FAGHADKHADA9 Telegram 78522
#چادر_فلسطینی

‹قسمت سیزدهم›

نماز صبح را که ادا کردم، به بیرون رفتم. امروز احمد می‌آمد. استرس و شوق عجیبی کُنج دلم محسوس می‌شد.
به او زنگ زدم. بعد از چند بوق با صدای گرفته و خواب‌آلود گفت: الو...
- چته! نامیزونی!
- مومنِ خدا، ساعت یه ربع‌ به‌ پنج صبح زنگ زدی بعد می‌گی نامیزونی! من از دیشب تا الآن سرِ نگهبانی بودم، یکی یه چای ناقابل نداد دستم..‌.
- می‌خوای برات آستین بالا بزنم تا چاییت همیشه تازه‌دم باشه؟
- اول به فکر خودت باش! هرچند هیچکی تو یکی رو نمی‌گیره... واسه من که تو نوبتن! اولیشم حورالعینه!...
خنده‌ای سر دادم و گفتم: اگه من تو این مدت دوماد شده باشم چی؟
- اوه اوه فائز تو بدون من شیرینی خورده باشی ریشتو میزنم به‌خدا...
- نگران نباش بدون تو شیرینی نمی‌خورم. گذشته از شوخی، خواستم خوابو از سرت بپرونم.
- چطور مگه؟
- یادت که نرفته امروز باید بیایی برای برنامه‌ریزی و پیش‌بردن مأموریت...
- کی من؟! یه وقت یادت نره که من از تو جَوون‌ترم.
- باشه جَوونک... حالا راه بیفت که وقت کمه.
- چشم پدرسالار!
- منتظرم. خداحافظت.
با سرخوشی گوشی را قطع کردم.
خدمت به مسلمین در سنگرِ مردان و بودن در جمع یارانِ جنّتی، نعمتی عظیم بود که از به‌جا آوردن شکرش عاجز بودم.
به سمت خانه روانه شدم. چشمم به سایه‌ای افتاد. آرام راهم را همان سمت کج کردم. صفیه آن‌جا نشسته و به نقطه نامعلومی چشم دوخته‌ بود.
این دختر برایم بسیار عجیب بود. او یک مجاهدزاده است. الحمدلله شوق و شجاعتش برایم نمایان شده بود.
چه چیزی باعث شده بود او تا این اندازه در فکر فرو برود؟!
به اطراف چشم دوختم. هنوز آسمان روشن نشده بود. فضا را صدای چهچهه بلبل‌ها و خش‌خش برگ‌ها پر کرده بود. بوی خاک نَم‌گرفته از هر سمت‌وسو به مشام می‌رسید. صدای جیرجیرک‌ها در لابه‌لای آن غرق می‌شد. همه این‌ها در کنار هم فضای دل‌انگیزی ایجاد می‌کرد.
محو این همه زیبایی‌ شده بودم. یادم رفته بود برای چه آماده‌ام...
وقتی صفیه متوجه حضورم شد به سرعت ایستاد.
- شما از کی اینجایین؟
با این سؤال از عالم مسرّت‌بخش پرت شدم. سراسیمه گفتم: خب راستش... هیچی همینجوری!
سکوت کردم و نیم‌نگاهی که به او انداختم باز او را در فکر دیدم.
تک سرفه‌ای کردم و گفتم: خیره؟ این وقت، اینجا؟ البته ببخشید که می‌پرسم.
- خواهش می‌کنم، اشکال نداره. من هر روز اینجام.
- همینجوری؟
و سرم را پایین گرفتم.

"صفیه"
به دنبال کلماتی برای جواب می‌گشتم.
تمام واژه‌ها در ذهنم بهم‌ ریخته بود و من ناتوان از ردیف کردن آن‌ها!
چه باید می‌گفتم؟
با هزار جان کندن پاسخ دادم:
من هر روز از این‌جا به سرزمین مجاهدانِ عُشاق‌الشهادت فکر می‌کنم.
- خیلی شوق شهادت دارین! الله حفظتون کنه و به این شوق لبیک بگه...
- ممنون... همچنین.

"فائز"
برای لحظه‌ای سکوت میانمان حاکم شد. ماندنم را بیشتر جایز ندانستم.
- پس با اجازه...
امروز آخرین روزِ ماندنم در روستا بود. منتظر جواب بودم. اما او همچنان سکوت کرده بود. دو دل بودم. از خود پرسیدم: این سکوت یعنی چی؟ باید همینجوری برم؟! یا منتظر باشم؟!
ناامیدانه، آرام سر برگرداندم تا بروم، که حرف‌هایش متوقفم کرد...

"صفیه"
چه باید می‌گفتم؟
من اینجا نشسته بودم. به آرزوهایم فکر می‌کردم که با دستان شعیب در حال نابود شدن بودند. نمی‌خواستم به این راحتی‌ها رویاهایم را از دست بدهم. حتی شده به قیمت جانم... من با آرزوی "شهادت" شب‌هایم را به صبح رساندم. همیشه در عالم رویا، خودم را در سنگر در حال خدمت‌رسانی به برادران مجاهدم و جنگ با کفار می‌دیدم. چطور می‌توانستم از آن‌ها دل بِکنم! در حالی‌که ذکر هر روز و شبم شهادت فی‌ سبیل‌ الله‌ بود. همراه با مجاهدی که من را به خدا و رسول می‌رساند...
اما نتوانستم این حرف‌ها را به او بگویم.
امروز دوستش می‌آمد و او می‌رفت. بغض بدی گلویم را می‌فشرد، اجازه حرف زدن را سلب کرده بود.
با دیدن سکوتم، بعد از چند لحظه برای رفتن سر برگرداند. چانه‌ام لرزید. اما با شجاعتی که از خودم انتظار نداشتم گفتم:
منم با خودتون ببرین جهاد...

"فائز"
با این حرفش خشکم زد، مکث کردم. بعد از لحظه‌ای به سرعت رو به او کردم...
با چشمانی به نَم نشسته و صدایی که به وضوح می‌لرزید مُلتمسانه گفت: خواهش می‌کنم مجاهد...
ماتم برده بود.
- جهاد؟!
- آره... من می‌تونم به برادران مجاهد کمک کنم مثلأ به زخمیا رسیدگی کنم، غذا بپزم، لباساشونو بشورم. شایدم... شایدم شخصأ در سنگر حضور داشته باشم. فقط خواهش می‌کنم مثل بقیه من رو نصیحت نکنین که جهاد جای زن نیست! وقتی مَرد هست، تو بشین خونه! مگه اولین زن در جهاد دریایی ام‌حرام نبود؟ خوله چی؟ ام‌المومنین صفیه که دوازده تا یهودی رو با چوبِ خیمه از پا درآورد...

ادامه دارد...الله را فراموش نکنید
@Faghadkhada9
👍1



tgoop.com/faghadkhada9/78522
Create:
Last Update:

#چادر_فلسطینی

‹قسمت سیزدهم›

نماز صبح را که ادا کردم، به بیرون رفتم. امروز احمد می‌آمد. استرس و شوق عجیبی کُنج دلم محسوس می‌شد.
به او زنگ زدم. بعد از چند بوق با صدای گرفته و خواب‌آلود گفت: الو...
- چته! نامیزونی!
- مومنِ خدا، ساعت یه ربع‌ به‌ پنج صبح زنگ زدی بعد می‌گی نامیزونی! من از دیشب تا الآن سرِ نگهبانی بودم، یکی یه چای ناقابل نداد دستم..‌.
- می‌خوای برات آستین بالا بزنم تا چاییت همیشه تازه‌دم باشه؟
- اول به فکر خودت باش! هرچند هیچکی تو یکی رو نمی‌گیره... واسه من که تو نوبتن! اولیشم حورالعینه!...
خنده‌ای سر دادم و گفتم: اگه من تو این مدت دوماد شده باشم چی؟
- اوه اوه فائز تو بدون من شیرینی خورده باشی ریشتو میزنم به‌خدا...
- نگران نباش بدون تو شیرینی نمی‌خورم. گذشته از شوخی، خواستم خوابو از سرت بپرونم.
- چطور مگه؟
- یادت که نرفته امروز باید بیایی برای برنامه‌ریزی و پیش‌بردن مأموریت...
- کی من؟! یه وقت یادت نره که من از تو جَوون‌ترم.
- باشه جَوونک... حالا راه بیفت که وقت کمه.
- چشم پدرسالار!
- منتظرم. خداحافظت.
با سرخوشی گوشی را قطع کردم.
خدمت به مسلمین در سنگرِ مردان و بودن در جمع یارانِ جنّتی، نعمتی عظیم بود که از به‌جا آوردن شکرش عاجز بودم.
به سمت خانه روانه شدم. چشمم به سایه‌ای افتاد. آرام راهم را همان سمت کج کردم. صفیه آن‌جا نشسته و به نقطه نامعلومی چشم دوخته‌ بود.
این دختر برایم بسیار عجیب بود. او یک مجاهدزاده است. الحمدلله شوق و شجاعتش برایم نمایان شده بود.
چه چیزی باعث شده بود او تا این اندازه در فکر فرو برود؟!
به اطراف چشم دوختم. هنوز آسمان روشن نشده بود. فضا را صدای چهچهه بلبل‌ها و خش‌خش برگ‌ها پر کرده بود. بوی خاک نَم‌گرفته از هر سمت‌وسو به مشام می‌رسید. صدای جیرجیرک‌ها در لابه‌لای آن غرق می‌شد. همه این‌ها در کنار هم فضای دل‌انگیزی ایجاد می‌کرد.
محو این همه زیبایی‌ شده بودم. یادم رفته بود برای چه آماده‌ام...
وقتی صفیه متوجه حضورم شد به سرعت ایستاد.
- شما از کی اینجایین؟
با این سؤال از عالم مسرّت‌بخش پرت شدم. سراسیمه گفتم: خب راستش... هیچی همینجوری!
سکوت کردم و نیم‌نگاهی که به او انداختم باز او را در فکر دیدم.
تک سرفه‌ای کردم و گفتم: خیره؟ این وقت، اینجا؟ البته ببخشید که می‌پرسم.
- خواهش می‌کنم، اشکال نداره. من هر روز اینجام.
- همینجوری؟
و سرم را پایین گرفتم.

"صفیه"
به دنبال کلماتی برای جواب می‌گشتم.
تمام واژه‌ها در ذهنم بهم‌ ریخته بود و من ناتوان از ردیف کردن آن‌ها!
چه باید می‌گفتم؟
با هزار جان کندن پاسخ دادم:
من هر روز از این‌جا به سرزمین مجاهدانِ عُشاق‌الشهادت فکر می‌کنم.
- خیلی شوق شهادت دارین! الله حفظتون کنه و به این شوق لبیک بگه...
- ممنون... همچنین.

"فائز"
برای لحظه‌ای سکوت میانمان حاکم شد. ماندنم را بیشتر جایز ندانستم.
- پس با اجازه...
امروز آخرین روزِ ماندنم در روستا بود. منتظر جواب بودم. اما او همچنان سکوت کرده بود. دو دل بودم. از خود پرسیدم: این سکوت یعنی چی؟ باید همینجوری برم؟! یا منتظر باشم؟!
ناامیدانه، آرام سر برگرداندم تا بروم، که حرف‌هایش متوقفم کرد...

"صفیه"
چه باید می‌گفتم؟
من اینجا نشسته بودم. به آرزوهایم فکر می‌کردم که با دستان شعیب در حال نابود شدن بودند. نمی‌خواستم به این راحتی‌ها رویاهایم را از دست بدهم. حتی شده به قیمت جانم... من با آرزوی "شهادت" شب‌هایم را به صبح رساندم. همیشه در عالم رویا، خودم را در سنگر در حال خدمت‌رسانی به برادران مجاهدم و جنگ با کفار می‌دیدم. چطور می‌توانستم از آن‌ها دل بِکنم! در حالی‌که ذکر هر روز و شبم شهادت فی‌ سبیل‌ الله‌ بود. همراه با مجاهدی که من را به خدا و رسول می‌رساند...
اما نتوانستم این حرف‌ها را به او بگویم.
امروز دوستش می‌آمد و او می‌رفت. بغض بدی گلویم را می‌فشرد، اجازه حرف زدن را سلب کرده بود.
با دیدن سکوتم، بعد از چند لحظه برای رفتن سر برگرداند. چانه‌ام لرزید. اما با شجاعتی که از خودم انتظار نداشتم گفتم:
منم با خودتون ببرین جهاد...

"فائز"
با این حرفش خشکم زد، مکث کردم. بعد از لحظه‌ای به سرعت رو به او کردم...
با چشمانی به نَم نشسته و صدایی که به وضوح می‌لرزید مُلتمسانه گفت: خواهش می‌کنم مجاهد...
ماتم برده بود.
- جهاد؟!
- آره... من می‌تونم به برادران مجاهد کمک کنم مثلأ به زخمیا رسیدگی کنم، غذا بپزم، لباساشونو بشورم. شایدم... شایدم شخصأ در سنگر حضور داشته باشم. فقط خواهش می‌کنم مثل بقیه من رو نصیحت نکنین که جهاد جای زن نیست! وقتی مَرد هست، تو بشین خونه! مگه اولین زن در جهاد دریایی ام‌حرام نبود؟ خوله چی؟ ام‌المومنین صفیه که دوازده تا یهودی رو با چوبِ خیمه از پا درآورد...

ادامه دارد...الله را فراموش نکنید
@Faghadkhada9

BY الله رافراموش نکنید


Share with your friend now:
tgoop.com/faghadkhada9/78522

View MORE
Open in Telegram


Telegram News

Date: |

How to build a private or public channel on Telegram? Members can post their voice notes of themselves screaming. Interestingly, the group doesn’t allow to post anything else which might lead to an instant ban. As of now, there are more than 330 members in the group. Today, we will address Telegram channels and how to use them for maximum benefit. On Tuesday, some local media outlets included Sing Tao Daily cited sources as saying the Hong Kong government was considering restricting access to Telegram. Privacy Commissioner for Personal Data Ada Chung told to the Legislative Council on Monday that government officials, police and lawmakers remain the targets of “doxxing” despite a privacy law amendment last year that criminalised the malicious disclosure of personal information. Read now
from us


Telegram الله رافراموش نکنید
FROM American