و دل کردیم تا دلش انشاءالله آروم بشه خانوم جون دستمو گرفت و از اتاق برد تو حیاط درسته سعید یه سال از من کوچیکتر بود امادوستی و معاشرت با اسدالله اونو پخته و عاقل کرده بودفهمیدم معاشرت با دوست قدرت اینو داره که کل زندگی و آینده یکی رو زیر و رو کنه.شب هفتم مختصری تو خونه پدرم برگزار شد با اینکه پدرم به خانواده بتول پیغام داده بود و دعوتشون کرده بود اما هیچ کس از خانواده اش نیومدن زن عمو با کنایه گفت ترسیدن بچه وبال گردنشون بشه که نیومدن اکبر و آقا برای مراسم هفت اومدن و شب باهم به خونه برگشتیم.شب دیر وقت رسیدیم خونه و من بعد تشکر از آقا یک راست به اتاق خودمون رفتم.اون شب تا صبح خوابم نبرد و تموم فکرم مشعول بتول و مردن اون بودصبح با صدای ضربه در از خواب پریدم و در و باز کردم طاهره با همون لحن خشک و سردش پشت در بود و گفت فخر السادات و عمه بی بی به بازار رفتن و دایه پیغوم داده اگه نمیخواییدبخوابید برای صبحونه برید پیشش نمیدونم طاهره میدونست که من میدونم کیه یا نه اما فهمیده بودم اصلا دوس نداره کسی به حریمش وارد بشه
این خبر خوش حسابی سر حالم کردوقتی فخر السادات خونه نبود احساس آزادی میکردم با خوشحالی برگشتم تو اتاق و کت پشمی برداشتم و پوشیدم و شالم و هم روی سرم انداختم و دوان دوان به سمت اتاق دایه رضوان رفتم.دایه و نیر مشغول پیچیدن کاموا بودن خبر مرگ بتول به اونا هم رسیده بود و دایه خیلی ناراحت بود گفت زن بیچاره خیلی جوون بود چه وقت مردنش بود اخه خدارحمتش کنه اما نیر که حسش با من مشترک بود گفت من موندم عزرائیل چطور از پس بتول براومده و جونش و گرفته به نیر گفتم اگه هفته های اخر دیده بودیش چی میگفتی؟چهار برابر قبلش شده بوداندازه یه فیل.نیر گفت تو هم برا خاکسپاریش رفتی؟
الله را فراموش نکنید
@Faghadkhada9
#برشی_از_یک_زندگی
#نازبانو
#قسمت_هشتادونهم
مراسم خاکسپاری تموم شد و همه به خونه برگشتن.ننه بتول دیگه گریه نمیکرد یه گوشه نشسته بود و گاهی به یه نقطه خیره میشد گاهی جیغ میکشید و روی دست دخترهاش غش میکرد و اونا هم به زود مهر و کاه گل به هوشش میاوردن توی اون جمع فقط دنبال خانوم جون میگشتن و تا پیداش میکرد سرشومیزاشت رو شونه اش و های های گریه میکرد پیر زن بیچاره خوب میدونست که تو اون جمع فقط خانوم جون اونو درک کنه.اکبر بعد مراسم تشییع رفت و قرار شد بعد مراسم هفتم دنبالم بیادخانوم جون و زن عمو هم به خواهش پدرم اونجا موندن.مرگ بتول و باورنمیکردم اون بچه اش و سالم بدنیا آورد و بعد خودش رفت دیگه بتول نبوداما دختری به زیبایی خودش به یادگارگذاشته بود انگار ماموریت داشت چند صباحی بیاد و طوفان بپا کنه و همه چیز و بهم بریزه و یه یادگاری بزاره و بره دو سه روز گذشت و کمی اوضاع خونه عادی شدتو اون سه روز مونس به قندآب و شیر گاو رقیق شده بچه رو آروم میکرد گاهی هم که بچه خیلی بی تابی میکرد انگشتش و به تریاک میمالید و رو زبون بچه میزد و بچه بیچاره تا ساعتها میخوابیدپدر به خانوم جون سپرده بود برای بچه دایه پیدا کنه اما سالها بود که تو ده ما از دایه خبری نبودننه و خواهرهای بتول حتی به بچه نگاهی هم نکردن و روز بعدخاکسپاری همشون راهی خونه و زندگیشون شدن.یه شب پدر و سعید زود به خونه برگشتن منم برای اینکه حوصله ام سر رفته بود گفتم برم به سعید سربزنم اتاقش حس ارامش خوبی بهم میدادتا وارد اتاقش شدم قرآن کوچیکشو از جیبش دراورد و گفت روزها به قبرستان میرم و برای شادی روح بتول قرآن میخونم
بعد با تاسف سری تکون داد و گفت زن بیچاره خیلی زجر کشید چه خوب که تو اینجا نبودی با تعجب و عصبانیت گفتم تو دیوونه شدی؟ روز مرگ نادر و یادت رفته؟البته حق هم داری تو از خونه بیرون بودی و نمیدیدی چی به سر ما می آورد بغضم گرفته بود و خاطرات تلخی که از بتول به یاد داشتم داشتنن جلو چشمم رژه میرفتن،سعید با نگرانی جلو اومد و گفت نازبانو برات نگرانم تو که این قدر سنگ دل نبودی تو این مدت چی به سرت اومده که وجودت از کینه پر شده با حرفهای سعید بغضم ترکید و به گریه افتادم.سعید با نگاه معصومش نگاهم کرد و گفت گریه کن خواهر شاید اشک چشمات آبی بشه بر آتش درونت اگه میخوای مریض نشی خیلی زود خودتو از شر کینه خلاص کن.سعید گفت کاش دلت و از کینه خالی کنی کاش وقتی بتول زنده بود حرف دلت و بهش میگفتی و ازت حلالیت میطلبید بخاطر ارامش دل خودت حلال کن همه روبخدا دنیا خیلی زود گذر هست و دیر یا زود هممون جامون همونجایی هست که اونا رفتن نمیگم کجا چون قصد تحمیل عقایدم و ندارم اما بهتر هست تا زنده هستیم به همدیگه فرصت آرام زندگی کردن بدیم.از بدی بتول عبرت بگیر و سعی کن از خودت فقط خوبی به یادگار بزاری خودتو دریاب خواهرم صدای هق هق گریه ام خانوم جان و به اتاق سعید کشوندتا منو دید گفت چرا اینطور زار میزنی؟سعید گفت خواهرم دلش گرفته بود کمی باهم درد و دل کردیم تا دلش انشاءالله آروم بشه خانوم جون دستمو گرفت و از اتاق برد تو حیاط درسته سعید یه سال از من کوچیکتر بود امادوستی و معاشرت با اسدالله اونو پخته و عاقل کرده بودفهمیدم معاشرت با دوست قدرت اینو داره که کل زندگی و آینده یکی رو زیر و رو کنه.شب هفتم مختصری تو خونه پدرم برگزار شد با اینکه پدرم به خانواده بتول پیغام داده بود و دعوتشون کرده بود اما هیچ کس از خانواده اش نیومدن زن عمو با کنایه گفت ترسیدن بچه وبال گردنشون بشه که نیومدن اکبر و آقا برای مراسم هفت اومدن و شب باهم به خونه برگشتیم.شب دیر وقت رسیدیم خونه و من بعد تشکر از آقا یک راست به اتاق خودمون رفتم.اون شب تا صبح خوابم نبرد و تموم فکرم مشعول بتول و مردن اون بودصبح با صدای ضربه در از خواب پریدم و در و باز کردم طاهره با همون لحن خشک و سردش پشت در بود و گفت فخر السادات و عمه بی بی به بازار رفتن و دایه پیغوم داده اگه نمیخواییدبخوابید برای صبحونه برید پیشش نمیدونم طاهره میدونست که من میدونم کیه یا نه اما فهمیده بودم اصلا دوس نداره کسی به حریمش وارد بشه
این خبر خوش حسابی سر حالم کردوقتی فخر السادات خونه نبود احساس آزادی میکردم با خوشحالی برگشتم تو اتاق و کت پشمی برداشتم و پوشیدم و شالم و هم روی سرم انداختم و دوان دوان به سمت اتاق دایه رضوان رفتم.دایه و نیر مشغول پیچیدن کاموا بودن خبر مرگ بتول به اونا هم رسیده بود و دایه خیلی ناراحت بود گفت زن بیچاره خیلی جوون بود چه وقت مردنش بود اخه خدارحمتش کنه اما نیر که حسش با من مشترک بود گفت من موندم عزرائیل چطور از پس بتول براومده و جونش و گرفته به نیر گفتم اگه هفته های اخر دیده بودیش چی میگفتی؟چهار برابر قبلش شده بوداندازه یه فیل.نیر گفت تو هم برا خاکسپاریش رفتی؟
الله را فراموش نکنید
@Faghadkhada9
#سرگذشت
#برشی_از_یک_زندگی
#نازبانو
#قسمت_نود
دیدی چطور تو قبر جا گرفت؟قهقه ای زدم و گفتم نه من نرفتم اما زنها میگفتن بدنش جمع شده بوددایه کاموا رو رو زمین پرت کرد و با تشر گفت آدم با وجدان پشت سر مرده غیبت نمیکنه خدا رحمتش کنه.جمعه شد و اکبر گفت باید به ده بریم فخر السادات غرغرکنان گفت دو روز هست که برگشتین چه خبره اما اکبر گفت موقع برگشتن پدر نازبانو حال خوشی نداشت باید بهش سر بزنیم.حق با اکبر بود وقتی به خونمون رفتم نه پدر حال خوبی داشت نه اوضاع خوب بودبچه داری هم به کارهای مونس بیچاره اضافه شده بود خانوم جون مونس و دنبال یکی از خواهرهای بتول که بچه شیر میدادفرستاد و گفت بگو برای رضای خدا روزی یه بار بیاد و به بچه خواهرش شیر بده اگه سختشه ما بچه رو میبریم حتی اگه پولم میخواد میدیم تا شوهرش راضی باشه.اما مونس دست از پا درازتر برگشت که میگه شوهرم راضی نیست.خانواده بتول اون دختر بیچاره رو یه دختر سرخور و شوم میدونستن که باعث مرگ عزیزشون شده بودشب همگی تو اتاق طلعت نشسته بودیم که خانوم جان بچه رو اورد و رو پای پدر گذاشت.پدر بدون هیچ حس خاصی با افسوس به بچه نگاه کرد از چشمای پدر غم میبارید بچه اروم خوابیده بود خانوم جون با احتیاط گفت میدونم بی حوصله تر از این حرفهایی اما بخدا خوبییت نداره ناسلامتی بچه مسلمان و حلال زاده بدنیا اومده باید تو گوشش اذان بگید و براش اسم انتخاب کنیدپدر بعد یه مکث طولانی با نوک انگشتش صورت بچه رو لمس کرد و بچه تو خواب لبخند شیرینی زد که روی لبهای پدرم هم لبخند تلخی نشست.بچه رو روی دستش بلند کرد و تو گوشش اذان گفت و بعد رو به طلعت کرد و گفت میخوام تو براش اسم انتخاب کنی.پدر میخواست بااینکار مهر بچه رو تو دل طلعت بندازه.طلعت نگاهی به پدر کرد و با ذوق بچگانه ای گفت من؟!پدر گفت اره توطلعت بدون هیچ فکری گفت من همیشه اسم مهین بانو رو خیلی دوست داشتم اگه شما هم میپسندی اسمش و مهین بزاریم.پدر با خودش زمزمه کرد مهییییین!!! چه اسم قشنگی بعد تو گوش بچه گفت مهین بانوبچه به گریه افتاد و همه صلوات فرستادن حدس پدر درست بود هممون موقع که بچه به گریه افتاد طلعت بغلش کرد و آرومش کردبار اول بود که طلععت و اونطور با ذوق میدیدم طلعت خیلی محجوب بود و از اینکه احساساتش و بروز بده طفره میرفت
طلعت همونطور که بچه رو سعی میکرداروم کنه گفت تازگی ها تو مجله دیدم برای بچه هاییی که شیر مادر ندارن شیر خشک میدن بی زحمت براش بگیریدپدر گفت اتفاقا طبیب هم همین نظر و داشت فردا میریم شهر و هر چی لازم داره براش میخریم.ملک ناز یه لحظه هم از کنار طلعت جم نمیخورد و خیلی بچه رو دوست داشت اما من حس خاصی بهش نداشتم چون ته دلم با بتول صاف نشده بود و اون بچه یادااور اون چند ماه زندگی. سخت کنار بتول بودبه ماههای اخر حاملگیم نزدیک میشدم و به توصیه فخر السادات چند ساعتی رو تو حیاط راه میرفتم که زایمانم راحتتر باشه.اکبرکارهام و انجام داده بود که تو مریض خونه زایمان کنم و بار اخر که به ده رفتیم قرار شد خانوم جون بیاد پیشم موقع زایمان یه شب طبق معمول تو حیاط راه میرفتم و اکبر هم رفته بود اون حیاط پیش رضا و حسین موقع راه رفتن صدای در و شنیدم کسی کوبه زنونه در و میزددیر وقت. بود و بی سابقه بود زنی اون موقع شب بیرون از خونه باشه به طرف در رفتم و با صدای بلند پرسیدم کیه؟اردیبهشت ماه بود و در اتاق فخر السادات باز بودآقا هم صدای در و شنید و به ایوون اومدتا در و باز کردم جا خوردم در و ول کردم و چند قدم عقب رفتم وجیهه با صورتی کبود و سیاه پشت در بودبدون اینکه حرفی بزنه گریه کنان وارد حیاط شدفخر السادات و آقا که تو ایوون بودن. فوری پایین دوییدن از پله ها.آقا اصلا رنگ به رو نداشت و به زور اب دهنش و قورت داد و گفت خیره وجیهه این وقت شب کجا بودی؟ شوهرت کجاس؟وجیهه که شدت گریه اش زیاد شده بود سرشو گذاشت رو شونه آقا و گفت خیر نیست دایی جان خیر نیست
گوشه دهنش زخم بود و زیر چشمش کبود شده بودفخر السادات گفت حرف بزن ببینم چه بلایی سرت اومده؟همونطور که صورت وجیهه رو زیر نور کم ماه نگاه میکرد داد زد طاهره یه شربت گلاب درست کن بیار و دست وجیهه رو گرفت و برد تو اتاق منم که فضولیم گل کرده بوددنبالشون رفتم.وجیهه دو زانو گوشه اتاق نشست و گفت ببخشید این وقت شب مزاحمتون شدم نمیخواستم مامانم با دیدن من این وقت شب هول کنه برا همین اینجا اومدم.آقا همونطور که نگران و بهت زده وجیهه رو نگاه میکرد گفت چه اتفاقی افتاده؟جان به لبم کردی حرف بزن دختر،وجیهه که گریه اش بند اومده بود گفت میخوام طلاق بگیرم.در حالیکه دهن آقا و فخر السادات از این حرف وجیهه وامونده بود ادامه داد مچ شوهرم و موقع دل و قلوه دادن با زن همسایه گرفتم مردک بیشرف فقط حاشا میکنه.
الله را فراموش نکنید
@Faghadkhada9
#برشی_از_یک_زندگی
#نازبانو
#قسمت_نود
دیدی چطور تو قبر جا گرفت؟قهقه ای زدم و گفتم نه من نرفتم اما زنها میگفتن بدنش جمع شده بوددایه کاموا رو رو زمین پرت کرد و با تشر گفت آدم با وجدان پشت سر مرده غیبت نمیکنه خدا رحمتش کنه.جمعه شد و اکبر گفت باید به ده بریم فخر السادات غرغرکنان گفت دو روز هست که برگشتین چه خبره اما اکبر گفت موقع برگشتن پدر نازبانو حال خوشی نداشت باید بهش سر بزنیم.حق با اکبر بود وقتی به خونمون رفتم نه پدر حال خوبی داشت نه اوضاع خوب بودبچه داری هم به کارهای مونس بیچاره اضافه شده بود خانوم جون مونس و دنبال یکی از خواهرهای بتول که بچه شیر میدادفرستاد و گفت بگو برای رضای خدا روزی یه بار بیاد و به بچه خواهرش شیر بده اگه سختشه ما بچه رو میبریم حتی اگه پولم میخواد میدیم تا شوهرش راضی باشه.اما مونس دست از پا درازتر برگشت که میگه شوهرم راضی نیست.خانواده بتول اون دختر بیچاره رو یه دختر سرخور و شوم میدونستن که باعث مرگ عزیزشون شده بودشب همگی تو اتاق طلعت نشسته بودیم که خانوم جان بچه رو اورد و رو پای پدر گذاشت.پدر بدون هیچ حس خاصی با افسوس به بچه نگاه کرد از چشمای پدر غم میبارید بچه اروم خوابیده بود خانوم جون با احتیاط گفت میدونم بی حوصله تر از این حرفهایی اما بخدا خوبییت نداره ناسلامتی بچه مسلمان و حلال زاده بدنیا اومده باید تو گوشش اذان بگید و براش اسم انتخاب کنیدپدر بعد یه مکث طولانی با نوک انگشتش صورت بچه رو لمس کرد و بچه تو خواب لبخند شیرینی زد که روی لبهای پدرم هم لبخند تلخی نشست.بچه رو روی دستش بلند کرد و تو گوشش اذان گفت و بعد رو به طلعت کرد و گفت میخوام تو براش اسم انتخاب کنی.پدر میخواست بااینکار مهر بچه رو تو دل طلعت بندازه.طلعت نگاهی به پدر کرد و با ذوق بچگانه ای گفت من؟!پدر گفت اره توطلعت بدون هیچ فکری گفت من همیشه اسم مهین بانو رو خیلی دوست داشتم اگه شما هم میپسندی اسمش و مهین بزاریم.پدر با خودش زمزمه کرد مهییییین!!! چه اسم قشنگی بعد تو گوش بچه گفت مهین بانوبچه به گریه افتاد و همه صلوات فرستادن حدس پدر درست بود هممون موقع که بچه به گریه افتاد طلعت بغلش کرد و آرومش کردبار اول بود که طلععت و اونطور با ذوق میدیدم طلعت خیلی محجوب بود و از اینکه احساساتش و بروز بده طفره میرفت
طلعت همونطور که بچه رو سعی میکرداروم کنه گفت تازگی ها تو مجله دیدم برای بچه هاییی که شیر مادر ندارن شیر خشک میدن بی زحمت براش بگیریدپدر گفت اتفاقا طبیب هم همین نظر و داشت فردا میریم شهر و هر چی لازم داره براش میخریم.ملک ناز یه لحظه هم از کنار طلعت جم نمیخورد و خیلی بچه رو دوست داشت اما من حس خاصی بهش نداشتم چون ته دلم با بتول صاف نشده بود و اون بچه یادااور اون چند ماه زندگی. سخت کنار بتول بودبه ماههای اخر حاملگیم نزدیک میشدم و به توصیه فخر السادات چند ساعتی رو تو حیاط راه میرفتم که زایمانم راحتتر باشه.اکبرکارهام و انجام داده بود که تو مریض خونه زایمان کنم و بار اخر که به ده رفتیم قرار شد خانوم جون بیاد پیشم موقع زایمان یه شب طبق معمول تو حیاط راه میرفتم و اکبر هم رفته بود اون حیاط پیش رضا و حسین موقع راه رفتن صدای در و شنیدم کسی کوبه زنونه در و میزددیر وقت. بود و بی سابقه بود زنی اون موقع شب بیرون از خونه باشه به طرف در رفتم و با صدای بلند پرسیدم کیه؟اردیبهشت ماه بود و در اتاق فخر السادات باز بودآقا هم صدای در و شنید و به ایوون اومدتا در و باز کردم جا خوردم در و ول کردم و چند قدم عقب رفتم وجیهه با صورتی کبود و سیاه پشت در بودبدون اینکه حرفی بزنه گریه کنان وارد حیاط شدفخر السادات و آقا که تو ایوون بودن. فوری پایین دوییدن از پله ها.آقا اصلا رنگ به رو نداشت و به زور اب دهنش و قورت داد و گفت خیره وجیهه این وقت شب کجا بودی؟ شوهرت کجاس؟وجیهه که شدت گریه اش زیاد شده بود سرشو گذاشت رو شونه آقا و گفت خیر نیست دایی جان خیر نیست
گوشه دهنش زخم بود و زیر چشمش کبود شده بودفخر السادات گفت حرف بزن ببینم چه بلایی سرت اومده؟همونطور که صورت وجیهه رو زیر نور کم ماه نگاه میکرد داد زد طاهره یه شربت گلاب درست کن بیار و دست وجیهه رو گرفت و برد تو اتاق منم که فضولیم گل کرده بوددنبالشون رفتم.وجیهه دو زانو گوشه اتاق نشست و گفت ببخشید این وقت شب مزاحمتون شدم نمیخواستم مامانم با دیدن من این وقت شب هول کنه برا همین اینجا اومدم.آقا همونطور که نگران و بهت زده وجیهه رو نگاه میکرد گفت چه اتفاقی افتاده؟جان به لبم کردی حرف بزن دختر،وجیهه که گریه اش بند اومده بود گفت میخوام طلاق بگیرم.در حالیکه دهن آقا و فخر السادات از این حرف وجیهه وامونده بود ادامه داد مچ شوهرم و موقع دل و قلوه دادن با زن همسایه گرفتم مردک بیشرف فقط حاشا میکنه.
الله را فراموش نکنید
@Faghadkhada9
❤4
#سرگذشت
#برشی_از_یک_زندگی
#نازبانو
#قسمت_نودویکم
فخر السادات آب دهنشو قورت داد و با لحنی که معلوم بود از این خبر خوشش هم اومده گفت جل الخالق وجیهه گفت تازه دستگیرم شده چقد چشم ناپاکه.چند بار به بازار رفتم و از دور پاییدمش و به چشم خودم دیدم با زنها چه بگو و بخندی راه میندازه وقتی بهش اعتراض کردم مادرش خودش و قاطی ماجرا کرد و گفت تو خیالاتی شدی عروس پسرم فقط خوش زبون و خوش برو رو هست حق نداری بهش تهمت بزنی.حالا هم که با زن همسایه دیدمش مادرش میگه تو اهل زندگی نیستی وگرنه عیب شوهرتو پنهون میکردی نه اینکه همه جا جار بزنی خود نامردشم که تا میخوام لب باز کنم دست روم بلند میکنه و سیاه و کبودم میکنه
طاهره شربت و اورد و به دست فخرالسادات داد فخر السادات همونطور که شربت و هم میزد نگاه به آقا کرد و گفت دستش بشکنه الهی والا از عمه بی بی بعید بود با این عجله و ندیده و نشناخته دختر شوهر بده.بعد با لحن طعنه آمیزی رو به وجیهه کرد و گفت موقعی که به خواستگاری اومدن مادرت گفت با وجیهه رفتیم و از دور پاییدمش اون موقع چرا متوجه چشم چرونیش نشدین تا وجیهه خواست جواب بده صدای سرفه اکبر از پشت در اومد ووجیهه خودشو جمع و جور کرد و چادرش و رو سرش کشیداکبر وارد اتاق شد و تا وجیهه رو دید گفت چخبر شده؟فخر السادات مختصر توضیحی داد اکبر با عصبانیت رو به وجبهه گفت پدرش و در میارم غلط کرده مگه شما بی صاحب هستی که دست روت بلند کرده دستش و قلم میکنمـوجیهه با حمایت اکبر دوباره اشکهاش شروع به ریختن کردن و گفت یه هفت خطی هست که دومی نداره.اکبر گفت دختر عمه غمتون نباشه فقط کافیه لب تر کنید چنان به حسابشون برسم که تا عمر دارن فراموش نکنن آقا که کاسه از آش داغتر شدن اکبر خوشش نیومده بودبا اخم گفت این چه حرفیه پسر مگه با بلند شدن ناخن اونا رو میشکنن؟نه جانم اضافیش هم میزنن زن و شوهر دعوادارن مرافعه دارن اما باید سوء تفاهم ها رو رفع کرد انشاءالله مشکل حل میشه.اصلا زن و شوهر یعنی همین دعوا هم نمک زندگیه در ضمن کسی حق دخالت نداره فردا خودم صداش میزنم و باهاش حرف میزنم.بعد با لحن آروم تری رو به وجیهه کرد و گفت دیگه حرف از طلاق نزنی ها مگه قراره همه دعواها به طلاق ختم بشه
وجیهه آروم گفت نه دایی جان دیگه نمیخوامش.محمود گاو کهنه خوری هست که ترک عادت نمیکنه من نمیخوام آشتی کنم آقا گفت الان از دستش عصبانی هستی حق داری کتکت زده اما تو هم جای دختر من اینجا خونه ات هست این وقت شب نباید خونتو ترک میکردی همین کار تو باعث میشه تو محکوم بشی و زبون اون و مادرش دراز تر بشه.اقا بلند داد زد طاهره برای این دختر چیزی بیار بخوره و با این حرف ختم جلسه رو اعلام کردمن و اکبر به اتاقمون برگشتیم اکبر تا صبح کلافه بود و نخوابید و دور اتاق راه رفت.صبح زود از خواب بیدار شدم و سرکی کشیدم آقا پسر باغبون و فرستاده بود دنبال محمود اونم قبل ظهر با یه پاکت شیرینی اومد پیش آقا و بعد یه ساعت حرف زدن زنش و با خودش بردغروب که اکبر برگشت و دید که وجیهه رفته عصبی گفت چطور. شد که وجیهه راضی شد برگرده؟ اون که دیشب آتیشش خیلی تند بودبی حوصله گفتم نمیدونم من تو. اتاق نبودم.کلافه بود و آروم و قرار نداشت گفت میرم اتاق مادرم ببینم چخبر بوده منم از لجم روسری ام و برداشتم و سرم کردم و دنبالش راه افتادم.از اینکه شوهرم برای زندگی وجیهه شاخ و شونه میکشید خیلی ناراحت بودم فخر السادات عینک زده بود و داشت سوزن نخ میکرد و مشغول دوخت و دوز بودوارد اتاق شدیم و سلام دادیم تا ما رو دید سوزن و گرفت سمتم و گفت بیا مادر اینو نخ کن کنارش نشستم و سوزن و گرفتم.اکبر همونطور که داشت پنجره رو باز میکرد گفت میبینم که وجیهه برگشته!شما نباید به این زودی روونه اش میکردیددختر بیچاره به اینجا پناه اورده بود حالا میگه داییم دو روز نتونست منو نگهداره.فخر السادات همونطور که داشت کارشو میکرد گفت خوبه خوبه تو نمیخواد کاسه داغتر از آش بشی باید حرفهای شوهرشم میشنیدی بیخود نیست که میگن یک طرفه به قاضی نباید رفت.پسر بیچاره میخواست گریه کنه میگفت وجیهه بدبینه به زمین و زمان شک داره بیچاره جرات نداره از ترس وجیهه با خواهرهاشم دیده بوسی کنه بعد همونطور که میخواست سوزن و دوباره نخ کنه گفت خدا به دور کنه بعد از مدتها از حرف فخر السادات خوشم اومده بود دست خودم نبود ته دلم از وجیهه بدم می اومد رفتار اکبر منو به زندگی دلسرد کرده بود این همه دست و پازدنش برای وجیهه منو افسرده کرده بود.یه روز صبح به اتاق دایه رضوان رفتم و نیر صبحونه آورد و خوردیم دایه بعد صبحونه مشغول جعبه گلدوزیش بود نیر هم سینی رو برد که بشوره دایه زیر چشمی نگاهی بهم کرد و گفت چقد بی حوصله ای؟گفتم چیزی نیست دل نگرون زایمانم هستم.دایه رضوان حرف و عوض کرد و گفت دیروز رقیه خانوم اینجا بود گفتم رقیه خانوم کیه؟
ادامه دارد...
الله را فراموش نکنید
@Faghadkhada9
#برشی_از_یک_زندگی
#نازبانو
#قسمت_نودویکم
فخر السادات آب دهنشو قورت داد و با لحنی که معلوم بود از این خبر خوشش هم اومده گفت جل الخالق وجیهه گفت تازه دستگیرم شده چقد چشم ناپاکه.چند بار به بازار رفتم و از دور پاییدمش و به چشم خودم دیدم با زنها چه بگو و بخندی راه میندازه وقتی بهش اعتراض کردم مادرش خودش و قاطی ماجرا کرد و گفت تو خیالاتی شدی عروس پسرم فقط خوش زبون و خوش برو رو هست حق نداری بهش تهمت بزنی.حالا هم که با زن همسایه دیدمش مادرش میگه تو اهل زندگی نیستی وگرنه عیب شوهرتو پنهون میکردی نه اینکه همه جا جار بزنی خود نامردشم که تا میخوام لب باز کنم دست روم بلند میکنه و سیاه و کبودم میکنه
طاهره شربت و اورد و به دست فخرالسادات داد فخر السادات همونطور که شربت و هم میزد نگاه به آقا کرد و گفت دستش بشکنه الهی والا از عمه بی بی بعید بود با این عجله و ندیده و نشناخته دختر شوهر بده.بعد با لحن طعنه آمیزی رو به وجیهه کرد و گفت موقعی که به خواستگاری اومدن مادرت گفت با وجیهه رفتیم و از دور پاییدمش اون موقع چرا متوجه چشم چرونیش نشدین تا وجیهه خواست جواب بده صدای سرفه اکبر از پشت در اومد ووجیهه خودشو جمع و جور کرد و چادرش و رو سرش کشیداکبر وارد اتاق شد و تا وجیهه رو دید گفت چخبر شده؟فخر السادات مختصر توضیحی داد اکبر با عصبانیت رو به وجبهه گفت پدرش و در میارم غلط کرده مگه شما بی صاحب هستی که دست روت بلند کرده دستش و قلم میکنمـوجیهه با حمایت اکبر دوباره اشکهاش شروع به ریختن کردن و گفت یه هفت خطی هست که دومی نداره.اکبر گفت دختر عمه غمتون نباشه فقط کافیه لب تر کنید چنان به حسابشون برسم که تا عمر دارن فراموش نکنن آقا که کاسه از آش داغتر شدن اکبر خوشش نیومده بودبا اخم گفت این چه حرفیه پسر مگه با بلند شدن ناخن اونا رو میشکنن؟نه جانم اضافیش هم میزنن زن و شوهر دعوادارن مرافعه دارن اما باید سوء تفاهم ها رو رفع کرد انشاءالله مشکل حل میشه.اصلا زن و شوهر یعنی همین دعوا هم نمک زندگیه در ضمن کسی حق دخالت نداره فردا خودم صداش میزنم و باهاش حرف میزنم.بعد با لحن آروم تری رو به وجیهه کرد و گفت دیگه حرف از طلاق نزنی ها مگه قراره همه دعواها به طلاق ختم بشه
وجیهه آروم گفت نه دایی جان دیگه نمیخوامش.محمود گاو کهنه خوری هست که ترک عادت نمیکنه من نمیخوام آشتی کنم آقا گفت الان از دستش عصبانی هستی حق داری کتکت زده اما تو هم جای دختر من اینجا خونه ات هست این وقت شب نباید خونتو ترک میکردی همین کار تو باعث میشه تو محکوم بشی و زبون اون و مادرش دراز تر بشه.اقا بلند داد زد طاهره برای این دختر چیزی بیار بخوره و با این حرف ختم جلسه رو اعلام کردمن و اکبر به اتاقمون برگشتیم اکبر تا صبح کلافه بود و نخوابید و دور اتاق راه رفت.صبح زود از خواب بیدار شدم و سرکی کشیدم آقا پسر باغبون و فرستاده بود دنبال محمود اونم قبل ظهر با یه پاکت شیرینی اومد پیش آقا و بعد یه ساعت حرف زدن زنش و با خودش بردغروب که اکبر برگشت و دید که وجیهه رفته عصبی گفت چطور. شد که وجیهه راضی شد برگرده؟ اون که دیشب آتیشش خیلی تند بودبی حوصله گفتم نمیدونم من تو. اتاق نبودم.کلافه بود و آروم و قرار نداشت گفت میرم اتاق مادرم ببینم چخبر بوده منم از لجم روسری ام و برداشتم و سرم کردم و دنبالش راه افتادم.از اینکه شوهرم برای زندگی وجیهه شاخ و شونه میکشید خیلی ناراحت بودم فخر السادات عینک زده بود و داشت سوزن نخ میکرد و مشغول دوخت و دوز بودوارد اتاق شدیم و سلام دادیم تا ما رو دید سوزن و گرفت سمتم و گفت بیا مادر اینو نخ کن کنارش نشستم و سوزن و گرفتم.اکبر همونطور که داشت پنجره رو باز میکرد گفت میبینم که وجیهه برگشته!شما نباید به این زودی روونه اش میکردیددختر بیچاره به اینجا پناه اورده بود حالا میگه داییم دو روز نتونست منو نگهداره.فخر السادات همونطور که داشت کارشو میکرد گفت خوبه خوبه تو نمیخواد کاسه داغتر از آش بشی باید حرفهای شوهرشم میشنیدی بیخود نیست که میگن یک طرفه به قاضی نباید رفت.پسر بیچاره میخواست گریه کنه میگفت وجیهه بدبینه به زمین و زمان شک داره بیچاره جرات نداره از ترس وجیهه با خواهرهاشم دیده بوسی کنه بعد همونطور که میخواست سوزن و دوباره نخ کنه گفت خدا به دور کنه بعد از مدتها از حرف فخر السادات خوشم اومده بود دست خودم نبود ته دلم از وجیهه بدم می اومد رفتار اکبر منو به زندگی دلسرد کرده بود این همه دست و پازدنش برای وجیهه منو افسرده کرده بود.یه روز صبح به اتاق دایه رضوان رفتم و نیر صبحونه آورد و خوردیم دایه بعد صبحونه مشغول جعبه گلدوزیش بود نیر هم سینی رو برد که بشوره دایه زیر چشمی نگاهی بهم کرد و گفت چقد بی حوصله ای؟گفتم چیزی نیست دل نگرون زایمانم هستم.دایه رضوان حرف و عوض کرد و گفت دیروز رقیه خانوم اینجا بود گفتم رقیه خانوم کیه؟
ادامه دارد...
الله را فراموش نکنید
@Faghadkhada9
❤2
هنگامی که عمارت عالی قاپو را در اصفهان می ساختند، کارگری بنّا، که کارش پرتاب آجر به طبقه های بالا بود، آجرها را از زمین تا طبقۀ چهارم پرتاب می کرد. روزی کارفرمای عمارت، که برای دیدن روند کار ساختمان آمده بود، آن کارگر را هنگام پرتاب آجر دید و از زور بازوی او در عجب شد. حسّ کنجکاوی اش او را بر آن داشت که منشأ این زورمندی را کشف کند. پیرزنی وسوسه گر و جادوگر منش را مأمور کرد که به خانۀ او برود و از اوضاع و احوال آنجا برایش خبر آورد و راز زورمندی کارگر را کشف کند.
پیرزن به خانۀ کارگر رفت و با همسر او دیدار کرد. خود را مسافری غریب و بی کس معرفی کرد و خواست که چند روزی مهمان آنان باشد. خانم، با مشورت شوهرش، پیرزن را به مهمانی پذیرفت....
پیرزن چند روزی را در خانه شان ماند و جاسوسانه در پی کشف حل معمای کارفرما بود. پس از چند شبانه روز، برای کارفرما چنین گزارش آورد:
راز زورمندی این مرد را کشف کردم. او همسری دارد مهربان و کاردان. هنگام صبح که مرد عزم بیرون آمدن از خانه را دارد، همسرش او را مهرورزانه بدرقه می کند و برای توفیقش در کار، دعا می نماید و بدین سان جسم و جانش را نیرو می بخشد و عصرگاه که به منزل باز می گردد، وی را استقبال عاشقانه می کند و غبار از سر و رویش برمی گیرد. به گاه شام، عشق ورزانه، پذیرایی اش می کند و بدین سان خستگی کار روزانه را از جسم و جانش می زداید.
این دو، زندگی باصفایی دارند و به یکدیگر عشق می ورزند. این است راز چالاکی و زورمندی مرد.
کارفرما، که سخت کنجکاو شده بود، برای تحصیل یقین به نتیجۀ تحقیق پیرزن، او را انعام شایان داد و مأمورش کرد که میان این زوج عاشق پیشه را شکراب کند و در دلشان کدورت افکند.
پیرزن، در غیاب شوهر، نزد خانم رفت و با وسوسه گری و دروغبافی، از او ستایش کرد و از شوهر بدگویی نمود. در آغاز، نتیجهای نگرفت اما شیطنتش را چندان ادامه داد که اندک اندک در دل زن کدورت ایجاد کرد. او را به مردش بدگمان کرد. تا آن که از عشق ورزی او به مردش کاسته شد و صفای زندگی شان کم و کمرنگ شد و دل مرد به سردی گرایید.
کارفرما رفتار کارگر را زیر نظر داشت. دید دیگر آجرهایی که پرتاب میکند، به طبقۀ چهارم نمی رسد. پس از چند روز به طبقۀ سوم هم نمی رسید. پس از چند روز، به سختی به طبقۀ دوم می رساند.
کارفرما به درستی تحقیق پیرزن، یقین کرد و آن گاه بود که کارگر را نزد خویش خواند و ماجرا را به او گفت و پیرزن را نزد همسر او فرستاد تا حقیقت ماجرا را بگوید و آنچه را خراب کرده، باز سازد و کدورت و بدگمانی را از دل او بزداید.
و چنین شد که پس از چند روز، باز آجرها به طبقۀ چهارم رسید.الله را فراموش نکنید
@Faghadkhada9
پیرزن به خانۀ کارگر رفت و با همسر او دیدار کرد. خود را مسافری غریب و بی کس معرفی کرد و خواست که چند روزی مهمان آنان باشد. خانم، با مشورت شوهرش، پیرزن را به مهمانی پذیرفت....
پیرزن چند روزی را در خانه شان ماند و جاسوسانه در پی کشف حل معمای کارفرما بود. پس از چند شبانه روز، برای کارفرما چنین گزارش آورد:
راز زورمندی این مرد را کشف کردم. او همسری دارد مهربان و کاردان. هنگام صبح که مرد عزم بیرون آمدن از خانه را دارد، همسرش او را مهرورزانه بدرقه می کند و برای توفیقش در کار، دعا می نماید و بدین سان جسم و جانش را نیرو می بخشد و عصرگاه که به منزل باز می گردد، وی را استقبال عاشقانه می کند و غبار از سر و رویش برمی گیرد. به گاه شام، عشق ورزانه، پذیرایی اش می کند و بدین سان خستگی کار روزانه را از جسم و جانش می زداید.
این دو، زندگی باصفایی دارند و به یکدیگر عشق می ورزند. این است راز چالاکی و زورمندی مرد.
کارفرما، که سخت کنجکاو شده بود، برای تحصیل یقین به نتیجۀ تحقیق پیرزن، او را انعام شایان داد و مأمورش کرد که میان این زوج عاشق پیشه را شکراب کند و در دلشان کدورت افکند.
پیرزن، در غیاب شوهر، نزد خانم رفت و با وسوسه گری و دروغبافی، از او ستایش کرد و از شوهر بدگویی نمود. در آغاز، نتیجهای نگرفت اما شیطنتش را چندان ادامه داد که اندک اندک در دل زن کدورت ایجاد کرد. او را به مردش بدگمان کرد. تا آن که از عشق ورزی او به مردش کاسته شد و صفای زندگی شان کم و کمرنگ شد و دل مرد به سردی گرایید.
کارفرما رفتار کارگر را زیر نظر داشت. دید دیگر آجرهایی که پرتاب میکند، به طبقۀ چهارم نمی رسد. پس از چند روز به طبقۀ سوم هم نمی رسید. پس از چند روز، به سختی به طبقۀ دوم می رساند.
کارفرما به درستی تحقیق پیرزن، یقین کرد و آن گاه بود که کارگر را نزد خویش خواند و ماجرا را به او گفت و پیرزن را نزد همسر او فرستاد تا حقیقت ماجرا را بگوید و آنچه را خراب کرده، باز سازد و کدورت و بدگمانی را از دل او بزداید.
و چنین شد که پس از چند روز، باز آجرها به طبقۀ چهارم رسید.الله را فراموش نکنید
@Faghadkhada9
👍1
🌴 #مسائل_نماز
شخصی در نماز ۴ رکعتی شک کرده که در رکعت دوم یا سوم است؟ حکم نماز این شخص چیست؟
📝 از نظر فقهی، اگر شک در نماز بسیار نادر و هرزگاهی برایش پیش میآید، باید نمازش را دوباره بخواند و اگر این شک به دفعات متعدد برایش رخ میدهد بر نمازگزار لازم است به گمان غالب خود عمل نماید، در غیر این صورت ( عدم داشتن گمان غالب) اقل رکعات را اعتبار کند البته مصلی در صورت بناء علی الاقل باید در هر جایی که گمان میکند ممکن است محل قعده باشد ( واجب یا فرض)، بنشیند و در آخر سجده سهو انجام بدهد. به طور مثال اگر در رکعت دومی و سومی شک کرد و اقل رکعات را گرفت باید در تمام رکعات بعدی در قعده بنشیند؛ زیرا احتمال دارد که آنجا محل قعده باشد.
