Telegram Web
This media is not supported in your browser
VIEW IN TELEGRAM
#عزاداری_شادی

عزاداری یا گرفتاری مصیبت در عزا و عروسی — رسم را درست کنیم
الله را فراموش نکنید
@Faghadkhada9
#شیخ_الاسلام مولانا عبدالحميد حفظه الله
2
💢 دختر، سپر پدر و مادر در برابر عذاب جهنم است....

عقبه بن عامر رَضِیَ اللّهُ عَنْه می فرماید ڪه رسول الله ﷺ فرمودنــد: هر ڪسی سه فرزند دختر داشت و غذا و زندگی آنان را تامین ڪرد و بر آنان از مال خود لباس پوشاند و بر سر پرستی آنان صبر ڪرد، روز قیامت این عملش مانعی در مقابل آتش جهنم خواهد بود.

📚 منابــع :
مسند الرویانی ۲۲۹
مسند ابویعلی ۱۷۶۲
النفقة علی العیال ابن ابی الدنیا ۸۹
معجم الڪبیر الطبرانی ۸۲۶ ــ ۸۲۷ ــ ۸۳۰ ــ ۸۵۴

☑️ صحابی جلیل القدر عبدالله بن مسعود رَضِیَ اللّهُ عَنْهُما دختر خردسالش را می بوسید و سپس در آغوش می گرفت و می فرمود: خوش آمدی ای نجات دهنده (سپرِ) عبدالله از عذاب دوزخ.

📚 منبــع :
مڪارم الأخلاق ابوبڪر الخرائطی

الله را فراموش نکنید
@Faghadkhada9
3
🌊

#برشی_از_یک_زندگی
•┈••✾•#همتا_25 💅•✾••┈•
#قسمت_بیست_و_پنجم

از چشماش آتیش میبارید🔥و صورتش از عصبانیت سرخ شده بود و منم با لبخند پیروزمندانه ای زل زده بودم بهش چند ثانیه بیشتر نگذشته بود که به محض اینکه شیوا خواست جوابمو‌ بده امیر بهمون نزدیک شد و شیوا دهنش و بست!!چشمکی به امیر که از دور داشت با کنجکاوی نگاهمون می‌کرد زدم و وقتی رسید پیشمون دستمو انداختم دور بازوش و خودم و چسبوندم بهش ، شوکه شده بود و سعی می‌کرد عادی خودش و نشون بده ! با لحنی که سعی خودم کردم خیلی لوس باشه گفتم :کجا موندی پس عشقممم؟ حوصلم سر رفته بود تنهااایی😉از قصد رو کلمه تنهایی تاکیید کردم که شیوا بیشتر بسوزه ، دختره احمق.امیر که سعی می‌کرد عادی باشه و تعجبش و پنهون کنه لبخندی زد گفت : همین اطراف بودم عزیزم ، ببخشید تنهات گذاشتم😮‍💨لبخند پر از عشوه ای بهش دادم که نتونست بیشتر از این خودش و کنترل کنه و با چشمای متعجب و پر از سوال زل زده بود بهم که شیوا باز با اون صدای مزخرفش رفت رو مخ من!!

*امممم ، امیر جان شما چند وقته با بابی شروع به همکاری کردید؟
-چند ماهی میشه !!

_*من نمی‌دونم چرا بابی تا الان شمارو معرفی نکرده بود به ما !؟
اومدم یه جوابی به شیوا بدم که یه پسر جوون حدودا ۲۴،۵ ساله اومد سمتمون و رو به امیر گفت: جناب صوفیان آقای رادمنش منتظر شما هستن !!
-الان میام
دست منو گرفت و یکم از شیوا فاصله گرفتیم ، با نگرانی که تو صداش کاملا قابل لمس بود گفت : همتا جلسه داره شروع میشه ، یعنی مهم ترین قسمت امشب برای من ! خواهش می‌کنم خواهش میکنممم مراقب خودت باش.....دلم نمیخواست تو این وضعیت استرس من رو هم داشته باشه،
سعی کردم بهش اطمینان بدم که من مراقب خودم هستم و بعد از کلی حرف زدن بالاخره راضی شد که بره !!شیوا یه جوری نگاهمون می‌کرد و قطعا پیش خودش می‌کند اینا چقدر عاشق هم دیگه هستن که نمیتونن دل بکنن از هم دیگه ، اگه میدونست هیچی بین ما نیست قطعا خیلی خوشحال می‌شد.بالاخره امیر از من جدا شد و وارد ویلای شیشه ای که وسط باغ بود شد، اینجا باغ رادمنش بود و معلوم بود وضع مالیش بهتر از چیزی که شنیده بودم از امیر و گاهی حسام!

حسام؟!
برادر من ، یعنی الان کجا بود چه بلایی سرش اومده بود ، حالش خوب بود یا نه!؟اصلا تا الان من تو ذهنش اومده بودم ؟خب آره ،شاید جای خالی من و حس کنه اما نه از روی دلتنگی !!.خیره شده بودم به زمین و چشمام با یاد آوری حسام و گذشته ناخودآگاه لبریز از اشک شده بود.با سنگینی نگاه شیوا که داشت با تعجب نگاهم می‌کرد سرم و بالا گرفتم با لحن مسخره ای پرسید : چیشد پس خانم کوچولو ؟

_شیوا جان؟
-بلههه
_ همیشه انقدر سوال میپرسی؟
این همه مهمون تو باغ هست نظرت چیه به بقیه هم سر بزنی؟
-منظورت چیه؟
جدی به شیوا گفتم : نمیفهمی واقعا منظورم چیه؟!مستقیم تر از این چطوری بگم گورش و گم کنه و بزاره یکم تنها باشم!!همون لحظه خداروشکر یکی صداش کرد و رفت، خیلی خسته شده بودم ،تقریبا ۴۰ دقیقه ای میشد که امیر رفته بود و تنها بودم.با حس اینکه نفس داغی به صورتم خورد چشمام گرد شد و با ترس برگشتم سمتش!

#ادامه_دارد....الله را فراموش نکنید
@Faghadkhada9
1😢1
#برشی_از_یک_زندگی
•┈••✾•#همتا_26 💅•✾••┈•
#قسمت_بیست_و_ششم

با دیدن کیومرث که با فاصله چند سانتی به من ایستاده بود با نگاه هیزش داشت نگاهم می‌کرد بند دلم پاره شد.خیلی مست بود و بوی الکل دهنش داشت حالم و بهم میزد، از ترس قفل کرده بودم حتی نمیتونستم یکم خودم و بکشم اون طرف!!با لحن کش داری که معلوم بود داره به زور حرف می‌زنه گفت : همتا چقدر دلم برات تنگ شده بود!خیلی خوب بودی ، خوب تر هم شدی..نفس عمیقی کشید و گفت: آخ آخ بوی تنت هنوز توی مشامم هست ، وقتی فهمیدم امیر تورو خریده فهمیدم چه رو دستی خوررردم!گریم گرفته بود و چونم شروع کرد به لرزیدن ، فقط دعا میکردم امیر هر چی سریع تر بیاد،!..همون لحظه کیومرث از جلوی چشمم کنار رفت و به عقب کشیده شد، نفس راحتی کشیدم از فکر اینکه امیر اومده اما کسی که پشت سرش بود امیر نبود،پسر قد بلندی که حدودا هم سن امیر بود و چشم های آبی رنگش تو شب خودش و به رخ میکشید!!کیومرث با همون حالت مستی که داشت گفت : چه غلطی میکنی علی؟😠
_آقا شما حالتون خوب نیست ، لطفا بیاید بشینید الان آقای رادمنش میاد ببینن شما تو این حالتید عصبانی میشن!!انگاری کیومرث ازش خیلی حساب میبرد چون بدون اعتراض همراهش رفت ‌و از جلوی چشمم محو شدن،،!از دور امیر و دیدم که با قدم های بلند داره بهم نزدیک میشه لبخند موزیانه ای هم روی لباش بود و این یعنی همه چی خوب پیش رفته !!

اومد نزدیکم و کنارم نشست و با صدای کنترل شده ای که سعی داشت خوشحالی و هیجانش و‌ پنهان کنه گفت : وای همتا باورت نمیشه به چیزایی رسیدم ، کارشون دیگه تمومه تا چند ماه دیگه !تا حالا هیچ وقت انقدر حالش و خوب ندیده بودم ، دلم نیومد حال خوبش و با گفتن کار کیومرث خراب کنم!سعی کردم خودم و کنترل کنم و با لبخند مصنوعی ای که روی لبام نشوندم گفتم : خداروشکر ، مطمعن بودم امشب اتفاق های خوبی میفته!!یکم خیره نگاهم کرد و یه تای ابروش و انداخت بالا و با لحن کنجکاوانه ای پرسید : همتا تو خوبی؟ چرا انقدر رنگت پریده تو؟
_من؟ نه بابا یکم خسته شدم .
نگاهی به ساعتش انداخت و گفت: بریم دیگه ، دیر وقته کارمون هم تموم شد، از خدا خواسته سریع بلند شدم و گفتم :آره بریم به نظر منم، دیگه کاری نداریم اینجا.همونجوری کنجکاوانه نگاهم می‌کرد اما سعی کرد دیگه سوالی نپرسه و بعد از خداحافظی که من هیچی ازش نفهمیدم از باغ زدیم بیرون!.!کیومرث آشغال هم معلوم نبود کدوم گوری بود که موقع خدافظی اصلا پیداش نشد و این باعث شد که امیر اصلا متوجه اتفاقی که افتاد نشه!!سوار ماشین که شدیم امیر با سرعت بالایی رانندگی می‌کرد و اون لبخند پیروز مندانه از لباش کنار نمیرفت.!

