tgoop.com/faghadkhada9/78402
Last Update:
#داستانی تلخ و واقعی
پدرشوهرم عاشق مادرشوهرم بود وقتی از سفر شمال برمیگشتند تصادف کردن و مادرشوهر فوت شد ...
ما طبقه دوم خونه پدرشوهرم زندگی میکردیم هر روز نهار و شام و صبحونه خونه ما میاومد از حضورش وقت و بی وقت تو خونه ام معذب بودم شوهرم بار خورده بود بهش دو روز میشد رفته بود جنوب ...اون بچه ها مدرسه بودن من بعد کار روزمرگی رفتم حموم ...قرار بود شب همسرم برسه خونه.
یهو در حموم باز شد. نفسم در سینه حبس شد و خودم را با حوله محکم پیچیدم. فریاد نکشیدم، اما قلبم چنان میتپید که صدایش را در گوشم میشنیدم.
نفسهای سنگین پدرشوهرم از پشت در بخارگرفته حموم به گوش میرسید. دستش را روی درکوب چارچوب گذاشت و با صدایی گرفته و خسته که از گریه یا خشم می لرزید، گفت: "باید حرف بزنم، عروس جان. تنها هستیم."
گفتم: "حاج آقا، بگذارید لباس بپوشم. بیرون خدمتتان برسم." تلاش میکردم آرامش خودم را حفظ کنم، اما صدایم میلرزید.
او در را باز نکرد، اما همانجا ایستاد و گفت: "همهچیز این خانه بوی او را میدهد. بوی مادرشوهرت را. اما اینجا... اینجا فقط بوی تو را میدهد."
سکوتی سنگین فضای حموم را پر کرد. ادامه داد: "من دیوانه نیستم. فقط نمیتوانم تنهایی را تحمل کنم. او همیشه میگفت تو دقیقاً شبیه زمانی هستی که ما تازه ازدواج کرده بودیم..."
سعی کردم منطقی حرف بزنم: "شما غصه دارید، میفهمم. اما اینطور درست نیست. بیایید بریم آشپزخانه براتون چای بریزم. شوهرم هم به زودی میرسه."
نام پسرش که آمد، انگار به خود آمد. صدای قدمهایش را شنیدم که از پشت در دور شد. با عجله حوله را محکم کردم و در را قفل کردم. به دیوار تکیه دادم و تمام وجودم از ترس و شرم به لرزه افتاده بود.
آن شب، وقتی همسرم از سفر رسید، تمام ماجرا را برایش تعریف کردم. اول خندید و گفت: "بابا دیگه چه قصهای میسازی؟ پدرم غم داره، تنهاست." اما وقتی اشکهای من و ترس واقعی در چشمانم را دید، ساکت شد. رنگ از رخسارش پرید.
فهمیدم که سکوت من تا آن روز، تنها باعث جرات بیشتر پدرشوهرم شده بود. آن شب، همسرم پایین رفت تا با پدرش "حرف" بزند. من از پلهها صدای فریادهای گرهخورده آن دو را میشنیدم؛ فریادهای پر از درد، خاطرات از دست رفته و مرزی که شکسته شده بود.
فردای آن روز، پدرشوهرم با چشمانی قرمز و سرافکنده، بدون آن که نگاهم کند، گفت: "معذرت میخوام عروس جان. دیگه تکرار نمیشه. گناه از من بود."
اما آن آرامش قبلی هیچوقت به خانه برنگشت. سایه سنگین آن اتفاق، همیشه بین ما بود. ما فهمیدیم که غم میتواند آدمی را به کجاها بکشاند و او هم فهمید که بعضی دیوارها، حتی با عمیقترین دردها هم نباید شکسته شوند. چند ماه بعد، با کمک هم، یک خانه کوچک در همان محله برای او پیدا کردیم تا هم تنها نباشد، هم حریمی برای خودمان داشته باشیم.الله را فراموش نکنید
@Faghadkhada9
BY الله رافراموش نکنید
Share with your friend now:
tgoop.com/faghadkhada9/78402