Warning: Undefined array key 0 in /var/www/tgoop/function.php on line 65

Warning: Trying to access array offset on value of type null in /var/www/tgoop/function.php on line 65
- Telegram Web
Telegram Web
ما در طبابت به واسطه‌ی دخالت کردن در فرایند‌های بدن بیمار، سعی می کنیم نتیجه‌ای رقم بزنیم که مجموعا به نفع بیمار باشه. مثلا با تجویز دارو، پروسه‌هایی که به صورت طبیعی در بدن فرد اتفاق میفته رو دستکاری می کنیم تا نتیجه‌ی دلخواهمون رو به دست بیاریم. یا در جراحی، به چندین لایه‌‌ی پوستی جراحت وارد می کنیم تا در نهایت فایده‌ای حاصل بشه.

از همون دوره‌ی استیودنتی متوجه این شدم که تو جراحی و حتی کوچکترین شاخه‌هاش کوچکترین استعدادی ندارم. و به همین خاطر هم بود که موقع انتخاب رشته‌ی رزیدنتی، انتخاب‌هام محدود شده بود به داخلی و قلب و نورولوژی و روانپزشکی.

نه می‌تونستم جراحی رو انتخاب کنم، نه یورولوژی، نه چشم، نه ent و نه هیچکدومِ دیگه از اونایی که با نایف و سوچر سر و کار دارن.

این نقص انقدر منو آزار میداد و هم چنان میده که حتی الانی که رزیدنت سال سوم داخلی هستم حتی بعد از یه سوچر زدن پای دبل لومن بیمار و یه تپ زانو دچار چنان شعفی میشم که انگار آسمان‌ها رو در نوردیدم!

می‌پرسی پس مجبور شدی بیای داخلی؟ نه واقعا دوسش دارم. با وجود همه‌ی فالت‌های گذشته و احتمالی آینده، بازم فکر می کنم اگه قرار باشه «من» رو برای خودم تعریف کنم، تصوری غیر از پزشک بودن و مخصوصا متخصص داخلی بودن ازش ندارم.

چی شده اول صبحی اینا رو مینویسم؟ رفتم دبل لومنی که bleeding داشت رو سوچر زدم و خوشحالم :)
اگر زِ گور، به جایی دری نباشد چه؟!
وگر تمام شود، محشری نباشد چه؟!

کفن‌کِشان چو در آیم زِ خاک و حق خواهم،
دبیرِ محکمه را دفتری نباشد چه؟!

حسین جنتی
ای توفیس خوشمزه..

و نجات دهنده
مقصود ما ز خوردن مِی، نیست بی غمی!
از تشنگانِ گریه‌ی مستانه‌ایم ما...

صائب
در حالیکه توی اتاق ۱۰۴ بخش داخلی عمومی ۵ بیمارستان فقیهی آخرین نفس‌ها را می‌کشم چند استیودنت گوشه‌ی اتاق ایستاده‌اند و دارند اولین cpr زندگیشان را می‌بینند و اصرار می‌کنند که آن‌ها هم کمی ماساژ قلبی دهند. اینطور قرار است بمیرم؟ پیرمرد ۷۴ ساله‌ی کنسر پروستاتی که موقع مردنش حتی نمی‌فهمد زخم بسترش درجه‌ی چند است. عدد ها را فراموش کرده. سکانس آخر زندگی من این است؟ انقدر غم‌انگیز؟
یا شاید هم به قول شروین قرار است خنده دار بمیرم؟ مثلا از درخت نارنگی خانه‌ی دوست صمیمیم بیفتم و آخرین نفس‌ها را در باغ آن‌ها بکشم. کنار مورچه‌هایی که دارند دانه‌های برنج را به خانه‌شان می‌برند.
شاید هم همراه بیماری که با مسمومیت الکلی در اتفاقات بستری‌ست به خاطر نبود آمپول ب کمپلکس چاقوی آمریکایی جدیدش را در گردنم فرو می‌کند و فلگنش را می‌بندد. در راهروی طبقه‌ی دوم بیمارستان در حالیکه دست بدون دستکش پرستار اتفاقات (که از دوستانم است) روی گردنم را گرفته، دیگر نبضم را حس نکند و بی اراده اشکش سرازیر شود. (مثل منی که دارم این متن را می‌نویسم)
یا شاید هم همه چیز به خوبی پیش رود. عمری کنار عزیزتر از جانم زندگی خوبی با هم بسازیم و مرگ راحتی داشته باشم.

اما من می‌میرم.
برای منی که هنوز نمرده،
این حقیقت غم‌انگیز است.
زادگاه من این سمت‌ها نیست!
سوی این شهر و آن روستا نیست!
اهل ده‌کوره‌ی شعر‌ِ خویشم!
اهل آن‌جا که جای شما نیست!

اهل آنجایم آنجا که مستی،
مستحب نیست اما حلال است
اهل آن‌جا که دیوانه‌ بودن،
اشتباه است اما خطا نیست!

گفتی از عاشقی دست بردار!
گرچه نشنیده می‌گیرم این‌بار
احترام خودت را نگه دار!
گوش من جای این حرف‌ها نیست!

باتو از شش جهت رنج و زحمت
بی تو آزادم از هفت دولت!
بس کن ای عقل! بس کن! نصیحت،
پیش من غیر باد هوا نیست

اهل ده کوره‌ی شعر خویشم،
اهل آن‌جا که قانون ندارد
آری از عقل و منطق به دورم!
نه! دودوتای من چارتا نیست!

علیرضا نور‌علیپور
!

باری از دین و ایمان و باری،
از هوس گفتم و بی‌قراری
خوب کردم! دلم خواست! آری!،
اهل پرهیزکاری نبودم

زندگی چیست؟ دودی! غباری!
تلخی و نشئه‌ی مرگباری
کاشکی از همان روز اول،
اهل این زهرماری نبودم...

علیرضا نورعلیپور
Forwarded from Aa Sed Javad
نگو دیر است، برگرد و به تصمیمت خیانت کن
کمی جان مانده در من... بازگردی، زنده می‌مانم

سید جواد میری
Aa Sed Javad
Javade to – Mahboobam
اینو حدود ۵ سال قبل براش درست کردم و فرستادم. کلا یادم رفته بود همچین چیزی وجود داره تا دیشب خیلی اتفاقی تو جاده با هم دیگه دوباره شنیدیمش

علت آهسته صحبت کردنم و صدای باد وسط پادکست این بود که صدا رو در بالکن اتاق خوابگاهم پر میکردم😁 الکی مثلا هنوز نمیخواستم کسی خبر دار بشه. در حالیکه بعدا فهمیدم از برخوردهام همه فهمیده بودن چه خبره😅
Aa Sed Javad
ما در طبابت به واسطه‌ی دخالت کردن در فرایند‌های بدن بیمار، سعی می کنیم نتیجه‌ای رقم بزنیم که مجموعا به نفع بیمار باشه. مثلا با تجویز دارو، پروسه‌هایی که به صورت طبیعی در بدن فرد اتفاق میفته رو دستکاری می کنیم تا نتیجه‌ی دلخواهمون رو به دست بیاریم. یا در جراحی،…
اولین chest tube َم را گذاشتم.

برای چه کسی؟ خانم ۳۶ ساله‌ای که از سه سال قبل سرطان روده‌ی بزرگی گرفته که به ریه‌اش سرایت کرده. و حالا بعد از گذراندن ۳۶ سال، دیگر نمی‌تواند خودش نفس بکشد و در کشیک خودم اینتوبه شده (یعنی به کمک دستگاه ونتیلاتور نفس می‌کشد)

قاعدتا باید این اولین‌ها در انسان احساس خوبی ایجاد کند. اما نکرد. شاید به این خاطر که وقتی اولین برش را روی پوستش ایجاد می‌کردم، تمام هوش و حواسم پیش مادرش بود که داشت برای اولین زخم های کودکی او پشت در اتاق اشک می‌ریخت. وقتی انگشتم را بین دنده‌های بیمار، از بین چند لایه‌ی مختلف عبور می‌دادم به این فکر می‌کردم که دختر ۷ ساله‌ی او چطور می‌خواهد از حالا به بعد را بدون مادرش دوام بیاورد... و وقتی آبِ خونیِ دور ریه‌اش از همان فضا به بیرون فواره میزد خدا خدا می‌کردم که همسرش این صحنه‌ی زجر آور را نبیند...

چست تیوب را گذاشتم اما میدانم کمک زیادی به او نمی‌کند... او به زودی می‌میرد.

فقط شاید این زمان کمی که برای او خریدیم بتواند همراهانش را آماده‌تر کند...

شاید رسالتمان گاهی این باشد که زمان کافی را برای پذیرش این فقدان در اختیار همراهان بگذاریم...

اردیبهشت ۱۴۰۴
Forwarded from Aa Sed Javad
جمعه، آخرین راند من در بخش هماتو ۲ بود. چه بخش عجیبی...
تقریبا همه‌ی آدم‌هایی که روی یکی از آن ۱۴ تخت لعنتی بستری بودند، یک روز صبح، بی‌خبر از همه جا، از خواب بیدار شدند و این خبر را شنیدند:

«سرطان داری...»

دو کلمه‌ی خیلی کوتاه که همه چیز را عوض می‌کند. که یک تو پوزی خیلی محکم بهت می‌زند. انگار هر چه تا شب قبلش، برای زندگیت داشتی برنامه می‌ریختی دارد دود می‌شود می‌رود هوا. دیگر نه می‌توانی به گسترش شغلت فکر کنی و نه به سورپرایز تولد فردا شبِ همسرت. آینده برای تو متفاوت می‌شود. بعضی چیزهای مهم آنقدر مسخره می‌شوند که باورت نمی‌شود... این‌ها را از زندگیِ یک ماهه‌ام با آدم‌هایی که روی آن تخت‌ها بستری بودند می‌دانم. واقعا یک ماه با آن‌ها زندگی کردم و جزئیات رنج‌هایشان را مو به مو می‌دانم.

یکی‌شان را عمیقا دوست داشتم. خیلی عمیق. صبور بود. در نود و سومین روز بستریش، یک ذره‌ هم تندی نمی‌کرد. سه ماه بود دو دختر کوچکش را ندیده بود اما ادامه میداد. امیدش را ادامه می‌داد.

روز قبل از تمام شدن بخش، تصمیم گرفتم با او بنشینم گپ بزنم. سه ربع با هم صحبت کردیم. از همه چیز. از زندگی قبل از سرطان. از بعدش. از نا امیدی‌ها و امیدواری‌هایش. از آدم هایی که او را رها نکردند و با او ماندند...
یک روزی پادکستش می‌کنم.

اما مشتاقید قسمتی از آن را الان بشنوید؟
بودنت زیباست         
مثل تابیدنِ آفتاب
برساقه‌های تُرد بابونه 🤍

- عباس معروفی.
توی حیاط خانه‌ی پدری، کنار پدرم خوابیده‌ام. بعد از پنج سال! کاغذِ بنفش رنگی با هَف‌هشت ستاره‌ی محو، سقف آسمانم را پوشانده‌ است. صدای حرکت ماشین‌ها می‌خواهد آرامش باغچه را بخراشد اما نمی‌تواند... درختانِ نارنجی که قدشان از دیوار حیاط بالاتر رفته نمی‌گذارند. همه چیز دلپذیر است... گهگاهی یک بادِ شیرین پوست صورتم را لمس می‌کند و این قابِ زیبا را زیباتر می‌کند. ای کاش این لحظه تا ابد ادامه داشت... ای کاش می‌توانستم پدرم را، مادرم را، نزدیکانم را با چسب دو قلو به زندگی روزانه‌ام بچسبانم... کاش میشد، اما نمی‌شود. لحظه‌ها هیچ وقت از این کارها خوششان نمی‌آید. انگار سگ هاری دنبال ثانیه‌ها گذاشته و هیچ راهی به جز دور زدن آن دایره‌ی لعنتی ساعت، برای عقربه ها نمانده...

من اما برای ذخیره‌ی این لحظه راهی جز نوشتنش نداشتم.
ممنونم که می‌خوانید :)

اردیبهشتِ شیراز
در سفر
هر کس به مقصد می‌رسد، می‌ایستد.
من سفر را دوست دارم؛
مقصد من رفتن است.

محمد ابراهیم جعفری
2025/05/31 05:33:54
Back to Top
HTML Embed Code: