FAGHADKHADA9 Telegram 78411
#داستان مریم وعباس
#قسمت چهاردهم

مامان علیرغم میلش به خاله ی عباس ، حرفهای بابا رو گفت
گوشی رو گذاشت و گفت باور نکرد ، فکر کرد الکی میگم .. پرسید به کی دادید گفتم فامیله ، ولی باز باور نکرد...
نشست و نفس بلندی کشید و گفت حیف شد من خیلی دلم با اینا بود...
مظلومانه نگاهش کردم و گفتم ولی دل من با اینا نبود که ...
فردای اون روز که مامان عباس زنگ زد برای حال و احوالپرسی ، مامان ماجرای خواستگاری رو گفت و یه جور هم با منت گفت که با این که بهتر بودند ولی رو حرفمون موندیم ..


**

"عباس"

کنار مامان نشسته بودم و گوشم رو چسبونده بودم به تلفن ..
وقتی شنیدم خاله زنگ زده واسه خواستگاری مریم، خونم به جوش اومد ..
همین که مامان تلفن رو قطع کرد گفتم مامان همین امشب موضوع رو به بابا میگی و تکلیف من رو زودتر روشن میکنی..
مامان زد پشت دستش و گفت هنوز دوماه نشده پدربزرگت مرده، من چطور همچین حرفی بزنم ؟ناراحت میشه..
+نمیشه مادر من، نمیشه... مگه قراره چیکار کنیم .. تا بریم خواستگاری و بخواهیم نامزد کنیم یک ماه طول میکشه..
مامان خواست حرفی بزنه که آروم زدم رو صورتم و گفتم جون من همین امشب بگو.. من غیرتم قبول نمیکنه واسه مریم خواستگار بره...
مامان کمی نگاهم کرد و با لبخند گفت قربون پسر غیرتیم بشم ... باشه.. توکل بر خدا میگم ...
این که مامان کی به بابا گفت و بابا چطور راضی شد رو نفهمیدم..
فقط مامان دو سه روز دیگه خبر داد که آخر هفته قرار خواستگاری گذاشته ...
از خوشحالی تو ابرها سیر میکردم و هر شب ساعتها به مریم و چشمهای جذابش فکر میکردم ...
با اینکه لباس داشتم ولی برای شب خواستگاری باز لباس جدید خریدم ..
کلی به خودم رسیدم و ادکلن رو روی خودم خالی کردم ..
با اینکه مریم جواب مثبت داده بود ولی میترسیدم یه وقت به چشمش خوب نیام و پشیمون بشه...
من و بابا و داداشم ابوالفضل که سه سال از من کوچیکتر بود به خواستگاری رفتیم ..
سبد گل بزرگی که سفارش داده بودم رو بین راه گرفتیم و راهی شدیم ..
درشون که باز شد عمو به پیشوازمون اومد و با روی باز ازمون استقبال کرد..
من آخرین نفر وارد شدم ..
مریم با چادر سفید خوش آمد میگفت لحظه ای که با مامانم روبوسی میکرد چشمهاش رو بالا آورد و یه لحظه چشم تو چشم شدیم ..
سبد گل رو گرفتم سمتش و گفتم بفرمایید مریم خانم...

الله را فراموش نکنید
@Faghadkhada9
‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌
2



tgoop.com/faghadkhada9/78411
Create:
Last Update:

#داستان مریم وعباس
#قسمت چهاردهم

مامان علیرغم میلش به خاله ی عباس ، حرفهای بابا رو گفت
گوشی رو گذاشت و گفت باور نکرد ، فکر کرد الکی میگم .. پرسید به کی دادید گفتم فامیله ، ولی باز باور نکرد...
نشست و نفس بلندی کشید و گفت حیف شد من خیلی دلم با اینا بود...
مظلومانه نگاهش کردم و گفتم ولی دل من با اینا نبود که ...
فردای اون روز که مامان عباس زنگ زد برای حال و احوالپرسی ، مامان ماجرای خواستگاری رو گفت و یه جور هم با منت گفت که با این که بهتر بودند ولی رو حرفمون موندیم ..


**

"عباس"

کنار مامان نشسته بودم و گوشم رو چسبونده بودم به تلفن ..
وقتی شنیدم خاله زنگ زده واسه خواستگاری مریم، خونم به جوش اومد ..
همین که مامان تلفن رو قطع کرد گفتم مامان همین امشب موضوع رو به بابا میگی و تکلیف من رو زودتر روشن میکنی..
مامان زد پشت دستش و گفت هنوز دوماه نشده پدربزرگت مرده، من چطور همچین حرفی بزنم ؟ناراحت میشه..
+نمیشه مادر من، نمیشه... مگه قراره چیکار کنیم .. تا بریم خواستگاری و بخواهیم نامزد کنیم یک ماه طول میکشه..
مامان خواست حرفی بزنه که آروم زدم رو صورتم و گفتم جون من همین امشب بگو.. من غیرتم قبول نمیکنه واسه مریم خواستگار بره...
مامان کمی نگاهم کرد و با لبخند گفت قربون پسر غیرتیم بشم ... باشه.. توکل بر خدا میگم ...
این که مامان کی به بابا گفت و بابا چطور راضی شد رو نفهمیدم..
فقط مامان دو سه روز دیگه خبر داد که آخر هفته قرار خواستگاری گذاشته ...
از خوشحالی تو ابرها سیر میکردم و هر شب ساعتها به مریم و چشمهای جذابش فکر میکردم ...
با اینکه لباس داشتم ولی برای شب خواستگاری باز لباس جدید خریدم ..
کلی به خودم رسیدم و ادکلن رو روی خودم خالی کردم ..
با اینکه مریم جواب مثبت داده بود ولی میترسیدم یه وقت به چشمش خوب نیام و پشیمون بشه...
من و بابا و داداشم ابوالفضل که سه سال از من کوچیکتر بود به خواستگاری رفتیم ..
سبد گل بزرگی که سفارش داده بودم رو بین راه گرفتیم و راهی شدیم ..
درشون که باز شد عمو به پیشوازمون اومد و با روی باز ازمون استقبال کرد..
من آخرین نفر وارد شدم ..
مریم با چادر سفید خوش آمد میگفت لحظه ای که با مامانم روبوسی میکرد چشمهاش رو بالا آورد و یه لحظه چشم تو چشم شدیم ..
سبد گل رو گرفتم سمتش و گفتم بفرمایید مریم خانم...

الله را فراموش نکنید
@Faghadkhada9
‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌

BY الله رافراموش نکنید


Share with your friend now:
tgoop.com/faghadkhada9/78411

View MORE
Open in Telegram


Telegram News

Date: |

How to create a business channel on Telegram? (Tutorial) A vandalised bank during the 2019 protest. File photo: May James/HKFP. best-secure-messaging-apps-shutterstock-1892950018.jpg Done! Now you’re the proud owner of a Telegram channel. The next step is to set up and customize your channel. As the broader market downturn continues, yelling online has become the crypto trader’s latest coping mechanism after the rise of Goblintown Ethereum NFTs at the end of May and beginning of June, where holders made incoherent groaning sounds and role-played as urine-loving goblin creatures in late-night Twitter Spaces.
from us


Telegram الله رافراموش نکنید
FROM American