Telegram Web
This media is not supported in your browser
VIEW IN TELEGRAM
1
اندر آتش امتحان کن
چوب را و عود را

#غزل_مولانا


📘تفاوت چوب و عود وقتی ظاهر می‌شود که در آتش بیندازیم‌شان. تفاوت آدم‌ها هم وقتی هویدا می‌شود که در سختی قرار بگیرند.
یا کلا ایمانش را از دست می‌دهد یا اینکه به ایمانش افزوده می‌شودالله را فراموش نکنید
@Faghadkhada9
👍1
🔅#پندانه

✍️ نیکی کوچک بدون‌ منت بهتر از نیکی بزرگ با منت است

🔹مردی روستایی دو پسر داشت.

🔸پسر بزرگ در شهر مشغول تجارت بود و گاهی به روستا می‌آمد و سفره پدر رنگین می‌ساخت.

🔹پسر کوچکتر که کمی ضعیف بود با پدر به کوه و صحرا می‌رفت.

🔸روزی پسر بزرگ بر پدر منت نهاد که او‌ را کمک‌ حال است.

🔹پدر او را به صحرا برد و درختی در کنار تخته‌ سنگی نشانش داد که سایه‌اش در روز بر صخره‌ای می‌افتاد که هیچکس را در آن سایه سودی نبود.

🔸پدر گفت: آن درخت مثال توست.

🔹سپس درخت کوچکی را در وسط صحرا نشان داد که هر چهار طرفش سایه بود و در سایه آن گوسفندان و چوپانان در وسط ظهر آرام گرفته بودند.

🔸پدر گفت : سایه این پسر کوچک من مثل این درخت کوچک‌ است، با آن که سایه او کمتر از آن درخت بزرگ است ولی برای ما هر چهار سمتش سودمند است‌.

🔹کسانیکه تو را می‌بینند گمان میکنند سایه تو بر ماست در حالیکه نمیدانند سایه تو برای دوستان تاجر تو در شهر و زن و فرزند و دیگران است ، و این سایه برای پدرت بسان سایه آن درخت بزرگ است که بر صخره‌ای افتاده است.
🔸بدان سایۀ کوچک سودمند ، بسی بهتر از سایۀ بزرگ غیر سودمند است.

الله را فراموش نکنید
@Faghadkhada9
‌‌‌‌‌‌‌‌‌‎‌‌‌‌‎‌‌‎‌‎‌‌‎‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‎‌‌‎‌‌‍‌‌‌‌‎‌‌‌‌‌‌‎‌‌‌‎‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‎‌‌‌‌‎‌‌‎‌‎‌‌‎‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‎‌‌‎‌‌‍‌‌‌‌‎‌‌‌‌‌‌‎‌‌‌‎‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌╭
👍1
مفلس کیست؟😔


اگر هرروز دو نفر رو غیبت کنی
و ۶۰ سال هم عمر کنی
تقریبا ۳۲ هزار نفر در قیامت یقه ات را میگیرند و نیکیهایت را میبرند
اگر نیکی نداشته باشی باید گناه این تعداد را به دوش بکشی


✔️برای همین پیامبر ﷺ فرمودن اند:
مفلس کسیست که با کوهی از نیکیها روز قیامت می آید و خدا همه را به باد میدهد (بخاطر حق الناس به دیگران میدهد )
📚مسلم/۳۴۷

غیبت اعمالت را نابود میکند غیبت شخصیت انسان را پایین می آورد نزد خدا و خلق خدا.

بهترین ها راباماتجربه کنید😍👇.الله را فراموش نکنید
@Faghadkhada9
👌1
رقص سرنوشت
نویسنده: فاطمه سون ارا
قسمت پنجاه و سه

ماهرخ سرش را پایین انداخت و گفت فرشته گفت که شما گفته‌ اید من آشپزی نکنم کاری برایم نمانده، برای همین به اطاقم میروم.
خانم‌ بزرگ لبخندی ساختگی به لب آورد و با لحنی آرام ‌تر گفت خوب است بیا، به حویلی برویم. هم یک پیاله چای با هم می‌ نوشیم، هم چند کلمه با هم صحبت می‌ کنیم.
ماهرخ سر تکان داد چشم.
و هر دو به سوی حویلی رفتند. خانم بزرگ روی مُبل که در چمن گذاشته شده بود نشست و ماهرخ روبروی او نشست. نسیمی ملایم از میان شاخه ‌های درختان می‌ گذشت و عطر گل‌ ها فضای حویلی را پر کرده بود. خانم بزرگ چند لحظه به گل‌ ها و سرسبزی حویلی نگاه کرد، سپس با لحنی آرام اما قاطع گفت اینجا را دوست داری؟ به محیط اینجا عادت کرده‌ ای؟
ماهرخ سر تکان داد و گفت بلی، خانم بزرگ. به اینجا عادت کرده‌ ام.
خانم بزرگ آهی کشید و ادامه داد نمیدانم از چه خانواده ‌ای آمدی و در چه خانه‌ ای بزرگ شدی. پسرم از من خواسته از تو در این مورد نپرسم، اما تو باید بدانی که اینجا قوانین و سنت‌ های خاص خودش را دارد و تو موظف به رعایت آن‌ ها هستی.
ماهرخ با احترام گوش داد و سکوت کرد خانم بزرگ ادامه داد من سلیمان‌ خان را با هزار زحمت و دلسوزی بزرگ کرده ‌ام. او خان این خانه است و دختران زیادی حاضرند برای یک لحظه بودن با او جان بدهند، ولی نمی‌ دانم چرا تو توانستی دلش را جذب کنی. نه از نظر سنی و نه از نظر اجتماعی با ما و سلیمان ‌خان همخوانی نداری، اما حالا که اینجا هستی، باید بدانی هیچ ‌گاه بین سلیمان‌خان و حسینه جان فاصله ایجاد نکنی.
ماهرخ حرفی نزد حرف‌ های خانم بزرگ مثل سنگی روی قلبش نشست.
خانم بزرگ دوباره ادامه داد حسینه نور چشم من و این خانواده است. او چهارده ساله بود که من و خان بزرگ او را به سلیمان‌ خان خواستگاری کردیم. سلیمان‌ خان آن زمان هفده سال داشت و بسیار به پدرش احترام می‌ گذاشت و بی هیچ چون و چرا با حسینه جان ازدواج کرد و حاصل آن سه دختر نازنین است. حسینه همسری مهربان و وظیفه‌ شناس بود. نمی‌ دانم چه جادویی به کار بردی که پسرم سمت تو کشیده شد، اما اگر من احساس کنم تو دیواری بین او و عروسم ایجاد می‌ کنی، مطمئن باش کسی از من بدتر نخواهد بود.
ماهرخ فقط سکوت کرد و نگاهش به زمین دوخته شد.
در همین لحظه، صدای خنده و قدم‌ های حسینه شنیده شد. ماهرخ سرش را بلند کرد و دید حسینه به سوی آن‌ ها می‌ آید. حسینه کنار خانم بزرگ ایستاد، دست او را بوسید و گفت چطور هستی مادر جان؟

پ.ن : «این رمان حاوی نکات ارزشمند پیرامون عشق‌های فریبنده و دام‌هایی است که متوجه خواهران می‌گردد.»الله را فراموش نکنید
@Faghadkhada9
1
#سرگذشت

#برشی_از_یک_زندگی
#نازبانو
#قسمت_نودوپنجم

فخر السادات بلند شد و یه مشت فلفل سیاه آسیاب نشده از زیر چادرش در آورد و داد به خانوم جون و گفت بی زحمت صبح ناشتا هفت دونه فلفل سیاه بهش بدین امیدوارم طبعش برگرده بی زحمت حواستون باشه سردی نخوره.خانوم جون شرمنده فلفل ها رو گرفت و گفت چشم
فخر السادات ول کن نبود فکری کرد وگفت شما هم انگار بچه اولتون دختر بوده.خانوم جون گفت بله تنها فرزندم بدرالملوک خانوم دختر بوده فخر السادات گفت خدا رحمتش کنه دخترتون هم بچه اولش نازبانو بودپس هر سه نسل شکم نخلی تون(اولتون) دختر بوده و دختر زا هستین.دیگه طاقت نیاوردم و گفتم بله مثل شما و خاله عذری فخر السادات که انگار منتظر بهونه بود تا دق دلیشو خالی کنه با تاب گردنش گفت نخیر دختر جان
من فرزند نخلیم پسر بود اما از بین رفت.حرف فخر السادات منو بفکر برد تا اونجا که یادمه تو خاطرات دایه رضوان حرفی از بچه مرده نبودنمیدونم شاید هم اون نمیدونسته یا گفتنش اهمیتی نداشته بخاطر حرفهاش بغض گلوموگرفته بود و حرفی برای گفتن نداشتم.رسما جلوش کم اورده بودم فخر السادات نگاهی به دور و برش کرد و نشست و این بار با صدای بلند تر رو به خانوم جان کرد و گفت محض اطلاعتون من ،عمه بی بی، زینت خواهرم،لیلا،منیژه هممون پسر زا بودیم و خدا رو هزار مرتبه شکر که اگه بچه اولم از بین رفت خدا حسرت به دلم نزاشت و اکبر و تو دامنم گذاشت.از این جور دور برداشتنش فهمیدم حرفم براش خیلی سنگین بوده.خانوم جان بیچاره ام که همیشه اهل مماشات و مدارا بود دوزانو جلوش نشست و انگشتهاش و تو هم قفل کرد و خجل به چرندیاتش گوش دادبه طوبی نگاهی کردم چقد دلم براش میسوخت بیشتر از اون برای خودم میسوخت.بین اراجیفش طاهره در زد و جونمونو نجات داد و گفت عمه بی بی پیغوم داده عصر برای دیدن نازبانو میادفخر السادات از جاش بلند شد و ناراحت گفت ظهر شد و قرآنم نیمه کاره موندعصر هم که مهموندار شدیم دم در که رسید دوباره برگشت و گفت بی زحمت سفارشهام یادتون نره.خانوم جان گفت به چشم خانوم سادات خیالتون راحت باشه
تا در و بست خانوم جون بی نا و نفس و زخم خورده کنارم نشست و به گوشه ای خیره شد و ماتش برده بود حرفی نمیزدحس میکردم خیلی دلش شکسته گفتم خانوم جون خیلی ناراحت نباشین به حرفهاشم اهمیت ندین من خیلی وقته یه گوشم در کردم و یکی رو دروازه اهمیتی به حرفهاش نمیدم ولی اینو بدونید تا وقتی بمیرم دلم با این زن صاف نمیشه.بار اولش نیست که اینطور به من امر و نهی میکنه و تحقیرم میکنه بخدا شیرینی اوایل زندگیم در کنار این زن زهر شد.خیلی دلم پر بود و گفتم هر موقع هم خواستم سر درد و دل و با شما باز کنم به من تشر زدین که خوب بود کلفتی مادرشوهرتو میکردی؟خانوم جون حالا که حرفش شده بزار بگم حاضر بودم صبح تا شب رفت و روب کنم اما دلشوره آوارشدن فخر السادات و نیش کلامش و نداشتم.روحم تو این خونه بیمار شده تو این یک سال و چند ماه همیشه تو عذاب بودم.خانوم جون سرشو بلند نمیکرد و همونطور که دستش و رو خواب فرش میکشید اشک میریخت.با صدایی که از ته گلوش در می اومد گفت الهی بمیرم برات مادر اینجور حرف نزن دلم کباب شد حق داری زن مستبدی هست والا اینطورتعصب و رو دختر و پسر و تو ده هم ندیدم.بعد کمی سکوت گفتم بخدا اگه این زن نبود و من تو یه اتاق تو گوشه و کنار این شهر با اکبر زندگی میکردم خوشبخت ترین زن دنیا بودم.اون با دلسوزی های بیجا و دوستی های خاله خرسه اش مدام تو گوش اکبر مزخرف میگه و منو از چشم اون انداخته کمی بعد خانوم جون اشکهاش و پاک کرد و خودش و جمع و جور کرد و گفت قربونت برم هر کی یه عیبی داره خود ما هم هزار تا عیب داریم باید دانا باشی و خونواده ات و حفظ کنی.گفتم خانوم جون خیلی وقته همه چی رو رها کرد نمیبینید چقد فخرالسادات روی اکبر تسلط داره نمی فهمه شوهرم چقد با من سر سنگین و سرد هست؟خانوم جون گفت نگران نباش مادر من با اکبر حرف میزنم اون هنوز خامه تا چشم باز کرده مادرش و معتمدترین زن تو زندگیش دیده تقصیر نداره فکر میکنه هر چی اون بگه درست میگه.فخر السادات هم با همه ادعاش نادونه نمیدونه بادخالت بیجاش داره تیشه به ریشه زندگی پسرش میزنه باید به اکبر فرصت بدی و قلقش و بدست بیاری.طبق معمول از حرفهای خانوم جون سر در نمیاوردم عصر شد و خانوم جون کمی به سر و صورتم رسید و لباس مرتبی تنم کرد دلم هوای دایه رو کرده بود و مطمئن بودم اونا هم دلشون پیش منه.در اتاق و زدن و عمه بی بی همراه لیلا و خاله زینت اومدن.عمه بی بی پسر لیلا رو بغل کرده بود و پز نوه پسرشو به فخر السادات میدادیکی یکی باهام روبوسی کردن و تبریک گفتن.عمه بی بی گفت انشاءالله سفید بخت بشه و قدمش خیر باشه هنوز خیلی جوونی و انشاءالله شکم بعدت پسر میزایی و جنس اکبر هم مثل من جور میشه بعد رو به خانوم جون کرد و گفت دختر خوبه اما اینکه نصیب کی بشه مهمه الله را فراموش نکنید
@Faghadkhada9
1
#سرگذشت

