Telegram Web
🥊⛳️🥊⛳️🥊⛳️🥊⛳️🥊⛳️🥊
🥊⛳️🥊⛳️

#برشی_از_یک_زندگی
ه꧂ ᪣ #صبر_تلخ_42  ᪣ ꧁ه
قسمت چهل و دوم

در طول راه که میرفتیم، پسر صفیه جلو بود و ما خانم ها همقدم با هم پیش میرفتیم.محبوبه با عروس صفیه گرم گفتگو بود و داشت از جوش های آبداری که تازگیها روی دستش سر زده بود و گاهی سوزششون اینقدر زیاد بود که امانش را میبرید حرف میزد و صفیه خانم هم خودش را نزدیک من کشیده بود و از هر دری حرف میزد و سوال های پشت سر هم و گاهی تکراری می پرسید، انگار که صفیه خانم نیست و یک نیروی امنیتی هست که باید تمام اطلاعات روستا توی دستش باشه.همینجور که از تپه بالا می رفتیم و در حین اینکه به سوالهای پایان ناپذیر صفیه خانم جواب میدادم، دوباره چندین بار متوجه نگاه پسر صفیه خانم شدم، اما بازم بنا را گذاشتم بر یک واقعه عادی، تا اینکه رفتیم روی زمین و بعدشم تپه ای که مشرف به زمین بود، یکی از سبدها را پر از سبزی کوهی شده بود که محبوبه جلو آمد و همانطور که سعی می کرد طوری حرف بزنه که میهمانها متوجه نشن، دست من را گرفت و کمی دورتر برد و تو گوشم گفت: وای منیره! این آقا چقدر به تو نگاه میکنه..البته من فکر میکنم قصدی پشت این نگاه هاش باشه..با شنیدن این حرف انگار چیزی توی دلم فرو ریخت، اما به روی خودم نیاوردم و گفتم: منم متوجه شدم که زیادی نگاه میکنه، اما شک بد نبر محبوبه! نمی بینی که خانمش همراهش هست، ماشاالله خانمش خوشگل هم هست، پس قصد نداره زن بگیره..محبوبه نفسش را محکم بیرون داد و گفت: آره متوجه ام، اما برام سواله..بی خیال به طرف سبد دوم رفتم و به محبوبه گفتم: این حرفها را ول کن، بیا بریم این سبد را هم پر کنیم تا به موقع به عروسی برسیم وگرنه باید به جای شام عروسی ، سبزی کوهی به نیش بکشیممحبوبه خنده ریزی کرد و گفت: راست میگی..بریم بریم...درست بود که خودم را بی خیال نشان میدادم اما ذهنم درگیر این نگاه های گاه و بیگاه آن مرد غریبه بود..عروسی پسر کدخدا هم تمام شد و میهمانان ما هم که دو شب پشت سر هم‌ در خانه ما بیتوته کرده بودند همانطور که بی صدا آمده بودند بی صدا رفتند،حالا میدانستم که اسم پسر صفیه خانم، حمید هست، اما هر چه بیشتر فکر می کردم، کمتر سر از راز و رمز نگاه های حمید که زن داشت، درمی آوردم.

با رفتن مهمان ها دوباره روزهای ما رنگ روزمرگی گرفت و هر روز تکرار اندر تکرار و همه اوقات مثل هم بود.یک هفته از عروسی پسر کدخدا گذشته بود، من و مرجان و مارال گله را هی کردیم طرف زمین چمن که پرایدی نقره ای رنگ از جاده اصلی روستا پیچید به جاده ای خاکی که به خانه ما و دیگر همسایه ها منتهی میشد.سرم را بالا گرفتم و با دیدن دو مرد جلوی ماشین کمی هُل شدم و سرم را پایین انداختم و به سرعت به طرف ابتدای گله حرکت کردم.با سرعت جلو می رفتم و اصلا متوجه نشدم که پراید متوقف شده و راننده مشغول صحبت با مرجان و مارال است،همراه گله به پایین تپه رسیدم، به عقب برگشتم تا به مرجان و مارال دستور بدم تا گله را تند تر حرکت بدهند که مارال را دیدم از انتهای گله برایم دست تکان میداد و خبری از مرجان هم نبود.چوبدستی را بالا بردم و گفتم: زودتری گله را هی کن و جلو بیاین وقت گذشت و بلندتر ادامه دادم: پس مرجان کجاست؟!مارال دستهایش را دو طرف دهانش گذاشت و گفت: من تنهایی نمی تونم بیا کمکم، مرجان همراه اون آقاها رفت..با شنیدن این حرف از عصبانیت سرخ شدم و همانطور که تشر می زدم با سرعت خودم را به مارال رساندم دستش را محکم گرفتم و به سمت خودم کشاندم و گفتم: چی می گی تو؟! مگه سر خودتون هستین؟! مگه بزرگتری باهاتون نیست که مرجان همینطور بی خبر ول کرد رفت اونم با دوتا مرد غریبه؟!

مارال که هیچ وقت اهل ریسک کردن نبود شانه ای بالا انداخت و گفت: به من چه! اون دوتا آقا دنبال خونه خودمون بودند و گفتند با آقا اسحاق کار دارند و وقتی فهمیدند ما دخترای آقا اسحاق هستیم از ما خواستن که همراشون بریم و خونه را نشونشون بدیم، من خداییش ترسیدم اما مرجان را که می شناسی از هیچی نمی ترسه، اون همراشون رفت..نمی دونستم چکار کنم، با خودم میگفتم نکنه اون آقاها خطرناک باشن و..لااله الا اللهی زیر لب گفتم و اشاره به تپه کردم و گفتم: با کمک هم گوسفندا را میبریم بالای تپه روی زمین چمن، گوسفندا که جاگیر شدن، تو باید تمام حواست بهشون باشه تا من زود برم خونه یه سرو گوشی آب بدم و بعدم میام..مارال هوفی کرد و گفت: نه خیر من میترسم، خودت باید کنارم باشی..بی توجه به حرف مارال گله را با هر زحمتی که بود بالای تپه بردم، یک لحظه کنار جو‌ی آب نشستم، اشاره کردم مارال هم کنارم نشست، دست مارال را توی دستم گرفتم و میخواستم باهاش حرف بزنم و یه جوری راضیش کنم،ربع ساعتی نبود منو تحمل کنه و تنها باشه که صدایی از پایین تپه به گوشم خورد.

#ادامه_دارد...

🅰‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌الله را فراموش نکنید
@Faghadkhada9
👍1
#رمان

#چادر_فلسطینی

‹قسمت اول›

خون زیادی از دست داده بودم، با دست بازویم را محکم گرفتم تا جلوی خون‌ریزی را بگیرم. به کوچه‌ای تنگ در آن شب سرد پناه بردم.
بیرون کوچه را نگاه کردم، دو نفر از سربازان یهودی همچنان به دنبالم می‌گشتند و چند نفر دیگر هم با لباس شخصی همراه‌شان بودند.
به‌جای اوّل برگشتم. سرم گیج می‌رفت، باید خودم را به جای أمنی می‌رساندم، وگرنه دستگیر می‌شدم.


برای تشکیل جلسه و مشورت در خانه یکی از مجاهدان جمع شده‌ بودیم. وسط جلسه بودیم که احمد با حالتی سراسیمه و لبانی خشک، حاکی از دویدن بسیار خودش را داخل اتاق پرت کرد و گفت:
یکی جاسوسی کرده و محل‌مون رو لو داده... سربازای یهودی دارن میان، تعدادشون خیلی زیاده! ما فقط شش نفریم با دو تفنگ!
با سرعت بلند شدیم و به طرف پنجره رفتیم. نور چراغ چند ماشین که در حال نزدیک شدن بودند، نمایان بود. با دو تفنگ نمی‌توانستیم مقاومت کنیم. علاوه بر آن، اطلاعات مهمّی در دست داشتیم، اگر لو می‌رفتند جان فرمانده‌‌هانِ ما به خطر می‌افتاد. معاذ و معاویه تصمیم بر مقاومت گرفتند، تفنگ‌ها را برداشتند.
وقت کم بود. قبل از محاصره شدن باید اطلاعات را انتقال می‌دادیم.
در حین رفتن، لحظه‌ای ایستادم به آن دو نگاه کردم. قلبم خود را محکم به سینه می‌کوبید و پاها اجازۀ رفتن را نمی‌دادند.
_معاذ با التماس گفت: فائز تو رو خدا برو...
با بغض صدایش زدم: معاذ!
_بگو برادرم.
او را محکم در آغوش گرفتم. اشک‌هایم سرازیر شدند. با دلی آکنده از درد گفتم: پیشاپیش شهادتون مبارک.
معاویه هم به آغوش ما پیوست. معاذ اشک‌هایش را پاک کرد و با حالت مزاح گفت: برو تا خودم شهیدت نکردم، چقدر تو کُندی پسر!
خندیدیم. امّا غم دلتنگی بر دل‌ها نشست، به لب‌ها اجازۀ خنده را نمی‌داد.
(آخ! معاذ برادرم...)
فلش اطلاعات را برداشتم. از در پشتی خارج شدیم. سوار موتورهای‌مان که از قبل آن‌جا پارک بود، شدیم. هنوز دور نشده بودیم، که صدای "الله‌اکبر" گفتن‌‌های معاویه بلند شد. از آن محل و صداها دور شدیم. دیگر صدایی نمی‌شنیدم. ولی همچنان نگاهم به پشت سر بود، به برادرهایم که به‌خاطر الله و حفاظت اسلام به آتش گلوله بسته می‌شدند. اشک‌ها مجال دیدن را نمی‌دادند.
من همراه با یاسر و احمد با مجاهدی دیگر، مسیر را با سکوتی خفه‌کننده‌ می‌پیمودیم. ناگهان، دو ماشین سد راهمان شدند، شروع به شلیک کردند. کنترل موتور از دست یاسر خارج شد. در همین لحظه گلوله‌ای به لاستیک جلو اصابت کرد، همراه با موتور نقش بر زمین شدیم. وقتی سر بلند کردم، یاسر را بیهوش دیدم. به سمت موتور احمد نگاه کردم، یکی از آن ماشین‌ها همانند حیوان وحشی به دنبال‌شان بود، از ما فاصله داشتند. احمد راهش را به سمت ما کج کرد تا ما را نجات‌ دهد. امّا آن ماشین نمی‌گذاشت، و برای به‌ چنگ آوردن‌شان از هیچ تلاشی دریغ نمی‌کردند.
ماشین دیگر با سرعت کم به طرف ما می‌آمد. فلش را محکم گرفتم، یاسر را تکان دادم؛ اخی، اخی! یاسر بلند شو، بلند شو!
نفس‌هایش بسیار ضعیف بود، آهسته گفت: فائز برو... بعد صدایش قطع شد. صورتش را بوسیدم و گفتم: خدایا به تو سپردمش، به‌خاطر آیندهٔ اسلام مجبورم برم. خودت می‌دونی شهادت آرزومه... اون‌ها این اطلاعات رو می‌خوان و من باید برم...
به سختی بلند شدم. شروع به دویدن کردم. نمی‌دانستم به کجا می‌روم، فقط باید از این میدانِ صاف خود را به کوه‌های مقابل می‌رساندم تا نتوانند پیدایم کنند.
یکی از سربازان فریاد زد: ایست.
گلوله‌ای شلیک کرد. تیر به بازویم اصابت کرد. بی‌توجه به سوز داغ گلوله و زخم ایجاد شده، از میان کوه‌های سر به فلک کشیده گذشتم. قصد نداشتند رهایم کنند. صدای ماشین لحظه به لحظه نزدیکتر می‌شد. راه نفسم بند شده بود. مسافت بسیاری را دویدم، تا این‌که به روستای کوچکی رسیدم. امّا در میان مردم، با این حال نباید ظاهر می‌شدم. از کوچه‌ها رد شدم تا به کوچه‌ای تنگ و تاریک رسیدم. همان‌جا توقف کردم. دیگر نمی‌توانستم ادامه دهم، نفس‌نفس‌زنان روی زانوهایم افتادم.
دقیقه‌ها گذشتند. خون همچنان جاری بود و سرم گیج می‌رفت. با شنیدن صدای فریادِ مردمی که به طرف مسجد برای نماز مغرب می‌رفتند، دست به دیوار گذاشتم و بلند شدم. اندکی سرم را از کوچه بیرون آوردم. برای پیدا کردن من، با حالتی وحشیانه مردم را کنار می‌زدند. سرجایم برگشتم. هر لحظه بر تاری دیدم افزوده می‌شد. تا این‌که بر روی زمین افتادم و دیگر نفهمیدم چه شد...

ان شاالله ادامه دارد...الله را فراموش نکنید
@Faghadkhada9
1😢1
#دوقسمت دویست وسی وهفت ودویست وسی وهشت
📖سرگذشت کوثر
دل و غرورم بدجوری شکست ولی راحله بلا فاصله گفت ما اینجا قهوه نداریم اگر داشته باشیم به تو نمیدیم اگه خیلی ناراحتی از اینجا بروبرات کارت دعوت نفرستادیم اگه خیلی ناراحتی برو ما در حد و اندازه شما نیستیم ما از شما خیلی بالاتریم از هر لحاظی که فکر کنی از لحاظ شخصیتی از لحاظ خانوادگی ما اصالت داریم بر عکس تو و خونوادت که اصلا اصالت نداریدنزدیک بود با هم دعواشون بشه که من وسطشونو گرفتم گفتم تمومش کنید تو این خونه دعوا نکنین
لادن اخم‌هاش تو هم رفت و سر جاش نشست سکوت بینمون برقرار شد گفت میریم سر اصل مطلب گفت من برای قربون صدقه رفتن نیومدم اومدم با شما صحبت کنم گفتم امرتو بگوگفت من دو هفته دیگه دارم ازدواج میکنم یه مراسم خیلی توپ دارم یک مراسم بسیارمجلل ببخشیدکه نمیتونم هیچکدومتونو دعوت کنم به هر حال اصلاً درست نیست شماها هم بیاید ولی بذارین حرفمو بزنم بهم گفت کوثر خانم بریم سر اصل مطلب از پسر شما دو تا بچه دارم که اون بچه‌ها مال ازدواج سابقه من هستند نامزد من هم با حضور
بچه‌هام تو خونش مخالفه میگه خودتو بدون بچه‌هات میخوام حتی خودشم بچه‌هاشو نمیاره چون من نمیخوام من حوصله بزرگ کردن بچه یکی دیگر ندارم طبق قانون هم بچه بعد طلاق مال پدرشه مادر فقط لطف میکنه بچه رو می‌بره چون پدر بچه نیستش شما وظیفه دارین بچه‌های منو نگه دارین
من فردا صبح بچه‌هامو میارم اینجا لطفاً بچه‌های منو به خوبی ازشون مراقبت کن
خواهش میکنم جوری ازشون مراقبت کنی که خار تو پاشون نره من هفته‌ای دو بار میام می‌بینمشونو میرم فقط خواستم بهتون اطلاع رسانی کنم دیگه حرفی ندارم فردا صبح بچه‌ها رو میارم اینجا من مزاحم نمیخوام اون بچه‌هامزاحم منن مزاحم سعادت وخوشبختی منن من جوونم باید ازدواج کنم نباید مجرد بمونم مامانم بهم میگه بیشتر از این مجرد بمونی عرش خدا بلرزه در میاد منم دلم نمیخواد
عرش خدا به لرزه در بیاد به هر حال باید ازدواج کنم بعد هم ممکنه پسرهام بزرگ شدن باشوهرم کنارنیان همون بهتر که پیش شما زندگی کنن دهنم باز مونده بود نفسم به زور بالا میومد خودمم نمیدونستم باید چی بگم
ولی راحله بلافاصله بهش گفت نه نمیشه بچه‌هاتو باید خودت نگه داری طبق قانون
در نبود پدرومادر پدربزرگ باید از بچه مراقبت کنه این قانونی که میگی باید خونواده شوهر از بچه مراقبت کنند مال زمانیه که پدربزرگ بچه زنده باشه مادربزرگش هیچ وظیفه ای در قبال بچه‌های پسرش نداره اینو برو از هر کسی که دلت میخواست بپرس عزیزم لطفاً مزاحم کوثر جون نباش شماها تا حالا نبودین تو زندگیش از این به بعدم نباید باشین برو بچه‌هاتو بده پدر و مادرت .پدر و مادرت که عاشق نوه‌هاشونم چرا کوثر نگه داره لادن گفت شرمنده پدر مادر من نگه نمیدارند میگن از خون ما نیستند از یه خون دیگه هستن مادر من اصلاً موافقت نمیکنه که بچه‌ها را نگه داره گفتیم خب پرستار واسشون بگیر گفت آخه باید پول بدم پرستار پول خیلی زیادی میخواد بعد هم قابل اعتماد نیست من به تو پول میدم به خدا قسم هر چقدر بخوای بهت پول میدم فقط بچه‌ها رو نگه داراجازه نده زندگی منو به هم بزنن به خدا من میخوام یه زندگی جدید شروع کنم نامزدم موافقت نمیکنه خب چیکار کنم مرده دیگه حق داره دلش میخواد از خودمون بچه داشته باشیم و بچه‌های خودمون بزرگ کنیم دوست نداره بچه یکی دیگه رو بزرگ کنه منم دلم نمیخواد بچه یکی دیگه رو بزرگ کنم خواهش می‌کنم من از شما تا حالا هیچی نخواستم ولی این یه کارو واسه من بکن گفتم شرمنده من نگه نمیدارم تو خودت جلوی من بهشون گفتی اینا دشمن تو هستن چطوری از دشمنت میخوای بچه‌هاتو نگه دارن؟

الله را فراموش نکنید
@Faghadkhada9
👍1
This media is not supported in your browser
VIEW IN TELEGRAM
2
🌴 دو کلوم حرف حساب

🤔 زندگینامه حضرت ایوب رو که شنیدید...

😍خداوند به او مال زیاد و فرزندان و زیبایی ظاهری خاصی بخشیده بود
😔اما ناگهان در زمان کوتاهی 14 پسرش را و تمام دارایی و زیبایی و سلامتی اش را را از دست داد...
😢سبحان الله حتی طوری شده بود که از پوستش آب و خون میچکید.... با آن همه خدم و حشمی که داشت تنها همسر با وفایش برای او ماند... حتی از ترس اینکه بیماریش به مردم دیگر سرایت کند او را از شهر بیرون کردند و رفتند جایی دور از مردم زندگی کردند.
🗓👈🏼18 سال تمام مبتلا بود اما کوچکترین اعتراضی نکرد.
😥حتی شرم میکرد از خداوند درخواست دعا کند...
😢همسرش میگفت: بابا تو پیامبری دعایت قبوله دعایی بکن از این وضع نجات پیدا کنیم.
👈🏼او در جواب میفرمود من سالها در ناز و نعمت بودم باید به اندازه اون سالها هم سختی بکشم تا روم بشه از خداوند بخواهم... سبحان الله
⚠️اما دیگه بعد از ۱۸ سال کارشان به جایی رسید که چیزی نداشتن بخورن و گرسنه بودند همسرش پیر شده بود و توانایی کار کردن نداشت.
☺️همسرش خیلی موهاش بلند و زیبا بود رفت و آنها را بافت و برید و فروخت و داد به غذا🍲 ...
❗️سیدنا ایوب گفت این غذا را با چی خریدی؟
😢همسرش گفت: موهایم را بافتم و فروختم...
😱در این هنگام بود که حضرت ایوب غیرتش به جوش آمد بعد از 18 سال ناراحتی که در آن وقت 80 سالش بود رو به خدا کرد و فرمود: رَبَّهُ أَنِّي مَسَّنِيَ الضُّرُّ وَأَنتَ أَرْحَمُ‌الرَّاحِمِينَ انبیاء ۸۳
◽️پروردگارا ﺑﺪﺣﺎﻟﻰ ﻭ ﻣﺸﻜﻠﺎﺕ ﺑﻪ ﻣﻦ ﺭﻭﻯ ﺁﻭﺭﺩﻩ ﻭ ﺗﻮ ﺍﺭﺣﻢ ﺍﻟﺮﺍﺣﻤﻴﻨﻰ.
👆🏼 ادب انبیاء و نوع در خواستش را نگاه کنید حتی رویش نشد از الله مستقیما بخواهد که او را شفا دهد یا او را نجات دهد.
👌🏼فقط گفت به من مشکلات رو کرده و تو مهربانی.
😣18 سال در بستر بیماری بود آن همه مال و دارایی و زیباییش را همه از دست داد اما چیزی نگفت...
😔اما وقتی فهمید همسرش موهایش را فروخته رو به پروردگارش رو کرد و فرمود به من مشکلات رسیده...
🤔میدونی تنها به خاطر موی همسرش بود که طلسم دعا کردن 18 ساله‌اش را شکست... آن همه مصیبت برایش مهم نبود اما پای موهای همسرش که در میان آمد دست به دعا شد...
🔻و بعد از دعا خداوند چشمه ای جوشاند زیر پای سیدنا ایوب و با آن غسل کرد و دوباره جوان شد و شفا یافت و حتی همسرش را هم که پیر بود برایش غسل کرد با آب آن چشمه و جوان شد...
👈 حالا منظورم از این همه حرف این بود که ای برادر تو هم مثل پیامبر ایوب یه کمی با غیرت باش... او حتی روی می بریده همسرش غیرت داشت...
😳اما بعضیها ناموسشان در بازار و عروسی و مهمانی با موهای پریشان و رنگ کرده که از جلو و عقب در میارن و جولان میدهند و اصلا برایش مهم نیست.
😔آخه برادرم تو که ادعای مسلمانی میکنی چرا غیرتت را گُربه خورده
😔 چرا ناموست رو عمومی میکنی او تمام زیبایی هایش فقط برای توست نه مردان و پسران بیگانه. ⁉️چرا واقعا؟
😔اینجا از زندگی حضرت ایوب یاد میگیریم که غیرت و ناموس از دارایی و همه چیزهایی که داریم مهمتر است...🌴الله را فراموش نکنید
@Faghadkhada9
1👍1👌1
💞يَا قَوْمِ إِنَّمَا هَٰذِهِ الْحَيَاةُ الدُّنْيَا مَتَاعٌ وَإِنَّ الْآخِرَةَ هِيَ دَارُ الْقَرَارِ ﴿٣٩﴾

ای قوم من! این زندگی دنیا فقط کالایی بی ارزش و زودگذر است، و بی تردید آخرت سرای همیشگی و پایدار است. (۳۹)💞

سوره غافر
الله را فراموش نکنید
@Faghadkhada9
2👍1
🌺🍃🌺🍃🌺🍃🌺🍃🌺

❗️⚡️برگزاری مراسم عروسی براساس سنت یا گناه؟⚡️❗️

📍❗️✍🏻آنها بر اساس سنت خدا و رسولش ازدواج می‌کنند، اما جشن‌ها و مراسم شادی‌شان را به روش شیطان برگزار می‌کنند....

📍🔥❗️با نمایش برهنگی وآوازخوانی و آن را «بهترین شب زندگی» می‌نامند......

📍⚡️❗️حتی برخی میپرسند، آیا نمازهایی که به دلیل سرگرمی‌های ماه عسل از دست رفته‌اند، باید قضا شوند؟؟؟

📍⚡️❗️آیا عروس میتواند از وضو گرفتن خودداری کند تا آرایشش خراب نشود؟؟؟

📍🌸❗️این‌گونه نه‌تنها برکتی در زندگی مشترکشان دیده نمی‌شود، بلکه بنیان خانواده‌ها سست می‌شود و آمار طلاق به‌طرز چشمگیری افزایش می‌یابد......
الله را فراموش نکنید
@Faghadkhada9
✍🏻حال که چنین است ، چگونه میتوان در میان گناهان انتظار برکت داشت؟؟؟؟
1👍1
..یک دقیقه این متنُ بخون

باران و برف نمی بارد؟
🛍 بازار ها رونق ندارد؟
💵 کاسبان و تجار سود نمیکنند؟
🤒 گرفتار مریضی های عجیب شدیم؟
🐑 بیماری صدها هزار دام و طیور مارا نابود میکند؟
🍉 سرما میوه های مان را نابود میکند؟
💦 رودخانه های مان خشک شده؟
🌊 تالاب ها و دریاچه ها خشک شده اند؟
🌄 سدها آب ندارند؟
💸 دچار گرانی های وحشتناک شدیم؟
مرگ های ناگهانی امانمان نمیدهد؟
💥 زلزله و سیل و سرما گرما جان عزیزانمان را میگیرد؟
🌪 گرد و غبار و آلودگیه هوا نفسمان را بریده؟
👨‍💼 گرفتار مسئولین نالایق شدیم؟

میپرسی چرا؟
فقط یک دلیل دارد

(دچار خشم خدا شدیم)

میپرسی چرا؟
چرا دچار خشم خدا نشویم ؟؟؟

🚷 وقتی غش در معامله می کنیم
وقتی کم فروشی میکنیم
📈 وقتی احتکار میکنیم تا گران شود
💶 وقتی ربا و نزول در بازار بیداد میکند
🤝 وقتی فروشنده به خریدار رحم نمیکند
👨‍⚕ وقتی طبیب به بیمار رحم نمیکند
👨‍⚖ وقتی دولت به مردم رحم نمیکند
👥 وقتی مردم به هم رحم نمیکنند

🐩 وقتی سگ بازی می شود افتخار
👫 وقتی محرم و نامحرمی معنا ندارد
👑 وقتی حیا و غیرت از بین رفته
🗣 وقتی همه به هم دروغ میگویند
🎯 وقتی بیت المال غارت میشود
🕌 وقتی نماز و روزه فراموش میشود
🧕 وقتی حجاب تحقیر میشود
♨️ وقتی ترک محرمات و جدیت در عبادات نداریم

🥦 وقتی سبزی فروش ، سبزی آبزده میفروشد
🍞 وقتی نانوا نان بی کیفیت میپزد
🍖 وقتی قصاب آشغال گوشت چرخ میکند
🚗 وقتی تعمیر کار خرج تراشی میکند
🔬 وقتی دکتر زیر میزی میگیرد
📺 وقتی فیلم و سریالها ترویج بی بند و باریست
🏦 وقتی بانک ها ربا خواری میکنند
👨‍⚖ وقتی مسئولین اختلاس میکنند
🕵‍♂ وقتی مدیران متعهد نیستند
🚯 وقتی همه به هم خیانت میکنند
💥 وقتی ... وقتی ... و...

☝️ وقتی خدا را فراموش کرده ایم و امرش را سبک میشماریم💥🕋
😔 چرا دچار خشم خدا نشویم؟!

باید توبه کنیم
همه باید توبه کنیم🕋🌠😢

💌 این متن رو اینقدر پخش کنید تا برسه به دست هر کی که حساب و کتاب قبر و قیامت را فراموش کرده....🕋😢

بهترین ها راباماتجربه کنید😍👇.الله را فراموش نکنید
@Faghadkhada9
1👍1👌1
داستان آموزنده

يكى از پادشاهان كاخى ساخت كه از حيث وسعت و معمارى ، استحكام ، زيبائى و دكوراسيون بى نظير بود. روزى فرمان داد بزرگان قوم را دعوت كنند تا از آنان نظر خواهى شود. آيا اين كاخ عيبى دارد يا نه ؟
هيچكس عيبى بنظرش نرسيد تا اينكه عابدى گفت : اين كاخ دو عيب بزرگ دارد: يكى اينكه سرانجام خراب مى شود، ديگر اينكه صاحبش خواهد مرد.
پادشاه گفت: مگر خانه اى يافت مى شود كه اين دو عيب را نداشته باشد؟
عابد گفت : آرى ، خانه آخرت الله را فراموش نکنید
@Faghadkhada9
👍1👏1👌1
٠

+یاد بگیر قیدِ آدما رو بزنی.
همونجا که برات وقت نمیذارن.
همونجا که آخرین نفری تو اولویت هاشون.
همون لحظه که یکی دیگه رو بهت ترجیح میدن.
همون وقت که عصبانیتشون رو سرتو خالی میکنن.
یاد بگیر بگذری ازشون.
وقتی اونا میگذرن از رو احساساتت،
ارزش قائل شو واسه خودت!|•°الله را فراموش نکنید
@Faghadkhada9
👍2👏1
حرمت ها را نشکنیم شاید یه روزی یه جایی
به دلیلی مجبور باشیم به هم سلام بکنیم

همیشه در حد یک سلام هم که شده
حرمت نگه داریم!!
الله را فراموش نکنید
@Faghadkhada9
👌2👍1👏1
#سرگذشت

#برشی_از_یک_زندگی
#صنم
#قسمت_صدوهفتم

چند لحظه بدون هیچ عکس العملی فقط زل زدم بهش که سرشُ انداخت پایین و معذب گفت مادر جان تو رو به خدا ناراحت نشو، مادر اول و آخرم خودتی، اما دلم میخوادببینمش واسه ی یه بار فقط.آب دهانمُ با صدا قورت دادم،میدونستم بالاخره این موضوع روزی عیان میشه و حسین هر قدر که منو دوست داشته باشه اما بخاطر حس کنجکاویش هم که شده میخواد مادرشُ ببینه، نمیتونستم مانعش بشم، با اینکه برام سخت بود اما رفتم از بین وسایلم تنها نشونی که از ثریا داشتمُ براش آوردم و به طرفش گرفتم
- این شماره مخابرات روستاشونه، تنها چیزی هست که دارم.به طرف اتاقم رفتم
و مثل همیشه که دلم میگرفت و یا استرس میگرفتم نماز و قرآن میخوندم،سجاده امُ پهن کردم و مشغول راز و نیاز و درددل با خدا شدم.فردای اون روز حسین عازم شهر و ولایتِ مادرش شد
و هر چه اصرار کرد نتونستم خودم راضی کنم که همراهش برم. از لحظه ایی که از درب حیاط خارج شد یه سره گریه کردم پیش خودم میگفتم اگه دیگه موندگار بشه و نیاد من چکار کنم اصلا زنده میمونم یا نه؟!چشمم به درب بود تا دوباره با خنده بیاد سه روز از رفتنِ حسین میگذشت که بالاخره روز چهارم به خونه برگشت، باورم نمیشد برگشته و تنهام نگذاشته، علی هم مثل من ذوق زده
و هیجان زده بود و از حسین خواست تا زودتر اتفاقاتی که افتاده رو برامون تعریف کنه.حسین به پشتی تکیه دادُ گفت: روز اول قرار گذاشتیم داخل حیاطِ امام زاده ایی که نزدیکشونه همو‌ ببینیم، مشخصات لباسِ همو بهم دیگه دادیم ولی باز همو نشناختیم و نتونستیم همو‌ پیدا کنیم.دوباره بهش از تلفن عمومی زنگ زدم که گفت اینبار با یه آشنا که من میشناسمش میاد، حسین به اینجای حرفش که رسید کمی مکثُ سکوت کرد،انگار که با احساساتش در حال جدل بود.بالاخره ادامه داد و گفت- اینبار حالا به هر طریقی همو‌ دیدیم، و تا غروب مشغول حرف زدن شدیم، روز بعدشم با اصرار منُ برد خواهر و برادر های ناتنیمُ بهم نشون داد من که دلم برای مادر قشنگم تنگ شده بود زود آمدم خونه پیشت، راستش اولی که دیدمش خیلی احساساتی شدم اما بعد از مدتی دیدم این خانم برام خیلی غریبه است و جز دینی که برای به دنیا آوردنم به گردنم داره دیگه حسی بهش ندارم و نمیتونم برای همیشه پیشش بمونم.لبخندی زدم و خوشحال از برگشت حسین سر از پا نمیشناختم، حسین چند وقتی یه بار زنگی به ثریا میزد و احوالش جویا میشد ولی دیگه پیشش نرفت.کم کم نوبت زن دادنش رسیده بود، دلم میخواست هر چه زودتر حسینُ سر و سامون بدم سنم رفته بود بالا و میترسیدم اجل مهلتم نده آخرین فرزندمُ داماد کنم. از حسین پرسیدم کسیُ زیر سر نداری که هی سرخ و سفید میشد و انکار میکرد ولی من از رو نرفتم و هر روز ازش سوال میپرسیدم،تا بالاخره فهمیدم دل در گِروی دخترِ آذر،نوه خودم آساره داره!!آساره فرزنده ششمیِ آذر بود که خیلی با نمک و زیبا رو بود،خوشحال شدم از این انتخابش و فوری دست به کار شدمُ مراحل خواستگاریُ شروع کردم.بعد از مدتی آساره و حسین به عقد هم در آمدن و در فکر مراسم عروسی افتادن،گاهی آذر سر به سرم میذاشت و با خنده میگفت ننه عجب ماجرایی شده ها،هم شدی جاریم،و هم مادرشوهره دخترم! در صورتی که ننه ی خودمی و ریسه میرفت از خنده .تو فکر تهیه و تدارک عروسی بودیم که با شنیدن خبر فوتِ قائدحالمون خیلی بد شد!!!قائد با یه سکته به راحتی به رحمت خدا رفت و عمرش پایان یافت،من به قائد حسی فراتر از حس دختر عمو و پسر عمویی داشتم، قائد رو خودم بزرگ کرده بودم و عین فرزندانم دوستش داشتم هر چند مسخره به نظر میرسید از لحاظ تفاوتِ سنی اما به هر حال از بچگی جز این حسی بهش نداشتم.بچه های گلی به زن دوم قائد داده شد اونابزرگ شدند و یه خونه و حقوق بازنشستگی پدرشونُ که داشتن امورات خودشونو می گذورندن سه تا از دخترهای که از زن دوم قائد بود بچه های اول قائد باخواهر های ناتنیِ خودشون میشدن زندگی می کردند گلی هم پیششون بودتا آواره کوچه خیابون نشن،بازم گلی به مرامشون که با این دوره زمونه مالُ اموالِ قائد چشمشونُ ‌کور نکرد و سرپوش روی وجدانشون نذاشتن .به احترامِ قائد مراسمِ عروسی حسین و آساره رو به تعویق انداختیم.حسین استخدام نظام شده بود و هنوز خونه و مکانی نداشت برای همین بهش پیشنهاد دادم بیان پیش خودمون زندگی کنند،راستش یه دلیلشم این بود اینقدر که بهش علاقه داشتم تاب و تحمله دوری ازشُ نداشتم و میخواستم کنار خودم باشه.حسین با کمال میل قبول کرد تا وقتی تمکن مالی پیدا میکنه پیش من و پدرش زندگی کنه.مراسم عروسیِ حسین و آساره انجام شد و بار این مسولیت از دوشِ من و علی برداشته شد ...علی بعد از ثریا تمومه عشق و محبتشُ برای من گذاشت و دیگه زیر آبی نرفت، منی که بخاطر عشق به علی روزی رسوای عالم شدم که چرا با اینهمه تفاوت سنی عاشقِ برادرِ دامادم شدم الان از زندگیم راضیم،الله را فراموش نکنید
@Faghadkhada9
1👏1👌1
#سرگذشت

#برشی_از_یک_زندگی
#صنم
#قسمت_صدوهشتم

به خودم همیشه میگم شاید من باید تمومه این سختی ها رو میکشیدم تا به کمال و خوشبختی برسم .خیلی وقته تمومه آدم هایی که تو سرنوشت و سختیُ رنج های زندگیم شریک و باعث و بانیشون بودنُ بخشیدم و قلبمُ از کینه و نفرت پاک کردم.جدیدا حس میکنم آلزایمر گرفتم و بیشتر تو گذشته هستم و آدم های حال رو نمیشناسم،البته جز علی و حسین که در هر حالی از استشمام عطر تنشون میشناسمشون چه برسه تن صداشون،آساره میگه فراموشی گرفتم ولی خودم میفهمم دیگه آخر های عمرمه!من و علی ناتوان شدیم و دیگه پس انداز آنچنانی نداریم تمام خرج و مخارجمونُ حسین میپردازه و نوه و فرزندان دیگم که روزی خودم رو به در و دیوار میزدم تا شکمشون رو سیر کنم حتی یادی هم از ما نمیکنند، علی تلخ میخنده و میگه خداروشکر حسین هست اما من قلبم از غم مچاله میشه و فقط به تکان دادنِ سرم اکتفا میکنم.امروز عجیب حال و هوایی دارم حس سبکی و رهایی،اونقدر نیرو و قدرت در تک تک اندام های بدنم حس میکنم که انگار جوانِ چهارده ساله شدم،و تند تند به یاد اتفاقات گذشته ی زندگیم میفتم، عاشقی با ارسلان، ازدواج اجباری با حکیم، پر پر شدنِ بچه‌هام،نامهربونیِ اقوام حکیم،ازدواج با علی، ثریا.... حتی رفتار های اخیرم با آساره....آساره و حسین رو صدا زدم
و ازشون حلالیت طلبیدم. از علی که بهم زندگی دوباره بخشید با عاشق کردنم،تشکر کردم و حلالیت طلبیدم،از آساره خواستم حمومم کنه و رخت تمییز و نو به تنم کنه نمازمُ خوندمُ خوابیدم.

از زبونِ آساره

امروز رفتارِ ماه صنم فرق کرده بود چهره اش نورانی تر شده بودُ از همه حلالیت می‌طلبید و گفت به همه خانواده زنگ بزنم تا غروب به خونه بیاین، حسین ازم خواست حواسم بیشتر بهش باشه و هواشُ بیشتر از قبل داشته باشم. بعد از نماز رفتم استراحت کنم دو ساعت بعد سراغ ماه صنم رفتم که دیدم با یه لبخند قشنگ خوابیده، نزدیکش شدم و صداش زدم
- مادر جان، ماه صنم جان پاشو ...اما هیچ صدایی از ماه صنم بلند نشد، علی آقا عصا زنان به کنار تخت آمد و چندین بار ماه بانو رو صدا زد اما فایده ایی نداشت!!!ماه صنم تنهامون گذاشته بود
و روحش به آسمون پر کشیده بود،علی آقا زانو زد و دست های ظریف و چروک خورده ی ماه صنم رو در دست گرفت و بوسه زد و گریه های سوزناک سر داد،سریع به حسین زنگ زدم تا به خونه بیاد، چه وداع سختی بود وداعِ مادر و پسر،هنوز هیچ عشقی رو بین مادر و فرزند مثل ماه صنم و حسین ندیدم، زجه های حسین دل سنگ رو هم آب میکرد
چه برسه در و همسایه رو،حسین مراسم باشکوه و آبرومندی برای ماه صنم برگزار کرد و تموم خرج و مخارجشُ خودش متقبل شد،،،ماه صنم در سال ۱۳۸۳به رحمت خدا رفت و پنج سال بعدش همسرش علی در سال ۱۳۸۸ به رحمت خدا رفت.ماه صنم تمومه خاطراتشُ برای من نقل کرده بود و ازم میخواست تا سرنوشتشُ برای بچه هام تعریف کنم تا شاید عبرتی باشه و تجربه ای ازش به دست بیارن.ماه صنم نمونه یکی از هزاران زن و دختری هست که قربانیِ تصمیم بزرگتر ها و تعبیض جنسیتی (دختر،پسر)شد و سال های زیادی از عمرشُ که میتونست بهترین لحظات
زندگیش باشه رو از دست داد، اما ماه صنم بعد از مرگ حکیم دوباره از نو زندگیُ شروع کرد و خودساخته و با کمک خودش بچه هاشُ بزرگ کرد و تونست هر چند سخت دوباره و برای اولین بار طمع عشق رو بچشه هر چند در این راه سختی های زیادی کشید اما باز راضی بود و در همه حال توکلش به خدا بود و چه بسا تعداد زیادی از همین دخترانی که قربانی شدندهیچ وقت طعم خوشبختیُ نچشیدن و تمومه آرزو هاشون در زیر هزاران خروار خاک دفن شد و حتی جانشونم در برابر این تصمیماتِ ظالمانه از دست دادن...

حال دنیا را پرسیدم
من از فرزانه ای
گفت: یا باد است یا خواب است
یا افسانه ای
گفتمش: احوال عمرم را بگو تا عمر چیست؟
گفت: یا برق است یا شمع است یا
پروانه ای!
گفتمش: آنان که میبینی بر او
دل بسته اند!
گفت: یا کورند یا مستند یا دیوانه ای...




#پایان


منتظر داستان جدید و جذاب ما باشید. ممنون از حضور گرمتون❤️الله را فراموش نکنید
@Faghadkhada9
3😭2😢1
هرگز به موفقیت واقعی نخواهید رسید مگر این که کاری که انجام می‌دهید را دوست داشته باشید.الله را فراموش نکنید
@Faghadkhada9
2
#چادر_فلسطینی

‹قسمت دوّم›

با شنیدن صداهای نامفهموم، راهم را به همان سمت کج کردم. ناگهان سکوت فضا را فرا گرفت. جلوتر رفتم... صدای خند‌ه‌های معاذ و معاویه‌‌ به‌ گوشم رسید. صداها واضح‌تر شدند. به همان سمت دویدم، تا این‌که به سبزه‌زاری چشم‌نواز رسیدم. معاذ و معاویه با چهر‌ه‌‌های نورانی و شاد آن‌جا ایستاده بودند.
مات و مبهوت به اطراف نگاه کردم؛ این‌جا دیگه کجاست؟ معاذ؟! معاویه؟!
معاویه متوجه حضورم شد:
_ فائز اخی، این‌جا چیکار می‌کنی؟
زبانم بند آمده بود، با صدایی که برای خودم هم غریب بود گفتم: من... نمی‌دونم چی شده! فقط... فقط میدونم دنبالم بودن... امّا شما؟! این‌جا؟!
معاذ خندید و گفت: انگار یکی هنوز مأموریتشو تموم نکرده.
دست روی شانه‌ام گذاشت و ادامه داد: تو هنوز اوّل راهی، خیلی مونده تا پیش ما بیایی... برو فائز، مأموریت رو تموم کن أخی... خدا یار و یاورت باشه.
خنده کنان از من فاصله گرفتند و دور شدند...

با شنیدن صدای نفس‌نفس زدن‌های شخصی، چشم‌هایم نیمه‌باز شدند. همه‌جا تار بود. تنم به سختی بر روی زمین کشیده می‌شد. بار دیگر همه‌جا در تاریکی فرو رفت...

روشنی، پشت پلک‌های بسته‌ام نشست، چشم‌هایم را باز کردم. نور چشمانم را زد و فورأ بسته شدند. به آرامی آن‌ها را گشودم. تار می‌دیدم. چندین بار پلک زدم تا این‌که دیدم واضح‌تر شد. به اطراف نگاهی انداختم. اتاقی زِوار دررَفته که سقف‌اش تَرک برداشته بود و بر دیوارهایش اثر گلوله‌ها خودنمایی می‌‌کرد.
نفس عمیقی کشیدم. نمی‌دانم چقدر گذشت امّا همه چیز مانند فیلم از مقابل چشمانم گذشت؛ سبزه‌زار! معاذ و معاویه! سقفِ از رنگ‌ورو رفته! دیوارهای سوراخ!
«نکنه اطلاعات لو رفته و دستگیر شدم؟! وای! آیندهٔ اسلام به‌خطر افتاد...»
با سرعت بسیار زیادی از جایم بلند شدم. چنان درد وحشتناکی در بازویم پیچید که صدای "آخم" به هوا بلند شد. بازویم را محکم گرفتم و ناچار بر روی زانو نشستم.
با شنیدن صدایی آرام که با لرزشی خفیف همراه بود، مرا به آرامش دعوت کرد. فورأ به همان سمت برگشتم.
- آروم باش چیزی نیست.
با دو چشم سیاه معصوم، در تصویر دختری نوجوان روبرو شدم. به محض دیدن نگاه متعجبم، چشم بر زمین دوخت.
صورتم را برگرداندم و به اطراف نگاهی گذرا انداختم، اتاقی ساده و فقیرانه به همراه اسباب و وسایل قدیمی. لامپی با نوری زرد اتاق را روشن کرده بود.
هزاران سؤال در ذهنم مانور می‌رفتند؛ این‌جا کجاست؟ چی شده؟ من این‌جا چیکار می‌کنم؟!
به بازوی‌ زخمی‌ام نگاه کردم، با چادری سفید با چهارخانه‌های سیاه بسته شده بود. دستی روی آن کشیدم و آرام گفتم: چه جنسِ لطیفی داره!
باز آن صدای ظریف و مرتعش گوشم را نوازش کرد و گفت: چادرِ فلسطینیه.
متعجب نگاهش کردم. دختر با حجاب کامل در مقابلم نشسته بود. بلند شد و گفت: چرا دنبالت بودند؟ یا شخص مهمّی هستی یا چیز باارزشی داری! یا این‌که باهاشون درگیر شدی!
از کنجکاوی‌‌ و زیرکی‌اش لحظه‌ای ماتم برد، امّا چیزی نگفتم. اصلأ نباید هویتم را فاش کنم. دست بر بازو گذاشتم و گفتم: من کجا هستم؟ تو کی هستی؟
گفت: من... خُب راستش... تو زخمی بودی و بی‌هوش، سربازای وحشی یهود هم دنبال کسی می‌گشتند... من فکر کردم که شاید اون شخص مهمّشون تو باشی، برای همین تو رو به این‌جا آوردم. هم این‌که، زخمت رو درمان کنم.
متحیّر ماندم! واقعأ یک دختر به تنهایی مرا تا این‌جا آورده بود!
سر به زیر و آرام گفتم: جزاک ِالله.
مردی از بیرون داد زد: صفیه؟ صفیه؟ اون‌ها دارن میان.
دختر جوان که "صفیه" نام داشت به محض شنیدن صدا، به سمت دیواری که با گلوله‌ها مُزین شده بود دوید و از آن‌جا به بیرون چشم دوخت، دستش را مشت کرد و گفت: لعنت الله علیٰ شرّکم...
با همان حالت، بدون آن‌که برگردد گفت: زود باش قایم شو.
_ کی داره میاد؟
_ سربازای ظالم.
_ کجا باید برم؟
با انگشت به کُنجی که از تیررَس نگاهها خارج بود، اشاره کرد. با زحمت بلند شدم و به آن‌جا رفتم. سبدی با سوراخ‌های بزرگ در آن‌جا قرار داشت، آن را برویم قرار داد. سرگیجه کلافه‌ام کرده بود، امّا مقاومت کردم تا از حال نروم.
وارد اتاق شدند. صدای یکی از آن‌ها را از نزدیک می‌شنیدم که با فریاد می‌گفت: بگید اون کجاست؟ وگرنه همتون رو به رگبار می‌بندیم و زن‌هاتون رو اسیر می‌گیریم.
با شنیدن جملهٔ آخرش رگ غیرتم به‌جوش آمد، آتش خشمم فوَران کرد. تا خواستم بلند شوم صفیه پشت به من مانند سپر ایستاد و مانع بلند شدنم شد، تا چشم آن خنازیر به من نیفتد. با صدایی لرزان گفت: پدرم، مادرم و برادرم رو از من گرفتید، شهیدشون کردید... دیگه چی از جونمون می‌خواهید؟ ای ظالمین از خدا و رسولش بترسید...

ادامه دارد...الله را فراموش نکنید
@Faghadkhada9
👍21
قرآن

« قلبت به قرآن نیاز دارد ، بلکه تمام وجودت به آن نیازمند است ...
چه در سفر و چه در حضر ، چه هنگام مشغله و چه در زمان فراغت ، در لحظه‌های انتظار ، در سختی و آسایش ، در بحرانها ، مصیبتها و شادیها ...
تو به برکت ، خوشبختی ، آرامش ، ثبات و نوازش نیاز داری ، و همه‌ی اینها
در قرآن است.»الله را فراموش نکنید
@Faghadkhada9
1👍1
بزرگ ترين خيانتی كه انسان ميتواند به خودش بكند، ترس از فكر ديگران در مورد خودش است. انبوهی آدم در جهان وجود دارد که در جهنم بسر می برند زیرا سخت وابسته به داوری دیگرانند.

#ژان_پل_سارترالله را فراموش نکنید
@Faghadkhada9
👌21
تقدیم به شما عزیزان ریکشن فراموش نشه دوستا 🥰🌸🩵

#حکایت

کنار خیابون ایستاده بودم که دیدم یه عقب مونده ذهنی که آب دهنش کش اومده بود و ظاهر نامناسب و کثیفی داشت به هر کسی که میرسه با زبون بی‌زبونی ازش میخواد دکمه بالای پیراهنش رو ببنده، اما چون ظاهر خوب و تمیزی نداشت همه ازش اکراه داشتن و فرار میکردن!!

دو سه تا سرهنگ راهنمایی و رانندگی با چند تا مامور وسط چهار راه ایستاده بودن و داشتند صحبت می کردند.

یکی از اونها معلوم بود نسبت به بقیه از لحاظ درجه ارجحیت داره چون خیلی بهش احترام میذاشتن...

این عقب مونده ذهنی رفت وسط خیابون و به اونها نزدیک شد و از همون سرهنگی که ذکر کردم، خواست که دکمه‌اش رو ببنده!!

سرهنگ بی‌سیم دستش رو به یکی از همکارانش داد و با دقت دکمه پیراهن اون معلول ذهنی رو بست و بعد از پایان کارش وسط خیابان و جلوی اون همه همکار و مردم به اون عقب مونده ذهنی یه سلام نظامی داد و ادای احترام کرد!

اون عقب مونده ذهنی که اصلا توقع این کار رو نداشت خندید و اون هم به روش خودش سلام داد و به طرف پیاده رو اومد...

لبخند و احساس غروری که توی چهره‌اش بود رو هیچوقت فراموش نمی‌کنم.

بعد از این قضیه با خودم گفتم:
کاش اسم و مشخصات اون سرهنگ رو یادداشت می‌کردم تا با نام بردن ازش تقدیر کنم، اما احساس کردم اگر فقط به‌عنوان یک انسان ازش یاد کنم شایسته‌تر باشه...

""این کار جناب سرهنگ باعث شد اشک توی چشمام جمع بشه و امیدوار بشم که هنوز انسانهایی با روح بزرگ وجود دارند.👌""

‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌الله را فراموش نکنید
@Faghadkhada9
👏3👍1
#سرگذشت

#برشی_از_یک_زندگی
#ستاره
#قسمت_اول

اسم من ستاره است...
دختری از دورانی که امکاناتی نبود و
زندگی خان و رعیتی بود ... من دختر رعیتی بودم که هم پدر هم مادرش روی زمین های خان کار میکردن ....تنها دختر خانواده بودم ،دوتا برادر بزرگتر از خودم داشتم به اسم رضا و علی ...رضا برادر بزرگم بیست سالش بود که با دختر همسایمون ازدواج کرد ، هممون توی یه خونه کنار هم زندگی میکردیم ،خونه های روستا اون زمان خونه های بزرگ با یه حیاط بزرگ مثل باغ بودن... ما توی یه اتاق زندگی میکردیم و عموم و برادرم هم اتاق های کناری ما زندگی میکردن ، پدر و مادرم فوق العاده مهربون بودن..هرشب قبل خواب همه با عمو و داداشم دور هم جمع میشدیم و حرف میزدیم و میخندیدیم... روز های خوبی که هنوزم یادم میاد احساس سرخوشی میکنم ... خان روستای ما انقدر ستمگر بود که اگر کسی خلاف حرفش عمل میکرد از بین میبردنش، ولی پدر و مادرم سعی میکردن بهانه یی به دستش ندن .... مامانم و بابام و داداشام و عموم و زن عموم روی زمین کار میکردن و من و سمانه(زنداداشم) توی خونه کارای خونه رو انجام میدادیم ... عموم یه پسر داشت که همسن علی بود و هجده سالش بود ،سعید برای درس خوندن میرفت شهر و زیاد پیش ما نبود ،اما وقتی میومد انقدر با محبت بود که من همیشه از دیدنش خوشحال میشدم ،وقتی نبود دلتنگش میشدم، همیشه دعا میکردم تابستون بشه تا برگرده پیشمون ‌..همیشه از چشماش میخوندم که اونم حس خوبی به من داره ‌‌‌روزا همینجوری میگذشت و زمستون رسیده بود ...پدرمادرم کمتر روزی زمین میرفتن و بیشتر توی خونه بودن ،روزای خیلی خوبی بود، اینکه همیشه کنار هم بودیم...
روزا از پی هم میگذشت و ما خوشحال کنار هم بودیم تا اینکه من و سمانه توی آشپز خونه مشغول آشپزی بودیم و گرم و حرف زدن، یهو صدای در اومد،یکی محکم میکوبید به در، دویدم سمت در ،تا در و باز کردم مامانم و زن عموم و که دیدم گفتم: چرا این موقع اومدین پس بابا و عمو کو ؟
زن عموم و مامانم انقد گریه میکردن و مامانم موهای خودش و میکند و
میگفت ؛ بدبخت شدیم ستاره ، بی سرپرست شدیم ، بابات رفت ،دیگه بابا نداری ، بیچاره شدیم ....
مامانم میگفت و من شوکه نگاهش میکردم ،تو ذهنم میگفتم یعنی چی ؟ بابا کجا رفت ؟چرا بدبخت شدیم ؟
زن عموم گفت: باباتو مار توی زمین نیش زد ،مار سمی بود بابات نتونست دووم بیاره و هی گریه میکرد ...همونجا جلوی در افتادم زمین ،بدبخت شده بودیم ،بابام خیلی مهربون بود ،پشت و پناهمون بود ، حتی اگه غذا و پول نداشتیم محبتاش ما رو گرم و زنده نگه میداشت ، نفهمیدم چه جوری بدون بابا شدم ، تموم مدت توی شوک بودم ،تنها دختر خانواده بودم و وابسته به بابام ...
سرخاک موقعی که بابام و خاک میکردن بغضم ترکید و انقد گریه میکردم که هیشکی ارومم نمیکرد ، سعید از شهر اومده بود برای مراسم، تمام مدت حواسش به من بود و بعدها این و خودش تعریف کرد واسم ...
بعد از اینکه بابام و خاک کردیم و برگشتیم خونه ،هم من و هم مامانم میدونستیم بخاطر رسوم اون زمان آینده ی خوب و ارامش بخشی در انتظارمون نیست ، اون موقع رسم بود وقتی کسی فوت میکرد، همه براشون وسیله میبردن و پول تا مدت ها با همون وسایل و پولا روزگار گذروندیم... کم کم پولا تموم شد ،مامانم بخاطر بیوه شدن دیگه نمیتونست روی زمین کار کنه ،مجبور شد توی خونه بمونه و عموم و برادرام که کار میکردن به ماهم کمک میکردن و خرجی میدادن ....
عموم خیلی بهمون محبت میکرد ،بعد از مرگ‌ بابام مهربون تر شده بود، اخلاقش عوض شده بود و دور از چشم زن عموم به مامانم محبت میکرد که این محبت کردن دور از چشم من و مامانم نموند ...
چند ماهی از مرگ بابام گذشته بود‌‌‌موقع خواب بود که صدایی شنیدم، رفتم پشت پنجره دیدم عمو از اتاقشون اومد بیرون، تعجب کردم ،عمو این موقع شب بیرون چیکار میکرد ؟من و مامانم دیگه تنها میخوابیدیم و داداش علی مجبور بود بیشتر برای خان کار کنه تا بتونه بیشتر پول دربیاره ،واسه همین شبا نگهبانی میداد واسه خونه ی خان ....
توی تاریکی دیدم که عمو داره میاد سمت اتاق ما ،نمیدونستم چیکار کنم، گفتم بذار خودمو بزنم به خواب که زیاد تو اتاق نباشه ...
در و اروم باز کرد و وارد اتاق شد گفتم میبینه خوابیم و میره ، اما نرفت ایستاد و نگاهمون میکرد ....الله را فراموش نکنید
@Faghadkhada9
اون شب بود که فهمیدم مهربونی های عموم واسه ی چی بود،مادرم چشماش و باز کرد و نگاهش با تعجب به عمو افتاد،که ناگهان در باز شد ، منم چشامو باز کرده بودم زن عموم بود که حمله کرد به عمو و مامانم،میزدشون و به مامانم میگفت : باید همون موقع که شوهرت مرد مینداختمت بیرون ....
زن عمو ناسزا میداد و مامانمو میزد، هرچی سعی میکردم جلوشو بگیرم نمیشد تا عموم به زور کشوند و بردش توی اتاق خودشون .
5👍1
#سرگذشت

#برشی_از_یک_زندگی
#ستاره
#قسمت_دوم


پریدم و مامانمو بغل کردم ، از خجالت مامانم سرخ شده بود و من حالم داشت ازین خونه و عموم به هم میخورد ...
به مامانم گفتم ؛عمو که اومد داخل من بیدار بودم کاش همون موقع نمیترسیدم و داد میزدم .
مامانم گریه کرد و گفت دیگه نمیشه اینجا بمونیم باید ازینجا بریم من نمیتونم اینجا بمونم و از زن عموت حرف بخورم ،زن عموت حق داشت ازش ناراحت نشو ‌..
منم گفتم : مامان هرجا بری من باهات میام دیگه اینجا نمیمونم عمو که احترام عزای برادرش و نداشت دیگ عموی من نیست ...
صبح شده بود اما من و مامان لحظه ای نخابیدیم دیگه صدای زن عمو نمیومد .
خستگی و غم زدگی از صورت مامانم میبارید ...
یهو داداشم اومد داخل شروع کرد داد و بیداد کردن : شما مایه خجالتین...
رو به مامان گفت :تو منو سرشکسته کردی تو دیگه مادر من نیستی ...
منم بلند داد زدم : میفهمی چی میگی رضا ،این زن مادرمونه مطمئن باش مقصر نیست عمو اوند داخل اتاق که خداروشکر زنش از راه رسید نذاشت پاکیه مامانم از از بین بره ، اگه این فکر و میکنی تو هم دیگه برادر من نیستی ، رضا رو هلش دادم و در و بستم تا بیشتر از این مامان و اذیت نکنه ...
رفتم نزدیک مامان نشستم بهم گفت: باید ازینجا بریم هرجور که شده هرچیز باارزشی هم داریم میبریم ،خدا بزرگه، بهتر از این که اینجا بمونیم و زن عموت باحرفاش تورو اذیت کنه ستاره ،من اصلا مهم نیستم ،اما میدونم تو اذیت میشی...
بلند شدم و لباسای خودم و مامان و چندتا وسایل گرون قیمت داشت رو برداشتم ،به مامانم گفتم: کجا بریم؟؟ عمو میذاره بریم؟؟؟داداش رضا چی؟
مامانم گفت :میریم پیش علی و سعید، اونا بهتر میدونن چیکار کنیم .
تصمیم گرفتم تا همیشه کنار مامانم باشم، واسه همین بدون حرفی حرفاشو پذیرفتم...
گفتم : مامان تا همیشه همیشه کنارتم قرار شد فردا با مامان راه بیفتیم سمت شهر ، من تاحالا شهر نرفته بودم و استرس داشتم، ولی از این که ازینجا راحت میشم خوشحال بودم .
پاشدم تا برم از سمانه و رضا خداحافظی کنم، وقتی به اتاقشون رسیدم سمانه تا من و دید رفت داخل و در و بست از رفتارش متعجب بودم و ناراحت .
منم اهمیت ندادم و رفتم توی اتاق، منتظر بودم زودتر فردا بشه تا ازینجا راحت بشم ،اما وقتی عمو و رضا جریان و فهمیدن و در و قفل کردن ، شنیدم که عمو میگفت اگه خاستگار واسه ستاره اومد سریع شوهرش بدیم، تازه فهمیدم قرار زندگیم به کجا برسه ، اما من ته دلم سعید و دوس داشتم ، علاقه ای که میدونستم نه عمو و نه زن عمو اجازه نمیداد به سرانجام برسه ...
چند روزی از این ماجرا گذشته بود و همه چیز اروم بود و فقط مامان بود که هرروز شکسته تر از قبل میشد ،توی ده روز تمام موهاش سفید شد.
صبح بود و حوصله م سر رفته بود ،تصمیم گرفتم برم و یکم توی روستا قدم بزنم ،خداروشکر هنوز زن عمو وقت نکرده بود و جریان و به همسایه ها نرسونده بود ،فقط خانواده ی سمانه انگاری شنیده بودن که دیگه جواب سلام منو هم نمیدادن ...
انقدر توی روستا قدم زدم که وقتی به خودم اومدم وسط جنگل بودم به درختای جنگل نگاه میکردم و میگفتم کاش آرامش جنگل و داشتم ...
روی تنه ی درختی نشسته بودم صدای آب میومد به سمت صدا رفتم دیدم چشمه س، رفتم کنار آب نشستم، چه آب زلالی ،کاش دنیا هم به زلالی این آب بود ....
یهویی صدایی از پشت درختا اومد که توجهمو جلب کرد، بخاطر اینکه ماهمیشه تنها بودیم ترسی از این چیزا نداشتم، فک کردم شاید حیوونی چیزی باشه ،دیدم دیگه صدایی نیومد، پاهامو تو اب گذاشتم ، انقدر که غرق توی فکر بودم از سرمای آب چیزی نفهمیدم
تو افکارم غرق بودم که صدای تکون خوردن شاخ و برگ بیشتر شد و صدای آخ اومد‌.. زود از ترس خودم و جمع کردم پشت سرمو نگاه کردم ،برای چند لحظه خیره به چشمایی شدم که روبروم دیدم ، چشمای عسلی با موهای مشکی و پوست سفید ، دستشو جلوم تکون داد گفت نمیترسی این موقع وسط جنگل خودت تنها باشی ؟
ناگهان به خودم اومدم. و ترسیدم ،فقط دویدم به سمت خونه، اگه بلایی سرم میومد حتما خانوادم بدبخت میشدن ...
رسیدم خونه و سریع رفتم داخل ..
شب بود توی افکارم غرق بودم که هرکاری میکردم از فکر اون مرد بیرون نمیومدم ،اما حس عذاب وجدان داشتم، حس میکردم دارم به سعید نامردی میکنم، هرچی بیشتر سعی میکردم که بهش فکر نکنم بدتر بیشتر میومد جلوی چشمام ....
روزها میگذشت و من اون مرد و فراموش کرده بودم ....
خبر افتاده بود توی ده که زن پسر خان بچه ش نمیشه و میخان از دخترای ده کسی و واسه ازدواج پسر خان انتخاب کنن تا بچه بیاره و بعد جدا بشن ...
دخترای ده همه آرزو میکردن که کاش اونا انتخاب بشن ،اما من وقتی به سعید فکر میکردم از خدا میخاستم من و به سعید برسونه .
خان ترتیبی داد تا همه دخترای ده واسه ی مهمونی برن تا واسه پسرش دختری انتخاب بشه ،عموم هم من و مجبور کرد که باید برم ...الله را فراموش نکنید
@Faghadkhada9
1👍1
2025/08/26 21:22:08
Back to Top
HTML Embed Code: