Telegram Web
.
#چادر_فلسطینی

‹قسمت نهم›

قرآن را به یعقوب تحویل دادم و تشکّر کردم. وارد اتاق که شدم شعیب سکوت کرد، گویا قاطع حرف‌هایش شدم. یعقوب هم چیزی نگفت و در استکان برایم چای ریخت. مشغولِ چای‌خوردن شدم. جَو ساکت در میانمان حاکم بود تا این‌ که شعیب گفت:
خب دایی‌جان با اجازت من یه سری به بیرون می‌زنم و میام حرف‌هایی باهات دارم.
بلافاصله خارج شد.
یعقوب در مورد احمد پرسید. با آب‌وتاب ماجرا را شرح دادم و این‌که سه روز دیگر با احمد باید وارد شهر شوم.
یعقوب با خوشحالی بسیار برایمان نصرت‌ و امداد الهی را خواستار شد و دعا کرد. "آمین" کردم و از زحماتی که در طی این دو روز برایم کشیده بودند، سپاسگزاری کردم.
مجلسمان گرم شده بود. او از سنگر و میدان می‌پرسید و من با شوق جواب می‌دادم. در حین صحبت وقتی که مبحث کلامم به معاذ و معاویه رسید، اشک در چشمانش حلقه زد. از خاطرات افغانستان گذر کردم به ادلب رسیدم و از آنجا به فلسطین. یعقوب با اشتیاق فراوان فقط" سبحان‌الله" و "الله‌اکبر" می‌گفت تا که در آخر گفت:
چقدر این زندگی زیباست! ای کاش که...
سرش را با اندوه پایین گرفت.
پرسیدم: ای کاش چی؟
با غمی که در صدایش نشسته بود گفت: ای کاش جوانی من هم در این راه می‌گذشت. فائز، شوقِ شهادت در میدان رو در دلم کاشتی جَوون، حالا مجبوری که منو با خودت ببری!
از سرِ خوشی خنده‌ای سر دادم، دستم را بر روی سینه گذاشتم کمی به جلو خم شدم و گفتم: چشم، شما فقط "یا الله" کن.
با صدای بلند گفت: "یا الله"
از شوق میدان هر دو زیر خنده زدیم. خبری از شعیب نبود. از این تأخیرش احساس خوبی نداشتم، اما با سعی بسیار و گفتن "لاحول..." و لعنت فرستادن بر شیطان این حس را از خود می‌راندم.
یعقوب پرسش‌هایی که در طی این چند سال در مورد مجاهدین در ذهنش بی‌جواب مانده بود را می‌پرسید. من هم بدون خستگی جواب می‌دادم. اما فکرم به جای خالی شعیب بود، همچنین این‌که در طی این دو ساعت خبری از صفیه نبود.
چه حس بدی بود...
       
                         ***

"صفیه"
مشغول تمیزکردن آشپزخانه بودم. ذهنم در عالم دیگری در پرواز بود. وقتی عمویم آمد و گفت: صفیه دخترم، قرآنت رو چند لحظه‌ای قرض میدی؟ فائز می‌خواد دوره‌هاشو بخونه...
از فهمیدن این‌ که او هم حافظ قرآن بود، شور و شوق عظیمی در قلبم ایجاد شد. با سرعت رفتم قرآن را آوردم و به عمو تحویل دادم. عمو از تغییرِ حالات ناگهانیم ماتش برده بود. خود را سریع جمع کردم و سرم را پایین انداختم و مشغول کارهایم شدم. از اینکه احساس من و مجاهد فائز نسبت به قرآن مشترک بود و آن را در سینه‌ها حمل می‌کردیم، از خوشی روی پاهایم بند نبودم. اما او حافظ کُل بود و من فقط دوازده جزء حفظ داشتم و هم‌اکنون درحال حفظ بودم...
بعد نماز صبح خواهری حافظه به خانه ما می‌آمد و از هم‌دیگر دوره‌هایمان را گوش می‌دادیم.
در این افکار غرق بودم که با شنیدن تک سرفه‌ای آشنا از درون لرزیدم. به عقب برگشتم، با دیدن شعیب در میان چارچوبِ در استرس گرفتم اما به روی خود نیاوردم و گفتم: چیزی لازم داری؟ نفس عمیقی سر داد و گفت:
صفیه، اگه اجازه بدی می‌خوام باهات حرف بزنم. باید حرف‌هامو بشنوی...
شعیب پسرعمه‌ام بود. جوان خوبی بود، امّا عقیده‌های ما به هم نمی‌خورد. در فلسطینی که زادگاه مجاهدان و شهیدان است، شاید جای حیرت باشد که افراد مسلمانی هم در آن موجود باشند که با جهاد غریب‌اند و نمی‌دونند که در آن چه عزتی نهفته است. شعیب هم از جملهٔ این افراد بود. هیچ نقطه تفاهمی بین من و او نبود، زیرا من در مدرسهٔ دینی درس می‌خواندم، که چند مدت قبل توسط یهودی‌های ملعون تخریب شد و اگر منهدم نمی‌شد اکنون من جزء شانزده یا هفده‌ قرآن را حفظ بودم. اما شعیب دانشجو بود؛ با دنیایی متفاوت!
ازدواج با او یعنی خط کشیدن دور آرزوهایم... به باد فراموشی سپردنِ این هدف: "از جهاد تا شهادت و از شهادت تا ثریا"...
نفس‌ حبس شده‌ام را بیرون دادم و گفتم:
ببخشید، من الان وقت ندارم.
تا خواستم از آشپزخانه خارج شوم که راهم را سد کرد. با چشمانی از حدقه‌ درآمده نگاهش کردم. گفتم: میشه بری کنار!
با عصبانیت گفت: ببین دختردایی، دارم بهت آروم میگم که باهات حرف دارم، نه به عنوان خواستگارت بلکه به عنوان پسرعمه‌ات!
ترسی در وجودم رخنه کرده بود اما به روی خود نمی‌آوردم. دو قدم عقب رفتم و گفتم: بگو می‌شنوم...
- اینجا که نمی‌شه، بیا بیرون حرف بزنیم.
با تعجب گفتم:
من الان این موقع شب با تو بیام بیرون که چی بشه؟! حرفی داری همین‌جا بگو.

قهقه‌ای زد و گفت: مثل دخترای متعصب چهارده قرن پیش نباش لطفأ! به‌روز باش. مثل دخترای دانشگاهی که سؤالی داشته باشند خیلی راحت می‌پرسند و حرف می‌زنند.

ادامه دارد...الله را فراموش نکنید
@Faghadkhada9
👍1


فَلَا تَكُنْ مِنَ الْقَانِطِينَ(حجر۵۵)
و تو هرگز ناامید مَباش.
بارون متوقف میشه،شب میگذره،
درد و رنج محو میشه،اما امید
هیچوقت اونقدرگم نمیشه که نشه دوباره پیداش کرد.الله را فراموش نکنید
@Faghadkhada9
1
تقدیم به شما عزیزان امید مورد پسند تون باشد 🌸🌹

#حکایت

گویند: روزی ابلیس ملعون خواست با فرزندانش از جایی به جای دیگر
نقل مکان کند، خیمه‌ای را دید، و گفت:
اینجا را ترک نمی‌کنم
تا آنکه بلایی بر سر آنان بیاورم.

به سوی خیمه رفت و دید گاوی به
میخی بسته شده و زنی را دید
که آن گاو را می‌دوشد،
بدان سو رفت و میخ را تکان داد.

با تکان خوردن میخ، گاو ترسید و به هیجان درآمد و سطل شیر را بر زمین ریخت و پسر آن زن را که در کنار مادرش نشسته بود لگدمال کرد و او را کشت.

مادر بچه با دیدن این صحنه عصبانی
شد و گاو را با ضربه چاقو از پای درآورد و او را کشت.

شوهر آن زن آمد و با دیدن فرزند کشته شده و گاو مرده، همسرش را زد و او را طلاق داد.

