#داستان مریم وعباس
#قسمت سی
اشکهام روی صورتم ریخت و گفتم لااقل یه دونه اش رو یادگاری نگه میداشتی..
عباس محکم بغلم کرد و گفت تو رو خدا دیگه گریه نکن .. اصلا اونها نحس بودند .. میریم دکتر ، آزمایش میدیم ، حامله شدی بهترینها رو برای بچمون میخرم ..
کمی خودم رو عقب کشیدم و گفتم کی بریم دکتر؟؟
عباس چشمهاش رو درشت کرد و گفت دختر چه عجله ای داری؟؟صبر کن میریم دیگه ...
دلخور جواب دادم مگه همون روز بریم ، همون روز هم نتیجه میگیریم .. شاید یکی دو سال درمانم طول بکشه ..
عباس شالم رو از سرم برداشت و گفت چشم ، هر چی مریم گلی بگه.. فعلا لباسهات رو در بیار که دلم برای عطر تنت یه ذره شده ..
با اینکه عباس رو مقصر میدونستم و خیلی ازش دلخور بودم ولی وقتی سرم رو روی سینه اش گذاشتم فهمیدم که منم دلتنگش بودم ..
یکی دو هفته بعد با اصرار من پیش همون خانم دکتر رفتیم ..
برامون آزمایش ژنتیک نوشت و برای جلوگیری از بارداری، برای من قرص تجویز کرد و تاکید کرد که به هیچ عنوان نباید فعلا باردار بشم ...
آزمایشها رو دادیم و تا روزی که جوابشون آماده بشه هر ثانیه اش برای من به سختی میگذشت ...
از آزمایشگاه تماس گرفتند و گفتند جواب آماده است ..
زنگ زدم عباس زود تر بیاد تا جواب رو پیش دکتر ببریم ...
هر دو تامون از استرس سکوت کرده بودیم ... حتی وقتی دکتر با دقت آزمایشها رو نگاه میکرد جرات پرسیدن سوال رو نداشتیم ...
دکتر عینکش رو برداشت و بدون اینکه به ما نگاه کنه گفت متاسفانه ، آزمایش همونی بود که حدس میزدم.. شما ژن معیوبی دارید که باعث میشه بچه های شما دچار نوعی سندوم دان بشن که نمیتونند مدت زیادی هم زنده بمونند...
دکتر سکوت کرد .. جو سنگینی شده بود .. هر کدوم منتظر بودیم اون یکی حرف بزنه ..
من بودم که پرسیدم درمانش چقدر طول میکشه خانم دکتر؟؟
دکتر با حزن نگاهم کرد و گفت باید بگم که متاسفانه درمانی نداره ...
از روی صندلی بلند شدم و نزدیک میز خانم دکتر شدم و گفتم یعنی ما نباید بچه دار بشیم ...
دکتر سرش رو بالا آورد و گفت هم شما ، هم همسرتون مشکلی ندارید .. باهمدیگه نمیتونید بچه دار بشید .. اگر هر کدوم همسر دیگه ای داشتید این مشکل براتون پیش نمیومد ..
عباس که تا اون لحظه ساکت بود گفت خارج بریم چی؟؟ اونجا میتونند درمان کنند مشکلمون رو ؟؟
دکتر بلند شد و ایستاد و گفت هیچ کجای دنیا درمانی برای مشکل شما ندارند اگر حرف من رو قبول ندارید میتونید به دکترهای دیگه نشون بدید و نظر اونها رو هم بپرسید...
#ادامه دارد
الله را فراموش نکنید
@Faghadkhada9
#قسمت سی
اشکهام روی صورتم ریخت و گفتم لااقل یه دونه اش رو یادگاری نگه میداشتی..
عباس محکم بغلم کرد و گفت تو رو خدا دیگه گریه نکن .. اصلا اونها نحس بودند .. میریم دکتر ، آزمایش میدیم ، حامله شدی بهترینها رو برای بچمون میخرم ..
کمی خودم رو عقب کشیدم و گفتم کی بریم دکتر؟؟
عباس چشمهاش رو درشت کرد و گفت دختر چه عجله ای داری؟؟صبر کن میریم دیگه ...
دلخور جواب دادم مگه همون روز بریم ، همون روز هم نتیجه میگیریم .. شاید یکی دو سال درمانم طول بکشه ..
عباس شالم رو از سرم برداشت و گفت چشم ، هر چی مریم گلی بگه.. فعلا لباسهات رو در بیار که دلم برای عطر تنت یه ذره شده ..
با اینکه عباس رو مقصر میدونستم و خیلی ازش دلخور بودم ولی وقتی سرم رو روی سینه اش گذاشتم فهمیدم که منم دلتنگش بودم ..
یکی دو هفته بعد با اصرار من پیش همون خانم دکتر رفتیم ..
برامون آزمایش ژنتیک نوشت و برای جلوگیری از بارداری، برای من قرص تجویز کرد و تاکید کرد که به هیچ عنوان نباید فعلا باردار بشم ...
آزمایشها رو دادیم و تا روزی که جوابشون آماده بشه هر ثانیه اش برای من به سختی میگذشت ...
از آزمایشگاه تماس گرفتند و گفتند جواب آماده است ..
زنگ زدم عباس زود تر بیاد تا جواب رو پیش دکتر ببریم ...
هر دو تامون از استرس سکوت کرده بودیم ... حتی وقتی دکتر با دقت آزمایشها رو نگاه میکرد جرات پرسیدن سوال رو نداشتیم ...
دکتر عینکش رو برداشت و بدون اینکه به ما نگاه کنه گفت متاسفانه ، آزمایش همونی بود که حدس میزدم.. شما ژن معیوبی دارید که باعث میشه بچه های شما دچار نوعی سندوم دان بشن که نمیتونند مدت زیادی هم زنده بمونند...
دکتر سکوت کرد .. جو سنگینی شده بود .. هر کدوم منتظر بودیم اون یکی حرف بزنه ..
من بودم که پرسیدم درمانش چقدر طول میکشه خانم دکتر؟؟
دکتر با حزن نگاهم کرد و گفت باید بگم که متاسفانه درمانی نداره ...
از روی صندلی بلند شدم و نزدیک میز خانم دکتر شدم و گفتم یعنی ما نباید بچه دار بشیم ...
دکتر سرش رو بالا آورد و گفت هم شما ، هم همسرتون مشکلی ندارید .. باهمدیگه نمیتونید بچه دار بشید .. اگر هر کدوم همسر دیگه ای داشتید این مشکل براتون پیش نمیومد ..
عباس که تا اون لحظه ساکت بود گفت خارج بریم چی؟؟ اونجا میتونند درمان کنند مشکلمون رو ؟؟
دکتر بلند شد و ایستاد و گفت هیچ کجای دنیا درمانی برای مشکل شما ندارند اگر حرف من رو قبول ندارید میتونید به دکترهای دیگه نشون بدید و نظر اونها رو هم بپرسید...
#ادامه دارد
الله را فراموش نکنید
@Faghadkhada9
😭4
در بهشت:
نه دردی، نه بیخوابی، نه آتشی در سینهات شعلهور، نه سرمایی که استخوانهایت را از بین ببرد، امن و امان، و هیچ آسیبی به تو نرسد.الله را فراموش نکنید
@Faghadkhada9
نه دردی، نه بیخوابی، نه آتشی در سینهات شعلهور، نه سرمایی که استخوانهایت را از بین ببرد، امن و امان، و هیچ آسیبی به تو نرسد.الله را فراموش نکنید
@Faghadkhada9
❤2
-
زندگی پر از وسوسه است و ثابت قدم ماندن سخت است!
" ثبات "
با گوش دادن زیاد به خطبه ها نیست!
فقط " با انجام " این خطبه هاست!
﴿ ﻭَ ﻟﻮ ﺃنّهم ﻓَﻌﻠﻮﺍ ﻣَﺎ ﻳُﻮﻋَﻈﻮﻥ ﺑﻪِ ﻟﻜَﺎﻥ ﺧﻴﺮًﺍ ﻟﻬُﻢ ﻭَ ﺃﺷﺪّ تَثبيتًا ﴾الله را فراموش نکنید
@Faghadkhada9
زندگی پر از وسوسه است و ثابت قدم ماندن سخت است!
" ثبات "
با گوش دادن زیاد به خطبه ها نیست!
فقط " با انجام " این خطبه هاست!
﴿ ﻭَ ﻟﻮ ﺃنّهم ﻓَﻌﻠﻮﺍ ﻣَﺎ ﻳُﻮﻋَﻈﻮﻥ ﺑﻪِ ﻟﻜَﺎﻥ ﺧﻴﺮًﺍ ﻟﻬُﻢ ﻭَ ﺃﺷﺪّ تَثبيتًا ﴾الله را فراموش نکنید
@Faghadkhada9
👌1
سلام علیکم موسسه خیریه صادقین زاهدان در نظر دارد طبق سالهای گذشته برای دانش آموزان یتیم و بی بضاعت لوازم تحریرو کیف تهیه کنند از مردم خیر و مومن و دلسوز در این راستا دعوت ب همکاری داریم عزیزانی ک مایل ب همکاری با ما هستند کمک هاشون رو ب شماره کارت موسسه خیریه صادقین بنام خانم ریگی واریز کنند جزاکم الله خیرا کثیرا ۵۸۹۲۱۰۱۶۶۱۳۲۶۶۷۴راضیه،ریگی بانک سپه
👍1
مرزهایتان را نشکنید
برای محل سکونتتان مرز میگذارید، حد میگذارید و هر غریبه ای را به آن راه نمیدهید، ولی چرا همین کار را در رفتارتان نمیکنید؟
چرا اگر از شوخی خاصی ناراحت میشوید در عین ناراحتی به آن میخندید؟
اگر همکاری به خودش اجازه میدهد بیش از آنچه عرف است به شما نزدیک شود چرا نشان نمیدهید که ناراحت شدهاید؟
چرا فکر میکنید حد و مرز گذاشتن دیگران را از شما دور میکند؟
همانطور که در یک خانهی بی درب وحفاظ احساس امنیت نمیکنید، اگر برای روابطتان مرز نداشته باشید نیز احساس امنیت نمیکنید.
حریم اعتقادات و احساسات را معلوم ومشخص کنید، حتی یک بار هم مرزهایتان را برای خوش آمد کسی نشکنید، اگر شما یک بار این کار را بکنید دیگران بارها و بارها آن را نادیده می گیرند.
مرزهای رفتاری واحساسی به شما امنیت ، هویت و احترام میبخشند.
مرزهایتان را نشکنیدالله را فراموش نکنید
@Faghadkhada9
برای محل سکونتتان مرز میگذارید، حد میگذارید و هر غریبه ای را به آن راه نمیدهید، ولی چرا همین کار را در رفتارتان نمیکنید؟
چرا اگر از شوخی خاصی ناراحت میشوید در عین ناراحتی به آن میخندید؟
اگر همکاری به خودش اجازه میدهد بیش از آنچه عرف است به شما نزدیک شود چرا نشان نمیدهید که ناراحت شدهاید؟
چرا فکر میکنید حد و مرز گذاشتن دیگران را از شما دور میکند؟
همانطور که در یک خانهی بی درب وحفاظ احساس امنیت نمیکنید، اگر برای روابطتان مرز نداشته باشید نیز احساس امنیت نمیکنید.
حریم اعتقادات و احساسات را معلوم ومشخص کنید، حتی یک بار هم مرزهایتان را برای خوش آمد کسی نشکنید، اگر شما یک بار این کار را بکنید دیگران بارها و بارها آن را نادیده می گیرند.
مرزهای رفتاری واحساسی به شما امنیت ، هویت و احترام میبخشند.
مرزهایتان را نشکنیدالله را فراموش نکنید
@Faghadkhada9
👌1
💢ادیسون در سنین پیری پس از کشف چراغ برق یکی از ثروتمندان آمریکا به شمار می رفت و درآمد سرشارش را تمام و کمال در آزمایشگاه مجهزش که ساختمان بزرگی بود هزینه می کرد . این آزمایشگاه بزرگترین عشق پیرمرد بود. هر روز اختراعی جدید در آن شکل می گرفت تا آماده بهینه سازی و ورود به بازار شود.
در همین روزها بود که نیمه های شب از اداره آتش نشانی به پسر ادیسون اطلاع دادند آزمایشگاه پدرش در آتش می شوزد و حقیقتا کاری از دست کسی بر نمی آید و تمام تلاش ماموران فقط جلوگیری از گسترش آتش به سایر ساختمان ها است.
آنها تقاضا داشتند که موضوع به نحو قابل قبولی به اطلاع پیرمرد رسانده شود.
پسر با خود اندیشید که احتمالا پیرمرد با شنیدن این خبر سکته می کند ولذا از بیدار کردن پیرمرد منصرف شد و خودش را به محل حادثه رساند و با تعجب دید که پیرمرد در مقابل ساختمان آزمایشگاه روی یک صندلی نشسته است و سوختن حاصل تمام عمرش را نظاره می کند.
پسر تصمیم گرفت جلو نرود و پدر را آزار ندهد. او می اندیشید که پدر در بدترین شرایط عمرش بسر می برد. ناگهان پدر سرش را برگرداند وپسر را دید و با صدای بلند و سرشار از شادی گفت :
پسر تو اینجایی می بینی چقدر زیباست .!
رنگ آمیزی شعله ها را می بینی ؟
حیرت آور است !
من فکر می کنم که آن شعله های بنفش به علت سوختن گوگرد در کنار فسفر به وجود آمده است !
وای ! خدای من خیلی زیباست !
کاش مادرت هم اینجا بود و این منظره زیبا را می دید. کمتر کسی در طول عمرش امکان دیدن چنین منظره زیبایی را خواهد داشت.
نظر تو چیه پسرم ؟
پسر حیران و گیج جواب داد :
پدر تمام زندگیت در آتش می سوزد و تو از زیبایی رنگ شعله ها صحبت می کنی ؟ چطور می توانی ؟ من تمام بدنم می لرزد و تو خونسرد نشسته ای ؟
پدر گفت : پسرم از دست من وتو که کاری بر نمی آید. مامورین هم که تمام تلاششان را می کنند.در این لحظه بهترین کار لذت بردن از منظره ایست که دیگر تکرار نخواهد شد.
در مورد آزمایشگاه و بازسازی یا نوسازی آن فردا فکر می کنیم.الان موقع این کار نیست.به شعله های زیبا نگاه کن که دیگر چنین امکانی را نخواهی داشت !
توماس آلوا ادیسون سال بعد مجددا در آزمایشگاه جدیدش مشغول کار بود و همان سال یکی از بزرگترین اختراع بشریت یعنی ضبط صدا را تقدیم جهانیان نمود. آری او گرامافون را درست یک سال پس از آن واقعه اختراع نمود🌺
الله را فراموش نکنید
@Faghadkhada9
در همین روزها بود که نیمه های شب از اداره آتش نشانی به پسر ادیسون اطلاع دادند آزمایشگاه پدرش در آتش می شوزد و حقیقتا کاری از دست کسی بر نمی آید و تمام تلاش ماموران فقط جلوگیری از گسترش آتش به سایر ساختمان ها است.
آنها تقاضا داشتند که موضوع به نحو قابل قبولی به اطلاع پیرمرد رسانده شود.
پسر با خود اندیشید که احتمالا پیرمرد با شنیدن این خبر سکته می کند ولذا از بیدار کردن پیرمرد منصرف شد و خودش را به محل حادثه رساند و با تعجب دید که پیرمرد در مقابل ساختمان آزمایشگاه روی یک صندلی نشسته است و سوختن حاصل تمام عمرش را نظاره می کند.
پسر تصمیم گرفت جلو نرود و پدر را آزار ندهد. او می اندیشید که پدر در بدترین شرایط عمرش بسر می برد. ناگهان پدر سرش را برگرداند وپسر را دید و با صدای بلند و سرشار از شادی گفت :
پسر تو اینجایی می بینی چقدر زیباست .!
رنگ آمیزی شعله ها را می بینی ؟
حیرت آور است !
من فکر می کنم که آن شعله های بنفش به علت سوختن گوگرد در کنار فسفر به وجود آمده است !
وای ! خدای من خیلی زیباست !
کاش مادرت هم اینجا بود و این منظره زیبا را می دید. کمتر کسی در طول عمرش امکان دیدن چنین منظره زیبایی را خواهد داشت.
نظر تو چیه پسرم ؟
پسر حیران و گیج جواب داد :
پدر تمام زندگیت در آتش می سوزد و تو از زیبایی رنگ شعله ها صحبت می کنی ؟ چطور می توانی ؟ من تمام بدنم می لرزد و تو خونسرد نشسته ای ؟
پدر گفت : پسرم از دست من وتو که کاری بر نمی آید. مامورین هم که تمام تلاششان را می کنند.در این لحظه بهترین کار لذت بردن از منظره ایست که دیگر تکرار نخواهد شد.
در مورد آزمایشگاه و بازسازی یا نوسازی آن فردا فکر می کنیم.الان موقع این کار نیست.به شعله های زیبا نگاه کن که دیگر چنین امکانی را نخواهی داشت !
توماس آلوا ادیسون سال بعد مجددا در آزمایشگاه جدیدش مشغول کار بود و همان سال یکی از بزرگترین اختراع بشریت یعنی ضبط صدا را تقدیم جهانیان نمود. آری او گرامافون را درست یک سال پس از آن واقعه اختراع نمود🌺
الله را فراموش نکنید
@Faghadkhada9
👏1
.
#چادر_فلسطینی
‹قسمت دوازدهم›
یک روز تا آمدن احمد و شروع مأموریت باقی مانده بود. اخباری که به دستمان رسیده بود، بیانگر اوضاع نامساعدِ فلسطین، حاکی از درگیری شدید بین مردم و دولت بود. تمام ورودیهای شهر تحت تدابیر امنیتی شدیدی قرار داشت؛ تقریبأ ورود من و احمد به شهرِ فلسطین سخت و ناممکن بود!
افکارم سخت مغشوش بود. باید فکری برای ورود به شهر میکردم.
رو به یعقوب گفتم:
با این اوضاع، چجوری میتونیم وارد شهر بشیم؟! ورودیها و خروجیها تحت نظارتن.
- سخته، ولی یهجوری تو و دوستت رو وارد میکنم.
کنجکاوانه پرسیدم: چجوری؟
نفسی سر داد و گفت: شعیب دوستای دولتی داره. چون رشته خودش هم سیاسته، تو دانشگاه با این چیزا بیشتر سروکار داره. راحت بدون توقف با یه کارتِ مخصوص دولتی وارد شهر رفتوآمد میکنه.
باچشمانی گرد شده سراسیمه از جایم بلند شدم.
- عمو چی میگی؟ شعیب دولتیه؟! امّا... چِـ... چطور یعنی شما میخواستی منو...
در میان حرفم پرید.
- فائز صبر کن... نه، من نمیخوام تو رو تحویل دولت بدم، خودت فکر کن اگه من میخواستم تو رو تحویل بدم این همه روز تو خونم نگهات میداشتم و مداوات میکردم؟! اگه قصدم این بود، این خطر رو به جون میگرفتم؟! خب همون شب به سربازا تحویلت میدادم...
با شرمندگی بسیار نگاهم را پایین گرفتم و عذرخواهی کردم.
- ببخشید... یهو شوکّه شدم... امّا شعیب! چطوری با اون رفتوآمد میکنین درحالیکه میدونید با دولتیهایه؟ هر چند که خواهرزادتونم باشه!
با آهی عمیق گفت:
آه... فائز مجبورم... نمیتونم اعتراضی بکنم، اونم بخاطر صفیه...
با کلافگی پرسیدم:
- چرا؟ برای چی؟
- شعیب پا توی یه کفش کرده که صفیه رو میخواد. دستشم تو دولت بازه... تازه فهمیدم خواستگارهای قبلی صفیه، با تهدیدهای شعیب مواجه میشدن که منصرف برمیگشتن! مردم بخاطر جَووناشون از شعیب هراس دارن! من هیچ چارهای جز تحمل و سکوت ندارم که اینم بخاطر صفیهست...
- حتی اگه صفیه نخواد؟!
- حتی اگه صفیه نخواد! چون هیچ جَوون بادلوجرأتی ندیدم که صفیه رو بهش بسپرم تا در مقابل ظلم شعیب و دولتیها ازش محافظت کنه... حقیقتی درباره پدر صفیه هست که کسی جز من نمیدونه حتی خود صفیه! با وجود این حقیقت، دلم خیلی میسوزه که صفیه رو به دست شعیب بسپرم!
- چه حقیقتی؟ چرا صفیه خبر نداره وقتی که به خودش مرتبطه؟!
- حالا که فکر میکنم آخر عمری ترس فایدهای نداره، هر چی شد بشه خدا کریمه.
- عمو فکرم رو متزلزل نکن خواهش میکنم بگو.
- تو مجاهد فیسبیلاللهای. تو این چند روز فهمیدم مردِ خدا بودن چه فضیلتیه! اونم همراه با تو فائزجان... اخلاق، مرام و معرفتت و مهمتر از همه ایمان و شجاعتت باعث شد از خودم بیشتر بهت اعتماد داشته باشم...
هر حرفش من را بیشتر متعجب میکرد. با سکوتی پر از سؤال به او گوش سپردم.
- پدر صفیه از مجاهدین و امیران فلسطین بود که هویتش توسط پدرِ شعیب پیش دولتیها فاش شد. ناغافل، شب تو خونش به همراه همسر و پسر کوچیکش ترور شدن. نامردا به شهادت رسوندنشون... اون شب صفیه خونه نبود وگرنه اونو هم شهید میکردن. ولی تا الان هیچکی جز من نمیدونه مسبب شهادت پدرش، پدرِ شعیبه! چندین ساله بخاطر امنیت صفیه، پا تو خونه شعیب اینا نذاشتم حتی با خواهر خدابیامرزمم خیلی همصحبت نمیشدم... صفیه مجاهد زادهست دلم میسوزه به غیر یه مجاهد به دستان کسی مثل شعیب و خونوادش بسپرمش. من از آرزوهای صفیه خبر دارم، الحمدلله افکاری مثل پدر و مادرش داره...
از حرفهایی که میشنیدم در ابتدا به اوج تعجب و سردرگمی رسیدم. باورش برایم سخت بود. بعد به تدریج به سمت خوشحالی نامفهومی رفتم...
باید تصمیمی برای این احساس نامفهموم میگرفتم. اول باید شجاعت به خرج میدادم، احساسم را به خودم معترف میشدم و بعد یعقوب را در جریان میگذاشتم که تصمیمهایی دارم؛ در کنار جهاد و شهادت، بهاذن الله میخواهم همسفر مجاهدهای داشته باشم...
از میدان تا رسیدن به خدا...
ادامه دارد...الله را فراموش نکنید
@Faghadkhada9
#چادر_فلسطینی
‹قسمت دوازدهم›
یک روز تا آمدن احمد و شروع مأموریت باقی مانده بود. اخباری که به دستمان رسیده بود، بیانگر اوضاع نامساعدِ فلسطین، حاکی از درگیری شدید بین مردم و دولت بود. تمام ورودیهای شهر تحت تدابیر امنیتی شدیدی قرار داشت؛ تقریبأ ورود من و احمد به شهرِ فلسطین سخت و ناممکن بود!
افکارم سخت مغشوش بود. باید فکری برای ورود به شهر میکردم.
رو به یعقوب گفتم:
با این اوضاع، چجوری میتونیم وارد شهر بشیم؟! ورودیها و خروجیها تحت نظارتن.
- سخته، ولی یهجوری تو و دوستت رو وارد میکنم.
کنجکاوانه پرسیدم: چجوری؟
نفسی سر داد و گفت: شعیب دوستای دولتی داره. چون رشته خودش هم سیاسته، تو دانشگاه با این چیزا بیشتر سروکار داره. راحت بدون توقف با یه کارتِ مخصوص دولتی وارد شهر رفتوآمد میکنه.
باچشمانی گرد شده سراسیمه از جایم بلند شدم.
- عمو چی میگی؟ شعیب دولتیه؟! امّا... چِـ... چطور یعنی شما میخواستی منو...
در میان حرفم پرید.
- فائز صبر کن... نه، من نمیخوام تو رو تحویل دولت بدم، خودت فکر کن اگه من میخواستم تو رو تحویل بدم این همه روز تو خونم نگهات میداشتم و مداوات میکردم؟! اگه قصدم این بود، این خطر رو به جون میگرفتم؟! خب همون شب به سربازا تحویلت میدادم...
با شرمندگی بسیار نگاهم را پایین گرفتم و عذرخواهی کردم.
- ببخشید... یهو شوکّه شدم... امّا شعیب! چطوری با اون رفتوآمد میکنین درحالیکه میدونید با دولتیهایه؟ هر چند که خواهرزادتونم باشه!
با آهی عمیق گفت:
آه... فائز مجبورم... نمیتونم اعتراضی بکنم، اونم بخاطر صفیه...
با کلافگی پرسیدم:
- چرا؟ برای چی؟
- شعیب پا توی یه کفش کرده که صفیه رو میخواد. دستشم تو دولت بازه... تازه فهمیدم خواستگارهای قبلی صفیه، با تهدیدهای شعیب مواجه میشدن که منصرف برمیگشتن! مردم بخاطر جَووناشون از شعیب هراس دارن! من هیچ چارهای جز تحمل و سکوت ندارم که اینم بخاطر صفیهست...
- حتی اگه صفیه نخواد؟!
- حتی اگه صفیه نخواد! چون هیچ جَوون بادلوجرأتی ندیدم که صفیه رو بهش بسپرم تا در مقابل ظلم شعیب و دولتیها ازش محافظت کنه... حقیقتی درباره پدر صفیه هست که کسی جز من نمیدونه حتی خود صفیه! با وجود این حقیقت، دلم خیلی میسوزه که صفیه رو به دست شعیب بسپرم!
- چه حقیقتی؟ چرا صفیه خبر نداره وقتی که به خودش مرتبطه؟!
- حالا که فکر میکنم آخر عمری ترس فایدهای نداره، هر چی شد بشه خدا کریمه.
- عمو فکرم رو متزلزل نکن خواهش میکنم بگو.
- تو مجاهد فیسبیلاللهای. تو این چند روز فهمیدم مردِ خدا بودن چه فضیلتیه! اونم همراه با تو فائزجان... اخلاق، مرام و معرفتت و مهمتر از همه ایمان و شجاعتت باعث شد از خودم بیشتر بهت اعتماد داشته باشم...
هر حرفش من را بیشتر متعجب میکرد. با سکوتی پر از سؤال به او گوش سپردم.
- پدر صفیه از مجاهدین و امیران فلسطین بود که هویتش توسط پدرِ شعیب پیش دولتیها فاش شد. ناغافل، شب تو خونش به همراه همسر و پسر کوچیکش ترور شدن. نامردا به شهادت رسوندنشون... اون شب صفیه خونه نبود وگرنه اونو هم شهید میکردن. ولی تا الان هیچکی جز من نمیدونه مسبب شهادت پدرش، پدرِ شعیبه! چندین ساله بخاطر امنیت صفیه، پا تو خونه شعیب اینا نذاشتم حتی با خواهر خدابیامرزمم خیلی همصحبت نمیشدم... صفیه مجاهد زادهست دلم میسوزه به غیر یه مجاهد به دستان کسی مثل شعیب و خونوادش بسپرمش. من از آرزوهای صفیه خبر دارم، الحمدلله افکاری مثل پدر و مادرش داره...
از حرفهایی که میشنیدم در ابتدا به اوج تعجب و سردرگمی رسیدم. باورش برایم سخت بود. بعد به تدریج به سمت خوشحالی نامفهومی رفتم...
باید تصمیمی برای این احساس نامفهموم میگرفتم. اول باید شجاعت به خرج میدادم، احساسم را به خودم معترف میشدم و بعد یعقوب را در جریان میگذاشتم که تصمیمهایی دارم؛ در کنار جهاد و شهادت، بهاذن الله میخواهم همسفر مجاهدهای داشته باشم...
از میدان تا رسیدن به خدا...
ادامه دارد...الله را فراموش نکنید
@Faghadkhada9
❤1👍1
💠 سرگذشت واقعی و تاثیرگذار با نام
#صابره
🈯️🗯
🔶 قسمت پنجم
... و آخر سر عمویم که معتاد بود و اهل هر خلافی، سرپرستی مرا پذیرفت البته به شرط اینکه هر کدام از دایی ها و عموها و خاله ها و عمه ها، هر ماه مبلغی به او بدهند!
«عموهاشم» سال ها بود که در تهران زندگی می کرد و هرازگاهی به کرمان می آمد. همه فامیل می دانستند که او معتاد است و سابقه خوبی هم ندارد و بارها به زندان افتاده اما برای اینکه مرا از سرشان باز کنند حضانتم را به او سپردند و من چون کسی را نداشتم همراهش به تهران آمدم.
تا به آن روز هرگز تهران را از نزدیک ندیده بودم. تصورم از پایتخت برج های بلند و خانه های زیبا و لوکس بود اما خانه اینگونه نبود. خانه، بهتر است بگویم دخمه او در کوچه پس کوچه های تنگ حاشیه شهر بود.
زن عمویم که زن مهربان و خوش اخلاقی بود، همین که مرا دید در آغوشم گرفت و گفت:
«آخه دخترم چرا با عموت اومدی؟ من سی ساله که با این مرد زندگی می کنم اما هیچ خیری ازش ندیدم. این خدا نشناس حتی در حق بچه هاش پدری نکرده چه برسه به تو. تنها چیزی که براش اهمیت داره فقط دود و دمه!»
دلم حسابی گرفته بود. با صدایی بغض آلود گفتم:
«می گی چیکار کنم زن عمو؟ مگه به اختیار خودم اومدم؟ هیچ کدوم از فامیل حاضر به نگهداری از من نبودن. درسته که عمو آدم حسابی نیست و خلافکاره اما هر چیه نسبت به دایی ها و خاله ها و عمه ها بهتره. لااقل به اندازه یک جو معرفت و جوون مردی تو وجودش هست که نخواست برادر زاده ش سرگردون و ویلون باشه!»
زن عمو حرف هایم را که شنید پوزخندی زد و گفت: «چی می گی دخترم؟ فکر می کنی دلش برای تو سوخته؟ این مرد تنها چیزی که سرش نمی شه وجدان و انسانیته. مطمئن باش برات نقشه داره.
این مرد بی وجدان گربه ایی نیست که محض رضای خدا موش بگیره!»
⏪ ادامه دارد ...الله را فراموش نکنید
@Faghadkhada9
#صابره
🈯️🗯
🔶 قسمت پنجم
... و آخر سر عمویم که معتاد بود و اهل هر خلافی، سرپرستی مرا پذیرفت البته به شرط اینکه هر کدام از دایی ها و عموها و خاله ها و عمه ها، هر ماه مبلغی به او بدهند!
«عموهاشم» سال ها بود که در تهران زندگی می کرد و هرازگاهی به کرمان می آمد. همه فامیل می دانستند که او معتاد است و سابقه خوبی هم ندارد و بارها به زندان افتاده اما برای اینکه مرا از سرشان باز کنند حضانتم را به او سپردند و من چون کسی را نداشتم همراهش به تهران آمدم.
تا به آن روز هرگز تهران را از نزدیک ندیده بودم. تصورم از پایتخت برج های بلند و خانه های زیبا و لوکس بود اما خانه اینگونه نبود. خانه، بهتر است بگویم دخمه او در کوچه پس کوچه های تنگ حاشیه شهر بود.
زن عمویم که زن مهربان و خوش اخلاقی بود، همین که مرا دید در آغوشم گرفت و گفت:
«آخه دخترم چرا با عموت اومدی؟ من سی ساله که با این مرد زندگی می کنم اما هیچ خیری ازش ندیدم. این خدا نشناس حتی در حق بچه هاش پدری نکرده چه برسه به تو. تنها چیزی که براش اهمیت داره فقط دود و دمه!»
دلم حسابی گرفته بود. با صدایی بغض آلود گفتم:
«می گی چیکار کنم زن عمو؟ مگه به اختیار خودم اومدم؟ هیچ کدوم از فامیل حاضر به نگهداری از من نبودن. درسته که عمو آدم حسابی نیست و خلافکاره اما هر چیه نسبت به دایی ها و خاله ها و عمه ها بهتره. لااقل به اندازه یک جو معرفت و جوون مردی تو وجودش هست که نخواست برادر زاده ش سرگردون و ویلون باشه!»
زن عمو حرف هایم را که شنید پوزخندی زد و گفت: «چی می گی دخترم؟ فکر می کنی دلش برای تو سوخته؟ این مرد تنها چیزی که سرش نمی شه وجدان و انسانیته. مطمئن باش برات نقشه داره.
این مرد بی وجدان گربه ایی نیست که محض رضای خدا موش بگیره!»
⏪ ادامه دارد ...الله را فراموش نکنید
@Faghadkhada9
❤1
#داستان مریم وعباس
#قسمت سی ویک
عباس بلند شد و آزمایشها رو از روی میز برداشت و دست من رو گرفت و بی حرف از مطب خارج شد ..
سوار ماشین شدیم و من با گریه گفتم عباس .. چیکار کنیم؟؟
عباس برگه های آزمایش رو پرت کرد روی داشبورد و گفت این دکتر هیچی حالیش نیست .. میگردم دکتر خوب پیدا میکنم ، میریم.. تو هم تموم کن گریه کردنت رو ، اعصابم خورد شد...
نه اون روز و نه روزهای دیگه عباس اجازه نمیداد در مورد این موضوع صحبت کنم از منم خواسته بود فعلا به کسی حرفی نزنم ..
بعد از چند ماه فرزانه زنگ زد و برای آش دندونی پسرش دعوتم کرد ..
جشن بود و همه میرقصدن و میخندیدند ولی من هربار به بچه ی فرزانه نگاه میکردم قلبم تیر میکشید ..
منم اگر بچه هام سالم بودند اینطور براش جشن میگرفتم ..
وقتی بچه ی فرزانه رو بغل کردم چشمهام یه لحظه پر شد ..
عمه متوجه شد و گفت نذر کردم واست مریم جون خدا بهت یه بچه ی سالم بده ..
با لبخند کوتاهی ازش تشکر کردم ..
بعد از مهمونی عباس اومد دنبالم .. تا سوار ماشین شدم گفت خوش گذشت ..؟
مظلوم نگاهش کردم و گفتم عباس .. چرا یه دکتر خوب پیدا نمیکنی ؟
عباس بدون این که نگام کنه گفت واسه چی؟؟ واسه بچه؟؟ مریم جان من بچه نمیخوام .. من همین الان با تو دارم حال میکنم .. اصلا حرف دکتره درست بوده.. دندونت رو بکن از این بچه دار شدن ...
با گریه گفتم ولی من دلم بچه میخواد..
عباس محکم زد روی فرمون و گفت مریم تو رو خدا .. تو رو جان هر کی که میپرستی تمومش کن .. بردم پیش چند تا دکتر ، ما بچه دار نمیشیم و هیچ درمانی نداره ... منم روی این خواسته ام خاک ریختم .. تو هم بریز... نفست رو کور کن .. دیگه دلت بچه نخواد تمام...
نفسم بالا نمیومد.. حرفهایی که شنیده بودم رو باور نمیکردم ..
چرا من؟؟ چرا این بلا باید سر من و زندگیمون بیاد ..
از اون روز کارم شده بود گریه کردن و زانوی غم بغل گرفتن .. نه به خودم میرسیدم نه به خونه .. حتی نمیتونستم حمام کنم .. حالم به قدری بد بود که اطرافیان نگرانم شده بودند و وقتی ازم پرسیدند به همه گفتم که مشکلم چیه...
هر کس حرفی میزد ولی مامانم حرفی زد که عباس از همون لحظه بهم اجازه نداد که برم خونه ی مامانم....
الله را فراموش نکنید
@Faghadkhada9
#قسمت سی ویک
عباس بلند شد و آزمایشها رو از روی میز برداشت و دست من رو گرفت و بی حرف از مطب خارج شد ..
سوار ماشین شدیم و من با گریه گفتم عباس .. چیکار کنیم؟؟
عباس برگه های آزمایش رو پرت کرد روی داشبورد و گفت این دکتر هیچی حالیش نیست .. میگردم دکتر خوب پیدا میکنم ، میریم.. تو هم تموم کن گریه کردنت رو ، اعصابم خورد شد...
نه اون روز و نه روزهای دیگه عباس اجازه نمیداد در مورد این موضوع صحبت کنم از منم خواسته بود فعلا به کسی حرفی نزنم ..
بعد از چند ماه فرزانه زنگ زد و برای آش دندونی پسرش دعوتم کرد ..
جشن بود و همه میرقصدن و میخندیدند ولی من هربار به بچه ی فرزانه نگاه میکردم قلبم تیر میکشید ..
منم اگر بچه هام سالم بودند اینطور براش جشن میگرفتم ..
وقتی بچه ی فرزانه رو بغل کردم چشمهام یه لحظه پر شد ..
عمه متوجه شد و گفت نذر کردم واست مریم جون خدا بهت یه بچه ی سالم بده ..
با لبخند کوتاهی ازش تشکر کردم ..
بعد از مهمونی عباس اومد دنبالم .. تا سوار ماشین شدم گفت خوش گذشت ..؟
مظلوم نگاهش کردم و گفتم عباس .. چرا یه دکتر خوب پیدا نمیکنی ؟
عباس بدون این که نگام کنه گفت واسه چی؟؟ واسه بچه؟؟ مریم جان من بچه نمیخوام .. من همین الان با تو دارم حال میکنم .. اصلا حرف دکتره درست بوده.. دندونت رو بکن از این بچه دار شدن ...
با گریه گفتم ولی من دلم بچه میخواد..
عباس محکم زد روی فرمون و گفت مریم تو رو خدا .. تو رو جان هر کی که میپرستی تمومش کن .. بردم پیش چند تا دکتر ، ما بچه دار نمیشیم و هیچ درمانی نداره ... منم روی این خواسته ام خاک ریختم .. تو هم بریز... نفست رو کور کن .. دیگه دلت بچه نخواد تمام...
نفسم بالا نمیومد.. حرفهایی که شنیده بودم رو باور نمیکردم ..
چرا من؟؟ چرا این بلا باید سر من و زندگیمون بیاد ..
از اون روز کارم شده بود گریه کردن و زانوی غم بغل گرفتن .. نه به خودم میرسیدم نه به خونه .. حتی نمیتونستم حمام کنم .. حالم به قدری بد بود که اطرافیان نگرانم شده بودند و وقتی ازم پرسیدند به همه گفتم که مشکلم چیه...
هر کس حرفی میزد ولی مامانم حرفی زد که عباس از همون لحظه بهم اجازه نداد که برم خونه ی مامانم....
الله را فراموش نکنید
@Faghadkhada9
❤1😢1👌1
##داستان مریم وعباس
#قسمت سی ودو
"عباس"
مریم دست مامانش رو گرفت و با گریه گفت ما نمیتونیم بچه دار بشیم ، هر چی حامله بشم عقب مونده میشه و میمیره ..
زنعمو مریم رو بغل کرد و هر دو چند دقیقه ای گریه کردند ..
زنعمو صورت مریم رو بوسید و گفت عشقی که خودت انتخاب کردی ، الان هم یا میمونی یه جور با این مشکل کنار میایی یا ...
نگاهی به من کرد و گفت یا جدا بشید .. وقتی هر دوتاتون سالمید و میتونید بچه دار بشید چرا حسرتش تو دلتون بمونه ...
برای یک لحظه خون به مغزم نرسید و لیوانی که دستم بود رو کوبیدم روی میز .. شیشه ی میز شکست و با عصبانیت گفتم ممنون از راهکارتون .. لطفا دیگه راهنمایی نکنید ..
زنعمو ترسید و کمی از جا پرید ..
با ناراحتی بلند شد و گفت چیکار کنم ؟ بشینم نگاه کنم اینطور بچه ام جلوی چشمهام آب بشه ..
خیره شدم به مریم و گفتم مریم .. اگر با مامانت موافقی همین الان پاشو همراهش برو .. ولی اگر موندی دیگه حق نداری در مورد بچه و مشکل و این کوفت و زهرمار حرف بزنی .. بابا جان به کی بگم من بچه نمیخوام ، میخوام زندگیم رو بکنم ...
زنعمو به مریم نگاه کرد و گفت بلند شو بریم ...
مریم خم شد دستمال کاغذی برداشت و گفت نمیام مامان ..
زنعمو با عصبانیت کیفش رو برداشت و گفت پس فقط میخواهی منو دق بدی ..
بدون خداحافظی از خونه رفت و در رو هم محکم کوبید ..
هر دو تامون چند دقیقه ای سکوت کردیم .. بلند شدم شیشه ی شکسته ی میز رو بیرون بردم و چند تا بستی خریدم و به خونه برگشتم ..
بستنی رو طرف مریم گرفتم و گفتم از امروز تو میشی بچه ی من ، منم میشم بچه ی تو .. همدیگرو لوس میکنیم ..
مریم جوابی نداد و بستنی رو ازم گرفت .. کمی سربه سرش گذاشتم تا بخنده .. وقتی خندید جلوی پاش نشستم و گفتم مریم تو رو نمیدونم ولی من بدون تو میمیرم.. اجازه نده کسی برای زندگیمون تصمیم بگیره .. بهم قول بده که از امروز این بحث رو تموم میکنی ..
دستش رو گرفتم و گفتم باشه .. قول میدی؟؟
مریم دستم رو فشار داد و گفت باشه .. سخته ولی باید عادت کنم ..
حرف زنعمو مثل خوره به جونم افتاده بود و یک لحظه آرومم نمیزاشت ..
با عشقی که مریم نسبت به بچه داشت میترسیدم تحت تاثیر مادرش قرار بگیره و بخواد ازم جدا بشه .. از چند تا وکیل پرسیدم ، مریم میتونست به راحتی ، حتی بدون حضور من ازم جدا بشه ..
تنها کاری که میتونستم بکنم این بود که نزارم مریم خونه ی مادرش بره .. هر دفعه یک بهانه ای می آوردم و مریم رو منصرف میکردم ....
الله را فراموش نکنید
@Faghadkhada9
#قسمت سی ودو
"عباس"
مریم دست مامانش رو گرفت و با گریه گفت ما نمیتونیم بچه دار بشیم ، هر چی حامله بشم عقب مونده میشه و میمیره ..
زنعمو مریم رو بغل کرد و هر دو چند دقیقه ای گریه کردند ..
زنعمو صورت مریم رو بوسید و گفت عشقی که خودت انتخاب کردی ، الان هم یا میمونی یه جور با این مشکل کنار میایی یا ...
نگاهی به من کرد و گفت یا جدا بشید .. وقتی هر دوتاتون سالمید و میتونید بچه دار بشید چرا حسرتش تو دلتون بمونه ...
برای یک لحظه خون به مغزم نرسید و لیوانی که دستم بود رو کوبیدم روی میز .. شیشه ی میز شکست و با عصبانیت گفتم ممنون از راهکارتون .. لطفا دیگه راهنمایی نکنید ..
زنعمو ترسید و کمی از جا پرید ..
با ناراحتی بلند شد و گفت چیکار کنم ؟ بشینم نگاه کنم اینطور بچه ام جلوی چشمهام آب بشه ..
خیره شدم به مریم و گفتم مریم .. اگر با مامانت موافقی همین الان پاشو همراهش برو .. ولی اگر موندی دیگه حق نداری در مورد بچه و مشکل و این کوفت و زهرمار حرف بزنی .. بابا جان به کی بگم من بچه نمیخوام ، میخوام زندگیم رو بکنم ...
زنعمو به مریم نگاه کرد و گفت بلند شو بریم ...
مریم خم شد دستمال کاغذی برداشت و گفت نمیام مامان ..
زنعمو با عصبانیت کیفش رو برداشت و گفت پس فقط میخواهی منو دق بدی ..
بدون خداحافظی از خونه رفت و در رو هم محکم کوبید ..
هر دو تامون چند دقیقه ای سکوت کردیم .. بلند شدم شیشه ی شکسته ی میز رو بیرون بردم و چند تا بستی خریدم و به خونه برگشتم ..
بستنی رو طرف مریم گرفتم و گفتم از امروز تو میشی بچه ی من ، منم میشم بچه ی تو .. همدیگرو لوس میکنیم ..
مریم جوابی نداد و بستنی رو ازم گرفت .. کمی سربه سرش گذاشتم تا بخنده .. وقتی خندید جلوی پاش نشستم و گفتم مریم تو رو نمیدونم ولی من بدون تو میمیرم.. اجازه نده کسی برای زندگیمون تصمیم بگیره .. بهم قول بده که از امروز این بحث رو تموم میکنی ..
دستش رو گرفتم و گفتم باشه .. قول میدی؟؟
مریم دستم رو فشار داد و گفت باشه .. سخته ولی باید عادت کنم ..
حرف زنعمو مثل خوره به جونم افتاده بود و یک لحظه آرومم نمیزاشت ..
با عشقی که مریم نسبت به بچه داشت میترسیدم تحت تاثیر مادرش قرار بگیره و بخواد ازم جدا بشه .. از چند تا وکیل پرسیدم ، مریم میتونست به راحتی ، حتی بدون حضور من ازم جدا بشه ..
تنها کاری که میتونستم بکنم این بود که نزارم مریم خونه ی مادرش بره .. هر دفعه یک بهانه ای می آوردم و مریم رو منصرف میکردم ....
الله را فراموش نکنید
@Faghadkhada9
❤2👏1
📘داستان کوتاه خواندنی
مديرعامل جوانی كه اعتماد به نفس پاييني
داشت، ترفيع شغلي يافت؛ اما نمي توانست خود را با شغل و موقعيت جديدش وفق دهد. روزی كسی در اتاق او را زد و او برای آنكه نشان دهد آدم مهمي است و سرش هم شلوغ است، تلفن را برداشت و از ارباب رجوع خواست داخل شود. در همان حال كه مرد منتظر صحبت با مديرعامل بود، مديرعامل هم با تلفن صحبت مي كرد. سرش را تكان مي داد و مي گفت: «مهم نيست، من مي توانم از عهده اش برآيم.» بعد از لحظاتي گوشي را گذاشت و از ارباب رجوع پرسيد: «چه كاري مي توانم براي شما انجام دهم؟» مرد جواب داد: «آمده ام تلفن تان را وصل كنم!»
چرا ما انسان ها گاهي به چيزي كه نيستيم تظاهر مي كنيم؟ قصد داريم چه چيز را ثابت كنيم؟ مي خواهيم چه كاري انجام دهيم؟ چه لزومي دارد دروغ بگوييم؟ چرا به دنبال كسب حس مهم بودن حتي به طور كاذب هستيم!؟
بايد همواره به ياد داشته باشيم كه تمام اين نوع رفتارها، ناشي از ناامنی و اعتماد به نفس پايين است الله را فراموش نکنید
@Faghadkhada9
مديرعامل جوانی كه اعتماد به نفس پاييني
داشت، ترفيع شغلي يافت؛ اما نمي توانست خود را با شغل و موقعيت جديدش وفق دهد. روزی كسی در اتاق او را زد و او برای آنكه نشان دهد آدم مهمي است و سرش هم شلوغ است، تلفن را برداشت و از ارباب رجوع خواست داخل شود. در همان حال كه مرد منتظر صحبت با مديرعامل بود، مديرعامل هم با تلفن صحبت مي كرد. سرش را تكان مي داد و مي گفت: «مهم نيست، من مي توانم از عهده اش برآيم.» بعد از لحظاتي گوشي را گذاشت و از ارباب رجوع پرسيد: «چه كاري مي توانم براي شما انجام دهم؟» مرد جواب داد: «آمده ام تلفن تان را وصل كنم!»
چرا ما انسان ها گاهي به چيزي كه نيستيم تظاهر مي كنيم؟ قصد داريم چه چيز را ثابت كنيم؟ مي خواهيم چه كاري انجام دهيم؟ چه لزومي دارد دروغ بگوييم؟ چرا به دنبال كسب حس مهم بودن حتي به طور كاذب هستيم!؟
بايد همواره به ياد داشته باشيم كه تمام اين نوع رفتارها، ناشي از ناامنی و اعتماد به نفس پايين است الله را فراموش نکنید
@Faghadkhada9
❤1👍1👌1
📗حکایت چوپان دروغگو
یکی بود یکی نبود. غیر از خدا هیچ کس نبود. چوپانی مهربان بود که در نزدیکی دهی، گوسفندان را به چرا می برد. مردم ده که از مهربانی و خوش اخلاقی او خرسند بودند، تصمیم گرفتند که گوسفندانشان را به او بسپارند تا هر روز آنها را به چرا ببرد. او هر روز مشغول مراقبت از گوسفندان بود و مردم نیز از این کار راضی بودند. برای مدتها این وضعیت ادامه داشت و کسی شکوه ای نداشت تا اینکه ...
یک روز چوپان شروع کرد به فریاد: آی گرگ آی گرگ. وقتی مردم خود را به چوپان رساندند دریافتند که گرگی آمده است و یک گوسفند را خورده است.
آنان چوپان را دلداری دادند و گفتند نگران نباشد و خدا را شکر که بقیه گله سالم است. اما از آن پس، هر چند روز یک بار چوپان فریاد میزد: "گرگ. گرگ. آی مردم، گرگ". وقتی مردم ده، سرآسیمه خود را به چوپان می رساندند می دیدند کمی دیر شده و دوباره گرگ، گوسفندی را خورده است. این وضعیت مدتها ادامه داشت و همیشه مردم دیر می رسیدند و گرگ، گوسفندی را خورده بود!
پس مردم ده تصمیم گرفتند پولهای خود را روی هم بگذارند و چند سگ گله بخرند. از وحشی ترین ها و قوی ترین سگ ها را ...
چوپان نیز به آنها اطمینان داد که با خرید این سگها، دیگر هیچگاه، گوسفندی خورده نخواهد شد. اما پس از خرید سگ ها، هنوز مدت زیادی نگذشته بود که دوباره، صدای فریاد "آی گرگ، آی گرگ" چوپان به گوش رسید. مردم دویدند و خود را به گله رساندند و دیدند دوباره گوسفندی خورده شده است. ناگهان یکی از مردم، که از دیگران باهوش تر بود، به بقیه گفت: ببینید، ببینید. هنوز اجاق چوپان داغ است و استخوانهای گوشت سرخ شده و خورده شده گوسفندانمان در اطراف پراکنده است !!!
مردم که تازه متوجه شده بودند که در تمام این مدت، چوپان، دروغ می گفته است، فریاد برآوردند: آی دزد. آی دزد. چوپان دروغگو را بگیرید تا ادبش کنیم. اما ناگهان چهره مهربان و مظلوم چوپان تغییر کرد. چهره ای خشن به خود گرفت. چماق چوپانی را برداشت و به سمت مردم حمله ور شد. سگها هم که فقط از دست چوپان غذا خورده بودند و کسی را جز او صاحب خود نمی دانستند او را همراهی کردند.
بسیاری از مردم از چماق چوپان و بسیاری از آنها از "گاز" سگ ها زخمی شدند. دیگران نیز وقتی این وضعیت را دیدند، گریختند. در روزهای بعد که مردم برای عیادت از زخمی شدگان می رفتند به یکدیگر می گفتند: "خود کرده را تدبیر نیست". یکی از آنها پیشنهاد داد که از این پس وقتی داستان "چوپان دروغگو" را برای کودکانمان نقل می کنیم باید برای آنها توضیح دهیم که هر گاه خواستید گوسفندان، چماق، و سگ های خود را به کسی بسپارید، پیش از هر کاری در مورد درستکاری او بررسی کنید و مطمئن شوید که او دروغگو نیست.
اما معلم مدرسه که آنجا بود و حرفهای مردم را می شنید گفت: دوستان توجه کنید که ممکن است کسی نخست ""راستگو"" باشد ولی وقتی گوسفندان، چماق و سگ های ما را گرفت وسوسه شود و دروغگو شود. بنابراین بهتر است هیچگاه ""گوسفندان""، ""چماق"" و ""سگ های نگهبان"" خود را به یک نفر نسپاریم.الله را فراموش نکنید
@Faghadkhada9
یکی بود یکی نبود. غیر از خدا هیچ کس نبود. چوپانی مهربان بود که در نزدیکی دهی، گوسفندان را به چرا می برد. مردم ده که از مهربانی و خوش اخلاقی او خرسند بودند، تصمیم گرفتند که گوسفندانشان را به او بسپارند تا هر روز آنها را به چرا ببرد. او هر روز مشغول مراقبت از گوسفندان بود و مردم نیز از این کار راضی بودند. برای مدتها این وضعیت ادامه داشت و کسی شکوه ای نداشت تا اینکه ...
یک روز چوپان شروع کرد به فریاد: آی گرگ آی گرگ. وقتی مردم خود را به چوپان رساندند دریافتند که گرگی آمده است و یک گوسفند را خورده است.
آنان چوپان را دلداری دادند و گفتند نگران نباشد و خدا را شکر که بقیه گله سالم است. اما از آن پس، هر چند روز یک بار چوپان فریاد میزد: "گرگ. گرگ. آی مردم، گرگ". وقتی مردم ده، سرآسیمه خود را به چوپان می رساندند می دیدند کمی دیر شده و دوباره گرگ، گوسفندی را خورده است. این وضعیت مدتها ادامه داشت و همیشه مردم دیر می رسیدند و گرگ، گوسفندی را خورده بود!
پس مردم ده تصمیم گرفتند پولهای خود را روی هم بگذارند و چند سگ گله بخرند. از وحشی ترین ها و قوی ترین سگ ها را ...
چوپان نیز به آنها اطمینان داد که با خرید این سگها، دیگر هیچگاه، گوسفندی خورده نخواهد شد. اما پس از خرید سگ ها، هنوز مدت زیادی نگذشته بود که دوباره، صدای فریاد "آی گرگ، آی گرگ" چوپان به گوش رسید. مردم دویدند و خود را به گله رساندند و دیدند دوباره گوسفندی خورده شده است. ناگهان یکی از مردم، که از دیگران باهوش تر بود، به بقیه گفت: ببینید، ببینید. هنوز اجاق چوپان داغ است و استخوانهای گوشت سرخ شده و خورده شده گوسفندانمان در اطراف پراکنده است !!!
مردم که تازه متوجه شده بودند که در تمام این مدت، چوپان، دروغ می گفته است، فریاد برآوردند: آی دزد. آی دزد. چوپان دروغگو را بگیرید تا ادبش کنیم. اما ناگهان چهره مهربان و مظلوم چوپان تغییر کرد. چهره ای خشن به خود گرفت. چماق چوپانی را برداشت و به سمت مردم حمله ور شد. سگها هم که فقط از دست چوپان غذا خورده بودند و کسی را جز او صاحب خود نمی دانستند او را همراهی کردند.
بسیاری از مردم از چماق چوپان و بسیاری از آنها از "گاز" سگ ها زخمی شدند. دیگران نیز وقتی این وضعیت را دیدند، گریختند. در روزهای بعد که مردم برای عیادت از زخمی شدگان می رفتند به یکدیگر می گفتند: "خود کرده را تدبیر نیست". یکی از آنها پیشنهاد داد که از این پس وقتی داستان "چوپان دروغگو" را برای کودکانمان نقل می کنیم باید برای آنها توضیح دهیم که هر گاه خواستید گوسفندان، چماق، و سگ های خود را به کسی بسپارید، پیش از هر کاری در مورد درستکاری او بررسی کنید و مطمئن شوید که او دروغگو نیست.
اما معلم مدرسه که آنجا بود و حرفهای مردم را می شنید گفت: دوستان توجه کنید که ممکن است کسی نخست ""راستگو"" باشد ولی وقتی گوسفندان، چماق و سگ های ما را گرفت وسوسه شود و دروغگو شود. بنابراین بهتر است هیچگاه ""گوسفندان""، ""چماق"" و ""سگ های نگهبان"" خود را به یک نفر نسپاریم.الله را فراموش نکنید
@Faghadkhada9
👍1😢1😭1
وَمَن یتَّقِ اللَّهَ یجْعَل لَّهُ مَخْرَجاً (2) وَیرْزُقْهُ مِنْ حَیثُ لَا یحْتَسِبُ وَمَن یتَوَکلْ عَلَی اللَّهِ فَهُوَ حَسْبُهُ إِنَّ اللَّهَ بَالِغُ أَمْرِهِ قَدْ جَعَلَ اللَّهُ لِکلِّشَیءٍ قَدْراً (3)
این گونه پند داده میشود و هرکس که از خدا پروا کند، خداوند برای او راه بیرون شدن و رهایی (از هر گونه مشکل) را قرار میدهد. (2) و او را از جایی که گمان ندارد روزی میدهد و هر کس بر خدا توکل کند، او برایش کافی است. همانا خداوند کار خود را محقق میسازد. همانا خداوند برای هر چیز اندازهای قرار داده است.
«سوره طلاق آيه 2 و 3»الله را فراموش نکنید
@Faghadkhada9
وَمَن یتَّقِ اللَّهَ یجْعَل لَّهُ مَخْرَجاً (2) وَیرْزُقْهُ مِنْ حَیثُ لَا یحْتَسِبُ وَمَن یتَوَکلْ عَلَی اللَّهِ فَهُوَ حَسْبُهُ إِنَّ اللَّهَ بَالِغُ أَمْرِهِ قَدْ جَعَلَ اللَّهُ لِکلِّشَیءٍ قَدْراً (3)
این گونه پند داده میشود و هرکس که از خدا پروا کند، خداوند برای او راه بیرون شدن و رهایی (از هر گونه مشکل) را قرار میدهد. (2) و او را از جایی که گمان ندارد روزی میدهد و هر کس بر خدا توکل کند، او برایش کافی است. همانا خداوند کار خود را محقق میسازد. همانا خداوند برای هر چیز اندازهای قرار داده است.
«سوره طلاق آيه 2 و 3»الله را فراموش نکنید
@Faghadkhada9
❤1👏1
مسائل_نماز
کسی که به يک رکعت از نماز مغرب رسيده بعد از سلام امام چکار کند؟
❓سوال; کسی در نماز مغرب اگر به رکعت آخر رسید، بعد از سلام امام چکار بکند؟ در هر دو رکعت بنشیند و یا فقط در رکعت آخر بنشیند؟
✍ کسی که در نماز مغرب در رکعت آخر به جماعت ملحق شده بعد از سلام دادن امام در هر دو رکعت برای قعده بنشیند. البته اگر فقط در رکعت آخر نشست، نمازش ادا شده و نیازی به سجده سهو هم نیست.
*منبع:*📚👇
1️⃣ فتح القدير، للامام كمال الدين محمد بن عبدالواحد السيواسي المعروف بابن الهمام الحنفي، المتوفي: 681هـ ، كتاب الصلاة، باب الحدث في الصلاة، 1/401، ط: مكتبه رشيديه.
2️⃣ التجريد للامام القدوري، المتوفي: 428هـ ، كتاب الصلاة، ما يدركه المؤتم من صلاة الإمام آخر صلاته حكما وأولها فعلا، 2/625، ط: دارالسلام.
3️⃣ فتاوی فریدیہ، مفتی محمد فرید دامت برکاتهم، کتاب الصلاة، باب المدرک والمسبوق، 2/472، ط: دارالعلوم صدیقیہ زروبی ضلع صوابی اکورہ خٹک۔
4️⃣ امدادالاحکام، مولانا ظفر احمد عثمانی، کتاب الصلاة، 1/685، ط: مکتبہ دارالعلوم کراچی۔
╯الله را فراموش نکنید
@Faghadkhada9
کسی که به يک رکعت از نماز مغرب رسيده بعد از سلام امام چکار کند؟
❓سوال; کسی در نماز مغرب اگر به رکعت آخر رسید، بعد از سلام امام چکار بکند؟ در هر دو رکعت بنشیند و یا فقط در رکعت آخر بنشیند؟
✍ کسی که در نماز مغرب در رکعت آخر به جماعت ملحق شده بعد از سلام دادن امام در هر دو رکعت برای قعده بنشیند. البته اگر فقط در رکعت آخر نشست، نمازش ادا شده و نیازی به سجده سهو هم نیست.
*منبع:*📚👇
1️⃣ فتح القدير، للامام كمال الدين محمد بن عبدالواحد السيواسي المعروف بابن الهمام الحنفي، المتوفي: 681هـ ، كتاب الصلاة، باب الحدث في الصلاة، 1/401، ط: مكتبه رشيديه.
2️⃣ التجريد للامام القدوري، المتوفي: 428هـ ، كتاب الصلاة، ما يدركه المؤتم من صلاة الإمام آخر صلاته حكما وأولها فعلا، 2/625، ط: دارالسلام.
3️⃣ فتاوی فریدیہ، مفتی محمد فرید دامت برکاتهم، کتاب الصلاة، باب المدرک والمسبوق، 2/472، ط: دارالعلوم صدیقیہ زروبی ضلع صوابی اکورہ خٹک۔
4️⃣ امدادالاحکام، مولانا ظفر احمد عثمانی، کتاب الصلاة، 1/685، ط: مکتبہ دارالعلوم کراچی۔
╯الله را فراموش نکنید
@Faghadkhada9
Telegram
attach 📎
❤2
کسی که از گناه توبه کرده بیشتر به عیبهای خود مشغول است تا عیوب دیگران. توبه نوعی جبران گذشته در برابر پروردگار است. از این رو توبهکار همواره در فکر بهتر شدن است. آن هم بهتر شدنی که بیفایده نیست بلکه میداند این بهتر شدن باعث میشود حتی بدیهایش به خوبی تبدیل شوند.الله را فراموش نکنید
@Faghadkhada9
@Faghadkhada9
👌2
أَنَا الْفَقِيرُ إِلَى رَبِّ الْبَرِيَّاتِ
أَنَا الْمُسَيْكِينُ فِي مَجْمُوعِ حَالَاتِي
أَنَا الظَّلُومُ لِنَفْسِي وَهِيَ ظَالِمَتِي
وَالْخَيْرُ إِنْ يَأْتِنَا مِنْ عِنْدِهِ يَأْتِي
من آن نیازمند پروردگار آفریدگانم. من آن بینوا در تمام احوالم. من آن ستمکار بر نفس خویشم و نفس نیز ستمها بر من دارد و خیر هم اگر رسد از جانب پروردگار رسد.
این دو بیت، ابتدای شعری از ابن تیمیّه است که ابن قیّم در «مدارج السالکین» (۲/۲۰۰) از او نقل کرده و گفته که «در آخر عمرش قاعدهای در تفسیر به خط خویش برایم فرستاد و پشتش این ابیات که به خط ایشان و سرودۀ خودشان است بود»، و ابن عبدالهادی در «العقود الدرية» (ص۴۵۰) میگوید که ابن تیمیه، ابیات یادشده را زمانی که در قلعه محبوس بود سروده است، و عُلَیمی در «المنهج الأحمد» (۵/۳۸) آورده که این ابیات در آخرین روزهای زندگیاش سروده شدهاند.
در میانۀ آن میگوید:
وَالْفَقْرُ لِي وَصْفُ ذَاتِ لَازِمٍ أَبَدًا
كَمَا الْغِنَى أَبَدًا وَصْفٌ لَهُ ذَاتِي
نیازمندی برای من وصفی ذاتی و بایسته و همیشگی است، همانگونه که بینیازی وصف ذاتی و همیشگی اوست.
أَنَا الْمُسَيْكِينُ فِي مَجْمُوعِ حَالَاتِي
أَنَا الظَّلُومُ لِنَفْسِي وَهِيَ ظَالِمَتِي
وَالْخَيْرُ إِنْ يَأْتِنَا مِنْ عِنْدِهِ يَأْتِي
من آن نیازمند پروردگار آفریدگانم. من آن بینوا در تمام احوالم. من آن ستمکار بر نفس خویشم و نفس نیز ستمها بر من دارد و خیر هم اگر رسد از جانب پروردگار رسد.
این دو بیت، ابتدای شعری از ابن تیمیّه است که ابن قیّم در «مدارج السالکین» (۲/۲۰۰) از او نقل کرده و گفته که «در آخر عمرش قاعدهای در تفسیر به خط خویش برایم فرستاد و پشتش این ابیات که به خط ایشان و سرودۀ خودشان است بود»، و ابن عبدالهادی در «العقود الدرية» (ص۴۵۰) میگوید که ابن تیمیه، ابیات یادشده را زمانی که در قلعه محبوس بود سروده است، و عُلَیمی در «المنهج الأحمد» (۵/۳۸) آورده که این ابیات در آخرین روزهای زندگیاش سروده شدهاند.
در میانۀ آن میگوید:
وَالْفَقْرُ لِي وَصْفُ ذَاتِ لَازِمٍ أَبَدًا
كَمَا الْغِنَى أَبَدًا وَصْفٌ لَهُ ذَاتِي
نیازمندی برای من وصفی ذاتی و بایسته و همیشگی است، همانگونه که بینیازی وصف ذاتی و همیشگی اوست.
❤1
خدا کند عزیزم، گیرِ آدمِ ناجور نیفتی! خدا کند چترت را زیر باران، به کسی نبخشی که با همان چتر بزند زیر میز اعتمادت و جهان تو را زیر و رو کند.
خدا کند چراغت را به خاطر کسی خاموش نکنی که تاریکیات را بهانه کند و به تو از پشت خنجر بزند.
خدا کند معاشرین تو آدمهای آدمی باشند، که اگر بخشیدی بفهمند، که اگر از خودت گذشتی، قدر بدانند و لطفت را وظیفه قلمداد نکنند.
خدا کند توسط کسانی که باید؛ همانگونه که شاید، مورد پذیرش و قدردانی واقع شوی.
خدا کند هیچ زمانی برای خوب بودنت، احساس حماقت نکنی.
•نرگس صرافیان الله را فراموش نکنید
@Faghadkhada9
خدا کند چراغت را به خاطر کسی خاموش نکنی که تاریکیات را بهانه کند و به تو از پشت خنجر بزند.
خدا کند معاشرین تو آدمهای آدمی باشند، که اگر بخشیدی بفهمند، که اگر از خودت گذشتی، قدر بدانند و لطفت را وظیفه قلمداد نکنند.
خدا کند توسط کسانی که باید؛ همانگونه که شاید، مورد پذیرش و قدردانی واقع شوی.
خدا کند هیچ زمانی برای خوب بودنت، احساس حماقت نکنی.
•نرگس صرافیان الله را فراموش نکنید
@Faghadkhada9
👏1
تلفن همراه، اینترنت و وسایل ارتباط جمعی،
دور دست ها
را برایت نزدیک می کند،
اما بترس از اینکه تو را دور کند از
کسی که از رگ گردن به تو نزدیک تر است.
الله را فراموش نکنیدالله جل جلاله
@Faghadkhada9
دور دست ها
را برایت نزدیک می کند،
اما بترس از اینکه تو را دور کند از
کسی که از رگ گردن به تو نزدیک تر است.
الله را فراموش نکنیدالله جل جلاله
@Faghadkhada9
😢1
🥊⛳️🥊⛳️🥊⛳️🥊⛳️🥊⛳️🥊
🥊⛳️🥊⛳️
#برشی_از_یک_زندگی
ه꧂ ᪣ #صبر_تلخ_88 ᪣ ꧁ه
قسمت هشتادو هشت
زن دایی هوفی کرد و گفت: خجالت بکش حلیمه، من نمی دونستم اینقدر کلّاش و حیله گر هستید، یه زن را به جای دختر انداختین گردن ما هنوز دو قورت و نیمتون هم باقی هست؟! آخه کی برای یه زن، یه دختر ناپاک جشن پاتختی می گیره که ما بگیریم؟!
وای خدای من این چی داشت می گفت؟! چه راحت داشت تهمت هرزگی و ناپاکی به مرجان بیچاره که فقط دوازده سال داشت و تا الانم آفتاب مهتاب ندیده بود میزد.مامان انگار شوکه شده بود با لکنت گفت: چ...چ...چی میگین؟! منظورتون چیه؟! چرا به یه دختر که مثل قران خدا پاک هست همچی تهمت ناروایی می زنی؟!زن دایی با حالتی برافروخته گفت: زبونت را به دهن بگیر مکار حیله گر، دخترت را چند جا عروس کردی هااا و بعد دست مادرم را گرفت و همانطور که کشان کشان به طرف اتاق عروس می برد گفت: بیا بریم....بیا بریم تا با چشم خودت ببینی و اینقدر مظلوم نمایی نکنی...همه ما مثل مجسمه خشک شده بودیم واقعا این درد، این تهمت از تحمل همه بیرون بود.زن دایی، مادرم را دنبال خودش می کشید، من به مارال اشاره کردم حواسش به بچه ها باشه و دوان دوان خودم را به مادرم رسوندم.زن دایی در اتاقی را که الان خونه مرجان بود با یک شوت محکم باز کرد، داخل اتاق شدیم، اتاقی که با جهیزیه مرجان چیده شده بود و الحق وسایل لوکس و قشنگی براش گرفته بودیم،همینطور که نگاهم به کمد لباسی که آینه ای داخل درش کار شده، بود با صدای مرجان متوجه او شدم.آاخ بمیرم برای مرجان، گوشه اتاق کز کرده بود و همانطور که چشمای عروسکی خوشگلش به رنگ خون در اومده بود داشت گریه می کرد و تا ما را دید صداش بلند تر شد و گفت: مامان،.. منیره به خدا اینا دارن دروغ میگن...بخدا من کسی توی زندگیم نیست،شما که شاهد بودین، بابا چقدر روی ما حساس بود من اولین پسری که باهاش حرف زدم نظام بود و با زدن این حرف زار زد.جلو رفتم سر مرجان را توی بغلم گرفتم و همانطور که اونو ناز می کردم زمزمه کردم: می دونم عزیزم، این وصله ها به خانواده ما نمی چسپه و بعد رو به زن داییم گفتم: به چه حقی به این دختر پاک و معصوم تهمت میزنی هااا؟!
مادرم با دیدن مرجان تازه از شوک دراومده بود،یقه زن دایی را چسپید و گفت: آخه زن حسابی، این حرفهای مزخرف را برای ما می گی؟! به خدا قسم، روی دامن دخترای من میشه نماز خوند.زن دایی یقه اش را از دست مادرم بیرون آورد و همانطور که مادرم را به گوشه ای پرت می کرد به طرف طاقچه اتاق رفت و در همین حین دخترهای دایی از راه رسیدن یکیشون جلو در ایستاد و یکی هم اومد داخل و هر دوشون هر چی فحش بلد بودن نثار مرجان کردن و بعد زن دایی از روی طاقچه دستمال های مرجان را آورد و همانطور که جلوی چشم مامان تکان میداد گفت: آخه شما به این میگین رو سفیدی؟!دستمال ها به رنگ قهوه ای کمرنگ بودند، از جام بلند شدم و رفتم جلو زن دایی و گفتم: آره اینا همون هست که تو گفتی، به خاطر این به مرجان تهمت زدین؟!در همین حین دختر داییم اومد جلو و با فریاد گفت: برا ما فیلم نیاین، ما خودمون عروس شدیم و صدتا عروسی هم رفتیم، هر جا عروس پاکدامن باشه این دستمال ها سرخ سرخ هست...
مادرم دو دستی زد توی سرش و گفت: شما چرا خدا ندارین! خوب از این دختر سرخ نشده، حتما طبیعت بدنش این بوده و بعد رو به زن دایی گفت: از تو بعیده، تویی که سرد و گرم روزگار را چشیدی و یه لباس بیشتر از دخترات پاره کردی بعیده که با همچین چیزی بیای آبروی یه دختر معصوم را ببری، ببین قبر جای تنگی هست دو روز دیگه باید جواب این حرفات را بدی...دختربزرگ دایی نگذاشت مادرش حرفی بزنه و گفت: قبر چیه؟! قراره فردا بریم ازتون شکایت کنیم، شما توی همین دنیا باید جواب بدین چرا که یه دختر ناپاک،اصلا یک زن را به ما انداختین، شما باید خسارت تمام خرج و مخارجی که ما توی عروسی متقبل شدیم را بدین و ما هم دخترتون را طلاق میدیم و مثل یک دستمال کثیف پرت می کنیم جلوتون...مادرم با عصبانیت به طرف مرجان رفت و همانطور که دست مرجان را می گرفت تا دنبال خودش بکشه گفت: برین هر غلطی دلتون می خواد بکنین، پاشو دخترم، پاشو بریم خونه خودمون...در همین لحظه که مرجان می خواست از جاش بلند بشه ناگهان...
#ادامه_دارد....
الله را فراموش نکنید
@Faghadkhada9
🥊⛳️🥊⛳️
#برشی_از_یک_زندگی
ه꧂ ᪣ #صبر_تلخ_88 ᪣ ꧁ه
قسمت هشتادو هشت
زن دایی هوفی کرد و گفت: خجالت بکش حلیمه، من نمی دونستم اینقدر کلّاش و حیله گر هستید، یه زن را به جای دختر انداختین گردن ما هنوز دو قورت و نیمتون هم باقی هست؟! آخه کی برای یه زن، یه دختر ناپاک جشن پاتختی می گیره که ما بگیریم؟!
وای خدای من این چی داشت می گفت؟! چه راحت داشت تهمت هرزگی و ناپاکی به مرجان بیچاره که فقط دوازده سال داشت و تا الانم آفتاب مهتاب ندیده بود میزد.مامان انگار شوکه شده بود با لکنت گفت: چ...چ...چی میگین؟! منظورتون چیه؟! چرا به یه دختر که مثل قران خدا پاک هست همچی تهمت ناروایی می زنی؟!زن دایی با حالتی برافروخته گفت: زبونت را به دهن بگیر مکار حیله گر، دخترت را چند جا عروس کردی هااا و بعد دست مادرم را گرفت و همانطور که کشان کشان به طرف اتاق عروس می برد گفت: بیا بریم....بیا بریم تا با چشم خودت ببینی و اینقدر مظلوم نمایی نکنی...همه ما مثل مجسمه خشک شده بودیم واقعا این درد، این تهمت از تحمل همه بیرون بود.زن دایی، مادرم را دنبال خودش می کشید، من به مارال اشاره کردم حواسش به بچه ها باشه و دوان دوان خودم را به مادرم رسوندم.زن دایی در اتاقی را که الان خونه مرجان بود با یک شوت محکم باز کرد، داخل اتاق شدیم، اتاقی که با جهیزیه مرجان چیده شده بود و الحق وسایل لوکس و قشنگی براش گرفته بودیم،همینطور که نگاهم به کمد لباسی که آینه ای داخل درش کار شده، بود با صدای مرجان متوجه او شدم.آاخ بمیرم برای مرجان، گوشه اتاق کز کرده بود و همانطور که چشمای عروسکی خوشگلش به رنگ خون در اومده بود داشت گریه می کرد و تا ما را دید صداش بلند تر شد و گفت: مامان،.. منیره به خدا اینا دارن دروغ میگن...بخدا من کسی توی زندگیم نیست،شما که شاهد بودین، بابا چقدر روی ما حساس بود من اولین پسری که باهاش حرف زدم نظام بود و با زدن این حرف زار زد.جلو رفتم سر مرجان را توی بغلم گرفتم و همانطور که اونو ناز می کردم زمزمه کردم: می دونم عزیزم، این وصله ها به خانواده ما نمی چسپه و بعد رو به زن داییم گفتم: به چه حقی به این دختر پاک و معصوم تهمت میزنی هااا؟!
مادرم با دیدن مرجان تازه از شوک دراومده بود،یقه زن دایی را چسپید و گفت: آخه زن حسابی، این حرفهای مزخرف را برای ما می گی؟! به خدا قسم، روی دامن دخترای من میشه نماز خوند.زن دایی یقه اش را از دست مادرم بیرون آورد و همانطور که مادرم را به گوشه ای پرت می کرد به طرف طاقچه اتاق رفت و در همین حین دخترهای دایی از راه رسیدن یکیشون جلو در ایستاد و یکی هم اومد داخل و هر دوشون هر چی فحش بلد بودن نثار مرجان کردن و بعد زن دایی از روی طاقچه دستمال های مرجان را آورد و همانطور که جلوی چشم مامان تکان میداد گفت: آخه شما به این میگین رو سفیدی؟!دستمال ها به رنگ قهوه ای کمرنگ بودند، از جام بلند شدم و رفتم جلو زن دایی و گفتم: آره اینا همون هست که تو گفتی، به خاطر این به مرجان تهمت زدین؟!در همین حین دختر داییم اومد جلو و با فریاد گفت: برا ما فیلم نیاین، ما خودمون عروس شدیم و صدتا عروسی هم رفتیم، هر جا عروس پاکدامن باشه این دستمال ها سرخ سرخ هست...
مادرم دو دستی زد توی سرش و گفت: شما چرا خدا ندارین! خوب از این دختر سرخ نشده، حتما طبیعت بدنش این بوده و بعد رو به زن دایی گفت: از تو بعیده، تویی که سرد و گرم روزگار را چشیدی و یه لباس بیشتر از دخترات پاره کردی بعیده که با همچین چیزی بیای آبروی یه دختر معصوم را ببری، ببین قبر جای تنگی هست دو روز دیگه باید جواب این حرفات را بدی...دختربزرگ دایی نگذاشت مادرش حرفی بزنه و گفت: قبر چیه؟! قراره فردا بریم ازتون شکایت کنیم، شما توی همین دنیا باید جواب بدین چرا که یه دختر ناپاک،اصلا یک زن را به ما انداختین، شما باید خسارت تمام خرج و مخارجی که ما توی عروسی متقبل شدیم را بدین و ما هم دخترتون را طلاق میدیم و مثل یک دستمال کثیف پرت می کنیم جلوتون...مادرم با عصبانیت به طرف مرجان رفت و همانطور که دست مرجان را می گرفت تا دنبال خودش بکشه گفت: برین هر غلطی دلتون می خواد بکنین، پاشو دخترم، پاشو بریم خونه خودمون...در همین لحظه که مرجان می خواست از جاش بلند بشه ناگهان...
#ادامه_دارد....
الله را فراموش نکنید
@Faghadkhada9
❤1😭1