#سوال
آیا تخمک اهدایی برای زنانی که مشکل نازایی دارند از زنی به زنی دیگر جایز است؟
#جواب
🔹 ابتدا باید بدانیم که انجام IVF (لقاح مصنوعی) راهی برای باردار شدن زنانی که قدرت بادار شدن به روش طبیعی را دارا نمی باشند .
🔸دراینجا دو مساله هست
▪️یک. ivf برای افرادی که بدلایلی قادر به تولید مثل عادی بنابر مشکل زن یا شوهر ندارند
▪️دو. انجام ivf برای افرادی که قادر به تولید مثل طبیعی هستند اما برای تعیین جنسیت فرزند اینکار را انجام می دهند.
🔻در بحث نوع اول که مورد بحث ما است باید گفت، طبق مصوبه مجمع فقه اسلامی فتوی در این زمینه است:
🔸مجلس "مجمع فقه اسلامی" جده که با شرکت علماء معتبر کشورهای اسلامی تشکیل شده است، موضوع تلقیح (کارگذاشتن) طبی ماده منویه مرد در رحم زن را مورد بررسی قرار داده و بعد از اطلاع بر بحثها و آراء ارائه شده از طرف آگاهان به این امر و پزشکان متخصص چنین نتیجه گیری کرده است که راههای تلقیح طبی از طرف آگاهان به این امر و پزشکان متخصص چنین نتیجه گیری کرده است که راههای تلقیح طبی (بارورکردن زن) در این عصر در هفت مورد خلاصه میشود که بقرار ذیلاند:
1 – تلقیح نطفه مرد با تخمک زنی که همسر شرعی او نیست و بعد کار گذاشتن آن در رحم زن شرعی مرد.
2 – تلقیح نطفه مرد بیگانه با تخمک زن عاجز از بارور کردن و کارگذاشتن آن در رحم زن فرد عاجز.
3 – تلقیح نطفه شوهر و تخمک همسرش بیرون از رحم صورت گیرد و بعد آن را در رحم زنی بیگانه که داوطلبانه حاضر به آن شده است، کار کذاشته شود.
4 – نطفه مرد اجنبی و زن اجنبی خارج از رحم مخلوط کرده شود و سپس نطفه مخلوط را در رحم زن همان مرد تزریق گردد.
5 – نطفه زن و شوهری خارج از رحم مخلوط کرده شود و سپس در رحم زن دیگر همان شوهر تزریق گردد.
6 – ✅نطفه شوهر و زن در خارج از رحم مخلوط گردد و سپس در رحم همان زن تزریق شود.
7 – ✅نطفه شوهر را گرفته، در رحم خانم او تزریق گردد.
🔸از بین روشهای فوق فقط دو روش اخیر شرعاً اشکال ندارد اما بقیه روشها شرعاً جایز نمیباشد. بنابراین اجاره رحم زنی دیگر برای بارداری جایز نمیباشد.
1. در شریعت مقدس اسلام، راه طبیعی برای به دست آوردن فرزند، ازدواج است. اما رحم اجارهای، یعنی استفاده از رحم یک زن بیگانه (در مقابل مزد) برای به دست آوردن فرزند، کاملاً برخلاف ازدواج است و در شریعت هیچ مجوزی برای آن وجود ندارد. علاوه بر این، این عمل شامل بسیاری از کارهای ناپسند و حرام است که باعث میشود این کار، نادرست و حرام باشد.
2. فرزندی که از این طریق به دنیا میآید، اگر زن مورد نظر متأهل باشد، نسب کودک به شوهر آن زن منتسب میشود. اما اگر آن زن مجرد باشد، در این صورت، مادر اصلی کودک همان زنی است که او را به دنیا آورده است و سایر احکام شرعی مانند اثبات نسب، ارث، محرمیت و... همه به این زن مرتبط خواهد بود.
در حدیث شریف آمده است:
حدیث اول:
«از رفیع بن ثابت انصاری نقل شده که پیامبر اکرم (صلیاللهعلیهوآلهوسلّم) در روز حنین فرمودند: "برای کسی که به خدا و روز قیامت ایمان دارد، حلال نیست که آب (نطفه) خود را در کشتزار دیگری (رحم زن بیگانه) بریزد."»
(مشکاة المصابيح، کتاب النکاح، باب الاستبراء، جلد ۲، صفحه ۹۹۸)
حدیث دوم:
«پیامبر اکرم (صلیاللهعلیهوآلهوسلّم) فرمودند: "در اسلام هیچ ادعایی (در مورد انتساب فرزند به غیر پدر واقعی) پذیرفته نیست. رسم جاهلیت از بین رفته است. فرزند متعلق به صاحب بستر (همسر قانونی) است و برای زناکار فقط سنگ (عذاب) است."»
(مشکاة المصابيح، کتاب النکاح، باب اللعان، جلد ۲، صفحه ۹۹۱)
در اسلام ادعای ناحق (در مورد فرزند) جایز نیست. قوانین جاهلیت از میان رفته است. فرزند به صاحب بستر (همسر قانونی) تعلق دارد و زناکار فقط سزاوار عذاب است.الله را فراموش نکنید
@Faghadkhada9
آیا تخمک اهدایی برای زنانی که مشکل نازایی دارند از زنی به زنی دیگر جایز است؟
#جواب
🔹 ابتدا باید بدانیم که انجام IVF (لقاح مصنوعی) راهی برای باردار شدن زنانی که قدرت بادار شدن به روش طبیعی را دارا نمی باشند .
🔸دراینجا دو مساله هست
▪️یک. ivf برای افرادی که بدلایلی قادر به تولید مثل عادی بنابر مشکل زن یا شوهر ندارند
▪️دو. انجام ivf برای افرادی که قادر به تولید مثل طبیعی هستند اما برای تعیین جنسیت فرزند اینکار را انجام می دهند.
🔻در بحث نوع اول که مورد بحث ما است باید گفت، طبق مصوبه مجمع فقه اسلامی فتوی در این زمینه است:
🔸مجلس "مجمع فقه اسلامی" جده که با شرکت علماء معتبر کشورهای اسلامی تشکیل شده است، موضوع تلقیح (کارگذاشتن) طبی ماده منویه مرد در رحم زن را مورد بررسی قرار داده و بعد از اطلاع بر بحثها و آراء ارائه شده از طرف آگاهان به این امر و پزشکان متخصص چنین نتیجه گیری کرده است که راههای تلقیح طبی از طرف آگاهان به این امر و پزشکان متخصص چنین نتیجه گیری کرده است که راههای تلقیح طبی (بارورکردن زن) در این عصر در هفت مورد خلاصه میشود که بقرار ذیلاند:
1 – تلقیح نطفه مرد با تخمک زنی که همسر شرعی او نیست و بعد کار گذاشتن آن در رحم زن شرعی مرد.
2 – تلقیح نطفه مرد بیگانه با تخمک زن عاجز از بارور کردن و کارگذاشتن آن در رحم زن فرد عاجز.
3 – تلقیح نطفه شوهر و تخمک همسرش بیرون از رحم صورت گیرد و بعد آن را در رحم زنی بیگانه که داوطلبانه حاضر به آن شده است، کار کذاشته شود.
4 – نطفه مرد اجنبی و زن اجنبی خارج از رحم مخلوط کرده شود و سپس نطفه مخلوط را در رحم زن همان مرد تزریق گردد.
5 – نطفه زن و شوهری خارج از رحم مخلوط کرده شود و سپس در رحم زن دیگر همان شوهر تزریق گردد.
6 – ✅نطفه شوهر و زن در خارج از رحم مخلوط گردد و سپس در رحم همان زن تزریق شود.
7 – ✅نطفه شوهر را گرفته، در رحم خانم او تزریق گردد.
🔸از بین روشهای فوق فقط دو روش اخیر شرعاً اشکال ندارد اما بقیه روشها شرعاً جایز نمیباشد. بنابراین اجاره رحم زنی دیگر برای بارداری جایز نمیباشد.
1. در شریعت مقدس اسلام، راه طبیعی برای به دست آوردن فرزند، ازدواج است. اما رحم اجارهای، یعنی استفاده از رحم یک زن بیگانه (در مقابل مزد) برای به دست آوردن فرزند، کاملاً برخلاف ازدواج است و در شریعت هیچ مجوزی برای آن وجود ندارد. علاوه بر این، این عمل شامل بسیاری از کارهای ناپسند و حرام است که باعث میشود این کار، نادرست و حرام باشد.
2. فرزندی که از این طریق به دنیا میآید، اگر زن مورد نظر متأهل باشد، نسب کودک به شوهر آن زن منتسب میشود. اما اگر آن زن مجرد باشد، در این صورت، مادر اصلی کودک همان زنی است که او را به دنیا آورده است و سایر احکام شرعی مانند اثبات نسب، ارث، محرمیت و... همه به این زن مرتبط خواهد بود.
در حدیث شریف آمده است:
حدیث اول:
«از رفیع بن ثابت انصاری نقل شده که پیامبر اکرم (صلیاللهعلیهوآلهوسلّم) در روز حنین فرمودند: "برای کسی که به خدا و روز قیامت ایمان دارد، حلال نیست که آب (نطفه) خود را در کشتزار دیگری (رحم زن بیگانه) بریزد."»
(مشکاة المصابيح، کتاب النکاح، باب الاستبراء، جلد ۲، صفحه ۹۹۸)
حدیث دوم:
«پیامبر اکرم (صلیاللهعلیهوآلهوسلّم) فرمودند: "در اسلام هیچ ادعایی (در مورد انتساب فرزند به غیر پدر واقعی) پذیرفته نیست. رسم جاهلیت از بین رفته است. فرزند متعلق به صاحب بستر (همسر قانونی) است و برای زناکار فقط سنگ (عذاب) است."»
(مشکاة المصابيح، کتاب النکاح، باب اللعان، جلد ۲، صفحه ۹۹۱)
در اسلام ادعای ناحق (در مورد فرزند) جایز نیست. قوانین جاهلیت از میان رفته است. فرزند به صاحب بستر (همسر قانونی) تعلق دارد و زناکار فقط سزاوار عذاب است.الله را فراموش نکنید
@Faghadkhada9
👍1
⛔❌ صیغه(ازدواج موقت٬ متعه)
📌در اسلام ازدواج هرگاه برای مدت معینی صورت گیرد اگر چه مدت آن مجهول و یا طولانی باشد صحیح نیست، مانند اینکه برای صد سال و یا تا وقتی که از آن زن منصرف شود ازدواج نماید، پس اگر در عقد ازدواج وقت معینی ذکر گردد عقد باطل است، چنانکه در اسلام ازدواج متعه، ازدواجی که دارای وقت معین است و با لفظ: اتمتع و استمتع منعقد می شود صحیح نیست، در این نوع عقد مقاصد ازدواج که تولید نسل و محافظت اولاد و تربیت آنها است وجود ندارد و اراده ی زن و مرد فقط بهره گیری جنسی و قضای شهوت و ریختن آب است،
🔮علماء و فقهاء از سلف تا خلف بر تحریم و حرام بودن نکاح متعه اجماع دارند، و بعضی درباره تحریم متعه در اسلام کتاب نوشته اند برای حرام بودن متعه احادیث صریحی آمده است که بعضی از آنها را علی ابن ابیطالب رضی الله عنه روایت کرده است، امام مالک رحمه الله از زهری با سند از حضرت علی رضی الله عنه روایت می کند که: پیامبر صلی الله علیه و آله و سلم از متعه زنان و از خوردن گوشت خر اهلی نهی فرمودند.
💎کسی که می خواهد در این باره معلومات بدست آورد و دلایل تحریم و مناقشه و گفتار مباح گویان و بطلان آن را بداند به کتاب نفیسی که سرورم شیخ محمد حامد حموی رحمه الله نوشته و عنوانش *"نکاح المتعه حرام فی الاسلام"*است مراجعه نماید.
📍کسانی که ازدواج متعه را مباح می دانند به ظاهر از این قول خداوند حجت می جویند که فرموده است:
*🌗و احل لکم ما وراء ذلکم ان تبتغوا باموالکم محصنین غیر مسافحین فما استمتعتم به منهن فآتوهن اجورهن فریضه و لا جناح علیکم فیما تراضیتم به من بعد الفریضه ان الله کان علیما حکیما*
🔷برای شما ازدواج با زنان دیگری جز اینان *(یعنی آن زنان مومنی که نکاح کردن با آنان حرام بود)*حلال گردانیده شده اند، و می توانید با اموال خود *(با دادن مهریه)*زنانی را جویا شوید و با ایشان ازدواج کنید، هدف پاکدامنی باشد نه فحاشی و زنا، پس اگر با زنی از *(آن)*زنان ازدواج کردید و از او کام گرفتید، باید که مهریه او را بپردازید، و این واجب است.
📊و بعد از تعیین مهریه، بر شما گناهی نیست در آنچه که *(طرفین نکاح)*با هم در کم کردن و یا افزودن مهریه با هم توافق بنمایند، بیگمان خداوند آگاه و حکیم است.
*🍃(نساء - ۲۴)🍃*
🖊استدلالشان غیر صحیح و باطل است، بطلان احتجاج آنان از فهم صحیح آیه کریمه آشکار می شود، پس قول خدایتعالی: برای شما ازدواج با زنان دیگری جز اینان *(یعنی آن زنان مومنی که نکاح کردن با آنان حرام بود)*حلال گردانیده شده اند، یعنی برای شما ازدواج با زنان دیگری جز محرمات مذکور در آیه قبلی را خداوند حلال گردانیده است.
📉و قول: و می توانید با اموال خود زنانی را جویا شوید و با ایشان ازدواج کنید، یعنی: خداوند برای شما حلال قرار داده است تا بوسیله اموال خود از راه شرعی زنانی را بجوئید که غیر از شوهرداران باشند.
📌و قول: *(پاکدامن و از زنا خویشتندار باشید)*یعنی زناکار نباشید.
🔮سفاح: به معنی زنا است، کسی که زنا می کند وی آب خود را می ریزد، از این جهت زنا را سفاح نامیده اند که زناکار جز ریختن آب منی خود هدف دیگری ندارد.
*🍃(تفسیر الخازن ۵۰/۲)🍃*
💎بعد از اینکه خداوند بیان می دارد هرگاه شوهر زن از وی استفاده کرد زن مستحق همه ی مهریه می گردد، اینچنین می فرماید: پس اگر با زنی از زنان ازدواج کردید و از او کام گرفتید و از راه جماع لذت بردید باید مهریه او را بپردازید، پس هرگاه با زن یکبار همبستری کردید همه مهریه مسمی لازم می شود، و اگر مقدار مهریه مشخص نباشد در آنصورت مهرالمثل لازم می گردد.
*🍃(تفسیر قرطبی ۱۱۹/۵)🍃*
📍جایز نیست این آیه بر جواز متعه حمل گردد، این مانند این قول خداوند است که می فرماید: *و ان طلقتموهن من قبل ان تمسوهن و قد فرضتم لهن فریضه فنصف ما فرضتم الا ان یعفون او یعفو الذی بیده عقده النکاح و ان تعفوا اقرب للتقوی و لا تنسوا الفضل بینکم ان الله بما تعملون بصیر*
*🍃(بقره - ۲۳۷)🍃*
🌗و اگر زنان را پیش از آنکه با آنان تماس بگیرید طلاق دادید، در حالی که مهریه ای برای آنان تعیین نموده اید، نصف آنچه که تعیین کرده اید *(به آنان بدهید)*مگر اینکه آنان ببخشند و یا آن کس که عقد ازدواج در دست او است، آن را ببخشد،و اگر شما گذشت کنید به پرهیزگاری نزدیکتر است، و گذشت و نیکوکاری را در میان خود فراموش نکنید، بیگمان خداوند به آنچه انجام می دهید بینا است.
الله را فراموش نکنید
@Faghadkhada9
🔷پس آیه مبارکه متضمن جواز متعه نیست
📌در اسلام ازدواج هرگاه برای مدت معینی صورت گیرد اگر چه مدت آن مجهول و یا طولانی باشد صحیح نیست، مانند اینکه برای صد سال و یا تا وقتی که از آن زن منصرف شود ازدواج نماید، پس اگر در عقد ازدواج وقت معینی ذکر گردد عقد باطل است، چنانکه در اسلام ازدواج متعه، ازدواجی که دارای وقت معین است و با لفظ: اتمتع و استمتع منعقد می شود صحیح نیست، در این نوع عقد مقاصد ازدواج که تولید نسل و محافظت اولاد و تربیت آنها است وجود ندارد و اراده ی زن و مرد فقط بهره گیری جنسی و قضای شهوت و ریختن آب است،
🔮علماء و فقهاء از سلف تا خلف بر تحریم و حرام بودن نکاح متعه اجماع دارند، و بعضی درباره تحریم متعه در اسلام کتاب نوشته اند برای حرام بودن متعه احادیث صریحی آمده است که بعضی از آنها را علی ابن ابیطالب رضی الله عنه روایت کرده است، امام مالک رحمه الله از زهری با سند از حضرت علی رضی الله عنه روایت می کند که: پیامبر صلی الله علیه و آله و سلم از متعه زنان و از خوردن گوشت خر اهلی نهی فرمودند.
💎کسی که می خواهد در این باره معلومات بدست آورد و دلایل تحریم و مناقشه و گفتار مباح گویان و بطلان آن را بداند به کتاب نفیسی که سرورم شیخ محمد حامد حموی رحمه الله نوشته و عنوانش *"نکاح المتعه حرام فی الاسلام"*است مراجعه نماید.
📍کسانی که ازدواج متعه را مباح می دانند به ظاهر از این قول خداوند حجت می جویند که فرموده است:
*🌗و احل لکم ما وراء ذلکم ان تبتغوا باموالکم محصنین غیر مسافحین فما استمتعتم به منهن فآتوهن اجورهن فریضه و لا جناح علیکم فیما تراضیتم به من بعد الفریضه ان الله کان علیما حکیما*
🔷برای شما ازدواج با زنان دیگری جز اینان *(یعنی آن زنان مومنی که نکاح کردن با آنان حرام بود)*حلال گردانیده شده اند، و می توانید با اموال خود *(با دادن مهریه)*زنانی را جویا شوید و با ایشان ازدواج کنید، هدف پاکدامنی باشد نه فحاشی و زنا، پس اگر با زنی از *(آن)*زنان ازدواج کردید و از او کام گرفتید، باید که مهریه او را بپردازید، و این واجب است.
📊و بعد از تعیین مهریه، بر شما گناهی نیست در آنچه که *(طرفین نکاح)*با هم در کم کردن و یا افزودن مهریه با هم توافق بنمایند، بیگمان خداوند آگاه و حکیم است.
*🍃(نساء - ۲۴)🍃*
🖊استدلالشان غیر صحیح و باطل است، بطلان احتجاج آنان از فهم صحیح آیه کریمه آشکار می شود، پس قول خدایتعالی: برای شما ازدواج با زنان دیگری جز اینان *(یعنی آن زنان مومنی که نکاح کردن با آنان حرام بود)*حلال گردانیده شده اند، یعنی برای شما ازدواج با زنان دیگری جز محرمات مذکور در آیه قبلی را خداوند حلال گردانیده است.
📉و قول: و می توانید با اموال خود زنانی را جویا شوید و با ایشان ازدواج کنید، یعنی: خداوند برای شما حلال قرار داده است تا بوسیله اموال خود از راه شرعی زنانی را بجوئید که غیر از شوهرداران باشند.
📌و قول: *(پاکدامن و از زنا خویشتندار باشید)*یعنی زناکار نباشید.
🔮سفاح: به معنی زنا است، کسی که زنا می کند وی آب خود را می ریزد، از این جهت زنا را سفاح نامیده اند که زناکار جز ریختن آب منی خود هدف دیگری ندارد.
*🍃(تفسیر الخازن ۵۰/۲)🍃*
💎بعد از اینکه خداوند بیان می دارد هرگاه شوهر زن از وی استفاده کرد زن مستحق همه ی مهریه می گردد، اینچنین می فرماید: پس اگر با زنی از زنان ازدواج کردید و از او کام گرفتید و از راه جماع لذت بردید باید مهریه او را بپردازید، پس هرگاه با زن یکبار همبستری کردید همه مهریه مسمی لازم می شود، و اگر مقدار مهریه مشخص نباشد در آنصورت مهرالمثل لازم می گردد.
*🍃(تفسیر قرطبی ۱۱۹/۵)🍃*
📍جایز نیست این آیه بر جواز متعه حمل گردد، این مانند این قول خداوند است که می فرماید: *و ان طلقتموهن من قبل ان تمسوهن و قد فرضتم لهن فریضه فنصف ما فرضتم الا ان یعفون او یعفو الذی بیده عقده النکاح و ان تعفوا اقرب للتقوی و لا تنسوا الفضل بینکم ان الله بما تعملون بصیر*
*🍃(بقره - ۲۳۷)🍃*
🌗و اگر زنان را پیش از آنکه با آنان تماس بگیرید طلاق دادید، در حالی که مهریه ای برای آنان تعیین نموده اید، نصف آنچه که تعیین کرده اید *(به آنان بدهید)*مگر اینکه آنان ببخشند و یا آن کس که عقد ازدواج در دست او است، آن را ببخشد،و اگر شما گذشت کنید به پرهیزگاری نزدیکتر است، و گذشت و نیکوکاری را در میان خود فراموش نکنید، بیگمان خداوند به آنچه انجام می دهید بینا است.
الله را فراموش نکنید
@Faghadkhada9
🔷پس آیه مبارکه متضمن جواز متعه نیست
👌1
#تحصیل_علم_عصری#برای_زنان
📲 ✾•┈┈••✦❀ سوال ❀✦••┈┈•✾
علماء کرام در مورد این مسئله در شریعت، بر اساس فقه حنفی چه میفرمایند:
من قبلا از شما پرسیدم که خوندن رشته ی علوم سیاسی با توجه به این حدیث که پیامبر فرمودند امتی رو که یک زن فرمانروای آن باشد رستگار نمیشه درسته؟ شما گفتید که اگه حدود و اخلاق اسلامی رو رعایت کنیم میتونیم رشته ی علوم سیاسی رو بخونیم من بین رشته ی علوم سیاسی و طراحی جواهرات موندم و با توجه به اینکه وقتی علوم سیاسی میخونیم توی هر مقامی که هستیم مثل وزارت امور خارجه یا ریاست جمهوری باید راجع به جنگ نظر بدیم و اقدام کنیم و این برای یک دختر سخته بهتر نیست طراحی جواهرات بخونم؟
یک سوال دیگه هم داشتم ایا اجر اخروی علوم سیاسی بیشتره و با خوندنش بیشتر میشه به مردم کمک کرد و کسی که توی سیاست کار میکنه نسبت به کسی که طراح جواهراته کار مهم تری میکنه و اون دنیا جایگاه بالاتری داره؟
💻 ✾•┈┈••✦❀ پاسخ ❀✦••┈┈•✾
الجواب حامداً و مصلیاً
آموزش علوم عصری به دختران به صورت عموم و کلی ممنوع نیست، بلکه آموزش ضروری علوم روز در چارچوب شرعی یک عمل پسندیده است. اگر این آموزش در داخل منزل ممکن باشد، بهترین گزینه است. اما اگر برای کسب این علوم نیاز به خروج از منزل باشد، شرایطی وجود دارد که باید رعایت شود. در جایی که این شرایط برقرار باشد، آموزش دختران مجاز خواهد بود و در جایی که این شرایط موجود نباشد، رفتن زنان برای تحصیل ممنوع است. شرایط به شرح زیر است:
1. مراکز آموزشی باید مختص زنان باشد و هیچگونه آموزش مختلط وجود نداشته باشد و ورود مردان به این مراکز بهطور کامل ممنوع باشد. همچنین، محل این مراکز باید از فتنه و فساد محفوظ باشد.
2. آمد و رفت زنان به این مراکز باید با رعایت حجاب شرعی و بهگونهای امن انجام شود که هیچگونه نگرانی از فتنه وجود نداشته باشد.
3. معلمان باید زنان نیکوکار و پاکدامن باشند. اگر چنین معلمانی در دسترس نبودند، در موارد ضروری میتوان از مردان نیکو و قابل اعتماد برای تدریس علوم ضروری (مانند پزشکی) استفاده کرد، به شرطی که این تدریس پشت پرده انجام شود و هیچگونه دیدار بدون حجاب یا ارتباط مستقیم وجود نداشته باشد. همچنین باید در تدریس و تمرینات عملی پزشکی، مسائل حجاب و ستر شرعی بهطور کامل رعایت شود.
4. اگر مرکز آموزشی در مسافت شرعی قرار داشته باشد، باید زن با محرم خود به آنجا برود.
5. آموزش در این مؤسسات نباید باعث آسیب به عقاید، اعمال دینی و اخلاق زنان شود.
اگر با رعایت شرایط فوق، آموزش ضروری علوم روز در جایی ارائه شود، آموزش دختران مجاز و مباح خواهد بود. در غیر این صورت، آموزش آنها ممنوع خواهد بود. آموزش در مقطع ماستری و دکترا و دانشگاه برای زنان عموماً بیش از حد نیاز است، مگر در رشتههایی که به زنان مربوط میشود. بنابراین، آموزش در مقطع دانشگاهی تنها در این رشتهها با رعایت شرایط مذکور مجاز خواهد بود.
لهذا بنابر این تحصیل علوم سیاسی و همچنین علوم از قبیل مهندسی و خبرنگاری و اداری و قضاوت و.... از جمله ضروریات جامعه نیست که در آن سخت نیازمند حضور زنان در آن باشد و لهذا هر زنی میخواهد تحصیل کند باید به علومی وقتش را مصرف کند که جامعه واقعا نیازمند حضور آنان است و مفاد دنیا و بالخصوص مفاد آخرت باشد مثل علوم دینی ( علوم فراتر از ضروریات چون علم دین در حد ضرورت که شریعت بر تحصیل آن امر کرده فرض عین میباشد) و پزشکی و علوم تربیتی و علوم اجتماعی و..
📖✾•┈┈••✦❀ منابع ❀✦••┈┈•📖✾
حدیث شریف :
"عن عبد الله بن عمر، عن النبي صلى الله عليه وسلم، قال: «لايحل لامرأة تؤمن بالله واليوم الآخر، تسافر مسيرة ثلاث ليال، إلا ومعها ذو محرم»".
(الصحیح لمسلم، 1/433، کتاب الحج، ط: قدیمی)
فتاوی شامی :
"ولأن النساء أمرن بالقرار فی البیوت فکان مبنی حالھن علی الستر و الیه أشار النبی صلی اللہ علیہ وسلم حیث قال : کیف یفلح قوم تملکھم إمراۃ."
(باب الإمامة، مطلب في شروط الإمامة الكبرى ،ج: 1 ،ص: 548،ط:سعید )
فتاوی عالمگیریہ :
"واما الأناث فلیس للأب أن یؤاجرهن في عمل أو خدمة و نفقة الأناث واجبة مطلقا علی الآباء مالم یتزوّجن اذا لم یکن لھن مال، کذا في الخلاصة ."
(كتاب الطلاق،الباب السابع عشر في النفقات ،الفصل الرابع في نفقة الأولاد الصغار ،ج: ا،ص: 563 و 562، ط: رشيدية)
فقط والله اعلم
فتوی نمبر : 144507100132
دارالافتاء : جامعہ علوم اسلامیہ علامہ محمد یوسف بنوری ٹاؤن
والله تعالی أعلم بالحق و الصواب
✍کاتب: برهان الدین حنفی « عفا الله عنه»
24 /صفر /1447 ه.قالله را فراموش نکنید
@Faghadkhada9
📲 ✾•┈┈••✦❀ سوال ❀✦••┈┈•✾
علماء کرام در مورد این مسئله در شریعت، بر اساس فقه حنفی چه میفرمایند:
من قبلا از شما پرسیدم که خوندن رشته ی علوم سیاسی با توجه به این حدیث که پیامبر فرمودند امتی رو که یک زن فرمانروای آن باشد رستگار نمیشه درسته؟ شما گفتید که اگه حدود و اخلاق اسلامی رو رعایت کنیم میتونیم رشته ی علوم سیاسی رو بخونیم من بین رشته ی علوم سیاسی و طراحی جواهرات موندم و با توجه به اینکه وقتی علوم سیاسی میخونیم توی هر مقامی که هستیم مثل وزارت امور خارجه یا ریاست جمهوری باید راجع به جنگ نظر بدیم و اقدام کنیم و این برای یک دختر سخته بهتر نیست طراحی جواهرات بخونم؟
یک سوال دیگه هم داشتم ایا اجر اخروی علوم سیاسی بیشتره و با خوندنش بیشتر میشه به مردم کمک کرد و کسی که توی سیاست کار میکنه نسبت به کسی که طراح جواهراته کار مهم تری میکنه و اون دنیا جایگاه بالاتری داره؟
💻 ✾•┈┈••✦❀ پاسخ ❀✦••┈┈•✾
الجواب حامداً و مصلیاً
آموزش علوم عصری به دختران به صورت عموم و کلی ممنوع نیست، بلکه آموزش ضروری علوم روز در چارچوب شرعی یک عمل پسندیده است. اگر این آموزش در داخل منزل ممکن باشد، بهترین گزینه است. اما اگر برای کسب این علوم نیاز به خروج از منزل باشد، شرایطی وجود دارد که باید رعایت شود. در جایی که این شرایط برقرار باشد، آموزش دختران مجاز خواهد بود و در جایی که این شرایط موجود نباشد، رفتن زنان برای تحصیل ممنوع است. شرایط به شرح زیر است:
1. مراکز آموزشی باید مختص زنان باشد و هیچگونه آموزش مختلط وجود نداشته باشد و ورود مردان به این مراکز بهطور کامل ممنوع باشد. همچنین، محل این مراکز باید از فتنه و فساد محفوظ باشد.
2. آمد و رفت زنان به این مراکز باید با رعایت حجاب شرعی و بهگونهای امن انجام شود که هیچگونه نگرانی از فتنه وجود نداشته باشد.
3. معلمان باید زنان نیکوکار و پاکدامن باشند. اگر چنین معلمانی در دسترس نبودند، در موارد ضروری میتوان از مردان نیکو و قابل اعتماد برای تدریس علوم ضروری (مانند پزشکی) استفاده کرد، به شرطی که این تدریس پشت پرده انجام شود و هیچگونه دیدار بدون حجاب یا ارتباط مستقیم وجود نداشته باشد. همچنین باید در تدریس و تمرینات عملی پزشکی، مسائل حجاب و ستر شرعی بهطور کامل رعایت شود.
4. اگر مرکز آموزشی در مسافت شرعی قرار داشته باشد، باید زن با محرم خود به آنجا برود.
5. آموزش در این مؤسسات نباید باعث آسیب به عقاید، اعمال دینی و اخلاق زنان شود.
اگر با رعایت شرایط فوق، آموزش ضروری علوم روز در جایی ارائه شود، آموزش دختران مجاز و مباح خواهد بود. در غیر این صورت، آموزش آنها ممنوع خواهد بود. آموزش در مقطع ماستری و دکترا و دانشگاه برای زنان عموماً بیش از حد نیاز است، مگر در رشتههایی که به زنان مربوط میشود. بنابراین، آموزش در مقطع دانشگاهی تنها در این رشتهها با رعایت شرایط مذکور مجاز خواهد بود.
لهذا بنابر این تحصیل علوم سیاسی و همچنین علوم از قبیل مهندسی و خبرنگاری و اداری و قضاوت و.... از جمله ضروریات جامعه نیست که در آن سخت نیازمند حضور زنان در آن باشد و لهذا هر زنی میخواهد تحصیل کند باید به علومی وقتش را مصرف کند که جامعه واقعا نیازمند حضور آنان است و مفاد دنیا و بالخصوص مفاد آخرت باشد مثل علوم دینی ( علوم فراتر از ضروریات چون علم دین در حد ضرورت که شریعت بر تحصیل آن امر کرده فرض عین میباشد) و پزشکی و علوم تربیتی و علوم اجتماعی و..
📖✾•┈┈••✦❀ منابع ❀✦••┈┈•📖✾
حدیث شریف :
"عن عبد الله بن عمر، عن النبي صلى الله عليه وسلم، قال: «لايحل لامرأة تؤمن بالله واليوم الآخر، تسافر مسيرة ثلاث ليال، إلا ومعها ذو محرم»".
(الصحیح لمسلم، 1/433، کتاب الحج، ط: قدیمی)
فتاوی شامی :
"ولأن النساء أمرن بالقرار فی البیوت فکان مبنی حالھن علی الستر و الیه أشار النبی صلی اللہ علیہ وسلم حیث قال : کیف یفلح قوم تملکھم إمراۃ."
(باب الإمامة، مطلب في شروط الإمامة الكبرى ،ج: 1 ،ص: 548،ط:سعید )
فتاوی عالمگیریہ :
"واما الأناث فلیس للأب أن یؤاجرهن في عمل أو خدمة و نفقة الأناث واجبة مطلقا علی الآباء مالم یتزوّجن اذا لم یکن لھن مال، کذا في الخلاصة ."
(كتاب الطلاق،الباب السابع عشر في النفقات ،الفصل الرابع في نفقة الأولاد الصغار ،ج: ا،ص: 563 و 562، ط: رشيدية)
فقط والله اعلم
فتوی نمبر : 144507100132
دارالافتاء : جامعہ علوم اسلامیہ علامہ محمد یوسف بنوری ٹاؤن
والله تعالی أعلم بالحق و الصواب
✍کاتب: برهان الدین حنفی « عفا الله عنه»
24 /صفر /1447 ه.قالله را فراموش نکنید
@Faghadkhada9
👍1
حضرت عايشه (رضی الله عنها) میگوید:
وقتی پیامبر صلی الله علیه وسلم را خوشحال دیدم، برای شان گفتم: يا رسول الله! برایم دعا کنید! (پیامبر) فرمودند:
«پروردگارا! گناهان گذشته و آینده و پنهان و آشکار عايشه را بیامرز!» حضرت عايشه از خوشحالی چنان خندید که سرش به آغوش پیامبر افتاد، پیامبر صلی الله علیه وسلم برایش فرمودند: «از این دعا خوشحال شدی؟»
گفت: چگونه از دعای شما خوشحال نباشم؟!
پیامبر صلی الله علیه وسلم فرمودند: «به الله قسم این دعایی است که در هر نماز در حق امتم میخوانم»!
الله را فراموش نکنید
@Faghadkhada9
( رواه ابن حبان في صحيحه)
وقتی پیامبر صلی الله علیه وسلم را خوشحال دیدم، برای شان گفتم: يا رسول الله! برایم دعا کنید! (پیامبر) فرمودند:
«پروردگارا! گناهان گذشته و آینده و پنهان و آشکار عايشه را بیامرز!» حضرت عايشه از خوشحالی چنان خندید که سرش به آغوش پیامبر افتاد، پیامبر صلی الله علیه وسلم برایش فرمودند: «از این دعا خوشحال شدی؟»
گفت: چگونه از دعای شما خوشحال نباشم؟!
پیامبر صلی الله علیه وسلم فرمودند: «به الله قسم این دعایی است که در هر نماز در حق امتم میخوانم»!
الله را فراموش نکنید
@Faghadkhada9
( رواه ابن حبان في صحيحه)
👌1
🌴 تحصیل علم عصری برای زنان
علماء کرام در مورد این مسئله در شریعت، بر اساس فقه حنفی چه میفرمایند:
من قبلا از شما پرسیدم که خوندن رشته ی علوم سیاسی با توجه به این حدیث که پیامبرﷺ فرمودند امتی رو که یک زن فرمانروای آن باشد رستگار نمیشه درسته؟ شما گفتید که اگه حدود و اخلاق اسلامی رو رعایت کنیم میتونیم رشته ی علوم سیاسی رو بخونیم من بین رشته ی علوم سیاسی و طراحی جواهرات موندم و با توجه به اینکه وقتی علوم سیاسی میخونیم توی هر مقامی که هستیم مثل وزارت امور خارجه یا ریاست جمهوری باید راجع به جنگ نظر بدیم و اقدام کنیم و این برای یک دختر سخته بهتر نیست طراحی جواهرات بخونم؟
یک سوال دیگه هم داشتم آیا اجر اخروی علوم سیاسی بیشتره و با خوندنش بیشتر میشه به مردم کمک کرد و کسی که توی سیاست کار میکنه نسبت به کسی که طراح جواهراته کار مهم تری میکنه و اون دنیا جایگاه بالاتری داره؟
آموزش علوم عصری به دختران به صورت عموم و کلی ممنوع نیست، بلکه آموزش ضروری علوم روز در چارچوب شرعی یک عمل پسندیده است. اگر این آموزش در داخل منزل ممکن باشد، بهترین گزینه است. اما اگر برای کسب این علوم نیاز به خروج از منزل باشد، شرایطی وجود دارد که باید رعایت شود. در جایی که این شرایط برقرار باشد، آموزش دختران مجاز خواهد بود و در جایی که این شرایط موجود نباشد، رفتن زنان برای تحصیل ممنوع است. شرایط به شرح زیر است:
1. مراکز آموزشی باید مختص زنان باشد و هیچگونه آموزش مختلط وجود نداشته باشد و ورود مردان به این مراکز بهطور کامل ممنوع باشد. همچنین، محل این مراکز باید از فتنه و فساد محفوظ باشد.
2. آمد و رفت زنان به این مراکز باید با رعایت حجاب شرعی و به گونهای امن انجام شود که هیچگونه نگرانی از فتنه وجود نداشته باشد.
3. معلمان باید زنان نیکوکار و پاکدامن باشند. اگر چنین معلمانی در دسترس نبودند، در موارد ضروری میتوان از مردان نیکو و قابل اعتماد برای تدریس علوم ضروری (مانند پزشکی) استفاده کرد، به شرطی که این تدریس پشت پرده انجام شود و هیچگونه دیدار بدون حجاب یا ارتباط مستقیم وجود نداشته باشد. همچنین باید در تدریس و تمرینات عملی پزشکی، مسائل حجاب و ستر شرعی بطور کامل رعایت شود.
4. اگر مرکز آموزشی در مسافت شرعی قرار داشته باشد، باید زن با محرم خود به آنجا برود.
5. آموزش در این مؤسسات نباید باعث آسیب به عقاید، اعمال دینی و اخلاق زنان شود.
اگر با رعایت شرایط فوق، آموزش ضروری علوم روز در جایی ارائه شود، آموزش دختران مجاز و مباح خواهد بود. در غیر این صورت، آموزش آنها ممنوع خواهد بود. آموزش در مقطع ماستری و دکترا و دانشگاه برای زنان عموماً بیش از حد نیاز است، مگر در رشتههایی که به زنان مربوط میشود. بنابراین، آموزش در مقطع دانشگاهی تنها در این رشتهها با رعایت شرایط مذکور مجاز خواهد بود.
لهذا بنابر این تحصیل علوم سیاسی و همچنین علوم از قبیل مهندسی و خبرنگاری و اداری و قضاوت و.... از جمله ضروریات جامعه نیست که در آن سخت نیازمند حضور زنان در آن باشد و لهذا هر زنی میخواهد تحصیل کند باید به علومی وقتش را مصرف کند که جامعه واقعا نیازمند حضور آنان است و مفاد دنیا و بالخصوص مفاد آخرت باشد مثل علوم دینی ( علوم فراتر از ضروریات چون علم دین در حد ضرورت که شریعت بر تحصیل آن امر کرده فرض عین میباشد) و پزشکی و علوم تربیتی و علوم اجتماعی و..
📖عن عبدالله بن عمر، عن النبي صلى الله عليه وسلم، قال: «لايحل لامرأة تؤمن بالله واليوم الآخر، تسافر مسيرة ثلاث ليال، إلا ومعها ذو محرم»".
(الصحیح لمسلم، 1/433، کتاب الحج، ط: قدیمی)
فتاوی شامی :"ولأن النساء أمرن بالقرار فی البیوت فکان مبنی حالھن علی الستر و الیه أشار النبیﷺ حیث قال : کیف یفلح قوم تملکھم إمراۃ."
(باب الإمامة، مطلب في شروط الإمامة الكبرى ،ج: 1 ،ص: 548،ط:سعید )
فتاوی عالمگیریہ :
"واما الأناث فلیس للأب أن یؤاجرهن في عمل أو خدمة و نفقة الأناث واجبة مطلقا علی الآباء مالم یتزوّجن اذا لم یکن لھن مال، کذا في الخلاصة ."
(كتاب الطلاق،الباب السابع عشر في النفقات ،الفصل الرابع في نفقة الأولاد الصغار ،ج: ا،ص: 563 و 562، ط: رشيدية)
فقط والله اعلم
فتوی نمبر : 144507100132
دارالافتاء : جامعہ علوم اسلامیہ علامہ محمد یوسف بنوری الله را فراموش نکنید
@Faghadkhada9
علماء کرام در مورد این مسئله در شریعت، بر اساس فقه حنفی چه میفرمایند:
من قبلا از شما پرسیدم که خوندن رشته ی علوم سیاسی با توجه به این حدیث که پیامبرﷺ فرمودند امتی رو که یک زن فرمانروای آن باشد رستگار نمیشه درسته؟ شما گفتید که اگه حدود و اخلاق اسلامی رو رعایت کنیم میتونیم رشته ی علوم سیاسی رو بخونیم من بین رشته ی علوم سیاسی و طراحی جواهرات موندم و با توجه به اینکه وقتی علوم سیاسی میخونیم توی هر مقامی که هستیم مثل وزارت امور خارجه یا ریاست جمهوری باید راجع به جنگ نظر بدیم و اقدام کنیم و این برای یک دختر سخته بهتر نیست طراحی جواهرات بخونم؟
یک سوال دیگه هم داشتم آیا اجر اخروی علوم سیاسی بیشتره و با خوندنش بیشتر میشه به مردم کمک کرد و کسی که توی سیاست کار میکنه نسبت به کسی که طراح جواهراته کار مهم تری میکنه و اون دنیا جایگاه بالاتری داره؟
آموزش علوم عصری به دختران به صورت عموم و کلی ممنوع نیست، بلکه آموزش ضروری علوم روز در چارچوب شرعی یک عمل پسندیده است. اگر این آموزش در داخل منزل ممکن باشد، بهترین گزینه است. اما اگر برای کسب این علوم نیاز به خروج از منزل باشد، شرایطی وجود دارد که باید رعایت شود. در جایی که این شرایط برقرار باشد، آموزش دختران مجاز خواهد بود و در جایی که این شرایط موجود نباشد، رفتن زنان برای تحصیل ممنوع است. شرایط به شرح زیر است:
1. مراکز آموزشی باید مختص زنان باشد و هیچگونه آموزش مختلط وجود نداشته باشد و ورود مردان به این مراکز بهطور کامل ممنوع باشد. همچنین، محل این مراکز باید از فتنه و فساد محفوظ باشد.
2. آمد و رفت زنان به این مراکز باید با رعایت حجاب شرعی و به گونهای امن انجام شود که هیچگونه نگرانی از فتنه وجود نداشته باشد.
3. معلمان باید زنان نیکوکار و پاکدامن باشند. اگر چنین معلمانی در دسترس نبودند، در موارد ضروری میتوان از مردان نیکو و قابل اعتماد برای تدریس علوم ضروری (مانند پزشکی) استفاده کرد، به شرطی که این تدریس پشت پرده انجام شود و هیچگونه دیدار بدون حجاب یا ارتباط مستقیم وجود نداشته باشد. همچنین باید در تدریس و تمرینات عملی پزشکی، مسائل حجاب و ستر شرعی بطور کامل رعایت شود.
4. اگر مرکز آموزشی در مسافت شرعی قرار داشته باشد، باید زن با محرم خود به آنجا برود.
5. آموزش در این مؤسسات نباید باعث آسیب به عقاید، اعمال دینی و اخلاق زنان شود.
اگر با رعایت شرایط فوق، آموزش ضروری علوم روز در جایی ارائه شود، آموزش دختران مجاز و مباح خواهد بود. در غیر این صورت، آموزش آنها ممنوع خواهد بود. آموزش در مقطع ماستری و دکترا و دانشگاه برای زنان عموماً بیش از حد نیاز است، مگر در رشتههایی که به زنان مربوط میشود. بنابراین، آموزش در مقطع دانشگاهی تنها در این رشتهها با رعایت شرایط مذکور مجاز خواهد بود.
لهذا بنابر این تحصیل علوم سیاسی و همچنین علوم از قبیل مهندسی و خبرنگاری و اداری و قضاوت و.... از جمله ضروریات جامعه نیست که در آن سخت نیازمند حضور زنان در آن باشد و لهذا هر زنی میخواهد تحصیل کند باید به علومی وقتش را مصرف کند که جامعه واقعا نیازمند حضور آنان است و مفاد دنیا و بالخصوص مفاد آخرت باشد مثل علوم دینی ( علوم فراتر از ضروریات چون علم دین در حد ضرورت که شریعت بر تحصیل آن امر کرده فرض عین میباشد) و پزشکی و علوم تربیتی و علوم اجتماعی و..
📖عن عبدالله بن عمر، عن النبي صلى الله عليه وسلم، قال: «لايحل لامرأة تؤمن بالله واليوم الآخر، تسافر مسيرة ثلاث ليال، إلا ومعها ذو محرم»".
(الصحیح لمسلم، 1/433، کتاب الحج، ط: قدیمی)
فتاوی شامی :"ولأن النساء أمرن بالقرار فی البیوت فکان مبنی حالھن علی الستر و الیه أشار النبیﷺ حیث قال : کیف یفلح قوم تملکھم إمراۃ."
(باب الإمامة، مطلب في شروط الإمامة الكبرى ،ج: 1 ،ص: 548،ط:سعید )
فتاوی عالمگیریہ :
"واما الأناث فلیس للأب أن یؤاجرهن في عمل أو خدمة و نفقة الأناث واجبة مطلقا علی الآباء مالم یتزوّجن اذا لم یکن لھن مال، کذا في الخلاصة ."
(كتاب الطلاق،الباب السابع عشر في النفقات ،الفصل الرابع في نفقة الأولاد الصغار ،ج: ا،ص: 563 و 562، ط: رشيدية)
فقط والله اعلم
فتوی نمبر : 144507100132
دارالافتاء : جامعہ علوم اسلامیہ علامہ محمد یوسف بنوری الله را فراموش نکنید
@Faghadkhada9
❤1
💐🍃🌿🌸🍃🌼
💟استراحت کوتاه مادرانه
”زنی شاغل بودن ممکن است بسیار دشوار باشد، ولی زن شاغل بچهدار بودن خیلی خیلی سختتر است.
مادری سه پسر بچه شیطون بازیگوش داشت.
در یکی از شبهای تابستان این سه پسر بچه شیطون پس از این که شامشان را خوردند،درحیاط خلوت خانه مشغول بازی «دزد و پلیس» شدند.
یکی از پسرها وانمود کرد که گلولهای به سمت مادرش شلیک میکند و فریاد زد: بنگ بنگ تو مُردی.
مادر به زمین افتاد و چند دقیقهای به همان حالت ماند و بلند نشد.
یکی از همسایگان که شاهد بازی بود.
وقتی دید که مادر تکان نمیخورد، نگران شد که مبادا وی هنگام افتادن آسیب دیده باشد و به همین جهت به سمت او دوید.
وقتی همسایه نزدیک شد که مادر را از نزدیک نگاه کند، مادر لای یک چشمش را باز کرد و آهسته گفت:
«هیس، هیس تکانم نده، این تنها فرصتی است که میتوانم استراحت کنم الله را فراموش نکنید
@Faghadkhada9
💟استراحت کوتاه مادرانه
”زنی شاغل بودن ممکن است بسیار دشوار باشد، ولی زن شاغل بچهدار بودن خیلی خیلی سختتر است.
مادری سه پسر بچه شیطون بازیگوش داشت.
در یکی از شبهای تابستان این سه پسر بچه شیطون پس از این که شامشان را خوردند،درحیاط خلوت خانه مشغول بازی «دزد و پلیس» شدند.
یکی از پسرها وانمود کرد که گلولهای به سمت مادرش شلیک میکند و فریاد زد: بنگ بنگ تو مُردی.
مادر به زمین افتاد و چند دقیقهای به همان حالت ماند و بلند نشد.
یکی از همسایگان که شاهد بازی بود.
وقتی دید که مادر تکان نمیخورد، نگران شد که مبادا وی هنگام افتادن آسیب دیده باشد و به همین جهت به سمت او دوید.
وقتی همسایه نزدیک شد که مادر را از نزدیک نگاه کند، مادر لای یک چشمش را باز کرد و آهسته گفت:
«هیس، هیس تکانم نده، این تنها فرصتی است که میتوانم استراحت کنم الله را فراموش نکنید
@Faghadkhada9
❤1
🌺🍃🌺🍃🌺🍃🌺🍃🌺
💖پند آموز💖
📍❗️✍🏻فرقی نمیکند مرد باشی یا زن ، حریمت ، حرمت دارد ، هر کسی که از در آمد محرم نیست .......
📍💞❗️ صبر کن تا آدمت را پیدا کنی ، آدمی از جنس خودت ، آدمی که حرمت سرش شود ......
📍⚡️❗️خودت را مدیون خودت نکن ، مدیون قلبت ، نگاهت ، دستانت ، آغوشت.......
📍💞❗️گاهی باید تنهایی را ترجیح داد ، گاهی باید منتظر بود تا محرمت پیدا شود ، تنها بمان .......
الله را فراموش نکنید
@Faghadkhada9
✍🏻 فرق بزرگیست میان کسی که تنها مانده ، با کسی که تنهایی را انتخاب کرده
💖پند آموز💖
📍❗️✍🏻فرقی نمیکند مرد باشی یا زن ، حریمت ، حرمت دارد ، هر کسی که از در آمد محرم نیست .......
📍💞❗️ صبر کن تا آدمت را پیدا کنی ، آدمی از جنس خودت ، آدمی که حرمت سرش شود ......
📍⚡️❗️خودت را مدیون خودت نکن ، مدیون قلبت ، نگاهت ، دستانت ، آغوشت.......
📍💞❗️گاهی باید تنهایی را ترجیح داد ، گاهی باید منتظر بود تا محرمت پیدا شود ، تنها بمان .......
الله را فراموش نکنید
@Faghadkhada9
✍🏻 فرق بزرگیست میان کسی که تنها مانده ، با کسی که تنهایی را انتخاب کرده
❤1👏1
#سرگذشت
#برشی_از_یک_زندگی
#ستاره
#قسمت_بیستوشش
سعید نگاهی بهم انداخت و گفت : شاید همین روزا برگردم و واسه همیشه توی ده باشم یا هم بیام اینجا و چیزی که میخام رو بردارم و واسه همیشه ببرم شهر ....
سمانه که متوجه حرفای سعید نشد، شونه یی بالا انداخت و نشست ...
اما من دقیقا متوجه میشدم منظورش چیه، اما اصلا به روی خودم نمیاوردم...
با اینکه قبل از حسن ،سعید و خیلی دوست داشتم، ولی الان ته دلم جایی برای کسی نداشتم و فقط به پسرم فکر میکردم ...
حسین شروع به گریه کردن ،از صبح که سعید اومده بود شروع کرده بود بی تابی میکرد ، تعجب کرده بودم پسرم همیشه آروم بود و اصلا اینجوری نمیشد ، از سعید معذرت خواهی کردم و حسین و بغل کردم و آرومش میکردم و راه افتادم سمت اتاق ، همین که داخل اتاق شدیم در و بستم و حسین و گذاشتم توی گهواره ش و تابش دادم تا خوابید ...
دستم به گهواره بود و توی فکر بودم
که سعید در زد و گفت :ستاره میتونم بیام داخل ؟
گفتم : بفرمایید ....
سعید اومد داخل و کلافه گفت : ستاره چرا بد رفتاری میکنی ؟ میخام باهات حرف بزنم ....
گفتم :نه،بفرما پسر عمو چیزی میخاستی بگی ؟
سعید سرش و پایین انداخت و گفت : میدونی که از بچگی همیشه هواتو داشتم ، همیشه مراقبت بودم ، من اینجا نبودم ،وقتی برگشتم خونه دیدم نیستی ، جریان و که پرسیدم وقتی بهم گفتن ،عصبانی شدم ، میگفتم به زور شوهرش دادین، وگرنه من میدونم ستاره هم من و دوست داره ،اما مامانم گفت عاشق شدین و با عشق با حسن ازدواج کردی ، هرچی از زن عمو میپرسیدم هم چیزی بهم نمیگفت ..
خیلی عصبانی شدم از دروغ زن عمو، ولی واسم مهم نبود ،هرچی بود عاشق حسن شده بودم ، سرم پایین بود که دیدم سعید صدام کرد :ستاره نگام کن ..
وقتی نگاهش کردم، برای چند لحظه تمام خاطرات بچگیمون اومد جلوی چشام...
به خودم اومدم و گفتم : آقا سعید بار آخرتون ، من یک مادر و یک همسرم ، من حتی فکر کردن به کسی غیر از حسن رو نانمردی حساب میکنم ،و الان به جز حسن کسی و توی دلم ندارم...ازعصبانیت فکم منقبض شده بود ...
در و باز کردمو گفتم :به عنوان مهمانم در خدمتتون هستم، غیر از این باشه نمیخام اینجا باشید..
حسن نگاهم کرد و گفت اما من نمیخاس.. نذاشتم حرفش تموم بشه و بهش گفتم : توضیح لازم نیست بفرمایید ...
سعید رفت بیرون، منم تا موقع ناهار توی اتاق موندم ، سمانه اومد و گفت ناهار آماده س، رفتم بیرون دیدم رضا و علی هم اومدن و همه جمع شدن ، تمام مدت ناهار سعید نگاهم نکرد و آروم بود، خوشحال بودم که به خودم اومدم...
فردای اون روز سعید خداحافظی کرد و برگشت شهر، اما گفت که من و فراموش نمیکنه و یه بار دیگه نمیخاد از دستم بده منم جوابش رو ندادم ...
طی چند ماه سعید بار ها اومد و رفت و هربار با ابراز علاقه و کادوهای مختلف میومد ،هربار من یه جور دلشو میشکوندم که فراموشم کنه، اما شدنی نبود، همه میگفتن قبول کن ،سعید پسر عمومونه، فامیله مراقبته دوستت داره اما من قبول نمیکردم، میگفتم حس میکنم حسن زنده ست و همیشه کنارمه ،اما همه بهم میگفتن توهمی شدم، همیشه حس میکردم هرجا میرم سایه یی دنبالم میاد یکی همیشه داره نگاهم میکنه ،میگفتن خیالاتی شدم ..
سه سال از زندگیم همینجوری گذشته بود و سعید هنوز فراموش نکرده بود و اصرار به ازدواج با من داشت ، حسینم دیگه چهار سالش شده بود و میتونست از خودش نگهداری کنه... حسینم هرچی بزرگتر که میشد بیشتر شبیه حسن میشد ، و من با دیدنش بیشتر یاد حسن میفتادم ، چند مدتی شده بود که دیگه خبری از سایه ی همراهم نبود انگاری بهش عادت کرده بودم و نگرانش بودم ، نمیدونم چرا ولی بهش وابسته بودم، وقتی که بودش مطمئن بودم که هیچ اتفاقی واسم نمیفته ، اما الان که نبودش نگرانش شده بودم ، دیگه تحمل روستا رو نداشتم ،رضا و سمانه حسابی از زمین ها درآمد داشتن و یه خونه توی شهر واسه خودشون خریدن ، علی هم هنوز کنارم بود، اما حس کردم که اونم دیگه نمیتونه اینجوری دووم بیاره ، یه روز عصر علی رو صدا زدم و گفتم :علی جان داداش بیا کنارم ..
علی اومد و گفت : بفرما ستاره جانم ...
این چند سال که من و علی کنار هم زندگی کردیم عشق و علاقه ی خواهر برادریمون بیشتر شده بود ، روبهش گفتم : علی من دیگه از برگشتن حسن ناامید شدم، همیشه فکر میکردم که قرار برگرده پیشم ،اما الان دیدم انتظارم الکیه،ازت میخام که زمین ها رو بفروشی و بریم شهر خونه بخریم ، اونجا تو بهتر میتونی پیشرفت کنی، حسین هم میتونه درس بخونه و زندگی خوبی داشته باشه ،منم میتونم خودمو سرگرم کنم ، اینجا خسته شدم دیگه ....
علی که انگاری خوشحال شد گفت :بار ها خاستم اینو بهت بگم ،اما دلم نمیومد بهت بگم ، واسه ی همین صبر میکردم، خوشحالم از تصمیمت..
اون شب من و علی و حسین توی حیاط عمارت جشن سه نفره یی گرفتیم...الله را فراموش نکنید
@Faghadkhada9
#برشی_از_یک_زندگی
#ستاره
#قسمت_بیستوشش
سعید نگاهی بهم انداخت و گفت : شاید همین روزا برگردم و واسه همیشه توی ده باشم یا هم بیام اینجا و چیزی که میخام رو بردارم و واسه همیشه ببرم شهر ....
سمانه که متوجه حرفای سعید نشد، شونه یی بالا انداخت و نشست ...
اما من دقیقا متوجه میشدم منظورش چیه، اما اصلا به روی خودم نمیاوردم...
با اینکه قبل از حسن ،سعید و خیلی دوست داشتم، ولی الان ته دلم جایی برای کسی نداشتم و فقط به پسرم فکر میکردم ...
حسین شروع به گریه کردن ،از صبح که سعید اومده بود شروع کرده بود بی تابی میکرد ، تعجب کرده بودم پسرم همیشه آروم بود و اصلا اینجوری نمیشد ، از سعید معذرت خواهی کردم و حسین و بغل کردم و آرومش میکردم و راه افتادم سمت اتاق ، همین که داخل اتاق شدیم در و بستم و حسین و گذاشتم توی گهواره ش و تابش دادم تا خوابید ...
دستم به گهواره بود و توی فکر بودم
که سعید در زد و گفت :ستاره میتونم بیام داخل ؟
گفتم : بفرمایید ....
سعید اومد داخل و کلافه گفت : ستاره چرا بد رفتاری میکنی ؟ میخام باهات حرف بزنم ....
گفتم :نه،بفرما پسر عمو چیزی میخاستی بگی ؟
سعید سرش و پایین انداخت و گفت : میدونی که از بچگی همیشه هواتو داشتم ، همیشه مراقبت بودم ، من اینجا نبودم ،وقتی برگشتم خونه دیدم نیستی ، جریان و که پرسیدم وقتی بهم گفتن ،عصبانی شدم ، میگفتم به زور شوهرش دادین، وگرنه من میدونم ستاره هم من و دوست داره ،اما مامانم گفت عاشق شدین و با عشق با حسن ازدواج کردی ، هرچی از زن عمو میپرسیدم هم چیزی بهم نمیگفت ..
خیلی عصبانی شدم از دروغ زن عمو، ولی واسم مهم نبود ،هرچی بود عاشق حسن شده بودم ، سرم پایین بود که دیدم سعید صدام کرد :ستاره نگام کن ..
وقتی نگاهش کردم، برای چند لحظه تمام خاطرات بچگیمون اومد جلوی چشام...
به خودم اومدم و گفتم : آقا سعید بار آخرتون ، من یک مادر و یک همسرم ، من حتی فکر کردن به کسی غیر از حسن رو نانمردی حساب میکنم ،و الان به جز حسن کسی و توی دلم ندارم...ازعصبانیت فکم منقبض شده بود ...
در و باز کردمو گفتم :به عنوان مهمانم در خدمتتون هستم، غیر از این باشه نمیخام اینجا باشید..
حسن نگاهم کرد و گفت اما من نمیخاس.. نذاشتم حرفش تموم بشه و بهش گفتم : توضیح لازم نیست بفرمایید ...
سعید رفت بیرون، منم تا موقع ناهار توی اتاق موندم ، سمانه اومد و گفت ناهار آماده س، رفتم بیرون دیدم رضا و علی هم اومدن و همه جمع شدن ، تمام مدت ناهار سعید نگاهم نکرد و آروم بود، خوشحال بودم که به خودم اومدم...
فردای اون روز سعید خداحافظی کرد و برگشت شهر، اما گفت که من و فراموش نمیکنه و یه بار دیگه نمیخاد از دستم بده منم جوابش رو ندادم ...
طی چند ماه سعید بار ها اومد و رفت و هربار با ابراز علاقه و کادوهای مختلف میومد ،هربار من یه جور دلشو میشکوندم که فراموشم کنه، اما شدنی نبود، همه میگفتن قبول کن ،سعید پسر عمومونه، فامیله مراقبته دوستت داره اما من قبول نمیکردم، میگفتم حس میکنم حسن زنده ست و همیشه کنارمه ،اما همه بهم میگفتن توهمی شدم، همیشه حس میکردم هرجا میرم سایه یی دنبالم میاد یکی همیشه داره نگاهم میکنه ،میگفتن خیالاتی شدم ..
سه سال از زندگیم همینجوری گذشته بود و سعید هنوز فراموش نکرده بود و اصرار به ازدواج با من داشت ، حسینم دیگه چهار سالش شده بود و میتونست از خودش نگهداری کنه... حسینم هرچی بزرگتر که میشد بیشتر شبیه حسن میشد ، و من با دیدنش بیشتر یاد حسن میفتادم ، چند مدتی شده بود که دیگه خبری از سایه ی همراهم نبود انگاری بهش عادت کرده بودم و نگرانش بودم ، نمیدونم چرا ولی بهش وابسته بودم، وقتی که بودش مطمئن بودم که هیچ اتفاقی واسم نمیفته ، اما الان که نبودش نگرانش شده بودم ، دیگه تحمل روستا رو نداشتم ،رضا و سمانه حسابی از زمین ها درآمد داشتن و یه خونه توی شهر واسه خودشون خریدن ، علی هم هنوز کنارم بود، اما حس کردم که اونم دیگه نمیتونه اینجوری دووم بیاره ، یه روز عصر علی رو صدا زدم و گفتم :علی جان داداش بیا کنارم ..
علی اومد و گفت : بفرما ستاره جانم ...
این چند سال که من و علی کنار هم زندگی کردیم عشق و علاقه ی خواهر برادریمون بیشتر شده بود ، روبهش گفتم : علی من دیگه از برگشتن حسن ناامید شدم، همیشه فکر میکردم که قرار برگرده پیشم ،اما الان دیدم انتظارم الکیه،ازت میخام که زمین ها رو بفروشی و بریم شهر خونه بخریم ، اونجا تو بهتر میتونی پیشرفت کنی، حسین هم میتونه درس بخونه و زندگی خوبی داشته باشه ،منم میتونم خودمو سرگرم کنم ، اینجا خسته شدم دیگه ....
علی که انگاری خوشحال شد گفت :بار ها خاستم اینو بهت بگم ،اما دلم نمیومد بهت بگم ، واسه ی همین صبر میکردم، خوشحالم از تصمیمت..
اون شب من و علی و حسین توی حیاط عمارت جشن سه نفره یی گرفتیم...الله را فراموش نکنید
@Faghadkhada9
❤2👏1
#سرگذشت
#برشی_از_یک_زندگی
#ستاره
#قسمت_بیستوهفت
توی حوض حیاط میوه ریختیم و کباب کردیم و میخندیدیم اما ته دلم دنبال اون سایه میگشتم ..
فردای اون روز علی رفت و خیلی سریع زمین ها رو فروخت و رفت شهر خونه بخره چند روز توی عمارت تنها بودیم و میترسیدم بعد از چند سال اولین بار بود تنها شدیم و بعد از چند روز علی اومد که من و حسین و هم ببره ، وقتی اومد با خوشحالی رفتم سمتش و گفتم : خوش اومدی داداش علی ..
حسین با زبون شیرینش دوید سمت علی و گفت :دایی علی چرا ما رو تنها گذاشتی دلم واست تنگ شد ، علی حسین و بغل کرد و بوسید و گفت :دیگه تنهاتون نمیذارم
...
وسایلمون رو جمع کردیم که فردا صبح زود با عمو رحمن بریم سمت شهر ، وقتی میخاستیم از روستا بریم قبلش سری به خاک مامان و بابام زدم و تا تونستم گریه کردم خیلی دلم واسشون تنگ شده بود ، سوار ماشین شدیم و حرکت کردیم،این چند سال حتی یک بار دیدن عمو و زن عمو نرفتم دوست نداشتم ببینمشون ، همیشه مادرم جلوی چشمم بود .
اولین بار بود که میخاستم شهر و ببینم ، استرس و هیجان با هم افتاده بود به جونم ، چقدر راه طولانی بود ، قبلا با حسن سوار ماشین شده بودم و عادت داشتم ، ولی این دفعه دیگه حالت تهوع نداشتم ، از دور که پیچ جاده ها تموم شد شهر هم مشخص شد ، چقدر متفاوت بود با روستا ، خونه ها در هم ، همه چیز شلوغ بود ، وارد شهر که شدیم ، مردم واسه همه کاری عجله داشتن ، هرکسی یه کاری انجام میداد ، خبری از درخت و زمین های کشاورزی نبود ، ماشین توی چند کوچه یی پیچید تا به کوچه یی رسیدم و ماشین و نگه داشت ترسیدم یعنی علی اینجا خونه گرفته بود واسه زندگیمون .
رومو کردم سمت علی و گفتم : علی، داداش ، اینجا رو گرفتی واسه زندگیمون ؟
علی گفت : حالا بیا بریم حتما خوشت میاد ...
حسین و بغل کردم و رفتیم سمت خونه ، علی کلید و چرخوند و در باز کرد وقتی رفتم داخل خیلی خوشم اومد ،یه حیاط بزرگ که از در ورودی پله میخورد و میرفت پایین ، توی حیاطش یه حوض بزرگ بود که توش آب بود و چند تا ماهی قرمز حسین و زمین گذاشتم و خودم رفتم سمت حیاط ، دور تا دور حیاط پیچک دیوار ها رو پوشونده بود و از چهار طرف حیاط دو تا درخت بزرگ سر به آسمون کشیده بود ، آخر حیاط هم خونه ی قشنگی با شیشه های رنگی بود که ایوونش فرش شده بود ، منتظر بودم تا علی بیاد و ببینم این وسایل و از کجا آورد رفتم و یکی یکی در اتاق ها رو باز میکردم تمام وسایل کامل چیده شده بود توی خونه ..
حتی اتاق حسین هم کامل بود ، توی سالن مهمان که رفتم چرخی زدم و فرش های قشنگی که پهن شده بود رو نگاه میکردم ، چقدر دوست داشتم مامانم اینجا بود و کنار ما زندگی میکرد ، خیلی خوشحال بودم وسط خونه چرخ میزدم و راه میرفتم توی حال و هوای خودم بودم که دیدم علی و حسین توی در ایستادن و نگاهم میکنن و میخندن ...
حسین با زبون شیرینش مامان و میگفت و من از شیرین زبونیش قند توی دلم آب شد رفتم و بغلش کردم علی رو نگاهی کردم..
علی گفت : ستاره خوشحالم که میخندی و خوشحالی ، اگه میدونستم زودتر میاوردمت اینجا، اینجا رو با همه وسایل خریدم ،فقط اتاق تو و حسین رو وسایلش رو عوض کردم که تازه باشن .ازش تشکری کردم و گفتم : تمام این محبتات رو جبران میکنم ، باید زودتر آستین بالا بزنم واست ...
علی لپاش سرخ شد و سرشو انداخت پایین ...
خنده م گرفت، پس توی دلش کسی و میخاست ، بهش گفتم :علی کسی و زیر نظر داری؟؟
گفت : آره اون موقع که شهر بودم توی خونه یی که زندگی میکردیم یه دختر همسایه داشتیم خیلی دختر خوبی بود ...
با تعجب بهش گفتم : ولی چهار سال داره میگذره چرا زودتر چیزی نگفتی ؟
علی گفت : آخه نخاستم تو رو تنها بذارم ...
خیلی ناراحت شدم ،دلم نمیخاست علی بخاطر من اذیت بشه، اما من چقدر خودخواه بودم که چهار سال منتظرش گذاشتم باید هرچی زودتر کاری میکردم واسش ..
رو بهش گفتم : دختر چی ؟ اون خبر داره ؟
گفت : آره اونم من و دوست داره ،گفت منتظرم میمونه ،الان چندماهی میشه ندیدمش..
خوشحال شدم وگفتم : پس دیگه نباید دیر بشه خبر بده بهشون که زودتر بریم خاستگاری .
علی با ناراحتی گفت : اما ستاره من چیزی از خودم ندارم ..
بهش گفتم : نگران اون نباش ،من هستم دیگه تازه زحمات این چند سالت باید جبران بشه ...
علی خاست مخالفت کنه که گفتم :هیچی نگو فقط همه چیز و برای خاستگاری اماده کن که بریم ...
علی خیلی خوشحال بود و این و از چهره ی خندونش فهمدیم،به علی گفتم :میاین و توی یکی از همین اتاق ها زندگی میکنین ،مگه من و حسین چقد جا میخایم تازه اینجوری تنها هم نیستیم..
علی تشکر کرد ازم و گفت میرم بیرون کار دارم ، میدونستم داره میره تا به دختر خبر بده ، پاشدم و توی خونه قدم میزدم ،صدای خنده های حسین میپیچید توی اتاق ، از ذوق کردناش خوشحال میشدم کاش حسن بود بزرگ شدنش رو میدید..
ادامه داردالله را فراموش نکنید
@Faghadkhada9
#برشی_از_یک_زندگی
#ستاره
#قسمت_بیستوهفت
توی حوض حیاط میوه ریختیم و کباب کردیم و میخندیدیم اما ته دلم دنبال اون سایه میگشتم ..
فردای اون روز علی رفت و خیلی سریع زمین ها رو فروخت و رفت شهر خونه بخره چند روز توی عمارت تنها بودیم و میترسیدم بعد از چند سال اولین بار بود تنها شدیم و بعد از چند روز علی اومد که من و حسین و هم ببره ، وقتی اومد با خوشحالی رفتم سمتش و گفتم : خوش اومدی داداش علی ..
حسین با زبون شیرینش دوید سمت علی و گفت :دایی علی چرا ما رو تنها گذاشتی دلم واست تنگ شد ، علی حسین و بغل کرد و بوسید و گفت :دیگه تنهاتون نمیذارم
...
وسایلمون رو جمع کردیم که فردا صبح زود با عمو رحمن بریم سمت شهر ، وقتی میخاستیم از روستا بریم قبلش سری به خاک مامان و بابام زدم و تا تونستم گریه کردم خیلی دلم واسشون تنگ شده بود ، سوار ماشین شدیم و حرکت کردیم،این چند سال حتی یک بار دیدن عمو و زن عمو نرفتم دوست نداشتم ببینمشون ، همیشه مادرم جلوی چشمم بود .
اولین بار بود که میخاستم شهر و ببینم ، استرس و هیجان با هم افتاده بود به جونم ، چقدر راه طولانی بود ، قبلا با حسن سوار ماشین شده بودم و عادت داشتم ، ولی این دفعه دیگه حالت تهوع نداشتم ، از دور که پیچ جاده ها تموم شد شهر هم مشخص شد ، چقدر متفاوت بود با روستا ، خونه ها در هم ، همه چیز شلوغ بود ، وارد شهر که شدیم ، مردم واسه همه کاری عجله داشتن ، هرکسی یه کاری انجام میداد ، خبری از درخت و زمین های کشاورزی نبود ، ماشین توی چند کوچه یی پیچید تا به کوچه یی رسیدم و ماشین و نگه داشت ترسیدم یعنی علی اینجا خونه گرفته بود واسه زندگیمون .
رومو کردم سمت علی و گفتم : علی، داداش ، اینجا رو گرفتی واسه زندگیمون ؟
علی گفت : حالا بیا بریم حتما خوشت میاد ...
حسین و بغل کردم و رفتیم سمت خونه ، علی کلید و چرخوند و در باز کرد وقتی رفتم داخل خیلی خوشم اومد ،یه حیاط بزرگ که از در ورودی پله میخورد و میرفت پایین ، توی حیاطش یه حوض بزرگ بود که توش آب بود و چند تا ماهی قرمز حسین و زمین گذاشتم و خودم رفتم سمت حیاط ، دور تا دور حیاط پیچک دیوار ها رو پوشونده بود و از چهار طرف حیاط دو تا درخت بزرگ سر به آسمون کشیده بود ، آخر حیاط هم خونه ی قشنگی با شیشه های رنگی بود که ایوونش فرش شده بود ، منتظر بودم تا علی بیاد و ببینم این وسایل و از کجا آورد رفتم و یکی یکی در اتاق ها رو باز میکردم تمام وسایل کامل چیده شده بود توی خونه ..
حتی اتاق حسین هم کامل بود ، توی سالن مهمان که رفتم چرخی زدم و فرش های قشنگی که پهن شده بود رو نگاه میکردم ، چقدر دوست داشتم مامانم اینجا بود و کنار ما زندگی میکرد ، خیلی خوشحال بودم وسط خونه چرخ میزدم و راه میرفتم توی حال و هوای خودم بودم که دیدم علی و حسین توی در ایستادن و نگاهم میکنن و میخندن ...
حسین با زبون شیرینش مامان و میگفت و من از شیرین زبونیش قند توی دلم آب شد رفتم و بغلش کردم علی رو نگاهی کردم..
علی گفت : ستاره خوشحالم که میخندی و خوشحالی ، اگه میدونستم زودتر میاوردمت اینجا، اینجا رو با همه وسایل خریدم ،فقط اتاق تو و حسین رو وسایلش رو عوض کردم که تازه باشن .ازش تشکری کردم و گفتم : تمام این محبتات رو جبران میکنم ، باید زودتر آستین بالا بزنم واست ...
علی لپاش سرخ شد و سرشو انداخت پایین ...
خنده م گرفت، پس توی دلش کسی و میخاست ، بهش گفتم :علی کسی و زیر نظر داری؟؟
گفت : آره اون موقع که شهر بودم توی خونه یی که زندگی میکردیم یه دختر همسایه داشتیم خیلی دختر خوبی بود ...
با تعجب بهش گفتم : ولی چهار سال داره میگذره چرا زودتر چیزی نگفتی ؟
علی گفت : آخه نخاستم تو رو تنها بذارم ...
خیلی ناراحت شدم ،دلم نمیخاست علی بخاطر من اذیت بشه، اما من چقدر خودخواه بودم که چهار سال منتظرش گذاشتم باید هرچی زودتر کاری میکردم واسش ..
رو بهش گفتم : دختر چی ؟ اون خبر داره ؟
گفت : آره اونم من و دوست داره ،گفت منتظرم میمونه ،الان چندماهی میشه ندیدمش..
خوشحال شدم وگفتم : پس دیگه نباید دیر بشه خبر بده بهشون که زودتر بریم خاستگاری .
علی با ناراحتی گفت : اما ستاره من چیزی از خودم ندارم ..
بهش گفتم : نگران اون نباش ،من هستم دیگه تازه زحمات این چند سالت باید جبران بشه ...
علی خاست مخالفت کنه که گفتم :هیچی نگو فقط همه چیز و برای خاستگاری اماده کن که بریم ...
علی خیلی خوشحال بود و این و از چهره ی خندونش فهمدیم،به علی گفتم :میاین و توی یکی از همین اتاق ها زندگی میکنین ،مگه من و حسین چقد جا میخایم تازه اینجوری تنها هم نیستیم..
علی تشکر کرد ازم و گفت میرم بیرون کار دارم ، میدونستم داره میره تا به دختر خبر بده ، پاشدم و توی خونه قدم میزدم ،صدای خنده های حسین میپیچید توی اتاق ، از ذوق کردناش خوشحال میشدم کاش حسن بود بزرگ شدنش رو میدید..
ادامه داردالله را فراموش نکنید
@Faghadkhada9
❤4
📘#حکایتی_خواندنی
روزگاری در سرزمینی، زنى بود بسیار حسود، همسایهاى داشت به نام خواجه سلمان كه مردى ثروتمند و بسیار شریف و محترم بود، زن بر خواجه رشك مىبرد و مىكوشید كه اندكى از نعمتهاى آن مرد شریف را كم كند و نیک نامى او را از میان ببرد؛ ولى كارى از پیش نمىبرد و خواجه به حال خود باقى بود.
عاقبت روزى تصمیم گرفت، كه خواجه را مسموم كند، حلوایى پخت و در آن زهرى بسیار ریخت و صبحگاهان بر سر راه خواجه ایستاد؛ هنگامى كه خواجه از خانه خارج شد، حلوا را در نانى نهاده، نزد خواجه آورد و گفت: خیراتى است.
خواجه، حلوا را بستاند و چون عجله داشت، از آن نخورده به راه افتاد و به سوى مقصدى از شهر خارج شد. در راه به دو جوان برخورد كه خسته و مانده و گرسنه بودند، خواجه را بر آن دو، شفقت آمد، نان وحلوا را به آنها داد؛ آن دو آن را با خشنودى فراوان، از خواجه گرفتند و خوردند و فىالحال مردند.
خبر به حاكم شهر رسید و خواجه را دستگیر كرد، هنگامى كه از وى بازجویى شد، خواجه داستان را گفت. حاكم كسى را به سراغ زن فرستاد، زن را حاضر كردند، چون چشم زن به آن دو جنازه افتاد، شیون و زارى آغاز كرد و فریاد و فغان راه انداخت؛ معلوم شد كه آن دو تن، یكى فرزند او، و دیگرى برادر او بوده است. خود آن زن هم از شدت تأثر و جزع پس از یكى دو روز مرد.
این حسود بدبخت، گور خود را با دست خود كند و دو جوان رعنایش را فداى حسد خویش كرد.الله را فراموش نکنید
@Faghadkhada9
روزگاری در سرزمینی، زنى بود بسیار حسود، همسایهاى داشت به نام خواجه سلمان كه مردى ثروتمند و بسیار شریف و محترم بود، زن بر خواجه رشك مىبرد و مىكوشید كه اندكى از نعمتهاى آن مرد شریف را كم كند و نیک نامى او را از میان ببرد؛ ولى كارى از پیش نمىبرد و خواجه به حال خود باقى بود.
عاقبت روزى تصمیم گرفت، كه خواجه را مسموم كند، حلوایى پخت و در آن زهرى بسیار ریخت و صبحگاهان بر سر راه خواجه ایستاد؛ هنگامى كه خواجه از خانه خارج شد، حلوا را در نانى نهاده، نزد خواجه آورد و گفت: خیراتى است.
خواجه، حلوا را بستاند و چون عجله داشت، از آن نخورده به راه افتاد و به سوى مقصدى از شهر خارج شد. در راه به دو جوان برخورد كه خسته و مانده و گرسنه بودند، خواجه را بر آن دو، شفقت آمد، نان وحلوا را به آنها داد؛ آن دو آن را با خشنودى فراوان، از خواجه گرفتند و خوردند و فىالحال مردند.
خبر به حاكم شهر رسید و خواجه را دستگیر كرد، هنگامى كه از وى بازجویى شد، خواجه داستان را گفت. حاكم كسى را به سراغ زن فرستاد، زن را حاضر كردند، چون چشم زن به آن دو جنازه افتاد، شیون و زارى آغاز كرد و فریاد و فغان راه انداخت؛ معلوم شد كه آن دو تن، یكى فرزند او، و دیگرى برادر او بوده است. خود آن زن هم از شدت تأثر و جزع پس از یكى دو روز مرد.
این حسود بدبخت، گور خود را با دست خود كند و دو جوان رعنایش را فداى حسد خویش كرد.الله را فراموش نکنید
@Faghadkhada9
👍1
👈کسانی که لوازم گرانقیمت میخرید، لطفاً این پیام را بخوانید🔖
📌یک پسر بچهی ۹ ساله در گوشهی مسجد همراه با خواهر کوچکش نشسته بود.دستهای کوچکش را بالا برده و با خدای بزرگ مشغول راز و نیاز بود.
😔لباسهایش کهنه و وصلهدار بودند، اما بسیار تمیز.گونههای کوچک و معصومش از اشک تر شده بودند.بسیاری از مردم به او توجه کرده بودند، اما او بیخبر از اطراف، غرق در صحبت با خدا بود.وقتی از جای خود برخاست، مردی غریبه دست کوچک او را گرفت
وپرسید:"پسرم، از خدا چه
میخواستی؟"
او پاسخ داد:
"پدرم فوت کرده، برایش بهشت خواستم.مادرم همیشه گریه میکند، برایش صبر خواستم.خواهرم از مادرم لباس میخواهد، برایش پول خواستم."
⚘مرد غریبه دوباره پرسید:"آیا به مکتب میروی؟"پسرک گفت: "بله، اما برای درس خواندن نه."مرد با تعجب پرسید: "پس چرا؟"
🔸️پسرک با صدای معصومانه گفت:
"مادرم برایم نخود جوش داده درست میکند، من آنها را به بچههای مدرسهای میفروشم.بسیاری از کودکان از من نخود میخرند، و این تنها کار ما برای تأمین زندگی است."
🌴کلمه به کلمهی حرفهای پسر بچه در قلب آن مرد غریبه فرو میرفت.او دوباره پرسید:
🌱"آیا هیچ فامیلی نداری؟"
🔸️پسرک لبخندی تلخ زد و گفت:
"مادرم میگوید فقیر که باشی، دیگر هیچ فامیلی نداری، و مادرم هیچوقت دروغ نمیگوید."اما بعد از کمی مکث، افزود:"ولی وقتی غذا میخوریم و من میگویم: مادر تو هم بخور، او میگوید که خوردهام،آن لحظه احساس میکنم که شاید دروغ میگوید."
💢مرد غریبه با صدای لرزان گفت:
"اگر هزینهی زندگی شما تأمین شود، آیا دوست داری درس بخوانی؟"
🚫پسرک با قاطعیت پاسخ داد:
"نه! چون آنهایی که تحصیل کردهاند، از فقرا متنفرند.هیچ فرد تحصیلکردهای تا به حال از ما نپرسیده که چطور زندگی میکنیم، همه فقط از کنار ما عبور میکنند."
🚫مرد غریبه هم متعجب شده بود و هم نگران.پسرک ادامه داد:
"من هر روز به این مسجد میآیم، همهی نمازگزاران پدرم را میشناختند،
اما حالا هیچکس ما را نمیشناسد."
و سپس با صدای بلند شروع به گریه کرد و گفت:وقتی پدر از دنیا میرود، همه غریبه میشوند."
🔸️مرد غریبه هیچ پاسخی برای حرفهای آن کودک نداشت.
🌴چقدر کودکانی مانند این پسرک وجود دارند که با حسرت و اندوه زندگی میکنند؟فقط یک لحظه تأمل کنید، و در اطراف خود جستجو کنید تا یتیمان و نیازمندان را بیابید و به آنها کمک کنید.
🌷پیش از آنکه پول خود را صرف خرید موبایل قیمتی کنید، یک بار به اطراف خود نگاه کنید.شاید کسی به نان شب خود محتاج باشد.🔸️
🔺️بهجای ارسال عکس و ویدیو، این پیام را حداقل در یک یا دو گروه به اشتراک بگذارید.⚘الله را فراموش نکنید
@Faghadkhada9
📌یک پسر بچهی ۹ ساله در گوشهی مسجد همراه با خواهر کوچکش نشسته بود.دستهای کوچکش را بالا برده و با خدای بزرگ مشغول راز و نیاز بود.
😔لباسهایش کهنه و وصلهدار بودند، اما بسیار تمیز.گونههای کوچک و معصومش از اشک تر شده بودند.بسیاری از مردم به او توجه کرده بودند، اما او بیخبر از اطراف، غرق در صحبت با خدا بود.وقتی از جای خود برخاست، مردی غریبه دست کوچک او را گرفت
وپرسید:"پسرم، از خدا چه
میخواستی؟"
او پاسخ داد:
"پدرم فوت کرده، برایش بهشت خواستم.مادرم همیشه گریه میکند، برایش صبر خواستم.خواهرم از مادرم لباس میخواهد، برایش پول خواستم."
⚘مرد غریبه دوباره پرسید:"آیا به مکتب میروی؟"پسرک گفت: "بله، اما برای درس خواندن نه."مرد با تعجب پرسید: "پس چرا؟"
🔸️پسرک با صدای معصومانه گفت:
"مادرم برایم نخود جوش داده درست میکند، من آنها را به بچههای مدرسهای میفروشم.بسیاری از کودکان از من نخود میخرند، و این تنها کار ما برای تأمین زندگی است."
🌴کلمه به کلمهی حرفهای پسر بچه در قلب آن مرد غریبه فرو میرفت.او دوباره پرسید:
🌱"آیا هیچ فامیلی نداری؟"
🔸️پسرک لبخندی تلخ زد و گفت:
"مادرم میگوید فقیر که باشی، دیگر هیچ فامیلی نداری، و مادرم هیچوقت دروغ نمیگوید."اما بعد از کمی مکث، افزود:"ولی وقتی غذا میخوریم و من میگویم: مادر تو هم بخور، او میگوید که خوردهام،آن لحظه احساس میکنم که شاید دروغ میگوید."
💢مرد غریبه با صدای لرزان گفت:
"اگر هزینهی زندگی شما تأمین شود، آیا دوست داری درس بخوانی؟"
🚫پسرک با قاطعیت پاسخ داد:
"نه! چون آنهایی که تحصیل کردهاند، از فقرا متنفرند.هیچ فرد تحصیلکردهای تا به حال از ما نپرسیده که چطور زندگی میکنیم، همه فقط از کنار ما عبور میکنند."
🚫مرد غریبه هم متعجب شده بود و هم نگران.پسرک ادامه داد:
"من هر روز به این مسجد میآیم، همهی نمازگزاران پدرم را میشناختند،
اما حالا هیچکس ما را نمیشناسد."
و سپس با صدای بلند شروع به گریه کرد و گفت:وقتی پدر از دنیا میرود، همه غریبه میشوند."
🔸️مرد غریبه هیچ پاسخی برای حرفهای آن کودک نداشت.
🌴چقدر کودکانی مانند این پسرک وجود دارند که با حسرت و اندوه زندگی میکنند؟فقط یک لحظه تأمل کنید، و در اطراف خود جستجو کنید تا یتیمان و نیازمندان را بیابید و به آنها کمک کنید.
🌷پیش از آنکه پول خود را صرف خرید موبایل قیمتی کنید، یک بار به اطراف خود نگاه کنید.شاید کسی به نان شب خود محتاج باشد.🔸️
🔺️بهجای ارسال عکس و ویدیو، این پیام را حداقل در یک یا دو گروه به اشتراک بگذارید.⚘الله را فراموش نکنید
@Faghadkhada9
👌1
🌹داستان آموزنده
آقایی نقل میکرد، یکی از دوستانم مدتی سردرد عجیبی گرفت و مشکوک به بیماری خطرناک مغزی بود.
دکتر برای او آزمایشهایی نوشت.
بعد از تحمل استرس طولانی و صرف هزینه زیاد برای گرفتن نتیجه آزمایش به بیمارستان رفتیم؛
چشمان و قلبش میلرزید.
متصدی آزمایشگاه جواب آزمایش را به ما داد و خودش به ما گفت: شکر خدا چیزی نیست.
دوستم از خوشحالی از جا پرید؛ انگار تازه متولد شده؛ رفت بسته شکلاتی خرید و با شادی در بیمارستان پخش کرد.
متصدی آزمایشگاه به من هم کاغذ سفیدی داد و گفت: این هم نتیجه آزمایش تو! چیزی نیست شکر خدا تو هم سالم هستی!!!
از این کار او تعجب کردم!
متصدی که مرد عارفی بود گفت: دیدی دوستت الان که فهمید سالم است، چقدر خوشحال شد و اصلا به خاطر هزینهها و وقتی که برای این موضوع گذاشته ناراحت نشد.
پس من و تو هم قدر سلامتیمان را بدانیم و با صرف هزینهای کم در راه خدا، با زبان و در عمل شکرگزار باشیم که شکر نعمت باعث دوام و ازدیاد نعمت است.
«و نعمتهای پروردگارت را بازگو کن…»
(ضحی آیه ۱۱).
«اگر شکرگزار باشید قطعا برای شما زیاد میگردانیم…»
(ابراهیم آیه ۷).الله را فراموش نکنید
@Faghadkhada9
آقایی نقل میکرد، یکی از دوستانم مدتی سردرد عجیبی گرفت و مشکوک به بیماری خطرناک مغزی بود.
دکتر برای او آزمایشهایی نوشت.
بعد از تحمل استرس طولانی و صرف هزینه زیاد برای گرفتن نتیجه آزمایش به بیمارستان رفتیم؛
چشمان و قلبش میلرزید.
متصدی آزمایشگاه جواب آزمایش را به ما داد و خودش به ما گفت: شکر خدا چیزی نیست.
دوستم از خوشحالی از جا پرید؛ انگار تازه متولد شده؛ رفت بسته شکلاتی خرید و با شادی در بیمارستان پخش کرد.
متصدی آزمایشگاه به من هم کاغذ سفیدی داد و گفت: این هم نتیجه آزمایش تو! چیزی نیست شکر خدا تو هم سالم هستی!!!
از این کار او تعجب کردم!
متصدی که مرد عارفی بود گفت: دیدی دوستت الان که فهمید سالم است، چقدر خوشحال شد و اصلا به خاطر هزینهها و وقتی که برای این موضوع گذاشته ناراحت نشد.
پس من و تو هم قدر سلامتیمان را بدانیم و با صرف هزینهای کم در راه خدا، با زبان و در عمل شکرگزار باشیم که شکر نعمت باعث دوام و ازدیاد نعمت است.
«و نعمتهای پروردگارت را بازگو کن…»
(ضحی آیه ۱۱).
«اگر شکرگزار باشید قطعا برای شما زیاد میگردانیم…»
(ابراهیم آیه ۷).الله را فراموش نکنید
@Faghadkhada9
❤1
.
یه فیلمی که تا حالا ندیدید رو بردارید و ده ثانیهای از وسطش رو ببینید.
تصورتون رو راجع به اون سکانس و آدمهای توش نگه دارید.
بعد فیلم رو از اول ببینید؛ وقتی رسیدید به همون سکانس، میبینید چقدر تصوراتتون غلط بوده.
تو زندگی هم همینطوره؛
رو یه نگاه سریع قضاوت نکنید،
آدمها رو از ریشه بشناسید.
الله را فراموش نکنید
@Faghadkhada9
یه فیلمی که تا حالا ندیدید رو بردارید و ده ثانیهای از وسطش رو ببینید.
تصورتون رو راجع به اون سکانس و آدمهای توش نگه دارید.
بعد فیلم رو از اول ببینید؛ وقتی رسیدید به همون سکانس، میبینید چقدر تصوراتتون غلط بوده.
تو زندگی هم همینطوره؛
رو یه نگاه سریع قضاوت نکنید،
آدمها رو از ریشه بشناسید.
الله را فراموش نکنید
@Faghadkhada9
👌2
.
#چادر_فلسطینی
‹قسمت ششم›
بعد از صرف صبحانه، همراه یعقوب، گوشهای از بیرون خانه را برای آنتندهی گوشی انتخاب کردیم. "بسمالله" گفتم و شماره احمد را گرفتم. با شنیدن اولین بوق اندکی قلبم لرزید. با دوّمین و سوّمین بوق بر استرسم افزوده شد. بعد از بوقهای ممتد، قطع شد.
- چرا جواب نمیدی احمد؟!
سردرگم به یعقوب نگاه کردم.
_ دوباره بگیرش پسرم.
نفس ِحبس شدهام را بیرون فرستادم، دوباره شماره را گرفتم. باز هم جواب نداد. کلافه دست در میان موهایم فرو کردم؛ یعنی چی شده؟ چرا برنمیداره؟ حتمأ مشکلی پیش اومده، ولی چه مشکلی؟ نکنه اسیرش کردن؟! پس گوشیش دست کیه؟!... این افکار مثل خوره به جانم افتادند.
یعقوب پدرانه دستی بر سرم کشید و گفت: پسرم تو خودت مجاهدی و بهتر میدونی، شاید دستش با یه مجروحی بنده یا کار مهمّی داره... انشاءالله اتفاق بدی نیفتاده، بد به دلت راه نده. امیدت به خدا باشه... امشب دوباره بهش زنگ میزنیم. مطمئنم خیری توشه... حالا راه بیوفت باید بریم.
لحظهای مکث کردم، نمیتوانستم بیخیال باشم. گفتم:
شما برید من یکم بعد میام.
با لبخندی که نثارم کرد گفت: جَوون با دنیایی از افکار تنهات نمیزارم، هر کی ندونه فکر میکنه عاشق شدی! برای همین تو فکری.
خندهای سر دادم و گفتم: من و عاشقی؟!
اخمی کرد و جواب داد: چیه! نکنه میخوای بگی زن نداری؟
متعجب گفتم: نه، من مجاهدم؛ تمام فکر و ذکر و عشقم فقط شهادته. اصلأ برای این چیزا وقت فکر کردن ندارم!
یه تای ابرویش بالا رفت. دستم را گرفت و گفت: نه مثل اینکه فکر کردن زیاد کار دستت داده، ببین وضعت بدجور خرابه! بیا تا ببرمت یه جایی.
دستم را گرفت و به دنبالش راه افتادم. کمی دورتر از خانه به باغی باصفا رسیدیم. جمعی از مردهایی هم سنوسال یعقوب دورهم نشسته بودند و چای مینوشیدند. یعقوب با صدای بلند "یااللهای" گفت و وارد جمع شد:
- السلام علیکم و رحمت الله.
- وعلیکم السلام برادر.
من هم سلام کردم و کنار یعقوب نشستم. پسرکوچکی که محمّد صدایش میزدند، سینی چای آورد؛ در مقابل ما دو نفر گذاشت و در پی بازیاش رفت. در دلم به بیگناهی این کودکان مظلوم اعتراف کردم. استکانها را برداشتیم و مشغول خوردن شدیم. یکی از حاضرین خطاب به یعقوب گفت: دامادته یعقوب؟
با این حرفش چای داغ در دهانم ماند: «نکنه به من میگفت "داماد"؟!»
سریع آن جرعه لبسوز را قورت دادم. نیمنگاهی به یعقوب انداختم، تا خواستم جواب بدهم که" من داماد کسی نیستم" یعقوب پیش دستی کرد:
- از فامیلای نزدیکمه. جَوونه و سربههوا! دلش نمیخواد سر و سامون بگیره و تشکیل خونواده بده... از کارای جَوونای این دورهٔ زمونه دیگه نمیشه سردرآورد! یادتونه همین مصطفیٰی خودمون چقدر دم خونه عموش نشست تا جواب مثبت بگیره؟! یادش بخیر چه روزایی بودند... همه زدند زیرخنده.
شخصی که در کنارم نشسته بود دست بر روی شانهام گذاشت و گفت: دلیلت چیه؟
متعجب گفتم: دلیل چی، چیه؟
یعقوب گفت: منظورش اینه که چرا به فکر تشکیل خونواده نیستی؟ تو دیگه ماشاءالله مرد شدی!
در دل گفتم: خدایا من الان باید در سنگر با نعرههای تکبیر میبودم، ازدواج و مجلس خواستگاری دیگه چیه آخه!
بدون جلب توجه، آرام زیر گوش یعقوب گفتم: عمویعقوب من مجاهدم. عشقمم فقط شهادته و بس!
لبخندی پدرانهای زد و گفت: ببین شیرپسر، مجاهدم که باشی یه مجاهده باید تو خونهات داشته باشی تا...
سکوت کرد. پرسیدم:
- تا چی؟
- تا در آغوشش برای امّت خالدها پرورش بده، تا در شبهای ظلمانی داستانِ رشادت و دلاوریات رو برای فرزندانت بگه. اونها هم به داشتن چنین پدری که جانش رو برای آسودگی امّت پیشکش کرده افتخار کنن و با هدف و انگیزه، شور و علاقه، قدم در راه تو بزارن. با نعرههای" اللهاکبر" گفتنشان گوش فلک را کَر کنن و پرچم اسلام رو در خاکهای کفر با عدل اسلام به اهتزاز دربیارن. فائز پسرم، اگه توی مجاهد ازدواج نکنی اولأ که یکی از سنتهای رسولالله (صلی الله علیه وسلم) را که در آن عهد و پیوند ایمانیست، پیروی نکردی. دومأ، چطور نسل مجاهد ادامه پیدا کنه تا ظلم ریشهکَن بشه؟ بله همه مسلمونا برای بقای نسلشون ازدواج میکنن، امّا چه نسلی؟ با چه هدف و فایدهای؟ شاید دو سه نفر یا بیشتر از نسلشون در راه دین برن. امّا بدون که نسل مجاهد فرق میکنه! فرقشم اینه که؛ اونها مجاهد زادهان و از گهواره تا گور با فکر و عقیدهٔ اسلامی، و جهادی تربیت میشن و نتیجهاش صلاح الدینها، خالدها، امیرمُثنیٰها میشه.
با تأکید ادامه داد: ایمجاهد، ما در آینده به تو و فرزندان مجاهدت برای برپایی "عدالتِ عمری" نیازمندیم. پس خوب به حرفام فکر کن و از خدا برای خودت یه دخترِ باایمان و باجسارت طلب کن تا چنین فرزندانی برات تربیت کنه...
ادامه دارد...الله را فراموش نکنید
@Faghadkhada9
#چادر_فلسطینی
‹قسمت ششم›
بعد از صرف صبحانه، همراه یعقوب، گوشهای از بیرون خانه را برای آنتندهی گوشی انتخاب کردیم. "بسمالله" گفتم و شماره احمد را گرفتم. با شنیدن اولین بوق اندکی قلبم لرزید. با دوّمین و سوّمین بوق بر استرسم افزوده شد. بعد از بوقهای ممتد، قطع شد.
- چرا جواب نمیدی احمد؟!
سردرگم به یعقوب نگاه کردم.
_ دوباره بگیرش پسرم.
نفس ِحبس شدهام را بیرون فرستادم، دوباره شماره را گرفتم. باز هم جواب نداد. کلافه دست در میان موهایم فرو کردم؛ یعنی چی شده؟ چرا برنمیداره؟ حتمأ مشکلی پیش اومده، ولی چه مشکلی؟ نکنه اسیرش کردن؟! پس گوشیش دست کیه؟!... این افکار مثل خوره به جانم افتادند.
یعقوب پدرانه دستی بر سرم کشید و گفت: پسرم تو خودت مجاهدی و بهتر میدونی، شاید دستش با یه مجروحی بنده یا کار مهمّی داره... انشاءالله اتفاق بدی نیفتاده، بد به دلت راه نده. امیدت به خدا باشه... امشب دوباره بهش زنگ میزنیم. مطمئنم خیری توشه... حالا راه بیوفت باید بریم.
لحظهای مکث کردم، نمیتوانستم بیخیال باشم. گفتم:
شما برید من یکم بعد میام.
با لبخندی که نثارم کرد گفت: جَوون با دنیایی از افکار تنهات نمیزارم، هر کی ندونه فکر میکنه عاشق شدی! برای همین تو فکری.
خندهای سر دادم و گفتم: من و عاشقی؟!
اخمی کرد و جواب داد: چیه! نکنه میخوای بگی زن نداری؟
متعجب گفتم: نه، من مجاهدم؛ تمام فکر و ذکر و عشقم فقط شهادته. اصلأ برای این چیزا وقت فکر کردن ندارم!
یه تای ابرویش بالا رفت. دستم را گرفت و گفت: نه مثل اینکه فکر کردن زیاد کار دستت داده، ببین وضعت بدجور خرابه! بیا تا ببرمت یه جایی.
دستم را گرفت و به دنبالش راه افتادم. کمی دورتر از خانه به باغی باصفا رسیدیم. جمعی از مردهایی هم سنوسال یعقوب دورهم نشسته بودند و چای مینوشیدند. یعقوب با صدای بلند "یااللهای" گفت و وارد جمع شد:
- السلام علیکم و رحمت الله.
- وعلیکم السلام برادر.
من هم سلام کردم و کنار یعقوب نشستم. پسرکوچکی که محمّد صدایش میزدند، سینی چای آورد؛ در مقابل ما دو نفر گذاشت و در پی بازیاش رفت. در دلم به بیگناهی این کودکان مظلوم اعتراف کردم. استکانها را برداشتیم و مشغول خوردن شدیم. یکی از حاضرین خطاب به یعقوب گفت: دامادته یعقوب؟
با این حرفش چای داغ در دهانم ماند: «نکنه به من میگفت "داماد"؟!»
سریع آن جرعه لبسوز را قورت دادم. نیمنگاهی به یعقوب انداختم، تا خواستم جواب بدهم که" من داماد کسی نیستم" یعقوب پیش دستی کرد:
- از فامیلای نزدیکمه. جَوونه و سربههوا! دلش نمیخواد سر و سامون بگیره و تشکیل خونواده بده... از کارای جَوونای این دورهٔ زمونه دیگه نمیشه سردرآورد! یادتونه همین مصطفیٰی خودمون چقدر دم خونه عموش نشست تا جواب مثبت بگیره؟! یادش بخیر چه روزایی بودند... همه زدند زیرخنده.
شخصی که در کنارم نشسته بود دست بر روی شانهام گذاشت و گفت: دلیلت چیه؟
متعجب گفتم: دلیل چی، چیه؟
یعقوب گفت: منظورش اینه که چرا به فکر تشکیل خونواده نیستی؟ تو دیگه ماشاءالله مرد شدی!
در دل گفتم: خدایا من الان باید در سنگر با نعرههای تکبیر میبودم، ازدواج و مجلس خواستگاری دیگه چیه آخه!
بدون جلب توجه، آرام زیر گوش یعقوب گفتم: عمویعقوب من مجاهدم. عشقمم فقط شهادته و بس!
لبخندی پدرانهای زد و گفت: ببین شیرپسر، مجاهدم که باشی یه مجاهده باید تو خونهات داشته باشی تا...
سکوت کرد. پرسیدم:
- تا چی؟
- تا در آغوشش برای امّت خالدها پرورش بده، تا در شبهای ظلمانی داستانِ رشادت و دلاوریات رو برای فرزندانت بگه. اونها هم به داشتن چنین پدری که جانش رو برای آسودگی امّت پیشکش کرده افتخار کنن و با هدف و انگیزه، شور و علاقه، قدم در راه تو بزارن. با نعرههای" اللهاکبر" گفتنشان گوش فلک را کَر کنن و پرچم اسلام رو در خاکهای کفر با عدل اسلام به اهتزاز دربیارن. فائز پسرم، اگه توی مجاهد ازدواج نکنی اولأ که یکی از سنتهای رسولالله (صلی الله علیه وسلم) را که در آن عهد و پیوند ایمانیست، پیروی نکردی. دومأ، چطور نسل مجاهد ادامه پیدا کنه تا ظلم ریشهکَن بشه؟ بله همه مسلمونا برای بقای نسلشون ازدواج میکنن، امّا چه نسلی؟ با چه هدف و فایدهای؟ شاید دو سه نفر یا بیشتر از نسلشون در راه دین برن. امّا بدون که نسل مجاهد فرق میکنه! فرقشم اینه که؛ اونها مجاهد زادهان و از گهواره تا گور با فکر و عقیدهٔ اسلامی، و جهادی تربیت میشن و نتیجهاش صلاح الدینها، خالدها، امیرمُثنیٰها میشه.
با تأکید ادامه داد: ایمجاهد، ما در آینده به تو و فرزندان مجاهدت برای برپایی "عدالتِ عمری" نیازمندیم. پس خوب به حرفام فکر کن و از خدا برای خودت یه دخترِ باایمان و باجسارت طلب کن تا چنین فرزندانی برات تربیت کنه...
ادامه دارد...الله را فراموش نکنید
@Faghadkhada9
👍1
𖤐⃟💦🤍⃟📚⸾⸾🌱 ☘🤍⃟📚⸾⸾𖤐⃟💦
📜 #ضرب_المثلها_18
قسمت هجدهم
👤 مرتضی_احمدی
۸۲۱) قربون برم خدا رو، یک بوم و دو هوا رو، این ور بوم سرما رو، اون ور بوم گرما رو.
۸۲۲) قربون بند کیفتم، تا پول داری رفیقتم.
۸۲۳) قسمت به موقع در خانه آدم را میزند.
۸۲۴) قسمت هر کس هر چه باشد، همان میشود.
۸۲۵) قسم دروغ، آدم را رسوا میکند.
۸۲۶) قسم روباه را باور کنیم یا دم خروس را.
۸۲۷) قطرهای از دریا، مشتی از خروار.
۸۲۸) قمارباز اگه نگه به تخمم که دلش میترکه.
۸۲۹) قماربازی برد ندارد.
۸۳۰) قناعت گنج فقر است.
۸۳۱) قناعت هر که کرد، آخر غنی شد.
۸۳۲) قول مرد یکی است.
۸۳۳) قهر خدا دنیا رو کنفیکون میکند.
۸۳۴) کاچی به از هیچی.
۸۳۵) کار از محکم کاری عیب نمیکند.
۸۳۶) کار امروز را به فردا میفکن.
۸۳۷) کار بد مصلحت آن است که مطلق نکنیم.
۸۳۸) کار بوزینه نیست نجّاری.
۸۳۹) کار جوهر مرد است.
۸۴۰) کارد دسته خودش را نمیبرد.
۸۴۱) کاردش بزنی، خونش در نمیآد.
۸۴۲) کار دنیا تمامی ندارد.
۸۴۳) کار را باید به دست کاردان سپرد.
۸۴۴) کار را که کرد؟ آن که تمام کرد.
۸۴۵) کار کردن خر و خوردن یابو.
۸۴۶) کار مال خره.
۸۴۷) کار نشد ندارد.
۸۴۸) کارها نیکو شود اما به صبر.
۸۴۹) کار هر بز نیست خرمن کوفتن، گاو نر میخواهد و مرد کهن.
۸۵۰) کاری بکن بهر ثواب، نه سیخ بسوزد نه کباب.
۸۵۱) کاری که نمیکنی چرا میگی؟
۸۵۲) کاسه هر جا رود، قدح آرد.
۸۵۳) کافر همه را به کیش خود پندارد.
۸۵۴) کاه از خودت نیست، کاهدان هم از خودت نیست؟
۸۵۵) کباب پخته نگردد مگر به گردیدن.
۸۵۶) کبکش خروس میخونه.
۸۵۷) کجا دمساز باشد آب و آتش.
۸۵۸) کدخدا را ببین، ده را بچسب.
۸۵۹) کرایهنشین، خوشنشین.
۸۶۰) کریمان دوست میدارند مهمان را.
۸۶۱) کسادی بازار از کونگشادی بازاریه
۸۶۲) کس اندر جهان جادوانه نماند.
۸۶۳) کس لذت این باده نداند که نخورده ست.
۸۶۴) کسی با دعا نیامده که با نفرین برود.
۸۶۵) کسی جفتگیری کلاغ را ندیده.
۸۶۶) کسی را توی قبر کس دیگر نمیخوابانند.
۸۶۷) کسی که با مادرش زنا کُنه، با ما چهها کُنه.
۸۶۸) کسی که به ما نریده بود قلاغ کوندریده بود.
۸۶۹) کفاش میدوزد، خریدار پاره میکند.
۸۷۰) کفاف کی دهد این بادهها به مستی ما.
۸۷۱) کفتر امام رضا هرز نمیپره.
۸۷۲) کفتر جلد رو بوم غریبه نمیشینه.
۸۷۳) کف دست مو ندارد.
۸۷۴) کفندزد شب از مرده نمیترسد.
۸۷۵) کفن مرده ارث پدر کسی نیست.
۸۷۶) کفن مرده باید آب ندیده باشد.
۸۷۷) کلاغه از وقتی بچهدار شده، یک دل سیر نخورده.
۸۷۸) کلاهتو سفت نیگر دار، باد نبردش.
۸۷۹) کلوخانداز را پاداش سنگ است.
۸۸۰) کلهپز برخاست، سگ جایش نشست
#ادامه_دارد..الله را فراموش نکنید
@Faghadkhada9
📜 #ضرب_المثلها_18
قسمت هجدهم
👤 مرتضی_احمدی
۸۲۱) قربون برم خدا رو، یک بوم و دو هوا رو، این ور بوم سرما رو، اون ور بوم گرما رو.
۸۲۲) قربون بند کیفتم، تا پول داری رفیقتم.
۸۲۳) قسمت به موقع در خانه آدم را میزند.
۸۲۴) قسمت هر کس هر چه باشد، همان میشود.
۸۲۵) قسم دروغ، آدم را رسوا میکند.
۸۲۶) قسم روباه را باور کنیم یا دم خروس را.
۸۲۷) قطرهای از دریا، مشتی از خروار.
۸۲۸) قمارباز اگه نگه به تخمم که دلش میترکه.
۸۲۹) قماربازی برد ندارد.
۸۳۰) قناعت گنج فقر است.
۸۳۱) قناعت هر که کرد، آخر غنی شد.
۸۳۲) قول مرد یکی است.
۸۳۳) قهر خدا دنیا رو کنفیکون میکند.
۸۳۴) کاچی به از هیچی.
۸۳۵) کار از محکم کاری عیب نمیکند.
۸۳۶) کار امروز را به فردا میفکن.
۸۳۷) کار بد مصلحت آن است که مطلق نکنیم.
۸۳۸) کار بوزینه نیست نجّاری.
۸۳۹) کار جوهر مرد است.
۸۴۰) کارد دسته خودش را نمیبرد.
۸۴۱) کاردش بزنی، خونش در نمیآد.
۸۴۲) کار دنیا تمامی ندارد.
۸۴۳) کار را باید به دست کاردان سپرد.
۸۴۴) کار را که کرد؟ آن که تمام کرد.
۸۴۵) کار کردن خر و خوردن یابو.
۸۴۶) کار مال خره.
۸۴۷) کار نشد ندارد.
۸۴۸) کارها نیکو شود اما به صبر.
۸۴۹) کار هر بز نیست خرمن کوفتن، گاو نر میخواهد و مرد کهن.
۸۵۰) کاری بکن بهر ثواب، نه سیخ بسوزد نه کباب.
۸۵۱) کاری که نمیکنی چرا میگی؟
۸۵۲) کاسه هر جا رود، قدح آرد.
۸۵۳) کافر همه را به کیش خود پندارد.
۸۵۴) کاه از خودت نیست، کاهدان هم از خودت نیست؟
۸۵۵) کباب پخته نگردد مگر به گردیدن.
۸۵۶) کبکش خروس میخونه.
۸۵۷) کجا دمساز باشد آب و آتش.
۸۵۸) کدخدا را ببین، ده را بچسب.
۸۵۹) کرایهنشین، خوشنشین.
۸۶۰) کریمان دوست میدارند مهمان را.
۸۶۱) کسادی بازار از کونگشادی بازاریه
۸۶۲) کس اندر جهان جادوانه نماند.
۸۶۳) کس لذت این باده نداند که نخورده ست.
۸۶۴) کسی با دعا نیامده که با نفرین برود.
۸۶۵) کسی جفتگیری کلاغ را ندیده.
۸۶۶) کسی را توی قبر کس دیگر نمیخوابانند.
۸۶۷) کسی که با مادرش زنا کُنه، با ما چهها کُنه.
۸۶۸) کسی که به ما نریده بود قلاغ کوندریده بود.
۸۶۹) کفاش میدوزد، خریدار پاره میکند.
۸۷۰) کفاف کی دهد این بادهها به مستی ما.
۸۷۱) کفتر امام رضا هرز نمیپره.
۸۷۲) کفتر جلد رو بوم غریبه نمیشینه.
۸۷۳) کف دست مو ندارد.
۸۷۴) کفندزد شب از مرده نمیترسد.
۸۷۵) کفن مرده ارث پدر کسی نیست.
۸۷۶) کفن مرده باید آب ندیده باشد.
۸۷۷) کلاغه از وقتی بچهدار شده، یک دل سیر نخورده.
۸۷۸) کلاهتو سفت نیگر دار، باد نبردش.
۸۷۹) کلوخانداز را پاداش سنگ است.
۸۸۰) کلهپز برخاست، سگ جایش نشست
#ادامه_دارد..الله را فراموش نکنید
@Faghadkhada9
❤1
-═ঊ┅🍂❀📚❀🍂┅ঊ═-
از ماست که بر ماست
این ضربالمثل در مورد فرد یا افرادی به کار میرود که با نتایج منفی اعمال خویش روبرو میشوند و متوجه میشوند که شکست نتیجه عمل خودشان و یا نزدیکان قابل اعتمادشان بوده و بنابراین نمیتوانند تقصیر را به گردن دیگران یا غریبهها بیندازند. حال این شکست عاطفی یا اقتصادی یا شغلی و.... یا در هر زمینهای باشد این ضربالمثل به کار میآید. اصل جمله این ضربالمثل باید ریشه در این شعر "ناصر خسرو" داشته باشد:
روزی ز سر سنگ عقابی به هوا خاست
وندر طلب طعمه پروبال بیاراست
بر راستی بال نظر کرد و چنین گفت
امروز همه عرش زمین زیر پر ماست
بر اوج چو پرواز کنم از نظر تیز
میبینم اگر ذرهای اندر ته دریاست
گر بر سر خاشاک یکی پشه بجنبد
جنبیدن آن پشه عیان در نظر ماست
بسیار منی کرد و ز تقدیر نترسید
بنگر که ازین چرخ جفا پیشه چه برخاست
ناگه زکمین گاه یکی سخت کمانی
تیری ز قضای بد، بگشاد بر او راست
بر بال عقاب آمد آن تیر جگر سوز
وز عرش مر اورا به سوی خاک فروکاست
برخاک بیافتاد و بغلتید چو ماهی
آنگاه پر خویش گشود از چپ و از راست
گفتا عجب است این که زچوبی و زآهن
این تیزی و تندی و پریدن زکجا خاست
الله را فراموش نکنید
@Faghadkhada9
بر تیر نظر کرد و پر خویش بر آن دید
گفتا زکه نالیم که "از ماست که بر ماست"
از ماست که بر ماست
این ضربالمثل در مورد فرد یا افرادی به کار میرود که با نتایج منفی اعمال خویش روبرو میشوند و متوجه میشوند که شکست نتیجه عمل خودشان و یا نزدیکان قابل اعتمادشان بوده و بنابراین نمیتوانند تقصیر را به گردن دیگران یا غریبهها بیندازند. حال این شکست عاطفی یا اقتصادی یا شغلی و.... یا در هر زمینهای باشد این ضربالمثل به کار میآید. اصل جمله این ضربالمثل باید ریشه در این شعر "ناصر خسرو" داشته باشد:
روزی ز سر سنگ عقابی به هوا خاست
وندر طلب طعمه پروبال بیاراست
بر راستی بال نظر کرد و چنین گفت
امروز همه عرش زمین زیر پر ماست
بر اوج چو پرواز کنم از نظر تیز
میبینم اگر ذرهای اندر ته دریاست
گر بر سر خاشاک یکی پشه بجنبد
جنبیدن آن پشه عیان در نظر ماست
بسیار منی کرد و ز تقدیر نترسید
بنگر که ازین چرخ جفا پیشه چه برخاست
ناگه زکمین گاه یکی سخت کمانی
تیری ز قضای بد، بگشاد بر او راست
بر بال عقاب آمد آن تیر جگر سوز
وز عرش مر اورا به سوی خاک فروکاست
برخاک بیافتاد و بغلتید چو ماهی
آنگاه پر خویش گشود از چپ و از راست
گفتا عجب است این که زچوبی و زآهن
این تیزی و تندی و پریدن زکجا خاست
الله را فراموش نکنید
@Faghadkhada9
بر تیر نظر کرد و پر خویش بر آن دید
گفتا زکه نالیم که "از ماست که بر ماست"
👍2
✧ دلنوشتهای از اعماق قلبم ✧
امشب،
در سکوتِ نیمهشب،
با خودم خلوت کردهام...
با تمام آنچه که هستم،
و آنچه که هرگز نتوانستم باشم.
✧
در این تاریکی:
- دستهایم را به سوی خاطرات دراز میکنم
- چشمانم را به امید فردایی میبندم
- و قلبم را به باد میسپارم تا هر کجا میخواهد ببرد
✧
گاهی زندگی،
مثل کتابی میشود
که صفحاتش را پشت سر هم ورق میزنی،
اما هرچه میخوانی،
معنایش را کمتر میفهمی...
✧
و من:
- گمشدهام در میان سطرهای نانوشته
- گیر کردهام در حاشیههای سفید
- و تنها چیزی که میدانم این است که نمیدانم
✧
(شاید حقیقت این است
که ما همه تنها مسافران این دنیاییم،
با بارانی از ستاره بر سر،
و دریایی از اشک در چشم..الله را فراموش نکنید
@Faghadkhada9
امشب،
در سکوتِ نیمهشب،
با خودم خلوت کردهام...
با تمام آنچه که هستم،
و آنچه که هرگز نتوانستم باشم.
✧
در این تاریکی:
- دستهایم را به سوی خاطرات دراز میکنم
- چشمانم را به امید فردایی میبندم
- و قلبم را به باد میسپارم تا هر کجا میخواهد ببرد
✧
گاهی زندگی،
مثل کتابی میشود
که صفحاتش را پشت سر هم ورق میزنی،
اما هرچه میخوانی،
معنایش را کمتر میفهمی...
✧
و من:
- گمشدهام در میان سطرهای نانوشته
- گیر کردهام در حاشیههای سفید
- و تنها چیزی که میدانم این است که نمیدانم
✧
(شاید حقیقت این است
که ما همه تنها مسافران این دنیاییم،
با بارانی از ستاره بر سر،
و دریایی از اشک در چشم..الله را فراموش نکنید
@Faghadkhada9
👌1😭1
یکرنگی و صداقت
با آدمای دورو و با سیاست
جواب نمی ده !
یا باید از زندگیمون حذفشون کنیم
یا به ناچار
مثل خودشون
با سیاست با هاشون رفتار کنیم . . !
"شاملو"الله را فراموش نکنید
@Faghadkhada9
با آدمای دورو و با سیاست
جواب نمی ده !
یا باید از زندگیمون حذفشون کنیم
یا به ناچار
مثل خودشون
با سیاست با هاشون رفتار کنیم . . !
"شاملو"الله را فراموش نکنید
@Faghadkhada9
👍1👏1
🥊⛳️🥊⛳️🥊⛳️🥊⛳️🥊⛳️🥊
🥊⛳️🥊⛳️
#برشی_از_یک_زندگی
ه꧂ ᪣ #صبر_تلخ_58 ᪣ ꧁ه
قسمت پنجاه و هشت
در همین حین صدای باز شدن در هال بلند شد، عطا که دستپاچه شده بود، سفره را از روی کمد برداشت و بدو بیرون رفت.با بیرون رفتم عطا، نفس راحتی کشیدم، دست و پاهام میلرزید و مطمئن بودم الان صورتم مثل لبو سرخ شده.وحید با کاسه ای پر از ماست داخل آشپزخانه شد و همانطور که با تعجب بهم نگاه می کرد گفت: چی شده منیره؟! چرا رنگ و رخت اینقدر برافروخته هست؟!سر قابلمه برنج را برداشتم وگفتم: نمی دونم، یه جوری ام، انگار گُر گرفتم..وحید همانطور که بوی برنج را بالا می کشید گفت: به به! عجب بویی میده و بعد لبخندی زد و گفت: احتمالا آب به آب شدی، یه مدت توی شهر بمونی درست میشه...برنج و خورش را کشیدم و دادم دست وحید برد تو هال...خودم نرفتم، صدای وحید بلند شد: عروس خانم، خودتون هم بیایین که بی شما غذا به دلمون نمیگیره...با صدای ضعیفی گفتم: شما بخورید من حالم خوب نیست و میل هم ندارم، این را گفتم و کنار کمد نشسته و تکیه کردم.چند لحظه بعد، وحید بالا سرم بود و با لحنی عصبانی گفت: منیررره! این حرکات بچگانه چی هست که از خودت در میاری؟! پاشو بیا سر سفره..با بی حالی نگاهش کردم و گفتم: وحید تورو خدااا، خودت گفتی آب به آب شدم، حالم خوش نیست، شما بخورین..وحید هوفی کرد و رفت توی هال، منم سرم را گذاشتم کنار کمد و خوابیدم، البته خودم را به خواب زدم و هدفم این بود که این مرتیکه هرزه زودتر از خونه ام بره...اون شب با تمام استرسش به صبح رسید، من بابت رفتار عطا اینقدر بهم ریخته بودم که حرفهای مهرنسا یادم رفته بود و صبح زود که وحید می خواست بره سرکار بهش گفتم: وحید من نمی دونم برای ثبت ازدواج چکار باید کنیم، اما هر کاری لازم هست انجام بده تا اسممون بره توی شناسنامه همدیگه...وحید با بی خیالی گفت: برو بابا! اینقدر کار دارم که این توش گم هست، مهم خطبه عقد بوده که خونده شده، بقیه اش بچه بازی هست.با تحکمی توی صدایم گفتم: همین که گفتم، یا میری دنبال ثبت ازدواجمون یا من برمی گردم روستا، فهمیدی؟!
مدام حرفهای عطا توی گوشم زنگ میزد، هنوز ازدواجت ثبت نشده...و من توی عالم بچگیم می ترسیدم به خاطر همین مورد،عطا یه بلایی سر خودم و زندگیم بیاره و هر روز صبح و شب که با وحید تنها میشدم به وحید گوشزد می کردم که باید ازدواجمون ثبت بشه و اینقدر پیگیری کردم و خودم را به در و دیوار زدم، صفیه خانم را واسطه کردم تا وحید از خر شیطون اومد پایین و دقیقا دو هفته بعد از اومدنمون به شهر، با حضور پدر و مادرم و پدر و مادر وحید به محضر رفتیم و ازدواجمان ثبت شد و ما عرفا و شرعا زن و شوهر شدیم.روز ثبت ازدواجمون عطا هم خودشون را به محضر رسونده بود، البته توی این فاصله چند باری عطا تا دم خونه ما آمده بود، اما نه من اونو دیدم و نه اون موفق به دیدن من شد، اما روز عقدمون اومد و چند باری متوجه نگاه هیز عطا شدم، انگار با نگاهش من را تهدید می کرد و می خواست چیزی بگه.من کسی را نداشتم که باهاش راحت باشم و درد دل کنم و تنها سنگ صبورم محبوبه بود که گاهی تلفنی و گاهی هم پیامکی باهاش حرف میزدم، به محبوبه از عطا و حرفهای زشتش و عشق شیطانیش گفتم، محبوبه بهم توصیه می کرد که هر چه زودتر به وحید بگم تا وحید پای این موجود نفرت انگیز را از زندگیمون بِبُرد..اما من صلاح نمی دونستم بگم، یه جورایی میترسیدم، آخه من شناخت آنچنانی از وحید نداشتم و نمی دونستم وقتی همچی حرفی به وحید بزنم، طرف منو میگیره یا دوستش را...اصلا نمی دونستم برخوردش چیه؟! و گاهی به خودم میگفتم اگر به وحید بگم ممکنه انگ بی آبرویی به خودم بزنه چرا که همونطور من شناختی از وحید نداشتم اونم شناخت آنچنانی از من نداشت پس احتمال هر برخورد ناخوشایندی از طرفش بود، پس تصمیم گرفتم به وحید نگم و خودم یک جوری این قضیه را مدیریت کنم که هیچ برخوردی بین من و عطا پیش نیاد.
.
تصمیم گرفته بودم اگر عطا خواست دوباره به خانه ما بیاد، من به یه بهانه برم خونه آقا عنایت و اینقدر اونجا بمونم تا عطا بره، اما بعدها پشیمون شدم از این تصمیم و با خودم میگفتم کاش حرف محبوبه را گوش کرده بودم و همون اول راه همه چیز را به وحید می گفتم.یک هفته ای از عقدمون می گذشت که یک روز صبح یک ساعتی بود وحید سرکار رفته بود تلفنم زنگ زد، مثل فنر از جا پریدم چون میدونستم پشت خط کسی جز مامانم یا محبوبه و نهایت وحید نمی تونه باشه.روی صفحه تلفن را نگاه کردم، شماره اشنا نبود، شماره ای بود که من ثبتش نکرده بودم.چند بار اومدم جواب بدم اما یه نیرویی مانع میشد، پس بی خیالش شدم و با خودم می گفتم حتما اشتباه گرفته..صدای زنگ گوشی قطع شد و پشت سرش آلارم پیامک بلند شد، پیامی از همون شماره بود که نوشته بود: عشقم گوشی را بردار منم...
#ادامه_دارد...الله را فراموش نکنید
@Faghadkhada9
🥊⛳️🥊⛳️
#برشی_از_یک_زندگی
ه꧂ ᪣ #صبر_تلخ_58 ᪣ ꧁ه
قسمت پنجاه و هشت
در همین حین صدای باز شدن در هال بلند شد، عطا که دستپاچه شده بود، سفره را از روی کمد برداشت و بدو بیرون رفت.با بیرون رفتم عطا، نفس راحتی کشیدم، دست و پاهام میلرزید و مطمئن بودم الان صورتم مثل لبو سرخ شده.وحید با کاسه ای پر از ماست داخل آشپزخانه شد و همانطور که با تعجب بهم نگاه می کرد گفت: چی شده منیره؟! چرا رنگ و رخت اینقدر برافروخته هست؟!سر قابلمه برنج را برداشتم وگفتم: نمی دونم، یه جوری ام، انگار گُر گرفتم..وحید همانطور که بوی برنج را بالا می کشید گفت: به به! عجب بویی میده و بعد لبخندی زد و گفت: احتمالا آب به آب شدی، یه مدت توی شهر بمونی درست میشه...برنج و خورش را کشیدم و دادم دست وحید برد تو هال...خودم نرفتم، صدای وحید بلند شد: عروس خانم، خودتون هم بیایین که بی شما غذا به دلمون نمیگیره...با صدای ضعیفی گفتم: شما بخورید من حالم خوب نیست و میل هم ندارم، این را گفتم و کنار کمد نشسته و تکیه کردم.چند لحظه بعد، وحید بالا سرم بود و با لحنی عصبانی گفت: منیررره! این حرکات بچگانه چی هست که از خودت در میاری؟! پاشو بیا سر سفره..با بی حالی نگاهش کردم و گفتم: وحید تورو خدااا، خودت گفتی آب به آب شدم، حالم خوش نیست، شما بخورین..وحید هوفی کرد و رفت توی هال، منم سرم را گذاشتم کنار کمد و خوابیدم، البته خودم را به خواب زدم و هدفم این بود که این مرتیکه هرزه زودتر از خونه ام بره...اون شب با تمام استرسش به صبح رسید، من بابت رفتار عطا اینقدر بهم ریخته بودم که حرفهای مهرنسا یادم رفته بود و صبح زود که وحید می خواست بره سرکار بهش گفتم: وحید من نمی دونم برای ثبت ازدواج چکار باید کنیم، اما هر کاری لازم هست انجام بده تا اسممون بره توی شناسنامه همدیگه...وحید با بی خیالی گفت: برو بابا! اینقدر کار دارم که این توش گم هست، مهم خطبه عقد بوده که خونده شده، بقیه اش بچه بازی هست.با تحکمی توی صدایم گفتم: همین که گفتم، یا میری دنبال ثبت ازدواجمون یا من برمی گردم روستا، فهمیدی؟!
مدام حرفهای عطا توی گوشم زنگ میزد، هنوز ازدواجت ثبت نشده...و من توی عالم بچگیم می ترسیدم به خاطر همین مورد،عطا یه بلایی سر خودم و زندگیم بیاره و هر روز صبح و شب که با وحید تنها میشدم به وحید گوشزد می کردم که باید ازدواجمون ثبت بشه و اینقدر پیگیری کردم و خودم را به در و دیوار زدم، صفیه خانم را واسطه کردم تا وحید از خر شیطون اومد پایین و دقیقا دو هفته بعد از اومدنمون به شهر، با حضور پدر و مادرم و پدر و مادر وحید به محضر رفتیم و ازدواجمان ثبت شد و ما عرفا و شرعا زن و شوهر شدیم.روز ثبت ازدواجمون عطا هم خودشون را به محضر رسونده بود، البته توی این فاصله چند باری عطا تا دم خونه ما آمده بود، اما نه من اونو دیدم و نه اون موفق به دیدن من شد، اما روز عقدمون اومد و چند باری متوجه نگاه هیز عطا شدم، انگار با نگاهش من را تهدید می کرد و می خواست چیزی بگه.من کسی را نداشتم که باهاش راحت باشم و درد دل کنم و تنها سنگ صبورم محبوبه بود که گاهی تلفنی و گاهی هم پیامکی باهاش حرف میزدم، به محبوبه از عطا و حرفهای زشتش و عشق شیطانیش گفتم، محبوبه بهم توصیه می کرد که هر چه زودتر به وحید بگم تا وحید پای این موجود نفرت انگیز را از زندگیمون بِبُرد..اما من صلاح نمی دونستم بگم، یه جورایی میترسیدم، آخه من شناخت آنچنانی از وحید نداشتم و نمی دونستم وقتی همچی حرفی به وحید بزنم، طرف منو میگیره یا دوستش را...اصلا نمی دونستم برخوردش چیه؟! و گاهی به خودم میگفتم اگر به وحید بگم ممکنه انگ بی آبرویی به خودم بزنه چرا که همونطور من شناختی از وحید نداشتم اونم شناخت آنچنانی از من نداشت پس احتمال هر برخورد ناخوشایندی از طرفش بود، پس تصمیم گرفتم به وحید نگم و خودم یک جوری این قضیه را مدیریت کنم که هیچ برخوردی بین من و عطا پیش نیاد.
.
تصمیم گرفته بودم اگر عطا خواست دوباره به خانه ما بیاد، من به یه بهانه برم خونه آقا عنایت و اینقدر اونجا بمونم تا عطا بره، اما بعدها پشیمون شدم از این تصمیم و با خودم میگفتم کاش حرف محبوبه را گوش کرده بودم و همون اول راه همه چیز را به وحید می گفتم.یک هفته ای از عقدمون می گذشت که یک روز صبح یک ساعتی بود وحید سرکار رفته بود تلفنم زنگ زد، مثل فنر از جا پریدم چون میدونستم پشت خط کسی جز مامانم یا محبوبه و نهایت وحید نمی تونه باشه.روی صفحه تلفن را نگاه کردم، شماره اشنا نبود، شماره ای بود که من ثبتش نکرده بودم.چند بار اومدم جواب بدم اما یه نیرویی مانع میشد، پس بی خیالش شدم و با خودم می گفتم حتما اشتباه گرفته..صدای زنگ گوشی قطع شد و پشت سرش آلارم پیامک بلند شد، پیامی از همون شماره بود که نوشته بود: عشقم گوشی را بردار منم...
#ادامه_دارد...الله را فراموش نکنید
@Faghadkhada9
👌1
🥊⛳️🥊⛳️🥊⛳️🥊⛳️🥊⛳️🥊
🥊⛳️🥊⛳️
#برشی_از_یک_زندگی
ه꧂ ᪣ #صبر_تلخ_59 ᪣ ꧁ه
قسمت پنجاه و نه
لبخندی روی لبم نشست، آخه وحید یکی دوبار اول عقدمون به من می گفت عشقم و این روزها انگار فراموش کرده بود که منم عشقش هستم و حالا که انگار می خواست منو سورپرایز کنه...دوباره تلفن زنگ خورد و اینبار با همون زنگ اول تماس را وصل کردم و با شادی محسوسی توی صدام گفتم: سلام عزیزدلم...شماره جدید گرفتی؟! خیلی بلایی هااا.یک دفعه صدای قهقه ای توی گوشی پیچید و پشت سرش صدای عطا بلند شد: عشق منی تو دخترک شیطون بلا..انگار کاسه آب سردی روی سرم ریخته باشند، دست و پام شروع به لرزش کرد، گوشی را قطع کردم و ناخوداگاه به گوشه ای پرتش کردم و خودمم کنار دیور نشستم و همانطور که چمپاتمه زده بودم دستهام را روی صورتم گذاشتم و با صدای بلند شروع به گریه کردم.چندین هفته گذشت و هر روز بارانی از پیامک های عطا به گوشی ام نازل میشد و من مجبور میشدم پیام ها را تند تند بدون اینکه بخوانم پاک کنم.یکی دوبار هم عطا همراه وحید به خانه آمد، یکبارش که اصلا از آشپزخانه بیرون نیامدم و یکبارش هم تا متوجه شدم وحید، کسی همراهش است، خودم را از درب بین خانه به منزل آقا عنایت انداختم چون حدس میزدم که عطا همراهش باشد و حدسم درست از کار در آمد و من تا وقتی عطا گورش را گم نکرد به خانه ام نیامدم.نزدیک ظهر بود و قرار بود که وحید زودتر به خانه بیاید و نهار خانه باشد که دوباره صدای آلارم پیامک گوشیم بلند شد، دوباره تن و بدنم شروع به لرزیدن کرد، انگار به صدای پیامک فوبیا پیدا کرده بودم.صفحه گوشی را روشن کردم و دیدم همون نامرد نوشته: عشقم خیلی دلم برات تنگ شده و امروز قبل از اینکه وحید بیاد میام ببینمت...
با دیدن این پیامک چشمام سیاهی رفت،گویی تمام نیروی بدنم به یکباره از تنم خارج شد، برای اولین بار خواستم جوابش را بدم و با دستهای لرزان نوشتم: کثافت آشغال، عوضی نامرد، اگر چشمم به چشمت بیافته تو رو میکشم و پیامک را ارسال کردم و گوشی را خاموش کردم، اون زمان چیزی از گوشی سر در نمیاوردم و نمی دانستم که میشه طرف را مسدود کنم تا پیامک نده.مثل روحی سرگردان داخل خانه می گشتم و فقط با بوی سوختگی سیب هایی که گذاشته بودم سرخ بشه به خود آمدم.دوباره مشغول به خلال کردن سیب شدم و یکدفعه چشمم به چاقوی دستم افتاد، درسته اگر عطا جرات کنه بیاد در خونه ما با همین چاقو میکشمش..سیب زمینی ها را خلال کردم و در همین حین صدای زدن در بلند شد، انگار که صدای در نبود و بمب ساعتی بود که به کار افتاده بود و من هر لحظه منتظر انفجار در یا بهتر بگم پریدن عطا از روی سقف دالان ورودی داخل حیاط بود.تصمیم گرفتم بی توجه به ضربه هایی که به در وارد می شد، کارم را انجام دهم.پس سیب زمینی ها را داخل روغن ریختم و شروع به خواندن شعر باز باران با ترانه..که خیلی دوستش داشتم کردم.صدایم را آنقدر بلند کردم که هیچ صدایی دیگری به گوشم نرسه، نمی دانم من نمی شنیدم یا واقعا صدای در زدن قطع شده بود، لبخند ریزی زدم و زیر لب گفتم: بهترین راه همینه، تا وقتی وحید خانه نیست من در را برای احدالناسی باز نخواهم کرد.
سیب ها نیمه سرخ شده بود که صدای صفیه خانم از در وسط بلند شد: منیرررره جان..کجایی؟! مگه صدای در را نمی شنوی، در را باز کن عطا دوست وحید هست، انگار یه وسیله برای وحید می خواد ببره..زیر گاز را کم کردم و همانطور که چادر را سرم می کردم در هال را باز کردم و گفتم: سلام مامان! اما وحید زنگ نزده و چیزی نگفته، فکر نمی کنم چیزی احتیاج داشته باشه..صفیه اشاره به در حیاط کرد و گفت: حالا در را باز کن ببین چی میگه...زیر لب چشمی گفتم و قبل از رفتن به سمت در حیاط، خودم را به آشپزخانه رساندم و چاقو را از روی سبد برداشتم و همانطور که زیر چادرم پنهانش می کردم، از در هال بیرون رفتم.من واقعا تصمیم خودم را گرفته بودم، مرگ یکبار و شیون هم یکبار، یا با تهدید می ترسونمش یا واقعا میکشمش...با قدم های بلند ومصمم به طرف در حیاط رفتم، لای در را باز کردم و هیکل بی ریخت و ترسناک عطا را از لای در دیدم.صدام را بالا بردم و گفتم: مگر بهت نگفتم پات را در خونه ما نذاری؟! حالا هم خونت پای خودته....یا مثل بچه آدم راهت را بکش و برو یا اینکه با همین چاقو میکشمت...و چاقو را نشونش دادم.عطا همانطور که قهقه میزد پایش را لای در گذاشت و با یک حرکت در را باز کرد و من تلو تلو خوران به عقب رفتم.عطا نگاهی به من کرد و گفت: توی بچه دهاتی میخوای منو بکشی؟! عطا را بکشی؟! و بعد نگاهی به ان طرف کرد، انگار کسی تو کوچه بود و صداش را بالا برد و گفت: چرا گوشیت را خاموش کردی؟ وحید زنگ زد جواب ندادی، منو فرستاد تا شارژر موبایل را براش ببرم.
#ادامه_داردالله را فراموش نکنید
@Faghadkhada9
🥊⛳️🥊⛳️
#برشی_از_یک_زندگی
ه꧂ ᪣ #صبر_تلخ_59 ᪣ ꧁ه
قسمت پنجاه و نه
لبخندی روی لبم نشست، آخه وحید یکی دوبار اول عقدمون به من می گفت عشقم و این روزها انگار فراموش کرده بود که منم عشقش هستم و حالا که انگار می خواست منو سورپرایز کنه...دوباره تلفن زنگ خورد و اینبار با همون زنگ اول تماس را وصل کردم و با شادی محسوسی توی صدام گفتم: سلام عزیزدلم...شماره جدید گرفتی؟! خیلی بلایی هااا.یک دفعه صدای قهقه ای توی گوشی پیچید و پشت سرش صدای عطا بلند شد: عشق منی تو دخترک شیطون بلا..انگار کاسه آب سردی روی سرم ریخته باشند، دست و پام شروع به لرزش کرد، گوشی را قطع کردم و ناخوداگاه به گوشه ای پرتش کردم و خودمم کنار دیور نشستم و همانطور که چمپاتمه زده بودم دستهام را روی صورتم گذاشتم و با صدای بلند شروع به گریه کردم.چندین هفته گذشت و هر روز بارانی از پیامک های عطا به گوشی ام نازل میشد و من مجبور میشدم پیام ها را تند تند بدون اینکه بخوانم پاک کنم.یکی دوبار هم عطا همراه وحید به خانه آمد، یکبارش که اصلا از آشپزخانه بیرون نیامدم و یکبارش هم تا متوجه شدم وحید، کسی همراهش است، خودم را از درب بین خانه به منزل آقا عنایت انداختم چون حدس میزدم که عطا همراهش باشد و حدسم درست از کار در آمد و من تا وقتی عطا گورش را گم نکرد به خانه ام نیامدم.نزدیک ظهر بود و قرار بود که وحید زودتر به خانه بیاید و نهار خانه باشد که دوباره صدای آلارم پیامک گوشیم بلند شد، دوباره تن و بدنم شروع به لرزیدن کرد، انگار به صدای پیامک فوبیا پیدا کرده بودم.صفحه گوشی را روشن کردم و دیدم همون نامرد نوشته: عشقم خیلی دلم برات تنگ شده و امروز قبل از اینکه وحید بیاد میام ببینمت...
با دیدن این پیامک چشمام سیاهی رفت،گویی تمام نیروی بدنم به یکباره از تنم خارج شد، برای اولین بار خواستم جوابش را بدم و با دستهای لرزان نوشتم: کثافت آشغال، عوضی نامرد، اگر چشمم به چشمت بیافته تو رو میکشم و پیامک را ارسال کردم و گوشی را خاموش کردم، اون زمان چیزی از گوشی سر در نمیاوردم و نمی دانستم که میشه طرف را مسدود کنم تا پیامک نده.مثل روحی سرگردان داخل خانه می گشتم و فقط با بوی سوختگی سیب هایی که گذاشته بودم سرخ بشه به خود آمدم.دوباره مشغول به خلال کردن سیب شدم و یکدفعه چشمم به چاقوی دستم افتاد، درسته اگر عطا جرات کنه بیاد در خونه ما با همین چاقو میکشمش..سیب زمینی ها را خلال کردم و در همین حین صدای زدن در بلند شد، انگار که صدای در نبود و بمب ساعتی بود که به کار افتاده بود و من هر لحظه منتظر انفجار در یا بهتر بگم پریدن عطا از روی سقف دالان ورودی داخل حیاط بود.تصمیم گرفتم بی توجه به ضربه هایی که به در وارد می شد، کارم را انجام دهم.پس سیب زمینی ها را داخل روغن ریختم و شروع به خواندن شعر باز باران با ترانه..که خیلی دوستش داشتم کردم.صدایم را آنقدر بلند کردم که هیچ صدایی دیگری به گوشم نرسه، نمی دانم من نمی شنیدم یا واقعا صدای در زدن قطع شده بود، لبخند ریزی زدم و زیر لب گفتم: بهترین راه همینه، تا وقتی وحید خانه نیست من در را برای احدالناسی باز نخواهم کرد.
سیب ها نیمه سرخ شده بود که صدای صفیه خانم از در وسط بلند شد: منیرررره جان..کجایی؟! مگه صدای در را نمی شنوی، در را باز کن عطا دوست وحید هست، انگار یه وسیله برای وحید می خواد ببره..زیر گاز را کم کردم و همانطور که چادر را سرم می کردم در هال را باز کردم و گفتم: سلام مامان! اما وحید زنگ نزده و چیزی نگفته، فکر نمی کنم چیزی احتیاج داشته باشه..صفیه اشاره به در حیاط کرد و گفت: حالا در را باز کن ببین چی میگه...زیر لب چشمی گفتم و قبل از رفتن به سمت در حیاط، خودم را به آشپزخانه رساندم و چاقو را از روی سبد برداشتم و همانطور که زیر چادرم پنهانش می کردم، از در هال بیرون رفتم.من واقعا تصمیم خودم را گرفته بودم، مرگ یکبار و شیون هم یکبار، یا با تهدید می ترسونمش یا واقعا میکشمش...با قدم های بلند ومصمم به طرف در حیاط رفتم، لای در را باز کردم و هیکل بی ریخت و ترسناک عطا را از لای در دیدم.صدام را بالا بردم و گفتم: مگر بهت نگفتم پات را در خونه ما نذاری؟! حالا هم خونت پای خودته....یا مثل بچه آدم راهت را بکش و برو یا اینکه با همین چاقو میکشمت...و چاقو را نشونش دادم.عطا همانطور که قهقه میزد پایش را لای در گذاشت و با یک حرکت در را باز کرد و من تلو تلو خوران به عقب رفتم.عطا نگاهی به من کرد و گفت: توی بچه دهاتی میخوای منو بکشی؟! عطا را بکشی؟! و بعد نگاهی به ان طرف کرد، انگار کسی تو کوچه بود و صداش را بالا برد و گفت: چرا گوشیت را خاموش کردی؟ وحید زنگ زد جواب ندادی، منو فرستاد تا شارژر موبایل را براش ببرم.
#ادامه_داردالله را فراموش نکنید
@Faghadkhada9
👏1