کاش امشب کیومرثی وجود نداشت و منم میتونستم اندازه امیر خوشحال باشم.راه یک ساعته رو نیم ساعته رسیدیم ،به بهونه خستگی سریع شب بخیر گفتم و وقتی خواستم برم داخل اتاق ،امیر دستم و از پشت گرفت و با تعجب برگشتم سمتش که لب زد : همتا مطمعنی اونجا اتفاقی نیفتاد اگه…
پریدم وسط حرفش : امیر ، من امشب بین آدمایی بودم که باعث شدن همه عمرم تباه شه.فکر نمیکنی طبیعیه حالم و بد کنه؟کسی اونجا بود که اولین بار…آب دهنم و قورت دادم تا خواستم لب باز کنم و حرفم ادامه بدم ، امیر یک قدم بهم نزدیک شد و الان فاصله بینمون چند سانتی بیشتر نبود!!واسه چند ثانیه نگاهمون قفل شد به هم دیگه!..


#ادامه_دارد...الله را فراموش نکنید
@Faghadkhada9
1
#برشی_از_یک_زندگی
•┈••✾•#همتا_27💅•✾••┈•
#قسمت_بیست_و_هفتم

💥امیر :
چقدر چشماش قشنگ بود،🥰یه غم عجیبی همیشه تو نگاهش داشت که هر وقت میدیدمش دلم آتیش میگرفت ، !!همتا یه دختر همه چی تموم بود و حقش نبود این همه بلا سرش بیاد ،من چی دارم میگم ؟
پیش خودم دارم از زیبایی این دختر تعریف می‌کنم، چته امیر ؟ چرا یادت رفته تو برای چی الان اینجایی!🤦‍♂ناخودآگاه اخمی نشست رو پیشونیم و با کلافگی شب بخیری زیر لب گفتم و رفتم داخل اتاقم،کتی که از سر شب تنم بود و در آوردم و با کلافگی پرت کردم روی مبل ،بعد از اون حس خوشحالی که داشتم این همه فکر و خیال چی بود که اومده بود تو سر من لعنتی؟!یک لحظه به این فکر کردم که اگه همتا به من دل ببنده باید چیکار کنم؟
اگه من …
عصبی دستی به موهام کشیدم و شروع کردم به قدم زدن داخل اتاق .
من چه مرگم شده یهو ؟
اینا چیه که من دارم بهش فکر می‌کنم!؟تقصیره خودمه البته ، باید فاصله بین خودم و همتا رو بیشتر کنم،!!این دختر این همه آسیب دیده تو زندگیش .هر لحظه ممکنه از روی بچگیش حسی به من پیدا کنه و اون موقع من هیچ وقت خودم و نمیبخشم!

💥همتا :
وقتی چشمام و باز کردم ساعت از ۱۱ گذشته بود ،وای چقدر خوابیده بودم ،روی تخت!نشستم و قیافه خودم رو که تو آیینه رو به رویی دیدم زدم زیر خنده.موهام تو هم دیگه گره خورده بود و شبیه شیر شده بودم، یاد دیشب افتادم و لبخند روی لبام خشک شد ، هنوز بوی نفساش که به صورتم میخورد تو ذهنم بود،از رو تخت بلند شدم و رفتم داخل حموم نیاز داشتم یکم آرامش بگیرم تا فکرم باز بشه .

💥امیر :
نشسته بودم رو به رو سرهنگ و سرم و گرفته بودم بین دستام ، مغزم داشت منفجر می‌شد از حرفای سرهنگ.باورم نمی‌شود همچین موضوعی رو همتا ازم پنهون کرده !!انقدر عصبی شده بودم که حتی سرهنگ سکوت کرده بود و چیزی نمیگفت.سرم و بالا گرفتم و تو‌ چشمای آبی یاشار زل زده بودم ،با عصبانیت در حالی که سعی میکردم صدام و کنترل کنم گفتم: یاشار تو چطوری تونستی به من نگی؟!تو از اون موقع تو این وسط بودی و من خبر نداشتم ؟یاشار برعکس من که همیشه جدی بودم خیلی شاد بود و همه چیو میزد به مسخره بازی.طبق معمول با همون لحن همیشگیش گفت: پس چی فکر کردی بچه جون ، من سرهنگ و راضی کردم تورو بفرسته جلو من از عقب مراقبت باشم!بعدش شروع کرد هر هر خندیدن.دلم براش یذره شده بود ، یاشار دوست دوران دبیرستان من بود و رفاقتمون خیلی قدیمی بود.هر دومون هم یک هدف داشتیم اونم پلیس شدن بود.تو این پرونده قرار بود من تنها برم جلو اما حالا اینطوری که معلومه سرهنگ نتونسته بود سر حرفش بمونه ،،یاشار دیشب تو اون مهمونی بود ، پس چطوری من نفهمیده بودم ،مگه میشه نبینش ؟!دوباره یادم افتاد که کیومرث عوضی باز رفته سمت همتا و اگه یاشار نبود معلوم نیست چه بلایی سرش میومد!!

البته علی که نه، بهتره بگم یاشار.اون خودش و به کیومرث نزدیک کرده بود و به ظاهر شده‌ بود یکی از نوچه های اون …

#ادامه_دارد...الله را فراموش نکنید
@Faghadkhada9
2
#دوقسمت چهل وسه وچهل وچهار
📔دلبر
حتی اگر رامین واقعا مسبب مرگ عمو بود هم من نمیتونستم ازش دست بکشم رامین ناخواسته تو این موقعیت قرار گرفته بود و باعث و بانیه همه ی این بدبختی ها فقط و فقط بهزاد بود اصلا دلم نمی‌خواست برم بیرون و تو بحث مامان اینا دخالت کنم پیشه خودم گفتم الان بابا ناراحت و عزاداره به خاطر برادرش یکم که بگذره نظرش عوض میشه فقط باید رامین رو از این مخمصه نجات بدم من تصمیمم برای ادامه ی زندگی فقط زندگی کنار رامین بود حالا دیگه برام مهمدنبود بابا راضی باشه یا نباشه فقط باید رامین رو از این ماجرا دور میکردم فردای اون روز زنگ زدم خونه ی رامین بابا اینا برای مراسم عمو رفته بودن و من تنها بودم رامین جواب داد کمی باهاش حرف زدم و گفتم رامین جان به نظرم بهتره یه مدت از این شهر بری وخودتو جایی قایم کنی این بهزاداحمقه وکاراش دست خودش نیست میترسم يه وقت بلائی سرت بیاره رامین گفت نه دلبر جان این چاره ی کارنیست من خیلی ناراحتم که پدربهزادآسیب دیده وهنوز مرخص نشده چندبارخواستم برم دیدنش امانشدیعنی مامان اینا نزاشتن میگن الان اونا ناراحت وعصبانین وممکنه چیزی بگن و حرکتی بزنن مصیبت بشه ولی به خدادلبر من نمیخواستم بلایی سرعموت بیادعموت داشت پدرم روخفه میکردمن فقط خودمواز دسته بهزاد نجات دادم که عموت روازپدرم دورکنم که متاسفانه خوردزمین .طفلک رامین هنوزازاصل ماجراباخبرنبودبا ناراحتی گفتم رامین عموی من دراثراون ضربه فوت کرده بهزاد تورومقصر میدونه من میدونم چه اتفاقی افتاده ولی بهزاد نمیفهمه توروخدابه مادرت بگویه مدت از اینجا برین تااینا کمی آتیششون بخوابه وسرد بشه صدای رامین تحلیل رفت بابغض گفت دلبررررچی میگی؟عمو فوت کرده؟یعنی من عموی توروکشتم؟صدای گریه ی رامین قلبم روبه دردآورده بودامابه نظرم اون باید میدونست اصل ماجراچیه واین‌پنهان کاری به نفعش نبودتماس منورامین قطع شدودیگه هرچی زنگ زدم هیچ کس جواب تلفن روندادامیدوار بودم رامین حالاکه موضوع روفهمیده باخانواده ش چندوقتی ازشهرمون فاصله بگیرن تاآبهاازآسیاب بیفته وبشه باخانواده ی داغونه عموم حرف زد دلم آشوب بودچند روزی بودکه عموفوت کرده بودوهرروز مامان اینامیرفتن ومیومدن وهرشب بحث ودعوای مامان اینا رومیشنیدم اون روزصبح مراسم هفتم عمو بودازخانواده ی رامین تواین مدت خبری نبودوبارامین هم بعدازاون روزدیگه صحبت نکرده بودم یعنی چندباربهش زنگ زده بودم اماجواب نداده بودوفقط یه پیام داده بودعزیزم حالم اصلاخوب نیست اون روزتازه ازخواب بیدار شده بودیم که باصدای زنگ دروصدای جیغ وگریه وحشت زده رفتیم سمته درازصدای دادوفریاددلم میلرزیددرروکه باز کردیم مادروبرادررامین مستاصل وگریه کنان اومدن داخل خونه مادررامین تاچشمش به پدرم افتاد گفت آقاتوبه حرمته قران دست ازشکایت بردارین رامین من قاتل نیست خودتون میدونیدنزارین جوونه من بدبخت بشه برادر رامین هم التماس میکردوگریه میکردمامان ازشون خواست بیان داخل وآرامش خودشون رو حفظ کنن وبگن جریان چیه؟من ناامیدانه ونگران فقط نگاشون میکردم میدونستم این همه آشفتگیه مادررامین نشونه ی چیه بهزاد زهرش روریخته بود برادررامین باگریه گفت به خداما مقصر نیستیم خودتون میدونید درسته برادرتون سر این ماجرا جونش روازدست داده امااگر رامین وساطت نمیکردالان پدرمن دسته برادر شما خفه شده یودبرادرزاده تون امروز با پلیس اومدن جلوی درورامین رودستبند زده با خودشون بردن شما روبه خداوساطت کنید برادر من تا حالا آزارش به هیچ کسی نرسیده به خداخانواده ی من اهل دعواو ناسازگاری نیستن مابه نیت خیر اومدیم جلو این حقمون‌نبود که همچین بلایی سرمون بیاد دلبر خانم شما یه چیزی بگو طاقت نیاوردم و زدم زیرگریه وروبه بابا گفتم بابابهزاد یه شیطان به تمام معناست اون باعثه مرگ عمو شدرامین این وسط قربانیه خودخواهی و حماقته بهزادوسکوت شما شداگه وقتی اون شب دادمیزدکه دلبر نامزدمنه میزدی تو دهنش شایدسرعقل میومدوباورش میشد که نسبتی بامن نداره شایداگه عمواینا روراه نمیدادی ومیگفتی مهمون داریم و ...الان عمو زیرخاک نبودهمه ی شمامقصرین و رامین بی گناه ترین ومظلوم ترین وکم شانس ترین آدمه این ماجراست به خدا قسم بابا اگه رامین بلایی سرش بیادخودمو میکشم اینوجدی میگم گریه امونم نمیداداز شدته فشارواسترس بازازحال رفتم نفسم یاری نمیکردچهره ی معصوم رامین جلوی نظرم بودمامان روتارمیدیم وصداهارومبهم میشنیدم مامان یه لیوان آب قند آوردو قاشق قاشق تودهنم میریخت باباازمادر رامین خواست که برن تااون بعدابابهزاد حرف بزنه ومیانجی گری کنه مادررامین با گریه میگفت من بچه م روصحیح و سالم از شما میخوام به جونه بچه هاتون قسمتون میدم بچه م رونجات بدین باباغصه دار بود اما نمیتونست حرفی بزنه خانواده ی رامین باآه وناله ازخونه رفتن ومن بیحال وبی رمق روی مبل درازکشیده بودم
الله را فراموش نکنید
@Faghadkhada9
👍1
#سرگذشت

