tgoop.com/faghadkhada9/78661
Last Update:
#دوقسمت هفت وهشت
📔دلبر
آخه چیه تادختر درسش تموم میشه شوهرش میدن تو میتونی خیلی خوشبخت بشی و موقعیت ها و خواستگار های زیادی داشته باشی حرفای مامان درست بود
صبحانه م رو خوردم و پیشه خودم فکر کردم رامین رو فراموش کنم و بیخیال بشم اون پسر رو یک بار دیده بودم و عاشقش که نبودم اونم که عاشقم نیست اصلا کل دیدنه ما چند دقیقه بوده مامان راست میگه دیگه بهش فکر نمیکنم اون روز گذشت و دوباره شروع هفته شد و من مدرسه رفتنم شروع شد فرشاد هم میرفت دانشگاه و اوضاع خونه دوباره به حالت عادی برگشته بود و منم دیگه به رامین فکر نمیکردم تا اینکه اون روز وقتی از مدرسه اومدم خونه در کمال تعجب مادر رامین مهمونه خونه مون بود با خجالت از تو سالن رد شدمو سلامی کردمو رفتم تو اتاقم لباس مدرسه رو در آوردم و یه لباس تو خونه ای پوشیدم و موهامو شونه کردم و نشستم تو اتاق خجالت میکشیدم برم بیرون مطمین بودم مادر رامین واسه موضوع خاستگاری اومده بود خونمون َکمی تو اتاق موندم مامان صدام کرد دخترم دلبر جان بیا مادر خانم رضایی مهمونه ما هستن بعد از صدا کردنه مامان رفتم بیرون و کمی کنار مامان اینا نشستم و بعد برای آوردن میوه رفتم آشپزخونه بدنم خیس عرق بود از خچالت نمیتونستم حرف بزنم فکر رامین دوباره آمد سراغم توی دلم انگار یه َشادیه خاصی بود از آشپزخونه با ظرف کریستال پر از میوه اومدم بیرون اما از بس استرس داشتم پام به گوشه فرش گرفت و میوه ها دونه دونه روی زمین ریختن از خجالت داشتم میمردم سریع ظرف میوه رو گذلشتم زمین و میوه ها رو جمع کردمو دوباره رفتم تو آشپزخونه دیگه روم نمیشد بیام بیرون مامان از خانم رضایی عذرخواهی کرد و اومد تو آشپزخونه و دوباره میوه ها روچید و برداشت و گفت بیا باهم بریم بیرون دو دقیقه بشین برو اتاقت گفتم نه مامان من نمیام خجالت میکشم
مامان رفت تو سالن و با مادر رامین مشغول حرف زدن شد منم تو آشپزخونه نشستم و به دست پا چلفتی بودنه خودم حرص خوردم واقعا هیچ وقت اینجوری نمیشد اما این بار دقیقا جلوی کسی که من این همه حساس بودم باید این اتفاق میفتاد همون موقع مامان صدا کرد دلبر جان مادر چایی بریز بیار حالا دیگه دستام به وضوح میلرزید ترس اینکه چایی رو بریزم رو سر و کله ی خانم رضایی تپش قلبم رو زیاد کرده بود چای رو با دستای لرزون ریختم و با صلواتی که تو دلم میفرستادم رفتم تو سالن و بعد از تعارف همونجا نشستم مادر رامین با لبخند گفت دخترم مادرت میگه قصد ادامه تحصیل داری انشالله چی میخوای بخونی ؟با لبخند گفتم من پرستاری یا مامایی رو دوست دارم البته نمیدونم چیو قبول میشم خانم رضایی گفت خیلی هم عالی معلومه دختر باهوشی هستی انشالله که قبول میشی کمی نشستم و بعداجازه گرفتم و رفتم تو اتاقم خانم رضایی چند دقیقه بعد از مامان خداحافظی کرد و رفت بعد از رفتنش مامان اومد تو اتاق منو با خنده گفت چرا دست و پات رو گم کردی دختر ؟این خانومه برای خواستگاری اومده بود فکر کنم پروندیش بعد با خنده گفت البته ما دخترمون رو به هر کسی نمیدیم اصلا نمیدونم آدرس ما رو از کجا پیدا کردن ؟گفتم حتما از خانواده ی اون عروسش گرفته دیگه اونا اینجا رو بلدن و آدرسش رو دادن بهشون مامان گفت آره همینه چیز دیگه ای نیست یقینا اما بابات بعید میدونم با ازدواجت موافق باشه اون واقعا دوست داره تو دکتر مهندسی چیزی بشی سری تکون دادم و شونه ای به نشونه ی بیخیالی بالا انداختم و گفتم هر چی شما بگین مهم نیست مامان از این حرفم خوشش اومد و رفت تو سالن
شب شد و بابا اینا اومدن میلی به شام نداشتم واسه همین زود رفتم تو اتاقم مامان آروم با پدرم حرف میزد و میدونستم داره در مورد خواستگاری صحبت میکنه حرفاشون که تموم شد بابا با صدای یکم بلند تر از قبل گفت زنگ بزن بهشون همین فردا زنگ بزن و بگو دیگه مزاحم نشن دختر ما کوچیکه و ماقصد نداریم شوهرش بدیم فهمیدم بابا میخواد به من بفهمونه که با این ازدواج مخالفه
مامان گفت باشه حالا خلقت رو تنگ نکن فردا زنگ میزنم خواستگاری کرده دیگه کار زشتی نکرده که بابا در جوابه مامان گفت چرا کار زشتی کرده بدون اجازه اومده تو خونه ی ما باید قبلش از طریق همون خانواده ی عروسش از ما میپرسید و اجازه میگرفت که اصلا قصد داریم دخترمون رو شوهر بدیم یا نه بعد پا میشد میومد خونه ی مردم الله را فراموش نکنید
@Faghadkhada9
BY الله رافراموش نکنید
Share with your friend now:
tgoop.com/faghadkhada9/78661