سیّد رضی هشت قصیدهی نوروزیه و هفت قصیدهٔ مهرگانیه دارد و بیشتر آن در مَدح و تهنیتِ بهاءالدوله دیلمی و الطائع عباسی است، امّا سیّد مرتضی (رضی الله عنه) که عُمری دراز یافت و با پادشاهان و امیران و وزیران بسیاری معاشرت و مصاحبت میداشته است، یازده قصیدهی نوروزیّه و نُه قصیدهی مهرگانیه سروده است و به الفاظ و اشارات ظریف و لطیف نوروز و مهرگان را شادباش گفته است. و این ناچیز گمان میکنم در امری که سیّدین رضی و مرتضی أعلى الله مقامها چنان اظهارنظر میفرمایند، برای عظمت و اثبات شوکت و عزّت این دو جشن بزرگ ایرانی، نوروز و مهرگان، در قرن چهارم و پنجم در فرهنگ شیعه و اینکه دو عید و بزرگداشت و اجرای آیینها در نزد شیعیان موضوعیّت داشته است، همین مقدار که عرض کردم کافی است.
متن کامل مقاله
@Hamesh1
متن کامل مقاله
@Hamesh1
شب قدر دیروز، شب قدر امروز
شب قدری که با آن بزرگ شدیم، شبی شلوغ و کمتوقف بود. شبی که باید فهرست اعمال را از روی مفاتیح خواند و یکیکشان را تندتند انجام داد. حتی علاوه بر آن دو سه روز نماز قضا خواند. شبی که دعاهایی بلند را باید بدون دانستن خوبِ معنایشان، فقط تمام کرد. خلاصه لحظهای نایستاد و یکدم نفس نکشید. شبی که در فضایی جبرآلود قرار بود سرنوشت یکسال رقم بخورد. ما هیچ، ما نگاه و تضرع. شبی که آسمان شلوغ بود و زمین شلوغتر. شبی که بار سنگینش را باید روی زمین میگذاشتی و نفس میکشیدی. شبی که خدا با آن آغاز میشد و بعد از شب چندمش، وداع میگفت و میرفت. شبی که قدر و قیمت داشت، اما از فرط جنبوجوش، نمیشد چند گام عقب گذاشت و در آرامش و سکون تماشایش کرد.
شب قدری که بعدها آزمودم و اندیشیدم و خواندم، شبی آهسته و آرام شد. شبی که از فهرست اعمال «پیشنهادی» چندتایی را بسته به احوال انتخاب میکردی و میایستادی و آرام و با طمأنینه مشغولشان میشدی. شبی که از آن بالاتر، بسته به احوال خودت، با زبان خودت و درد خودت و تمنای خودت و راز خودت، چون شبان مثنوی، در پیشگاه خدا میایستی و بر بام بلند میروی و به معراج میشتابی و خودت رخ ماه میبوسی.* شبی که بدون واسطه با خدا رابطهای شخصی میسازی. شبی که تفکری آرام یا بحثی سنجیده و علمی مراتبش بسی بلند شد. شبی که غار حرای تأمل بر اوضاع و احوال خود شد. یعنی مرور گذشته و تأسف بر لغزشها و عزم بر تغییر فردا؛ عزمی که برآمده از خویشتنداریِ روزه، پرتوانتر شده بود. شبی که تقدیرش از همین دقیقههای تغییر و عزم بر اصلاح آغاز میشد و یکسال پیشروی را به دست خودت رقم میزد.**
از شب قدر دیروز تا شب قدر امروز فاصله کم نیست. چهبسا شب قدر دیروز گام ضروری تجربهٔ شب قدر امروز باشد. شب قدری که شخصی است و وصف است و نه تجویز. هر چه هست، این شب قدر بارِ خاطر نیست، یارِ شاطر است. خواستنیتر و دلبرتر است. معنویت در این شب قدر بیشتر جلوه میکند، اما نه اینکه فردایش روز خدا نباشد. قبول که نفحهٔ خاص*** در این شب میوزد، قبول که جان آسانتر شسته میشود، اما فرصت هم یکسره از کف نمیرود. این شب قدر تمرین است، تمرین اینکه از شبهای به ظاهر ساده و بعدیِ خدا، میتوان قدر ساخت. اینکه میتوان هر شب روزنه زد**** و با تجربهٔ خطاب، از بستگی و خفگیِ دوزخها رهید.
*ملولان همه رفتند درِ خانه ببندید
بر آن عقل ملولانه همه جمع بخندید
به معراج برآیید چو از آل رسولید
رخ ماه ببوسید چو بر بام بلندید
چو او ماه شکافید شما ابر چرایید
چو او چست و ظریفست شما چون هلپندید (مولانا)
** الهامگرفته از تفسیر موسی صدر از شب قدر
*** گفت پیغامبر که نفحتهای حق
اندرین ایام میآرد سبق
گوش و هش دارید این اوقات را
در ربایید این چنین نفحات را
نفحه آمد مر شما را دید و رفت
هر که را میخواست جان بخشید و رفت (مولانا)
**** دوزخست آن خانه کان بیروزنست
اصل دین ای بنده روزن کردنست (مولانا)
#تأملات
@Hamesh1
شب قدری که با آن بزرگ شدیم، شبی شلوغ و کمتوقف بود. شبی که باید فهرست اعمال را از روی مفاتیح خواند و یکیکشان را تندتند انجام داد. حتی علاوه بر آن دو سه روز نماز قضا خواند. شبی که دعاهایی بلند را باید بدون دانستن خوبِ معنایشان، فقط تمام کرد. خلاصه لحظهای نایستاد و یکدم نفس نکشید. شبی که در فضایی جبرآلود قرار بود سرنوشت یکسال رقم بخورد. ما هیچ، ما نگاه و تضرع. شبی که آسمان شلوغ بود و زمین شلوغتر. شبی که بار سنگینش را باید روی زمین میگذاشتی و نفس میکشیدی. شبی که خدا با آن آغاز میشد و بعد از شب چندمش، وداع میگفت و میرفت. شبی که قدر و قیمت داشت، اما از فرط جنبوجوش، نمیشد چند گام عقب گذاشت و در آرامش و سکون تماشایش کرد.
شب قدری که بعدها آزمودم و اندیشیدم و خواندم، شبی آهسته و آرام شد. شبی که از فهرست اعمال «پیشنهادی» چندتایی را بسته به احوال انتخاب میکردی و میایستادی و آرام و با طمأنینه مشغولشان میشدی. شبی که از آن بالاتر، بسته به احوال خودت، با زبان خودت و درد خودت و تمنای خودت و راز خودت، چون شبان مثنوی، در پیشگاه خدا میایستی و بر بام بلند میروی و به معراج میشتابی و خودت رخ ماه میبوسی.* شبی که بدون واسطه با خدا رابطهای شخصی میسازی. شبی که تفکری آرام یا بحثی سنجیده و علمی مراتبش بسی بلند شد. شبی که غار حرای تأمل بر اوضاع و احوال خود شد. یعنی مرور گذشته و تأسف بر لغزشها و عزم بر تغییر فردا؛ عزمی که برآمده از خویشتنداریِ روزه، پرتوانتر شده بود. شبی که تقدیرش از همین دقیقههای تغییر و عزم بر اصلاح آغاز میشد و یکسال پیشروی را به دست خودت رقم میزد.**
از شب قدر دیروز تا شب قدر امروز فاصله کم نیست. چهبسا شب قدر دیروز گام ضروری تجربهٔ شب قدر امروز باشد. شب قدری که شخصی است و وصف است و نه تجویز. هر چه هست، این شب قدر بارِ خاطر نیست، یارِ شاطر است. خواستنیتر و دلبرتر است. معنویت در این شب قدر بیشتر جلوه میکند، اما نه اینکه فردایش روز خدا نباشد. قبول که نفحهٔ خاص*** در این شب میوزد، قبول که جان آسانتر شسته میشود، اما فرصت هم یکسره از کف نمیرود. این شب قدر تمرین است، تمرین اینکه از شبهای به ظاهر ساده و بعدیِ خدا، میتوان قدر ساخت. اینکه میتوان هر شب روزنه زد**** و با تجربهٔ خطاب، از بستگی و خفگیِ دوزخها رهید.
*ملولان همه رفتند درِ خانه ببندید
بر آن عقل ملولانه همه جمع بخندید
به معراج برآیید چو از آل رسولید
رخ ماه ببوسید چو بر بام بلندید
چو او ماه شکافید شما ابر چرایید
چو او چست و ظریفست شما چون هلپندید (مولانا)
** الهامگرفته از تفسیر موسی صدر از شب قدر
*** گفت پیغامبر که نفحتهای حق
اندرین ایام میآرد سبق
گوش و هش دارید این اوقات را
در ربایید این چنین نفحات را
نفحه آمد مر شما را دید و رفت
هر که را میخواست جان بخشید و رفت (مولانا)
**** دوزخست آن خانه کان بیروزنست
اصل دین ای بنده روزن کردنست (مولانا)
#تأملات
@Hamesh1
پراید یا پرادو؟ مشغله این است
سوار ماشینش شدم. مسافت کوتاه بود. به محض اینکه سوار شدم، صدای رادیوضبط ماشین توجهم را جلب کرد. اول فکر کردم رادیوست، بعد معلومم شد که خیر. این صدا پخش میشد: شما یه فرد فرهیخته رو میشناسید که بیش از چند دقیقه در روز در اینستاگرام بچرخه؟ یه نفر موفق رو میشناسید که بیش از پنج دقیقه خرج مرور پیامهاش کند؟ من که نمیشناسم. با اوجوفرود ماهرانهٔ سخنران و نوع محتوی، حدس میزدم که سخنران روحانی است.
دستش روی ولوم ضبط چرخید. فهمیدم که رادیو نیست و میخواست اینجا را بیشتر و بهتر بشنود: بله، ظرف مغزی شما گنجایشی داره. وقتی یکسره خرج وبگردی و اینستاگرامگردی میشه، فرصتی نمیمونه برای... گفتم الان میگوید: عبادت، علم، فضیلت... اما فرمود: سرمایهدارشدن! فرصت و توان ذهنیای نمیمونه برای سرمایهدارشدن. جا خوردم! سخنران جسمانیِ جسمانی بود!
نزدیکهای آخر مسیر کوتاهمان بود. جوان بود و مذهبی به نظر میرسید. تهچهرهای افغانستانی داشت. پرایدش هم نسبتاً سروحال بود. پرسید: آقا چطور میشه پولدار شد؟ ذهنش مشغول بود. گفتم: از این سؤالهای سخت نپرس. در آن حدی که مدنظر شماست و در این اوضاع اقتصادی، بهترین راهش بابای پولدار است! زد زیر خنده. گفتم اینقدر هم شوخی نمیکنم. تا جایی که منِ نابلد و نامتخصص میدونم، گرچه تلخه، اما پولدارشدن معمولاً در بین اونهایی میماند که تو طبقات عالیتر از حیث اقتصادی یا سیاسی و اجتماعی متولد میشند. یعنی باید کوبید و از نو ساخت! شبیه فیلمفارسیها یا کلیشهٔ بالیوودی، نادر فقیرانی از طبقات پایین رشد میکنند و سرمایهدار میشند و از چرخهٔ فقر بیرون میان. قاعده بر این است که پول و قدرت معمولاً در خود دایرهٔ سرمایهداران و قدرتمندان میچرخه و میمونه. راه دیگر اینکه درآمدت غیرریالی باشه. میتونی؟
گفت یعنی فقیر فقیر میمونه و پولدار پولدار. گفتم تا جایی که من میدونم، شواهدِ تلخ این را میگه. گفت ولی اگر خدا بخواد بشه، میشه ما هم پولدار شیم. سخنرانِ پکیجفروش هنوز در ذهن او پیروز بود. گفتم: پای شرطی را وسط نکش که زبان را ببندد. آن که بله! بر او آسان است، اما... ادامه ندادم و صلاح ندانستم که بحث را الهیاتی کنم. به آخر مسیر رسیدیم. کرایه را دادم. منصفانه برداشت و خداحافظی کرد. و شنیدن سخنرانی را از سر گرفت.
پیاده شدم. به این روزهای سخت و تنگ اقتصادی مردم فکر کردم. به نگرانی از آینده و حسرت خرید سادهترین چیزها. به وارورنگی ارزشهای اجتماعی و برصدرنشستن ثروت و ثروتمندی. به چهرهٔ مذهبی راننده و سخنرانیِ فریبا و توهمبخشِ آن واعظِ سرمایهداری با کمکردن اینستاگرامگردی! به چاپ انبوه کتابهای خودیاری یا کسب ثروت در کمترین زمان! به زمینههای رشد جریانهای پوپولیستی و راستگرا در این واویلا. به ارزانشدن فضیلتهای اخلاقی و انسانی با دیو فقر و خدای پول. و به بنبستهای سیاسی و نهادی که ثمرهاش چنین گرایشهای رفتاری و شبهروانشناسانه است. به این فکر کردم در اوضاع عادی، آن جوان احتمالاً در این روزهای فراغت آخر سال یا شبهای قدر در ماه رمضان، به سخنرانی علمی یا اخلاقی گوش میداد. اما حالا...
یاد مطلبی (۱) افتادم که چند روز پیش خوانده بودم. دربارهٔ اثرات مخرب زیستشناختی و مشخصاً استرسِ ناشی از فقر در بدن فقیران و حتی نسلهای بعدیشان! اینکه ممکن است اضطرابِ فقر و نکبت نداری حتی در شکلگیریِ سلولهای بدن و نحوهٔ بیان کدهای ژنتیکی تأثیر بگذارد و این تغییرات به نسل بعد منتقل شود. مثلاً آیا راننده یا ما، اضطراب فقر را از گذشتگان فقیرترمان به ارث بردهایم؟ و همین ژنهای اضطراب، خارخارِ فکر راننده بود و انگیزهٔ پرسشش؟! یاد آیهٔ قرآن افتادم که این هراس را به شیطان منسوب میکند: الشَّيْطَانُ يَعِدُكُمُ الْفَقْرَ.
برگردم به سر سخن روایتِ راننده. فکر و پرسشش دو سوی داشت. او امیدوار بود که میتواند عقببودنِ اولیهٔ نقطهٔ شروع مسابقه را حتی بعد از شلیک تپانچه جبران کند! آنهم در سیل ناامیدی و نگرانی که خانههای جامعه را برده است. اینکه او زودتر از خود فقر، از ترس فقر نمرده بود. و این درخشان بود؛ که کسانی که واقعیتهای بیرون ایران را هم دیدهاند، لابد میدانند که فلاکت ذهنیِ مردم ایران به هزار دلیل، بارها بیشتر از واقعیتِ فقر و تورم طولانیِ چمبرهزده بر کشور است.
اما وجه دیگرش. میارزد که جوان پرایدش را پرادو کند؟ چون پرادوی جاهطلبانهٔ خیالیِ او اگر هم حاصل شود، که بنابر همین شواهد مطالعاتی احتمالاً نمیشود، یا با روشهای نامتعارف و نادرست است و یا در حلالترین حالت، با چهاردهساعتشدنِ کارِ هشت ساعتهٔ روزانه. چه سود؟! به قول عیسی: شخص را چه سود دارد که تمام دنیا را ببَرد و جان خود را ببازد؟ (متی ۱۶:۲۶)
)۱ چرا فقر شبیه نوعی بیماری است؟
#داستانک
@Hamesh1
سوار ماشینش شدم. مسافت کوتاه بود. به محض اینکه سوار شدم، صدای رادیوضبط ماشین توجهم را جلب کرد. اول فکر کردم رادیوست، بعد معلومم شد که خیر. این صدا پخش میشد: شما یه فرد فرهیخته رو میشناسید که بیش از چند دقیقه در روز در اینستاگرام بچرخه؟ یه نفر موفق رو میشناسید که بیش از پنج دقیقه خرج مرور پیامهاش کند؟ من که نمیشناسم. با اوجوفرود ماهرانهٔ سخنران و نوع محتوی، حدس میزدم که سخنران روحانی است.
دستش روی ولوم ضبط چرخید. فهمیدم که رادیو نیست و میخواست اینجا را بیشتر و بهتر بشنود: بله، ظرف مغزی شما گنجایشی داره. وقتی یکسره خرج وبگردی و اینستاگرامگردی میشه، فرصتی نمیمونه برای... گفتم الان میگوید: عبادت، علم، فضیلت... اما فرمود: سرمایهدارشدن! فرصت و توان ذهنیای نمیمونه برای سرمایهدارشدن. جا خوردم! سخنران جسمانیِ جسمانی بود!
نزدیکهای آخر مسیر کوتاهمان بود. جوان بود و مذهبی به نظر میرسید. تهچهرهای افغانستانی داشت. پرایدش هم نسبتاً سروحال بود. پرسید: آقا چطور میشه پولدار شد؟ ذهنش مشغول بود. گفتم: از این سؤالهای سخت نپرس. در آن حدی که مدنظر شماست و در این اوضاع اقتصادی، بهترین راهش بابای پولدار است! زد زیر خنده. گفتم اینقدر هم شوخی نمیکنم. تا جایی که منِ نابلد و نامتخصص میدونم، گرچه تلخه، اما پولدارشدن معمولاً در بین اونهایی میماند که تو طبقات عالیتر از حیث اقتصادی یا سیاسی و اجتماعی متولد میشند. یعنی باید کوبید و از نو ساخت! شبیه فیلمفارسیها یا کلیشهٔ بالیوودی، نادر فقیرانی از طبقات پایین رشد میکنند و سرمایهدار میشند و از چرخهٔ فقر بیرون میان. قاعده بر این است که پول و قدرت معمولاً در خود دایرهٔ سرمایهداران و قدرتمندان میچرخه و میمونه. راه دیگر اینکه درآمدت غیرریالی باشه. میتونی؟
گفت یعنی فقیر فقیر میمونه و پولدار پولدار. گفتم تا جایی که من میدونم، شواهدِ تلخ این را میگه. گفت ولی اگر خدا بخواد بشه، میشه ما هم پولدار شیم. سخنرانِ پکیجفروش هنوز در ذهن او پیروز بود. گفتم: پای شرطی را وسط نکش که زبان را ببندد. آن که بله! بر او آسان است، اما... ادامه ندادم و صلاح ندانستم که بحث را الهیاتی کنم. به آخر مسیر رسیدیم. کرایه را دادم. منصفانه برداشت و خداحافظی کرد. و شنیدن سخنرانی را از سر گرفت.
پیاده شدم. به این روزهای سخت و تنگ اقتصادی مردم فکر کردم. به نگرانی از آینده و حسرت خرید سادهترین چیزها. به وارورنگی ارزشهای اجتماعی و برصدرنشستن ثروت و ثروتمندی. به چهرهٔ مذهبی راننده و سخنرانیِ فریبا و توهمبخشِ آن واعظِ سرمایهداری با کمکردن اینستاگرامگردی! به چاپ انبوه کتابهای خودیاری یا کسب ثروت در کمترین زمان! به زمینههای رشد جریانهای پوپولیستی و راستگرا در این واویلا. به ارزانشدن فضیلتهای اخلاقی و انسانی با دیو فقر و خدای پول. و به بنبستهای سیاسی و نهادی که ثمرهاش چنین گرایشهای رفتاری و شبهروانشناسانه است. به این فکر کردم در اوضاع عادی، آن جوان احتمالاً در این روزهای فراغت آخر سال یا شبهای قدر در ماه رمضان، به سخنرانی علمی یا اخلاقی گوش میداد. اما حالا...
یاد مطلبی (۱) افتادم که چند روز پیش خوانده بودم. دربارهٔ اثرات مخرب زیستشناختی و مشخصاً استرسِ ناشی از فقر در بدن فقیران و حتی نسلهای بعدیشان! اینکه ممکن است اضطرابِ فقر و نکبت نداری حتی در شکلگیریِ سلولهای بدن و نحوهٔ بیان کدهای ژنتیکی تأثیر بگذارد و این تغییرات به نسل بعد منتقل شود. مثلاً آیا راننده یا ما، اضطراب فقر را از گذشتگان فقیرترمان به ارث بردهایم؟ و همین ژنهای اضطراب، خارخارِ فکر راننده بود و انگیزهٔ پرسشش؟! یاد آیهٔ قرآن افتادم که این هراس را به شیطان منسوب میکند: الشَّيْطَانُ يَعِدُكُمُ الْفَقْرَ.
برگردم به سر سخن روایتِ راننده. فکر و پرسشش دو سوی داشت. او امیدوار بود که میتواند عقببودنِ اولیهٔ نقطهٔ شروع مسابقه را حتی بعد از شلیک تپانچه جبران کند! آنهم در سیل ناامیدی و نگرانی که خانههای جامعه را برده است. اینکه او زودتر از خود فقر، از ترس فقر نمرده بود. و این درخشان بود؛ که کسانی که واقعیتهای بیرون ایران را هم دیدهاند، لابد میدانند که فلاکت ذهنیِ مردم ایران به هزار دلیل، بارها بیشتر از واقعیتِ فقر و تورم طولانیِ چمبرهزده بر کشور است.
اما وجه دیگرش. میارزد که جوان پرایدش را پرادو کند؟ چون پرادوی جاهطلبانهٔ خیالیِ او اگر هم حاصل شود، که بنابر همین شواهد مطالعاتی احتمالاً نمیشود، یا با روشهای نامتعارف و نادرست است و یا در حلالترین حالت، با چهاردهساعتشدنِ کارِ هشت ساعتهٔ روزانه. چه سود؟! به قول عیسی: شخص را چه سود دارد که تمام دنیا را ببَرد و جان خود را ببازد؟ (متی ۱۶:۲۶)
)۱ چرا فقر شبیه نوعی بیماری است؟
#داستانک
@Hamesh1
ترجمان
چرا فقر شبیه نوعی بیماری است؟
کریستین کوپر، نوتیلوس— هرگز روی کاغذ حدس نخواهید زد که من در فقر و گرسنگی بزرگ شدهام. جدیدترین دستمزد سالانۀ من بالغ بر ۷۰۰ هزار دلار بود. من در «پروژۀ امنیت ملی ترومن» کار میکنم و عضو دورهایِ «شورای روابط خارجی» هستم. ناشرم بهتازگی جدیدترین مجموعۀ کتابم…
تیترها هیچ نیازی به شرح ندارند. اولی سایت و روزنامهٔ اسرائیلیِ مشهور، هاآرتص است و دومی یورونیوز. ترجمهکردن هر دو کافی است برای ثبت تصویری فضاحتبار و شرمسارانه در تاریخ انسان مدرن در حقوق بشر و آزادی بیان به دست یگانه دموکراسیِ [شر و کشتار و تبعیض] منطقه!
هاآرتص ۲۱ مارچ ۲۰۲۵
تیتر اصلی:
حتی فعالان ضدجنگ اسرائیلی میگویند که ساکنان غزه هم بشرند
زیرتیتر:
اسرائیل بهتازگی بزرگترین کشتار کودکان را در تاریخش مرتکب شده است. ۲۰۰ کودک و ۱۰۰ زن در یک روز. در مجموع ۴۰۰ شهروند کشته شدند و تعداد کشتهها هنوز نهایی نیست. این تعداد در رسانههای اسرائیلی گزارش نشده است، که اگر هم شده بود، بهروال همیشه به شیوهای گستاخانه تقلیل داده میشد.
یورونیوز ۲۵ مارچ ۲۰۲۵
تیتر اصلی:
بنابر ادعاها، شهرکنشینان اسرائیلی به حمدان بلال، کارگردان فلسطینیِ برندهٔ اسکار، حمله کردند
زیرتیتر:
شاهدان محلی گفتهاند که شهرکنشینان کرانهٔ باختری، به حمدان بلال، یکی از دو کارگردان برندهٔ اسکار مستند «هیچ سرزمین دیگری»، پیش از آنکه به دست ارتش اسرائیل بازداشت شود، حمله کردند.
@Hamesh1
هاآرتص ۲۱ مارچ ۲۰۲۵
تیتر اصلی:
حتی فعالان ضدجنگ اسرائیلی میگویند که ساکنان غزه هم بشرند
زیرتیتر:
اسرائیل بهتازگی بزرگترین کشتار کودکان را در تاریخش مرتکب شده است. ۲۰۰ کودک و ۱۰۰ زن در یک روز. در مجموع ۴۰۰ شهروند کشته شدند و تعداد کشتهها هنوز نهایی نیست. این تعداد در رسانههای اسرائیلی گزارش نشده است، که اگر هم شده بود، بهروال همیشه به شیوهای گستاخانه تقلیل داده میشد.
یورونیوز ۲۵ مارچ ۲۰۲۵
تیتر اصلی:
بنابر ادعاها، شهرکنشینان اسرائیلی به حمدان بلال، کارگردان فلسطینیِ برندهٔ اسکار، حمله کردند
زیرتیتر:
شاهدان محلی گفتهاند که شهرکنشینان کرانهٔ باختری، به حمدان بلال، یکی از دو کارگردان برندهٔ اسکار مستند «هیچ سرزمین دیگری»، پیش از آنکه به دست ارتش اسرائیل بازداشت شود، حمله کردند.
@Hamesh1
جمعیت بار هستی را از سینهٔ ما برمیدارد. بالعکس، تنهایی تیغ تیزی است که به دست زنگیِ مستِ هستی میافتد و او با آن شرحهشرحهمان میکند! عقل نزدیکبین میگوید مدام به جمعیت پناه ببر. یکسره در شلوغی و هیاهویش محو شو، تا مجروح نشوی. عقل دوراندیش میگوید با تنهایی کنار بیا. بر زمختی و دشواریِ تنهایی صبر کن تا روی نرمش پدیدار شود؛ جان میبازی، ولی میارزد.
روند زندگی به ما هیچ تضمینی نمیدهد که جمعیتها را حفظ کند. تلخکامانهاش این است که هیچ جمعی پایدار نخواهد بود. چون هیچ جمعی نامتناهی نیست. حتی به فرض پایداری، مگر توان تخدیر و تسکین جمع چقدر است؟ پس در این بین آیا حکم عقلِ دوراندیش در آمیزش با تنهایی و خویش، عاقلانهتر و پایاتر نیست؟ چون زور زندگی آنقدر نیست که نشستن با خویش را هم از ما بگیرد. اما خود هم متناهی و گاهی وحشتانگیز است.
پس از هر طرف که رفتیم، جز وحشتمان نیفزود. گویا در ندرت جمع و وحشت خویش، در تناهیِ جمعیت و خود، راهی جز فرار نمیماند. به چه سویی؟ نامتناهی. کجاست؟ از خدا به خدا. الی الله!
#تأملات
@Hamesh1
روند زندگی به ما هیچ تضمینی نمیدهد که جمعیتها را حفظ کند. تلخکامانهاش این است که هیچ جمعی پایدار نخواهد بود. چون هیچ جمعی نامتناهی نیست. حتی به فرض پایداری، مگر توان تخدیر و تسکین جمع چقدر است؟ پس در این بین آیا حکم عقلِ دوراندیش در آمیزش با تنهایی و خویش، عاقلانهتر و پایاتر نیست؟ چون زور زندگی آنقدر نیست که نشستن با خویش را هم از ما بگیرد. اما خود هم متناهی و گاهی وحشتانگیز است.
پس از هر طرف که رفتیم، جز وحشتمان نیفزود. گویا در ندرت جمع و وحشت خویش، در تناهیِ جمعیت و خود، راهی جز فرار نمیماند. به چه سویی؟ نامتناهی. کجاست؟ از خدا به خدا. الی الله!
#تأملات
@Hamesh1
سخنی با دشمنان همدست
از اویی که بدون حتی یک شعر محفوظ از خیام و فردوسی و حافظ، کنار قبرشان از سر بغض شعارهای نژادپرستانه سر میدهد، تا آن نادانی که فتوای تخریب مزار حکیمی چون خیام را میدهد، گرچه در ظاهر فاصله بسیارست، ولی در واقع امر یک وجب هم فاصله نیست. هر دو بیخبرند و نامطلع، در آنچه با آن میستیزند. هر دو چون دنکیشوتاند در جنگ با آسیابهای بادی. ولی جالب آنکه هر دو، خاصه رسانههایشان، خوراک همدیگر را تأمین میکنند. هر دو یکروز بدون همدیگر زیست نمیتوانند کرد و اینقدر ادامه میدهند تا بتوانند بالاخره بنای تاریخیِ هزارساله در همزیستی و همافزاییِ مبارک ایرانیت و اسلام را بر پهنهٔ این سرزمین برکنند.
البته تفاوتی مهم پابرجاست. نژادپرست حافظنشناسِ ما در کنار مزار حافظ، شهروندی عادی است که از سر تحقیر فرهنگ ملی و بغض نادیدهگرفتهشدن، سنگ ملیت را بر سینه میزند و حافظ را وجهالمصالحه میکند؛ ولو آنکه یک غزل از حافظِ عربیسرا و قرآننواز حفظ نباشد. و با افسانهٔ خطرناک ژن خوبِ آریایی و ژن بد غیر از آن بالیده باشد؛ که میهنشیفتگی (شوونیسم) همیشه میوهٔ آفتزدهٔ درخت تحقیر است.
ولی مفتیِ آمرِ تخریب مزار خیام گناهش بسی بیشتر است. همچنانکه قدرتش بیشتر است. همچنانکه نژادپرستیِ روییده بر مزار حافظ و فردوسی، بر اسلامگراییِ نابخردانهٔ امثال او سر برآورده.
شد آنکه اهل نظر بر کناره میرفتند
هزار گونه سخن بر زبان و لب خاموش
مزاجِ دَهر تَبَه شد در این بلا حافظ
کجاست فکر حکیمی و رای برهمنی
صبحخیزی و سلامت طلبی چون حافظ
هر چه کردم همه از دولتِ قرآن کردم
(حافظ)
ای صاحب فتوا ز تو پرکارتریم
با اینهمه مستی، از تو هشیارتریم
تو خونِ کسان خوری و ما خونِ رَزان
انصاف بده، کدام خونخوارتریم؟
(خیام)
تو را دانش و دین رهاند درست
درِ رستگاری ببایدت جست
و گر دل نخواهی که باشد نژند
نخواهی که دائم به وی مستمند
به گفتار پیغمبرت راه جوی
دل از تیرگیها بدین آب شوی…
به یزدان گرای و به یزدان پناه
براندازه زو هر چه باید بخواه
جز او را مخوان کردگار سپهر
فروزندهٔ ماه و ناهید و مهر
وزو بر روان محمد درود
به یارانش بر هر یکی برفزود
(فردوسی)
در این باره:
دیواری به نام مرز
نوروز در میانهٔ اسلامگرایی و اسلامهراسی
چلهٔ ۱۴۰۳ و چهار نکته
#یادداشت
@Hamesh1
از اویی که بدون حتی یک شعر محفوظ از خیام و فردوسی و حافظ، کنار قبرشان از سر بغض شعارهای نژادپرستانه سر میدهد، تا آن نادانی که فتوای تخریب مزار حکیمی چون خیام را میدهد، گرچه در ظاهر فاصله بسیارست، ولی در واقع امر یک وجب هم فاصله نیست. هر دو بیخبرند و نامطلع، در آنچه با آن میستیزند. هر دو چون دنکیشوتاند در جنگ با آسیابهای بادی. ولی جالب آنکه هر دو، خاصه رسانههایشان، خوراک همدیگر را تأمین میکنند. هر دو یکروز بدون همدیگر زیست نمیتوانند کرد و اینقدر ادامه میدهند تا بتوانند بالاخره بنای تاریخیِ هزارساله در همزیستی و همافزاییِ مبارک ایرانیت و اسلام را بر پهنهٔ این سرزمین برکنند.
البته تفاوتی مهم پابرجاست. نژادپرست حافظنشناسِ ما در کنار مزار حافظ، شهروندی عادی است که از سر تحقیر فرهنگ ملی و بغض نادیدهگرفتهشدن، سنگ ملیت را بر سینه میزند و حافظ را وجهالمصالحه میکند؛ ولو آنکه یک غزل از حافظِ عربیسرا و قرآننواز حفظ نباشد. و با افسانهٔ خطرناک ژن خوبِ آریایی و ژن بد غیر از آن بالیده باشد؛ که میهنشیفتگی (شوونیسم) همیشه میوهٔ آفتزدهٔ درخت تحقیر است.
ولی مفتیِ آمرِ تخریب مزار خیام گناهش بسی بیشتر است. همچنانکه قدرتش بیشتر است. همچنانکه نژادپرستیِ روییده بر مزار حافظ و فردوسی، بر اسلامگراییِ نابخردانهٔ امثال او سر برآورده.
شد آنکه اهل نظر بر کناره میرفتند
هزار گونه سخن بر زبان و لب خاموش
مزاجِ دَهر تَبَه شد در این بلا حافظ
کجاست فکر حکیمی و رای برهمنی
صبحخیزی و سلامت طلبی چون حافظ
هر چه کردم همه از دولتِ قرآن کردم
(حافظ)
ای صاحب فتوا ز تو پرکارتریم
با اینهمه مستی، از تو هشیارتریم
تو خونِ کسان خوری و ما خونِ رَزان
انصاف بده، کدام خونخوارتریم؟
(خیام)
تو را دانش و دین رهاند درست
درِ رستگاری ببایدت جست
و گر دل نخواهی که باشد نژند
نخواهی که دائم به وی مستمند
به گفتار پیغمبرت راه جوی
دل از تیرگیها بدین آب شوی…
به یزدان گرای و به یزدان پناه
براندازه زو هر چه باید بخواه
جز او را مخوان کردگار سپهر
فروزندهٔ ماه و ناهید و مهر
وزو بر روان محمد درود
به یارانش بر هر یکی برفزود
(فردوسی)
در این باره:
دیواری به نام مرز
نوروز در میانهٔ اسلامگرایی و اسلامهراسی
چلهٔ ۱۴۰۳ و چهار نکته
#یادداشت
@Hamesh1
هامِش (علی سلطانی)
سخنی با دشمنان همدست از اویی که بدون حتی یک شعر محفوظ از خیام و فردوسی و حافظ، کنار قبرشان از سر بغض شعارهای نژادپرستانه سر میدهد، تا آن نادانی که فتوای تخریب مزار حکیمی چون خیام را میدهد، گرچه در ظاهر فاصله بسیارست، ولی در واقع امر یک وجب هم فاصله نیست.…
پینوشت موقت:
در نسخهٔ ابتدایی نوشته آورده بودم «امام جمعه». اشتباهم اعتماد به یکی از همین شبهرسانههای همدست این اوضاع، یعنی ایندیپندنت فارسی، بود. بعد اطلاع از اینکه سخنران امام جمعه نبوده، عنوان را حذف کردم. بعدش به سخنان خوبی در نقد ادعای مضحک تخریب بنای یادبود خیام و قطبیسازی دین و ملیت برخوردم. از طرف استاندار خراسان و سپسش وزیر ارشاد و معاون اجرایی رئیسجمهور و ... . لابد باید الان این «سخنان» را تحسین کنیم. تا حدی بله. اما در حد سخن و نه بیشتر. در حد اینکه اوضاع به نسبت ابتدای انقلاب، در حدی بهتر شده که این «سخنان» را در نقد این نادانیها داریم. اما سیاستمدار فقط نباید سخنران باشد. دو صد گفتهٔ او چون نیم کردار نیست. باید بررسی کرد که بازتاب عملی و نهادیِ این «سخنان» کجاست؟ وزرای ارشاد در این دههها کِی تدارک ساخت اثری وزین دربارهٔ شخصیتهای ملی را پیگیری کردهاند؟ وزرای آموزش و پرورش کِی دنبال خنثیکردن این دوگانهسازیها، با گنجاندن مفاخر ملی یا روایت غیرایدئولوژیک تاریخ ایران در پس و پیش از اسلام در کتابهای درسی بودهاند و ... رهبران سیاسی کِی ایرانیبودن را مثل مسلمانبودن جدی گرفتهاند و قسعلیهذا.
@Hamesh1
در نسخهٔ ابتدایی نوشته آورده بودم «امام جمعه». اشتباهم اعتماد به یکی از همین شبهرسانههای همدست این اوضاع، یعنی ایندیپندنت فارسی، بود. بعد اطلاع از اینکه سخنران امام جمعه نبوده، عنوان را حذف کردم. بعدش به سخنان خوبی در نقد ادعای مضحک تخریب بنای یادبود خیام و قطبیسازی دین و ملیت برخوردم. از طرف استاندار خراسان و سپسش وزیر ارشاد و معاون اجرایی رئیسجمهور و ... . لابد باید الان این «سخنان» را تحسین کنیم. تا حدی بله. اما در حد سخن و نه بیشتر. در حد اینکه اوضاع به نسبت ابتدای انقلاب، در حدی بهتر شده که این «سخنان» را در نقد این نادانیها داریم. اما سیاستمدار فقط نباید سخنران باشد. دو صد گفتهٔ او چون نیم کردار نیست. باید بررسی کرد که بازتاب عملی و نهادیِ این «سخنان» کجاست؟ وزرای ارشاد در این دههها کِی تدارک ساخت اثری وزین دربارهٔ شخصیتهای ملی را پیگیری کردهاند؟ وزرای آموزش و پرورش کِی دنبال خنثیکردن این دوگانهسازیها، با گنجاندن مفاخر ملی یا روایت غیرایدئولوژیک تاریخ ایران در پس و پیش از اسلام در کتابهای درسی بودهاند و ... رهبران سیاسی کِی ایرانیبودن را مثل مسلمانبودن جدی گرفتهاند و قسعلیهذا.
@Hamesh1
من اما اشک... (بازنشر)
روایتِ گرما تا سرمای حضور در تجمع حامیان فلسطین در آلمان
📌 از متن:
... من اما گریه؛ گریه برای فضای دوقطبی، سیاهوسفید، پُرکینه و پرتنشِ سخنگفتن از رنج فلسطین و درد لبنان و نسلکشی اسرائیل در فضای ایرانی. که من الان یا چپم که اینجایم یا مزدور نظام! یا پنجاهوهفتیام یا حزباللهی. وگرنه یا باید بیاعتنا بود یا منتظر منجیِ اسرائیلی ماند. وگرنه ما فقط باید به مهسا و نیکا و آرمیتا و کیان و... فکر کنیم و به «مسئلهٔ بیربط سرزمینیِ عربها»! کاری نداشته باشیم. من اما گریه؛ گریه برای ندیدن لحظهای مشابه این تجمع مردمی برای فلسطین در کشورم، جدای از کشمکشهای داخلی و بغضهای درونی و سختیهای معیشتی؛ که برخی اندک از هموطنانم را هوراگوی اسرائیل کرده است...
من اما گریه؛ گریه برای اینکه چرا ایرانی که یکتنه پشت فلسطین ایستاده و مایهٔ حسرت و تحسین عرب و غیرعرب در بسیاری از کشورهای مسلمان و غیرمسلمان است، چرا ایرانی که وسط این تجمع نامش به تحسین برده میشود، نباید در داخل بهگونهای آشتیجویانهتر سیاست بورزد، چرا نباید نماد دموکراسی و انتخابات آزاد باشد، چرا نباید حق تجمع آزاد و حق تحزب و آزادی آکادمیک را پاس بدارد، چرا نباید اینترنتش بیفیلترترین اینترنت دنیا باشد، چرا نباید تنوع را بیشتر به رسمیت بشناسد و با قرائتی نونوارتر از اسلام، دین را با آزادی همراه کند. چرا نباید در تصمیمهای شکستخورده بازاندیشی کند و چرا نباید مرز مدارا را چنان تعریف کند که هر ایرانی به شرط وطندوستی و خیرخواهی برای ایران، اجازهٔ حضور و زندگی و رفتوآمد آزادانه به آن را داشته باشد. چرا نباید در همین قصهٔ فلسطین آزادیِ اظهارنظر را چنان فراهم کند که منتقدان هم حرف بزنند و اینگونه نباشد که حتی جمعی از روحانیون در مجمع مدرسین اجازه نداشته باشد، سخنی اندک متفاوت از قرائت رسمی بگویند...
متن کامل
@Hamesh1
روایتِ گرما تا سرمای حضور در تجمع حامیان فلسطین در آلمان
📌 از متن:
... من اما گریه؛ گریه برای فضای دوقطبی، سیاهوسفید، پُرکینه و پرتنشِ سخنگفتن از رنج فلسطین و درد لبنان و نسلکشی اسرائیل در فضای ایرانی. که من الان یا چپم که اینجایم یا مزدور نظام! یا پنجاهوهفتیام یا حزباللهی. وگرنه یا باید بیاعتنا بود یا منتظر منجیِ اسرائیلی ماند. وگرنه ما فقط باید به مهسا و نیکا و آرمیتا و کیان و... فکر کنیم و به «مسئلهٔ بیربط سرزمینیِ عربها»! کاری نداشته باشیم. من اما گریه؛ گریه برای ندیدن لحظهای مشابه این تجمع مردمی برای فلسطین در کشورم، جدای از کشمکشهای داخلی و بغضهای درونی و سختیهای معیشتی؛ که برخی اندک از هموطنانم را هوراگوی اسرائیل کرده است...
من اما گریه؛ گریه برای اینکه چرا ایرانی که یکتنه پشت فلسطین ایستاده و مایهٔ حسرت و تحسین عرب و غیرعرب در بسیاری از کشورهای مسلمان و غیرمسلمان است، چرا ایرانی که وسط این تجمع نامش به تحسین برده میشود، نباید در داخل بهگونهای آشتیجویانهتر سیاست بورزد، چرا نباید نماد دموکراسی و انتخابات آزاد باشد، چرا نباید حق تجمع آزاد و حق تحزب و آزادی آکادمیک را پاس بدارد، چرا نباید اینترنتش بیفیلترترین اینترنت دنیا باشد، چرا نباید تنوع را بیشتر به رسمیت بشناسد و با قرائتی نونوارتر از اسلام، دین را با آزادی همراه کند. چرا نباید در تصمیمهای شکستخورده بازاندیشی کند و چرا نباید مرز مدارا را چنان تعریف کند که هر ایرانی به شرط وطندوستی و خیرخواهی برای ایران، اجازهٔ حضور و زندگی و رفتوآمد آزادانه به آن را داشته باشد. چرا نباید در همین قصهٔ فلسطین آزادیِ اظهارنظر را چنان فراهم کند که منتقدان هم حرف بزنند و اینگونه نباشد که حتی جمعی از روحانیون در مجمع مدرسین اجازه نداشته باشد، سخنی اندک متفاوت از قرائت رسمی بگویند...
متن کامل
@Hamesh1
Telegraph
من اما اشک...
به ایستگاه میرسم. تنها قطاری که مرا سر وقت میرساند، طبق روال نهچندان غریب، روی تابلو و در جلوی شمارهاش نوشته میشود: fällt aus. یعنی لغو شده. یعنی باید نیم ساعت برای قطار بعدی صبر کنم. کاری که تقریباً رسیدن به سر ساعت تجمع را ناممکن میکند. دودلم که برگردم.…
وطن شبیه اعضای بدن است. در بدن کرخت و کسل و بیتحرک، یا بدنی یکسره در کار و ورزش، خودآگاهی از اعضا به کمترین مقدار میرسد. مثلا شناگر بسیار بهتر از فردی عادی خودآگاهی از عضلات کتف و شانه دارد. یا یک کشاورز سنتی و رنجبر، از شدت کار و درد، حس حضور عضلات ساعد و پنجه را از کف میدهد. شبیه به این استعاره، خودآگاهی از وطن در دو حالت محو میشود: یکی سکونت دائم در وطن و دیگری دوریِ دائم از وطن.
سکونت دائم در وطن، خاصه اگر وطن نامطلوب باشد یا دستکم نامطلوب تصور شود، نرمنرم وطن را از خاطر فرد میبرد. همچنانکه ماهیِ غرق در آب، از آب بیخبر است. وطنآگاهی در ترک و فاصله است که تازه پدیدار میشود. دوری بلندمدت از وطن هم معمولاً و کمکم حس صمیمی و بیواسطه از وطن را میمیراند. دستکم در دوری بلندمدت، تصویری انتزاعی و رسانهای جایگزین ادراک واقعیتر از وطن میشود. اینجاست که گاهی برخی به آسانی راضی به خیانت به وطن یا حتی حمله به و نابودیِ آن با توجیههای صدمنیهغاز میشوند. چون حس زنده و گرم از وطن را از دست دادهاند.
#تأملات
@Hamesh1
سکونت دائم در وطن، خاصه اگر وطن نامطلوب باشد یا دستکم نامطلوب تصور شود، نرمنرم وطن را از خاطر فرد میبرد. همچنانکه ماهیِ غرق در آب، از آب بیخبر است. وطنآگاهی در ترک و فاصله است که تازه پدیدار میشود. دوری بلندمدت از وطن هم معمولاً و کمکم حس صمیمی و بیواسطه از وطن را میمیراند. دستکم در دوری بلندمدت، تصویری انتزاعی و رسانهای جایگزین ادراک واقعیتر از وطن میشود. اینجاست که گاهی برخی به آسانی راضی به خیانت به وطن یا حتی حمله به و نابودیِ آن با توجیههای صدمنیهغاز میشوند. چون حس زنده و گرم از وطن را از دست دادهاند.
#تأملات
@Hamesh1
زهر عکاسی
مرگ با خوشهٔ هر عکس میآید به دهان. ریههای هر عکس پُر اکسیژن مرگ است!*عکاسی بسته به سوژه است. انسان یا غیرانسان، جانداران یا اشیاء، هنری یا صنعتی. به دید من مهمترین و وجودیترین جنبهٔ عکاسی، عکاسی از سوژهٔ انسانی است. چرا؟ چون او سوژهای بدنمند و میراست. چون او با مرگ بدنش را بیوجه و رازآمیز میکند. و عکاسی از قضا دقیقاً با بدن او کار دارد!
عکاسی از هر انسان، شبیه ساعتی شنی است. به محض ثبت، سُرخوردن شنها آغاز میشود: او زمانی خواهد مرد و این عکس، روزی یادآور تلخ زندهبودن او میشود! وجودیبودن این موقعیت به این است که در غیبت عکاسی، بدن میرای سوژه ثبت نمیشد. در نبود عکاسی از انسان، بدن گرم مرگآلود او، صورت روشن و سینهٔ پُرتپش او، در جایی به صورت عینی ماندگار نمیشد. و به همین دلیل فرآیند از خاطرهها رفتن، به صورت طبیعی سپری میشد. ذهن امکان ثبت تمام جزئیات انسان میرا را نداشت و نرمنرم و آسانتر او را از یاد میبردیم یا با نبودنش سر میکردیم. و این دشواری فراق و سنگینی مرگ را تسکین میداد.
حال اما دهههاست که عکاسی و فیلمبرداری آمدهاند و قصهٔ طبیعی و آسانتر فراق را سد کردهاند. خاصه امروز که گوشیهای هوشمند عکاسی را امکان همیشه مهیا و جیبیِ ما کرده است! که عکسهای شیرین و پُرخندهٔ فراوان ما، بیشک روزی تلخ و مات خواهد شد. دستکم تا وقتی حاضران در صحنهٔ عکاسی خود زنده هستند و رفتههای عکس را یاد میکنند. روزی که همه بروند، ماندهای نیست که با غم فراق آلبوم عکسها را ورق بزند.
ما در این امکان به دست خود و برای آینده، تیردانی را پُر از تیر میکنیم. تیرهایی که روزی بر قلب ماندگان خواهد نشست. التفات بر این زهر خوابیده در هر عکس، خود تجربهٔ لذتبخش عکاسی از دوستان و نزدیکان را زهر میکند. خاصه اگر از سالخوردگان عکس بیندازی. شاید بشنوی: این عکس را برای سنگم میاندازی؟! یا برای یادکردنم؟ فشردن دکمهٔ شاتر عکس از انسان، عکاس مرگآگاه را هر بار زهر میچشاند؛ زهری که ناگریز است و خردسوز.
* برگرفته از شعر مشهور سهراب سپهری
#تأملات
@Hamesh1
مرگ با خوشهٔ هر عکس میآید به دهان. ریههای هر عکس پُر اکسیژن مرگ است!*عکاسی بسته به سوژه است. انسان یا غیرانسان، جانداران یا اشیاء، هنری یا صنعتی. به دید من مهمترین و وجودیترین جنبهٔ عکاسی، عکاسی از سوژهٔ انسانی است. چرا؟ چون او سوژهای بدنمند و میراست. چون او با مرگ بدنش را بیوجه و رازآمیز میکند. و عکاسی از قضا دقیقاً با بدن او کار دارد!
عکاسی از هر انسان، شبیه ساعتی شنی است. به محض ثبت، سُرخوردن شنها آغاز میشود: او زمانی خواهد مرد و این عکس، روزی یادآور تلخ زندهبودن او میشود! وجودیبودن این موقعیت به این است که در غیبت عکاسی، بدن میرای سوژه ثبت نمیشد. در نبود عکاسی از انسان، بدن گرم مرگآلود او، صورت روشن و سینهٔ پُرتپش او، در جایی به صورت عینی ماندگار نمیشد. و به همین دلیل فرآیند از خاطرهها رفتن، به صورت طبیعی سپری میشد. ذهن امکان ثبت تمام جزئیات انسان میرا را نداشت و نرمنرم و آسانتر او را از یاد میبردیم یا با نبودنش سر میکردیم. و این دشواری فراق و سنگینی مرگ را تسکین میداد.
حال اما دهههاست که عکاسی و فیلمبرداری آمدهاند و قصهٔ طبیعی و آسانتر فراق را سد کردهاند. خاصه امروز که گوشیهای هوشمند عکاسی را امکان همیشه مهیا و جیبیِ ما کرده است! که عکسهای شیرین و پُرخندهٔ فراوان ما، بیشک روزی تلخ و مات خواهد شد. دستکم تا وقتی حاضران در صحنهٔ عکاسی خود زنده هستند و رفتههای عکس را یاد میکنند. روزی که همه بروند، ماندهای نیست که با غم فراق آلبوم عکسها را ورق بزند.
ما در این امکان به دست خود و برای آینده، تیردانی را پُر از تیر میکنیم. تیرهایی که روزی بر قلب ماندگان خواهد نشست. التفات بر این زهر خوابیده در هر عکس، خود تجربهٔ لذتبخش عکاسی از دوستان و نزدیکان را زهر میکند. خاصه اگر از سالخوردگان عکس بیندازی. شاید بشنوی: این عکس را برای سنگم میاندازی؟! یا برای یادکردنم؟ فشردن دکمهٔ شاتر عکس از انسان، عکاس مرگآگاه را هر بار زهر میچشاند؛ زهری که ناگریز است و خردسوز.
* برگرفته از شعر مشهور سهراب سپهری
#تأملات
@Hamesh1
یکی از دلهرههای وجودیِ آدمی، دلهرهٔ فراموششدن است. از فراموششدن بعد از مرگ و میل به جاودانگی حرف نمیزنم، که آن هم بازتابی از این دلهرهٔ وجودی و کهن است. روی سخنم با فراموششدن پیش از مرگ و خاصه در ذهن و ضمیر دوستان در عین زندهبودنمان است. جنس این هراس از این نوع است که ما ترجیح میدهیم بود و نبودمان برای آشنایانمان توفیر داشته باشد. به این معنا که بودنمان برایشان مهم باشد. یا به زبان دیگر، بودنشان به نحوی به بودن ما گره خورده باشد که ناخواسته از ذهنشان پاک نشویم.
برای چنین گرایشی تبیینهای مختلفی میتوان ارائه داد. از اجتماعیبودن ما تا نوعی جهتگیری تکاملی یا سهمگینیِ تنهایی. هر چه است، ما نگفته دوست داریم که بودنمان در این جهان در خانهٔ خاطر دیگران، با نبودمان یکی نباشد. این جهتگیری در برخی بدانمقدار است که فراموششدن و منزویشدن برایشان با مرگ یکی است. از باب مثال شهرتمندانی را به یاد بیاورید که به علتهای مختلف شهرتشان فروکش میکند و از خاطرهها حذف میشوند. تو گویی مرگ آنان با این اتفاق رقم خورده است.
ارادهٔ خاطر دیگران با ما نیست. ما نمیتوانیم دیگران را وا بداریم که در خانهٔ خاطرشان بمانیم؛ که دست هیچ خودکامهای به ذهن آزاد آدمیان نمیرسد. پس خاستگاه این هراس و دلهره از یک سو بیرون از اختیار ماست. ما نهایتاً میتوانیم تاجرصفت به آدمیان مهر بورزیم، با این هدف که ما را دور نیندازند! ولی اینجا هم هیچ تضمینی نیست که مهربانیِ تاجرصفت یا حتی بیمزدومنت ما ثمر دهد. چهبسیار مهرها که آبی بودهاند به پای زمینی بایر.
با این اوصاف دلهرهٔ فراتر از اختیارِ فراموششدن، هم واقعی است و هم درخور تذکر. تذکر از این جهت که باید مراقب اسب سرکش این گرایش بود و آن را مهار زد. وقتی دیگران بیاجازه و بیدلیل یا با دلیل میتوانند ما را از خاطرشان محو کنند، دمیدن بر این میل میتوانند ما را دچار فروپاشیِ روانی کند. دیگران مهماند، از یادنرفتن مهم است، اما نه آنقدر که خارخار وجود ما شود و نفس راحت کشیدن را بر ما حرام کند. سخت است، اما اگر دلهرهٔ فراموششدن خواب و خوراک را بر ما حرام کرده است، شاید واکنش ما میتواند عوضکردن خانه باشد. کدام خانه؟ همان خانهٔ خاطرهای دیگران. چگونه؟ با عوضکردن دیگرانِ خود. با تغییردادن مخاطبان و معاشران مهم خود. با این شرط که از خاطر نبریم این خانه هم سستبنیاد است و فراموشکردن، فعل آزاد و احتمالی این معاشران تازه هم. با این قید که همچنان بدانیم قاعده بر فراموششدن است و استثناء در یاد ماندن.
#تأملات
@Hamesh1
برای چنین گرایشی تبیینهای مختلفی میتوان ارائه داد. از اجتماعیبودن ما تا نوعی جهتگیری تکاملی یا سهمگینیِ تنهایی. هر چه است، ما نگفته دوست داریم که بودنمان در این جهان در خانهٔ خاطر دیگران، با نبودمان یکی نباشد. این جهتگیری در برخی بدانمقدار است که فراموششدن و منزویشدن برایشان با مرگ یکی است. از باب مثال شهرتمندانی را به یاد بیاورید که به علتهای مختلف شهرتشان فروکش میکند و از خاطرهها حذف میشوند. تو گویی مرگ آنان با این اتفاق رقم خورده است.
ارادهٔ خاطر دیگران با ما نیست. ما نمیتوانیم دیگران را وا بداریم که در خانهٔ خاطرشان بمانیم؛ که دست هیچ خودکامهای به ذهن آزاد آدمیان نمیرسد. پس خاستگاه این هراس و دلهره از یک سو بیرون از اختیار ماست. ما نهایتاً میتوانیم تاجرصفت به آدمیان مهر بورزیم، با این هدف که ما را دور نیندازند! ولی اینجا هم هیچ تضمینی نیست که مهربانیِ تاجرصفت یا حتی بیمزدومنت ما ثمر دهد. چهبسیار مهرها که آبی بودهاند به پای زمینی بایر.
با این اوصاف دلهرهٔ فراتر از اختیارِ فراموششدن، هم واقعی است و هم درخور تذکر. تذکر از این جهت که باید مراقب اسب سرکش این گرایش بود و آن را مهار زد. وقتی دیگران بیاجازه و بیدلیل یا با دلیل میتوانند ما را از خاطرشان محو کنند، دمیدن بر این میل میتوانند ما را دچار فروپاشیِ روانی کند. دیگران مهماند، از یادنرفتن مهم است، اما نه آنقدر که خارخار وجود ما شود و نفس راحت کشیدن را بر ما حرام کند. سخت است، اما اگر دلهرهٔ فراموششدن خواب و خوراک را بر ما حرام کرده است، شاید واکنش ما میتواند عوضکردن خانه باشد. کدام خانه؟ همان خانهٔ خاطرهای دیگران. چگونه؟ با عوضکردن دیگرانِ خود. با تغییردادن مخاطبان و معاشران مهم خود. با این شرط که از خاطر نبریم این خانه هم سستبنیاد است و فراموشکردن، فعل آزاد و احتمالی این معاشران تازه هم. با این قید که همچنان بدانیم قاعده بر فراموششدن است و استثناء در یاد ماندن.
#تأملات
@Hamesh1
فراموشکردن از جهت دیگری هم از سر اختیار نیست. در پارهٔ نخست گفتیم که ارادهٔ ذهن دیگران با ما نیست که ما بتوانیم به اجبار مانع فراموششدنِ خود در ذهن آنان شویم. پس دلهرهٔ فراموششدن بیراه است. اضافه کنم که اختیار ذهن ما و آنان در فراموشکردن یا نکردن چیزها هم چندان با خودمان نیست. یعنی یا نمیشود یا به سختی میشود، افسار فراموشی را به دست گرفت و چیزهایی را به زور حفظ کرد و چیزهایی را به اجبار پاک.
ذهن ما دستکم به شهود انسانی، در مدیریت حافظه بیرون از اختیار ما کار میکند. یعنی سرکش است و بخش بزرگی از ورود و خروج دادهها را بیرون از اختیار و حتی آگاهی ما به انجام میرساند. آنچه در روانشناسی امروز ضمیر ناخودآگاه شمرده میشود و در جهان قدیم کمابیش با نامهایی دیگر به آن اشاره شده، آنچه ما گاهی در خوابهای روشن میبینیم، خبر از همین وضعیت میدهد. تجربهٔ انسانیِ ما گواه است که ما همچون انباری بزرگ، دادههای ناآگاهانهٔ بسیاری را تلمبار میکنیم و گاهگاه از این مخزن بزرگ بارقهای به ما میرسد.
حال اگر اینگونه است، در برابر دلهرهٔ فراموششدن گزارهٔ تسکینبخش دیگری سرمیرسد. اگر دیگران ما را به خاطر میسپرند، یا اگر دیگران ما را از خاطر میبرند، بخش بزرگی از این فعل آنها هم ارادی نیست. ما یا قلابی برای در خاطرماندن در دیگری داریم، که بینیاز به فشار و با حفظ معمولیِ رابطه، یاد را زنده نگه میدارد. و یا چنین قلابی نداریم و ذهن آزاد دیگران ما را نرمنرم از صفحهٔ خاطره میشورد. پس چه جای دلهره؟ بستر تا حد بسیار بیرون از اختیار است و برای رویدادهای غیراختیاری، چه جای دلواپسی؟
تنها یک منظر در این ماجرا اختیاری است. و آن همانی است که با عنوان «حفظ رابطه» از آن یاد کردم. حافظه آزاد است، اما با رابطه جان میگیرد یا جان میبازد. حافظه مثل تالابی تشنه، با باران بهاریِ رابطه زنده میشود یا با خشکسالیِ زمستانیِ ارتباط، میمیرد. از این نظر کنش انسانی در حفظ و مرمت ارتباط، بیاثر نیست و بر رفتوآمد حافظهها مؤثر است. آن سلامی که تنها سالی یکبار و با پیامی آماده بر صفحهٔ گوشیِ دوست ظاهر میشود، مثل برگی خشک بر درخت خزانزده، با اندک نسیمی میافتد و پودر میشود. اما سلامهای گرم و مستمر، چه آفلاین و چه آنلاین، شبیه عصایی راست، سلیمانِ حافظه را از افتادن باز میدارد.
نکتهٔ اخیر دربرگیرندهٔ تذکری بزرگ است. حافظه نیازمند ذکر است و رابطه هم. یادی که در خاطر است و به زبان نمیآید و با عمل به دیگری منتقل نمیشود، با فراموشی یکی است. چهبسیار انسانها خودکشی نمیکردند، اگر حتی لحظههایی قبل از خودکشی، اظهار یاد و محبت دیگری را میچشیدند. ما به اظهار زندهایم. ما به بروز بینا میشویم. ما خوانندهٔ غیبدان ذهن دیگران نیستیم که نخوانده بدانیم و نگفته بخوانیم. حتی احوالپرسی و سلامی ساده به ما این نوید را میدهد که در گوشهای از جهان و کوچهای از شهر، خانهای در فکر و دل انسانی دیگر داریم. این نوید کوچک و ساده میتواند از پسِ سیلهای بزرگ و کوهشکن بربیاید. دریغ نکنیم!
#تأملات
@Hamesh1
ذهن ما دستکم به شهود انسانی، در مدیریت حافظه بیرون از اختیار ما کار میکند. یعنی سرکش است و بخش بزرگی از ورود و خروج دادهها را بیرون از اختیار و حتی آگاهی ما به انجام میرساند. آنچه در روانشناسی امروز ضمیر ناخودآگاه شمرده میشود و در جهان قدیم کمابیش با نامهایی دیگر به آن اشاره شده، آنچه ما گاهی در خوابهای روشن میبینیم، خبر از همین وضعیت میدهد. تجربهٔ انسانیِ ما گواه است که ما همچون انباری بزرگ، دادههای ناآگاهانهٔ بسیاری را تلمبار میکنیم و گاهگاه از این مخزن بزرگ بارقهای به ما میرسد.
حال اگر اینگونه است، در برابر دلهرهٔ فراموششدن گزارهٔ تسکینبخش دیگری سرمیرسد. اگر دیگران ما را به خاطر میسپرند، یا اگر دیگران ما را از خاطر میبرند، بخش بزرگی از این فعل آنها هم ارادی نیست. ما یا قلابی برای در خاطرماندن در دیگری داریم، که بینیاز به فشار و با حفظ معمولیِ رابطه، یاد را زنده نگه میدارد. و یا چنین قلابی نداریم و ذهن آزاد دیگران ما را نرمنرم از صفحهٔ خاطره میشورد. پس چه جای دلهره؟ بستر تا حد بسیار بیرون از اختیار است و برای رویدادهای غیراختیاری، چه جای دلواپسی؟
تنها یک منظر در این ماجرا اختیاری است. و آن همانی است که با عنوان «حفظ رابطه» از آن یاد کردم. حافظه آزاد است، اما با رابطه جان میگیرد یا جان میبازد. حافظه مثل تالابی تشنه، با باران بهاریِ رابطه زنده میشود یا با خشکسالیِ زمستانیِ ارتباط، میمیرد. از این نظر کنش انسانی در حفظ و مرمت ارتباط، بیاثر نیست و بر رفتوآمد حافظهها مؤثر است. آن سلامی که تنها سالی یکبار و با پیامی آماده بر صفحهٔ گوشیِ دوست ظاهر میشود، مثل برگی خشک بر درخت خزانزده، با اندک نسیمی میافتد و پودر میشود. اما سلامهای گرم و مستمر، چه آفلاین و چه آنلاین، شبیه عصایی راست، سلیمانِ حافظه را از افتادن باز میدارد.
نکتهٔ اخیر دربرگیرندهٔ تذکری بزرگ است. حافظه نیازمند ذکر است و رابطه هم. یادی که در خاطر است و به زبان نمیآید و با عمل به دیگری منتقل نمیشود، با فراموشی یکی است. چهبسیار انسانها خودکشی نمیکردند، اگر حتی لحظههایی قبل از خودکشی، اظهار یاد و محبت دیگری را میچشیدند. ما به اظهار زندهایم. ما به بروز بینا میشویم. ما خوانندهٔ غیبدان ذهن دیگران نیستیم که نخوانده بدانیم و نگفته بخوانیم. حتی احوالپرسی و سلامی ساده به ما این نوید را میدهد که در گوشهای از جهان و کوچهای از شهر، خانهای در فکر و دل انسانی دیگر داریم. این نوید کوچک و ساده میتواند از پسِ سیلهای بزرگ و کوهشکن بربیاید. دریغ نکنیم!
#تأملات
@Hamesh1
Telegram
هامِش (علی سلطانی)
یکی از دلهرههای وجودیِ آدمی، دلهرهٔ فراموششدن است. از فراموششدن بعد از مرگ و میل به جاودانگی حرف نمیزنم، که آن هم بازتابی از این دلهرهٔ وجودی و کهن است. روی سخنم با فراموششدن پیش از مرگ و خاصه در ذهن و ضمیر دوستان در عین زندهبودنمان است. جنس این هراس…
محمدجواد ظریف در بخشی از سخنرانی درخشان و عالمانهٔ اخیری که پس از استعفای اجباری اوست و نقدهای صریحی به وضعیت امروز فرهنگی و سیاسی دارد و آشکارا دعوتی است به تصمیمی بزرگ برای شروع دورانی جدید از نظر سیاسی، از زندانیبودن ما در تاریخ گذشته سخن میگوید. دربارهٔ این نکته بارها فکر کردهام، با دوستان سخن گفتهام و حیرت و پرسشم هنوز کم نشده است. که چرا؟ چرا ما از نظر فرهنگی نه سوار بر تاریخ، که اسیر تاریخیم؟ خودم پاسخهایی برای این پرسش دارم، که بیرون از حوصلهٔ این گفتار است.
تاریخمندی برای یک سرزمین شمشیر دولبه است. هم فرصت است و هم تهدید. اما برای ایران تیزیِ تهدیدش همیشه بر بُرندگیِ فرصت چربیده است. کافیست در جمعی دربارهٔ مناقشهای تاریخی سخن بگوییم. در متنی چیزی بنویسیم یا در توییتی یادی از دعوایی تاریخی کنیم. چنان سینهها ستبر و رگهای گردن کلفت میشود که گویی دعوا، دعوای همین امروز است. از این نظر ما میراثداران غیوری هستیم. یک گام پاپس نمیکشیم و اجازه نمیدهیم مردهریگ گذشتگان نابود و دستپختشان سرد شود.
از این نظر مهم نیست که از سخنرانی سیزدهرجب و حصر آقای منتظری بگوییم، از زندانیشدن طولانیِ عباس امیرانتظام بگوییم، از استعفای دولت موقت بگوییم، از دعوای محمدرضا پهلوی و محمد مصدق و کودتای دولت وقت آمریکا بگوییم، از نزاع رضا پهلوی و مدرس بگوییم، از قتل امیرکبیر و قتلعام آقامحمدخان بگوییم، از حملهٔ اعراب یا همراهی خواجهنصیر با مغولان مهاجم بگوییم، از عاشورا بگوییم، از سقیفه و خلافت و غدیر خم بگوییم، از قیام مانی و فساد موبدان بگوییم، از فتوحات نادر بگوییم، از نجات یهودیان اسیر در بابل به دست کوروش بگوییم. فرق نمیکند. وجه ستیهندهٔ گذشته برای ما زنده است، «دعوا»های تاریخ برای ما داغِ داغ است و رشحههای آن در رگ و خونمان جاری است.
اشتباه نشود، تاریخ به معنای منبع الهام و عبرت و تأمل در بین ما زنده نیست. تاریخ به معنای مطالبهٔ دادرسیِ عادلانه برای رویدادهای نزدیک زنده نیست. که اگر بود، وضعیتمان این نبود. تاریخ برای ما فقط به معنای کلیشهای کلی و شورافکن زنده است، تا ما دوباره بساط برچیدهاش را بگستریم و یک طرف دعواهایش بایستیم و ندای نفسکش دوبارهای سر دهیم. هر روز برای ما عاشورا و هر سرزمین برای ما کربلاست. ما یکسره به سوی کلیشهای از تاریخ برمیگردیم و چشمانمان را به عقب میدوزیم. این وسط چه میشود؟ وجه منفیِ تاریخ غلبه پیدا میکند و چشم ما بر آینده بسته میشود. ما سالهای سال را در این دعواهای تاریخیِ بیثمر میسوزانیم، و آینده را نمیبینیم. که اتفاقاً اگر ما به این معنا آینده را میدیدیم، وجه جدلی تاریخ را تا حدّ امکان میبوسیدیم و با گذشته آشتی میکردیم. که جایی باید املا را از سر نوشت و پاراگراف گذشته را تمام کرد. اگر نکنیم، داستان ملالآور ما را آیندگان نیمورق هم نخواهند زد. ملتهای متحول جایی در تاریخ، رو به سوی آینده، پروندهٔ نزاعهای گذشته را بستهاند.
#یادداشت
@Hamesh1
تاریخمندی برای یک سرزمین شمشیر دولبه است. هم فرصت است و هم تهدید. اما برای ایران تیزیِ تهدیدش همیشه بر بُرندگیِ فرصت چربیده است. کافیست در جمعی دربارهٔ مناقشهای تاریخی سخن بگوییم. در متنی چیزی بنویسیم یا در توییتی یادی از دعوایی تاریخی کنیم. چنان سینهها ستبر و رگهای گردن کلفت میشود که گویی دعوا، دعوای همین امروز است. از این نظر ما میراثداران غیوری هستیم. یک گام پاپس نمیکشیم و اجازه نمیدهیم مردهریگ گذشتگان نابود و دستپختشان سرد شود.
از این نظر مهم نیست که از سخنرانی سیزدهرجب و حصر آقای منتظری بگوییم، از زندانیشدن طولانیِ عباس امیرانتظام بگوییم، از استعفای دولت موقت بگوییم، از دعوای محمدرضا پهلوی و محمد مصدق و کودتای دولت وقت آمریکا بگوییم، از نزاع رضا پهلوی و مدرس بگوییم، از قتل امیرکبیر و قتلعام آقامحمدخان بگوییم، از حملهٔ اعراب یا همراهی خواجهنصیر با مغولان مهاجم بگوییم، از عاشورا بگوییم، از سقیفه و خلافت و غدیر خم بگوییم، از قیام مانی و فساد موبدان بگوییم، از فتوحات نادر بگوییم، از نجات یهودیان اسیر در بابل به دست کوروش بگوییم. فرق نمیکند. وجه ستیهندهٔ گذشته برای ما زنده است، «دعوا»های تاریخ برای ما داغِ داغ است و رشحههای آن در رگ و خونمان جاری است.
اشتباه نشود، تاریخ به معنای منبع الهام و عبرت و تأمل در بین ما زنده نیست. تاریخ به معنای مطالبهٔ دادرسیِ عادلانه برای رویدادهای نزدیک زنده نیست. که اگر بود، وضعیتمان این نبود. تاریخ برای ما فقط به معنای کلیشهای کلی و شورافکن زنده است، تا ما دوباره بساط برچیدهاش را بگستریم و یک طرف دعواهایش بایستیم و ندای نفسکش دوبارهای سر دهیم. هر روز برای ما عاشورا و هر سرزمین برای ما کربلاست. ما یکسره به سوی کلیشهای از تاریخ برمیگردیم و چشمانمان را به عقب میدوزیم. این وسط چه میشود؟ وجه منفیِ تاریخ غلبه پیدا میکند و چشم ما بر آینده بسته میشود. ما سالهای سال را در این دعواهای تاریخیِ بیثمر میسوزانیم، و آینده را نمیبینیم. که اتفاقاً اگر ما به این معنا آینده را میدیدیم، وجه جدلی تاریخ را تا حدّ امکان میبوسیدیم و با گذشته آشتی میکردیم. که جایی باید املا را از سر نوشت و پاراگراف گذشته را تمام کرد. اگر نکنیم، داستان ملالآور ما را آیندگان نیمورق هم نخواهند زد. ملتهای متحول جایی در تاریخ، رو به سوی آینده، پروندهٔ نزاعهای گذشته را بستهاند.
#یادداشت
@Hamesh1
حق مطلب خدا و جلالش در ذهن ما در بیشترِ بیشترِ وقتها ادا نمیشود. ما بسیاری از لحظات با شبحی از جانِ جان این هستی سر میکنیم. اگر این نبود، همیشه میلرزیدیم و یکدم نمیتوانستیم در برابر این آبشار مهیب، سخن بگوییم و نماز بگذاریم. البته سخنم لزوماً از سر ایمان به خدا و ستایش او هم نیست. حتی انکار بسیاری از ما هم از این منظر به شوخی میماند. انکارهایی بیخبر که نمیدانند چه سیل کوهافکنی پیشاروی انکارشان قرار دارد.
حتی واژهٔ جلال و بزرگی هم در برابر آنچه از آن سخن میگویم میشکند. از این زاویه آیهٔ ۲۱ سورهٔ حشر را به یاد بیاورید: «اگر این قرآن را بر کوهی فرو فرستاده بودیم، بیشک آن را از ترس خداوند خاکسار و فرو پاشیده میدیدید.» چه چیزی کوه را فرومیپاشد؟ برق چه چیزی موسی و همراهاش را در میقات بیهوش میکند؟ عظمت چه تجربهای زکریا و مریم را به سکوت روزه میکشاند؟ چه آشکارگیای هستی را یکسره به روایت قرآن به تسبیحگو میکند؟
سخن بر سر این مرتبه نیست که ما خدا را یادآور نیستیم و خطا میکنیم. سخن این است که گاهی سیل کوهشکن خدا چنان پدیدار میشود که پوستهٔ خردل ما، فراتر از انکار و ایمان، مجالی برای عرض اندام ندارد؛ یکسره میشکند و در خود میخزد و میلرزد. به زبان دیگر، خواب از سر ما ربوده میشود، اگر پنجههای عظیم و بیرقیب این قدرت را همواره ببینیم. غرض این است که به حکمت خودش، از سر بیخبری و سرگرمی و کاروبار، ما بیشتر وقتها در برابر این حقیقت خانهبرانداز در خوابیم. که اگر بیدار باشیم، زندگی روزمره و آبادانیِ دنیا بر ما ناممکن میشود. ادب این مقام سکوت است و خشیت.
#تأملات
@Hamesh1
حتی واژهٔ جلال و بزرگی هم در برابر آنچه از آن سخن میگویم میشکند. از این زاویه آیهٔ ۲۱ سورهٔ حشر را به یاد بیاورید: «اگر این قرآن را بر کوهی فرو فرستاده بودیم، بیشک آن را از ترس خداوند خاکسار و فرو پاشیده میدیدید.» چه چیزی کوه را فرومیپاشد؟ برق چه چیزی موسی و همراهاش را در میقات بیهوش میکند؟ عظمت چه تجربهای زکریا و مریم را به سکوت روزه میکشاند؟ چه آشکارگیای هستی را یکسره به روایت قرآن به تسبیحگو میکند؟
سخن بر سر این مرتبه نیست که ما خدا را یادآور نیستیم و خطا میکنیم. سخن این است که گاهی سیل کوهشکن خدا چنان پدیدار میشود که پوستهٔ خردل ما، فراتر از انکار و ایمان، مجالی برای عرض اندام ندارد؛ یکسره میشکند و در خود میخزد و میلرزد. به زبان دیگر، خواب از سر ما ربوده میشود، اگر پنجههای عظیم و بیرقیب این قدرت را همواره ببینیم. غرض این است که به حکمت خودش، از سر بیخبری و سرگرمی و کاروبار، ما بیشتر وقتها در برابر این حقیقت خانهبرانداز در خوابیم. که اگر بیدار باشیم، زندگی روزمره و آبادانیِ دنیا بر ما ناممکن میشود. ادب این مقام سکوت است و خشیت.
#تأملات
@Hamesh1
عمر اُزسوی Ömer Özsoy، اندیشمند دینیِ نوگرای ترک، در تأکید بر رهاناپذیری از سنت و همزمان ضرورت نقد سنت و آزادی از آن، تمثیلی جالب دارد. این مثال برای چون منی که مروج دوچرخهسواریام، جالبتر است. او میگوید: برای نقد سنت باز به سنت محتاجیم. سنت لباس نیست که از تن درآوریم، در همهجا حاضر است و بر شیوهٔ تفکر و پرسشهای ما اثر میگذارد. این همزمان به معنی این نیست که نوبت به اندیشههای نو و استدلالهای تازه نمیرسد. اما ما و سنت میتوانیم همزمان به یک نقطه و به جهان مشترک بنگریم. اُزسوی در اینجا مثالش را دربارهٔ حضور همزمانِ سنت گریزناپذیر و استقلال ما میآورد: اگر در تور دوچرخهسواری نتوانید از باد رها شوید، یکسره هم برای حرکت به نیروی باد نیاز ندارید [خودتان هم میتوانید پا بزنید و برانید].
منبع: Revisionist Koran Hermeneutics in Contemporary Turkish University Theology, P 140
#خردهنوشتها
@Hamesh1
منبع: Revisionist Koran Hermeneutics in Contemporary Turkish University Theology, P 140
#خردهنوشتها
@Hamesh1
Forwarded from Inekas | انعکاس
🔵 نخستین مدرسهٔ بهاری انعکاس (حضوری و آنلاین) | اردیبهشت ۱۴۰۴
🔵 «عینیت و بیطرفی در مطالعات اسلامی»
👥 با مشارکت گروه فلسفه علم دانشگاه شریف
➕ ۲۰ ساعت ارائۀ آموزشی به همراه کارگاه
➕ چهارشنبه و پنجشنبه و جمعه ، ۳، ۴ و ۵ اردیبهشت ۱۴۰۴ | از ساعت ۸ تا ۱۸ به وقت تهران در دانشگاه صنعتی شریف
➕ با ارائه ۱۱ استاد و پژوهشگر برجسته داخلی و بینالمللی
📄 محورهای اصلی برنامه:
◀️ عینیت و هنجارمندی
◀️ عینیت و قدرت
◀️ عینیت و تاریخ
🎓 تخفیف ویژۀ دانشجویی
📄 اعطای گواهی
🌐 برگزاری جلسات مجازی در Zoom
👥 شبکهسازی و تعامل علمی
📍 امکان نگهداری از کودکان
🗓 مهلت ثبتنام: تا ۳۱ فروردین ۱۴۰۴
👥 توضیح درباره چرایی تفکیک مدارس بهاری و تابستانی انعکاس و رویکرد هر رویداد
🌐 برای کسب اطلاعات بیشتر به کتابچه راهنما و برای ثبتنام به وبسایت مدرسه مراجعه کنید یا به @Inekas_admin پیام بدهید.
#رویداد_انعکاس
🔵 @Inekas
🌐 برای کسب اطلاعات بیشتر به کتابچه راهنما و برای ثبتنام به وبسایت مدرسه مراجعه کنید یا به @Inekas_admin پیام بدهید.
#رویداد_انعکاس
Please open Telegram to view this post
VIEW IN TELEGRAM
در فلسفهٔ دین معاصر و با معادلهایی نزدیک در بحثهای کلامیِ قدیم، اصطلاح الهیاتیِ پُررنگی وجود دارد که من به آن بسیار علاقهمندم: God's delibrate renunciation of power. ترجمهاش میکنم به: چشمپوشیِ خودخواسته از قدرت. این اصطلاح در نزد مدافعان آزادیِ انسان و قدرتِ فراگیرِ خدا بسیار استفاده میشود. این تلقی پاسخ مهمی در برابری بسیاری از این قبیل پرسشهاست: آیا اعطای آزادی به انسان ناسازگار با خدای قادر مطلق نیست؟ اختیار انسان از کجا میآید؟ آیا واقعاً انسان آزاد است؟ اگر خداوند قادر مطلق است، چرا در برابر فجایع شرور انسانی آشکارا نمیایستد و دست قدرتش را نمینماید؟ خدا خود خویش را محدود کرده یا اساساً محدودیت بر خدا هم حاکم است؟ البته این اصطلاح و استدلال پرسشهای دیگری را هم میآفریند از قبیل آنکه: آیا این انگاره مصادره به مطلوب نیست و قدرت را اول فرض نمیگیرد و سپس به خدا منتسبش نمیکند و محدودیتش را هم به خودش برنمیگرداند؟ یا پرسشهای دیگر. روی سخنم اکنون من اینها نیست.
به این فکر میکنم که خدایی که خود خویش را محدود کرده است و از قدرتش به خواست خود چشمپوشیده، هم آزادی و اختیار انسان را تضمین میکند و هم آزادی و اختیار را رنگوبویی خدایی میدهد. گویی گوهری در دستان تکتک من و شماست که موهبتِ معدن قدرت اوست. این برداشت درست در نقطهٔ مقابل آن نگاهی است که به آزادی وصفی شیطانی میدهد و ناگفته ثنویاندیش است. بخش دیگر اهمیت این تلقی در نوع مواجههٔ ما با خداست. در شناخت آنچه را یکسره باید به او بسپاریم و آنچه را که باید از خود انتظاری دربارهاش داشته باشیم و مدد او را تنها همراه کنیم. او در جاهایی رشحهای از دریای قدرتش را به ما سپرده است. پس گاهی باید در شکایت از روزگار یا جستجوی علل لغزش در بیرون از خود یا دشواریِ تماشای فجایع انسانی، چون نسلکشیهای گسترده و ستمهای بزرگ، جلوی آیینه بایستیم و از خود بپرسیم که با قدرت امانتش چه میکنیم؟ خدا در دستان ما بوده، با او چه قفلی را گشودهایم؟ این نگاه درست در نقطهٔ مقابل خمودی و کرختیِ فهمِ جبراندیش از جهان است. خاصه آنکه برخی تلقیهای علوم شناختیِ جدید از انسان، بیش از پیش آدمی را اسیر زندان شبکهٔ عصبیِ مغز میداند.
#تأملات
@Hamesh1
به این فکر میکنم که خدایی که خود خویش را محدود کرده است و از قدرتش به خواست خود چشمپوشیده، هم آزادی و اختیار انسان را تضمین میکند و هم آزادی و اختیار را رنگوبویی خدایی میدهد. گویی گوهری در دستان تکتک من و شماست که موهبتِ معدن قدرت اوست. این برداشت درست در نقطهٔ مقابل آن نگاهی است که به آزادی وصفی شیطانی میدهد و ناگفته ثنویاندیش است. بخش دیگر اهمیت این تلقی در نوع مواجههٔ ما با خداست. در شناخت آنچه را یکسره باید به او بسپاریم و آنچه را که باید از خود انتظاری دربارهاش داشته باشیم و مدد او را تنها همراه کنیم. او در جاهایی رشحهای از دریای قدرتش را به ما سپرده است. پس گاهی باید در شکایت از روزگار یا جستجوی علل لغزش در بیرون از خود یا دشواریِ تماشای فجایع انسانی، چون نسلکشیهای گسترده و ستمهای بزرگ، جلوی آیینه بایستیم و از خود بپرسیم که با قدرت امانتش چه میکنیم؟ خدا در دستان ما بوده، با او چه قفلی را گشودهایم؟ این نگاه درست در نقطهٔ مقابل خمودی و کرختیِ فهمِ جبراندیش از جهان است. خاصه آنکه برخی تلقیهای علوم شناختیِ جدید از انسان، بیش از پیش آدمی را اسیر زندان شبکهٔ عصبیِ مغز میداند.
#تأملات
@Hamesh1
لابد برود هر آنکه او زاد
مرگاندیشی در نزد مولانا بازتابی فراوان دارد. اساساً اگر غلط نگویم، ترکیب تازهٔ «مرگاندیش» ساختهٔ اوست و پیش از او این واژه در فارسی بیسابقه است.
آمد شراب آتشین ای دیو غم کنجی نشین
ای جان مرگاندیش رو ای ساقی باقی درآ
یا خطاب اعتراضی مردم خطاب به پیامبران:
طوطی نقل شکر بودیم ما
مرغ مرگاندیش گشتیم از شما
با این حال طنین مرگاندیشی در نزد مولانا یکسان و یکحال نیست. جایی مثل بیت نخست به جان مرگاندیش میگوید برو و جاهای بسیار با آن به گفتوگو مینشیند و سخنهای متفاوت میشنود و میسراید.
امروز به واسطهٔ دکلمهای از عباسی کیارستمیِ عزیز، یکی از این گفتوگوهای شعریِ مرگاندیشانهٔ مولانا ورد زبانم شده است. شعری که زبان حال او، در فردای مرگ خود است. غزلی ساده و روان و سرشار از تصویرهای خیالانگیز و بیداریبخش. اثری در آمیزهٔ حالهای خیامی و یقینهای محمدی. گاهی فکر میکنم حکایت معنویت و فراموشی مرگ، حکایت جن و بسمالله است. هر گاه مرگ را از ذهن پاک میکنیم، گرگهای خفتهٔ جانمان بیدار میشوند و بالعکس.
رفتیم بقیه را بقا باد
لابد برود هر آنک او زاد
پنگان فلک ندید هرگز
طشتی که ز بام درنیفتاد
چندین مدوید کاندر این خاک
شاگرد همان شدست کاستاد
ای خوب مناز کاندر آن گور
بس شیرینست لا چو فرهاد
آخر چه وفا کند بنایی
کاستون ویست پارهای باد
گر بد بودیم بد ببردیم
ور نیک بدیم یادتان باد
گر اوحد دهر خویش باشی
امروز روان شوی چو آحاد
تنها ماندن اگر نخواهی
از طاعت و خیر ساز اولاد
آن رشته نور غیب باقیست
کانست لباب روح اوتاد
آن جوهر عشق کان خلاصهست
آن باقی ماند تا به آباد
این ریگ روان چو بیقرارست
شکل دگر افکنند بنیاد
چون کشتی نوحم اندر این خشک
کان طوفانست ختم میعاد
زان خانه نوح کشتیی بود
کز غیب بدید موج مرصاد
خفتیم میانه خموشان
کز حد بردیم بانگ و فریاد
پ.نوشت: مهدی کمپانی زارع، محقق کمحاشیه و کمسخن و خوشنویس، کتابی خواندنی دارد با عنوان «مرگاندیشی از گیلگمش تا کامو». در فصلی از آن کتاب، مرگاندیشی در نزد مولانا را وارسی کرده است و نکات خوب و ژرفی گرد آورده.
#یادداشت
@Hamesh1
مرگاندیشی در نزد مولانا بازتابی فراوان دارد. اساساً اگر غلط نگویم، ترکیب تازهٔ «مرگاندیش» ساختهٔ اوست و پیش از او این واژه در فارسی بیسابقه است.
آمد شراب آتشین ای دیو غم کنجی نشین
ای جان مرگاندیش رو ای ساقی باقی درآ
یا خطاب اعتراضی مردم خطاب به پیامبران:
طوطی نقل شکر بودیم ما
مرغ مرگاندیش گشتیم از شما
با این حال طنین مرگاندیشی در نزد مولانا یکسان و یکحال نیست. جایی مثل بیت نخست به جان مرگاندیش میگوید برو و جاهای بسیار با آن به گفتوگو مینشیند و سخنهای متفاوت میشنود و میسراید.
امروز به واسطهٔ دکلمهای از عباسی کیارستمیِ عزیز، یکی از این گفتوگوهای شعریِ مرگاندیشانهٔ مولانا ورد زبانم شده است. شعری که زبان حال او، در فردای مرگ خود است. غزلی ساده و روان و سرشار از تصویرهای خیالانگیز و بیداریبخش. اثری در آمیزهٔ حالهای خیامی و یقینهای محمدی. گاهی فکر میکنم حکایت معنویت و فراموشی مرگ، حکایت جن و بسمالله است. هر گاه مرگ را از ذهن پاک میکنیم، گرگهای خفتهٔ جانمان بیدار میشوند و بالعکس.
رفتیم بقیه را بقا باد
لابد برود هر آنک او زاد
پنگان فلک ندید هرگز
طشتی که ز بام درنیفتاد
چندین مدوید کاندر این خاک
شاگرد همان شدست کاستاد
ای خوب مناز کاندر آن گور
بس شیرینست لا چو فرهاد
آخر چه وفا کند بنایی
کاستون ویست پارهای باد
گر بد بودیم بد ببردیم
ور نیک بدیم یادتان باد
گر اوحد دهر خویش باشی
امروز روان شوی چو آحاد
تنها ماندن اگر نخواهی
از طاعت و خیر ساز اولاد
آن رشته نور غیب باقیست
کانست لباب روح اوتاد
آن جوهر عشق کان خلاصهست
آن باقی ماند تا به آباد
این ریگ روان چو بیقرارست
شکل دگر افکنند بنیاد
چون کشتی نوحم اندر این خشک
کان طوفانست ختم میعاد
زان خانه نوح کشتیی بود
کز غیب بدید موج مرصاد
خفتیم میانه خموشان
کز حد بردیم بانگ و فریاد
پ.نوشت: مهدی کمپانی زارع، محقق کمحاشیه و کمسخن و خوشنویس، کتابی خواندنی دارد با عنوان «مرگاندیشی از گیلگمش تا کامو». در فصلی از آن کتاب، مرگاندیشی در نزد مولانا را وارسی کرده است و نکات خوب و ژرفی گرد آورده.
#یادداشت
@Hamesh1
This media is not supported in your browser
VIEW IN TELEGRAM