tgoop.com/faghadkhada9/78662
Last Update:
✫#ارسالی از اعضای کانال
عنوان داستان: #جرعه_ای_آرامش_3
🥏قسمت سوم
مامان هربار که تماس می گرفت،میگفت پولهات رو حیف ومیل نکن.پس انداز کن.تا می تونی طلا وسکه بخر.چند ماهی از زندگی مشترکم می گذشت.روزها خودم را با آشپزی ونظافت وکارهای خونه سرگرم می کردم وهراز گاهی شبها با عماد بیرون می رفتم.دوست داشتم ادامه تحصیل بدهم اما عماد بشدت مخالفت کرد وگفت محیط دانشگاه کثیف و پراز فساداست و بهمان.جوری حرف میزد انگار توی دانشگاه تحصیل کرده ومدرک گرفته بود.
حالا دلیل مخالفت دایی علی را درک می کردم.عماد علاوه بر سواد پایین،بدبین و شکاک هم بود.یه روز خواهرم سحر تماس گرفت وگریان گفت:قلب مامان درد گرفته،دارم میبرم بیمارستان.عماد اصرار داشت باهم برویم .اما من یکجورایی او را متقاعد کردم تا همراهم نیاید.عماد بلیط اتوبوس گرفت.چند بسته گز و پولکی هم برایم خرید.تمام شب، توی جاده بودم وصبح زود به بهبهان رسیدم.برادرم سینا که به تازگی موتور دست دومی خریده بود،توی ترمینال منتظرم بود.بعداز شش ماه به خونه بابا برمی گشتم.مامان رنگ به رو نداشت.امابه دروغ میگفت حالش خوب است.میدانستم دردش چیست.نمیخواست اون چندرغاز حقوق بابا را خرج دوا دکترش کند.مامان را پیش پزشک متخصص بردم وهمه هزینه هایش را متقبل شدم.پزشک بعداز بررسی سی تی اسکن ونوار قلبش، گفت مشکل خاصی ندارد اما به خاطر سوء تغذیه،بشدت دچار کم خونی شده بود.از قصابی محل،برایش جگر وگوشت قرمز خریدم.به سحر پول دادم وسپردم هر هفته برایش کوبیده و جگر و آجیل چهار مغز بخرد و به اجبار به خوردش بدهد.
سه روز خونه بابا بودم.برای همه خواهر برادر هایم لباس نو وآجیل ومیوه برای شب عیدخریدم.سینا برایم بلیط برگشت گرفت و به اصفهان برگشتم.دوشی گرفتم وغذای مورد علاقه عماد را درست کردم.عماد حین غذاخوردن، عمیق و پرنفوذ نگاهم کرد.بعد هم بی پروا گفت:همیشه دوست داشتم خانمم مثل برف سفید باشه.حرفش به مذاقم خوش نیامد.در عین حال چیزی بروز ندادم.سبزه رو بودم وچشم و ابروی مشکی داشتم.همه اطرافیان می گفتن چهره ملیح و با جذبه ای دارم، اما ظاهرا مورد پسند عماد نبودم.باید اعتراف کنم من هم دوست داشتم همسرم چهارشونه وهیکلی باشد.اما عماد لاغراندام و استخوانی بود.با این وجود چیزی بهش نگفتم.عصر روز بعد،مادرشوهرم به دیدنم آمد.سر تا پایم رو ورانداز کردو ملامت کنان گفت: چرابه خودت نمیرسی؟چرا لباسهای تیره می پوشی؟چه میدونم یه خرده ماتیک سرخاب بزن.این همه مشتری ترگل ورگل وآرایش کرده به مغازه عماد میاد.یه وقت دیدی قاپ شوهرت رو دزدیدن.نمی دونم منظور مادرشوهرم چی بود،احساس کردم حرفهاش رو در لفافه می گوید.از طرفی با یادآوری حرفهای عماد، بهتر دیدم به حرف مادرشوهرم گوش کنم.کمی کرم روشن کننده استفاده کردم.با ریمل مژه هام رو حالت دادم و رژ لب کمرنگی روی لبم کشیدم.با اینکه عماد شوهرم بود اما برایم سخت بود تاپ نیم تنه ودامن کوتاه بپوشم.توی خونه بابا همیشه لباسهای بلندو آستین دارتن میزدم. عمادبه محض ورود،جا خورده نگاهم کرد وبه آنی اخمهاش توهم رفت..
-خوش ندارم مثل خانمهای جلف لباس بپوشی.گیریم در غیاب من یکی زنگ خونه رو فشرد،با این لباسهای بی دروپیکر میخوای در روبراش باز کنی؟ پربغض توی اتاق رفتم ولباسم رو تعویض کردم.آرایش صورتم رو پاک کردم و برای عماد غذا کشیدم.او بی خیال، غذایش را می خورد و من با قلبی فشرده غذا مثل خار از گلویم پایین می رفت.عماد این روزها حسابی به خودش میرسید.هرروز با تیپی متفاوت به مغازه میرفت وبا ادکلنش تقریبا دوش میگرفت. رفتارهایش به نوعی برایم مشکوک شده بود.به بازار رفتم وتصمیم داشتم سرراه ،به مغازه عماد بروم و سر و گوشی آب بدهم.درکمال تعجب مغازه اش بسته بود.با گوشیش تماس گرفتم.بی حوصله گفت ؛مشتری دارد وسرش شلوغ است و مزاحمش نشوم.بی آنکه چیزی به رویش بیارم،تماس رو پایان دادم.
#ادامه_دارد....الله را فراموش نکنید
@Faghadkhada9
BY الله رافراموش نکنید
Share with your friend now:
tgoop.com/faghadkhada9/78662