🥊⛳️🥊⛳️🥊⛳️🥊⛳️🥊⛳️🥊
🥊⛳️🥊⛳️
#برشی_از_یک_زندگی
ه꧂ ᪣ #صبر_تلخ_89 ᪣ ꧁ه
قسمت هشتاد و نه
مرجان دست مادر را گرفت، معلوم بود حالش خوب نیست و از جا بلند شد، با شتاب به طرف کمد لباس رفتم تا چادر مرجان را بردارم و رو سرش بندازم که یکدفعه نظام جلوی در ظاهر شد و توی همهمه ای که دو تا خواهراش و مادرش درست کرده بودند، صدایش را بالا برد و رو به مادرم و مرجان گفت: مرجان هیچ کجا نمیره! همین جا می مونه تا دادگاه تکلیف شکایت ما را مشخص کنه...مادرم در حالیکه از عصبانیت چهره اش سرخ شده بود دندانی بهم سایید و گفت: مرجان همراه ما میاد، اگه توی خونه باباش هم باشه، دادگاه می تونه حکم بده، حالا هم هیکل نحست را بکش کنار می خوام تا دخترم را از نفس ننداختین از این دیوونه خونه ببرمش.نظام که یک جوانی بی ادب و بی نزاکت بود جلو آمد، با دست توی سینه مادرم زد و همانطور که دست مرجان را از دست مادرم بیرون می کشید گفت: الان اسم مرجان توی شناسنامه منه، ظاهرا من شوهرش هستم، تا زمانی اسم زن منو یدک می کشه نمی خوام پاش را از این خونه بیرون بذاره و بره پی کثافتکاریش، فهمیدین؟! و بعد با یه ضربه که به مرجان وارد کرد باعث شد مرجان به پشت بخوره زمین.مادرم که تازه داشت چهره واقعی نظام و خانواده اش را می دید، با دست صورتش را خراشاند و همانطور که مویه می کرد گفت: این حرفهای کثیف چیه میزنی؟! تو ...تو واقعا مسلمانی؟! اون دنیا میتونی جواب این تهمت ناحقی را که به این دختر بیچاره زدی بدی؟!نظام که انگار جوگیر شده بود، فریاد زد: آره میتونم...حالا هم از خونه ما برید بیرون...مادرم اشاره ای به من و محبوبه کرد و گفت بریم بیرون و بعد نگاهی به مرجان کرد و گفت: ببخش مرجان با دست خودم توی آتش انداختمت، گریه نکن، نهایت چند روز دیگه خونه خودمونی و با گفتن این حرف از اتاق اومد بیرون...
چشمام دو دو میزد، سرم گیج میرفت و می دونستم حال مامان الان بدتر از منه، پس بدو خودم را بهش رسوندم و همونطور که زیر بغلش را گرفته بودم از خونه دایی بیرون آمدیم و اونموقع بود که تازه متوجه روستایی های فضولی شدم که از هر طرف سرک می کشیدند و با گوش خودم شنیدم که یکی از همسایه هاشون می گفت: خاک بر سر این مادر که همچی دخترایی تربیت کرده، این یکی که اینطور رسوا شد، خدا میدونه بقیه دختراش پنهان پنهان چه غلط هایی میکنن..دلم از شنیدن این حرفا گرفت، فوری سوار ماشین شدیم و میثم هم با سرعت از روستا خارج شد.صدای گریه همه مون بلند بود، حتی نازنین و یاسمن هم همراه من گریه می کردن، انگار این ماشین حامل پیکر بی جان یکی از عزیزانمون بود.مادرم به خاطر آبرویی که الکی الکی با چند تا حرف مفت از خانواده رفته بود گریه می کرد و من به خاطر مرجان بیچاره که توی خونه خودش هم غریب بود و معلوم نبود الان چه برخوردی باهاش داشتن گریه می کردم.ماشین که جلوی خونه توقف کرد، مادرم پیاده شد و گفت: بچه ها فعلا هیچ چیز بروز ندین، نمی خوام حال پدرتون بدتر بشه.همه باشه ای گفتیم اما چشم های سرخ و ورم کرده و صورت هایی که با اشک شسته شده بود، خودش خبر از اتفاق ناگواری که افتاده بود میداد.
مامان در اتاق را باز کرد و بابا را دیدیم در حالیکه خوابیده بود و دستش توی سینه اش جمع بود.با باز شدن در، پلک بابا هم تکون خورد، چشمهاش را باز کرد و با لحنی ضعیف و لرزان گفت: چرا اینقدر زود برگشتین؟!مادرم نفسش را محکم بیرون داد و گفت: یه مراسم کوچولو بود، انگار ما دیر رسیدیم..بابا خودش را بالا کشید و بغل دیوار نشست و همانطور که اشک هاش را پاک می کرد گفت: پس طیبه راست میگفت هاااا.؟مادرم با تعجب گفت:طیبه زن حشمت خدا بیامرز؟! اون که با ما نبود...بابام سرش را تکون داد و گفت: آره با شما نبود، اما خبر بی آبرویی دختر من الان توی کل روستا پیچیده...مادرم پاهاش شل شد و یکدفعه بر زمین سرنگون شد و بیهوش روی زمین افتاد.اینهم از عجایب روستاست، که یک خبر با سرعت نور در روستا و ولایات اطراف می پیچد، البته هر بار که خبر دهان به دهان میشه موضوعات جدیدی هم به آن اضافه می کنند و از کاه کوه میسازن، خدا میداند در این روستا درباره مرجان چه چیزی بر سر زبان افتاده بود.برای پدرم که حرف مردم همیشه ملاک بود و خودش و زندگی مارا با حرف مردم هماهنگ می کرد، این خبر براش مثل مرگ بود...دو روز از اون واقعه شوم گذشته بود، نمی دونم خانواده داییم پیش کی رفته بودن که راهنماییشون کرده بود و گفته بود برین پیش متخصص زنان تا همه چی را بهتون بگه....
#ادامه_دارد...
الله را فراموش نکنید
@Faghadkhada9
🥊⛳️🥊⛳️
#برشی_از_یک_زندگی
ه꧂ ᪣ #صبر_تلخ_89 ᪣ ꧁ه
قسمت هشتاد و نه
مرجان دست مادر را گرفت، معلوم بود حالش خوب نیست و از جا بلند شد، با شتاب به طرف کمد لباس رفتم تا چادر مرجان را بردارم و رو سرش بندازم که یکدفعه نظام جلوی در ظاهر شد و توی همهمه ای که دو تا خواهراش و مادرش درست کرده بودند، صدایش را بالا برد و رو به مادرم و مرجان گفت: مرجان هیچ کجا نمیره! همین جا می مونه تا دادگاه تکلیف شکایت ما را مشخص کنه...مادرم در حالیکه از عصبانیت چهره اش سرخ شده بود دندانی بهم سایید و گفت: مرجان همراه ما میاد، اگه توی خونه باباش هم باشه، دادگاه می تونه حکم بده، حالا هم هیکل نحست را بکش کنار می خوام تا دخترم را از نفس ننداختین از این دیوونه خونه ببرمش.نظام که یک جوانی بی ادب و بی نزاکت بود جلو آمد، با دست توی سینه مادرم زد و همانطور که دست مرجان را از دست مادرم بیرون می کشید گفت: الان اسم مرجان توی شناسنامه منه، ظاهرا من شوهرش هستم، تا زمانی اسم زن منو یدک می کشه نمی خوام پاش را از این خونه بیرون بذاره و بره پی کثافتکاریش، فهمیدین؟! و بعد با یه ضربه که به مرجان وارد کرد باعث شد مرجان به پشت بخوره زمین.مادرم که تازه داشت چهره واقعی نظام و خانواده اش را می دید، با دست صورتش را خراشاند و همانطور که مویه می کرد گفت: این حرفهای کثیف چیه میزنی؟! تو ...تو واقعا مسلمانی؟! اون دنیا میتونی جواب این تهمت ناحقی را که به این دختر بیچاره زدی بدی؟!نظام که انگار جوگیر شده بود، فریاد زد: آره میتونم...حالا هم از خونه ما برید بیرون...مادرم اشاره ای به من و محبوبه کرد و گفت بریم بیرون و بعد نگاهی به مرجان کرد و گفت: ببخش مرجان با دست خودم توی آتش انداختمت، گریه نکن، نهایت چند روز دیگه خونه خودمونی و با گفتن این حرف از اتاق اومد بیرون...
چشمام دو دو میزد، سرم گیج میرفت و می دونستم حال مامان الان بدتر از منه، پس بدو خودم را بهش رسوندم و همونطور که زیر بغلش را گرفته بودم از خونه دایی بیرون آمدیم و اونموقع بود که تازه متوجه روستایی های فضولی شدم که از هر طرف سرک می کشیدند و با گوش خودم شنیدم که یکی از همسایه هاشون می گفت: خاک بر سر این مادر که همچی دخترایی تربیت کرده، این یکی که اینطور رسوا شد، خدا میدونه بقیه دختراش پنهان پنهان چه غلط هایی میکنن..دلم از شنیدن این حرفا گرفت، فوری سوار ماشین شدیم و میثم هم با سرعت از روستا خارج شد.صدای گریه همه مون بلند بود، حتی نازنین و یاسمن هم همراه من گریه می کردن، انگار این ماشین حامل پیکر بی جان یکی از عزیزانمون بود.مادرم به خاطر آبرویی که الکی الکی با چند تا حرف مفت از خانواده رفته بود گریه می کرد و من به خاطر مرجان بیچاره که توی خونه خودش هم غریب بود و معلوم نبود الان چه برخوردی باهاش داشتن گریه می کردم.ماشین که جلوی خونه توقف کرد، مادرم پیاده شد و گفت: بچه ها فعلا هیچ چیز بروز ندین، نمی خوام حال پدرتون بدتر بشه.همه باشه ای گفتیم اما چشم های سرخ و ورم کرده و صورت هایی که با اشک شسته شده بود، خودش خبر از اتفاق ناگواری که افتاده بود میداد.
مامان در اتاق را باز کرد و بابا را دیدیم در حالیکه خوابیده بود و دستش توی سینه اش جمع بود.با باز شدن در، پلک بابا هم تکون خورد، چشمهاش را باز کرد و با لحنی ضعیف و لرزان گفت: چرا اینقدر زود برگشتین؟!مادرم نفسش را محکم بیرون داد و گفت: یه مراسم کوچولو بود، انگار ما دیر رسیدیم..بابا خودش را بالا کشید و بغل دیوار نشست و همانطور که اشک هاش را پاک می کرد گفت: پس طیبه راست میگفت هاااا.؟مادرم با تعجب گفت:طیبه زن حشمت خدا بیامرز؟! اون که با ما نبود...بابام سرش را تکون داد و گفت: آره با شما نبود، اما خبر بی آبرویی دختر من الان توی کل روستا پیچیده...مادرم پاهاش شل شد و یکدفعه بر زمین سرنگون شد و بیهوش روی زمین افتاد.اینهم از عجایب روستاست، که یک خبر با سرعت نور در روستا و ولایات اطراف می پیچد، البته هر بار که خبر دهان به دهان میشه موضوعات جدیدی هم به آن اضافه می کنند و از کاه کوه میسازن، خدا میداند در این روستا درباره مرجان چه چیزی بر سر زبان افتاده بود.برای پدرم که حرف مردم همیشه ملاک بود و خودش و زندگی مارا با حرف مردم هماهنگ می کرد، این خبر براش مثل مرگ بود...دو روز از اون واقعه شوم گذشته بود، نمی دونم خانواده داییم پیش کی رفته بودن که راهنماییشون کرده بود و گفته بود برین پیش متخصص زنان تا همه چی را بهتون بگه....
#ادامه_دارد...
الله را فراموش نکنید
@Faghadkhada9
❤1😭1
🥊⛳️🥊⛳️🥊⛳️🥊⛳️🥊⛳️🥊
🥊⛳️🥊⛳️
#برشی_از_یک_زندگی
ه꧂ ᪣ #صبر_تلخ_90 ᪣ ꧁ه
قسمت نود
دو روز از اون واقعه شوم گذشته بود، نمی دونم خانواده داییم پیش کی رفته بودن که راهنماییشون کرده بود و گفته بود برین پیش متخصص زنان تا همه چی را بهتون بگه.پس یه روز صبح پدر و مادرم راهی خونه دایی شدن، من به خاطر اینکه اوضاع کلا بهم ریخته بود، روستا موندم تا شاید مرهمی باشم برای دردشون.از وقتی بابا و مامان رفته بودند، دل توی دلم نبود، به خاطر اینکه سرم گرم بشه، بشور و بساب راه انداختم و همه جا را چندباره جارو کردم و دستمال کشیدم، لباس های بچه ها را عوض کردم و شستم.چند بار در طول روز به بابا و میثم زنگ زدم اما کسی پاسخگو نبود، داشتم از بی خبری دیوونه میشدم که دم دم های غروب، صدای ماشین بابا،نوید اومدنشون را میداد.صدا را که شنیدم،نفهمیدم چطور خودم را به در برسونم،با پای برهنه دویدم و در را باز کردم، پشت در قامت خمیده بابا و رنگ پریده مامان و میثم که زیر بازوی بابا را گرفته بود دیدم.سلامی کردم و خودم را توی کوچه کشاندم و توی ماشین و اطرافش را نگاه کردم وگفتم: پس کو مرجان؟!مامان اهی کشید و گفت مگر نظام و اون دو تا خواهر سلیطه اش. گذاشتن طفل معصومم بیاد و بعد شروع به گریه کرد.میثم با عصبانیت نگاهی به مادر کرد و گفت: مامان، دوباره شروع نکن، حال بابا را که میبینی عه و با زدن این حرف بابا را داخل خونه برد.رو به مامان گفتم: چی شد چرا اینقدر دیر کردین؟
مادرم که انگار تازه گوشی برای درد دل کردن پیدا کرده بود، نگاهی به جلو کرد و وقتی مطمین شد بابام رفته توی اتاق گفت: بابای بیچاره ات رفت افتاد به پای عبدالله و زنش، اینقدر گریه کرد و التماس کرد که دل سنگ آب میشد، بابات میگفت تو رو خدا هیچی نگین آبروی دختر منو نبرین، دخترم خطایی نکرده، اما زن داییت نه گذاشت و نه برداشت گفت: این بی آبرویی را تا جایی که برم میگم و هر جا نتونم برم پیغام میدم.بعد دیگه حرف بالا گرفت و همونموقع حرکت کردیم شهر، مرجان بیچاره را که نای تکون خوردن نداشت از این خیابون به اون خیابون کشوندیم و پیش چند تا دکتر زنان بردیم و همه شون بعد از معاینه تاکید کردن که این دختر بیچاره تنها چند روزه که پا به دنیای زنانگی گذاشته، همه گفتن که اون دستمالها واقعا دستمال روسفیدی بوده، دختر بزرگ داییت که همراهمون اومده بود زبونش قفل شد، من که می خواستم زن داییت هم با گوش خودش بشنوه که مرجان پاکه، گفتم که نظام زنگ زد به مادرش و گوشی را دادن به خانم دکتر، خانم دکتر با حوصله همه چیز را برای زن داییت توضیح داد و زن داییت...پریدم وسط حرف مامان وگفتم: زن دایی خیط شد؟ کم آورد؟ معذرت خواهی هم کرد؟!
مامان آهی کشید و گفت: زن داییت انگار خدا نداره، صد تا ریچار بار خانم دکتر کرد و گفت حکمن پول خوبی بهت دادن تا این دروغا را سر هم کنی و گفت این دختر یه زن بوده و ناپاکه اگر خدا هم از آسمون بیاد بگه مرجان پاک بوده من قبول نمی کنم.نا خوداگاه اشکهام جاری شد و گفتم: خوب...خوب چرا مرجان را نیاوردین؟مادرم بفضش را فرو خورد وگفت: نظام نگذاشت، گفت تاوقتی زن من هست باید پیشم باشه...ولی میترسم منیره...گفتم برای چی؟
گفت: آخه حرکات مرجان عجیب بود، گمونم کاری دست خودش بده، به دلم بد افتاده..یکدفعه دو دستی زدم توی سرم، پریدم توی خونه تا گوشیم را بردارم، باید با مرجان صحبت می کردم.با شتاب وارد اتاق شدم و بدون توجه به نگاه های کنجکاو اطرافیان گوشیم را از روی طاقچه برداشتم و شماره مرجان را گرفتم.یک بوق دو بوق.... هر چی بوق می خورد کسی بر نمی داشت، اومدم روی حیاط و شماره نظام را گرفتم، بازم هر چی بوق می خورد بر نمی داشت.دست هام داشت می لرزید، استرس شدید گرفتم، باید شماره زن دایی را می گرفتم، مغزم کار نمی کرد.توی لیست مخاطبین شماره زن دایی را لمس کردم و با دست های لرزان گوشی را به گوشم چسباندم و با دومین بوق صدای نحسش که الویی کشدار گفت، من با استرس گفتم: س..سلام زن دایی، شماره مرجان را گرفتم برنداشت، نظام هم جواب نداد، من...من نگران مرجانم تو رو خدا میشه گوشی را بدین بهش؟!زن دایی هوفی کرد و گفت: واه واه چه اداها، کاش این تحفه تون را ور دل خودتون می بردین، آخه شما دخترا تربیت درستی نشدین، مرجان هم یکی مثل خودت، برین خدا را شکر کنین که من عقلم کار میکنه با سابقه ای که از دخترای اسحاق داشتم که همه شون دست به خودکشی شون خوبه ،حواسم را جمع کردم........
با شنیدن این حرف انگار بندی توی دلم پاره شد و گفتم: زن دایی مرجان طوریش شده؟!
#ادامه_دارد...
الله را فراموش نکنید
@Faghadkhada9
🥊⛳️🥊⛳️
#برشی_از_یک_زندگی
ه꧂ ᪣ #صبر_تلخ_90 ᪣ ꧁ه
قسمت نود
دو روز از اون واقعه شوم گذشته بود، نمی دونم خانواده داییم پیش کی رفته بودن که راهنماییشون کرده بود و گفته بود برین پیش متخصص زنان تا همه چی را بهتون بگه.پس یه روز صبح پدر و مادرم راهی خونه دایی شدن، من به خاطر اینکه اوضاع کلا بهم ریخته بود، روستا موندم تا شاید مرهمی باشم برای دردشون.از وقتی بابا و مامان رفته بودند، دل توی دلم نبود، به خاطر اینکه سرم گرم بشه، بشور و بساب راه انداختم و همه جا را چندباره جارو کردم و دستمال کشیدم، لباس های بچه ها را عوض کردم و شستم.چند بار در طول روز به بابا و میثم زنگ زدم اما کسی پاسخگو نبود، داشتم از بی خبری دیوونه میشدم که دم دم های غروب، صدای ماشین بابا،نوید اومدنشون را میداد.صدا را که شنیدم،نفهمیدم چطور خودم را به در برسونم،با پای برهنه دویدم و در را باز کردم، پشت در قامت خمیده بابا و رنگ پریده مامان و میثم که زیر بازوی بابا را گرفته بود دیدم.سلامی کردم و خودم را توی کوچه کشاندم و توی ماشین و اطرافش را نگاه کردم وگفتم: پس کو مرجان؟!مامان اهی کشید و گفت مگر نظام و اون دو تا خواهر سلیطه اش. گذاشتن طفل معصومم بیاد و بعد شروع به گریه کرد.میثم با عصبانیت نگاهی به مادر کرد و گفت: مامان، دوباره شروع نکن، حال بابا را که میبینی عه و با زدن این حرف بابا را داخل خونه برد.رو به مامان گفتم: چی شد چرا اینقدر دیر کردین؟
مادرم که انگار تازه گوشی برای درد دل کردن پیدا کرده بود، نگاهی به جلو کرد و وقتی مطمین شد بابام رفته توی اتاق گفت: بابای بیچاره ات رفت افتاد به پای عبدالله و زنش، اینقدر گریه کرد و التماس کرد که دل سنگ آب میشد، بابات میگفت تو رو خدا هیچی نگین آبروی دختر منو نبرین، دخترم خطایی نکرده، اما زن داییت نه گذاشت و نه برداشت گفت: این بی آبرویی را تا جایی که برم میگم و هر جا نتونم برم پیغام میدم.بعد دیگه حرف بالا گرفت و همونموقع حرکت کردیم شهر، مرجان بیچاره را که نای تکون خوردن نداشت از این خیابون به اون خیابون کشوندیم و پیش چند تا دکتر زنان بردیم و همه شون بعد از معاینه تاکید کردن که این دختر بیچاره تنها چند روزه که پا به دنیای زنانگی گذاشته، همه گفتن که اون دستمالها واقعا دستمال روسفیدی بوده، دختر بزرگ داییت که همراهمون اومده بود زبونش قفل شد، من که می خواستم زن داییت هم با گوش خودش بشنوه که مرجان پاکه، گفتم که نظام زنگ زد به مادرش و گوشی را دادن به خانم دکتر، خانم دکتر با حوصله همه چیز را برای زن داییت توضیح داد و زن داییت...پریدم وسط حرف مامان وگفتم: زن دایی خیط شد؟ کم آورد؟ معذرت خواهی هم کرد؟!
مامان آهی کشید و گفت: زن داییت انگار خدا نداره، صد تا ریچار بار خانم دکتر کرد و گفت حکمن پول خوبی بهت دادن تا این دروغا را سر هم کنی و گفت این دختر یه زن بوده و ناپاکه اگر خدا هم از آسمون بیاد بگه مرجان پاک بوده من قبول نمی کنم.نا خوداگاه اشکهام جاری شد و گفتم: خوب...خوب چرا مرجان را نیاوردین؟مادرم بفضش را فرو خورد وگفت: نظام نگذاشت، گفت تاوقتی زن من هست باید پیشم باشه...ولی میترسم منیره...گفتم برای چی؟
گفت: آخه حرکات مرجان عجیب بود، گمونم کاری دست خودش بده، به دلم بد افتاده..یکدفعه دو دستی زدم توی سرم، پریدم توی خونه تا گوشیم را بردارم، باید با مرجان صحبت می کردم.با شتاب وارد اتاق شدم و بدون توجه به نگاه های کنجکاو اطرافیان گوشیم را از روی طاقچه برداشتم و شماره مرجان را گرفتم.یک بوق دو بوق.... هر چی بوق می خورد کسی بر نمی داشت، اومدم روی حیاط و شماره نظام را گرفتم، بازم هر چی بوق می خورد بر نمی داشت.دست هام داشت می لرزید، استرس شدید گرفتم، باید شماره زن دایی را می گرفتم، مغزم کار نمی کرد.توی لیست مخاطبین شماره زن دایی را لمس کردم و با دست های لرزان گوشی را به گوشم چسباندم و با دومین بوق صدای نحسش که الویی کشدار گفت، من با استرس گفتم: س..سلام زن دایی، شماره مرجان را گرفتم برنداشت، نظام هم جواب نداد، من...من نگران مرجانم تو رو خدا میشه گوشی را بدین بهش؟!زن دایی هوفی کرد و گفت: واه واه چه اداها، کاش این تحفه تون را ور دل خودتون می بردین، آخه شما دخترا تربیت درستی نشدین، مرجان هم یکی مثل خودت، برین خدا را شکر کنین که من عقلم کار میکنه با سابقه ای که از دخترای اسحاق داشتم که همه شون دست به خودکشی شون خوبه ،حواسم را جمع کردم........
با شنیدن این حرف انگار بندی توی دلم پاره شد و گفتم: زن دایی مرجان طوریش شده؟!
#ادامه_دارد...
الله را فراموش نکنید
@Faghadkhada9
😭1
#داستان مریم وعباس
#قسمت سی وسه
مریم به قولی که بهم داده بود وفادار موند و دیگه از بچه حرفی نمیزد .. ولی هیچ وقت مریم سابق هم نشد .. خیلی کم میخندید و وقتی بچه ای رو میدید حسرت رو تو چشمهاش می دیدم ..
باید برای تنهاییهاش فکری میکردم .. ازش خواستم هر کلاسی دوست داره بره .. باشگاه بره ..
مریم چند روز بعد گفت که تصمیم گرفته بره کلاس زبان ..
با خوشحالی از پیشنهادش استقبال کردم و فردا باهم رفتیم و مریم ثبت نام کرد ..
به اصرار من باشگاه هم ثبت نام کرد..
مریم چند تا دوست پیدا کرده بود و کم کم روحیه اش بهتر شده بود و هیچ کدوم حرفی از بچه و مشکلمون نمیزدیم ..
*
(۸ سال بعد)
"مریم"
عباس بهم پیام داده بود که مامانش برای شام دعوتمون کرده .. کلاس رو کمی زودتر تعطیل کردم و از آموزشگاه بیرون زدم .. قبل از روشن کردن ماشین زنگ زدم به عباس و ازش پرسیدم تو رفتی یا بیام خونه باهم بریم ؟؟
عباس مکثی کرد و گفت مریم گلی زن و شوهر هر جا برن باهم میرن ، بیا خونه ...
به خونه رفتم و هر دو آماده شدیم و موقع رفتن عباس جلوی مغازه ی اسباب بازی فروشی نگه داشت و برای برادرزاده اش یه ماشین خرید ..
ابوالفضل با دختر همسایشون ازدواج کرده بود و خیلی زود صاحب یه پسر شیرین شده بودند که همه ی خانواده خیلی دوستش داشتیم ..
از وقتی که رسیدیم عباس با برادرزاده اش مشغول بازی شده بود .. نگاهش که میکردم قلبم فشرده میشد ..
خیره نگاهشون میکردم که زنعمو که کنارم نشسته بود دستش رو گذاشت روی دستم و آروم گفت مریم .. عباس نمیتونه از تو بگذره ولی بچه هم خیلی دوست داره .. کاش میشد یه جوری ..
سرم رو چرخوندم و تند نگاهش کردم و گفتم یه جوری چی؟؟
زنعمو بلند شد و گفت بیا ...
دنبالش رفتم تو اتاق خواب.. زنعمو روی صندلی نشست و گفت میدونم خودخواهیه ولی .. اجازه بده عباس یه زن صیغه کنه واسه بچه .. بچه دار که شد بچه رو میگیرید بزرگ میکنید و زنه هم میره پی زندگیش .. زندگی شما هم از این سوت و کوری در میاد ..
با بغض گفتم منظورتون زندگی عباس دیگه ...
زنعمو بلند شد و نزدیکتر اومد و گفت دخترم زندگی عباس تویی .. میدونی من حتی جرات نکردم به خودش این حرف رو بزنم ولی دلم میسوزه ..
اشکهاش روی گونه اش سر خورد و گفت اگه تو رضایت بدی من با عباس حرف میزنم ...
الله را فراموش نکنید
@Faghadkhada9
#قسمت سی وسه
مریم به قولی که بهم داده بود وفادار موند و دیگه از بچه حرفی نمیزد .. ولی هیچ وقت مریم سابق هم نشد .. خیلی کم میخندید و وقتی بچه ای رو میدید حسرت رو تو چشمهاش می دیدم ..
باید برای تنهاییهاش فکری میکردم .. ازش خواستم هر کلاسی دوست داره بره .. باشگاه بره ..
مریم چند روز بعد گفت که تصمیم گرفته بره کلاس زبان ..
با خوشحالی از پیشنهادش استقبال کردم و فردا باهم رفتیم و مریم ثبت نام کرد ..
به اصرار من باشگاه هم ثبت نام کرد..
مریم چند تا دوست پیدا کرده بود و کم کم روحیه اش بهتر شده بود و هیچ کدوم حرفی از بچه و مشکلمون نمیزدیم ..
*
(۸ سال بعد)
"مریم"
عباس بهم پیام داده بود که مامانش برای شام دعوتمون کرده .. کلاس رو کمی زودتر تعطیل کردم و از آموزشگاه بیرون زدم .. قبل از روشن کردن ماشین زنگ زدم به عباس و ازش پرسیدم تو رفتی یا بیام خونه باهم بریم ؟؟
عباس مکثی کرد و گفت مریم گلی زن و شوهر هر جا برن باهم میرن ، بیا خونه ...
به خونه رفتم و هر دو آماده شدیم و موقع رفتن عباس جلوی مغازه ی اسباب بازی فروشی نگه داشت و برای برادرزاده اش یه ماشین خرید ..
ابوالفضل با دختر همسایشون ازدواج کرده بود و خیلی زود صاحب یه پسر شیرین شده بودند که همه ی خانواده خیلی دوستش داشتیم ..
از وقتی که رسیدیم عباس با برادرزاده اش مشغول بازی شده بود .. نگاهش که میکردم قلبم فشرده میشد ..
خیره نگاهشون میکردم که زنعمو که کنارم نشسته بود دستش رو گذاشت روی دستم و آروم گفت مریم .. عباس نمیتونه از تو بگذره ولی بچه هم خیلی دوست داره .. کاش میشد یه جوری ..
سرم رو چرخوندم و تند نگاهش کردم و گفتم یه جوری چی؟؟
زنعمو بلند شد و گفت بیا ...
دنبالش رفتم تو اتاق خواب.. زنعمو روی صندلی نشست و گفت میدونم خودخواهیه ولی .. اجازه بده عباس یه زن صیغه کنه واسه بچه .. بچه دار که شد بچه رو میگیرید بزرگ میکنید و زنه هم میره پی زندگیش .. زندگی شما هم از این سوت و کوری در میاد ..
با بغض گفتم منظورتون زندگی عباس دیگه ...
زنعمو بلند شد و نزدیکتر اومد و گفت دخترم زندگی عباس تویی .. میدونی من حتی جرات نکردم به خودش این حرف رو بزنم ولی دلم میسوزه ..
اشکهاش روی گونه اش سر خورد و گفت اگه تو رضایت بدی من با عباس حرف میزنم ...
الله را فراموش نکنید
@Faghadkhada9
😢1
#داستان مریم وعباس
#قسمت سی وچهار
کمی عقبتر رفتم و گفتم زنعمو جان من و عباس با این مشکلمون کنار اومدیم و ترجیح دادیم به جای بچه، همدیگر رو داشته باشیم.. شما اینقدر خودتون رو اذیت نکنید...
زنعمو دستم رو گرفت و آروم گفت نمیبینی از وقتی که امیرعلی به دنیا اومده عباس چه قدر تغییر کرده ..
دستش رو بالا آورد و گذاشت کنار صورتم و گفت خواهر برادر کوچکتر از خودت بچه دار بشه خیلی سخته ...
همون لحظه در اتاق باز شد و عباس با تعجب گفت چیکار میکنید شما دو تا ..
زنعمو با پر روسریش زیر چشمهاش رو پاک کرد و گفت داشتم با عروسم دردودل میکردم .. گفت و از کنار عباس گذشت و رفت ..
عباس اومد روبه روم ایستاد و گفت مامان چرا گریه کرده بود؟؟
برگشتم به سمت در و گفتم چیز مهمی نبود دلش گرفته بود ..
از اون شب به دیدارهای عباس با مادرش حساس شده بودم و میترسیدم به عباس هم این پیشنهاد رو بده و فکرش رو بهم بریزه ..
چند هفته ای از اون شب گذشته بود و من تو محل کارم (آموزشگاه زبان) بودم که منشی آموزشگاه صدام کرد و گفت مامانتون اومده دیدنتون ..
تکلیفی به بچه ها دادم و از کلاس خارج شدم .. زنعمو تو راهرو نشسته بود .. با دیدنم بلند شد و لبخندی زد .. با تعجب گفتم اتفاقی افتاده .. خوب میومدید خونه ..
زنعمو گفت این طرفا کار داشتم ، گفتم بیام کمی هم با تو حرف بزنم ..
با دستم هدایت کردم به سمت یکی از کلاسهای خالی و گفتم بریم اونجا..
صندلیم رو روبه روی زنعمو کشیدم و گفتم بفرمایید میشنوم..
زنعمو سرش رو پایین انداخت و گفت اومدم ازت خواهش کنم ، شده به دست و پات بیوفتم .. اجازه بدی.. عباس یکی رو بگیره .. موقت .. یه بچه بیاره براتون ...
با عصبانیت گفتم برامون یا برای عباس؟؟
زنعمو دستم رو گرفت و گفت مریم جان عرف، شرع، قانون، خدا، پیغمبر، این اجازه رو به مرد داده که میتونه دو تا زن همزمان داشته باشه.. زن که نمیتونه.. تنها راهتون همینه.. تو هم بچه ی عباس رو بزرگ میکنی .. مطمئن باش خدا یه جوری مهرش رو میندازه تو دلت که یادت میره خودت به دنیا نیاوردی...
با بغض گفتم ولی من طاقت ندارم عباس بره پیش زن دیگه ای ..
زنعمو هم چشمهاش پر آب شد و گفت من خودم زنم ، میفهمم چی میگی .. ولی با سرنوشت و تقدیر نمیشه جنگید .. اگر شرایط اینطور نبود ، من خودم پای اون زن رو میشکستم که بخواد وارد زندگی پسرم بشه .. ولی ...
+عباس قبول نمیکنه .. مطمئنم ..
_تو راضی شو .. من عباس رو راضی میکنم ....
الله را فراموش نکنید
@Faghadkhada9
#قسمت سی وچهار
کمی عقبتر رفتم و گفتم زنعمو جان من و عباس با این مشکلمون کنار اومدیم و ترجیح دادیم به جای بچه، همدیگر رو داشته باشیم.. شما اینقدر خودتون رو اذیت نکنید...
زنعمو دستم رو گرفت و آروم گفت نمیبینی از وقتی که امیرعلی به دنیا اومده عباس چه قدر تغییر کرده ..
دستش رو بالا آورد و گذاشت کنار صورتم و گفت خواهر برادر کوچکتر از خودت بچه دار بشه خیلی سخته ...
همون لحظه در اتاق باز شد و عباس با تعجب گفت چیکار میکنید شما دو تا ..
زنعمو با پر روسریش زیر چشمهاش رو پاک کرد و گفت داشتم با عروسم دردودل میکردم .. گفت و از کنار عباس گذشت و رفت ..
عباس اومد روبه روم ایستاد و گفت مامان چرا گریه کرده بود؟؟
برگشتم به سمت در و گفتم چیز مهمی نبود دلش گرفته بود ..
از اون شب به دیدارهای عباس با مادرش حساس شده بودم و میترسیدم به عباس هم این پیشنهاد رو بده و فکرش رو بهم بریزه ..
چند هفته ای از اون شب گذشته بود و من تو محل کارم (آموزشگاه زبان) بودم که منشی آموزشگاه صدام کرد و گفت مامانتون اومده دیدنتون ..
تکلیفی به بچه ها دادم و از کلاس خارج شدم .. زنعمو تو راهرو نشسته بود .. با دیدنم بلند شد و لبخندی زد .. با تعجب گفتم اتفاقی افتاده .. خوب میومدید خونه ..
زنعمو گفت این طرفا کار داشتم ، گفتم بیام کمی هم با تو حرف بزنم ..
با دستم هدایت کردم به سمت یکی از کلاسهای خالی و گفتم بریم اونجا..
صندلیم رو روبه روی زنعمو کشیدم و گفتم بفرمایید میشنوم..
زنعمو سرش رو پایین انداخت و گفت اومدم ازت خواهش کنم ، شده به دست و پات بیوفتم .. اجازه بدی.. عباس یکی رو بگیره .. موقت .. یه بچه بیاره براتون ...
با عصبانیت گفتم برامون یا برای عباس؟؟
زنعمو دستم رو گرفت و گفت مریم جان عرف، شرع، قانون، خدا، پیغمبر، این اجازه رو به مرد داده که میتونه دو تا زن همزمان داشته باشه.. زن که نمیتونه.. تنها راهتون همینه.. تو هم بچه ی عباس رو بزرگ میکنی .. مطمئن باش خدا یه جوری مهرش رو میندازه تو دلت که یادت میره خودت به دنیا نیاوردی...
با بغض گفتم ولی من طاقت ندارم عباس بره پیش زن دیگه ای ..
زنعمو هم چشمهاش پر آب شد و گفت من خودم زنم ، میفهمم چی میگی .. ولی با سرنوشت و تقدیر نمیشه جنگید .. اگر شرایط اینطور نبود ، من خودم پای اون زن رو میشکستم که بخواد وارد زندگی پسرم بشه .. ولی ...
+عباس قبول نمیکنه .. مطمئنم ..
_تو راضی شو .. من عباس رو راضی میکنم ....
الله را فراموش نکنید
@Faghadkhada9
😢1
#داستان مریم و عباس
#قسمت سی وپنج
جوابی ندادم .. زنعمو دستم رو فشار داد و گفت چی میگی ؟
دستی رو عقب کشیدم و گفتم فردا بهتون خبر میدم ..
زنعمو چشمهاش برقی زد و گفت میبینی زندگیتون چه شور و شوقی میگیره .. فردا بهت زنگ میزنم ..
توان نداشتم از روی صندلی بلند بشم ..
نمیدونم چقدر از رفتن زنعمو گذشته بود که منشی به در ضربه ای زد و گفت خانم اصلانی وقت کلاستون تموم شده .. گفتم بهشون بگو برن..
منشی قدمی به سمتم برداشت و نگران پرسید اتفاقی افتاده؟ رنگتون پریده..
نفس بلندی کشیدم و گفتم فعلا نه ..هیچی نشده ..
اون شب مدام تو فکر بودم .. زل زده بودم به عباس که تلویزیون نگاه میکرد و تو ذهنم فکرهای زیادی میچرخید .. عباس قبول نمیکنه؟.. از کجا میدونی شاید الان از قول و قراری که باهام گذاشته پشیمونه؟.. اصلا شاید خودش به مادرش گفته ...
با خوردن کوسن بهم ، از فکر پریدم و گفتم چیه؟؟
عباس گفت خودت چیه؟؟کجایی ، صدات میکنم جواب نمیدی؟؟ یه چای بیار ، خودت هم بیا کنارم بشین.. چرا رفتی دور نشستی؟
یه لیوان چای ریختم و دادم دست عباس و گفتم خسته ام میرم بخوابم ..
روی تخت دراز کشیدم .. ته قلبم ولی نوید میداد که عباس راضی نمیشه من برنجم .. اصلا به زنعمو میگم باشه ، بزار به عباس بگه و عباس مثل دادی که سر مامانم زد رو سرش بزنه و زنعمو هم دیگه از این پیشنهادها نده ...
با این فکر بی اراده لبخندی زدم .. عباس خم شد روم و گفت پیش من خسته ای اومدی اینجا واسه خودت جوک تعریف میکنی و میخندی...
عباس فهمیده بود یه چی شده ... بخاطر همین بیشتر از شبهای قبل بهم محبت کرد و دلم رو بیشتر قرص کرد ..
روز بعد کلاس نداشتم و تا ظهر خواب بودم ..
ظهر با صدای زنگ موبایلم بیدار شدم .. بدون اینکه ببینم چه کسی پشت خطه ، تماس رو برقرار کردم ..
زنعمو بود .. اجازه ندادم سوالی بپرسه و بعد از احوالپرسی گفتم زنعمو من راضیم ، شما ببین عباس راضی میشه ..
زنعمو از خوشحالی کلمات رو چند بار چند بار تکرار میکرد و قربون صدقه ام میرفت ..
گوشی رو که قطع کردم رفتم حمام و دوش گرفتم ...
خودم هم منتظر بودم عکس العمل عباس رو ببینم ...
شام میپختم که عباس زنگ زد و گفت کمی دیر میام .. مامان زنگ زده میگه کار واجب دارم حتما یه سر بیا ...
با این که میدونستم ولی یک لحظه حس کردم زانوهام خالی شده و توان ایستادن ندارم ..
همونجا نشستم و گفتم باشه .. برو .. خداحافظ...
و گوشی رو قطع کردم...
#ادامه دارد
الله را فراموش نکنید
@Faghadkhada9
#قسمت سی وپنج
جوابی ندادم .. زنعمو دستم رو فشار داد و گفت چی میگی ؟
دستی رو عقب کشیدم و گفتم فردا بهتون خبر میدم ..
زنعمو چشمهاش برقی زد و گفت میبینی زندگیتون چه شور و شوقی میگیره .. فردا بهت زنگ میزنم ..
توان نداشتم از روی صندلی بلند بشم ..
نمیدونم چقدر از رفتن زنعمو گذشته بود که منشی به در ضربه ای زد و گفت خانم اصلانی وقت کلاستون تموم شده .. گفتم بهشون بگو برن..
منشی قدمی به سمتم برداشت و نگران پرسید اتفاقی افتاده؟ رنگتون پریده..
نفس بلندی کشیدم و گفتم فعلا نه ..هیچی نشده ..
اون شب مدام تو فکر بودم .. زل زده بودم به عباس که تلویزیون نگاه میکرد و تو ذهنم فکرهای زیادی میچرخید .. عباس قبول نمیکنه؟.. از کجا میدونی شاید الان از قول و قراری که باهام گذاشته پشیمونه؟.. اصلا شاید خودش به مادرش گفته ...
با خوردن کوسن بهم ، از فکر پریدم و گفتم چیه؟؟
عباس گفت خودت چیه؟؟کجایی ، صدات میکنم جواب نمیدی؟؟ یه چای بیار ، خودت هم بیا کنارم بشین.. چرا رفتی دور نشستی؟
یه لیوان چای ریختم و دادم دست عباس و گفتم خسته ام میرم بخوابم ..
روی تخت دراز کشیدم .. ته قلبم ولی نوید میداد که عباس راضی نمیشه من برنجم .. اصلا به زنعمو میگم باشه ، بزار به عباس بگه و عباس مثل دادی که سر مامانم زد رو سرش بزنه و زنعمو هم دیگه از این پیشنهادها نده ...
با این فکر بی اراده لبخندی زدم .. عباس خم شد روم و گفت پیش من خسته ای اومدی اینجا واسه خودت جوک تعریف میکنی و میخندی...
عباس فهمیده بود یه چی شده ... بخاطر همین بیشتر از شبهای قبل بهم محبت کرد و دلم رو بیشتر قرص کرد ..
روز بعد کلاس نداشتم و تا ظهر خواب بودم ..
ظهر با صدای زنگ موبایلم بیدار شدم .. بدون اینکه ببینم چه کسی پشت خطه ، تماس رو برقرار کردم ..
زنعمو بود .. اجازه ندادم سوالی بپرسه و بعد از احوالپرسی گفتم زنعمو من راضیم ، شما ببین عباس راضی میشه ..
زنعمو از خوشحالی کلمات رو چند بار چند بار تکرار میکرد و قربون صدقه ام میرفت ..
گوشی رو که قطع کردم رفتم حمام و دوش گرفتم ...
خودم هم منتظر بودم عکس العمل عباس رو ببینم ...
شام میپختم که عباس زنگ زد و گفت کمی دیر میام .. مامان زنگ زده میگه کار واجب دارم حتما یه سر بیا ...
با این که میدونستم ولی یک لحظه حس کردم زانوهام خالی شده و توان ایستادن ندارم ..
همونجا نشستم و گفتم باشه .. برو .. خداحافظ...
و گوشی رو قطع کردم...
#ادامه دارد
الله را فراموش نکنید
@Faghadkhada9
❤1😢1
#دوقسمت دویست شصت وپنج ودویست وشصت وشش
📖سرگذشت کوثر
جوری که از شدت درد نفس کشیدن برام سخت شده بود حالم به هم میخورد وقتی که
زنگ زدم بهنام بیاد دنبالم بهم گفتش که باید هرچی زودتر بریم شهر گفتم یعنی چی یعنی اینجا یه دونه خانه بهداشت درمانگاه هیچی نداره گفت خاله دلت خوشهها اینجا مگه به ما بودجه میدن قبل اینکه بودجه برسه دست ما نصف بیشترش دست خودشونه
قبل از اینکه به دست ما برسه روسا بین خودشون پخش میکنند مگه میگذارن چیز زیادی به دست ما برسه؟الان مدتهاست که میگیم که یه دونه درمانگاه لازم داریم ولی قبول نمیکنن اون شب با بهنام رفتم شهر معلوم شد فقط یک مسمومیت بوده
ولی همون مسمومیت منو به فکر فرو برد نمیدونستم چیکار کنم فقط میخواستم یه کاری بکنم برای اهالی اونجا که برای بچه هام یه عاقبت بخیری باقی بمونه یک ماه بعد بچهها به دیدنم اومدن چقدرازدیدشون خوشحال شدم همیشه استرس داشتم که یونس کار خیلی خوبشو رها کنه و برگرده آلمان اما یونس میگفت میخوام بمونم
میگفت من اینجا پاگیر شدم دلم نمیخواد از ایران برم یه احساس خیلی خوبی داشتم
احساس میکردم پسرم عاشق شده احساس میکردم میخواد ازدواج کنه همش منتظر این بودم که بیاد بهم بگه ولی هیچی بروز نمیداد چندین بار ازش پرسیده بودم اما میگفت نه من کسی رو نمیخوام برای یونس و برای بچههام دعای خیر میکردم وقتی که اومدم به یونس گفتم میخوام باهات حرف بزنم با هم راهی جنگل شدیم که هم میوه بچینیم هم با هم صحبت کنیم بهش گفتم یونس میخوام یه کاری کنم گفت هر کاری که شما بگی من انجام میدم چیکار باید بکنم گفتم یونس جان
خودت برگشتی به من گفتی که اون خونه که من به نامت کردم مال توئه درسته؟گفت کاملا درسته مامان چطور مگه گفتم مطبو بهت برمیگردونم پولهای تو حسابتم که بهت برگردوندم فقط حالا که اون خونه رو گفتی مال تو نمیخوام ازت بگیرم که به نامم بکنی میشه ازت یه خواهشی کنم؟
گفت شما امر بفرما مادر من تاج سر من گفتم من میخوام اون خونه رو بفروشم گفت شما صاحب اختیارین گفتم نه میخوام تو راضی باشی گفت مامان اگه پول لازمی تو رو خدا بگو من دلم نمیخواد تو زحمت بیفتی
گفتم پسر خوشگلم پسر چشم قشنگم تو همیشه هوای مادرتو داشتی دستتم درد نکنه اگه راضی هستی اجازه بده بفروشم گفت به روی جفت چشمام خودم براش یه مشتری پیدا میکنم و میفروشم میخوای چیکار کنی؟
میخوای کجا سرمایه گذاری کنی که بهت کمک کنم گفتم میخوام اینجا سرمایهگذاری کنم
میخوام یه دعای خیر برای خودم و شما و به جا بذارم اگه تو راضی باشی ؟گفت مامان اینجا میخوای سرمایهگذاری کنی این همه تو رو اذیت کردن گفتم پسرم اینجا خونه
آبا و اجدادی من و پدرته خواهش میکنم به من کمک کن یه خورده دودل بود میگفت چون شما رو اذیت کردن دلم نمیخواد کاری کنم به یونس همه چی رو گفتم. گفتم میخوام اینجا یه درمانگاه درست کنم یه خورده دودل بود ولی بعدش برگشت گفت هرچی شما بگین منم با شما همکاری میکنم بهتون کمک میکنم خودمم پول میگذارم بغلش کردم وبوسیدمش گفتم دمت گرم که این قدر هوای مادرت رو داری گفتم یونس من یه چیز دیگه هم از تو میخوام ازت می خوام ازدواج کنی
تو باید ازدواج کنی نگذار دست من از گور بیرون بمونه لادن و بچه هاش که رفتن دنبال زندگیشون و اصلا از تو هم هیچ یادی نمیکنن
یونس جان مادر مطمئنم حتی زنده و مرده تو هم براشون اصلاً مهم نیست پس به دنبال زندگی خودت باش به دنبال خوشبختی باش الله را فراموش نکنید
@Faghadkhada9
📖سرگذشت کوثر
جوری که از شدت درد نفس کشیدن برام سخت شده بود حالم به هم میخورد وقتی که
زنگ زدم بهنام بیاد دنبالم بهم گفتش که باید هرچی زودتر بریم شهر گفتم یعنی چی یعنی اینجا یه دونه خانه بهداشت درمانگاه هیچی نداره گفت خاله دلت خوشهها اینجا مگه به ما بودجه میدن قبل اینکه بودجه برسه دست ما نصف بیشترش دست خودشونه
قبل از اینکه به دست ما برسه روسا بین خودشون پخش میکنند مگه میگذارن چیز زیادی به دست ما برسه؟الان مدتهاست که میگیم که یه دونه درمانگاه لازم داریم ولی قبول نمیکنن اون شب با بهنام رفتم شهر معلوم شد فقط یک مسمومیت بوده
ولی همون مسمومیت منو به فکر فرو برد نمیدونستم چیکار کنم فقط میخواستم یه کاری بکنم برای اهالی اونجا که برای بچه هام یه عاقبت بخیری باقی بمونه یک ماه بعد بچهها به دیدنم اومدن چقدرازدیدشون خوشحال شدم همیشه استرس داشتم که یونس کار خیلی خوبشو رها کنه و برگرده آلمان اما یونس میگفت میخوام بمونم
میگفت من اینجا پاگیر شدم دلم نمیخواد از ایران برم یه احساس خیلی خوبی داشتم
احساس میکردم پسرم عاشق شده احساس میکردم میخواد ازدواج کنه همش منتظر این بودم که بیاد بهم بگه ولی هیچی بروز نمیداد چندین بار ازش پرسیده بودم اما میگفت نه من کسی رو نمیخوام برای یونس و برای بچههام دعای خیر میکردم وقتی که اومدم به یونس گفتم میخوام باهات حرف بزنم با هم راهی جنگل شدیم که هم میوه بچینیم هم با هم صحبت کنیم بهش گفتم یونس میخوام یه کاری کنم گفت هر کاری که شما بگی من انجام میدم چیکار باید بکنم گفتم یونس جان
خودت برگشتی به من گفتی که اون خونه که من به نامت کردم مال توئه درسته؟گفت کاملا درسته مامان چطور مگه گفتم مطبو بهت برمیگردونم پولهای تو حسابتم که بهت برگردوندم فقط حالا که اون خونه رو گفتی مال تو نمیخوام ازت بگیرم که به نامم بکنی میشه ازت یه خواهشی کنم؟
گفت شما امر بفرما مادر من تاج سر من گفتم من میخوام اون خونه رو بفروشم گفت شما صاحب اختیارین گفتم نه میخوام تو راضی باشی گفت مامان اگه پول لازمی تو رو خدا بگو من دلم نمیخواد تو زحمت بیفتی
گفتم پسر خوشگلم پسر چشم قشنگم تو همیشه هوای مادرتو داشتی دستتم درد نکنه اگه راضی هستی اجازه بده بفروشم گفت به روی جفت چشمام خودم براش یه مشتری پیدا میکنم و میفروشم میخوای چیکار کنی؟
میخوای کجا سرمایه گذاری کنی که بهت کمک کنم گفتم میخوام اینجا سرمایهگذاری کنم
میخوام یه دعای خیر برای خودم و شما و به جا بذارم اگه تو راضی باشی ؟گفت مامان اینجا میخوای سرمایهگذاری کنی این همه تو رو اذیت کردن گفتم پسرم اینجا خونه
آبا و اجدادی من و پدرته خواهش میکنم به من کمک کن یه خورده دودل بود میگفت چون شما رو اذیت کردن دلم نمیخواد کاری کنم به یونس همه چی رو گفتم. گفتم میخوام اینجا یه درمانگاه درست کنم یه خورده دودل بود ولی بعدش برگشت گفت هرچی شما بگین منم با شما همکاری میکنم بهتون کمک میکنم خودمم پول میگذارم بغلش کردم وبوسیدمش گفتم دمت گرم که این قدر هوای مادرت رو داری گفتم یونس من یه چیز دیگه هم از تو میخوام ازت می خوام ازدواج کنی
تو باید ازدواج کنی نگذار دست من از گور بیرون بمونه لادن و بچه هاش که رفتن دنبال زندگیشون و اصلا از تو هم هیچ یادی نمیکنن
یونس جان مادر مطمئنم حتی زنده و مرده تو هم براشون اصلاً مهم نیست پس به دنبال زندگی خودت باش به دنبال خوشبختی باش الله را فراموش نکنید
@Faghadkhada9
❤2
سلام علیکم موسسه خیریه صادقین زاهدان در نظر دارد طبق سالهای گذشته برای دانش آموزان یتیم و بی بضاعت لوازم تحریرو کیف تهیه کنند از مردم خیر و مومن و دلسوز در این راستا دعوت ب همکاری داریم عزیزانی ک مایل ب همکاری با ما هستند کمک هاشون رو ب شماره کارت موسسه خیریه صادقین بنام خانم ریگی واریز کنند جزاکم الله خیرا کثیرا ۵۸۹۲۱۰۱۶۶۱۳۲۶۶۷۴راضیه،ریگی بانک سپه
👍1
ولی من مُرید اون آدماییام که،
میدونن کجا باید چشمِشون رو رویِ هم بزارن و نبینن.
اون آدمایی که میدونن کجا باید لبهاشون رو بدوزن و چیزی نَگَن.
اون آدمایی که میدونن کجا باید پرده گوشِشون رو بندازن و چیو باید نشنیده بگیرن.
اون آدمایی که میدونن اینجا جاش نیست.
من مُرید اون آدماییام که میدونن چیو باید به خاطر بسپارن و یادآوری بکنن، از چی باید بگذرن و به رو نیارن...الله را فراموش نکنید
@Faghadkhada9
میدونن کجا باید چشمِشون رو رویِ هم بزارن و نبینن.
اون آدمایی که میدونن کجا باید لبهاشون رو بدوزن و چیزی نَگَن.
اون آدمایی که میدونن کجا باید پرده گوشِشون رو بندازن و چیو باید نشنیده بگیرن.
اون آدمایی که میدونن اینجا جاش نیست.
من مُرید اون آدماییام که میدونن چیو باید به خاطر بسپارن و یادآوری بکنن، از چی باید بگذرن و به رو نیارن...الله را فراموش نکنید
@Faghadkhada9
❤1👌1
حمام کردن خانم ها هنگام عادت ماهیانه(حیض٬پریود) #مسائل_زنان #مسائل_حیض
اشکال شرعی ندارد، البته واجب هم نیست فقط جائز است و از دیدگاه پزشکی دو نظر دیده میشود :
1- پزشکان عمومی: نزد آنها، حمام کردن در دوران قاعدگی نه تنها ضرر ندارد، بلکه لازم است. البته باید از نشستن بر کف حمام خودداری شود و تا حد امکان ایستاده حمام کنند تا بدن به آلودگی های میکروبی کف حمام آلوده نشود. ضمناً از رفتن به استخر یا دریا در این ایام اجتناب کند:
2- اطباء یونان(حکیمان) میگویند: زنان در دوران قاعدگی از استحمام بپرهیزند و حتی به صورت موضعی نیز از این امر اجتناب ورزند. زیرا رحم در این ایام باز است و حمام کردن باعث جذب آب، و عفونت در رحم و چه بسا موجب ضعف تخمدان ها ،موجب نازایی و کیست تخمدانها میگردد.
حکیم پیمان پویان می نویسد: قاعدگی یکی از دوره های پر اذیت و آزار ولی سودمند برای زنان است (همانند بارداری). قاعدگی از تاثیر و تاثر هیپوتالاموس، تخمدانها ،سیستم اعصاب مرکزی و کل رحم و مجاری تناسلی میباشد. از نظر طب سنتی -اسلامی -ایرانی به زنی سالم گفته میشود که دارای قاعدگی طبیعی بوده و به عقیده بوعلی دارای طمث معتدل باشد. بدن سالم به صور گوناگون مواد زاید را دفع می کند. عرق کردن -ادرار-قی،و جریان حیض و… اختلال در جریان دفع هر کدام از این موارد باعث اختلال در عملکرد بدن می شود.خون حیض یکی از راههای دفع مواد زاید بدن در زنان است . در میان زنان مسن و پیر در شمال و ارتفاعات شمال کشور مرسوم بوده که زنان در دوره قاعدگی از استحمام بپرهیزند و حتی به صورت موضعی نیز از این امر پرهیز داشتند. چرا که این عمل باعث جذب آب از طریق رحم شده و باعث عفونت در رحم و چه بسا ضعف تخمدانها ،نازایی،کیست تخمدانها میگردد. طبع آب، بلغم است. بلغم جاری وساری ،پس استحمام در این دوره باعث خونریزی زیاد میگردد و ضعف جنسی در زنان ،مضر اعصاب و قلب است. رحم در دوره قاعدگی دارای خون زیاد و مستعد عفونت است. طهارت و استحمام در دوران قاعدگی باعث جذب رطوبت به رحم(دهانه رحم در این دوره باز است) و زمینه کیست تخمدان و توده های رحم را فراهم می سازد. خداوند در قرآن مجید دوره قاعدگی را اذیت و آزار دانسته و به همین علت نماز و طهارت را در طی قاعدگی واجب ندانسته و سلامت جسم و روان را در فرد حائز اهمیت دانسته است
🔆و فی المفصل: فان اغتسلت للجنابة فی زمن حیضها صح غسلها وزال حکم الجنابة عنها، نص علیه الامام احمد بن حنبل و قال: تزول الجنابة،.
📖 المفصل فی احکام المراة والبیت المسلم فی الشریعه الاسلامیه،۱/۱۰۷
📖 خواتین کی مسائل اور ان کا حل،حیض کی متفرق مسائل،۱/۳۰۴ الله را فراموش نکنید
@Faghadkhada9
اشکال شرعی ندارد، البته واجب هم نیست فقط جائز است و از دیدگاه پزشکی دو نظر دیده میشود :
1- پزشکان عمومی: نزد آنها، حمام کردن در دوران قاعدگی نه تنها ضرر ندارد، بلکه لازم است. البته باید از نشستن بر کف حمام خودداری شود و تا حد امکان ایستاده حمام کنند تا بدن به آلودگی های میکروبی کف حمام آلوده نشود. ضمناً از رفتن به استخر یا دریا در این ایام اجتناب کند:
2- اطباء یونان(حکیمان) میگویند: زنان در دوران قاعدگی از استحمام بپرهیزند و حتی به صورت موضعی نیز از این امر اجتناب ورزند. زیرا رحم در این ایام باز است و حمام کردن باعث جذب آب، و عفونت در رحم و چه بسا موجب ضعف تخمدان ها ،موجب نازایی و کیست تخمدانها میگردد.
حکیم پیمان پویان می نویسد: قاعدگی یکی از دوره های پر اذیت و آزار ولی سودمند برای زنان است (همانند بارداری). قاعدگی از تاثیر و تاثر هیپوتالاموس، تخمدانها ،سیستم اعصاب مرکزی و کل رحم و مجاری تناسلی میباشد. از نظر طب سنتی -اسلامی -ایرانی به زنی سالم گفته میشود که دارای قاعدگی طبیعی بوده و به عقیده بوعلی دارای طمث معتدل باشد. بدن سالم به صور گوناگون مواد زاید را دفع می کند. عرق کردن -ادرار-قی،و جریان حیض و… اختلال در جریان دفع هر کدام از این موارد باعث اختلال در عملکرد بدن می شود.خون حیض یکی از راههای دفع مواد زاید بدن در زنان است . در میان زنان مسن و پیر در شمال و ارتفاعات شمال کشور مرسوم بوده که زنان در دوره قاعدگی از استحمام بپرهیزند و حتی به صورت موضعی نیز از این امر پرهیز داشتند. چرا که این عمل باعث جذب آب از طریق رحم شده و باعث عفونت در رحم و چه بسا ضعف تخمدانها ،نازایی،کیست تخمدانها میگردد. طبع آب، بلغم است. بلغم جاری وساری ،پس استحمام در این دوره باعث خونریزی زیاد میگردد و ضعف جنسی در زنان ،مضر اعصاب و قلب است. رحم در دوره قاعدگی دارای خون زیاد و مستعد عفونت است. طهارت و استحمام در دوران قاعدگی باعث جذب رطوبت به رحم(دهانه رحم در این دوره باز است) و زمینه کیست تخمدان و توده های رحم را فراهم می سازد. خداوند در قرآن مجید دوره قاعدگی را اذیت و آزار دانسته و به همین علت نماز و طهارت را در طی قاعدگی واجب ندانسته و سلامت جسم و روان را در فرد حائز اهمیت دانسته است
🔆و فی المفصل: فان اغتسلت للجنابة فی زمن حیضها صح غسلها وزال حکم الجنابة عنها، نص علیه الامام احمد بن حنبل و قال: تزول الجنابة،.
📖 المفصل فی احکام المراة والبیت المسلم فی الشریعه الاسلامیه،۱/۱۰۷
📖 خواتین کی مسائل اور ان کا حل،حیض کی متفرق مسائل،۱/۳۰۴ الله را فراموش نکنید
@Faghadkhada9
Telegram
attach 📎
❤1👏1
🕌 به فڪر بدهی هایت باش، روز قيامت درهم و دیناری در ڪار نیست....
✅ عبدالله بن عمر رَضِیَ اللّهُ عَنْهُما می فرماید ڪه رسول الله ﷺ فرمودند: هر ڪس در حالی بمیرد ڪه دینار یا درهمی بدهکار باشد، از حسناتش پرداخت می شود، چرا ڪه در روز قیامت دینار و درهمی وجود ندارد.
📚 منابــع :
✍ ابــن ماجه 2414
✍ مــسند احمد 5519
✍ ســنن الڪبری البیهقی 17061
✍ مــعجم الڪبیر الطبرانی 13504
🖱🖱🖱🖱🖱🖱🖱🖱🖱🖱
🕌 حلالیت طلبیدن قبل از قيامت....
✅ رســول اللهﷺ می فرماينــد:
اگر از ڪسی بر گردن يڪی از شما حقی است، از او حلاليت بجوييد، قبل از اين ڪه روزی برسد ڪه دينار و درهمی نداشته باشد تا در ازای حلاليت به او بدهد.
در آن روز اگر حسنهای داشته باشد، به طلبكار داده می شود و در غير اينصورت از سيئات طلبڪار گرفته و به سيئات او اضافه می شود.
📚 منابــع :
✍ بـخاری 6532
✍ تـرمـذی 2419
✍ مـسند ابویعلی 6539
✍ ابـن حبان 7361 ــ 7362
✍ مـسند بزار 3202 ــ 8476
✍ مـسند احمد 9332 ــ 10195
✍ معجم الاوسط طبرانی 1704
✍ سنن الڪبری بیهقی 6378 ــ 11047 ــ 11128الله را فراموش نکنید
@Faghadkhada9
✅ عبدالله بن عمر رَضِیَ اللّهُ عَنْهُما می فرماید ڪه رسول الله ﷺ فرمودند: هر ڪس در حالی بمیرد ڪه دینار یا درهمی بدهکار باشد، از حسناتش پرداخت می شود، چرا ڪه در روز قیامت دینار و درهمی وجود ندارد.
📚 منابــع :
✍ ابــن ماجه 2414
✍ مــسند احمد 5519
✍ ســنن الڪبری البیهقی 17061
✍ مــعجم الڪبیر الطبرانی 13504
🖱🖱🖱🖱🖱🖱🖱🖱🖱🖱
🕌 حلالیت طلبیدن قبل از قيامت....
✅ رســول اللهﷺ می فرماينــد:
اگر از ڪسی بر گردن يڪی از شما حقی است، از او حلاليت بجوييد، قبل از اين ڪه روزی برسد ڪه دينار و درهمی نداشته باشد تا در ازای حلاليت به او بدهد.
در آن روز اگر حسنهای داشته باشد، به طلبكار داده می شود و در غير اينصورت از سيئات طلبڪار گرفته و به سيئات او اضافه می شود.
📚 منابــع :
✍ بـخاری 6532
✍ تـرمـذی 2419
✍ مـسند ابویعلی 6539
✍ ابـن حبان 7361 ــ 7362
✍ مـسند بزار 3202 ــ 8476
✍ مـسند احمد 9332 ــ 10195
✍ معجم الاوسط طبرانی 1704
✍ سنن الڪبری بیهقی 6378 ــ 11047 ــ 11128الله را فراموش نکنید
@Faghadkhada9
👍1
هر وقت خیلی استرس داشتی، هر وقت فکر کردی
ممکنه به چیزی که میخوای نرسی، هر وقت فکر کردی چقدر شرایط داره بهت فشار میاره و سخته یادت باشه که
خدا خودش گفته:
«هُوَ الَّذِي أَنْزَلَ السَّكِينَةَ فِي قُلُوبِ»
یعنی خداوند قلب ها رو آروم میکنه و دلت رو قرص میکنه❤️
اره رفيق دلت به خداقرص باشه همه چي درست ميشه الله را فراموش نکنید
@Faghadkhada9
هر وقت خیلی استرس داشتی، هر وقت فکر کردی
ممکنه به چیزی که میخوای نرسی، هر وقت فکر کردی چقدر شرایط داره بهت فشار میاره و سخته یادت باشه که
خدا خودش گفته:
«هُوَ الَّذِي أَنْزَلَ السَّكِينَةَ فِي قُلُوبِ»
یعنی خداوند قلب ها رو آروم میکنه و دلت رو قرص میکنه❤️
اره رفيق دلت به خداقرص باشه همه چي درست ميشه الله را فراموش نکنید
@Faghadkhada9
❤3
📚 داستان کوتاه
شب های بلند زمستان
هر وقت مادر
سفره شام را زودتر پهن میکرد
و کت آقاجون را از کمد بیرون میکشید
میفهمیدیم قرار است جایی برویم
همان سرِ شب
با کلی ذوق و شوق، آماده میشدیم برای رفتن به یک شب نشینی
آقاجون میگفت:
صله ارحام دلِ آدم را شاد نگه میدارد
هیچکس هم نمیگفت نمیآیم!
ازین ادا اصول ها که من نمیآیم شما خودتان بروید و امتحان و آزمون و کنکور دارم وجوان است دوست دارد توی خودش باشدهم نداشتیم
همه با هم میرفتیم
تلفن هم نبود که قبلش هماهنگ کنیم
و میزبان و بچههایش را هم کلی ذوق زده میکردیم
به سر کوچه شان که میرسیدیم
جلوتر از مادر و آقاجون
بدو بدو خودمان را به درشان میرساندیم
تا از بودنشان اطمینان پیدا کنیم
با یک چشم از لای در حیاط که اغلب خوب بسته نمیشد
یا از سوراخ کلید به درون خانهشان سرک میکشیدیم
روشن بودن یک چراغ، به منزله این بود که خانه نیستند و خودشان جایی رفتهاند
حسابی توی ذوقمان میخورد
و قلب و دلمان حسابی میگرفت
اما اگر همه چراغها روشن بود
بگو بخند تا آخر شبمان جور بود
اما این روزها چه
آخر شب که بغض میکنی
دردها که تلنبار میشود،
میروی سراغ لیست مخاطبانت
یکی حالت روح
یکی لست ریسنتلی
یکی لانگ تایم اِگو!
یکی دلیت اکانت!
آدم نمیداند کِی هستند، کِی نیستند!؟
اصلا آدم نمی فهمد چراغِ کدام خانه خاموش است و کدام روشن!؟
تا بی مقدمه برایش تایپ کند:
" تشنه ی یک صحبت طولانیام ".
و سریع ریپلای شود:
" بگو من کِی کجا باشم؟ ".
داریم از تنهایی و بی همزبانی "دق" می کنیم بعد اسمش را گذاشته اند " عصر ارتباطات ".
الله را فراموش نکنید
@Faghadkhada9
شب های بلند زمستان
هر وقت مادر
سفره شام را زودتر پهن میکرد
و کت آقاجون را از کمد بیرون میکشید
میفهمیدیم قرار است جایی برویم
همان سرِ شب
با کلی ذوق و شوق، آماده میشدیم برای رفتن به یک شب نشینی
آقاجون میگفت:
صله ارحام دلِ آدم را شاد نگه میدارد
هیچکس هم نمیگفت نمیآیم!
ازین ادا اصول ها که من نمیآیم شما خودتان بروید و امتحان و آزمون و کنکور دارم وجوان است دوست دارد توی خودش باشدهم نداشتیم
همه با هم میرفتیم
تلفن هم نبود که قبلش هماهنگ کنیم
و میزبان و بچههایش را هم کلی ذوق زده میکردیم
به سر کوچه شان که میرسیدیم
جلوتر از مادر و آقاجون
بدو بدو خودمان را به درشان میرساندیم
تا از بودنشان اطمینان پیدا کنیم
با یک چشم از لای در حیاط که اغلب خوب بسته نمیشد
یا از سوراخ کلید به درون خانهشان سرک میکشیدیم
روشن بودن یک چراغ، به منزله این بود که خانه نیستند و خودشان جایی رفتهاند
حسابی توی ذوقمان میخورد
و قلب و دلمان حسابی میگرفت
اما اگر همه چراغها روشن بود
بگو بخند تا آخر شبمان جور بود
اما این روزها چه
آخر شب که بغض میکنی
دردها که تلنبار میشود،
میروی سراغ لیست مخاطبانت
یکی حالت روح
یکی لست ریسنتلی
یکی لانگ تایم اِگو!
یکی دلیت اکانت!
آدم نمیداند کِی هستند، کِی نیستند!؟
اصلا آدم نمی فهمد چراغِ کدام خانه خاموش است و کدام روشن!؟
تا بی مقدمه برایش تایپ کند:
" تشنه ی یک صحبت طولانیام ".
و سریع ریپلای شود:
" بگو من کِی کجا باشم؟ ".
داریم از تنهایی و بی همزبانی "دق" می کنیم بعد اسمش را گذاشته اند " عصر ارتباطات ".
الله را فراموش نکنید
@Faghadkhada9
😢4
حساب نعمتهات رو داشته باش
نه مصیبتهات...
حساب داشتههات رو داشته باش
نه باختههات...
حساب خوشیهات رو داشته باش
نه غمهات...
حساب دوستانت رو داشته باش
نه دشمنانت...
و حساب سلامتیات رو داشته باش
نه سکههات❤️🩹
.الله را فراموش نکنید
@Faghadkhada9
نه مصیبتهات...
حساب داشتههات رو داشته باش
نه باختههات...
حساب خوشیهات رو داشته باش
نه غمهات...
حساب دوستانت رو داشته باش
نه دشمنانت...
و حساب سلامتیات رو داشته باش
نه سکههات❤️🩹
.الله را فراموش نکنید
@Faghadkhada9
👌3❤1
#چادر_فلسطینی
‹قسمت سیزدهم›
نماز صبح را که ادا کردم، به بیرون رفتم. امروز احمد میآمد. استرس و شوق عجیبی کُنج دلم محسوس میشد.
به او زنگ زدم. بعد از چند بوق با صدای گرفته و خوابآلود گفت: الو...
- چته! نامیزونی!
- مومنِ خدا، ساعت یه ربع به پنج صبح زنگ زدی بعد میگی نامیزونی! من از دیشب تا الآن سرِ نگهبانی بودم، یکی یه چای ناقابل نداد دستم...
- میخوای برات آستین بالا بزنم تا چاییت همیشه تازهدم باشه؟
- اول به فکر خودت باش! هرچند هیچکی تو یکی رو نمیگیره... واسه من که تو نوبتن! اولیشم حورالعینه!...
خندهای سر دادم و گفتم: اگه من تو این مدت دوماد شده باشم چی؟
- اوه اوه فائز تو بدون من شیرینی خورده باشی ریشتو میزنم بهخدا...
- نگران نباش بدون تو شیرینی نمیخورم. گذشته از شوخی، خواستم خوابو از سرت بپرونم.
- چطور مگه؟
- یادت که نرفته امروز باید بیایی برای برنامهریزی و پیشبردن مأموریت...
- کی من؟! یه وقت یادت نره که من از تو جَوونترم.
- باشه جَوونک... حالا راه بیفت که وقت کمه.
- چشم پدرسالار!
- منتظرم. خداحافظت.
با سرخوشی گوشی را قطع کردم.
خدمت به مسلمین در سنگرِ مردان و بودن در جمع یارانِ جنّتی، نعمتی عظیم بود که از بهجا آوردن شکرش عاجز بودم.
به سمت خانه روانه شدم. چشمم به سایهای افتاد. آرام راهم را همان سمت کج کردم. صفیه آنجا نشسته و به نقطه نامعلومی چشم دوخته بود.
این دختر برایم بسیار عجیب بود. او یک مجاهدزاده است. الحمدلله شوق و شجاعتش برایم نمایان شده بود.
چه چیزی باعث شده بود او تا این اندازه در فکر فرو برود؟!
به اطراف چشم دوختم. هنوز آسمان روشن نشده بود. فضا را صدای چهچهه بلبلها و خشخش برگها پر کرده بود. بوی خاک نَمگرفته از هر سمتوسو به مشام میرسید. صدای جیرجیرکها در لابهلای آن غرق میشد. همه اینها در کنار هم فضای دلانگیزی ایجاد میکرد.
محو این همه زیبایی شده بودم. یادم رفته بود برای چه آمادهام...
وقتی صفیه متوجه حضورم شد به سرعت ایستاد.
- شما از کی اینجایین؟
با این سؤال از عالم مسرّتبخش پرت شدم. سراسیمه گفتم: خب راستش... هیچی همینجوری!
سکوت کردم و نیمنگاهی که به او انداختم باز او را در فکر دیدم.
تک سرفهای کردم و گفتم: خیره؟ این وقت، اینجا؟ البته ببخشید که میپرسم.
- خواهش میکنم، اشکال نداره. من هر روز اینجام.
- همینجوری؟
و سرم را پایین گرفتم.
"صفیه"
به دنبال کلماتی برای جواب میگشتم.
تمام واژهها در ذهنم بهم ریخته بود و من ناتوان از ردیف کردن آنها!
چه باید میگفتم؟
با هزار جان کندن پاسخ دادم:
من هر روز از اینجا به سرزمین مجاهدانِ عُشاقالشهادت فکر میکنم.
- خیلی شوق شهادت دارین! الله حفظتون کنه و به این شوق لبیک بگه...
- ممنون... همچنین.
"فائز"
برای لحظهای سکوت میانمان حاکم شد. ماندنم را بیشتر جایز ندانستم.
- پس با اجازه...
امروز آخرین روزِ ماندنم در روستا بود. منتظر جواب بودم. اما او همچنان سکوت کرده بود. دو دل بودم. از خود پرسیدم: این سکوت یعنی چی؟ باید همینجوری برم؟! یا منتظر باشم؟!
ناامیدانه، آرام سر برگرداندم تا بروم، که حرفهایش متوقفم کرد...
"صفیه"
چه باید میگفتم؟
من اینجا نشسته بودم. به آرزوهایم فکر میکردم که با دستان شعیب در حال نابود شدن بودند. نمیخواستم به این راحتیها رویاهایم را از دست بدهم. حتی شده به قیمت جانم... من با آرزوی "شهادت" شبهایم را به صبح رساندم. همیشه در عالم رویا، خودم را در سنگر در حال خدمترسانی به برادران مجاهدم و جنگ با کفار میدیدم. چطور میتوانستم از آنها دل بِکنم! در حالیکه ذکر هر روز و شبم شهادت فی سبیل الله بود. همراه با مجاهدی که من را به خدا و رسول میرساند...
اما نتوانستم این حرفها را به او بگویم.
امروز دوستش میآمد و او میرفت. بغض بدی گلویم را میفشرد، اجازه حرف زدن را سلب کرده بود.
با دیدن سکوتم، بعد از چند لحظه برای رفتن سر برگرداند. چانهام لرزید. اما با شجاعتی که از خودم انتظار نداشتم گفتم:
منم با خودتون ببرین جهاد...
"فائز"
با این حرفش خشکم زد، مکث کردم. بعد از لحظهای به سرعت رو به او کردم...
با چشمانی به نَم نشسته و صدایی که به وضوح میلرزید مُلتمسانه گفت: خواهش میکنم مجاهد...
ماتم برده بود.
- جهاد؟!
- آره... من میتونم به برادران مجاهد کمک کنم مثلأ به زخمیا رسیدگی کنم، غذا بپزم، لباساشونو بشورم. شایدم... شایدم شخصأ در سنگر حضور داشته باشم. فقط خواهش میکنم مثل بقیه من رو نصیحت نکنین که جهاد جای زن نیست! وقتی مَرد هست، تو بشین خونه! مگه اولین زن در جهاد دریایی امحرام نبود؟ خوله چی؟ امالمومنین صفیه که دوازده تا یهودی رو با چوبِ خیمه از پا درآورد...
ادامه دارد...الله را فراموش نکنید
@Faghadkhada9
‹قسمت سیزدهم›
نماز صبح را که ادا کردم، به بیرون رفتم. امروز احمد میآمد. استرس و شوق عجیبی کُنج دلم محسوس میشد.
به او زنگ زدم. بعد از چند بوق با صدای گرفته و خوابآلود گفت: الو...
- چته! نامیزونی!
- مومنِ خدا، ساعت یه ربع به پنج صبح زنگ زدی بعد میگی نامیزونی! من از دیشب تا الآن سرِ نگهبانی بودم، یکی یه چای ناقابل نداد دستم...
- میخوای برات آستین بالا بزنم تا چاییت همیشه تازهدم باشه؟
- اول به فکر خودت باش! هرچند هیچکی تو یکی رو نمیگیره... واسه من که تو نوبتن! اولیشم حورالعینه!...
خندهای سر دادم و گفتم: اگه من تو این مدت دوماد شده باشم چی؟
- اوه اوه فائز تو بدون من شیرینی خورده باشی ریشتو میزنم بهخدا...
- نگران نباش بدون تو شیرینی نمیخورم. گذشته از شوخی، خواستم خوابو از سرت بپرونم.
- چطور مگه؟
- یادت که نرفته امروز باید بیایی برای برنامهریزی و پیشبردن مأموریت...
- کی من؟! یه وقت یادت نره که من از تو جَوونترم.
- باشه جَوونک... حالا راه بیفت که وقت کمه.
- چشم پدرسالار!
- منتظرم. خداحافظت.
با سرخوشی گوشی را قطع کردم.
خدمت به مسلمین در سنگرِ مردان و بودن در جمع یارانِ جنّتی، نعمتی عظیم بود که از بهجا آوردن شکرش عاجز بودم.
به سمت خانه روانه شدم. چشمم به سایهای افتاد. آرام راهم را همان سمت کج کردم. صفیه آنجا نشسته و به نقطه نامعلومی چشم دوخته بود.
این دختر برایم بسیار عجیب بود. او یک مجاهدزاده است. الحمدلله شوق و شجاعتش برایم نمایان شده بود.
چه چیزی باعث شده بود او تا این اندازه در فکر فرو برود؟!
به اطراف چشم دوختم. هنوز آسمان روشن نشده بود. فضا را صدای چهچهه بلبلها و خشخش برگها پر کرده بود. بوی خاک نَمگرفته از هر سمتوسو به مشام میرسید. صدای جیرجیرکها در لابهلای آن غرق میشد. همه اینها در کنار هم فضای دلانگیزی ایجاد میکرد.
محو این همه زیبایی شده بودم. یادم رفته بود برای چه آمادهام...
وقتی صفیه متوجه حضورم شد به سرعت ایستاد.
- شما از کی اینجایین؟
با این سؤال از عالم مسرّتبخش پرت شدم. سراسیمه گفتم: خب راستش... هیچی همینجوری!
سکوت کردم و نیمنگاهی که به او انداختم باز او را در فکر دیدم.
تک سرفهای کردم و گفتم: خیره؟ این وقت، اینجا؟ البته ببخشید که میپرسم.
- خواهش میکنم، اشکال نداره. من هر روز اینجام.
- همینجوری؟
و سرم را پایین گرفتم.
"صفیه"
به دنبال کلماتی برای جواب میگشتم.
تمام واژهها در ذهنم بهم ریخته بود و من ناتوان از ردیف کردن آنها!
چه باید میگفتم؟
با هزار جان کندن پاسخ دادم:
من هر روز از اینجا به سرزمین مجاهدانِ عُشاقالشهادت فکر میکنم.
- خیلی شوق شهادت دارین! الله حفظتون کنه و به این شوق لبیک بگه...
- ممنون... همچنین.
"فائز"
برای لحظهای سکوت میانمان حاکم شد. ماندنم را بیشتر جایز ندانستم.
- پس با اجازه...
امروز آخرین روزِ ماندنم در روستا بود. منتظر جواب بودم. اما او همچنان سکوت کرده بود. دو دل بودم. از خود پرسیدم: این سکوت یعنی چی؟ باید همینجوری برم؟! یا منتظر باشم؟!
ناامیدانه، آرام سر برگرداندم تا بروم، که حرفهایش متوقفم کرد...
"صفیه"
چه باید میگفتم؟
من اینجا نشسته بودم. به آرزوهایم فکر میکردم که با دستان شعیب در حال نابود شدن بودند. نمیخواستم به این راحتیها رویاهایم را از دست بدهم. حتی شده به قیمت جانم... من با آرزوی "شهادت" شبهایم را به صبح رساندم. همیشه در عالم رویا، خودم را در سنگر در حال خدمترسانی به برادران مجاهدم و جنگ با کفار میدیدم. چطور میتوانستم از آنها دل بِکنم! در حالیکه ذکر هر روز و شبم شهادت فی سبیل الله بود. همراه با مجاهدی که من را به خدا و رسول میرساند...
اما نتوانستم این حرفها را به او بگویم.
امروز دوستش میآمد و او میرفت. بغض بدی گلویم را میفشرد، اجازه حرف زدن را سلب کرده بود.
با دیدن سکوتم، بعد از چند لحظه برای رفتن سر برگرداند. چانهام لرزید. اما با شجاعتی که از خودم انتظار نداشتم گفتم:
منم با خودتون ببرین جهاد...
"فائز"
با این حرفش خشکم زد، مکث کردم. بعد از لحظهای به سرعت رو به او کردم...
با چشمانی به نَم نشسته و صدایی که به وضوح میلرزید مُلتمسانه گفت: خواهش میکنم مجاهد...
ماتم برده بود.
- جهاد؟!
- آره... من میتونم به برادران مجاهد کمک کنم مثلأ به زخمیا رسیدگی کنم، غذا بپزم، لباساشونو بشورم. شایدم... شایدم شخصأ در سنگر حضور داشته باشم. فقط خواهش میکنم مثل بقیه من رو نصیحت نکنین که جهاد جای زن نیست! وقتی مَرد هست، تو بشین خونه! مگه اولین زن در جهاد دریایی امحرام نبود؟ خوله چی؟ امالمومنین صفیه که دوازده تا یهودی رو با چوبِ خیمه از پا درآورد...
ادامه دارد...الله را فراموش نکنید
@Faghadkhada9
👍1
🥊⛳️🥊⛳️🥊⛳️🥊⛳️🥊⛳️🥊
🥊⛳️🥊⛳️
#برشی_از_یک_زندگی
ه꧂ ᪣ #صبر_تلخ_91 ᪣ ꧁ه
قسمت نود و یک
زن دایی هوفی کرد و گفت: نترس بادمجون بم آفت نداره، امروز بعد اینکه با بابا و مادرت تشریفشون را آوردن، اولش کلی رجز خوند که دیدین تمام دکترا گفتن من پاک بودم، انگار داشت وصیت می کرد و تا مادرت اینا رفتن،گفت می خوام برم حمام، من که حواسم جمع بود رفتم توی حمام را خالی کردم و هیچ وسیله خطرناکی کنار دستش نگذاشته بودم،این دختره نکبت رفت حمام و هنوز چند دقیقه نگذشته بود که صدای شکسته شدن چیزی اومد و من فهمیدم لیوانی که توی حموم بوده را شکسته،فوری با نظام رفتیم پشت در و در حمام را با لگد باز کردیم و دیدیم این دختره بی شعور می خواد با تکه شیشه رگش را بزنه....ناخوداگاه گفتم: خاک بر سرم،مرجان طوریش نشده؟! زن دایی با بی حوصلگی گفت: گفتم که این دختره به این زودیا جون به عزارییل نمیده...دلم به حال مرجان سوخت و گفتم: زن دایی این حرفا چی هستن؟!مرجان بیچاره۱۲ سال بیشتر نداره که ..زن دایی بدون توجه به حرف من پرید وسط کلامم وگفت: تا نظام رسید، تکه شیشه را از دستش گرفت اما بعد حقش را خوب گذاشت کف دستش، مثل خررر زدش تا یادش بمونه از این کارا نکنه البته تقصیر خودش بود که سرش شکست، می باست اینقدر جیغ و داد نکنه تا نظام را جری نکنه....آاااخ این چی داشت می گفت، دستام لرزید وگوشی از دستم افتاد روی زمین...میثم که انگار از داخل اتاق به من خیره شده بود با شتاب خودش را بهم رسوند و گفت: چی شده منیره؟!
بغضم را قورت دادم و آهسته طوری که میثم بشنوه گفتم: مرجان می خواسته خود کشی کنه، اما انگار به خیر گذشته ولی نظام خیلی کتکش زده...میثم با عصبانیت همونجا روی زمین نشست وگفت: من بدبختتتت چکار می تونم برای خواهر بینوام کنم؟
کنارش روی زمین نشستم وگفتم: باید هر چه زودتر مرجان را از اون دیوونه خونه آزاد کنیم و بیاریم پیش خودمون.کاری را گفتم که اصلا امیدی به انجامش نداشتم.روزهای سختی را می گذروندیم، چند روزی میشد که به شهر اومده بودم، دو سه روز اول با مرجان تلفنی صحبت می کردم، مرجان بیچاره با اشاره های کوتاه و کلام ناقص به من می فهموند که زن دایی و دختراش گوش وایستادن و نمی تونست خیلی حرف بزنه و حرفها را با بله و نه جواب میداد.مثلا من می گفتم، نظام کتکت می زنه میگفت بله ، میگفتم، زن دایی کتکت میزنه بازم جواب میداد بله.می گفتم می خوای بیای پیش ما، میگفت آره کاشکی...
خلاصه حالتی رمزوار با هم حرف میزدیم، اما چند روز که گذشت هر چی زنگ میزدم مرجان گوشی را برنمی داشتم و بعدش هم همه اش گوشیش خاموش بود، خیلی نگرانش شده بودم، توی شهر هم بودم دستم به جایی بند نبود، نمی دونستم چکار کنم، الان دیگه همه مشکلات خودم را فراموش کرده بودم و تمام وجودم نگران مرجان بود، دیگه یه روزی اونقدر ذهنم درگیر شد و فکرای بد به ذهنم میرسید که زنگ به مادرم زدم و گفتم که نگران مرجانم و جواب تلفنم را نمیده.مادرم که انگار منتظر یه اشاره از طرف من بود که عقده دلش را خالی کنه، شروع به گریه کرد و گفت: این زن دایی خیر ندیده ات با دخترای نامسلمونش رفتن اینقدر توی گوش نظام خوندن، گوشی بچه را از دستش گرفتن، بیچاره دلش به همین گوشی خوش بود و تنها راه ارتباطیش با ما همین بود، الان دیگه مرجان توی جهنم هست، دستم بشکنه که با دست خودم نوگلم را فرستادم به اسارت، کاش مرجان هیچ وقت عروس نمی شد.آهی کشیدم و با خودم گفتم: مامان بیچاره فکر میکنه وضع مارال و محبوبه و من بهتره!! هر کدوم از ما به نوعی رفتیم اسارت، اما خداییش وضع مرجان از همه ما بدتر بود.مادرم می گفت هر چند روزی یکبار،
مرجان هر وقت موقعیت بشه گوشی برادر نظام را برمیداره و پنهان از بقیه به مادرم زنگ میزنه اما همیشه میترسه که اگر یک زمانی لو بره، حتما یک کتک درست و حسابی می خوره...روزها با نگرانی و وحشت پشت سر هم می آمد و می گذشت و از اون عروسی شوم نزدیک دوماه گذشته بود.یه روز محبوبه زنگ زد و تا سلام کردم صدای هق هقش بلند شد، دستپاچه شده بودم، فهمیدم حتما اتفاق بدی برای کسی افتاده و اولین چیزی که به ذهنم اومد گفتم: بابا طوریش شده؟!محبوبه هق هقش را خورد و گفت:نه...مرجان...با دست زدم توی سرم و گفتم: مرجان چی؟!زنده است؟!محبوبه بین هق هقش
گفت: آره الان اینجاست اما......
با حالتی که استرس سراسر وجودم را گرفته بود گفتم: تو رو خدا حرف بزن ببینم چی شده؟! قلبم داره میاد تو دهنم...
#ادامه_دارد...
الله را فراموش نکنید
@Faghadkhada9
🥊⛳️🥊⛳️
#برشی_از_یک_زندگی
ه꧂ ᪣ #صبر_تلخ_91 ᪣ ꧁ه
قسمت نود و یک
زن دایی هوفی کرد و گفت: نترس بادمجون بم آفت نداره، امروز بعد اینکه با بابا و مادرت تشریفشون را آوردن، اولش کلی رجز خوند که دیدین تمام دکترا گفتن من پاک بودم، انگار داشت وصیت می کرد و تا مادرت اینا رفتن،گفت می خوام برم حمام، من که حواسم جمع بود رفتم توی حمام را خالی کردم و هیچ وسیله خطرناکی کنار دستش نگذاشته بودم،این دختره نکبت رفت حمام و هنوز چند دقیقه نگذشته بود که صدای شکسته شدن چیزی اومد و من فهمیدم لیوانی که توی حموم بوده را شکسته،فوری با نظام رفتیم پشت در و در حمام را با لگد باز کردیم و دیدیم این دختره بی شعور می خواد با تکه شیشه رگش را بزنه....ناخوداگاه گفتم: خاک بر سرم،مرجان طوریش نشده؟! زن دایی با بی حوصلگی گفت: گفتم که این دختره به این زودیا جون به عزارییل نمیده...دلم به حال مرجان سوخت و گفتم: زن دایی این حرفا چی هستن؟!مرجان بیچاره۱۲ سال بیشتر نداره که ..زن دایی بدون توجه به حرف من پرید وسط کلامم وگفت: تا نظام رسید، تکه شیشه را از دستش گرفت اما بعد حقش را خوب گذاشت کف دستش، مثل خررر زدش تا یادش بمونه از این کارا نکنه البته تقصیر خودش بود که سرش شکست، می باست اینقدر جیغ و داد نکنه تا نظام را جری نکنه....آاااخ این چی داشت می گفت، دستام لرزید وگوشی از دستم افتاد روی زمین...میثم که انگار از داخل اتاق به من خیره شده بود با شتاب خودش را بهم رسوند و گفت: چی شده منیره؟!
بغضم را قورت دادم و آهسته طوری که میثم بشنوه گفتم: مرجان می خواسته خود کشی کنه، اما انگار به خیر گذشته ولی نظام خیلی کتکش زده...میثم با عصبانیت همونجا روی زمین نشست وگفت: من بدبختتتت چکار می تونم برای خواهر بینوام کنم؟
کنارش روی زمین نشستم وگفتم: باید هر چه زودتر مرجان را از اون دیوونه خونه آزاد کنیم و بیاریم پیش خودمون.کاری را گفتم که اصلا امیدی به انجامش نداشتم.روزهای سختی را می گذروندیم، چند روزی میشد که به شهر اومده بودم، دو سه روز اول با مرجان تلفنی صحبت می کردم، مرجان بیچاره با اشاره های کوتاه و کلام ناقص به من می فهموند که زن دایی و دختراش گوش وایستادن و نمی تونست خیلی حرف بزنه و حرفها را با بله و نه جواب میداد.مثلا من می گفتم، نظام کتکت می زنه میگفت بله ، میگفتم، زن دایی کتکت میزنه بازم جواب میداد بله.می گفتم می خوای بیای پیش ما، میگفت آره کاشکی...
خلاصه حالتی رمزوار با هم حرف میزدیم، اما چند روز که گذشت هر چی زنگ میزدم مرجان گوشی را برنمی داشتم و بعدش هم همه اش گوشیش خاموش بود، خیلی نگرانش شده بودم، توی شهر هم بودم دستم به جایی بند نبود، نمی دونستم چکار کنم، الان دیگه همه مشکلات خودم را فراموش کرده بودم و تمام وجودم نگران مرجان بود، دیگه یه روزی اونقدر ذهنم درگیر شد و فکرای بد به ذهنم میرسید که زنگ به مادرم زدم و گفتم که نگران مرجانم و جواب تلفنم را نمیده.مادرم که انگار منتظر یه اشاره از طرف من بود که عقده دلش را خالی کنه، شروع به گریه کرد و گفت: این زن دایی خیر ندیده ات با دخترای نامسلمونش رفتن اینقدر توی گوش نظام خوندن، گوشی بچه را از دستش گرفتن، بیچاره دلش به همین گوشی خوش بود و تنها راه ارتباطیش با ما همین بود، الان دیگه مرجان توی جهنم هست، دستم بشکنه که با دست خودم نوگلم را فرستادم به اسارت، کاش مرجان هیچ وقت عروس نمی شد.آهی کشیدم و با خودم گفتم: مامان بیچاره فکر میکنه وضع مارال و محبوبه و من بهتره!! هر کدوم از ما به نوعی رفتیم اسارت، اما خداییش وضع مرجان از همه ما بدتر بود.مادرم می گفت هر چند روزی یکبار،
مرجان هر وقت موقعیت بشه گوشی برادر نظام را برمیداره و پنهان از بقیه به مادرم زنگ میزنه اما همیشه میترسه که اگر یک زمانی لو بره، حتما یک کتک درست و حسابی می خوره...روزها با نگرانی و وحشت پشت سر هم می آمد و می گذشت و از اون عروسی شوم نزدیک دوماه گذشته بود.یه روز محبوبه زنگ زد و تا سلام کردم صدای هق هقش بلند شد، دستپاچه شده بودم، فهمیدم حتما اتفاق بدی برای کسی افتاده و اولین چیزی که به ذهنم اومد گفتم: بابا طوریش شده؟!محبوبه هق هقش را خورد و گفت:نه...مرجان...با دست زدم توی سرم و گفتم: مرجان چی؟!زنده است؟!محبوبه بین هق هقش
گفت: آره الان اینجاست اما......
با حالتی که استرس سراسر وجودم را گرفته بود گفتم: تو رو خدا حرف بزن ببینم چی شده؟! قلبم داره میاد تو دهنم...
#ادامه_دارد...
الله را فراموش نکنید
@Faghadkhada9
😭1
🥊⛳️🥊⛳️🥊⛳️🥊⛳️🥊⛳️🥊
🥊⛳️🥊⛳️
#برشی_از_یک_زندگی
ه꧂ ᪣ #صبر_تلخ_92 ᪣ ꧁ه
قسمت نود و دو
محبوبه که متوجه شد حال من از اون بدتره گفت: ببین آروم باش، الان برات تعریف می کنم.حقیقتش اینه که مرجان هفته قبل طی یه تماس پنهانی که با مامان داشت گفته بود حالش بد هست و مدام بالا میاره، من حدس زدم باردار باشه، برای همین چند روز پیش یه تست گرفتم و بابا اینا را به راه انداختم و گفتم بریم به مرجان سر بزنیم، اینا هم درسته دل خوشی از دایی و خانواده اش نداشتند اما دوست داشتن مرجان را ببینند، دیگه با بابا و مامان و مارال راه افتادیم رفتیم، بابا حال خودش هم خوب نبود اما به هر طریقی بود خودش را پشت رول نگه داشت و ما را رسوند خونه دایی...با هیجان پریدم وسط حرفش و گفتم: خوب اونجا چی شد؟! کی بود؟
محبوبه نفسی تازه کرد و ادامه داد: خبرمرگشون، غیر از دختراش دیگه همه شون بودن، اول که ما را دیدن تعجب کردن، بعد بابا با التماس و خواهش خواست مرجان را ببینیم، من واینستادم ببینم اونا چی میگن، زن دایی را که جلو در بود کنار زدم و رفتم داخل خونه...مرجان روی حیاط داشت برای این شکم گنده ها، مشک میزد تا دوغ درست کنه، رنگش زرد و لاغرتر از همیشه بود، تا منو دید بدوو خودش را بهم رسوند.من نگاه کردم دم در دیدم اونا هنوز مشغول بحث هستن، تست را توی مشت مرجان چپوندم و طرز استفاده اش هم گفتم و بعد تاکید کردم همین الان بره دسشویی تست را انجام بده.مرجان هاج و واج مونده بود، ولی با این حال قبول کرد و پنج دقیقه بعد که اومد پیشم دیدم تستش مثبت شده، توی این فاصله بابا و مامان هم اومده بودن روی حیاط.نظام هم بالای پله ها وایستاده بود، با دیدن تست توی گوش مرجان گفتم: ببین تو بارداری، کاری هست که شده، بزار به همین بهانه که می خوایم ببریمت دکتر از نظام و دایی اینا اجازه بگیریم و چند روزی ببریمت روستا خونه بابا...مرجان که انگار هر حرف من براش یه شوک بزرگ بود تو اوج بی پناهی تا شنید می خوایم ببریمش خنده بلندی کرد و گفت: باشه...کاش بشه،در همین حین نظام که از اون بالا ما را نگاه می کرد گفت: چی شده هرهر کرکر راه انداختی؟! برای ما که برج زهر ماری برای دیگران قند و عسل...مرجان مثل دخترکی ذوق زده همانطور که از پله ها بالا می رفت تست دستش را تکون داد و گفت: من...من...زن دایی خودش را نزدیک نظام کشید و گفت: تو چی؟!مرجان که حالا خودش را کنار نظام رسونده بود سرش را پایین انداخت و همانطور که گونه های لاغرش گل می انداخت گفت: من حامله ام...
نظام که انگار برق سه فاز بهش وصل کرده بودند گفت: چی؟! چه غلطی کردی؟!
مرجان با لکنت گفت:ب...ب...بخدا من کاری نکردم...این...این تست را محبوبه...یکدفعه نظام با دو تا دست محکم مرجان را عقب هول داد، بطوریکه مرجان تعادلش را از دست داد و یکدفعه از بالای پله ها پرت شد پایین و نظام همانطور که فریاد میزد گفت: خاک بر سرت! پدر این بچه کیه هااا...زن دایی که انگار تازه متوجه قضیه شده بود به طرف مرجان هجوم آورد و همانطور که به جان مرجان بدبخت لگد میزد هزار تا فحش هم بهش میداد.من و مامان و مارال که اوضاع را اینطور دیدیم، خودمون را به مرجان رساندیم، مرجان که هیچ وقت صداش در نمییومد با گریه می گفت: وای مُردم، آخ دلم داره پاره میشه و...با هزار زحمت مرجان را از زیر دستشون کشیدیم بیرون...اوضاع خیلی خراب بود، بابا هم با دایی درگیر شده بود و مادر هم با نظام و زن دایی...این ما بین من و مارال سریع زیر بغل مرجان را گرفتم و کشان کشان بردیم و عقب ماشین سوارش کردیم، در ماشین هم باز کردم و ماشین را روشن کردم و صدا زدم: بابا مامان بیاین..من اصلا حواسم نبود اما مارال از تک تک حرکاتشون با گوشیش فیلم می گرفت.دیدم خانواده داییم دست بردار نیستن، چند تا سنگ برداشتم و فریاد زدم، اگر نزارین بابام این بیان، شیشه های خونه تان را خورد می کنم..بالاخره به هر زحمتی بود بابا و مامان اومدن و سوار ماشین شدن، گرچه خانواده دایی تا یه مسافت پشت ماشین می دویدن.ماشین حرکت کرد و منم خودم را انداختم بالای ماشین کنار مرجان، مارال هم کنار مرجان کز کرده بود انگار از چیزی شوکه شده بود. اومدم مرجان را بغل کنم، یک دفعه متوجه لباسش شدم که غرق خون بود.
#ادامه_دارد...
الله را فراموش نکنید
@Faghadkhada9
🥊⛳️🥊⛳️
#برشی_از_یک_زندگی
ه꧂ ᪣ #صبر_تلخ_92 ᪣ ꧁ه
قسمت نود و دو
محبوبه که متوجه شد حال من از اون بدتره گفت: ببین آروم باش، الان برات تعریف می کنم.حقیقتش اینه که مرجان هفته قبل طی یه تماس پنهانی که با مامان داشت گفته بود حالش بد هست و مدام بالا میاره، من حدس زدم باردار باشه، برای همین چند روز پیش یه تست گرفتم و بابا اینا را به راه انداختم و گفتم بریم به مرجان سر بزنیم، اینا هم درسته دل خوشی از دایی و خانواده اش نداشتند اما دوست داشتن مرجان را ببینند، دیگه با بابا و مامان و مارال راه افتادیم رفتیم، بابا حال خودش هم خوب نبود اما به هر طریقی بود خودش را پشت رول نگه داشت و ما را رسوند خونه دایی...با هیجان پریدم وسط حرفش و گفتم: خوب اونجا چی شد؟! کی بود؟
محبوبه نفسی تازه کرد و ادامه داد: خبرمرگشون، غیر از دختراش دیگه همه شون بودن، اول که ما را دیدن تعجب کردن، بعد بابا با التماس و خواهش خواست مرجان را ببینیم، من واینستادم ببینم اونا چی میگن، زن دایی را که جلو در بود کنار زدم و رفتم داخل خونه...مرجان روی حیاط داشت برای این شکم گنده ها، مشک میزد تا دوغ درست کنه، رنگش زرد و لاغرتر از همیشه بود، تا منو دید بدوو خودش را بهم رسوند.من نگاه کردم دم در دیدم اونا هنوز مشغول بحث هستن، تست را توی مشت مرجان چپوندم و طرز استفاده اش هم گفتم و بعد تاکید کردم همین الان بره دسشویی تست را انجام بده.مرجان هاج و واج مونده بود، ولی با این حال قبول کرد و پنج دقیقه بعد که اومد پیشم دیدم تستش مثبت شده، توی این فاصله بابا و مامان هم اومده بودن روی حیاط.نظام هم بالای پله ها وایستاده بود، با دیدن تست توی گوش مرجان گفتم: ببین تو بارداری، کاری هست که شده، بزار به همین بهانه که می خوایم ببریمت دکتر از نظام و دایی اینا اجازه بگیریم و چند روزی ببریمت روستا خونه بابا...مرجان که انگار هر حرف من براش یه شوک بزرگ بود تو اوج بی پناهی تا شنید می خوایم ببریمش خنده بلندی کرد و گفت: باشه...کاش بشه،در همین حین نظام که از اون بالا ما را نگاه می کرد گفت: چی شده هرهر کرکر راه انداختی؟! برای ما که برج زهر ماری برای دیگران قند و عسل...مرجان مثل دخترکی ذوق زده همانطور که از پله ها بالا می رفت تست دستش را تکون داد و گفت: من...من...زن دایی خودش را نزدیک نظام کشید و گفت: تو چی؟!مرجان که حالا خودش را کنار نظام رسونده بود سرش را پایین انداخت و همانطور که گونه های لاغرش گل می انداخت گفت: من حامله ام...
نظام که انگار برق سه فاز بهش وصل کرده بودند گفت: چی؟! چه غلطی کردی؟!
مرجان با لکنت گفت:ب...ب...بخدا من کاری نکردم...این...این تست را محبوبه...یکدفعه نظام با دو تا دست محکم مرجان را عقب هول داد، بطوریکه مرجان تعادلش را از دست داد و یکدفعه از بالای پله ها پرت شد پایین و نظام همانطور که فریاد میزد گفت: خاک بر سرت! پدر این بچه کیه هااا...زن دایی که انگار تازه متوجه قضیه شده بود به طرف مرجان هجوم آورد و همانطور که به جان مرجان بدبخت لگد میزد هزار تا فحش هم بهش میداد.من و مامان و مارال که اوضاع را اینطور دیدیم، خودمون را به مرجان رساندیم، مرجان که هیچ وقت صداش در نمییومد با گریه می گفت: وای مُردم، آخ دلم داره پاره میشه و...با هزار زحمت مرجان را از زیر دستشون کشیدیم بیرون...اوضاع خیلی خراب بود، بابا هم با دایی درگیر شده بود و مادر هم با نظام و زن دایی...این ما بین من و مارال سریع زیر بغل مرجان را گرفتم و کشان کشان بردیم و عقب ماشین سوارش کردیم، در ماشین هم باز کردم و ماشین را روشن کردم و صدا زدم: بابا مامان بیاین..من اصلا حواسم نبود اما مارال از تک تک حرکاتشون با گوشیش فیلم می گرفت.دیدم خانواده داییم دست بردار نیستن، چند تا سنگ برداشتم و فریاد زدم، اگر نزارین بابام این بیان، شیشه های خونه تان را خورد می کنم..بالاخره به هر زحمتی بود بابا و مامان اومدن و سوار ماشین شدن، گرچه خانواده دایی تا یه مسافت پشت ماشین می دویدن.ماشین حرکت کرد و منم خودم را انداختم بالای ماشین کنار مرجان، مارال هم کنار مرجان کز کرده بود انگار از چیزی شوکه شده بود. اومدم مرجان را بغل کنم، یک دفعه متوجه لباسش شدم که غرق خون بود.
#ادامه_دارد...
الله را فراموش نکنید
@Faghadkhada9
😭1
🥊⛳️🥊⛳️🥊⛳️🥊⛳️🥊⛳️🥊
🥊⛳️🥊⛳️
#برشی_از_یک_زندگی
ه꧂ ᪣ #صبر_تلخ_93 ᪣ ꧁ه
قسمت نود و سه
زدم توی سرم می خواستم چیزی بگم که مارال ماشین دایی را نشان داد، ماشین پشت سرمون هو کشان میامد و نظام فریاد میزد و چیزی داشت میگفت؛نفس بلندی کشیدم وگفتم: نظام چی میگفت؟! حتما می گفت مرجان را برگردونید؟!محبوبه هوفی کرد و گفت: نه بابا اونطور که مرجان فهمیده بود، این نکبت انگار با خانواده اش دست به یکی کردن که یکی از دخترا را ببرن به عنوان عروس خانواده و بعد هم کینه شتری که مال سالها قبل داشتن را از سر مرجان بدبخت دربیارن، خیلی بد ذاتن...نظام یه چیزایی می گفت متوجه نشدم که یک هو سر زن دایی از شیشه ماشین بیرون آمد و گفت: دختره را ببرین ور دل خودتون،طلاها را کجا میبره؟!..از اینهمه پستی این خانواده لجم گرفته بود و ناخوداگاه دست بردم توی یقه مرجان و گردنبندی را که براش گرفته بودن و سر سفره عقد به مرجان داده بودن، کشیدم بیرون، گردنبند پاره شد و منم پرتش کردم جلو ماشین دایی...با این ترفند، ماشین دایی متوقف شد تا گردنبند را پیدا کنند و بابا هم گازش را گرفت و خودمون را رسوندیم روستا اما الان...
نفسم بالا نمی آمد، گفتم : الان چی؟!محبوبه لحظه ای ساکت شد وگفت: انگار بچه مرجان سقط شده، مرجان حالش بده، الان مرجان و میثم را فرستادیم شهر، مارال هم که خیلی نگران قُلش بود اونم اومد، بابا سفارش کرد اول مرجان را ببرند دکتر و بعدم برن دادگاه برای درخواست طلاق..باورم نمی شد بابا این پیشنهاد را داده باشه، با تعجب گفتم: یعنی...یعنی بابا خودش گفت مرجان طلاق بگیره؟!
محبوبه آه بلندی کشید و گفت: تو ببین اینا چقدر وحشیانه عمل کردن که بابا با این اعتقادات و تعصباتش حاضر شده مرجان طلاق بگیره، انگار پیه حرف مردم را می خواد به تنش بماله، بعدم طلاق نگیره باید بریم از خونه دایی. زبونم لال جسدش را بیاریم، اینا به قصد کشت مرجان را میزنن، اگه تا حالا زنده مونده خواست خدا بوده و بعد صداش را پایین تر آورد و گفت: تو ندیدی، کل بدن مرجان کبود بود و مشخص بود بعضی کبودی ها مال قبل هست، من موندم این بچه چطور تحمل کرده، کسی که توی خونه بابا یه ترکه انار هم نخورده الان چطور با مشت و لگد این خونواده وحشی کنار میومده..محبوبه کلی حرف زد و بعد قطع کرد و من متوجه شدم که مرجان الان تو راه رسیدن به شهر هست.مدام شماره گوشی میثم را می گرفتم که جواب نمیداد، تا اینکه دم عصر خودش جواب داد و گفت: مرجان حالش بد بود دکتر توی بیمارستان بستریش کرده اما قبلش اینا میرن شکایت می کنند و قاضی میفرستتشون پزشکی قانونی، بعدم نامه قبلی دکتر زنان هم بوده و تهمت هایی که به مرجان زدن هم ذکر می کنند و البته مارال هم اون فیلم کتک کاری را نشون قاضی میده...خلاصه اینکه قاضی خیلی متاثر میشه و تاکید می کنه توی جلسه بعدی نظام و پدرش هم باشند و انگار چون مورد براشون مهم بوده از طرف دادگاه زنگ میزنن تا بهشون بگن برای فردا بیان دادگاه..مرجان توی بیمارستان بستری بود و در عین حال میثم پیگیر دادگاهش بود و خبر رسید که دادگاه با حضور نظام و دایی عبدالله تشکیل میشه، قاضی پرونده نظام را مقصر اعلام می کنه و ضمن توبیخش شرایطی به وجود می آورد که حکم طلاق به سرعت صادر میشه و البته نظام مهریه مرجان را که پنجاه سکه بهار آزادی بود می بایست پرداخت کند..
نظام و پدرش از دست مرجان و بابا و این حکم و به شدت کفری میشوند، چند روز بعد مرجان را از بیمارستان مرخص کردند و به همراه میثم راهی روستا شد، البته اینبار با خیال راحت به خانه پدرم رفت.درسته که مرجان از دست کتک ها و حرفها و تهمت های ریز و درشت نظام و خانواده دایی نجات پیدا کرد اما آمدن به روستای پدری همان و باران حرفهای خاله زنکی زنان روستایی همان...خانواده بد ذات دایی توی روستای خودمون هم دست از سرمان برنداشتند و انگار توی کل روستا چو انداخته بودند که مرجان دختر ناپاکی بوده که نظام به همین دلیل اونو طلاق داده تا از دستش راحت بشود.آنطور که محبوبه می گفت، بعد این موضوع برخورد روستایی ها صد و هشتاد درجه با خانواده ما تغییر کرده بود، حرف مرجان تنها نقل مجلس روستایی ها شده بود و هر کس چیزی می گفت و صد تا حرف دیگه هم روی شنیده هایش می گذاشت و برای دیگری نقل می کرد و به این ترتیب از خانواده ما یک اژدهای هفت سر ساختند که انواع و اقسام حرمت شکنی ها و گناهان را انجام می دهیم.دیگه کسی به خانه ما نمی آمد و جواب سلام پدرم را که نمی دادند هیچ، حتی اگر از خانواده ما کسی بیرون خانه می رفت، روستایی ها سعی می کردند راهشان را کج کنند و از جایی بروند که هیچ برخوردی با اعضا خانواده ما نداشته باشند.همه خانواده در رنج و عذاب بودند و از همه بیشتر مرجان از این وضعیت عذاب می کشید تا اینکه بالاخره بعد از چند هفته، حکم طلاق صادر و اجرا شد و این شروع ماجرایی
جدید بود.
#ادامه_دارد...الله را فراموش نکنید
@Faghadkhada9
🥊⛳️🥊⛳️
#برشی_از_یک_زندگی
ه꧂ ᪣ #صبر_تلخ_93 ᪣ ꧁ه
قسمت نود و سه
زدم توی سرم می خواستم چیزی بگم که مارال ماشین دایی را نشان داد، ماشین پشت سرمون هو کشان میامد و نظام فریاد میزد و چیزی داشت میگفت؛نفس بلندی کشیدم وگفتم: نظام چی میگفت؟! حتما می گفت مرجان را برگردونید؟!محبوبه هوفی کرد و گفت: نه بابا اونطور که مرجان فهمیده بود، این نکبت انگار با خانواده اش دست به یکی کردن که یکی از دخترا را ببرن به عنوان عروس خانواده و بعد هم کینه شتری که مال سالها قبل داشتن را از سر مرجان بدبخت دربیارن، خیلی بد ذاتن...نظام یه چیزایی می گفت متوجه نشدم که یک هو سر زن دایی از شیشه ماشین بیرون آمد و گفت: دختره را ببرین ور دل خودتون،طلاها را کجا میبره؟!..از اینهمه پستی این خانواده لجم گرفته بود و ناخوداگاه دست بردم توی یقه مرجان و گردنبندی را که براش گرفته بودن و سر سفره عقد به مرجان داده بودن، کشیدم بیرون، گردنبند پاره شد و منم پرتش کردم جلو ماشین دایی...با این ترفند، ماشین دایی متوقف شد تا گردنبند را پیدا کنند و بابا هم گازش را گرفت و خودمون را رسوندیم روستا اما الان...
نفسم بالا نمی آمد، گفتم : الان چی؟!محبوبه لحظه ای ساکت شد وگفت: انگار بچه مرجان سقط شده، مرجان حالش بده، الان مرجان و میثم را فرستادیم شهر، مارال هم که خیلی نگران قُلش بود اونم اومد، بابا سفارش کرد اول مرجان را ببرند دکتر و بعدم برن دادگاه برای درخواست طلاق..باورم نمی شد بابا این پیشنهاد را داده باشه، با تعجب گفتم: یعنی...یعنی بابا خودش گفت مرجان طلاق بگیره؟!
محبوبه آه بلندی کشید و گفت: تو ببین اینا چقدر وحشیانه عمل کردن که بابا با این اعتقادات و تعصباتش حاضر شده مرجان طلاق بگیره، انگار پیه حرف مردم را می خواد به تنش بماله، بعدم طلاق نگیره باید بریم از خونه دایی. زبونم لال جسدش را بیاریم، اینا به قصد کشت مرجان را میزنن، اگه تا حالا زنده مونده خواست خدا بوده و بعد صداش را پایین تر آورد و گفت: تو ندیدی، کل بدن مرجان کبود بود و مشخص بود بعضی کبودی ها مال قبل هست، من موندم این بچه چطور تحمل کرده، کسی که توی خونه بابا یه ترکه انار هم نخورده الان چطور با مشت و لگد این خونواده وحشی کنار میومده..محبوبه کلی حرف زد و بعد قطع کرد و من متوجه شدم که مرجان الان تو راه رسیدن به شهر هست.مدام شماره گوشی میثم را می گرفتم که جواب نمیداد، تا اینکه دم عصر خودش جواب داد و گفت: مرجان حالش بد بود دکتر توی بیمارستان بستریش کرده اما قبلش اینا میرن شکایت می کنند و قاضی میفرستتشون پزشکی قانونی، بعدم نامه قبلی دکتر زنان هم بوده و تهمت هایی که به مرجان زدن هم ذکر می کنند و البته مارال هم اون فیلم کتک کاری را نشون قاضی میده...خلاصه اینکه قاضی خیلی متاثر میشه و تاکید می کنه توی جلسه بعدی نظام و پدرش هم باشند و انگار چون مورد براشون مهم بوده از طرف دادگاه زنگ میزنن تا بهشون بگن برای فردا بیان دادگاه..مرجان توی بیمارستان بستری بود و در عین حال میثم پیگیر دادگاهش بود و خبر رسید که دادگاه با حضور نظام و دایی عبدالله تشکیل میشه، قاضی پرونده نظام را مقصر اعلام می کنه و ضمن توبیخش شرایطی به وجود می آورد که حکم طلاق به سرعت صادر میشه و البته نظام مهریه مرجان را که پنجاه سکه بهار آزادی بود می بایست پرداخت کند..
نظام و پدرش از دست مرجان و بابا و این حکم و به شدت کفری میشوند، چند روز بعد مرجان را از بیمارستان مرخص کردند و به همراه میثم راهی روستا شد، البته اینبار با خیال راحت به خانه پدرم رفت.درسته که مرجان از دست کتک ها و حرفها و تهمت های ریز و درشت نظام و خانواده دایی نجات پیدا کرد اما آمدن به روستای پدری همان و باران حرفهای خاله زنکی زنان روستایی همان...خانواده بد ذات دایی توی روستای خودمون هم دست از سرمان برنداشتند و انگار توی کل روستا چو انداخته بودند که مرجان دختر ناپاکی بوده که نظام به همین دلیل اونو طلاق داده تا از دستش راحت بشود.آنطور که محبوبه می گفت، بعد این موضوع برخورد روستایی ها صد و هشتاد درجه با خانواده ما تغییر کرده بود، حرف مرجان تنها نقل مجلس روستایی ها شده بود و هر کس چیزی می گفت و صد تا حرف دیگه هم روی شنیده هایش می گذاشت و برای دیگری نقل می کرد و به این ترتیب از خانواده ما یک اژدهای هفت سر ساختند که انواع و اقسام حرمت شکنی ها و گناهان را انجام می دهیم.دیگه کسی به خانه ما نمی آمد و جواب سلام پدرم را که نمی دادند هیچ، حتی اگر از خانواده ما کسی بیرون خانه می رفت، روستایی ها سعی می کردند راهشان را کج کنند و از جایی بروند که هیچ برخوردی با اعضا خانواده ما نداشته باشند.همه خانواده در رنج و عذاب بودند و از همه بیشتر مرجان از این وضعیت عذاب می کشید تا اینکه بالاخره بعد از چند هفته، حکم طلاق صادر و اجرا شد و این شروع ماجرایی
جدید بود.
#ادامه_دارد...الله را فراموش نکنید
@Faghadkhada9
😭2
#داستان مریم وعباس
قسمت سی وشش
همونجا نشسته بودم و زل زده بودم به دیوار روبه روم ..
هر لحظه ، عباس رو تصور میکردم که چه واکنشی ممکنه نشون بده .. اگر قبول کنه چی.. نه .. نه ... مطمئنم عصبانی میشه و اجازه نمیده مامانش ، حرفش رو تمام کنه...
نفهمیدم چقدر گذشته بود و چه مدت تو همون حالت نشسته بودم که در خونه باز شد و عباس وارد خونه شد ..
دستش رو تو هوا تکون داد و دوید سمت آشپزخونه و گفت مریم ... نمیبینی مگه خونه رو دود گرفته ...
غذا سوخته بود و کل خونه رو دود گرفته بود ..
عباس پنجره ها رو باز کرد و گفت خوبه رسیدم وگرنه تو همین دود خفه میشدی ...
بلند شدم و ایستادم ... همین که عباس برگشت و نگاهم کرد اشکهام روی گونه هام سر خورد .
عباس اومد نزدیکم و بغلم کرد و دستش رو پشت کمرم بالا و پایین برد ..
سرم رو تکیه دادم روی سینه اش و تو دلم تکرار کردم عباس نکن اینکار رو من میمیرم ... بگو که قبول نکردی ..
عباس از روی موهام بوسید و گفت تا حالا بهت میگفتم مریم گلی ، ولی مثل اینکه باید اسمت رو عوض کنم .. مریم دیوونه بیشتر بهت میاد ...
با این حرفش بین گریه ، خندیدم ...
عباس از شونه هام گرفت و کمی منو عقب برد و تو چشمهام نگاه کرد و گفت کدوم زن عاقلی اجازه میده شوهرش بره زن دوم بگیره ؟
+مگه تو بچه نمیخواهی؟ خواستم تو به آرزوت برسی ...
عباس دماغم رو گرفت و آروم فشار داد .. دستش کمی خیس شد .. دستش رو زود عقب کشید و صورتش رو جمع کرد و گفت اه .. اه.. حالم بهم خورد .. برو اون دماغت رو بشور ..
گفت و خودش رفت دستشویی و دستهاش رو شست .. صورتم رو با دستمال پاک کردم .. هنوز نمیدونستم عباس قبول کرده یا نه ؟
از دستشویی بیرون اومد و با لبخند گفت حالا شام چی بخوریم؟؟
جوابی ندادم و فقط نگاهش کردم .. عباس اومد کنارم نشست و دستش انداخت روی شونه ام و گفت حقته که امشب گرسنه بمونی ولی دلم نمیاد و زنگ میزنم پیتزا سفارش میدم ..
بازم جواب ندادم .. عباس لبخندش رو جمع کرد و سرش رو آورد جلوی صورتم و گفت قبول نکردم .. تموم شد رفت ..
موبایلش رو درآورد و غذا سفارش داد ..
انگار خون تو بدنم دوباره جریان گرفت و تنم گرم شد ...
الله را فراموش نکنید
@Faghadkhada9
قسمت سی وشش
همونجا نشسته بودم و زل زده بودم به دیوار روبه روم ..
هر لحظه ، عباس رو تصور میکردم که چه واکنشی ممکنه نشون بده .. اگر قبول کنه چی.. نه .. نه ... مطمئنم عصبانی میشه و اجازه نمیده مامانش ، حرفش رو تمام کنه...
نفهمیدم چقدر گذشته بود و چه مدت تو همون حالت نشسته بودم که در خونه باز شد و عباس وارد خونه شد ..
دستش رو تو هوا تکون داد و دوید سمت آشپزخونه و گفت مریم ... نمیبینی مگه خونه رو دود گرفته ...
غذا سوخته بود و کل خونه رو دود گرفته بود ..
عباس پنجره ها رو باز کرد و گفت خوبه رسیدم وگرنه تو همین دود خفه میشدی ...
بلند شدم و ایستادم ... همین که عباس برگشت و نگاهم کرد اشکهام روی گونه هام سر خورد .
عباس اومد نزدیکم و بغلم کرد و دستش رو پشت کمرم بالا و پایین برد ..
سرم رو تکیه دادم روی سینه اش و تو دلم تکرار کردم عباس نکن اینکار رو من میمیرم ... بگو که قبول نکردی ..
عباس از روی موهام بوسید و گفت تا حالا بهت میگفتم مریم گلی ، ولی مثل اینکه باید اسمت رو عوض کنم .. مریم دیوونه بیشتر بهت میاد ...
با این حرفش بین گریه ، خندیدم ...
عباس از شونه هام گرفت و کمی منو عقب برد و تو چشمهام نگاه کرد و گفت کدوم زن عاقلی اجازه میده شوهرش بره زن دوم بگیره ؟
+مگه تو بچه نمیخواهی؟ خواستم تو به آرزوت برسی ...
عباس دماغم رو گرفت و آروم فشار داد .. دستش کمی خیس شد .. دستش رو زود عقب کشید و صورتش رو جمع کرد و گفت اه .. اه.. حالم بهم خورد .. برو اون دماغت رو بشور ..
گفت و خودش رفت دستشویی و دستهاش رو شست .. صورتم رو با دستمال پاک کردم .. هنوز نمیدونستم عباس قبول کرده یا نه ؟
از دستشویی بیرون اومد و با لبخند گفت حالا شام چی بخوریم؟؟
جوابی ندادم و فقط نگاهش کردم .. عباس اومد کنارم نشست و دستش انداخت روی شونه ام و گفت حقته که امشب گرسنه بمونی ولی دلم نمیاد و زنگ میزنم پیتزا سفارش میدم ..
بازم جواب ندادم .. عباس لبخندش رو جمع کرد و سرش رو آورد جلوی صورتم و گفت قبول نکردم .. تموم شد رفت ..
موبایلش رو درآورد و غذا سفارش داد ..
انگار خون تو بدنم دوباره جریان گرفت و تنم گرم شد ...
الله را فراموش نکنید
@Faghadkhada9
❤1
#داستان مریم وعباس
#قسمت سی وهفتم
به قدری خوشحال بودم که انگار دوباره و به تازگی به عباس رسیدم ..
لبخند پهنی زدم و پرسیدم دقیقا چی گفتی به مامانت؟؟
عباس کنترل تلویزیون رو برداشت و گفت دیگه ولش کن، حرفش رو نزن ..
خودمم دیگه نمیخواستم این موضوع کش پیدا کنه ..
یک ماهی از اون جریان گذشت و دیگه زنعمو هم حرفی نمیزد ..
تولد امیرعلی بود و شام خونه ی ابولفضل دعوت بودیم .. من و عباس زودتر رفتیم تا کمکشون کنیم ..
عباس و ابولفضل سالن رو تزیین میکردند و من و نازی هم وسایل پذیرایی رو آماده میکردیم ..
عباس یکی از بادکنکها رو انداخت سمت امیرعلی و امیرعلی با پاش پرت میکرد ..
زنعمو تو سالن روی مبل نشسته بود و نگاهشون میکرد .. عباس کارش رو رها کرده بود و با امیرعلی بازی میکرد .. امیرعلی هربار که بادکنک به پاش میخورد با صدای بلند میخندید و به خنده ی اون عباس هم میخندید ..
صدای گریه ی زنعمو بین خندهاشون پیچید و به گوش رسید ..
عباس با تعجب امیرعلی رو بغل کرد و گفت مامان چی شده؟؟
زنعمو بینیش رو بالا کشید و با سر گفت هیچی.. ولی همچنان گریه میکرد ..
ابولفضل هم کارش رو رها کرد و نشست زیر پای مادرش و گفت مامان بخاطر هیچی که آدم گریه نمیکنه .. خوب بگو چی شده ماهم بدونیم ...
عباس جعبه ی دستمال رو گرفت سمت مادرش و گفت ماماان یه امروز دیگه بس کن تو رو خدا ...
زنعمو سرش رو بالا گرفت و به عباس گفت چطور بس کنم ؟یادتونه بچه ی چند ماهتون رو از دست دادید.. مریم به چه حال مونده بود ، چقدر گریه میکرد .. درد اولاد آدم رو میکشه .. مریم منو درک میکنه ولی تو نه ...
چقدر نگاهت کنم که با بچه ی کس دیگه بازی کنی ؟ تو که میتونی در عرض یکسال بچه ی خودت رو بغلت بگیری چرا لج میکنی؟ در حق مریمم ظلم میشه .. اونم میتونه مهر مادریش رو خرج بچتون کنه .. بیا و قبول کن تا حق مادریم رو حلالت کنم ..
عباس امیرعلی رو زمین گذاشت و خودش روی مبل نشست ولی حرفی نزد .. سکوتش منو ترسوند .. همه منتظر بودند که عباس حرفی بزنه .. عباس جفت دستهاش رو روی صورتش کشید و گفت فعلا تمومش کن ، جشن این بچه رو خراب نکن تا بعد ...
زنعمو سریع بلند شد و رفت سمت عباس .. سرش رو بوسید و گفت چشم چشم.. تو هم اینطور پکر نشین .. بعدا دوباره حرف میزنیم ..
زنعمو صورتش رو شست و تا آخر شب مدام کنار عباس مینشست و هر دفعه نگاه میکردم زنعمو داشت حرف میزد و عباس گوش میکرد .
تا آخر شب منتظر بودم یک لحظه با عباس تنها باشم ولی نشد .
مهمونی تموم شد و به محض نشستن تو ماشین گفتم زنعمو امشب تمام تلاشش رو میکرد که راضیت کنه..
عباس ماشین رو روشن کرد و بدون این که نگاهم کنه گفت مادر دیگه .. میگه فکر پیریتون باشید ...
الله را فراموش نکنید
@Faghadkhada9
#قسمت سی وهفتم
به قدری خوشحال بودم که انگار دوباره و به تازگی به عباس رسیدم ..
لبخند پهنی زدم و پرسیدم دقیقا چی گفتی به مامانت؟؟
عباس کنترل تلویزیون رو برداشت و گفت دیگه ولش کن، حرفش رو نزن ..
خودمم دیگه نمیخواستم این موضوع کش پیدا کنه ..
یک ماهی از اون جریان گذشت و دیگه زنعمو هم حرفی نمیزد ..
تولد امیرعلی بود و شام خونه ی ابولفضل دعوت بودیم .. من و عباس زودتر رفتیم تا کمکشون کنیم ..
عباس و ابولفضل سالن رو تزیین میکردند و من و نازی هم وسایل پذیرایی رو آماده میکردیم ..
عباس یکی از بادکنکها رو انداخت سمت امیرعلی و امیرعلی با پاش پرت میکرد ..
زنعمو تو سالن روی مبل نشسته بود و نگاهشون میکرد .. عباس کارش رو رها کرده بود و با امیرعلی بازی میکرد .. امیرعلی هربار که بادکنک به پاش میخورد با صدای بلند میخندید و به خنده ی اون عباس هم میخندید ..
صدای گریه ی زنعمو بین خندهاشون پیچید و به گوش رسید ..
عباس با تعجب امیرعلی رو بغل کرد و گفت مامان چی شده؟؟
زنعمو بینیش رو بالا کشید و با سر گفت هیچی.. ولی همچنان گریه میکرد ..
ابولفضل هم کارش رو رها کرد و نشست زیر پای مادرش و گفت مامان بخاطر هیچی که آدم گریه نمیکنه .. خوب بگو چی شده ماهم بدونیم ...
عباس جعبه ی دستمال رو گرفت سمت مادرش و گفت ماماان یه امروز دیگه بس کن تو رو خدا ...
زنعمو سرش رو بالا گرفت و به عباس گفت چطور بس کنم ؟یادتونه بچه ی چند ماهتون رو از دست دادید.. مریم به چه حال مونده بود ، چقدر گریه میکرد .. درد اولاد آدم رو میکشه .. مریم منو درک میکنه ولی تو نه ...
چقدر نگاهت کنم که با بچه ی کس دیگه بازی کنی ؟ تو که میتونی در عرض یکسال بچه ی خودت رو بغلت بگیری چرا لج میکنی؟ در حق مریمم ظلم میشه .. اونم میتونه مهر مادریش رو خرج بچتون کنه .. بیا و قبول کن تا حق مادریم رو حلالت کنم ..
عباس امیرعلی رو زمین گذاشت و خودش روی مبل نشست ولی حرفی نزد .. سکوتش منو ترسوند .. همه منتظر بودند که عباس حرفی بزنه .. عباس جفت دستهاش رو روی صورتش کشید و گفت فعلا تمومش کن ، جشن این بچه رو خراب نکن تا بعد ...
زنعمو سریع بلند شد و رفت سمت عباس .. سرش رو بوسید و گفت چشم چشم.. تو هم اینطور پکر نشین .. بعدا دوباره حرف میزنیم ..
زنعمو صورتش رو شست و تا آخر شب مدام کنار عباس مینشست و هر دفعه نگاه میکردم زنعمو داشت حرف میزد و عباس گوش میکرد .
تا آخر شب منتظر بودم یک لحظه با عباس تنها باشم ولی نشد .
مهمونی تموم شد و به محض نشستن تو ماشین گفتم زنعمو امشب تمام تلاشش رو میکرد که راضیت کنه..
عباس ماشین رو روشن کرد و بدون این که نگاهم کنه گفت مادر دیگه .. میگه فکر پیریتون باشید ...
الله را فراموش نکنید
@Faghadkhada9
👍1