FAGHADKHADA9 Telegram 78263
.
#چادر_فلسطینی

‹قسمت ششم›

بعد از صرف صبحانه، همراه یعقوب، گوشه‌ای از بیرون خانه را برای آنتن‌دهی گوشی انتخاب کردیم. "بسم‌الله" گفتم و شماره احمد را گرفتم. با شنیدن اولین بوق اندکی قلبم لرزید. با دوّمین و سوّمین بوق بر استرسم افزوده شد. بعد از بوق‌های ممتد، قطع شد.
- چرا جواب نمیدی احمد؟!
سردرگم به یعقوب نگاه کردم.
_ دوباره بگیرش پسرم.
نفس ِحبس شده‌ام را بیرون فرستادم، دوباره شماره را گرفتم. باز هم جواب نداد. کلافه دست در میان موهایم فرو کردم؛ یعنی چی شده؟ چرا برنمی‌داره؟ حتمأ مشکلی پیش اومده، ولی چه مشکلی؟ نکنه اسیرش کردن؟! پس گوشیش دست کیه؟!... این افکار مثل خوره‌ به جانم افتادند.
یعقوب پدرانه دستی بر سرم کشید و گفت: پسرم تو خودت مجاهدی و بهتر می‌دونی، شاید دستش با یه مجروحی بنده یا کار مهمّی داره... ان‌شاءالله اتفاق بدی نیفتاده، بد به دلت راه نده. امیدت به خدا باشه... امشب دوباره بهش زنگ می‌زنیم. مطمئنم خیری توشه... حالا راه بیوفت باید بریم.
لحظه‌ای مکث کردم، نمی‌توانستم بی‌خیال باشم. گفتم:
شما برید من یکم بعد میام.
با لبخندی که نثارم کرد گفت: جَوون با دنیایی از افکار تنهات نمی‌زارم، هر کی ندونه فکر می‌کنه عاشق شدی! برای همین تو فکری.
خنده‌ای سر دادم و گفتم: من و عاشقی؟!
اخمی کرد و جواب داد: چیه! نکنه می‌خوای بگی زن نداری؟
متعجب گفتم: نه، من مجاهدم؛ تمام فکر و ذکر و عشقم فقط شهادته. اصلأ برای این‌ چیزا وقت فکر کردن ندارم!
یه تای ابرویش بالا رفت. دستم را گرفت و گفت: نه مثل این‌که فکر کردن زیاد کار دستت داده، ببین وضعت بدجور خرابه! بیا تا ببرمت یه جایی.
دستم را گرفت و به دنبالش راه افتادم. کمی دورتر از خانه به باغی باصفا رسیدیم. جمعی از مردهایی هم سن‌وسال یعقوب دورهم نشسته بودند و چای می‌نوشیدند. یعقوب با صدای بلند "یاالله‌ای" گفت و وارد جمع شد:
- السلام علیکم و رحمت الله.
- وعلیکم السلام برادر.
من هم سلام کردم و کنار یعقوب نشستم. پسرکوچکی که محمّد صدایش می‌زدند، سینی‌ چای آورد؛ در مقابل ما دو نفر گذاشت و در پی بازی‌اش رفت. در دلم به بی‌گناهی این کودکان مظلوم اعتراف کردم. استکان‌ها را برداشتیم و مشغول خوردن شدیم. یکی از حاضرین خطاب به یعقوب گفت: دامادته یعقوب؟
با این حرفش چای داغ در دهانم ماند: «نکنه به من می‌گفت "داماد"؟!»
سریع آن جرعه لب‌سوز را قورت دادم. نیم‌نگاهی به یعقوب انداختم، تا خواستم جواب بدهم که" من داماد کسی نیستم" یعقوب پیش دستی کرد:
- از فامیلای نزدیکمه. جَوونه و سربه‌هوا! دلش نمی‌خواد سر و سامون بگیره و تشکیل خونواده بده... از کارای جَوونای این دورهٔ‌ زمونه دیگه نمیشه سردرآورد! یادتونه همین مصطفی‌ٰی خودمون چقدر دم خونه عموش نشست تا جواب مثبت بگیره؟! یادش بخیر چه روزایی بودند... همه زدند زیرخنده.
شخصی که در کنارم نشسته بود دست بر روی شانه‌ام گذاشت و گفت: دلیلت چیه؟
متعجب گفتم: دلیل چی، چیه؟
یعقوب گفت: منظورش اینه که چرا به فکر تشکیل خونواده نیستی؟ تو دیگه ماشاءالله مرد شدی!
در دل گفتم: خدایا من الان باید در سنگر با نعره‌های تکبیر می‌بودم، ازدواج و مجلس خواستگاری دیگه چیه آخه!
بدون جلب توجه، آرام زیر گوش یعقوب گفتم: عمویعقوب من مجاهدم. عشقمم فقط شهادته و بس!
لبخندی پدرانه‌‌ای زد و گفت: ببین شیرپسر، مجاهدم که باشی یه مجاهده باید تو خونه‌ات داشته باشی تا...
سکوت کرد. پرسیدم:
- تا چی؟
- تا در آغوشش برای امّت خالدها پرورش بده، تا در شب‌های ظلمانی داستانِ رشادت و دلاوری‌ات رو برای فرزندانت بگه. اون‌ها هم به داشتن چنین پدری که جانش رو برای آسودگی امّت پیش‌کش کرده افتخار کنن و با هدف و انگیزه، شور و علاقه، قدم در راه تو بزارن. با نعره‌های" الله‌اکبر" گفتن‌شان گوش فلک را کَر کنن و پرچم اسلام رو در خاک‌های کفر با عدل اسلام به اهتزاز دربیارن. فائز پسرم، اگه توی مجاهد ازدواج نکنی اولأ که یکی از سنت‌های رسول‌الله (صلی الله علیه وسلم) را که در آن عهد و پیوند ایمانی‌ست، پیروی نکردی. دومأ، چطور نسل مجاهد ادامه پیدا کنه تا ظلم ریشه‌کَن بشه؟ بله همه مسلمونا برای بقای نسل‌شون ازدواج می‌کنن، امّا چه نسلی؟ با چه هدف و فایده‌ای؟ شاید دو سه نفر یا بیشتر از نسلشون در راه دین برن. امّا بدون که نسل مجاهد فرق می‌کنه! فرقشم اینه که؛ اون‌ها مجاهد زاده‌ان و از گهواره تا گور با فکر و عقیدهٔ اسلامی، و جهادی تربیت میشن و نتیجه‌اش صلاح الدین‌ها، خالدها، امیرمُثنی‌ٰها میشه.
با تأکید ادامه داد: ای‌مجاهد، ما در آینده به تو و فرزندان مجاهدت برای برپایی "عدالتِ عمری" نیازمندیم. پس خوب به حرفام فکر کن و از خدا برای خودت یه دخترِ باایمان و باجسارت طلب کن تا چنین فرزندانی برات تربیت کنه...

ادامه دارد...الله را فراموش نکنید
@Faghadkhada9
👍1



tgoop.com/faghadkhada9/78263
Create:
Last Update:

.
#چادر_فلسطینی

‹قسمت ششم›

بعد از صرف صبحانه، همراه یعقوب، گوشه‌ای از بیرون خانه را برای آنتن‌دهی گوشی انتخاب کردیم. "بسم‌الله" گفتم و شماره احمد را گرفتم. با شنیدن اولین بوق اندکی قلبم لرزید. با دوّمین و سوّمین بوق بر استرسم افزوده شد. بعد از بوق‌های ممتد، قطع شد.
- چرا جواب نمیدی احمد؟!
سردرگم به یعقوب نگاه کردم.
_ دوباره بگیرش پسرم.
نفس ِحبس شده‌ام را بیرون فرستادم، دوباره شماره را گرفتم. باز هم جواب نداد. کلافه دست در میان موهایم فرو کردم؛ یعنی چی شده؟ چرا برنمی‌داره؟ حتمأ مشکلی پیش اومده، ولی چه مشکلی؟ نکنه اسیرش کردن؟! پس گوشیش دست کیه؟!... این افکار مثل خوره‌ به جانم افتادند.
یعقوب پدرانه دستی بر سرم کشید و گفت: پسرم تو خودت مجاهدی و بهتر می‌دونی، شاید دستش با یه مجروحی بنده یا کار مهمّی داره... ان‌شاءالله اتفاق بدی نیفتاده، بد به دلت راه نده. امیدت به خدا باشه... امشب دوباره بهش زنگ می‌زنیم. مطمئنم خیری توشه... حالا راه بیوفت باید بریم.
لحظه‌ای مکث کردم، نمی‌توانستم بی‌خیال باشم. گفتم:
شما برید من یکم بعد میام.
با لبخندی که نثارم کرد گفت: جَوون با دنیایی از افکار تنهات نمی‌زارم، هر کی ندونه فکر می‌کنه عاشق شدی! برای همین تو فکری.
خنده‌ای سر دادم و گفتم: من و عاشقی؟!
اخمی کرد و جواب داد: چیه! نکنه می‌خوای بگی زن نداری؟
متعجب گفتم: نه، من مجاهدم؛ تمام فکر و ذکر و عشقم فقط شهادته. اصلأ برای این‌ چیزا وقت فکر کردن ندارم!
یه تای ابرویش بالا رفت. دستم را گرفت و گفت: نه مثل این‌که فکر کردن زیاد کار دستت داده، ببین وضعت بدجور خرابه! بیا تا ببرمت یه جایی.
دستم را گرفت و به دنبالش راه افتادم. کمی دورتر از خانه به باغی باصفا رسیدیم. جمعی از مردهایی هم سن‌وسال یعقوب دورهم نشسته بودند و چای می‌نوشیدند. یعقوب با صدای بلند "یاالله‌ای" گفت و وارد جمع شد:
- السلام علیکم و رحمت الله.
- وعلیکم السلام برادر.
من هم سلام کردم و کنار یعقوب نشستم. پسرکوچکی که محمّد صدایش می‌زدند، سینی‌ چای آورد؛ در مقابل ما دو نفر گذاشت و در پی بازی‌اش رفت. در دلم به بی‌گناهی این کودکان مظلوم اعتراف کردم. استکان‌ها را برداشتیم و مشغول خوردن شدیم. یکی از حاضرین خطاب به یعقوب گفت: دامادته یعقوب؟
با این حرفش چای داغ در دهانم ماند: «نکنه به من می‌گفت "داماد"؟!»
سریع آن جرعه لب‌سوز را قورت دادم. نیم‌نگاهی به یعقوب انداختم، تا خواستم جواب بدهم که" من داماد کسی نیستم" یعقوب پیش دستی کرد:
- از فامیلای نزدیکمه. جَوونه و سربه‌هوا! دلش نمی‌خواد سر و سامون بگیره و تشکیل خونواده بده... از کارای جَوونای این دورهٔ‌ زمونه دیگه نمیشه سردرآورد! یادتونه همین مصطفی‌ٰی خودمون چقدر دم خونه عموش نشست تا جواب مثبت بگیره؟! یادش بخیر چه روزایی بودند... همه زدند زیرخنده.
شخصی که در کنارم نشسته بود دست بر روی شانه‌ام گذاشت و گفت: دلیلت چیه؟
متعجب گفتم: دلیل چی، چیه؟
یعقوب گفت: منظورش اینه که چرا به فکر تشکیل خونواده نیستی؟ تو دیگه ماشاءالله مرد شدی!
در دل گفتم: خدایا من الان باید در سنگر با نعره‌های تکبیر می‌بودم، ازدواج و مجلس خواستگاری دیگه چیه آخه!
بدون جلب توجه، آرام زیر گوش یعقوب گفتم: عمویعقوب من مجاهدم. عشقمم فقط شهادته و بس!
لبخندی پدرانه‌‌ای زد و گفت: ببین شیرپسر، مجاهدم که باشی یه مجاهده باید تو خونه‌ات داشته باشی تا...
سکوت کرد. پرسیدم:
- تا چی؟
- تا در آغوشش برای امّت خالدها پرورش بده، تا در شب‌های ظلمانی داستانِ رشادت و دلاوری‌ات رو برای فرزندانت بگه. اون‌ها هم به داشتن چنین پدری که جانش رو برای آسودگی امّت پیش‌کش کرده افتخار کنن و با هدف و انگیزه، شور و علاقه، قدم در راه تو بزارن. با نعره‌های" الله‌اکبر" گفتن‌شان گوش فلک را کَر کنن و پرچم اسلام رو در خاک‌های کفر با عدل اسلام به اهتزاز دربیارن. فائز پسرم، اگه توی مجاهد ازدواج نکنی اولأ که یکی از سنت‌های رسول‌الله (صلی الله علیه وسلم) را که در آن عهد و پیوند ایمانی‌ست، پیروی نکردی. دومأ، چطور نسل مجاهد ادامه پیدا کنه تا ظلم ریشه‌کَن بشه؟ بله همه مسلمونا برای بقای نسل‌شون ازدواج می‌کنن، امّا چه نسلی؟ با چه هدف و فایده‌ای؟ شاید دو سه نفر یا بیشتر از نسلشون در راه دین برن. امّا بدون که نسل مجاهد فرق می‌کنه! فرقشم اینه که؛ اون‌ها مجاهد زاده‌ان و از گهواره تا گور با فکر و عقیدهٔ اسلامی، و جهادی تربیت میشن و نتیجه‌اش صلاح الدین‌ها، خالدها، امیرمُثنی‌ٰها میشه.
با تأکید ادامه داد: ای‌مجاهد، ما در آینده به تو و فرزندان مجاهدت برای برپایی "عدالتِ عمری" نیازمندیم. پس خوب به حرفام فکر کن و از خدا برای خودت یه دخترِ باایمان و باجسارت طلب کن تا چنین فرزندانی برات تربیت کنه...

ادامه دارد...الله را فراموش نکنید
@Faghadkhada9

BY الله رافراموش نکنید


Share with your friend now:
tgoop.com/faghadkhada9/78263

View MORE
Open in Telegram


Telegram News

Date: |

The group’s featured image is of a Pepe frog yelling, often referred to as the “REEEEEEE” meme. Pepe the Frog was created back in 2005 by Matt Furie and has since become an internet symbol for meme culture and “degen” culture. Ng, who had pleaded not guilty to all charges, had been detained for more than 20 months. His channel was said to have contained around 120 messages and photos that incited others to vandalise pro-government shops and commit criminal damage targeting police stations. Telegram iOS app: In the “Chats” tab, click the new message icon in the right upper corner. Select “New Channel.” A Hong Kong protester with a petrol bomb. File photo: Dylan Hollingsworth/HKFP. The imprisonment came as Telegram said it was "surprised" by claims that privacy commissioner Ada Chung Lai-ling is seeking to block the messaging app due to doxxing content targeting police and politicians.
from us


Telegram الله رافراموش نکنید
FROM American