FAGHADKHADA9 Telegram 78397
.
#چادر_فلسطینی

‹قسمت نهم›

قرآن را به یعقوب تحویل دادم و تشکّر کردم. وارد اتاق که شدم شعیب سکوت کرد، گویا قاطع حرف‌هایش شدم. یعقوب هم چیزی نگفت و در استکان برایم چای ریخت. مشغولِ چای‌خوردن شدم. جَو ساکت در میانمان حاکم بود تا این‌ که شعیب گفت:
خب دایی‌جان با اجازت من یه سری به بیرون می‌زنم و میام حرف‌هایی باهات دارم.
بلافاصله خارج شد.
یعقوب در مورد احمد پرسید. با آب‌وتاب ماجرا را شرح دادم و این‌که سه روز دیگر با احمد باید وارد شهر شوم.
یعقوب با خوشحالی بسیار برایمان نصرت‌ و امداد الهی را خواستار شد و دعا کرد. "آمین" کردم و از زحماتی که در طی این دو روز برایم کشیده بودند، سپاسگزاری کردم.
مجلسمان گرم شده بود. او از سنگر و میدان می‌پرسید و من با شوق جواب می‌دادم. در حین صحبت وقتی که مبحث کلامم به معاذ و معاویه رسید، اشک در چشمانش حلقه زد. از خاطرات افغانستان گذر کردم به ادلب رسیدم و از آنجا به فلسطین. یعقوب با اشتیاق فراوان فقط" سبحان‌الله" و "الله‌اکبر" می‌گفت تا که در آخر گفت:
چقدر این زندگی زیباست! ای کاش که...
سرش را با اندوه پایین گرفت.
پرسیدم: ای کاش چی؟
با غمی که در صدایش نشسته بود گفت: ای کاش جوانی من هم در این راه می‌گذشت. فائز، شوقِ شهادت در میدان رو در دلم کاشتی جَوون، حالا مجبوری که منو با خودت ببری!
از سرِ خوشی خنده‌ای سر دادم، دستم را بر روی سینه گذاشتم کمی به جلو خم شدم و گفتم: چشم، شما فقط "یا الله" کن.
با صدای بلند گفت: "یا الله"
از شوق میدان هر دو زیر خنده زدیم. خبری از شعیب نبود. از این تأخیرش احساس خوبی نداشتم، اما با سعی بسیار و گفتن "لاحول..." و لعنت فرستادن بر شیطان این حس را از خود می‌راندم.
یعقوب پرسش‌هایی که در طی این چند سال در مورد مجاهدین در ذهنش بی‌جواب مانده بود را می‌پرسید. من هم بدون خستگی جواب می‌دادم. اما فکرم به جای خالی شعیب بود، همچنین این‌که در طی این دو ساعت خبری از صفیه نبود.
چه حس بدی بود...
       
                         ***

"صفیه"
مشغول تمیزکردن آشپزخانه بودم. ذهنم در عالم دیگری در پرواز بود. وقتی عمویم آمد و گفت: صفیه دخترم، قرآنت رو چند لحظه‌ای قرض میدی؟ فائز می‌خواد دوره‌هاشو بخونه...
از فهمیدن این‌ که او هم حافظ قرآن بود، شور و شوق عظیمی در قلبم ایجاد شد. با سرعت رفتم قرآن را آوردم و به عمو تحویل دادم. عمو از تغییرِ حالات ناگهانیم ماتش برده بود. خود را سریع جمع کردم و سرم را پایین انداختم و مشغول کارهایم شدم. از اینکه احساس من و مجاهد فائز نسبت به قرآن مشترک بود و آن را در سینه‌ها حمل می‌کردیم، از خوشی روی پاهایم بند نبودم. اما او حافظ کُل بود و من فقط دوازده جزء حفظ داشتم و هم‌اکنون درحال حفظ بودم...
بعد نماز صبح خواهری حافظه به خانه ما می‌آمد و از هم‌دیگر دوره‌هایمان را گوش می‌دادیم.
در این افکار غرق بودم که با شنیدن تک سرفه‌ای آشنا از درون لرزیدم. به عقب برگشتم، با دیدن شعیب در میان چارچوبِ در استرس گرفتم اما به روی خود نیاوردم و گفتم: چیزی لازم داری؟ نفس عمیقی سر داد و گفت:
صفیه، اگه اجازه بدی می‌خوام باهات حرف بزنم. باید حرف‌هامو بشنوی...
شعیب پسرعمه‌ام بود. جوان خوبی بود، امّا عقیده‌های ما به هم نمی‌خورد. در فلسطینی که زادگاه مجاهدان و شهیدان است، شاید جای حیرت باشد که افراد مسلمانی هم در آن موجود باشند که با جهاد غریب‌اند و نمی‌دونند که در آن چه عزتی نهفته است. شعیب هم از جملهٔ این افراد بود. هیچ نقطه تفاهمی بین من و او نبود، زیرا من در مدرسهٔ دینی درس می‌خواندم، که چند مدت قبل توسط یهودی‌های ملعون تخریب شد و اگر منهدم نمی‌شد اکنون من جزء شانزده یا هفده‌ قرآن را حفظ بودم. اما شعیب دانشجو بود؛ با دنیایی متفاوت!
ازدواج با او یعنی خط کشیدن دور آرزوهایم... به باد فراموشی سپردنِ این هدف: "از جهاد تا شهادت و از شهادت تا ثریا"...
نفس‌ حبس شده‌ام را بیرون دادم و گفتم:
ببخشید، من الان وقت ندارم.
تا خواستم از آشپزخانه خارج شوم که راهم را سد کرد. با چشمانی از حدقه‌ درآمده نگاهش کردم. گفتم: میشه بری کنار!
با عصبانیت گفت: ببین دختردایی، دارم بهت آروم میگم که باهات حرف دارم، نه به عنوان خواستگارت بلکه به عنوان پسرعمه‌ات!
ترسی در وجودم رخنه کرده بود اما به روی خود نمی‌آوردم. دو قدم عقب رفتم و گفتم: بگو می‌شنوم...
- اینجا که نمی‌شه، بیا بیرون حرف بزنیم.
با تعجب گفتم:
من الان این موقع شب با تو بیام بیرون که چی بشه؟! حرفی داری همین‌جا بگو.

قهقه‌ای زد و گفت: مثل دخترای متعصب چهارده قرن پیش نباش لطفأ! به‌روز باش. مثل دخترای دانشگاهی که سؤالی داشته باشند خیلی راحت می‌پرسند و حرف می‌زنند.

ادامه دارد...الله را فراموش نکنید
@Faghadkhada9
👍1



tgoop.com/faghadkhada9/78397
Create:
Last Update:

.
#چادر_فلسطینی

‹قسمت نهم›

قرآن را به یعقوب تحویل دادم و تشکّر کردم. وارد اتاق که شدم شعیب سکوت کرد، گویا قاطع حرف‌هایش شدم. یعقوب هم چیزی نگفت و در استکان برایم چای ریخت. مشغولِ چای‌خوردن شدم. جَو ساکت در میانمان حاکم بود تا این‌ که شعیب گفت:
خب دایی‌جان با اجازت من یه سری به بیرون می‌زنم و میام حرف‌هایی باهات دارم.
بلافاصله خارج شد.
یعقوب در مورد احمد پرسید. با آب‌وتاب ماجرا را شرح دادم و این‌که سه روز دیگر با احمد باید وارد شهر شوم.
یعقوب با خوشحالی بسیار برایمان نصرت‌ و امداد الهی را خواستار شد و دعا کرد. "آمین" کردم و از زحماتی که در طی این دو روز برایم کشیده بودند، سپاسگزاری کردم.
مجلسمان گرم شده بود. او از سنگر و میدان می‌پرسید و من با شوق جواب می‌دادم. در حین صحبت وقتی که مبحث کلامم به معاذ و معاویه رسید، اشک در چشمانش حلقه زد. از خاطرات افغانستان گذر کردم به ادلب رسیدم و از آنجا به فلسطین. یعقوب با اشتیاق فراوان فقط" سبحان‌الله" و "الله‌اکبر" می‌گفت تا که در آخر گفت:
چقدر این زندگی زیباست! ای کاش که...
سرش را با اندوه پایین گرفت.
پرسیدم: ای کاش چی؟
با غمی که در صدایش نشسته بود گفت: ای کاش جوانی من هم در این راه می‌گذشت. فائز، شوقِ شهادت در میدان رو در دلم کاشتی جَوون، حالا مجبوری که منو با خودت ببری!
از سرِ خوشی خنده‌ای سر دادم، دستم را بر روی سینه گذاشتم کمی به جلو خم شدم و گفتم: چشم، شما فقط "یا الله" کن.
با صدای بلند گفت: "یا الله"
از شوق میدان هر دو زیر خنده زدیم. خبری از شعیب نبود. از این تأخیرش احساس خوبی نداشتم، اما با سعی بسیار و گفتن "لاحول..." و لعنت فرستادن بر شیطان این حس را از خود می‌راندم.
یعقوب پرسش‌هایی که در طی این چند سال در مورد مجاهدین در ذهنش بی‌جواب مانده بود را می‌پرسید. من هم بدون خستگی جواب می‌دادم. اما فکرم به جای خالی شعیب بود، همچنین این‌که در طی این دو ساعت خبری از صفیه نبود.
چه حس بدی بود...
       
                         ***

"صفیه"
مشغول تمیزکردن آشپزخانه بودم. ذهنم در عالم دیگری در پرواز بود. وقتی عمویم آمد و گفت: صفیه دخترم، قرآنت رو چند لحظه‌ای قرض میدی؟ فائز می‌خواد دوره‌هاشو بخونه...
از فهمیدن این‌ که او هم حافظ قرآن بود، شور و شوق عظیمی در قلبم ایجاد شد. با سرعت رفتم قرآن را آوردم و به عمو تحویل دادم. عمو از تغییرِ حالات ناگهانیم ماتش برده بود. خود را سریع جمع کردم و سرم را پایین انداختم و مشغول کارهایم شدم. از اینکه احساس من و مجاهد فائز نسبت به قرآن مشترک بود و آن را در سینه‌ها حمل می‌کردیم، از خوشی روی پاهایم بند نبودم. اما او حافظ کُل بود و من فقط دوازده جزء حفظ داشتم و هم‌اکنون درحال حفظ بودم...
بعد نماز صبح خواهری حافظه به خانه ما می‌آمد و از هم‌دیگر دوره‌هایمان را گوش می‌دادیم.
در این افکار غرق بودم که با شنیدن تک سرفه‌ای آشنا از درون لرزیدم. به عقب برگشتم، با دیدن شعیب در میان چارچوبِ در استرس گرفتم اما به روی خود نیاوردم و گفتم: چیزی لازم داری؟ نفس عمیقی سر داد و گفت:
صفیه، اگه اجازه بدی می‌خوام باهات حرف بزنم. باید حرف‌هامو بشنوی...
شعیب پسرعمه‌ام بود. جوان خوبی بود، امّا عقیده‌های ما به هم نمی‌خورد. در فلسطینی که زادگاه مجاهدان و شهیدان است، شاید جای حیرت باشد که افراد مسلمانی هم در آن موجود باشند که با جهاد غریب‌اند و نمی‌دونند که در آن چه عزتی نهفته است. شعیب هم از جملهٔ این افراد بود. هیچ نقطه تفاهمی بین من و او نبود، زیرا من در مدرسهٔ دینی درس می‌خواندم، که چند مدت قبل توسط یهودی‌های ملعون تخریب شد و اگر منهدم نمی‌شد اکنون من جزء شانزده یا هفده‌ قرآن را حفظ بودم. اما شعیب دانشجو بود؛ با دنیایی متفاوت!
ازدواج با او یعنی خط کشیدن دور آرزوهایم... به باد فراموشی سپردنِ این هدف: "از جهاد تا شهادت و از شهادت تا ثریا"...
نفس‌ حبس شده‌ام را بیرون دادم و گفتم:
ببخشید، من الان وقت ندارم.
تا خواستم از آشپزخانه خارج شوم که راهم را سد کرد. با چشمانی از حدقه‌ درآمده نگاهش کردم. گفتم: میشه بری کنار!
با عصبانیت گفت: ببین دختردایی، دارم بهت آروم میگم که باهات حرف دارم، نه به عنوان خواستگارت بلکه به عنوان پسرعمه‌ات!
ترسی در وجودم رخنه کرده بود اما به روی خود نمی‌آوردم. دو قدم عقب رفتم و گفتم: بگو می‌شنوم...
- اینجا که نمی‌شه، بیا بیرون حرف بزنیم.
با تعجب گفتم:
من الان این موقع شب با تو بیام بیرون که چی بشه؟! حرفی داری همین‌جا بگو.

قهقه‌ای زد و گفت: مثل دخترای متعصب چهارده قرن پیش نباش لطفأ! به‌روز باش. مثل دخترای دانشگاهی که سؤالی داشته باشند خیلی راحت می‌پرسند و حرف می‌زنند.

ادامه دارد...الله را فراموش نکنید
@Faghadkhada9

BY الله رافراموش نکنید


Share with your friend now:
tgoop.com/faghadkhada9/78397

View MORE
Open in Telegram


Telegram News

Date: |

Public channels are public to the internet, regardless of whether or not they are subscribed. A public channel is displayed in search results and has a short address (link). While the character limit is 255, try to fit into 200 characters. This way, users will be able to take in your text fast and efficiently. Reveal the essence of your channel and provide contact information. For example, you can add a bot name, link to your pricing plans, etc. The initiatives announced by Perekopsky include monitoring the content in groups. According to the executive, posts identified as lacking context or as containing false information will be flagged as a potential source of disinformation. The content is then forwarded to Telegram's fact-checking channels for analysis and subsequent publication of verified information. How to build a private or public channel on Telegram? As five out of seven counts were serious, Hui sentenced Ng to six years and six months in jail.
from us


Telegram الله رافراموش نکنید
FROM American