#برشی_از_یک_زندگی
#نازبانو
#قسمت_نودوششم

عمه بی بی هم با حرفهاش دختر زاییدن و محکوم کرد اما لحن کلامش منصفانه تر از فخر السادات بودغروب اکبر اومد و به عمه بی بی خوش آمد گفت و طبق روال روزهای قبل سر سنگین و با اخم کنار اتاق نشست.لیلا بچه رو بلند کرد و گفت ماشاءالله نسبت به نوزاد بودنش چقد قشنگه فخر السادات با این تعریف لیلا نیم نگاهی به طوبی انداخت و گفت حالت ابروهاش به اکبر رفته خانوم جون گفت شباهت بچه به پدر بزرگترین نعمته عمه بی بی مدام قربون صدقه اکبرمیرفت و اکبر معذب تشکر میکردچقد مرد احترام اغراق آمیزی تو اون خونواده داشت بارفتارشون باعث شده بودن حتی آقا که خیلی مهربون و منصف هست تو نظرها منفور بنظر بیادعمه بی بی یکم پول تو قنداق طوبی چپاند و گفت مبارکتون باشه خیلی ناقابله فخر السادات با دقت نگاه میکرد میخواست ببینه میتونه حدس بزنه مقدار هدیه چقدره اما موفق نشدمهمونها چند ساعتی نشستن و بعد رفتن فخرالسادات هم به اتاق خودش رفت.من و خانوم جون روزهای خیلی تلخی رومیگذروندیم زن بیچاره هر چی خوراکی گرم بود به خورد من میداد نمیخواست تا وقتی که اونجاس با پشت گوش انداختن سفارش فخر السادات دلخوری درست کنه.شب اکبر زودتر اومد و خانوم جون ظرف میوه رو جلوش گذاشت و با لحن دلنشینی گفت بفرمایید پسرم میوه های فصل بهار خیلی دلچسبه بعد گفت اکبر جان ندیدم دخترت و بغل کنی میدونی فرزند دختر یعنی یه در باز تو بهشت؟بعد با احتیاط گفت هر وقت کسی میزاد من یاد این داستان میفتم بزار برای شما هم تعریف کنم پدرم تعریف میکرد تو زمان جاهلیت که همه دخترهاشونو زنده به گور میکردن مردی صاحب فرزند دختر شد زن از ترس جون دخترش اونو برداشت و چند سالی پنهونی زندگی کرداما مرد بعد کلی گشتن پیداشون کرد و زن و کتک زد و دختر و برداشت و از شهر خارج شد تا طفل معصوم و زنده بگور کنه و شروع به کندن گودال کرد و هر بار که خسته میشد و کناری مینشست تا استراحت کنه دخترک با دستهای کوچیکش عرق پیشونی پدر و پاک میکرد مرد از دیدن این کار دلش به رحم اومد و پشیمون شد و دختر و پیش مادرش برگردوند خداروشکر که اون دوران گذشت و مردم آگاه شدن
نمیدونم این داستان واقعیت داشت یاتخیل خانوم جون بود اما تاثیری عجیب روی اکبر گذاشت کمی بفکر رفت و بعدسمت رختخواب طوبی خم شد و دخترکم و که تو خواب بود بوسید روز بعدش اکبر با یه جفت گوشواره طلا به خونه اومد و گفت سپردم دایه رضوان بیادو گوشهاشو سوراخ کنه خانوم جون با ذوق گوشواره ها رو گرفت و صورت اکبر و بوسیدصبح روز بعد دایه به دیدنم اومد و با ذوق بی حدی کنار رختخوابم نشست و منو محکم بغل کرد و سرمو بوسید دست خودم نبود بغضم ترکید و گریه کردم.دایه رضوان چونه ام و گرفت و گفت قربونت بشم چرا چشمهات انقد غصه دار هستن؟دایه ناراحت گفت شنیدم سخت زایمان کردی با گریه گفتم دایه جان کاش همه دردم مثل درد زایمان بود و بعدش خوشی و راحتی بود فخر السادات خیلی ناراحته که چرا بچه ام دختر شده دایه خندید وگفت محلش نده فخرالسادات نمیفهمه فکر میکنه بچه پسر تضمین زندگی هست.دردشون هم اینه عذری که دختر دار شده شوهرش ازش حرف شنوی داره و همیشه سرش پایینه و احترامی بین بقیه نداره گفتم راستی دایه جان فخر السادات دیروز گفت بچه اولش پسر بوده دایه خندید و گفت چی بگم مادرجان که غیبتش نشه اون قبل منیژه باردار شد اما یک ماه هم نشد که بچه سقط شد به خیال خودش اون بچه پسر بوددایه رضوان چادرش و برداشت و کنار گذاشت و طوبی رو بلند کرد و روی زانوش گذاشت
کلی از دیدن طوبی به وجد اومدبه صورت دخترم نگاه کرد و گفت شبیه اکبره بعد زیر لب گفت آقا گفته بود...گفتم دایه رضوان چرا نیر نیومد دلم هواشو کرده بخدا اگه امروز نمی اومدین قصد داشتم به آقا پیغوم بدم دایه گفت راستش خیلی دلش می اومد بیاد اما از خانوم جونت خجالت میکشه بهم گفت اگه مصلحت دیدم صداش کنم.خانوم جون خندید و گفت صداش کن خودمم دلتنگش شدم دایه همونطور که نشسته بود لای در و باز کرد و طاهره رو صدا زد و طاهره اومد دایه گفت برو به نیر بگو سوزن و نخ و دوا گلی رو برداره و بیاره.طاهره یکم این پا و اون پا کرد و از لای در به طوبی نگاه کرد دایه خندید و گفت اجازه هست طاهره بچه رو ببینه؟تعجب کردم طاهره همیشه سرد و بی احساس بودگفتم البته که میتونه طاهره خوشحال شد و دستاشو با دامنش پاک کرد و اومد تو و دو زانو کنار خواهرش نشست.دایه ، طوبی رو با احتیاط بلند کرد و تو بغل طاهره گذاشت برای اولین بار بود که لبخند پر مهر و واضح از طاهره میدیدم.با پشت انگشتهای زمختش صورت بچه ام و نوازش کرد و بعد تو گوش دایه چیزی گفت و هر دو خندیدن طاهره دلش نمیخواست طوبی رو زمین بزاره


الله را فراموش نکنید
@Faghadkhada9
‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌
#سرگذشت

#برشی_از_یک_زندگی
#نازبانو
#قسمت_نودوهفتم

خانوم جون که تو اون مدت از حرفهای دایه فهمیده بود دایه و طاهره خواهرن گفت انشاءالله روزی برای خود طاهره دایه لبخند تلخی زد و سری تکون دادطاهره با خجالت بلند شد و سراغ نیر رفت.وقتی طاهره رفت دایه رضوان با صدای آرام تری گفت خانوم جون تعارف نداریم که دیگه اون تو سنی نیست که خواهان داشته باشه این دختر هم بپای من سوخت دیگه کجا تو این سن بخت و زندگی خوب نصیبش میشه؟خانوم جون گفت لطف خدا رو چه دیدی؟!دایه رضوان گفت طاهره نزدیک سی سال شاید هم بیشتر سن داره از بس کار کرده و زندگی یکنواختی داشته چهره اش پیرتر و شکسته تر از سنش نشون میده
خانوم جون بی توجه به حرفهای ناامید کننده دایه رضوان گفت اما من کسی رو سراغ دارم که طاهره مورد پسندش هست
دایه رضوان ناباورانه به دهن خانوم جون نگاه میکردخانوم جون ادامه داد اگه شما اجازه بدین من طاهره رو برای پیشکار خونه ام ابراهیم خواستگاری می کنم اون نزدیک چهل سالشه و هنوز قسمتش و پیدا نکرده.گوشه حیاط من عمارت و مطبخ داره پس انداز داره و از منم هفتگی حقوق میگیره چشم و دل پاک و زرنگ هست خدا پیغمبری عیب و ایرادی نداره و مثل طاهره سرش تو لاک خودشه خلاصه که همه جوره اونو تایید میکنم از طرفی هم در مورد اون احساس مسئولیت میکنم دلم میخواد اگه شما راضی باشید و خدا بخواد دستشونو تو دست هم بزاریم و سر و سامانشون بدیم.دایه رضوان باخوشحالی گفت بخدا که من آرزوم هست.بعد با دلواپسی گفت تکلیف اینجا اونوقت چی میشه؟!خانوم جون با صدای آروم تری گفت تکلیفی نداره یکی دیگه رو پیدا میکنن.بلاخره این دختر هم باید بره پی زندگی خودش کارهای خونه من نصف اینجا هم نمیشه و ابراهیم زرنگه و به همه میرسه.حالا دیگه وقت اینه که طاهره بشینه و خانومی کنه.اونقدرها هم پیر نشده که نتونه مادر بشه.همون موقع نیر با طاهره اومدن و خانوم جون حرفشو قطع کرددایه گفت قبوله فقط فعلا کسی چیزی نفهمه.من باید مشورت کنم و در اولین فرصت بهتون خبر میدم طاهره دیگه تو اتاق نیومد و از دور نگاهی به طوبی کرد و رفت دنبال کارهاش من و نیر مثل دو دلداده با دیدن هم به سمت هم پرواز کردیم و همدیگرو بغل کردیم.خانوم جون اخمهاشو تو هم کرد و با خنده گفت بیا اینجا ببینمت ورپریده نیر منو رها کردو دست خانوم جان و بوسید و چندین بار ابراز پشیمونی کرد و گفت میدونم حماقت کردم خانوم جون گفت خداروشکر که بخیر گذشت نیر همونطور که دست خانوم جونو گرفته بود گفت امیدوارم که شما هم منو بخشیده باشین اون روز برام روز خوبی بود و از اینکه تو اون خونه نیر و دایه رضوان بودن خدا رو هزار بار شکر کردمـنیر بعد احوالپرسی با من و خانوم جون به طرف طوبی رفت و محکم به سینه اش میزد و قربون صدقه اش میرفت دایه رضوان طوبی رو بغلش داد و گفت ببین چقد ماهه؟ نوزاد به این قشنگی ندیده بودم دلم براش ضعف میره از اینکه میدیدم کسایی هستن که بچه ام و دوس دارن خوشحال بودم با خیال راحت تو رختخوابم دراز کشیدم و گفتم هر چی فخر السادات میخواد بگه بزار بگه همینکه در کنار آدمایی هستم که دوسشون دارم و دوستم دارن کافیه درسته نسبت فامیلی یا نزدیک با دایه و نیر نداشتم اما وجودشون تو اون خونه بهم توان روپا موندن میداددایه چهار زانو نشست و طوبی رو روی پاش گذاشت.نخ و سوزن و درآورد و آماده کرد و زیر لب بسم الله گفت و تکه ای پارچه رو پر از دوا گلی کردمضطرب گفتم دایه جان درد داره؟دایه همونطور که گوش طوبی رو بین دو انگشتش ماساژ میداد تا سِر بشه گفت بله که درد داره!اما بزرگ میشه یادش میره عوضش وقتی بابا اکبر بیاد کلی برای گوش هاش ذوق میکنه.نیر همون طور که با استرس به طوبی نگاه میکرد گفت دایه این بچه دو سه روزه هست گناه داره دایه با اخم گفت اگه پسر بود که باید درد بیشتری رو تحمل میکردسوزن و برداشت و به دقت یه جراح گوشهای طوبی رو سوراخ کرد صدای گریه بچه بینوا به هوا بلند شد و یک لحظه ساکت نمیشدخانوم جون که هل کرده بود بچه رو از دایه گرفت و زیر سینه ام گذاشت تا شیر بخوره.با هر بار شیر خوردن مکثی میکرد بعد دوباره لبهاشو جمع میکرد و گریه میکرد و دوباره میخورد با هر مکافاتی بود شیر خورد و خوابیددایه دوباره طوبی رو برداشت و گوشهاش و چرب کرد و نخ و تابوند که بازم صدای گریه اش بلند شد

ادامه دارد...

‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌الله را فراموش نکنید
@Faghadkhada9
3
📚#حکایتی_آموزنده_از_بهلول_دانا

به بهلول گفتن: ﺑﺎ ﺍﯾﻦ ﺩﺭﺁﻣﺪﺕ ﺯﻧﺪﮔﯿﺖ ﻣﯿﭽﺮﺧﻪ؟
ﮔﻔﺖ: ﺧﺪﺍ ﺭﻭ ﺷﮑﺮ، ﮐﻢ ﻭ ﺑﯿﺶ ﻣﯿﺴﺎﺯﯾﻢ.
ﺧﺪﺍ ﺧﻮﺩﺵ میرﺳﻮﻧﻪ.
ﮔﻔﺘند : ﺣﺎﻻ ﻣﺎ ﺩﯾﮕﻪ ﻏﺮﯾﺒﻪ ﺷﺪﯾﻢ ﻟﻮ ﻧﻤﯿﺪﯼ؟
ﮔﻔﺖ: ﻧﻪ ﯾﻪ ﺧﻮﺭﺩﻩ ﻗﻨﺎﻋﺖ ﻣﯿﮑﻨﻢ ﮔﺎﻫﯽ ﺍﻭﻗﺎﺕ ﻫﻢ کاﺭ ﺩﯾﮕﻪ ﺍﯼ ﺟﻮﺭ ﺑﺸﻪ ﺍﻧﺠﺎﻡ ﻣﯿﺪﻡ، ﺧﺪﺍ ﺑﺰﺭﮔﻪ ﻧﻤﯿﺬﺍﺭﻩ ﺩﺳﺖ ﺧﺎﻟﯽ ﺑﻤﻮﻧﻢ. گفتند : ﻧﻪ ﺭﺍﺳﺘﺸﻮ ﺑﮕﻮ.

ﮔﻔﺖ: ﻫﺮ ﻭﻗﺖ ﮐﻢ ﺁﻭﺭﺩﻡ ﯾﻪ ﺟﻮﺭﯼ ﺣﻞ ﺷﺪﻩ، ﺧﺪﺍ ﺭﺯّﺍﻗﻪ، ﻣﯿﺮﺳﻮﻧﻪ.
ﮔﻔﺘند : ﻣﺎ ﻧﺎﻣﺤﺮﻡ ﻧﯿﺴﺘﯿﻢ. ﺭﺍﺳﺘﺸﻮ ﺑﮕﻮ دﯾﮕﻪ.

ﮔﻔﺖ: ﺗﻮ ﻓﮑﺮ ﮐﻦ ﯾﻪ ﺗﺎﺟﺮ یهودی ﺗﻮﯼ ﺑﺎﺯﺍﺭ ﻫﺴﺖ ﻫﺮ ﻣﺎﻩ ﯾﻪ ﻣﻘﺪﺍﺭ ﭘﻮﻝ ﺑﺮﺍﻡ ﻣﯿﺎﺭﻩ ﮐﻤﮏ ﺧﺮﺟﻢ ﺑﺎﺷﻪ.
ﮔﻔﺘند : ﺁﻫﺎﻥ، ﺩﯾﺪﯼ ﮔﻔﺘﻢ. ﺣﺎﻻ ﺷﺪ ﯾﻪ ﭼﯿﺰﯼ. ﭼﺮﺍ ﺍﺯ ﺍﻭﻝ ﺭﺍﺳﺘﺸﻮ ﻧﻤﯿﮕﯽ؟

ﮔﻔﺖ : ﺑﯽ ﺍﻧﺼﺎﻑ ﺳﻪ ﺑﺎﺭ ﮔﻔﺘﻢ ﺧﺪﺍ ﻣﯿﺮﺳﻮنه ﺑﺎﻭﺭﻧﮑﺮﺩﯼ ﯾﮏ ﺑﺎﺭ ﮔﻔﺘﻢ ﯾﻪ تاجر یهودی ﻣﯿﺮﺳﻮﻧﻪ ﺑﺎﻭﺭﮐﺮﺩﯼ. 
ﯾﻌﻨﯽ ﺧﺪﺍ ﺑﻪ ﺍﻧﺪﺍﺯﻩ ﯾﻪ تاجریهودی ﭘﯿﺶ ﺗﻮ ﺍﻋﺘﺒﺎﺭ ﻧﺪﺍﺭﻩ؟

ﻫﯽ ﺳﺠﺪﻩ ﻣﯿﮑﻨﯿم ﻭﻟﯽ ﻫﻨﻮﺯﺧﻮﺏ ﺑﺎﻭﺭ ﻧﺪﺍﺭﯾﻢ ﮐﻪ ﯾﮑﯽ ﺍﻭﻥ ﺑﺎﻻ ﻫﺴﺖ ﮐﻪ ﺣﻮﺍﺳﺶ ﺑﻪ ﻣﺎﺳﺖ. 
تا اﯾﻦ ﺷﮏ ﺑﻪ ﯾﻘﯿﻦ ﻧﺮﺳﻪﻫﻤﻪ ﺧﺪﺍﺕ ﻣﯿﺸﻦ ﺍﻻ خداالله را فراموش نکنید
@Faghadkhada9
👍1
#سرگذشت

#برشی_از_یک_زندگی
#نازبانو
#قسمت_نودوهشتم

دایه به خانوم جون سپرد مرتب گوشهاشو چرب کنید و نخ و بتابونید تا چرک نشه و بعد یه هفته حلقه سربی تو گوشش کنید بعد با ذوق گفت خودم براش از بازار میخرم گفتم نمیخواد دایه اکبر براش گوشواره طلا خریده دایه گفت دخترم تا زخمش خوب نشده نمیتونه طلا تو گوشش کنه.با خنده گفتم اکبر فکر کرده همین فردا میتونه گوشواره تو گوشش کنه دایه با ذوق گفت قربون اکبر برم اون مرده از این چیزا سر در نمیاره.طوبی دوباره به گریه افتاد و نگاه دایه به زبون طوبی بود و گفت وا زبون این بچه چرا انقد سرخ شده.خانوم جون که دلیلش و میدونست گفت والا به سفارش فخرالسادات ناز بانو خیلی گرمی میخوره تا طبعش عوض بشه فکر کنم از گرمی زیاده
دایه عصبی گفت خانوم جون نمیگید بچه زردی مختصری داشته باشه و با این کار تلف بشه.شما ماشاءالله با تجربه این من که نباید این چیزا رو بهتون بگم خانوم جون که ترسیده بود گفت والا چی بگم مادرشوهرش خیلی سفارش خورد وخوراکش و میکنه منم مامورم و معذور!دایه طوبی رو تو بغل خانوم جون گذاشت و گفت شیرخشت دارید یا برم از اتاقم بیارم خانم جوون گفت بله روی طاقچه کنار شیشه های عطاری هست.خانوم جون نیر و فرستاد تا از طاهره آب جوش بگیره.کمی شیر خشت تو استکان ریخت و با نعلبکی در اونو پوشوند بعد با مهربونی رو به خانوم جون که معذب شده بودروکرد و گفت خانوم جان ببخشیدناراحتتون کردم زیاد به حرفهای فخر السادات گوش ندین نمیگم باهاش بحث کنید و جنجال راه بندازین اما یه چشم بگید و خر خودتونو برونید اونم دلش خوش بشه.خودتون بهتر میدونید که همه چی باید به اندازه باشه خوراک باید مصلح داشته باشه تا مضراتش وبگیره و اثرش و تو بدن بیشتر نشون بده
خانوم که دید دایه خیلی مهربون ومنصفه با صدای اروم گفت تو رو خدا دایه جان هوای دختر منو تو این خونه بیشتر داشته باشید اون تو این خونه خیلی تنهاس و مظلومه.دایه همون طور که از دم کرده شیرخشت تو نعلبکی میریخت و به خورد من میداد گفت اولا خدا سایه شما رو ازسر نازبانو و بقیه نوه هاتون کم نکنه دوما نازبانو به وقتش میتونه گیلیم خودش و از آب در بیاره اون قدرها هم که نشون میده بی دست و پا نیست.همون موقع نیر خبر داد که فخر السادات داره میادهممون طوری صاف نشستیم که انگار مبصر کلاس خبر اومدن معلم و داده.فخر السادات مثل اجل معلق بدون در زدن اومد تو و تو همون نگاه اول نگاهش به شیر خشت افتاد و هراسان پرسید این برای کیه؟خانوم جان جرات جواب دادن نداشت و دایه بدون توجه به فخر السادات رو به خانوم جون گفت بهتر شدین؟شک ندارم از گرمی زیاده بعد با خنده رو به فخر السادات کرد و گفت چشمهاشون خارش داره فکر کنم از هر چیزی که به نازبانو میده خودشم میچشه
فخر السادات نفس راحتی کشید و ساکت شدبا اومدنش فضای اتاق سنگین و بی روح شددایه رضوان و نیر بیشتر موندن و جایز ندیدن و خداحافظی کردن و رفتن.هوا رو به گرمی بود و با وجود فخر السادات تو اتاق جرات باز کردن پنجره رو نداشتم و نفس داشت میگرفت.فخرالسادات نگاهی به طوبی کرد و گفت دایه رضوان گوشهاش و سوراخ کرد؟خانوم جون گفت بله دستشون درد نکنه مبارکتون باشه.فخر السادات با اکراه گفت دستتون درد نکنه اما دوست داشتم گوشهاش و اکرم سوراخ کنه هم دستش سبکه هم مثل خودم از سادات هست همون زنی رو میگم که برای عروسی نازبانو رو آرایش کردخانوم جون گفت فرقی نمیکنه مشخصه دایه رضوان هم زن پاکیزه و درستی هست.فخر السادات چیزی نگفت دلش نمیخواست حرف خانوم جون و تایید کنه.خانوم جون جلو فخر السادات ساکت بود و معذب دلم براش میسوخت که بخاطر من مجبور بود اونو تحمل کنه اما برعکس فخر السادات یکریز حرف میزداز پدر بزرگش که شیخ روضه خوان بود میگفت و بعد ازپدرش و مادرش و از دارایی های پدرش و ارثی که هنوز نگرفته.فخرالسادات در همه حال میخواست خودشو به دیگران ثابت کنه.خانوم جون روزها مجبور بود بشینه جلوش و حرفهاش و تایید کنه یه روز خانوم جون بعد رفتن فخر السادات گفت غیبتش نباشه چقد منم منم میکنه این فخر السادات با اونی که به خواستگاری تو اومدن زمین تا آسمون فرق داره.یه روز خاله عذرا و سمیه به دیدنم اومدن خاله عذرا برعکس دخترش زن سر و ساده ای بود همیشه از دیدنش خوشحال میشدم.فخر السادات همون اوایل ازدواجمون منع کرده بود با سمیه جزسلام و احوالپرسی حرف دیگه ای بزنم.خاله عذرا با ذوق بچه ام رو بغل کرد و بوسید و چشم روشنی اش را کنار قنداقش گذاشت
و بعد با خانوم جون درد و دل کرد و از دوری دخترهاش نالید و از اینکه که شوهر سمیه هم میخواد اونو ببره قوچان بعد با دلسوزی رو به من کرد و گفت دختر خوبه اما مال مردم هست روزی میرسه که خواهی نخواهی باید راهی خونه بختش کنی ولی پسر برا پدر و مادر میمونه و عصای دست پیری و کوری میشه


‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌الله را فراموش نکنید
@Faghadkhada9
#سرگذشت

#برشی_از_یک_زندگی
#نازبانو
#قسمت_نودونهم

شب شد و باز طوبی شروع به ناآرومی کردهر چی به اواسط شب نزدیک میشدیم بی قراری های طوبی هم بیشتر و بیشتر میشدخانوم جون دستپاچه شده بود و نمیدونست چیکار کنه.گریه بچه یه لحظه هم قطع نمیشد و یه بند جیغ میکشیداکبر وقتی دید خانوم جون هر کاری میکنه بچه آروم نمیشه گفت حتما گوشهاش درد میکنه بزارید برم دنبال دایه رضوان اکبر با اومدن دایه رضوان برای خوابیدن به مهمونخونه رفت.دایه رضوان گوشی های طوبی رو چرب کرد و بعد دور تا دور اتاق چرخوند تا خوابش بردنمیدونم از پا قدم دایه بود یا کارهایی که انجام داد بلاخره دخترم آروم گرفت و راحت خوابیددیر وقت بود که دایه تصمیم گرفت برای خوابیدن به اتاقش بره که خانوم جون مانع شد و گفت تو رو خدا امشب اینجا بمونید خلق این دخترم تنگ هست من به تنهایی عادت دارم اما نازبانو تو این اتاق پوسید.دایه مردد موند و خانوم جون گفت اگه نگران نیرید طاهره رو بفرستید دنبالش دایه یکم من من کرد و خودش رفت دنبال نیر و خیلی زود باهم برگشتن
یاد شبهایی افتادم که بدون اینکه بتول بفهمه نیر می اومد اتاقمون و باهم میخوابیدیم و فرداش بتول میفهمید اما نمیتونست به پدر ثابت کنه اما در عوض روزمونو برام جهنم میکرداون شب هم همه کنار هم خوابیدیم و شروع به حرف زدن کردیم.هنوز خسته زایمان بودم پلکهام کم کم سنگین شد نیر به دایه گفت دایه جان قصه جذابت و برای خانوم جون هم تعریف کن.دایه خندید و گفت کم سر به سرم بزار دختر انگار تو میخوای منو رسوای شهر کنی؟!آخه قصه من چه شنیدنی داره؟نیر با سماجت گفت بگودیگه دایه جان خانم جون امین یه ده هست خیالتون راحت این حرفها جایی درز نمیکنه.خانوم جون گفت با این همه اصرار نیر خیلی مشتاق شنیدن شدم خواب زورش به من بیشتر بود و صداها رو نامفهوم میشنیدم.کم کم به عالم هپروت رفتم و نفهمیدم کی خوابم بردنیمه شب نشده با صدای طوبی از خواب بیدار شدم.خانوم جون بلند شد و بچه رو زیر سینه ام گذاشت و گفت بچه گرسنه اش شده سیرش کن.بلند شدم و نشستم و با تعجب دیدم نیر و دایه رضوان هنوز بیدارن.با تعجب گفتم چرا نخوابیدین؟!دایه گفت با خانوم جونت درد و دل میکردم کمی به طوبی شیر دادم و دراز کشیدم و چرخیدم به سمت پهلو هنوز گیج خواب بودم.دایه رضوان گفت دختر بیچاره از خستگی تا سرش به بالش میرسه خوابش میبره بعد گفت تا کجا گفته بودم؟خانوم جون گفت تا اونجا که فهمیدید حامله اید، با این حرف خانوم جون برق از چشام پرید و بیخواب شدم
اما ترجیح دادم تکون نخورم و خودمو به خواب بزنم.دایه ادامه داد سرتون به درد نیارم بعد یک ماه فهمیدم ای دل غافل حامله ام داشتم از ترس قالب تهی میکردم به واسطه طاهره با آقا قرارگذاشتم و تا دیدمش به دست و پاش افتادم که کسی رو پیدا کنه تا بچه رو بندازم.آقا هم از شنیدن این خبر ترسیده بوداز خدا خواسته قبول کرد و گفت فقط صبر کن آدم مطمئن پیدا کنم تا برات خطر جانی نداشته باشه.می ترسیدم خبر به گوش فخر السادات و عمه بی بی برسه و به قول خودشون منو از صفحه روزگار محو کنن.زهره خانوم تابیتابی منو میدید میگفت نترس قراره ماازاین خونه جابجا بشیم و تو دیگه تو دیدشون نیستی تو همین گیرودارزهره خانوم برای اینکه یه سر و گوشی بجنبونه به دیدن فخرالسادات رفت و خیلی زود خبر آورد که فخر السادات حال ندار هست و قابله رو آورده بودن بالاسرش واونم گفت یک ماهه حامله هست.یعنی وقتی خواسته به مشهدبره حامله بوده و با خنده گفت به گمونم دوهفته ازتوجلوتر هست.برام خبر خیلی بدی بود آتیش حسد تو دلم روشن شدمنکه همسر اول بودم بایددنبال یکی میگشتم تا بچمو بندازم چون مادر و خواهر آقاجونمو تهدید کرده بودن اما حالا زن دوم با این احترام داشت توسط قابله معاینه میشدخدا خیرشون بده زهره خانوم و آقا جلال ترتیبی دادن که خیلی زود ما به خونه دیگه ای رفتیم.طاهره به میل خودش تو خونه فخر السادات موند نمیدونم چه حکمتی داشت که فخرالسادات از طاهره راضی بود و کنار اومده بوداز اون طرف آقا دیگه ازم خبری نمیگرفت دلم شکسته بود حس میکردمنو با یه بچه تو شکمم فراموش کرده.دو هفته گذشته بود که آقا سراغم اومد و چندین بار بهش گفتم چرا کسی رو پیدا نمیکنی بچه رو بندازم اما اون کلا از اینکار پشیمون شده بود و با تحکم گفت از فکر انداختن بچه بیرون بیا که گناه داره وقتی از آقا ناامید شدم دست به دامان زهره خانوم شدم اما اونم گفت که تو قتل بچه شریک نمیشه و من ناچار با حاملگیم کنار اومدم.بعد رفتن به خونه جدید آقا روراحتتر میدیدم و زود به زود به دیدنم می اومد و نمیزاشت بهم سخت بگذره و بهم خرجی میداد و میوه نوبرانه برام می آورد اما من باهاش سر سنگین بودم.روزها گذشت و فحر السادات یه پسر بدنیا آورداما متاسفانه بخاطر زایمان زودرس تنفس بچه مشکل داشت و بیشتر از سه روز دوام نیاورد و بچه مردمن به زایمانم نزدیکتر میشدم الله را فراموش نکنید
@Faghadkhada9
1
#سرگذشت

#برشی_از_یک_زندگی
#نازبانو
#قسمت_صد

خدا شاهد هست باشرایط بدی که داشتم راضی به مرگ فرزندم بودم آقا خبر آورد که فخر السادات افسرده و بیمار شده و سینه هاش پر ازشیر هست و حال خوشی نداره نمیتونم اونو تنها بزارم و به تو سر بزنم .مواظب خودت باش.زهره خانوم تا این حرفها رو زهره خانوم شنید از فرط عصبانیت قرمز شد و گفت این مرد نمی گوید زن پا به ماه دارم لحظه ای به این فکر نمیکنه شاید جان رضوان تو خطر باشه؟چقد این مرد بیفکر و بی مسئولیت هست منم کنارش مینشستم و اشک میریختم بلاخره منم دردم گرفت و با کمک قابله و زهره خانوم تو خونه زاییدم و یه پسر سالم بدنیا آوردم.یک روز از زاییدن من نگذشته بود که قابله دهن لق با منظور یا بی منظور خبر بچه دار شدن منو به عمه بی بی داده بوداو هم اومد و اینبار با کمک زینت منو سیر کتک زدن و رفتن.عمه بی بی گفت بخاطر قسمی که خورده بودم مدیون بودم که این کتک و به تو بزنم بخاطر کتکی که خورده بودم شیرم خشک شدآقا بعد از شنیدن وضع حمل من بعد چند روز به دیدنم اومد و با دیدن بچه که از گشنگی بیقرار هست تحمل نکرد وپتویی دور بچه پیچید و اونو بغل کرد و راه افتادمن اولش پرسیدم بچه رو کجا میبری اما آقا عصبانی تر از این حرفها بود که جواب منو بده منم چادری سرم کردم و دنبالش راه افتادم و مدام تو راه التماسش میکردم بچه ام و برگردونه اما اون بی اعتنا به طرف خونه اش میرفت.چشمام یه آن سیاهی رفت ضعف زایمان داشتم و هوا بشدت سرد بود اما عشق به بچه ام به من این توان و میداد که دوام بیارم و قدمهامو محکمتر دنبالش بردارم.وقتی رسیدیم دیگه طاقت نیاوردم و کتش و گرفتم و التماس کردم تا بچم و بده و از اون خونه نحس برم اما عصبانی کتش و کشید و رفت تو حیاط دنبالش رفتم اقا برگشت و با جدیت گفت میری تو مطبخ میمونی تا صدات کنم.آقا تا ضجه زدن منو دید گفت دندون سر جیگر بزار تا درست بشه.رفتم تو مطبخ طاهره مشغول کار بود تا منو تو اون حال دید به طرفم اومد منو بغل کرد و به گریه افتاد.برام یه چای ریخت و اورد و بعد که ماجرا رو بهش گفتم گفت نترس خواهر جون آقا مرد بی انصافی نیست فکر نکنم بچه ات و بخواد ازت جدا کنه.گوشهام و تیز کرده بودم دیگه صدای گریه بچه ام نمی اومد دلشوره داشتم طاهره رو به بهونه سر و گوش آب دادن فرستادم تو اتاق.خیلی زود برگشت و گفت فخرالسادات داره با عشق به بچه ات شیر میده ترس کل وجودمو گرفت و گفتم اگه پسش نده چی طاهره گفت آروم باش خواهر مگه همچین چیزی میشه؟بعد هم این همه بچه دایه دارن تو کاری به نسبتت با فخر السادات نداشته باش.میدونستم طاهره با اون حرفها میخواست دلداریم بده و برای اتفاقی که ممکن بود بیفته داشت آماده ام میکردبعد گفت نترس خواهر فخرالسادات زن خداشناسی هست بچه ات و بخدا بسپاردر دهنم و گرفتم تا صدام بیرون نره و تا تونستم زار زدم و شیون کردم پشیمون بودم که چرا همون شب عروسیشون خودمو خلاص نکردم.منتظر بودم تا آقا بچه ام و بیاره که فخرالسادات بچه ام تو بغلش جلو در مطبخ ظاهر شد بچه ام و محکم بغل کرده بود فخرالسادات همیشگی نبودنگاهش ملتمسانه و لحنش ضعیف بودبدون مقدمه گفت آقا میگه تو شیر نداری و من باید به پسرمون دوسال شیر بدم.یه قدم به طرفش برداشتم و با اعتراض گفتم پسرمون؟!گفت آره رضوان حالا ما همه یه خونواده ایم.پسر شیرینت دایه میخواد چه کسی بهتر ازمن!نمیخوای که پسرت از گشنگی تلف بشه!حرفهاش بیشتر به یه مجنون میخورد تا یه زن عاقل با علاقه ای که اون به پسر داشت و پسرش هم مرده بود حق داشت دیوونه بشه.از پله مطبخ پایین اومد و دستمو گرفت و بالا برد و مصرانه دعوتم کرد به اتاقش برم ناچار قبول کردم فخر السادات تو اون مدت کم چنان صبر پیدا کرده بود که براش مهم نبود اون بچه رو کی بدنیا آورده! انگاریادش رفته بود من رضوان هووش بودم بدون حرفی رفتم تو اتاق و با دلشوره یه گوشه نشستم.منیژه و منیره تو خواب شیرین بودن.فخر السادات جلو اومد و پسرم و تو بغلم گذاشت و با ذوق گفت حسابی شیر خورد بعد ادامه داد باید همینجا بمونی تا بچه اذیت نشه بعد دو زانو جلوم نشست و گفت رضوان برگرد و تو یکی از اتاقهای این خونه بشین بعد دستش و رو سینه اش گذاشت و گفت اینطوری دایه بچت هم نزدیکت هست با اخم و کنایه گفتم عمه بی بی و زینت هم به اینکار راضی هستن؟فخر السادات بدون توجه به سوال من با بغض گفت خدا نخواست بچه ام زنده بمونه و حالا روزی بچه تو رو تو سینه من گذاشته بیا با لجبازی اینو ازش دریغ نکنیم.فخرالسادات گفت اگه کسی هم خواست حرفی بزنه با آقا طرف هست.آقا گوشه اتاق بغ کرده نشسته بود و صدایی صاف کرد و گفت رضوان به اتاق گوشه حیاط میای تا فخرالسادات بتونه به پسرم شیر بده خودتم نزدیک بچه ات هستی.فخر السادات که انگار سرش به جایی خورده بود گفت من میام اتاق شما و به بچه امون شیر میدم اینطور بهتره دخترها هم حسودی نمیکنن

ادامه داردالله را فراموش نکنید
@Faghadkhada9
رقص سرنوشت
نویسنده: فاطمه سون ارا
قسمت پنجاه و چهار

خانم بزرگ با مهربانی پاسخ داد وقتی تو را دیدم بهتر شدم. بیا کنارم بنشین. حال صحتت چطور است؟
حسینه لبخندی زد و گفت خوب هستم مادر جان. شما اینجا چه می‌ کنید؟
بعد نگاهی سرسری به ماهرخ انداخت.
خانم بزرگ گفت چیزی نیست، فقط با ماهرخ جان کمی صحبت کردم تا بعضی چیزها را برایش روشن کنم. نمی‌ خواهم تازه‌ وارد، هوایی شود.
حسینه بی توجه به ماهرخ گفت من می‌ خواهم به بازار بروم. مادر جان، اگر حوصله دارید، بیا با هم برویم.
خانم بزرگ از جای خود بلند شد و گفت چرا که نه، آماده شو من هم آماده می‌ شوم.
حسینه سر تکان داد و با آرامش به سوی اطاقش رفت. لحظاتی بعد، خانم بزرگ با غرور بالای سر ماهرخ ایستاد و گفت حرف‌ هایی که برایت زدم را همیشه آویزه گوش کن. من فقط یکبار هشدار می‌ دهم.
ماهرخ سر تکان داد و خانم بزرگ با غرور از او فاصله گرفت. چند قطره اشک از چشم‌ های ماهرخ جاری شد.
چند دقیقه بعد، خانم بزرگ به همراه حسینه و سامعه مقابل چشمان او سوار موتر شدند و به سوی بازار رفتند.
بعد از رفتن آن‌ ها، فرشته نزد ماهرخ آمد و با نگرانی پرسید چی شده خانم جان؟ چرا ناراحت هستید؟
ماهرخ حرفی نزد. فرشته با دیدن چشمان سرخ ماهرخ گفت خانم جان، چرا گریه کردید؟ خانم بزرگ چیزی گفت؟
ماهرخ آهی کشید و گفت خانم بزرگ کاملاً درست می‌ گوید… من وارد زندگی پسرش و عروسم شدم. هر کس جای او بود، عصبانی می‌ شد.
فرشته آهی کشید و گفت اگر شما نمی‌ آمدید هم رابطهٔ سلیمان‌ خان و همسرش مدت‌ ها بود که کمرنگ شده بود. خان صاحب فقط به خاطر خانم بزرگ و اولادهایش با همسر اولش مانده است.
ماهرخ از جایش بلند شد و گفت فرشته جان، تو دختری خوبی هستی، ولی لطفاً این حرف‌ ها را برایم نزن. این حرف ‌ها نه خوشحالم می‌ کند و نه وجدانم را آرام می‌ سازد.
بعد با قدم های بلند داخل خانه رفت.
چند ساعت بعد، دروازه اطاق باز شد و سلیمان‌ خان وارد شد. لبخندی زد و گفت سلام، همسر زیبایم.
ماهرخ آهسته پاسخ داد. سلیمان‌ خان با نگاهی سرشار از محبت ادامه داد تا چند روز پیش می‌ گفتی از بودن در اطاق خسته شدی، اما حالا هر لحظه اینجا هستی.
ماهرخ سکوت کرد، سپس از جای خود بلند شد و گفت من پایین میروم.
بدون اینکه منتظر حرفی از سلیمان‌خان باشد، از اطاق بیرون شد. از زینه ها پایین رفت و داخل اطاق غذاخوری شد همه در اطاق غذاخوری نشسته بودند. خانم بزرگ با دیدن او پرسید سلیمان‌ خان نیامد؟

پ.ن : «این رمان حاوی نکات ارزشمند پیرامون عشق‌های فریبنده و دام‌هایی است که متوجه خواهران می‌گردد.»الله را فراموش نکنید
@Faghadkhada9
رقص سرنوشت
نویسنده: فاطمه سون ارا
قسمت پنجاه و پنج

ماهرخ خواست پاسخ دهد که سلیمان‌ خان وارد شد و گفت آمدم مادر جان.
بعد پشت میز نشست، برای خود در بشقاب غذا کشید و وقتی قاشق اول را داخل دهانش برد، به ماهرخ نگاه کرد و پرسید چرا امشب تو غذا نپختی؟
ماهرخ خواست جواب دهد که خانم بزرگ گفت من خواستم دیگر غذا نپخته نکند. نمی‌ خواهم عروسم زیاد خسته شود. فایقه و فرشته برای همین معاش می‌ گیرند باید خود شان کارها را انجام بدهند.
سلیمان‌ خان لبخندی زد و گفت ولی من دست پخت ماهرخ را بیشتر دوست دارم. از امروز ماهرخ جان آشپزی می‌ کند و فایقه و فرشته هم می‌ توانند همراه او کمک کنند تا خسته نشود.
خانم بزرگ با نگاهی به ماهرخ گفت اگر تو اینگونه می‌ خواهی، درست است.
شب ماهرخ و سلیمان‌ خان روی تخت دراز کشیده بودند. سلیمان ‌خان دستش را آرام روی موهای ماهرخ می کشید که
ماهرخ با صدای سرد و محکم گفت شما وقتی نمی‌ توانید میان همسرانتان عدالت برقرار کنید، چرا چند همسر می‌ گیرید؟
سلیمان‌ خان ابروهایش را بالا انداخت و با تعجب پرسید منظورت چیست؟!
ماهرخ با نگاه نافذش ادامه داد مگر شما همسر دیگری ندارید؟ چرا هر شب اینجا هستید؟ چرا نزد او نمی‌ روید؟
سلیمان‌خان لبخندی سرد زد و گفت این حرف‌ ها چیست که میزنی؟ تو حق نداری درباره این موضوع چیزی بگویی! من خودم میدانم چی کار کنم چی کار نکنم.
ماهرخ از جای خود بلند شد و مستقیم مقابل او ایستاد و گفت من نمی‌ خواهم هر شب اینجا باشی! می‌ خواهم بعضی وقت‌ ها تنها باشم!
سلیمان‌ خان دستی به ریشش کشید و با صدایی گرفته گفت ماهرخ، آرام باش! ساکت شو و مرا عصبانی نکن.
ماهرخ با چشمانی پر از نفرت جواب داد اگر عصبا‌نی ات بسازم چی می‌ کنی؟ میروی زن سوم می‌ گیری؟ برو، بگیر! آنوقت من هم از دستت راحت می‌ شوم! حتی خوشحال هم می شوم.
سلیمان‌ خان با عصبانیت از تخت بلند شد و قدم‌ زنان به سوی ماهرخ آمد. ماهرخ با ترس عقب رفت، اما با صدای محکم گفت من از تو متنفرم! از اینکه هر شب کنار من نفس می‌ کشی متنفرم! دست از سرم بردار، من تنها می‌ خواهم باشم! من نمی‌ خواهم در زندگی‌ ام کسی مرا اینگونه تحت فشار بگذارد! از تو نفرت دارم چرا این‌ را نمی فهمی؟
دست سلیمان‌ خان بالا رفت، ماهرخ ترسیده دستانش را روی صورتش گذاشت، اما لحظه‌ ای بعد دید دستی به رویش نیامد. دستانش را از روی صورتش دور کرد نگاه خشمگین سلیمان‌ خان هنوز روی او دوخته بود ولی دستش را پایین کرده بود.

پ.ن : «این رمان حاوی نکات ارزشمند پیرامون عشق‌های فریبنده و دام‌هایی است که متوجه خواهران می‌گردد.»الله را فراموش نکنید
@Faghadkhada9
رقص سرنوشت
نویسنده: فاطمه سون ارا
قسمت پنجاه و شش
#پارت هدیه

ماهرخ با صدای لرزان و خشم ‌آلود گفت می‌ خواهید مرا بزنید؟ بزنید نقش آدم خوب بازی کردن تان همینقدر بود؟
بعد دست سلیمان خان را گرفت و به سوی صورت خودش برد
سلیمان خان دستش را از میان دست ماهرخ کشید و با صدایی تهدیدآمیز و در عین حال نرم گفت من قصد ندارم به تو آسیبی برسانم. ولی باید بدانی که این خانه و من برایت یک قانون داریم. و حتی اگر تو نفرت داشته باشی، نمی‌ توانی حقیقتی که بین ما هست را نادیده بگیری. و از تو خواهش میکنم دیگر در مورد این مسایل حرف نزن. تو همسرم هستی و باید به من احترام بگذاری.
ماهرخ با نفرت و سرسختی پاسخ داد من زن تو نیستم تو به زور با من نکاح کردی و تو آدمی نیستی که بخواهم با تو هم‌ خانه شوم. از من دور شو!
سلیمان خان چند لحظه به ماهرخ دید بعد با قدم های بلند از اطاق بیرون رفت همینکه دروازه بسته شد پاهای ماهرخ سُست شد و روی زمین افتاد  اشک در چشمانش جمع شد و زیر لب گفت خدایا کمکم کن من نمیدانم چه کار کنم.
صبح روز بعد، ماهرخ با چشمان پف کرده از اطاق بیرون آمد و به اطاق غذاخوری رفت. سلیمان‌ خان مشغول خوردن صبحانه بود و بی‌ تفاوت به حضور او ادامه داد. خانم بزرگ و حسینه لبخند رضایت داشتند.
ماهرخ صبح بخیر گفت و پشت میز نشست. فرشته پیاله ‌ای شیر مقابل او گذاشت. ماهرخ با بی‌ میلی صبحانه خورد.
سلیمان‌ خان بعد از چند دقیقه از جای خود بلند شد و گفت مادر جان، من سر کار میروم. خداحافظ.
بعد از رفتن سلیمان‌ خان، خانم بزرگ با سامعه و حسینه به گفتگو پرداختند.
شب، ماهرخ با کمک فرشته غذای شام را آماده کرده بود. عطر خوراک تازه تمام فضای آشپزخانه را پر کرده بود. میز را با دقت چیدند و فرشته رفت تا سلیمان‌ خان را صدا کند. چند دقیقه بعد، با چهره‌ ای گرفته برگشت و آرام گفت خانم بزرگ سلیمان‌ خان گفت در بیرون غذا خورده شما غذای خودتان را بخورید.
ماهرخ لحظه‌ ای مکث کرد. نگاهش روی ظرف‌ های پر از غذا ماند، اما چیزی نگفت. دلش گرفت، ولی آهسته لبخند زد و نشست تا با خانم بزرگ و دیگران غذایش را بخورد. شب هم بی‌ حضور سلیمان‌ خان به خواب رفت.
چند روز گذشت. سکوتی عجیب میان آن دو حاکم شده بود. سلیمان‌ خان نه به سراغ ماهرخ می‌ آمد، نه حتی کلامی با او رد و بدل می‌ کرد. ماهرخ نمی‌ دانست این فاصله برایش آرامش است یا شکنجه؛ از نبودنش رهایی می‌ یافت، اما در عین حال زخمی ناپیدا در دلش می‌ نشست.

ادامه اش فردا شب ...

پ.ن : «این رمان حاوی نکات ارزشمند پیرامون عشق‌های فریبنده و دام‌هایی است که متوجه خواهران می‌گردد.»الله را فراموش نکنید
@Faghadkhada9
#دوقسمت چهل وهفت وچهل وهشت
📔دلبرالله را فراموش نکنید
@Faghadkhada9
بابا که مرد مغرور و خود رایی بود دو بار با بهزاد حرف زده بود و ازش خواسته بود کوتاه بیاد و بهش یادآوری کرده بود که مسبب همه ی این اتفاقات خودش بوده اما بهزاد میگفت مرغ یه پا داره و رامین قاتله پدرمه و باید قصاص بشه وکیل کاری از پیش نبرد و در کمال ناباوری رامین زیر حکم اعدام تو زندان‌بود محرمیته منو رامین تموم شده بود و تو این مدت اینقدر استرس و فکر و خیال کشیده بودیم که هم من و هم رامین کلی وزن کم کرده بودیم اون روزها بدترین روزهای عمرم محسوب میشد و حاضر بودم هر کاری بکنم اما رامین رو نجات بدم دادگاهه دیگه ای برگزار شده بود و وکیل به حکم اعتراض زده بود افسرده و نا امید ازپله های دادگاه پایین میومدم تو اون مدت حتی یک بار هم با بهزاد برخورد نداشتم و باهاش صحبت نکرده بودم خانواده ی رامین از ما خداحافظی کردن و رفتن به مامان گفتم شما با فرشاد و بابا بربن من میخوام چرخی تو شهر بزنم حالم خوب نیست و حوصله ی خونه رو ندارم مامان قبول کرد و با فرشاد و بابا جلوی دادگاه از هم جدا شدیم غرق در رویاهای از دست رفته م بودم و آروم آروم از کنار پیاده رو قدم میزدم به خیالاتی که با رامین داشتم فکر میکردم به جشنی که قرار بود بگیریم لباس عروسی که قرار بود بپوشمو به خونه ای که قرار بود خونه ی سبز و امنمون باشه فکر میکردم گاهی لبخند روی لبم میومد وقتی به خودم میومدم و زندگیه سیاهم یادم میومد صورتم جمع میشد و بی اختیار اشک میریختم تو این مدت فقط تونسته بودم مدرکم رو بگیرم و اصلا حال کار کردنه جایی رو نداشتم و مطمین بودم نمیتونم تمرکزی روی کار آینده م داشته باشم حداقل تازمانی که تکلیفه رامین معلوم میشدصدای بوق ماشینی توجهم روجلب کردنگاهی به خیابون انداختم ماشین شاسی بلندباشیشه های دودی توفاصله ی کمی ازمن کنار خیابون باسرعته کم حرکت میکردوراننده بوق میزد کمی قدم هام روتند کردم که ازش دوربشم که صدای آشنایی اسم منو به زبون آورددلبررربرگشتم شیشه ی ماشین پایین اومده بودوبهزادپشته فرمون بوددوباره صدا کرددلبرررصبر کن.کجامیری پیاده؟بیابالا من برسونمت تعجب کردم این پسرچقدر روداشت تمومه زندگیه منونابودکرده بود
عشقم روازم گرفته بودامیدم روتواوج جوونی ناامیدکرده بودباعثه مرگه عموم شده بودوحالا انگارنه انگارکه اتفاقی افتاده راحت وبی خیال صدام میکردهمین جور زل زدم بهش و گفتم من باتوبهشت هم نمیام برو پی کارت نامرددددبهزاد اول کمی عصبی شدوشیشه ی ماشین روداد بالاوگاز دادو رفت جلوکمی ‌که جلورفت ترمز کردودوباره وایستادوشیشه رودادپایین وکمی دنده عقب گرفت تابه من برسه جلوی پام ترمز کردوگفت اینقدرلجبازی نکن بیابالا باهات حرف دارم نترس به نامزدت خیانت نمیکنی دیگه محرمیتت باهاش تموم شده بعد پوز خندی زدوگفت عینه زمانه محرمیتتون هم که زندان بوده بیابالاحرصم ازش دراومده بودپسره ی لاشی حسابه همه چیز منو داشت ومیخواست منوحرص بده قدم هام روتندکردم و گفتم از اینجابروبهزادبرو تادادوبیداد نکردم ومردم روسرت نریختم بهزادعصبی گفت باشه میرم امازمانه التماسه توهم می بینم‌ بهزادگازدادورفت بعدازرفتنش کنارخیابون نشستم وبه حال وروزم بلند بلند گریه کردم برام مهم نبود مردم درموردم چی فکر میکنن اصلا برام هیچ چیز وهیچ کس مهم نبودچندنفر از مردم غریبه دورم کردن وبه حالم دلسوزی کردن ودلداری دادن اماهیچ چیزمنوآروم نمیکردبه این فکر میکردم که این چه مصیبتی بودکه سرم اومده واصلاچراخدا همچین بلایی سرم آورده رامین پسر خوبی بودواینکه به خاطرمن اینجوری گرفتارشده بودمنوبیشترعذاب میدادوقتی حسابی گریه هام روکردم بلندشدموبی هدف توخیابون هاپرسه زدم باخودم حرف میزدم واشک میریختم دلم یه زندگیه آروم میخواست یه خبر خوب خبرنجاته رامین دلم معجزه میخواست.هوا تاریک شده بودکه به خونه رسیدم مامان اینانگرانم شده بودن اما بادیدنه حالوروزم کسی سوالی نپرسیدو حرفی نزدهمونجورداغون وخسته وناامید رفتم تواتاقم روی تخت ولوشدم وبه سقف خیره شدم فرشادصدام کرددلبربیاشام بخورتاالان منتظرتوبودیم ازتواتاق جواب دادم من شام نمیخورم شمابخوریدچنددقیقه بعددراتاق بدون اینکه اجازه ای گرفته بشه بازشدوفرشاداومدتواتاق وگفت پاشومسخره بازی درنیار ازصبح بیرونی معلومه هیچی هم نخوردی ما هم تاالان منتظر جناب عالی بودیم تشریف بیارین تا یه لقمه شام بخوریم حالا خانم اومده میگه شما بخوریدپاشودلبرررر مامنتظر اجازه ی تو نبودیم که منتظر بودیم بیای باهم شام بخوریم فرشادراست میگفت ریخت وقیافه م به هم ریخته بودسر ووضعم داغون و گرسنه هم بودم اماحاله خوردن نداشتم فرشاد دستم روگرفت ومنوازرو تخت بلند کردوگفت پاشو یه آبی به صورتت بزن قیافه ت شبیهه ادم بشه بعدبیا شام بخوریم طفلک فرشاد داشت کل کل خواهر برادری میکردکه من روبخندونه اونم ازدله سوخته ی من باخبر بود
1
🌊

#برشی_از_یک_زندگی
•┈••✾•#همتا_34 💅•✾••┈•
#قسمت_سی_و_چهارم

ساعت ۹:۱۰ دقیقه بود که من بالاخره رسیدم ، به اجبار از سر راه برای شیوا گردنبند گرون قیمتی خریدم که به چشمش بیاد و بتونه توجهش رو جلب کنه .البته که توجه این دختر بیش از اندازه به من بود و نیازی به این کارا نبود!!به محض اینکه از ماشین پیاده شدم، کیومرث اومد سمتم و با خوش رویی گفت:کجا موندی پس تو پسر ؟!
امشب یه نفر اینجاست که خیلی مشتاق دیدن توعه.لبخند زورکی زدم و گفتم : سلام ، جدی؟ کی هست ؟ مشتاق شدم.
-میبینیش زیاد عجله نکن .هم قدم با کیومرث وارد جمع شدم و شیوا به محض دیدن من لبخندی زد و با قدم های بلند اومد سمتم ..
_سلاااام امیر خان ، خیلی خوشحالم که میبینمت کم کم داشتم از اومدنت نا امید میشدما،
_ تولدتون مبارک ، امکان نداشت امشب و از دست بدم.این حرفه زدم خنده کوتاهی کرد و ادامه داد: همتا جان و نیاوردید؟
-یکم کسالت داشت نتونست بیاد
_مهم نیست ، خوبه که تو هستی !!با دستش به طرفی اشاره کرد و منو همراه خودش برد سمت میزی که پر بود از دختر و پسر.
_بچه هاااا معرفی می‌کنم امیر دوستم که خیلی تعریفش و براتون کرده بودم.نگاهی به یکی از دخترای تو جمع انداخت و چشمکی نثارش کرد.سلام علیکم تقریبا سردی با همشون کردم و با عذر خواهی از جمعشون فاصله گرفتم .با چشمام دنبال رادمنش میگشتم که پیداش نکردم.معلوم نیست کجا سرش گرمه که پیداش نیست ،!!یک ساعتی از مهمونی گذشته بود و شیوا مثل کنه چسبیده بود بهم و یک لحظه هم نمیذاشت مغزم از حرفا و تعریف های مزخرفش استراحت کنه،همه رفتن وسط و شروع کردن به رقصیدن.که شیوا گفت : شما نمیرقصین!؟؟
-من زیاد اهل رقص نیستم
_عععع، نه نیار دیگهههه ، مثلا تولدمه
یعنی نمیخوای برا تولدم شاد باشی؟با چشمای منتظرش زل زده بود بهم که بدون فکر از رو صندلی بلند شدم و باهم رفتیم سمت بقیه که در حال رقص بودن، مرد ها یطرف و زن ها یطرف میرقصیدن!!
ولی بعضی از مردا انقد وقیح بودن که عمدا
آهنگ عوض شد و موزیک ملایمی پخش شد .شیوا روبروم شروع کرد به رقصیدن
حس عذاب وجدانی به جونم افتاده بود که دلیلش رو درک نمیکردم ، شاید‌،!شاید به خاطر وجود همتاست ، اما مگه بین ما چیزی هست ؟همه چی یه بازی بیشتر نیست ،!! تو تمام مدتی که داشتم باهاش میرقصیدم حتی یک لحظه هم به چشماش نگاه نکردم و خیره به پشت سرش بودم.بالاخره آهنگ کذایی تموم شد و من بدون لحظه ای درنگ ازش شیوا جدا شدم و ازش فاصله گرفتم ،!!

با تعجب اسمم و زیر لب صدا زد و منم بدون اینکه نگاهش کنم ازش دور شدم!انگار بهش برخورده بود چون دیگه تا اومدن پدرش پیش من خبری ازش نبود،وقتی رادمنش منو برد داخل ویلا و وارد اتاق بزرگی شدیم که پر بود از رفیق های صمیمیش که همشون رو قبلا دیده بودم به جز یک نفرشون، که نگاه نافذی داشت و سعی داشت بالا تا پایین منو‌ بر انداز کنه!!لبخند به ظاهر دوستانه ای زدم
و بعد سلام کلی ای که به همشون دادم ،
به راهنمایی رادمنش کنار خودش نشستم.کلا تو جمعشون سعی میکردم .بیشتر از اینکه حرفی بزنم سکوت کنم و گوش بدم! نگاهی به دور و اطرافم انداختم .تقریبا ۷،۸ تا دختر قد بلند که دور و اطرافشون میچرخیدن و سعی میکردن با چرب زبونی جیب یکیشون و بزنن!!همشون آب از دهن و لوچشون آویزون شده بود و انقدر خورده بودن که تو حالش خودشون نبودن،،تو همین فکرا بودم که دستی نشست رو شونم،!

اخمام ‌تو هم کشیدم و بدون اینکه حتی به دختره نگاه کنم از پشت میز بلند شدم و رفتم سمت بالکنی که گوشه اتاق قرار داشت و کسی داخلش نبود!!دستم و انداختم دور کراوتم و کمی شلش کردم ، فضای اینجا خیلی برام عذاب اور بود ذهنم یک لحظه از همتا دور نمیشد ،!!عصبی بودم از دست خودم که چرا امشب اون مدلی باهاش رفتار کردم.اونم تو شرایطی که بیشتر از هر موقع دیگه نیاز به من داشت ،!!نتونستم بیشتر از این تحمل کنم و سریع با گوشیم شماره خونه رو گرفتم .امیدوار بودم خودش جواب بده از تلفن داخل اتاقش ..کم کم داشتم از جواب دادن تلفن نا امید میشدم که صدای بغض دار همتا پیچید تو گوشم: الو..🥺
ناخوداگاه از ته دلم گفتم : خوبی عزیز دلم؟ درد که نداری دختر خوب؟!!انگار همتا هم از شنیدن همچین جمله ای از من تعجب کرد،
چند ثانیه ای سکوت کرد و انگار این حرف من بیشتر حالش بد کرد چون نتونست تحمل کنه و زد زیر گریه.گفتم : همتا گریه نکن توروخدا ، خیلی درد داری ؟!
-نه
_پس چرا اینجوری گریه میکنی وقتی میدونی من دورم و دستم به جایی بند نیست ،!
سکوت کرد و چیزی نگفت..
_همتا… من ،من باعث ناراحتی توام؟
یهو صدای شیوا که وارد بالکن شد پیچید تو‌ گوشم و مغزم رو خط خطی کرد.
_ عع امیرررری کجایی پس ؟بیا دیگه آخه


#ادامه_دارد...الله را فراموش نکنید
@Faghadkhada9
😢1
🌊

#برشی_از_یک_زندگی
•┈••✾•#همتا_35 💅•✾••┈•
#قسمت_سی_و_پنجم

این دختر واقعا داشت گند میزد به اعصاب من ، چرا الان صداش باید در بیاد که همتا بشنوه؟!اه اه اه لعنتی، با عصبانیت برگشتم طرفش و گفتم: شیوا خانم شما چرا همه جا هستید ؟ یه کار شخصی دارم!!همون لحظه صدای بوق ممتد پشت تلفن در اومد، همتا قطع کرد.یعنی ناراحت شده بود از اینکه من اینجا بودم ؟ برگشتم سمت شیوا که بیشتر بهش بتوپم که به جای شیوا همون مردی پشت سرم ایستاده بود که نمیشناختمش.!پک محکمی به سیگارش زد و با ژست خاصی که داشت گفت: خوشم میاد ازت ، توام مثل منی . مرد هایی که به عشقشون متعهدن هیچی نمیتونه شکستشون بده.با کنجکاوی نگاهش کردم که ادامه داد: داشتی با تلفن حرف میزدی اینجا بودم ، رفتارت با شیوا برام‌ جای تعجب داشت ، دختر جذابیه، کمتر مردی و دیدم که دست رد به سینش بزنه.صدام و صاف کردم و در جوابش گفتم: من دنبال چیزی نمیرم که همه بخوانش ،چیزی که من میخوام خیلی خاص تر از این حرفا باید باشه !!

خنده کوتاهی کرد که دندون های یک دست و سفیدش که جای دندون نیشش طلا کار شده بود به چشمام اومد،!کنجکاو بودم هر چی زودتر خودش رو معرفی کنه ، حسم بهم می‌گفت این آدم یکی از کسایی که منو به هدفم نزدیک تره میکنه.سیگارش که تموم شد گفت: بریم داخل اینا تا صبح این وضعیت و تموم نمیکنن!تا نزدیک یک شب اونجا بودم و بالاخره مهمونی تموم شد و برگشتم ،،خستگی تو تنم مونده بود چون هیچ اتفاق مثبتی نیفتاد و فقط با اون مردی که متوجه شدم اسمش کوروش کاویانی آشنا شدم ، اما نفهمیدم که کجای این داستانا قرار داره.با خستگی وارد خونه شدم و در باز کردم ، خونه تو سکوت بود و همه چراغ ها خاموش بود.قبل از اینکه بخوام برم داخل اتاقم ،آهسته در اتاق همتا رو باز کردم و با نور کمی که از بیرون به اتاق افتاده بود نگاهی به صورت معصومش انداختم و در رو بستم،از اینکه دیدم خوابیده خیالم راحت شد ،البته دکتر گفته بود داروهایی که نوشته انقدر قوی هستی که بیشتر روزش رو میخوابه.

💥همتا:
وقتی صدای ماشین امیر و شنیدم سریع لب تاب و خاموش کردم و سریع دراز کشیدم و خودم و زدم به خواب،خیلی از دستش دلم گرفته بود و اصلا دلم نمیخواست باهاش حرف بزنم!!..صبح با سر و صدای امیر و دوستش از خواب بیدار شدم ، دو روز بود که حموم نرفته بودم.سریع دوش گرفتم و اومدم بیرون.دوست نداشتم از اتاق برم بیرون اما انقدر گشنه بودم که دلم داشت ضعف میرفت!حالم یکم بهتر شده بود و دردم قابل تحمل تر ، اما هیچ حسی نداشتم، انگار تو خلسه گیر افتاده بودم ، من داشتم مادر میشدم؟!🤦‍♀اما حتی نمی‌دونم از کی ! من دیگه هیچی برای از دست دادن ندارم هیچی ...با حوله روی تخت نشستم و آهنگ عرشیاس تو ذهنم پلی شد ،آهنگ مورد علاقم که همیشه دلمو حسابی میسوزوند..با لب تابی که امیر بهم داده بود پلیش کردم :
من برات مهم نبودم
اگه بودم نمیرفتی
دیگه از این که نباشم
مثل قبلا نمیترسی
تو دلت تنگ که نمیشه
دل من خوشه برا چی
همه چیت برا خودم بود
همه چیت شده برا کی؟
حتی تو خوابم نمیای...
یعنی همش حرف بود ؟
همیشگیمی، تو‌ زندگیمی
یا تا تهش هستیم یا با هم میمیریم
یعنی همش حرف بود ؟
روزای با هم، هواتو دارم
هرچی بشه هستم، تنهات نمیزارم.
یهو یاد صدای شیوا افتادم که دیشب امیر و صدا کرد و حالم و بدتر کرد.این حساسیت من روی امیر چه معنی ای داشت؟شاید چون بعد سال ها یکی پیدا شده و مراقب منه دارم احساساتی رفتار می‌کنم اره ، همتا احمق نشو !تند تند لباسم و پوشیدم و از اتاق رفتم بیرون ، بیشتر از این نمیتونستم گرسنگی و تحمل کنم.!از پله ها که رفتم پایین از دیدنشون تو اون وضعیت چشمام گرد شد ،با شلوارک و بالا تنه برهنه رو به روی هم ایستاده بودن و داشتن مثلا باهم کشتی میگرفتن، چند دقیقه گذشت و جفتشون انقدر سرگرم مسخره بازی بودن که اصلا متوجه حضور من نشدن !!سرفه تقریبا بلندی زدم و مثل طلبکارا دست به سینه سر پله ها ایستاده بودم، با چشم های گرد شده و موهایی که به خاطر جنگیدنشون به هم ریخته شده بود از صدای من تکونی خوردن !!امیر زودتر از علی به خودش اومد و تیشرتشو از روی مبل برداشت و پوشید.چشم غره ای به علی رفت که اونم طفلک سریع لباسش رو تن کرد .!!خداروشکر حداقل متوجه شدم فقط با من سر جنگ نداره و این رفتاراش با همس
امیر با لحنی که یکم ملایم تر از دیشب بود گفت :-تا صبح میخوای اون بالا وایسی؟
خشک میشیا..پشت چشمی براش نازک کردم و بدون اینکه جوابشو بدم به علی سلامی دادم و اون هم با خوش رویی جوابم و داد،میدونستم که الان چقدر از این کارم عصبی شده و برای همین بدون اینکه نگاهی بهش بندازم پا تند کردم و رفتم داخل آشپز خونه ، از اینکه تونستم حرصش و در بیارم لبخند موزیانه ای نشست روی لبام.صدای خنده علی از داخل سالن اومد و بعدش با صدایی نه چندان آروم گفت:


#ادامه_دارد...الله را فراموش نکنید
@Faghadkhada9
2
🌊

#برشی_از_یک_زندگی
•┈••✾•#همتا_37 💅•✾••┈•
#قسمت_سی_و_هفتم

داداش عیب نداره ، بالاخره یکی پیدا شده آدم حسابت نکنه !!😅امیر هم گمشو ای نثارش کردم و صدای نزدیک شدن قدماش باعث شد لبخند روی لبام از بین بره
-همتا باید باهم دیگه حرف بزنیم,خودم و با درست کردن تخم مرغ مشغول کرده بودم و سکوت کرده بودم،
-همتا با توام ! نمیشنوی؟
هر طرف میرفتم پشت سرم میومد و اسمم رو صدا میزد ، یه لحظه کنترلم و از دست دادم و با صدای بلندی گفتم: بلهههه بلهههه امیر ، بگو بگو دیگه ...
-چته تو ؟ چرا انقدر آدم عجیب غریبی هستی؟ یه روز خوب و مظلومی و یه روزم جواب آدم و نمیدی!؟؟
از این همه پرو بودنش سرم داشت سوت میکشید ، خدایا چه جوری یه آدم میتونه انقدر طلبکار باشه؟
مگه ممکنههه؟
عصبی داد زدم : دیونم کردی امیر بس کن توروخدا،هرکاری دلت می‌خواد میکنی،هر حرفی می زنی ، یه روز دلت می‌خواد مهربونی ، یه روز حوصله نداری آدم و خورد میکنی!!دستام شروع به لرزیدن کرده بود اما حرفام تموم نشده بود .
‌_چی میخوای از جون من هان؟
اصلا میخوام برم از اینجا ، دلم نمیخواد یک ثانیه دیگه تورو ببینم ، دارم خفه میشم میفهمیییی؟! انقدر تند تند حرف زدم که به نفس نفس افتاده بودم ، از عصبانیت حس میکردم هر لحظه ممکنه قلبم از تو سینم بزنه بیرون،!این بار بر عکس همیشه سکوت کرد و هیچی نگفت ،انگاری خودش فهمیده بود با این کارای چند وقت اخیرش چقدر اذیتم کرده .
-ببخشید همتا من واقعا…
نذاشتم حرفش و کامل شه و پریدم تو حرفاش : اصلا بحث من بخشیدن نیسسست ، من اینجا یه مزاحم بیشتر که نیستم ، هستم؟ تو مجبوری به خاطر من حتی نتونی نزدیک کسی بشی که ازش خوشت اومده !!چهرش از ناراحتی تبدیل شد به تعجب و چشم های درشتش رو گرد کرد و گفت : دختری که خووووشم اومده همتااا؟
مغزت. جا به جا شده دختر نه؟!!
_اره، مغزم جا به جا نشده بود که هنوز با تو بحث نمیکردم!..کلافه دستی به موهای پر پشتش کشید و گفت: واقعا برای خودم متاسفم که به یه دختر بچه انقدر پر و بال دادم که جلوم وایسه و اینجوری باهام حرف بزنه،تو میدونی من کی ام بچه جون؟!..بدون اینکه فکر کنم حرفم چه معنی ای داره گفتم : الان دیگه خوب میدونم کی هستی ، یکی لنگه کیومرث …😏

دستشو برد بالا و همون لحظه که از ترس چشمام و بستم .صدای داد علی بلند شد: چه غلطی میکنی کااااوه؟
-کاوه؟ کاوه دیگه کی بود؟ 😳با بهت چشمام و باز کردم و زل زدم به علی،صداش مثل زنگ تو گوشم میپیچید
امیر واقعا کی بود ؟َ!!من داشتم چه غلطی میکردم دوباره با خودم.چشمام از علی به امیر در حال گردش بود و دنبال یه توضیح بودم ،دلم میخواست بشنوم که اشتباهی صداش کرده !!دلم میخواست امیر زده بود تو گوشم اما این اسم و نمیاورد!!!پاهام دیگه تحمل ایستادن نداشت و با بی حالی نشستم روی صندلی ،!نمی‌دونم قیافم چه شکلی شده بود که امیر با دیدن قیافم ترسید و زیر لب چند تا بد و بی راه به علی گفت و یه لیوان آب خنک برام ریخت و گرفت جلوم.دلم میخواست آب و از دستش بگیرم اما حتی توانش و نداشتم .خودش که انگار متوجه بی حالی من شده بود ، لیوان و به لبام نزدیک کرد و با صدایی که غم توش موج میزد گفت : همتا یکم از این بخور ، رنگ به صورتت نداری!!به زور چند قطره از آب و خوردم
حس کردم یکم راه نفسم باز شد .امیر صندلی کنار من و کشید و با عصبانیت نشست،علی که سرش پایین بود و حسابی شرمنده شده بود اومد نشست رو به رو منو...کاش حرف میزدن ، کاشکی میگفتن که کی هستن ،چرا همه دروغ گوان؟ چرا همه دارن منو بازی میدن؟الله را فراموش نکنید
@Faghadkhada9
1
Forwarded from Tools | ابزارک
لیستی از بهترین کانال های اسلامی

🕋
2025/10/02 01:20:18
Back to Top
HTML Embed Code: