💜 #نمازشب 💜
🌼🍃 #هفتاد فایده و #فضیلت با #نماز_شب
1. نماز شب، باعث نابودی گناهان در روز است🌼🍃
2. نماز شب، سبب نور در قیامت است🌼🍃
3. نماز شب، افتخار مؤمن در دنیا و آخرت است🌼🍃
4. ثواب همه چیز در قرآن بیان شده به جز نماز شب، به خاطر زیادی ثواب آن🌼🍃
5. نماز شب، خلوت با خداوند است🌼🍃
6. نماز شب خوان در بهشت با اسبهای بالدار پرواز می کند🌼🍃
7. بهشتیان به نماز شب خوان غبطه می خورند🌼🍃
8. شریف ترین افراد امت پیامبر صلی الله علیه و آله نماز شب خوانان هستند🌼🍃
9. شرافت هر فردی به قیام شبانه و شب زنده داری اوست🌼🍃
10. خداوند به خاطر نماز شب خوانان، عذاب نازل نمی کند🌼🍃
11. نُه صف از فرشتگان در پشت سر نماز شب خوان می ایستند🌼🍃
که به تعداد آنان خداوند به نماز شب خوان، مقام و درجه می دهد🌼🍃
12. خداوند به نماز شب خوان، افتخار و مباهات می کند🌼🍃
13. نماز شب موجب زوال وحشت قبر می شود🌼🍃
14. نماز شب، نور در قبر است🌼🍃
15. نماز شب، انیس و مونس در قبر است🌼🍃
16. انسان با خواندن نماز شب جزو بهترین مردم می شود🌼🍃
17. نماز شب موجب شادمانی مؤمن در دنیاست🌼🍃
18. نماز شب، زینت آخرت است🌼🍃
19. نماز شب، نسیم و رایحه ای است از خداوند به سوی مؤمن🌼🍃
20. نماز شب، موجب صحت و سلامتی بدن است🌼🍃
21. نماز شب، باعث رضایت پروردگار است🌼🍃
22. نماز شب، سبب نزول رحمت خداوند است🌼🍃
23. نماز شب، تمسک به اخلاق پیامبران و امامان است🌼🍃
24. حضرت ابراهیم علیه السلام به خاطر نماز شب خواندن، خلیل خدا شد🌼🍃
25. نماز شب، انسان را از انجام گناهان باز می دارد🌼🍃
26. مغبون کسی است که نماز شب نخواند🌼🍃
27. نماز شب، سبب نورانیت صورت می شود🌼🍃
28. پیغمبر اکرم صلی الله علیه و آله : دو رکعت نماز خواندن در دل شب برای من از دنیا و مافیها بهتر و دوست داشتنی تر است🌼🍃
29. نماز شب، سیره مستمره پیامبران و امامان و صالحان است🌼🍃
30. نماز شب، بوی خوشی در نماز شب خوان به وجود می آورد که همه از معاشرت با او خوششان می آید🌼🍃
31. شبهای بلند، بهار مؤمن است برای نماز شب خواندن و تهجد🌼🍃
32. نماز شب، باعث وفور نعمت و برکت است🌼🍃
33. نماز شب، سبب رفع فقر و ناداری است🌼🍃
34. نماز شب، اخلاق نماز شب خوان را نیکو می کند🌼🍃
35. نماز شب، دین و قرض نماز شب خوان را ادا می کند🌼🍃
36. نماز شب، غم و اندوه را برطرف می کند🌼🍃
37. نماز شب، نور چشم را زیاد می کند🌼🍃
38. از خانه هایی که در آنها نماز شب خوانده می شود، نوری به اهل آسمان متصاعد می شود، همانند نوری که از ستارگان آسمان برای اهل زمین می تابد🌼🍃
39. دروغ می گوید کسی که ادعا دارد نماز شب می خواند اما فقیر و گرسنه و نادار است🌼🍃
40. نماز شب، ضامن روزی نماز شب خوان در روز است🌼🍃
41. طولانی بودن وقوف در حال نماز وتر، موجب کوتاهی توقف در قیامت است🌼🍃
42. نماز شب، قبر نماز شب خوان را تبدیل به باغی از باغ ها و نخلستان های بهشت می کند🌼🍃
43. پیامبر اکرم صلی الله علیه و آله حضرت علی علیه السلام را مکررا سفارش به نماز شب می کردند🌼🍃
44. کسی که برای نماز شب بلند شود و خانواده و بچه هایش را هم بلند کند و با هم نماز شب بخوانند، همه آنان جزو ذاکران خداوند نوشته می شوند🌼🍃
45. نماز شب، باعث داخل شدن به بهشت می شود🌼🍃
46. خداوند از نور خودش به نماز شب خوان می پوشاند🌼🍃
47. نماز شب، سبب دوستی ملائکه و انبیا است🌼🍃
48. نماز شب، سبب ناراحتی شیطان است🌼🍃
49. نماز شب، باعث ازدیاد ایمان است🌼🍃
50. نماز شب، موجب قبولی اعمال است🌼🍃
51. نماز شب، سبب برکت رزق و روزی است🌼🍃
52. نماز شب، باعث معرفت و شناخت خداوند است🌼🍃
53. نماز شب، اسلحه مؤمن است بر ضد دشمنان (رزمندگان با نماز شب، بر دشمنانِ تا بن دندان مسلح، غالب و پیروز شدند)🌼🍃
54. نماز شب، شفیع نزد ملک الموت است🌼🍃
55. نماز شب، سبب اجابت دعاست🌼🍃
56. نماز شب، سبب راحتی جان کندن است🌼🍃
57. نماز شب، چراغ و فرشِ قبر است🌼🍃
58. نماز شب، جواب نکیر و منکر در قبر است🌼🍃
59. نماز شب، سایه بالای سر انسان در قیامت است🌼🍃
60. نماز شب، تاجی است بر سر انسان در قیامت🌼🍃
61. نماز شب، لباسی است بر بدن انسان در قیامت🌼🍃
62. نماز شب، نوری است در جلو پای نماز شب خوان در قیامت🌼🍃
63. نماز شب، ساتری است بین نماز شب خوان و سایر مردم در قیامت🌼🍃
64. نماز شب، دلیل و حجت مؤمن است در پیشگاه پروردگارش🌼🍃
65. نماز شب، باعث سنگینی میزان اعمال انسان است در قیامت🌼🍃
66. نماز شب، سبب عبور از پل صراط است🌼🍃
67. نماز شب، کلید درب های بهشت است🌼🍃
68. نماز شب، باعث رهایی از آتش جهنّم است🌼🍃
69. نماز شب، موجب طولانی شدن عمر است🌼🍃الله را فراموش نکنید
@Faghadkhada9
70. نماز شب، سبب گشایش و وسعت
🌼🍃 #هفتاد فایده و #فضیلت با #نماز_شب
1. نماز شب، باعث نابودی گناهان در روز است🌼🍃
2. نماز شب، سبب نور در قیامت است🌼🍃
3. نماز شب، افتخار مؤمن در دنیا و آخرت است🌼🍃
4. ثواب همه چیز در قرآن بیان شده به جز نماز شب، به خاطر زیادی ثواب آن🌼🍃
5. نماز شب، خلوت با خداوند است🌼🍃
6. نماز شب خوان در بهشت با اسبهای بالدار پرواز می کند🌼🍃
7. بهشتیان به نماز شب خوان غبطه می خورند🌼🍃
8. شریف ترین افراد امت پیامبر صلی الله علیه و آله نماز شب خوانان هستند🌼🍃
9. شرافت هر فردی به قیام شبانه و شب زنده داری اوست🌼🍃
10. خداوند به خاطر نماز شب خوانان، عذاب نازل نمی کند🌼🍃
11. نُه صف از فرشتگان در پشت سر نماز شب خوان می ایستند🌼🍃
که به تعداد آنان خداوند به نماز شب خوان، مقام و درجه می دهد🌼🍃
12. خداوند به نماز شب خوان، افتخار و مباهات می کند🌼🍃
13. نماز شب موجب زوال وحشت قبر می شود🌼🍃
14. نماز شب، نور در قبر است🌼🍃
15. نماز شب، انیس و مونس در قبر است🌼🍃
16. انسان با خواندن نماز شب جزو بهترین مردم می شود🌼🍃
17. نماز شب موجب شادمانی مؤمن در دنیاست🌼🍃
18. نماز شب، زینت آخرت است🌼🍃
19. نماز شب، نسیم و رایحه ای است از خداوند به سوی مؤمن🌼🍃
20. نماز شب، موجب صحت و سلامتی بدن است🌼🍃
21. نماز شب، باعث رضایت پروردگار است🌼🍃
22. نماز شب، سبب نزول رحمت خداوند است🌼🍃
23. نماز شب، تمسک به اخلاق پیامبران و امامان است🌼🍃
24. حضرت ابراهیم علیه السلام به خاطر نماز شب خواندن، خلیل خدا شد🌼🍃
25. نماز شب، انسان را از انجام گناهان باز می دارد🌼🍃
26. مغبون کسی است که نماز شب نخواند🌼🍃
27. نماز شب، سبب نورانیت صورت می شود🌼🍃
28. پیغمبر اکرم صلی الله علیه و آله : دو رکعت نماز خواندن در دل شب برای من از دنیا و مافیها بهتر و دوست داشتنی تر است🌼🍃
29. نماز شب، سیره مستمره پیامبران و امامان و صالحان است🌼🍃
30. نماز شب، بوی خوشی در نماز شب خوان به وجود می آورد که همه از معاشرت با او خوششان می آید🌼🍃
31. شبهای بلند، بهار مؤمن است برای نماز شب خواندن و تهجد🌼🍃
32. نماز شب، باعث وفور نعمت و برکت است🌼🍃
33. نماز شب، سبب رفع فقر و ناداری است🌼🍃
34. نماز شب، اخلاق نماز شب خوان را نیکو می کند🌼🍃
35. نماز شب، دین و قرض نماز شب خوان را ادا می کند🌼🍃
36. نماز شب، غم و اندوه را برطرف می کند🌼🍃
37. نماز شب، نور چشم را زیاد می کند🌼🍃
38. از خانه هایی که در آنها نماز شب خوانده می شود، نوری به اهل آسمان متصاعد می شود، همانند نوری که از ستارگان آسمان برای اهل زمین می تابد🌼🍃
39. دروغ می گوید کسی که ادعا دارد نماز شب می خواند اما فقیر و گرسنه و نادار است🌼🍃
40. نماز شب، ضامن روزی نماز شب خوان در روز است🌼🍃
41. طولانی بودن وقوف در حال نماز وتر، موجب کوتاهی توقف در قیامت است🌼🍃
42. نماز شب، قبر نماز شب خوان را تبدیل به باغی از باغ ها و نخلستان های بهشت می کند🌼🍃
43. پیامبر اکرم صلی الله علیه و آله حضرت علی علیه السلام را مکررا سفارش به نماز شب می کردند🌼🍃
44. کسی که برای نماز شب بلند شود و خانواده و بچه هایش را هم بلند کند و با هم نماز شب بخوانند، همه آنان جزو ذاکران خداوند نوشته می شوند🌼🍃
45. نماز شب، باعث داخل شدن به بهشت می شود🌼🍃
46. خداوند از نور خودش به نماز شب خوان می پوشاند🌼🍃
47. نماز شب، سبب دوستی ملائکه و انبیا است🌼🍃
48. نماز شب، سبب ناراحتی شیطان است🌼🍃
49. نماز شب، باعث ازدیاد ایمان است🌼🍃
50. نماز شب، موجب قبولی اعمال است🌼🍃
51. نماز شب، سبب برکت رزق و روزی است🌼🍃
52. نماز شب، باعث معرفت و شناخت خداوند است🌼🍃
53. نماز شب، اسلحه مؤمن است بر ضد دشمنان (رزمندگان با نماز شب، بر دشمنانِ تا بن دندان مسلح، غالب و پیروز شدند)🌼🍃
54. نماز شب، شفیع نزد ملک الموت است🌼🍃
55. نماز شب، سبب اجابت دعاست🌼🍃
56. نماز شب، سبب راحتی جان کندن است🌼🍃
57. نماز شب، چراغ و فرشِ قبر است🌼🍃
58. نماز شب، جواب نکیر و منکر در قبر است🌼🍃
59. نماز شب، سایه بالای سر انسان در قیامت است🌼🍃
60. نماز شب، تاجی است بر سر انسان در قیامت🌼🍃
61. نماز شب، لباسی است بر بدن انسان در قیامت🌼🍃
62. نماز شب، نوری است در جلو پای نماز شب خوان در قیامت🌼🍃
63. نماز شب، ساتری است بین نماز شب خوان و سایر مردم در قیامت🌼🍃
64. نماز شب، دلیل و حجت مؤمن است در پیشگاه پروردگارش🌼🍃
65. نماز شب، باعث سنگینی میزان اعمال انسان است در قیامت🌼🍃
66. نماز شب، سبب عبور از پل صراط است🌼🍃
67. نماز شب، کلید درب های بهشت است🌼🍃
68. نماز شب، باعث رهایی از آتش جهنّم است🌼🍃
69. نماز شب، موجب طولانی شدن عمر است🌼🍃الله را فراموش نکنید
@Faghadkhada9
70. نماز شب، سبب گشایش و وسعت
👌1
🔹«ممکن است جوانی بلند شود و خطایی بکند، جلوی جوانان را که نمیتوانیم بگیریم.»
این جمله را بارها شما هم شنیدهاید. این جمله در واقع نُقل مجالس برخی از سفیدریشان و بزرگان قوم است.
این نوع جملات اگرچه در ظاهر نوعی توجیهاند، اما در واقع چند ضعف را نشان میدهند:
۱. ضعف در مدیریت اجتماعی
سفیدریش به عنوان بزرگ قوم، نماد خرد، صبر و اقتدار اخلاقی است؛ اگر او بگوید: «نمیتوانم جلوی جوانان را بگیرم»، در حقیقت اعلام میکند که در مدیریت جوانان و انتقال حرمتِ کلامش ناتوان است. این یعنی تضعیف جایگاه ریشسفیدی.
۲. سلب مسئولیت از خود
این جمله بیشتر به «شستن دستها» شبیه است. حال آنکه فلسفهٔ سفیدریشی همین است که در شرایط بحرانی با نفوذ کلام و اقتدار معنوی، جلوی تندرویها گرفته شود. اگر سفیدریش نتواند این کار را بکند، پس عملاً کارکردش زیر سؤال میرود.
۳. ایجاد بهانه برای خشونت
وقتی بزرگان اینگونه سخن میگویند، جوانان حس میکنند راهشان باز است و حتی خطاهایشان «قابل توجیه» است. در نتیجه به جای کنترل، به تشویق پنهان تبدیل میشود.
۴. تفاوت «کنترل فیزیکی» و «هدایت فکری»
البته درست است که هیچ سفیدریشی نمیتواند بهصورت فیزیکی جلوی هر جوانی را بگیرد، اما جایگاه او در «هدایت فکری» و «نفوذ معنوی» است. وقتی از قبل با تربیت، نصیحت و مرزگذاری قاطع، مسیر روشن شود، احتمال خطا کمتر خواهد بود.
✅خلاصه این که: این جمله نشانهٔ ضعف در اقتدار معنوی و مدیریتی است، نه دلیل موجه. سفیدریش واقعی کسی است که هیبت و جایگاهش چنان باشد که جوان حتی به ذهنش خطا خطور نکند، نه اینکه خطا کند و بعد بگویند: «نمیشود جلویش را گرفت.»
✍ ولیالله رفیعی الله را فراموش نکنید
@Faghadkhada9
این جمله را بارها شما هم شنیدهاید. این جمله در واقع نُقل مجالس برخی از سفیدریشان و بزرگان قوم است.
این نوع جملات اگرچه در ظاهر نوعی توجیهاند، اما در واقع چند ضعف را نشان میدهند:
۱. ضعف در مدیریت اجتماعی
سفیدریش به عنوان بزرگ قوم، نماد خرد، صبر و اقتدار اخلاقی است؛ اگر او بگوید: «نمیتوانم جلوی جوانان را بگیرم»، در حقیقت اعلام میکند که در مدیریت جوانان و انتقال حرمتِ کلامش ناتوان است. این یعنی تضعیف جایگاه ریشسفیدی.
۲. سلب مسئولیت از خود
این جمله بیشتر به «شستن دستها» شبیه است. حال آنکه فلسفهٔ سفیدریشی همین است که در شرایط بحرانی با نفوذ کلام و اقتدار معنوی، جلوی تندرویها گرفته شود. اگر سفیدریش نتواند این کار را بکند، پس عملاً کارکردش زیر سؤال میرود.
۳. ایجاد بهانه برای خشونت
وقتی بزرگان اینگونه سخن میگویند، جوانان حس میکنند راهشان باز است و حتی خطاهایشان «قابل توجیه» است. در نتیجه به جای کنترل، به تشویق پنهان تبدیل میشود.
۴. تفاوت «کنترل فیزیکی» و «هدایت فکری»
البته درست است که هیچ سفیدریشی نمیتواند بهصورت فیزیکی جلوی هر جوانی را بگیرد، اما جایگاه او در «هدایت فکری» و «نفوذ معنوی» است. وقتی از قبل با تربیت، نصیحت و مرزگذاری قاطع، مسیر روشن شود، احتمال خطا کمتر خواهد بود.
✅خلاصه این که: این جمله نشانهٔ ضعف در اقتدار معنوی و مدیریتی است، نه دلیل موجه. سفیدریش واقعی کسی است که هیبت و جایگاهش چنان باشد که جوان حتی به ذهنش خطا خطور نکند، نه اینکه خطا کند و بعد بگویند: «نمیشود جلویش را گرفت.»
✍ ولیالله رفیعی الله را فراموش نکنید
@Faghadkhada9
👌1
سفیدریشان پس از هر نزاع خونین، هزینههای سنگینی برای صلح و سازش میپردازند؛ از آبرو گذاشتن گرفته تا مال و اعتبار اجتماعی، و سفرهها و نشستهای پرهزینه.
اما اگر یکدهم این هزینهها را پیشتر برای سوادآموزی، تربیت و فرهنگسازی فرزندان صرف میکردند، امروز این همه اختلاف و نزاع و قتلهای بیثمر مجال بروز نمییافت.
چه نیکو بود اگر بزرگان و معتمدان قوم هر ساله به جای نشستهای آشتی پس از خونریزی، برای پرورش نسل نو گرد هم میآمدند؛ به استعدادها بها میدادند، از دانشآموزان پرتلاش تقدیر میکردند و راه رشد را به جوانان نشان میدادند.
✍ ولیالله رفیعی الله را فراموش نکنید
@Faghadkhada9
اما اگر یکدهم این هزینهها را پیشتر برای سوادآموزی، تربیت و فرهنگسازی فرزندان صرف میکردند، امروز این همه اختلاف و نزاع و قتلهای بیثمر مجال بروز نمییافت.
چه نیکو بود اگر بزرگان و معتمدان قوم هر ساله به جای نشستهای آشتی پس از خونریزی، برای پرورش نسل نو گرد هم میآمدند؛ به استعدادها بها میدادند، از دانشآموزان پرتلاش تقدیر میکردند و راه رشد را به جوانان نشان میدادند.
✍ ولیالله رفیعی الله را فراموش نکنید
@Faghadkhada9
❤1
رقص سرنوشت
نویسنده: فاطمه سون ارا
قسمت پنجاه و یک
در همین هنگام، صدای قدم های آرام اما سنگین خانم بزرگ در آشپزخانه پیچید او با چهره ای آرام اما چشمانی پر از حسابگری داخل شد.
سلیمان خان که هنوز قاشق در دست داشت، با خوشرویی گفت مادر جان! می گفتی دوست داری دست پخت همسرم را بچشی؟ ببین چقدر دست پخت اش خوش ذایقه است؟
خانم بزرگ لحظه ای سکوت کرد. نگاهش از روی بشقاب پررنگ و لعاب به چهره ای خندان پسرش و بعد به صورت کمی سرخ شده ای ماهرخ لغزید. سپس لبخندی زد، لبخندی که بیش از آنکه از دل برخیزد، نقاب آمیخته با غرور و حسابگری بود بعد گفت بلی… خیلی خوشمزه بود. دست ات درد نکند.
کلماتش نرم بود، اما زیر لحنش رگه ای از دروغ و سنگینی پنهان بود؛ چیزی که ماهرخ با دلش احساس کرد.
سلیمان خان بی خبر از آن لحن پنهان، با هیجان ادامه داد قسم می خورم تا امروز غذایی به این لذیذی نخورده ام.
خانم بزرگ با آرامش به او نزدیک شد، دستانش را پشت کمر بست و آهسته گفت خوب است زن که کدبانو باشد، خانه رونق می گیرد.
ماهرخ با شرم و تردید سرش را پایین انداخت. در نگاه خانم بزرگ چیزی بود که دلش را می لرزاند؛ گویی پشت همان تبسمِ دروغین، آتشی از حسادت و جدالی خاموش می سوخت.
صبح روز بعد، ماهرخ بعد از رفتن سلیمان خان از خانه وارد آشپزخانه شد. بوی سرد و ماندهٔ غذا هنوز در هوا موج می زد. اما چیزی که دید، خون را در رگ هایش یخ کرد: فایقه خم شده بود و دیگ های پر از غذای شب گذشته را یکی یکی در کثافت دانی می انداخت.
ماهرخ با شتاب قدم برداشت، با صدای محکم اما لرزان از خشم گفت فایقه! چرا این کار را می کنی؟ چرا غذاها را دور می اندازی؟
فایقه لحظه ای ایستاد، سرش را بالا گرفت و با بی اعتنایی گفت اینها از شب مانده. خانم بزرگ دستور داد که باید دور ریخته شوند.
چشمان ماهرخ از اندوه پر شد. جلوتر رفت و با جدیت گفت اما این اسراف است! دیشب خودم این غذاها را با همهٔ دل و جان پختم خانم بزرگ میل نداشت، دیگران هم بیرون غذا خوردند. اینها همه سالم است. می شود برای چاشت دوباره گرم شان کنیم.
فایقه ابروهایش را بالا انداخت، لبخندی تلخ زد و با لحنی پر از غرور و طعنه جواب داد در این خانه هیچکس غذای مانده را دوباره گرم نمی کند. رسم و عادت ندارند! وقتی خانم بزرگ گفت دور بیانداز، دیگر جای چون و چرا هم نیست.
ماهرخ نفسش را با حرص بیرون داد. دستانش لرزید. با صدایی بغض آلود گفت رسم؟ کدام رسم؟ رسم اینکه نعمت خدا زیر پای تان لگدمال شود؟
رقص سرنوشت
نویسنده: فاطمه سون ارا
قسمت پنجاه و دو
فایقه بی حوصله شانه بالا انداخت و گفت شما هنوز این خانه و قانونش را نمی شناسید. بهتر است یاد بگیرید زیاد سخت نگیرید. اینجا دل کسی برای چند قاشق غذا نمی سوزد.
ماهرخ لحظه ای خاموش شد. بعد با قدم های بلند از آشپزخانه بیرون آمد و به اطاق خودش رفت.
بعد از چاشت، ماهرخ آرام وارد آشپزخانه شد. فرشته و فایقه روی چوکی ها نشسته بودند و همان طور که چای می نوشیدند، آهسته آهسته قصه می کردند. با دیدن او، فرشته با احترام از جایش برخاست، لبخند بر لب آورد و گفت خوش آمدی خانم جان.
ماهرخ با مهربانی پاسخ داد خوش باشی فرشته جان… راستش آمدم تا برای شب غذا آماده کنم.
اما فایقه بی اعتنا به حضورش، جرعهٔ چای آخر را سر کشید و بدون حتی نگاه کردن به او گفت زحمت نکشید. خانم بزرگ گفتند دیگر نیازی نیست شما آشپزی کنید. از این پس من و فرشته مثل همیشه غذا آماده می کنیم.
ماهرخ با تعجب ابروهایش را بالا برد و گفت ولی خانم بزرگ خودشان گفتند مسئولیت آشپزی با من است. پس چطور میخواهند دیگر آشپزی نکنم؟
فایقه با سردی شانه بالا انداخت و گفت این را باید از خودشان بپرسید. من فقط همان چیزی را می گویم که ایشان دستور داده اند.
ماهرخ آهی کشید، حس کرد دلیلی برای ادامهٔ گفتگو نیست. در همان لحظه، فرشته آرام نزدیک آمد، لبخندی به لب داشت با صدای پر از دل سوزی گفت خانم جان شاید خانم بزرگ می خواهند شما کمی استراحت کنید. شما بانوی این خانه اید، وظیفهٔ ماست که خدمت کنیم. خودتان را خسته نسازید.
با این سخن، فایقه نگاه تند و پر از خشم به سوی فرشته انداخت، بی درنگ از چوکی بلند شد و بدون کلامی بیشتر، آشپزخانه را ترک کرد.
فرشته لحظه ای در سکوت ایستاد، بعد آهسته گفت خانم جان، خاله فایقه نفر خاص حسینه است. به خاطر او اینگونه با شما سرد رفتار می کند. اما شما نباید اجازه بدهید همیشه همین طور بماند. باید برایش بفهمانید که شما همسر سلیمان خان هستید؛ همانطور که به خانم حسینه احترام می گذارد، باید به شما هم احترام بگذارد.
ادامه👇👇👇
نویسنده: فاطمه سون ارا
قسمت پنجاه و یک
در همین هنگام، صدای قدم های آرام اما سنگین خانم بزرگ در آشپزخانه پیچید او با چهره ای آرام اما چشمانی پر از حسابگری داخل شد.
سلیمان خان که هنوز قاشق در دست داشت، با خوشرویی گفت مادر جان! می گفتی دوست داری دست پخت همسرم را بچشی؟ ببین چقدر دست پخت اش خوش ذایقه است؟
خانم بزرگ لحظه ای سکوت کرد. نگاهش از روی بشقاب پررنگ و لعاب به چهره ای خندان پسرش و بعد به صورت کمی سرخ شده ای ماهرخ لغزید. سپس لبخندی زد، لبخندی که بیش از آنکه از دل برخیزد، نقاب آمیخته با غرور و حسابگری بود بعد گفت بلی… خیلی خوشمزه بود. دست ات درد نکند.
کلماتش نرم بود، اما زیر لحنش رگه ای از دروغ و سنگینی پنهان بود؛ چیزی که ماهرخ با دلش احساس کرد.
سلیمان خان بی خبر از آن لحن پنهان، با هیجان ادامه داد قسم می خورم تا امروز غذایی به این لذیذی نخورده ام.
خانم بزرگ با آرامش به او نزدیک شد، دستانش را پشت کمر بست و آهسته گفت خوب است زن که کدبانو باشد، خانه رونق می گیرد.
ماهرخ با شرم و تردید سرش را پایین انداخت. در نگاه خانم بزرگ چیزی بود که دلش را می لرزاند؛ گویی پشت همان تبسمِ دروغین، آتشی از حسادت و جدالی خاموش می سوخت.
صبح روز بعد، ماهرخ بعد از رفتن سلیمان خان از خانه وارد آشپزخانه شد. بوی سرد و ماندهٔ غذا هنوز در هوا موج می زد. اما چیزی که دید، خون را در رگ هایش یخ کرد: فایقه خم شده بود و دیگ های پر از غذای شب گذشته را یکی یکی در کثافت دانی می انداخت.
ماهرخ با شتاب قدم برداشت، با صدای محکم اما لرزان از خشم گفت فایقه! چرا این کار را می کنی؟ چرا غذاها را دور می اندازی؟
فایقه لحظه ای ایستاد، سرش را بالا گرفت و با بی اعتنایی گفت اینها از شب مانده. خانم بزرگ دستور داد که باید دور ریخته شوند.
چشمان ماهرخ از اندوه پر شد. جلوتر رفت و با جدیت گفت اما این اسراف است! دیشب خودم این غذاها را با همهٔ دل و جان پختم خانم بزرگ میل نداشت، دیگران هم بیرون غذا خوردند. اینها همه سالم است. می شود برای چاشت دوباره گرم شان کنیم.
فایقه ابروهایش را بالا انداخت، لبخندی تلخ زد و با لحنی پر از غرور و طعنه جواب داد در این خانه هیچکس غذای مانده را دوباره گرم نمی کند. رسم و عادت ندارند! وقتی خانم بزرگ گفت دور بیانداز، دیگر جای چون و چرا هم نیست.
ماهرخ نفسش را با حرص بیرون داد. دستانش لرزید. با صدایی بغض آلود گفت رسم؟ کدام رسم؟ رسم اینکه نعمت خدا زیر پای تان لگدمال شود؟
رقص سرنوشت
نویسنده: فاطمه سون ارا
قسمت پنجاه و دو
فایقه بی حوصله شانه بالا انداخت و گفت شما هنوز این خانه و قانونش را نمی شناسید. بهتر است یاد بگیرید زیاد سخت نگیرید. اینجا دل کسی برای چند قاشق غذا نمی سوزد.
ماهرخ لحظه ای خاموش شد. بعد با قدم های بلند از آشپزخانه بیرون آمد و به اطاق خودش رفت.
بعد از چاشت، ماهرخ آرام وارد آشپزخانه شد. فرشته و فایقه روی چوکی ها نشسته بودند و همان طور که چای می نوشیدند، آهسته آهسته قصه می کردند. با دیدن او، فرشته با احترام از جایش برخاست، لبخند بر لب آورد و گفت خوش آمدی خانم جان.
ماهرخ با مهربانی پاسخ داد خوش باشی فرشته جان… راستش آمدم تا برای شب غذا آماده کنم.
اما فایقه بی اعتنا به حضورش، جرعهٔ چای آخر را سر کشید و بدون حتی نگاه کردن به او گفت زحمت نکشید. خانم بزرگ گفتند دیگر نیازی نیست شما آشپزی کنید. از این پس من و فرشته مثل همیشه غذا آماده می کنیم.
ماهرخ با تعجب ابروهایش را بالا برد و گفت ولی خانم بزرگ خودشان گفتند مسئولیت آشپزی با من است. پس چطور میخواهند دیگر آشپزی نکنم؟
فایقه با سردی شانه بالا انداخت و گفت این را باید از خودشان بپرسید. من فقط همان چیزی را می گویم که ایشان دستور داده اند.
ماهرخ آهی کشید، حس کرد دلیلی برای ادامهٔ گفتگو نیست. در همان لحظه، فرشته آرام نزدیک آمد، لبخندی به لب داشت با صدای پر از دل سوزی گفت خانم جان شاید خانم بزرگ می خواهند شما کمی استراحت کنید. شما بانوی این خانه اید، وظیفهٔ ماست که خدمت کنیم. خودتان را خسته نسازید.
با این سخن، فایقه نگاه تند و پر از خشم به سوی فرشته انداخت، بی درنگ از چوکی بلند شد و بدون کلامی بیشتر، آشپزخانه را ترک کرد.
فرشته لحظه ای در سکوت ایستاد، بعد آهسته گفت خانم جان، خاله فایقه نفر خاص حسینه است. به خاطر او اینگونه با شما سرد رفتار می کند. اما شما نباید اجازه بدهید همیشه همین طور بماند. باید برایش بفهمانید که شما همسر سلیمان خان هستید؛ همانطور که به خانم حسینه احترام می گذارد، باید به شما هم احترام بگذارد.
ادامه👇👇👇
👍1
ماهرخ لبخندی آرام بر لب آورد و گفت بگذار هر کاری دلش می خواهد کند راستش من از رفتار او دلگیر نمی شوم. برایم مهم نیست.
بعد، با گام هایی آهسته از آشپزخانه بیرون شد. می خواست به سوی اطاقش برود که ناگهان خانم بزرگ از اطاق خودش بیرون آمد. نگاه تیزش بر ماهرخ نشست.
و گفت باز هم می خواهی به اطاق ات بروی؟ چرا دل نمی کنی از آن چهاردیوار؟
پ.ن : «این رمان حاوی نکات ارزشمند پیرامون عشقهای فریبنده و دامهایی است که متوجه خواهران میگردد.»الله را فراموش نکنید
@Faghadkhada9
بعد، با گام هایی آهسته از آشپزخانه بیرون شد. می خواست به سوی اطاقش برود که ناگهان خانم بزرگ از اطاق خودش بیرون آمد. نگاه تیزش بر ماهرخ نشست.
و گفت باز هم می خواهی به اطاق ات بروی؟ چرا دل نمی کنی از آن چهاردیوار؟
پ.ن : «این رمان حاوی نکات ارزشمند پیرامون عشقهای فریبنده و دامهایی است که متوجه خواهران میگردد.»الله را فراموش نکنید
@Faghadkhada9
❤1
مرد، همسری را که با صدای بلند با او صحبت میکند، و بسیار بر سر فرزندانش فریاد میزند، و یا بسیار با همسایگان خود و خانوادهاش قیل و قال میکند دوست ندارد، بلکه همسری آرام با صدای پایین را دوست دارد زیرا صدای بلند زن در خانه تنش ایجاد میکند و فرزندان نیز از او یاد میگیرند که بر سر بزرگتر از خود فریاد بزنند، و این امر بیانگر عدم خرد و حکمت اوست.
✍ محمد طیب الله را فراموش نکنید
@Faghadkhada9
✍ محمد طیب الله را فراموش نکنید
@Faghadkhada9
👍2
#داستان_کوتاه✍🌻
خوشه های طلائی گندم🌾
💎 زنعمو جان که بعد فوت عمو شده بود بزرگ فامیل ، هوس کرد تا سری به روستا بزند.
وقت گندم چینی بود. هم دیدار فامیل و هم سرکشی از زمین و باغش.
فامیل شوهرش سنگ تمام گذاشتند و حسابی پذیرائی کردند.
تصمیم گرفتند تا در مزرعه گندم که چند روزی بیشتر به چیدنش نمانده بود، رفته و بساط غذا و دیدار بقیه فامیل را در آنجا برگزار کنند.
زنعمو که از دیدن خوشه های پر و طلایی گندم ها که با هر نسیمی با صدای موزونی به چپ و راست خم میشدند، به وجد آمده بود، چشمی به اطراف انداخت.
دشت سبز سبز بود . رفت سمت جویی که آب پر و روان از آن عبور میکرد. زیر سایه درخت نشست .
انگشترها و ساعتش را از دستش در آورد و روی کیفش بغل دستش گذاشت و دستانش را توی آب کرد و سر و صورتش را با آب خنک صفا داد.
بوی هوس انگیز غذا پیچیده بود، بچه ها دور و برش بازی میکردند و چند نفری هم در کنارش در رفت و آمد بودند.
زنعمو بلند شد تا بین مهمانها برود، دید از انگشتر و ساعتش خبری نیست. شروع به جستجو کرد . غیبشان زده بود. به خودش میگفت: « من همینجا ، روی کیفم گذاشتم.»
زنعمو پریشان دوروبرش را میگشت، بقیه فهمیدند که چه اتفاقی افتاده همگی شروع کردند به گشتن. دور و اطراف را وجب به وجب و با دقت بررسی میکردند.
زنعمو خیلی ناراحت شده بود. تاریخچه و قیمت انگشتر و ساعت طلایش را با افسوس و صدای بلند تعریف میکرد و آه میکشید.
همه یک جورایی خجالت میکشیدند و اصلا نمیتوانستند حدس بزنند چه اتفاقی افتاده و چه بلائی سر این چند تکه طلا آمده است.
نگاهها در یک لحظه به سمت راننده زنعمو رفت که او را از شهر آورده بود و در اختیار زنعمو بود تا وقتی که دوباره برگردد.
راننده بی خیال زیر درخت تنومند گردو دور از محل بساط مهمانی لم داده بود و سرش را به درخت تکیه داده بود.
زنعمو که متوجه نگاهها شد ،گفت:
«من از چشمهامم بیشتر به احمد آقا اطمینان دارم. سالهاست برای ما خدمت میکنه و خطایی ازش سر نزده.»
زنعمو به پشتی تکیه کرده بود اما زیر چشمی مراقب رفتار همه بود . مخصوصا کسانی که کنار جوی آب پیشش بودند .
اما فکرش به جایی قد نمیداد.
ناهار خوردن فراموش شده بود. همه منتظر پیدا شدن طلاها بودند .
کمی دورتر از زنعمو ، دوتا از دخترهای جوان داشتند بحث میکردند. گاهی هم صداشون بالا میگرفت.
معلوم شد به ملوک خانم که کنار زنعمو لب جوی آب نشسته بود شک کرده بودند . حالا دخترش به دفاع از مادرش، جنگ و دعوا راه انداخته بود .
زنعمو گفت: « دخترها با اطمینان حرف بزنید . بیخودی همدیگررو متهم نکنید. »
در همین گیرودار عباس آقا از جایش بلند شد و قصد رفتن داشت.
عباس آقا از فامیل نزدیک عمو بود، زودتر از همه آمده بود و بیشترین زحمت غذا پای او بود.
زنعمو با تعجب گفت: « عباس آقا کجا؟ هنوز ناهار نخوردیم .بمونید بعد غذا برید.»
عباس آقا گفت:
« زنعمو میدونید من مغازه نجاری دارم الان قراره برام چوب برسه، باید خودم تحویل بگیرم.»
و برای رفتن خیلی عجله داشت .
عباس آقا که به سمت وانتش میرفت، یکی از جوانها گفت: « منم باهات میام.»
همه با شک و تردید آنها را با نگاهاشان تا وانت دنبال کردند.
زنعمو با خودش فکر کرد:« اگر هم طلاها رو یکی از آن دونفر برداشته باشن، دیگه مرغ از قفس پرید. چطور میتونم طلاها ازشون پس بگیرم!»
#ادامه_دارد👇الله را فراموش نکنید
@Faghadkhada9
خوشه های طلائی گندم🌾
💎 زنعمو جان که بعد فوت عمو شده بود بزرگ فامیل ، هوس کرد تا سری به روستا بزند.
وقت گندم چینی بود. هم دیدار فامیل و هم سرکشی از زمین و باغش.
فامیل شوهرش سنگ تمام گذاشتند و حسابی پذیرائی کردند.
تصمیم گرفتند تا در مزرعه گندم که چند روزی بیشتر به چیدنش نمانده بود، رفته و بساط غذا و دیدار بقیه فامیل را در آنجا برگزار کنند.
زنعمو که از دیدن خوشه های پر و طلایی گندم ها که با هر نسیمی با صدای موزونی به چپ و راست خم میشدند، به وجد آمده بود، چشمی به اطراف انداخت.
دشت سبز سبز بود . رفت سمت جویی که آب پر و روان از آن عبور میکرد. زیر سایه درخت نشست .
انگشترها و ساعتش را از دستش در آورد و روی کیفش بغل دستش گذاشت و دستانش را توی آب کرد و سر و صورتش را با آب خنک صفا داد.
بوی هوس انگیز غذا پیچیده بود، بچه ها دور و برش بازی میکردند و چند نفری هم در کنارش در رفت و آمد بودند.
زنعمو بلند شد تا بین مهمانها برود، دید از انگشتر و ساعتش خبری نیست. شروع به جستجو کرد . غیبشان زده بود. به خودش میگفت: « من همینجا ، روی کیفم گذاشتم.»
زنعمو پریشان دوروبرش را میگشت، بقیه فهمیدند که چه اتفاقی افتاده همگی شروع کردند به گشتن. دور و اطراف را وجب به وجب و با دقت بررسی میکردند.
زنعمو خیلی ناراحت شده بود. تاریخچه و قیمت انگشتر و ساعت طلایش را با افسوس و صدای بلند تعریف میکرد و آه میکشید.
همه یک جورایی خجالت میکشیدند و اصلا نمیتوانستند حدس بزنند چه اتفاقی افتاده و چه بلائی سر این چند تکه طلا آمده است.
نگاهها در یک لحظه به سمت راننده زنعمو رفت که او را از شهر آورده بود و در اختیار زنعمو بود تا وقتی که دوباره برگردد.
راننده بی خیال زیر درخت تنومند گردو دور از محل بساط مهمانی لم داده بود و سرش را به درخت تکیه داده بود.
زنعمو که متوجه نگاهها شد ،گفت:
«من از چشمهامم بیشتر به احمد آقا اطمینان دارم. سالهاست برای ما خدمت میکنه و خطایی ازش سر نزده.»
زنعمو به پشتی تکیه کرده بود اما زیر چشمی مراقب رفتار همه بود . مخصوصا کسانی که کنار جوی آب پیشش بودند .
اما فکرش به جایی قد نمیداد.
ناهار خوردن فراموش شده بود. همه منتظر پیدا شدن طلاها بودند .
کمی دورتر از زنعمو ، دوتا از دخترهای جوان داشتند بحث میکردند. گاهی هم صداشون بالا میگرفت.
معلوم شد به ملوک خانم که کنار زنعمو لب جوی آب نشسته بود شک کرده بودند . حالا دخترش به دفاع از مادرش، جنگ و دعوا راه انداخته بود .
زنعمو گفت: « دخترها با اطمینان حرف بزنید . بیخودی همدیگررو متهم نکنید. »
در همین گیرودار عباس آقا از جایش بلند شد و قصد رفتن داشت.
عباس آقا از فامیل نزدیک عمو بود، زودتر از همه آمده بود و بیشترین زحمت غذا پای او بود.
زنعمو با تعجب گفت: « عباس آقا کجا؟ هنوز ناهار نخوردیم .بمونید بعد غذا برید.»
عباس آقا گفت:
« زنعمو میدونید من مغازه نجاری دارم الان قراره برام چوب برسه، باید خودم تحویل بگیرم.»
و برای رفتن خیلی عجله داشت .
عباس آقا که به سمت وانتش میرفت، یکی از جوانها گفت: « منم باهات میام.»
همه با شک و تردید آنها را با نگاهاشان تا وانت دنبال کردند.
زنعمو با خودش فکر کرد:« اگر هم طلاها رو یکی از آن دونفر برداشته باشن، دیگه مرغ از قفس پرید. چطور میتونم طلاها ازشون پس بگیرم!»
#ادامه_دارد👇الله را فراموش نکنید
@Faghadkhada9
❤2
زنعمو، حمیده خانوم، جاری اش را صدا زد و گفت:
«حمیده جان صلاح نبود تا پیدا شدن طلاها این دونفر میرفتند.»
حمیده گفت: «من نمیتونستم جلوشون رو بگیرم. اگر خدای ناکرده شک من بی مورد بود دیگه نمیتونستم تو چشم زن عباس و مادر اون جوون نکاه کنم.»
هیچ کسی دل و دماغ ادامه مهمانی را نداشت . انگار همه با شک و تردید به همدیگر نگاه میکردند.
از آن شور و حال قبل از ظهر خبری نبود .
در این اوضاع و احوال برزخی ، پسرکی دوان دوان به سمت زنعمو آمد.
زنعمو که در حال چرت زدن بود با صدای پسرک که یک بند داد میزد: «زنعمو جان.» چرتش پاره شد .
پسرک نزدیک زنعمو رسید، نفس نفس میزد ، مشتش را باز کرد و گفت:
« زنمو جان طلاهایت همین بود؟»
و دستش را به سمت زنعمو دراز کرد.
زنعمو که با دیدن طلاها ذوق زده شده بود به زحمت از جاش بلند شد و گفت:
« آره قربونت برم . کجا بود؟ کی اونو برداشته بود؟»
زنعمو مهلت جواب دادن به پسرک را نمیداد و یک ریز سوال میکرد.
مادر پسر که جزء مهمانها بود پرید سمت پسرش و گوشش را پیچاند و گفت:
« خوب آبروی منو بردی!»
پسرک که از درد گوشش عصبانی شده بود گفت: « مگر من برداشته بودم؟!»
مادر گفت: « اگر تو برنداشتی پس دست تو چکار میکنه؟»
زنعمو رو به مادر پسر گفت:
«خانوم بچه رو نترسون. بزار حرفش رو بزنه.»
و رو به پسرک کرد و گفت:
« پسرم شیرینی خوبی پیش من داری . حالا بگو کی طلاها رو برداشته بود؟»
پسرک پوزخندی زد و گفت:
«دزد این طلاها اونجاست. »
همه به سمتی که پسرک اشاره کرده بود نگاهی کردند . کسی نبود.
مادرش گفت: « دیوانه شدی کسی اونجا نیست.»
پسرک گفت: « آن کلاغ را میگویم. که به سیب نوک میزند. »
همه مهمانها که دور پسر جمع شده بودند ، یکصدا و با تعجب گفتند: «چی کلاغ؟!»
پسر گفت: «بله کلاغ. دیدم طلاها رو به منقارش گرفت و رفت بالای اون درخت گردو. »
و با انگشت درخت مورد نظر را نشان داد.
پسر ادامه داد:
« صبر کردم و هیچی نگفتم منتظر شدم تا کلاغ از لونه اش دور بشه، وگرنه با نوکش کله ام را سوراخ میکرد.»
جوانی از بین مهمانها به سرعت سمت درخت گردو رفت و در چشم برهم زدنی از درخت بالا رفت و لانه کلاغ را دید. بعد چند لحظه و با لبخند از درخت پائین آمد و چند شیء براق هم با خودش پائین آورد و حرف پسرک را تایید کرد.
زنمو گفت: « جل الخالق، فکرمان به همه جا رفت الا این کلاغ کور شده.»
سفره با خیال راحت پهن شد، کلاغ هم کنار سفره بود.🌻
نویسنده: #اکرم_مولایی✍🌻
پایان✅الله را فراموش نکنید
@Faghadkhada9
«حمیده جان صلاح نبود تا پیدا شدن طلاها این دونفر میرفتند.»
حمیده گفت: «من نمیتونستم جلوشون رو بگیرم. اگر خدای ناکرده شک من بی مورد بود دیگه نمیتونستم تو چشم زن عباس و مادر اون جوون نکاه کنم.»
هیچ کسی دل و دماغ ادامه مهمانی را نداشت . انگار همه با شک و تردید به همدیگر نگاه میکردند.
از آن شور و حال قبل از ظهر خبری نبود .
در این اوضاع و احوال برزخی ، پسرکی دوان دوان به سمت زنعمو آمد.
زنعمو که در حال چرت زدن بود با صدای پسرک که یک بند داد میزد: «زنعمو جان.» چرتش پاره شد .
پسرک نزدیک زنعمو رسید، نفس نفس میزد ، مشتش را باز کرد و گفت:
« زنمو جان طلاهایت همین بود؟»
و دستش را به سمت زنعمو دراز کرد.
زنعمو که با دیدن طلاها ذوق زده شده بود به زحمت از جاش بلند شد و گفت:
« آره قربونت برم . کجا بود؟ کی اونو برداشته بود؟»
زنعمو مهلت جواب دادن به پسرک را نمیداد و یک ریز سوال میکرد.
مادر پسر که جزء مهمانها بود پرید سمت پسرش و گوشش را پیچاند و گفت:
« خوب آبروی منو بردی!»
پسرک که از درد گوشش عصبانی شده بود گفت: « مگر من برداشته بودم؟!»
مادر گفت: « اگر تو برنداشتی پس دست تو چکار میکنه؟»
زنعمو رو به مادر پسر گفت:
«خانوم بچه رو نترسون. بزار حرفش رو بزنه.»
و رو به پسرک کرد و گفت:
« پسرم شیرینی خوبی پیش من داری . حالا بگو کی طلاها رو برداشته بود؟»
پسرک پوزخندی زد و گفت:
«دزد این طلاها اونجاست. »
همه به سمتی که پسرک اشاره کرده بود نگاهی کردند . کسی نبود.
مادرش گفت: « دیوانه شدی کسی اونجا نیست.»
پسرک گفت: « آن کلاغ را میگویم. که به سیب نوک میزند. »
همه مهمانها که دور پسر جمع شده بودند ، یکصدا و با تعجب گفتند: «چی کلاغ؟!»
پسر گفت: «بله کلاغ. دیدم طلاها رو به منقارش گرفت و رفت بالای اون درخت گردو. »
و با انگشت درخت مورد نظر را نشان داد.
پسر ادامه داد:
« صبر کردم و هیچی نگفتم منتظر شدم تا کلاغ از لونه اش دور بشه، وگرنه با نوکش کله ام را سوراخ میکرد.»
جوانی از بین مهمانها به سرعت سمت درخت گردو رفت و در چشم برهم زدنی از درخت بالا رفت و لانه کلاغ را دید. بعد چند لحظه و با لبخند از درخت پائین آمد و چند شیء براق هم با خودش پائین آورد و حرف پسرک را تایید کرد.
زنمو گفت: « جل الخالق، فکرمان به همه جا رفت الا این کلاغ کور شده.»
سفره با خیال راحت پهن شد، کلاغ هم کنار سفره بود.🌻
نویسنده: #اکرم_مولایی✍🌻
پایان✅الله را فراموش نکنید
@Faghadkhada9
👍2
تقدیم به شما خوبان 🍀💞🩵
#داستان_کوتاه
سعی ﮐﻦ ﺁﺧﺮﻳﻦ ﻧﻔﺮی ﻧﺒﺎشی ﮐﻪ ﮐﻤﮏ میﮐﻨﺪ
🔹زن جوانی در جاده رانندگی میکرد. برف کنار جاده نشسته بود و هوا سرد بود. ناگهان لاستیک ماشین پنچر شد و زن ناچار شد از ماشین پیاده شود تا از رانندگان دیگر کمک بگیرد.
🔸حدود ۴۵ ﺩﻗﻴﻘﻪﺍی میﺷﺪ ﮐﻪ ﺩﺭ ﺁﻥ ﺳﻮﺯ و ﺳﺮﻣﺎ منتظر کمک ﺍﻳﺴﺘﺎﺩﻩ ﺑﻮﺩ. ﻣﺎﺷﻴﻦﻫﺎ یکی ﭘﺲ ﺍﺯ ﺩﻳﮕﺮی ﺭﺩ میﺷﺪﻧﺪ.
🔹ﺍﻧﮕﺎﺭ ﺑﺎ ﺁﻥ ﭘﺎﻟﺘﻮی ﮐﺮمرنگ ﺍﺻﻼ ﺗﻮی ﺑﺮﻑﻫﺎ ﺩﻳﺪﻩ نمیﺷﺪ. ﺑﻪ ﻣﺎﺷﻴﻨﺶ ﻧﮕﺎﻩ ﮐﺮﺩ ﮐﻪ ﺭﻭﻳﺶ ﺣﺴﺎبی ﺑﺮﻑ ﻧﺸﺴﺘﻪ ﺑﻮﺩ. ﺷﺎﻟﺶ ﺭﺍ ﻣﺤﮑﻢﺗﺮ ﺩﻭﺭ ﺻﻮﺭﺗﺶ ﭘﻴﭽﻴﺪ ﻭ ﮐﻼﻩ پشمیﺍﺵ ﺭﺍ ﺗﺎ ﺭﻭی ﮔﻮﺵﻫﺎﻳﺶ ﮐﺸﻴﺪ.
🔸بالاخره ﻳﮏ ﻣﺎﺷﻴﻦ ﻗﺪیمی ﮐﻨﺎﺭ ﺟﺎﺩﻩ ﺍﻳﺴﺘﺎﺩ ﻭ ﻣﺮﺩ ﺟﻮﺍنی ﺍﺯ ﺁﻥ ﭘﻴﺎﺩﻩ ﺷﺪ. ﺯﻥ کمی ﺗﺮﺳﻴﺪ ﺍﻣﺎ ﺑﺮ ﺧﻮﺩﺵ ﻣﺴﻠﻂ ﺷﺪ.
🔹ﻣﺮﺩ ﺟﻮﺍﻥ ﺟﻠﻮ ﺁﻣﺪ ﻭ ﺑﻪ ﺍﻭ ﺳﻼﻡ ﮐﺮﺩ ﻭ ﻣﺸﮑﻠﺶ ﺭﺍ ﭘﺮﺳﻴﺪ.
🔸ﺯﻥ ﺗﻮﺿﻴﺢ ﺩﺍﺩ ﮐﻪ ﻣﺎﺷﻴﻨﺶ ﭘﻨﭽﺮ ﺷﺪﻩ ﻭ کسی ﻫﻢ ﺑﻪ ﮐﻤﮏ ﺍﻭ ﻧﻴﺎﻣﺪﻩ ﺍﺳﺖ.
🔹ﻣﺮﺩ ﺟﻮﺍﻥ ﺍﺯ ﺍﻭ ﺧﻮﺍﺳﺖ ﺑﻴﺶ ﺍﺯ ﺍﻳﻦ ﺩﺭ ﺁﻥ ﺳﺮﻣﺎی ﺁﺯﺍﺭﺩﻫﻨﺪﻩ ﻧﻤﺎﻧﺪ ﻭ ﺗﺎ ﺍﻭ ﭘﻨﭽﺮﮔﻴﺮی میﮐﻨﺪ ﺯﻥ ﺩﺭ ﻣﺎﺷﻴﻦ ﺑﻤﺎﻧﺪ.
🔸ﺍﻭ ﻭﺍﻗﻌﺎ ﺍﺯ ﺧﺪﺍﻭﻧﺪ ﻣﺘﺸﮑﺮ ﺑﻮﺩ ﮐﻪ ﻣﺮﺩ ﺟﻮﺍﻥ ﺭﺍ ﺑﺮﺍی کمکش ﻓﺮﺳﺘﺎﺩﻩ ﺍﺳﺖ.
🔹ﺩﺭ ﻣﺎﺷﻴﻦ ﻧﺸﺴﺘﻪ ﺑﻮﺩ ﮐﻪ ﻣﺮﺩ ﺟﻮﺍﻥ ﺑﻪ ﺷﻴﺸﻪ ﺯﺩ و اشاره کرد که لاستیک درست شد.
🔸ﺯﻥ ﭘﻮلی ﭼﻨﺪ ﺑﺮﺍﺑﺮ ﭘﻮﻝ ﭘﻨﭽﺮﮔﻴﺮی ﺩﺭ ﻣﻐﺎﺯﻩ ﺭﺍ ﺑﺮﺩﺍﺷﺖ ﻭ ﺍﺯ ﻣﺎﺷﻴﻦ ﭘﻴﺎﺩﻩ ﺷﺪ ﻭ ﺑﻌﺪ ﺍﺯ ﺍﻳﻨﮑﻪ ﺍﺯ ﻭی ﺗﺸﮑﺮ ﮐﺮﺩ، ﭘﻮﻝ ﺭﺍ ﺑﻪ ﻃﺮﻓﺶ ﮔﺮﻓﺖ.
🔹ﻣﺮﺩ ﺟﻮﺍﻥ، ﺑﺎ ﺍﺩﺏ ﭘﻮﻝ ﺭﺍ ﭘﺲ ﺯﺩ ﻭ ﮔﻔﺖ که ﺍﻳﻦ ﮐﺎﺭ ﺭﺍ ﻓﻘﻂ ﺑﺮﺍی ﺭﺿﺎی ﺧﺪﺍﻭﻧﺪ ﺍﻧﺠﺎﻡ ﺩﺍﺩﻩ ﻭ ﺑﻪ ﺍﻭ ﮔﻔﺖ:
ﺩﺭ ﻋﻮﺽ، سعی ﮐﻨﻴﺪ ﺁﺧﺮﻳﻦ کسی ﻧﺒﺎﺷﻴﺪ ﮐﻪ ﮐﻤﮏ میﮐﻨﺪ.
🔸ﺍﺯ ﻫﻢ خداحافظی ﮐﺮﺩﻧﺪ ﻭ ﺯﻥ ﮐﻪ ﺑﻪﺷﺪﺕ ﮔﺮﺳﻨﻪ ﺑﻮﺩ، ﺑﻪ ﻃﺮﻑ ﺍﻭﻟﻴﻦ ﺭﺳﺘﻮﺭﺍﻥ ﺑﻪ ﺭﺍﻩ ﺍﻓﺘﺎﺩ.
🔹ﺍﺯ ﻓﻬﺮﺳﺖ ﻏﺬﺍی ﺭﺳﺘﻮﺭﺍﻥ یکی ﺭﺍ ﺍﻧﺘﺨﺎﺏ ﮐﺮﺩﻩ ﺑﻮﺩ ﮐﻪ ﺯﻥ ﺟﻮﺍنی ﮐﻪ ﻣﺎﻩﻫﺎی ﺁﺧﺮ ﺑﺎﺭﺩﺍﺭی ﺧﻮﺩ ﺭﺍ میﮔﺬﺭﺍﻧﺪ ﺑﺎ ﻟﺒﺎﺱ گارسونی ﺑﻪ ﻃﺮﻓﺶ ﺁﻣﺪ ﻭ ﺑﺎ ﻣﻬﺮﺑﺎنی ﺍﺯ ﺍﻭ ﭘﺮﺳﻴﺪ ﭼﻪ ﻣﻴﻞ ﺩﺍﺭﺩ.
🔸ﺯﻥ، ﻏﺬﺍیی ۸۰ﺩﻻﺭی ﺳﻔﺎﺭﺵ ﺩﺍﺩ ﻭ ﭘﺲ ﺍﺯ ﺁﻧﮑﻪ ﻏﺬﺍ ﺭﺍ ﺗﻤﺎﻡ ﮐﺮﺩ، ﻳﮏ ﺍﺳﮑﻨﺎﺱ ۱۰۰ﺩﻻﺭی ﺑﻪ ﺯﻥ ﺟﻮﺍﻥ ﺩﺍﺩ.
🔹ﺯﻥ ﺟﻮﺍﻥ ﺭﻓﺖ ﺗﺎ ۲۰ ﺩﻻﺭ باقیمانده ﺭﺍ ﺑﺮﮔﺮﺩﺍﻧﺪ. ﺍﻣﺎ وقتی ﺑﺎﺯﮔﺸﺖ ﺧﺒﺮی ﺍﺯ ﺁﻥ ﺯﻥ ﻧﺒﻮﺩ. ﺩﺭ ﻋﻮﺽ، ﺭﻭی ﻳﮏ ﺩﺳﺘﻤﺎﻝﮐﺎﻏﺬی ﺭﻭی ﻣﻴﺰ ﻳﺎﺩﺩﺍشتی ﺩﻳﺪﻩ میﺷﺪ.
🔸ﺯﻥ ﺟﻮﺍﻥ ﻳﺎﺩﺩﺍﺷﺖ ﺭﺍ ﺑﺮﺩﺍﺷﺖ. ﺩﺭ ﻳﺎﺩﺩﺍﺷﺖ ﻧﻮﺷﺘﻪ ﺷﺪﻩ ﺑﻮﺩ ﮐﻪ ﺁﻥ ۲۰ ﺩﻻﺭ ﺑﻪ ﻋﻼﻭﻩ ۴۰۰ ﺩﻻﺭ ﺯﻳﺮ ﺩﺳﺘﻤﺎﻝﮐﺎﻏﺬی ﺑﺮﺍی ﻭی ﮔﺬﺍﺷﺘﻪ ﺷﺪﻩ ﺍﺳﺖ ﺗﺎ ﺑﺮﺍی ﺯﺍﻳﻤﺎﻥ ﺩﭼﺎﺭ ﻣﺸﮑﻞ ﻧﺸﻮﺩ.
🔹ﻳﺎﺩﺩﺍﺷﺖ ﺑﺮﺍی ﺁﻥ ﺯﻥ ﺑﻮﺩ ﻭ ﺩﺭ ﺁﺧﺮ ﻧﻮﺷﺘﻪ ﺷﺪﻩ ﺑﻮﺩ: سعی ﮐﻦ ﺁﺧﺮﻳﻦ ﻧﻔﺮی ﻧﺒﺎشی ﮐﻪ ﮐﻤﮏ میﮐﻨﺪ.
🔸ﺷﺐ ﮐﻪ ﺷﻮﻫﺮ ﺯﻥ ﺟﻮﺍﻥ ﺑﻪ ﺧﺎﻧﻪ ﺑﺎﺯﮔﺸﺖ، ﺑﺴﻴﺎﺭ ﻣﺤﺰﻭﻥ ﺑﻮﺩ ﻭ ﮔﻔﺖ ﮐﻪ ﺑﻪﺧﺎﻃﺮ ﭘﻮﻝ ﺑﻴﻤﺎﺭﺳﺘﺎﻥ ﻧﮕﺮﺍﻥ ﺍﺳﺖ ﭼﻮﻥ ﻧﺰﺩﻳﮏ ﺯﺍﻳﻤﺎﻥ ﺍﺳﺖ ﻭ ﺁﻥﻫﺎ ﺁهی ﺩﺭ ﺑﺴﺎﻁ ﻧﺪﺍﺭﻧﺪ.
🔹ﺯﻥ ﺟﻮﺍﻥ ﻣﺎﺟﺮﺍی ﺁﻥ ﺭﻭﺯ ﺭﺍ ﺑﺮﺍﻳﺶ ﺗﻌﺮﻳﻒ ﮐﺮﺩ. ﺩﺭﺑﺎﺭﻩ ﺯنی ﺑﺎ ﭘﺎﻟﺘﻮی ﮐﺮﻡ ﺭﻭﺷﻦ ﮐﻪ ﻣﺒﻠﻎ ﮐﺎفی ﺑﺮﺍی ﺍﻭ ﮔﺬﺍﺷﺘﻪ ﺑﻮﺩ ﻭ ﻧﺎﻣﻪ ﺭﺍ ﻫﻢ ﺑﻪ ﺍﻭ ﻧﺸﺎﻥ ﺩﺍﺩ.
🔸ﻗﻄﺮﻩ ﺍشکی ﺍﺯ ﮔﻮﺷﻪ ﭼﺸﻢ ﻣﺮﺩ ﺟﻮﺍﻥ ﻓﺮﻭﺭﻳﺨﺖ ﻭ ﺑﺮﺍی ﻫﻤﺴﺮﺵ ﺗﻌﺮﻳﻒ ﮐﺮﺩ ﮐﻪ ﺁﻥ ﺭﻭﺯ ﺻﺒﺢ ﺩﺭ ﺟﺎﺩﻩ ﺑﻪ ﻫﻤﻴﻦ ﺯﻥ ﺑﺮﺍی ﺭﺿﺎی ﺧﺪﺍﻭﻧﺪ ﮐﻤﮏ ﮐﺮﺩﻩ ﺍﺳﺖ.
🔹ﺍﯾﻨﺠﺎﺳﺖ ﮐﻪ میگویند ﺍﺯ ﻫﺮ ﺩﺳﺖ ﺑﺪهی ﺍﺯ همان ﺩست میگیری.الله را فراموش نکنید
@Faghadkhada9
#داستان_کوتاه
سعی ﮐﻦ ﺁﺧﺮﻳﻦ ﻧﻔﺮی ﻧﺒﺎشی ﮐﻪ ﮐﻤﮏ میﮐﻨﺪ
🔹زن جوانی در جاده رانندگی میکرد. برف کنار جاده نشسته بود و هوا سرد بود. ناگهان لاستیک ماشین پنچر شد و زن ناچار شد از ماشین پیاده شود تا از رانندگان دیگر کمک بگیرد.
🔸حدود ۴۵ ﺩﻗﻴﻘﻪﺍی میﺷﺪ ﮐﻪ ﺩﺭ ﺁﻥ ﺳﻮﺯ و ﺳﺮﻣﺎ منتظر کمک ﺍﻳﺴﺘﺎﺩﻩ ﺑﻮﺩ. ﻣﺎﺷﻴﻦﻫﺎ یکی ﭘﺲ ﺍﺯ ﺩﻳﮕﺮی ﺭﺩ میﺷﺪﻧﺪ.
🔹ﺍﻧﮕﺎﺭ ﺑﺎ ﺁﻥ ﭘﺎﻟﺘﻮی ﮐﺮمرنگ ﺍﺻﻼ ﺗﻮی ﺑﺮﻑﻫﺎ ﺩﻳﺪﻩ نمیﺷﺪ. ﺑﻪ ﻣﺎﺷﻴﻨﺶ ﻧﮕﺎﻩ ﮐﺮﺩ ﮐﻪ ﺭﻭﻳﺶ ﺣﺴﺎبی ﺑﺮﻑ ﻧﺸﺴﺘﻪ ﺑﻮﺩ. ﺷﺎﻟﺶ ﺭﺍ ﻣﺤﮑﻢﺗﺮ ﺩﻭﺭ ﺻﻮﺭﺗﺶ ﭘﻴﭽﻴﺪ ﻭ ﮐﻼﻩ پشمیﺍﺵ ﺭﺍ ﺗﺎ ﺭﻭی ﮔﻮﺵﻫﺎﻳﺶ ﮐﺸﻴﺪ.
🔸بالاخره ﻳﮏ ﻣﺎﺷﻴﻦ ﻗﺪیمی ﮐﻨﺎﺭ ﺟﺎﺩﻩ ﺍﻳﺴﺘﺎﺩ ﻭ ﻣﺮﺩ ﺟﻮﺍنی ﺍﺯ ﺁﻥ ﭘﻴﺎﺩﻩ ﺷﺪ. ﺯﻥ کمی ﺗﺮﺳﻴﺪ ﺍﻣﺎ ﺑﺮ ﺧﻮﺩﺵ ﻣﺴﻠﻂ ﺷﺪ.
🔹ﻣﺮﺩ ﺟﻮﺍﻥ ﺟﻠﻮ ﺁﻣﺪ ﻭ ﺑﻪ ﺍﻭ ﺳﻼﻡ ﮐﺮﺩ ﻭ ﻣﺸﮑﻠﺶ ﺭﺍ ﭘﺮﺳﻴﺪ.
🔸ﺯﻥ ﺗﻮﺿﻴﺢ ﺩﺍﺩ ﮐﻪ ﻣﺎﺷﻴﻨﺶ ﭘﻨﭽﺮ ﺷﺪﻩ ﻭ کسی ﻫﻢ ﺑﻪ ﮐﻤﮏ ﺍﻭ ﻧﻴﺎﻣﺪﻩ ﺍﺳﺖ.
🔹ﻣﺮﺩ ﺟﻮﺍﻥ ﺍﺯ ﺍﻭ ﺧﻮﺍﺳﺖ ﺑﻴﺶ ﺍﺯ ﺍﻳﻦ ﺩﺭ ﺁﻥ ﺳﺮﻣﺎی ﺁﺯﺍﺭﺩﻫﻨﺪﻩ ﻧﻤﺎﻧﺪ ﻭ ﺗﺎ ﺍﻭ ﭘﻨﭽﺮﮔﻴﺮی میﮐﻨﺪ ﺯﻥ ﺩﺭ ﻣﺎﺷﻴﻦ ﺑﻤﺎﻧﺪ.
🔸ﺍﻭ ﻭﺍﻗﻌﺎ ﺍﺯ ﺧﺪﺍﻭﻧﺪ ﻣﺘﺸﮑﺮ ﺑﻮﺩ ﮐﻪ ﻣﺮﺩ ﺟﻮﺍﻥ ﺭﺍ ﺑﺮﺍی کمکش ﻓﺮﺳﺘﺎﺩﻩ ﺍﺳﺖ.
🔹ﺩﺭ ﻣﺎﺷﻴﻦ ﻧﺸﺴﺘﻪ ﺑﻮﺩ ﮐﻪ ﻣﺮﺩ ﺟﻮﺍﻥ ﺑﻪ ﺷﻴﺸﻪ ﺯﺩ و اشاره کرد که لاستیک درست شد.
🔸ﺯﻥ ﭘﻮلی ﭼﻨﺪ ﺑﺮﺍﺑﺮ ﭘﻮﻝ ﭘﻨﭽﺮﮔﻴﺮی ﺩﺭ ﻣﻐﺎﺯﻩ ﺭﺍ ﺑﺮﺩﺍﺷﺖ ﻭ ﺍﺯ ﻣﺎﺷﻴﻦ ﭘﻴﺎﺩﻩ ﺷﺪ ﻭ ﺑﻌﺪ ﺍﺯ ﺍﻳﻨﮑﻪ ﺍﺯ ﻭی ﺗﺸﮑﺮ ﮐﺮﺩ، ﭘﻮﻝ ﺭﺍ ﺑﻪ ﻃﺮﻓﺶ ﮔﺮﻓﺖ.
🔹ﻣﺮﺩ ﺟﻮﺍﻥ، ﺑﺎ ﺍﺩﺏ ﭘﻮﻝ ﺭﺍ ﭘﺲ ﺯﺩ ﻭ ﮔﻔﺖ که ﺍﻳﻦ ﮐﺎﺭ ﺭﺍ ﻓﻘﻂ ﺑﺮﺍی ﺭﺿﺎی ﺧﺪﺍﻭﻧﺪ ﺍﻧﺠﺎﻡ ﺩﺍﺩﻩ ﻭ ﺑﻪ ﺍﻭ ﮔﻔﺖ:
ﺩﺭ ﻋﻮﺽ، سعی ﮐﻨﻴﺪ ﺁﺧﺮﻳﻦ کسی ﻧﺒﺎﺷﻴﺪ ﮐﻪ ﮐﻤﮏ میﮐﻨﺪ.
🔸ﺍﺯ ﻫﻢ خداحافظی ﮐﺮﺩﻧﺪ ﻭ ﺯﻥ ﮐﻪ ﺑﻪﺷﺪﺕ ﮔﺮﺳﻨﻪ ﺑﻮﺩ، ﺑﻪ ﻃﺮﻑ ﺍﻭﻟﻴﻦ ﺭﺳﺘﻮﺭﺍﻥ ﺑﻪ ﺭﺍﻩ ﺍﻓﺘﺎﺩ.
🔹ﺍﺯ ﻓﻬﺮﺳﺖ ﻏﺬﺍی ﺭﺳﺘﻮﺭﺍﻥ یکی ﺭﺍ ﺍﻧﺘﺨﺎﺏ ﮐﺮﺩﻩ ﺑﻮﺩ ﮐﻪ ﺯﻥ ﺟﻮﺍنی ﮐﻪ ﻣﺎﻩﻫﺎی ﺁﺧﺮ ﺑﺎﺭﺩﺍﺭی ﺧﻮﺩ ﺭﺍ میﮔﺬﺭﺍﻧﺪ ﺑﺎ ﻟﺒﺎﺱ گارسونی ﺑﻪ ﻃﺮﻓﺶ ﺁﻣﺪ ﻭ ﺑﺎ ﻣﻬﺮﺑﺎنی ﺍﺯ ﺍﻭ ﭘﺮﺳﻴﺪ ﭼﻪ ﻣﻴﻞ ﺩﺍﺭﺩ.
🔸ﺯﻥ، ﻏﺬﺍیی ۸۰ﺩﻻﺭی ﺳﻔﺎﺭﺵ ﺩﺍﺩ ﻭ ﭘﺲ ﺍﺯ ﺁﻧﮑﻪ ﻏﺬﺍ ﺭﺍ ﺗﻤﺎﻡ ﮐﺮﺩ، ﻳﮏ ﺍﺳﮑﻨﺎﺱ ۱۰۰ﺩﻻﺭی ﺑﻪ ﺯﻥ ﺟﻮﺍﻥ ﺩﺍﺩ.
🔹ﺯﻥ ﺟﻮﺍﻥ ﺭﻓﺖ ﺗﺎ ۲۰ ﺩﻻﺭ باقیمانده ﺭﺍ ﺑﺮﮔﺮﺩﺍﻧﺪ. ﺍﻣﺎ وقتی ﺑﺎﺯﮔﺸﺖ ﺧﺒﺮی ﺍﺯ ﺁﻥ ﺯﻥ ﻧﺒﻮﺩ. ﺩﺭ ﻋﻮﺽ، ﺭﻭی ﻳﮏ ﺩﺳﺘﻤﺎﻝﮐﺎﻏﺬی ﺭﻭی ﻣﻴﺰ ﻳﺎﺩﺩﺍشتی ﺩﻳﺪﻩ میﺷﺪ.
🔸ﺯﻥ ﺟﻮﺍﻥ ﻳﺎﺩﺩﺍﺷﺖ ﺭﺍ ﺑﺮﺩﺍﺷﺖ. ﺩﺭ ﻳﺎﺩﺩﺍﺷﺖ ﻧﻮﺷﺘﻪ ﺷﺪﻩ ﺑﻮﺩ ﮐﻪ ﺁﻥ ۲۰ ﺩﻻﺭ ﺑﻪ ﻋﻼﻭﻩ ۴۰۰ ﺩﻻﺭ ﺯﻳﺮ ﺩﺳﺘﻤﺎﻝﮐﺎﻏﺬی ﺑﺮﺍی ﻭی ﮔﺬﺍﺷﺘﻪ ﺷﺪﻩ ﺍﺳﺖ ﺗﺎ ﺑﺮﺍی ﺯﺍﻳﻤﺎﻥ ﺩﭼﺎﺭ ﻣﺸﮑﻞ ﻧﺸﻮﺩ.
🔹ﻳﺎﺩﺩﺍﺷﺖ ﺑﺮﺍی ﺁﻥ ﺯﻥ ﺑﻮﺩ ﻭ ﺩﺭ ﺁﺧﺮ ﻧﻮﺷﺘﻪ ﺷﺪﻩ ﺑﻮﺩ: سعی ﮐﻦ ﺁﺧﺮﻳﻦ ﻧﻔﺮی ﻧﺒﺎشی ﮐﻪ ﮐﻤﮏ میﮐﻨﺪ.
🔸ﺷﺐ ﮐﻪ ﺷﻮﻫﺮ ﺯﻥ ﺟﻮﺍﻥ ﺑﻪ ﺧﺎﻧﻪ ﺑﺎﺯﮔﺸﺖ، ﺑﺴﻴﺎﺭ ﻣﺤﺰﻭﻥ ﺑﻮﺩ ﻭ ﮔﻔﺖ ﮐﻪ ﺑﻪﺧﺎﻃﺮ ﭘﻮﻝ ﺑﻴﻤﺎﺭﺳﺘﺎﻥ ﻧﮕﺮﺍﻥ ﺍﺳﺖ ﭼﻮﻥ ﻧﺰﺩﻳﮏ ﺯﺍﻳﻤﺎﻥ ﺍﺳﺖ ﻭ ﺁﻥﻫﺎ ﺁهی ﺩﺭ ﺑﺴﺎﻁ ﻧﺪﺍﺭﻧﺪ.
🔹ﺯﻥ ﺟﻮﺍﻥ ﻣﺎﺟﺮﺍی ﺁﻥ ﺭﻭﺯ ﺭﺍ ﺑﺮﺍﻳﺶ ﺗﻌﺮﻳﻒ ﮐﺮﺩ. ﺩﺭﺑﺎﺭﻩ ﺯنی ﺑﺎ ﭘﺎﻟﺘﻮی ﮐﺮﻡ ﺭﻭﺷﻦ ﮐﻪ ﻣﺒﻠﻎ ﮐﺎفی ﺑﺮﺍی ﺍﻭ ﮔﺬﺍﺷﺘﻪ ﺑﻮﺩ ﻭ ﻧﺎﻣﻪ ﺭﺍ ﻫﻢ ﺑﻪ ﺍﻭ ﻧﺸﺎﻥ ﺩﺍﺩ.
🔸ﻗﻄﺮﻩ ﺍشکی ﺍﺯ ﮔﻮﺷﻪ ﭼﺸﻢ ﻣﺮﺩ ﺟﻮﺍﻥ ﻓﺮﻭﺭﻳﺨﺖ ﻭ ﺑﺮﺍی ﻫﻤﺴﺮﺵ ﺗﻌﺮﻳﻒ ﮐﺮﺩ ﮐﻪ ﺁﻥ ﺭﻭﺯ ﺻﺒﺢ ﺩﺭ ﺟﺎﺩﻩ ﺑﻪ ﻫﻤﻴﻦ ﺯﻥ ﺑﺮﺍی ﺭﺿﺎی ﺧﺪﺍﻭﻧﺪ ﮐﻤﮏ ﮐﺮﺩﻩ ﺍﺳﺖ.
🔹ﺍﯾﻨﺠﺎﺳﺖ ﮐﻪ میگویند ﺍﺯ ﻫﺮ ﺩﺳﺖ ﺑﺪهی ﺍﺯ همان ﺩست میگیری.الله را فراموش نکنید
@Faghadkhada9
👌1
علماء کرام در مورد این مسئله در شریعت، بر اساس فقه حنفی چه میفرمایند:
حکم خریدن نان و خشک كردن آن و فروش نان خشک را توضیح دهید.
----👇الجَوَابُ بِإسْمِ المُلْهَمِ الصَّوَابٌ👇
وَعْلَیکُمُ السَّلامُ وَ رَحْمَةُ اللهِ وَ بَرَکَاتُه
قبل از بیان خرید و فروش نان خشک، باید اذعان داشت که اسراف در استفاده کردن از نان و بی حرمتی به نان بنا به حدیث حضرت رسول نازنین صلی الله علیه و سلم ناجائز است و فقهاء کرام در مورد رعایت حرمت نان به موارد ذیل تصریح نموده اند:
نان به اندازه مصرف روی سفره باشد.
نان با چاقو تکه تکه نشود.
ظروف و لیوان و .. روی نان گذاشته نشود.
با تکه نان انگشتان و .. سرو غذا پاک نشوند مگر اینکه بعد از آن فعل،خورده شود.
موقع خوردن نان طوری نان را نخورد که وسطش خورده شود و کناره نان باقی بماند.
با توجه به رعایت موارد فوق برای جلوگیری از اسراف نان که نتیجتا تولید نان خشکه زیاد می شود اگر نانی طوری خشک شد که قابل مصرف بود اما اهل خانه از مصرف آن طبیعتا خود داری میکردند فروختن آن جایز است ضمنا رعایت کردن حرمت نان در خرید و فروش گرچه نان خشک است لازم است.
و اگر نان خشکه ها طوری خشک شدند که کپک زده اند در حکم نان نجس اند و استفاده از آن نان خشکه ها برای مصرف مجدد انسان و حیوان جایز نیست.
ضمنا با توجه به کمبود نان و آرد، خریدن نان صرفا برای خشک کردن و فروختن چون حاجت مردم امروزه به نان مصرفی زیاد و مقدار نان هم کم است جایز نیست.
--👇 ارائه دلایل👇--
و فی المحیط البرهانی: ومن الإسراف أن يأكل وسط الخبز، ونزع حواشيه، أو يأكل ما انتفخ من الخبز كما يفعله بعض الجهال يزعمون أن ذلك ألذ، ولكن هذا إذا كان غيره لا يتناول ما ترك من حواشيه؛ فأما إذا كان غيره يتناول ذلك فلا بأس بذلك، كما لا بأس بأن يختار لتناوله رغيفاً بعد رغيف
ومن الإسراف التمسح بالخبز عند الفراغ من الطعام من غير أن يأكل ما يتمسح به؛ لأن غيره يستقذره فلا يأكله، فإما إذا أكل ما يتمسح به فلا بأس. ومن الإسراف إذا سقط من يده لقمة أن يتركها؛ بل ينبغي أن يبدأ بتلك اللقمة؛ لأن في تركها استخفاف بالخبز، ونحن أمرنا بإكرام الخبز؛ قال عليه السلام: «أكرموا الخبز فإنها من بركات السماء والأرض» ، (91أ2) وينبغي أن لا ينتظر الإدام إذا حضر الخبز، ويؤخذ في الأكل قبل أن يؤتى بالإدام.
الأكل ووضع المملحة على الخبز على الخوان، وإنه مكروه؛ لأنه استخفاف بالخبز، ولكن ينبغي أن يوضع الملح وحده على الخبز، هكذا ذكر في «فتاوى أهل سمرقند» ، وكان الفقيه أبو القاسم الصفار رحمه الله يقول: لا أجد نية الذهاب إلى الضيافة سوى أن آمر برفع المملحة عن الخبز، وأئمة بخارى لم يروا به بأسا، وكذلك تعليق الخبز بالخوان مكروه، وكذلك يكره وضع الخبز تحت القصعة، وفي مسح الإصبع والسكين بالخبز إذا كان يأكل، وكذا الخبز بعد ذلك، ومن مشايخ زماننا من أفتى بكراهة مسح الإصبع والسكين بالخبز، وإن أكل الخبز.
[المحیط البرهانی فی الفقه النعمانی. الفصل الثانی عشر فی الکراهیه فی الاکل. 5/ 351. ط: دارالکتب العلمیه. بیروت]
وفي«فتاوى أهل سمرقند» : رجل يأكل خبزا مع أهله، فاجتمع كسرات الخبز، ولا يشتهيها أهله فله أن يطعم الدجاجة أو البقرة أو الشاة؛ ذكر الشاة والبقر والدجاجة ولم يذكر الكلب والهرة قال: لا ينبغي أن يلقيها في الطريق، أو في النهر إلا إذا وضع لأجل النمل ليأكل، فحينئذ يجوزه، هكذا نقل عن السلف.
[المحیط البرهانی فی الفقه النعمانی. الفصل السابع عشر فی الهدایا و الضیافات. 5/ 368. ط: دارالکتب العلمیه. بیروت]
و فی الدر: واتخاذ الأطعمة سرف، وكذا وضع الخبز فوق الحاجة.
وفی الرد: ومن الإسراف أن يأكل وسط الخبز ويدع حواشيه أو يأكل ما انتفخ منه إلا أن يكون غيره يأكل ما تركه فلا بأس به كما لو اختار رغيفا دون رغيف. ومن إكرام الخبز أن لا ينتظر الإدام إذا حضر، وأن لا يترك لقمة سقطت من يده فإنه إسراف بل ينبغي أن يبتدئ بها.
[ردالمحتار علی الدرالمختار. کتاب الحضر و الاباحه 6/ 340. ط: دارالفکر.بیروت.]
واتخاذ ألوان الأطعمة ووضع الخبز على المائدة أكثر من الحاجة سرف إلا أن يكون من قصده أن يدعو الأضياف قوما بعد قوم حتى يأتوا على آخره؛ لأن فيه فائدة، ومن الإسراف أن يأكل وسط الخبز ويدع حواشيه أو يأكل ما انتفخ منه ويترك الباقي؛ لأن فيه نوع تجبر إلا يكون غيره يتناوله فلا
[الفتاوی الهندیه 5/336. ط: دارالفکر]
ولا يجوز لأحد أن يطعم المجنون الميتة بخلاف الهرة، وإذا تنجس الخبز أو الطعام لا يجوز أن يطعم الصغير أو المعتوه أو الحيوان المأكول اللحم، وقال أصحابنا: لا يجوز الانتفاع بالميتة على أي وجه، ولا يطعمها الكلاب والجوارح، كذا في القنية. {الفتاوی الهندیه 5/344. ط: دارالفکر}
✍️ واللهُ أعلَم بالصَّوأب.
خالد مدني عفااللهعنه
تاریخ: 1 /شعبان المعظم/۱۴۴۴ هجری.قمری الله را فراموش نکنید
@Faghadkhada9
حکم خریدن نان و خشک كردن آن و فروش نان خشک را توضیح دهید.
----👇الجَوَابُ بِإسْمِ المُلْهَمِ الصَّوَابٌ👇
وَعْلَیکُمُ السَّلامُ وَ رَحْمَةُ اللهِ وَ بَرَکَاتُه
قبل از بیان خرید و فروش نان خشک، باید اذعان داشت که اسراف در استفاده کردن از نان و بی حرمتی به نان بنا به حدیث حضرت رسول نازنین صلی الله علیه و سلم ناجائز است و فقهاء کرام در مورد رعایت حرمت نان به موارد ذیل تصریح نموده اند:
نان به اندازه مصرف روی سفره باشد.
نان با چاقو تکه تکه نشود.
ظروف و لیوان و .. روی نان گذاشته نشود.
با تکه نان انگشتان و .. سرو غذا پاک نشوند مگر اینکه بعد از آن فعل،خورده شود.
موقع خوردن نان طوری نان را نخورد که وسطش خورده شود و کناره نان باقی بماند.
با توجه به رعایت موارد فوق برای جلوگیری از اسراف نان که نتیجتا تولید نان خشکه زیاد می شود اگر نانی طوری خشک شد که قابل مصرف بود اما اهل خانه از مصرف آن طبیعتا خود داری میکردند فروختن آن جایز است ضمنا رعایت کردن حرمت نان در خرید و فروش گرچه نان خشک است لازم است.
و اگر نان خشکه ها طوری خشک شدند که کپک زده اند در حکم نان نجس اند و استفاده از آن نان خشکه ها برای مصرف مجدد انسان و حیوان جایز نیست.
ضمنا با توجه به کمبود نان و آرد، خریدن نان صرفا برای خشک کردن و فروختن چون حاجت مردم امروزه به نان مصرفی زیاد و مقدار نان هم کم است جایز نیست.
--👇 ارائه دلایل👇--
و فی المحیط البرهانی: ومن الإسراف أن يأكل وسط الخبز، ونزع حواشيه، أو يأكل ما انتفخ من الخبز كما يفعله بعض الجهال يزعمون أن ذلك ألذ، ولكن هذا إذا كان غيره لا يتناول ما ترك من حواشيه؛ فأما إذا كان غيره يتناول ذلك فلا بأس بذلك، كما لا بأس بأن يختار لتناوله رغيفاً بعد رغيف
ومن الإسراف التمسح بالخبز عند الفراغ من الطعام من غير أن يأكل ما يتمسح به؛ لأن غيره يستقذره فلا يأكله، فإما إذا أكل ما يتمسح به فلا بأس. ومن الإسراف إذا سقط من يده لقمة أن يتركها؛ بل ينبغي أن يبدأ بتلك اللقمة؛ لأن في تركها استخفاف بالخبز، ونحن أمرنا بإكرام الخبز؛ قال عليه السلام: «أكرموا الخبز فإنها من بركات السماء والأرض» ، (91أ2) وينبغي أن لا ينتظر الإدام إذا حضر الخبز، ويؤخذ في الأكل قبل أن يؤتى بالإدام.
الأكل ووضع المملحة على الخبز على الخوان، وإنه مكروه؛ لأنه استخفاف بالخبز، ولكن ينبغي أن يوضع الملح وحده على الخبز، هكذا ذكر في «فتاوى أهل سمرقند» ، وكان الفقيه أبو القاسم الصفار رحمه الله يقول: لا أجد نية الذهاب إلى الضيافة سوى أن آمر برفع المملحة عن الخبز، وأئمة بخارى لم يروا به بأسا، وكذلك تعليق الخبز بالخوان مكروه، وكذلك يكره وضع الخبز تحت القصعة، وفي مسح الإصبع والسكين بالخبز إذا كان يأكل، وكذا الخبز بعد ذلك، ومن مشايخ زماننا من أفتى بكراهة مسح الإصبع والسكين بالخبز، وإن أكل الخبز.
[المحیط البرهانی فی الفقه النعمانی. الفصل الثانی عشر فی الکراهیه فی الاکل. 5/ 351. ط: دارالکتب العلمیه. بیروت]
وفي«فتاوى أهل سمرقند» : رجل يأكل خبزا مع أهله، فاجتمع كسرات الخبز، ولا يشتهيها أهله فله أن يطعم الدجاجة أو البقرة أو الشاة؛ ذكر الشاة والبقر والدجاجة ولم يذكر الكلب والهرة قال: لا ينبغي أن يلقيها في الطريق، أو في النهر إلا إذا وضع لأجل النمل ليأكل، فحينئذ يجوزه، هكذا نقل عن السلف.
[المحیط البرهانی فی الفقه النعمانی. الفصل السابع عشر فی الهدایا و الضیافات. 5/ 368. ط: دارالکتب العلمیه. بیروت]
و فی الدر: واتخاذ الأطعمة سرف، وكذا وضع الخبز فوق الحاجة.
وفی الرد: ومن الإسراف أن يأكل وسط الخبز ويدع حواشيه أو يأكل ما انتفخ منه إلا أن يكون غيره يأكل ما تركه فلا بأس به كما لو اختار رغيفا دون رغيف. ومن إكرام الخبز أن لا ينتظر الإدام إذا حضر، وأن لا يترك لقمة سقطت من يده فإنه إسراف بل ينبغي أن يبتدئ بها.
[ردالمحتار علی الدرالمختار. کتاب الحضر و الاباحه 6/ 340. ط: دارالفکر.بیروت.]
واتخاذ ألوان الأطعمة ووضع الخبز على المائدة أكثر من الحاجة سرف إلا أن يكون من قصده أن يدعو الأضياف قوما بعد قوم حتى يأتوا على آخره؛ لأن فيه فائدة، ومن الإسراف أن يأكل وسط الخبز ويدع حواشيه أو يأكل ما انتفخ منه ويترك الباقي؛ لأن فيه نوع تجبر إلا يكون غيره يتناوله فلا
[الفتاوی الهندیه 5/336. ط: دارالفکر]
ولا يجوز لأحد أن يطعم المجنون الميتة بخلاف الهرة، وإذا تنجس الخبز أو الطعام لا يجوز أن يطعم الصغير أو المعتوه أو الحيوان المأكول اللحم، وقال أصحابنا: لا يجوز الانتفاع بالميتة على أي وجه، ولا يطعمها الكلاب والجوارح، كذا في القنية. {الفتاوی الهندیه 5/344. ط: دارالفکر}
✍️ واللهُ أعلَم بالصَّوأب.
خالد مدني عفااللهعنه
تاریخ: 1 /شعبان المعظم/۱۴۴۴ هجری.قمری الله را فراموش نکنید
@Faghadkhada9
❤1
🌴 ربطی نداره متأهلی یا مجرد،
مکث را تمرین کن....
✅ گاهی زندگی سخت است و گاهی ما سخت ترش میکنیم!
گاهی آرامش داریم، خودمون خرابش میکنیم!
گاهی خیلی چیزا رو داریم اما محو تماشای نداشته هامون میشیم!
🍁گاهی حالمون خوبه اما با نگرانی فردا خرابش میکنیم! گاهی میشه بخشید اما با انتقام ادامش میدیم!
■گاهی میشه ادامه داد اما با اشتیاق انصراف میدیم! گاهی باید انصراف داد اما با حماقت ادامه میدیم!
○رو گاهی...
○ گاهی...
○ گاهی...
🌸 تمام عمر اشتباه میکنیم و نمیدونیم یا نمیخوایم بدونیم! کاش بیشتر مراقب خودمون، تصمیماتمون و گاهیهای زندگیمون باشیم.
👌🏼کاش یادمون نره که فقط:
"یکبار زنده ایم و زندگی میکنیم،
فقط یکبار"الله را فراموش نکنید
@Faghadkhada9
مکث را تمرین کن....
✅ گاهی زندگی سخت است و گاهی ما سخت ترش میکنیم!
گاهی آرامش داریم، خودمون خرابش میکنیم!
گاهی خیلی چیزا رو داریم اما محو تماشای نداشته هامون میشیم!
🍁گاهی حالمون خوبه اما با نگرانی فردا خرابش میکنیم! گاهی میشه بخشید اما با انتقام ادامش میدیم!
■گاهی میشه ادامه داد اما با اشتیاق انصراف میدیم! گاهی باید انصراف داد اما با حماقت ادامه میدیم!
○رو گاهی...
○ گاهی...
○ گاهی...
🌸 تمام عمر اشتباه میکنیم و نمیدونیم یا نمیخوایم بدونیم! کاش بیشتر مراقب خودمون، تصمیماتمون و گاهیهای زندگیمون باشیم.
👌🏼کاش یادمون نره که فقط:
"یکبار زنده ایم و زندگی میکنیم،
فقط یکبار"الله را فراموش نکنید
@Faghadkhada9
👏2
#دوقسمت چهل وسه وچهل وچهار
📔دلبر
بعد از رفتنه خانواده ی رامین بابا آماده شد که برای مراسم عمو بره مامان کنارم روی مبل نشست و اشکام رو پاک کرد بابا گفت پاشو خانم آماده شو بریم مراسم مامان با دلخوری گفت بهت گفتم من نمیام هر چی بهت گفتم با این پسره ی عقده ای حرف بزن نزدی آبرومون رفت جلوی خانواده ی رامین پسره ی بدبخت و بیگناه رو کشوندن زندان تو میخوای بری سر سلامتیشون ؟بابا با ناراحتی گفت پاشو زن پاشو بچه بازی در نیار هر کاری وقتی داره الان اینا داغدارن مثل من پدرشون رو از دست دادن چیزی حالیشون نیست رامین هم قاتله پدرشون میدونن الان کسی که پدرشون رو هل داده و باعثه مرگش شده رامینه حالا چه دامادت باشه چه نباشه فرقی نداره اونا دنبال مجازاتشن مامان با ناراحتی گفت تو نباید ازشون دفاع کنی اون بهزاد در به در شده با نقشه اومد جلو و این مصیبت رو سرمون آورد ممکن بود فرشاد عموش رو عقب بکشه و الان قاتل فرشاد میشد ممکن بود اونا پدر رامین رو میکشتن هر انفاقی تو اون دعوای مسخره ممکن بود پیش بیاد مامان حرف حق میزد بابا هم میدونست اما اونم حرف خودش رو قبول داشت مامان گفت من نمیام بچه م حالش خرابه اگه بلایی سرش بیاد اون بهزاد گور به گور شده جواب میده خودت برو مراسمه برادرت خدا رحمتش کنه اما بچه ش رو درست تربیت نکرد خودشم خام و قربانیه پسرش کرد بابا ناراحت و عصبی از خونه بیرون رفت مامان گفت غصه نخور دلبر جان درستش میکنیم هر جور شده رضایت میگیریم ازشون رامین زیاد اونجا نمیمونه
از اون خراب شده که در اومد میفرستمتون سر زندگیتون اشکام بی اختیار روی صورتم میغلطید و صورتم رو داغ کرده بودمامان یه قرص آوردبرام وبایه لیوان شربت به خوردم دادویه ملحفه ی تمیزکشیدروم خوابم برداماتوخواب همش کابوس میدیدم ورامین عزیزم رو ...که دوروبرش پراز گرگه واون درحاله فراروتقلاست وحشت زده ازخواب میپریدم مامان کنارم نشسته بودواشک میریخت باباوفرشاد هنوزنیومده بودن مامان نگرانه من بودومن نگرانه رامین روزهای خیلی سخت وبدی بودپرازاسترس غم ونگرانی تاجایی که دلم میخواست همه ی اون قرصهایی که مامان بهم داده بودرو یک جامیخوردم ومیخوابیدم ودیگه بیدار نمیشدم فردای اون روز همراهه فرشادو مامان رفتم کلانتری رامین هنوزبلاتکلیف تو کلانتری بودوهنوز حکمی براش نداده بودن به التماس وگریه وزاری افسر نگهبان بارییس کلانتری صحبت کردتامن بتونم چند دقیقه رامین روببینم البته با یه سربازرامین رودیدم طفلک رامین رنگ به صورت نداشت باچشمای اشکبارنگاهش کردم وبابغض بهش گفتم رامین جان غصه نخوری ها ماهر کاری لازم باشه برای ییرون اومدنت انجام میدیم بهترین وکیل رومیگیریم مانمیزاریم تواینجابمونی رامین پرازاسترس وغم بود حقم داشت باصدای آروم وناراحت گفت به خدامن اصلا نفهمیدم چی شدعموت ...اینو گفت وزدزیرگریه دلم ازمظلومیته رامین داشت آتیش میگرفت کمی باهاش حرف زدم و دلداریش دادم وبا اشاره ی افسر نگهبان سرباز ازم خواست که دیگه ازرامین خداحافظی کنم وبریم داخل.حال روحی و جسمیه هیچ کدوم از اعضای خانواده خوب نبود هر کدوم توفکروخیاله خودش دنبال راهه چاره ای بودازفردای اون روزراه افتادم دنبال وکیل توی شهر ازهرکسی آدرسی میگرفتم ومیرفتم سراغش وباهاش حرف میزدم بابا ومامان تقریباهرشب باهم بحث داشتن ومامان که میگفت بایدبری و بهزادروراضی کنی ورضایتشونروبگیری به هرطریقی که شده درهرحال اونابودن که خونه ی مابی حرمتی کردن و .....بابا هم حرفه خودش رومیزد با مشاوره ی یه وکیل خانواده ی رامین هم ازبهزادشکایت کردن بلکه اینجوری رامین حکم قتل عمدنخوره و دفاع ازخود به حساب بیادوکیلی که برای رامین گرفته بودیم آدم کاربلدی بود و بهمون قول داده بودکه هرجورشده حکم رامین رو به قتل غیرعمدمیرسونه که بادیه قضیه حل و فصل بشه این وسط مامان بعدازچند بارجنگ ودعوا بالاخره تونسته بودبابارو راضی کنه که برای صحیت بره پیشه بهزاد بلکه بتونه رضایت بگیره که رامین ازاون مخمصه نجات پیدا کنه ترم آخردانشگاه بود از جریان عمو شش ماه گذشته بودودادگاهه رامین یک باربرگزار شده بودوعلی رغم تلاشه وکیل حکم جاری قتل عمد بودوبهزاد هم حس قدرت میکردالبته بهزادهم به جرم زخمی کردنه رامین واستفاده از سلاح سردمحکوم شده بوداماحکم اون کجا وحکم رامین کجا ؟بعداز پایانه جلسه ی دادگاه بابا همراهه خانواده ی رامین رفتن خونه ی عمو اینا بلکه ازهردوطرف رضایت داده بشه و خانواده ی عمو به دریافته دیه بسنده کنند و رامین خلاص بشه بابدبختی لیسانسم رو گرفتم وبامعدل خیلی پایین بالاخره دانشگاهم تموم شد ...طفلک رامین این دو ترم رو از دست داده بوددرواقع اگه بیرون از زندان بودبایدمدرک پزشکی ش رومیگرفت هربارکه خانواده ی رامین برای رضایت میرفتن ناامیدوغصه دارمیومدن بهزادبه هیچ وجه کوتاه نمیومد و خانواده ش هم مطبع اون بودن الله را فراموش نکنید
@Faghadkhada9
📔دلبر
بعد از رفتنه خانواده ی رامین بابا آماده شد که برای مراسم عمو بره مامان کنارم روی مبل نشست و اشکام رو پاک کرد بابا گفت پاشو خانم آماده شو بریم مراسم مامان با دلخوری گفت بهت گفتم من نمیام هر چی بهت گفتم با این پسره ی عقده ای حرف بزن نزدی آبرومون رفت جلوی خانواده ی رامین پسره ی بدبخت و بیگناه رو کشوندن زندان تو میخوای بری سر سلامتیشون ؟بابا با ناراحتی گفت پاشو زن پاشو بچه بازی در نیار هر کاری وقتی داره الان اینا داغدارن مثل من پدرشون رو از دست دادن چیزی حالیشون نیست رامین هم قاتله پدرشون میدونن الان کسی که پدرشون رو هل داده و باعثه مرگش شده رامینه حالا چه دامادت باشه چه نباشه فرقی نداره اونا دنبال مجازاتشن مامان با ناراحتی گفت تو نباید ازشون دفاع کنی اون بهزاد در به در شده با نقشه اومد جلو و این مصیبت رو سرمون آورد ممکن بود فرشاد عموش رو عقب بکشه و الان قاتل فرشاد میشد ممکن بود اونا پدر رامین رو میکشتن هر انفاقی تو اون دعوای مسخره ممکن بود پیش بیاد مامان حرف حق میزد بابا هم میدونست اما اونم حرف خودش رو قبول داشت مامان گفت من نمیام بچه م حالش خرابه اگه بلایی سرش بیاد اون بهزاد گور به گور شده جواب میده خودت برو مراسمه برادرت خدا رحمتش کنه اما بچه ش رو درست تربیت نکرد خودشم خام و قربانیه پسرش کرد بابا ناراحت و عصبی از خونه بیرون رفت مامان گفت غصه نخور دلبر جان درستش میکنیم هر جور شده رضایت میگیریم ازشون رامین زیاد اونجا نمیمونه
از اون خراب شده که در اومد میفرستمتون سر زندگیتون اشکام بی اختیار روی صورتم میغلطید و صورتم رو داغ کرده بودمامان یه قرص آوردبرام وبایه لیوان شربت به خوردم دادویه ملحفه ی تمیزکشیدروم خوابم برداماتوخواب همش کابوس میدیدم ورامین عزیزم رو ...که دوروبرش پراز گرگه واون درحاله فراروتقلاست وحشت زده ازخواب میپریدم مامان کنارم نشسته بودواشک میریخت باباوفرشاد هنوزنیومده بودن مامان نگرانه من بودومن نگرانه رامین روزهای خیلی سخت وبدی بودپرازاسترس غم ونگرانی تاجایی که دلم میخواست همه ی اون قرصهایی که مامان بهم داده بودرو یک جامیخوردم ومیخوابیدم ودیگه بیدار نمیشدم فردای اون روز همراهه فرشادو مامان رفتم کلانتری رامین هنوزبلاتکلیف تو کلانتری بودوهنوز حکمی براش نداده بودن به التماس وگریه وزاری افسر نگهبان بارییس کلانتری صحبت کردتامن بتونم چند دقیقه رامین روببینم البته با یه سربازرامین رودیدم طفلک رامین رنگ به صورت نداشت باچشمای اشکبارنگاهش کردم وبابغض بهش گفتم رامین جان غصه نخوری ها ماهر کاری لازم باشه برای ییرون اومدنت انجام میدیم بهترین وکیل رومیگیریم مانمیزاریم تواینجابمونی رامین پرازاسترس وغم بود حقم داشت باصدای آروم وناراحت گفت به خدامن اصلا نفهمیدم چی شدعموت ...اینو گفت وزدزیرگریه دلم ازمظلومیته رامین داشت آتیش میگرفت کمی باهاش حرف زدم و دلداریش دادم وبا اشاره ی افسر نگهبان سرباز ازم خواست که دیگه ازرامین خداحافظی کنم وبریم داخل.حال روحی و جسمیه هیچ کدوم از اعضای خانواده خوب نبود هر کدوم توفکروخیاله خودش دنبال راهه چاره ای بودازفردای اون روزراه افتادم دنبال وکیل توی شهر ازهرکسی آدرسی میگرفتم ومیرفتم سراغش وباهاش حرف میزدم بابا ومامان تقریباهرشب باهم بحث داشتن ومامان که میگفت بایدبری و بهزادروراضی کنی ورضایتشونروبگیری به هرطریقی که شده درهرحال اونابودن که خونه ی مابی حرمتی کردن و .....بابا هم حرفه خودش رومیزد با مشاوره ی یه وکیل خانواده ی رامین هم ازبهزادشکایت کردن بلکه اینجوری رامین حکم قتل عمدنخوره و دفاع ازخود به حساب بیادوکیلی که برای رامین گرفته بودیم آدم کاربلدی بود و بهمون قول داده بودکه هرجورشده حکم رامین رو به قتل غیرعمدمیرسونه که بادیه قضیه حل و فصل بشه این وسط مامان بعدازچند بارجنگ ودعوا بالاخره تونسته بودبابارو راضی کنه که برای صحیت بره پیشه بهزاد بلکه بتونه رضایت بگیره که رامین ازاون مخمصه نجات پیدا کنه ترم آخردانشگاه بود از جریان عمو شش ماه گذشته بودودادگاهه رامین یک باربرگزار شده بودوعلی رغم تلاشه وکیل حکم جاری قتل عمد بودوبهزاد هم حس قدرت میکردالبته بهزادهم به جرم زخمی کردنه رامین واستفاده از سلاح سردمحکوم شده بوداماحکم اون کجا وحکم رامین کجا ؟بعداز پایانه جلسه ی دادگاه بابا همراهه خانواده ی رامین رفتن خونه ی عمو اینا بلکه ازهردوطرف رضایت داده بشه و خانواده ی عمو به دریافته دیه بسنده کنند و رامین خلاص بشه بابدبختی لیسانسم رو گرفتم وبامعدل خیلی پایین بالاخره دانشگاهم تموم شد ...طفلک رامین این دو ترم رو از دست داده بوددرواقع اگه بیرون از زندان بودبایدمدرک پزشکی ش رومیگرفت هربارکه خانواده ی رامین برای رضایت میرفتن ناامیدوغصه دارمیومدن بهزادبه هیچ وجه کوتاه نمیومد و خانواده ش هم مطبع اون بودن الله را فراموش نکنید
@Faghadkhada9
❤3👍1
#سرگذشت
#برشی_از_یک_زندگی
#نازبانو
#قسمت_هشتادوششم
فخر السادات که حالا با هووش تو یهچ جبهه بود گفت بسیار!!!فقط جای شما خالی بوددایه که کنف شده بود گفت دوستان بجای ما منیره ریز خندید و گفت اصلا هم جاتون خالی نبود نمیدونید دامادشون چه رفتاری داشت.منیره ادامه داداصلا با هیچ کس حرف نزددایه گفت خب مادر هر کی یه اخلاقی داره حتما غریبی کرده منیره گفت نه اتفاقا خیلی هم پررو تشریف داشت اصلا جواب احوالپرسی آقا رو درست و حسابی ندادحتی به اکبر هم اعتنایی نکرددایه با شنیدن این حرف عصبی شد و گفت مگه اون چی داره که اکبر نداره فخر السادات گفت والا ما هم خیلی وقته میخواییم بدونیم شما فهمیدی به ما هم بگوتو همین وقت طاهره با پاش در و باز کرد و رضا بلند شد و زود سینی چای و گرفت دایه از شنیدن حرفهای منیره خیلی داغون شد و مدام فخر السادات و نگاه میکرد و لبش و از حرص گاز میگرفت اون دو زن با نگاههاشون باهم حرف میزدن اکبر همونطور که چای برمیداشت گفت دایه خودتو ناراحت نکن بزار هر طور دلش میخواد رفتار کنه بزار عمه بی بی فکر کنه دامادش از جوونهای کل طایفه سر هست
هر کدوم از زنها حرفی میزدن و تنهاشنونده اون جمع من بودم آقا کمی گوش داد و بعد با عصبانیت قندی که تو دستش بود و تو سینی پرت کرد و قندکمانه کرد و جلوی زانوی فخر السادات افتادآقا گفت بسه دیگه چقد غیبت میکنیدیه ساعت نشده نون و نمکشونو خوردیم خجالت هم خوب چیزیه عمه بی بی که خودش براتون کم نزاشت بیچاره بابت رفتار دامادش هزار بار مثل پاییز سرخ و زرد شدهیچ کس حرفی نمیزدچیزی که برام عجیب بود این بود که هنوز خواهرش و به هر دوتا زنش ترجیح میداداز صدای بلند آقا ترسید و گریه کرددایه بلند شد و گفت از وقت خواب محمد گذشته بخدامن نمیخواستم بیام حسین اصرار کرد بعد هم خداحافظی کرد و رفت.پشت سرش منیژه بلند شد و با دلخوری گفت ولی من وقتی وجیهه رو ببینم گله این بی حرمتی شوهرشو میکنم شوهرای ما خیلی هم سرتر از مال اونن غلط کرده مرتیکه تازه به دوران رسیده وبدون خداحافظی رفت.طاهره قلیون اورد و منیره و دامادها به احترام آقا موندن و تو سکوت تلخی چایی خوردن و رفتن ما هم به اتاقمون برگشتیم برعکس بقیه اکبر خیلی سرحال و سر کیف بود و قربون صدقه های دایه و مادرش حسابی سرحالش کرده بود اصلا دلم نمیخواست در مورد وجیهه و شوهرش چیزی بشنوم دیگه فکرم مشغول خونمون بود و طبق قولی که اکبر داده بود باید فردا منو میبرد روستا همونطور که کنار هم بودیم به طرفش چرخیدم و گفتم میشه فردا منو ببری ده اکبر بی تفاوت گفت هفته بعد میریم نمیخوام فردا مادرم وتنها بزارم میترسم سر مهمونی امشب انقد با آقام کلکل کنن که دعوا بشه حرفی نزدم و به دنده دیگه ام چرخیدم اکبر گفت ناراحت شدی?گفتم نه اما مثل تو که نگران خونواده اتی منم نگرانشون هستم نمیدونم سعید تونست برای حوزه رفتن پدرمو قانع کنه یا نه اکبر گفت گفتم که هفته بعد میبرم اما پدرت هم نباید به سعید چیزی رو تحمیل کنه باید به نظر و سلیقه اونم احترام بزاره بعد اومد کنارم نشست و گفت حالا دیگه تو همسر منی بزار یه اعترافی بهت بکنم منم اصلا دوست نداشتم نظام برم همش به اصرار پدرم بود دلم میخواست بازاری بشم الانم دلم میخواد نظام و ول کنم و برم یه مغازه خرازی بزنم و بعد مثل شوهر وجیهه پیشرفت کنم.گفتم وای نگو اکبر پدرم همیشه میگه اکبر آینده داره اکبر از اینکه دید منم احساسشو درک نمیکنم دلخور نگاهی بهم کرد و بلند شد و رفت آبی به صورتش بزنه دست خودم نبود سنی نداشتم که بتونم مشورت درستی بهش بدم با اینکه به سفارش دایه سعی میکردم خانمانه رفتار کنم من تو اون خونه هویتم و از دست داده بودم و برای همه یه نقاب میزدم.برای اکبر نقاب یه زن عاقل و پخته چون انتظار داشت در حد مادر و خواهراش سنجیده رفتار کنم برای فخر السادات نقاب یه عروس سنگین و رنگین برای طاهره نقاب یه دختر زبر و زرنگ گاهی برای دایه هم نقاب میزدم فقط پیش نیر خود واقعیم بودم و اونم کم کم حس میکردم با صمیمی شدن با دایه داره ازم دور میشه من تو اون خونه خود واقعیم نبودم.یه هفته هم گذشت و روزی که اکبر بهم قول داده بود منو ببره ده رسید صبح زود بیدار شدم و آماده شدم و با اکبر راه افتادیم.فخر السادات دلش نمیخواست بریم و موقع رفتن با اخم کنار گوش اکبر پچ پچ کرد میترسم تو این رفت و آمدها بچه ات اذیت بشه اکبر هم گفت چاره ای ندارم مجبورم اما من اعتنایی نکردم بلاخره رسیدیم و سر جاده از ماشین پیاده شدیم و چشمم به مدرسه افتاد که دیگه داشت تکمیل میشدبه سر کوچه که رسیدیم پدر و دیدم که دم در وایساده بود با ذوق صداش کردم و.برگشت سمتمون و از دیدنمون ذوق کرد
گفتم مبارکه پدر میبینم مدرسه هم داره آماده میشه پدر گفت اره خداروشکر به زودی از شهر میان برای افتتاحیه شما هم باید بیایید روز مهمیه برای من و همه اهالی ده
الله را فراموش نکنید
@Faghadkhada9
#برشی_از_یک_زندگی
#نازبانو
#قسمت_هشتادوششم
فخر السادات که حالا با هووش تو یهچ جبهه بود گفت بسیار!!!فقط جای شما خالی بوددایه که کنف شده بود گفت دوستان بجای ما منیره ریز خندید و گفت اصلا هم جاتون خالی نبود نمیدونید دامادشون چه رفتاری داشت.منیره ادامه داداصلا با هیچ کس حرف نزددایه گفت خب مادر هر کی یه اخلاقی داره حتما غریبی کرده منیره گفت نه اتفاقا خیلی هم پررو تشریف داشت اصلا جواب احوالپرسی آقا رو درست و حسابی ندادحتی به اکبر هم اعتنایی نکرددایه با شنیدن این حرف عصبی شد و گفت مگه اون چی داره که اکبر نداره فخر السادات گفت والا ما هم خیلی وقته میخواییم بدونیم شما فهمیدی به ما هم بگوتو همین وقت طاهره با پاش در و باز کرد و رضا بلند شد و زود سینی چای و گرفت دایه از شنیدن حرفهای منیره خیلی داغون شد و مدام فخر السادات و نگاه میکرد و لبش و از حرص گاز میگرفت اون دو زن با نگاههاشون باهم حرف میزدن اکبر همونطور که چای برمیداشت گفت دایه خودتو ناراحت نکن بزار هر طور دلش میخواد رفتار کنه بزار عمه بی بی فکر کنه دامادش از جوونهای کل طایفه سر هست
هر کدوم از زنها حرفی میزدن و تنهاشنونده اون جمع من بودم آقا کمی گوش داد و بعد با عصبانیت قندی که تو دستش بود و تو سینی پرت کرد و قندکمانه کرد و جلوی زانوی فخر السادات افتادآقا گفت بسه دیگه چقد غیبت میکنیدیه ساعت نشده نون و نمکشونو خوردیم خجالت هم خوب چیزیه عمه بی بی که خودش براتون کم نزاشت بیچاره بابت رفتار دامادش هزار بار مثل پاییز سرخ و زرد شدهیچ کس حرفی نمیزدچیزی که برام عجیب بود این بود که هنوز خواهرش و به هر دوتا زنش ترجیح میداداز صدای بلند آقا ترسید و گریه کرددایه بلند شد و گفت از وقت خواب محمد گذشته بخدامن نمیخواستم بیام حسین اصرار کرد بعد هم خداحافظی کرد و رفت.پشت سرش منیژه بلند شد و با دلخوری گفت ولی من وقتی وجیهه رو ببینم گله این بی حرمتی شوهرشو میکنم شوهرای ما خیلی هم سرتر از مال اونن غلط کرده مرتیکه تازه به دوران رسیده وبدون خداحافظی رفت.طاهره قلیون اورد و منیره و دامادها به احترام آقا موندن و تو سکوت تلخی چایی خوردن و رفتن ما هم به اتاقمون برگشتیم برعکس بقیه اکبر خیلی سرحال و سر کیف بود و قربون صدقه های دایه و مادرش حسابی سرحالش کرده بود اصلا دلم نمیخواست در مورد وجیهه و شوهرش چیزی بشنوم دیگه فکرم مشغول خونمون بود و طبق قولی که اکبر داده بود باید فردا منو میبرد روستا همونطور که کنار هم بودیم به طرفش چرخیدم و گفتم میشه فردا منو ببری ده اکبر بی تفاوت گفت هفته بعد میریم نمیخوام فردا مادرم وتنها بزارم میترسم سر مهمونی امشب انقد با آقام کلکل کنن که دعوا بشه حرفی نزدم و به دنده دیگه ام چرخیدم اکبر گفت ناراحت شدی?گفتم نه اما مثل تو که نگران خونواده اتی منم نگرانشون هستم نمیدونم سعید تونست برای حوزه رفتن پدرمو قانع کنه یا نه اکبر گفت گفتم که هفته بعد میبرم اما پدرت هم نباید به سعید چیزی رو تحمیل کنه باید به نظر و سلیقه اونم احترام بزاره بعد اومد کنارم نشست و گفت حالا دیگه تو همسر منی بزار یه اعترافی بهت بکنم منم اصلا دوست نداشتم نظام برم همش به اصرار پدرم بود دلم میخواست بازاری بشم الانم دلم میخواد نظام و ول کنم و برم یه مغازه خرازی بزنم و بعد مثل شوهر وجیهه پیشرفت کنم.گفتم وای نگو اکبر پدرم همیشه میگه اکبر آینده داره اکبر از اینکه دید منم احساسشو درک نمیکنم دلخور نگاهی بهم کرد و بلند شد و رفت آبی به صورتش بزنه دست خودم نبود سنی نداشتم که بتونم مشورت درستی بهش بدم با اینکه به سفارش دایه سعی میکردم خانمانه رفتار کنم من تو اون خونه هویتم و از دست داده بودم و برای همه یه نقاب میزدم.برای اکبر نقاب یه زن عاقل و پخته چون انتظار داشت در حد مادر و خواهراش سنجیده رفتار کنم برای فخر السادات نقاب یه عروس سنگین و رنگین برای طاهره نقاب یه دختر زبر و زرنگ گاهی برای دایه هم نقاب میزدم فقط پیش نیر خود واقعیم بودم و اونم کم کم حس میکردم با صمیمی شدن با دایه داره ازم دور میشه من تو اون خونه خود واقعیم نبودم.یه هفته هم گذشت و روزی که اکبر بهم قول داده بود منو ببره ده رسید صبح زود بیدار شدم و آماده شدم و با اکبر راه افتادیم.فخر السادات دلش نمیخواست بریم و موقع رفتن با اخم کنار گوش اکبر پچ پچ کرد میترسم تو این رفت و آمدها بچه ات اذیت بشه اکبر هم گفت چاره ای ندارم مجبورم اما من اعتنایی نکردم بلاخره رسیدیم و سر جاده از ماشین پیاده شدیم و چشمم به مدرسه افتاد که دیگه داشت تکمیل میشدبه سر کوچه که رسیدیم پدر و دیدم که دم در وایساده بود با ذوق صداش کردم و.برگشت سمتمون و از دیدنمون ذوق کرد
گفتم مبارکه پدر میبینم مدرسه هم داره آماده میشه پدر گفت اره خداروشکر به زودی از شهر میان برای افتتاحیه شما هم باید بیایید روز مهمیه برای من و همه اهالی ده
الله را فراموش نکنید
@Faghadkhada9
#سرگذشت
#برشی_از_یک_زندگی
#نازبانو
#قسمت_هشتادوهفتم
باهم واردخونه شدیم طلعت تو ایوون وایساده بود و با دیدن من با تعجب به سمتمون اومد و بغلم کرد و گفت خوش اومدین چه عجب؟خیلی عوض شده بود جوری که تو نگاه اول متوجه این تغییرات شدم.دستی به سر و صورتش کشیده بود و ابروهاشو نازکتر کرده بود و موهای مرتبش از زیر روسری کوچیکی که به سر داشت معلوم بودکمی هم سرخاب سفیداب مالیده بود و دیگه از اون صورت بی روح و خسته خبری نبودپدر اکبر و به اتاق مهمونخونه دعوت کرد و با صدای بلند گفت سعید برو دنبال خانوم جون بگوداماد و نازبانو اومدن ملک نازو سعید با شنیدن این حرف از اتاق بیرون اومدن و ملک ناز با دیدن من با خوشحالی سمتم دوییددستهامو باز کردم و محکم بغلش کردم و تا میتونستم بوسیدمش خیلی دلتنگش بودم.سعید متین و سنگین جلو اومد و احوالپرسی کرد باهام پدر گفت سر پا نمونید بفرمایید تو و رفتیم مهمونخونه به طلعت گفتم چطورید خوبید شما چیکار میکنید قبل اون پدر جواب داد و گفت سپردم بعدا بره تو مدرسه تدریس کنه بهشون گفتم که سابقه تدریس داره و چند تا از دخترهای ده و باسواد کرده اونا هم قول دادن ازش تو مدرسه استفاده کنن بعد رو به اکبر گفت راستی میدونستی مادر نازبانو و طلعت دختر عمو بودن اینا یه عادتی دارن اگه بخوان کاری کنن توش بهترین میشن اما نعوذبالله اگه نخوان کاری کنن هیچ کس حریفشون نمیشه و بلند خندید چشمم به بتول که گوشه اتاق بود افتاد دلم براش سوخت خیلی چاق شده بود حس میکردم اگه انگشت دستم بهش بخوره میترکه سلام دادم بهش اونم با لبخند جوابمو داد و معذب ملحفه رو روش کشید روزهای اخر بارداریش بوداکبر دو زانو نشست و نگاهی به بتول کرد و به پدر گفت وضعیتشون نگران کننده هست پارسال هم همسر یکی از افسرها اینطور بود و چند ماه اخر بارداریش تو بیمارستان بستری شد و اخر سر هم زیر نظر پزشک هندی بسلامت بچه اش و دنیا اورد و خوب شدشنیدم بعضی از خانمهای باردار به مسمویت بارداری دچار میشن.اکبر ادامه دادمیخوایید با همون دکتر هندی حرف بزنم بتول خانوم و هم ببریم پیشش پدر نگاهی به بتول کرد و گفت من حرفی ندارم اتفاقا طبیب هم گفته فشارش بالاس نباید نمک بخوره اما چند روز قبل که ننه اش اومده بود دیدنش با مونس که داشتن رختخوابشو و عوض میکردن نمک پیدا کردن حرف گوش نمیکنه اکبر با ترحم نگاهی بهش کرد و گفت بفکر سلامتی خودتون باشید من قرار هست نازبانو رو ببرم پیشش میخوایید برا شما هم وقت بگیرم.بتول که دید داره بحثها جدی میشه گفت نه نمیخواد مادرمم میگه مثل من بود با زایمان همه این ورمها از بین میبره.اکبر گفت خودتون میدونید من چیزی رو که شنیدم گفتم بهتون.طلعت با ترحم نگاهی بهش کرد و گفت به مونس باید بگم غذاشو کم نمک کنه و سبک کنه هر شبش هم وارسی کنن اطرافشو تا این چند روز هم به خوبی بگذره.همون موقع مونس با سینی چای وارد شد و چون حرفهامونو شنیده بودگفت مگه بچه اس که من منعش کنم خودش باید بفکر خودش باشه همش اصرار داره عاشو دوبرابر بدم میگه من دو نفرم باید زیاد غذا بخورم پدر گفت تو کم کن اگه گوش نداد من به حسابش میرسم
فهمیدم دیگه پدرم علاقه قبل و به بتول نداره.حرفهای مادر جان یادم افتاد که میگفت لوندی های بتول هم تموم میشه و از چشم پدر میفته.صدای خانوم جان و شنیدم از حیاط بلند شدم رفتم پیشوازش باهاش روبوسی کردم دلم میخواست با ملک ناز خلوت کنم و بهش در مورد نیر بگم خانوم جان رفت تو و گفتم برم یه سر به سعید بزنم با ملک ناز رفتیم اتاقش دیدم یه عبا انداخته رو دوشش و داره قران میخونه با دیدن ما بلند شد بغلش کردم و بوسیدمش و گفتم قربونت برم این عبا رو کجا آوردی گفت یادگار اسدالله هست گفتم مگه تو ده نیست که یادگار داده گفت نه اول برای تحصیل حوزوی رفت قم بعد هم رفته نجف خدا خیرش بده خیلی چیزها ازش یاد گرفتم بعد مکثی کرد و گفت ازت خواهشی داشتم خوب شد که اومدین گفتم چی برادرگفت اگه میشه پدر و راضی کنید من برم قم حوزه درس بخونم گفتم به اکبر میگم تا پدر و راضی کنه اتفاقا اونم موافقه با تو
گفت یعنی اونم به حوزه علاقه داره؟گفتم نه میگه باید آدم بره دنبال علاقه اش برگشتم اتاق بتول خوابش برده بودوصدای خر و پفش همه اتاق و پر کرده بودبه اکبر اشاره کردم در مورد سعید با پدر حرف بزنه اکبر به سختی سر صحبت و باز کرد و گفت شنیدم آقا سعید میخواد بره دنبال علوم حوزوی بهتره بزارید بره پی علاقه اش.پدر گفت من نمیگم علاقه اش بده اما الان بین قشر حوزوی و حکومت فاصله زیاد افتاده و این قشر تو جامعه خیلی کم شدن پدر مکثی کرد و گفت اکبر پلوتیک بی پدر و مادر هست هر چی رو که سد راهش بشه رو نابود میکنه من بوی خوشی از این تصمیم به مشامم نمیرسه اگه مثل اسدالله مجبور بشه برا رسیدن به هدفش بره خارج از کشور چی؟من گفتم پسر دارم تو پیری عصای دستم بشه
الله را فراموش نکنید
@Faghadkhada9
#برشی_از_یک_زندگی
#نازبانو
#قسمت_هشتادوهفتم
باهم واردخونه شدیم طلعت تو ایوون وایساده بود و با دیدن من با تعجب به سمتمون اومد و بغلم کرد و گفت خوش اومدین چه عجب؟خیلی عوض شده بود جوری که تو نگاه اول متوجه این تغییرات شدم.دستی به سر و صورتش کشیده بود و ابروهاشو نازکتر کرده بود و موهای مرتبش از زیر روسری کوچیکی که به سر داشت معلوم بودکمی هم سرخاب سفیداب مالیده بود و دیگه از اون صورت بی روح و خسته خبری نبودپدر اکبر و به اتاق مهمونخونه دعوت کرد و با صدای بلند گفت سعید برو دنبال خانوم جون بگوداماد و نازبانو اومدن ملک نازو سعید با شنیدن این حرف از اتاق بیرون اومدن و ملک ناز با دیدن من با خوشحالی سمتم دوییددستهامو باز کردم و محکم بغلش کردم و تا میتونستم بوسیدمش خیلی دلتنگش بودم.سعید متین و سنگین جلو اومد و احوالپرسی کرد باهام پدر گفت سر پا نمونید بفرمایید تو و رفتیم مهمونخونه به طلعت گفتم چطورید خوبید شما چیکار میکنید قبل اون پدر جواب داد و گفت سپردم بعدا بره تو مدرسه تدریس کنه بهشون گفتم که سابقه تدریس داره و چند تا از دخترهای ده و باسواد کرده اونا هم قول دادن ازش تو مدرسه استفاده کنن بعد رو به اکبر گفت راستی میدونستی مادر نازبانو و طلعت دختر عمو بودن اینا یه عادتی دارن اگه بخوان کاری کنن توش بهترین میشن اما نعوذبالله اگه نخوان کاری کنن هیچ کس حریفشون نمیشه و بلند خندید چشمم به بتول که گوشه اتاق بود افتاد دلم براش سوخت خیلی چاق شده بود حس میکردم اگه انگشت دستم بهش بخوره میترکه سلام دادم بهش اونم با لبخند جوابمو داد و معذب ملحفه رو روش کشید روزهای اخر بارداریش بوداکبر دو زانو نشست و نگاهی به بتول کرد و به پدر گفت وضعیتشون نگران کننده هست پارسال هم همسر یکی از افسرها اینطور بود و چند ماه اخر بارداریش تو بیمارستان بستری شد و اخر سر هم زیر نظر پزشک هندی بسلامت بچه اش و دنیا اورد و خوب شدشنیدم بعضی از خانمهای باردار به مسمویت بارداری دچار میشن.اکبر ادامه دادمیخوایید با همون دکتر هندی حرف بزنم بتول خانوم و هم ببریم پیشش پدر نگاهی به بتول کرد و گفت من حرفی ندارم اتفاقا طبیب هم گفته فشارش بالاس نباید نمک بخوره اما چند روز قبل که ننه اش اومده بود دیدنش با مونس که داشتن رختخوابشو و عوض میکردن نمک پیدا کردن حرف گوش نمیکنه اکبر با ترحم نگاهی بهش کرد و گفت بفکر سلامتی خودتون باشید من قرار هست نازبانو رو ببرم پیشش میخوایید برا شما هم وقت بگیرم.بتول که دید داره بحثها جدی میشه گفت نه نمیخواد مادرمم میگه مثل من بود با زایمان همه این ورمها از بین میبره.اکبر گفت خودتون میدونید من چیزی رو که شنیدم گفتم بهتون.طلعت با ترحم نگاهی بهش کرد و گفت به مونس باید بگم غذاشو کم نمک کنه و سبک کنه هر شبش هم وارسی کنن اطرافشو تا این چند روز هم به خوبی بگذره.همون موقع مونس با سینی چای وارد شد و چون حرفهامونو شنیده بودگفت مگه بچه اس که من منعش کنم خودش باید بفکر خودش باشه همش اصرار داره عاشو دوبرابر بدم میگه من دو نفرم باید زیاد غذا بخورم پدر گفت تو کم کن اگه گوش نداد من به حسابش میرسم
فهمیدم دیگه پدرم علاقه قبل و به بتول نداره.حرفهای مادر جان یادم افتاد که میگفت لوندی های بتول هم تموم میشه و از چشم پدر میفته.صدای خانوم جان و شنیدم از حیاط بلند شدم رفتم پیشوازش باهاش روبوسی کردم دلم میخواست با ملک ناز خلوت کنم و بهش در مورد نیر بگم خانوم جان رفت تو و گفتم برم یه سر به سعید بزنم با ملک ناز رفتیم اتاقش دیدم یه عبا انداخته رو دوشش و داره قران میخونه با دیدن ما بلند شد بغلش کردم و بوسیدمش و گفتم قربونت برم این عبا رو کجا آوردی گفت یادگار اسدالله هست گفتم مگه تو ده نیست که یادگار داده گفت نه اول برای تحصیل حوزوی رفت قم بعد هم رفته نجف خدا خیرش بده خیلی چیزها ازش یاد گرفتم بعد مکثی کرد و گفت ازت خواهشی داشتم خوب شد که اومدین گفتم چی برادرگفت اگه میشه پدر و راضی کنید من برم قم حوزه درس بخونم گفتم به اکبر میگم تا پدر و راضی کنه اتفاقا اونم موافقه با تو
گفت یعنی اونم به حوزه علاقه داره؟گفتم نه میگه باید آدم بره دنبال علاقه اش برگشتم اتاق بتول خوابش برده بودوصدای خر و پفش همه اتاق و پر کرده بودبه اکبر اشاره کردم در مورد سعید با پدر حرف بزنه اکبر به سختی سر صحبت و باز کرد و گفت شنیدم آقا سعید میخواد بره دنبال علوم حوزوی بهتره بزارید بره پی علاقه اش.پدر گفت من نمیگم علاقه اش بده اما الان بین قشر حوزوی و حکومت فاصله زیاد افتاده و این قشر تو جامعه خیلی کم شدن پدر مکثی کرد و گفت اکبر پلوتیک بی پدر و مادر هست هر چی رو که سد راهش بشه رو نابود میکنه من بوی خوشی از این تصمیم به مشامم نمیرسه اگه مثل اسدالله مجبور بشه برا رسیدن به هدفش بره خارج از کشور چی؟من گفتم پسر دارم تو پیری عصای دستم بشه
الله را فراموش نکنید
@Faghadkhada9
#سرگذشت
#برشی_از_یک_زندگی
#نازبانو
#قسمت_هشتادوهشتم
اکبر در مقابل حرفهای منطقی پدر کم اورده بود تا دیدم اکبر تسلیم شده گفتم.بزارید بره خب شاید اصلا تب و تاب جوونی بود و زود از سرش افتاد و برگشت خانوم جون با ظرف باقلوا اومد تو اتاق و تا دید بحث داغه گفت بچه ام حیا داره میگه اول باید پدرم رضایت بده وگرنه میتونست بدون اجازه بره اون روز همه فهمیدیم که پدر به این راحتی راضی نمیشه و سعید باید صبر کنه شب بعد شام آماده شدیم که برگردیم با همه خداحافظی کردم ک برخلاف میلم و سفارش خانوم جون رفتم با بتول هم خداحافظی کردم یه لحظه دلم براش سوخت وضع بدی داشت.خانوم جون به بهونه سفارشهای بارداری منو کشید گوشه ای و گفت مادر جون کمی با شوهرت مهربونتر باش صبح تا حالا ندیدم کنارش بشینی و یه میوه براش پوست بکنی نزارشوهرت ازت دلسرد بشه میدونم حامله ای اما من تو رو عاقلتر از اینا تصور میکردم.اکبر سرفه ای کرد و گفت بریم نازبانو،،،خانوم جون با خنده گفت هر چی اصرار میکنم به دخترم که چند روز بمون میگه نه دلتنگ شوهرم میشم نمیتونم از این حرف خانوم جون جا خوردم اما رابطه ما جوری بود که هر کسی میتونست متوجه شکاف عمیق بینمون بشه.روزها از پی هم سپری میشد و بعضی روزها به سفارش طلعت میخوندم و مینوشتم دلم میخواست بچه ام مادر باسوادی داشته باشه.یه روز صبح هنوز از خواب بیدارنشده بودم که اکبر از سر کار برگشت و گفت بپوش باید بریم ده استرس گرفتم و با دلهره نشستم و گفتم چی شده؟ اصلا تو این وقت روز اینجا چیکار میکنی اکبر گفت پدرت پیغام داده امروز برای تاسیس مدرسه از شهر میرن ما هم باید بریم.نفس راحتی کشیدم و گفتم خب انقدرها هم مهم نیست اکبر همونطور که لباس عوض میکرد گفت بلند شو گفتم که باید بریم بلند شدم و گفتم راستش و بگو نکنه برا کسی اتفاقی افتاده باز همون موقع برای بار اول تکون خوردن بچه ام و احساس کردم و حالم بد شد و دستم و گذاشتم رو شکمم اکبر متوجه حال بدم شد و گفت چیزی نشده یادت نیست پدرت اصرار داشت حتما موقع تاسیس مدرسه بریم.یاد روزی افتادم که برای فوت پدر بزرگ داشتیم میرفتیم.برخلاف دفعه های قبل فخر السادات بدون هیچ بهونه و گله ای گفت برید بسلامت راه افتادیم.فخر السادات چند بار سفارش کرد به اکبر که مراقب نازبانو باش و تا وسط حیاط دنبالمون اومد برگشتم با استرس نگاهی به فخر السادات کردم که لبخند تصنعی بهم زدخیلی زود به ده رسیدیم.هوا خیلی سرد بود و ده از همیشه سردتر بود.تو راه گفتم عجیبه تو این سوزو سرما چه وقت تاسیس مدرسه هست.اکبر بدون اینکه روشو به طرف من برگردونه گفت بخاطر یه سرما که کاروزندگی رو تعطیل نمیکنن.از جلوی مدرسه رد شدیم خبری که نشون دهنده افتتاح باشه نبود سر کوچه که رسیدیم دیدم جلوی در خونمون جمعیت جمع شده پاهام سست شد و نزدیک بود بیفتم
گفتم چخبر شده اکبر راستشو بگواکبر دستمو گرفت و گفت هول نکن نازبانوانگار دیشب بتول به رحمت خدا رفته فشارخونش خیلی بالا بود و موقع زایمان طبیب و قابله نتونستن براش کاری کنن بیچاره فدای نفهمی خودش شدگفتم چرا ملاحظه منو نکردین چه لزومی به اومدن من بود نمیدونید حامله ام و تا وقت زایمانم از ترس ممکنه هزار تا بلا سرم بیاداکبر با تعجب نگاهی بهم کرد و گفت پدرت هم گفت تنها برم اما گفتم شاید بخوای باهاش خداحافظی کنی.مادرم گفت به هر حال یه مدت تو خونه شما زحمت کشیده با پوزخندی گفتم اگه گرسنگی دادن و کتک زدن و تو چاه آویزون کردن اسمش زحمت باشه آره خیلی زحمت کشیده.اکبر با حرص گفت بی چشم و رو نباش نازبانوبار اول که ما اومدیم خونتون همه کارهای خونه وپذیرایی رو رو یه انگشتش میچرخوندبلاخره اونم آدمیزاد بود و اشتباههایی داشته هیچ حسی جز تتفر نسبت به بتول نداشتم.جلوی در که رسیدیم جنازه رو از در بیرون اوردن و پشت سرش ننه بتول و بی بی سار و چند زن دیگه که انگار خواهرهای بتول بودن به صورتشون چنگ میزدن و دنبال تابوت دوییدن.بقیه اهالی هم پشت سرش راهی شدن تا پدرم و اونطور آشفته دیدم دلم به حالش سوخت.دوباره همون غم و ناراحتی ها براش تکرار شده بودخانوم جون و طلعت از خونه بیرون اومدن و از جلوی ما گذشتن گوشه ای وایساده بودم و متوجه ما نشدن بعد هم زن عمو به زحمت هیکل چاق خودشو دنبالشون داشت میکشیداحساس میکردم بدنم داره از هم میپاشه دستم و به دیوار گرفتم و با صدای بلند صداش کردم خانوم جون به طرف ما برگشت و تا منو تو اون حالت دید به سمتم دویید و دستمو گرفت و گفت چیزی نیست مادر هول نکن هوا سرده داری میلرزی تو نمیخواد بیای برو تو تا ما برگردیم با اکبر احوالپرسی مختصری کرد و باهم به سمت جمعیت رفتن.ملک ناز از بین جمعیت تا منو دید اومد سمتم و با گریه گفت من خیلی میترسم صدای جیغهای بتول هنوز تو گوشمه دستش و گرفتم و باهم به داخل خونه رفتیم و رفتم تو اتاق طلعت و زیر کرسی خزیدم وخوابیدم
ادامهدارد
الله را فراموش نکنید
@Faghadkhada9
#برشی_از_یک_زندگی
#نازبانو
#قسمت_هشتادوهشتم
اکبر در مقابل حرفهای منطقی پدر کم اورده بود تا دیدم اکبر تسلیم شده گفتم.بزارید بره خب شاید اصلا تب و تاب جوونی بود و زود از سرش افتاد و برگشت خانوم جون با ظرف باقلوا اومد تو اتاق و تا دید بحث داغه گفت بچه ام حیا داره میگه اول باید پدرم رضایت بده وگرنه میتونست بدون اجازه بره اون روز همه فهمیدیم که پدر به این راحتی راضی نمیشه و سعید باید صبر کنه شب بعد شام آماده شدیم که برگردیم با همه خداحافظی کردم ک برخلاف میلم و سفارش خانوم جون رفتم با بتول هم خداحافظی کردم یه لحظه دلم براش سوخت وضع بدی داشت.خانوم جون به بهونه سفارشهای بارداری منو کشید گوشه ای و گفت مادر جون کمی با شوهرت مهربونتر باش صبح تا حالا ندیدم کنارش بشینی و یه میوه براش پوست بکنی نزارشوهرت ازت دلسرد بشه میدونم حامله ای اما من تو رو عاقلتر از اینا تصور میکردم.اکبر سرفه ای کرد و گفت بریم نازبانو،،،خانوم جون با خنده گفت هر چی اصرار میکنم به دخترم که چند روز بمون میگه نه دلتنگ شوهرم میشم نمیتونم از این حرف خانوم جون جا خوردم اما رابطه ما جوری بود که هر کسی میتونست متوجه شکاف عمیق بینمون بشه.روزها از پی هم سپری میشد و بعضی روزها به سفارش طلعت میخوندم و مینوشتم دلم میخواست بچه ام مادر باسوادی داشته باشه.یه روز صبح هنوز از خواب بیدارنشده بودم که اکبر از سر کار برگشت و گفت بپوش باید بریم ده استرس گرفتم و با دلهره نشستم و گفتم چی شده؟ اصلا تو این وقت روز اینجا چیکار میکنی اکبر گفت پدرت پیغام داده امروز برای تاسیس مدرسه از شهر میرن ما هم باید بریم.نفس راحتی کشیدم و گفتم خب انقدرها هم مهم نیست اکبر همونطور که لباس عوض میکرد گفت بلند شو گفتم که باید بریم بلند شدم و گفتم راستش و بگو نکنه برا کسی اتفاقی افتاده باز همون موقع برای بار اول تکون خوردن بچه ام و احساس کردم و حالم بد شد و دستم و گذاشتم رو شکمم اکبر متوجه حال بدم شد و گفت چیزی نشده یادت نیست پدرت اصرار داشت حتما موقع تاسیس مدرسه بریم.یاد روزی افتادم که برای فوت پدر بزرگ داشتیم میرفتیم.برخلاف دفعه های قبل فخر السادات بدون هیچ بهونه و گله ای گفت برید بسلامت راه افتادیم.فخر السادات چند بار سفارش کرد به اکبر که مراقب نازبانو باش و تا وسط حیاط دنبالمون اومد برگشتم با استرس نگاهی به فخر السادات کردم که لبخند تصنعی بهم زدخیلی زود به ده رسیدیم.هوا خیلی سرد بود و ده از همیشه سردتر بود.تو راه گفتم عجیبه تو این سوزو سرما چه وقت تاسیس مدرسه هست.اکبر بدون اینکه روشو به طرف من برگردونه گفت بخاطر یه سرما که کاروزندگی رو تعطیل نمیکنن.از جلوی مدرسه رد شدیم خبری که نشون دهنده افتتاح باشه نبود سر کوچه که رسیدیم دیدم جلوی در خونمون جمعیت جمع شده پاهام سست شد و نزدیک بود بیفتم
گفتم چخبر شده اکبر راستشو بگواکبر دستمو گرفت و گفت هول نکن نازبانوانگار دیشب بتول به رحمت خدا رفته فشارخونش خیلی بالا بود و موقع زایمان طبیب و قابله نتونستن براش کاری کنن بیچاره فدای نفهمی خودش شدگفتم چرا ملاحظه منو نکردین چه لزومی به اومدن من بود نمیدونید حامله ام و تا وقت زایمانم از ترس ممکنه هزار تا بلا سرم بیاداکبر با تعجب نگاهی بهم کرد و گفت پدرت هم گفت تنها برم اما گفتم شاید بخوای باهاش خداحافظی کنی.مادرم گفت به هر حال یه مدت تو خونه شما زحمت کشیده با پوزخندی گفتم اگه گرسنگی دادن و کتک زدن و تو چاه آویزون کردن اسمش زحمت باشه آره خیلی زحمت کشیده.اکبر با حرص گفت بی چشم و رو نباش نازبانوبار اول که ما اومدیم خونتون همه کارهای خونه وپذیرایی رو رو یه انگشتش میچرخوندبلاخره اونم آدمیزاد بود و اشتباههایی داشته هیچ حسی جز تتفر نسبت به بتول نداشتم.جلوی در که رسیدیم جنازه رو از در بیرون اوردن و پشت سرش ننه بتول و بی بی سار و چند زن دیگه که انگار خواهرهای بتول بودن به صورتشون چنگ میزدن و دنبال تابوت دوییدن.بقیه اهالی هم پشت سرش راهی شدن تا پدرم و اونطور آشفته دیدم دلم به حالش سوخت.دوباره همون غم و ناراحتی ها براش تکرار شده بودخانوم جون و طلعت از خونه بیرون اومدن و از جلوی ما گذشتن گوشه ای وایساده بودم و متوجه ما نشدن بعد هم زن عمو به زحمت هیکل چاق خودشو دنبالشون داشت میکشیداحساس میکردم بدنم داره از هم میپاشه دستم و به دیوار گرفتم و با صدای بلند صداش کردم خانوم جون به طرف ما برگشت و تا منو تو اون حالت دید به سمتم دویید و دستمو گرفت و گفت چیزی نیست مادر هول نکن هوا سرده داری میلرزی تو نمیخواد بیای برو تو تا ما برگردیم با اکبر احوالپرسی مختصری کرد و باهم به سمت جمعیت رفتن.ملک ناز از بین جمعیت تا منو دید اومد سمتم و با گریه گفت من خیلی میترسم صدای جیغهای بتول هنوز تو گوشمه دستش و گرفتم و باهم به داخل خونه رفتیم و رفتم تو اتاق طلعت و زیر کرسی خزیدم وخوابیدم
ادامهدارد
الله را فراموش نکنید
@Faghadkhada9
❤1
داستان فیلیپ خوش تیپ
يكي از اساتيد دانشگاه خاطره جالبي را كه مربوط به سالها پيش بود نقل مي كرد: «چندين سال قبل براي تحصيل در دانشگاه سانتا کلارا کالیفرنیا، وارد ايالات متحده شده بودم، سه چهار ماه از شروع سال تحصيلي گذشته بود كه يك كار گروهي براي دانشجويان تعيين شد كه در گروه هاي پنج شش نفري با برنامه زماني مشخصي بايد انجام مي شد. دقيقاً يادم هست از دختر آمريكايي كه درست توي نيمكت بغليم مي نشست و اسمش كاترينا بود پرسيدم كه براي اين كار گروهي تصميمش چيه؟ گفت اول بايد برنامه زماني رو ببينه، ظاهراً برنامه دست يكي از دانشجوها به اسم فيليپ بود.»
پرسيدم: «فيليپ رو مي شناسي؟»
كاترينا گفت: «آره، همون پسري كه موهاي بلوند قشنگي داره و رديف جلو مي شينه!»
گفتم: «نميدونم كيو ميگي!»
گفت: «همون پسر خوش تيپ كه معمولا پيراهن و شلوار روشن شيكي تنش ميكنه!»
گفتم: «نميدونم منظورت كيه؟»
گفت: «همون پسري كه كيف و كفشش هميشه ست هست باهم!»
بازم نفهميدم منظورش كي بود. اونجا بود كه كاترينا تون صداشو يكم پايين آورد و گفت فيليپ ديگه، همون پسر مهربوني كه روي ويلچير ميشينه...اين بار دقيقا فهميدم كيو ميگه ولي به طرز غير قابل باوري رفتم تو فكر، آدم چقدر بايد نگاهش به اطراف مثبت باشه كه بتونه از ويژگي هاي منفي و نقص ها چشم پوشي كنه...چقدر خوبه مثبت ديدن...
يك لحظه خودمو جاي كاترينا گذاشتم، اگر از من در مورد فيليپ مي پرسيدن و فيليپ رو ميشناختم، چي ميگفتم؟ حتما سريع ميگفتم همون معلوله ديگه! وقتي نگاه كاترينا رو با ديد خودم مقايسه كردم خيلي خجالت كشيدم...شما چي فكر ميكنيد؟ چقدر عالي ميشه اگه ويژگي هاي مثبت افراد رو بيشتر ببينيم و بتونيم از نقص هاشون چشم پوشي كنيم.
الله را فراموش نکنید
@Faghadkhada9
يكي از اساتيد دانشگاه خاطره جالبي را كه مربوط به سالها پيش بود نقل مي كرد: «چندين سال قبل براي تحصيل در دانشگاه سانتا کلارا کالیفرنیا، وارد ايالات متحده شده بودم، سه چهار ماه از شروع سال تحصيلي گذشته بود كه يك كار گروهي براي دانشجويان تعيين شد كه در گروه هاي پنج شش نفري با برنامه زماني مشخصي بايد انجام مي شد. دقيقاً يادم هست از دختر آمريكايي كه درست توي نيمكت بغليم مي نشست و اسمش كاترينا بود پرسيدم كه براي اين كار گروهي تصميمش چيه؟ گفت اول بايد برنامه زماني رو ببينه، ظاهراً برنامه دست يكي از دانشجوها به اسم فيليپ بود.»
پرسيدم: «فيليپ رو مي شناسي؟»
كاترينا گفت: «آره، همون پسري كه موهاي بلوند قشنگي داره و رديف جلو مي شينه!»
گفتم: «نميدونم كيو ميگي!»
گفت: «همون پسر خوش تيپ كه معمولا پيراهن و شلوار روشن شيكي تنش ميكنه!»
گفتم: «نميدونم منظورت كيه؟»
گفت: «همون پسري كه كيف و كفشش هميشه ست هست باهم!»
بازم نفهميدم منظورش كي بود. اونجا بود كه كاترينا تون صداشو يكم پايين آورد و گفت فيليپ ديگه، همون پسر مهربوني كه روي ويلچير ميشينه...اين بار دقيقا فهميدم كيو ميگه ولي به طرز غير قابل باوري رفتم تو فكر، آدم چقدر بايد نگاهش به اطراف مثبت باشه كه بتونه از ويژگي هاي منفي و نقص ها چشم پوشي كنه...چقدر خوبه مثبت ديدن...
يك لحظه خودمو جاي كاترينا گذاشتم، اگر از من در مورد فيليپ مي پرسيدن و فيليپ رو ميشناختم، چي ميگفتم؟ حتما سريع ميگفتم همون معلوله ديگه! وقتي نگاه كاترينا رو با ديد خودم مقايسه كردم خيلي خجالت كشيدم...شما چي فكر ميكنيد؟ چقدر عالي ميشه اگه ويژگي هاي مثبت افراد رو بيشتر ببينيم و بتونيم از نقص هاشون چشم پوشي كنيم.
الله را فراموش نکنید
@Faghadkhada9
👍1
#برشی_از_یک_زندگی
•┈••✾•#همتا_28 💅•✾••┈•
#قسمت_بیست_و_هشتم
با صدای سرهنگ رشته افکارم پاره شده
-خب بچه ها بهتره برید سرکارتون ، مدت طولانیه که اینجایید !!هیچ ارتباطی بین شما دو نفر نیست تا زمانی که من بگم تمومه؟از اونجا زدم بیرون و راه افتادم سمت خونه ، از عصبانیت حس میکردم هر لحظه ممکنه منفجر بشم😣چطور همتا همچین موضوع مهمی و از من پنهون کرد؟اگه یاشار اونجا نبود چه اتفاقی براش میفتاد؟ بیشتر داشتم خودم و سرزنش میکردم که همتا رو بردم تو اون محیط کثافت!!بالاخره بعد از کلی ترافیک و درد سر رسیدمخونه و در و به ضرب باز کردم .
💥همتا:
ساعت از دو ظهر گذشته بود که یهو در خونه به شدت باز شد از ترس جیغ خفیفی کشیدم و از رو مبل پریدم پایین 😰امیر بود!با چشمای گرد شده زل زدم باش و از تعجب تک خنده ای کردم و گفتم: وا پس چرا اینجوری وارد خونه میشی! سکته کردم
این چه مرگش شده بود دوباره؟با چندتا قدم بلند خودش و بهم رسوند که ناخودآگاه چند قدم رفتم عقب ، نمیدونم ناخودآگاه بود یا از ترس..از عصبانیت قفسه سینش بالا پایین میشد و من نمیدونستم باید چیکار کنم ، حسابی دست و پام گم کرده بودم،!اصلا بلد نبودم وقتی عصبانیه چیکار کنم که شاید ذره ای آروم شه، با تته پته بالاخره تونستم دهنم و باز کنم امیر چی شده؟
-همتااااا، تو روانیم کردییییی😤
از صدای بلندش از ترس چشمام و بستم و برای اینکه خودم و سر پا نگه دارم دستم و به میز پشت سرم تکیه دادم !
-تو زبون آدمیزاد حالیت نیست نه؟
نمیفهمی؟واقعا اگه مشکل داری بگو، شاید باید به جای صد بار هزار بار یه حرفی و بزنم!؟؟انگشت اشارش رو گرفت سمتمو گفت: تو این مغزت چی میگذره؟حرررف بزن ها..انقدر شوکه شده بودم که حتی نمیتونستم بپرسم چرا داره اینجوری باهام رفتار میکنه.ترسناک بود ، وقتی عصبی میشد ازش میترسیدم ،احساس میکردم هرکاری ممکنه از دستش بر بیاد و یه بلایی سرم بیاره!!انگار سکوت من رو میدید عصبانی تر میشد و بیشتر گُر میگرفت: حرف نمیزنی نه؟؟؟ دهن باز میکنی یا خودم …نفس عمیقی کشید و سعی میکرد خودش رو آروم کنه اما انگاری موفق نبود !همون لحظه که خواستم ازش بپرسم چرا داره اینجوری میکنه با حرفی که زد مغزم سوت کشید : همتا چرااااا به من دیشب نگفتی اون کیومرث بهت نزدیک شده؟چرا نگفتی وقتی هزار بار ازت پرسیدم ؟چرا نگفتی بهم بزنم دندوناش و بریزم تو حلقش چراااا؟؟؟ ها....اگه یوقت بهت دست میزد چی !!واسه یه لحظه احساس کردم امیر خیلی داره در حق من نامردی میکنه ، برای همین تمام جراتم و جمع کردم و با بغضی که ته گلوم بود جیغ زدم و...یه لحظه حس کردم همه چی داره دور سرم میچرخه و حالت تهوع عجیبی بهم دست داد و دیگه چیزی ندیدم جز سیاهی.
💥امیر :
وقتی همتا رو دیدم که داره پخش زمین میشه تنها کاری که تونستم انجام بدم این بود که با یه دست از کمر نگهش دارم .اولین بار بود منو همتا باهم دیگه تماس پیدا میکردیم ،نمیدونم چرا ناخودآگاه پریدم که بگیرمش یوقت سرش نخوره بجایی!.همتا بی هوش افتاده بود تو بغل من اما نمیتونستم چشم ازش بردارم،با حرفایی که زد یک لحظه حس کردم چقدر من نامردم که این همه سرش داد. زدم ، این دختر همه چی و ریخته بود تو خودش که من ناراحت نشم.اون وقت من …یه لحظه به خودم اومدم سریع همتا رو بردم داخل اتاقش و گذاشتمش روی تخت ، فشارش و گرفتم کمی پایین بود .نمیتونستم سر خود زنگ بزنم به آمبولانس ،با سرهنگ تماس گرفتم و اونم بعد از هماهنگی قرار شد دکتر بفرسته خونه تا همتا رو معاینه کنن!!🩺تا رسیدن دکتر هزار بار اتاق وبالا پایین کردم و فشار همتا رو چک کردم. فکر نمیکردم حال بدش انقدر بتونه من و بهم بریزه !!
بالاخره صدای زنگ خونه به صدا در اومد و دکتر وارد خونه شد ، سریع راهنمایش کردم داخل اتاق.شروع کرد به معاینه کردن همتا دکتر یه خانم حدودا ۵۵ ساله بود که از بالای عینک گردش همتا رو معاینه میکرد و چندتا چیز یاد داشت کرد !!
-خانم دکتر چیشد ؟حالش خیلی بده؟
-نه پسرم ، فشارش افتاده بهش استرس زیادی وارد شده ،! فکر میکنم نزدیک عادت ماهیانش هم هست، اذیت شده.از رو تخت بلند شد و بعد از وصل کردن سرم به همتا گفت: من نیم ساعتی منتظر میمونم تا به هوش بیاد بعد میرم که هم خیال شما راحت بشه هم من.ازش تشکر کردم و منتظر ایستادم تا از اتاق بره بیرون ، اما نه انگار قصدش و نداشت .از داخلش کیفش موبایلش و در آورد و نشست روی مبل کنار تخت ،تقریبا ۲۰ دقیقه گذشته بود و من فقط داخل اتاق قدم میزدم و چشمم به همتا بود ، خیلی نگرانش بودم و عذاب وجدان گرفته بودم که مقصر این اتفاق منم!همونطوری که بهش زل زده بود دیدم لای چشماش باز شد و…
#ادامه_دارد...
الله را فراموش نکنید
@Faghadkhada9
•┈••✾•#همتا_28 💅•✾••┈•
#قسمت_بیست_و_هشتم
با صدای سرهنگ رشته افکارم پاره شده
-خب بچه ها بهتره برید سرکارتون ، مدت طولانیه که اینجایید !!هیچ ارتباطی بین شما دو نفر نیست تا زمانی که من بگم تمومه؟از اونجا زدم بیرون و راه افتادم سمت خونه ، از عصبانیت حس میکردم هر لحظه ممکنه منفجر بشم😣چطور همتا همچین موضوع مهمی و از من پنهون کرد؟اگه یاشار اونجا نبود چه اتفاقی براش میفتاد؟ بیشتر داشتم خودم و سرزنش میکردم که همتا رو بردم تو اون محیط کثافت!!بالاخره بعد از کلی ترافیک و درد سر رسیدمخونه و در و به ضرب باز کردم .
💥همتا:
ساعت از دو ظهر گذشته بود که یهو در خونه به شدت باز شد از ترس جیغ خفیفی کشیدم و از رو مبل پریدم پایین 😰امیر بود!با چشمای گرد شده زل زدم باش و از تعجب تک خنده ای کردم و گفتم: وا پس چرا اینجوری وارد خونه میشی! سکته کردم
این چه مرگش شده بود دوباره؟با چندتا قدم بلند خودش و بهم رسوند که ناخودآگاه چند قدم رفتم عقب ، نمیدونم ناخودآگاه بود یا از ترس..از عصبانیت قفسه سینش بالا پایین میشد و من نمیدونستم باید چیکار کنم ، حسابی دست و پام گم کرده بودم،!اصلا بلد نبودم وقتی عصبانیه چیکار کنم که شاید ذره ای آروم شه، با تته پته بالاخره تونستم دهنم و باز کنم امیر چی شده؟
-همتااااا، تو روانیم کردییییی😤
از صدای بلندش از ترس چشمام و بستم و برای اینکه خودم و سر پا نگه دارم دستم و به میز پشت سرم تکیه دادم !
-تو زبون آدمیزاد حالیت نیست نه؟
نمیفهمی؟واقعا اگه مشکل داری بگو، شاید باید به جای صد بار هزار بار یه حرفی و بزنم!؟؟انگشت اشارش رو گرفت سمتمو گفت: تو این مغزت چی میگذره؟حرررف بزن ها..انقدر شوکه شده بودم که حتی نمیتونستم بپرسم چرا داره اینجوری باهام رفتار میکنه.ترسناک بود ، وقتی عصبی میشد ازش میترسیدم ،احساس میکردم هرکاری ممکنه از دستش بر بیاد و یه بلایی سرم بیاره!!انگار سکوت من رو میدید عصبانی تر میشد و بیشتر گُر میگرفت: حرف نمیزنی نه؟؟؟ دهن باز میکنی یا خودم …نفس عمیقی کشید و سعی میکرد خودش رو آروم کنه اما انگاری موفق نبود !همون لحظه که خواستم ازش بپرسم چرا داره اینجوری میکنه با حرفی که زد مغزم سوت کشید : همتا چرااااا به من دیشب نگفتی اون کیومرث بهت نزدیک شده؟چرا نگفتی وقتی هزار بار ازت پرسیدم ؟چرا نگفتی بهم بزنم دندوناش و بریزم تو حلقش چراااا؟؟؟ ها....اگه یوقت بهت دست میزد چی !!واسه یه لحظه احساس کردم امیر خیلی داره در حق من نامردی میکنه ، برای همین تمام جراتم و جمع کردم و با بغضی که ته گلوم بود جیغ زدم و...یه لحظه حس کردم همه چی داره دور سرم میچرخه و حالت تهوع عجیبی بهم دست داد و دیگه چیزی ندیدم جز سیاهی.
💥امیر :
وقتی همتا رو دیدم که داره پخش زمین میشه تنها کاری که تونستم انجام بدم این بود که با یه دست از کمر نگهش دارم .اولین بار بود منو همتا باهم دیگه تماس پیدا میکردیم ،نمیدونم چرا ناخودآگاه پریدم که بگیرمش یوقت سرش نخوره بجایی!.همتا بی هوش افتاده بود تو بغل من اما نمیتونستم چشم ازش بردارم،با حرفایی که زد یک لحظه حس کردم چقدر من نامردم که این همه سرش داد. زدم ، این دختر همه چی و ریخته بود تو خودش که من ناراحت نشم.اون وقت من …یه لحظه به خودم اومدم سریع همتا رو بردم داخل اتاقش و گذاشتمش روی تخت ، فشارش و گرفتم کمی پایین بود .نمیتونستم سر خود زنگ بزنم به آمبولانس ،با سرهنگ تماس گرفتم و اونم بعد از هماهنگی قرار شد دکتر بفرسته خونه تا همتا رو معاینه کنن!!🩺تا رسیدن دکتر هزار بار اتاق وبالا پایین کردم و فشار همتا رو چک کردم. فکر نمیکردم حال بدش انقدر بتونه من و بهم بریزه !!
بالاخره صدای زنگ خونه به صدا در اومد و دکتر وارد خونه شد ، سریع راهنمایش کردم داخل اتاق.شروع کرد به معاینه کردن همتا دکتر یه خانم حدودا ۵۵ ساله بود که از بالای عینک گردش همتا رو معاینه میکرد و چندتا چیز یاد داشت کرد !!
-خانم دکتر چیشد ؟حالش خیلی بده؟
-نه پسرم ، فشارش افتاده بهش استرس زیادی وارد شده ،! فکر میکنم نزدیک عادت ماهیانش هم هست، اذیت شده.از رو تخت بلند شد و بعد از وصل کردن سرم به همتا گفت: من نیم ساعتی منتظر میمونم تا به هوش بیاد بعد میرم که هم خیال شما راحت بشه هم من.ازش تشکر کردم و منتظر ایستادم تا از اتاق بره بیرون ، اما نه انگار قصدش و نداشت .از داخلش کیفش موبایلش و در آورد و نشست روی مبل کنار تخت ،تقریبا ۲۰ دقیقه گذشته بود و من فقط داخل اتاق قدم میزدم و چشمم به همتا بود ، خیلی نگرانش بودم و عذاب وجدان گرفته بودم که مقصر این اتفاق منم!همونطوری که بهش زل زده بود دیدم لای چشماش باز شد و…
#ادامه_دارد...
الله را فراموش نکنید
@Faghadkhada9
❤1👍1
#برشی_از_یک_زندگی
•┈••✾•#همتا_29 💅•✾••┈•
#قسمت_بیست_و_نهم
💥همتا:
به سختی چشمام و باز کردم ،احساس میکردم روی سرم وزنه پنجاه کیلویی گذاشتن ،با دیدن امیر بالای سرم و خانم مسن عینکی سعی کردم چشمام و بیشتر باز کنم تا بفهمم چه خبره !!نتونستم درد سرم و تحمل کنم و با صدایی که از ته چاه در میومد گفتم : آخ سرم داره از درد میترکه،امیر بهم نزدیک شد و نشست کنار تختم ، تو چشماش نگرانی بود ،اما چرا؟چرا نگران من بود ؟!!مگه اون جز خودش کسی براش مهمه؟مگه همین آدم نبود که داشت تموم عصبانیتشو سر من خالی میکرد.با یاد آوری اتفاقی که افتاد چشمام لبریز اشک شد.همون لحظه خانمی که متوجه شده بودم دکتره گفت: عزیزم بهتری؟خداروشکر چیز مهمی نبود ، پاشو که شوهرت منو دیونه کرد بس که راه رفت و هی گفت کِی به هوش میاد!!☺️ دروغ چرا ، از این حرف خانم دکتر ذوق کوچیکی تو دلم نشست ، پس ذره ای براش اهمیت دارم!سکوت کردم و چیزی نگفتم اما حس کردم امیر یکمی معذب شد از این حرف
یا شاید از اینکه شوهر خطاب شده بهش برخورده.🤔دکتر بعد از توصیه های لازم که نباید بهم استرس وارد شه بالاخره رضایت داد و رفت،امیر همراهش از اتاق رفت بیرون تا بدرقش کنه، اصلا حوصله موعظه گرفتنش و نداشتم برای همین بلافاصله به سختی از رو تخت بلند شدم و در اتاق رو قفل کردم.تقریبا چند دقیقه بیشتر نگذشته بود که امیر برگشت و چند ضربه به درد اتاق زد، وقتی دید جواب نمیدم دستگیره در و کشید پایین که فهمید قفله !!
-همتا؟
جوابشو ندادم و به پنجره که فضای بیرون و نشون میداد زل زدم ،
-همتا با تواما ، اصلا تو شرایطی نیستی که بخوای جواب منو ندی!!
-حالا که میبینی هستم وجواب نمیدم.خنده کوتاهی کرد و با تمسخر گفت: جواب دادی که..
_خب حالا که چی؟ نمیخوام باهات حرف بزنم!!
-عجببب ، بیا بیرون دختر این بچه بازیا چیه مگه من هم سن توام.
لب زدم : بابام خدا بیامرز همیشه میگفت بزرگی به سن نیست به عقله ، تازه الان متوجه شدم چی میگفته واقعا..
- به خدا میام تو…
سکوت کرد و حرفش و ادامه نداد
-میای تو چی؟ میزنی تو دهنم این دفعه؟
چیکار میخوای کنی؟ هان؟
-بزنمممم؟!
من تا حالا دستم بهت خورده آخه ؟
چقدر تو لجبازی بچه!
با جیغی که واقعا از روی لجبازی بود گفتم: ولمممم کنننن دیگه!!
مشتی به در کوبید و دیگه حرفی نزد و رفت ، ایش بهتر.!!سه روز از اون روز که من حالم بد شد گذشته بود و من خیلی سر سنگین باهاش رفتار میکردم ، هرچی میخواست بیشتر باهام حرف بزنه من بیشتر دوری میکردم.نشسته بودم داخل آشپزخونه و داشتم کتابی که دیروز شروع کرده بودم و میخوندم.امیر امروز خیلی کلافه بود مثل مرغ سرکنده همش از این طرف میرفت اون طرف ، بیشتر از سی بار تو این مدت که من داخل آشپز خونه بودم اومد اونجا و یه قلپ آب میخورد و میرفت.چند دقیقه بیشتر نگذشته بود که دوباره وارد آشپز خونه شد!با کلافگی کتاب و بستم و زیر لب گفتم :معلوم نیست امروز چشه.با امیدواری که من باهاش حرف زدم گفت:
-چی؟ چیزی گفتی؟
_چرا امروز اینجوری میکنی؟ چقدر آب میخوری؟!..دستی به موهاش کشید و نشست جلوی صندلی رو برو من و گفت : همتا مشکلت چیه؟ چرا این چند روز حتی حرف نمیزنی جوابم و به زور میدی!!؟پوزخندی زدم و گفتم : سوال داره واقعا ؟کاش متوجه بشی منم آدمم ، احساس دارم با رفتار و حرفای تو اذیت میشم!سرش و انداخته بود پایین و به حرفام گوش میداد.عصبی گفتم : تو فکر میکنی چون من گذشته اون بلاها سرم اومده دیگه این چیزا برام مهم نیست؟!
-همتا نزن این حرفو ، تو منو نمیشناسی وگرنه این حرفو نمیزدی!!من همه تلاشم اینه تو اذیت نشی مراعاتت و کنم واقعا فکر میکنی اگه من مثل همون امیر سابق بودم تو میتونستی یک ثانیه منو تحمل کنی؟!!_تو حق نداشتی در برابر اون موضوع منو اینجوری متهم کنی!تو جای من نبودی ببینی اون لحظه چه حالی داشتم، چه عذابی داشتم میکشیدم.اگه به تو میگفتم چی میشد امیر؟!..من نمیخواستم خوشحالی تورو خراب کنم ، من نمیخواستم تورو از هدفت دور کنم و ذهنت رو درگیر مشکلای خودم کنم .متوجه هستی؟!!
#ادامه_دارد..
🌊الله را فراموش نکنید
@Faghadkhada9
•┈••✾•#همتا_29 💅•✾••┈•
#قسمت_بیست_و_نهم
💥همتا:
به سختی چشمام و باز کردم ،احساس میکردم روی سرم وزنه پنجاه کیلویی گذاشتن ،با دیدن امیر بالای سرم و خانم مسن عینکی سعی کردم چشمام و بیشتر باز کنم تا بفهمم چه خبره !!نتونستم درد سرم و تحمل کنم و با صدایی که از ته چاه در میومد گفتم : آخ سرم داره از درد میترکه،امیر بهم نزدیک شد و نشست کنار تختم ، تو چشماش نگرانی بود ،اما چرا؟چرا نگران من بود ؟!!مگه اون جز خودش کسی براش مهمه؟مگه همین آدم نبود که داشت تموم عصبانیتشو سر من خالی میکرد.با یاد آوری اتفاقی که افتاد چشمام لبریز اشک شد.همون لحظه خانمی که متوجه شده بودم دکتره گفت: عزیزم بهتری؟خداروشکر چیز مهمی نبود ، پاشو که شوهرت منو دیونه کرد بس که راه رفت و هی گفت کِی به هوش میاد!!☺️ دروغ چرا ، از این حرف خانم دکتر ذوق کوچیکی تو دلم نشست ، پس ذره ای براش اهمیت دارم!سکوت کردم و چیزی نگفتم اما حس کردم امیر یکمی معذب شد از این حرف
یا شاید از اینکه شوهر خطاب شده بهش برخورده.🤔دکتر بعد از توصیه های لازم که نباید بهم استرس وارد شه بالاخره رضایت داد و رفت،امیر همراهش از اتاق رفت بیرون تا بدرقش کنه، اصلا حوصله موعظه گرفتنش و نداشتم برای همین بلافاصله به سختی از رو تخت بلند شدم و در اتاق رو قفل کردم.تقریبا چند دقیقه بیشتر نگذشته بود که امیر برگشت و چند ضربه به درد اتاق زد، وقتی دید جواب نمیدم دستگیره در و کشید پایین که فهمید قفله !!
-همتا؟
جوابشو ندادم و به پنجره که فضای بیرون و نشون میداد زل زدم ،
-همتا با تواما ، اصلا تو شرایطی نیستی که بخوای جواب منو ندی!!
-حالا که میبینی هستم وجواب نمیدم.خنده کوتاهی کرد و با تمسخر گفت: جواب دادی که..
_خب حالا که چی؟ نمیخوام باهات حرف بزنم!!
-عجببب ، بیا بیرون دختر این بچه بازیا چیه مگه من هم سن توام.
لب زدم : بابام خدا بیامرز همیشه میگفت بزرگی به سن نیست به عقله ، تازه الان متوجه شدم چی میگفته واقعا..
- به خدا میام تو…
سکوت کرد و حرفش و ادامه نداد
-میای تو چی؟ میزنی تو دهنم این دفعه؟
چیکار میخوای کنی؟ هان؟
-بزنمممم؟!
من تا حالا دستم بهت خورده آخه ؟
چقدر تو لجبازی بچه!
با جیغی که واقعا از روی لجبازی بود گفتم: ولمممم کنننن دیگه!!
مشتی به در کوبید و دیگه حرفی نزد و رفت ، ایش بهتر.!!سه روز از اون روز که من حالم بد شد گذشته بود و من خیلی سر سنگین باهاش رفتار میکردم ، هرچی میخواست بیشتر باهام حرف بزنه من بیشتر دوری میکردم.نشسته بودم داخل آشپزخونه و داشتم کتابی که دیروز شروع کرده بودم و میخوندم.امیر امروز خیلی کلافه بود مثل مرغ سرکنده همش از این طرف میرفت اون طرف ، بیشتر از سی بار تو این مدت که من داخل آشپز خونه بودم اومد اونجا و یه قلپ آب میخورد و میرفت.چند دقیقه بیشتر نگذشته بود که دوباره وارد آشپز خونه شد!با کلافگی کتاب و بستم و زیر لب گفتم :معلوم نیست امروز چشه.با امیدواری که من باهاش حرف زدم گفت:
-چی؟ چیزی گفتی؟
_چرا امروز اینجوری میکنی؟ چقدر آب میخوری؟!..دستی به موهاش کشید و نشست جلوی صندلی رو برو من و گفت : همتا مشکلت چیه؟ چرا این چند روز حتی حرف نمیزنی جوابم و به زور میدی!!؟پوزخندی زدم و گفتم : سوال داره واقعا ؟کاش متوجه بشی منم آدمم ، احساس دارم با رفتار و حرفای تو اذیت میشم!سرش و انداخته بود پایین و به حرفام گوش میداد.عصبی گفتم : تو فکر میکنی چون من گذشته اون بلاها سرم اومده دیگه این چیزا برام مهم نیست؟!
-همتا نزن این حرفو ، تو منو نمیشناسی وگرنه این حرفو نمیزدی!!من همه تلاشم اینه تو اذیت نشی مراعاتت و کنم واقعا فکر میکنی اگه من مثل همون امیر سابق بودم تو میتونستی یک ثانیه منو تحمل کنی؟!!_تو حق نداشتی در برابر اون موضوع منو اینجوری متهم کنی!تو جای من نبودی ببینی اون لحظه چه حالی داشتم، چه عذابی داشتم میکشیدم.اگه به تو میگفتم چی میشد امیر؟!..من نمیخواستم خوشحالی تورو خراب کنم ، من نمیخواستم تورو از هدفت دور کنم و ذهنت رو درگیر مشکلای خودم کنم .متوجه هستی؟!!
#ادامه_دارد..
🌊الله را فراموش نکنید
@Faghadkhada9
❤1
🌊
#برشی_از_یک_زندگی
•┈••✾•#همتا_30 💅•✾••┈•
#قسمت_سی
💥امیر
راست میگفت ، من چه مرگم شده بود
فقط قرار بود نزارم بلاهایی که قبلا سرش اومده تکرار بشه ، این همه تعصب بیش از اندازه من برای چی بود واقعا؟خسته بودم ،منِ کاوه که تبدیل شدم به امیر صوفیان خسته شده بودم از بازی ، باید به حرف سرهنگ گوش بدم و قبول کنم آدم های جدیدی وارد این جریان بشن!البته که سرهنگ از قبل یاشار و آورده بود وسط اما…با صدای همتا از فکر اومدم بیرون
_شنیدی چی گفتم؟
-آره ،تو درست میگی من زیاده روی کردم .از من بعید بود پیش کسی به اشتباه خودم اعتراف کنم اما کشش بحث اضافی نداشتم وقتش رسیده بود یه حرکت جدید بزنم،این داستان زیادی داشت آروم و یواش پیش میرفت.کم کم باورم شده بود که من کاوه هستم.تو همین فکرا بودم که رسیدم به اتاقم و صدای زنگ گوشیم رو شنیدم.با قدم های بلند خودم و رسوندم با موبایلم که روی تخت افتاده بود ،برداشتمو جواب دادم !
_سلام اقای رادمنش
- به به سلام امیر جان ، حالت چطوره؟
-ممنونم شما خوبید؟
-خوبم پسرم ، زنگ زدم برای فردا شب دعوتت کنم!_موضوع خاصی رو قراره جشن بگیریم؟
-بله، موضوعی بسیار خاص و زیبا
از اون طرف خط صدای خنده دختری به گوش رسید که حدس زدم دخترش باشه.
-فردا شب تولد دختر عزیز من شیواست خیلی خوشحال میشم تشریف بیارید.
منظورش این بود با همتا برم !؟اصلا دلم نمیخواست این کارو کنم برای همین تصمیم گرفتم دروغی سر هم کنم.
_راستش جناب رادمنش همتا حالش زیاد مساعد نیست کمی سرما خورده.به جای رادمنش شیوا گوشی و گرفت و با صدای لوس و مزخرفش گفت: خب عیبی نداره ، تنها بیاید چه ایرادی داره مگه؟
_راستش..!
پرید وسط حرفم و نداشت جملم و کامل کنم: نه قبول نمیکنماااا ، لوکیشن و ساعت و میگم بابی بفرسته براتون.میبینمتتتت🥰تلفن و بعد از خداحافظی با رادمنش قطع کردم .این دختره داشت برای من کرم میریخت؟با این وجود که فکر میکرد منو همتا باهم دیگه تو رابطه ایم؟از فکر خودم پوزخندی نشست روی لبام ، این آدما چی براشون مهمه که بخوان به این چیزا توجه کنن !!شاید این موضوع بدهم نمیشد،اینطور که معلومه عزیزترین کسی که این مرد داره دخترشه!تا شب از اتاق بیرون نرفتم و داشتم کارای شرکت و انجام میدادم، همتا هم اینطور که معلوم بود منو نمیدید راحت تر بود!!
تو همین فکرا بودم که در اتاق زده شده
گفتم : بیا تو !همتا با قیافه ای درهم که دستش و گذاشته بود رو دلش اومد داخل اتاق..حالش بد بود انگاری که پرسیدم: چیزی شده؟..یکم مِن مِن کرد و گفت: من باید برم داروخونه به یه وسیله احتیاج دارم.
-خب بگو من میرم میخرم
-آخه
نکنه عادت ماهانه شده ، از رومبل بلند شدم و رفتم کنارش، رنگش حسابی پریده بود و دستاش میلرزید!!.
نمیخواستم معذب شه اما باید مطمعن میشدم
-همتا وقتشه؟..گونه هاش سرخ شد و سرش و به نشونه مثبت انداخت پایین، لبخندی از این همه خجالتش نشست رو لبام.-باشه دختر ، چرا خجالت میکشی .من سریع میرم میخرم و میام، تو استراحت کن تا برگردم !!با همون لباس های تو خونه سویچ و برداشتم و رفتم سوار ماشین شدم.
💥همتا:
خیلی درد داشتم و نمیدونستم باید چیکار کنم، این دفعه دومی بود که تو این ماه خونریزی داشتم.دفعه اول از قبل وسیله داشتم و امیر اصلا متوجه نشد ، اما الان..خدایا چه مرگم شده؟ حس میکردم یه چیزی داره از زیر دلم کنده میشه!دست خودم نبود و اشکام گوله گوله سر میخورد روی گونه هام، حالت تهوع عجیبی بهم دست داده بود!دستم و به لبه تخت گرفتم و وقتی خواستم از جام بلند شم از درد زیر پاهام خالی شد و پخش زمین شدم!
💥امیر :
چندتا مسکن و کمپرس هم خریدم.کمی جلوتر از سوپری هم یکم خوراکی براش خریدم و رفتم سمت خونه ..ده دقیقه بعد رسیدم .
-همتا ، کجایی ؟با صدای گریه و ناله های همتا که از طبقه بالا میومد یه لحظه شوکه شدم.با عجله و ترس از پله ها دوییدم بالا و وقتی همتا رو تو اون وضعیت دید خریدا از دستم و افتادم زانو زدم جلوی همتا که غرق خون شده بود.داد زدم : همتا خوبی؟ همتا باتوام!؟؟یا خدا همتا چت شده !! از دردو گریه نمیتونست حرف بزنه،بدون اینکه به چیزی فکر کنم همتا رو بغل کردم و از خونه زدم بیرون،!از استرس کل بدنم عرق کرده بوده و با سرعت دیونه کننده ای رانندگی میکردم.
#ادامه_دارد..
الله را فراموش نکنید
@Faghadkhada9
#برشی_از_یک_زندگی
•┈••✾•#همتا_30 💅•✾••┈•
#قسمت_سی
💥امیر
راست میگفت ، من چه مرگم شده بود
فقط قرار بود نزارم بلاهایی که قبلا سرش اومده تکرار بشه ، این همه تعصب بیش از اندازه من برای چی بود واقعا؟خسته بودم ،منِ کاوه که تبدیل شدم به امیر صوفیان خسته شده بودم از بازی ، باید به حرف سرهنگ گوش بدم و قبول کنم آدم های جدیدی وارد این جریان بشن!البته که سرهنگ از قبل یاشار و آورده بود وسط اما…با صدای همتا از فکر اومدم بیرون
_شنیدی چی گفتم؟
-آره ،تو درست میگی من زیاده روی کردم .از من بعید بود پیش کسی به اشتباه خودم اعتراف کنم اما کشش بحث اضافی نداشتم وقتش رسیده بود یه حرکت جدید بزنم،این داستان زیادی داشت آروم و یواش پیش میرفت.کم کم باورم شده بود که من کاوه هستم.تو همین فکرا بودم که رسیدم به اتاقم و صدای زنگ گوشیم رو شنیدم.با قدم های بلند خودم و رسوندم با موبایلم که روی تخت افتاده بود ،برداشتمو جواب دادم !
_سلام اقای رادمنش
- به به سلام امیر جان ، حالت چطوره؟
-ممنونم شما خوبید؟
-خوبم پسرم ، زنگ زدم برای فردا شب دعوتت کنم!_موضوع خاصی رو قراره جشن بگیریم؟
-بله، موضوعی بسیار خاص و زیبا
از اون طرف خط صدای خنده دختری به گوش رسید که حدس زدم دخترش باشه.
-فردا شب تولد دختر عزیز من شیواست خیلی خوشحال میشم تشریف بیارید.
منظورش این بود با همتا برم !؟اصلا دلم نمیخواست این کارو کنم برای همین تصمیم گرفتم دروغی سر هم کنم.
_راستش جناب رادمنش همتا حالش زیاد مساعد نیست کمی سرما خورده.به جای رادمنش شیوا گوشی و گرفت و با صدای لوس و مزخرفش گفت: خب عیبی نداره ، تنها بیاید چه ایرادی داره مگه؟
_راستش..!
پرید وسط حرفم و نداشت جملم و کامل کنم: نه قبول نمیکنماااا ، لوکیشن و ساعت و میگم بابی بفرسته براتون.میبینمتتتت🥰تلفن و بعد از خداحافظی با رادمنش قطع کردم .این دختره داشت برای من کرم میریخت؟با این وجود که فکر میکرد منو همتا باهم دیگه تو رابطه ایم؟از فکر خودم پوزخندی نشست روی لبام ، این آدما چی براشون مهمه که بخوان به این چیزا توجه کنن !!شاید این موضوع بدهم نمیشد،اینطور که معلومه عزیزترین کسی که این مرد داره دخترشه!تا شب از اتاق بیرون نرفتم و داشتم کارای شرکت و انجام میدادم، همتا هم اینطور که معلوم بود منو نمیدید راحت تر بود!!
تو همین فکرا بودم که در اتاق زده شده
گفتم : بیا تو !همتا با قیافه ای درهم که دستش و گذاشته بود رو دلش اومد داخل اتاق..حالش بد بود انگاری که پرسیدم: چیزی شده؟..یکم مِن مِن کرد و گفت: من باید برم داروخونه به یه وسیله احتیاج دارم.
-خب بگو من میرم میخرم
-آخه
نکنه عادت ماهانه شده ، از رومبل بلند شدم و رفتم کنارش، رنگش حسابی پریده بود و دستاش میلرزید!!.
نمیخواستم معذب شه اما باید مطمعن میشدم
-همتا وقتشه؟..گونه هاش سرخ شد و سرش و به نشونه مثبت انداخت پایین، لبخندی از این همه خجالتش نشست رو لبام.-باشه دختر ، چرا خجالت میکشی .من سریع میرم میخرم و میام، تو استراحت کن تا برگردم !!با همون لباس های تو خونه سویچ و برداشتم و رفتم سوار ماشین شدم.
💥همتا:
خیلی درد داشتم و نمیدونستم باید چیکار کنم، این دفعه دومی بود که تو این ماه خونریزی داشتم.دفعه اول از قبل وسیله داشتم و امیر اصلا متوجه نشد ، اما الان..خدایا چه مرگم شده؟ حس میکردم یه چیزی داره از زیر دلم کنده میشه!دست خودم نبود و اشکام گوله گوله سر میخورد روی گونه هام، حالت تهوع عجیبی بهم دست داده بود!دستم و به لبه تخت گرفتم و وقتی خواستم از جام بلند شم از درد زیر پاهام خالی شد و پخش زمین شدم!
💥امیر :
چندتا مسکن و کمپرس هم خریدم.کمی جلوتر از سوپری هم یکم خوراکی براش خریدم و رفتم سمت خونه ..ده دقیقه بعد رسیدم .
-همتا ، کجایی ؟با صدای گریه و ناله های همتا که از طبقه بالا میومد یه لحظه شوکه شدم.با عجله و ترس از پله ها دوییدم بالا و وقتی همتا رو تو اون وضعیت دید خریدا از دستم و افتادم زانو زدم جلوی همتا که غرق خون شده بود.داد زدم : همتا خوبی؟ همتا باتوام!؟؟یا خدا همتا چت شده !! از دردو گریه نمیتونست حرف بزنه،بدون اینکه به چیزی فکر کنم همتا رو بغل کردم و از خونه زدم بیرون،!از استرس کل بدنم عرق کرده بوده و با سرعت دیونه کننده ای رانندگی میکردم.
#ادامه_دارد..
الله را فراموش نکنید
@Faghadkhada9
😢1
Forwarded from تبادلات روزانه وشبانه اهل سنت وجماعت via @chToolsBot
لیستی از بهترین کانال های اسلامی
🕋
🕋