Telegram Web
This media is not supported in your browser
VIEW IN TELEGRAM

من از
تمام دنیا
شبی بریدم
تو را که دیدم ...



#Aysoon
1❤‍🔥1
سلام ماستر هستم

از فعالیت کانال راضی هستین

اگر کسی پیشنهادبهتری
در رابطه به بهترشدن فعالیت کانال دارد

بری مه پیام بده تاادمین بشه
👇

@Master_604

.
3😁1💯1
نت رایگان 𝑴𝒂𝒔𝒕𝒆𝒓
بازی های روزگار🍂 قسمت : سی و یکم (الطاف) با گپهای که آرزو زد خوده کنترول نتانستم و با پشت دست به صورتش زدم اصلاً کنترول اعصابم دست خودم نبود و نمیفهمم چی رقم دستم سرش بلند شد مه هر قدر میگم چپ باش ولی او‌ لج کده بود دیدم که کنج لبش هم خون شده بود فکر کنم…
سر مه با دستهایم محکم گرفته و گریه داشتم
عایشه : گریه نکو جان مادر مه هم زن استم پیش ازو روزی دختر بودم آرزو ره درک میکنم و برش حق میتم یک چند مدت برش وقت بتی که با تو عادت کده و کنار بیایه دل دخترا نازک میباشه هر قدر همرایشان زشت  بری او شکسته میره اگر ادامه پیدا کنه تبدیل به نفرت میشه
الطاف : دست مه از سرم دور کده با چشمهای اشکی طرف مادرم دیده و گفتم
الطاف : ولی مادر مه تا امروز هیچ وقت همرایش زشت نرفتیم هر چی خواسته و گفته برش انجام دادیم پس چرا همرایم خوب نمیشه و ازم نفرت داره؟؟؟؟
عایشه : بچیم عاشق شدن آسان است به نظرت؟
عشقی که دو طرفه باشه درست ولی وقتی یک طرفه باشه کسی زیاد تاوان میبینه که عاشق شده عاشق واقعی از  معشوق خود هیچ وقت دست نمیکشه ، هر قسم مشکل سرش بیایه باز هم دست نمیکشه و تحمل میکنه ، بخاطر به دست آوردنش میجنگه......مگر تو هم عاشق واقعی نیستی که اقدر زود خوده باختی؟؟؟؟
الطاف : ولی مادر تا چی وقت....اگر اقدر زحماتم بی نتیجه بانه و آرزو هیچ وقت عاشق مه نشه چی؟؟؟ اگر تا آخر عمر کنارم و پیش چشمم باشه ولی مره دوست نداشته با مه خوش نباشه چی؟؟؟
عایشه : سیس که آرزو از تو نفرت داره ولی تو همیشه برش عشق بورز.....جای که پر از عشق باشه اونجه نفرت هم رنگ عشق ره به خود گرفته و اوره ره طرف خود میکشانه متوجه استی چی که میگم بچیم
الطاف : یعنی میگی محبت مه به هردویما کفایت میکنه
عایشه : بر فعلاً کفایت میکنه تا روزی که آرزو هم با دیدن رفتار و دیدن عشق تو عاشقت شوه
الطاف : مادر چطو اقدر مطمعین استین که آرزو عاشق مه میشه اصلاً مه هیچ امید ندارم که روزی مره دوست داشته و عاشقم شوه
عایشه : میشه بچیم میشه چون میفهمم ، آرزو با رفتار پدر و برادرهایش زخمی شده حس میکنه همه مردا یک قسم استن ولی تو خوده برش ثابت کو که مرد واقعی استی برش خلاهای که ده زندگیش باقی مانده ره پر کو نمان احساس کمبودی چیزی ره داشته باشه یک دختر از جنس مخالف فقط محبت و توجه میخوایه و بس ، پیش از هر چیز وقتی برش محبت کده ‌و توجه داشتی یعنی که تمام دنیا ره برش دادی....
الطاف : .....
عایشه : الطاف گپ آخر ای که دختر وقتی عروسی میکنه تمام امیدش شوهرش میباشه پس نگذار که آرزو احساس کمبودی چیزی ره کنه هیچ وقت پشت شه خالی کده او ره تنها نمان ای نصیحت مادرت به تو است مه میفهمم تو میتانی.....روزی میرسه که همه چیز خوب خاد شد
الطاف : مادر یعنی واقعاً روزی همه چیز خوب میشه؟
عایشه : ان شاءالله بچیم ان شاءالله به پلان و کارهای خداوند اعتماد داشته باش جان مادر
الطاف : واقعاً با گپ های که مادرم برم گفت راحت شدم مه هم سر مه سر زانو هایش ماندم و مادرم موهای مه نوازش میکد چند دقه بعد چشم هایمه بسته کدم که مره خواب بورد...
از خواب بیدار شدم که مادر رفته بود رفتم پایین که پدرم هم آمده بود تصمیمم قطعی بود و میخواستم هر چی زودتر عروسی کنم وقت نان خوردن بود به پدرم سلام داده و شیشتم غذا هم دلم نمیشد ولی یک چند لقمه خوردم طرف افرا و حسام دیدم که عجیب عجیب طرفم سیل میکنن که پدرم گفت
شریف : الطاف بچیم خوب استی جان پدر؟
الطاف : ها پدر جان چیزی شده؟
شریف : نمیفهمم بچیم تو بگو چیزی شده که آزارت میته؟

الطاف : طرف مادرم دیدم که لبخند زده و مصروف غذا خوردن شد فکر کنم به پدرم همه چیز ره گفته
الطاف : پدر مه میخوایم هر چی زودتر عروسی ره بگیریم
دیدم که پدرم دست از خوردن کشیده و طرفم دید
شریف : اقدر زود....ولی فعلاً هوا سرد است یک ماه دگه هم صبر کو...
الطاف : نی پدر جان مه تصمیم مه گرفتیم امشب خان کاکا عظیم رفته و گپ عروسی ره یاد میکنیم
شریف : الطاف مادرت بر مه گفت که همرای آرزو دعوا کدی سیس بین هر نامزاد دعوا میشه مگم نباید آدم عجله کده تصمیمی بگیره که پسان پشیمان شوه.....ببین حالی قهر استی و وقت عصبانیت هیچ وقت تصمیم نگی
الطاف : نخیر پدر مه عصبانی نیستم و تصمیم مه گرفتیم لطفاً ایبار هم به خواست مه توجه کنین دگه از تان چیزی نمیخوایم پدر
شریف : سیس بچیم مه مشکلی ندارم خوشی تو خوش مه است ولی فقط تره میفهمانم که آرام شده فکر ته جم کده تصامیم درست بگیری حالی که خودت میخوایی سیس امشب به عظیم زنگ زده میریم خانه شان
الطاف : دگه چیزی نگفته سر مه پایین انداختم هیچ غذا هم دلم نمیشد به طرف افرا و حسام دیدم که امروز از گفتگوی شان خبری نبود همه گی آرام شده بودن بعد از خوردن غذا پدرم به کاکاعظیم زنگ زد و علت آمدن ره برش گفت فقط مه و پدرم رفتیم مادرم هم میخواست بره ولی پدرم نماند و برش گفت که ما رفته تاریخ عروسی ره بخیر معلوم میکنیم
👍1
نت رایگان 𝑴𝒂𝒔𝒕𝒆𝒓
سر مه با دستهایم محکم گرفته و گریه داشتم عایشه : گریه نکو جان مادر مه هم زن استم پیش ازو روزی دختر بودم آرزو ره درک میکنم و برش حق میتم یک چند مدت برش وقت بتی که با تو عادت کده و کنار بیایه دل دخترا نازک میباشه هر قدر همرایشان زشت  بری او شکسته میره اگر ادامه…
(آرزو)
چای خورده شد گیلاس هاره جم کده بوردم که زنگ دروازه شد امیر بلند شده رفت دروازه ره باز کد که تنها کاکا شریف همرای الطاف بودن
داخل آمدن و همرایشان سلام علیکی کدم الطاف یک نگاه طرفم دیده و داخل رفت
چای ره جور کده یک گوشه ماندم که مادرم آمد
آرزو : مادر همی چای ره ای دفه شما میبرین؟
عزیزه : ده اتاق کسی خو بیگانه نیست چرا خودت نمیاری؟
آرزو : خیره مادر مه نمیرم داخل خانه شما خودتان ببرین
عزیزه : صحی است بچیم بتی مه میبرم
آرزو : پیش ازی که مادرم چای ره ببره دست شه محکم گرفته گفتم
— مادر جان از مه قهر استین بخاطر گفتن او گپا، بخدا مادر باور کنین به دست خودم نبود نمیفهمم چی قسم از دهنم بیرون شدن معذرت میخوایم مادر جان
عزیزه : نی بچیم قهر نیستم یک مادر هیچ وقت از اولاد خود قهر نمیباشه
آرزو : مادر مه به آغوش گرفته و صورت شان ره بوسیدم که مادرم چای ره گرفته رفت داخل و مه پشت دروازه استاد بودم بر یک چند دقه هیچ کس گپ نمیزد و آرامی بود که چند دقه بعد پدرم سر صحبت ره باز کد
عظیم : خو شریف جان پشت موبایل بر مه گفتی بخاطر گپ عروسی میاییم پشت تلیفون پرسیده نشد
شریف : عظیم خان از دست بچای ای زمانه خو آدم روز نداره بچیم دو پای ره ده یک موزه کده و میگه تیاری عروسی ره بگیریم مه میشرمم که ای گپ ره میگم شاید بگوی به یک گپ نیست کار شان شد حالی هر چی دل شان خواست میکنن
ولی الطاف میگه که مه تیاری عروسی ره میگیرم خواستم یکبار آمده نظر تره هم بپرسم
عظیم : ولی تو خو گفته بودی که ماه حمل عروسی میگیریم چرا یک دفه ای تصمیم تان تغیر کد حالی خو هوا سرد است ده ای وقت بد است مردم نمیگن چی گپ بود که ده ای وقت زود عروسی کدن بیزو اقدر کس صحی خبر هم نداره او مهم نیست ولی ده ای زمستان
الطاف :  کاکا جان میبخشین که بی احترامی هم میشه حالی خو آخر دلو است یعنی دو روز دگه به ماه حوت مانده تا مه تیاری ره بگیرم ماه حوت نیم میشه چی پس چی پیش آخر عروسی گرفته میشه همو زود بگیریم خوب است
عظیم : بچیم مشکل چی است که اقدر عجله داری ماه حمل کدام جای سفر داری یا کدام گپ دگه است....خیره اگر ماه حمل نشد ثور ، ثور نشد جوزا ای وارخطایی دگه بخاطر چی است بچیم؟
آرزو : میترسیدم که الطاف اعصابش خراب شده و همه گپ هاره به پدرم بگویه
شریف : مه هم همی ره برش گفتم ولی شِق کده که نی مه تیاری عروسی ره میگیرم بریم همرای کاکایم گپ بزنیم  چون زندگی خودش است مه کار غرض ندارم فقط آمدم که همرای خودت یکبار گپ بزنم
عزیزه : شریف بیدر مه هنوز از دیدن دخترم سیر نشدیم همی ره بانین به ماه حمل
شریف : هههه ینگه مه درکت میکنم مادر استی اولادت هر قدر پیشت باشه دل ته نمیزنه آرزو هم دختر است آخر عروسی کده از پیشت میره باز ما خو مردم قید گیر هم نیستیم وقتی که عروسی کد هر وقت دلش شد میتانه بیایه باز الطاف بچیم اتو نیست چطو عظیم خان
عظیم : وله چی بگویم شریف جان حالی خو آرزو دختر شما هم شده شما هم سرش حق دارین حالی که الطاف بچیم اسرار داره صحی است هر وقت که دلتان است تاریخ ره مشخص کنین که ما هم تیاری خوده بگیریم
شریف : زنده خو باشی عظیم خان اگر تاریخ ره به دل مه بانین خو ۱۰ حوت میگم چون زنها ره میشناسی هر قدر تال بخوره اینا باز هم جور نمیاین ههههه
عظیم : هههه صحی است شریف خان مه مشکل ندارم تا او وقت ما هم تیاری ماره میگیریم
شریف : خو عظیم خان خیر بیبینی دل ماره جم کدی

آرزو : کاکاشریف یک چند دقه دگه هم شیشته بودن که بلاخره وقت رفتن شان شد و مه هم از پشت دروازه دور شدم و با کاکا شریف شان خداحافظی کده و اونا هم رفتن
آرزو : الطاف بلاخره کار خوده کد و  هدفش همی کار بود که یک بهانه شده زودتر عروسی کنیم و به آرزوی دل خود هم رسید
(الطاف)
بلاخره زود همه کارهای که ضرور بود بخاطر عروسی با حسام انجام دادیم و خلاص شدن هوتل بوک شد خانه ره هم میخواستم که به دل آرزو جور کنم ولی وقتی برش گفتم هیچ چیز نگفت گفت مهم نیست اصلاً از روز گفتگوی ما تا حالی هیچ همرایم گپ نزده بود فقط یکبار خودم برش زنگ زدم او هم بخاطر دیزایین خانه که به دل خودش باشه ولی گفت هر قسم جور میکنی مه کار ندارم
مه نمیفهمیدم که رنگ دلخواهش چیست مه هم اتاق ره به رنگ سرخ و سفید دیزایین دادم همه چیز ره تغیر دادم و اتاق بسیار زیبا شده بود خداکنه به دل آرزو هم‌ باشه....
(آرزو)
روز خرید عروسی شد که الطاف پشت ما میامد مادرم ، خاله عایشه ، افرا هم با ما میرفتن دروازه تک تک شد مادرم رفت باز کد که الطاف بود اصلاً دلم نمیشد که به خرید برم ولی مجبور بودم اففف
به چرت بودم که مادرم صدایم کد
1
نت رایگان 𝑴𝒂𝒔𝒕𝒆𝒓
(آرزو) چای خورده شد گیلاس هاره جم کده بوردم که زنگ دروازه شد امیر بلند شده رفت دروازه ره باز کد که تنها کاکا شریف همرای الطاف بودن داخل آمدن و همرایشان سلام علیکی کدم الطاف یک نگاه طرفم دیده و داخل رفت چای ره جور کده یک گوشه ماندم که مادرم آمد آرزو : مادر…
عزیزه . آرزووو بیا دگه بچیم که ناوقت میشه
از خانه بر آمدم دیدم که الطاف با مادرم ده حویلی منتظرم بودن مادرم از دروازه بیرون شد مه هم به الطاف آهسته سلام دادم نو میخواستم بیرون شوم که الطاف از دستم گرفت
الطاف : آرزو خوب استی چیزی شده؟
آرزو : ازی که خوده به نفهمی زده بود زورم داد سر مه بلند کده گفتم
— چی شده؟؟؟از مه میپرسی چی شده خوده به نفهمی نزن الطاف
دگه چیزی نگفته دست مه از دستش خطا داده و رفتم نزدیک موتر که الطاف هم از پشتم آمد میخواستم سیت عقب بشینم که مادرم گفت
عزیزه : بچیم اینجه کجا جای است برو پیش روی بشین سیت خالی است
آرزو : به طرف سیت پیش روی دیدم چیزی نگفته و رفتم شیشتم اصلاً حوصله هیچ چیز نبود پیش خود گفتم خدایا امروز ره زوود خلاص کو....
الطاف هم شیشت و حرکت کدیم همه چیز های که کار بود خریدیم ولی برمه ای چیزها یک ذره ارزش نداشت و هر چی که اونا خوش میکدن مه هم تایید میکدم فقط لباس سفید با لباس نکاح مانده بود به چند جای دگه هم رفتیم خاله عایشه شان انتخاب میکدن ولی مه مجسمه واری فقط یک گوشه استاد شده و تماشا میکدم...

بازی های روزگار🍂
قسمت : سی و سوم

آرزو : داخل یک دکان شدیم که خاله عایشه گفت
عایشه : آرزو بیا بچیم یکبار ای لباس ره ببین چی رقم است
آرزو : پیش رفته گفتم خوبش است خاله جان هر کدام ره میگیرین فرق نمیکنه تمامش مقبول است خواستم که دگه از مه پرسان نکنن و خودشان بخیرن ولی طرف مادرم ، افرا و خاله عایشه دیدم که عجیب عجیب سیل دارن و مه پسان متوجه گپ خود شدم ولی اصلا‌ً مهم نبود
عایشه : بچیم او طرف برو اونجه هم زیاد لباس است دوکاندار برت کشیده برو یکبار اوناره هم ببین
آرزو : به زور رفتم او طرف که چند لباس سبز و سفید ره برم کشیده بودن ده حال دید زدن بودم که الطاف آمد
الطاف : آرزو هر کدامش که خوشت آمده و به دلت است بیگی
آرزو : طرف الطاف دیده گفتم
— مه اصلاً نمیخواستم که به ای خرید هم بیایم خاطر شرم از خاله عایشه نمیبود هیچ نمیامدم باز خرید کردن بخاطر عروسی ره به جایش بان
الطاف : آرزو نکو چی میشه یکبار عروسی میکنی بان که آرزو های دلت پوره شوه هر چیز خوشت میایه فقط دست بان ای روز ها ره خراب نکو که برت خاطره تلخ بانه
آرزو : لطفاً الطاف لطفا ‌ً یک لباس ره گرفته بریم مانده شدیم دگه حوصله نیست
از اونجه دور شدم که افرا پرسید
افرا : ینگه خوش کدی لباس ، کدامش به دلت بود
آرزو : اونجه که دیدم تمام شان زیبا بودن هر کدام ره که گرفتین
بلاخره امروز هم تیر شد و به خانه رفتیم...
روز عروسی رسید روز خداحافظی و رفتن بر همیشه از خانه مادرم و چقدر سخت است ، ده ای خانه تنها پشت کس های که دق میشدم فقط بی بی جانم و مادرم استن دگه هیچ خاطره خوش ازی خانه ندارم از زمان تولد تا به حال....
همرای افرا ، تبسم ، خاله عایشه ، نرگس و فاطمه به آرایشگاه رفتیم بعد از یک مدت طولانی و خسته کنننده بلاخره دیگر شد و آرایش همه ما خلاص شده بود
افرا : ینگه آرایشت خلاص شد کو ببینم...
— چقدر مقبووول شدی نام خدا ینگه بیخی نور کشیدی مادر بیا اینجه عروس ته ببین که امشب بین همه محشر میکنه
خاله عایشه : نام خدا بچیم خداوند از نظر بد دور نگاهت کنه
آرزو : زنده باشی خاله جان
ده آرایشگاه به اتاق که مربوط عکس گرفتن میشد و مخصوص عروس داماد بود اونجه منتظر بودیم که بلاخره الطاف هم رسید
افرا : مادر الطاف آمد زنگ زده بود بیرون منتظر است باش برم نزدیک دروازه که بالا بیایه
آروز : افرا رفت و باز هم دست پای مه به لرزیدن شروع کد بعد ازی چطو کنم وقت اگر گاهی وقتها الطاف ره میدیدم یا برم زنگ میزد او وقت خانه خودما بودم و گپی نبود ولی بعد ازی زیر یک سقف همرایش بوده نمیتانم ده فکر بودم که الطاف آمد
خاله عایشه : آمدی بخیر بچیم نام خدا به بچه گلم شکر که ای روز ره هم دیدم جان مادر خود بیا که رویته ببوسم
آرزو : چند دقه بعد الطاف بطرفم خیره شد و نزدیک آمد ولی مه سرم پایین بود اصلاً نمیخواستم به طرف چهره اش ببینم
الطاف : سلام چقدر مقبول شدی پری مه
آرزو : به جوابش چیزی نگفتم اصلاً نمیخواستم مره ناز داده با ای کلمات صدا کنه
الطاف وقتی دید جواب نمیتم دگه چیزی نگفت و پهلویم استاد شد که عکاس آمد
عکاس : لطفا میشه شما بیرون شوین تا یک چند قطعه عکس تنهایی ازی دو نفر بگیرم
خاله عایشه : ها بچیم چرا نی بیایین دخترا ما بیرون منتظر باشیم
آرزو : افرا شان رفتن و مه به الطاف گفتم
— الطاف مه نمیخوایم عکس بگیرم بریم لطفاً
الطاف : چرا آرزو یک چند قطعه عکس میگیریم میریم پایین یادگار میمانه
‏با کسی ازدواج کنید که سر به سرتون بذاره؛
بتونه شمارو بخندونه و از خنده‌‌ی شما ذوق کنه؛
آدمای بداخلاق فقط پیرتون میکنن!
زن و مرد هم نداره


#Aysoon
1
سلام خوبین دوستا
یک مشکل بزرگی دارم به حق دعا کنید حل بشه🥺🙏
❤‍🔥52
نت رایگان 𝑴𝒂𝒔𝒕𝒆𝒓
عزیزه . آرزووو بیا دگه بچیم که ناوقت میشه از خانه بر آمدم دیدم که الطاف با مادرم ده حویلی منتظرم بودن مادرم از دروازه بیرون شد مه هم به الطاف آهسته سلام دادم نو میخواستم بیرون شوم که الطاف از دستم گرفت الطاف : آرزو خوب استی چیزی شده؟ آرزو : ازی که خوده به…
بازی های روزگار🍂
قسمت : سی و چهارم 

آرزو : طرف پدرم سیل داشتم که گفت
عظیم : او دختر مادرت چی میگه ، چی گپ است سرت که ده ای روز عروسی مست شدی چرا نمیری صالون عه تیز دست شوهرت گرفته آدم واری میری فهمیدی
آرزو : با وجود که از عکس العمل پدرم و عمر میترسیدم باز هم آهسته ولی محکم گفتم
آرزو : مه همرایش هیچ جای نمیرم پدر
دیدم که عمر انگشت اشاره خوده طرف مه گرفته گفت
عمر : او دختر دلم از چی وقت ره که سر تو پُر است حوصله هیچ کس ره خراب نکو که فعلاً وقتش نیست همیالی دست الطاف ره گرفته زود برو پایین
آرزو : نمیرم
دیدم که عمر قهر بود به شدت طرف مه آمد که ترسیده عقب رفتم و دست مه پیش رویم گرفتم ولی او با قهر گفت
عمر : چی گپپپ است سر تو دختر ععه...چی گپ است که خوده بند کدی ده ای وضعیت، همیالی وقت ای کارها است که میکنی ، عروسی کده برو  خوده گمممم کو که از شرت بیغم شویم
آرزو : دست مه از رویم دور کدم که کاکاشریف عمر ره از پیشم دور کده گفت
شریف : عمر بچیم آرام باش مه همرایش گپ میزنم
— دختر گلم چرا نمیری الطاف چیزی گفته برت....ببین بچیم بیگی از خر شیطان پایین شو دست شوهرت ره گرفته برو ، همی آبروی مه و پدرته پیش چهارتا مهمان نبر جان کاکا
آرزو : طرف الطاف دیدم که سرش پایین بود و اعصابش هم خراب و به جا نامعلومی خیره بود چیزی نمیگفت مه هم گریه داشتم و هیچ چیز نمیگفتم که مادرم گفت
عزیزه : بچیم سر لُچ میکنم پیشت ده ای وقت اعصاب پدرت و بیدرهایته خراب نکو کار نکو که پسان پشیمان شوی جان مادر
آرزو : با گریه گفتم
— چرااا نمیفهمین شما مه همرای الطاف خوش نیستم نکنین ای کار ره خیره عذر میکنم.......عذر میکنم پدر مه نمیرم همرایش خیره نکنین ای کار ره به حقم
که همو لحظه حسام ، امیر و کاکایم هم داخل آمدن....اینه امیر هم آمد و جمع سه نفری زور گوی ها پوره شد (عمر ، پدرم و امیر)
عظیم : او دخترررر ده اینجه اتو کارا نکو که بخدا قسم کسی خبر شوه و نام مره بد کنی میکُشمت ....الطاف برو دست زنته بیگی برین صالون که ناوقت شد مردم چی میگن
هاشم : چی گپ است لالا خیرت است؟
عظیم : ای دختر بی حیا خوده بند کده که مه نمیرم داخل صالون ، بیرون یک عالم کار مانده کلما اینجه آمدیم پیش ازی ، آرزو کاری نکو که ده روز عروسیت هم دستم سرت بلند شوه و با خاطره ناخوش آیند از خانه ما بری
آرزو : پیش خود گفتم مگم کدام روز خاطره خوش از شما دارم که میخوایین مره با دل شاد عروسی کده خانه الطاف شان روان کنین مگر مه ازت کدام دلخوشی دارم؟؟؟؟؟
هاشم : جان کاکا بیا رام شو از خاطر کاکایت برو ده ای وقت همه گی ره جگرخون نکو هله بچیم
آرزو : چیزی نگفتم که الطاف از جای خود بلند شده و نزدیک آمد که دست مره بگیره ولی دست مه عقب بورده نماندم که ای دفه امیر پیش آمد
آرزو : اووو دختر حیا داری یانی شش نفر مرد پیش تو استاد استن یک کتاب پر ره گفته میرن ولی به چشم تو کسی بس نمیایه آدددم شو
الطاف : آرزو بس است همقه نمایش بیا بریم ازی بیشتر خوده پیش روی همه سبک کده از چشم همه گی خوده ننداز
آرزو : نمیرم نمیرررم نمیرم پدر عذر میکنم پیش پاهایت میفتم نکو ای کار ره ده حقم هر چی کدی تحمل کدم ولی ایره نمیتانم تحمل پدر لطفا

بعد گفتن ای گپ مادرم نزدیکم آمد و یک سیلی محکم به رویم زد اقدر محکم بود که سرم چرخ خورد دست مه به رویم گرفتم که مادرم گفت
عزیزه : بخدا قسم آرزو که دست الطاف ره گرفته صالوون نری شیر مه برت نمیبخشم فهمیدی تا حالی سرت دست بلند نکده بودم ولی مجبورم کدی چون کارهای میکنی که فعلا وقتش نیست
زود دست شه گرفته برو پایین...
آرزو : مادرم مره با سیلی زد نوزده سال از عمرم شد ولی یکبار بر مه نگفته بود که پس شو ولی حالی از خاطر یک آدم که مه ازش نفرت دارم مره با سیلی زد......مادرم.......مادرم که بیشتر از همه دوستش داشتم بخاطر الطاف مره زد؟؟؟؟
هر کاری که ده حقم میشه مقصر تمامش الطاف است و مه هیچ وقت نمیبخشمش بعد ازی نفرتم در برابر الطاف دو چند شد تنها الطاف ره نی خانواده مه هم نمیبخشمممم......
چپ بودم و بدون حرکت استاد و دگه یک کلمه هم نگفتم که خاله عایشه مادرم ره دور کد و پدرم گفت
عظیم : الطاف برو دست زنته بیگی برین صالون همقه آبروریزی بس است زوود
الطاف به طرفم آمده دست مه گرفت و بسیار مظلومانه طرفم میدید ای دفه دگه هیچ چیز نگفتم زبانم بسته شده بود و فقط به فکر سیلی زدن مادرم بودم که بعد اقدر سال چطو بخاطر کسی دگه مره با سیلی زد مه ناحق نمیگم که همه گی الطاف ره دوست دارن حتی فامیل خودم.....
خاله عایشه : صبر بچیم به آرزو دستمال بیارم که اشک‌های خوده پاک کنه  ای رقم نرین
خاله عایشه دستمال آورد چشم هایمه پاک کدم و با الطاف از عروس خانه بیرون شده وارد صالون شدیم ولی سر مه پایین بود و به فکر بودم هیچ نفهمیدم که چی رقم تا سر استیج رفتیم چی قسم شب حنا تیر شده و لباس نکاح ره پوشیدم......
2👍1
شب نیم شده بود غذا خورده شد و مه ای بار لباس سفید که بر مه حکم کفن ره داشت پوشیدم دوباره به صالون رفتیم و بین میدان استاد بودیم که افرا دست الطاف ره گرفت و همرایش رقص کد نزدیک مه آمد ولی برش گفتم که رقص نمیکنم او هم دگه شله نشد
کی به روز بدبختی خود رقص میکنه که مه کنم؟؟؟ همی که روزگار مره به ساز خودش میرقصانه همو برم کفایت میکنه......
بلاخره کیک توته شد و وقت خداحافظی رسید که مادرم نزدیکم آمد
عزیزه : بچیم مره ببخش بخدا نمیخواستم سرت دست بلند کنم با شِق کدنت از عواقب خودت میترسیدم جان مادر که پدر و بیدرهایت چیزی نکنن ده حقت
مادرم مره به آغوش گرفته گریه داشت ولی مه یک ذره هم تکان نخوردم نی بغلش کدم و نی گریه داشتم فقط مثل مجسمه ها استاد بودم ‌
عزیزه : به خدا میسپارمت بچیم خوشبخت باشی مادرم با گریه ای گپهاره زد و رفت یک گوشه استاد شد خوشبخت چی مادر حال روز مره نمیبینی که چی حال دارم خوب میفهمی که خوشبختی بر مه نامده پس ناحق دعا نکو
پدرم ، امیر و عمر یک گوشه استاد بودن فقط پدرم از شرم زمانه آمد مره ده آغوش گرفته و سر مه بوسید با مه خداحافظی کده و رفت ولی امیر و عمر یکبار هم طرفم دور نخوردن ای چی قسم زندگی است همه گی از مه روی گشتانده اصلاً نمیفامم که گناه مه چی است شاید بخاطر دختر بودنم ، امیر شان فکر میکنن که مه برشان لکه ننگ استم ولی مه چی کدیم و چرا اتو میکنن نی که برادر همی رقم میباشه؟؟؟؟
امیر میخواست از صالون بیرون شده بره که مادرم گفت
عزیزه : امیر بچیم بیا کمر خواهر ته بسته کو باز برو
آرزو : امیر اول به دقت طرفم دید بعد آمده کمر مره بسته کد و بدون ای که طرفم ببینه با مه و الطاف خداحافظی کده رفت عمر خو هیچ داخل صالون نبود
بی بی جانم نزدیکم آمد روی مه بوسیده و با گریه گفت
بی بی جان : جان بی بی خوشبخت باشی بچیم خداوند پیر و کم پیر تان کنه.... الطاف بچیم آرزو ره جگر خون نکنی که زیااد دوستش دارم میفهمم که گل واری نگاهش میکنی ولی باز هم تاکید میکنم
الطاف : دلتان جم بی بی جان مثل چشم‌هایم ازش محافظت میکنم شما تشویش نکنین
آرزو : پیش خود گفتم اقدر پیش دگرا خودنمایی نکو الطاف مه میفهمم که تو چی رقم آدم استی
بی بی جانم دست به رویم کشیده گفت
بی بی جانم : قربان نواسه گلم شوم جگرخونی نکنی قند بی بی خود که باز مه هم جگرخون میشم
تنها کسی که هیچ وقت مره چیزی نگفته و همیشه پشتیبانم بود بی بی جانم است ای بار بغضم سر باز کد و محکم به آغوش گرفتم شان و تا جان داشتم گریه کدم
وقت رفتن شد به موتر بالا شدم که الطاف هم شیشت موتر ره روشن کده حرکت کدیم سر مه سر چوکی ماندم و چشمهایمه بسته کدم خیلی خسته بودم اقدر سرم درد داشت که حوصله حرکت دادن دستم ره نداشتم
(الطاف)
وقت رفتن شد وقتی که آرزو ده آغوش بی بی جانش گریه داشت قلب مه هم همرایش یکجای خون گریه میکد میخواستم چیغ زده و برش بگویم آرزوو  گریه نکو چون با هر قطره اشکت مه هم میمورم اقدر گریه کد که بلاخره تاقتم تاق شد دست های مه سر شانیش مانده اوره از بی بی جان دور کدم و برش گفتم
آرزو : آرزو زندگیم لطفاً آرام باش کُشتی خوده گریه کده ولی هیچ آرام نمیشد و میلرزید ترسیدم که از دست گریه زیاد ضعف نکنه هیچ چیز هم نخورده بود از دستش گرفته و به موتر بوردم اش دیدم که سر خوده به چوکی مانده چشمهای خوده بسته کد ده دلم یک اففف کشیدم و از ای وضعیتش واقعاً رنج میبوردم تاقت نتانسته پرسیدم
الطاف : آرزو خوب استی مادرم گفت از صبح ره چیزی نخوردی امشب هم هیچ نان نخوردی چی بگیرم برت میخوری؟
آرزو : .....
الطاف : آرزو میشنوی صدایمه که چی میگم
آرزو : الطاف هیچچچ چیز نمیخوایم لطفا مره آرام بان
الطاف : دگه چیزی نگفتم و به حال خود ماندمش بیزو امروز به اندازه کافی گریه کده الطاف فدای هر قطره اشک تو شوه آرزو
دوباره مصروف رانندگی شدم
(آرزو)
خانه شان رسیدیم از موتر پایین شده داخل حویلی شدم که حسام یک گوسفند ره پیش پایم آورد و کاکاشریف گردنش ره برید خاله عایشه کمی از خونش ره گرفته سر چپلی مه زد و داخل خانه شدیم خانه شان مثل ما دو منزله بود خاله عایشه مره منزل دوم ده یکی از اتاق ها بورد  داخل اتاق شدم چهار طرف ره سیل کدم که الماری ، میز آرایش و تخت سفید بودن بالشت های تخت با سر تختی  سرخ و پرده ها هم سرخ بودن خانه به رنگ سفید رنگ شده بود کوچ ها هم به رنگ سرخ با بالشت های سرخ شمع های سرخ و سفید به چهار طرف خانه روشن بودن با دیدن ای فضا حالم به هم خورد
خاله عایشه : بچیم تمام بکس هایته همینجه آوردن ای هم کلید هایش لباس برت بکش بپوش که راحت شوی مه رفتم اگر چیزی کار داشتی باز صدا کو
آرزو : خاله عایشه رفت و مه چهار اطراف ره میدیدم دست از دید زدن کشیدم رفتم یک گوشه شیشتم و گریه داشتم چند دقه همتو شیشته بودم که الطاف داخل اتاق شد هیچ سر مه بلند نکدم فهمیدم که همو است دیدم که نزدیکم آمد و گفت
1
الطاف : آرزو لطفاً گریه نکو چرا اتو میکنی چرا هم خوده و هم مره جگرخون میکنی نکو لطفاً
سر مه بلند کده گفتم
آرزو : مه تره جگرخون میکنم یا شما مره جگرخون میکنین الطاف.... سیر آمدیم از همه چیز ، هنوز بیست سال از عمرم نشده که اقدر درد و غم ره میبینم هیچ از جوانیم لذت نبوردم همیشه چشم‌هایم به اشک است او هم تمامش تقصیر تو و پدرم شان است نمیبخشم هیچ کدام تانه نمیبخشم
(الطاف)
دیدم که آرزو آرام شدنی نیست دگه غرض اش نگرفتم یک لباس از الماری گرفته داخل حمام شدم بعد از چند دقه که بیرون شدم دیدم آرام شده بود از بس گریه کده بود به سکسکه افتاده بود رفتم نزدیکش گفتم
— آرزو بخیز خواب شو دگه اقدر گریه نکو که باز فشارت پایین میره از صبح ره که چیزی نخوردی لطفاً بس کو دگه بخاطر مه
دیدم آرزو از جای خود بلند شده و گفت
آرزو : الطاف همرایم کار نداشته باش فهمیدی...با او سیلی که مادرم مره بخاطر تو زد نفرتم در برابر تو دو چند شد هر دردی که مه میکشم مقصر همه اش خودت استی از وقتی همرای تو نامزاد شده بودم تا حالی ره  یک روز خوش ره ندیدم همیشه چشمم به گریان است بخاطر تو هر کس مره هر چیز میگه حتی فامیلم طرفدار تو است....اقدر ازت نفرت دارم که نمیخوایم یک کلمه گپ همرایت بزنم پس لطفاً از مه دور باش
الطاف : آرزو با نفرت زیاد که ده چشمهایش معلوم میشد ای گپ ره گفته و طرف بکس لباس خود رفته یک لباس راحت گرفته برطرف حمام رفت
آرزو بر مه چی گفت یعنی اقدر از مه نفرت داره که حتی نمیخوایه گپ بزنه ولی مه به غیر  از عاشق بودن و خواستن خوشی اش دگه چی کدیم هر کار میکدم که خوش باشه ولی.....
به طرف دروازه حمام دیده دیده دور شده و از اتاق بیرون شدم به موتر شیشته با سرعت رانندگی میکدم خودم هم نمیفهمیدم که کجا میرم فقط میخواستم از گپهای آرزو فرار کنم مگر میشد که فرار کنم همه گپهایش دانه دانه ده سرم میچرخید و مثل خنجر به قلبم فرو میرفت موتر ره یک گوشه استاد کده و پایین شدم به روی زمین شیشته و چیغ زده گفتم
خدایااا چراااا چراااا آرزو از مه نفرت داره مگر مه چی کدیم مه به غیر از خوش بودنش و دوست داشتنش دگه چی کدیم همرایش ، مه فقط میخوایم آرزو از مه باشه و پیش خودم که مثل چشمهایم ازش محافظت کنم آرزوهای دل شه برآورده کده و مثل ملکه ها خوش نگاهش کنم ولی چرا همرایم اتو میکنه چرا خدایا تو خو میفهمی که مه چقدر آرزو ره دوست دارم و بدونش میمرم لطفاً خدایا چی میشه مهر مره به دل آرزو بنداز چون مه بدونش نمیتانم و روزی با ای بی تفاوتی هایش حتماً میمرم چرا مقصر همه کار مره میدانه هر راهی ره امتحان کدم نشد...نمیشه.....نی نمیشه....بعد ازی خیال ای که آرزو عاشقم شوه ره از سرم دور کنم؟؟؟یعنی بعد ازی بدست آوردن دلش ناممکن است؟؟؟؟
چند دقه همونجه شیشته بودم و دلم خیلی گرفته بود چون هوا سرد بود دوباره به موتر بالا شده سر خوده سر چوکی ماندم  و تا صبح چشمهای مه بسته نکدم اصلاً خواب کجا بود
1
بازی های روزگار🍂
قسمت : سی و پنجم

(آرزو)
از حمام بیرون شدم که الطاف نبود یعنی کجا رفته بود هر جای که رفته بود خوب شد امشب به ای اتاق نبود چون نمیخوایم زیر یک سقف همرایش باشم بیزو اگر میبود هم اجازه نمیدادم به ای اتاق خواب شوه بی اندازه خسته بودم رفتم و خواب شدم...
صبح از خواب بیدار شدم که ساعت نو بجه شده بود فکر کنم الطاف هیچ امشب خانه نامده بود دست روی مه شیشته بودم که دروازه تک تک شد رفتم باز کدم که خاله عایشه بود
عایشه : صبح بخیر بچیم بیدار شدی؟
آرزو : صبح بخیر خاله عایشه
عایشه : میبخشی که مزاحم شدم برتان صبحانه آوردم که گشنه نشده باشین
عایشه : تشکر خاله عایشه به زحمت شدین پتنوس ره از دست خاله عایشه گرفتم طرف خاله عایشه دیدم که میخواست چیزی بگویه
آرزو : چیزی میخوایین بگوین خاله عایشه؟
عایشه : بچیم الطاف داخل اتاق است؟
آرزو : نی نیست خاله جان نمیفهمم کجا رفته
عایشه : یعنی شب هیچ اینجه نبود؟
آرزو : نی نبود هیچ نامده
عایشه : کجا رفته باشه؟
آرزو : نمیفهمم خاله جان
آرزو : خاله عایشه با ای گپم میخواست چیزی بگویه ولی نگفت سر تکان داده پایین رفت مه هم صبحانه خوردم چون زیاد گشنه شده بودم نیم ساعت تیر شده بود که دیدم دروازه باز شد و الطاف داخل آمد
به سر تا پایش دیدم که چشمهایش از بی خوابی داد میزد و سرخ شده بودن موهایش پریشان به سر و صورتش افتاده بود ده ای یک شب اقدر تغیر کده بود که مه حیران شدم یعنی بخاطر گپهای که دیشب برش گفتم بیرون شده و هیچ خانه نامد؟
از فکر برآمدم که الطاف وقت حمام رفته بود
همونجه شیشته بودم که چند دقه بعد الطاف از حمام بیرون شد با انگشت‌هایم بازی داشتم و هیچ سر مه بلند نکدم زیر چشمی به طرفش سیل داشتم که موهای خوده خشک میکد یکبار از آینه طرفم سیل کد که حس کدم متوجه نگاه کردن مه به خود شد و مه چشم مه پایین انداختم و دگه طرفش ندیدم بعد ازی که کارش خلاص شد رفت بالای تخت و خواب شد از جایم بلند شده نزدیک کلکین رفتم و بیرون ره سیل داشتم که به موبایلم زنگ آمد رفتم دیدم از شماره پدرم زنگ آمده بود اوکی کده و جواب دادم : بلی
عزیزه : بلی دخترم خوب استی جان مادر
آرزو : بخاطر کار دیشب ازش قهر بودم فقط ده جوابش گفتم : خوب استم
عزیزه : بچیم شب دلم طرفت ناآرام بود امشب هیچ خواب نکدیم ، همرای الطاف خو دوباره جنگ نکدی
آرزو : بر مادرم دروغ گفتم که
— نی نکدیم
عزیزه : خو شکر بچیم زنگ زدم که امروز  بعد از چاشت چاشتی میارم برت گفتم خبر باشی
آرزو : صحی است مادر فهمیدم
عزیزه : قهر استی از مه بچیم؟
آرزو : به طرف الطاف دیدم نمیفهمم که خوابش بورده بود یانی بخاطریکه صدای مره نشنوه به بالکن رفته و گفتم
— خودت بگو مادر نظر به کار دیشب قهر باشم ازت یا نی....ایره خوب فهمیدم که از مه کده الطاف ره دوست داری و از خاطر ازو مره با سیلی زدی چرا مادر مگر مه دختر شما نبودم
عزیزه : بچیم قربانت شوم مه هر چی کدم بخاطر خودت بود نمیخواستم سرت دست بلند کنم ترسیدم از پدرت تا کدام کار نکنه ده حقت گل مادر
آرزو : مادر مه قطع میکنم خداحافظ
عزیزه : بچیم لطفاً از مادرت قهر نباش
آرزو : مادرم پشت موبایل گریه داشت و مه اینجه گریه داشتم
موبایل ره قطع کده و دست مه به دهنم گرفتم تا الطاف صدای گریه مره نشنوه به حمام رفتم و تا جان داشتم گریه کدم چون نمیخواستم الطاف اشک‌های مه ببینه و بر مه ترحم کنه
2👍1
بعد از چاشت شد و مادرم شان چاشتی ره آوردن مادرم با زن کاکایم عمه هاجره ام و زن مامایم آمده بودن بعد از چند دقه شیشتن دوباره رفتن....
(الطاف)
صبح وقتی که از بیرون خانه آمدم مستقیم بالا رفتم تا کسی متوجه آمدنم نشه دروازه اتاق مه باز کدم که آرزو بالای کوچ شیشته بود هیچ طرفش سیل نکده و رفتم حمام بعد از چند دقه بیرون شده و موهای مه خشک میکدم از آینه متوجه آرزو شدم که طرف مه میبینه تا مه متوجه شدم زود چشم های خوده پایین کده و مصروف بازی با انگشت‌های خود شد چون بی حد خسته بودم و چشم هایم از بی خوابی سوزش داشت سرم هم درد میکد سر تخت رفته و خواب شدم...
از خواب بیدار شدم به طرف ساعت دیدم که یک بجه چاشت بود و آرزو داخل اتاق نبود فکر کنم که خاله عزیره آمده بود و آرزو هم پیش مادر خود رفته مه هم از خانه بیرون شده به عزیز زنگ زدم
الطاف : سلام خوب استی عزیر
عزیر : علیکم سلام شاه داماد تو چطور استی؟
الطاف : هیچ خوب نیستم عزیر
عزیر : چی شده بیدرم خیرتی است؟
الطاف : .......
عزیر : اصلاً کجا استی که بیایم پیشت کمی باهم درد دل کنیم چی گفتی؟
الطاف : آدرس ره به عزیر دادم که بعد از نیم ساعت آمده و داخل موتر شیشت چون از عشقم نسبت به آرزو برش گفته بودم و از همه گپهایم خبر بود یگانه همراز و مثل حسام برادر بود بر مه
عزیر : خو لالایم خیرتی است بنال میشنوم؟
الطاف : چیزی نی لالا خلقم بسیار تنگ است زمین و زمان برم جای نمیته

عزیر : نی که باز همرای ینگه جنگ کدی او هم ده ای روز اول عروسی تان......وقتی که سر از حالی گفتگو کدین پس ای یک عمر زندگی ره چی رقم پیش میبرین
الطاف : مه خودم بیخی جام کدیم عزیر هیچ فکرم درست کار نمیته......مه از اول اشتباه کدم که بدون رضایت آرزو همرایش نامزاد شدم عزیر ، اول باید قلب شه بدست آورده او ره از خود میکدم میفهمی دیشب بر مه چی گفت....
بر مه گفت که از تو بی اندازه نفرت دارم گفت از خاطر تو همه همرای مه زشت رفتار میکنن حتی دیشب ده عروس خانه حاضر نمیشد که همرای مه به صالون بره قصد هر کار ره از مه میگیره ای کارهایش خیر ولی تحمل بی تفاوت بودنش نسبت به خود ره ندارم
عزیر : الطاف اقدر زود خوده از دست نتی بیدرم کمی آرزو ره هم درک کو انشاءالله همه چیز خوب خاد شد چون مرد واقعی استی میفهمم ینگه ره خوش نگاه میکنی اول کوشش کو دل شه به دست بیاری کاری کو که او خوش شوه  یعنی به خرید ببرش ، چکر برین بیرون ، یا چیزی که اوره خوشحال میکنه انجام بتی چی بفهمم امثال همی چیز ها تو شوهرش استی شاید از عادت هایش خبر باشی که چی چیزی اوره خوشحال میسازه
الطاف : خنده کده روی مه دور داده دوباره طرف عزیر دیده گفتم
— چی میگی عزیر از روزی که همرایش نامزاد شده بودم تا حالی حتی نمیفهمم که چی ره خوش داره رنگ دلخواهش چی است چی چیزی خوشحالش میکنه اصلاً نمیفهمم چون همیشه که گپ میزدیم همرایم گفتگو میکد که هیچ وقت به ای چیزها نمیماند
عزیر : خیر است که نمیفهمی یک کار دگه کو مثلاً کاری که به نظر خودت اوره خوشحال میسازه انجام بتی مه چی بفهمم دگه خودت میفهمی از هر راه پیش برو ببین چی میشه
الطاف بیدرم دخترا از مردا فقط محبت و توجه میخواین نی اعصاب خرابی و پیشانی ترشی
الطاف : ولی مه کجا اعصاب خرابی کدیم یعنی او همیشه گپهای میزنه که مه عصبانی شوم هر چی میکنم که خوده کنترول کنم اما نمتانم تو هم عادت مه میفهمی
عزیر : بیا خیر باشه الطاف همه چیز خوب میشه وعده میتم برت
الطاف : عزیر با گفتن ای گپ با دست به شانیم زده و گفت
عزیر : حرکت کو لالا که بریم چکر یک ذره دلت دگه شوه
الطاف : نی نمیرم عزیر حوصله هیچ چیز نیست
عزیر : وی اقدر ناز نکو دخترا واری بخیز بخیز از سر جلو زود مه خودم رانندگی میکنم که حالی هردوی ماره تو به کشتن داده داغ زن ره به دل مه مانده و تو ینگه ماره بیوه کنی ههههه
الطاف : از  موتر پایین شده و رفتم به سیت پیش رو پهلوی عزیر شیشتم که عزیر راننده گی میکد تا شب با عزیر به بیرون بودم طرف ساعت دیدم که نو بجه شده بود عزیر ره خانه رسانده مه هم خانه رفتم
(آرزو)
شب شد به اتاق شیشته و مصروف موبایل بودم که دروازه تک تک شد و افرا داخل آمد
افرا : اجازه است ینگه که داخل بیایم؟
آرزو : بیا بیا افرا جان بیزو مام دق آورده بودم
افرا دروازه ره بسته و آمد پهلوی مه سر تخت شیشت چهار طرف ره دیده گفت
افرا : ینگه لالایم کجاست؟
آرزو : نمیفهمم چاشت همینجه خواب بود وقتی مادرم برم چاشتی آورد مه پایین آمدم شاید بیرون رفته فکر کنم جای کار داشت
افرا : خووو
آرزو :  یک چند دقه با افرا قصه کدیم که خاله عایشه بالا غذا آورد
2👍1
تو همیشه
بخشی از من خواهی بود
تازمانی ڪه تپش قلبم ادامه داشته باشه



#Aysoon
یه جایی خوندم نوشته بود :
کسایی که تو سرنوشت هم باشن
به همدیگه برمیگردن شاید دور باشن
شاید دور بشن ، شاید دیر همو پیدا کنن
اما بالاخره به هم میرسن ♡
‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌

#Aysoon
😁1
نت رایگان 𝑴𝒂𝒔𝒕𝒆𝒓
بعد از چاشت شد و مادرم شان چاشتی ره آوردن مادرم با زن کاکایم عمه هاجره ام و زن مامایم آمده بودن بعد از چند دقه شیشتن دوباره رفتن.... (الطاف) صبح وقتی که از بیرون خانه آمدم مستقیم بالا رفتم تا کسی متوجه آمدنم نشه دروازه اتاق مه باز کدم که آرزو بالای کوچ شیشته…
آرزو : گناه مه نبود اصلاً تو بی جای خواب شدی
الطاف : خی که بی جای خواب شدیم دگه مره بان  که سرتخت خواب شوم
آرزو : راستی؟؟؟چقدر خوب منتظر یک فرصت استی
(الطاف)
به گپ آرزو خندیم گرفت طرف دست هایش دیدم که هر دوست خوده محکم گرفته بود
الطاف : پایین اتاق ما اتاق افرا است با ای افتادن ات شاید او هم بیدار شده باشه ههههه
آرزو : .....
الطاف : با اتو افتادن که کدی کجایت افگار شد دستت؟؟ هههههه
آرزو : الطاف خنده نکو سر مه ، تو فکر ته طرف بازوی خود بیگی
الطاف : سیس سیس خنده نمیکنم ههههه
آروز : واااا خی ای چیست هنوز هم خنده داری خو
الطاف : .......
طرف آرزو دیدم که به کف دست خود میبینه از جایم بلند شده و نزدیکش رفتم
— کو ببینم کجایش افگار شده؟
دست آرزو ره گرفته و دیدم که کف دستش سرخ شده و کمی خراشیده شده بود
— سوزش داره؟
آرزو : همم کمی
الطاف : خیره خوب میشه برت چرب کنم؟
آرزو : ضرور نیست خودم میتانم
الطاف : با گفتن ای گپ آرزو از جای خود بلنده شده و حمام رفت مه هم سر کوچ شیشتم طرف بازویم دیدم که هنوز هم درد داشت مچم ای پای بود یا سنگ به ای جسم لاغر و موردنی اش نبینم واقعاً گرنگ است بخاطریکه روی زمین خواب شده بودم تمام جانم شخ مانده بود و درد میکد
(آرزو)
از حمام بیرون شدم دیدم که الطاف گردن خوده مساج میته فکر کنم روی زمین خواب شده بود اتو شده اصلاً بر مه چی خوب اش شده....
داخل اتاق شدم که الطاف متوجه مه شده دست خوده از گردن خود دور کده و حمام رفت
مه هم موهایمه شانه کده به طرف بکس هایم دیدم که از شب عروسی ره یک گوشه مانده گی بود خواستم جم شان کنم ولی حوصله نبود گفتم باشه به پسان که تک تک دروازه شد رفتم باز کدم که خاله عایشه با پتنوس صبحانه آمده بود
عایشه : صبح بخیر بچیم بیدار شدین؟
آرزو : صبح بخیر خاله جان ها بیدار شدم
عایشه : الطاف بیدار نشده بچیم
آرزو : یادم از الطاف آمد که جایش روی زمین هموار بود و مه یادم رفت که جم کنم....
دیدم که چشم خاله عایشه به روی زمین جای خواب الطاف افتاد....
بیزو همه گی میفهمید که همرای الطاف خوش نیستم دگه برم مهم هم نبود که کسی از رابطه ما خبر باشه یا نی
آرزو : حمام است خاله جان
عایشه : خو بچیم
آرزو : خاله عایشه بعد گفتن ای گپ دقیق به طرفم دید دگه چیزی نگفت پتنوس ره داده دوباره پایین رفت مه هم‌ پتنوس ره سر میز ماندم که همو دقه الطاف از حمام بیرون شد طرفش ندیدم رفتم رفتم بکسهای مه باز کدم تا ده اینا مصروف شوم و هم جم شون
الطاف آمد سر کوچ شیشت و گفت
الطاف : آرزو بیا اول صبحانه بخوریم باز پسان مه هم همرایت جم میکنم
آرزو : ضرور نیست خودم میتانم و چیزی هم دلم نمیشه
الطاف : آرزو چرا ضد میکنی بیا بخو که باز فشارت پایین میره بیا بشین که صبحانه بخوریم همو لباسها ره باز مه همرایت جم میکنم روز بیزو دور و‌ دراز است
آرزو : ......
الطاف : لا حول ولا
آرزو : الطاف از جای خود بلند شد و مستقیم آمد بالای سرم
الطاف : بخیز دگه آرزو شِق نکو هله زود تا صبحانه نخوری نمیمانم
آرزو : الطاف دلم نمیشه همرایم غرض نگی
الطاف : نمیخوری؟
آرزو : نی
الطاف : به بار آخر میگم نمیخوری؟
آرزو : گفتممم نی چرا نمیفهمی
الطاف : صحی است خودت خواستی
آرزو : الطاف از بازویم گرفت و به یک حرکت مره از جایم بلند کد
الطاف : بیا بشین دختر آدم واری نانته بخو
به زور مره سر چوکی شاند و بالای سرم استاد شد و مه طرفش سیل داشتم
الطاف : بخو دگه چرا طرف مه سیل داری؟
آرزو : الطاف میگم نمیخورم چرا به گپ نیستی
الطاف : تو به گپ مه استی که مه باشم هممم؟
بخو دگه نانته

آرزو : خوب گشنه هم بودم ولی ده ننگ بند مانده بودم بخاطر که از بحث کدن هم خسته شده بودم یک دو لقمه خوردم چون سرم نفهمه از جایم بلند شدم ولی بسیار مزه دار بود
الطاف : بشین کجا میری ای چی قسم نان خوردن بود هیچ چیز نخوردی مقصد مره بازی دادی
آرزو : سیر کدم سیررر دگه دلم نمیشه
پیش خود گفتم دروغ گفتم سیر نکدیم بخیز برو بیرون که مه راحت نان مه بخورم....
ده حالی که گشنه مانده بودم و چی تخم مزه داری پخته بود خاله عایشه
ده قصه نشدم رفتم دوباره به کارم مصروف شدم الطاف هم چیزی نگفت و مصروف خوردن شد
چند دقه بعد الطاف غذای خوده خورده رفت پایین و مه یک ذره آزاد شدم دیدم که پایین رفته مه هم رفتم پتنوس ره دیدم که کل تخم ره خورده بود فقط یک توته نان خشک مانده بود بس ده دلم گفتم زهرت شوه یک ذره خو برم میماندی از دیروز ره که گشنه بودم
مام مجبور شدم نان خشک ره گرفته و خوردم از هیچ کده خوب بود
بلاخره تمام لباس های مه ده الماری جا به جا کدم و کارم خلاص شد...
👍1
نت رایگان 𝑴𝒂𝒔𝒕𝒆𝒓
آرزو : گناه مه نبود اصلاً تو بی جای خواب شدی الطاف : خی که بی جای خواب شدیم دگه مره بان  که سرتخت خواب شوم آرزو : راستی؟؟؟چقدر خوب منتظر یک فرصت استی (الطاف) به گپ آرزو خندیم گرفت طرف دست هایش دیدم که هر دوست خوده محکم گرفته بود الطاف : پایین اتاق ما اتاق…
(الطاف)
صبحکی هر چی آرزو ره گفتم که صبحانه بخو ولی او شِق کده بود مه هم بزور سر کوچ شاندم اش‌ او هم یک دولقمه خورده بلند شد زیر چشمی طرفش سیل داشتم که چقدر گشنه بود ‌و میخواست دگه هم بخوره ولی ده ننگ بند مانده بود دوباره هر چی اسرار کدم اما رفت مه هم سیر شده بودم ولی حالی که آرزو شِق کده بود مه هم تخم باقی مانده ره تمام شه خوردم و فقط یک ذره نان خشک ماندم خلاص از اتاق بیرون شده و پیش خود گفتم حالی که شِق کدی پس تنها همو نان خشک ره بخو ههههه
از خانه بیرون شده و جای کار داشتم دیگر خانه آمدم بالا میرفتم که مادرم از عقب صدایم کد
عایشه : الطاف بچیم
الطاف : رویمه دور داده و گفتم بلی مادر جان
که دیدم نزدیکم آمد چند دقه طرفم دیده و گفت
عایشه : بچیم بین تو و آرزو چی گپ است؟
الطاف : چیز نی مادر جان چرا؟
عایشه : امشب روی زمین خواب شده بودی؟
الطاف : از گپ مادرم متعجب شدم ازی که مه به اتاق روی زمین خواب بودم تنها مه و آرزو خبر بودیم مادرم از کجا خبر شده نی که آرزو برش گفته
الطاف : نی مادر جان سر تخت چرا؟
عایشه : امروز برتان صبحانه آوردم دیدم که روی زمین جای خواب هموار بود نی که سرتخت خواب نمیشی؟
الطاف : حیران بودم به جواب مادرم چی بگویم
عایشه : بچیم هر مشکل که بین تان است حل کنین هر چی است زیاد کشش نتین زندگی با جنگ و گفتگو پیش نمیره
الطاف : مادرم با گفتن ای گپ رفت و مه با عصبانیت بالا رفتم پیش آرزو
حتماً تو گفتی آرزو هر چی است بین خودما است نفر سوم ره چرا خبر میکنی
دروازه ره به شدت باز کدم که آرزو تکان خورد
(آرزو)
دیگر بود و مه به اتاق مصروف موبایل بودم که دروازه به شدت باز شد و الطاف داخل آمد دروازه ره بسته کده آمد طرف مه
الطاف : آرزو صبحکی مادرم اینجه آمده بود؟
آرزو : ها آمده بود چرا؟
الطاف : چی گفتی باز برش؟
آرزو : چی ره چی گفتم؟؟؟
الطاف : یعنی صبحکی که آمد اتاق ره ندید که مه کجا خواب شده بودم؟
آرزو : دید یعنی اصلاً یادم نبود جای خواب تره جم کنم که چشم مادرت به روی زمین افتاد فقط گفت الطاف کجا است و دقیق جای که روی زمین هوار شده بود ره دید خلاص دگه چیزی نگفت و رفت
الطاف : خلاص؟؟؟؟دگه چی ره باید میدید که اتو دل جم گفته میری نمیماندی که مادرم اتاق ره میدید آرزو اینالی مه گپ ره چی رقم جم کنم؟؟؟؟
آرزو : مگم دروغ است که بین ما چیزی نیست؟
الطاف : آرزو هر چی که است بین خودما باشه ضرور نیست که پیش همه گی رفته جار بزنی
آرزو : مه خو نگفتیم به خاله عایشه که سر مه قهر استی خودش فامید یعنی از روز عروسی و خوش نبودن مه خبر نیست
الطاف : لا حول ولا بخدا آرزو ده اتاق هر رقم رویه میکنی مهم نیست ولی پیش روی کسی پیشانی ته سر مه ترش نمیگیری فهمیدی بیرون از اینجه مثل شوهرت همرایم رویه میکنی بخدا قسم اگر کسی از رابطه ما بوی ببره باز مه همرایت میفهمم
آرزو : به جوابش چیزی نگفتم و فقط سر تکان دادم
و او هم رفت سر کوچ شیشت و مصروف لپتاپ خود شد
آرزو : آمده سر مه اکت داره فکر نکو که مه ازت میترسم نو طرفش قواره میکدم که......
الطاف سرخورده بلند کده و گفت
الطاف : چیزی گفتی؟؟
آرزو : نی نی
الطاف : ولی مه فهمیدم
پس روی خوده دور داده و مصروف کار خود شد مه آهسته گفتم ای چی رقم فهمید گوش است یا کدام چیزی دگه
(الطاف)
رفتم سر کوچ شیشتم که آرزو چیزی گفت و از گوش مه دور نماند طرفش دیدم نو میخواست قواره کنه به ای کارش هم خندیم گرفته بود و هم اعصابم خراب بود ولی خنده نکدم تا سیاستم خراب نشه....
بازی های روزگار🍂
قسمت : سی و هفتم

(آرزو)
روزها همی رقم تیر میشد از روز عروسی مه و الطاف یک هفته تیر شده بود و الطاف هر قدر با مه خوب رویه میکد ولی مه برش روی خوش نشان نمیدادم
امروز از خواب بیدار شدم که الطاف نبود و رفته بود وظیفه مه هم دست رویمه ششته رفتم پایین پیش افرا شان
آرزو : سلام صبح بخیر
افرا : صبح بخیر ینگه جان بیا بشین
آرزو : رفتم پیش افرا که ده حال نوشته کدن چیزی بود و اعصابش هم خراب
آرزو : چی نوشته داری افرا؟
افرا : کورس ریاضی میرم ینگه کارخانگی مه نوشته دارم یک جای بند ماندیم هر چی فکر میکنم  هیچ حل نمیشه
آرزو : بیار یک بار مه ببینم شاید حل بتانم
کتابچه  ره از پیشش گرفتم و دیدم که سوال از بخش معادلات بود چون مه صنف یازده ای بخش ره خوانده بودم یاد داشتم و افرا هم امسال صنف دوازده میشد ولی به گفتی خودش ده ریاضی ضعیف بود
افرا جان ای سوال ره یاد دارم باش مه برت حلش میکنم...
چند دقه بعد حل کده و کتابچه ره به افرا دادم
افرا : راستی ینگه جواب شه صحی کشیدی ببین همی جواب ده کتاب هم است آفرین به ینگه لایق مه
آرزو : خنده کده و چیزی نگفتم
افرا : ینگه ازی که دگه مکتب نرفتی حیف شد چقدر کم مانده بود اگر نی امسال امتحان کانکور میدادی باور کو خیلی با استعداد استی
آرزو : چی کنیم دگه افرا جان ده ای زمان دختر به دل خود نیست هر چی که فامیل گفت باید همو شوه
آرزو : افرا یک دقه چپ بود ولی بعد مثل ای که چیزی یادش آمده چیغ زده گفت
افرا : رااستیییی ینگه...
آرزو : از چیغ اش تکان خوردم که افرا زبان خوده دندان گرفته گفت
افرا ؛ میبخشی ینگه ترساندم ات ساری
آرزو : خیره افرا جان گپی نیست بگو گپ ته
افرا : ینگه گفتم مه بیزو کورس ریاضی میرم اگر تو هم میخایی بیا هردویما یکجای میریم چی گفتی
آرزو : چند دقه پیش خود فکر کده گفتم
— ولی مه ریاضی ره یاد دارم افرا یعنی کدام مشکلی ده ریاضی ندارم بیزو کجا مکتب یا پهنتون میرم که بخوانم به دردم بخوره
افرا : وقتی که ریاضی ره یاد داری مشکلی نیست خی یکجایی میریم انگلیسی میخانیم چون انگلیسی ره هر چقدر یاد داشته باشیم خوب است چی گفتی؟
آرزو : یک چند دقه چرت زده پیش خود گفتم گپ افرا هم درست است ولی مره الطاف نخاد اجازه بته یعنی میمانه که برم؟
افرا : ینگه صدای مه میشنوی ده چرت رفتی
آرزو : از فکر بیرون شده و به افرا دیدم
— چیزی گفتی افرا جان؟
افرا : گفتم کورس انگلیسی همرایم میری؟
آرزو : نمیفهمم مه خو خوش دارم ولی اگر الطاف  اجازه بته
افرا : اجازه میته ینگه یکبار همرایش گپ بزن اگر به گپت نکد باز مادر مه پیش میکنم
آرزو : به گپ افرا خندیده و گفتم
— باش شب الطاف بیایه همرایش گپ میزنم که همو دقه خاله عایشه آمد
عایشه : ده چی مره پیش میکنین شما دونفر
آرزو : صبح بخیر خاله جان
عایشه : صبح بخیر بچیم
افرا : چیزی نی مادر گپ بین مه و  آرزو بود
عایشه : خو از دست شما هههه
— راستی آرزو بچیم صبحانه نخوردی تا حالی؟
آرزو : نی خاله جان میرم حالی میخورم
عایشه : باش بچیم تو بشین حوریه ره میگم که برت تیار کنه
آرزو : خاله عایشه رفت روبه طرف افرا کده گفتم — حوریه کی است افرا ؟
افرا : خاله که خانه ما کار میکنه یعنی روزهای که ضرورت باشه میایه چون تو ده ای یک هفته به اتاقت میبودی متوجه نشدی
آرزو : خووو خی چند دقه بعد خاله حوریه با پتنوس داخل خانه شد بلند شده زود پتنوس ره از دستش گرفتم چون از مه کده کلان بود و خوش نداشتم پیش روی مه بانه
آرزو : مره خاله جان مه میگیرم تشکر به زحمت شدین
حوریه : زحمت چی دخترم وظیفه ام بود نوش جانت
آرزو : به جوابش لبخند زده و مصروف خوردن شدم بعد از خوردن صبحانه افرا ره گفتم که تمام خانه ره بر مه نشان بته به ای یک هفته که مه اینجه بودم از اتاق بیرون نمیشدم چون میشرمیدم و صحی عادت نکده بودم
با افرا به دهلیز رفتیم که چهار اتاق داشت یک اتاق ره نشان داد که مربوط مادر و پدرش میشد یکی هم از حسام و یک اتاق هم از خودش بود و یکی هم صالون که ما شیشته بودیم بالا رفتیم که روبروی اتاق مه او مهمان خانه بود و یک راه زینه ده دهلیز بود که به بام راه داشت
افرا : ینگه  بیا بریم یک دقه حویلی که حویلی ره هم نشانت بتم
آرزو : با افرا رفتیم حویلی ، حویلی کلان و مقبول بود نزدیک بهار هم بود درخت‌ها شکوفه کرده  بود و حویلی ره بسیاار مقبول کده بود یک طرف گل ها هم بودن بی اندازه گل خوشم میایه بین حویلی یک دانه آبشار هم بود یک گوشه حویلی که مربوط به موتر میشد سه موتر داشتن که یکی از الطاف بود یکی از حسام و دگیش از کاکاشریف ولی تنها موتر حسام داخل حویلی بود چون حسام همرای کاکاشریف وظیفه رفته بود
آرزو : تا چاشت با افرا پیش آبشار شیشته بودیم و قصه داشتیم که خاله عایشه صدا کد تا نان چاشت ره بخوریم و رفتیم داخل....
(الطاف)
👍1
2025/10/25 07:03:13
Back to Top
HTML Embed Code: