#داستان مریم وعباس
#قسمت پنجاه وهشت
چند دقیقه بعد مریم زنگ زد و جدی گفت عباس از اینجا برو من تصمیمم رو گرفتم دیگه هیچی مثل سابق نمیشه..
آخ که دلم برای صداش هم تنگ شده بود گفتم قربون صدات بشم من همون عباسم که هر طور بود تو رو به دست آوردم الان هم فکر طلاق رو از ذهنت بیرون بیار، تو خواب ببینی من طلاقت بدم..
مریم خونسرد جواب داد نیازی به تو و اومدنت نیست، دادگاه طلاق من رو میده..
گفت و گوشی رو قطع کرد
من این لحن مریم رو تا حالا ندیده بودم .. پاهام رمق حرکت نداشت .
به سمت خونه برگشتم و از بابا خواستم همین الان زنگ بزنه و صحبت کنه.. بابا تلویزیون رو خاموش کرد و کامل برگشت به طرفم و گفت الان که این اتفاقها افتاده راحت تر میتونم حرف دلم رو بزنم . اون برگرده هم برای بچه ات مادر نمیشه.. هر وقت پسرت رو بغل کنه قلبش آتیش میگیره..
بلند شد و چند تا آروم زد روی شونه ام و گفت بزار بره اون دخترم مادر بچه ی خودش بشه ..
نفسم بالا نمیومد .. یک لحظه تصور کردم مریم جدا بشه و با کس دیگه ای ازدواج کنه من حتما میمیرم و اجازه ی همچین کاری رو نمیدم ..
بابا به سمت حیاط رفت و همون لحظه مامان وارد خونه شد . خوشحال بود و از پسرم تعریف میکرد . رو به روم نشست و گفت فکر نمیکردم اینقدر بابای بی ذوقی باشی .. از ظهر نیومدی پسرت رو ببینی ..
حوصله ی حرف زدن نداشتم همونجا دراز کشیدم و گفتم صبح میرم میبینمش..
تمام شب به زندگیم فکر میکردم که خیلی راحت داره از هم میپاشه.. نزدیکی های صبح خوابم برده بود که با تکونهای مامان از خواب پریدم ..
مامان تا چشمهام رو باز کردم نگران گفت کلید خونه ی نرگس رو داری؟ هر چی زنگ میزنم باز نمیکنه ..
دستی به صورتم کشیدم و گفتم حتما خوابه نشنیده .. بزار خودمم بیام کلید دارم ..
با هم به خونه ی نرگس رفتیم .. در رو که باز کردم رختخواب وسط اتاق بود و خبری از نرگس نبود .. در دستشویی و حمام رو زدم اونجا هم نبود .. نه بچه نه نرگس ، هیچ کدوم نبودند ..
سریع شماره موبایلش رو گرفتم.. خاموش بود ..
مامان محکم زد پشت دستش و گفت دیدی گفتم بچه رو بهش نده ، فرار کرده...
بلند داد زدم کجا فرار کرده؟ کجا رو داره که بره؟ حتما بچه حال ندار بوده برده دکتر ، شایدم رفته چیزی بخره ..
مامان زد وسط سینم و گفت اینقدر احمق نباش اگر یکی از اینا بود میتونست به ما زنگ بزنه .. فکر کن ببین کجا میتونه بره ، برو دنبالش تا دیر نشده .. اصلا همین الان برو شکایت کن .. بگو بچم رو دزدیده ..
یاد اشک نرگس افتادم .. حرف مامان درست بود و نرگس پسرم رو دزدیده بود ..
با آقا موسی صحبت کردم خبری نداشت .. تو تهران کسی رو نداشت مادرش هم خبر نداشت که این بارداره و مطمئن بودم اونجا نمیره ...
⠀الله را فراموش نکنید
@Faghadkhada9
#قسمت پنجاه وهشت
چند دقیقه بعد مریم زنگ زد و جدی گفت عباس از اینجا برو من تصمیمم رو گرفتم دیگه هیچی مثل سابق نمیشه..
آخ که دلم برای صداش هم تنگ شده بود گفتم قربون صدات بشم من همون عباسم که هر طور بود تو رو به دست آوردم الان هم فکر طلاق رو از ذهنت بیرون بیار، تو خواب ببینی من طلاقت بدم..
مریم خونسرد جواب داد نیازی به تو و اومدنت نیست، دادگاه طلاق من رو میده..
گفت و گوشی رو قطع کرد
من این لحن مریم رو تا حالا ندیده بودم .. پاهام رمق حرکت نداشت .
به سمت خونه برگشتم و از بابا خواستم همین الان زنگ بزنه و صحبت کنه.. بابا تلویزیون رو خاموش کرد و کامل برگشت به طرفم و گفت الان که این اتفاقها افتاده راحت تر میتونم حرف دلم رو بزنم . اون برگرده هم برای بچه ات مادر نمیشه.. هر وقت پسرت رو بغل کنه قلبش آتیش میگیره..
بلند شد و چند تا آروم زد روی شونه ام و گفت بزار بره اون دخترم مادر بچه ی خودش بشه ..
نفسم بالا نمیومد .. یک لحظه تصور کردم مریم جدا بشه و با کس دیگه ای ازدواج کنه من حتما میمیرم و اجازه ی همچین کاری رو نمیدم ..
بابا به سمت حیاط رفت و همون لحظه مامان وارد خونه شد . خوشحال بود و از پسرم تعریف میکرد . رو به روم نشست و گفت فکر نمیکردم اینقدر بابای بی ذوقی باشی .. از ظهر نیومدی پسرت رو ببینی ..
حوصله ی حرف زدن نداشتم همونجا دراز کشیدم و گفتم صبح میرم میبینمش..
تمام شب به زندگیم فکر میکردم که خیلی راحت داره از هم میپاشه.. نزدیکی های صبح خوابم برده بود که با تکونهای مامان از خواب پریدم ..
مامان تا چشمهام رو باز کردم نگران گفت کلید خونه ی نرگس رو داری؟ هر چی زنگ میزنم باز نمیکنه ..
دستی به صورتم کشیدم و گفتم حتما خوابه نشنیده .. بزار خودمم بیام کلید دارم ..
با هم به خونه ی نرگس رفتیم .. در رو که باز کردم رختخواب وسط اتاق بود و خبری از نرگس نبود .. در دستشویی و حمام رو زدم اونجا هم نبود .. نه بچه نه نرگس ، هیچ کدوم نبودند ..
سریع شماره موبایلش رو گرفتم.. خاموش بود ..
مامان محکم زد پشت دستش و گفت دیدی گفتم بچه رو بهش نده ، فرار کرده...
بلند داد زدم کجا فرار کرده؟ کجا رو داره که بره؟ حتما بچه حال ندار بوده برده دکتر ، شایدم رفته چیزی بخره ..
مامان زد وسط سینم و گفت اینقدر احمق نباش اگر یکی از اینا بود میتونست به ما زنگ بزنه .. فکر کن ببین کجا میتونه بره ، برو دنبالش تا دیر نشده .. اصلا همین الان برو شکایت کن .. بگو بچم رو دزدیده ..
یاد اشک نرگس افتادم .. حرف مامان درست بود و نرگس پسرم رو دزدیده بود ..
با آقا موسی صحبت کردم خبری نداشت .. تو تهران کسی رو نداشت مادرش هم خبر نداشت که این بارداره و مطمئن بودم اونجا نمیره ...
⠀الله را فراموش نکنید
@Faghadkhada9
😢1
#داستان مریم و عباس
#قسمت پنجاه ونه
"نرگس"
وقتی شیر میخورد نگاهش میکردم . خدای من چقدر کوچولو بود .. چقدر به نظرم ضعیف و ناتوان بود. ته دلم یه جور خاصی میسوخت.. دلم برای پسرم میسوخت که قراره بی مادر بزرگ بشه .. اگه زن عباس اذیتش کنه چی؟ میگن پسر بچه ها شیطون میشن .. اگه شیطنت کرد و نامادریش کتکش بزنه چی؟؟
اشکهام رو با آستینم پاک کردم و آروم بچه رو گذاشتم روی تشک .. خسته بودم ولی نمیتونستم از بچه ام چشم بردارم . تک تک اعضای صورتش رو تو ذهنم حک میکردم . کنارش دراز کشیدم دست کوچولوش رو تو دستم گرفتم . چشمم به ساعت افتاد . چرا عقربه ها اینقدر با عجله حرکت میکنند .. و چند ساعت دیگه یک روز از سه روز کم میشه .
فکری مثل برق از ذهنم گذشت چرا من باید از جگر گوشه ام جدا بشم .. چرا یک عمر پسرم بی مادر بمونه ، بخاطر قرار بین چند تا آدم دیگه ..
پسرم تکون خورد و گریه کرد دوباره بهش شیر دادم و هر بار که سینه ام رو می مکید تو تصمیمم راسخ تر میشدم ..
همین که بچه رو از خودم جدا کردم کیف پولم رو نگاه کردم اونقدری بود که بتونم خودم رو برسونم به شهرمون..
ساکم رو برداشتم و وسایلم رو جمع کردم و زنگ زدم آژانس .. نیم ساعت بعد رسیدم ترمینال .. با بچه تو بغلم و ساک روی دوشم سختم بود ولی هر قدمی که برمیداشتم بچه ام رو محکمتر به سینه ام فشار می دادم و لذتش سختیها رو از یادم میبرد ..
بلیط گرفتم و ساعت هفت سوار اتوبوس شدم .. همون لحظه موبایلم رو خاموش کردم ..
گرسنه ام بود و دعا دعا میکردم مامان ناهار پخته باشه ..
ساعت یک رسیدم به شهرمون و قبل از رفتن به خونه چکی که عباس داده بود رو نقد کردم و راهی خونه شدم ..
بیشتر از یکسال بود که به شهرمون نیومده بودم وقتی ماشین پیچید توی کوچمون قلبم محکمتر میکوبید .. از برخورد مامان میترسیدم ..
پایین در حیاط رو با پا هول دادم و باز شد .. هنوز مامان این درست نکرده .. وارد حیاط شدم .. مامان کنار شیر آب لباسش رو میشست .. با شنیدن صدا سرش رو بلند کرد و با دیدن من بلند شد ..
همونجا ایستادم و سلام دادم .. مامان با دیدنم بچه بغلم ، خشکش زده بود .. بعد از چند لحظه ، آروم اومد طرفم و گفت نرگس مادر .. چه بی خبر اومدی ..
رسید روبه روم و نگران پرسید این بچه مال کیه؟
لبخندی زدم و گفتم خسته از راه رسیدم نمیزاری بیام تو .. اونجا حرف بزنیم ..
مامان خم شد صورتم رو بوسید و گفت چرا بیا تو .. تا بشینی برات چای میارم ..
به سمت اتاق که میرفتم گفتم مامان یه کمم نون بیار ضعف دارم ..
همین که کفشهام رو درآوردم ولو شدم روی زمین .. چند دقیقه بعد مامان با سینی چای و نیمرو و نان وارد شد ..
سینی رو زمین گذاشت و خم شد روی بچه و دوباره پرسید بچه کیو آوردی ؟
⠀الله را فراموش نکنید
@Faghadkhada9
#قسمت پنجاه ونه
"نرگس"
وقتی شیر میخورد نگاهش میکردم . خدای من چقدر کوچولو بود .. چقدر به نظرم ضعیف و ناتوان بود. ته دلم یه جور خاصی میسوخت.. دلم برای پسرم میسوخت که قراره بی مادر بزرگ بشه .. اگه زن عباس اذیتش کنه چی؟ میگن پسر بچه ها شیطون میشن .. اگه شیطنت کرد و نامادریش کتکش بزنه چی؟؟
اشکهام رو با آستینم پاک کردم و آروم بچه رو گذاشتم روی تشک .. خسته بودم ولی نمیتونستم از بچه ام چشم بردارم . تک تک اعضای صورتش رو تو ذهنم حک میکردم . کنارش دراز کشیدم دست کوچولوش رو تو دستم گرفتم . چشمم به ساعت افتاد . چرا عقربه ها اینقدر با عجله حرکت میکنند .. و چند ساعت دیگه یک روز از سه روز کم میشه .
فکری مثل برق از ذهنم گذشت چرا من باید از جگر گوشه ام جدا بشم .. چرا یک عمر پسرم بی مادر بمونه ، بخاطر قرار بین چند تا آدم دیگه ..
پسرم تکون خورد و گریه کرد دوباره بهش شیر دادم و هر بار که سینه ام رو می مکید تو تصمیمم راسخ تر میشدم ..
همین که بچه رو از خودم جدا کردم کیف پولم رو نگاه کردم اونقدری بود که بتونم خودم رو برسونم به شهرمون..
ساکم رو برداشتم و وسایلم رو جمع کردم و زنگ زدم آژانس .. نیم ساعت بعد رسیدم ترمینال .. با بچه تو بغلم و ساک روی دوشم سختم بود ولی هر قدمی که برمیداشتم بچه ام رو محکمتر به سینه ام فشار می دادم و لذتش سختیها رو از یادم میبرد ..
بلیط گرفتم و ساعت هفت سوار اتوبوس شدم .. همون لحظه موبایلم رو خاموش کردم ..
گرسنه ام بود و دعا دعا میکردم مامان ناهار پخته باشه ..
ساعت یک رسیدم به شهرمون و قبل از رفتن به خونه چکی که عباس داده بود رو نقد کردم و راهی خونه شدم ..
بیشتر از یکسال بود که به شهرمون نیومده بودم وقتی ماشین پیچید توی کوچمون قلبم محکمتر میکوبید .. از برخورد مامان میترسیدم ..
پایین در حیاط رو با پا هول دادم و باز شد .. هنوز مامان این درست نکرده .. وارد حیاط شدم .. مامان کنار شیر آب لباسش رو میشست .. با شنیدن صدا سرش رو بلند کرد و با دیدن من بلند شد ..
همونجا ایستادم و سلام دادم .. مامان با دیدنم بچه بغلم ، خشکش زده بود .. بعد از چند لحظه ، آروم اومد طرفم و گفت نرگس مادر .. چه بی خبر اومدی ..
رسید روبه روم و نگران پرسید این بچه مال کیه؟
لبخندی زدم و گفتم خسته از راه رسیدم نمیزاری بیام تو .. اونجا حرف بزنیم ..
مامان خم شد صورتم رو بوسید و گفت چرا بیا تو .. تا بشینی برات چای میارم ..
به سمت اتاق که میرفتم گفتم مامان یه کمم نون بیار ضعف دارم ..
همین که کفشهام رو درآوردم ولو شدم روی زمین .. چند دقیقه بعد مامان با سینی چای و نیمرو و نان وارد شد ..
سینی رو زمین گذاشت و خم شد روی بچه و دوباره پرسید بچه کیو آوردی ؟
⠀الله را فراموش نکنید
@Faghadkhada9
👍1
#داستان مریم و عباس
#قسمت شصت
تمام ماجرا رو تعریف کردم
مامان با چشمهای از حدقه در اومده تو سکوت به حرفهام گوش میکرد هر لحظه منتظر بودم جیغ و داد کنه.. ولی برعکس انتظارم اشکش از گوشه ی چشماش سرازیر شد و گفت الهی بمیرم بخاطر من این کار رو کردی کاش میمردم و این روزها رو نمیدیدم
منم پابه پای مامان گریه کردم با صدای گریه بچه آروم شدم و بغلش کردم و شیر دادم .
مامان صورتش رو پاک کرد و گفت این بچه رو بدبخت کردی.. چجوری میخواهی بزرگش کنی ؟مثل خودت با سختی باید زندگی کنه .. کاش میزاشتی پیش باباش میموند ..
کمی پول از کیفم در آوردم و گرفتم طرف مامان و گفتم برای خونه وسایل بخره ..
مامان نفس بلندی کشید و گفت نرگس .. نرگس ..
میون حرفش پریدم و گفتم سه تایی زندگی میکنیم .. تو پسرم رو نگه میداری و منم یه کاری رو شروع میکنم .. تو این مدت که تو تولیدی کار کردم کمی خیاطی یاد گرفتم شروع میکنم به خیاطی کردن ..
مامان گفت مردم نمیگن این بچه رو از کجا آوردی؟؟
با بیحالی دراز کشیدم و گفتم دیگه واسم مهم نیست من که کار خلافی نکردم ..
مامان صداش رو کمی برد بالا و گفت کار خلافی نکردی؟؟ بچه ی مردم رو دزدیدی .. اگر پیدات کنند چی کار میکنی؟ هم بچه رو ازت میگیرن هم ..
حرفش رو ادامه نداد .. چشمهام رو بستم و آروم گفتم پیدا نمیکنند خیالت راحت ..
اون روز مامان کلی مواد غذایی خرید و شام خوشمزه ای درست کرد .. دیگه هم حرفی نزد ..
تمام شب به عباس فکر میکردم حتما تا الان همه جا رو گشته ..
روز بعد تلفنم رو روشن کردم که به آقا موسی زنگ بزنم تا وسایلم رو به سمساری بفروشه و پول پیش خونه رو حساب و کتاب کنه و بریزه به حسابم ..
بالای صد بار عباس بهم زنگ زده بود و چند تا پیام ..
تو تمام پیامهاش التماس کرده بود که بچه رو برگردونم هر چی بخوام بهم میده..
دلم براش سوخت .. منم خودخواهی کرده بودم .. حالا عباس رو از بچه اش جدا کرده بودم .. دلم طاقت نیاورد و به عباس پیام دادم
(من برگشتم شهرمون چون نمیخوام از بچه ام جدا بشم نه سه روز ، نه سه سال بلکه تمام عمر دلم میخواد کنارم باشه .. قول میدم تمام پولت رو بهت برگردونم ولی پسرم رو از من دور نکن )
همین که پیام رو فرستادم عباس زنگ زد .. تا تماس رو برقرار کردم عباس داد زد نرگس به خدا میکشمت .. بچه ی من رو بی خبر بردی نمیگی من از دیروز چی کشیدم .. از جات تکون نمیخوری همین الان میام دنبال پسرم ..
آروم گفتم من پسرم رو نمیدم بهت .. اگه بهت خبر دادم چون دلم نیومد تو رو از بچه ات بی خبر بزارم تو چطور راضی میشی من تمام عمرم مثل این یک روز تو، بی خبر و نگران پسرم باشم ..
عباس چند ثانیه سکوت کرد و گفت آدرس رو برام بفرس دارم میام ....
#ادامه داردالله را فراموش نکنید
@Faghadkhada9
#قسمت شصت
تمام ماجرا رو تعریف کردم
مامان با چشمهای از حدقه در اومده تو سکوت به حرفهام گوش میکرد هر لحظه منتظر بودم جیغ و داد کنه.. ولی برعکس انتظارم اشکش از گوشه ی چشماش سرازیر شد و گفت الهی بمیرم بخاطر من این کار رو کردی کاش میمردم و این روزها رو نمیدیدم
منم پابه پای مامان گریه کردم با صدای گریه بچه آروم شدم و بغلش کردم و شیر دادم .
مامان صورتش رو پاک کرد و گفت این بچه رو بدبخت کردی.. چجوری میخواهی بزرگش کنی ؟مثل خودت با سختی باید زندگی کنه .. کاش میزاشتی پیش باباش میموند ..
کمی پول از کیفم در آوردم و گرفتم طرف مامان و گفتم برای خونه وسایل بخره ..
مامان نفس بلندی کشید و گفت نرگس .. نرگس ..
میون حرفش پریدم و گفتم سه تایی زندگی میکنیم .. تو پسرم رو نگه میداری و منم یه کاری رو شروع میکنم .. تو این مدت که تو تولیدی کار کردم کمی خیاطی یاد گرفتم شروع میکنم به خیاطی کردن ..
مامان گفت مردم نمیگن این بچه رو از کجا آوردی؟؟
با بیحالی دراز کشیدم و گفتم دیگه واسم مهم نیست من که کار خلافی نکردم ..
مامان صداش رو کمی برد بالا و گفت کار خلافی نکردی؟؟ بچه ی مردم رو دزدیدی .. اگر پیدات کنند چی کار میکنی؟ هم بچه رو ازت میگیرن هم ..
حرفش رو ادامه نداد .. چشمهام رو بستم و آروم گفتم پیدا نمیکنند خیالت راحت ..
اون روز مامان کلی مواد غذایی خرید و شام خوشمزه ای درست کرد .. دیگه هم حرفی نزد ..
تمام شب به عباس فکر میکردم حتما تا الان همه جا رو گشته ..
روز بعد تلفنم رو روشن کردم که به آقا موسی زنگ بزنم تا وسایلم رو به سمساری بفروشه و پول پیش خونه رو حساب و کتاب کنه و بریزه به حسابم ..
بالای صد بار عباس بهم زنگ زده بود و چند تا پیام ..
تو تمام پیامهاش التماس کرده بود که بچه رو برگردونم هر چی بخوام بهم میده..
دلم براش سوخت .. منم خودخواهی کرده بودم .. حالا عباس رو از بچه اش جدا کرده بودم .. دلم طاقت نیاورد و به عباس پیام دادم
(من برگشتم شهرمون چون نمیخوام از بچه ام جدا بشم نه سه روز ، نه سه سال بلکه تمام عمر دلم میخواد کنارم باشه .. قول میدم تمام پولت رو بهت برگردونم ولی پسرم رو از من دور نکن )
همین که پیام رو فرستادم عباس زنگ زد .. تا تماس رو برقرار کردم عباس داد زد نرگس به خدا میکشمت .. بچه ی من رو بی خبر بردی نمیگی من از دیروز چی کشیدم .. از جات تکون نمیخوری همین الان میام دنبال پسرم ..
آروم گفتم من پسرم رو نمیدم بهت .. اگه بهت خبر دادم چون دلم نیومد تو رو از بچه ات بی خبر بزارم تو چطور راضی میشی من تمام عمرم مثل این یک روز تو، بی خبر و نگران پسرم باشم ..
عباس چند ثانیه سکوت کرد و گفت آدرس رو برام بفرس دارم میام ....
#ادامه داردالله را فراموش نکنید
@Faghadkhada9
❤2👌1
ثروت چیست؟
*هر چیزی که به شما اضافه میشود و اضافه شدن آن وضعیت موجود شما را بهتر میکند،" ثروت" نامیده میشود*.
*پس برخلاف تصور عموم مردم، ثروت "فقط پول" نیست "درک شما" ، "حس شما" ، "آرامش و آسایش" شما، "سلامتی شما،" "ارتباطات خوب شما" ، خانوادهی "شاد و موفق شما" ، "حس خوب دیگران دربارهی شما" ،"دلشادی" دیگران از دیدار شما، "دلتنگی" دیگران در غیاب شما، احساسات غرورانگیز از یادآوری "خاطرات شیرین و قهرمانانه" شما،" احساس لذت در گفتگو با دوستان قدیمی و یکدل"،" اعتماد و مشاوره دیگران "با شما و نظایر آن،*
*" ثروتهای ارزشمند* *زندگیتان" هستند.*
*اگر به حساب کارتی شما "پول،" به حساب مغزی شما "علم و آگاهی"، به حساب اجرایی شما "کردار نیک" و "انساندوستانه "و به زندگی شما "فرصت کمک به دیگران،" اضافه شود...*
*شما یک انسان:*
*"ارزشمند و ثروتمند" هستید*⚘️الله را فراموش نکنید
@Faghadkhada9
*هر چیزی که به شما اضافه میشود و اضافه شدن آن وضعیت موجود شما را بهتر میکند،" ثروت" نامیده میشود*.
*پس برخلاف تصور عموم مردم، ثروت "فقط پول" نیست "درک شما" ، "حس شما" ، "آرامش و آسایش" شما، "سلامتی شما،" "ارتباطات خوب شما" ، خانوادهی "شاد و موفق شما" ، "حس خوب دیگران دربارهی شما" ،"دلشادی" دیگران از دیدار شما، "دلتنگی" دیگران در غیاب شما، احساسات غرورانگیز از یادآوری "خاطرات شیرین و قهرمانانه" شما،" احساس لذت در گفتگو با دوستان قدیمی و یکدل"،" اعتماد و مشاوره دیگران "با شما و نظایر آن،*
*" ثروتهای ارزشمند* *زندگیتان" هستند.*
*اگر به حساب کارتی شما "پول،" به حساب مغزی شما "علم و آگاهی"، به حساب اجرایی شما "کردار نیک" و "انساندوستانه "و به زندگی شما "فرصت کمک به دیگران،" اضافه شود...*
*شما یک انسان:*
*"ارزشمند و ثروتمند" هستید*⚘️الله را فراموش نکنید
@Faghadkhada9
👌1
#فقه فتوا
ناخنها ( بهداشت ، نگهداری ، نگاه اسلام و پزشکی )
در شریعت اسلامی ، کوتاه کردن ناخنها جزو فطرت و بخشی از پاکیزگی شمرده شده است. پیامبر اکرم ﷺ تعیین فرمودند که ناخنها نباید بیش از چهل شبانه روز رها شوند.
علما بلند گذاشتن ناخنها را حرام یا مکروه به حساب می آورند و نشانهای از بیتوجهی به سنت و بهداشت می دانند .
کسانیکه ناخنهای خود را عمداً بطور غیرعادی بلند میگذارند ، در واقع از پاکیزگی که یکی از شعائر اسلام است فاصله گرفتهاند.
حدیث نبوی
پیامبر ﷺ در حدیث صحیح فرمودهاند: « مَا أَنْهَرَ الدَّمَ وَذُکِرَ اسْمُ اللَّهِ عَلَیْهِ فَکُلُوهُ لَیْسَ السِّنَّ وَالظُّفُرَ...» (بخاری: 3488، مسلم: 1968).
در این روایت ، ناخن همچون وسیلهای ابتدایی و غیر متمدنانه معرفی شده است.
این تشبیه نشان میدهد که رها کردن ناخنها تا حد استفاده بعنوان ابزار ، امری ناپسند و نشانهای از عادت اقوام بدوی است.
بنابراین کسانیکه امروز دم از تمدن میزنند اما ناخنهای خود را بلند میگذارند ، در حقیقت به عادتی فاقد بهداشت روی آوردهاند.
هزینههای بیهوده
امروزه صنعت « ناخن مصنوعی » و « کاشت ناخن » به تجارتی پرخرج تبدیل شده است.
در تهران ، هزینهی اولیهی کاشت ناخن برای یک خانم جوان بطور متوسط بین ۸۰۰ هزار تا ۲ میلیون تومان است و برای ترمیم ماهانه حدود ۵۰۰ هزار تا ۱.۵ میلیون تومان باید پرداخت.
این یعنی یک فرد میتواند سالانه بین ۶ تا ۱۵ میلیون تومان فقط برای نگهداری ناخنهای مصنوعی خرج کند.
چنین هزینههایی سود واقعی یا ضرورت ندارند و تنها جنبه تجملی و نمایشی دارند.
از نگاه شرعی نیز این کار اسراف و تبذیر است که قرآن کریم آن را نکوهش کرده است.
خطرات پزشکی
بلند گذاشتن ناخنها از دیدگاه پزشکی خطرات جدی دارد. زیر ناخن یکی از آلودهترین نقاط بدن است و محل تجمع چرک ، میکروب و قارچ محسوب میشود.
بیماریهایی همچون عفونتهای قارچ ، مشکلات گوارشی بعلت انتقال میکروبها به غذا ، و انتقال تخم انگلهایی مانند آسکاریس از این راه رخ میدهد.
همچنین بیماریهای عفونی خطرناک مانند سالمونلا و ایکولای میتوانند از طریق ناخن آلوده منتقل شوند.
مواد شیمیایی کاشت ناخن مانند ژل و اکریلیک نیز موجب حساسیت پوستی ، آسیب دائمی به بستر ناخن و حتی عفونت چشمی در اثر تماس دست آلوده میشوند.
اسلام ، کوتاه و مرتب نگهداشتن ناخن ها را بخشی از طهارت و فطرت معرفی کرده و علم پزشکی نیز آن را شرط اساسی برای سلامت میداند. بر این اساس ، کسیکه ناخنهای خود را عمداً بلند نگه میدارد یا برای آن هزینههای سنگین میکند ، در حقیقت از سنت نبوی فاصله گرفته است ، سلامت جسمی خود را به خطر انداخته و اقتصاد زندگی خویش را هدر داده است.
📚منابع :
شرح صحیح مسلم از امام نووی و المغنی از ابنقدامه
منابع پزشکی
سازمان جهانی بهداشت (WHO) و کلینیک مایو نیز این حقیقت را تأیید میکنند.
🖊شفیع صادقی
٤٠٤٫٦٫١٠الله را فراموش نکنید
@Faghadkhada9
ناخنها ( بهداشت ، نگهداری ، نگاه اسلام و پزشکی )
در شریعت اسلامی ، کوتاه کردن ناخنها جزو فطرت و بخشی از پاکیزگی شمرده شده است. پیامبر اکرم ﷺ تعیین فرمودند که ناخنها نباید بیش از چهل شبانه روز رها شوند.
علما بلند گذاشتن ناخنها را حرام یا مکروه به حساب می آورند و نشانهای از بیتوجهی به سنت و بهداشت می دانند .
کسانیکه ناخنهای خود را عمداً بطور غیرعادی بلند میگذارند ، در واقع از پاکیزگی که یکی از شعائر اسلام است فاصله گرفتهاند.
حدیث نبوی
پیامبر ﷺ در حدیث صحیح فرمودهاند: « مَا أَنْهَرَ الدَّمَ وَذُکِرَ اسْمُ اللَّهِ عَلَیْهِ فَکُلُوهُ لَیْسَ السِّنَّ وَالظُّفُرَ...» (بخاری: 3488، مسلم: 1968).
در این روایت ، ناخن همچون وسیلهای ابتدایی و غیر متمدنانه معرفی شده است.
این تشبیه نشان میدهد که رها کردن ناخنها تا حد استفاده بعنوان ابزار ، امری ناپسند و نشانهای از عادت اقوام بدوی است.
بنابراین کسانیکه امروز دم از تمدن میزنند اما ناخنهای خود را بلند میگذارند ، در حقیقت به عادتی فاقد بهداشت روی آوردهاند.
هزینههای بیهوده
امروزه صنعت « ناخن مصنوعی » و « کاشت ناخن » به تجارتی پرخرج تبدیل شده است.
در تهران ، هزینهی اولیهی کاشت ناخن برای یک خانم جوان بطور متوسط بین ۸۰۰ هزار تا ۲ میلیون تومان است و برای ترمیم ماهانه حدود ۵۰۰ هزار تا ۱.۵ میلیون تومان باید پرداخت.
این یعنی یک فرد میتواند سالانه بین ۶ تا ۱۵ میلیون تومان فقط برای نگهداری ناخنهای مصنوعی خرج کند.
چنین هزینههایی سود واقعی یا ضرورت ندارند و تنها جنبه تجملی و نمایشی دارند.
از نگاه شرعی نیز این کار اسراف و تبذیر است که قرآن کریم آن را نکوهش کرده است.
خطرات پزشکی
بلند گذاشتن ناخنها از دیدگاه پزشکی خطرات جدی دارد. زیر ناخن یکی از آلودهترین نقاط بدن است و محل تجمع چرک ، میکروب و قارچ محسوب میشود.
بیماریهایی همچون عفونتهای قارچ ، مشکلات گوارشی بعلت انتقال میکروبها به غذا ، و انتقال تخم انگلهایی مانند آسکاریس از این راه رخ میدهد.
همچنین بیماریهای عفونی خطرناک مانند سالمونلا و ایکولای میتوانند از طریق ناخن آلوده منتقل شوند.
مواد شیمیایی کاشت ناخن مانند ژل و اکریلیک نیز موجب حساسیت پوستی ، آسیب دائمی به بستر ناخن و حتی عفونت چشمی در اثر تماس دست آلوده میشوند.
اسلام ، کوتاه و مرتب نگهداشتن ناخن ها را بخشی از طهارت و فطرت معرفی کرده و علم پزشکی نیز آن را شرط اساسی برای سلامت میداند. بر این اساس ، کسیکه ناخنهای خود را عمداً بلند نگه میدارد یا برای آن هزینههای سنگین میکند ، در حقیقت از سنت نبوی فاصله گرفته است ، سلامت جسمی خود را به خطر انداخته و اقتصاد زندگی خویش را هدر داده است.
📚منابع :
شرح صحیح مسلم از امام نووی و المغنی از ابنقدامه
منابع پزشکی
سازمان جهانی بهداشت (WHO) و کلینیک مایو نیز این حقیقت را تأیید میکنند.
🖊شفیع صادقی
٤٠٤٫٦٫١٠الله را فراموش نکنید
@Faghadkhada9
❤1👍1
#همبستری #حاملگی
📲 ✾•┈┈••✦❀ سوال ❀✦••┈┈•✾
حکم نزدیکی با همسر در ایام بارداری چیست؟
💻 ✾•┈┈••✦❀ پاسخ ❀✦••┈┈•✾
الجواب حامداً و مصلیاً
وَعَلَيْكُمُ السَّلَامُ وَرَحْمَةُ ٱللَّٰهِ وَبَرَكَاتُهُ
از نظر شرعی و فقه حنفی، هنگام بارداری و حاملگی، نزدیکی و جماع با زن اشکالی ندارد، مگر اینکه همبستری به زن یاجنین ضرر برساند، در این حالت نباید همبستری شود.
چنانچه طبیب ماهر و مسلمانی به او مشوره ترک جماع را داد، شایسته است که به سخنش توجه کرده و در این حالت از همبستری اجتناب گردد.
📖✾•┈┈••✦❀ منابع ❀✦••┈┈•✾
سوال: کیا 2 ماہ کی حاملہ بیوی سے جماع جائزہے؟ اور کب تک جائز ہے، مطلب وضع حمل سے کتنا پہلے تک ؟
جواب
حالتِ حمل میں کسی بھی وقت بیوی سے ہم بستری کرنا شرعاً جائز ہے، بلکہ فقہاء نے لکھا ہے کہ حالتِ حمل میں ہم بستری کرنے سے بچے کے بال بڑھتے ہیں اور اس کی بینائی اور سماعت بھی تیز ہوتی ہے، البتہ اگر کوئی دِین دار و ماہر طبیب یا ڈاکٹر کسی عذر کی بنا پر احتیاط کا مشورہ دے تو اس کی بات پر عمل کرنا چاہیے۔
" الدر المختار مع ردالمحتار" میں ہے:
"لئلا يسقي ماء ه زرع غيره؛ إذ الشعر ينبت منه.
(قوله: إذ الشعر ينبت منه) المراد ازدياد نبات الشعر، لا أصل نباته، ولذا قال في التبيين والكافي : لأن به يزداد سمعه وبصره حدةً كما جاء في الخبر. اهـ.
وهذه حكمته، وإلا فالمراد المنع من الوطء ؛ لما في الفتح قال رسول الله صلى الله عليه وسلم : «لايحل لامرئ يؤمن بالله واليوم الآخر أن يسقي ماء ه زرع غيره». يعني إتيان الحبلى. رواه أبو داود والترمذي وقال:حديث حسن. اهـ. شرنبلالية". (الدر المختار مع رد المحتار (3/ 49) فقط واللہ اعلم
ماخذ :دار الافتاء جامعۃ العلوم الاسلامیۃ بنوری ٹاؤن
فتوی نمبر :144105200693
تاریخ اجراء :15-01-2020
والله تعالی أعلم بالحق و الصواب
✍کاتب: خالد زارعی عفا الله عنه
۱۵ /ربیع الثانی/۱۴۴۶الله را فراموش نکنید
@Faghadkhada9
📲 ✾•┈┈••✦❀ سوال ❀✦••┈┈•✾
حکم نزدیکی با همسر در ایام بارداری چیست؟
💻 ✾•┈┈••✦❀ پاسخ ❀✦••┈┈•✾
الجواب حامداً و مصلیاً
وَعَلَيْكُمُ السَّلَامُ وَرَحْمَةُ ٱللَّٰهِ وَبَرَكَاتُهُ
از نظر شرعی و فقه حنفی، هنگام بارداری و حاملگی، نزدیکی و جماع با زن اشکالی ندارد، مگر اینکه همبستری به زن یاجنین ضرر برساند، در این حالت نباید همبستری شود.
چنانچه طبیب ماهر و مسلمانی به او مشوره ترک جماع را داد، شایسته است که به سخنش توجه کرده و در این حالت از همبستری اجتناب گردد.
📖✾•┈┈••✦❀ منابع ❀✦••┈┈•✾
سوال: کیا 2 ماہ کی حاملہ بیوی سے جماع جائزہے؟ اور کب تک جائز ہے، مطلب وضع حمل سے کتنا پہلے تک ؟
جواب
حالتِ حمل میں کسی بھی وقت بیوی سے ہم بستری کرنا شرعاً جائز ہے، بلکہ فقہاء نے لکھا ہے کہ حالتِ حمل میں ہم بستری کرنے سے بچے کے بال بڑھتے ہیں اور اس کی بینائی اور سماعت بھی تیز ہوتی ہے، البتہ اگر کوئی دِین دار و ماہر طبیب یا ڈاکٹر کسی عذر کی بنا پر احتیاط کا مشورہ دے تو اس کی بات پر عمل کرنا چاہیے۔
" الدر المختار مع ردالمحتار" میں ہے:
"لئلا يسقي ماء ه زرع غيره؛ إذ الشعر ينبت منه.
(قوله: إذ الشعر ينبت منه) المراد ازدياد نبات الشعر، لا أصل نباته، ولذا قال في التبيين والكافي : لأن به يزداد سمعه وبصره حدةً كما جاء في الخبر. اهـ.
وهذه حكمته، وإلا فالمراد المنع من الوطء ؛ لما في الفتح قال رسول الله صلى الله عليه وسلم : «لايحل لامرئ يؤمن بالله واليوم الآخر أن يسقي ماء ه زرع غيره». يعني إتيان الحبلى. رواه أبو داود والترمذي وقال:حديث حسن. اهـ. شرنبلالية". (الدر المختار مع رد المحتار (3/ 49) فقط واللہ اعلم
ماخذ :دار الافتاء جامعۃ العلوم الاسلامیۃ بنوری ٹاؤن
فتوی نمبر :144105200693
تاریخ اجراء :15-01-2020
والله تعالی أعلم بالحق و الصواب
✍کاتب: خالد زارعی عفا الله عنه
۱۵ /ربیع الثانی/۱۴۴۶الله را فراموش نکنید
@Faghadkhada9
👍1
This media is not supported in your browser
VIEW IN TELEGRAM
🎞#کلیپ
🔹مولانا عبدالغنی بدری، استاد برجستۀ تفسیر و حدیث و معاون آموزشی دارالعلوم زاهدان
الله را فراموش نکنید
@Faghadkhada9
🔸موضوع: مذمت خوردن مال یتیم
🔹مولانا عبدالغنی بدری، استاد برجستۀ تفسیر و حدیث و معاون آموزشی دارالعلوم زاهدان
الله را فراموش نکنید
@Faghadkhada9
🔸موضوع: مذمت خوردن مال یتیم
❤1
تقدیم به شما خوبان امیددمورد پسند تون باشد 🍀🌹❤️
#علمی
روایت شده که وقتی در پی بیماری نوح ابن منصور سامانی، پادشاه بخارا، پزشکان دربار از درمانش عاجز ماندند، به ابوعلی سینای جوان متوسل شدند و او امیر را به شکلی معجزهآسا درمان کرد. این موجب جلب توجه امیر به ابوعلی سینا شد.
پاداش ابوعلی سینا در درمان سلطان، دسترسی به کتابخانه سلطنتی بزرگ و ارزشمند دربار سامانیان بود. خود او در روایتش از زندگی، میگوید کتابهایی در این کتابخانه سلطنتی دیده که هیچ کس و حتی خودش از وجودشان باخبر نبوده است.
برخی از مورخان، راز موفقیت و پیشرفت ابوعلی سینا را در دسترسی او به این منابع علمی شمردهاند.
ابوعلی سینا بیش از ۴۰۰ رساله علمی از خود بر جای گذاشت که شاهکار آنها، کتاب قانون است. این کتاب به عنوان سنگ بنای پزشکی امروز جهان شناخته شده و به ۱۹ زبان ترجمه شده است.
الله را فراموش نکنید
@Faghadkhada9
کتاب قانون رویکردی کلینگر به سلامت بدن انسان دارد و به زمان خوردن و آشامیدن و آنچه باید خورد و نوشید پرداخته است تا ورزشهای مفید برای سلامت بدن، و همینطور از تمرینهایی برای فعالنگهداشتن مغز تا شرح امراض در این کتاب آمده است
#علمی
روایت شده که وقتی در پی بیماری نوح ابن منصور سامانی، پادشاه بخارا، پزشکان دربار از درمانش عاجز ماندند، به ابوعلی سینای جوان متوسل شدند و او امیر را به شکلی معجزهآسا درمان کرد. این موجب جلب توجه امیر به ابوعلی سینا شد.
پاداش ابوعلی سینا در درمان سلطان، دسترسی به کتابخانه سلطنتی بزرگ و ارزشمند دربار سامانیان بود. خود او در روایتش از زندگی، میگوید کتابهایی در این کتابخانه سلطنتی دیده که هیچ کس و حتی خودش از وجودشان باخبر نبوده است.
برخی از مورخان، راز موفقیت و پیشرفت ابوعلی سینا را در دسترسی او به این منابع علمی شمردهاند.
ابوعلی سینا بیش از ۴۰۰ رساله علمی از خود بر جای گذاشت که شاهکار آنها، کتاب قانون است. این کتاب به عنوان سنگ بنای پزشکی امروز جهان شناخته شده و به ۱۹ زبان ترجمه شده است.
الله را فراموش نکنید
@Faghadkhada9
کتاب قانون رویکردی کلینگر به سلامت بدن انسان دارد و به زمان خوردن و آشامیدن و آنچه باید خورد و نوشید پرداخته است تا ورزشهای مفید برای سلامت بدن، و همینطور از تمرینهایی برای فعالنگهداشتن مغز تا شرح امراض در این کتاب آمده است
👍1
#داستان مریم وعباس
#قسمت شصت ویک
"عباس"
از هیجان و عصبانیت دستهام میلرزید.. همین که تماس رو قطع کردم به سمت شهر نرگس راه افتادم با اینکه پسرم رو دوبار بیشتر ندیده بودم ولی حس میکردم یک تکه از وجودم رو گم کردم..
از دیروز به قدری کلافه و سرگردون گشته بودم که نه چیزی خورده بودم نه خوابیده بودم با شنیدن خبری از پسرم صدای معده ام هم بلند شد ولی حتی برای یک لحظه نمیخواستم تعلل کنم میترسیدم نرگس پشیمون بشه و دوباره فرار کنه .
هر چی حرص از نرگس داشتم روی گاز فشار میدادم و کمتر از چهار ساعت بعد، به شهر نرگس رسیدم
از یکی دو نفر آدرس رو پرسیدم و خیلی زود جلوی خونه ی مادر نرگس ماشین رو متوقف کردم
در آهنی سبز رنگی بود، زده های زیاد در نشون میداد که سالهاست این در رنگ تازه ندیده ..
با سوئیچ چند ضربه به در زدم زن لاغر اندامی در رو باز کرد. قبل از این که حرفی بزنه پرسیدم پسرم کجاست؟ نرگس کو؟
زن با ترس کمی عقب رفت و صدا کرد نرگس...
از کنار زن گذشتم و وارد حیاط شدم با صدای بلند گفتم نرگس بچه ی من کو؟
در اتاق روبه روم باز شد و نرگس بچه به بغل ظاهر شد.. آروم سلام داد و گفت تو حیاط داد نزن بیا توگفت و دوباره برگشت به اتاق..
در اتاق رو تا ته باز کردم و گفتم پسرم رو آماده کن ببرمش
نرگس انگشتش رو گذاشت رو بینیش و آروم گفت تازه خوابوندمش اینقدر داد نزن .
کفشهام رو درآوردم و با قدمهای بلند خودم رو به نرگس رسوندم و خواستم بچه رو ازش بگیرم که نرگس محکمتر بچه رو به سینه اش چسبوند و با بغض گفت عباس تو رو خدا ، تو رو جون پسرمون ، منو از بچه ام جدا نکن. پولت رو بهت پس میدم..
بازوش رو محکم گرفتم و گفتم مگه از روز اول قرارمون همین نبود واسه چی الان این کارها رو میکنی؟
اشکهای نرگس روی صورت سرازیر شد و گفت نمیدونستم بچه یعنی چی؟ نمیدونستم جونم به جونش بند میشه ، از همون اولین بار که تکونهاش رو تو شکمم حس کردم، فهمیدم دل کندن ازش سخته . الانم حاضرم بمیرم ولی ازم جداش نکنی..
بچه با گریه و صدای نرگس بیدار شد، نرگس با همون حالت عقب رفت و کنار دیوار نشست و به پسرم شیر داد.
زنی که در رو باز کرده بود گفت گریه نکن مادر، شیر غصه میدی به بچه ، فایده نداره گوشت نمیشه به تنش..
نرگس آرومتر شد همونجا وسط اتاق ایستاده بودم .
زن که فهمیده بودم مادر نرگسه، نزدیکم شد و گفت پسرم از راه رسیدی بشین یه چای بخور..
روبه روی نرگس نشستم چقدر پسرم کوچولو بود و چه تلاشی میکرد برای شیر خوردن..
آروم و جدی به نرگس گفتم شیرش رو که خورد آماده اش کن ببرم
نرگس سرش رو بلند کرد و گفت اگه تو راه گرسنه اش شد چی بخوره؟
نمیدونم چرا با این سوال قلبم گرفت گفتم خودتم بیا هنوز یک ماه از صیغه مونده...
الله را فراموش نکنید
@Faghadkhada9
#قسمت شصت ویک
"عباس"
از هیجان و عصبانیت دستهام میلرزید.. همین که تماس رو قطع کردم به سمت شهر نرگس راه افتادم با اینکه پسرم رو دوبار بیشتر ندیده بودم ولی حس میکردم یک تکه از وجودم رو گم کردم..
از دیروز به قدری کلافه و سرگردون گشته بودم که نه چیزی خورده بودم نه خوابیده بودم با شنیدن خبری از پسرم صدای معده ام هم بلند شد ولی حتی برای یک لحظه نمیخواستم تعلل کنم میترسیدم نرگس پشیمون بشه و دوباره فرار کنه .
هر چی حرص از نرگس داشتم روی گاز فشار میدادم و کمتر از چهار ساعت بعد، به شهر نرگس رسیدم
از یکی دو نفر آدرس رو پرسیدم و خیلی زود جلوی خونه ی مادر نرگس ماشین رو متوقف کردم
در آهنی سبز رنگی بود، زده های زیاد در نشون میداد که سالهاست این در رنگ تازه ندیده ..
با سوئیچ چند ضربه به در زدم زن لاغر اندامی در رو باز کرد. قبل از این که حرفی بزنه پرسیدم پسرم کجاست؟ نرگس کو؟
زن با ترس کمی عقب رفت و صدا کرد نرگس...
از کنار زن گذشتم و وارد حیاط شدم با صدای بلند گفتم نرگس بچه ی من کو؟
در اتاق روبه روم باز شد و نرگس بچه به بغل ظاهر شد.. آروم سلام داد و گفت تو حیاط داد نزن بیا توگفت و دوباره برگشت به اتاق..
در اتاق رو تا ته باز کردم و گفتم پسرم رو آماده کن ببرمش
نرگس انگشتش رو گذاشت رو بینیش و آروم گفت تازه خوابوندمش اینقدر داد نزن .
کفشهام رو درآوردم و با قدمهای بلند خودم رو به نرگس رسوندم و خواستم بچه رو ازش بگیرم که نرگس محکمتر بچه رو به سینه اش چسبوند و با بغض گفت عباس تو رو خدا ، تو رو جون پسرمون ، منو از بچه ام جدا نکن. پولت رو بهت پس میدم..
بازوش رو محکم گرفتم و گفتم مگه از روز اول قرارمون همین نبود واسه چی الان این کارها رو میکنی؟
اشکهای نرگس روی صورت سرازیر شد و گفت نمیدونستم بچه یعنی چی؟ نمیدونستم جونم به جونش بند میشه ، از همون اولین بار که تکونهاش رو تو شکمم حس کردم، فهمیدم دل کندن ازش سخته . الانم حاضرم بمیرم ولی ازم جداش نکنی..
بچه با گریه و صدای نرگس بیدار شد، نرگس با همون حالت عقب رفت و کنار دیوار نشست و به پسرم شیر داد.
زنی که در رو باز کرده بود گفت گریه نکن مادر، شیر غصه میدی به بچه ، فایده نداره گوشت نمیشه به تنش..
نرگس آرومتر شد همونجا وسط اتاق ایستاده بودم .
زن که فهمیده بودم مادر نرگسه، نزدیکم شد و گفت پسرم از راه رسیدی بشین یه چای بخور..
روبه روی نرگس نشستم چقدر پسرم کوچولو بود و چه تلاشی میکرد برای شیر خوردن..
آروم و جدی به نرگس گفتم شیرش رو که خورد آماده اش کن ببرم
نرگس سرش رو بلند کرد و گفت اگه تو راه گرسنه اش شد چی بخوره؟
نمیدونم چرا با این سوال قلبم گرفت گفتم خودتم بیا هنوز یک ماه از صیغه مونده...
الله را فراموش نکنید
@Faghadkhada9
😢2
#داستان مریم وعباس
#قسمت شصت و د و
چشمهای نرگس برق زد و گفت پس بزار به آقا موسی زنگ بزنم وسایلم رو نفروشه ..
+هر کار میکنی بکن ، این بار بچه ام رو به تو نمیسپارم . خونه ی مامانم میمونه . تو هم تو این یک ماه فاصله ات رو باهاش کم کن که بتونی دل بکنی ..
خنده رو لبهای نرگس ماسید ..
بچه رو آماده کرد و بغلش گرفتم . تمام وجودم غرق لذت میشد وقتی به چهره ی معصومش نگاه میکردم .. این بار بخاطر پسرم آهسته تر رانندگی میکردم ..
هوا تاریک شده بود که رسیدیم .. مامان بی تاب جلوی در ایستاده بود . با دیدن ما سریع به سمتمون اومد و با حرص ضربه ای به نرگس زد و گفت پدرت رو در میارم ، دزد بی پدر و مادر ...
نرگس سرش رو انداخت پایین .. مامان بچه رو ازش گرفت و به خونه رفت .. نرگس تا جلوی در اومد .
وارد حیاط شدم و نگاهش کردم و گفتم برو خونه ات .. فردا بیا به بچه شیر بده ..
گفتم و در رو بستم .. مامان زنگ زد به این و اون و بعد از پرس و جو منو فرستاد تا شیر خشک بخرم .. آخر شب بود و بچه شیشه شیر رو نمیگرفت و مدام گریه میکرد دلم طاقت نیاوردم و با وجود مخالفت مامان رفتم دنبال نرگس .. تصمیم گرفتیم نرگس فعلا تو خونه ی خودمون بمونه تا بچه به شیشه شیر عادت کنه ..
مامان به بابا گفت که صبح بره برای خرید گوسفند .. نذر کرده بچه پیدا بشه و گوشت قربونی پخش کنه ..
اون شب مامان پیش نرگس و بچه خوابید .. صبح همراه بابا واسه خرید گوسفند رفتیم ..
بابا نگاهم کرد و گفت عباس میخواهی چیکار کنی؟؟
باتعجب پرسیدم چی رو چیکار کنم؟؟
_زنت رو ، بچه ات رو .. زندگیت رو هواست.. تو باید یه فکری کنی؟؟
تو این چند روز بخاطر درگیری وقت نکرده بودم به مریم زنگ بزنم ..
سرم رو تکون دادم و گفتم امروز دوباره میرم دنبال مریم ..
بابا همونطور که زل زده بود به خیابون روبه روش ، گفت فایده نداره .. با عموهات دیروز رفتیم خونشون قبول نکرد..
+با خود مریم حرف زدی؟ چی گفت؟
_خودش که میگه نمیتونم عباس رو ببخشم .. مادرش هم میگه چرا در حالیکه دخترم سالمه بیاد بچه ی کس دیگه رو بزرگ کنه و یه عمر حسرت بخوره..
نفس بلندی کشیدم و گفتم خودم راضیش میکنم .. میرم محل کارش .. زنعمو نمیزاره حرف بزنم ..
به مقصد رسیدیم و ماشین رو خاموش کردم منتظر بودم که بابا پیاده بشه .. نگاهش کردم ..
بابا آروم و شمرده گفت اونطوری به همه ظلم میکنی.. به مریم .. به بچه ات .. به مادر بچه ات ..
مریم رو طلاق بده بره سراغ زندگیش، میدونم دوسسش داری ولی ..
تو چشمهای بابا نگاه کردم و گفتم مریم رو طلاق بدم چه خاکی بریزم سرم ، بشینم جلوی چشمهام بره زن یکی دیگه بشه ..
_طلاق که بدی مهرش هم کم کم از دلت بیرون میره.. بخاطر پسرت ، مادرش رو عقد کن ....
⠀الله را فراموش نکنید
@Faghadkhada9
#قسمت شصت و د و
چشمهای نرگس برق زد و گفت پس بزار به آقا موسی زنگ بزنم وسایلم رو نفروشه ..
+هر کار میکنی بکن ، این بار بچه ام رو به تو نمیسپارم . خونه ی مامانم میمونه . تو هم تو این یک ماه فاصله ات رو باهاش کم کن که بتونی دل بکنی ..
خنده رو لبهای نرگس ماسید ..
بچه رو آماده کرد و بغلش گرفتم . تمام وجودم غرق لذت میشد وقتی به چهره ی معصومش نگاه میکردم .. این بار بخاطر پسرم آهسته تر رانندگی میکردم ..
هوا تاریک شده بود که رسیدیم .. مامان بی تاب جلوی در ایستاده بود . با دیدن ما سریع به سمتمون اومد و با حرص ضربه ای به نرگس زد و گفت پدرت رو در میارم ، دزد بی پدر و مادر ...
نرگس سرش رو انداخت پایین .. مامان بچه رو ازش گرفت و به خونه رفت .. نرگس تا جلوی در اومد .
وارد حیاط شدم و نگاهش کردم و گفتم برو خونه ات .. فردا بیا به بچه شیر بده ..
گفتم و در رو بستم .. مامان زنگ زد به این و اون و بعد از پرس و جو منو فرستاد تا شیر خشک بخرم .. آخر شب بود و بچه شیشه شیر رو نمیگرفت و مدام گریه میکرد دلم طاقت نیاوردم و با وجود مخالفت مامان رفتم دنبال نرگس .. تصمیم گرفتیم نرگس فعلا تو خونه ی خودمون بمونه تا بچه به شیشه شیر عادت کنه ..
مامان به بابا گفت که صبح بره برای خرید گوسفند .. نذر کرده بچه پیدا بشه و گوشت قربونی پخش کنه ..
اون شب مامان پیش نرگس و بچه خوابید .. صبح همراه بابا واسه خرید گوسفند رفتیم ..
بابا نگاهم کرد و گفت عباس میخواهی چیکار کنی؟؟
باتعجب پرسیدم چی رو چیکار کنم؟؟
_زنت رو ، بچه ات رو .. زندگیت رو هواست.. تو باید یه فکری کنی؟؟
تو این چند روز بخاطر درگیری وقت نکرده بودم به مریم زنگ بزنم ..
سرم رو تکون دادم و گفتم امروز دوباره میرم دنبال مریم ..
بابا همونطور که زل زده بود به خیابون روبه روش ، گفت فایده نداره .. با عموهات دیروز رفتیم خونشون قبول نکرد..
+با خود مریم حرف زدی؟ چی گفت؟
_خودش که میگه نمیتونم عباس رو ببخشم .. مادرش هم میگه چرا در حالیکه دخترم سالمه بیاد بچه ی کس دیگه رو بزرگ کنه و یه عمر حسرت بخوره..
نفس بلندی کشیدم و گفتم خودم راضیش میکنم .. میرم محل کارش .. زنعمو نمیزاره حرف بزنم ..
به مقصد رسیدیم و ماشین رو خاموش کردم منتظر بودم که بابا پیاده بشه .. نگاهش کردم ..
بابا آروم و شمرده گفت اونطوری به همه ظلم میکنی.. به مریم .. به بچه ات .. به مادر بچه ات ..
مریم رو طلاق بده بره سراغ زندگیش، میدونم دوسسش داری ولی ..
تو چشمهای بابا نگاه کردم و گفتم مریم رو طلاق بدم چه خاکی بریزم سرم ، بشینم جلوی چشمهام بره زن یکی دیگه بشه ..
_طلاق که بدی مهرش هم کم کم از دلت بیرون میره.. بخاطر پسرت ، مادرش رو عقد کن ....
⠀الله را فراموش نکنید
@Faghadkhada9
❤2
#داستان مریم وعباس
#قسمت شصت وسه
"مریم"
نمیتونستم به خودم دروغ بگم با اینکه از عباس متنفر شده بودم ولی دلم هم براش تنگ شده بود .. حال عجیبی داشتم ،
عکسش رو تو گوشیم نگاه میکردم و همون لحظه عقلم به کار میوفتاد و با حرص موبایلم رو خاموش میکردم دوباره چند دقیقه بعد این عضله ی لعنتی تو سمت چپ سینه ام بی تاب خودش رو به در و دیوار میکوبید و مجبور میشدم باز عکسهاش رو نگاه کنم ..
تو این چند روز تمام فامیل از ماجرای من و عباس و بچه خبردار شده بودند و مدام زنگ میزدند .. یا برای گرفتن خبر یا برای دادن خبر .. فهمیدیم نرگس با بچه فرار کرده .. دلم برای عباس سوخت ولی از طرفی هم خوشحال بودم که مادر عباس رو با این کارش چزونده ..
اون روز با اینکه آموزشگاه کلاس داشتم چون حال و حوصله نداشتم مرخصی گرفتم ..
نزدیک ظهر بود که زنعموی عباس که با مامان رابطه ی خوبی داشت، زنگ زد و خبر داد که نرگس برگشته و الان تو خونه ی مادر عباس.. در ضمن ، اونها رو هم برای ناهار دعوت کرده بودند ..
وقتی مامان این خبرها رو بهم میداد چهره ی بی تفاوتی گرفتم و شونهام رو بالا انداختم و گفتم به درک .. خوش باشن ..
از پله ها بالا رفتم و خودم رو به اتاقم رسوندم .. حسادت داشت به قلبم چنگ میزد و همه ی وجودمو زخم میکرد .. روزی که من اینقدر بی تابم ، عباس واسه بچه اش مهمونی گرفته ..
نمیدونم چرا یهویی تصمیم گرفتم برم سر کوچشون و سر و گوشی آب بدم ..
سریع آماده شدم و به مامان گفتم از آموزشگاه زنگ زدند و گفتن باید برم ..
با ماشین خودم تا یه مسیری رفتم و از یه آژانس ماشین گرفتم و سر کوچشون تو ماشین نشستم ..
گوسفندی رو جلوی درشون بسته بودند .. بابای عباس همراه مردی از کنارم گذشتند .. بابای عباس رفت داخل و چند دقیقه بعد دوباره برگشت مرد قصاب بود .. گوسفند رو سر برید .. عباس بچه بغل از در خارج شد .. هنوز هم با دیدنش قلبم تندتر میکوبید .. لبهاش خندون بود .. با عشق به بچه ی توی بغلش نگاه میکرد .. از روی لاشه ی گوسفند رد شد و بچه رو به سمت حیاط گرفت دست زنانه ای دراز شد و بچه رو از عباس گرفت ..
بی اختیار اشکهام روی گونه ام لغزید .. چی میشد من مادر اون بچه میشدم .. همه داخل رفتن و عباس جلوی در رو میشست ..
یک لحظه سرش رو به سمت ماشین بلند کرد .. خودم رو پایینتر بردم و روسریم رو جلوتر کشیدم ..
عباس شلنگ آب رو رها کرد و به سمت ماشین اومد .. نفسم در نمیومد .. مطمئن شدم که من رو دیده.. با لبخند نزدیک و نزدیکتر شد از کنار ماشین گذشتنی عطری که همیشه میزد رو استشمام کردم .. آخ که چقدر دلم برای این عطر تنگ شده بود .. صداش رو شنیدم که گفت بپر بغل عمو ببینم..
امیرعلی رو بغل گرفت و برگشت....
#ادامه دارد
الله را فراموش نکنید
@Faghadkhada9
#قسمت شصت وسه
"مریم"
نمیتونستم به خودم دروغ بگم با اینکه از عباس متنفر شده بودم ولی دلم هم براش تنگ شده بود .. حال عجیبی داشتم ،
عکسش رو تو گوشیم نگاه میکردم و همون لحظه عقلم به کار میوفتاد و با حرص موبایلم رو خاموش میکردم دوباره چند دقیقه بعد این عضله ی لعنتی تو سمت چپ سینه ام بی تاب خودش رو به در و دیوار میکوبید و مجبور میشدم باز عکسهاش رو نگاه کنم ..
تو این چند روز تمام فامیل از ماجرای من و عباس و بچه خبردار شده بودند و مدام زنگ میزدند .. یا برای گرفتن خبر یا برای دادن خبر .. فهمیدیم نرگس با بچه فرار کرده .. دلم برای عباس سوخت ولی از طرفی هم خوشحال بودم که مادر عباس رو با این کارش چزونده ..
اون روز با اینکه آموزشگاه کلاس داشتم چون حال و حوصله نداشتم مرخصی گرفتم ..
نزدیک ظهر بود که زنعموی عباس که با مامان رابطه ی خوبی داشت، زنگ زد و خبر داد که نرگس برگشته و الان تو خونه ی مادر عباس.. در ضمن ، اونها رو هم برای ناهار دعوت کرده بودند ..
وقتی مامان این خبرها رو بهم میداد چهره ی بی تفاوتی گرفتم و شونهام رو بالا انداختم و گفتم به درک .. خوش باشن ..
از پله ها بالا رفتم و خودم رو به اتاقم رسوندم .. حسادت داشت به قلبم چنگ میزد و همه ی وجودمو زخم میکرد .. روزی که من اینقدر بی تابم ، عباس واسه بچه اش مهمونی گرفته ..
نمیدونم چرا یهویی تصمیم گرفتم برم سر کوچشون و سر و گوشی آب بدم ..
سریع آماده شدم و به مامان گفتم از آموزشگاه زنگ زدند و گفتن باید برم ..
با ماشین خودم تا یه مسیری رفتم و از یه آژانس ماشین گرفتم و سر کوچشون تو ماشین نشستم ..
گوسفندی رو جلوی درشون بسته بودند .. بابای عباس همراه مردی از کنارم گذشتند .. بابای عباس رفت داخل و چند دقیقه بعد دوباره برگشت مرد قصاب بود .. گوسفند رو سر برید .. عباس بچه بغل از در خارج شد .. هنوز هم با دیدنش قلبم تندتر میکوبید .. لبهاش خندون بود .. با عشق به بچه ی توی بغلش نگاه میکرد .. از روی لاشه ی گوسفند رد شد و بچه رو به سمت حیاط گرفت دست زنانه ای دراز شد و بچه رو از عباس گرفت ..
بی اختیار اشکهام روی گونه ام لغزید .. چی میشد من مادر اون بچه میشدم .. همه داخل رفتن و عباس جلوی در رو میشست ..
یک لحظه سرش رو به سمت ماشین بلند کرد .. خودم رو پایینتر بردم و روسریم رو جلوتر کشیدم ..
عباس شلنگ آب رو رها کرد و به سمت ماشین اومد .. نفسم در نمیومد .. مطمئن شدم که من رو دیده.. با لبخند نزدیک و نزدیکتر شد از کنار ماشین گذشتنی عطری که همیشه میزد رو استشمام کردم .. آخ که چقدر دلم برای این عطر تنگ شده بود .. صداش رو شنیدم که گفت بپر بغل عمو ببینم..
امیرعلی رو بغل گرفت و برگشت....
#ادامه دارد
الله را فراموش نکنید
@Faghadkhada9
❤2😢2
✋فرزندانتان را نفرین و دعای بد نکنید..👇👇👇
🔺 (عبدالله بانعمه) تمام عمر خود را صرف دعوت در راه دین ڪرد در حالی ڪه به فلج مغزی چهار اندام (کوادری پلژی) مبتلا بود و تنها سرش حرکت می ڪرد. عبدالله بانعمة، مبلغ دینی می گوید: پدرم بوی دود را از لباسهایم احساس ڪرد؛ من آن زمان مخفیانه سیگار می کشیدم و سنم از ۱۷ سال بیشتر نبود. من منکر شدم ڪه سیگار می کشم. پدرم گفت: "خدا گردنت را بشکند و فلج شوی اگر سیگار می کشی".
🔸️روزی با دوستان و نزدیکانم به استخر رفتیم و من آنجا یک شیرجه اشتباه رفتم، سرم به زمین برخورد ڪرد و ستون فقراتم در ناحیه گردن شکست و تا پایان عمرم فلج شدم. انگار دعای پدرم در ساعت استجابت بود.
🔸️عبدالله در آغاز جوانی قرآن را حفظ ڪرد و عمرش را (به مدت ۳۱ سال) در خدمت به دین گذراند. او روی ویلچری به حالت درازکش جا به جا می شد تا مردم را به سوی خدا دعوت ڪند و خداوند توبه هزاران جوان را بدست او ثبت ڪرد.
💢جابر بن عبدالله رَضِیَ اللّهُ عَنْهُما می فرماید ڪه رسول الله ﷺ فرمودنــد: بر علیه خود، فرزندان، خدمتگزاران و اموالتان دعا نڪنید، مبادا دعای بد شما با لحظه اجابت دعا از سوی حق تعالی همزمان گردد و آنگاه دعایتان پذيرفته شود.
📚 منابــع :
✍ مسلم ۳۰۰۹
✍ ابوداود ۱۵۳۲ الله را فراموش نکنید
@Faghadkhada9
🔺 (عبدالله بانعمه) تمام عمر خود را صرف دعوت در راه دین ڪرد در حالی ڪه به فلج مغزی چهار اندام (کوادری پلژی) مبتلا بود و تنها سرش حرکت می ڪرد. عبدالله بانعمة، مبلغ دینی می گوید: پدرم بوی دود را از لباسهایم احساس ڪرد؛ من آن زمان مخفیانه سیگار می کشیدم و سنم از ۱۷ سال بیشتر نبود. من منکر شدم ڪه سیگار می کشم. پدرم گفت: "خدا گردنت را بشکند و فلج شوی اگر سیگار می کشی".
🔸️روزی با دوستان و نزدیکانم به استخر رفتیم و من آنجا یک شیرجه اشتباه رفتم، سرم به زمین برخورد ڪرد و ستون فقراتم در ناحیه گردن شکست و تا پایان عمرم فلج شدم. انگار دعای پدرم در ساعت استجابت بود.
🔸️عبدالله در آغاز جوانی قرآن را حفظ ڪرد و عمرش را (به مدت ۳۱ سال) در خدمت به دین گذراند. او روی ویلچری به حالت درازکش جا به جا می شد تا مردم را به سوی خدا دعوت ڪند و خداوند توبه هزاران جوان را بدست او ثبت ڪرد.
💢جابر بن عبدالله رَضِیَ اللّهُ عَنْهُما می فرماید ڪه رسول الله ﷺ فرمودنــد: بر علیه خود، فرزندان، خدمتگزاران و اموالتان دعا نڪنید، مبادا دعای بد شما با لحظه اجابت دعا از سوی حق تعالی همزمان گردد و آنگاه دعایتان پذيرفته شود.
📚 منابــع :
✍ مسلم ۳۰۰۹
✍ ابوداود ۱۵۳۲ الله را فراموش نکنید
@Faghadkhada9
👏2❤1
#چادر_فلسطینی
‹قسمت هفدهم›
از عمق وجود و با نهایت شور و شعف سپاسگزار پروردگار شدم: الحمدلله حمدا کثیرا...
رو به احمد گفتم: خیالم از این موضوع راحت شد. خیلی ممنون برادرم، جزاک الله خیرا و جزای خیرت شهادت در راه خدا باشه انشاءالله.
- این چه حرفیه همسنگری! برادری برای همچین روزاییه، دیگه نمیشه که بذاری خاک بخورهها!
- بازم جزاک الله.
- و ایاک داداش.
- پسفردا انشاءالله مأموریت رو شروع میکنیم. یکم در مورد تحویلگیرنده توضیح بده.
- فلش رو باید به شخصی به نام «زید» تحویل بدیم. قسمتِ جنوبی شهر یه کافه هست، قراره اونجا ببینیمش. چهرهشو دیدم. انشاءالله اونجا مأموریت به اتمام میرسه.
- چرا کافه؟ به نظرم جای امنی نیست!
- کافه فقط یه کلکه! تو کافه اتاق مخفی وجود داره، اونجا میبینیمش. اما اون چیزی که مهمه حضور عادی ما تو شهره! با این موهای بلند و کلاه داد میزنیم که مجاهدیم. یه لباس خوب برات دارم.
- نکنه همون لباس مراکشیه رو میگی؟!
- چیه خب! شنلش موهاتو میپوشونه که. میخوای برات کوتاهشون کنم؟
- دست به موهام زدی شهیدت میکنما.
خندان گفت: چی بهتر از شهیدی؟
از جایم بلند شدم، با یک جستی از پشت گرفتمش، بلندش کردم گفتم: بخون اشهدتو که شهیدت کردم.
- من هنوز یه مخبرو خفه نکردم تخفیف یه روزه بده.
رهایش کردم با کنجکاوی پرسیدم: مخبر کیه؟
- شعیب.
- آهان اون. فعلا اونو بایگانی کن. ماموریت که تموم شد واسه اون و بابای قاتلش دارم.
- بابای قاتلش؟
- به وقتش بهت میگم فعلا بریم تو که بازوهام یخ کرد.
- بریم.
وقتی که وارد خانه شدیم، احمد با سرعت وارد اتاق شد و با خنده گفت:
دیر رسیدی چاییت مال من.
با خنده آرام سرم را تکان دادم و گفتم: از دست تو احمد!
احمد داخل رفت، من هم با آرامش پشت سرش راه افتادم. به اتاق صفیه که رسیدم، توقف کردم. نیمنگاهی به در انداختم. در دل گفتم:
پشت این در مجاهدهایه که دیگه برای منه. هنوز چشمهای اشکبار و صدای لرزونش از یادم نمیره؛ وقتی که از خوله و امحرّام میگفت، چه زیبا بیان میکرد. از سنگر و شهیدها با چه ذوق و احساسی حرف میزد.
همانجا ایستاده بودم که ناگهان در باز شد. خشکم زد و شرمنده شدم. هر دو بیحرکت و با سکوت ایستاده بودیم. نمیدانستم چه حرفی برای توجیه این ایستادن بگویم.
سرم را پایین کردم تا بروم. دو قدمی که رفتم دوباره ایستادم. نگاهی به او کردم و گفتم:
مطمئنی میخوای مجاهده من باشی؟
***
"صفیه"
با شنیدن این حرف سرجایم میخکوب شدم. با دستپاچگی کلمات درهم برهم را در ذهنم مرتب میکردم.
خدایا چی جواب بدم؟ چی باید بگم؟
سر به زیر آهسته گفتم: هدف من رسیدن به خدا و سعادت همراهی با رسول اللهﷺ است؛ اونم به همراه شما. از میدان تا فوزالعظیم انشاءالله.
***
"فائز"
خرسند از جوابش لبخندِ دنداننمایی زدم و گفتم: بارک الله فیک. الله حفظت کنه مجاهده بانو.
با گامهای بلند به سمت اتاق راه افتادم. با حسوحالی تازه وارد اتاق شدم.
احمد با مزاح گفت: دوماد صفا آوردی.
- الله هدایتت کنه احمد... فردا...
- فردا چی داداش؟
- هیچی فقط الحمدلله.
- حیف که تو فائزی و هیچی نمیشه از دهان مبارکت بیرون کشید وگرنه ولکنت نمیشدم.
- گذشته از اینها، هیچی مشخص نیست که پسفردا زنده میام یا نه... باید با اجازه عمویعقوب با صفیه بخاطر شرایط و هر چیزی که پیش میاد حرف بزنم، سنگامو وا بِکنم تا برای هر چیزی آماده باشه...
ادامه دارد...الله را فراموش نکنید
@Faghadkhada9
‹قسمت هفدهم›
از عمق وجود و با نهایت شور و شعف سپاسگزار پروردگار شدم: الحمدلله حمدا کثیرا...
رو به احمد گفتم: خیالم از این موضوع راحت شد. خیلی ممنون برادرم، جزاک الله خیرا و جزای خیرت شهادت در راه خدا باشه انشاءالله.
- این چه حرفیه همسنگری! برادری برای همچین روزاییه، دیگه نمیشه که بذاری خاک بخورهها!
- بازم جزاک الله.
- و ایاک داداش.
- پسفردا انشاءالله مأموریت رو شروع میکنیم. یکم در مورد تحویلگیرنده توضیح بده.
- فلش رو باید به شخصی به نام «زید» تحویل بدیم. قسمتِ جنوبی شهر یه کافه هست، قراره اونجا ببینیمش. چهرهشو دیدم. انشاءالله اونجا مأموریت به اتمام میرسه.
- چرا کافه؟ به نظرم جای امنی نیست!
- کافه فقط یه کلکه! تو کافه اتاق مخفی وجود داره، اونجا میبینیمش. اما اون چیزی که مهمه حضور عادی ما تو شهره! با این موهای بلند و کلاه داد میزنیم که مجاهدیم. یه لباس خوب برات دارم.
- نکنه همون لباس مراکشیه رو میگی؟!
- چیه خب! شنلش موهاتو میپوشونه که. میخوای برات کوتاهشون کنم؟
- دست به موهام زدی شهیدت میکنما.
خندان گفت: چی بهتر از شهیدی؟
از جایم بلند شدم، با یک جستی از پشت گرفتمش، بلندش کردم گفتم: بخون اشهدتو که شهیدت کردم.
- من هنوز یه مخبرو خفه نکردم تخفیف یه روزه بده.
رهایش کردم با کنجکاوی پرسیدم: مخبر کیه؟
- شعیب.
- آهان اون. فعلا اونو بایگانی کن. ماموریت که تموم شد واسه اون و بابای قاتلش دارم.
- بابای قاتلش؟
- به وقتش بهت میگم فعلا بریم تو که بازوهام یخ کرد.
- بریم.
وقتی که وارد خانه شدیم، احمد با سرعت وارد اتاق شد و با خنده گفت:
دیر رسیدی چاییت مال من.
با خنده آرام سرم را تکان دادم و گفتم: از دست تو احمد!
احمد داخل رفت، من هم با آرامش پشت سرش راه افتادم. به اتاق صفیه که رسیدم، توقف کردم. نیمنگاهی به در انداختم. در دل گفتم:
پشت این در مجاهدهایه که دیگه برای منه. هنوز چشمهای اشکبار و صدای لرزونش از یادم نمیره؛ وقتی که از خوله و امحرّام میگفت، چه زیبا بیان میکرد. از سنگر و شهیدها با چه ذوق و احساسی حرف میزد.
همانجا ایستاده بودم که ناگهان در باز شد. خشکم زد و شرمنده شدم. هر دو بیحرکت و با سکوت ایستاده بودیم. نمیدانستم چه حرفی برای توجیه این ایستادن بگویم.
سرم را پایین کردم تا بروم. دو قدمی که رفتم دوباره ایستادم. نگاهی به او کردم و گفتم:
مطمئنی میخوای مجاهده من باشی؟
***
"صفیه"
با شنیدن این حرف سرجایم میخکوب شدم. با دستپاچگی کلمات درهم برهم را در ذهنم مرتب میکردم.
خدایا چی جواب بدم؟ چی باید بگم؟
سر به زیر آهسته گفتم: هدف من رسیدن به خدا و سعادت همراهی با رسول اللهﷺ است؛ اونم به همراه شما. از میدان تا فوزالعظیم انشاءالله.
***
"فائز"
خرسند از جوابش لبخندِ دنداننمایی زدم و گفتم: بارک الله فیک. الله حفظت کنه مجاهده بانو.
با گامهای بلند به سمت اتاق راه افتادم. با حسوحالی تازه وارد اتاق شدم.
احمد با مزاح گفت: دوماد صفا آوردی.
- الله هدایتت کنه احمد... فردا...
- فردا چی داداش؟
- هیچی فقط الحمدلله.
- حیف که تو فائزی و هیچی نمیشه از دهان مبارکت بیرون کشید وگرنه ولکنت نمیشدم.
- گذشته از اینها، هیچی مشخص نیست که پسفردا زنده میام یا نه... باید با اجازه عمویعقوب با صفیه بخاطر شرایط و هر چیزی که پیش میاد حرف بزنم، سنگامو وا بِکنم تا برای هر چیزی آماده باشه...
ادامه دارد...الله را فراموش نکنید
@Faghadkhada9
❤2
#دوقسمت هفت وهشت
📔دلبر
آخه چیه تادختر درسش تموم میشه شوهرش میدن تو میتونی خیلی خوشبخت بشی و موقعیت ها و خواستگار های زیادی داشته باشی حرفای مامان درست بود
صبحانه م رو خوردم و پیشه خودم فکر کردم رامین رو فراموش کنم و بیخیال بشم اون پسر رو یک بار دیده بودم و عاشقش که نبودم اونم که عاشقم نیست اصلا کل دیدنه ما چند دقیقه بوده مامان راست میگه دیگه بهش فکر نمیکنم اون روز گذشت و دوباره شروع هفته شد و من مدرسه رفتنم شروع شد فرشاد هم میرفت دانشگاه و اوضاع خونه دوباره به حالت عادی برگشته بود و منم دیگه به رامین فکر نمیکردم تا اینکه اون روز وقتی از مدرسه اومدم خونه در کمال تعجب مادر رامین مهمونه خونه مون بود با خجالت از تو سالن رد شدمو سلامی کردمو رفتم تو اتاقم لباس مدرسه رو در آوردم و یه لباس تو خونه ای پوشیدم و موهامو شونه کردم و نشستم تو اتاق خجالت میکشیدم برم بیرون مطمین بودم مادر رامین واسه موضوع خاستگاری اومده بود خونمون َکمی تو اتاق موندم مامان صدام کرد دخترم دلبر جان بیا مادر خانم رضایی مهمونه ما هستن بعد از صدا کردنه مامان رفتم بیرون و کمی کنار مامان اینا نشستم و بعد برای آوردن میوه رفتم آشپزخونه بدنم خیس عرق بود از خچالت نمیتونستم حرف بزنم فکر رامین دوباره آمد سراغم توی دلم انگار یه َشادیه خاصی بود از آشپزخونه با ظرف کریستال پر از میوه اومدم بیرون اما از بس استرس داشتم پام به گوشه فرش گرفت و میوه ها دونه دونه روی زمین ریختن از خجالت داشتم میمردم سریع ظرف میوه رو گذلشتم زمین و میوه ها رو جمع کردمو دوباره رفتم تو آشپزخونه دیگه روم نمیشد بیام بیرون مامان از خانم رضایی عذرخواهی کرد و اومد تو آشپزخونه و دوباره میوه ها روچید و برداشت و گفت بیا باهم بریم بیرون دو دقیقه بشین برو اتاقت گفتم نه مامان من نمیام خجالت میکشم
مامان رفت تو سالن و با مادر رامین مشغول حرف زدن شد منم تو آشپزخونه نشستم و به دست پا چلفتی بودنه خودم حرص خوردم واقعا هیچ وقت اینجوری نمیشد اما این بار دقیقا جلوی کسی که من این همه حساس بودم باید این اتفاق میفتاد همون موقع مامان صدا کرد دلبر جان مادر چایی بریز بیار حالا دیگه دستام به وضوح میلرزید ترس اینکه چایی رو بریزم رو سر و کله ی خانم رضایی تپش قلبم رو زیاد کرده بود چای رو با دستای لرزون ریختم و با صلواتی که تو دلم میفرستادم رفتم تو سالن و بعد از تعارف همونجا نشستم مادر رامین با لبخند گفت دخترم مادرت میگه قصد ادامه تحصیل داری انشالله چی میخوای بخونی ؟با لبخند گفتم من پرستاری یا مامایی رو دوست دارم البته نمیدونم چیو قبول میشم خانم رضایی گفت خیلی هم عالی معلومه دختر باهوشی هستی انشالله که قبول میشی کمی نشستم و بعداجازه گرفتم و رفتم تو اتاقم خانم رضایی چند دقیقه بعد از مامان خداحافظی کرد و رفت بعد از رفتنش مامان اومد تو اتاق منو با خنده گفت چرا دست و پات رو گم کردی دختر ؟این خانومه برای خواستگاری اومده بود فکر کنم پروندیش بعد با خنده گفت البته ما دخترمون رو به هر کسی نمیدیم اصلا نمیدونم آدرس ما رو از کجا پیدا کردن ؟گفتم حتما از خانواده ی اون عروسش گرفته دیگه اونا اینجا رو بلدن و آدرسش رو دادن بهشون مامان گفت آره همینه چیز دیگه ای نیست یقینا اما بابات بعید میدونم با ازدواجت موافق باشه اون واقعا دوست داره تو دکتر مهندسی چیزی بشی سری تکون دادم و شونه ای به نشونه ی بیخیالی بالا انداختم و گفتم هر چی شما بگین مهم نیست مامان از این حرفم خوشش اومد و رفت تو سالن
شب شد و بابا اینا اومدن میلی به شام نداشتم واسه همین زود رفتم تو اتاقم مامان آروم با پدرم حرف میزد و میدونستم داره در مورد خواستگاری صحبت میکنه حرفاشون که تموم شد بابا با صدای یکم بلند تر از قبل گفت زنگ بزن بهشون همین فردا زنگ بزن و بگو دیگه مزاحم نشن دختر ما کوچیکه و ماقصد نداریم شوهرش بدیم فهمیدم بابا میخواد به من بفهمونه که با این ازدواج مخالفه
مامان گفت باشه حالا خلقت رو تنگ نکن فردا زنگ میزنم خواستگاری کرده دیگه کار زشتی نکرده که بابا در جوابه مامان گفت چرا کار زشتی کرده بدون اجازه اومده تو خونه ی ما باید قبلش از طریق همون خانواده ی عروسش از ما میپرسید و اجازه میگرفت که اصلا قصد داریم دخترمون رو شوهر بدیم یا نه بعد پا میشد میومد خونه ی مردم الله را فراموش نکنید
@Faghadkhada9
📔دلبر
آخه چیه تادختر درسش تموم میشه شوهرش میدن تو میتونی خیلی خوشبخت بشی و موقعیت ها و خواستگار های زیادی داشته باشی حرفای مامان درست بود
صبحانه م رو خوردم و پیشه خودم فکر کردم رامین رو فراموش کنم و بیخیال بشم اون پسر رو یک بار دیده بودم و عاشقش که نبودم اونم که عاشقم نیست اصلا کل دیدنه ما چند دقیقه بوده مامان راست میگه دیگه بهش فکر نمیکنم اون روز گذشت و دوباره شروع هفته شد و من مدرسه رفتنم شروع شد فرشاد هم میرفت دانشگاه و اوضاع خونه دوباره به حالت عادی برگشته بود و منم دیگه به رامین فکر نمیکردم تا اینکه اون روز وقتی از مدرسه اومدم خونه در کمال تعجب مادر رامین مهمونه خونه مون بود با خجالت از تو سالن رد شدمو سلامی کردمو رفتم تو اتاقم لباس مدرسه رو در آوردم و یه لباس تو خونه ای پوشیدم و موهامو شونه کردم و نشستم تو اتاق خجالت میکشیدم برم بیرون مطمین بودم مادر رامین واسه موضوع خاستگاری اومده بود خونمون َکمی تو اتاق موندم مامان صدام کرد دخترم دلبر جان بیا مادر خانم رضایی مهمونه ما هستن بعد از صدا کردنه مامان رفتم بیرون و کمی کنار مامان اینا نشستم و بعد برای آوردن میوه رفتم آشپزخونه بدنم خیس عرق بود از خچالت نمیتونستم حرف بزنم فکر رامین دوباره آمد سراغم توی دلم انگار یه َشادیه خاصی بود از آشپزخونه با ظرف کریستال پر از میوه اومدم بیرون اما از بس استرس داشتم پام به گوشه فرش گرفت و میوه ها دونه دونه روی زمین ریختن از خجالت داشتم میمردم سریع ظرف میوه رو گذلشتم زمین و میوه ها رو جمع کردمو دوباره رفتم تو آشپزخونه دیگه روم نمیشد بیام بیرون مامان از خانم رضایی عذرخواهی کرد و اومد تو آشپزخونه و دوباره میوه ها روچید و برداشت و گفت بیا باهم بریم بیرون دو دقیقه بشین برو اتاقت گفتم نه مامان من نمیام خجالت میکشم
مامان رفت تو سالن و با مادر رامین مشغول حرف زدن شد منم تو آشپزخونه نشستم و به دست پا چلفتی بودنه خودم حرص خوردم واقعا هیچ وقت اینجوری نمیشد اما این بار دقیقا جلوی کسی که من این همه حساس بودم باید این اتفاق میفتاد همون موقع مامان صدا کرد دلبر جان مادر چایی بریز بیار حالا دیگه دستام به وضوح میلرزید ترس اینکه چایی رو بریزم رو سر و کله ی خانم رضایی تپش قلبم رو زیاد کرده بود چای رو با دستای لرزون ریختم و با صلواتی که تو دلم میفرستادم رفتم تو سالن و بعد از تعارف همونجا نشستم مادر رامین با لبخند گفت دخترم مادرت میگه قصد ادامه تحصیل داری انشالله چی میخوای بخونی ؟با لبخند گفتم من پرستاری یا مامایی رو دوست دارم البته نمیدونم چیو قبول میشم خانم رضایی گفت خیلی هم عالی معلومه دختر باهوشی هستی انشالله که قبول میشی کمی نشستم و بعداجازه گرفتم و رفتم تو اتاقم خانم رضایی چند دقیقه بعد از مامان خداحافظی کرد و رفت بعد از رفتنش مامان اومد تو اتاق منو با خنده گفت چرا دست و پات رو گم کردی دختر ؟این خانومه برای خواستگاری اومده بود فکر کنم پروندیش بعد با خنده گفت البته ما دخترمون رو به هر کسی نمیدیم اصلا نمیدونم آدرس ما رو از کجا پیدا کردن ؟گفتم حتما از خانواده ی اون عروسش گرفته دیگه اونا اینجا رو بلدن و آدرسش رو دادن بهشون مامان گفت آره همینه چیز دیگه ای نیست یقینا اما بابات بعید میدونم با ازدواجت موافق باشه اون واقعا دوست داره تو دکتر مهندسی چیزی بشی سری تکون دادم و شونه ای به نشونه ی بیخیالی بالا انداختم و گفتم هر چی شما بگین مهم نیست مامان از این حرفم خوشش اومد و رفت تو سالن
شب شد و بابا اینا اومدن میلی به شام نداشتم واسه همین زود رفتم تو اتاقم مامان آروم با پدرم حرف میزد و میدونستم داره در مورد خواستگاری صحبت میکنه حرفاشون که تموم شد بابا با صدای یکم بلند تر از قبل گفت زنگ بزن بهشون همین فردا زنگ بزن و بگو دیگه مزاحم نشن دختر ما کوچیکه و ماقصد نداریم شوهرش بدیم فهمیدم بابا میخواد به من بفهمونه که با این ازدواج مخالفه
مامان گفت باشه حالا خلقت رو تنگ نکن فردا زنگ میزنم خواستگاری کرده دیگه کار زشتی نکرده که بابا در جوابه مامان گفت چرا کار زشتی کرده بدون اجازه اومده تو خونه ی ما باید قبلش از طریق همون خانواده ی عروسش از ما میپرسید و اجازه میگرفت که اصلا قصد داریم دخترمون رو شوهر بدیم یا نه بعد پا میشد میومد خونه ی مردم الله را فراموش نکنید
@Faghadkhada9
❤2
✫#ارسالی از اعضای کانال
عنوان داستان: #جرعه_ای_آرامش_3
🥏قسمت سوم
مامان هربار که تماس می گرفت،میگفت پولهات رو حیف ومیل نکن.پس انداز کن.تا می تونی طلا وسکه بخر.چند ماهی از زندگی مشترکم می گذشت.روزها خودم را با آشپزی ونظافت وکارهای خونه سرگرم می کردم وهراز گاهی شبها با عماد بیرون می رفتم.دوست داشتم ادامه تحصیل بدهم اما عماد بشدت مخالفت کرد وگفت محیط دانشگاه کثیف و پراز فساداست و بهمان.جوری حرف میزد انگار توی دانشگاه تحصیل کرده ومدرک گرفته بود.
حالا دلیل مخالفت دایی علی را درک می کردم.عماد علاوه بر سواد پایین،بدبین و شکاک هم بود.یه روز خواهرم سحر تماس گرفت وگریان گفت:قلب مامان درد گرفته،دارم میبرم بیمارستان.عماد اصرار داشت باهم برویم .اما من یکجورایی او را متقاعد کردم تا همراهم نیاید.عماد بلیط اتوبوس گرفت.چند بسته گز و پولکی هم برایم خرید.تمام شب، توی جاده بودم وصبح زود به بهبهان رسیدم.برادرم سینا که به تازگی موتور دست دومی خریده بود،توی ترمینال منتظرم بود.بعداز شش ماه به خونه بابا برمی گشتم.مامان رنگ به رو نداشت.امابه دروغ میگفت حالش خوب است.میدانستم دردش چیست.نمیخواست اون چندرغاز حقوق بابا را خرج دوا دکترش کند.مامان را پیش پزشک متخصص بردم وهمه هزینه هایش را متقبل شدم.پزشک بعداز بررسی سی تی اسکن ونوار قلبش، گفت مشکل خاصی ندارد اما به خاطر سوء تغذیه،بشدت دچار کم خونی شده بود.از قصابی محل،برایش جگر وگوشت قرمز خریدم.به سحر پول دادم وسپردم هر هفته برایش کوبیده و جگر و آجیل چهار مغز بخرد و به اجبار به خوردش بدهد.
سه روز خونه بابا بودم.برای همه خواهر برادر هایم لباس نو وآجیل ومیوه برای شب عیدخریدم.سینا برایم بلیط برگشت گرفت و به اصفهان برگشتم.دوشی گرفتم وغذای مورد علاقه عماد را درست کردم.عماد حین غذاخوردن، عمیق و پرنفوذ نگاهم کرد.بعد هم بی پروا گفت:همیشه دوست داشتم خانمم مثل برف سفید باشه.حرفش به مذاقم خوش نیامد.در عین حال چیزی بروز ندادم.سبزه رو بودم وچشم و ابروی مشکی داشتم.همه اطرافیان می گفتن چهره ملیح و با جذبه ای دارم، اما ظاهرا مورد پسند عماد نبودم.باید اعتراف کنم من هم دوست داشتم همسرم چهارشونه وهیکلی باشد.اما عماد لاغراندام و استخوانی بود.با این وجود چیزی بهش نگفتم.عصر روز بعد،مادرشوهرم به دیدنم آمد.سر تا پایم رو ورانداز کردو ملامت کنان گفت: چرابه خودت نمیرسی؟چرا لباسهای تیره می پوشی؟چه میدونم یه خرده ماتیک سرخاب بزن.این همه مشتری ترگل ورگل وآرایش کرده به مغازه عماد میاد.یه وقت دیدی قاپ شوهرت رو دزدیدن.نمی دونم منظور مادرشوهرم چی بود،احساس کردم حرفهاش رو در لفافه می گوید.از طرفی با یادآوری حرفهای عماد، بهتر دیدم به حرف مادرشوهرم گوش کنم.کمی کرم روشن کننده استفاده کردم.با ریمل مژه هام رو حالت دادم و رژ لب کمرنگی روی لبم کشیدم.با اینکه عماد شوهرم بود اما برایم سخت بود تاپ نیم تنه ودامن کوتاه بپوشم.توی خونه بابا همیشه لباسهای بلندو آستین دارتن میزدم. عمادبه محض ورود،جا خورده نگاهم کرد وبه آنی اخمهاش توهم رفت..
-خوش ندارم مثل خانمهای جلف لباس بپوشی.گیریم در غیاب من یکی زنگ خونه رو فشرد،با این لباسهای بی دروپیکر میخوای در روبراش باز کنی؟ پربغض توی اتاق رفتم ولباسم رو تعویض کردم.آرایش صورتم رو پاک کردم و برای عماد غذا کشیدم.او بی خیال، غذایش را می خورد و من با قلبی فشرده غذا مثل خار از گلویم پایین می رفت.عماد این روزها حسابی به خودش میرسید.هرروز با تیپی متفاوت به مغازه میرفت وبا ادکلنش تقریبا دوش میگرفت. رفتارهایش به نوعی برایم مشکوک شده بود.به بازار رفتم وتصمیم داشتم سرراه ،به مغازه عماد بروم و سر و گوشی آب بدهم.درکمال تعجب مغازه اش بسته بود.با گوشیش تماس گرفتم.بی حوصله گفت ؛مشتری دارد وسرش شلوغ است و مزاحمش نشوم.بی آنکه چیزی به رویش بیارم،تماس رو پایان دادم.
#ادامه_دارد....الله را فراموش نکنید
@Faghadkhada9
عنوان داستان: #جرعه_ای_آرامش_3
🥏قسمت سوم
مامان هربار که تماس می گرفت،میگفت پولهات رو حیف ومیل نکن.پس انداز کن.تا می تونی طلا وسکه بخر.چند ماهی از زندگی مشترکم می گذشت.روزها خودم را با آشپزی ونظافت وکارهای خونه سرگرم می کردم وهراز گاهی شبها با عماد بیرون می رفتم.دوست داشتم ادامه تحصیل بدهم اما عماد بشدت مخالفت کرد وگفت محیط دانشگاه کثیف و پراز فساداست و بهمان.جوری حرف میزد انگار توی دانشگاه تحصیل کرده ومدرک گرفته بود.
حالا دلیل مخالفت دایی علی را درک می کردم.عماد علاوه بر سواد پایین،بدبین و شکاک هم بود.یه روز خواهرم سحر تماس گرفت وگریان گفت:قلب مامان درد گرفته،دارم میبرم بیمارستان.عماد اصرار داشت باهم برویم .اما من یکجورایی او را متقاعد کردم تا همراهم نیاید.عماد بلیط اتوبوس گرفت.چند بسته گز و پولکی هم برایم خرید.تمام شب، توی جاده بودم وصبح زود به بهبهان رسیدم.برادرم سینا که به تازگی موتور دست دومی خریده بود،توی ترمینال منتظرم بود.بعداز شش ماه به خونه بابا برمی گشتم.مامان رنگ به رو نداشت.امابه دروغ میگفت حالش خوب است.میدانستم دردش چیست.نمیخواست اون چندرغاز حقوق بابا را خرج دوا دکترش کند.مامان را پیش پزشک متخصص بردم وهمه هزینه هایش را متقبل شدم.پزشک بعداز بررسی سی تی اسکن ونوار قلبش، گفت مشکل خاصی ندارد اما به خاطر سوء تغذیه،بشدت دچار کم خونی شده بود.از قصابی محل،برایش جگر وگوشت قرمز خریدم.به سحر پول دادم وسپردم هر هفته برایش کوبیده و جگر و آجیل چهار مغز بخرد و به اجبار به خوردش بدهد.
سه روز خونه بابا بودم.برای همه خواهر برادر هایم لباس نو وآجیل ومیوه برای شب عیدخریدم.سینا برایم بلیط برگشت گرفت و به اصفهان برگشتم.دوشی گرفتم وغذای مورد علاقه عماد را درست کردم.عماد حین غذاخوردن، عمیق و پرنفوذ نگاهم کرد.بعد هم بی پروا گفت:همیشه دوست داشتم خانمم مثل برف سفید باشه.حرفش به مذاقم خوش نیامد.در عین حال چیزی بروز ندادم.سبزه رو بودم وچشم و ابروی مشکی داشتم.همه اطرافیان می گفتن چهره ملیح و با جذبه ای دارم، اما ظاهرا مورد پسند عماد نبودم.باید اعتراف کنم من هم دوست داشتم همسرم چهارشونه وهیکلی باشد.اما عماد لاغراندام و استخوانی بود.با این وجود چیزی بهش نگفتم.عصر روز بعد،مادرشوهرم به دیدنم آمد.سر تا پایم رو ورانداز کردو ملامت کنان گفت: چرابه خودت نمیرسی؟چرا لباسهای تیره می پوشی؟چه میدونم یه خرده ماتیک سرخاب بزن.این همه مشتری ترگل ورگل وآرایش کرده به مغازه عماد میاد.یه وقت دیدی قاپ شوهرت رو دزدیدن.نمی دونم منظور مادرشوهرم چی بود،احساس کردم حرفهاش رو در لفافه می گوید.از طرفی با یادآوری حرفهای عماد، بهتر دیدم به حرف مادرشوهرم گوش کنم.کمی کرم روشن کننده استفاده کردم.با ریمل مژه هام رو حالت دادم و رژ لب کمرنگی روی لبم کشیدم.با اینکه عماد شوهرم بود اما برایم سخت بود تاپ نیم تنه ودامن کوتاه بپوشم.توی خونه بابا همیشه لباسهای بلندو آستین دارتن میزدم. عمادبه محض ورود،جا خورده نگاهم کرد وبه آنی اخمهاش توهم رفت..
-خوش ندارم مثل خانمهای جلف لباس بپوشی.گیریم در غیاب من یکی زنگ خونه رو فشرد،با این لباسهای بی دروپیکر میخوای در روبراش باز کنی؟ پربغض توی اتاق رفتم ولباسم رو تعویض کردم.آرایش صورتم رو پاک کردم و برای عماد غذا کشیدم.او بی خیال، غذایش را می خورد و من با قلبی فشرده غذا مثل خار از گلویم پایین می رفت.عماد این روزها حسابی به خودش میرسید.هرروز با تیپی متفاوت به مغازه میرفت وبا ادکلنش تقریبا دوش میگرفت. رفتارهایش به نوعی برایم مشکوک شده بود.به بازار رفتم وتصمیم داشتم سرراه ،به مغازه عماد بروم و سر و گوشی آب بدهم.درکمال تعجب مغازه اش بسته بود.با گوشیش تماس گرفتم.بی حوصله گفت ؛مشتری دارد وسرش شلوغ است و مزاحمش نشوم.بی آنکه چیزی به رویش بیارم،تماس رو پایان دادم.
#ادامه_دارد....الله را فراموش نکنید
@Faghadkhada9
😢1
✫#ارسالی از اعضای کانال
عنوان داستان: #جرعه_ای_آرامش_4
🥏قسمت چهارم
عماد از کی تابه حال دروغ میگفت.دلم گواه خوب نمی داد.با دایی رضا تماس گرفتم وخواهش کردم به تنهایی به خونه ام بیاد تا با او مشورت کنم.بعد از پذیرایی مختصری از دایی،در مورد حرفهای عماد و رفتارهای اخیرش و دروغی که امروز تحویلم داده بود،گفتم.دایی بهم گفت فعلا چیزی به روش نیارم.بعد هم توی تراس رفت و منتظر عماد نشست.عماد دیر وقت به خونه اومد.جا خورده از حضور دایی،لبخند معذبی روی لب نشاند.دایی گفت: تا این وقت شب امانت خواهرم روتنها میزاری؟ کجا بودی؟
عماد عذر خواهی کرد و روزهای پایانی سال و و هجوم مشتریها برای خرید پارچه را بهانه کرد.دایی بهش گفت: دیگه دیروقت به خونه نیا.بعد هم خداحافظی گرفت و رفت.
عماد بلافاصله پرسید؛
-رضا چرا تنهایی اومده؟چرا با ناهید و بچه ها نیومد؟
-گفت نگران عماد شدم.اومدم ببینم اتفاقی براش افتاده؟
-چرا نگرانم شده؟
-چون رفته مغازه ات.می بینه اونجا نیستی و درمغازه هم بسته است.
عماد کم مانده بود سکته کند.با چشمانی وق زده نگام کرد.
-باید از اینجا بریم سارا.
-کجا بریم؟خانواده ات؟مغازه ات؟کسب و کارت چی میشه؟
-میریم یزد.نگران مغازه نباش.یکی از دوستانم مغازه رو مدیریت میکنه.وقتی دلیل این تصمیم ناگهانیش رو پرسیدم،با وقاحت تمام گفت:یه دختره عاشق ودلبسته ام شده.هرچی بهش میگم زن دارم،حالیش نیست.عماد دروغ میگفت ومثل سگ از دایی هام می ترسید.یواشکی سراغ گوشیش رفتم.کلی عکس سلفی با آن دختره ی بی شرم و حیا گرفته بود.دختری که چهره ای معمولی و پوست سفیدی داشت.حالا می فهمیدم چرا عماد میگفت کاش مثل برف سفید بودم.دوست نداشتم از خاله و دایی هایم دور بشوم .از طرفی دکتر بهم گفته بود تنبلی تخمدان دارم.با اینکه از بچه بیزار بودم اما به خاطر عماد و مادرشوهرم تصمیم گرفتم تحت درمان قرار بگیرم تا باردار شوم.
پزشک پرآوازه و متبحری توی یزد رو بهم معرفی کردند.به شوق بچه دار شدن با عماد همراه شدم و علیرغم مخالفت خانواده اش به یزد رفتیم و آپارتمانی اجاره کردیم.عماد حوصله اش سر می رفت.نه دوست وآشنایی داشت،نه کسب و کاری.اصلا نمی دانم چرا همچین تصمیمی گرفت.احساس می کردم پشیمان شده ولی خجالت می کشد به اصفهان برگردد.همراه عماد به پزشک متخصص زنان مراجعه کردم و تحت درمان قرار گرفتم.پنج ماه بعد،باردار شدم.جنسیت جنینم برایم مهم نبود.تصمیم داشتم بعداز به دنیا آمدن بچه ،لوله های رحمم رو ببندم اما به سه ماه نکشیده، جنینم سقط شد.عماد همه عروسک ها و اسباب بازیهایی رو که با ذوق وشوق خریده بودیم،از جلوی چشمانم جمع کرد تا ناراحت نشوم.دکتر معالجم گفت: نباید تا چندماه دیگر،باردار بشوم.
بعد از یکسال اقامت در یزد، به اصفهان برگشتیم و عماد دوباره کارش رو از سر گرفت. بابا بازنشسته شد و با پاداش سی سال خدمتش، جشن عروسی سینا و سپهر رو راه انداخت.دوماه بعد سحر و بعد هم بهار ازدواج کردند.بهار توی تهران ساکن شد.اما سپهر که نظامی بود،به شیراز منتقل شد.سینا و سحر هم توی بهبهان زندگی می کردند.
فرشها ومبل های خونه رو تعویض کردم
مبل ها وفرشهای قدیمی رو برای مامان فرستادم.رابطه من وعماد روزبه روز سردتر میشد.سه مرتبه،باردار شدم و به دوسه ماه نکشیده،جنینم سقط می شد.دایی علی ،بعداز بازنشستگی به خاطر کار پسرش به اردبیل اسباب کشی کرد.دخترهای خاله هر دو ازدواج کردند ودایی رضا هم به خاطر دانشگاه دخترهایش به تهران اسباب کشی کرد.
درغیاب دایی هایم، عماد یکه تازمیدان شده بود و هرز می پرید.پدرومادرم دیگر،پیر و فرتوت شده بودند.خواهر برادرهایم یکی بعد از دیگری ازدواج کردند و صاحب یکی دوتا بچه شدند.طعنه های گاه وبیگاه عماد و مادرش تا مغز استخوانم رامی سوزاند.هربار که به هرزگی و لاابالیگری عماد اعتراض می کردم،از نقطه ضعفم استفاده می کرد و نازایی ام را مثل پتک برسرم می کوبید.خسته شده بودم.از تنهایی ،از این زندگی کوفتی و تکراری.روزگاری برای لحظه ای آرامش،جان میدادم و حالا فراری از این سکوت زجرآور و کشنده،ساعتها توی پارک می نشستم و پرحسرت جنب وجوش و بازی بچه ها رو تماشا می کردم.
#ادامه_دارد...الله را فراموش نکنید
@Faghadkhada9
عنوان داستان: #جرعه_ای_آرامش_4
🥏قسمت چهارم
عماد از کی تابه حال دروغ میگفت.دلم گواه خوب نمی داد.با دایی رضا تماس گرفتم وخواهش کردم به تنهایی به خونه ام بیاد تا با او مشورت کنم.بعد از پذیرایی مختصری از دایی،در مورد حرفهای عماد و رفتارهای اخیرش و دروغی که امروز تحویلم داده بود،گفتم.دایی بهم گفت فعلا چیزی به روش نیارم.بعد هم توی تراس رفت و منتظر عماد نشست.عماد دیر وقت به خونه اومد.جا خورده از حضور دایی،لبخند معذبی روی لب نشاند.دایی گفت: تا این وقت شب امانت خواهرم روتنها میزاری؟ کجا بودی؟
عماد عذر خواهی کرد و روزهای پایانی سال و و هجوم مشتریها برای خرید پارچه را بهانه کرد.دایی بهش گفت: دیگه دیروقت به خونه نیا.بعد هم خداحافظی گرفت و رفت.
عماد بلافاصله پرسید؛
-رضا چرا تنهایی اومده؟چرا با ناهید و بچه ها نیومد؟
-گفت نگران عماد شدم.اومدم ببینم اتفاقی براش افتاده؟
-چرا نگرانم شده؟
-چون رفته مغازه ات.می بینه اونجا نیستی و درمغازه هم بسته است.
عماد کم مانده بود سکته کند.با چشمانی وق زده نگام کرد.
-باید از اینجا بریم سارا.
-کجا بریم؟خانواده ات؟مغازه ات؟کسب و کارت چی میشه؟
-میریم یزد.نگران مغازه نباش.یکی از دوستانم مغازه رو مدیریت میکنه.وقتی دلیل این تصمیم ناگهانیش رو پرسیدم،با وقاحت تمام گفت:یه دختره عاشق ودلبسته ام شده.هرچی بهش میگم زن دارم،حالیش نیست.عماد دروغ میگفت ومثل سگ از دایی هام می ترسید.یواشکی سراغ گوشیش رفتم.کلی عکس سلفی با آن دختره ی بی شرم و حیا گرفته بود.دختری که چهره ای معمولی و پوست سفیدی داشت.حالا می فهمیدم چرا عماد میگفت کاش مثل برف سفید بودم.دوست نداشتم از خاله و دایی هایم دور بشوم .از طرفی دکتر بهم گفته بود تنبلی تخمدان دارم.با اینکه از بچه بیزار بودم اما به خاطر عماد و مادرشوهرم تصمیم گرفتم تحت درمان قرار بگیرم تا باردار شوم.
پزشک پرآوازه و متبحری توی یزد رو بهم معرفی کردند.به شوق بچه دار شدن با عماد همراه شدم و علیرغم مخالفت خانواده اش به یزد رفتیم و آپارتمانی اجاره کردیم.عماد حوصله اش سر می رفت.نه دوست وآشنایی داشت،نه کسب و کاری.اصلا نمی دانم چرا همچین تصمیمی گرفت.احساس می کردم پشیمان شده ولی خجالت می کشد به اصفهان برگردد.همراه عماد به پزشک متخصص زنان مراجعه کردم و تحت درمان قرار گرفتم.پنج ماه بعد،باردار شدم.جنسیت جنینم برایم مهم نبود.تصمیم داشتم بعداز به دنیا آمدن بچه ،لوله های رحمم رو ببندم اما به سه ماه نکشیده، جنینم سقط شد.عماد همه عروسک ها و اسباب بازیهایی رو که با ذوق وشوق خریده بودیم،از جلوی چشمانم جمع کرد تا ناراحت نشوم.دکتر معالجم گفت: نباید تا چندماه دیگر،باردار بشوم.
بعد از یکسال اقامت در یزد، به اصفهان برگشتیم و عماد دوباره کارش رو از سر گرفت. بابا بازنشسته شد و با پاداش سی سال خدمتش، جشن عروسی سینا و سپهر رو راه انداخت.دوماه بعد سحر و بعد هم بهار ازدواج کردند.بهار توی تهران ساکن شد.اما سپهر که نظامی بود،به شیراز منتقل شد.سینا و سحر هم توی بهبهان زندگی می کردند.
فرشها ومبل های خونه رو تعویض کردم
مبل ها وفرشهای قدیمی رو برای مامان فرستادم.رابطه من وعماد روزبه روز سردتر میشد.سه مرتبه،باردار شدم و به دوسه ماه نکشیده،جنینم سقط می شد.دایی علی ،بعداز بازنشستگی به خاطر کار پسرش به اردبیل اسباب کشی کرد.دخترهای خاله هر دو ازدواج کردند ودایی رضا هم به خاطر دانشگاه دخترهایش به تهران اسباب کشی کرد.
درغیاب دایی هایم، عماد یکه تازمیدان شده بود و هرز می پرید.پدرومادرم دیگر،پیر و فرتوت شده بودند.خواهر برادرهایم یکی بعد از دیگری ازدواج کردند و صاحب یکی دوتا بچه شدند.طعنه های گاه وبیگاه عماد و مادرش تا مغز استخوانم رامی سوزاند.هربار که به هرزگی و لاابالیگری عماد اعتراض می کردم،از نقطه ضعفم استفاده می کرد و نازایی ام را مثل پتک برسرم می کوبید.خسته شده بودم.از تنهایی ،از این زندگی کوفتی و تکراری.روزگاری برای لحظه ای آرامش،جان میدادم و حالا فراری از این سکوت زجرآور و کشنده،ساعتها توی پارک می نشستم و پرحسرت جنب وجوش و بازی بچه ها رو تماشا می کردم.
#ادامه_دارد...الله را فراموش نکنید
@Faghadkhada9
😢2❤1
✍🏼از ابوهریره رضی الله عنه روایت شده است که گفت: پیامبر خدا صلی الله علیه وسلم فرمود:(دو گروه از #اهل_آتش هستند ومن ( در این عصر) آنها را ندیده ام :
🔰قومی که #تازیانههایی مانند دم گاو در دست دارند و با آنها مردم را میزنند ، وزنانی که هم پوشیده اند و هم #لخت میباشند ، با تکبر و ناز و کرشمه راه میروند و خود به مردان مایلند و مردان را هم بسوی خود میکشند ،
🐪سرهایشان مانند کوهان کج شتر میباشد؛ آنها به #بهشت وارد نمیشوند و حتی بوی آن نیز به مشامشان نمیرسد در حالی که بوی آن از مسافت بسیار زیادی میگذرد)).
📙 صحیح مسلم کتاب بهشت (13)
.
.
😔 پناه برخدا ‼️ خواهرانم تا کی در غفلت به سر میبرین ... فرشته مرگ سر زده میآید که فرصت توبه کردن را میگیردالله را فراموش نکنید
@Faghadkhada9
🔰قومی که #تازیانههایی مانند دم گاو در دست دارند و با آنها مردم را میزنند ، وزنانی که هم پوشیده اند و هم #لخت میباشند ، با تکبر و ناز و کرشمه راه میروند و خود به مردان مایلند و مردان را هم بسوی خود میکشند ،
🐪سرهایشان مانند کوهان کج شتر میباشد؛ آنها به #بهشت وارد نمیشوند و حتی بوی آن نیز به مشامشان نمیرسد در حالی که بوی آن از مسافت بسیار زیادی میگذرد)).
📙 صحیح مسلم کتاب بهشت (13)
.
.
😔 پناه برخدا ‼️ خواهرانم تا کی در غفلت به سر میبرین ... فرشته مرگ سر زده میآید که فرصت توبه کردن را میگیردالله را فراموش نکنید
@Faghadkhada9
👏1
#داستان_کوتاه
فردریک کبیر که از سال ۱۷۴۰ تا ۱۷۸۶ بر کشور آلمان حکومت می کرد از طرفداران سرسخت آزادی اندیشه بود .
او یک روز سوار بر اسب با همراهانش از یکی از خیابان های برلین می گذشت ، که ناگاه چشمش به اعلامیه تند و تیزی که گروهی از مخالفان علیه او بر دیوار چسبانده بودند افتاد!
فردریک آن را خواند و گفت :
بی انصافها چقدر اعلامیه را بالا چسبانده اند ما که سوار اسب هستیم آن را خواندیم ولی افراد پیاده برای خواندنش به زحمت می افتند، آن را بکنید و پایین تر بچسبانید تا راحت تر خوانده شود!
یکی از همراهان با حیرت گفت : اما این اعلامیه بر ضد شما و حکومت شماست!؟
فردریک گفت : اگر حکومت ما واقعا به مردم ظلم کرده و آنقدر بی ثبات است که با یک اعلامیه ساقط شود همان بهتر که زودتر برود ، اما اگر حکومت ما بر اساس قانون و عدالت اجتماعی و آزادی بیان است مسلم آنقدر ثبات و استحکام دارد که با یک اعلامیه از پا نیفتد!الله را فراموش نکنید
@Faghadkhada9
فردریک کبیر که از سال ۱۷۴۰ تا ۱۷۸۶ بر کشور آلمان حکومت می کرد از طرفداران سرسخت آزادی اندیشه بود .
او یک روز سوار بر اسب با همراهانش از یکی از خیابان های برلین می گذشت ، که ناگاه چشمش به اعلامیه تند و تیزی که گروهی از مخالفان علیه او بر دیوار چسبانده بودند افتاد!
فردریک آن را خواند و گفت :
بی انصافها چقدر اعلامیه را بالا چسبانده اند ما که سوار اسب هستیم آن را خواندیم ولی افراد پیاده برای خواندنش به زحمت می افتند، آن را بکنید و پایین تر بچسبانید تا راحت تر خوانده شود!
یکی از همراهان با حیرت گفت : اما این اعلامیه بر ضد شما و حکومت شماست!؟
فردریک گفت : اگر حکومت ما واقعا به مردم ظلم کرده و آنقدر بی ثبات است که با یک اعلامیه ساقط شود همان بهتر که زودتر برود ، اما اگر حکومت ما بر اساس قانون و عدالت اجتماعی و آزادی بیان است مسلم آنقدر ثبات و استحکام دارد که با یک اعلامیه از پا نیفتد!الله را فراموش نکنید
@Faghadkhada9
❤2
«لَن تَنَالُوا الْبِرَّ حَتَّىٰ تُنفِقُوا مِمَّا تُحِبُّونَ ۚ وَمَا تُنفِقُوا مِن شَيْءٍ فَإِنَّ اللَّهَ بِهِ عَلِيمٌ» (آل عمران)
«هرگز به نیکی دست نمییابید مگر آنکه از آنچه دوست دارید، انفاق کنید و ﷲ از آنچه انفاق میکنید، آگاه است»محبوبترین مالِ انسان وقتی که برای تقرب بهسوی ﷲ انفاق شود، برترین مالش به شمار میرودسلام علیکم و رحمت الله خیرین گرامی و عزیز
همانطور کە میدانید کم کم بە شروع مدارس نزدیک میشویم و تماس و پیام های خانوادە های نیازمند جهت خرید کیف مدرسه و لوازم التحریر روز بە روز بیشتر میشود
واقعا هزینه ها خیلی زیاد شده
بزرگواران بچه های یتیم و بی سرپرست زیادی داریم کە متاسفانە واقعا وضع مالیشان خیلی خراب است و واقعا برای خرج روزانە خود ماندە اند از شما بزرگواران و خیرین حاضر در گروە خواهش میکنم در این چندروزی، کە فرصت داریم دست بە دست هم با همکاری یکدیگر حداقل با سهم کمی هم که شده در این امر خیر سهیم باشیم بچه ها خیلی معصوم و دل نازک هستند ان شاءالله که بتوانیم این بچه های یتیم را همچون بچە های خودمان بدرقە ی مدرسە کنیم تا در کنار دوستانشان احساس کمبود نکنند و دل این بچه های یتیم و بی سرپرست را شاد کنیم
اللە متعال بە عمر ومالتان برکت دهد🤲
واریزی جهت کمک کردن 👇👇۵۸۹۲۱۰۱۶۶۱۳۲۶۶۷۴راضیه،ریگی بانک سپه
«هرگز به نیکی دست نمییابید مگر آنکه از آنچه دوست دارید، انفاق کنید و ﷲ از آنچه انفاق میکنید، آگاه است»محبوبترین مالِ انسان وقتی که برای تقرب بهسوی ﷲ انفاق شود، برترین مالش به شمار میرودسلام علیکم و رحمت الله خیرین گرامی و عزیز
همانطور کە میدانید کم کم بە شروع مدارس نزدیک میشویم و تماس و پیام های خانوادە های نیازمند جهت خرید کیف مدرسه و لوازم التحریر روز بە روز بیشتر میشود
واقعا هزینه ها خیلی زیاد شده
بزرگواران بچه های یتیم و بی سرپرست زیادی داریم کە متاسفانە واقعا وضع مالیشان خیلی خراب است و واقعا برای خرج روزانە خود ماندە اند از شما بزرگواران و خیرین حاضر در گروە خواهش میکنم در این چندروزی، کە فرصت داریم دست بە دست هم با همکاری یکدیگر حداقل با سهم کمی هم که شده در این امر خیر سهیم باشیم بچه ها خیلی معصوم و دل نازک هستند ان شاءالله که بتوانیم این بچه های یتیم را همچون بچە های خودمان بدرقە ی مدرسە کنیم تا در کنار دوستانشان احساس کمبود نکنند و دل این بچه های یتیم و بی سرپرست را شاد کنیم
اللە متعال بە عمر ومالتان برکت دهد🤲
واریزی جهت کمک کردن 👇👇۵۸۹۲۱۰۱۶۶۱۳۲۶۶۷۴راضیه،ریگی بانک سپه
❤1