کتاب For Parents and Teenagers از #دکتر_ویلیام_گلسر با عنوان تئوری انتخاب برای والدین و نوجوانان با ترجمه آقای دکتر علی صاحبی پر از نکات کاربردی است.
#ده_نکتهی طلایی و کاربردی از کتاب تئوری انتخاب برای والدین و نوجوانان:
۱. والدین نمیتوانند کنترلکننده باشند –
هیچ پدر و مادری نمیتواند فرزندش را وادار کند همانطور که او میخواهد رفتار کند. هر انسان نهایتاً انتخابهای خودش را دارد.
۲. نیازهای اساسی مشترکاند، اما شدتشان فرق میکند
نوجوانان مانند بزرگسالان پنج نیاز اساسی (عشق و تعلقخاطر، قدرت، آزادی، تفریح و بقا) دارند، ولی معمولاً نیاز به آزادی و استقلال در آنها برجستهتر است.
۳. کنترل بیرونی عامل اصلی تعارض است
تلاش والدین برای تحمیل خواستههایشان، ریشهی بیشتر مشکلات در رابطه با نوجوانان است.
۴. داشتن رابطه مهمتر از انضباط است
اگر رابطهی خوب بین والد و نوجوان وجود داشته باشد، بسیاری از مسائل خودبهخود حل میشود.
۵. انتخابهای نوجوان را ببینید
حتی اگر انتخاب فرزندتان اشتباه باشد، مهم است که او بداند شما حق انتخابش را به رسمیت میشناسید.
۶. گوش دادن، ابزار طلایی والدین است – بیشتر وقتها نوجوانان دنبال نصیحت یا راهحل نیستند؛ آنها فقط میخواهند شنیده شوند.
۷. عشق شرطی مخرب است
اگر محبت والدین وابسته به نمره، رفتار یا انتخاب نوجوان باشد، رابطه آسیب جدی میبیند
.
۸. قدرت را بهجای زور و اجبار، از راه مسئولیتپذیری بدهید
نوجوانی که احساس قدرت کند ولی مجبور نباشد از زور یا لجبازی استفاده کند، آرامتر و همراهتر خواهد بود.
۹. به جای تمرکز بر گذشته، برحال تمرکز کنید
تئوری انتخاب میگوید گذشته قابل تغییر نیست؛ والدین باید کمک کنند نوجوان برای امروز و فردایش انتخابهای بهتری کند.
۱۰. خانواده باید جایی برای ارضای نیازها باشد – اگر نوجوان نتواند نیازهایش (عشق، تعلق خاطر، آزادی، احترام) را در خانه برآورده کند، احتمالاً به گروهها یا روابط ناسالم پناه میبرد.
این ده مورد بهنوعی ستون فقرات پیام #دکتر_گلسر در این کتاب هستند ✨
با ذکر یک مثال سعی میشود حرفهای دکتر گلسر از «تئوری» تبدیل بشه به «زندگی روزمره».
فرض کنید:
🔹 والدین کنترلگر
مادر: «باید همین الان اتاقت رو مرتب کنی، وگرنه گوشیتو میگیرم!»
نوجوان: (اخم میکنه، در اتاق رو میبنده و لجبازی میکنه)
اینجا والد سعی کرده با کنترل بیرونی کار رو پیش ببره. نتیجهاش؟ مقاومت بیشتر.
🔹 والد آگاه به تئوری انتخاب
مادر: «میدونم اتاقت برات پناهگاهه. من هم دوست دارم خونه تمیز باشه. تو دوست داری کی اینو مرتب کنی؟ قبل شام یا بعدش؟»
نوجوان: «بعد شام.»
مادر: «باشه، پس بعد شام رو انتخاب کردی.»
اینجا مادر حق انتخاب داده، هم رابطه رو حفظ کرده، هم مسئولیت رو به نوجوان سپرده.
این مثال دقیقاً نشون میده همون چیزی که گلسر میگه:
رابطه از زور و اجبار مهمتره و حق انتخابدادن به جای کنترل نتیجهی بهتری میده.
➖➖➖➖
نکته های بالا رو دوست داشتی؟ اینها فقط قطرههایی از یه دریا بود
پیشنهاد میکنم اگر جوان یا نوجوان در خانه داری
🎁 لذت مطالعهی این کتاب رو به خودت هدیه بدی
🆔 @Sayehsokhan
#ده_نکتهی طلایی و کاربردی از کتاب تئوری انتخاب برای والدین و نوجوانان:
۱. والدین نمیتوانند کنترلکننده باشند –
هیچ پدر و مادری نمیتواند فرزندش را وادار کند همانطور که او میخواهد رفتار کند. هر انسان نهایتاً انتخابهای خودش را دارد.
۲. نیازهای اساسی مشترکاند، اما شدتشان فرق میکند
نوجوانان مانند بزرگسالان پنج نیاز اساسی (عشق و تعلقخاطر، قدرت، آزادی، تفریح و بقا) دارند، ولی معمولاً نیاز به آزادی و استقلال در آنها برجستهتر است.
۳. کنترل بیرونی عامل اصلی تعارض است
تلاش والدین برای تحمیل خواستههایشان، ریشهی بیشتر مشکلات در رابطه با نوجوانان است.
۴. داشتن رابطه مهمتر از انضباط است
اگر رابطهی خوب بین والد و نوجوان وجود داشته باشد، بسیاری از مسائل خودبهخود حل میشود.
۵. انتخابهای نوجوان را ببینید
حتی اگر انتخاب فرزندتان اشتباه باشد، مهم است که او بداند شما حق انتخابش را به رسمیت میشناسید.
۶. گوش دادن، ابزار طلایی والدین است – بیشتر وقتها نوجوانان دنبال نصیحت یا راهحل نیستند؛ آنها فقط میخواهند شنیده شوند.
۷. عشق شرطی مخرب است
اگر محبت والدین وابسته به نمره، رفتار یا انتخاب نوجوان باشد، رابطه آسیب جدی میبیند
.
۸. قدرت را بهجای زور و اجبار، از راه مسئولیتپذیری بدهید
نوجوانی که احساس قدرت کند ولی مجبور نباشد از زور یا لجبازی استفاده کند، آرامتر و همراهتر خواهد بود.
۹. به جای تمرکز بر گذشته، برحال تمرکز کنید
تئوری انتخاب میگوید گذشته قابل تغییر نیست؛ والدین باید کمک کنند نوجوان برای امروز و فردایش انتخابهای بهتری کند.
۱۰. خانواده باید جایی برای ارضای نیازها باشد – اگر نوجوان نتواند نیازهایش (عشق، تعلق خاطر، آزادی، احترام) را در خانه برآورده کند، احتمالاً به گروهها یا روابط ناسالم پناه میبرد.
این ده مورد بهنوعی ستون فقرات پیام #دکتر_گلسر در این کتاب هستند ✨
با ذکر یک مثال سعی میشود حرفهای دکتر گلسر از «تئوری» تبدیل بشه به «زندگی روزمره».
فرض کنید:
🔹 والدین کنترلگر
مادر: «باید همین الان اتاقت رو مرتب کنی، وگرنه گوشیتو میگیرم!»
نوجوان: (اخم میکنه، در اتاق رو میبنده و لجبازی میکنه)
اینجا والد سعی کرده با کنترل بیرونی کار رو پیش ببره. نتیجهاش؟ مقاومت بیشتر.
🔹 والد آگاه به تئوری انتخاب
مادر: «میدونم اتاقت برات پناهگاهه. من هم دوست دارم خونه تمیز باشه. تو دوست داری کی اینو مرتب کنی؟ قبل شام یا بعدش؟»
نوجوان: «بعد شام.»
مادر: «باشه، پس بعد شام رو انتخاب کردی.»
اینجا مادر حق انتخاب داده، هم رابطه رو حفظ کرده، هم مسئولیت رو به نوجوان سپرده.
این مثال دقیقاً نشون میده همون چیزی که گلسر میگه:
رابطه از زور و اجبار مهمتره و حق انتخابدادن به جای کنترل نتیجهی بهتری میده.
➖➖➖➖
نکته های بالا رو دوست داشتی؟ اینها فقط قطرههایی از یه دریا بود
پیشنهاد میکنم اگر جوان یا نوجوان در خانه داری
🎁 لذت مطالعهی این کتاب رو به خودت هدیه بدی
🆔 @Sayehsokhan
نشر سایه سخن
تئوری انتخاب برای والدین و نوجوانان - نشر سایه سخن
ویلیام گلسر مدعیست که اگر والدین این کتاب را به دقت بخوانند، درک عمیقتری از سازوکار رفتار فرزندشان به دست خواهند آورد و در سایه این درک عمیق، و کاربردی میتوانند رابطۀ بهتری با آنها برقرار کرده و از فرایند و موهبت فرزندپروری لذت ببرند.
❤10👏1
This media is not supported in your browser
VIEW IN TELEGRAM
سیمینبَری
خوانندگان: جمشید شیبانی و اِمِل ساین
آهنگ: انوشیروان روحانی
با حضور: قریب افشار
سیمین بری، گل پیکری، آری؛
از ماه و گل، زیباتری، آری؛
همچون پری، افسونگری، آری؛
دیوانهی رویت منم،
چه خواهی دگر از من؟
سرگشتهی کویت منم،
نداری خبر از من.
هر شب که مَه بر آسمان،
گردد عیان دامن کشان،
گویم به او راز نهان،
که با من چهها کردی!
به جانم جفا کردی.
هم جان و هم جانانهای اما،
در دلبری افسانهای اما،
اما ز من بیگانهای اما،
آزرده ام خواهی چرا؟
تو ای نوگل زیبا!
افسردهام خواهی چرا؟
تو ای آفت دلها!
عاشقکُشی، شوخی، فسونکاری؛
شیرینلبی اما دلآزاری؛
با ما سر جور و جفا داری؛
می سوزم از هجران تو،
نترسی ز آه من.
دست من و دامان تو،
چه باشد گناه من؟
دارم ز تو نامهربان،
شوقی به دل، شوری به جان؛
میسوزم از سوز نهان
ز جانم چه میخواهی
نگاهی به من، گاهی.
یا رب برس امشب به فریادم؛
بِستان از آن نامهربان، دادم!
بیداد او برکنده بنیادم،
گو ماه من از آسمان،
دمی چهره بنماید
تا شاهد امید من،
ز رخ پرده بگشاید.
🆔 @Sayehsokhan
خوانندگان: جمشید شیبانی و اِمِل ساین
آهنگ: انوشیروان روحانی
با حضور: قریب افشار
سیمین بری، گل پیکری، آری؛
از ماه و گل، زیباتری، آری؛
همچون پری، افسونگری، آری؛
دیوانهی رویت منم،
چه خواهی دگر از من؟
سرگشتهی کویت منم،
نداری خبر از من.
هر شب که مَه بر آسمان،
گردد عیان دامن کشان،
گویم به او راز نهان،
که با من چهها کردی!
به جانم جفا کردی.
هم جان و هم جانانهای اما،
در دلبری افسانهای اما،
اما ز من بیگانهای اما،
آزرده ام خواهی چرا؟
تو ای نوگل زیبا!
افسردهام خواهی چرا؟
تو ای آفت دلها!
عاشقکُشی، شوخی، فسونکاری؛
شیرینلبی اما دلآزاری؛
با ما سر جور و جفا داری؛
می سوزم از هجران تو،
نترسی ز آه من.
دست من و دامان تو،
چه باشد گناه من؟
دارم ز تو نامهربان،
شوقی به دل، شوری به جان؛
میسوزم از سوز نهان
ز جانم چه میخواهی
نگاهی به من، گاهی.
یا رب برس امشب به فریادم؛
بِستان از آن نامهربان، دادم!
بیداد او برکنده بنیادم،
گو ماه من از آسمان،
دمی چهره بنماید
تا شاهد امید من،
ز رخ پرده بگشاید.
🆔 @Sayehsokhan
❤18
This media is not supported in your browser
VIEW IN TELEGRAM
*خاطرهی یک خانم از بالا رفتن سالهای عمرش:* 🌸🌹
وقتی نوجوان بودم هر گاه میگفتند فلانی سی سالشه چقدر برایم دور از ذهن و باور بود.
از *نوجوانی* تا *بیست سالگی* را خیلی دوست داشتم و سر از پا نمیشناختم.
کم کم اما، به *سی* که نزدیک و نزدیکتر میشدم گمان میکردم دیگه داره دیر میشه. هول هولکی به خانه بخت رفتم و از مادر شدن لذت بردم.
وقتی *سی ساله* شدم تازه فهمیدم که چقدر از بیست سالگی زیباتر شدهام. دلم نمیخواست آینه را رها کنم و گمان میکردم سی سالگی بهترین سن ممکن است.
در تکاپویی همه سو نگر، عاشقانه، مادرانه و دلبرانه با همسر و کودکان خویش تندپاتر از زمان جست و خیز میکردم و دلم میخواست زمان همانجا بایستد.
*سی* را که در میکده زندگی به *چهل* رساندم تازه فهمیدم که شرابِ فهمیدنم چه گوارا است،
انگار میزان اندیشه و باورم میزانترین زمان خود را تسخیر کرده است.
آه که من چقدر *چهل سالگی* را دوست داشتم؛ همان سن و سالی که وقتی بیست ساله بودم ما را از آن میهراسانیدند.
چهل هم گذشت به دروازه *پنجاه* که رسیدم گفتم چقدر حالا روزهایم زیباتر و اندیشهام جا گیر تر از همیشه است و با شکوهی بیمانند برای جهان و روزگاری که میرفت، خود را برازنده ترین یافتم، چرا که هم توان جست و خیزم بود و هم امکان لذت جستن از حاصل تلاش خویش...؛
به *شصت* که نزدیک شدم اولش کمی ترسیدم اما به سرعت باور کردم که این زیباترین و مطمئنترین ایستگاه زندگی است. غزل غزل، زندگی را شانه کردم، به گیسوانی به سپیدی موهایم در میان مش و رنگین کمانهای زیبا و جذاب؛
به خودم گفتم: چقدر این مکان و این زمان دلرباست و اینجا درست همان جا و همان زمانی است که میجستم.
اکنون که در *هفت گاه* زندگی گذران میکنم دیگر هیچ هراسی در دل ندارم که باورمند به شربی مدام و سر بلند به گیسوان سپید و اندیشه بلند خویش هستم.
من اکنون ایمان دارم که به هشتاد هم که برسم باور خواهم کرد که *هشتاد* زیباترین عدد شناسنامه من خواهد شد.
آلبوم زندگی را ورق بزنید، استکانی چای بریزید و به شکرانهٔ نفس کشیدن و سلامتیتان سربکشید، مبادا زندگی را دست نخورده بگذارید...
پایان کار آدمی نه به رفتن یار است و نه تنهایی و نه مرگ ...
*دورهٔ آدمی زمانی تمام می شود که دلش پیر شود یا قبل از مرگ، انسانیتش !!!!!! بمیرد ...*
*مرداب به رود گفت :*
تو چکار کردی که اینقدر
زلالی
*رود پاسخ داد :گذشتم....* 🌹
*من به پیری هم جوانی میکنم*
*عشقها با زندگانی میکنم*
*دم غنیمت دانم، ای پیری برو،*
*تا نفس دارم جوانی میکنم*
*«مهدی سهیلی»*
🆔 @Sayehsokhan
وقتی نوجوان بودم هر گاه میگفتند فلانی سی سالشه چقدر برایم دور از ذهن و باور بود.
از *نوجوانی* تا *بیست سالگی* را خیلی دوست داشتم و سر از پا نمیشناختم.
کم کم اما، به *سی* که نزدیک و نزدیکتر میشدم گمان میکردم دیگه داره دیر میشه. هول هولکی به خانه بخت رفتم و از مادر شدن لذت بردم.
وقتی *سی ساله* شدم تازه فهمیدم که چقدر از بیست سالگی زیباتر شدهام. دلم نمیخواست آینه را رها کنم و گمان میکردم سی سالگی بهترین سن ممکن است.
در تکاپویی همه سو نگر، عاشقانه، مادرانه و دلبرانه با همسر و کودکان خویش تندپاتر از زمان جست و خیز میکردم و دلم میخواست زمان همانجا بایستد.
*سی* را که در میکده زندگی به *چهل* رساندم تازه فهمیدم که شرابِ فهمیدنم چه گوارا است،
انگار میزان اندیشه و باورم میزانترین زمان خود را تسخیر کرده است.
آه که من چقدر *چهل سالگی* را دوست داشتم؛ همان سن و سالی که وقتی بیست ساله بودم ما را از آن میهراسانیدند.
چهل هم گذشت به دروازه *پنجاه* که رسیدم گفتم چقدر حالا روزهایم زیباتر و اندیشهام جا گیر تر از همیشه است و با شکوهی بیمانند برای جهان و روزگاری که میرفت، خود را برازنده ترین یافتم، چرا که هم توان جست و خیزم بود و هم امکان لذت جستن از حاصل تلاش خویش...؛
به *شصت* که نزدیک شدم اولش کمی ترسیدم اما به سرعت باور کردم که این زیباترین و مطمئنترین ایستگاه زندگی است. غزل غزل، زندگی را شانه کردم، به گیسوانی به سپیدی موهایم در میان مش و رنگین کمانهای زیبا و جذاب؛
به خودم گفتم: چقدر این مکان و این زمان دلرباست و اینجا درست همان جا و همان زمانی است که میجستم.
اکنون که در *هفت گاه* زندگی گذران میکنم دیگر هیچ هراسی در دل ندارم که باورمند به شربی مدام و سر بلند به گیسوان سپید و اندیشه بلند خویش هستم.
من اکنون ایمان دارم که به هشتاد هم که برسم باور خواهم کرد که *هشتاد* زیباترین عدد شناسنامه من خواهد شد.
آلبوم زندگی را ورق بزنید، استکانی چای بریزید و به شکرانهٔ نفس کشیدن و سلامتیتان سربکشید، مبادا زندگی را دست نخورده بگذارید...
پایان کار آدمی نه به رفتن یار است و نه تنهایی و نه مرگ ...
*دورهٔ آدمی زمانی تمام می شود که دلش پیر شود یا قبل از مرگ، انسانیتش !!!!!! بمیرد ...*
*مرداب به رود گفت :*
تو چکار کردی که اینقدر
زلالی
*رود پاسخ داد :گذشتم....* 🌹
*من به پیری هم جوانی میکنم*
*عشقها با زندگانی میکنم*
*دم غنیمت دانم، ای پیری برو،*
*تا نفس دارم جوانی میکنم*
*«مهدی سهیلی»*
🆔 @Sayehsokhan
❤27👏6
📩 #از_شما
رسوایی (۵)
مادرم که رفت، پدرم برایم مادری هم کرد. همه فکر میکنند که ما بختیاری هستیم چون دور و بر ما پر است از لُرها، ولی ما تُرکیم؛ اجداد بابام از آن طرف رود ارس به ایران آمده بودند. خودش میگفت که وقتی بلشویکها در روسیه سر کار میاند پدر بزرگش فرار میکنه و هر چی داشته ورمیداره و اول میآید تبریز و بعد راهی جنوب میشه و میآید به شهر ما که اون موقع دهات حاصلخیزی بوده.
ما پشت در پشت نانمان را از زمین در میآریم. همه اونا کشاورز بودند پدرم آدم سختکوشی هست. همیشه سر زمینه ومشغول یک کاری. انگار خدا اون را برای کار و عرق ریختن آفریده. زمستانها هم که کشاورزی تقریبا تعطیله اون یک جوری سر خودش را با کار تو خونه گرم میکرد. گاهی که تکیه به دیوار میداد و زیر آفتاب بیجان زمستان خستگی در میکرد، فرصتی بود تا سر به سر من بگذاره، یا سیگاری دود کنه و با رضایت به دود سفیدی که از اون سیگار ارزون قیمت بر میخاست نگاه کنه.
پدرم مرد کاره و مثل این که خستگی و فرسودگی از کار برای او معنا نداره .نمیدونم شاید سرش را با کار گرم میکنه ،چون بعد از مردن مادرم بیشتر وقتش را در روی زمین میگذراند. با این که درس زیادی نخوانده عجیب میل داشت که من درس بخوانم و به اصطلاح برای خودم کسی بشوم.
برای همین تا پشت نیمکت مدرسه نشستم همیشه نگران درس و مشق من بود. وقتی مادرم مُرد او هنوز جوان بود ولی بیشتر فکرش به من و درس و آینده من بود. اون سالها خانه ما بوی زن دیگر نداشت و هر وقت دور و بریها با پدرم راجع به ازدواج مجدد حرف میزدند، پُک محکمی به سیگارش میزد و با خنده میگفت: "دیر نمیشه. زن را هروقت آوردی به خونه درد سرش تازهس" و بلند میخندید و بحث را عوض میکرد.
من در ان سالها زندگی خوبی را تجربه میکردم، به لطف نانی که از بازوی آماده و عرق پیشانی پدر بر سر سفره میاومد، قد میکشیدم و سر بر میآوردم. چون مادر مرده بودم مورد ترحم دوست و آشنا قرار داشتم و هیچ بچهای تو فاميل جرات نداشت که به من چپ نگاه کند، چه رسد به آن که آزارم دهد. شاید برای همین قدری ناز پرورده بار اومدم.
یک دلیل دیگر هم آن بود که هر چقدر از پدرم میخواستم که به او در کارهای مزرعه و باغ کمک کنم، اجازه نمیداد و مرا به رسیدن به کارهای مدرسه تشویق میکرد. فقط در تابستانها فرصت پیدا میکردم تا یک زندگی روستایی واقعی را تجربه کنم. تابستانها بوی خاک و گیاه زندهام میکرد و چقدر از این که سرو کارم با حیوانات میافتاد، شاد بودم.
ماهها و سالها گذشت و نمیدانم چطور و چگونه شد که بالاخره شتر ازدواج جدید جلوی در خانه ما هم خوابید. پدرم دوباره زن گرفت یا بهتر بگم که در اثر اصرار عمههایم با آمدن همیشگی زن دیگری به خانهاش موافقت کرد....
(ادامه دارد)
✍#دکتر_علی_رادان
#حقوقدان_و_استاد_دانشگاه_اصفهان
#دفتر_وکالت_من
➖➖➖➖
اگر خواسته باشی با داستانهای کوتاه آقای دکتر رادان بیشتر آشنا بشی
پیشنهاد میکنم
🎁 لذت مطالعهی کتابهای دفتر وکالت من جلد اول و دوم رو به خودت هدیه بدی
🆔 @Sayehsokhan
رسوایی (۵)
مادرم که رفت، پدرم برایم مادری هم کرد. همه فکر میکنند که ما بختیاری هستیم چون دور و بر ما پر است از لُرها، ولی ما تُرکیم؛ اجداد بابام از آن طرف رود ارس به ایران آمده بودند. خودش میگفت که وقتی بلشویکها در روسیه سر کار میاند پدر بزرگش فرار میکنه و هر چی داشته ورمیداره و اول میآید تبریز و بعد راهی جنوب میشه و میآید به شهر ما که اون موقع دهات حاصلخیزی بوده.
ما پشت در پشت نانمان را از زمین در میآریم. همه اونا کشاورز بودند پدرم آدم سختکوشی هست. همیشه سر زمینه ومشغول یک کاری. انگار خدا اون را برای کار و عرق ریختن آفریده. زمستانها هم که کشاورزی تقریبا تعطیله اون یک جوری سر خودش را با کار تو خونه گرم میکرد. گاهی که تکیه به دیوار میداد و زیر آفتاب بیجان زمستان خستگی در میکرد، فرصتی بود تا سر به سر من بگذاره، یا سیگاری دود کنه و با رضایت به دود سفیدی که از اون سیگار ارزون قیمت بر میخاست نگاه کنه.
پدرم مرد کاره و مثل این که خستگی و فرسودگی از کار برای او معنا نداره .نمیدونم شاید سرش را با کار گرم میکنه ،چون بعد از مردن مادرم بیشتر وقتش را در روی زمین میگذراند. با این که درس زیادی نخوانده عجیب میل داشت که من درس بخوانم و به اصطلاح برای خودم کسی بشوم.
برای همین تا پشت نیمکت مدرسه نشستم همیشه نگران درس و مشق من بود. وقتی مادرم مُرد او هنوز جوان بود ولی بیشتر فکرش به من و درس و آینده من بود. اون سالها خانه ما بوی زن دیگر نداشت و هر وقت دور و بریها با پدرم راجع به ازدواج مجدد حرف میزدند، پُک محکمی به سیگارش میزد و با خنده میگفت: "دیر نمیشه. زن را هروقت آوردی به خونه درد سرش تازهس" و بلند میخندید و بحث را عوض میکرد.
من در ان سالها زندگی خوبی را تجربه میکردم، به لطف نانی که از بازوی آماده و عرق پیشانی پدر بر سر سفره میاومد، قد میکشیدم و سر بر میآوردم. چون مادر مرده بودم مورد ترحم دوست و آشنا قرار داشتم و هیچ بچهای تو فاميل جرات نداشت که به من چپ نگاه کند، چه رسد به آن که آزارم دهد. شاید برای همین قدری ناز پرورده بار اومدم.
یک دلیل دیگر هم آن بود که هر چقدر از پدرم میخواستم که به او در کارهای مزرعه و باغ کمک کنم، اجازه نمیداد و مرا به رسیدن به کارهای مدرسه تشویق میکرد. فقط در تابستانها فرصت پیدا میکردم تا یک زندگی روستایی واقعی را تجربه کنم. تابستانها بوی خاک و گیاه زندهام میکرد و چقدر از این که سرو کارم با حیوانات میافتاد، شاد بودم.
ماهها و سالها گذشت و نمیدانم چطور و چگونه شد که بالاخره شتر ازدواج جدید جلوی در خانه ما هم خوابید. پدرم دوباره زن گرفت یا بهتر بگم که در اثر اصرار عمههایم با آمدن همیشگی زن دیگری به خانهاش موافقت کرد....
(ادامه دارد)
✍#دکتر_علی_رادان
#حقوقدان_و_استاد_دانشگاه_اصفهان
#دفتر_وکالت_من
➖➖➖➖
اگر خواسته باشی با داستانهای کوتاه آقای دکتر رادان بیشتر آشنا بشی
پیشنهاد میکنم
🎁 لذت مطالعهی کتابهای دفتر وکالت من جلد اول و دوم رو به خودت هدیه بدی
🆔 @Sayehsokhan
نشر سایه سخن
دفتر وکالت من - نشر سایه سخن
داستانهایی کوتاه و جذاب به قلم دکتر علی رادان وکیل دادگستری
❤10👏1
This media is not supported in your browser
VIEW IN TELEGRAM
گاهی در زندگی نیاز به خود مراقبتی و سفر با خودمان را داریم🌹
🎤سیاوش قمیشی🎤
@TreatmentOfGrief
🆔 @Sayehsokhan
🎤سیاوش قمیشی🎤
@TreatmentOfGrief
🆔 @Sayehsokhan
❤16👍2👏1
Forwarded from The School of Happiness
🎧 اپیزود دهم پادکست «مدرسهی شادمانی» منتشر شد!
📍این قسمت دربارهی ADHD یا همون نقص توجهه—
یه جور متفاوتبودن ذهن که هم چالش داره، هم توانایی.
از دو کتاب مهم کمک گرفتیم:
🔹 «ذهنهای فروپاشیده» اثر گابور مَته
🔹 و «ADHD» نوشتهی ادوارد هالوول و جان رِیتی
👂اگه ذهن پُرمشغله و پُر از ایدهای دارید،
اگه تمرکز برای شما یه نبرده،
یا اگه میخواید کسی رو بهتر درک کنید که با ADHD زندگی میکنه،
حتماً این اپیزود رو بشنوید.
🎧 Spotify | Castbox | Apple Podcasts
https://castbox.fm/vi/829819304
🎁 خبر خوب برای شنوندههای پادکست:
کتاب «ذهنهای فروپاشیده» از گابور مَته
تا ۱۷ مرداد با ۵۰٪ تخفیف در طاقچه
کد تخفیف: Happiness10
https://taaghche.com/book/213903
✅️ Channel: @school_of_happiness
📍این قسمت دربارهی ADHD یا همون نقص توجهه—
یه جور متفاوتبودن ذهن که هم چالش داره، هم توانایی.
از دو کتاب مهم کمک گرفتیم:
🔹 «ذهنهای فروپاشیده» اثر گابور مَته
🔹 و «ADHD» نوشتهی ادوارد هالوول و جان رِیتی
👂اگه ذهن پُرمشغله و پُر از ایدهای دارید،
اگه تمرکز برای شما یه نبرده،
یا اگه میخواید کسی رو بهتر درک کنید که با ADHD زندگی میکنه،
حتماً این اپیزود رو بشنوید.
🎧 Spotify | Castbox | Apple Podcasts
https://castbox.fm/vi/829819304
🎁 خبر خوب برای شنوندههای پادکست:
کتاب «ذهنهای فروپاشیده» از گابور مَته
تا ۱۷ مرداد با ۵۰٪ تخفیف در طاقچه
کد تخفیف: Happiness10
https://taaghche.com/book/213903
✅️ Channel: @school_of_happiness
👍7❤1
This media is not supported in your browser
VIEW IN TELEGRAM
یادداشت کتاب
دختر نیستی که بفهمی
علی سرهنگی
.
.....................فروش این کتاب در تهران غوغا کرده است !
.
برخی کتابها، فقط روایت نیستند؛ صدای خاموششدهایاند که بالاخره راهی برای شنیدهشدن پیدا کردهاند.
«دختر نیستی که بفهمی» نوشتهی علی سلطانی یکی از همین کتابهاست.
رونمایی و فروش این کتاب باصف های طویل علاقه مندانش غوغا کرده است ....ان هم دراین شرابط بد و وحشتناک فرهنگی و اقتصادی و اجتماعی و وضعیت جنگی درتهران ...
اکنون تیراژ کتاب بااین همه گرانی و سانسورارشاد و تاثیرات اینترنت ... ازصد نسخه و دویست نسخه فرانرنمی رود اما این کتاب چه کرده است بااین همه مشتاق برای خرید و دیدن ان !!!!؟؟؟؟دقیقا مثل کتاب هری پاتر که جمعیتی برایش صف کشیده بودند!!!!
حال سوال این است : ایا این استقبال ازکتاب فوق نشان دهنده ی ارزشمندی فرهنگی و ادبی این کتاب و نویسنده ان است یانه ...فقط هیاهویی زودکذرو فصلی است !!!؟؟؟
داستانی که از دل زندگی واقعی بیرون آمده، صادقانه حرف میزند و قلب مخاطب را نشانه میگیرد.
اگر دنبال روایتی هستید که بیپرده، واقعی و جسورانه از دختر بودن در جامعهی امروز ایران حرف بزند، کتاب دختر نیستی که بفهمی، برای شما نوشته شده است.
دختر نیستی که بفهمی داستانی است دربارهی درچیدا ؛ دختری متولد دهه ۸۰ که با پیچوخمهای زندگی، تضادهای اجتماعی، محدودیتها و آرزوهای ناتمام روبهرو میشود. این کتاب، روایتی است صادقانه از مواجههی یک دختر با جامعهای که گاهی نمیخواهد ، یا نمیتواند او را بفهمد.
در کنار شخصیت اصلی، کیوان، برادرش نیز در مسیر داستان نقش پررنگی دارد و بخشی از کشمکشهای درونی و بیرونی زندگی آنها، در رابطهی او با کیوان شکل میگیرد. حضور نقش کیوان، در ساختار داستان تأثیرگذار و معنادار خواهد بود.
نویسنده در این کتاب تلاش کرده با زبانی ساده، اما پرحس، نگاهی نزدیک و بیواسطه به تجربهی زیستهی دختران در ایران امروز بیندازد. دختر قصه روایتگر است؛ روایتگر لحظههایی که گاهی تلخاند، گاهی پر از خشم، اما همیشه واقعیاند. او نمیترسد، متوقف نمیشود، و با تمام وجود برای درکشدن، شنیدهشدن و ادامهدادن میجنگد.
داستان کتاب دختر نیستی که بفهمی از زبان کاربران و خوانندگان کتاب بازتابی قوی داشته است؛ آنها نوشتهاند:
«رها سکوت نکرد، او مقاومت کرد.»
«کتاب تلنگری بود به حس زنانه و دخترانهام.»
«بعد از خوندن این کتاب، بیشتر حواسم به دخترها هست.»
«این کتاب پر بود از اشک، خشم، عصبانیت، شجاعت، بخشش و عشق ...
🆔 @Sayehsokhan
دختر نیستی که بفهمی
علی سرهنگی
.
.....................فروش این کتاب در تهران غوغا کرده است !
.
برخی کتابها، فقط روایت نیستند؛ صدای خاموششدهایاند که بالاخره راهی برای شنیدهشدن پیدا کردهاند.
«دختر نیستی که بفهمی» نوشتهی علی سلطانی یکی از همین کتابهاست.
رونمایی و فروش این کتاب باصف های طویل علاقه مندانش غوغا کرده است ....ان هم دراین شرابط بد و وحشتناک فرهنگی و اقتصادی و اجتماعی و وضعیت جنگی درتهران ...
اکنون تیراژ کتاب بااین همه گرانی و سانسورارشاد و تاثیرات اینترنت ... ازصد نسخه و دویست نسخه فرانرنمی رود اما این کتاب چه کرده است بااین همه مشتاق برای خرید و دیدن ان !!!!؟؟؟؟دقیقا مثل کتاب هری پاتر که جمعیتی برایش صف کشیده بودند!!!!
حال سوال این است : ایا این استقبال ازکتاب فوق نشان دهنده ی ارزشمندی فرهنگی و ادبی این کتاب و نویسنده ان است یانه ...فقط هیاهویی زودکذرو فصلی است !!!؟؟؟
داستانی که از دل زندگی واقعی بیرون آمده، صادقانه حرف میزند و قلب مخاطب را نشانه میگیرد.
اگر دنبال روایتی هستید که بیپرده، واقعی و جسورانه از دختر بودن در جامعهی امروز ایران حرف بزند، کتاب دختر نیستی که بفهمی، برای شما نوشته شده است.
دختر نیستی که بفهمی داستانی است دربارهی درچیدا ؛ دختری متولد دهه ۸۰ که با پیچوخمهای زندگی، تضادهای اجتماعی، محدودیتها و آرزوهای ناتمام روبهرو میشود. این کتاب، روایتی است صادقانه از مواجههی یک دختر با جامعهای که گاهی نمیخواهد ، یا نمیتواند او را بفهمد.
در کنار شخصیت اصلی، کیوان، برادرش نیز در مسیر داستان نقش پررنگی دارد و بخشی از کشمکشهای درونی و بیرونی زندگی آنها، در رابطهی او با کیوان شکل میگیرد. حضور نقش کیوان، در ساختار داستان تأثیرگذار و معنادار خواهد بود.
نویسنده در این کتاب تلاش کرده با زبانی ساده، اما پرحس، نگاهی نزدیک و بیواسطه به تجربهی زیستهی دختران در ایران امروز بیندازد. دختر قصه روایتگر است؛ روایتگر لحظههایی که گاهی تلخاند، گاهی پر از خشم، اما همیشه واقعیاند. او نمیترسد، متوقف نمیشود، و با تمام وجود برای درکشدن، شنیدهشدن و ادامهدادن میجنگد.
داستان کتاب دختر نیستی که بفهمی از زبان کاربران و خوانندگان کتاب بازتابی قوی داشته است؛ آنها نوشتهاند:
«رها سکوت نکرد، او مقاومت کرد.»
«کتاب تلنگری بود به حس زنانه و دخترانهام.»
«بعد از خوندن این کتاب، بیشتر حواسم به دخترها هست.»
«این کتاب پر بود از اشک، خشم، عصبانیت، شجاعت، بخشش و عشق ...
🆔 @Sayehsokhan
👍15❤8👎1
🎁 #شکاف_اعتماد_به_نفس#در_یک_نگاه
اینو به شما هدیه میده:
🔸 موضوع اصلی کتاب درباره اینه که چرا با وجود تلاش زیاد، خیلی وقتها باز هم احساس کمبود اعتماد به نفس میکنیم.
«اعتماد به نفس از نگاه #دکتر_راس_هریس یعنی زندگی و عمل کردن بر اساس ارزشهایمان، حتی وقتی ترس و تردید همراهمان است.»
اعتماد به نفس یعنی حرکت کردن، حتی وقتی ترس در کنارمان راه میرود.
ترس دشمن اعتماد به نفس نیست؛ بیعملی است که فاصله ایجاد میکند.
#شکاف_اعتماد_به_نفس
#دکتر_راس_هریس
ترجمه: #سحر_محمدی
چاپ: #هفتم
#اعتماد_به_نفس
#ترس_و_شجاعت
#زندگی_بر_اساس_ارزشها
#تله_شادمانی
#خودباوری
#رشد_فردی
#موفقیت_واقعی
#دکتر_راس_هریس
#انتشارات_سایه_سخن
🆔 @Sayehsokhan
اینو به شما هدیه میده:
🔸 موضوع اصلی کتاب درباره اینه که چرا با وجود تلاش زیاد، خیلی وقتها باز هم احساس کمبود اعتماد به نفس میکنیم.
«اعتماد به نفس از نگاه #دکتر_راس_هریس یعنی زندگی و عمل کردن بر اساس ارزشهایمان، حتی وقتی ترس و تردید همراهمان است.»
اعتماد به نفس یعنی حرکت کردن، حتی وقتی ترس در کنارمان راه میرود.
ترس دشمن اعتماد به نفس نیست؛ بیعملی است که فاصله ایجاد میکند.
#شکاف_اعتماد_به_نفس
#دکتر_راس_هریس
ترجمه: #سحر_محمدی
چاپ: #هفتم
#اعتماد_به_نفس
#ترس_و_شجاعت
#زندگی_بر_اساس_ارزشها
#تله_شادمانی
#خودباوری
#رشد_فردی
#موفقیت_واقعی
#دکتر_راس_هریس
#انتشارات_سایه_سخن
🆔 @Sayehsokhan
نشر سایه سخن
شکاف اعتماد به نفس - نشر سایه سخن
دکتر راس هریس در این کتاب ما را راهنمایی می کند که از منطقۀ امن خود پا فراتر بگذاریم ضمن تجربۀ ترس ناشی از این برون رفت، راه درست کنار آمدن با ترس را بیاموزیم.
👏7❤4
📩 #از_شما
رسوایی(۶)
بابام دوباره رخت دامادی پوشید. میدونید! مجبور بود. باید یک زن میآمد تو زندگیش. چند سال از مرگ مادرم میگذشت و او هنوز مجرد مانده بود. وفاداری به زن جوان مردهاش نگذاشته بود و یا دل و دماغ ازدواج را از دست داده بود که دور و بر زن گرفتن نمیگشت.
رسیدگی به مزرعه و کار در خانه و سرپرستی بچه پسری که مدام بزرگتر میشد و با شیطنتهایش آتش بیشتر میسوزاند و مراقبت دوچندان میخواست، کار سختی بود. عاقبت ازدواج کرد؛ با اصرار عمههایم. حالا که فکر میکنم، میبینم کار درستی کرد. من ده ساله بودم که نگار آمد؛ زن بابایم را میگویم. حاصل یک جشن ساده و یا بهتر بگویم میهمانی نه چندان پرسروصدا، پای یک تازه وارد را به خانه ما باز کرد.
نگار از جایی دیگر میآمد؛ شهری نه چندان دور. پدرش زارع بود مثل ما و زود دخترش را فرستاده بود خانه شوهر. راست بوده یا نه، نمیدانم ولی اینطور میگفتند که شوهرش عقیم بوده و علاوه بر این که نگار را از مادر بودن محروم کرده بود، مرد زورگو و بد اخلاقی هم بوده.
اذیتهای فراوان و شوق مادر شدن نگار به جان آمده از دست شوهر بدخُلق را وا میدارد تا عقیم بودن او را بهانه کند و طلاق بگیرد. پدرش که برای پرکردن شکم خود و چند فرزند دیگرش درمانده بوده، زود در تدارک پیداکردن داماد دیگر بر میاید و عمههای پیگیر من میشوند ریسمان
وصل پدرم با نگار.
پدرم را هر طور بوده راضی میکنند تا دوباره پا به حجله گاه بگذارد؛ عروس نو با خودش اسباب و جهیزیه چندانی نیاورد ولی یک زندگی جدید آورد.
زیاد طول نکشید که اخلاق نگار دستم آمد؛ بد نبود، کاری و پر تلاش بود و بعد از مدت کوتاهی باری بزرگ از دوش پدرم برداشته شد. خانهاش نظم گرفت. پردهها که عوض شد و یکی دوتا فرش نو که آمد توی اتاقها، خانه ما جان دوباره گرفت؛ کهنگی و کسالت رفت، شادابی امد، خانه ما هم آب ورنگی گرفت. رفتارش با من هم بدک نبود. نمیگویم مادر دومی برایم شد، ولی هیچ وقت آزارم نداد، تحقیرم نکرد، داستان نامادری بدجنس را تکرار نکرد و خلاصه حضورش شد سفرهای پر از غذای گرم و نان تازه و رختهای شسته و خانه تمیز.
عمههايم میگفتند که مادر صدایش بزنم ولی نتوانستم. به تقلید از پدرم نگار صدایش میکردم. زندگی من هم در سایه حضور نامادری بهتر شد: لباسهای تمیز داشتم و اتاقی مرتب؛ بوی حضور یک زن مکان زندگی ما را زنده ساخته بود، زن زندگی میآورد اقای وکیل، زن زنده میکند......
(ادامه دارد)
✍#دکتر_علی_رادان
#حقوقدان_و_استاد_دانشگاه_اصفهان
#دفتر_وکالت_من
➖➖➖➖
اگر خواسته باشی با داستانهای کوتاه آقای دکتر رادان بیشتر آشنا بشی
پیشنهاد میکنم
🎁 لذت مطالعهی کتابهای دفتر وکالت من جلد اول و دوم رو به خودت هدیه بدی
🆔 @Sayehsokhan
رسوایی(۶)
بابام دوباره رخت دامادی پوشید. میدونید! مجبور بود. باید یک زن میآمد تو زندگیش. چند سال از مرگ مادرم میگذشت و او هنوز مجرد مانده بود. وفاداری به زن جوان مردهاش نگذاشته بود و یا دل و دماغ ازدواج را از دست داده بود که دور و بر زن گرفتن نمیگشت.
رسیدگی به مزرعه و کار در خانه و سرپرستی بچه پسری که مدام بزرگتر میشد و با شیطنتهایش آتش بیشتر میسوزاند و مراقبت دوچندان میخواست، کار سختی بود. عاقبت ازدواج کرد؛ با اصرار عمههایم. حالا که فکر میکنم، میبینم کار درستی کرد. من ده ساله بودم که نگار آمد؛ زن بابایم را میگویم. حاصل یک جشن ساده و یا بهتر بگویم میهمانی نه چندان پرسروصدا، پای یک تازه وارد را به خانه ما باز کرد.
نگار از جایی دیگر میآمد؛ شهری نه چندان دور. پدرش زارع بود مثل ما و زود دخترش را فرستاده بود خانه شوهر. راست بوده یا نه، نمیدانم ولی اینطور میگفتند که شوهرش عقیم بوده و علاوه بر این که نگار را از مادر بودن محروم کرده بود، مرد زورگو و بد اخلاقی هم بوده.
اذیتهای فراوان و شوق مادر شدن نگار به جان آمده از دست شوهر بدخُلق را وا میدارد تا عقیم بودن او را بهانه کند و طلاق بگیرد. پدرش که برای پرکردن شکم خود و چند فرزند دیگرش درمانده بوده، زود در تدارک پیداکردن داماد دیگر بر میاید و عمههای پیگیر من میشوند ریسمان
وصل پدرم با نگار.
پدرم را هر طور بوده راضی میکنند تا دوباره پا به حجله گاه بگذارد؛ عروس نو با خودش اسباب و جهیزیه چندانی نیاورد ولی یک زندگی جدید آورد.
زیاد طول نکشید که اخلاق نگار دستم آمد؛ بد نبود، کاری و پر تلاش بود و بعد از مدت کوتاهی باری بزرگ از دوش پدرم برداشته شد. خانهاش نظم گرفت. پردهها که عوض شد و یکی دوتا فرش نو که آمد توی اتاقها، خانه ما جان دوباره گرفت؛ کهنگی و کسالت رفت، شادابی امد، خانه ما هم آب ورنگی گرفت. رفتارش با من هم بدک نبود. نمیگویم مادر دومی برایم شد، ولی هیچ وقت آزارم نداد، تحقیرم نکرد، داستان نامادری بدجنس را تکرار نکرد و خلاصه حضورش شد سفرهای پر از غذای گرم و نان تازه و رختهای شسته و خانه تمیز.
عمههايم میگفتند که مادر صدایش بزنم ولی نتوانستم. به تقلید از پدرم نگار صدایش میکردم. زندگی من هم در سایه حضور نامادری بهتر شد: لباسهای تمیز داشتم و اتاقی مرتب؛ بوی حضور یک زن مکان زندگی ما را زنده ساخته بود، زن زندگی میآورد اقای وکیل، زن زنده میکند......
(ادامه دارد)
✍#دکتر_علی_رادان
#حقوقدان_و_استاد_دانشگاه_اصفهان
#دفتر_وکالت_من
➖➖➖➖
اگر خواسته باشی با داستانهای کوتاه آقای دکتر رادان بیشتر آشنا بشی
پیشنهاد میکنم
🎁 لذت مطالعهی کتابهای دفتر وکالت من جلد اول و دوم رو به خودت هدیه بدی
🆔 @Sayehsokhan
نشر سایه سخن
دفتر وکالت من - نشر سایه سخن
داستانهایی کوتاه و جذاب به قلم دکتر علی رادان وکیل دادگستری
❤5👍2
رسوایی(۷)
نگار زود مادر شد. سال بعد از ورود او به خانه ما، تعدادمان بیشتر شد. یکی به ما اضافه شد که نگار را بسیار خوشحال کرد؛ یک طفل که خون پدرم در رگهای او جاری بود. من یک خواهر یافته بودم. حالا نگار پایش در خانه ما محکم شده بود. او تنها عنوان بانوی خانه را نداشت، سرنوشت مدالی دیگر هم بر سینه او نشاند؛ مادری.
خانه ما بزرگ بود؛ خانهای میان منازل شهری و روستایی. وسعت خانه به من اجازه میداد که در گوشه حیاط جادار خانه، اتاقی از خود داشته باشم. سرم به کار خودم مشغول بود؛ درس خواندن. چندان موفقیتی در این کارنداشتم چون جذابیتی برایم نداشت. در خانواده ما کسی درس درست و حسابی نخوانده بود. پدرم به سختی میتوانست بنویسد، نگار هم دست کمی از او نداشت. هیچ وقت ندیدم که کتاب یا روزنامهای بخواند ولی معلوم بود که خواندن میدانست.
بیشتر علاقه من متوجه دوچرخهای بود که مرا در وقت فراغت با خود به درون بیشه زارهای وسیع یا جنگلهای متراکم بلوط میبرد. دیگر به سنی رسیده بودم که میتوانستم در مزرعه به پدرم کمک کنم. این کار بیشتر از درسخواندن مرا راضی میساخت. با آن که خسته میشدم ولی حاضر بودم در زیر آفتاب و عرق ریزان به وجین یا درو مشغول باشم تا آن فرمولهای لعنتی که نمیدانم به چه درد آدم میخورد را یاد بگیرم.
منطقه ما پر اب است و ما سالهاست که شالیزار برنج داریم . عصرهای گرم خردادماه وقتی جوجه اردکهای افت خوار را برای شکار کرمهای موذی به درون شالیزار رها میساختم و پدرم را با آن چکمههای بزرگ در حال استراحت و خوردن چای یا کشیدن سیگار میدیدم دچار نوعی سر خوشی میشدم. نمیدانم چرا عصرهای شالیزار آن قدر در نظرم زیبا بود.
شالیزار تا چشم کار می کرد سبز بود وبا وزیدن هر بادی ساقههای بلند شلتوکها به نرمی به جنبش در میآمدند، گویی زنی شال سبز خود را در باد رها ساخته است.
زمان خیلی زود میگذشت و عقربههای ساعت زندگی من بی وقفه به دنبال هم میدویدند. نگار برای دومین بار باردار شد. سعی میکرد که این واقعه را از دید چشم پسر بالغ شده شوهرش مخفی نگاه دارد. بچه بعدی پدرم هم دختر بود. حالا من دو خواهر داشتم که با شیطنتهایشان خانه ما را در قیل و قال کودکانه غرق میکردند.
شاید بی جهت نبود که قدم دختر را خیر میدانستند، وضع کسب و کار پدرم بهتر شد. برنجهای او دچار افت نمیشدند و بارش مناسب هم او را از بابت کمی آب نگران نمیکرد غلات او پرمحصول بود وخرید ابزارهای جدید کشاورزی و یک شالیزار پهناور نشان میداد که ساز روزگار برای پدرم کوک شده است. من با آن که میلی به ادامه تحصیل نداشتم عزم خودم را برای پایان دادن به تحصیلات متوسطه و گرفتن دیپلم جزم کرده بودم.
سال آخر تحصیلم بود که نگارهم برای آخرین بار کودکی را به جمع خانواده اضافه کرد. این بار یک پسر؛ فرزندی که نگار سخت به دنبال آن بود. حالا جنس وقافیه پدرم جور شده بود، دوپسر و دو دختر داشت و رنج و تلاش او برای ساختن یک زندگی خوب برای خانوادهاش نتیجه داده بود. صورت گل انداخته پدرم وقتی همه دور سفره جمع بودیم و قربان صدقه برادر کوچکم میرفت حکایت از سرور و رضایتمندی او داشت. حیف که آن شادی و نشاط چندان نپایید؛ حیف......
(ادامه دارد)
🆔 @Sayehsokhan
نگار زود مادر شد. سال بعد از ورود او به خانه ما، تعدادمان بیشتر شد. یکی به ما اضافه شد که نگار را بسیار خوشحال کرد؛ یک طفل که خون پدرم در رگهای او جاری بود. من یک خواهر یافته بودم. حالا نگار پایش در خانه ما محکم شده بود. او تنها عنوان بانوی خانه را نداشت، سرنوشت مدالی دیگر هم بر سینه او نشاند؛ مادری.
خانه ما بزرگ بود؛ خانهای میان منازل شهری و روستایی. وسعت خانه به من اجازه میداد که در گوشه حیاط جادار خانه، اتاقی از خود داشته باشم. سرم به کار خودم مشغول بود؛ درس خواندن. چندان موفقیتی در این کارنداشتم چون جذابیتی برایم نداشت. در خانواده ما کسی درس درست و حسابی نخوانده بود. پدرم به سختی میتوانست بنویسد، نگار هم دست کمی از او نداشت. هیچ وقت ندیدم که کتاب یا روزنامهای بخواند ولی معلوم بود که خواندن میدانست.
بیشتر علاقه من متوجه دوچرخهای بود که مرا در وقت فراغت با خود به درون بیشه زارهای وسیع یا جنگلهای متراکم بلوط میبرد. دیگر به سنی رسیده بودم که میتوانستم در مزرعه به پدرم کمک کنم. این کار بیشتر از درسخواندن مرا راضی میساخت. با آن که خسته میشدم ولی حاضر بودم در زیر آفتاب و عرق ریزان به وجین یا درو مشغول باشم تا آن فرمولهای لعنتی که نمیدانم به چه درد آدم میخورد را یاد بگیرم.
منطقه ما پر اب است و ما سالهاست که شالیزار برنج داریم . عصرهای گرم خردادماه وقتی جوجه اردکهای افت خوار را برای شکار کرمهای موذی به درون شالیزار رها میساختم و پدرم را با آن چکمههای بزرگ در حال استراحت و خوردن چای یا کشیدن سیگار میدیدم دچار نوعی سر خوشی میشدم. نمیدانم چرا عصرهای شالیزار آن قدر در نظرم زیبا بود.
شالیزار تا چشم کار می کرد سبز بود وبا وزیدن هر بادی ساقههای بلند شلتوکها به نرمی به جنبش در میآمدند، گویی زنی شال سبز خود را در باد رها ساخته است.
زمان خیلی زود میگذشت و عقربههای ساعت زندگی من بی وقفه به دنبال هم میدویدند. نگار برای دومین بار باردار شد. سعی میکرد که این واقعه را از دید چشم پسر بالغ شده شوهرش مخفی نگاه دارد. بچه بعدی پدرم هم دختر بود. حالا من دو خواهر داشتم که با شیطنتهایشان خانه ما را در قیل و قال کودکانه غرق میکردند.
شاید بی جهت نبود که قدم دختر را خیر میدانستند، وضع کسب و کار پدرم بهتر شد. برنجهای او دچار افت نمیشدند و بارش مناسب هم او را از بابت کمی آب نگران نمیکرد غلات او پرمحصول بود وخرید ابزارهای جدید کشاورزی و یک شالیزار پهناور نشان میداد که ساز روزگار برای پدرم کوک شده است. من با آن که میلی به ادامه تحصیل نداشتم عزم خودم را برای پایان دادن به تحصیلات متوسطه و گرفتن دیپلم جزم کرده بودم.
سال آخر تحصیلم بود که نگارهم برای آخرین بار کودکی را به جمع خانواده اضافه کرد. این بار یک پسر؛ فرزندی که نگار سخت به دنبال آن بود. حالا جنس وقافیه پدرم جور شده بود، دوپسر و دو دختر داشت و رنج و تلاش او برای ساختن یک زندگی خوب برای خانوادهاش نتیجه داده بود. صورت گل انداخته پدرم وقتی همه دور سفره جمع بودیم و قربان صدقه برادر کوچکم میرفت حکایت از سرور و رضایتمندی او داشت. حیف که آن شادی و نشاط چندان نپایید؛ حیف......
(ادامه دارد)
🆔 @Sayehsokhan
❤8👍5👏1
Media is too big
VIEW IN TELEGRAM
یک نفس با ما نشستی خانه بوی گل گرفت
خانهات آباد که این ویرانه بوی گل گرفت
• تصنیف : بوی گل
• آواز : مژگان شجریان
• آهنگساز : سعید فرجپوری
• سروده علی آذرشاهی
✦♥️✦کانال استاد شجریان✦♥️✦
🆔 @Sayehsokhan
خانهات آباد که این ویرانه بوی گل گرفت
• تصنیف : بوی گل
• آواز : مژگان شجریان
• آهنگساز : سعید فرجپوری
• سروده علی آذرشاهی
✦♥️✦کانال استاد شجریان✦♥️✦
🆔 @Sayehsokhan
❤11
This media is not supported in your browser
VIEW IN TELEGRAM
#از_شما
*❣️با درود و تقدیم مهر❣️*
*🌺 روز و روزگارتان سرشار از مهر و لبخند و امید🍃🌹*
🔰گزیدهای از کتاب «هنر ظریف رهایی از دغدغهها»، اثر: مارک منسن
«هر گونه رشدی نیازمند وداع است.
وداع با ارزشهای سابق، رفتار سابق، عشقهای سابق و هویت سابقتان.
از این رو رشد، گاهی با چاشنی اندوه همراه است.»
🌹🍃🌹🍃🌹
رشد یعنی دل کندن؛ یعنی جرأت وداع با بخشی از خودمان که دیگر به کار فردای ما نمیآید. درست است که دل کندن سخت است، گاه با اشک و اندوه همراه میشود، اما همین رها کردن است که راه را برای شکوفایی باز میکند. هیچ درختی بدون رها کردن برگهای کهنهاش، مجال رویش دوباره نمییابد. پس اگر در مسیر زندگی، چیزی، موقعیتی یا کسی را پشت سر میگذاریم، لزوماً نشانهی شکست نیست، بلکه میتواند نشانهی حرکت و بلوغمان باشد.
*هر وداع، میتواند پلی باشد به سوی خودی تازهتر و زندگی روشنتر.*
🌺🍃🌸🌿🌺🍃🌸🌿
محمدحسین فرقانی
با سپاس از مهندس فرقانی عزیز از یزد
🆔 @Sayehsokhan
*❣️با درود و تقدیم مهر❣️*
*🌺 روز و روزگارتان سرشار از مهر و لبخند و امید🍃🌹*
🔰گزیدهای از کتاب «هنر ظریف رهایی از دغدغهها»، اثر: مارک منسن
«هر گونه رشدی نیازمند وداع است.
وداع با ارزشهای سابق، رفتار سابق، عشقهای سابق و هویت سابقتان.
از این رو رشد، گاهی با چاشنی اندوه همراه است.»
🌹🍃🌹🍃🌹
رشد یعنی دل کندن؛ یعنی جرأت وداع با بخشی از خودمان که دیگر به کار فردای ما نمیآید. درست است که دل کندن سخت است، گاه با اشک و اندوه همراه میشود، اما همین رها کردن است که راه را برای شکوفایی باز میکند. هیچ درختی بدون رها کردن برگهای کهنهاش، مجال رویش دوباره نمییابد. پس اگر در مسیر زندگی، چیزی، موقعیتی یا کسی را پشت سر میگذاریم، لزوماً نشانهی شکست نیست، بلکه میتواند نشانهی حرکت و بلوغمان باشد.
*هر وداع، میتواند پلی باشد به سوی خودی تازهتر و زندگی روشنتر.*
🌺🍃🌸🌿🌺🍃🌸🌿
محمدحسین فرقانی
با سپاس از مهندس فرقانی عزیز از یزد
🆔 @Sayehsokhan
❤13👍2👏1
Media is too big
VIEW IN TELEGRAM
🔴پاسخ مصطفی ملکیان به یک سؤال:
آیا زیبایی در چشم نگرنده است یا در موجودی است که به آن نگریسته می شود؟
@Mostafamalekian
🆔 @Sayehsokhan
آیا زیبایی در چشم نگرنده است یا در موجودی است که به آن نگریسته می شود؟
@Mostafamalekian
🆔 @Sayehsokhan
❤7👍2👎1