tgoop.com/AaSedJavad/508
Last Update:
جمعه، آخرین راند من در بخش هماتو ۲ بود. چه بخش عجیبی...
تقریبا همهی آدمهایی که روی یکی از آن ۱۴ تخت لعنتی بستری بودند، یک روز صبح، بیخبر از همه جا، از خواب بیدار شدند و این خبر را شنیدند:
«سرطان داری...»
دو کلمهی خیلی کوتاه که همه چیز را عوض میکند. که یک تو پوزی خیلی محکم بهت میزند. انگار هر چه تا شب قبلش، برای زندگیت داشتی برنامه میریختی دارد دود میشود میرود هوا. دیگر نه میتوانی به گسترش شغلت فکر کنی و نه به سورپرایز تولد فردا شبِ همسرت. آینده برای تو متفاوت میشود. بعضی چیزهای مهم آنقدر مسخره میشوند که باورت نمیشود... اینها را از زندگیِ یک ماههام با آدمهایی که روی آن تختها بستری بودند میدانم. واقعا یک ماه با آنها زندگی کردم و جزئیات رنجهایشان را مو به مو میدانم.
یکیشان را عمیقا دوست داشتم. خیلی عمیق. صبور بود. در نود و سومین روز بستریش، یک ذره هم تندی نمیکرد. سه ماه بود دو دختر کوچکش را ندیده بود اما ادامه میداد. امیدش را ادامه میداد.
روز قبل از تمام شدن بخش، تصمیم گرفتم با او بنشینم گپ بزنم. سه ربع با هم صحبت کردیم. از همه چیز. از زندگی قبل از سرطان. از بعدش. از نا امیدیها و امیدواریهایش. از آدم هایی که او را رها نکردند و با او ماندند...
یک روزی پادکستش میکنم.
اما مشتاقید قسمتی از آن را الان بشنوید؟
BY Aa Sed Javad
Share with your friend now:
tgoop.com/AaSedJavad/508