سپس خویشاوندان زن آمدند و آن مرد را زدند، و بعد از آن نزدیکان آن مرد آمدند و همه با هم درگیر شدند و جنگ و دعوای شدیدی به پا شد!!

فرزندان ابلیس با دیدن این ماجرا تعجب کردند و از پدر پرسیدند: ای وای، این چه کاری بود که کردی؟!

ابلیس گفت:
کاری نکردم فقط میخ را تکان دادم.

🔸بیشتر مردم فکر می‌کنند کاری نکرده‌اند، در حالی که نمی‌دانند چند کلمه‌ای که می‌گویند و مردم می شنوند، سخن چینی است.

مشکلات زیادی را ایجاد می‌کند.
آتش اختلاف را بر می‌افروزد.
خویشاوندی را بر هم می‌زند.
دوستی و صفا صمیمیت را از بین می‌برد.
کینه و دشمنی می‌آورد.
طراوت و شادابی را تیره و تار می‌کند.
دل‌ها را می‌شکند.

بعدا کسی که اینکار را کرده فکر می‌کند کاری نکرده است فقط میخ را تکان داده است!

قبل از اینکه حرفی را بزنی، مواظب سخنانت باش !الله را فراموش نکنید
@Faghadkhada9
مواظب باش میخی را تکان ندهی !
1👍1
#داستان مریم وعباس
#قسمت دوازدهم

روزها به کندی میگذشت ولی تو این مدت فهمیده بودم که بابا نه تنها ناراضی نیست بلکه خوشحالم هست که رابطه اش با پسرعموهاش نزدیکتر میشه...
زنعمو تو این مدت چند روز یکبار زنگ میزد و حالمون رو میپرسید و مدام بهم میگفت عروسم .. و هر دفعه به مامان میگفت عباس میگه مریم نامزد منه ها، مبادا بزارید خواستگار بیاد واسش ..
وای که چقدر این حرف بهم حس غرور می داد .. این که عباس هم نگرانه منو از دست بده خوشحالم میکرد..
برای چهلم کارت دادند و هممون رو نهار دعوت کردند ..
مامان گفت تو نیا .. بمون خونه..
‌من که برای این روز و دیدن عباس لحظه شماری کرده بودم کم مونده بود گریه کنم .. با ناراحتی گفتم چرااا؟؟
_چرا نداره... میری عباس نگات میکنه یه لبخندی ، چیزی میزنه کسی میبینه بعدا میگن اینها باهم دوست بودند ..
اصرار بی فایده بود.. مامان اجازه نداد و من باز خونه موندم ..
اون روز وقتی مامان برگشت خوشحال بود و گفت چقدر بهمون احترام میزاشتن .. عباس ما رو دید تا کمر خمر شد .. زنعموت مدام دور و برم بود .. خاله ی عباس هم فکر کنم یه چیزهایی میدونست .. تو مسجد اومد کنارم نشست و کلی باهم حرف زدیم اونم میگفت منتظر بوده چهلم بگذره واسه پسرش زن بگیره ...
دقیقا دو روز از چهلم گذشته بود که خاله ی عباس زنگ زد ..
مامان اولش کمی تعجب کرد .. کمی حال و احوالپرسی کردن و خاله ی عباس حرف میزد و مامان ساکت بود .. چند لحظه بعد مامان گفت با خواهرتون میخواهید بیایید خواستگاری؟؟
نمیدونم چی شنید که مامان ابروهاش رو بالا داد و گفت میشه فردا زنگ بزنید من با بابای مریم هم حرف بزنم ...
همین که گوشی رو گذاشت گفت اینها چرا اینطورین.. مگه خواهر نیستن..؟!
پرسیدم مگه چی شده؟
مامان نشست و گفت زنگ زده میگه اجازه بدید بیاییم خواستگاری؟؟ فکر کردم خواستگاری واسه عباس...
با لبخند نگاهم کرد و گفت پسر اینم تو رو دیده و پسندیده .. واسه پسرش میخواد بیاد..
از جا پریدم و گفتم بیخود کرده.. چرا بهش نگفتی مریم نامزد داره ..
مامان با دست اشاره کرد که آروم باشم و گفت میدونی چقدر وضعشون خوبه.. پسرش لیسانسشو گرفته داره واسه فوق میخونه .. یه آپارتمان پنج طبقه دارند ...
بی اراده اشکهام جاری شد و گفتم به جهنم که چی دارند ...

‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌الله را فراموش نکنید
@Faghadkhada9
1👌1
#مریم وعباس
#قسمت سیزدهم

به اتاقم رفتم و در رو بستم و بی اختیار گریه کردم ..
من تمام این روزها عباس رو نامزد خودم میدونستم و چه رویاها که نبافته بودم .. امکان نداشت که قبول کنم زن کس دیگه ای بشم ..
غروب بود که متوجه ی اومدن بابا شدم .. سریع از پله ها پایین رفتم و به بابا سلام دادم ..
بابا با تعجب نگاهم کرد و پرسید گریه کردی؟؟
سرم رو پایین انداختم و گفتم نه .. به آشپزخونه رفتم ..
مامان به بابا گفت آره گریه کرده .. واسه خاطر یه کلمه حرف من..
بابا جورابهاش رو گوله کرد و انداخت گوشه ی اتاق و گفت مگه چی گفتی ؟
مامان گفت بیا بشین تعریف کنم ، تو ببین من بد میگم ..
سینی چای رو روی میز گذاشتم و نشستم .. بابا لیوان رو برداشت و گفت خیره ،چی شده؟
مامان نگاهی به من کرد و گفت امروز خاله ی عباس زنگ زد...
_خوووب...
مامان که معلوم بود خیلی خوشحاله ادامه داد گفت پسرش سعید ، مریم رو دیده و پسندیده .. گفتن اجازه بدید بیاییم خواستگاری..
بابا خونسرد به مامان نگاه کرد و گفت تو چی گفتی بهش؟؟
_گفتم بزار با باباش حرف بزنم فردا جواب میدیم...
بابا اخمهاش رفت تو هم و گفت اشتباه کردی .. باید میگفتی دختر ما نامزد داره .. فقط مونده رسمیش کنیم ...
مامان لبخندش رو جمع کرد و گفت حاج ولی تو اینارو با عباس یکی میدونی؟؟ پسر تحصیل کرده اس، پولدارن...
بابا تکیه داد به مبل و گفت من بهتر از تو میشناسمشون .. ولی قرار نیست که آدم تو زندگیش پولدارتر، خوشگلتر، درس خونده تر پیدا کرد بزن زیر همه چی و قول و قرارش یادش بره .. در ثانی دخترمون دلش با کیه؟؟ تو که مادرشی و از دل دخترت خبر داری ...
مامان دستهاش رو جمع کرد تو سینه اش و با اخم گفت چون عباس فامیلته نمیخواهی رد کنی...
بابا بلند شد و گفت چون دل دخترم با عباس ، رد نمیکنم ..
از در بیرون رفتنی گفت فردا هم زنگ زد آب پاکی رو میریزی رو دستش، یک کلام میگی دخترمون نامزد داره...
دوباره بغض کردم ولی این بار از خوشحالی بود ..
مامان با تاسف نگاهم کرد و سرش رو تکون داد و گفت باباتو جو گرفته ، تو هم بچه ای .. کاش یه روز نیاد که پشیمون بشی...
#ادامه دارد.
الله را فراموش نکنید
@Faghadkhada9
‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌
1👏1
#داستانی تلخ و واقعی


پدرشوهرم عاشق مادرشوهرم بود وقتی از سفر شمال برمی‌گشتند تصادف کردن  و مادرشوهر فوت شد ...
ما طبقه دوم خونه پدرشوهرم زندگی میکردیم هر روز نهار و شام و صبحونه خونه ما می‌اومد از حضورش وقت و بی وقت تو خونه ام معذب بودم شوهرم   بار خورده بود بهش  دو روز میشد رفته  بود جنوب ...اون  بچه ها مدرسه بودن من بعد کار روزمرگی رفتم حموم ...قرار بود شب همسرم برسه خونه.
یهو در حموم باز شد. نفسم در سینه حبس شد و خودم را با حوله محکم پیچیدم. فریاد نکشیدم، اما قلبم چنان میتپید که صدایش را در گوشم میشنیدم.

نفس‌های سنگین پدرشوهرم از پشت در بخارگرفته حموم به گوش میرسید. دستش را روی درکوب چارچوب گذاشت و با صدایی گرفته و خسته که از گریه یا خشم می لرزید، گفت: "باید حرف بزنم، عروس جان. تنها هستیم."

گفتم: "حاج آقا، بگذارید لباس بپوشم. بیرون خدمتتان برسم." تلاش میکردم آرامش خودم را حفظ کنم، اما صدایم میلرزید.

او در را باز نکرد، اما همانجا ایستاد و گفت: "همه‌چیز این خانه بوی او را میدهد. بوی مادرشوهرت را. اما اینجا... اینجا فقط بوی تو را میدهد."

سکوتی سنگین فضای حموم را پر کرد. ادامه داد: "من دیوانه نیستم. فقط نمی‌توانم تنهایی را تحمل کنم. او همیشه میگفت تو دقیقاً شبیه زمانی هستی که ما تازه ازدواج کرده بودیم..."

سعی کردم منطقی حرف بزنم: "شما غصه دارید، میفهمم. اما اینطور درست نیست. بیایید بریم آشپزخانه براتون چای بریزم. شوهرم هم به زودی میرسه."

نام پسرش که آمد، انگار به خود آمد. صدای قدمهایش را شنیدم که از پشت در دور شد. با عجله حوله را محکم کردم و در را قفل کردم. به دیوار تکیه دادم و تمام وجودم از ترس و شرم به لرزه افتاده بود.

آن شب، وقتی همسرم از سفر رسید، تمام ماجرا را برایش تعریف کردم. اول خندید و گفت: "بابا دیگه چه قصه‌ای میسازی؟ پدرم غم داره، تنهاست." اما وقتی اشکهای من و ترس واقعی در چشمانم را دید، ساکت شد. رنگ از رخسارش پرید.

فهمیدم که سکوت من تا آن روز، تنها باعث جرات بیشتر پدرشوهرم شده بود. آن شب، همسرم پایین رفت تا با پدرش "حرف" بزند. من از پله‌ها صدای فریادهای گره‌خورده آن دو را میشنیدم؛ فریادهای پر از درد، خاطرات از دست رفته و مرزی که شکسته شده بود.

فردای آن روز، پدرشوهرم با چشمانی قرمز و سرافکنده، بدون آن که نگاهم کند، گفت: "معذرت می‌خوام عروس جان. دیگه تکرار نمیشه. گناه از من بود."

اما آن آرامش قبلی هیچوقت به خانه برنگشت. سایه سنگین آن اتفاق، همیشه بین ما بود. ما فهمیدیم که غم میتواند آدمی را به کجاها بکشاند و او هم فهمید که بعضی دیوارها، حتی با عمیق‌ترین دردها هم نباید شکسته شوند. چند ماه بعد، با کمک هم، یک خانه کوچک در همان محله برای او پیدا کردیم تا هم تنها نباشد، هم حریمی برای خودمان داشته باشیم
.الله را فراموش نکنید
@Faghadkhada9
😢1👌1
༒•@𝕕aѕ𝓣Aᶰν𝐩ᗩηᵈ❶•༒

#از این پس هرگز ...

👈از بچه ها نپرسیم پدرت را بیشتر دوست داری یا مادرت؟
👈هرگز به بچه هایتان بیشتراز دو سال شیر مادر ندهید!
👈از بچه های فامیل راجع به معدل درسیشان نپرسید!
👈وقتی برایمان مهمان می آید تلوزیون را خاموش کنیم!
👈اگر مادرشوهریم، از عروس و دامادمان به فرزندانمان بدگویی نکنیم!
👈سرزده به خانه کسی نرویم!
👈راجع به متراژ و قیمت خانه صاحبخانه از او سوال نپرسید.
👈راجع به قد و وزن و سن اشخاص و مسایل شخصی آنها مثل اینکه آیا نماز میخوانید قد و وزن، سوال نپرسید.
👈وقتی پدر یا مادری فرزندش را تنبیه کرده جلوی بچه طرفداری بچه را نکنیم.
👈در تربیت فرزند دیگران حتی نوه هایمان هیچ دخالتی نکنیم.
👈هرگاه برای تولد بچه ای کادو میبرید اگر خواهر، برادری دارد حتما برای آنها هم چیزی ببرید.
👈هرگز برای بچه ها تفنگ و اسلحه هدیه نبرید!
👈هدایایی را که برای ما مناسب نبودند به دیگران هدیه نکنیم.
👈هدیه مناسب ببرید نه گران! طوری نباشد که هدیه گیرنده نگران تلافی آن شود!
👈در مکان های عمومی اگر فرد سالمندی ایستاده شما ننشینید.
👈در مترو و اتوبوس به افراد زل نزنید.
👈موقع رانندگی داخل ماشین بغلی را نگاه نکنید.
👈وقتی چراغ سبز میشود با بوق اعلان نکنید.
👈وقتی دوستانتان را بعد مدتی میبینید، هرگز نگویید: چقدر پیر شدی؟ یا ازبین رفتی!!
👈باران که می آید کنار پیاده رو ها آهسته برانیم!
👈به رستورانهای فست فود که میروید خودتان ظرف غذایتان را داخل سطل بیندازید!
👈زباله ها را تفکیک کنید.
👈در پله برقیها در سمت راست بایستید و سمت چپ را همیشه برای مردمی که عجله دارند خالی بگذارید.
👈پولهای شما برای بانک های شهر نیستند. بیشتر خرج خودتان کنید و تا جایی که امکان دارد به مسافرت بروید.
👈اگر متاهل هستید هرگز بی اطلاع همسرتان به جایی نروید. همیشه او را در جریان بگذارید.
👈همیشه حلقه ازدواج در دستتان باشد. اگر کوچک شده در اسرع وقت سایز آنرا درست کنید و به دست کنید.
👈در محیط کار لباس رسمی بپوشید و هرگز صندل راحتی به پا نکنید یا صندل تابستانه با جوراب سفید نپوشید.
👈هر سال به دندانپزشکی بروید. اگر سالی یک دندان خراب را هم درست کنید. دندانهایتان همیشه سالم میمانند.
👈به افراد بیمار یا اقلیت ها و یا حتی افراد معتاد به چشم یک انسان عادی نگاه کنید و با آنها رفتار عادی و محترمانه داشته باشید.
👈هرگز کشور خود را با تمام کاستی هایش مسخره نکنید و اجازه ندهید دیگران نیز حرمت شکنی کنند.
👈هرگز میزان حقوق ماهیانه کسی را نپرسید!
👈هرگز شماره عینک کسی را نپرسید به کسی نگویید چقدر موهایش ریخته!
👈برای دعا کردن از زبان عادی استفاده کنید. خدا از رگ گردن به ما نزدیکتر است!
الله را فراموش نکنید
@Faghadkhada9
جهت فرهنگ سازی لطفا نشر دهید
1👌1
This media is not supported in your browser
VIEW IN TELEGRAM
#کلیپ۲۲۷۵
پیش،بینی‌ها ی دروغین
سخنران مولوی نصرت الله صاحبی حفظه الله
منبع / نصرت صاحبی حفظه الله
الله را فراموش نکنید
@Faghadkhada9
1
🌴#مسائل_زنان سوال : آیا برداشتن موی وسط دو ابرو گناه هست؟ و آیا جزیی از ابرو حساب میشه یا نه؟

پاسخ: گرفتن و نازیک کردن ابرو حرام است و همچنین گرفتن مو های بین دو ابرو نیز برای زینت جائز نیست،

اما موهای وسط دو ابرو چنان بلند باشد که باعث تنفر شوهر و عیب گردد در این صورت برای تزئین در مقابل شوهر و خشنودی شوهر ازاله موی بین دو ابرو مطابق قول بعضی از علماء جائز است، ولی برای زینت و تغییر خلق چنین کاری کردن جائز نیست

حاشية رد المحتار على الدر المختار :
"(والنامصة إلخ ) ذكره في الاختيار أيضاً، وفي المغرب: النمص نتف الشعر ومنه المنماص المنقاش اهـ ولعله محمول على ما إذا فعلته لتتزين للأجانب، وإلا فلو كان في وجهها شعر ينفر زوجها عنها بسببه ففي تحريم إزالته بعد؛ لأن الزينة للنساء مطلوبة للتحسين، إلا أن يحمل على ما لا ضرورة إليه؛ لما في نتفه بالمنماص من الإيذاء.  وفي تبيين المحارم: إزالة الشعر من الوجه حرام إلا إذا نبت للمرأة لحية أو شوارب فلا تحرم إزالته بل تستحب."
(كتاب الحظر والإباحة، فصل في النظر والمس/ج:6/ صفحه:373/ط: ایچ، ایم، سعید)الله را فراموش نکنید
@Faghadkhada9
👍2👎1
#دوقسمت دویست وپنجاه وهفت ودویست وپنجاه وهشت
📖سرگذشت کوثر
یونس یاسین و بقیه به شدت مخالف بودند حالا دیگه یونس هم موندگارشده بود میگفت دلم نمیخواد از اینجا برم میگفت اینجا منو
گرفتار کرده گفتم بمون مادر بمون شاید همینجا موندی و زن گرفتی از زن و بچش خبری نداشت لادن و بچه‌هاش رفته بودن که رفته بودن هرچی به من گفتن بزار باهات بیام گفتم نه میخوام تنها برم ولی راحله منو تنها نذاشت گفت می‌خوام باهات بیام گفت من اینجوری راحت‌ترم نمیتونم تنهات بذارم بری اون وقت تا آخر عمر مدیون مهدی میشم
اوایل فصل تابستون بود تصمیم گرفتیم بچه‌ها رو ببریم ولی خودشون گفتن میخوایم بریم پیش مادربزرگ پدربزرگمون منم موافقت کردم گفتم شاید موندن ما زیاد طول بکشه بچه‌ها رو دست مادر راحله سپردیم راحله داخل خونه نرفت بهم گفت داخل خونه نمیرم شما میشه بچه‌ها رو بدین به دست مامانم
گفتم راحله جان درست نیست خونه باباته نباید این کارو بکنی گفت میدونم آبجی ولی نمیخوام برم خونه بابام فعلاً دوست ندارم برم بهش هیچ اصراری نکردم رفتم داخل بچه‌ها رو سپردم ازم تشکر کردگفت دخترم کجاست چرا داخل نمیاد گفتم نمیدونم گفت دیرشده گفت اصلاً هم اینطور نیست اون از دست من و پدرش دلخوره با ماها قهر کرده برای همین نمیخواد بیاد داخل خونه گفتم شما خیلی آدمای خوبی هستین من که از شما راضیم خدا بیامرز مهدی هم از شما راضی بود
پس برای چی از شما ناراحته؟گفت آخه شما از همه چی خبر ندارید برای همین از ما تعریف می کنیدبرای راحله جون خواستگار اومده یه خواستگار خیلی خوب اومده من و پدرشم بهش میگیم بهتره هرچه زودتر ازدواج کنه به هر حال موقعیت خیلی خوبی داره بچه‌هاش بزرگ شدن اون کسی هم که اومده خواستگاریش آدم خیلی خوبیه پولدار هستش سرش به تنش می‌ارزه البته خواهش میکنم به خودتون نگیرین مهدی رو سر ما جا داشت اما ما هم که تا آخر عمر زنده نیستیم شما هم که تا آخر عمر زنده نیستی بالا سرشون باشیدراحله و بچه هاش احتیاج به سایه سر دارن بالاخره باید یکی بالا سرشون باشه مراقبشون باشه هیچ خونه ای نباید بدون مرد باشه خونه‌ای که بدون مرد باشه یعنی سایه‌ای نداره گفتم خواهش میکنم این حرف رو نزنید راحله جون خودش از صد تا مرد مردتره دستمو گرفت و بهم گفت ازت یه خواهش دارم با دخترم حرف بزن اون به حرف تو خیلی گوش میکنه تو راضی باشی بهش بگی ازدواج کن ازدواج میکنه تو نه بگی موافقت نمی کنه راحله دوبار بیوه شده
مردم کلی پشت سرش حرف میزنند میگن که این دختر سرخوره خیلی راجع به دختر من بد حرف میزنن البته جلوی روی ما نمیگن ولی پشت سرمون میگن گفتم مردم خیلی غلط میکنن بگو کی گفته خودم برم بزنم تو دهنش غلط کرده کسی راجع به راحله من بد حرف بزنه شوهراش خودشون رفتن جنگ خودشون خواستن که پا تو این راه بگذارن مگه راحله
مجبورشون کرده بود حاج خانم پشت دخترت وایستا به حرف مردم گوش نکن ازش خدافظی کردم و با راحله راه افتادم تمام راه ساکت بودیم نه من حرف میزدم نه اون حرف میزد بالاخره به حرف اومد ازم پرسید مادرم همه چی را بهتون گفته مگه نه هیچی نگفتم تاخودش ادامه بده گفت میخواد منو به یک مرد شصت و هفت ساله بده!
الله را فراموش نکنید
@Faghadkhada9
👍1
🥊⛳️🥊⛳️🥊⛳️🥊⛳️🥊⛳️🥊
🥊⛳️🥊⛳️

#برشی_از_یک_زندگی
ه꧂ ᪣ #صبر_تلخ_76  ᪣ ꧁ه
قسمت هفتاد و شش

پدرم حالش خیلی بد بود، اونقدر بد که میثم همیشه می گفتیم تنبل ترین مرد روی زمین هست، مجبور میشه بیارتش شهر که ببرتش دکتر..طبق گفته میثم، پدرم بیش از یک ماه بود که از درد دل شکایت می کنه و از همون موقع هم هیچ غذایی نمی تونه بخوره و هر چی می خوره درجا بالا میاره و علت اینکه بیش از حد هم لاغر شده بود، همین موضوع بود.اونروز میثم پدرم را یه دکتر عمومی برد.که اون دکتر هم ردش کرده بود مرکز استان و گفته بود باید آزمایش های مختلف بگیره و اندوسکوپی بشه.از شنیدن این حرفا چهار ستون بدنم می لرزید و حال و روزم شده بود مدام دعا کردن برای سلامتی پدرم.اون دفعه چون میثم پول انچنانی نداشت نتونست پدرم را ببره مرکز استان و یک هفته بعد نفهمیدم از کجا پول جور کرده بودن، چون حال پدرم وخیم تر شده بود میثم و منصور دوتایی پدر را بردند دکتر متخصص و بعد از کلی آزمایش که یک هفته ای طول کشیده بود، گفتند که پدرم مبتلا به سرطان معده شده...این خبر مانند پتکی سهمگین بود که بر سر خانواده ام فرود آمد و عنقریب بود که شیرازه خانواده را از هم بپاشه.دوباره راه پدرم افتاد به دکترهای تهران و ایندفعه برای خودش باید میرفت، اونجا که رفته بود، دکتر گفته بود که خوشبختانه بیماریش بدخیم نیست و خیلی پیشرفت نکرده و با یه عمل معده میشه جلوی پیشرفتش را گرفت و متوقف و کنترلش کرد و داروهای رنگارنگ مختلفی داده بود تا مصرف کنه و برای عمل آماده بشه.

میثم خوشحال از این خبر بود که بیماری بابا درمان میشه،اما ذهن همه ما درگیر هزینه سرسام آور این عمل بود، حالا دیگه پدرم هیچی نداشت که بتونه با فروشش خرج عمل خودش را بدهد.پدرم را بردن روستا، تمام اهالی روستا بابت این قضیه ناراحت بودند، پدرم آدمی بود که همیشه از مال خودش به دیگران می بخشید و هر وقت کسی به پول احتیاج پیدا می کرد،پدرم در حد توانش به آنها پول قرض میداد، به طوریکه همه اهالی روستا توی زندگی شون حداقل یک بار را هم که شده، پول از پدرم قرض کرده بودند.از این وضعیت خیلی ناراحت بودم، از طرفی حتی یک ریال پول نداشتم که در این موقعیت به خانواده ام کمک کنم، پس به وحید گفتم لااقل چند روزی اجازه بدهد که به روستا برم و کنار خانواده ام باشم.وحید که از خداش بود چند روزی نق و نوق های منو نشنوه و راحت شبا و اوقات فراغتش به قمار بازیش برسه ، از تصمیمم استقبال کرد و منو همراه نازنین و یاسمن به روستا فرستاد و تازه وقتی که اونجا رسیدم و از نزدیک در کنار خانواده ام بودم، متوجه داستان های جدیدی شدم، داستان هایی که می رفت باعث بدبختی خواهرام بشه...‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌روز دومی که روستا بودم دیدم مارال توی خودش هست و یه جورایی انگار با عالم و آدم قهر بود و من فکر کردم این حالتش به خاطر بیماری پدر هست اما وقتی زن عمو طیبه اومد که به پدر سری بزنه و مارال با عصبانیت اتاق را ترک کرد و مثل اون موقع های من که به حمام پناه می بردم، داخل حمام شد، شصتم خبردار شد که انگار پای قضیه دیگه ای در کار هست.پشت سر مارال به طرف حمام رفتم، جلوی درگاه حمام ایستادم و صدای هق هق مارال را شنیدم.آهسته ای تقه ای به در زدم و گفتم: مارال چی شده عزیزم؟! چرا اومدی توی حمام؟! چرا در را بستی؟ اصلا چرا گریه می کنی؟!

مارال که متوجه شده بود من پشت درم، در حمام را باز کرد و همانطور که روی سکوی رختکن می نشست گفت: به همون دلیل که قبلنا تو میومدی توی حمام و گریه می کردی منم این کار را می کنم.تا این حرف را شنیدم پشتم داغ کرد، یاد خاطرات قبل افتادم، کنار مارال نشستم و دست سردش را توی دستم گرفتم و‌گفتم: چه خبر شده؟! برات خواستگار اومده؟! مارال به نقطه ای نامعلوم روی دیوار خیره شد و گفت: از وقتی بابا مریض شده، هر روز زن عمو طیبه میاد خونه و میگه که عمو حشمت وصیت کرده مارال عروسم بشه و مدام از صمد پسرش تعریف می کنه که صمد اینجوره و صمد اونجوره...همانطور که پشت دست مارال را نوازش می کردم گفتم: آخه مامان که قبلا گفته بود دیگه اجازه نمیده دختراش زود عروس بشن و گفت که سعی می کنه مارال و مرجان را بفرسته شهر تا درسشون را بخونن و برای خودشون کسی بشن، خصوصا شمایی که معدن استعداد هستین، خداییش تو و مرجان اگر درس بخونین به جاهای خوبی میرسین.مارال آه بلندی کشید و گفت: دلت خوشه هااا، همچی حرف میزنی که انگار از اهالی این روستا نیستی و خبر از وضع مردم اینجا نداری یا شایدم چند سالی تو شهر بودی از یادت رفته که اینجا برای حرف زن جماعت تره هم خورد نمی کنن، مامان بیچاره کلی با بابا یکی به دو کرده که راضی نیست دوقلوها مثل تو و محبوبه زود ازدواج کنن و بدبخت بشن،اما کو‌،گوش شنوا؟! .

#ادامه_دارد..

‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌
😢1
🥊⛳️🥊⛳️🥊⛳️🥊⛳️🥊⛳️🥊
🥊⛳️🥊⛳️

#برشی_از_یک_زندگی
ه꧂ ᪣ #صبر_تلخ_77 ᪣ ꧁ه
قسمت هفتاد و هفت

بابا حرف زن عمو طیبه رفته تو گوشش که باید به وصیت برادرش عمل کنه، براش مهم نیست که صمد مرد زندگی نیست، اصلا اهمیت نداره که من هنوز تازه کلاس ششم را تموم کردم و صمد هم هنوز بچه است،انگار یادش رفته این زن عمو طیبه وقتی عمو حشمت زنده بود چه آتیشا میسوزوند تا بین عمو و بابا و بابابزرگ شکراب باشه و اگر من عروسش بشم همون کارا را برای من بیچاره میکنه، البته مامان این حرفا را به بابا زد و گفت که طیبه ذاتش خرابه و در آینده منو اذیت میکنه اما بابا میگه اون بیماری سرطان ادبش کرده و حالا از این رو به اون رو شده...آهی کشیدم و گفتم: مارال! تو گریه نکن...نگران هم نباش، من خودم سر فرصت با بابا صحبت می کنم، الان بابا وضع جسمیش اصلا خوب نیست، ممکنه هر حرف ما یه شوک باشه براش و بدترش کنه، بزار عمل که کرد و خطر رفع شد، می شینیم و باهاش صحبت می کنیم.مارال هوفی کرد و گفت: من میترسم...من از این جماعت میترسم. و ترسم از اینه که زن عمو قبل از عمل بابا حرفش را به کرسی بنشاند.دست انداختم دور گردن مارال و نگاه توی چشمای آبی شیشه ایش کردم و می خواستم بوسش کنم و باز دلداریش بدم که یک هو صدای کِل کشیدن از توی خونه بلند شد و به گوش ما رسید.

هر دوتامون هراسان از جا بلند شدیم و من زودتر از مارال، دوان دوان خودم را به اتاق رسوندم‌.‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌جلوی در اتاق چند جفت کفش اضافه شده بود و مشخص بود که چند نفر دیگه هم اومده بودن، احتمالا وقتی ما توی حمام گرم حرف زدن بودیم اینا اومدن بودن.وارد اتاق شدم، دایی عبدالله با زن دایی سلیمه هم اضافه شده بودن و عجیب اینکه دست مرجان توی دست زن دایی بود، با ورود من زن دایی نگاهی به من کرد و گفت: خب الحمدالله اون یکی خواهر بزرگ عروس گلم هم همینجاست و دوباره شروع به کِل کشیدن کرد.با تعجب نگاهی را به سلیمه و بعدش طیبه و بابا و مامان دوختم و بعد خیره به مرجان که سرش را پایین انداخته بود و اخم هاش تو هم بودن خیره شدم و گفتم: اینجا چه خبره؟! مر...مرجان ...!!زن دایی نیشش تا بنا گوش باز شد و گفت: عه باباتون نگفته بود، هفته قبل که طیبه اسم از خواستگاری مارال برد، ما هم به بابات گفتیم که دوست داریم مرجان را برای پسرم نظام نشان کنیم.با آوردن اسم نظام، کاملا متوجه تغییر چهره مرجان شدم،دلم براش می سوخت و پس شمرده شمرده گفتم: چی میگین زن دایی؟! تا جایی من شنیدم نظام که شیرینی خورده دختر خاله اش یعنی خواهر زاده شما بود، این حرفا چی هست که می زنین؟!

زن دایی یه خنده زورکی کرد و گفت: نه بابا، تا وقتی مرجان به این خوشگلی و با فهم و‌کمالات هست، نظام کس دیگه ای را نمی بینه، آخه بعد چند ماه از شیرینی خورون نظام زد زیر همه چیز و همه چی را بهم زد و آخرش فهمیدیم که گلوش پیش مرجان گیر کرده، دیگه گفتیم به قول قدیمیا علف خوبه به دهن بزی شیرین بیاد و...زن عمو سلیمه پشت سر هم حرف میزد و حرف میزد و من چشمم روی مرجان بود، مرجان با این چشم های درشت و آبی و موهای طلایی و پوست سرخ و سفید و ابروها و مژه های پر پشت ملیحش عین عروسک میموند و خیلی راحت می تونست دل هر پسری را ببره، اما حیف مرجان و مارال که گیر نظام و صمد بیافتند.همینطور که گیج بودم، یکدفعه دیدم دست کسی اومد روی دستم ،برگشتم سمت چپ و چشمم به زن عمو افتاد،زن عمو سرش را آورد کنار گوشم و آروم گفت: سلیمه داره دروغ میگه، من خبراش را دارم، نظام را خانواده عروس رد کردن، اصلا از همون اول هم اینو در شأن خودشون نمی دونستن، انگار یکی از عمو زاده های سلیمه که وضع مالیش هم خیلی خوبه و مرکز استان چند تا خونه داره،از دختره خواستگاری کرده و اونا هم دُم نظام را گرفتن و پرتش کردن بیرون....

اون هفته هم که ما اومدیم مارال را برای صمد نشون کنیم این خانم متوجه شده و برای اینکه یه سرپوش روی اون آبرو ریزیشون بزارن اومدن تا این مرجان بیچاره را بدبخت کنن...آهسته نفسم را بیرون دادم، این چی داشت می گفت؟! هفته قبل اومدن خواستگاری و من بی خبر بودم.حرفهای زن عمو تو‌ گوشم اکو میشد و من با خودم فکر می کردم شاید حرفهای زن عمو طیبه درست باشه اما انگار زن عمو طیبه همو خاله زنک قبلنا هست و هنوز پسرش داماد ما نشده میخواد مثلا زیر آب اون یکی داماد را بزنه تا پسر خودش را بیشتر به چشم بکشه..بدون اینکه جوابی به وراجی های زن عمو بدم مثل یک روح سرگردان از جا بلند شدم و بی هدف اومدم روی حیاط و زیر لب گفت: دوباره نقشه کشیدن خواهرای بینوای منو بدبخت کنن..

#ادامه_دارد....
الله را فراموش نکنید
@Faghadkhada9
‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌
2😢1
🥊⛳️🥊⛳️🥊⛳️🥊⛳️🥊⛳️🥊
🥊⛳️🥊⛳️

#برشی_از_یک_زندگی
ه꧂ ᪣ #صبر_تلخ_78 ᪣ ꧁ه
قسمت هفتاد و هشت

یک هفته ای روستا بودم و هر روز اتفاق جدیدی می افتاد، اما مهم ترین اتفاقش این بود که مرجان و مارال هر دوتاشون شیرینی خورده نظام و صمد شدند.مارال که سخت عاشق درس و مدرسه بود بساط گریه و زاری را برپا کرده بود و چندین بار تهدید کرد که خودش را میکشه و من از عواقب این تهدیدها می ترسیدم چون از علاقه مارال به درس خبر داشتم، مارال اینقدر به مدرسه و درس علاقه داشت که گاهی مادرم با خنده و شوخی می گفت: مارال با کتاباش عروسی کرده، چون هر شب کتابهاش را بغل می کنه تا خواب میره و واقعا همینطور بود و مارال شبها کتاب هاش دور و برش بودند و تا وقتی بیدار بود، مرورشون می کرد و تمام رؤیاش ادامه دادن درس و تحصیل توی دانشگاه بود و حالا که آرزوهاش را بر باد رفته میدید، امکان هر کاری ازش دور از ذهن نبود.مادرم برای اینکه مرجان و مارال ازدواج نکنن خودش را به هر دری زد و تمام قد جلوی همه ایستاد اما نتیجه اش شد یک مشت سرکوفت و‌حرفهای کوتاه و بزرگ...پدرم همون لحظه اول موافقتش را اعلام کرده بود،چرا که می گفت من سرطان دارم و امیدی به زندگیم نیست و می خواست دختراش بعد از اون بی سرپناه نباشند و اتفاقا زن عمو طیبه از همین راه وارد شد و تا تنور نگرانی پدرم داغ بود، نان بدبختی مارال را چسپاند و مارال واقعا قصد خود کشی داشت.قبل از برگشتنم به شهر خیلی با مارال صحبت کردم تا اونو متقاعد کنم دست از این تهدید ترسناک و ویران کننده بردارد و در عوض راه بهتری برای رسیدن به هدفش پیدا کنه و کلی هم با پدرم صحبت کردم و نتیجه اش شد این که زن عمو طیبه و صمد قول دادند که بعد از عقد اجازه بدن مارال به شهر بیاد و درسش را ادامه بدهد اما مارال نقشه دیگه ای توی ذهنش داشت و می خواست به نوعی حرف و قول زن عمو و پسرش را محک بزنه.

اما مرجان وضعیت دیگه ای داشت، اون بر خلاف مارال خیلی به درس و مدرسه وابسته نبود، یعنی دوست داشت درس بخونه اما اگر شرایط زندگیش طوری پیش میرفت که نمی تونست ادامه تحصیل بدهد، براش مهم نبود، اما وقتی زن دایی اونو برای نظام خواستگاری کرده بود به شدت مخالفت کرده بود حالا دلیلش چی بود نمی دونم اما میتونم حدس بزنم که مرجان چون نظام قبلش خواستگاری کس دیگه ای رفته بود، دلش نمی خواست با نظام ازدواج کنه.بالاخره بعد از یک هفته من دوباره به خانه ام در شهر برگشتم، وحید از آمدنم اصلا خوشحال نشد، یعنی برای اون تا گوشی موبایل داشت، بود و نبود من و نازنین و یاسمن هیچ فرقی نمی کرد.اون روزها اینقدر درگیر مشکلات خانواده ام بودم که حرکات و رفتار وحید برام به حاشیه رفته بود، آخه پدرم می بایست عمل کنه و هزینه عملش خیلی زیاد بود و ما به هر دری میزدیم تا پول جور بشه و آخرش هم این شد که یک گلریزان داخل روستا گرفتند و اهالی روستا هر کسی اندازه توانش مقدار پولی کمک کرد یا بهتر بگیم قرض داد تا پدرم عمل کنه و بعد از عمل می بایست این پول را برگردونیم.حالا دیگه طبق شنیده هام پول عمل پدرم جور شده بود و پدرم راهی تهران شد تا عمل کنه.

اوضاع زندگی من مثل قبل و شاید بدتر از قبل بود و وحید هر چه زمان می گذشت، بیشتر در منجلاب قمار فرو میرفت و کارش به جایی رسیده بود که از دوستان و آشنایان قرض می گرفت، تا قماربازی اش به راه باشد و دریغ از یک توجه کوچک به من و دو تا دختراش که نیاز مبرم به توجه پدر داشتند.پدرم همراه میثم به تهران رفت و عمل کرد، طبق گفته پزشکش عمل معده اش موفقیت آمیز بود و حالا برگشته بود به روستا و دوران نقاهتش را می گذراند، اما طبق گفته مادرم،حال جسمیش آنچنان تغییری نکرده بود و هنوز دردهای معده را داشت.زن عمو طیبه و دایی و زن دایی از این موقعیت استفاده کردند تا به قول معروف میخشان را محکم بکوبند.و نتیجه اش شد عقد مرجان و نظام، اما مارال شرط کرده بود باید اول تکلیف درس و مدرسه اش روشن بشه و زن عمو طیبه و صمد طبق قولی که داده بودن، اجازه دادن تا مارال داخل یه مدرسه شبانه روزی توی شهر نام نویسی کنه و قرار بر این شده بود که مارال درسش را ادامه بدهد و صمد به خاطر مدرسه مارال، سالهای اول زندگی را در شهر بگذراند.منم خوشحال بودم که مارال بالاخره به آرزوش می رسه، یادمه ماه اول پاییز بود و محبوبه به من زنگ زد و با شوق و ذوق خبر داد که مارال در فلان مدرسه اسم نوشته و الانم اومده شهر تا درس بخونه، من خیلی دوست داشتم برم و مارال را ببینم، اما..


‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌الله را فراموش نکنید
@Faghadkhada9
1👏1
روزی هارون الرشید به حمام بیرون رفت. سخن عجیبی از سلمانی حمام شنید. سلمانی با جرات وشهامتی که برای هارون تعجب آور بود گفت:
ای خلیفه ممکن است دخترتان را به ازدواج من درآورید؟
بار اول که خلیفه این سخن را از سلمانی شنید با خود گفت این مردک بر اثر کار زیاد در حمام گرم ومرطوب عقل خودرا از دست داده هذیان میگوید، اما این ماجرا چند بار دیگر تکرار شد.
تا اینکه خلیفه ازسلمانی به ستوه آمد وزیرش را به حضور طلبید وگفت ای وزیر به نظر تو چرا سلمانی حمام این گونه جسور وبی پروا گشته است؟
وزیر دقایقی سر به زیر انداخت و گفت فکر میکنم این سلمانی روی گنج ایستاده باشد، این بار وقتی به حمام رفتید جای خود را با او عوض کنید، اگر دوباره او جسارت کرد دستور بدهید گردنش را بزنند واگر نه دستور بدهید جای ایستادن قبلی اورا بکنند.
روز بعد هارون همراه نزدیکان خود به حمام رفت و در جای دیگری نشست. سلمانی کارش را شروع کرد بدون آنکه سخن گذشته را تکرار کند. هارون دستور داد محل ایستادن قبلی اورا بکنند و در آنجا صندوقی پراز طلا وجواهر یافتند وهارون دریافت که سلمانی تقصیری نداشته است بلکه او روی گنج ایستاده بودهالله را فراموش نکنید
@Faghadkhada9
👌2
#داستان مریم وعباس
#قسمت چهاردهم

مامان علیرغم میلش به خاله ی عباس ، حرفهای بابا رو گفت
گوشی رو گذاشت و گفت باور نکرد ، فکر کرد الکی میگم .. پرسید به کی دادید گفتم فامیله ، ولی باز باور نکرد...
نشست و نفس بلندی کشید و گفت حیف شد من خیلی دلم با اینا بود...
مظلومانه نگاهش کردم و گفتم ولی دل من با اینا نبود که ...
فردای اون روز که مامان عباس زنگ زد برای حال و احوالپرسی ، مامان ماجرای خواستگاری رو گفت و یه جور هم با منت گفت که با این که بهتر بودند ولی رو حرفمون موندیم ..


**

"عباس"

کنار مامان نشسته بودم و گوشم رو چسبونده بودم به تلفن ..
وقتی شنیدم خاله زنگ زده واسه خواستگاری مریم، خونم به جوش اومد ..
همین که مامان تلفن رو قطع کرد گفتم مامان همین امشب موضوع رو به بابا میگی و تکلیف من رو زودتر روشن میکنی..
مامان زد پشت دستش و گفت هنوز دوماه نشده پدربزرگت مرده، من چطور همچین حرفی بزنم ؟ناراحت میشه..
+نمیشه مادر من، نمیشه... مگه قراره چیکار کنیم .. تا بریم خواستگاری و بخواهیم نامزد کنیم یک ماه طول میکشه..
مامان خواست حرفی بزنه که آروم زدم رو صورتم و گفتم جون من همین امشب بگو.. من غیرتم قبول نمیکنه واسه مریم خواستگار بره...
مامان کمی نگاهم کرد و با لبخند گفت قربون پسر غیرتیم بشم ... باشه.. توکل بر خدا میگم ...
این که مامان کی به بابا گفت و بابا چطور راضی شد رو نفهمیدم..
فقط مامان دو سه روز دیگه خبر داد که آخر هفته قرار خواستگاری گذاشته ...
از خوشحالی تو ابرها سیر میکردم و هر شب ساعتها به مریم و چشمهای جذابش فکر میکردم ...
با اینکه لباس داشتم ولی برای شب خواستگاری باز لباس جدید خریدم ..
کلی به خودم رسیدم و ادکلن رو روی خودم خالی کردم ..
با اینکه مریم جواب مثبت داده بود ولی میترسیدم یه وقت به چشمش خوب نیام و پشیمون بشه...
من و بابا و داداشم ابوالفضل که سه سال از من کوچیکتر بود به خواستگاری رفتیم ..
سبد گل بزرگی که سفارش داده بودم رو بین راه گرفتیم و راهی شدیم ..
درشون که باز شد عمو به پیشوازمون اومد و با روی باز ازمون استقبال کرد..
من آخرین نفر وارد شدم ..
مریم با چادر سفید خوش آمد میگفت لحظه ای که با مامانم روبوسی میکرد چشمهاش رو بالا آورد و یه لحظه چشم تو چشم شدیم ..
سبد گل رو گرفتم سمتش و گفتم بفرمایید مریم خانم...

الله را فراموش نکنید
@Faghadkhada9
‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌
2
#داستان مریم وعباس
قسمت پانزدهم

برای اولین بار سبد گل رو گرفتنی بهم لبخند زد و گل رو ازم گرفت ..
عمو و بابا شروع کردن به حرفهای همیشگی تا اینکه مامان موضوع خواستگاری رو عنوان کرد ...
عمو ولی ، دست گذاشت پشت بابا و گفت کی از شما بهتر ، کی از عباس بهتر ...
بابام خیلی از این حرف خوشحال شد و گفت شما تاج سر مایی پسرعمو .. مهم مریم خانوم.. اون باید راضی باشه بعد ما بزرگترها حرفهامون رو بزنیم ..
مامان گفت بله درسته اگه اجازه بدید این دو تا کمی با هم حرف بزنند ..
عمو ولی، گفت بله .. حتما .. دخترم بلند شید برید .. مریم به مادرش نگاهی کرد .. مامانش گفت برید همین اتاق بغلی ..
آبجی مریم گفت نه ... بفرمایید بالا ، اتاق مریم ...
مریم جلوتر از من از پله ها بالا رفت و من هم پشت سرش وارد اتاقش شدم ..
با سر پایین گفت بفرمایید عباس آقا..
گونه هاش از خجالت و هیجان سرخ شده بود...
کنار دیوار نشستم و به مریم که هنوز ایستاده بود گفتم خودتون هم بشینید ...
هر دو تامون کمی سکوت کردیم .. فقط نگاهش میکردم .. وقتی سکوتم طولانی شد سرش رو بالا آورد و گفت بفرمایید ..
لبخندی زدم و گفتم من حرفی ندارم ، شما رو همه جوره پسندیدم و میخوام ...
انگشتش رو روی فرش بازی داد و گفت بالاخره یه چیزی بگید ...
دستم رو لای موهام کشیدم و گفتم تو این یکی دو ماهه ، تو فکرم کلی باهات حرف زدم و الان احساس میکنم همه حرفهام رو بهت گفتم .. هیچ کدوم از حرفهام هم الان یادم نمیاد فقط.. فقط اینو میدونم که هم خیلی دوستت دارم و هم خیلی دلم میخواست ببینمت ...
مریم در جوابم حرفی نزد و فقط لبخند زد .. گفتم تو هم یه چی بگو ...
بدون اینکه سرش رو بلند کنه آروم گفت منم...
با شنیدن همون یک کلمه دنیا رو بهم دادند.. منم .... یعنی منم دوستت دارم.. یعنی منم دلم میخواست تو رو ببینم ..
گفتم نگام کن...
مریم چشمهاش رو بالا آورد ..
زل زدم به چشمهای درشتش و گفتم به مولا خوشبختت میکنم ... خوشبخت ترین دختر عالم ... نفهمیدیم آبجی فاطمه کی به طبقه ی بالا اومد و به چارچوب در ضربه ای زد و گفت میوه تون رو بیارم اینجا یا میایید پایین ؟؟
از عمو خجالت میکشیدم و نخواستم بیشتر طول بدم .. بلند شدم و گفتم تموم شد هرچی که من باید میگفتمو گفتم ...
آبجی گفت پس بفرمایید پایین الان ما هم میاییم ...

الله را فراموش نکنید
@Faghadkhada9
‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌
2👏2
📘💸داستان مرد میلیاردر

مرد میلیاردر قبل از سخنرانیش خطاب به حضار گفت:
ـ از میون شما خانوم ها و آقایون، کسی هست که دوست داشته باشه جای من باشه، یه آدم پولدار و موفق؟

همه دست بلند کردند! مرد میلیاردر لبخندی زدو حرفاشو شروع کرد:
ـ با سه تا از رفیق های دوره تحصیل، یه شرکت پشتیبانی راه انداختیمو افتادیم توی کار. اما هنوز یه سال نشده، طعم ورشکستگی پنجاه میلیونی رو چشیدیم! رفیق اولم از تیم جدا شد و رفت دنبال درسش! ولی من با اون دو تا رفیق، به راهم ادامه دادم. اینبار یه ایده رو به مرحله تولید رسوندیم، اما بازار تقاضا جواب نداد و ورشکست شدیم! این دفعه دویست میلیون! رفیق دوم هم از ما جدا شدو رفت پی کارش! من موندمو و رفیق سوم. بعد از مدتی با همین رفیق سوم، شرکت جدید حمل و نقل راه انداختیم، اما چیزی نگذشت که شکست خوردیم. این بار حجم ضررهای ما به نیم میلیارد رسید! رفیق سوم مستاصل شدو رفت پی شغل کارمندیش! توی این گیرودار، با همسرم تجارت جدیدی رو راه انداختیم و کارمون تا صادرات کالا هم رشد کرد. اوضاع خوب بود و ما به سوددهی رسیدیم اما یهو توی یه تصادف لعنتی، همسرمو از دست دادم! همه چی بهم ریخت و تعادل مالیمو از دست دادم! شرکت افتاد توی چاله ورشکستگی با دو میلیارد بدهی! شکست پشت شکست!   مدتی بعد پسر کوچیکم بخاطر تومور مغزی فوت کرد. چند سال بعد، ازدواج دوم داشتم که به طلاق فوری منجر شد! بالاخره در مرز پنجاه و هفت سالگی، با پسر بزرگم شرکت جدیدی زدیم با محصول جدید. اولش تقاضا خوب بود اما با واردات بی رویه نمونه جنس ما، محصولمون افت فروش پیدا کرد و باز ورشکست شدیم. هفت سال حبس رو بخاطر درگیری با طلبکارهای دولتی و خصوصی گذروندم! و اموالمون همش مصادره شد! شکست ها باهام بودندو منم هنوز بودم! به محض رهایی از حبس، باز کار جدیدی رو استارت زدیم و اینبار موفق شدیم. شرکتمون افتاد توی درآمدو وضعمون خوب شد. من به سرعت و با یه رشد عالی، از چاله بدهی ها دراومدم. الان شرکت من ده شرکت وابسته داره و شده یه هلدینگ بزرگ، اونم با ده هزارپرسنل.
الله را فراموش نکنید
@Faghadkhada9
مرد میلیاردر بعد از رسیدن به این قسمت از حرف هاش، از حضار پرسید:
ـ همونطور که شنیدید، من برای رسیدن به این مرحله از زندگی، تاوان دادم. عذاب کشیدم. آیا کسی حاضر هست بازم مسیر منو طی کنه؟
هیچ کس دستشو بلند نکرد! مرد میلیاردر خنده بلندی کرد و سپس با گفتن یه جمله از پشت تریبون اومد پائین: “خیلی هاتون دوست دارید الان جای من باشید اما حاضر به طی کردن مسیر سختی نیستید که من طی کردم”
👍2👏1
.
🔷 عنوان: در ادای زکات لازم نیست برای هر پولی سال جداگانه‌ای در نظر گرفته شود.

🔶 زمانی که انسان صاحب نصاب گردید، باید بر این نصاب، سال بگذرد. یعنی اگر کسی تا یک سال صاحب نصاب باشد بر او زکات واجب می‌شود. عموماً در این مورد تصورات نادرستی اتفاق می‌افتد. مردم می‌پندارند که باید بر هر پولی، سال جداگانه ای سپری شود تا زکات بر آن واجب شود. این درست نیست. بلکه وقتی انسان یک بار در ابتدای سال صاحب نصاب شد - مثلاً فرض کنید در اول ماه رمضان، فردی صاحب نصاب می‌شود سپس در اول ماه مبارک رمضان آینده هم که صاحب نصاب بود پس چنین فردی صاحب نصاب محسوب می‌شود و آن پولی که در طول سال، داد و ستد می‌شد اعتباری ندارد. فقط اول رمضان ببیند چه قدر موجودی دارد؛ بر آن پول (سرمایه)، زکات واجب می‌شود اگر چه مقداری از این مبلغ فقط یک روز قبل دریافت شده باشد. فرض کنید شخصی در یکم رمضان، مالک ۵۰۰ میلیون تومان بود؛ دو روز قبل از رمضان سال بعد، ۲۰۰ میلیون تومان دیگر برای او به دست آمد و لذا در یکم رمضان، مالک ۷۰۰ میلیون تومان بود، اکنون بر این ۷۰۰ میلیون تومان زکات واجب می‌شود. این جا گفته نمی شود که ۲۰۰ میلیون تومان فقط دو روز پیش آمده و یک سال بر آن نگذشته است و لذا نباید زکات بر آن تعلق گیرد. این صحیح نیست بلکه در تاریخ ادای زکات (تاریخی که سال قبل مالک نصاب شده بودید) بر تمام دارایی شما زکات واجب می‌شود حتی اگر این مبلغ در سال گذشته ۵۰۰ میلیون تومان بوده باشد و حال ۷۰۰ میلیون تومان دارید، زکات ۷۰۰ میلیون را بپردازید. و لازم نیست زکات آن پولی که در وسط سال خرج گردیده است، پرداخت شود. خداوند به خاطر نجات از مشکل حسابداری، این روش ساده را مقرر نموده است که آن چه در وسط سال خورده اید و نوشیده اید و یا از دست داده اید، نیازی به حساب کردن آن نیست. همین طور در مورد پولی که در وسط سال به دست آمده است نیز نیازی به حساب جداگانه نیست که در چه تاریخی آمده و چه زمانی سال بر آن تمام می شود بلکه در تاریخ ادای زکات، آنچه از دارایی دارید، زکاتش را بپردازید. مطلب از سپری شدن سال همین است که هم اکنون توضیح دادم.

📚 دلایل: [برگرفته از خطبه‌های اصلاحی علامه مفتی محمدتقی عثمانی (حفظه الله)].
والله أعلم بالصواب


🔺 دارالإفتاء دارالعلوم اسلامی ریزه

جهت ارتباط با دارالإفتاء با یکی از شماره‌های زیر تماس حاصل نمایید یا سؤالات خود را از طریق پیامک ارسال فرمایید:
09159271650
09159271644
09033925611

               🌹نشر خیر، صدقه‌ی جاریه🌹

الله را فراموش نکنید
@Faghadkhada9
👌1
سلام علیکم موسسه خیریه صادقین زاهدان در نظر دارد طبق سالهای گذشته برای دانش آموزان یتیم و بی بضاعت لوازم تحریرو کیف تهیه کنند از مردم خیر و مومن و دلسوز در این راستا دعوت ب همکاری داریم عزیزانی ک مایل ب همکاری با ما هستند کمک هاشون رو ب شماره کارت موسسه خیریه صادقین بنام خانم ریگی واریز کنند جزاکم الله خیرا کثیرا ۵۸۹۲۱۰۱۶۶۱۳۲۶۶۷۴راضیه،ریگی بانک سپه
Forwarded from Tools | ابزارک
لیستی از بهترین کانال های اسلامی

در تلگرام تقدیم شما دوستان عزیز

لیست ۱
2025/08/25 07:15:21
Back to Top
HTML Embed Code: