tgoop.com/faghadkhada9/78526
Last Update:
#داستان مریم وعباس
قسمت سی وشش
همونجا نشسته بودم و زل زده بودم به دیوار روبه روم ..
هر لحظه ، عباس رو تصور میکردم که چه واکنشی ممکنه نشون بده .. اگر قبول کنه چی.. نه .. نه ... مطمئنم عصبانی میشه و اجازه نمیده مامانش ، حرفش رو تمام کنه...
نفهمیدم چقدر گذشته بود و چه مدت تو همون حالت نشسته بودم که در خونه باز شد و عباس وارد خونه شد ..
دستش رو تو هوا تکون داد و دوید سمت آشپزخونه و گفت مریم ... نمیبینی مگه خونه رو دود گرفته ...
غذا سوخته بود و کل خونه رو دود گرفته بود ..
عباس پنجره ها رو باز کرد و گفت خوبه رسیدم وگرنه تو همین دود خفه میشدی ...
بلند شدم و ایستادم ... همین که عباس برگشت و نگاهم کرد اشکهام روی گونه هام سر خورد .
عباس اومد نزدیکم و بغلم کرد و دستش رو پشت کمرم بالا و پایین برد ..
سرم رو تکیه دادم روی سینه اش و تو دلم تکرار کردم عباس نکن اینکار رو من میمیرم ... بگو که قبول نکردی ..
عباس از روی موهام بوسید و گفت تا حالا بهت میگفتم مریم گلی ، ولی مثل اینکه باید اسمت رو عوض کنم .. مریم دیوونه بیشتر بهت میاد ...
با این حرفش بین گریه ، خندیدم ...
عباس از شونه هام گرفت و کمی منو عقب برد و تو چشمهام نگاه کرد و گفت کدوم زن عاقلی اجازه میده شوهرش بره زن دوم بگیره ؟
+مگه تو بچه نمیخواهی؟ خواستم تو به آرزوت برسی ...
عباس دماغم رو گرفت و آروم فشار داد .. دستش کمی خیس شد .. دستش رو زود عقب کشید و صورتش رو جمع کرد و گفت اه .. اه.. حالم بهم خورد .. برو اون دماغت رو بشور ..
گفت و خودش رفت دستشویی و دستهاش رو شست .. صورتم رو با دستمال پاک کردم .. هنوز نمیدونستم عباس قبول کرده یا نه ؟
از دستشویی بیرون اومد و با لبخند گفت حالا شام چی بخوریم؟؟
جوابی ندادم و فقط نگاهش کردم .. عباس اومد کنارم نشست و دستش انداخت روی شونه ام و گفت حقته که امشب گرسنه بمونی ولی دلم نمیاد و زنگ میزنم پیتزا سفارش میدم ..
بازم جواب ندادم .. عباس لبخندش رو جمع کرد و سرش رو آورد جلوی صورتم و گفت قبول نکردم .. تموم شد رفت ..
موبایلش رو درآورد و غذا سفارش داد ..
انگار خون تو بدنم دوباره جریان گرفت و تنم گرم شد ...
الله را فراموش نکنید
@Faghadkhada9
BY الله رافراموش نکنید
Share with your friend now:
tgoop.com/faghadkhada9/78526