📖 {الهدایة، کتاب الصلاة، باب سجدة السهو 1/342 – بشری}
📖 {الدر مع الرد، کتاب الصلاة باب سجوى السهو 2/490 – دار التراث العربي}
📖 {الهندیه، کتاب الصلاة 1/190 ـ ط: دارالفکر}الله را فراموش نکنید
@Faghadkhada9
شخصی در نماز ۴ رکعتی شک کرده که در رکعت دوم یا سوم است؟ حکم نماز این شخص چیست؟
📝 از نظر فقهی، اگر شک در نماز بسیار نادر و هرزگاهی برایش پیش میآید، باید نمازش را دوباره بخواند و اگر این شک به دفعات متعدد برایش رخ میدهد بر نمازگزار لازم است به گمان غالب خود عمل نماید، در غیر این صورت ( عدم داشتن گمان غالب) اقل رکعات را اعتبار کند البته مصلی در صورت بناء علی الاقل باید در هر جایی که گمان میکند ممکن است محل قعده باشد ( واجب یا فرض)، بنشیند و در آخر سجده سهو انجام بدهد. به طور مثال اگر در رکعت دومی و سومی شک کرد و اقل رکعات را گرفت باید در تمام رکعات بعدی در قعده بنشیند؛ زیرا احتمال دارد که آنجا محل قعده باشد.
📖 {الهدایة، کتاب الصلاة، باب سجدة السهو 1/342 – بشری}
📖 {الدر مع الرد، کتاب الصلاة باب سجوى السهو 2/490 – دار التراث العربي}
📖 {الهندیه، کتاب الصلاة 1/190 ـ ط: دارالفکر}الله را فراموش نکنید
@Faghadkhada9
❤1
❣نابرده رنج گنج میسر نمیشود
🍃سالها پیش پادشاهی به دنبال یک معلم خوب و باسواد برای آموزش پسرش بود.
معلمهای مختلفی آمدند و رفتند تا اینکه شاه از میان این همه معلم، مردی را انتخاب کرد و به او قول داد اگر بتواند پسرش را به خوبی تعلیم دهد ثروت قابل توجهی به او خواهد داد. معلم قبول کرد فقط به این شرط که حق داشته باشد، سختگیریهای لازم و حتی تنبیه به موقع را برای ولیعهد انجام دهد.
🍃پادشاه با اینکه خیلی پسرش را دوست داشت ولی موافقت کرد. شاهزاده در سن پایین به این معلم سپرده شد تا مورد تعلیم و تربیت قرار گیرد. هر روز از
طرف معلم تکالیفی به او سپرده میشد که او موظف بود آنها را انجام دهد و اگر انجام نمیشد معلم به شدت با او برخورد میکرد .
🍃در حیاط قصر درخت آلبالویی بود که معلم یک شاخه از آن را کنده و به شکل ترکه ای در دست داشت و اگر ولیعهد سؤالات معلم را به درستی پاسخ نمیداد، یک ترکه میخورد.
پسر شاه چندین بار از سختگیری معلم نزد پدرش شکایت کرده بود. ولی شاه قبل از شروع کار این شرط را پذیرفته بود و نمیتوانست قولش را برهم بزند.
🍃چندین سال گذشت تا کمکم پسر به سنین جوانی رسید و توانست تمام علوم زمانه را از معلم خود بیاموزد. شاه که از عملکرد معلم خیلی راضی بود، ثروت قابل توجهی به معلم بخشید و او را راهی خانهاش کرد.
پس از آن به دستور شاه پسرش آماده آموزش اصول نظامی شد.
🍃پسر اول خیلی ناراحت شد ولی کمی که گذشت متوجه شد آموزش نظامی با تنبیه همراه نیست. چون فرماندگان نظامی مراعات مقام و رتبهی او را در آینده میکردند و احترام خاصی برای او
قائل بودند. این رفتار مهربانانهی آنها باعث شده بود او روز به روز کینهی بیشتری نسبت به معلم کودکیاش پیدا کند.
بعد از چند سال شاه مُرد و پسرش جانشین او شد.
🍃 یک روز وقتی شاه جوان در حیاط قصر در حال قدم زدن بود ناگهان چشمش به درخت آلبالو افتاد و تمام ترکههای آلبالویی که در کودکی از معلمش خورده بود یادش آمد و به فکر تلافی افتاد.
پس یکی از نگهبانان قصر را به دنبال معلم فرستاد. نگهبان به منزل معلم رفت و گفت: شاه دستور فرمودند هرچه سریع تر خود را به قصر برسانید.
🍃معلم پرسید شاه با من چه کار دارند؟
نگهبان پاسخ داد: نمیدانم. امروز که در باغ در حال قدم زدن بودند جلوی درخت آلبالو که رسیدند، نگاهی به درخت انداختند و به من گفتند بیایم و شما را به قصر ببرم. معلم فهمید که شاه میخواهد تلافی کند و در بین راه مقداری آلبالوی تازه خرید و در جیب خود ریخت. به قصر که رسید دید شاگرد که حالا بر تخت سلطنت نشسته ترکهای در دست دارد و به او لبخند میزند. سلام کرد، شاه جوان پاسخش را داد و بعد به ترکهی آلبالو اشارهای کرد و گفت: این را میشناسی؟
🍃معلم پاسخ داد: بله میشناسم. چوب تازهی درخت آلبالوست.
شاه گفت: میدانی میخواهم با آن چه کار کنم. معلم که میدانست شاه میخواهد با آن ترکه چه بلایی سرش بیاورد، پیشدستی کرد و گفت:
نمیدانم. ولی بهترین کار این است آن را جایی بگذاری که همیشه پیش چشم تو باشد. شاه گفت: چرا آن را جلوی چشمهایم بگذارم؟
🍃معلم آلبالوها را از جیبش درآورد و به طرف شاه گرفت و گفت: این آلبالوها را میبینی چقدر قشنگ هستند؟ اگر درخت آلبالو گرمای تابستان و سرمای زمستان را تاب نمیآورد نمیتوانست چنین آلبالوی خوبی به بار آورد. شما هم اگر آن همه تلاش و سختی را پشت سر نمیگذاشتید به این باسوادی و درک فهم امروز نبودید.
❣شاه از این تشبیه خوشش آمد، لبخندی به معلم زد و از او خواست تا در دربار بماند و از وزیران شاه باشد:الله را فراموش نکنید
@Faghadkhada9
🍃سالها پیش پادشاهی به دنبال یک معلم خوب و باسواد برای آموزش پسرش بود.
معلمهای مختلفی آمدند و رفتند تا اینکه شاه از میان این همه معلم، مردی را انتخاب کرد و به او قول داد اگر بتواند پسرش را به خوبی تعلیم دهد ثروت قابل توجهی به او خواهد داد. معلم قبول کرد فقط به این شرط که حق داشته باشد، سختگیریهای لازم و حتی تنبیه به موقع را برای ولیعهد انجام دهد.
🍃پادشاه با اینکه خیلی پسرش را دوست داشت ولی موافقت کرد. شاهزاده در سن پایین به این معلم سپرده شد تا مورد تعلیم و تربیت قرار گیرد. هر روز از
طرف معلم تکالیفی به او سپرده میشد که او موظف بود آنها را انجام دهد و اگر انجام نمیشد معلم به شدت با او برخورد میکرد .
🍃در حیاط قصر درخت آلبالویی بود که معلم یک شاخه از آن را کنده و به شکل ترکه ای در دست داشت و اگر ولیعهد سؤالات معلم را به درستی پاسخ نمیداد، یک ترکه میخورد.
پسر شاه چندین بار از سختگیری معلم نزد پدرش شکایت کرده بود. ولی شاه قبل از شروع کار این شرط را پذیرفته بود و نمیتوانست قولش را برهم بزند.
🍃چندین سال گذشت تا کمکم پسر به سنین جوانی رسید و توانست تمام علوم زمانه را از معلم خود بیاموزد. شاه که از عملکرد معلم خیلی راضی بود، ثروت قابل توجهی به معلم بخشید و او را راهی خانهاش کرد.
پس از آن به دستور شاه پسرش آماده آموزش اصول نظامی شد.
🍃پسر اول خیلی ناراحت شد ولی کمی که گذشت متوجه شد آموزش نظامی با تنبیه همراه نیست. چون فرماندگان نظامی مراعات مقام و رتبهی او را در آینده میکردند و احترام خاصی برای او
قائل بودند. این رفتار مهربانانهی آنها باعث شده بود او روز به روز کینهی بیشتری نسبت به معلم کودکیاش پیدا کند.
بعد از چند سال شاه مُرد و پسرش جانشین او شد.
🍃 یک روز وقتی شاه جوان در حیاط قصر در حال قدم زدن بود ناگهان چشمش به درخت آلبالو افتاد و تمام ترکههای آلبالویی که در کودکی از معلمش خورده بود یادش آمد و به فکر تلافی افتاد.
پس یکی از نگهبانان قصر را به دنبال معلم فرستاد. نگهبان به منزل معلم رفت و گفت: شاه دستور فرمودند هرچه سریع تر خود را به قصر برسانید.
🍃معلم پرسید شاه با من چه کار دارند؟
نگهبان پاسخ داد: نمیدانم. امروز که در باغ در حال قدم زدن بودند جلوی درخت آلبالو که رسیدند، نگاهی به درخت انداختند و به من گفتند بیایم و شما را به قصر ببرم. معلم فهمید که شاه میخواهد تلافی کند و در بین راه مقداری آلبالوی تازه خرید و در جیب خود ریخت. به قصر که رسید دید شاگرد که حالا بر تخت سلطنت نشسته ترکهای در دست دارد و به او لبخند میزند. سلام کرد، شاه جوان پاسخش را داد و بعد به ترکهی آلبالو اشارهای کرد و گفت: این را میشناسی؟
🍃معلم پاسخ داد: بله میشناسم. چوب تازهی درخت آلبالوست.
شاه گفت: میدانی میخواهم با آن چه کار کنم. معلم که میدانست شاه میخواهد با آن ترکه چه بلایی سرش بیاورد، پیشدستی کرد و گفت:
نمیدانم. ولی بهترین کار این است آن را جایی بگذاری که همیشه پیش چشم تو باشد. شاه گفت: چرا آن را جلوی چشمهایم بگذارم؟
🍃معلم آلبالوها را از جیبش درآورد و به طرف شاه گرفت و گفت: این آلبالوها را میبینی چقدر قشنگ هستند؟ اگر درخت آلبالو گرمای تابستان و سرمای زمستان را تاب نمیآورد نمیتوانست چنین آلبالوی خوبی به بار آورد. شما هم اگر آن همه تلاش و سختی را پشت سر نمیگذاشتید به این باسوادی و درک فهم امروز نبودید.
❣شاه از این تشبیه خوشش آمد، لبخندی به معلم زد و از او خواست تا در دربار بماند و از وزیران شاه باشد:الله را فراموش نکنید
@Faghadkhada9
👍2
═─
#قضاوت۰ممنوع
ازت خبرےنيست! هنوز بچه دار نشدے؟
از فلاني خبر ندارے؟ شنيده ام از همسرش جدا شده!
◆✍️واے از اين همه
سرك ڪشيدن در زندگي ديگران ...
همه ما عيب و ايراد داريم، همه ما در زندگيمان رازهايي داريم ڪه نمي خواهيم ڪسي از آن سر در بياورد.
◇✍️اما نمي دانم چرا بعضي ها اصرار دارند در زندگي ديگران ڪنجڪاوےڪنند
حالا همینها چنان دو دستي زندگيشان را چسبيده اند .ڪه هيچڪس نميفهمد در زندگيشان چه مي گذرد.
◆✍️خلاصه اينڪه ما براے خودمان زندگي مي ڪنيم نه براے حرف مردم، مگر چقدر ديگر زنده هستيم ڪه هر لحظه نگران حرف مردم باشيم، آنها در مورد همه چيز حرف مي زنند از چي پوشيدن بگير تا چه رفتارے ڪردن.
◇✍️پيشنهاد من : براے ٤٠ روز، براے خودمان زندگي ڪنيم، ڪسي را قضاوت نڪنيم، از ڪسي سوال هاے شخصي نپرسيم،به ما چه ڪه مردم چه مي پوشند يا چه مي ڪنند، آن وقت ببينيد چقدر انرژےمثبت وارد زندگيتان مي شود.
"ما بايد بتوانيم در مقابل فشار هاے رواني اجتماع جا خالي بدهيم تا در آرامش زندگي کنیم...الله را فراموش نکنید
@Faghadkhada9
#قضاوت۰ممنوع
ازت خبرےنيست! هنوز بچه دار نشدے؟
از فلاني خبر ندارے؟ شنيده ام از همسرش جدا شده!
◆✍️واے از اين همه
سرك ڪشيدن در زندگي ديگران ...
همه ما عيب و ايراد داريم، همه ما در زندگيمان رازهايي داريم ڪه نمي خواهيم ڪسي از آن سر در بياورد.
◇✍️اما نمي دانم چرا بعضي ها اصرار دارند در زندگي ديگران ڪنجڪاوےڪنند
حالا همینها چنان دو دستي زندگيشان را چسبيده اند .ڪه هيچڪس نميفهمد در زندگيشان چه مي گذرد.
◆✍️خلاصه اينڪه ما براے خودمان زندگي مي ڪنيم نه براے حرف مردم، مگر چقدر ديگر زنده هستيم ڪه هر لحظه نگران حرف مردم باشيم، آنها در مورد همه چيز حرف مي زنند از چي پوشيدن بگير تا چه رفتارے ڪردن.
◇✍️پيشنهاد من : براے ٤٠ روز، براے خودمان زندگي ڪنيم، ڪسي را قضاوت نڪنيم، از ڪسي سوال هاے شخصي نپرسيم،به ما چه ڪه مردم چه مي پوشند يا چه مي ڪنند، آن وقت ببينيد چقدر انرژےمثبت وارد زندگيتان مي شود.
"ما بايد بتوانيم در مقابل فشار هاے رواني اجتماع جا خالي بدهيم تا در آرامش زندگي کنیم...الله را فراموش نکنید
@Faghadkhada9
👌1
#برشی_از_یک_زندگی
•┈••✾•#همتا_31 💅•✾••┈•
#قسمت_سی_و_یک
نزدیک بیمارستان که بودیم همتا از درد بی هوش شد و دیگه صدایی ازش نشنیدم،بدون اینکه به نگهبان توجه کنم ماشین و تا دم در اورژانس بردم.لباس های تنم با خون یکی شده بود.همه با تعجب نگاهم میکردن و وقتی یکی از پرستارا منو دید سریع دوید سمتم.وقتی به خودم اومدم همتا رو بستری کرده بودن و بعد توضیحاتی که دادم شروع کردن به آزمایش گرفتن ازش!!🩺🌡همه چیز خیلی غیر طبیعی بود ، این همه خون به خاطره یه عادت ماهانه نبود ،نمیدونم اگه سرهنگ متوجه میشد همتا رو آوردم بیمارستان بدون هماهنگی چه واکنشی نشون میداد اما هیچی برام مهم نبود،،!نمیدونم در چه وضعیتی بودم که پرستاری که متوجه شدم اسمش خانم یعقوبی گفت: آقا حالتون خوبه؟ اگه اجازه بدید فشارتون و بگیرم !!بدون اینکه جواب این حرفش و بدم گفتم:حالش چطوره ؟ چرا یهو اینطوری شد؟
-فعلا مشخص نیست آقا تا اومدن جواب آزمایش باید صبر کنیم!!سری تکون دادم و از اتاق رفت بیرون .به همتا نگاه کردم که با سرمی که توی دستش بود خوابش برده.
چرا انقدر بلا سر این دختر میومد؟یهو یاد تولد فردا افتادم، با این وضعیت من مگه میتونستم تنهاش بزارم؟تلفنی که همیشه با سرهنگ در ارتباط بودم همراهم نبود.باید یه جوری با خط اینجا تماس بگیرم.الان که همتا خوابه بهترین موقعیت بود که از اتاق برم بیرون !!نگاهی به دور و اطراف انداختم و رفتم سمت پرستاری که چند دقیقه پیش داخل اتاق بود.
-خانم یعقوبی..با ناز خاصی برگشت سمتم و گفت: جانم جناب صوفیان ؟ چیزی نیاز دارید؟! _امکانش هست من از اینجا تماس بگیرم. -بله بله حتما بفرمایید .خودش و کشید کنار و تلفن بی سیم و داد دستم، سعی کردم یکم تمرکز کنم تا شماره سرهنگ یادم بیاد !با دست هایی که کمی لرزش داشت شماره و گرفتم و منتظر شدم تا جواب بده!!میخواستم گوشی و قطع کنم که بالاخره سرهنگ جواب داد: بفرمایید ،
_سلام سرهنگ شبتون بخیر
-کاوه تویی پسرم؟ این خط کجاست؟
نفسم عمیقی کشیدم و شروع کردم برای سرهنگ اتفاقی که افتاده رو تعریف کردم
سرهنگ که کمی نگران شده بود گفت: الان حالش چطوره ؟ جواب آزمایش نیومده؟
_نه فعلا منتظریم ، حتی به هوش نیومده
-باشه، خودت و و نگران نکن .هر اتفاقی بیفته باهم حلش میکنیم .موضوع مهمونی هم بزار ببینیم همتا تا فردا مرخص میشه یا نه !!بعدش یه فکری براش میکنم اما اینو بدون که تو حتما باید به اون مهمونی بری،
بعد از خداحافظی برگشتم داخل اتاق،سرهنگ راست میگفت ، من نباید کوچک ترین فرصت و از دست میدادم !به خصوص الان که اعتمادشون داره نسبت به من جلب میشه!!سرم و به مبل تکیه داده بودم که صدای ناله همتا بلند شد ،سریع از جام پریدم رفتم کنارش .رنگ صورتش مثل گچ دیوار شده بود، بریده بریده گفت: امیر من کجام ؟ چرا انقدر درد دارم؟ اخ..
-همتا نگران نباش ،آوردمت بیمارستان
یهو چت شد؟ !!قبل اینکه بخواد جواب منو بده سریع از اتاق رفتم بیرون و به پرستار خبر دادم که همتا به هوش اومده ، چند دقیقه بعد همراه دکتر اومدم داخل اتاق .دکتر مرد خوش برخوردی بود که سعی داشت با حرفاش کمی حال همتا رو بهتر کنه ،لب زدم : آقای دکتر مشکل چیه؟ جواب آزمایش ها آماده نشد ؟!!دکتر نگاهی به من انداخت و گفت: اگه امکانش باشه بیرون از اتاق باهم صحبت کنیم!
-بله حتما..پشت سر دکتر از اتاق خارج شدم و وقتی از اونجا فاصله گرفتیم ایستاد و گفت: شما خبر داشتید که همسرتون باردار هستند؟با چشم های گرد شده نگاهش کردم . -همسر من؟ باردار؟ نه 😳
-چطور ممکنه شما متوجه نشده باشید که همسرتون ۳ ماهه که حامله بودند؟از حرفای دکتر گیج شده بودم ،یعنی چی این حرفا ،باردار هستند یا حامله بودند؟سعی کردم تمرکز کنم تا بتونم جواب دکتر و بدم: اقای دکتر داخل این ماه همسر من ۲ بار عادت ماهانه ..!هنوز حرفم تموم نشده بود که دکتر پرید وسط حرفامو گفت : این موضوع هیچ ربطی به بارداری نداره .خانم های زیادی هستند که با توجه به این موضوع که حامله هستند اما هر ماه طبق روال گذشته عادت میشن!! با گیجی به دکتر زل زده بودم که ادامه داد:متاسفانه همسر شما بچشون سقط شد ، به علت حاملگی خارج از رحم !!
_خارج از رحم؟
-در بارداری خارج از رحم، تخمک در جایی غیر از رحم اغلب در لوله های فالوپ لانه گزینی می کنه.!!به همین دلیل که حاملگی خارج از رحم رو معمولاً «بارداری لوله ای» هم میگن...تخمک همچنین می تونه در تخمدان، شکم یا دهانه رحم کاشته بشه هیچ کدوم از این نواحی فضای مناسب یا بافت مناسبی برای رشد بارداری نداره.!!..هیچی از حرفای دکتر نمیفهمیدم .تو سرم کلی سوال بود که هیچ جوابی برای هیچ کدوم نداشتم !این موضوع رو اگه همتا بفهمه چیکار میکنه و چه واکنشی نشون میده ؟
#ادامه_دارد...الله را فراموش نکنید
@Faghadkhada9
•┈••✾•#همتا_31 💅•✾••┈•
#قسمت_سی_و_یک
نزدیک بیمارستان که بودیم همتا از درد بی هوش شد و دیگه صدایی ازش نشنیدم،بدون اینکه به نگهبان توجه کنم ماشین و تا دم در اورژانس بردم.لباس های تنم با خون یکی شده بود.همه با تعجب نگاهم میکردن و وقتی یکی از پرستارا منو دید سریع دوید سمتم.وقتی به خودم اومدم همتا رو بستری کرده بودن و بعد توضیحاتی که دادم شروع کردن به آزمایش گرفتن ازش!!🩺🌡همه چیز خیلی غیر طبیعی بود ، این همه خون به خاطره یه عادت ماهانه نبود ،نمیدونم اگه سرهنگ متوجه میشد همتا رو آوردم بیمارستان بدون هماهنگی چه واکنشی نشون میداد اما هیچی برام مهم نبود،،!نمیدونم در چه وضعیتی بودم که پرستاری که متوجه شدم اسمش خانم یعقوبی گفت: آقا حالتون خوبه؟ اگه اجازه بدید فشارتون و بگیرم !!بدون اینکه جواب این حرفش و بدم گفتم:حالش چطوره ؟ چرا یهو اینطوری شد؟
-فعلا مشخص نیست آقا تا اومدن جواب آزمایش باید صبر کنیم!!سری تکون دادم و از اتاق رفت بیرون .به همتا نگاه کردم که با سرمی که توی دستش بود خوابش برده.
چرا انقدر بلا سر این دختر میومد؟یهو یاد تولد فردا افتادم، با این وضعیت من مگه میتونستم تنهاش بزارم؟تلفنی که همیشه با سرهنگ در ارتباط بودم همراهم نبود.باید یه جوری با خط اینجا تماس بگیرم.الان که همتا خوابه بهترین موقعیت بود که از اتاق برم بیرون !!نگاهی به دور و اطراف انداختم و رفتم سمت پرستاری که چند دقیقه پیش داخل اتاق بود.
-خانم یعقوبی..با ناز خاصی برگشت سمتم و گفت: جانم جناب صوفیان ؟ چیزی نیاز دارید؟! _امکانش هست من از اینجا تماس بگیرم. -بله بله حتما بفرمایید .خودش و کشید کنار و تلفن بی سیم و داد دستم، سعی کردم یکم تمرکز کنم تا شماره سرهنگ یادم بیاد !با دست هایی که کمی لرزش داشت شماره و گرفتم و منتظر شدم تا جواب بده!!میخواستم گوشی و قطع کنم که بالاخره سرهنگ جواب داد: بفرمایید ،
_سلام سرهنگ شبتون بخیر
-کاوه تویی پسرم؟ این خط کجاست؟
نفسم عمیقی کشیدم و شروع کردم برای سرهنگ اتفاقی که افتاده رو تعریف کردم
سرهنگ که کمی نگران شده بود گفت: الان حالش چطوره ؟ جواب آزمایش نیومده؟
_نه فعلا منتظریم ، حتی به هوش نیومده
-باشه، خودت و و نگران نکن .هر اتفاقی بیفته باهم حلش میکنیم .موضوع مهمونی هم بزار ببینیم همتا تا فردا مرخص میشه یا نه !!بعدش یه فکری براش میکنم اما اینو بدون که تو حتما باید به اون مهمونی بری،
بعد از خداحافظی برگشتم داخل اتاق،سرهنگ راست میگفت ، من نباید کوچک ترین فرصت و از دست میدادم !به خصوص الان که اعتمادشون داره نسبت به من جلب میشه!!سرم و به مبل تکیه داده بودم که صدای ناله همتا بلند شد ،سریع از جام پریدم رفتم کنارش .رنگ صورتش مثل گچ دیوار شده بود، بریده بریده گفت: امیر من کجام ؟ چرا انقدر درد دارم؟ اخ..
-همتا نگران نباش ،آوردمت بیمارستان
یهو چت شد؟ !!قبل اینکه بخواد جواب منو بده سریع از اتاق رفتم بیرون و به پرستار خبر دادم که همتا به هوش اومده ، چند دقیقه بعد همراه دکتر اومدم داخل اتاق .دکتر مرد خوش برخوردی بود که سعی داشت با حرفاش کمی حال همتا رو بهتر کنه ،لب زدم : آقای دکتر مشکل چیه؟ جواب آزمایش ها آماده نشد ؟!!دکتر نگاهی به من انداخت و گفت: اگه امکانش باشه بیرون از اتاق باهم صحبت کنیم!
-بله حتما..پشت سر دکتر از اتاق خارج شدم و وقتی از اونجا فاصله گرفتیم ایستاد و گفت: شما خبر داشتید که همسرتون باردار هستند؟با چشم های گرد شده نگاهش کردم . -همسر من؟ باردار؟ نه 😳
-چطور ممکنه شما متوجه نشده باشید که همسرتون ۳ ماهه که حامله بودند؟از حرفای دکتر گیج شده بودم ،یعنی چی این حرفا ،باردار هستند یا حامله بودند؟سعی کردم تمرکز کنم تا بتونم جواب دکتر و بدم: اقای دکتر داخل این ماه همسر من ۲ بار عادت ماهانه ..!هنوز حرفم تموم نشده بود که دکتر پرید وسط حرفامو گفت : این موضوع هیچ ربطی به بارداری نداره .خانم های زیادی هستند که با توجه به این موضوع که حامله هستند اما هر ماه طبق روال گذشته عادت میشن!! با گیجی به دکتر زل زده بودم که ادامه داد:متاسفانه همسر شما بچشون سقط شد ، به علت حاملگی خارج از رحم !!
_خارج از رحم؟
-در بارداری خارج از رحم، تخمک در جایی غیر از رحم اغلب در لوله های فالوپ لانه گزینی می کنه.!!به همین دلیل که حاملگی خارج از رحم رو معمولاً «بارداری لوله ای» هم میگن...تخمک همچنین می تونه در تخمدان، شکم یا دهانه رحم کاشته بشه هیچ کدوم از این نواحی فضای مناسب یا بافت مناسبی برای رشد بارداری نداره.!!..هیچی از حرفای دکتر نمیفهمیدم .تو سرم کلی سوال بود که هیچ جوابی برای هیچ کدوم نداشتم !این موضوع رو اگه همتا بفهمه چیکار میکنه و چه واکنشی نشون میده ؟
#ادامه_دارد...الله را فراموش نکنید
@Faghadkhada9
😭1
#برشی_از_یک_زندگی
•┈••✾•#همتا_32 💅•✾••┈•
#قسمت_سی_و_دو
-من خیلی متاسفم برای از دست دادن بچتون آقای صوفیان ، خانم شما خیلی تو این مدت بهتون احتیاج داره !!هم از لحاظ روحی و هم از لحاظ جسمانی.بهتره اینطور بهتون بگم که ایشون حداقل دو هفته استراحت مطلق هستن!خیلی باید مراقبت خورد و خوراکشون و تغذیه و بهداشت شون باشین ،دکتر چند تا توصیه دیگه کرد و بالاخره رفت ، نمیدونستم اگه همتا بفهمه باردار بوده چیکار میکنه!!دلم میخواست بهش نگم اما نمیشد.باید میدونست که احتیاج به استراحت داره و حداقل به خودش لج نکنه!!
💥همتا:
دوباره داشت دردم شروع میشد ، احساس میکردم یه مرگم شده، نکنه سرطان گرفتم؟ وای خدایا نه .ناخودآگاه از فکر اینکه مریضی گرفتم قطره اشکی از چشمام سر خورد و گونه هام و خیس کرد .تقریبا نیم ساعت بود که تنها تو اتاق بودم و به سقف خیره شده بودم،که در باز شد و امیر با قیافه پریشون و چشمای قرمز وارد اتاق شد..با دیدن امیر استرسم بیشتر شد و مطمعن شدم که یه اتفاق بدی افتاده ، با بغضی که تو گلوم بود صداش زدم : امیر..تو نگاهش غم خاصی بود که باعث میشد استرس من بیشتر بشه
دوباره لب زدم : امیر اتفاق بدی افتاده ؟
سکوت…
حس میکردم دارم از ترس حالت تهوع میگیرم ،اما از دیشب هیچی نخورده بودم که بخوام بالا بیارم.امیر با قدم های آهسته اومد بهم نزدیک شد و لبه تخت کنارم نشست !بدون اینکه نگاهم کنه چشم دوخت به پنجره اتاق ، انگار میخواست حرف بزنه اما انگار یه چیزی جلوش و میگرفت ،مردمک چشمش میلرزید و نمیتونست تمرکز کنه،بالاخره بعد چند دقیقه با زبونش لب های خوش فرمش رو تَر کرد، با صدایی که غمش باعث بدتر شدن حالم شد.گفت: همتا حرفایی که میخوام بزنم اصلا حرف های خوبی نیست و میدونم که شنیدنش خیلی برات سخته!!
اما بالاخره باید بهت بگم و تو حق داری که بدونی.
_امیر … امیر چیشده؟جون به لب شدم من ،چرا انقدر بالا پایین میکنی آخه بگو چی شده سرطان دارم آره!؟
-همتا تو…
-من چی امیر؟
-تو باردار بودی
باردار بودم ؟ یعنی چی؟ دیونه شده!
ناخودآگاه خنده کوتاهی کردم و فقط نگاهش کردم.امیر شروع کرد به حرف زدن و من هر لحظه احساس میکردم بیشتر دارم تو باتلاق فرو میرم !!من تو تمام این مدت حامله بودم و نمیدونستم، مگه میشه؟
چطور ممکنه؟!!حرفای امیر که تموم شد احساس کردم دیگه نمیتونم این حجم از فشار و تحمل کنم.
💥امیر:
چند دقیقه ای بود که حرفام تموم شده بود حرفای دکترو بهش زده بودم و همتا همینجور خیره داشت نگاهم میکرد ،چرا هیچی نمیگفت ؟ این سکوتش چه معنی ای داشت واقعا؟چند ثانیه بیشتر نگذشته بود که همتا یهو دستاشو گذاشت رو سرش و شروع کرد با تموم وجودش جیغ زدن !!دویدم سمتش و سعی داشتم آرومش کنم اما هر لحظه بدتر میشد ،!دوتا پرستار با عجله اومدن تو اتاق و با عصبانیت سمت من گفت: چی بهش گفتی اینجوری شد؟بدون اینکه منتظر جواب من باشن سریع بهش آرام بخش تزریق کردن و چند دقیقه بعد همتا به خواب عمیقی فرو رفت !...🌤صبح با نور آفتاب که به چشمام میخورد با کلافگی چشمام و باز کردم ،نگاهی به دور و اطرافم انداختم تا تونست موقعیت و درک کنم.همه اتفاق های دیشب مثل یه فیلم از جلو چشمم گذشت 🎞 نگاهی به سمت همتا انداختم که دیدم به سقف زل زده و قطره های اشک از گوشه چشماش سر میخوره و میاد پایین.از اینکه اینجوری میدیدمش حالم بد بود و دلم براش میسوخت .اما حتی من بلد نبودم باید چیکار کنم که آروم شه ..من چطوری باید یه دختری که تو این موقعیت بود و دلداری میدادم من اصلا…😮💨در اتاق باز شد و پرستار خوش برخوردی با لبخند وارد شد: حال دختر ما چطوره ؟همتا جوابی نداد و چشمش و از پرستار برگردوند.
_خانم حالش چطوره ؟ کِی مرخص میشه؟
بعد از اینکه سرم همتا رو چک کرد گفت :
تا نیم ساعت دیگه آقای دکتر تشریف میارن ، ایشون معاینه که کردن بهتون اطلاع میدن!!
اما فکر میکنم امروز مرخص میشن!ساعت از ظهر گذشته بود و همتا همچنان خواب بود که بالاخره دکتر وارد اتاق شد،دکتر بعد از احوال پرسی گفت: من میدونم چه روز های سختی و دارید پشت سر میزارید جناب صوفیان،من تو این سال ها مورد های اینجوری زیاد داشتم و درکتون میکنم، اما همسرتون بیشتر از همیشه…!!
هنوز حرف دکتر تموم نشده بود که صدای همتا که زیر لب آب میخواست باعث شد سکوت کنه و با لبخند رفت سمتش،حال دختر ما چطوره؟!☺️همتا با بغضی که باعث لرزش چونش شده بود آهسته گفت: خوبم ..-درد داری هنوز؟ هر مشکلی که داری بهم بگو !!همتا تکونی به بدن ضعیفش داد : زیر شکمم خیلی درد میکنه احساس میکنم با قاشق یکی داره دلم و میتراشه ! -بعد از سقط این علائم طبیعیه ، مشکلی برای مرخص شدن نداری.دکتر بعد از توصیه های طولانی بالاخره رضایت داد و از اتاق رفت بیرون .منم در سریع ترین حالت ممکن کار های ترخیص همتا رو انجام دادم .!!
#ادامه_دارد...الله را فراموش نکنید
@Faghadkhada9
•┈••✾•#همتا_32 💅•✾••┈•
#قسمت_سی_و_دو
-من خیلی متاسفم برای از دست دادن بچتون آقای صوفیان ، خانم شما خیلی تو این مدت بهتون احتیاج داره !!هم از لحاظ روحی و هم از لحاظ جسمانی.بهتره اینطور بهتون بگم که ایشون حداقل دو هفته استراحت مطلق هستن!خیلی باید مراقبت خورد و خوراکشون و تغذیه و بهداشت شون باشین ،دکتر چند تا توصیه دیگه کرد و بالاخره رفت ، نمیدونستم اگه همتا بفهمه باردار بوده چیکار میکنه!!دلم میخواست بهش نگم اما نمیشد.باید میدونست که احتیاج به استراحت داره و حداقل به خودش لج نکنه!!
💥همتا:
دوباره داشت دردم شروع میشد ، احساس میکردم یه مرگم شده، نکنه سرطان گرفتم؟ وای خدایا نه .ناخودآگاه از فکر اینکه مریضی گرفتم قطره اشکی از چشمام سر خورد و گونه هام و خیس کرد .تقریبا نیم ساعت بود که تنها تو اتاق بودم و به سقف خیره شده بودم،که در باز شد و امیر با قیافه پریشون و چشمای قرمز وارد اتاق شد..با دیدن امیر استرسم بیشتر شد و مطمعن شدم که یه اتفاق بدی افتاده ، با بغضی که تو گلوم بود صداش زدم : امیر..تو نگاهش غم خاصی بود که باعث میشد استرس من بیشتر بشه
دوباره لب زدم : امیر اتفاق بدی افتاده ؟
سکوت…
حس میکردم دارم از ترس حالت تهوع میگیرم ،اما از دیشب هیچی نخورده بودم که بخوام بالا بیارم.امیر با قدم های آهسته اومد بهم نزدیک شد و لبه تخت کنارم نشست !بدون اینکه نگاهم کنه چشم دوخت به پنجره اتاق ، انگار میخواست حرف بزنه اما انگار یه چیزی جلوش و میگرفت ،مردمک چشمش میلرزید و نمیتونست تمرکز کنه،بالاخره بعد چند دقیقه با زبونش لب های خوش فرمش رو تَر کرد، با صدایی که غمش باعث بدتر شدن حالم شد.گفت: همتا حرفایی که میخوام بزنم اصلا حرف های خوبی نیست و میدونم که شنیدنش خیلی برات سخته!!
اما بالاخره باید بهت بگم و تو حق داری که بدونی.
_امیر … امیر چیشده؟جون به لب شدم من ،چرا انقدر بالا پایین میکنی آخه بگو چی شده سرطان دارم آره!؟
-همتا تو…
-من چی امیر؟
-تو باردار بودی
باردار بودم ؟ یعنی چی؟ دیونه شده!
ناخودآگاه خنده کوتاهی کردم و فقط نگاهش کردم.امیر شروع کرد به حرف زدن و من هر لحظه احساس میکردم بیشتر دارم تو باتلاق فرو میرم !!من تو تمام این مدت حامله بودم و نمیدونستم، مگه میشه؟
چطور ممکنه؟!!حرفای امیر که تموم شد احساس کردم دیگه نمیتونم این حجم از فشار و تحمل کنم.
💥امیر:
چند دقیقه ای بود که حرفام تموم شده بود حرفای دکترو بهش زده بودم و همتا همینجور خیره داشت نگاهم میکرد ،چرا هیچی نمیگفت ؟ این سکوتش چه معنی ای داشت واقعا؟چند ثانیه بیشتر نگذشته بود که همتا یهو دستاشو گذاشت رو سرش و شروع کرد با تموم وجودش جیغ زدن !!دویدم سمتش و سعی داشتم آرومش کنم اما هر لحظه بدتر میشد ،!دوتا پرستار با عجله اومدن تو اتاق و با عصبانیت سمت من گفت: چی بهش گفتی اینجوری شد؟بدون اینکه منتظر جواب من باشن سریع بهش آرام بخش تزریق کردن و چند دقیقه بعد همتا به خواب عمیقی فرو رفت !...🌤صبح با نور آفتاب که به چشمام میخورد با کلافگی چشمام و باز کردم ،نگاهی به دور و اطرافم انداختم تا تونست موقعیت و درک کنم.همه اتفاق های دیشب مثل یه فیلم از جلو چشمم گذشت 🎞 نگاهی به سمت همتا انداختم که دیدم به سقف زل زده و قطره های اشک از گوشه چشماش سر میخوره و میاد پایین.از اینکه اینجوری میدیدمش حالم بد بود و دلم براش میسوخت .اما حتی من بلد نبودم باید چیکار کنم که آروم شه ..من چطوری باید یه دختری که تو این موقعیت بود و دلداری میدادم من اصلا…😮💨در اتاق باز شد و پرستار خوش برخوردی با لبخند وارد شد: حال دختر ما چطوره ؟همتا جوابی نداد و چشمش و از پرستار برگردوند.
_خانم حالش چطوره ؟ کِی مرخص میشه؟
بعد از اینکه سرم همتا رو چک کرد گفت :
تا نیم ساعت دیگه آقای دکتر تشریف میارن ، ایشون معاینه که کردن بهتون اطلاع میدن!!
اما فکر میکنم امروز مرخص میشن!ساعت از ظهر گذشته بود و همتا همچنان خواب بود که بالاخره دکتر وارد اتاق شد،دکتر بعد از احوال پرسی گفت: من میدونم چه روز های سختی و دارید پشت سر میزارید جناب صوفیان،من تو این سال ها مورد های اینجوری زیاد داشتم و درکتون میکنم، اما همسرتون بیشتر از همیشه…!!
هنوز حرف دکتر تموم نشده بود که صدای همتا که زیر لب آب میخواست باعث شد سکوت کنه و با لبخند رفت سمتش،حال دختر ما چطوره؟!☺️همتا با بغضی که باعث لرزش چونش شده بود آهسته گفت: خوبم ..-درد داری هنوز؟ هر مشکلی که داری بهم بگو !!همتا تکونی به بدن ضعیفش داد : زیر شکمم خیلی درد میکنه احساس میکنم با قاشق یکی داره دلم و میتراشه ! -بعد از سقط این علائم طبیعیه ، مشکلی برای مرخص شدن نداری.دکتر بعد از توصیه های طولانی بالاخره رضایت داد و از اتاق رفت بیرون .منم در سریع ترین حالت ممکن کار های ترخیص همتا رو انجام دادم .!!
#ادامه_دارد...الله را فراموش نکنید
@Faghadkhada9
❤2😭1
#برشی_از_یک_زندگی
•┈••✾•#همتا_33 💅•✾••┈•
#قسمت_سی_و_سه
❤️🩹همتا:
وقتی رسیدیم خونه انگار بعد مدت ها بود که بر میگشتم به اینجا ، چرا این یک روز انقدر سخت و تلخ گذشت خدایا ..چرا هر وقت فکر میکنم همه چی یکم داره خوب میشه گند میخوره تو زندگیم؟من باردار بودم تو تمام این مدت اما نمیدونستم از کی!..پوزخند گنده نشست گوشه لبم .امیر با صدای ناراحتی که سعی داشت باهام هم دردی کنه گفت: همتا میتونی راه بیای یا کمکت کنم؟!!
_نه ممنون خودم آروم آروم میام ، تو برو داخل منتظر من نمون!بدون اینکه توجهی به حرفم کنه از ماشین پیاده شده و در سمت من رو باز کرد .از فکر اینکه این راه طولانی از کنار ماشین تا خونه رو باید قدم بردارم
عرق سردی رو پیشونیم نشست،دردم خیلی زیاد بود و با هر قدم اشکی از گوشه چشمام سر میخورد و باعث میشد دست های امیر که داشت کمکم میکرد رو هر لحظه با تموم وجودم فشار بدم ،!سرم و انداخته بودم پایین که امیر متوجه گریه کردنم نشه ، اما متاسفانه خیلی موفق نبودم و ..امیر خیلی ناگهانی دستش و انداخت زیر پام و منو بغل کرد و قبل از اینکه بخوام اعتراضی کنم با بوی عطرش که تو بینیم پخش شد.آرامش عجیبی به دلم نشست، چقدر این آدم منو آروم میکرد ..چرا؟؟؟
_امیر لطفا بزارم زمین ، به خدا کمرت درد میگیره!!
-درد نمیگیره همتا ،
کلا مگه چند کیلیویی اخه تو؟
_من خیلی کیلوام 😅خنده خوشگلی نشست رو لباش و با لحن بامزه ای گفت: خیلی کیلیو یعنی چندتااا کیلو؟
-اممم ، ۵۷ تااااا
با شنیدن وزنم شروع کردم به خندیدن
و لب زد : اندازه سوسکی خب کهههه ، خاله سوسکه!!تو این چند دقیقه ای که تا برسیم اتاقم حس کردم جزو این چند روز حساب نشد.حتی تو آغوشش احساس درد هم نداشتم من چرا اینطوری شده بودم اخه؟!امیر با پا در اتاقم رو هول داد و منو به آرومی روی تخت گذاشت ،بعضی از کاراش عجیب ذهن منو درگیر میکرد.این همه توجه و محبت برای چی بود ؟تشری به خودم زدم و تو دلم گفتم: چه دلیلی میتونه داشته باشه همتا احمق به جز تحرم و دلسوزی !!من نباید بیشتر اندازه به حضور امیر تو زندگیم عادت کنم، چون هر لحظه و هر آن ممکنه همه چی عوض بشه.امیر از اتاق رفت بیرون و بعد از چند دقیقه با پسری که عجیب چهرش برام آشنا بود وارد شد ،یک لحظه جا خوردم و ناخودآگاه نیم خیز شدم ، امیر لحنش به کل عوض شد و با اخمی که رو پیشونیش نشسته بود نگاهی به من انداخت و گفت :همتا یاشار یکی از دوستای من هستش و امشب از تو مراقبت میکنه،من امشب نیستم !!..بدون اینکه لحظه به سوالم فکر کنم گفتم :
کجایی؟
یه تای ابروش و انداخت بالا و با لحنی که هیچ وقت ازش نشنیده بودم گفت: باید جواب پس بدم من به شما ؟!پوزخندی نشست گوشه لبام و بدون اینکه حرفی بزنم پشتم و کردم و دراز کشیدم .
-شنیدی چی گفتم همتا ؟ بلند نشی از جات حالت بد شه دوباره بندازیمون تو دردسر!!
_ رفتی درم ببند😤
چند ثانیه طول کشید تا در اتاق به ضرب بسته شد صدای یاشار دوستش و از پشت در شنیدم که گفت : داداش پس چرا اینجوری حرف میزنی با بیچاره؟
-چه جوری حرف میزنم یاشار؟ نکنه باید بهش محبت هم کنم !!امیر آدم ترسناکی بود،هیچ وقت نمیفهمیدم چی تو سرشه !!یه روز خوب بود و یه روز جوری رفتار میکرد که آدم احساس میکرد داره با بی رحم ترین آدم جهان حرف میزنه.داروهایی که دکتر نوشته بود همش خواب اور بود و حسابی سِر شده بودم،انقدری که سریع چشمام گرم شد و نفهمیدم کِی خوابم برد.
💥امیر:
احساس بدی داشتم از اینکه تو این وضعیت با همتا اونجوری رفتار کردم و مجبور بودم تنهاش بزارم.اما مجبور بودم به رفتن و این مدلی رفتار کردن !!نباید یاشار میدید که اون کاوه قدیم چقدر عوض شده به خاطر یه دختری که..البته کاوه داشت کم کم از یاد همه میرفت و ازش فقط یه اسم باقی مونده بود .من امیر بودم ، امیر صوفیان !!نگاهی به ساعت انداختم،از ۷ گذشته بود بعد از اینکه خودم و تو آیینه چک کردم از اتاق رفتم بیرون ،یاشارو دیدم که خیلی راحت جلوی تی وی نشسته و داره حسابی از خودش پذیرایی میکنه!
_بد نگذره آقا یاشار ، چیز دیگه ای میل ندارید؟!
-کاوه خیلی بی تربیت شدی جدیداااا ، به تو چه گشنمه دلم میخواد بخورم ،!
_هیسسسس، کاوه و زهر مار
-بابا چته هاپو شدی؟ دختره که تو اتاقه
- درست صدا کن دهنت عادت کنه!!
دلم میخواست سفارش کنم که خیلی مراقب همتا باشه اما نمیتونستم،میترسیدم بفهمه چقدر روش حسای شدم و فکرهای دیگه ای با خودش بکنه،!با مسخره بازی های یاشار بالاخره راهی شدم به سمت باغ و تولد شیوا🎂کاش همتا حالش خوب بود و انقدر فکر من پیشش نبود..
#ادامه_دارد..الله را فراموش نکنید
@Faghadkhada9
•┈••✾•#همتا_33 💅•✾••┈•
#قسمت_سی_و_سه
❤️🩹همتا:
وقتی رسیدیم خونه انگار بعد مدت ها بود که بر میگشتم به اینجا ، چرا این یک روز انقدر سخت و تلخ گذشت خدایا ..چرا هر وقت فکر میکنم همه چی یکم داره خوب میشه گند میخوره تو زندگیم؟من باردار بودم تو تمام این مدت اما نمیدونستم از کی!..پوزخند گنده نشست گوشه لبم .امیر با صدای ناراحتی که سعی داشت باهام هم دردی کنه گفت: همتا میتونی راه بیای یا کمکت کنم؟!!
_نه ممنون خودم آروم آروم میام ، تو برو داخل منتظر من نمون!بدون اینکه توجهی به حرفم کنه از ماشین پیاده شده و در سمت من رو باز کرد .از فکر اینکه این راه طولانی از کنار ماشین تا خونه رو باید قدم بردارم
عرق سردی رو پیشونیم نشست،دردم خیلی زیاد بود و با هر قدم اشکی از گوشه چشمام سر میخورد و باعث میشد دست های امیر که داشت کمکم میکرد رو هر لحظه با تموم وجودم فشار بدم ،!سرم و انداخته بودم پایین که امیر متوجه گریه کردنم نشه ، اما متاسفانه خیلی موفق نبودم و ..امیر خیلی ناگهانی دستش و انداخت زیر پام و منو بغل کرد و قبل از اینکه بخوام اعتراضی کنم با بوی عطرش که تو بینیم پخش شد.آرامش عجیبی به دلم نشست، چقدر این آدم منو آروم میکرد ..چرا؟؟؟
_امیر لطفا بزارم زمین ، به خدا کمرت درد میگیره!!
-درد نمیگیره همتا ،
کلا مگه چند کیلیویی اخه تو؟
_من خیلی کیلوام 😅خنده خوشگلی نشست رو لباش و با لحن بامزه ای گفت: خیلی کیلیو یعنی چندتااا کیلو؟
-اممم ، ۵۷ تااااا
با شنیدن وزنم شروع کردم به خندیدن
و لب زد : اندازه سوسکی خب کهههه ، خاله سوسکه!!تو این چند دقیقه ای که تا برسیم اتاقم حس کردم جزو این چند روز حساب نشد.حتی تو آغوشش احساس درد هم نداشتم من چرا اینطوری شده بودم اخه؟!امیر با پا در اتاقم رو هول داد و منو به آرومی روی تخت گذاشت ،بعضی از کاراش عجیب ذهن منو درگیر میکرد.این همه توجه و محبت برای چی بود ؟تشری به خودم زدم و تو دلم گفتم: چه دلیلی میتونه داشته باشه همتا احمق به جز تحرم و دلسوزی !!من نباید بیشتر اندازه به حضور امیر تو زندگیم عادت کنم، چون هر لحظه و هر آن ممکنه همه چی عوض بشه.امیر از اتاق رفت بیرون و بعد از چند دقیقه با پسری که عجیب چهرش برام آشنا بود وارد شد ،یک لحظه جا خوردم و ناخودآگاه نیم خیز شدم ، امیر لحنش به کل عوض شد و با اخمی که رو پیشونیش نشسته بود نگاهی به من انداخت و گفت :همتا یاشار یکی از دوستای من هستش و امشب از تو مراقبت میکنه،من امشب نیستم !!..بدون اینکه لحظه به سوالم فکر کنم گفتم :
کجایی؟
یه تای ابروش و انداخت بالا و با لحنی که هیچ وقت ازش نشنیده بودم گفت: باید جواب پس بدم من به شما ؟!پوزخندی نشست گوشه لبام و بدون اینکه حرفی بزنم پشتم و کردم و دراز کشیدم .
-شنیدی چی گفتم همتا ؟ بلند نشی از جات حالت بد شه دوباره بندازیمون تو دردسر!!
_ رفتی درم ببند😤
چند ثانیه طول کشید تا در اتاق به ضرب بسته شد صدای یاشار دوستش و از پشت در شنیدم که گفت : داداش پس چرا اینجوری حرف میزنی با بیچاره؟
-چه جوری حرف میزنم یاشار؟ نکنه باید بهش محبت هم کنم !!امیر آدم ترسناکی بود،هیچ وقت نمیفهمیدم چی تو سرشه !!یه روز خوب بود و یه روز جوری رفتار میکرد که آدم احساس میکرد داره با بی رحم ترین آدم جهان حرف میزنه.داروهایی که دکتر نوشته بود همش خواب اور بود و حسابی سِر شده بودم،انقدری که سریع چشمام گرم شد و نفهمیدم کِی خوابم برد.
💥امیر:
احساس بدی داشتم از اینکه تو این وضعیت با همتا اونجوری رفتار کردم و مجبور بودم تنهاش بزارم.اما مجبور بودم به رفتن و این مدلی رفتار کردن !!نباید یاشار میدید که اون کاوه قدیم چقدر عوض شده به خاطر یه دختری که..البته کاوه داشت کم کم از یاد همه میرفت و ازش فقط یه اسم باقی مونده بود .من امیر بودم ، امیر صوفیان !!نگاهی به ساعت انداختم،از ۷ گذشته بود بعد از اینکه خودم و تو آیینه چک کردم از اتاق رفتم بیرون ،یاشارو دیدم که خیلی راحت جلوی تی وی نشسته و داره حسابی از خودش پذیرایی میکنه!
_بد نگذره آقا یاشار ، چیز دیگه ای میل ندارید؟!
-کاوه خیلی بی تربیت شدی جدیداااا ، به تو چه گشنمه دلم میخواد بخورم ،!
_هیسسسس، کاوه و زهر مار
-بابا چته هاپو شدی؟ دختره که تو اتاقه
- درست صدا کن دهنت عادت کنه!!
دلم میخواست سفارش کنم که خیلی مراقب همتا باشه اما نمیتونستم،میترسیدم بفهمه چقدر روش حسای شدم و فکرهای دیگه ای با خودش بکنه،!با مسخره بازی های یاشار بالاخره راهی شدم به سمت باغ و تولد شیوا🎂کاش همتا حالش خوب بود و انقدر فکر من پیشش نبود..
#ادامه_دارد..الله را فراموش نکنید
@Faghadkhada9
😢1
─┅═ೋ❅📘📖📒❅ೋ═┅─
✐✎ یک בاستان یک پنـב ✐✎
دوستی میگفت:در قهوه خانه ساده بالای کوه، سفارش املت دادیم.
کنار دست فروشنده نوشته بود: ما را در فیــسبـــوک ملاقات کنید.
بازفکر کردم در کجای دنیا میشود اینچنین املت خوشمزه و نان لواشی پیدا کرد
که فروشنده اش هم تا این حد به روز باشد؟
چون من تا حدی دنیا دیده هستم ، به تجربه میگویم : هیچ کجا …
هنگام برگشتن خانمی با مانتو و روسری و ظاهری مرتب در حال فروختن گل بود.
آنقدر ظاهر با کلاسی داشت که برای خرید گل پنجره را باز کردیم.
شخصیت با وقاری داشت.
وقتی گفتیم به شما نمی آید گل بفروشید، با کلامی تکان دهنده گفت:
بی کس هستم، اما ناکس نیستم.. زندگی را باید با شرافت گذروند.
کجای دنیا میتوان این سطح از فلسفه و حکمت را، در کلام یک گلفروش یافت؟
به خانه که رسیدیم همسرم یادش افتاد چیزهایی را نخریده است.
به سوپری نزدیک خانه رفتم و خرید کردم. دست کردم دیدم کیفم همراهم نیست.
گفتم ببخشید پول نیاوردم، میروم بیاورم و در حالیکه مبلغ کالایی که خریده بودم کم نبود،
مغازه دار با اصرار گفت نه آقا قابل شما رو نداره ببرید و با کلامی جدی و قاطع کالا را به من داد.
تشکر کردم و در راه خانه فکر کردم کجای دنیا چنین اعتمادی به یک غریبه وجود دارد؟
تازه پول را هم که آوردم فروشنده با تعجب گفت: آخه چه عجله ای بود؟
شب در حالیکه پشت لپ تاپم داشتم کار میکردم، یکباره صدای آکاردئون یکی از ترانه های خاطره انگیز را سر داد.
در کوچه نوازنده ای با زیباترین حالت و مهارتی خاص مینواخت.
به دنبال صدا رفتم و پنجره را باز کردم.
یکی آمد و به او نزدیک شد و گفت از طبقه هشتم آمدم پایین فقط بخاطر این ملودی قشنگی که میزنی.
با رضایت پولی به او داد و رفت…حساب کردم دیدم پولی که در این کوچه گرفت را اگر در ده کوچه گرفته باشد، درآمد ماهانه خوبی دارد.
در کجای دنیا کسی میتواند در کوچه ای سرودی را سر دهد؟ من جایی ندیده ام.
میتوان همه رخدادهای بالا را منفی دید.
چرا باید خانمی با وقار گل بفروشد..؟
چرا فردی که به کامپیوتر وارد است باید بالای کوه املت درست کند..؟
چرا باید نوازنده ای ماهر در کوچه بنوازد…؟؟ و از این دست نگاههای منفی که خیلی ها دارند..
اما هیچ راه حلی هم ندارند که مثلا این مرد اگر در کوچه ننوازد، چه مشکلی حل خواهد شد؟
و آیا نگاههای منفی ما کمکی به حل مشکلات دنیا میکند؟
من هر چه را دیدم مثبت میدیدم.
بعضی از ما چیزهایی را برای خودمان ذهنی کرده ایم در حالیکه در عمل وجود ندارند..
و آنچه را نیز که وجود دارد، چشم ما نمی بیند و ذهن ما درک نمیکند.
مثلا آدمها را به دو گروه “باکلاس” و” بی کلاس” تقسیم کرده ایم..!
ماکسیما، لكسوس و بنز با کلاس، و پیکان و پراید بی کلاسند.
حالا در جاده گیر کنید، به هردلیل…، چه تمام شدن بنزین، چه خرابی ماشین…
امتحان کنید حتی یک ماکسیما و لكسوس و بنز بخاطر کمک به شما توقف نمیکند
و اگر کسی به کمکتان بیاید یا پیکان دارد یا پراید یا وانت… کدام با کلاس ترند؟
میتوانید به رخدادهای یکروز عادی از زندگی فکر کنید، در آن تلخ و شیرین بسیار وجود دارد...الله را فراموش نکنید
@Faghadkhada9
✐✎ یک בاستان یک پنـב ✐✎
دوستی میگفت:در قهوه خانه ساده بالای کوه، سفارش املت دادیم.
کنار دست فروشنده نوشته بود: ما را در فیــسبـــوک ملاقات کنید.
بازفکر کردم در کجای دنیا میشود اینچنین املت خوشمزه و نان لواشی پیدا کرد
که فروشنده اش هم تا این حد به روز باشد؟
چون من تا حدی دنیا دیده هستم ، به تجربه میگویم : هیچ کجا …
هنگام برگشتن خانمی با مانتو و روسری و ظاهری مرتب در حال فروختن گل بود.
آنقدر ظاهر با کلاسی داشت که برای خرید گل پنجره را باز کردیم.
شخصیت با وقاری داشت.
وقتی گفتیم به شما نمی آید گل بفروشید، با کلامی تکان دهنده گفت:
بی کس هستم، اما ناکس نیستم.. زندگی را باید با شرافت گذروند.
کجای دنیا میتوان این سطح از فلسفه و حکمت را، در کلام یک گلفروش یافت؟
به خانه که رسیدیم همسرم یادش افتاد چیزهایی را نخریده است.
به سوپری نزدیک خانه رفتم و خرید کردم. دست کردم دیدم کیفم همراهم نیست.
گفتم ببخشید پول نیاوردم، میروم بیاورم و در حالیکه مبلغ کالایی که خریده بودم کم نبود،
مغازه دار با اصرار گفت نه آقا قابل شما رو نداره ببرید و با کلامی جدی و قاطع کالا را به من داد.
تشکر کردم و در راه خانه فکر کردم کجای دنیا چنین اعتمادی به یک غریبه وجود دارد؟
تازه پول را هم که آوردم فروشنده با تعجب گفت: آخه چه عجله ای بود؟
شب در حالیکه پشت لپ تاپم داشتم کار میکردم، یکباره صدای آکاردئون یکی از ترانه های خاطره انگیز را سر داد.
در کوچه نوازنده ای با زیباترین حالت و مهارتی خاص مینواخت.
به دنبال صدا رفتم و پنجره را باز کردم.
یکی آمد و به او نزدیک شد و گفت از طبقه هشتم آمدم پایین فقط بخاطر این ملودی قشنگی که میزنی.
با رضایت پولی به او داد و رفت…حساب کردم دیدم پولی که در این کوچه گرفت را اگر در ده کوچه گرفته باشد، درآمد ماهانه خوبی دارد.
در کجای دنیا کسی میتواند در کوچه ای سرودی را سر دهد؟ من جایی ندیده ام.
میتوان همه رخدادهای بالا را منفی دید.
چرا باید خانمی با وقار گل بفروشد..؟
چرا فردی که به کامپیوتر وارد است باید بالای کوه املت درست کند..؟
چرا باید نوازنده ای ماهر در کوچه بنوازد…؟؟ و از این دست نگاههای منفی که خیلی ها دارند..
اما هیچ راه حلی هم ندارند که مثلا این مرد اگر در کوچه ننوازد، چه مشکلی حل خواهد شد؟
و آیا نگاههای منفی ما کمکی به حل مشکلات دنیا میکند؟
من هر چه را دیدم مثبت میدیدم.
بعضی از ما چیزهایی را برای خودمان ذهنی کرده ایم در حالیکه در عمل وجود ندارند..
و آنچه را نیز که وجود دارد، چشم ما نمی بیند و ذهن ما درک نمیکند.
مثلا آدمها را به دو گروه “باکلاس” و” بی کلاس” تقسیم کرده ایم..!
ماکسیما، لكسوس و بنز با کلاس، و پیکان و پراید بی کلاسند.
حالا در جاده گیر کنید، به هردلیل…، چه تمام شدن بنزین، چه خرابی ماشین…
امتحان کنید حتی یک ماکسیما و لكسوس و بنز بخاطر کمک به شما توقف نمیکند
و اگر کسی به کمکتان بیاید یا پیکان دارد یا پراید یا وانت… کدام با کلاس ترند؟
میتوانید به رخدادهای یکروز عادی از زندگی فکر کنید، در آن تلخ و شیرین بسیار وجود دارد...الله را فراموش نکنید
@Faghadkhada9
👏1
#سرگذشت
#برشی_از_یک_زندگی
#نازبانو
#قسمت_نودودوم
دایه گفت اون دلال ازدواج هست به خونه ها سرک میشه و هر جا دختر دم بختی ببینه به خونواده های پسردار معرفی میکنه حالا هم نیر و به پسر حسن آقا بقال معرفی کرده با خنده گفتم نیر چی میگه؟دایه با حوصلگی گفت میگه راضی نیستم به همین زندگی اینجا راضی اما اخرش که چی مادرنمیخوام عاقبتش مثل طاهره بشه.آهی کشیدم و گفتم دایه جون شوهر و میخواد چیکار اگه بخوادخیلی خوشبخت بشه میشه یکی مثل من دایه با شنیدن این حرف من برق از چشماش پرید و گفت تو از زندگیت با اکبر راضی نیستی گفتم دروغ چرا نه راضی نیستم چون فهمیدم برای اکبر اهمیتی ندارم.اکبر به جای وقت گذاشتن برای زندگیش مدام درگیر اینه که زندگی وجیهه به کجا رسیده فخر السادات هم با همه خوبی اش مادرشوهر خوبی نیست البته تقصیر اونا نیست الان وقت ازدواج من نبود پدرم باهمه روشنفکری اش اشتباه کردهم منو سوزوند هم اکبر رومن و اکبر با هم خوش نیستیم چون اون میلی بهم نداره با هیجان هر وقت میرم سراغش ذوقمو کور میکنه دیگه برام مهم نیست چی میخورم چی میپوشم چی میگویم چون مردی که باید عاشقانه منو دوست داشته باشه تو زندگیم وجود نداره
دایه رضوان نگران دستهامو گرفت و گفت نادانی کردن که جریان خواستگاری ازوجیهه رو بهت گفتن.دایه گفت اونا نباید میگفتن و تو رو حساس نمیکردن اما میخوام بدونم اکبر تو این مدت برات کم گذاشته گفتم تا کم و چی معنی کنی گفت تو رو پیش خونواده ات نبرده؟به پدرت همفکری و کمک نکرده؟گفتم اکبر مرد خوبیه اما...دایه گفت قربونت برم همه چی که باهم نمیشه خداروشکر کن که با ظاهر معقولش باعث آبروداری و سربلندیت شده.نیر تازه برگشته بود تو اتاق و کمی از حرفها رو شنید برام یه چای دارچین ریخت و گذاشت جلومو و گفت بخور کمی آروم بشی اخرش خودم حال این اکبر و فخر السادات و میگیرم دایه گفت آتیش بیار معرکه نشو بعد رو به من گفت بری خونه خودت و از اینجا دور بشی همه چی خوب میشه.دایه فقط میخواست مسکنی باشه تو اوضاع آشفته من، نمیتونستم بهش بگم که راه رفتن با کفش تا به تا بلاخره آدم و زمین میزنه آخر هفته پدرم همراه خانوم جون برام سیسمونی آوردن.خانوم جان یکراس به اتاق ما اومد و پدر برای عرض ارادت به اتاق آقا رفت.خانوم جون بعد اینکه صورتمو بوسید با ذوق وسط اتاق نشست و بقچه لباسها رو باز کردپیراهنهای کوچیک تترون گلدوزی شده،پیش بند ،قنداق، شلوار، هر کدومو با ذوق نشونم میداددلم برای اون لباسهای کوچیک و زیبا ضعف رفته بودبعد اینکه لباسها رو دونه دونه نگاه کردم صندوق روسی رو که پدر به سلیقه خودش خریده بود و باز کردیم و لباسها رو توش چیدیم
پدرم یه تخت کوچک چوبی و چند تاجغجغه و کمی هم اسباب بازی برای بچه خریده بودسیسمونی رو سر و سامان دادیم تا فخر السادات و خواهرها بیان و ببینن.خانوم جان چند شیشه عطاری رو طاقچه چید و گفت باید اینا دم دستمون باشه با شروع دردهات لازممون میشه همانطور که مشغول چیدن وسایل بودیم به خانوم جان گفتم از خونمون چخبر؟همه چی روبراهه؟خانوم جون گفت خداروشکر آرامش به خونه برگشته،طلعت با یه عشق زیادی به مهین میرسه وقتهایی که سرگرم شاگردهاش هست اونو به مونس میده خدا خیرشون بده که با دل و جون به اون بچه بی مادر میرسن
بعد خانوم جون لبخند شیرینی زد و گفت ماشاءالله مهین بچه شیرینی هست و خودشو تو دل هممون مخصوصا خواهر و برادرت جا کرده.تو که فکر کنم بعد عید بهمون سر نزدی گفتم چند بار میخواستم بیام اما فخر السادات مخالفت کرد که ماههای اخرت زیاد از خونه دور نشو شاید درد زایمان زود سراغت اومد و بچه ناقص دنیا میاد و تلف میشه خانوم جون زود گفت خوب کردی مادر به حرف مادرشوهرت باش تا ازت دلخور نشه تو باید اونا رو راضی نگهداری.خانوم جون گفت راستی ننه بتول هم پیغوم داده و مهریه دخترشو میخوادگفتم وا اون که مرده دیگه چه مهریه ای؟خانوم جون گفت میتونستن ببخشن اما حالا میخوان شنیدم ادعای نصف خونه رو دارن.با تعجب گفتم حالا چی میشه خانم جون گفت پدرت گفته خونه رو قیمت میکنم بدهیمو میدم خیلی پول میشه اما خب مهریه هست و به گردن پدرته یاد شبی افتادم که پدر از عشق بتول کور شده بودو جلوی شمسی و بتول صورت قباله رو نوشت و داد بدون اینکه به فرداش فکر کنه.روز بعد خانوم جون فخر السادات و با احترام برای دیدن سیسمونی صدا زدفخر السادات با همون تکبر همیشگیش گفت دستتون درد نکنه اما ما رسم داریم سیسمونی رو ماه هفتم مادر میفرستیم اخه بعضی بچه ها لجوجن و زودتر بدنیا میان فخر السادات همیشه نیش کلامش به راه بودفرداش کمی درد داشتم و با ترس به خانوم جون گفتم درد دارم همون طور که گفتید هست میگیره و ول میکنه
خانوم جون خندید و با روغن پهلوهامو ماساژ داد و گفت هنوز اولاشه مادر نترس
گفتم خانوم جون وجیهه میگه برای زایمان من خیلی کوچیکم میترسم مثل بتول سر زا برم
الله را فراموش نکنید
@Faghadkhada9
#برشی_از_یک_زندگی
#نازبانو
#قسمت_نودودوم
دایه گفت اون دلال ازدواج هست به خونه ها سرک میشه و هر جا دختر دم بختی ببینه به خونواده های پسردار معرفی میکنه حالا هم نیر و به پسر حسن آقا بقال معرفی کرده با خنده گفتم نیر چی میگه؟دایه با حوصلگی گفت میگه راضی نیستم به همین زندگی اینجا راضی اما اخرش که چی مادرنمیخوام عاقبتش مثل طاهره بشه.آهی کشیدم و گفتم دایه جون شوهر و میخواد چیکار اگه بخوادخیلی خوشبخت بشه میشه یکی مثل من دایه با شنیدن این حرف من برق از چشماش پرید و گفت تو از زندگیت با اکبر راضی نیستی گفتم دروغ چرا نه راضی نیستم چون فهمیدم برای اکبر اهمیتی ندارم.اکبر به جای وقت گذاشتن برای زندگیش مدام درگیر اینه که زندگی وجیهه به کجا رسیده فخر السادات هم با همه خوبی اش مادرشوهر خوبی نیست البته تقصیر اونا نیست الان وقت ازدواج من نبود پدرم باهمه روشنفکری اش اشتباه کردهم منو سوزوند هم اکبر رومن و اکبر با هم خوش نیستیم چون اون میلی بهم نداره با هیجان هر وقت میرم سراغش ذوقمو کور میکنه دیگه برام مهم نیست چی میخورم چی میپوشم چی میگویم چون مردی که باید عاشقانه منو دوست داشته باشه تو زندگیم وجود نداره
دایه رضوان نگران دستهامو گرفت و گفت نادانی کردن که جریان خواستگاری ازوجیهه رو بهت گفتن.دایه گفت اونا نباید میگفتن و تو رو حساس نمیکردن اما میخوام بدونم اکبر تو این مدت برات کم گذاشته گفتم تا کم و چی معنی کنی گفت تو رو پیش خونواده ات نبرده؟به پدرت همفکری و کمک نکرده؟گفتم اکبر مرد خوبیه اما...دایه گفت قربونت برم همه چی که باهم نمیشه خداروشکر کن که با ظاهر معقولش باعث آبروداری و سربلندیت شده.نیر تازه برگشته بود تو اتاق و کمی از حرفها رو شنید برام یه چای دارچین ریخت و گذاشت جلومو و گفت بخور کمی آروم بشی اخرش خودم حال این اکبر و فخر السادات و میگیرم دایه گفت آتیش بیار معرکه نشو بعد رو به من گفت بری خونه خودت و از اینجا دور بشی همه چی خوب میشه.دایه فقط میخواست مسکنی باشه تو اوضاع آشفته من، نمیتونستم بهش بگم که راه رفتن با کفش تا به تا بلاخره آدم و زمین میزنه آخر هفته پدرم همراه خانوم جون برام سیسمونی آوردن.خانوم جان یکراس به اتاق ما اومد و پدر برای عرض ارادت به اتاق آقا رفت.خانوم جون بعد اینکه صورتمو بوسید با ذوق وسط اتاق نشست و بقچه لباسها رو باز کردپیراهنهای کوچیک تترون گلدوزی شده،پیش بند ،قنداق، شلوار، هر کدومو با ذوق نشونم میداددلم برای اون لباسهای کوچیک و زیبا ضعف رفته بودبعد اینکه لباسها رو دونه دونه نگاه کردم صندوق روسی رو که پدر به سلیقه خودش خریده بود و باز کردیم و لباسها رو توش چیدیم
پدرم یه تخت کوچک چوبی و چند تاجغجغه و کمی هم اسباب بازی برای بچه خریده بودسیسمونی رو سر و سامان دادیم تا فخر السادات و خواهرها بیان و ببینن.خانوم جان چند شیشه عطاری رو طاقچه چید و گفت باید اینا دم دستمون باشه با شروع دردهات لازممون میشه همانطور که مشغول چیدن وسایل بودیم به خانوم جان گفتم از خونمون چخبر؟همه چی روبراهه؟خانوم جون گفت خداروشکر آرامش به خونه برگشته،طلعت با یه عشق زیادی به مهین میرسه وقتهایی که سرگرم شاگردهاش هست اونو به مونس میده خدا خیرشون بده که با دل و جون به اون بچه بی مادر میرسن
بعد خانوم جون لبخند شیرینی زد و گفت ماشاءالله مهین بچه شیرینی هست و خودشو تو دل هممون مخصوصا خواهر و برادرت جا کرده.تو که فکر کنم بعد عید بهمون سر نزدی گفتم چند بار میخواستم بیام اما فخر السادات مخالفت کرد که ماههای اخرت زیاد از خونه دور نشو شاید درد زایمان زود سراغت اومد و بچه ناقص دنیا میاد و تلف میشه خانوم جون زود گفت خوب کردی مادر به حرف مادرشوهرت باش تا ازت دلخور نشه تو باید اونا رو راضی نگهداری.خانوم جون گفت راستی ننه بتول هم پیغوم داده و مهریه دخترشو میخوادگفتم وا اون که مرده دیگه چه مهریه ای؟خانوم جون گفت میتونستن ببخشن اما حالا میخوان شنیدم ادعای نصف خونه رو دارن.با تعجب گفتم حالا چی میشه خانم جون گفت پدرت گفته خونه رو قیمت میکنم بدهیمو میدم خیلی پول میشه اما خب مهریه هست و به گردن پدرته یاد شبی افتادم که پدر از عشق بتول کور شده بودو جلوی شمسی و بتول صورت قباله رو نوشت و داد بدون اینکه به فرداش فکر کنه.روز بعد خانوم جون فخر السادات و با احترام برای دیدن سیسمونی صدا زدفخر السادات با همون تکبر همیشگیش گفت دستتون درد نکنه اما ما رسم داریم سیسمونی رو ماه هفتم مادر میفرستیم اخه بعضی بچه ها لجوجن و زودتر بدنیا میان فخر السادات همیشه نیش کلامش به راه بودفرداش کمی درد داشتم و با ترس به خانوم جون گفتم درد دارم همون طور که گفتید هست میگیره و ول میکنه
خانوم جون خندید و با روغن پهلوهامو ماساژ داد و گفت هنوز اولاشه مادر نترس
گفتم خانوم جون وجیهه میگه برای زایمان من خیلی کوچیکم میترسم مثل بتول سر زا برم
الله را فراموش نکنید
@Faghadkhada9
#سرگذشت
#برشی_از_یک_زندگی
#نازبانو
#قسمت_نودوسوم
خانوم جوون زبونشو گاز گرفت و گفت این حرفها چیه مادر خدابیامرز من ۳ سال بعد اینکه خونه شوهر رفت عذر شرعی شد و سال بعدش من دنیا اومدم اون تونست تو نمیتونی؟همون موقع فخر السادات با سینی چای وارد اتاق شد و تا منو آشفته دید گفت شروع شده؟خانوم جون گفت تازه دردهای اولش هست.فخر السادات به طاهره گفت برام کاچی بپزه خانوم جون که از ترس من دلش به حالم سوخته بود گفت مادر جون نترسی ها از قدیم همین بوده زنها درد کشیدن و زاییدن.مادرت چهارتا شکم زایید و دو سه روز بعد مثل دسته گل بلند میشد و به زندگی و بچه هاش میرسیدخانوم جون تا ظهر صبر کرد و بعد به اکبر که بخاطرزایمان من تو خونه مونده گفت حالا وقتشه باید بریم مریضخونه.خانوم جون با آرامش خاصی زیر لب دعا میخوند و بعدمنو از سوراخی که بهش حلقه یاسین میگفتن رد کرد قران و بوسیدم و از زیرش رد شدم و با خانوم جون و فخر السادات و اکبر راهی شدیم.خانوم جون یه بقچه بزرگ بسته بود و هر چی لازم داشتیم و توش گذاشته بود و داده بود دست اکبر اونم طبق عادتش جلوتر از ما داشت میرفت.به بیمارستان که رسیدیم بخاطر فضای ناآشنای اونجا به گریه افتادم گریم از ترس بود یه پرستار مسن و بداخلاق دست منو گرفت و به اتاقی که اسمش زایشگاه بود برد.پرستار یه پیرهن بلند کرم رنگ چرک مرده که بغل هاش باز بود و داد دستم و گفت لباسهاتو عوض کن و بندازش تو این سبد.دردهام هنوز قابل تحمل بود و تند تند لباسهامو عوض کردم یه پرستار دیگه اومد و منو رو تخت خوابونداون برعکس پرستار قبلی مهربون و خوش خنده بود کمی که گذشت رفت و با یه مامای مهربونی برگشت.با هر دردی که به شکم و پهلوهام می افتاددندونامو بهم فشار میدادم و اشک میریختم.پرستار از ماما پرسید چقد وقت داره مامادستکش دستش کرد و معاینه ام کرد و گفت هنوز خیلی وقت داری دختر جان
پرستار بد اخلاق که عقبتر ایستاده بود با حرص گفت زود اومده یه لشکر هم دنبال خودش آورده همچین کولی بازی در می اورد که گفتم الان میزادماما اومد کنارم و دستم و گرفت و گفت نترس تحمل کن و بعد با پرستار مهربون رفت و من و باپرستار بداخلاق تنها گذاشت.خانوم جون شب قبل سفارش کرده بود تو فاصله دردهام سوره والعصر و بخونم و منم تند تند میخوندم.کمی که گذشت پرستار بداخلاق با یه سرم تو دستش اومد سمتم
همونطور که با صدای کلفتتش. زیر لب آواز میخوند شروع کرد به سرم زدن با ترس گفتم برا چی اینو میزنید بی حوصله گفت برا اینکه زایمان زودتر انجام بشه باید دردهاتو تو خونه میکشیدی و دیر می اومدی گفتم ولی خیلی درد دارم پرستار با حرص گفت باید دردهات تند و فاصله هاش کمتر بشه.کمی که از سرمم گذشت احساس کردم دردهام شدیدتر شده از پنجره بیرون و نگاه کردم هوا تاریک شده بود فهمیدم خیلی وقته اونجام اوایل اردیبهشت بودکم کم صدای ناله ام بلند شد و فریادهام به نعره تبدیل شدگاهی زن پرستار می اومد و چیزی تو سرمم میریخت و تکونش میداد و میرفت.شنیده بودم که زایمان سخت و دردناکه اما بی تفاوت بودن پرستار نسبت به کسی که جلوش درد میکشید برام عادی نبودآن قدر دردهام وحشتناک شده بود که دیگه سوره والعصر هم فراموش کردم و فقط خدا و پیغمبر و صدا میزدم.بلاخره پرستار مهربون اومد و با دیدنش دلم اروم شد و با عجله گفت داری نزدیک میشی به زایمان با گریه گفتم کجا بودین تا حالا?گفت پیش یه مریض بد حال بودم میدونم خیلی درد داری اما بعد دیدن بچه ات همه دردهات یادت میره مادر شدن خیلی لذت بخشه بعد پیشونیم و بوسید و گفت التماس دعا، دعا کن منم مادر بشم.از ته دلم براش دعا کردم بلاخره ماما اومد و با ضجه گفتم من دارم میمیرم به دادم برسید پرستار بداخلاق گفت صبر داشته باش از گناه داری پاک میشی.ماما نگاهی بهش کرد و گفت اخه این دختر با این سن کمش چه گناهی میتونه داشته باشه درد وحشی بارها و بارها بهم حمله کرد اما اینبار انگار خیال اروم شدن نداشت از درد التماس ماما و پرستارها میکردم که نجاتم بدن و مدام قربون صدقه اشون میرفتم که بین درد از هوش رفتم.واقعا تحمل اون همه درد تو اون سن کم برام غیر قابل تحمل بود بلاخره بعد از ساعتها درد کشیدن نزدیک صبح فارغ شدم و تموم دردهام یکدفعه ساکت شدن.ماما بچه به بغل کنارم اومد و بچه رو رو سینه ام گذاشت و گفت مامان کوچولو بلاخره خدا جواب دردهاتو داد
الله را فراموش نکنید
@Faghadkhada9
#برشی_از_یک_زندگی
#نازبانو
#قسمت_نودوسوم
خانوم جوون زبونشو گاز گرفت و گفت این حرفها چیه مادر خدابیامرز من ۳ سال بعد اینکه خونه شوهر رفت عذر شرعی شد و سال بعدش من دنیا اومدم اون تونست تو نمیتونی؟همون موقع فخر السادات با سینی چای وارد اتاق شد و تا منو آشفته دید گفت شروع شده؟خانوم جون گفت تازه دردهای اولش هست.فخر السادات به طاهره گفت برام کاچی بپزه خانوم جون که از ترس من دلش به حالم سوخته بود گفت مادر جون نترسی ها از قدیم همین بوده زنها درد کشیدن و زاییدن.مادرت چهارتا شکم زایید و دو سه روز بعد مثل دسته گل بلند میشد و به زندگی و بچه هاش میرسیدخانوم جون تا ظهر صبر کرد و بعد به اکبر که بخاطرزایمان من تو خونه مونده گفت حالا وقتشه باید بریم مریضخونه.خانوم جون با آرامش خاصی زیر لب دعا میخوند و بعدمنو از سوراخی که بهش حلقه یاسین میگفتن رد کرد قران و بوسیدم و از زیرش رد شدم و با خانوم جون و فخر السادات و اکبر راهی شدیم.خانوم جون یه بقچه بزرگ بسته بود و هر چی لازم داشتیم و توش گذاشته بود و داده بود دست اکبر اونم طبق عادتش جلوتر از ما داشت میرفت.به بیمارستان که رسیدیم بخاطر فضای ناآشنای اونجا به گریه افتادم گریم از ترس بود یه پرستار مسن و بداخلاق دست منو گرفت و به اتاقی که اسمش زایشگاه بود برد.پرستار یه پیرهن بلند کرم رنگ چرک مرده که بغل هاش باز بود و داد دستم و گفت لباسهاتو عوض کن و بندازش تو این سبد.دردهام هنوز قابل تحمل بود و تند تند لباسهامو عوض کردم یه پرستار دیگه اومد و منو رو تخت خوابونداون برعکس پرستار قبلی مهربون و خوش خنده بود کمی که گذشت رفت و با یه مامای مهربونی برگشت.با هر دردی که به شکم و پهلوهام می افتاددندونامو بهم فشار میدادم و اشک میریختم.پرستار از ماما پرسید چقد وقت داره مامادستکش دستش کرد و معاینه ام کرد و گفت هنوز خیلی وقت داری دختر جان
پرستار بد اخلاق که عقبتر ایستاده بود با حرص گفت زود اومده یه لشکر هم دنبال خودش آورده همچین کولی بازی در می اورد که گفتم الان میزادماما اومد کنارم و دستم و گرفت و گفت نترس تحمل کن و بعد با پرستار مهربون رفت و من و باپرستار بداخلاق تنها گذاشت.خانوم جون شب قبل سفارش کرده بود تو فاصله دردهام سوره والعصر و بخونم و منم تند تند میخوندم.کمی که گذشت پرستار بداخلاق با یه سرم تو دستش اومد سمتم
همونطور که با صدای کلفتتش. زیر لب آواز میخوند شروع کرد به سرم زدن با ترس گفتم برا چی اینو میزنید بی حوصله گفت برا اینکه زایمان زودتر انجام بشه باید دردهاتو تو خونه میکشیدی و دیر می اومدی گفتم ولی خیلی درد دارم پرستار با حرص گفت باید دردهات تند و فاصله هاش کمتر بشه.کمی که از سرمم گذشت احساس کردم دردهام شدیدتر شده از پنجره بیرون و نگاه کردم هوا تاریک شده بود فهمیدم خیلی وقته اونجام اوایل اردیبهشت بودکم کم صدای ناله ام بلند شد و فریادهام به نعره تبدیل شدگاهی زن پرستار می اومد و چیزی تو سرمم میریخت و تکونش میداد و میرفت.شنیده بودم که زایمان سخت و دردناکه اما بی تفاوت بودن پرستار نسبت به کسی که جلوش درد میکشید برام عادی نبودآن قدر دردهام وحشتناک شده بود که دیگه سوره والعصر هم فراموش کردم و فقط خدا و پیغمبر و صدا میزدم.بلاخره پرستار مهربون اومد و با دیدنش دلم اروم شد و با عجله گفت داری نزدیک میشی به زایمان با گریه گفتم کجا بودین تا حالا?گفت پیش یه مریض بد حال بودم میدونم خیلی درد داری اما بعد دیدن بچه ات همه دردهات یادت میره مادر شدن خیلی لذت بخشه بعد پیشونیم و بوسید و گفت التماس دعا، دعا کن منم مادر بشم.از ته دلم براش دعا کردم بلاخره ماما اومد و با ضجه گفتم من دارم میمیرم به دادم برسید پرستار بداخلاق گفت صبر داشته باش از گناه داری پاک میشی.ماما نگاهی بهش کرد و گفت اخه این دختر با این سن کمش چه گناهی میتونه داشته باشه درد وحشی بارها و بارها بهم حمله کرد اما اینبار انگار خیال اروم شدن نداشت از درد التماس ماما و پرستارها میکردم که نجاتم بدن و مدام قربون صدقه اشون میرفتم که بین درد از هوش رفتم.واقعا تحمل اون همه درد تو اون سن کم برام غیر قابل تحمل بود بلاخره بعد از ساعتها درد کشیدن نزدیک صبح فارغ شدم و تموم دردهام یکدفعه ساکت شدن.ماما بچه به بغل کنارم اومد و بچه رو رو سینه ام گذاشت و گفت مامان کوچولو بلاخره خدا جواب دردهاتو داد
الله را فراموش نکنید
@Faghadkhada9
#سرگذشت
#برشی_از_یک_زندگی
#نازبانو
#قسمت_نودوچهارم
و دختر خوشگلی رو بهت هدیه دادبا حرف ماما انگار بند دلم پاره شدلبخند سردم روی لبم ماسید یک آن احساس خفگی کردم چی میشنیدم واویلا بچه ام دختر بود حالا جواب فخر السادات و چی باید میدادم.فخر السادات هر وقت حرف دختر دار شدن من میشد جوری گاردمیگرفت انگار بلایی قراره نازل بشه بعد هم با اطمینان میگفت انشاءالله به حق جدم بچه اکبر پسره دلم اشوب شد و قطره اشکی از گوشه چشمم چکید و رومو از دختر بی گناهم برگردوندم.با کمک همون پرستار بداخلاق به اتاق دیگه ای رفتم.خانوم جون فورا کنارم اومد و با گریه گفت بمیرم برات مادر چقد سخت زاییدی با هر شیونت یه روز از عمر من کم شدبه حق صبوری زینب خدا اجرت بده مادر شدن خیلی سخته الهی داغش و نبینی بی حوصله تر از اونی بودم که جواب خانوم رو بدم.با صدایی که به زور از ته گلوم بیرون می اومد گفتم اکبر و فخر السادات کجان؟انگار به وجود اکبر بعد اون همه زجر نیاز داشتم.دلم میخواست کنارش باشم و تن رنجورم کنارش یکم آروم بشه خیلی وقت بود احساسی بین من و اکبر نبود اما تو اون شرایط بودنش بهتر از نبودنش بود برام خانوم جان من من کنان گفت تا خبر فارغ شدنت و شنیدن خوشحال شدن و رفتن بنده های خدا خیلی خسته شده بودن.پا به پای من اینجا منتظر موندن تا تو بزایی پوزخندی زدم و گفتم برای همین حتی نموندن نگاهی به بچه بندازن از اکبر بیشتر از این انتظار داشتم.خانوم جون پیشونیم و بوسید و گفت عزیزم قربونت برم ناراحت نشو خنده هاشو که ببینن براشون شیرین میشه باور کن خیلی ها اینطورن پدربزرگت بعد دنیا اومدن مادرت ۳ روز خونه نیومد اما بعدش چنان عاشقش شد که حاضر نبود یه لحظه ازش جدا بشه حتی بعضی وقتا لباس پسرونه بهش میپوشوند تا با خودش ببرتش قهوه خونه
از حرفهای خانوم جون فهمیدم فخر السادات دلخوریش و بهش نشون داده
صبح اکبر دنبالمون اومد و سگرمه هاش تو هم بود و به اصرار خانوم جون نگاهی به بچه کردخانوم جون بیچاره هم دست و پاشو گم کرده بود و دور و برش میچرخید و حرفهای بی ربط میزد و اکبر هم با بله و خیر جوابشو میداد خانوم جون میخواست به هر طریقی شده ناراحتی دختر زاییدن منو از دلش در بیاره همه منو مقصر میدونستن.کارهامون تموم شد و خانوم جون بچه رو بغل کرد و به خونه برگشتیم آقا جلو پامون گوسفندی قربونی کرد و من و بچه از روی خون رد شدیم یه ساعت نگذشته بود که پدرم با طلعت همراه بچه ها اومدن.مهین تقریبا چهار ماهش بود و دختر خوشگل و شیرینی شده بود اما جز طلعت بغل کسی نمی موندملک ناز و سعید با ذوق کنار رختخوابم نشسته بودن و به خواهر زاده اشون که تو خواب بود نگاه میکردن.همه اهل خونه تو اتاقم جمع شده بودن منیژه و منیره کنار مادرشون نشسته بودن و گاهی بهم لبخند میزدن اما فخر السادات با قیافه ای درهم و گرفته بالای اتاق و با فاصله زیاد از ما نشسته بود و زیر چشم همه رو میپاییدآقا و پدرم خوشحال بودن و باهم حرف میزدن و گاهی بلند میخندیدن
خانوم جون بچه رو بلند کرد و روی زانوی اکبر گذاشت و گفت برای بچه اسمی انتخاب کنیداکبر نگاهی به بچه کرد و دخترم و به آقا داد و آقا تو گوش بچه اذان گفت و با مشورت اکبر و آقا اسم دخترم طوبی شداسم قشنگی بود اما اصلا از من نظر نخواستن انگار نه انگار که من ۹ ماه اون بچه رو به شکم کشیدم و با اون زجر به دنیا آوردمش.عصر پدرم همراه طلعت و بچه ها به ده برگشتن.اقا و فخر السادات هم رفته بودن اتاقشون و اکبر هم برای استراحت رفته بود اتاق مهمونخونه و من و خانوم جون بلاخره تونستیم نفس راحتی بکشیم.خانوم جون با اینکه سنی نداشت اما کمر درد و پا درد امانشو بریده بود و تا خواست دراز بکشه صدای گریه طوبی بلند شدخانوم جون بلند شد و طوبی رو بغل کرد و از بین شیشه های عطاری شکر سرخ برداشت و تو آب هل کرد و به خورد بچه داد گفتم خانوم جون این چیه گفت نگران نباش مادر این باعث میشه روده هاش پاک بشه و راحت بخوابه.نمیدونم چرا هنوز حسی به بچم نداشتم.خانوم جون بچه رو زیر سینه ام گذاشت و گفت حالا باید شیر بخوره و من از درد جیغ میکشیدم.خانوم مدام لبش و گاز میگرفت و میگفت آروم باش مادر صدات بیرون میره بده جلوی آقا باید تحمل کنی تا بچه سیر بشه.کم کم این زخمها خوب میشه و عادت میکنی بیخود که اسمت مادر نمیشه طوبی میخورد و من از درد لبمو لای دندونام فشار میدادم.اون شب من و خانوم جون بخاطر گریه طوبی شاید یه ساعتم نخوابیدیم.فردا فخر السادات به اتاقمون اومد و بدون احوالپرسی با من به خانوم جون گفت سپردم کهنه شور یه روز در میون بیاد بعد پا به پا شد و کنار رختخوابم نشست و نگاهی به طوبی کرد و گفت انگار بچه آرومی هست.خانوم جون لبخندی زد و گفت بیقراری هاشو دیشب کرده فخر السادات نگاه خانوم جان کرد و گفت پس چله اش به شب افتاده
ادامه دارد
الله را فراموش نکنید
@Faghadkhada9
#برشی_از_یک_زندگی
#نازبانو
#قسمت_نودوچهارم
و دختر خوشگلی رو بهت هدیه دادبا حرف ماما انگار بند دلم پاره شدلبخند سردم روی لبم ماسید یک آن احساس خفگی کردم چی میشنیدم واویلا بچه ام دختر بود حالا جواب فخر السادات و چی باید میدادم.فخر السادات هر وقت حرف دختر دار شدن من میشد جوری گاردمیگرفت انگار بلایی قراره نازل بشه بعد هم با اطمینان میگفت انشاءالله به حق جدم بچه اکبر پسره دلم اشوب شد و قطره اشکی از گوشه چشمم چکید و رومو از دختر بی گناهم برگردوندم.با کمک همون پرستار بداخلاق به اتاق دیگه ای رفتم.خانوم جون فورا کنارم اومد و با گریه گفت بمیرم برات مادر چقد سخت زاییدی با هر شیونت یه روز از عمر من کم شدبه حق صبوری زینب خدا اجرت بده مادر شدن خیلی سخته الهی داغش و نبینی بی حوصله تر از اونی بودم که جواب خانوم رو بدم.با صدایی که به زور از ته گلوم بیرون می اومد گفتم اکبر و فخر السادات کجان؟انگار به وجود اکبر بعد اون همه زجر نیاز داشتم.دلم میخواست کنارش باشم و تن رنجورم کنارش یکم آروم بشه خیلی وقت بود احساسی بین من و اکبر نبود اما تو اون شرایط بودنش بهتر از نبودنش بود برام خانوم جان من من کنان گفت تا خبر فارغ شدنت و شنیدن خوشحال شدن و رفتن بنده های خدا خیلی خسته شده بودن.پا به پای من اینجا منتظر موندن تا تو بزایی پوزخندی زدم و گفتم برای همین حتی نموندن نگاهی به بچه بندازن از اکبر بیشتر از این انتظار داشتم.خانوم جون پیشونیم و بوسید و گفت عزیزم قربونت برم ناراحت نشو خنده هاشو که ببینن براشون شیرین میشه باور کن خیلی ها اینطورن پدربزرگت بعد دنیا اومدن مادرت ۳ روز خونه نیومد اما بعدش چنان عاشقش شد که حاضر نبود یه لحظه ازش جدا بشه حتی بعضی وقتا لباس پسرونه بهش میپوشوند تا با خودش ببرتش قهوه خونه
از حرفهای خانوم جون فهمیدم فخر السادات دلخوریش و بهش نشون داده
صبح اکبر دنبالمون اومد و سگرمه هاش تو هم بود و به اصرار خانوم جون نگاهی به بچه کردخانوم جون بیچاره هم دست و پاشو گم کرده بود و دور و برش میچرخید و حرفهای بی ربط میزد و اکبر هم با بله و خیر جوابشو میداد خانوم جون میخواست به هر طریقی شده ناراحتی دختر زاییدن منو از دلش در بیاره همه منو مقصر میدونستن.کارهامون تموم شد و خانوم جون بچه رو بغل کرد و به خونه برگشتیم آقا جلو پامون گوسفندی قربونی کرد و من و بچه از روی خون رد شدیم یه ساعت نگذشته بود که پدرم با طلعت همراه بچه ها اومدن.مهین تقریبا چهار ماهش بود و دختر خوشگل و شیرینی شده بود اما جز طلعت بغل کسی نمی موندملک ناز و سعید با ذوق کنار رختخوابم نشسته بودن و به خواهر زاده اشون که تو خواب بود نگاه میکردن.همه اهل خونه تو اتاقم جمع شده بودن منیژه و منیره کنار مادرشون نشسته بودن و گاهی بهم لبخند میزدن اما فخر السادات با قیافه ای درهم و گرفته بالای اتاق و با فاصله زیاد از ما نشسته بود و زیر چشم همه رو میپاییدآقا و پدرم خوشحال بودن و باهم حرف میزدن و گاهی بلند میخندیدن
خانوم جون بچه رو بلند کرد و روی زانوی اکبر گذاشت و گفت برای بچه اسمی انتخاب کنیداکبر نگاهی به بچه کرد و دخترم و به آقا داد و آقا تو گوش بچه اذان گفت و با مشورت اکبر و آقا اسم دخترم طوبی شداسم قشنگی بود اما اصلا از من نظر نخواستن انگار نه انگار که من ۹ ماه اون بچه رو به شکم کشیدم و با اون زجر به دنیا آوردمش.عصر پدرم همراه طلعت و بچه ها به ده برگشتن.اقا و فخر السادات هم رفته بودن اتاقشون و اکبر هم برای استراحت رفته بود اتاق مهمونخونه و من و خانوم جون بلاخره تونستیم نفس راحتی بکشیم.خانوم جون با اینکه سنی نداشت اما کمر درد و پا درد امانشو بریده بود و تا خواست دراز بکشه صدای گریه طوبی بلند شدخانوم جون بلند شد و طوبی رو بغل کرد و از بین شیشه های عطاری شکر سرخ برداشت و تو آب هل کرد و به خورد بچه داد گفتم خانوم جون این چیه گفت نگران نباش مادر این باعث میشه روده هاش پاک بشه و راحت بخوابه.نمیدونم چرا هنوز حسی به بچم نداشتم.خانوم جون بچه رو زیر سینه ام گذاشت و گفت حالا باید شیر بخوره و من از درد جیغ میکشیدم.خانوم مدام لبش و گاز میگرفت و میگفت آروم باش مادر صدات بیرون میره بده جلوی آقا باید تحمل کنی تا بچه سیر بشه.کم کم این زخمها خوب میشه و عادت میکنی بیخود که اسمت مادر نمیشه طوبی میخورد و من از درد لبمو لای دندونام فشار میدادم.اون شب من و خانوم جون بخاطر گریه طوبی شاید یه ساعتم نخوابیدیم.فردا فخر السادات به اتاقمون اومد و بدون احوالپرسی با من به خانوم جون گفت سپردم کهنه شور یه روز در میون بیاد بعد پا به پا شد و کنار رختخوابم نشست و نگاهی به طوبی کرد و گفت انگار بچه آرومی هست.خانوم جون لبخندی زد و گفت بیقراری هاشو دیشب کرده فخر السادات نگاه خانوم جان کرد و گفت پس چله اش به شب افتاده
ادامه دارد
الله را فراموش نکنید
@Faghadkhada9
#داستانک
داستان واقعی
صبحت بخیر عزیزم :
ماجرای غم انگیز ترانهء "صبحت بخیر عزیزم" از زبان معین
کسی ﺩﺍﺳﺘﺎﻥ ﺁﻫﻨﮓ ﺻﺒﺤﺖ ﺑﺨﯿﺮ ﻋﺰﯾﺰﻡ ﻣﻌﯿﻦ ﺭﻭ تا حالا ﺷﻨﯿﺪﻩ؟؟؟
ﺩﺍﺳﺘﺎﻥ ﯾﮏ ﺗﺮﺍﻧﻪ:
ﻣﻌﯿﻦ ﺗﻌﺮﯾﻒ ﻣﯿﮑﻨﺪ: ﺭﻭﺯﯼ ﺍﺯ ﺍﯾﺮﺍﻥ ﻧﺎﻣﻪ ﺍﯼ ﺩﺳﺘﻢ ﺭﺳﯿﺪ ﮐﻪ ﺩﺍﺳﺘﺎﻥ ﺯﻧﺪﮔﯽ ﯾﮏ ﻓﺮﺩ ﺍﺯ آﺑﺎﺩﺍﻥ ﺑﻮﺩ.ﺩﺍﺳﺘﺎﻥ ﻧﻮﺷﺘﻪ ﺷﺪﻩ ﺍﺯ ﺍﯾﻦ ﻗﺮﺍﺭ ﺑﻮﺩ.
ﺷﺨﺼﯽ ﺗﻌﺮﯾﻒ ﻣﯿﮑﺮﺩ ﮐﻪ
شانزده ﺳﺎﻟﻪ ﺑﻮﺩﻡ که ﻋﺎﺷﻖ ﺩﺧﺘﺮﯼ ﺷﺪﻡ. ﭼﻨﺎﻥ ﺩﯾﻮﺍﻧﻪﻭﺍﺭ ﻋﺎﺷﻖ آﻥ ﺩﺧﺘﺮ ﺷﺪﻡ ﮐﻪ ﭘﺲ ﺍﺯ ﺍﺻﺮﺍﺭ ﻭ ﭘﺎﻓﺸﺎﺭﯼ ﺑﺴﯿﺎﺭ ﺯﯾﺎﺩ ﺗﻮﺍﻧﺴﺘﻢ ﺩﺭ ﻫﻤﺎﻥ ﺳﻦ ﭘﺪﺭﻡ ﺭﺍ ﺭﺍﺿﯽ ﮐﻨﻢ ﮐﻪ ﺑﻪ ﺧﻮﺍﺳﺘﮕﺎﺭﯼ ﺩﺧﺘﺮ ﺑﺮﻭﯾﻢ.
ﻭﻗﺘﯽ ﺑﻪ ﺧﻮﺍﺳﺘﮕﺎﺭﯼ ﺭﻓﺘﯿﻢ، ﭘﺪﺭ ﺩﺧﺘﺮ ﺑﻨﺎﯼ ﻣﺨﺎﻟﻔﺖ ﮔﺬﺍﺷﺖ ﻭ ﺑﺮﺍﯼ ﺍﯾﻨﮑﻪ ﻣﺮﺍ ﺍﺯ ﺳﺮ ﺑﺎﺯ ﮐﻨﺪ ﺍﺻﺮﺍﺭ ﺩﺍﺷﺖ ﺑﺎﯾﺪ ﺩﺭﺱ ﺑﺨﻮﺍﻧﻢ ﻭ ﺣﺪﺍﻗﻞ ﺩﯾﭙﻠﻢ ﺩﺍﺷﺘﻪ ﺑﺎﺷﻢ. ﭘﺲ ﺍﺯ آﻥ ﺑﺎ ﺟﺪﯾﺖ ﺩﺭﺱ ﺭﺍ ﺍﺩﺍﻣﻪ ﺩﺍﺩﻡ ﺗﺎ ﺩﯾﭙﻠﻢ ﮔﺮﻓﺘﻢ.
ﺩﻭﺑﺎﺭﻩ ﺑﻪ ﺧﻮﺍﺳﺘﮕﺎﺭﯼ ﺭﻓﺘﯿﻢ ﻭﻟﯽ ﭘﺪﺭ ﺩﺧﺘﺮ ﮔﻔﺖ ﺣﺘﻤﺎً ﺑﺎﯾﺪ ﺑﻪ ﺳﺮﺑﺎﺯﯼ ﺑﺮﻭﻡ ﻭ ﺑﺪﻭﻥ ﺩﺍﺷﺘﻦ ﮐﺎﺭﺕ ﭘﺎﯾﺎﻥ ﺧﺪﻣﺖ ﻫﺮﮔﺰ ﺑﻪ ﺩﺧﺘﺮﺵ ﻓﮑﺮ ﻧﮑﻨﻢ. ﺩﺭ ﺑﯿﺴﺖ ﺳﺎﻟﮕﯽ ﺑﻪ ﺳﺮﺑﺎﺯﯼ ﺭﻓﺘﻢ ﻭ ﺩﺭ ﺑﯿﺴﺖ ﻭ ﺩﻭ ﺳﺎﻟﮕﯽ ﺩﻭﺑﺎﺭﻩ ﺑﻪ ﺧﻮﺍﺳﺘﮕﺎﺭﯼ ﺭﻓﺘﻢ ﻭﻟﯽ ﭘﺪﺭ ﺩﺧﺘﺮ ﺍﺻﺮﺍﺭ ﺩﺍﺷﺖ ﮐﻪ ﺑﺎﯾﺪ ﮐﺎﺭ ﻣﻨﺎﺳﺐ ﺩﺍﺷﺘﻪ ﺑﺎﺷﻢ. ﺑﻪ ﻫﺮ ﺣﺎﻝ ﺑﻌﺪ ﭘﯿﺪﺍ ﮐﺮﺩﻥ ﮐﺎﺭ ﻣﻨﺎﺳﺐ ﻭ ﺧﻮﺍﺳﺘﮕﺎﺭﯼ ﺭﻓﺘﻦ ﻭ آﻣﺪﻥﻫﺎﯾﻢ ﻭ ﺑﻬﺎﻧﻪﻫﺎﯼ ﻣﺨﺘﻠﻒ ﺑﺎﻋﺚ میشد ﮐﻪ ﺑﺮﻭﻡ ﻭ ﺑﻪ ﺧﻮﺍﺳﺘﻪ ﺟﺪﯾﺪ ﻋﻤﻞ ﮐﻨﻢ ﻭ ﺩﻭﺑﺎﺭﻩ ﺑﯿﺎﯾﻢ.
ﺟﺎﻟﺐ ﺍﯾﻨﮑﻪ ﺩﺭ ﺍﯾﻦ ﻣﺪﺕ آﻥ ﺩﺧﺘﺮ ﻫﻢ ﺑﻪ پایم ﻧﺸﺴﺘﻪ ﺑﻮﺩ ﻭ ﺧﻮﺍﺳﺘﮕﺎﺭﺍﻥ ﺩﯾﮕﺮ ﺭﺍ ﺭﺩ میکرد. ﭘﺲ ﺍﺯ ﺍﯾﻦ ﺧﻮﺍﺳﺘﮕﺎﺭﯼ ﺭﻓﺘﻦﻫﺎ ﻭ ﻧﺎﺍﻣﯿﺪ نشدنها، ﺑﺎﻻﺧﺮﻩ ﭘﺪﺭ ﺩﺧﺘﺮ ﺩﺭ سی و دو ﺳﺎﻟﮕﯽ ﺭﺍﺿﯽ ﺑﻪ ﺍﺯﺩﻭﺍﺟﻤﺎﻥ ﺷﺪ ﻭ ﺩﺳﺖ ﺍﺯ ﺑﻬﺎﻧﻪﻫﺎﯼ ﺧﻮﺩ ﺑﺮﺩﺍﺷﺖ.
ﺟﺸﻦ ﺑﺰﺭﮔﯽ ﺑﺮ ﭘﺎ ﮐﺮﺩﯾﻢ ﻭ ﺩﺭ ﺍﻧﺘﻬﺎﯼ ﻣﺮﺍﺳﻢ ﺩﺭ ﺣﺎﻟﯽ ﮐﻪ ﺧﻮﺩﻡ ﺭﺍ ﺧﻮﺷﺒﺨﺖﺗﺮﯾﻦ آﺩﻡ ﺭﻭﯼ ﺯﻣﯿﻦ میدﺍﻧﺴﺘﻢ ﺑﻪ ﺧﺎﻧﻪ ﺧﻮﺩﻣﺎﻥ ﺭﻓﺘﯿﻢ. ﻭﻗﺘﯽ ﺑﻪ ﺧﺎﻧﻪ ﺭﺳﯿﺪﯾﻢ ﻫﻤﺴﺮﻡ ﺑﻪ ﻗﺪﺭﯼ ﺧﺴﺘﻪ ﺷﺪﻩ ﺑﻮﺩ که ﺑﺮ ﺭﻭﯼ ﻣﺒﻞ ﺩﺭﺍﺯ ﮐﺸﯿﺪ ﻭ ﺧﻮﺍﺑﺶ ﺑﺮﺩ. ﻣﻦ ﻫﻢ ﺑﺮﺍﯼ ﺍﯾﻨﮑﻪ ﺍﺫﯾﺖ ﻧﺸﻮﺩ ﻓﻘﻂ ﭘﯿﺸﺎﻧﯽﺍﺵ ﺭﺍ ﺑﻮﺳﯿﺪﻡ ﻭ ﺩﺭ ﯾﮏ ﮔﻮﺷﻪ ﺧﻮﺍﺑﻢ ﺑﺮﺩ.
ﺻﺒﺢ ﺍﻭﻝ ﻭﻗﺖ، ﺷﺎﺩ ﻭ ﺳﺮﺧﻮﺵ ﺍﺯ ﺍﯾﻨﮑﻪ ﺑﺎﻻﺧﺮﻩ ﭘﺲ ﺍﺯ ﺳﺎﻟﻬﺎ ﻣﻌﺸﻮﻗﻪﺍﻡ ﺭﺍ ﺩﺭ ﮐﻨﺎﺭﻡ میبینم ﺍﺯ ﺧﻮﺍﺏ ﺑﯿﺪﺍﺭ ﺷﺪﻡ ﻭ ﻭﻗﺘﯽ ﺍﻭ ﺭﺍ ﺩﺭ ﺧﻮﺍﺏ ﺩﯾﺪﻡ ﺗﺼﻤﯿﻢ ﮔﺮﻓﺘﻢ ﺑﻪ ﺗﻬﯿﻪ ﻭﺳﺎﯾﻞ ﺻﺒﺤﺎﻧﻪ ﺑﭙﺮﺩﺍﺯﻡ. ﺻﺒﺤﺎﻧﻪ ﺭﺍ ﺗﻬﯿﻪ ﮐﺮﺩﻡ ﻭ ﻣﺪﺗﯽ ﻣﻨﺘﻈﺮ ﺑﯿﺪﺍﺭ ﺷﺪﻧﺶ ﺑﻮﺩﻡ ﮐﻪ ﻧﮕﺮﺍﻥ ﺷﺪﻡ. ﮐﻤﯽ ﺗﺮﺳﯿﺪﻡ ﻭﻟﯽ ﻧﺰﺩﯾﮏ ﮐﻪ ﺷﺪﻡ ﺩﯾﺪﻡ نفس نمیکشد.
ﺳﺮﯾﻌﺎً ﭘﺰﺷﮑﯽ آﻭﺭﺩﻡ ﻭ ﭘﺰﺷﮏ ﺑﻌﺪ ﺍﺯ ﻣﻌﺎﯾﻨﻪ ﮔﻔﺖ ﺍﯾﻦ ﺩﺧﺘﺮ ﺷﺐ ﮔﺬﺷﺘﻪ ﺍﺯ ﻓﺮﻁ ﺧﻮﺷﺤﺎﻟﯽ ﺩﭼﺎﺭ ﺣﻤﻠﻪ ﻗﻠﺒﯽ ﺷﺪﻩ ﻭ ﺍﯾﺴﺖ ﻗﻠﺒﯽ ﮐﺮﺩﻩ ﺍﺳﺖ ﻭ ﻓﻬﻤﯿﺪﻡ ﭘﺲ ﺍﺯ ﺳﺎﻝﻫﺎ ﺗﻼﺵ ﺑﺮﺍﯼ ﺑﺪﺳﺖ آﻭﺭﺩﻧﺶ ﺍﻭ ﺭﺍ ﺑﺮﺍﯼ ﻫﻤﯿﺸﻪ ﺍﺯ ﺩﺳﺖ ﺩﺍﺩﻩﺍﻡ.الله را فراموش نکنید
@Faghadkhada9
داستان واقعی
صبحت بخیر عزیزم :
ماجرای غم انگیز ترانهء "صبحت بخیر عزیزم" از زبان معین
کسی ﺩﺍﺳﺘﺎﻥ ﺁﻫﻨﮓ ﺻﺒﺤﺖ ﺑﺨﯿﺮ ﻋﺰﯾﺰﻡ ﻣﻌﯿﻦ ﺭﻭ تا حالا ﺷﻨﯿﺪﻩ؟؟؟
ﺩﺍﺳﺘﺎﻥ ﯾﮏ ﺗﺮﺍﻧﻪ:
ﻣﻌﯿﻦ ﺗﻌﺮﯾﻒ ﻣﯿﮑﻨﺪ: ﺭﻭﺯﯼ ﺍﺯ ﺍﯾﺮﺍﻥ ﻧﺎﻣﻪ ﺍﯼ ﺩﺳﺘﻢ ﺭﺳﯿﺪ ﮐﻪ ﺩﺍﺳﺘﺎﻥ ﺯﻧﺪﮔﯽ ﯾﮏ ﻓﺮﺩ ﺍﺯ آﺑﺎﺩﺍﻥ ﺑﻮﺩ.ﺩﺍﺳﺘﺎﻥ ﻧﻮﺷﺘﻪ ﺷﺪﻩ ﺍﺯ ﺍﯾﻦ ﻗﺮﺍﺭ ﺑﻮﺩ.
ﺷﺨﺼﯽ ﺗﻌﺮﯾﻒ ﻣﯿﮑﺮﺩ ﮐﻪ
شانزده ﺳﺎﻟﻪ ﺑﻮﺩﻡ که ﻋﺎﺷﻖ ﺩﺧﺘﺮﯼ ﺷﺪﻡ. ﭼﻨﺎﻥ ﺩﯾﻮﺍﻧﻪﻭﺍﺭ ﻋﺎﺷﻖ آﻥ ﺩﺧﺘﺮ ﺷﺪﻡ ﮐﻪ ﭘﺲ ﺍﺯ ﺍﺻﺮﺍﺭ ﻭ ﭘﺎﻓﺸﺎﺭﯼ ﺑﺴﯿﺎﺭ ﺯﯾﺎﺩ ﺗﻮﺍﻧﺴﺘﻢ ﺩﺭ ﻫﻤﺎﻥ ﺳﻦ ﭘﺪﺭﻡ ﺭﺍ ﺭﺍﺿﯽ ﮐﻨﻢ ﮐﻪ ﺑﻪ ﺧﻮﺍﺳﺘﮕﺎﺭﯼ ﺩﺧﺘﺮ ﺑﺮﻭﯾﻢ.
ﻭﻗﺘﯽ ﺑﻪ ﺧﻮﺍﺳﺘﮕﺎﺭﯼ ﺭﻓﺘﯿﻢ، ﭘﺪﺭ ﺩﺧﺘﺮ ﺑﻨﺎﯼ ﻣﺨﺎﻟﻔﺖ ﮔﺬﺍﺷﺖ ﻭ ﺑﺮﺍﯼ ﺍﯾﻨﮑﻪ ﻣﺮﺍ ﺍﺯ ﺳﺮ ﺑﺎﺯ ﮐﻨﺪ ﺍﺻﺮﺍﺭ ﺩﺍﺷﺖ ﺑﺎﯾﺪ ﺩﺭﺱ ﺑﺨﻮﺍﻧﻢ ﻭ ﺣﺪﺍﻗﻞ ﺩﯾﭙﻠﻢ ﺩﺍﺷﺘﻪ ﺑﺎﺷﻢ. ﭘﺲ ﺍﺯ آﻥ ﺑﺎ ﺟﺪﯾﺖ ﺩﺭﺱ ﺭﺍ ﺍﺩﺍﻣﻪ ﺩﺍﺩﻡ ﺗﺎ ﺩﯾﭙﻠﻢ ﮔﺮﻓﺘﻢ.
ﺩﻭﺑﺎﺭﻩ ﺑﻪ ﺧﻮﺍﺳﺘﮕﺎﺭﯼ ﺭﻓﺘﯿﻢ ﻭﻟﯽ ﭘﺪﺭ ﺩﺧﺘﺮ ﮔﻔﺖ ﺣﺘﻤﺎً ﺑﺎﯾﺪ ﺑﻪ ﺳﺮﺑﺎﺯﯼ ﺑﺮﻭﻡ ﻭ ﺑﺪﻭﻥ ﺩﺍﺷﺘﻦ ﮐﺎﺭﺕ ﭘﺎﯾﺎﻥ ﺧﺪﻣﺖ ﻫﺮﮔﺰ ﺑﻪ ﺩﺧﺘﺮﺵ ﻓﮑﺮ ﻧﮑﻨﻢ. ﺩﺭ ﺑﯿﺴﺖ ﺳﺎﻟﮕﯽ ﺑﻪ ﺳﺮﺑﺎﺯﯼ ﺭﻓﺘﻢ ﻭ ﺩﺭ ﺑﯿﺴﺖ ﻭ ﺩﻭ ﺳﺎﻟﮕﯽ ﺩﻭﺑﺎﺭﻩ ﺑﻪ ﺧﻮﺍﺳﺘﮕﺎﺭﯼ ﺭﻓﺘﻢ ﻭﻟﯽ ﭘﺪﺭ ﺩﺧﺘﺮ ﺍﺻﺮﺍﺭ ﺩﺍﺷﺖ ﮐﻪ ﺑﺎﯾﺪ ﮐﺎﺭ ﻣﻨﺎﺳﺐ ﺩﺍﺷﺘﻪ ﺑﺎﺷﻢ. ﺑﻪ ﻫﺮ ﺣﺎﻝ ﺑﻌﺪ ﭘﯿﺪﺍ ﮐﺮﺩﻥ ﮐﺎﺭ ﻣﻨﺎﺳﺐ ﻭ ﺧﻮﺍﺳﺘﮕﺎﺭﯼ ﺭﻓﺘﻦ ﻭ آﻣﺪﻥﻫﺎﯾﻢ ﻭ ﺑﻬﺎﻧﻪﻫﺎﯼ ﻣﺨﺘﻠﻒ ﺑﺎﻋﺚ میشد ﮐﻪ ﺑﺮﻭﻡ ﻭ ﺑﻪ ﺧﻮﺍﺳﺘﻪ ﺟﺪﯾﺪ ﻋﻤﻞ ﮐﻨﻢ ﻭ ﺩﻭﺑﺎﺭﻩ ﺑﯿﺎﯾﻢ.
ﺟﺎﻟﺐ ﺍﯾﻨﮑﻪ ﺩﺭ ﺍﯾﻦ ﻣﺪﺕ آﻥ ﺩﺧﺘﺮ ﻫﻢ ﺑﻪ پایم ﻧﺸﺴﺘﻪ ﺑﻮﺩ ﻭ ﺧﻮﺍﺳﺘﮕﺎﺭﺍﻥ ﺩﯾﮕﺮ ﺭﺍ ﺭﺩ میکرد. ﭘﺲ ﺍﺯ ﺍﯾﻦ ﺧﻮﺍﺳﺘﮕﺎﺭﯼ ﺭﻓﺘﻦﻫﺎ ﻭ ﻧﺎﺍﻣﯿﺪ نشدنها، ﺑﺎﻻﺧﺮﻩ ﭘﺪﺭ ﺩﺧﺘﺮ ﺩﺭ سی و دو ﺳﺎﻟﮕﯽ ﺭﺍﺿﯽ ﺑﻪ ﺍﺯﺩﻭﺍﺟﻤﺎﻥ ﺷﺪ ﻭ ﺩﺳﺖ ﺍﺯ ﺑﻬﺎﻧﻪﻫﺎﯼ ﺧﻮﺩ ﺑﺮﺩﺍﺷﺖ.
ﺟﺸﻦ ﺑﺰﺭﮔﯽ ﺑﺮ ﭘﺎ ﮐﺮﺩﯾﻢ ﻭ ﺩﺭ ﺍﻧﺘﻬﺎﯼ ﻣﺮﺍﺳﻢ ﺩﺭ ﺣﺎﻟﯽ ﮐﻪ ﺧﻮﺩﻡ ﺭﺍ ﺧﻮﺷﺒﺨﺖﺗﺮﯾﻦ آﺩﻡ ﺭﻭﯼ ﺯﻣﯿﻦ میدﺍﻧﺴﺘﻢ ﺑﻪ ﺧﺎﻧﻪ ﺧﻮﺩﻣﺎﻥ ﺭﻓﺘﯿﻢ. ﻭﻗﺘﯽ ﺑﻪ ﺧﺎﻧﻪ ﺭﺳﯿﺪﯾﻢ ﻫﻤﺴﺮﻡ ﺑﻪ ﻗﺪﺭﯼ ﺧﺴﺘﻪ ﺷﺪﻩ ﺑﻮﺩ که ﺑﺮ ﺭﻭﯼ ﻣﺒﻞ ﺩﺭﺍﺯ ﮐﺸﯿﺪ ﻭ ﺧﻮﺍﺑﺶ ﺑﺮﺩ. ﻣﻦ ﻫﻢ ﺑﺮﺍﯼ ﺍﯾﻨﮑﻪ ﺍﺫﯾﺖ ﻧﺸﻮﺩ ﻓﻘﻂ ﭘﯿﺸﺎﻧﯽﺍﺵ ﺭﺍ ﺑﻮﺳﯿﺪﻡ ﻭ ﺩﺭ ﯾﮏ ﮔﻮﺷﻪ ﺧﻮﺍﺑﻢ ﺑﺮﺩ.
ﺻﺒﺢ ﺍﻭﻝ ﻭﻗﺖ، ﺷﺎﺩ ﻭ ﺳﺮﺧﻮﺵ ﺍﺯ ﺍﯾﻨﮑﻪ ﺑﺎﻻﺧﺮﻩ ﭘﺲ ﺍﺯ ﺳﺎﻟﻬﺎ ﻣﻌﺸﻮﻗﻪﺍﻡ ﺭﺍ ﺩﺭ ﮐﻨﺎﺭﻡ میبینم ﺍﺯ ﺧﻮﺍﺏ ﺑﯿﺪﺍﺭ ﺷﺪﻡ ﻭ ﻭﻗﺘﯽ ﺍﻭ ﺭﺍ ﺩﺭ ﺧﻮﺍﺏ ﺩﯾﺪﻡ ﺗﺼﻤﯿﻢ ﮔﺮﻓﺘﻢ ﺑﻪ ﺗﻬﯿﻪ ﻭﺳﺎﯾﻞ ﺻﺒﺤﺎﻧﻪ ﺑﭙﺮﺩﺍﺯﻡ. ﺻﺒﺤﺎﻧﻪ ﺭﺍ ﺗﻬﯿﻪ ﮐﺮﺩﻡ ﻭ ﻣﺪﺗﯽ ﻣﻨﺘﻈﺮ ﺑﯿﺪﺍﺭ ﺷﺪﻧﺶ ﺑﻮﺩﻡ ﮐﻪ ﻧﮕﺮﺍﻥ ﺷﺪﻡ. ﮐﻤﯽ ﺗﺮﺳﯿﺪﻡ ﻭﻟﯽ ﻧﺰﺩﯾﮏ ﮐﻪ ﺷﺪﻡ ﺩﯾﺪﻡ نفس نمیکشد.
ﺳﺮﯾﻌﺎً ﭘﺰﺷﮑﯽ آﻭﺭﺩﻡ ﻭ ﭘﺰﺷﮏ ﺑﻌﺪ ﺍﺯ ﻣﻌﺎﯾﻨﻪ ﮔﻔﺖ ﺍﯾﻦ ﺩﺧﺘﺮ ﺷﺐ ﮔﺬﺷﺘﻪ ﺍﺯ ﻓﺮﻁ ﺧﻮﺷﺤﺎﻟﯽ ﺩﭼﺎﺭ ﺣﻤﻠﻪ ﻗﻠﺒﯽ ﺷﺪﻩ ﻭ ﺍﯾﺴﺖ ﻗﻠﺒﯽ ﮐﺮﺩﻩ ﺍﺳﺖ ﻭ ﻓﻬﻤﯿﺪﻡ ﭘﺲ ﺍﺯ ﺳﺎﻝﻫﺎ ﺗﻼﺵ ﺑﺮﺍﯼ ﺑﺪﺳﺖ آﻭﺭﺩﻧﺶ ﺍﻭ ﺭﺍ ﺑﺮﺍﯼ ﻫﻤﯿﺸﻪ ﺍﺯ ﺩﺳﺖ ﺩﺍﺩﻩﺍﻡ.الله را فراموش نکنید
@Faghadkhada9
❤2😭1
Forwarded from تبادلات روزانه وشبانه اهل سنت وجماعت via @chToolsBot
لیستی از بهترین کانال های اسلامی
🕋
🕋