#برشی_از_یک_زندگی
#نازبانو
#قسمت_هشتادم

صدای در اتاق منیژه اومد و دایه زود پرده رو انداخت و به نیر گفت ساکت باش دایه زود رفت سمت در و منم دنبالش رفتم منیژه محمد به بغل جلو اومد محمد گریه میکرد و آب دماغش به راه بودسلام کردم و منیژه گفت تا بچه ات دنیا نیومده کیف عالم و ببر بعدش باید گیر بچه باشی دایه محمد و گرفت و گفت من نگهش میدارم تو برو به کارات برس و منیژه از خدا خواسته رفت.برگشتیم تو اتاق نیر سرشو بیرون اورد و گفت رفت دایه گفت آره اما باید وجودتو تو این خونه علنی کنم اینطور نمیشه بعد رو کرد به من و گفت اکبر و فخر السادات تو مراسم پدر بزرگت سراغ نیر و نگرفتن.گفتم چرا فقط اکبر پرسید منم به سفارش پدر و خانوم جون گفتم رفته شهر خونه خواهر ارباب دایه کمی فکر کرد و از تو کیسه یه گلدوزی نا تمام داد دستم و گفت من باید برم بیرون تو اینو بردار و برونمیدونستم دایه میخواد چیکار کنه اما از فکر اینکه پدرم نیر و اینجا پیدا کنه دلم آشوب میشدچند روز همینطور گذشت و یه روز آقا خونه اومد و لباسهاشو عوض کرد و به فخر السادات گفت امشب علی آقا برا شام میاد اینجا عصر تو قهوه خونه ای که گاهی همدیگرو میبینم قرار داریم.فخر السادات گفت چرا قهوه خونه خب میاوردیشون خونه اقا گفت نمیشه چند نفر دیگه هم از دوستای قدیم هستن شب میارمش تا شب دلم مثل سیر و سرکه میجوشید.بلاخره پدر و آقا اومدن پدر سگرمه هاش تو هم بود و هر چی اقا و فخر السادات تعارف میکردن با یه کلمه جواب میداد فقط من و اقا دلیل این رفتار و میدونستیم آقا کلی شوخی کرد تا یکم یخ پدر آب شد و لبخند کمرنگی روی لباش نشست.اون شب پدر موند و فردا بعد صبحونه خواست بره منو صدا کرد و طرمو بوسید و یه مقدار پول بهم داد و گفت با خانوم جونت داریم تدارک سیسمونی رو میبینیم گفتم ممنون زحمت میکشید پدرگفت خانوم جون میگه باید ماه هفتم بیاریم بعدگفت اصلا دور و بر این دختره دزد نگردی ها اولا بخاطر آبروی خودمون که جلو داماد ومادرشوهرت بد نشیم به هر حال هر کی رو با دوستاش قضاوت میکنن بعد هم فقط بخاطر وساطت اون خانوم محترم و آقا باقر از خونش گذشتم.فهمیدم منظورش از خانوم محترم دایه هست
خواستم بگم نیر دزد نیست که پدر گفت نمیخوام هیچ وقت دیگه اسمش و بشنوم یادت نره ما هیچ وقت اونو نمیشناختیم
یه مدت خونه ما کار کرد و ردش کردیم حالا که اصرار به نگهداشتنش دارن خوب و بدش پای خودشون.روز بعد دایه تصمیمش و عملی کرد و نیر و به پسرها و عروسهاش نشون دادمنیره و منیژه که اونو میشناختن با دیدنش جا خوردن دایه رضوان بدون دستپاچگی گفت دیروز که برا خرید رفته بودم اونو اتفاقی دیدم پرسیدم اینجا چیکار میکنی گفت برای کار خونه خواهر ارباب اومدم اما از کار تو اونجا راضی نیستم.منم که کار کردن و زیر و زرنگیشو خونه پدر نازبانو دیده بودم بهش گفتم اگه میخواد تسویه کنه و برای کار بیاد اینجا راستش من دیگه سنی ازم گذشته و توانش و ندارم و کمک لازمم
اینطور شد که نیر خدمتکار اون خونه شد و با اینکه دایه هیچ انتظاری ازش نداشت اما نیر از هیچ خدمتی کم نمیزاشت.گلدان ها رو آب میداد حیاط و آب و جارو میکرد میرآب خبر میکرد عذا میپخت و با زبر و زرنگیش خودشو تو دل اهالی اون خونه جا کرده بودـحتی فخر السادات که تعریف زرنگی نیر و شنیده بود به دایه رضوان پیغام فرستاده بود که گاهی نیر و برای کمک طاهره بفرسته این حیاط اما دایه رضوان قبول نکرده بود و گفته بود کارهای اینور زیاده دایه حتی با طاهره هم خیلی مهربون بود و هواشو داشت.گاهی که پیش دایه رضوان برای گلدوزی میرفتم دائم نیر و مشغول کار میدیدم حتی نمیزاشت دایه تکون بخوره کم کم به اونا حسودی میکردم دایه رضوان داشت جای منو تو قلب نیر هم میگرفت هیچ علاقه ای به گلدوزی کردن نداشتم اما برای اینکه بتونم برم اون حیاط مجبوری یاد میگرفتم روزها همینطور میگذشتن و شکمم بزرگتر شده بود یکی از روزها حالم خوش نبود حتی حال رفتن پیش دایه رضوان و هم نداشتم و تا تونستم خوابیدم اما قبلش به طاهره خبر دادم به دایه بگه که من ناخوشم و نمیرم فخر السادات از ذوق نرفتنم به اتاق دایه رضوان خودش برام غذا اورد و سفارش کرد همرو بخورم ناهار عدس پلو با گوشت بود و عطرش اشتهامو تحریک میکردبعد از ظهر حالم بهتر شده بود و تا دیدم کاری ندارم و تا اومدن اکبر هم وقت زیادی مونده بساط گلدوزیم و جمع کردم و رفتم سمت اتاق دایه رضوان در زدم و تا اومدم وارد اتاق بشم نیر در و باز کرد و نیمه بدنش و از لای در آورد بیرون و با صدای آرومی گفت اینجا چیکار میکنی دایه رضوان سردرد بدی داره و حالش خوب نیست و خوابیده حالش خوب نیست برو یه وقت دیگه بیااز رفتار نیر بیشتر از اینکه دلخور بشم تعجب کردم شک نداشتم نیر داره دروغ میگه خوب میشناختمش دروغ گفتنشو میتونستم از حالت چشمهاش بفهمم



‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌الله را فراموش نکنید
@Faghadkhada9
1
#سرگذشت

#برشی_از_یک_زندگی
#نازبانو
#قسمت_هشتادویکم

یه بار دیگه به صمیمیت بینشون حسادت کردم و احسای کردم نمیخوان خلوت دونفرشون بهم بخوره.از اینکه منو راه ندادن دلم گرفت از طرفی فکر و خیال ولم نمیکرد و میخواستم هر طور شده دلیلشو بدونم یه لحظه فکری به سرم زد اروم و پاورچین سمت حیاط خودمون رفتم و گوشه دالان مخفی شدم.همون موقع صدای باز شدن در اتاق دایه اومد و در کمال ناباوری دیدم.آقا با عجله وپریشون از اتاق دایه رضوان اومد بیرون و دستپاچه از در اونطرف رفت بیرون از تعجب دهنم وا مونده بود اما دور از ذهن هم نبود برام یاد شبی افتادم که پدرم و بتول و تو حیاط پشتی باهم دیدم بازم همون حال بد شاید هزار برابر بدتر به سراغم اومد چون از بتول بدم می اومد و رفتارش برام عجیب نبود اما دایه رضوان فرق میکردبی سر و صدا به طرف اتاقم برگشتم.با خودم هزار بار کلنجار رفتم و هزار تا سوال تو ذهنم بود دلیل این رابطه های پنهانی چیه با یکی رو دوست داری باهاش زندگی میکنی یا نداری و زندگی نمیکنی ،نه نمیشه اونوقت پای مصلحت و ابرو و هزار تا چیز دیگه به وسط میاد بیچاره طلعت بیچاره فخر السادات وبیچاره همه زنهایی که آوار زندگی که ساخته بودن و جلو چشمشون دیدن این کار دایه رضوان از نظر من هیچ دلیل موجهی نمیتونست داشته باشه.وسایلم و گذاشتم و رفتم پیش فخر السادات دراز کشیده بود و میخواست چرت بزنه کنارش نشستم و بی اختیار صورتشو بوسیدم لبخند شیرینی روی صورتش نشست و گفت چی شده؟از جهنم باد خنک میاد
دست خودش نبود همیشه نیش توحرفش بود اما اینبار ناراحت نشدم گفتم خیلی وقته قرآن نخوندم نمیخوام یادم بره میخوام اینبار که به ده رفتم زهرا خانوم ببینه چه مادر شوهر خوبی نصیبم شده.انگار که با حرفهام جون تازه گرفته باشه بلند شد و نشست و با خوشحالی گفت انگار از گلدوزی خسته شدی گفتم نه میخوام چند روزی صبحها این حیاط باشم دو روز خوب خوابیدم و به طاهره کمک کردم.با صدای ضربه آرومی به در از خواب بیدار شدم و طبق عادتم‌به ساعت روی طاقچه نگاه کردم هنوز ساعت ۹ نشده بود فکر کردم طاهره صبحونه ام و آورده رفتم آروم لای در و باز کردم نیر پشت در بود بدون اینکه تعارفش کنم تو اتاق درزد و گفت معلوم هست کجایی؟دایه رضوان نگرانت شده اگه طاهره نبود که ازش خبر بگیریم فکر میکردیم مریض شدی گفتم نه فقط میخواستم بیشتر کنار خانوم بزرگ بمونم نیر پوزخندی زد و گفت میبینم که خداروشکر رابطه اتون بهترشده حالا فخر السادات شده خانوم بزرگ و شروع به خندیدن کرد با حرص گفتم اتفاقا خیلی خوبه که تکلیف با اون مشخص هست درسته گاهی حرفهاش نیش داره اما اونم خوبه لااقل با کسی دو رو نیست و این برامن خیلی با ارزشه بعد کمی جلوتر خم شدم و گفتم نیر من همه چیز و میدونم اما خیالتون راحت دهن من چفت و بست داره.نیر که خیلی زرنگ بود همون اول از حرفهای کنایه آمیز من متوجه شده بود که من فهمیدم کمی بهم خیره نگاه کرد و گفت امروز باید بیای اونجا باهات حرف داریم بعد حالت چهره اش جدی تر شد و گفت اما اینو خواهرانه بهت میگم تو کار راحتتر و انتخاب کردی عوض اینکه حقیقت و بفهمی و پرس و جو کنی دایه رضوان و قضاوت کردی بعد در کوبید و رفت.بدنم یخ کردمنظورشو اصلا نفهمیدم بعد رفتنش زود رختخوابها رو جمع کردم و روسری پشمی مو سرم کردم و خواستم برم که یادم افتاد وسایل گلدوزی رو نبردم برگشتم و اونا روبرداشتم و تو دالان طاهره رو دیدم که داشت برمیگشت این حیاط زود بهش گفتم من دارم میرم گلدوزی یاد بگیرم به خانوم بزرگ بگوبه اتاق رسیدم و چند ضربه به در زدم دایه رضوان در و باز کرد و با رویی خوش اما پلکهای ورم کرده که معلوم بود گریه کرده به استقبالم اومد.دوباره اون حس محبت سراغم اومد و رفتم داخل و گوشه اتاق نشستم بساط چایی دایه هم مثل فخر السادات تو اتاق به راه بود و نیر در حال دم کردن چای بود.نیر بعد دم کردن چای بلند شد و رفت سمت در و پشت در و چفت کردنیر کلافه رو به دایه کرد و گفت چرا انقد حاشیه میری همه چیز و بهش بگو نمیخوام در مورد تو فکر بد بکنه دایه روبروم نشست و گفت تو رو به جون پدر و خاک مادرت قسم میدم هر چی تو اتاق شنیدی و فهمیدی تو همینجا خاک کنی آقا قلبش مریضه نمیخوام با فهمیدن اینکه تو میدونی خودخوری کنه
نگاهی به دایه کردم و گفتم اگه به من شک دارید میتونید نگید منم میرم نه خانی اومده نه خانی رفته دایه دستش و رو دستم گذاشت و گفت دخترم ازم دلخور نباش میخوام غم یه عمرم و بهت بگم حرف تا وقتی گفته نشده اسیر آدمه اما وقتی به زبون اومد و برملا شد تو اسیر اونی خواهش و تضرع رو تو کلامش قشنگ درک میکردم دستشو گرفتم و گفتم به جان ملک ناز و سعید که عزیزترینام هستن رازتون پیشم میمونه
دایه رضوان نفس عمیقی کشید و گفت
از بچگیم چیز زیادی جز فقر و مصیبت تو خاطرم نیست.من و خواهرم تو سن کم برای کار کردن از خونه بیرون اومدیم

الله را فراموش نکنید
@Faghadkhada9
1
#سرگذشت

#برشی_از_یک_زندگی
#نازبانو
#قسمت_هشتادودوم

پدرم به خونه های مختلف سرکشی میکرد و بعد ما رو برای کار اونجا میفرستادپدرم گرفتار تریاک بود و ما به هر قیمتی بود باید با دست پر و پول به خونه برمیگشتیم.مادرم تو خونه ها لباس میشست و به کبری رخت شور معروف بودگاهی من و خواهرم از هم جدا میشدیم و ده روز یه بار همومیدیدیم
وقتی دیدم تنهایی خیلی عذاب میکشه هر جا میخواستم برا کار برم شرط میکردم باید خواهرمم بیادخونه به خونه میرفتیم و کار میکردیم تا خرج تریاک و اجاره اتاق و خورد و خوراکمون و در بیاریم تا اینکه گذرمون به خونه خانوم مهربونی افتاد اسمش زهره بود اون منو برای نگهداری از پسرهاش انتخاب کرده بود و خواهرم و برای کمک کردن تو کارهای خونه خودش زن زرنگی بود و وقتی میدیدم با خواهرم با انصاف و محبت رفتار میکرد خیالم راحت میشدیک روز زهره خانوم از بین حرفهای خواهرم فهمید که تموم پولهامونو پدرم برای تریاکش ازمون میگیره زن صاحبخونه بعد مشورت با شوهرش صندوقخونه رو به ما داد تا اونجا زندگی کنیم باهم و کنارشون بمونیم.پدرمون چند باری اومد سراغمون و دفعه اخر شوهر زهره خانوم یکم پول بهش داد و گفت این اخرین باره اینجا میای بار دیگه ببینمت اینجا به کلانتری میگم بیان به جرم مزاحمت بگیرنت اونم ترسید و دیگه سراغمون نیومد مادر خدا بیامرزمونم تا وقتی زنده بود ده روز یه بار می اومد دیدنمون و از اینکه ما سر پناهی داشتیم خیلی خوشحال بودخلاصه من با بچه ها خیلی خو گرفتم برام خیلی عزیز بودن انگار مادر دومشون بودم.مدت زیادی از بودنمون تو اون خونه نگذشته بود که متوجه یه جوون رعنا و خوش بر رو شدم که به اون خونه رفت و آمد داشت
بعد فهمیدم با شوهر زهره خانوم رفیق صمیمی هستن زهره خانوم میگفت نصف خونه مال اونه تو این دیدارهای گاه و بیگاه کم کم احساس کردم بهش علاقمند شدم و دلباخته اش شدم اگه چند روز نمیدیدمش مریض و بیحال میشدم.یه روز حسین و که از درد دندون بی تابی میکرد به پشتم بسته بودم و رضا رو هم بغل کرده بودم و رفتم تو حیاط و گفتم شاید با راه رفتن بچه ها آروم بشن.بچه ها به وجد اومده بودن و میخندیدن همون موقع همون جوون با شوهر زهره خانوم به خونه اومدن از دیدنش دلم و دستام داشت میلرزید خواستم به اتاق برگردم که آقا جلال شوهر زهره خانوم همونطور که زنش و صدا میکرد رفت تو خونه من موندم و اون ،با لبخند جلو اومد و گفت دختر جون چند سالته؟به زور آب دهنمو قورت دادم و گفتم ۱۳ سالمه نگاهی به دور و برش کرد و با پشت انگشتهاش صورتمو لمس کرد و گفت اسمت چیه؟ از خجالت سرخ شده بودم و حسی که با نگاهش تو وجودم تزریق میکرد دوست داشتم گفتم رضوان خندید و گفت الحق که خود بهشتی دوست داشتم نگاهش کنم اما خجالت میکشیدم بدون اینکه حاشیه بره گفت رضوان همسر من میشی؟ من خیلی خاطرتو میخوام از خجالت و هیجان نتونستم رو پاهام بند بشم و دوییدم سمت اتاق و صندوقخونه ام پناه بردم حسین و از پشتم باز کردم و رضا رو هم رو زمین گذاشتم همزمان هم گریه میکردم و میخندیدم دستام میلرزید و لپهام سرخ شده بودفکر میکردم اون چیزی که دیدم و شنیدم خیال و وهم بوده اما با گریه حسین به خودم اومدم و فهمیدم واقعی بودچند شب بعد آقا جلال زهره خانوم و صدا کرد و تو اتاق کلی باهم حرف زدن و بعدش زهره خانوم سراغ من اومد و با حیرت گفت آقا باقر تو رو از جلال خواستگاری کرده !نمیدونم برات خوشحال باشم یا ناراحت.چهار زانو جلوی زهره خانوم نشسته بودم و سرم زیرانداخته بودم زهره خانوم خیلی مضطرب بود وچونه ام و بالا گرفت و گفت اصلا ببینم تو خودت راضی هستی دیگه نتونستم جلوی خودمو بگیرم و خودمو به آغوش زهره خانوم انداختم و با گریه گفتم بله خاطرش و خیلی میخوام باورم نمیشه اونم منو میخواد به خدا که با خیالش خوش بودم و به دیدن گاه و بیگاهش راضی بودم.زهره خانوم با محبت دستی به موهام کشید و گفت چرا نباید باور کنی تو دختر زیبا و با وقار و زحمت کشی هستی اونم نجابت تو رو دیده و پسندیده تنها نگرانیش بخاطر خونواده اش هست اما میگه وقتی خونواده ام ببینن رضوان چقدر دختر مهربون و زحمت کشی هست حتما اونو قبول میکنن.همه چیز به سرعت باد و شیرینی رویا داشت پیش میرفت باقر خودش روز عقد و مشخص کرد و برام قباله نوشت خیلی گشت تا پدرم و پیدا کرد و یکم پول کف دستش گذاشت و راضیش کرد برای رضایت دادن به محضر بیاد من و باقر در حضور چند تا غریبه و زهره خانوم و آقا جلال زن و شوهر شدیم باقر برام لوازم خونه خرید و تو خونه ای تو همسایگی زهره خانوم چیدبین دو حیاط دیوار بود اما برای اینکه بچه های زهره خانوم بهم عادت داشتن دیوار بین دو حیاط و خراب کردن تا من بتونم به بچه ها برسم.باقر منع کرده بود که خواهرم طاهره کار کنه میگفت باید طاهره فقط کمک دست تو باشه.روزگارم خوش و زندگی ام وفق مراد بود

ادامه دارد.

الله را فراموش نکنید
@Faghadkhada9
‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌
چرا چهل ساله های ما اینقدر خسته اند ؟

ما همون نسلی بودیم که تیله خوردیم، گریه کردیم که مبادا از دلمون درخت تیله سبز شه، مدادمونو از دوسر نتراشیدیم که مامانمون نمیره، ما کفش بزرگترامونو جفت کردیم و کناره های نونو بوسیدیم.رو دیوار خونه ی همه مون کوبلن بود، همه مون لیف بافته بودیم، همه مون مشق نوشته بودیم، همه مون آدامس خروس نشان خورده بودیم.

خودمون میگو نخورده بودیم، دعا کردیم مجید قصه ها، میگو بخوره.واسه تنهایی بی بی غصه خوردیم، واسه بازم دیر رسیدن محسن حرص، از چاق و لاغر ترسیدیم، با «اسم وفامیل »خندیدیم.نون قندی مشهد تنها سوغاتی مون بود و جوراب رنگ پا، کادوی روز معلممون. مامانامون بیگودی توی آب جوش انداخته بودن، باباهامون برف پارو کرده بودن. دکتر هندی دیده بودیم و نخ جای گوشواره توی گوشمون انداخته بودیم.

رسم ریاضی کشیدیم تا نمره بگیریم، نقشه ی ایرانو کشیدیم که نمره بگیریم، انشا نوشتیم علم بهتر از ثروته تا نمره بگیریم، امامارو حفظ کردیم که نمره بگیریم.

ما رو پشت بوم خوابیدیم و نیفتادیم، ما پفک نمکی خوردیم و نمردیم، ما پای بخاری نفتی نشستیم و بوی نفت نگرفتیم،  پیاده رفتیم مدرسه خسته نشدیم، لباس بزرگترامونو پوشیدیم و کوچیک نشدیم، حمام عمومی رفتیم و خجالت نکشیدیم.
صبحا کُشتی با دوبنده ی سیاه از تلویزیون دیدیم، ظهرا ظهرجمعه گوش کردیم، عصرا کاهو سکنجبین خوردیم، شبا یواشکی ویدئو بردیم شعله دیدیم.
ما سینما ۲۲ بهمن داشتیم، ما حمام حاجی رئیس داشتیم، باغ گلهای ما گل داشت، قناتمون آب ، خونه هامون حیاط و حیاطامون، همسایه.

چرا ما الان اینقدر خسته ایم


الله را فراموش نکنید
@Faghadkhada9
😢2

  

این مطلب فقط چند ثانیه وقت شما را میگیرد ولی ممکنه یه عمر براتون مفید باشه👇

💢 چرا در ایران طلاق عاطفی و محضری بالاست؟؟
♦️چون مردان ایرانی "زن فقیر " و بسیاری اززنان "شوهرفقیر" هستند!!!

بسیاری از مادران ایرانی دخترانشان را برای خانه داری تربیت میکنند
نه برای یار و همسر شدن.
این مادران غافلند از اینکه دامادشان اول همدل و همسر میخواهد نه آشپز !!
غذا را میتوان از بیرون خرید ولی دلدار را نه!
یا پسرانشان را جوری تربیت میکنند که عاقبتش "شوهرفقیری" عروسشان است
ماشین دارد ، خانه دارد ، طلا میخرد ولی همدم نیست ، شانه ای برای گریه کردن نیست .
همسری که چند نوع قندان در جهیزیه اش است و همه همیشه شسته و مرتب هستند و پر از قند
ولی یک چای سحر یا دم عصر با همسرش نمیخورد
قطعا طرف مقابلش "همسرفقیر" است .
جالب است بعضی ها برای شکستن این قندان بلامصرف ناراحت هم میشوند .
بگذار بشکند
دیگی که برای من نجوشد . . .

بعضی ها کباب پز دارند
خیلی هم مواظبند نشکند یا خراب نشود
ولی هیچگاه فکر نمیکنند که با این ، کبابی بپزم و یک عصر با همسرم تو حیاط نوش جان کنیم و لذت ببریم
خش دل همسر مهمتر است یا خش روی ماشین؟
واقعا ماشینی که مواظبش باشی خانمت درب آن را محکم به هم نزند
ولی در عوض دلش را در آن میشکنی به درد چه میخورد?
اگر زد ضبطش را خراب کرد
بگو فدای سرت عزیزم
اگر سوارش شد و کوبید به دیوار
به محض اینکه شنیدی بگو خودت سالمی؟
بگو فدای سرت .
میدانی چرا؟
چون همسرت است ،
یعنی
** فرم دیگری از خودت است *
لباسی که برای همسرت نپوشی تا شاد شود به درد چه میخورد ؟
اگر همسرت زیبایی و خوش تیپی تو را دوست دارد، چرا معطلی؟
دوستی برای مشاوره نزد من آمده بود و گله میکرد از همسرش.
میگفت در مجلسی خانوادگی بودیم و همسرم با اینکه جوانترین بود لباسش شبیه مسن ترین فرد بود!!
گفتم شاید جلو جمع خواسته سنگین باشد .
گفت در خانه بدتر است .

چقدر بد است مرد یا زن در خانه بسته به شغل مثلا بوی گازوئیل بدهد یا سر کله اش از تدریس گچی باشد یا همیشه بوی قرمه سبزی بدهد .
نه ادکلنی
نه کنار هم نشستنی
نه درک احساسات طرف مقابل . .
وقتی در خانه ای تلفن همراهت
را کنار بگذار و زندگی کن..
به خودت برس، به خاطر خودت و همسرت .
مردان و زنان باید یادشان باشد که با همسرشان همخانه نیستند ، بلکه همسرند
نگذاریم طرف مقابلمان احساس فقر و کمبود کند .
ما نباید برای خودمان زندگی کنیم ، بلکه باید برای همدیگر زندگی کنیم و همدیگر را شاد کنیم
📢 زن و شوهر مکمل هم هستند
هر دو حق زندگی دارند و هر دو باید از زندگی مشترک بهره مند شوند.
این منافاتی با شخصیت‌
زن و مرد ندارد
و نه مردسالاری است
نه زن ذلیلی...!
این معنای درست زندگي است....


الله را فراموش نکنید
@Faghadkhada9
👍1😢1
This media is not supported in your browser
VIEW IN TELEGRAM
3
شاید همان کار خیری که انجام دادید و از یاد بردید را الله متعال حفظ کرده و همواره به وسیلۀ آن شما را از بلاها و مصیبت‌های روزگار حفاظت می‌کند.

د. ادهم شرقاوی
📝 خلیل الرحمن خباب الله را فراموش نکنید
@Faghadkhada9
4
Media is too big
VIEW IN TELEGRAM
شاید تو هم به شنیدنش احتیاج داشته باشی :)الله را فراموش نکنید
@Faghadkhada9
👍1
شماره فتوا 020
✔️بیمه عمر و بدنه ماشین حرام است✔️

حکم شرعی بیمه عمر و بیمه بدنه ماشین را طبق شریعت مقدس اسلام بیان نمایید؟

⬇️الجواب باسم ملهم الصواب⬇️
از نظر شرعی بیمه عمر و بدنه ماشین به دلیل وجود ربا و غرر و عدم مطابقت با قواعد فقه اسلامی ناجایز و حرام می باشد و در اولین مصوبه مجمع فقهی اهل سنت ایران آمده است:
1ـ مقررات و قوانین بیمه [انواع‌ بیمه‌ها] که در حال حاضر در جامعه رایج هستند، با اصول و قواعد فقه اسلام انطباق ندارند.
2ـ با توجه به نیاز و حاجت شدیدی که مردم به «بیمه خدمات درمانی» دارند و بنابر اصل «حاجت و ضرورت» که در فقه اسلام مورد توجه فقهای اسلامی قرار گرفته، بیمه درمانی مجاز است.
3ـ سایر انواع بیمه، با توجه به شرایط و ضوابط خاصی که دارند، به لحاظ شرعی دارای اشکال و ایراد هستند، مگر در موارد اجبار و ضرورت.

منابع و مآخذ:📚📚📚
قال الله تعالی: أَحَلَّ اللَّهُ الْبَيْعَ وَحَرَّمَ الرِّبَا فَمَنْ جَاءَهُ مَوْعِظَةٌ مِنْ رَبِّهِ فَانْتَهَى فَلَهُ مَا سَلَفَ وَأَمْرُهُ إِلَى اللَّهِ وَمَنْ عَادَ فَأُولَئِكَ أَصْحَابُ النَّارِ هُمْ فِيهَا خَالِدُونَ. (بقره، 275)
📗 و فی الفقه الاسلامی و ادلته: يشتمل التأمين ذي القسط الثابت على خمسة أسباب تجعله حراماً :
1- الربا: ففي عوض التأمين زيادة على الأقساط المدفوعة بلا عوض، وهو ربا، وتستثمر شركات التأمين أموالها في أنشطة ربوية، وتحتسب فائدة على المستأمن إذا تأخر في سداد الأقساط المستحقة.
2- الغرر: إن مقابل التأمين يكون على أمر احتمالي غير ثابت ولا محقق الوجود وهذا غرر. وقد تغرم شركات التأمين مبلغاً كبيراً دون مقابل، بناء على الغرر.
3- الغبن: يشتمل التأمين على غبن لعدم وضوح محل العقد، والعلم بالمحل شرط لصحة العقد.
4- القمار: في التأمين مخاطرة لتعريض النفس والمال لفرصة مجهولة، وهذا هو القمار بعينه، والمستأمن يبذل اليسير من المال في انتظار أخذ مبلغ كبير، و هذا قمار.
5- الجهالة: ما يدفعه المستأمن مجهول القدر لكل من العاقدين كما هو واضح في التأمين على الحياة، ويتعامل العاقدان بموجب عقد لا يعرف ما يحققه من الربح أو الخسارة.
(وهبة الزهیلی، کتاب البیوع ، البیع الباطل و الفاسد 5/3428 –ط: دارالفکر)
📗و فی ردالمحتار: (قوله كل قرض جر نفعا حرام) أي إذا كان مشروطا كما علم مما نقله عن البحر، وعن الخلاصة وفي الذخيرة وإن لم يكن النفع مشروطا في القرض، فعلى قول الكرخي لا بأس به. (ابن عابدين، فصل فی القرض 5/166- ط: دارالفکر)
📔و فی بحوث فی الفقه المعاملات المالیة المعاصرة: و قد راینا الخلاف فی جمیع العقود التامین، و تبین لنا ان الاتجاه الغالب السائد نحو تحریم جمیع عقود التامین بصورتها الراهنة، کما راینا ان الخلاف فی التأمین علی الحیاة اخف حیث ان بعض الذین اجازوا التأمین بصورة عامة استثنوا منه التأمین علی الحیاة، فقد سبق ان ندوة التشریع الاسلامی التی عقدتها الجامعة اللیبیه عام 1972م قد استثنت عقود التامین علی الحیاة.
(علي محيي الدين القره داغي ، 282 – ط: دارالبشائر الاسلامیة)
📙و فی المعاملات المالیة المعاصرة فی الفقه الاسلامی: نظر المجمع الفقهی فی مسألة التامین التجاری فی دورته المنعقده فی مکة المکرمة فی الفترة4/4/1399 ه و قرر مما یلی: قرر المجلس بالاکثریة تحریم التامین بجمیع انواعه سواء اکان علی النفس ام البضائع التجاریة ام غیر ذلک من الاموال. (محمد عثمان شبير ، 129 – ط: دارالنفائس)
📓 و فی کفایت المفتی: سوال: زندگی کا بیمہ کرانا کیساہے؟
جواب: زندگی کا بیمہ کرانا جائز نہیں- (مفتی کفایت الله دھلوی، کتاب الربا 8/82 – ط: دارالاشاعہ)
والله تعالی اعلم بالصوابالله را فراموش نکنید
@Faghadkhada9
👏1
#سرگذشت

#برشی_از_یک_زندگی
#نازبانو
#قسمت_هشتادوسوم

عشق و علاقه بینمون مثل قصه ها بوداما این خوشی زیاد دوام نیاوردیه روز که شوهرم سر کار رفته بود مادر و خواهرش مثل لشکر یزید اومدن خونمون و سیرکتکم زدن و بعد مادرش قران وگذاشت رو سینه ام و گفت به همین قرآن قسم پسرم و زن میدم و نمیزارم کنارت عمرش تلف بشه هواست و جمع کن شکمت بالا نیاد وای به حالت اگه حامله بشی معلوم نیست چه وردی تو گوشش خوندی که کر و کور شده.حتما با نقشه ای خودتو وبال گردنش کردی؟خواهر بیچاره ام به دست و پاشون افتاده بود که کتکم نزنن حسابی که منو کتک زدن ولغزخوندن منتظر موندن تا باقر برگرده.باقر با دیدن سر و صورت خونی من اولش جا خورد بعد که مادر و خواهرش و دید فهمید چی شده و با فریاد گفت غلط کردید که اومدید اینجا ضعیف گیر آوردین و با بد و بیراه از خونه بیرونشون کردچند روز بعد اون ماجرا مادرش سکته کرد اما از شانس بد من نمردآرزوی مرگ کسی رو نداشتم اما خوشبختی من در گرو جون اون بودباقر تا این خبر و شنید طاقت نیاورد و به دیدن مادرش رفت و وقتی برگشتتمام دلخوشی و زندگی منو به باد داداولش که رسید اصلا حرف نزد و دور حیاط راه رفت بعد به اتاق اومد و روبروم نشست و با من من گفت رضوان تومیدونی که تموم جان من هستی از لحظه ای که دیدمت تا همین الان که محرم و همسرمی لحظه ای از فکر کردن به تو فارغ نبودم خدا میدونه قصدم خوشبخت کردنت بود و هست اما چیکار کنم که دستم زیر ساطور هست و مادرم مریض هست و جونش به مویی بنده ازم خواسته تو رو طلاق بدم و نوه عموشو عقد کنم گفته اگه نکنی نفرینت میکنم با هر کلمه که از دهنش بیرون می اومددنیا جلو چشمام تیره و تار میشدنمیدونستم چیکار کنم باورم نمیشد منی که بی پشت و پناهم به همین راحتی رها کنه.اون روز باقر بعد ساعتها حرف زدن اخر سر گفت با آقا جلال حرف میزنم تو اون حیاط اتاق تر و تمیز و روبه راهی بهت بده وقتی قهر و دلخوری منو دید به دست و پام افتادرو گفت من که طلاقت نمیدم قسم میخورم بعد اینکه آبها از آسیاب افتاد برگردونمت
دایه رضوان به اینجا که رسید سکوت کردانگار مرور اون سختی ها حالش و بدتر میکردآب دهنش و قورت داد و رو به نیر گفت نیر یه چای بریز دهنم خشک شداز شنیدن این حرفها متعجب بودم و حیرون
گفتم بعدش چی شدافسوسی عمیق تو چشمای دایه رضوان بود گفت هیچی به اتاقی تو حیاط زهره خانوم پناه آوردم نادون بودم چون فکر میکردم بی کس و کارم هیچ حقی در مقابل عشقم زندگیم و اونچه که مال من بود ندارم چند روز بعد مادرش و به خونه اورد و اونم به خاطراینکه من برنگردم با اینکه خودش خونه و زندگی داشت تو اتاق من بست نشست.با مکافات همو میدیدم و اونم هر بار بهم قول میداد که مادرم بلاخره نرم میشه و تو رو برمیگردونم شبها تا صبح کارم گریه کردن بودیه شب باقر با حال آشفته پیشم اومد و گفت مادر و خواهرم بدون اطلاع من رفتن نوه عموم و برام خواستگاری کردن موندم چیکارکنم از یه طرف مادرم با مرگ دست و پنجه نرم میکنه از طرف دیگه دلم پیش تو و زندگیمون هست.زهره خانوم با شنیدن این حرفها با عصبانیت گفت جل الخالق چه حرفها میزنی مگه جلال به شما نگفت اول برو خونواده ات و راضی کن بعد اون میدونست که خونواده شما متعصب و نسب دارن و ممکن هست رضوان و قبول نکنن چطور که سرت داغ بود همه چی رو گردن گرفتی و الان دل این دختر پیش تو و زندگی ات هست اینطور باهاش تا میکنی تو رو خدا به حرف مادرت گوش نده گاهی شیطان حرفهاشو از طریق عزیزانمون بهمون میگه کمی صبر کن تا مادرت نرم بشه.آقا جلال مدادم صلوات میفرستاد و تسبیح میچرخوند و غیظ به باقر نگاه میکردزهره خانوم گفت رضوان دووم نمیاره بخدا سر زبونها انداختیش گناه داره اما باقر جوابی نداد و باشرمندگی سرشو پایین انداخت و رفت.شاید باقر خودش هم انتظار اون اندازه سرسختی از خونواده اش و نداشت.ظهر فرداش زهره خانوم چادر سر کرد و گفت میرم خونه دختری که میخوان و پیدا میکنم و نمیزارم این وصلت سر بگیره اما دست از پا درازتر برگشت و گفت که خونه اشونو پیدا کرد و گفت که باقر زن داره زندگی داره اونام گفتن میدونن که یه دختر کولی خودشووبال گردنش کرده اما الان مهم اینه دختر ما رو خواستن پدر بزرگم آقا شیخ حسن سه بار استخاره کرده و خوب اومده بعد زد رو دستش و گفت عجب آدمایی پیدا میشن زن از ترس اینکه وصلت بهم نخوره منو از خونه اش بیرون کرد نزاشت یه کلمه حرف بزنم زهره خانوم میگفت و من مثل ابر بهار گریه میکردم تو اون مدت یه بار دیگه باقر اومد و گفت قسم میخورم تا زنده ماندن مادرم تحمل کن بعدش طلاقش میدم.اونم هر بار به من وعده وعید میداد و دلش می اومد منو طلاق بده نه جرات داشت رو حرف مادرش حرف بزنه.

الله را فراموش نکنید
@Faghadkhada9
‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌
1
#سرگذشت

#برشی_از_یک_زندگی
#نازبانو
#قسمت_هشتادوچهارم

اخر سر هم اومد باقربون صدقه طاهره رو برای کار برد اون حیاط و گفت میخوام به وسیله طاهره از تو باخبر باشم منم تا دیدم طاهره راضی هست رضایت دادم عروسی اش تو همون حیاط برپا شد و اتاق منو به نو عروسش داد فخر السادات اومد و روی ویرانه های قلب شکسته من لونه کرد شب عروسی شون حس خفگی داشتم نه میتونستم گریه کنم نه بخوابم حتی نفس کشیدن هم برام سخت شده بودتصمیم گرفتم به اتاق زهره خانوم برم و یه تکه تریاک بردارم و به زندگی خودم پایان بدم و جونم و از این همه عذاب رها کنم.همون موقع دیدم باقر با سر و وضع آشفته اومد تو اتاقم و گفت انگار میون جهنمم رضوان خدا میدونه چه عذابی داریم میکشیم سرمونو رو شونه هم گذاشتیم و گریه کردیم تو همون موقع فخر السادات در و باز کرد و ما رو باهم دید و باقر و با خودش بردبعد ها فهمیدم باقر به اونم گفته زمانی رضوان محرمم بوده اما طلاقش میدم بعد اون ما دوتا زن به امید طلاق اون یکی زندگی میگذروندیم.مادر بی انصاف باقر بعدعروسی به خونه خودش رفت اما زود زود می اومد و سر میزد دیگه نمیخواست از پسرش غافل بشه روزگار بدی داشتم هم شوهر داشتم هم نداشتم گاهی به بهونه خرجی و میوه نوبرانه به دیدنم می اومد اما دیگه مثل قبل باهم نبودیم.دایه رضوان آهی کشید و اشک چشمهاشو پاک کرد و گفت فخر السادات بلافاصله بعد عروسیش حامله شد و منیژه رو بدنیا آوردمنیژه هنوز شیر میخورد که منیره رو بدنیا آورداونقدری که باقر برای اون دوتا بچه مخصوصا منیژه بی قرار بود فخر السادات اهمیتی به اونا نمیداداون فقط شیدای بچه پسر بود.فخر السادات وقتی میرفت حموم آقا با ذوق دخترا رو میاورد پیش من کم کم مهر دختراش به دلم نشست و خدا خدا میکردم فخر السادات بره بیرون تا دخترا بیان پیش من زهره خانوم دلش به حالم میسوخت و مدام بهم غر میزد طلاقت و بگیر و برو ازدواج کن این چه روزگاریه که این مرد خودخواه برای تو ساخته؟!اما دلم راضی نمیشد و به همین دیدارهای گاه و بیگاه راضی بودم
دایه بلند شد و رفت از رو طاقچه قرآن و اورد و گفت تو رو به همین قران قسم هر چی اینجا شنیدی و چال کن و بعد بروقسم خوردم و بلند شدم و از قضاوت عجولانه ام خیلی پشیمون بودم.از عمه بی بی خیلی بیزار شدم گفتم مگه نمیگید دنیا دار مکافات هست پس چرا عمه بی بی و مادرش تقاص پس ندادن دایه رضوان بی تفاوت گفت چرا دادن مادرش چند روز بعد عروسی دوباره سکته کرد و اینبار فلج شد و بعد دوسال مرد چند ماه بعد مرگ اون شوهر عمه بی بی اونو با ولی الله ول کرد و رفت و آواره و در به در اینجا اومدن و وبال گردن فخر السادات شدن اونا همه جا جار زدن که خبری از شوهرش ندارن و نمیدونن کجا رفته.باقر انقد این و در اون در دنبالش گشت تا فهمید شوهر عمه بی بی با بیوه رفیقش و عقد کرده و از این شهر رفتن.باقر وقتی پیداش کرده بود کتک مفصلی بهش زده بود اما اون گفته بود اگه منو بکشید هم برنمیگردم زندگی با زنی که مدام درگیرمسایل خونوادگیش هست و وقتی برای شوهر خودش نداره برام غیر ممکن هست.عمه بی بی اوایل میگفت طلاق میگیرم و ازدواج میکنم اما بعدش ازصرافت افتاد و بخاطر حرف مردم ترجیح داد همونطور بلاتکلیف بمونه تا مطلقه باشه.دلم برای دایه میسوخت که اون قوم در حقش خیلی ظلم کرده بودن دایه صورتمو بوسیددو گفت برو دیر شده دیگه اینطور هم ماتم نگیر نترس روز خوش هم داشتم فردا بیا تا از خوشی هام بگم
انتهای دالان که رسیدم دیدم فخرالسادات لب ایوون وایساده با اخم سلام کردو بدون احوالپرسی راهمو کشیدم سمت اتاق شنیدم که گفت وا این دختر چشه انگار جن زده شده خدا اخر عاقبتمونو بخیر کنه.معمام حل شده بود و دلیل تنفر فخر السادات از دایه هم برام روشن شدفردا صبح زود بلند شدم و بساط گلدوزی رو جمع کردم و رفتم سمت اتاق دایه نیر کنار حوض داشت اسفناج میشست هوا خیلی سرد بود رفتم تو دایه کنار سماور نشسته بود و با روی گشاده ازم استقبال کرد کمی گلدوزی کردیم و نیر هم کارش تموم شد و اومد دایه به نیر گفت برای نازبانو چای بریز و شیرینی هم بیار صبحونه نخورده به بهونه چای گلدوزی رو کنار گذاشتم و گفتم خب دایه جان بگوخندید و گفت چی بگم دخترم روزهای خوشم داشتم

‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌الله را فراموش نکنید
@Faghadkhada9
#سرگذشت

#برشی_از_یک_زندگی
#نازبانو
#قسمت_هشتادوپنجم

یه روز باقر اومد و گفت فخر السادات و عمه بی بی قراره برن مشهد برای زیارت و اون موقع مشهد رفتن سخت بود و یه ماه طول میکشید باقر بعد رفتنشون اصرار کرد برم اتاق خودم اولش نمیخواستم قبول کنم اما زهره خانوم گفت تو زن اولش هستی و اونجا مال تو هست برو خدا لعنتشون کنه که بین دو حلال فاصله انداختن.روزهای اول مرور خاطراتمون اونجا برام زجر آور بود اما بعدش عادت کردم و بهترین روزهای عمرم رقم خوردباقر مثل بچه ها خودشو به مریضی میزد تا سر کار نره و پیشم بمونه تو عمرم باقر اونطور سرحال دیگه ندیدم.بلاخره اونا هم برگشتن و روزهای خوبمون تموم شد بعدش هم آقا جلال از اون خونه رفتن و منم مجبور شدم همراهشون برم.دست روزگار اونطور چرخید که منیژه و رضا با هم ازدواج کنن و حسین هم شب عقد اونا عاشق منیره شد و بلاخره اونا هم خوب یا بد باهم ازدواج کردن و منم با اونا برگشتم اینجاگفتم پسرها میدونن ماجرا چیه؟نیر گفت مگه میشه ندونن نگاه بین دو عاشق همه چی رو لو میده دیگه دایه تمایلی به ادامه نداشت و منم اصرار نکردم.بلاخره پنجشنبه رسید و نوبت مهمونی عمه بی بی بود کنار صندوقچه نشستم و لباسهامو بیرون ریختم تا یکی رو اندازه ام پیدا کنم شکمم کمی جلو اومده بود و یکم چاقتر شده بودم ولباسهام برام اندازه نبود بلاخره یکی رو پیدا کردم و پوشیدم و یکم به خودم رسیدم اصلا دلم نمیخواست با عمه بی بی و وجیهه روبرو بشم اما مجبور بودم برم آقا یه پاکت بزرگ نقل بادام خریده بود دخترها هم اومدن و رفتیم.وقتی رسیدیم ولی الله و لیلا اومدن استقبالمون و بعد اونا عمه بی بی با چادری که دورش پیچیده بود و بخاطر پادرد به زحمت راه میرفت با خوشرویی اومد پیشواز مامحمود و وجیهه عقب ایستاده بودن و فقط به سلام و احوالپرسی فرمالیته بسنده کردن.همه دور هم نشسته بودیم و وجیهه و شوهرش دورترین جا به مهمونا رو برای نشستن انتخاب کرده بودن.محمود مدام زیر گوش وجیهه یه چیزی میگفت و اونم روسریش و جلو میکشیدسکوت بود و کسی حرف نمیزد بلاخره آقا سکوت و شکست و گفت چطورید آقا محمود جویای احوالتون از خواهرم هستم اونم با یه لبخند تصنعی گفت ممنون و با بی ادبی روشو برگردوند طرف وجیهه و مشغول صحبت شدنمیدونم چی تو اون مجلس اونو ناراحت کرده بود که وجیهه برای حفظ ظاهر مدام لبخند تلخی میزد همه انتظار داشتن داماد جدید با آقا احوالپرسی کنه و با بقیه صحبت کنه اما اون تا اخر مجلس جز چند تا کلمه حرف دیگه ای نزد و با غرور رفتار میکردولی الله یه زانوشو خم کرده بود و آرنجش و گذاشته بود رو زانوش و نگاه به محمود میکرد رفتار محمود با همه تحقیر آمیز بود انگار تو اون جمع هیچکس و لایق صحبت با خودش نمیدیدبلاخره مهمونی خشک عمه بی بی بعد شام تموم شد و هم مهمونها و هم میزبان دلشون میخواست این مهمونی عذاب آور زودتر تموم بشه.هر چی عمه بی بی و ولی الله اصرار کردن که بمونن تا قلیون چاق کنن آقا قبول نکرد تو راه هممون پر حرف و گله بودیم اما کسی جرات نمیکرد دهن باز کنه.رسیدیم خونه آقا داد زد و طاهره رو صدا زد طاهره شوکه اومد تو حیاط و گفت وا چه زود برگشتیدآقا گفت حال داری برامون قلیون چاق کنی طاهره گفت با چای آقا اخمی با خنده کرد و گفت مگه قلیون بدون چای میشه.آقا رو کرد به دامادهاش و گفت فردا تعطیل امشب میریم اتاق خودمون شب نشینی منیژه گفت دایه رضوان گناه داره از غروب محمد وبال گردنش شده من که باید برم.فخر السادات با اعتراض گفت چه حرفها دایه رضوان و محمد تا حالا خوابیدن بهونه نیار الکی حسین گفت تا قلیان چاق بشه من میرم یه سر بزنم اگه بیدار بودن میارمشون.فخر السادات از خوشحالی رو پا بند نبود و جوری که آقا نشنوه به اکبر گفت شاه دومادشونو دیدی؟انگار مردک از دماغ فیل افتاده ؟ این چه رفتاری بود؟ بخدا خوشحال نیستم اما حقشون همین بودعمه ات فکر کرده همه مثل دختر خواهر من لیلا مظلوم هستن که تو بالاخونه اش زندگی کنه و دم نزنه و عمه بی بی چپ و راست سرش غر بزنه حالا صبر کن این داماد چنان تلافی همه رو سرش در بیاره که بیا و ببین.آقا مشغول حرف زدن با رضا بود و متوجه اینطرف نبود منیژه از فرصت استفاده کرد و گفت کاش من نمی اومدم بخدا جلو شوهرم خیلی معذب شدم دایه رضوان در حالیکه محمد تو بغلش بودوارد اتاق شدپشت سرش حسین غر زنان وارد شد منیره گفت چی شده خونه رو رو سرت گذاشتی.حسین گفت هیچی به زور اوردمش راضی نمیشد که نمیخوام مزاحمتون بشم.فخر السادات برای حفظ ظاهر جلوی دامادهاش گفت بیا دایه رضوان اینجا کنار من بشین دایه خجل گوشه ای نشست فخر السادات دستهاشو به طرف محمد دراز کرد که بغلش کنه اما اون چنگ زد تو صورت فخر السادات و محکم دایه رو بغل کرددایه همونطور که سرش پایین بود به فخر السادات گفت زود برگشتین مهمونی خوش گذشت؟

ادامه دارد...


‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌الله را فراموش نکنید
@Faghadkhada9
2
📚 #داستان_زیبای_قورباغه_در_نوک_برج


🔹روزی از روزها گروهی از قورباغه های کوچیک تصمیم گرفتند که با هم مسابقه دو بدهند. هدف مسابقه رسیدن به نوک یک برج خیلی بلند بود. جمعیت زیادی برای دیدن مسابقه و تشویق قورباغه ها جمع شده بودند و مسابقه شروع شد. راستش، کسی توی جمعیت باور نداشت که قورباغه های به این کوچیکی بتوانند به نوک برج برسند.

شما می تونستید جمله هایی مثل اینها را بشنوید: «اوه، عجب کار مشکلی!!»، «اونها هیچ وقت به نوک برج نمی رسند.» یا «هیچ شانسی برای موفقیتشون نیست. برج خیلی بلنده!»

🔹 قورباغه های کوچیک یکی یکی شروع به افتادن کردند بجز بعضی که هنوز با حرارت داشتند بالا و بالاتر می رفتند. جمعیت هنوز ادامه می داد: «خیلی مشکله! هیچ کس موفق نمی شه!» و تعداد بیشتری از قورباغه ها خسته می شدند و از ادامه دادن منصرف. ولی فقط یکی به رفتن ادامه داد؛ بالا، بالا و باز هم بالاتر. این یکی نمی خواست منصرف بشه! بالاخره بقیه از بالا رفتن منصرف شدند به جز اون قورباغه کوچولو که بعد از تلاش زیاد تنها قورباغه ای بود که به نوک رسید! بقیه قورباغه ها مشتاقانه می خواستند بدانند او چگونه این کار رو انجام داده؟

🔹اونا ازش پرسیدند که چطور قدرت رسیدن به نوک برج و موفق شدن رو پیدا کرده؟ و مشخص شد که برنده مسابقه کر بوده!
شرح حکایت:

👌 هیچ وقت به جملات منفی و مأیوس کننده ی دیگران گوش ندید. چون اونا زیباترین رویاها و آرزوهای شما رو ازتون می گیرند، چیزهایی که از ته دلتون آرزوشون رو دارید! همیشه به قدرت کلمات فکر کنید. چون هر چیزی که می خونید یا می شنوید روی اعمال شما تأثیر میگذاره.

👈 پس همیشه مثبت فکر کنید و بالاتر از اون، کر بشید هر وقت کسی خواست به شما بگه که به آرزوهاتون نخواهید رسید و همیشه باور داشته باشید: من همراه خدای خودم همه کار می تونم بکنم. الله را فراموش نکنید
@Faghadkhada9
👍2
حدیث_شریف

عَنْ أَبِي هُرَيْرَةَ  عَنِ النَّبِيِّ قَالَ: «قَالَ اللَّهُ: ثَلاثَةٌ أَنَا خَصْمُهُمْ يَوْمَ الْقِيَامَةِ: رَجُلٌ أَعْطَى بِي ثُمَّ غَدَرَ، وَرَجُلٌ بَاعَ حُرًّا فَأَكَلَ ثَمَنَهُ، وَرَجُلٌ اسْتَأْجَرَ أَجِيرًا فَاسْتَوْفَى مِنْهُ وَلَمْ يُعْطِ أَجْرَه)ُ(بخارى:2227)

از ابوهريره  روايت است كه نبي اكرم  گفت: «خداوند مي فرمايد: 3 نفراند كه من روز قيامت، دشمن آنها خواهم بود.

اول: كسي كه به اسم من، پيمان ببندد، سپس، آنرا نقض كند.
دوم: كسي كه شخصِ آزادي را بفروشد و قيمتش را بخورد.
سوم: كسي كه از شخصي كار بگيرد و مزدش را ندهد»الله را فراموش نکنید
@Faghadkhada9
👌1
2025/10/01 22:23:44
Back to Top
HTML Embed Code: