Telegram Web
This media is not supported in your browser
VIEW IN TELEGRAM
15👏1
"نکند روزی دوستم را در این کوچه‌ی بن بست گم کنم!"

........جایی بودم پر از شور و هیجان و تازگی،
میان سبدهای میوه و عطر گل های خانه های کنار دریا،میان مردمی که از تهران آمده بودند و اینجا دنبال زندگی بودند ،میان مردمی که میهمان پذیر بودند و تو را به لبخندی دعوت می کردند.
داشتم شلیل جدا می کردم،شلیل هایی خوش عطر و قرمز تا بروم خانه بشورمشان وهمانطور که قطرات آب رویش است گازش بزنم.
مثل گاز زدن سیب…
صدایش را در گوش داری؟قِرْچْ

باز هم صداها….!
و این بار صدای انفجار بود،
در این نزدیکی،
دست دانیال در دستم،
با میوه‌هایی که خریده بودم،
دویدم…
به مرد میوه فروش گفتم:
«زود باشید ،حساب کنید،
عجله دارم!»

خندید و با لهجه مازنی گفت:
«نترس بابا،سرپناه داری!»
گفتم :«کو؟!»
به چادر میوه فروشی‌اش در بالای سرم اشاره کرد.
خندیدم…

چندین احساس با هم…
خنده، ترس، عصبانیت، عجله، نگرانی و دستان کودکی در دستم…
من و دانیال و عمه و پسر عمه او، با هم بودیم.
بچه‌ها هم با اولین تجربه و‌ ترس از این روزها مواجه شده بودند.
اخبار را شنیده بودند و می‌دانستند چه خبر است.
با افکارشان و واقعیت‌ها بازی‌های خیالی‌، اما شاید هم واقعی…!!! می‌کردند.

فریاد می‌زدند: «فرار کنید…اسرائیلی‌ها…
اومدند…فرار کنید.»
به تلخی می‌خندیدم، سعی می‌کردم بر خود مسلط باشم.
پا روی گاز گذاشتم و دور شدم.
دور شدم از دو جنگنده‌ی کوفتی‌ای که نمی‌دانم چه بودند .فقط دیدم در آسمان ،ثابت ایستاده‌اند .انگار منتظر فرمان بودند.

تا خانه با سرعت آمدم و بچه‌ها سرشان را از پنجره‌ی ماشین بیرون کرده بودند و فریاد می‌زدند:
«جنگ…اسرائیلی‌ها….فرار کنید، موشک!»
مادری سخت است.
زندگی سخت است.
لایه لایه پوست می‌اندازیم.
فرسایشی ست.
فقط می‌دانم، حالا در میان احساس‌های متناقضم گم شده‌ام!
                               
                        ۱۴۰۴/۴/۵

رایحه راستانی
         

✳️ https://www.tgoop.com/DrVasmaghi
🆔 @Sayehsokhan
11
#ده_نکتهٔ_طلاییِ کاملاً کاربردی، الهام‌گرفته از چارچوب‌های کتاب The Mindfulness Workbook for Addiction
(ذهن‌آگاهی در رفتارهای اعتیادآور) اثر: #ربکا_ای_ویلیامز و #جولی_اس_کرافت با ترجمه‌ی روان آقایان دکتر علی صاحبی و دکتر مهدی اسکندری و خانم شیدا لطفعلیان تقدیم شما:
.
🔟 نکتهٔ طلایی ذهن‌آگاهی در رفتارهای اعتیادآور

۱. توقف و تنفس
هر زمان هوس یا میل شدید به رفتار اعتیادآور پیدا کردی، سه نفس عمیق بکش و فقط به جریان هوا در بدن توجه کن. همین مکث کوتاه چرخه‌ی عادت را مختل می‌کند.

۲. مشاهدهٔ میل بدون قضاوت
هوس‌ها مثل موج می‌آیند و می‌روند. فقط ببین، نام‌گذاری کن («الان میل دارم»)، اما به آن واکنش فوری نده.

۳. دفترچهٔ آگاهی
روزانه چند خط دربارهٔ افکار، احساسات و شرایطی که میل به رفتار اعتیادآور را فعال کرده بنویس. این تمرین به کشف «الگوهای محرک» کمک می‌کند.

۴. پذیرش احساسات ناخوشایند
به‌جای فرار، کمی کنار درد، خشم یا اضطراب بنشین. آن‌ها را احساس کن و به خودت یادآوری کن: «این فقط یک احساس است، گذراست.»

۵. تمرکز بر لحظهٔ اکنون
وقتی ذهنت درگیر گذشته (پشیمانی‌ها) یا آینده (ترس‌ها) شد، توجهت را بر یک فعالیت ساده در لحظه (مثلاً راه رفتن، نوشیدن چای) برگردان.

۶. ساختن جایگزین‌های سالم
برای لحظات وسوسه، لیستی از کارهای فوری و سالم (مثل ورزش کوتاه، تماس با دوست، گوش دادن به موسیقی آرام) آماده داشته باش.

۷. شفقت و خود دوست داشتن به‌جای سرزنش
اگر لغزشی رخ داد، به خودت با ملایمت بگو: «انسانم، در مسیرم.» قضاوت سخت فقط اعتیاد را تقویت می‌کند.

۸. مدیتیشن کوتاه روزانه
حتی ۵ دقیقه تمرکز روی نفس‌ها، یا اسکن بدن قبل از خواب، مغز را آرام می‌کند و قدرت انتخاب آگاهانه را بالا می‌برد.

۹. شبکهٔ حمایت آگاهانه
با افرادی در تماس باش که بهبود تو را می‌خواهند. در ارتباط با آنان نیز ذهن‌آگاهی را تمرین کن: شنیدن بدون قضاوت و حضور کامل در گفتگو.

۱۰. قدردانی روزانه
هر شب سه چیز کوچک را بنویس که بابتشان سپاسگزاری. این تمرین نگاهت را از «کمبود» به «فراوانی» تغییر می‌دهد و احساس رضایت ایجاد می‌کند.


اگر نکته‌های بالا رو دوست داشتی؟ اینها فقط نمونه‌هایی بود از این کتاب ارزشمند.

پیشنهاد می‌کنم

🎁 لذت مطالعه‌ی این کتاب رو به خودت هدیه بدی

🆔 @Sayehsokhan
8👍3
📩 #از_شما

رسوایی(۱۷)

پدر که سردرگمی من را دید، بلند شد که برود. اخلاقش این‌گونه بود. نظرش را تحمیل نمی‌کرد و دوست نداشت روی حرفش پافشاری کند. دم در که رسیده بود حرف آخر را زدم: "من اگر مجبور بشم از اینجا می‌رم. می‌زنم برای کار به هرجایی که شد، زمین خدا بزرگه. شاید برم تهرون. اون‌جا از دوره سربازی دوستایی دارم".

بابام نگاهم کرد و گفت؛ "یعنی نگین ارزش این  دربدری رو داره؟ حالا که زمونه قدیم نیس که مجنون می‌زد به کوه و دشت؛ با حرف و نقل مردم چیکار می کنی؟ باد عشق افتاده به کَلت و هوایی شدی؟ خدا کنه که پشیمون نشی. اون وقت هم از اینجا رونده‌ای و هم از اون‌جا مونده. نمی‌دونم والله،  من حالت رو می‌فهمم ولی خیر و صلاحت رو می‌خوام".

بابام بیرون رفت، دیدم که تو جیب کتش دنبال پاکت سیگارش می‌گشت. آدم کله شقی بودم. رو حرف و تصمیمی که می‌گرفتم می‌ایستادم. خودم رو آماده کرده بدم تا برای به دست اوردن نگین هزینه بدم؛ هرچه می‌خواست باشد. نامادریم سعی کرد مرا نصیحت کند و از راهی که می‌رفتم بازم دارد.

می‌دانستم که او با ازدواج من و خواهرش مخالف نیست و تحت تأثیر عقیده و عمل بابام اقدام می‌کند. یک جنگ نرم در خانه ما آغاز شد. بی‌اعتنایی من به حرف‌های پدرم باعث شد تا نگین را بیشتر از من دور کنند؛ به عذر آن که مادرش بیمار است و باید از او تیمار کند. سفر نگین طولانی شد.

نمی‌توانستم جنگ را ببازم، باید کاری می‌کردم. با اندک پس‌اندازی که داشتم و بی آن‌که خداحافظی کنم، تنها یادداشتی گذاشتم که من رفتم؛ و رفتم.

مقصد تهران بود، جایی که بعضی دوستان دوره خدمت را در آن‌جا می‌شناختم. بهروز از میان همه دوستانم با من رفیق‌تر بود. پدرش مُرده بود و میراث پدر شده بود راه درآمد بهروز؛ مغازه آپارتی لاستیک خودروی سنگین.

ماجرا را که شنید، مرام و معرفت خودش را نشان داد. دلداریم داد و پیشنهاد کار. شغل آسانی نبود، ولی من با کار سخت بیگانه نبودم. شدم وردست؛ واقعا کاری که انجام می‌دادم طاقت فرسا بود. بلند کردن و ترمیم ان تایرهای سنگین کار شاقی بود.
شب‌ها در همان مغازه می‌خوابیدم و امیدم به عقب نشینی پدر بود. روزها از پی هم می‌آمد و می‌رفت. با نگین در تماس بودم، نمی‌توانستم او را از خاطرم محو کنم. با یاد او چشم از خواب باز می‌کردم و فرو می‌بستم.

تهران را دوست نداشتم؛ شهر بی در و دروازه‌ای بود. مردم از صبحگاه که بیرون می‌زدند، مثل این که آمده‌اند به مسابقه؛ همه می‌دویدند؛ از زن و مرد. شاید می‌خواستند عقب نمانند، شهر شلوغ بود، شور نبود. کار بود ولی نان هرسال بیشتر  از دسترس دور می‌شد.

باید برای یافتن و به چنگ اوردنش بر سرعت خود اضافه می‌کردند. تو این شهر دل عاشق غریبه است. بهروز برای آن‌که غم غربت اسیر و ناتوانم نسازد، جمعه‌ها مرا با خود به تماشای فوتبال می‌برد. علاقه عجیبی به یکی از تیم‌های مشهور پایتخت داشت و اخبار آن تیم را با علاقه تعقیب می‌کرد.

بیشتر تظاهر می‌کردم که مجذوب داستان‌های حاشیه‌ای بازیکنان آن تیم هستم، با خنده‌ها و  طرح سوالات توخالی به او دروغ می‌گفتم. من خودم شده بودم توپ فوتبال که هی از این طرف به ان طرف زندگی شوت می‌شدم، دیگر جایی برای توپ چرمی تو زندگیم نداشتم.

آن سال زمستان برای من سردتر گذشت؛ دوری از  یار و دیار، اقامت اجباری در شهر عجایب و غرایب؛ شهر گرفته و غمگین با ساختمان‌های بلند و نتراشیده، شهری که شب نداشت؛ دود داشت و ماشین. آن سال سخت گذشت و در حالی که امید چون پرنده‌ای از قفس آزاد شده از من می‌گریخت، به یکباره بر روی شانه‌ام نشست.....

(ادامه دارد)

#دکتر_علی_رادان
#حقوقدان_و_استاد_دانشگاه_اصفهان
#دفتر_وکالت_من


اگر خواسته باشی با داستان‌های کوتاه ‌آقای دکتر رادان بیشتر آشنا بشی
پیشنهاد می‌کنم

🎁 لذت مطالعه‌ی کتاب‌های دفتر وکالت من جلد اول و دوم رو به خودت هدیه بدی

🆔 @Sayehsokhan
14👏2
This media is not supported in your browser
VIEW IN TELEGRAM
برنامه خسوف و مدیتیشن ویژه امشب رو به هیچ عنوان از دست ندین که دیگه تکرار نمیشه!
تقدیم با عشق!

🆔 @Sayehsokhan👇👇👇
9
Khosoof
Daroonyab
مدیتیشن ویژه خسوف کامل ۱۶ شهریور
🌙

🎆امشب، آسمان پرده‌ای از راز را کنار می‌زند…
🌗ماه کامل وارد سایه زمین می‌شود و به رنگ خون درمی‌آید؛ لحظه‌ای که از دیرباز در فرهنگ‌ها و سنت‌ها به‌عنوان زمان رهاسازی، پاک‌سازی و تولد دوباره شناخته شده است.

این مدیتیشن ۲۵ دقیقه‌ای، با ترکیب فرکانس ۵۲۸ هرتز (عشق و ترمیم DNA)، مانترای مقدس “اُم” و ۹۶۳ هرتز (اتصال به آگاهی برتر) به‌صورت سابلیمینال طراحی شده تا هم جسم و هم روحت را هم‌تراز با انرژی‌های کیهانی این خسوف قرار دهد.

🧘‍♂️در طول مدیتیشن، با تصویرسازی‌های عمیق، تاریکی‌های درونی را رها می‌کنی و اجازه می‌دهی نور تازه در قلبت جاری شود. این لحظه، فرصتی است برای خالی کردن ظرف وجودت از غم‌ها و پر کردن آن با روشنایی و عشق.

بهترین زمان انجام مدیتیشن:
از ساعت ۲۱:۰۰ تا ۲۲:۳۰ (اوج خسوف: ۲۱:۴۱ دقیقه)
در همین بازه، انرژی خسوف کامل در اوج خود قرار دارد.
@daroonyar
@daroonyab
🆔 @Sayehsokhan

#خسوف #مدیتیشن #ماه_گرفتگی
19👎4👏1
This media is not supported in your browser
VIEW IN TELEGRAM
2
13👍3
This media is not supported in your browser
VIEW IN TELEGRAM
👈شاهنامه  کتاب همه ملل
و بخشی از فرهنگ جهان
💐💐

با ما همراه باشید با لینک شاهنامه خوانی
https://www.tgoop.com/shahnamekhanigroup
🆔 @Sayehsokhan
17
شما در روز دوشنبه ۱۷ شهریورماه، همزمان با میلاد پیامبر مهربانی ها از ساعت ۱۹ الی ۲۲:۳۰به جشن افتتاحیه انجمن هیجان مدار جنوب_غرب ایران (سوایرفت) دعوت شده اید🌺

لطفا لینک کارت دعوت را باز کنید و دعوت ما را پذیرا شوید:
https://digipostal.ir/c85vg1q

چشم به راهتان هستیم :
SWIREFT is inviting you to a scheduled Zoom meeting.

لینک زوم‌ تقدیم شما:
https://us06web.zoom.us/j/82242499017?pwd=I9GxsbTOF7hsnmOasQgAU90SAFDc7x.1

Meeting ID: 822 4249 9017
Passcode: 184788

قدوم پر مهر شما، جشن میلاد پیامبر عشق و محبت و همدلی و افتتاحیه انجمنی برای دوستی، محبت و همدلی رامبارک همه مان خواهد کرد

سوآیرفت، خانه هزار اتاق هیجان مدار ایران

🆔 @Sayehsokhan
👍115👏1
📩 #از_شما

رسوایی(۱۸)

یکی دو هفته به عید نوروز مانده بود که پدرم زنگ زد: "خسته نشدی از تهرون؛ چی تو این شهره؟ آدماش کجا را گرفتند که تو بخوای بگیری. بیا؛ این‌جا کار زیاد داریم، من دست تنهام. می‌خوام عصای پیریم باشی نه چماق رو سرم. قهر و تهر کردی بسه، راه بیفت بیا. راجع به اون قضیه هم خدا بزرگه بالأخره یه طوری میشه".

لحنش پدرانه بود و آرام. اخلاقش دستم بود؛وقتی می‌خواست با چیزی موافقت کند، مستقیم اشاره نمی‌کرد. خوشحال شدم؛ مثل این که گنج پیدا کرده‌ام سر از پا نمی‌شناختم.  با بهروز خداحافظی کردم. در حق من خوبی کرده بود ولی او در حال و هوای خودش بود؛ محبوب او چمن سبز بود و مردانی که یکی دو ساعت نفس زنان و عرق‌ریزان می‌خواهند توپ دایره‌ای شکل را در دروازه مستطیلی روبرو بکارند و  شادی زودگذر را هدیه  تماشاچی‌ها کنند:

"این جمعه را وا می‌ایستادی؛ دربی این هفته‌اس .سولاخشون می کنیم.به روح ناصر خان این دفعه.....". او نمی‌دانست که دربی من مدت‌هاست  تمام شده و من بازی عشق را به مالک  قلبم باخته‌ام. برگشتم؛ همه چیز سرجایش بود. استقبال خوبی از من شد؛ همه بودند و نگین؛که نگین آن جمع بود. پدرم  به روی خود نیاورد؛ از نقشه‌هایش گفت.

می‌خواست  اراضی مجاور مزرعه را بخرد و با رها سازی اب رودخانه‌ای که از آن حقابه داشتیم شالیزار جدید درست کند. آن سال عید بوی واقعی شادی و نو شدن داشت. بعد از آن چند ماه دربدری در آن شهر بی در و پیکر  که هر روزش غمی نو مبارک بادم می‌گفت، بوی خاک آماده شیارخوردن و به بار نشستن زنده‌ام می‌ساخت. نگین در کنارم بود و صورت زیبایش درتیر رس نگاهم. نگاهی که آلوده هوس نبود و هر چه بود جستجوی مهر بود.

نگین گه گاهی در خود فرو می‌رفت و جای آن شادابی  در گفتار و رفتار را نوعی اضطراب پنهان پر می‌کرد. علت را پرسیدم .اول حاشا کرد و خواست طفره برود. گفتم که باید با من یکرو  باشد. بالاخره به سخن امد: "حامد از زندان دائم تماس می‌گیره  و تهدیدم می‌کنه. هنوز قبول نکرده که من طلاق گرفتم  و دیگه زن او نیستم.

می‌گه که از زندان که بیرون بیاد حسابم رو می‌رسه. آدم خطرناکیه، می‌ترسم ازش، چه اون موقع  که زنش بودم و چه حالا. من دارم تقاص نداری و بیچارگی خانواده‌م رو پس می‌دم. من رو مثل یه اسباب بدرد نخور انداختند بیرون و گرفتارم کردند". حرف‌های نگین ناراحتم کرد، فهمیدم که جاده زندگی پر از دست اندازهای عجیب و غریب است و باید مدام انتظار ناملایمات آشکار و پنهان را داشت.

به نگین دلداری دادم تا بداند که من در هر شرایطی حاضر به دست کشیدن از او نیستم. چند ماه بعد در اوج گرمای تابستان و کار زیاد بر زمین، نگین با نگرانی بسیار خبر داد که حامد از زندان آزاد  و در شهر دیده شده است. سرنوشت زندگی نگین جدا  از من نبود، شادی او مرا شاد می‌ساخت و غمش دلم را به درد می‌آورد. چرا او این قدر از شوهر سابقش می‌ترسید؟....

(ادامه دارد)

#دکتر_علی_رادان
#حقوقدان_و_استاد_دانشگاه_اصفهان
#دفتر_وکالت_من


اگر خواسته باشی با داستان‌های کوتاه ‌آقای دکتر رادان بیشتر آشنا بشی
پیشنهاد می‌کنم

🎁 لذت مطالعه‌ی کتاب‌های دفتر وکالت من جلد اول و دوم رو به خودت هدیه بدی

🆔 @Sayehsokhan
10👏2
Forwarded from سخنرانی‌ها
🔊فایل صوتی

سلسله درسگفتار دکتر #محمد_رضا_سرگلزایی

کلاس بازخوانی #تاریخ_روانکاوی
#میراث #زیگموند_فروید

جلسه سوم

تیر 97

لینک جلسه قبل 👇
https://www.tgoop.com/sokhanranihaa/19900

.
🆔 @sokhanranihaa
🆔 @sokhanranihaa
🆑کانال سخنرانی ها
🌹
👍3
This media is not supported in your browser
VIEW IN TELEGRAM
👍84👏3
مگر نه آن است که هر دورانی اقتضایی دارد و چاره‌جوییِ خاصّ خود را می‌طلبد؟ ما در روزگاری زندگی می‌کنیم که دنیا نشانه‌های بحران از خود نشان می‌دهد.
بنابراین هر اقدامی که بتواند «آگاهی ملّی» را در مردم بیدار کند، باید از آن غافل نماند. ایران در طیّ تاریخِ خود بر سرِ بزنگاه‌های بحرانی، همین کار را کرده، هر کشوری قائمه‌هایی دارد که برای ادامه‌ی حیاتِ خود بر آنها تکیه می‌کند، قائمه‌ی ایران "فرهنگِ" اوست. این فرهنگ واجد جنبه‌های مثبتی است که باید آنها را به کمک گرفت، و در مقابل جنبه‌های منفیِ آن را به کنار نهاد. انسان بر حسب ذات خود، "خیرِ" خود را می‌خواهد، ملّت‌ها نیز چنین‌اَند؛ منتها باید بدانند که «خیر» کدام است و «ناخیـر» کدام. اگر قبول داریم که در این دوران حسّاس باید از جنبه‌های مثبتِ فرهنگِ خود کمک بگیریم، در صدرِ پاسدارانِ این فرهنگ می‌رسیم به «ابوالقاسم فردوسی».
وقتی گفته می‌شود فرهنگ، منظور همان عاملِ نگهبان و هشدار دهنده است که قومی را در راهِ مستقیم به جلو می‌راند، و یا او را از لغزش باز می‌دارد. همان است که فردوسی آن را با کلمه‌ی خِرَد به کار می‌برد:
« خرد رهنمای و خرد دلگشای
  خرد دست گیرد به هر دو سرای».

خودِ شاهنامه سراپا «کتابِ خرد» است، نه کتابِ جنگ؛ زیرا اگر خرد به کار برده می‌شد جنگ اتّفاق نمی‌افتاد. در این کتاب خوبی و بدی رودررو قرار می‌گیرند، و خوشبختانه سرانجام کار به پیروزیِ خوبی خاتمه می‌یابد و قومِ گناهکار به مجازات می‌رسد، به این سبب گفته‌اند «شاهنامه آخرش خوش است».
جنگِ شاهنامه نمودارِ كلّ مسئله‌ی جهانی است، در هر زمان و هر سرزمین، یعنی جنگِ خوبی با بدی.

       #گفتن_نتوانیم_نگفتن_نتوانیم

🆔 @sarv_e_sokhangoo
🆔 @Sayehsokhan
👍107👏2
#ده_نکته_طلایی و کاربردی از کتاب #زندگی_در_صدف_خویش_گهر_ساختن_است
از جناب دکتر علی صاحبی
#چاپ_نهم

۱. در مورد هدف و هدف‌گذاری:
هدف، نتيجه يا پيامد مشخص و اندازه پذيري است كه فرد مي‌خواهد در چارچوب زماني خاص به آن دست يابد.
هدف، جهت گيري به سوي مقصد را هدايت مي‌كند. مثلا به دست آوردن درآمد مشخص، گرفتن شغلي خاص، برقراري رابطه با یک فرد معین و ....

۲. موفقیت و شکست:
موفقیت و شکست ما در فرایند فعالیت‏‌های حرفهی، اقتصادی، تحصیلی و اجتماعی به دلیل توانمندی یا ناتوانمندی و داشتن مهارت و تحصیلات یا نداشتنش نیست.
بلکه به دلیل منش و روشی است که برای رسیدن به اهدافمان انتخاب می‏‌کنیم.

۳. خواسته‌ی واقعی ما چیست؟
95 درصد از آنچه در زندگی به دست می‏‌آوریم، «دانستن» این است که «چه میخواهیم؟»
کسانی که نمی‏‌دانند واقعاً چه می‏‌خواهند یا می‏‌دانند اما نمی‏‌دانند از چه راهی وارد شوند، دستاورد شگرفی نخواهند داشت.
اگر ندانیم چه می‏‌خواهیم، باید در پس چه باشیم و اگر به موقعیتی دست یافتیم، از کجا بدانیم خواستة واقعیمان همان بوده است.

۴. تفاوت بین ساده‌بودن و آسان‌بودن:
ایجاد تغییرات مثبت در خود و اصلاح و‌ بهبود وضعیت زندگی٬ یکی از خواسته‌های انسان بوده و هست. واقعیت این است که تغییر از وضعیت موجود به وضعیت مطلوب٬ امری است بسیار «ساده » ولی نه « اسان ».
دقت داشته باشیم که تفاوت زیادی بین « ساده» بودن کاری و « اسان» بودن ان وجود دارد.

۵. كاميابها هيچ واهمهاي ندارند كه به افكار و انديشه‌هاي خود عمل و از دانش و اطلاعات خود استفاده كنند.
آنها "واقعيت" را از "ديدگاه" متمايز ميكنند و وانمود نمي‌كنند كه جواب همه چيز را مي‌دانند.

۶. کامیاب‌ها به ديگران گوش مي‌سپارند و سليقه و گفتارشان را ارزيابي مي‌كنند اما نتيجه‌گيري نهايي را خود انجام مي‌دهند و بر اساس نتيجه گيري خود عمل مي‌كنند.
آن‌ها ديگران را تحسين و تشويق مي‌كنند و به طور كامل، تحت سيطره و مطيع و دلبسته‌ي کسی نيستند.

۷. مشکل ما ناتوانی نیست،
بلکه مشکل عدم تمرکز بر توانایی و قابلیت‌هایی است که داریم، در حالی که باید «باور» درونی خود را نسبت به خود تغییر دهیم.

۸. اگر به زندگی خود نگاهی بیاندازیم، می‌بینیم بسیاری از کارهای غیر مهم و غیر ضروری را انجام می‌دهیم که نامش را به اشتباه گذاشته‌ایم "مسئولیت‌های خود". آنگاه به خود ‌می‌گوییم که "می‌خواهیم" و "دوست داریم" به موضوعات مهم زندگی بپردازیم و وقت خود را صرف آن کنیم، اما برای آن‌ها هرگز زمان کافی وجود ندارد.

۹. واقعیت آن است که به رغم دانش تلویحی ما از اهمیتِ هدف، هدف چینی و انجام هشیارانه یا ناهشیارانۀ آن، به ندرت پیش ‌می‌آید که آدم‌های عادی متوسط، «اهداف سالانه» تعیین کنند و چگونگی دستیابی به آن را طراحی و برنامه ریزی نمایند و آن را به اهداف کوچکتر شش ماهه، ماهانه، و هفتگی تقسیم کنند.

۱۰. از همين امروز تلاش كنيد تا در پنج زمينه‌ي زير، هر روز حداقل يك درجه پيشرفت كنيد.
1️⃣ تسلط بر جسم
2️⃣ تسلط بر هيجانات
3️⃣ تسلط بر مسائل مالی
4️⃣ تسلط بر زمان
5️⃣ تسلط بر روابط

🆔 @Sayehsokhan
👏52
📩 #از_شما

رسوایی(۱۹)

موضوع آزاد شدن حامد را جدی نمی‌گرفتم. به نظر من ترس نگین بی‌مورد بود تا آن روز که تلفنم زنگ خورد. شماره ناشناس بود و من جواب دادم. پشت خط مردی بی‌امان فحش می‌داد و مرا تهدید می‌کرد. ناسزاهایی رکیک بود که نثار من می‌شد.

وقتی گفت که حامد است از آن گیجی و حیرانی در آمدم. مرتب مرا دزد ناموس می‌خواند و برایم خط و نشان‌ می‌کشید. شهر کوچک این هنر یا عیب را دارد که هیچ چیزی از چشم مردم پنهان نمی‌ماند. ماجرای قهر چند ماهه و رفتن من به تهران چیزی نبود که از دید بستگانم دور مانده باشد و همین کافی بود که قصه دلدادگی من توام با شاخ و برگ دادن به آن و راست و دروغ بر آن افزودن، شده بود نُقل مجالس و حکایت  سر هر کوی و برزن شهر.

پدرم سرشناس بود و از کار بسیار و اقبال فراوان مالی گرد آورده بود و آنان که گذشته او را دیده بودند، بیشتر از سر حسادت چشم دیدن آن زندگی خودساخته و آراسته را  نداشتند. این بود که هر ضعف و کاستی در زندگی او را بزرگ می‌کردند.

در مقابل آن همه دشنام ساکت نماندم و با فریاد تهدیدهای حامد را به تمسخر و استهزا گرفتم. او سلاحی جز تهدید نداشت و من با دست انداختن او و پهلوان پنبه نامیدنش ناخواسته بر آتش خشم او دامن زدم. از ماجرای تلفن حامد چیزی به نگین نگفتم چون می‌دانستم که هراس او  بیشتر خواهد شد.

یکی از بستگانمان در خدمت پلیس بود؛ درجه‌داری که پس از سال‌ها خدمت در شهرهای دور  به شهرمان بازگشته بود. سراغ او رفتم و داستان را گفتم. نگاهی جدی به من کرد و گفت: "اینا آدمای سابقه‌داری هستند. دو تا برادراش هم پرونده سرقت و شرارت دارند. کلا یه پاشون پاسگاس، یه پاشون دادگاه. به نظرم  برو دادسرا شکایت کن.

طرف بهش عفو خورده و الا حالا حالاها تو زندون جا خوش کرده بود. تو هم حواست رو جمع کن. با اینا دهن به دهن نشو، مثل عقرب می‌مونند، یه جایی نیش خودشون رو به آدم می‌زنند". من ترسی از حامد نداشتم، کار روی زمین جسمی نیرومند و جوانی، سر پر شوری به من داده بود. بیشتر از این می‌ترسیدم که حامد مشکلی برای نگین درست کند.

پیش خودم گفتم که باید هرچه زودتر عقدش کنم تا از این هیجانات بر کنار بمانم. با پدرم صحبت کردم. خیلی خونسرد و تاحدی بی‌اعتنا گفت: "حالا عشق و عاشقی را از سرت بیرون کن و بچسب به کار که خیلی گرفتاریم. دارم زمین حاجی خلیل رو می‌خرم. بگذار این معامله را تموم کنم بعد بریم سر معامله تو " و خندید..

خوشحال بودم‌ که مخالف نیست و یا اگر هست چیزی بروز نمی‌دهد. منتظر بودم تا با وزیدن باد خنک آخر تابستان و چیدن توشه کار و عرق ریختن روی زمین فرصتی برای نفس کشیدن پیدا می‌کنم. همه فکر و ذکرم پیش نگین بود. گاهی از کار خودم خنده‌ام می‌گرفت.

من اسب وحشی خانواده بودم، آزاد و رها. افسارم را دست هیچ‌کس نداده بودم ولی حالا نگین مرا را رام خودش کرده بود. بی آن‌که افسار این اسب چموش را گرفته باشد مرا رام و آرام ساخته بود. داستان عشق، داستان آدم مست است؛ آدم از خود بی‌خود است، سرخوش؛ پایش روی زمین نیست........

(ادامه دارد)

#دکتر_علی_رادان
#حقوقدان_و_استاد_دانشگاه_اصفهان
#دفتر_وکالت_من


اگر خواسته باشی با داستان‌های کوتاه ‌آقای دکتر رادان بیشتر آشنا بشی
پیشنهاد می‌کنم

🎁 لذت مطالعه‌ی کتاب‌های دفتر وکالت من جلد اول و دوم رو به خودت هدیه بدی

🆔 @Sayehsokhan
👏73
Forwarded from The School of Happiness
🎧 اپیزود دوازدهم پادکست «مدرسه‌ی شادمانی» منتشر شد!

🧠 این قسمت درباره‌ی نگرانیه—درباره‌ی ذهنی که مدام درگیر بدترین سناریوهاست و نمی‌ذاره راحت بخوابیم.

📖 توی این قسمت، سراغ کتاب «The Worry Trick» رفتیم—
کتابی علمی و عمیق درباره‌ی نگرانی،
که نسخه‌ی فارسی اون با عنوان
«رهایی از دام نگرانی» توسط نشر بذر خرد منتشر شده.

🎁 خبر خوب اینه که برای این اپیزود،
با انتشارات «بذر خرد» همکاری کردیم
و شما می‌تونین این کتاب رو با ۲۰٪ تخفیف تهیه کنین.
کافیه به شماره‌ی واتس‌اپ ناشر پیام بدین و بگین کد تخفیف shadmani رو دارین.

https://wa.me/989369189863

همچنین، اگر پیج «بذر خرد» رو در اینستاگرام هم دنبال کنین،
می‌تونین تمام کتاب‌های این ناشر رو با همین تخفیف تهیه کنین.

Spotify | Castbox | Apple Podcasts

لینک اپیزود دوازدهم در اپلیکیشن کست‌باکس:
https://castbox.fm/vb/836095010


🎧 اپیزود رو کامل بشنوین:
تمرین‌هایی برای مهار ذهن نگران،
آرام‌سازی، زمان‌دادن به نگرانی، و بازگشت به لحظه‌ی حال...

Channel: @school_of_happiness
👍62
2025/09/11 21:32:11
Back to Top
HTML Embed Code: