#هرشب_یک_جمله
هر خاطره، تکهای از من است که دیگر از آنِ من نیست، و هر بازگشتی به آن، مرا عمیقتر در شکاف میان بودن و نبودن میبرد. من همان گمشدهای هستم که در آیینهی خاطرات، همواره در آستانهی پیدایی و محوشدن است، در مرزی که هیچگاه به آن نمیرسم، و در جستوجویی که شاید تنها مقصدش، خودِ همین جستوجو باشد.
متن: #عباس_ناظری
@existentialistt
هر خاطره، تکهای از من است که دیگر از آنِ من نیست، و هر بازگشتی به آن، مرا عمیقتر در شکاف میان بودن و نبودن میبرد. من همان گمشدهای هستم که در آیینهی خاطرات، همواره در آستانهی پیدایی و محوشدن است، در مرزی که هیچگاه به آن نمیرسم، و در جستوجویی که شاید تنها مقصدش، خودِ همین جستوجو باشد.
متن: #عباس_ناظری
@existentialistt
میان آنچه میگوییم و آنچه شنیده میشود، شکافی همیشگی وجود دارد؛ شکافی که امیال، هراسها و فقدانها را در خود پنهان دارد. گفتار، همانند سایهای از آنچه قصد بیانش را داریم، به سوی دیگری میرود اما هرگز کاملاً دریافت نمیشود. به تعبیر لکان، زبان ما در حصار ناخودآگاه، معنا را بهسوی دیگری روانه میکند، ولی هرگز به مقصد نهایی نمیرسد. پس سوءتفاهم، نه نقص ارتباط، بلکه ذات زبان است.
متن: #عباس_ناظری
@existentialistt
متن: #عباس_ناظری
@existentialistt
به زبان کریشنا مورتی: به محض درک چیزی از آن رها شدهاید.
به عبارتی هنگامی که چیزی را بهطور کامل و با بینش عمیق درک کنید، آن موضوع قدرت خود را بر شما از دست میدهد و دیگر شما را در بند نگه نمیدارد. در واقع، این آگاهی عمیق باعث میشود تا آن تجربه یا احساس از ناخودآگاه به سطح خودآگاه آورده شود و به جای اینکه بهطور ناهشیار بر رفتار و افکار شما تأثیر بگذارد، به موضوعی روشن و قابلمشاهده تبدیل شود. این شفافیت و شناخت باعث رهایی شما از آن میشود، چرا که دیگر در تاریکی روان پنهان نیست تا شما را بیاختیار به سمت خود بکشاند.
متن: #عباس_ناظری
@Existentialistt
به عبارتی هنگامی که چیزی را بهطور کامل و با بینش عمیق درک کنید، آن موضوع قدرت خود را بر شما از دست میدهد و دیگر شما را در بند نگه نمیدارد. در واقع، این آگاهی عمیق باعث میشود تا آن تجربه یا احساس از ناخودآگاه به سطح خودآگاه آورده شود و به جای اینکه بهطور ناهشیار بر رفتار و افکار شما تأثیر بگذارد، به موضوعی روشن و قابلمشاهده تبدیل شود. این شفافیت و شناخت باعث رهایی شما از آن میشود، چرا که دیگر در تاریکی روان پنهان نیست تا شما را بیاختیار به سمت خود بکشاند.
متن: #عباس_ناظری
@Existentialistt
هنگامی که میپرسیم «چرا دیگران من را میرنجانند؟»، تمام توجهمان به بیرون از خودمان معطوف است؛ فرض را بر این میگذاریم که علت رنجش ما در رفتارها، گفتارها یا افکار دیگران نهفته است. این دیدگاه باعث میشود احساس ناتوانی کنیم و قربانی شرایط شویم، زیرا همواره در انتظار آن خواهیم بود که دیگران تغییر کنند تا ما احساس بهتری داشته باشیم. به این ترتیب، رنجش خود را به دست دیگران سپردهایم.
در مقابل، وقتی میپرسیم «چه میشود که من احساس رنجش میکنم؟»، توجه را از بیرون به درون خود میآوریم؛ بهجای آنکه صرفاً دنبال علت در دیگران بگردیم، به احساسات و باورهای درونیمان دقت میکنیم. این پرسش، ما را به سوی خودآگاهی و تحلیل واکنشهای عاطفیمان هدایت میکند: آیا دلیل رنجش من انتظارها و باورهای من است؟ آیا ممکن است موضوعی در گذشته باعث شده باشد که نسبت به رفتارهای خاصی حساستر شوم؟ آیا این واکنش من طبیعی و متناسب است، یا اینکه احساسات عمیقتری از ناامنی، ترس از طرد، یا نیاز به تأیید باعث این رنجش شدهاند؟
درک عمیقتر این مسئله به ما قدرت میدهد، زیرا در مییابیم که میتوانیم با شناخت و تغییر نگرشها و باورهای خود، از میزان رنجشمان بکاهیم. اینگونه، به جای وابستگی به تغییر دیگران، راهی به سوی خودآگاهی و رشد درونی پیدا میکنیم.
در نهایت، این جمله به ما یادآور میشود که مهمتر از آنکه بفهمیم «دیگران چه کردهاند»، این است که درک کنیم «ما چه میکنیم» و «چگونه به رفتارهای اطرافیان واکنش نشان میدهیم»، زیرا همین شناخت است که ما را به سمت رهایی از رنجش و آرامش درونی سوق میدهد.
.
.
متن: #عباس_ناظری
@Existentialistt
در مقابل، وقتی میپرسیم «چه میشود که من احساس رنجش میکنم؟»، توجه را از بیرون به درون خود میآوریم؛ بهجای آنکه صرفاً دنبال علت در دیگران بگردیم، به احساسات و باورهای درونیمان دقت میکنیم. این پرسش، ما را به سوی خودآگاهی و تحلیل واکنشهای عاطفیمان هدایت میکند: آیا دلیل رنجش من انتظارها و باورهای من است؟ آیا ممکن است موضوعی در گذشته باعث شده باشد که نسبت به رفتارهای خاصی حساستر شوم؟ آیا این واکنش من طبیعی و متناسب است، یا اینکه احساسات عمیقتری از ناامنی، ترس از طرد، یا نیاز به تأیید باعث این رنجش شدهاند؟
درک عمیقتر این مسئله به ما قدرت میدهد، زیرا در مییابیم که میتوانیم با شناخت و تغییر نگرشها و باورهای خود، از میزان رنجشمان بکاهیم. اینگونه، به جای وابستگی به تغییر دیگران، راهی به سوی خودآگاهی و رشد درونی پیدا میکنیم.
در نهایت، این جمله به ما یادآور میشود که مهمتر از آنکه بفهمیم «دیگران چه کردهاند»، این است که درک کنیم «ما چه میکنیم» و «چگونه به رفتارهای اطرافیان واکنش نشان میدهیم»، زیرا همین شناخت است که ما را به سمت رهایی از رنجش و آرامش درونی سوق میدهد.
.
.
متن: #عباس_ناظری
@Existentialistt
#هرشب_یک_جمله
یادهایم در جایی محو شدهاند، نه در جایی که بتوانی به آن اشاره کنی، بلکه در جایی که حتی خودم هم دیگر به آنها فکر نمیکنم. شاید به همین دلیل است که در سکوت زندگی میکنم، جایی که هیچ واژهای نمیتواند مرا توصیف کند، جایی که اثرم، همان عدم اثر است.
"آری، زخمی که نمیماند، شگفتانگیزترین درس است."
من نه برای فراموشی، بلکه برای آنکه هیچگاه چیزی را یاد نگیری، در کنارت ایستادهام. از من، فقط این سکوت خواهد ماند؛ سکوتی که در آن هیچچیز از دست نرفته است.
متن: #عباس_ناظری
@Existentialistt
یادهایم در جایی محو شدهاند، نه در جایی که بتوانی به آن اشاره کنی، بلکه در جایی که حتی خودم هم دیگر به آنها فکر نمیکنم. شاید به همین دلیل است که در سکوت زندگی میکنم، جایی که هیچ واژهای نمیتواند مرا توصیف کند، جایی که اثرم، همان عدم اثر است.
"آری، زخمی که نمیماند، شگفتانگیزترین درس است."
من نه برای فراموشی، بلکه برای آنکه هیچگاه چیزی را یاد نگیری، در کنارت ایستادهام. از من، فقط این سکوت خواهد ماند؛ سکوتی که در آن هیچچیز از دست نرفته است.
متن: #عباس_ناظری
@Existentialistt
در اردوگاه مخوف نورنبرگ، نازیها برای کشتن اسیران شیوهی خاصی ابداع کرده بودند، که آندره مالرو آن را در این جمله خلاصه میکند:
«طناب را به گردن اسیری که نوک پنجهی پایش به زمین میرسید میانداختند تا سرانجام از شدت خستگی مجبور شود که خود را بکشد.» (ضد خاطرات، آندره مالرو)
بقیه را خود ما به حدس درمییابیم محکوم برای حفظ جان خود نخست میکوشد تا هرچه بیشتر تنش را روی پنجهی پاهایش نگهدارد، سپس خسته میشود و لحظهای تن خود را رها میکند، اما طناب به گردنش فشار میآورد و او پیش از این که خفه شود میکوشد تا دوباره بر سر پنجهی پا بایستد؛ دوباره خسته میشود و دوباره تن را رها میکند، باز طناب به گردنش فشار میآورد، اما او دل از جان بر نمیدارد و باز تلاش میکند؛ این رفت و آمد چندان ادامه مییابد تا محکوم بینوا، ترسنده از مردن اما خسته از کوشیدن، سرانجام به جان میآید و مرگ را بر زندگی ترجیح میدهد و میگذارد تا طناب دار خفهاش کند.
@existentialistt
«طناب را به گردن اسیری که نوک پنجهی پایش به زمین میرسید میانداختند تا سرانجام از شدت خستگی مجبور شود که خود را بکشد.» (ضد خاطرات، آندره مالرو)
بقیه را خود ما به حدس درمییابیم محکوم برای حفظ جان خود نخست میکوشد تا هرچه بیشتر تنش را روی پنجهی پاهایش نگهدارد، سپس خسته میشود و لحظهای تن خود را رها میکند، اما طناب به گردنش فشار میآورد و او پیش از این که خفه شود میکوشد تا دوباره بر سر پنجهی پا بایستد؛ دوباره خسته میشود و دوباره تن را رها میکند، باز طناب به گردنش فشار میآورد، اما او دل از جان بر نمیدارد و باز تلاش میکند؛ این رفت و آمد چندان ادامه مییابد تا محکوم بینوا، ترسنده از مردن اما خسته از کوشیدن، سرانجام به جان میآید و مرگ را بر زندگی ترجیح میدهد و میگذارد تا طناب دار خفهاش کند.
@existentialistt
#هرشب_یک_جمله
ابوعلی دقاق میگوید: «بندهٔ آنی که در بند آنی.»
«آن» که در بند آنی، تصویری است که در آینهی دیگری ساخته میشود، نه خودِ واقعی. در جستجوی «دیگری» هستی تا خود را از خلال نگاه آن کامل کنی؛ گویی قرار است خویش را در آن بندها بیابی...
متن: #عباس_ناظری
@existentialistt
ابوعلی دقاق میگوید: «بندهٔ آنی که در بند آنی.»
«آن» که در بند آنی، تصویری است که در آینهی دیگری ساخته میشود، نه خودِ واقعی. در جستجوی «دیگری» هستی تا خود را از خلال نگاه آن کامل کنی؛ گویی قرار است خویش را در آن بندها بیابی...
متن: #عباس_ناظری
@existentialistt
...
میگوید هیچ روزی نیست که از آنچه کرده پشیمان نباشد، اما این پشیمانی را نه حصارهای زندان سنگینتر کرده و نه نگاههای عبوس دیگران بر او تحمیل کردهاند. این پشیمانی، جستوجویی است برای فهمیدن چیزی که دیگر وجود ندارد: خودِ گذشتهاش. آن جوان بیعقل، اکنون به "دیگری" مبدل شده است. حضوری شبحگون که با او زیسته اما دیگر از او جداست. یک موجود بیوجود، خاطرهای که تنها سایهاش باقی مانده است.
میخواهد به گذشته بازگردد و خودش را تغییر دهد اما ناممکن است، چیزی که میخواهد باشد، یا آن چیزی که میخواهد بشود، در دسترس نیست. گذشته به عدم و فقدان تبدیل میشود و همین فقدان است که بخش عمدهای از وجود ما را میسازد. این یک شکاف است: شکافی میان "خود" و "دیگری". این "دیگری" نه به معنای دیگران، بلکه گذشتهی خود ماست. شکاف قابل پر کردن نیست؛ بلکه مانند درهای است که گذشته و حال را از هم جدا میکند. ما میخواهیم این فاصله را پر کنیم، میخواهیم با آن "دیگری" سخن بگوییم اما این "دیگری"، نه قابل دسترس است و نه قابل تغییر. این گذشته، غیابی است که همیشه حضوری بیقرار دارد؛ حضوری که همچون سایهای در روشنی محو میشود و در تاریکی دوباره ظاهر میگردد.
او به این فقدان چشم میدوزد، از آن فرار نمیکند، بلکه به آن خیره میشود، اما میداند که نمیتواند به آن دست یابد. آن "پیرمرد" که اکنون باقی مانده است، همان بازماندهی تکهپارهای از هویتی است که زمانی یکپارچه میپنداشت. اما حالا، آن جوانِ بیعقل، دیگر صرفاً یک خاطره نیست؛ بلکه به یک شمایل بدل شده، شمایلی از "دیگری" که با او باقی مانده است. او به خود میگوید: "دلم میخواد با اون جوان حرف بزنم." اما زبان، همانطور که همیشه بوده، میلغزد؛ و او تنها میتواند سکوتی را بشنود که میان او و گذشتهاش گسترده شده است.
پس چه میماند؟ پذیرش. اما این پذیرش، از جنس تسلیم یا فراموشی نیست، از جنس تجربهی واقعیت است، او فقدان را میپذیرد و این شکاف را در آغوش میکشد. این لحظه، نه لحظهای از آرامش، بلکه لحظهای از آگاهیست. بنابراین، این لحظه از فیلم نه تنها لحظهی آزادی از زندان فیزیکی، بلکه به نوعی آزادی روانی هم هست؛ او از دل این پذیرش، به رستگاری میرسد؛ نه رستگاری از زندان، بلکه از خیال تمامیت. به رستگاری از نیاز به بازگشت به گذشته، رستگاری از اینکه بخواهد گذشته را به دست آورد یا تغییر دهد؛رستگاری از چیزی که هرگز نمیتوانست بازگردد. او میفهمد که هویتش، نه یکپارچه و کامل، بلکه تکهتکه و شکسته است و در همین شکستگی، معنا شکل میگیرد.
.
.
متن: #عباس_ناظری
https://www.instagram.com/reel/DCqsodpKK30/?igsh=MXVucWN5dThqZHppaw==
میگوید هیچ روزی نیست که از آنچه کرده پشیمان نباشد، اما این پشیمانی را نه حصارهای زندان سنگینتر کرده و نه نگاههای عبوس دیگران بر او تحمیل کردهاند. این پشیمانی، جستوجویی است برای فهمیدن چیزی که دیگر وجود ندارد: خودِ گذشتهاش. آن جوان بیعقل، اکنون به "دیگری" مبدل شده است. حضوری شبحگون که با او زیسته اما دیگر از او جداست. یک موجود بیوجود، خاطرهای که تنها سایهاش باقی مانده است.
میخواهد به گذشته بازگردد و خودش را تغییر دهد اما ناممکن است، چیزی که میخواهد باشد، یا آن چیزی که میخواهد بشود، در دسترس نیست. گذشته به عدم و فقدان تبدیل میشود و همین فقدان است که بخش عمدهای از وجود ما را میسازد. این یک شکاف است: شکافی میان "خود" و "دیگری". این "دیگری" نه به معنای دیگران، بلکه گذشتهی خود ماست. شکاف قابل پر کردن نیست؛ بلکه مانند درهای است که گذشته و حال را از هم جدا میکند. ما میخواهیم این فاصله را پر کنیم، میخواهیم با آن "دیگری" سخن بگوییم اما این "دیگری"، نه قابل دسترس است و نه قابل تغییر. این گذشته، غیابی است که همیشه حضوری بیقرار دارد؛ حضوری که همچون سایهای در روشنی محو میشود و در تاریکی دوباره ظاهر میگردد.
او به این فقدان چشم میدوزد، از آن فرار نمیکند، بلکه به آن خیره میشود، اما میداند که نمیتواند به آن دست یابد. آن "پیرمرد" که اکنون باقی مانده است، همان بازماندهی تکهپارهای از هویتی است که زمانی یکپارچه میپنداشت. اما حالا، آن جوانِ بیعقل، دیگر صرفاً یک خاطره نیست؛ بلکه به یک شمایل بدل شده، شمایلی از "دیگری" که با او باقی مانده است. او به خود میگوید: "دلم میخواد با اون جوان حرف بزنم." اما زبان، همانطور که همیشه بوده، میلغزد؛ و او تنها میتواند سکوتی را بشنود که میان او و گذشتهاش گسترده شده است.
پس چه میماند؟ پذیرش. اما این پذیرش، از جنس تسلیم یا فراموشی نیست، از جنس تجربهی واقعیت است، او فقدان را میپذیرد و این شکاف را در آغوش میکشد. این لحظه، نه لحظهای از آرامش، بلکه لحظهای از آگاهیست. بنابراین، این لحظه از فیلم نه تنها لحظهی آزادی از زندان فیزیکی، بلکه به نوعی آزادی روانی هم هست؛ او از دل این پذیرش، به رستگاری میرسد؛ نه رستگاری از زندان، بلکه از خیال تمامیت. به رستگاری از نیاز به بازگشت به گذشته، رستگاری از اینکه بخواهد گذشته را به دست آورد یا تغییر دهد؛رستگاری از چیزی که هرگز نمیتوانست بازگردد. او میفهمد که هویتش، نه یکپارچه و کامل، بلکه تکهتکه و شکسته است و در همین شکستگی، معنا شکل میگیرد.
.
.
متن: #عباس_ناظری
https://www.instagram.com/reel/DCqsodpKK30/?igsh=MXVucWN5dThqZHppaw==
به زبان غازی القصیبی: «آنگاه که زخم از گریستن خسته شود، آواز سر میدهد!»
گویی درد در سکوت خود به آستانهای تازه میرسد، جایی که کلمات دیگر توان حمل آن را ندارند. گریستن، نخستین زبان زخم است، زبانی بیواسطه و خام. اما وقتی اشکها پایان میگیرند، زخم، بیقرار از خفتن، شکلی دیگر مییابد؛ آوازی که نه برای درمان، که برای زنده ماندن سر داده میشود. آواز، صدای زخمی است که نمیخواهد فراموش شود، حتی اگر دیگر توان گریستن نداشته باشد.
متن: #عباس_ناظری
@existentialistt
گویی درد در سکوت خود به آستانهای تازه میرسد، جایی که کلمات دیگر توان حمل آن را ندارند. گریستن، نخستین زبان زخم است، زبانی بیواسطه و خام. اما وقتی اشکها پایان میگیرند، زخم، بیقرار از خفتن، شکلی دیگر مییابد؛ آوازی که نه برای درمان، که برای زنده ماندن سر داده میشود. آواز، صدای زخمی است که نمیخواهد فراموش شود، حتی اگر دیگر توان گریستن نداشته باشد.
متن: #عباس_ناظری
@existentialistt
که دلمُردگی تو را کُشت، هان؟ از خشم میترکی؟ از اندوه در تابی، خفه میشوی؟ صبور باش ای شیرِ صحرا!! من هم در حال خفهشدنم، مدتهاییست مدید...
به ریههایت یاد بده نفس کوتاه بکشند. تا زمانی که پا بر قلههای بلند مینهی و باید در توان دم زنی، با شادی بسیار گسترش یابند.
بیاندیش، کار کن، بنویس، آستینهایت را تا شانه بالا بزن و مرمت را بتراش؛ مانند کارگر خوبی که هرگز سر برنمیگرداند. عرق میریزد و زحمت میکشد و لبخند میزند... تنها راه حذر از ناشادی، محصور کردن خویش است به هنر و جا ندادن به هرچه دیگر.
برای من همچیز کمابیش خودش بوده است از زمانی که سر تسلیم نهادم به همیشه بد بودنشان. من به زندگی روزمرّه، وداع نهایی گفتهام. از این پس آنچه میخواهم پنج شش ساعت آرامش است در اتاقم؛ آتشی در زمستان و دو شمعی برای شبهایم...
دلم میخواهد قصه را که در این مدت جدایی نوشتهای ببینم. در چهار، پنج هفته همهاش را با هم خواهیم خواند. با هم، تنها، بهفراغت، دور از دنیا و بورژواها، چون خرسهای زندانی، و زیر پوست کلفت سه قشریِ خرسانهمان خواهیم غرید. من هنوز به فکر آن داستان شرقی خودم هستم که در زمستان آینده خواهم نوشتش.
بخشی از یک نامهی گوستاو فلوبر،
ترجمهی ابراهیم گلستان
مانامهی صدف، شمارهی ۱۰،
شهریور ماه ۱۳۳۷، صفحههای ۸۰۰ و ۸۵۱.
@existentialistt
به ریههایت یاد بده نفس کوتاه بکشند. تا زمانی که پا بر قلههای بلند مینهی و باید در توان دم زنی، با شادی بسیار گسترش یابند.
بیاندیش، کار کن، بنویس، آستینهایت را تا شانه بالا بزن و مرمت را بتراش؛ مانند کارگر خوبی که هرگز سر برنمیگرداند. عرق میریزد و زحمت میکشد و لبخند میزند... تنها راه حذر از ناشادی، محصور کردن خویش است به هنر و جا ندادن به هرچه دیگر.
برای من همچیز کمابیش خودش بوده است از زمانی که سر تسلیم نهادم به همیشه بد بودنشان. من به زندگی روزمرّه، وداع نهایی گفتهام. از این پس آنچه میخواهم پنج شش ساعت آرامش است در اتاقم؛ آتشی در زمستان و دو شمعی برای شبهایم...
دلم میخواهد قصه را که در این مدت جدایی نوشتهای ببینم. در چهار، پنج هفته همهاش را با هم خواهیم خواند. با هم، تنها، بهفراغت، دور از دنیا و بورژواها، چون خرسهای زندانی، و زیر پوست کلفت سه قشریِ خرسانهمان خواهیم غرید. من هنوز به فکر آن داستان شرقی خودم هستم که در زمستان آینده خواهم نوشتش.
بخشی از یک نامهی گوستاو فلوبر،
ترجمهی ابراهیم گلستان
مانامهی صدف، شمارهی ۱۰،
شهریور ماه ۱۳۳۷، صفحههای ۸۰۰ و ۸۵۱.
@existentialistt
...
"تقصیر تو نیست." این جمله را در سکوت بشنو. نه به عنوان یک تسکین سطحی، بلکه به عنوان درکی از چیزی که در عمقِ وجودت رخ میدهد. به چیزی فکر کن که شاید مدتها در ذهن و قلبت سنگینی کرده: خودت را بابت گذشتهات سرزنش کردهای. گناهی که به هیچوجه نمیتوانی از آن فرار کنی، چیزی که همیشه در سایهاش قدم میزنی و هیچ راهی برای رهایی از آن نمیبینی. شاید تو هم مانند بسیاری از ما، در حال جستجوی معنا در این گناه و عذاب بودهای، در پی معنایی که به تو بگوید همهچیز در انتها درست میشود، در پی دلیلی برای اینکه بتوانی خودت را ببخشی. اما این تنها ادامه دادن در مسیر بیپایانی است که در آن گناه و سرزنش همیشه حضور دارند.
حقیقت این است که گناه ممکن است به چیزی فراتر از اشتباهات گذشته تبدیل شود. به یک حس ثابت، یک تصویر ثابت از خود. تو خودت را در آن گناه میبینی، در اشتباهاتت، انگار همیشه در گذشته گرفتار خواهی بود. در اینجا، گناه دیگر فقط یک خاطره نیست، بلکه یک واقعیت دائمی میشود. اما آیا واقعاً این خودِ توست؟ آن چیزی که در برابر خود میبینی، واقعیتِ وجودی توست یا فقط بازتابی از آن چیزی است که در خود ساختهای؟
«تقصیر تو نیست.» میتواند به معنای چیزی بیشتر از یک تسکین باشد. این نه فقط یک عبارت ساده برای آرام کردن تو، بلکه اشاره به حقیقتی است که در قلب این گناه پنهان است. به جای آنکه در تکرار سرزنش خود بمانی، به گسستی بنگر که در این جمله نهفته است. گسست از آنچه به عنوان گذشتهی خود میشناسی. گسست از تصویری که از خود ساختهای، از هویتِ گناهآلودی که در آن گرفتار شدهای.
پس آنچه در این جمله نهفته است، چیزی بیشتر از یک تسکین است، دعوتی است به درک گسستهایی که در تو وجود دارند، به قبول شکافها و بریدگیهای درونیات. این شکافها ممکن است دردناک باشند، اما شاید درک آنها همان چیزی باشد که به تو آزادی میدهد. آزادی از خودِ گذشتهات، از تصویری که از خود در ذهن داری، از گناهی که خود ساختهای؛ و این آزادی چیزی است که در شکافها، در گسستها و در پذیرش ضعفها نهفته است.
متن: #عباس_ناظری
@existentialistt
"تقصیر تو نیست." این جمله را در سکوت بشنو. نه به عنوان یک تسکین سطحی، بلکه به عنوان درکی از چیزی که در عمقِ وجودت رخ میدهد. به چیزی فکر کن که شاید مدتها در ذهن و قلبت سنگینی کرده: خودت را بابت گذشتهات سرزنش کردهای. گناهی که به هیچوجه نمیتوانی از آن فرار کنی، چیزی که همیشه در سایهاش قدم میزنی و هیچ راهی برای رهایی از آن نمیبینی. شاید تو هم مانند بسیاری از ما، در حال جستجوی معنا در این گناه و عذاب بودهای، در پی معنایی که به تو بگوید همهچیز در انتها درست میشود، در پی دلیلی برای اینکه بتوانی خودت را ببخشی. اما این تنها ادامه دادن در مسیر بیپایانی است که در آن گناه و سرزنش همیشه حضور دارند.
حقیقت این است که گناه ممکن است به چیزی فراتر از اشتباهات گذشته تبدیل شود. به یک حس ثابت، یک تصویر ثابت از خود. تو خودت را در آن گناه میبینی، در اشتباهاتت، انگار همیشه در گذشته گرفتار خواهی بود. در اینجا، گناه دیگر فقط یک خاطره نیست، بلکه یک واقعیت دائمی میشود. اما آیا واقعاً این خودِ توست؟ آن چیزی که در برابر خود میبینی، واقعیتِ وجودی توست یا فقط بازتابی از آن چیزی است که در خود ساختهای؟
«تقصیر تو نیست.» میتواند به معنای چیزی بیشتر از یک تسکین باشد. این نه فقط یک عبارت ساده برای آرام کردن تو، بلکه اشاره به حقیقتی است که در قلب این گناه پنهان است. به جای آنکه در تکرار سرزنش خود بمانی، به گسستی بنگر که در این جمله نهفته است. گسست از آنچه به عنوان گذشتهی خود میشناسی. گسست از تصویری که از خود ساختهای، از هویتِ گناهآلودی که در آن گرفتار شدهای.
پس آنچه در این جمله نهفته است، چیزی بیشتر از یک تسکین است، دعوتی است به درک گسستهایی که در تو وجود دارند، به قبول شکافها و بریدگیهای درونیات. این شکافها ممکن است دردناک باشند، اما شاید درک آنها همان چیزی باشد که به تو آزادی میدهد. آزادی از خودِ گذشتهات، از تصویری که از خود در ذهن داری، از گناهی که خود ساختهای؛ و این آزادی چیزی است که در شکافها، در گسستها و در پذیرش ضعفها نهفته است.
متن: #عباس_ناظری
@existentialistt
نیچه میگوید: «عشق بد تو به خودت، تو را در انزوا و تنهایی زندانی میکند.»
اما چرا؟
روانکاوی میگوید ما از کودکی تصویری از خودمان در ذهن داریم که با آن زندگی میکنیم. اگر این تصویر را بیش از حد دوست داشته باشیم، طوری که فقط درگیر خودمان شویم، از ارتباط واقعی با دیگران بازمیمانیم. این نوع عشق به خود، مثل زندانی است که خودمان برای خودمان ساختهایم؛ جایی که بهجای پذیرش نقصها و کاستیهایمان، مدام سعی میکنیم کامل و بینقص به نظر برسیم.
اما عشق خوب به خود، یعنی قبول کنیم که ما کامل نیستیم. این پذیرش، ما را آزاد میکند تا با دیگران رابطهای واقعی و صمیمی بسازیم.
خودت را دوست داشته باش، اما نه طوری که دیگران را فراموش کنی!
متن: #عباس_ناظری
@existentialistt
اما چرا؟
روانکاوی میگوید ما از کودکی تصویری از خودمان در ذهن داریم که با آن زندگی میکنیم. اگر این تصویر را بیش از حد دوست داشته باشیم، طوری که فقط درگیر خودمان شویم، از ارتباط واقعی با دیگران بازمیمانیم. این نوع عشق به خود، مثل زندانی است که خودمان برای خودمان ساختهایم؛ جایی که بهجای پذیرش نقصها و کاستیهایمان، مدام سعی میکنیم کامل و بینقص به نظر برسیم.
اما عشق خوب به خود، یعنی قبول کنیم که ما کامل نیستیم. این پذیرش، ما را آزاد میکند تا با دیگران رابطهای واقعی و صمیمی بسازیم.
خودت را دوست داشته باش، اما نه طوری که دیگران را فراموش کنی!
متن: #عباس_ناظری
@existentialistt
...
رولان بارت میگوید عاشق کسی است که نشانه میفرستد، اما هرگز کاملاً خود را آشکار نمیکند: نشان دادنِ درست به اندازهای که دیگری را نگه دارد، اما نه آنقدر که واقعاً ببیند. چرا؟ چون اگر ببیند، دیگر نخواهد ماند و اگر بماند؟ آن وقت، این عشق به خشم بدل میشود: چرا نرفتی؟ مگر ندیدی چقدر شکستهام؟ مگر نفهمیدی که این بازی، درخواستِ نجات نبود، بلکه یک آزمونِ شکست بود؟
خیال میکنی میشود آدمها را نجات داد، اما مگر نمیفهمی؟ نجات، نوعی تجاوز است، شکستنِ حصاریست که برای خود ساختهام. اگر بخواهی نجاتم بدهی، یعنی قصد داری این دیوار را فرو بریزی و آن وقت، تو دیگر یک عاشق نخواهی بود بلکه یک مهاجم خواهی شد.
میدانی چه چیزی از ترک شدن سختتر است؟ دیده شدن. اینکه کسی از فاصلهای بسیار نزدیک و با دقت، به تمامی زخمهایت نگاه کند، با همان چشمانی که یک روز مجذوبِ جذابیتت شده بود. این یعنی لحظهی فروپاشی، لحظهای که زیبایی ظاهریات به صحنهای از ویرانی مبدل میشود. برای همین است که وقتی کسی بیش از حد نزدیک میشود، او را از خودت میرانی و طوری رفتار میکنی که تسلیم شود و برود. این تنها راهِ حفظ غرور است، اینکه او را مجبور به رفتن کنی، پیش از آنکه خودش تصمیم بگیرد.
وقتی کسی را پس میزنی، او دو انتخاب دارد: یا میرود، که در این صورت، ثابت میشود که هرگز واقعاً قصد ماندن نداشت، یا میماند، که این یعنی یا نفهمیده، یا فهمیده و پذیرفته که دوستداشتنِ تو، چیزی جز درد نخواهد داشت، اما این هم قابل تحمل نیست. این یعنی او به اندازهی کافی نترسیده، دلسرد نشده، رنج نبرده! پس باید رنج بیشتری به او بدهی تا جایی که دیگر تاب نیاورد؛ و لحظهای که میرود، همان لحظهای است که انتظارش را میکشیدی، همان نتیجهای که تمام مدت برایش تلاش کرده بودی، اما حالا، دیگر طعم پیروزی نمیدهد. چون اکنون چیزی را میدانی که قبلاً نمیدانستی: این تو بودی که شکست خوردی، نه او. چون اگر تمام این مدت بازی میکردی، اگر همهی این آزمونها را ترتیب داده بودی، پس یعنی هنوز، تهِ دلت، امیدوار بودی که شاید این بار نتیجه فرق کند. که شاید کسی باشد که بماند، اما بی آنکه بخواهد تو را نجات دهد، بی آنکه به زخمهایت خیره شود، بی آنکه تلاش کند چیزی را که تو ساختهای، ویران کند.
اما این فقط یک خیال است، مگر نه؟ چون هرکس که واقعاً بماند، بالاخره دشمن خواهد شد و هرکس که برود، همان کسی است که از اول نباید میآمد و تو، در میان این دو، همیشه تنها خواهی ماند.
.
.
متن: #عباس_ناظری
@existentialistt
رولان بارت میگوید عاشق کسی است که نشانه میفرستد، اما هرگز کاملاً خود را آشکار نمیکند: نشان دادنِ درست به اندازهای که دیگری را نگه دارد، اما نه آنقدر که واقعاً ببیند. چرا؟ چون اگر ببیند، دیگر نخواهد ماند و اگر بماند؟ آن وقت، این عشق به خشم بدل میشود: چرا نرفتی؟ مگر ندیدی چقدر شکستهام؟ مگر نفهمیدی که این بازی، درخواستِ نجات نبود، بلکه یک آزمونِ شکست بود؟
خیال میکنی میشود آدمها را نجات داد، اما مگر نمیفهمی؟ نجات، نوعی تجاوز است، شکستنِ حصاریست که برای خود ساختهام. اگر بخواهی نجاتم بدهی، یعنی قصد داری این دیوار را فرو بریزی و آن وقت، تو دیگر یک عاشق نخواهی بود بلکه یک مهاجم خواهی شد.
میدانی چه چیزی از ترک شدن سختتر است؟ دیده شدن. اینکه کسی از فاصلهای بسیار نزدیک و با دقت، به تمامی زخمهایت نگاه کند، با همان چشمانی که یک روز مجذوبِ جذابیتت شده بود. این یعنی لحظهی فروپاشی، لحظهای که زیبایی ظاهریات به صحنهای از ویرانی مبدل میشود. برای همین است که وقتی کسی بیش از حد نزدیک میشود، او را از خودت میرانی و طوری رفتار میکنی که تسلیم شود و برود. این تنها راهِ حفظ غرور است، اینکه او را مجبور به رفتن کنی، پیش از آنکه خودش تصمیم بگیرد.
وقتی کسی را پس میزنی، او دو انتخاب دارد: یا میرود، که در این صورت، ثابت میشود که هرگز واقعاً قصد ماندن نداشت، یا میماند، که این یعنی یا نفهمیده، یا فهمیده و پذیرفته که دوستداشتنِ تو، چیزی جز درد نخواهد داشت، اما این هم قابل تحمل نیست. این یعنی او به اندازهی کافی نترسیده، دلسرد نشده، رنج نبرده! پس باید رنج بیشتری به او بدهی تا جایی که دیگر تاب نیاورد؛ و لحظهای که میرود، همان لحظهای است که انتظارش را میکشیدی، همان نتیجهای که تمام مدت برایش تلاش کرده بودی، اما حالا، دیگر طعم پیروزی نمیدهد. چون اکنون چیزی را میدانی که قبلاً نمیدانستی: این تو بودی که شکست خوردی، نه او. چون اگر تمام این مدت بازی میکردی، اگر همهی این آزمونها را ترتیب داده بودی، پس یعنی هنوز، تهِ دلت، امیدوار بودی که شاید این بار نتیجه فرق کند. که شاید کسی باشد که بماند، اما بی آنکه بخواهد تو را نجات دهد، بی آنکه به زخمهایت خیره شود، بی آنکه تلاش کند چیزی را که تو ساختهای، ویران کند.
اما این فقط یک خیال است، مگر نه؟ چون هرکس که واقعاً بماند، بالاخره دشمن خواهد شد و هرکس که برود، همان کسی است که از اول نباید میآمد و تو، در میان این دو، همیشه تنها خواهی ماند.
.
.
متن: #عباس_ناظری
@existentialistt
...
میخواهی خوشبخت باشی؟ در تلاشی برای به چنگ آوردن چیزی که در زبان گم شده است، لحظهها را جعل میکنی، نامی میگذاری، فرمی میسازی، تصویری را قاب میگیری و در آن ساکن میشوی، اما هر چه بیشتر درون این قاب جا خوش کنی، بیشتر از آنچه دنبالش بودی فاصله میگیری، زیرا خوشبختی در ایستادن نیست، در جریان است؛ در آن لغزشیست که از میان انگشتانت میگریزد، در آن رخنهایست که هر لحظه گشودهتر میشود.
قابهایت میشکنند، آن نامها که با دقت بر اشیا و احساسات میگذاری، پوسیده میشوند، فرمی که ساختهای، به آهستگی ترک برمیدارد و تو، تو در تلاشی بیپایان برای بازسازی چیزی هستی که خود را در آن تعریف کنی، برای ساختن تصویری از خوشبختی که در ذهن داری. اما چه میشود اگر خوشبختی در لحظهای که تصویر را ساختهای، از دست رفته باشد؟ آیا نمیشود که آن لحظهی فرار، همان خوشبختی واقعی باشد؟
لکان میگوید میل هرگز به تمامیت نمیرسد. همواره چیزی کم است، همواره نقطهای تهی باقی میماند. خوشبختی در نگریستن به این تهی نه بهمثابه زخم، که بهمثابه امکانی برای حرکت و دگرگونیست. خوشبختی نه در تصاحب، که در اجازه دادن است؛ در گشودگی به سوی آنچه از چنگمان میگریزد، در تسلیم به آنچه ناتمام میماند.
میخواهی خوشبخت باشی؟ بگذار لحظهها از میان انگشتانت بلغزند، بیآنکه بخواهی نگاهشان داری. بگذار معناها در زبانت لرزان بمانند، بیآنکه به دنبال تثبیتشان باشی. بگذار قابها بشکنند، نامها از دست بروند و در این گسست، در این از هم پاشیدگی، چیزی رخ دهد: چیزی که زندهتر است، چیزی که واقعیتر است. چیزی که در آن، دیگر نه چیزی را میدزدی، نه چیزی را میسازی. فقط اجازه میدهی که زندگی، به همان اندازه که تهی است، به همان اندازه که شکاف دارد، بگذرد و در تو جریان یابد.
.
.
متن: #عباس_ناظری
@existentialistt
میخواهی خوشبخت باشی؟ در تلاشی برای به چنگ آوردن چیزی که در زبان گم شده است، لحظهها را جعل میکنی، نامی میگذاری، فرمی میسازی، تصویری را قاب میگیری و در آن ساکن میشوی، اما هر چه بیشتر درون این قاب جا خوش کنی، بیشتر از آنچه دنبالش بودی فاصله میگیری، زیرا خوشبختی در ایستادن نیست، در جریان است؛ در آن لغزشیست که از میان انگشتانت میگریزد، در آن رخنهایست که هر لحظه گشودهتر میشود.
قابهایت میشکنند، آن نامها که با دقت بر اشیا و احساسات میگذاری، پوسیده میشوند، فرمی که ساختهای، به آهستگی ترک برمیدارد و تو، تو در تلاشی بیپایان برای بازسازی چیزی هستی که خود را در آن تعریف کنی، برای ساختن تصویری از خوشبختی که در ذهن داری. اما چه میشود اگر خوشبختی در لحظهای که تصویر را ساختهای، از دست رفته باشد؟ آیا نمیشود که آن لحظهی فرار، همان خوشبختی واقعی باشد؟
لکان میگوید میل هرگز به تمامیت نمیرسد. همواره چیزی کم است، همواره نقطهای تهی باقی میماند. خوشبختی در نگریستن به این تهی نه بهمثابه زخم، که بهمثابه امکانی برای حرکت و دگرگونیست. خوشبختی نه در تصاحب، که در اجازه دادن است؛ در گشودگی به سوی آنچه از چنگمان میگریزد، در تسلیم به آنچه ناتمام میماند.
میخواهی خوشبخت باشی؟ بگذار لحظهها از میان انگشتانت بلغزند، بیآنکه بخواهی نگاهشان داری. بگذار معناها در زبانت لرزان بمانند، بیآنکه به دنبال تثبیتشان باشی. بگذار قابها بشکنند، نامها از دست بروند و در این گسست، در این از هم پاشیدگی، چیزی رخ دهد: چیزی که زندهتر است، چیزی که واقعیتر است. چیزی که در آن، دیگر نه چیزی را میدزدی، نه چیزی را میسازی. فقط اجازه میدهی که زندگی، به همان اندازه که تهی است، به همان اندازه که شکاف دارد، بگذرد و در تو جریان یابد.
.
.
متن: #عباس_ناظری
@existentialistt
Tasian
Alireza Ghorbani
خدا رو چه دیدی شاید پر گرفتیم
شاید خنده هامونو از سر گرفتیم
شاید خنده هامونو از سر گرفتیم
...
اگر فرزند کوچکی دارید، تماشای Life is Beautiful را از دست ندهید. این فیلم، در دل تاریکی جنگ، به ما نشان میدهد چگونه میتوان رنج را در لفافهی خیال برای کودک تابآور کرد.
پدری که واقعیت را انکار نمیکند، اما آن را به زبان فانتزی بازمیگوید، تا کودک، کودک بماند حتی در جهنم.
در دل اردوگاه مرگ، جاییکه مرزهای انسانبودن درهممیریزد، پدری قصه میسازد، بازی طراحی میکند، تا فرزندش نبیند آنچه دیدنش میتواند او را ویران کند.
اما زندگی زیباست فقط قصهی یک پدر قهرمان نیست؛ داستان توانایی ذهن برای خلق حفاظ روانیست—پناهگاهی که با خیال ساخته میشود، نه با انکار، بلکه با بازنویسی حقیقت.
کودک قرار نیست بار تمام وحشت را بر دوش بکشد.
او نیاز دارد تا حقیقت، نه بهتمامی، که به زبان قصه ترجمه شود؛ تا روان نازک او زیر بار واقعیت له نشود، تا فریاد تاریخ را در قالب یک بازی بشنود.
این فیلم، تنها برای والدینی نیست که کودک دارند؛ برای همهی ماست، ما که هنوز کودکیِ زخمخوردهای را در خود حمل میکنیم.
وقتی جهان بیرون بیرحم میشود، ما نیز به کسی نیاز داریم که فاجعه را برایمان بازنویسی کند، تا زنده بمانیم در برابر آنچه قرار بوده نابودمان کند.
.
.
متن: #عباس_ناظری
@existentialistt
اگر فرزند کوچکی دارید، تماشای Life is Beautiful را از دست ندهید. این فیلم، در دل تاریکی جنگ، به ما نشان میدهد چگونه میتوان رنج را در لفافهی خیال برای کودک تابآور کرد.
پدری که واقعیت را انکار نمیکند، اما آن را به زبان فانتزی بازمیگوید، تا کودک، کودک بماند حتی در جهنم.
در دل اردوگاه مرگ، جاییکه مرزهای انسانبودن درهممیریزد، پدری قصه میسازد، بازی طراحی میکند، تا فرزندش نبیند آنچه دیدنش میتواند او را ویران کند.
اما زندگی زیباست فقط قصهی یک پدر قهرمان نیست؛ داستان توانایی ذهن برای خلق حفاظ روانیست—پناهگاهی که با خیال ساخته میشود، نه با انکار، بلکه با بازنویسی حقیقت.
کودک قرار نیست بار تمام وحشت را بر دوش بکشد.
او نیاز دارد تا حقیقت، نه بهتمامی، که به زبان قصه ترجمه شود؛ تا روان نازک او زیر بار واقعیت له نشود، تا فریاد تاریخ را در قالب یک بازی بشنود.
این فیلم، تنها برای والدینی نیست که کودک دارند؛ برای همهی ماست، ما که هنوز کودکیِ زخمخوردهای را در خود حمل میکنیم.
وقتی جهان بیرون بیرحم میشود، ما نیز به کسی نیاز داریم که فاجعه را برایمان بازنویسی کند، تا زنده بمانیم در برابر آنچه قرار بوده نابودمان کند.
.
.
متن: #عباس_ناظری
@existentialistt
«بیون میگوید گاهی ما چیزی را تجربه میکنیم که نام ندارد؛ ترسی بینام، که پیش از زبان و اندیشه است، او آن را نامناپذیر مینامد: Nameless Dread.
وقتی روان نمیداند از چه میترسد، فقط میخواهد فرار کند.» در زیر بمباران، روان هنوز کار میکند؛ اما نه برای فکر کردن بلکه برای زنده ماندن.
بیون مینویسد:
«panic without catastrophe»
وحشتی بیدلیل... چون فاجعه هنوز به زبان نیامده. ما هنوز در لحظهای هستیم که فاجعه در حال شدن است و همین تحملش را دشوارتر میکند. روان در وضعیتی میان ندانستن و نتوانستن گیر افتاده. نه آنقدر نزدیک که فاجعه را لمس کند، نه آنقدر دور که فراموشش کند و درست در این میانه، بدن میلرزد و فکر کردن عقب مینشیند.
بیون میگوید: وقتی فکر کردن ممکن نیست، روان شروع میکند به دفاعهای خام، پرتابِ محتوا به بیرون، یا انجمادِ کامل؛ مثل کودکی که چیزی دیده اما هنوز زبان ندارد برای گفتنش. این همان وحشت بینام است. بیفریاد، بیتصویر، بیمعنا... و اگر زنده بمانیم، شاید سالها بعد بتوانیم آن را روایت کنیم.
اگر نمیتوانی فکر کنی، خودت را سرزنش نکن. بیون میگوید گاهی روان فقط تلاش میکند زنده بماند نه اینکه معنا بدهد یا تحلیل کند و همین خودش یک کار بزرگ است: "دوام آوردن، بدون فروپاشیدن."
اگر فقط توانستهای بخوابی، اگر فقط خیره شدهای به دیوار یا فقط بغض کردهای، بدنت دارد کاری میکند که از پس افکارت برنمیآید، میتوانی به سراغ دوستانت بروی و حرف بزنید از هرجا، هر خاطره، هر چیزی که بیفکر به زبان میآید.
تو فقط سخن بگو و فقط باش، همین.
متن: #عباس_ناظری
@existentialistt
وقتی روان نمیداند از چه میترسد، فقط میخواهد فرار کند.» در زیر بمباران، روان هنوز کار میکند؛ اما نه برای فکر کردن بلکه برای زنده ماندن.
بیون مینویسد:
«panic without catastrophe»
وحشتی بیدلیل... چون فاجعه هنوز به زبان نیامده. ما هنوز در لحظهای هستیم که فاجعه در حال شدن است و همین تحملش را دشوارتر میکند. روان در وضعیتی میان ندانستن و نتوانستن گیر افتاده. نه آنقدر نزدیک که فاجعه را لمس کند، نه آنقدر دور که فراموشش کند و درست در این میانه، بدن میلرزد و فکر کردن عقب مینشیند.
بیون میگوید: وقتی فکر کردن ممکن نیست، روان شروع میکند به دفاعهای خام، پرتابِ محتوا به بیرون، یا انجمادِ کامل؛ مثل کودکی که چیزی دیده اما هنوز زبان ندارد برای گفتنش. این همان وحشت بینام است. بیفریاد، بیتصویر، بیمعنا... و اگر زنده بمانیم، شاید سالها بعد بتوانیم آن را روایت کنیم.
اگر نمیتوانی فکر کنی، خودت را سرزنش نکن. بیون میگوید گاهی روان فقط تلاش میکند زنده بماند نه اینکه معنا بدهد یا تحلیل کند و همین خودش یک کار بزرگ است: "دوام آوردن، بدون فروپاشیدن."
اگر فقط توانستهای بخوابی، اگر فقط خیره شدهای به دیوار یا فقط بغض کردهای، بدنت دارد کاری میکند که از پس افکارت برنمیآید، میتوانی به سراغ دوستانت بروی و حرف بزنید از هرجا، هر خاطره، هر چیزی که بیفکر به زبان میآید.
تو فقط سخن بگو و فقط باش، همین.
متن: #عباس_ناظری
@existentialistt
اعلان جنگ باید مثل جشنهای عمومی، بلیط ورودی و دستهٔ موزیک داشته باشد، درست مثل مراسم گاوبازی، منتها به جای گاو، ژنرالها و وزیران دو کشور با شلوار شنا و یکی یک چماق وسط صحنه بروند و به جان هم بیفتند تا کشور هر دستهای که طرف دیگر را مغلوب کرد، فاتح اعلام شود.
این خیلی آسانتر و صحیحتر از جنگی است که در آن مردم بیگناه و سادهدل را به جان هم بیندازند...
📕 #درجبههغربخبرینیست
👤 #اریش_مایا_رمارک
@Existentialistt
این خیلی آسانتر و صحیحتر از جنگی است که در آن مردم بیگناه و سادهدل را به جان هم بیندازند...
📕 #درجبههغربخبرینیست
👤 #اریش_مایا_رمارک
@Existentialistt