tgoop.com/sayehsokhan/37666
Last Update:
📩 #از_شما
رسوایی(۱۸)
یکی دو هفته به عید نوروز مانده بود که پدرم زنگ زد: "خسته نشدی از تهرون؛ چی تو این شهره؟ آدماش کجا را گرفتند که تو بخوای بگیری. بیا؛ اینجا کار زیاد داریم، من دست تنهام. میخوام عصای پیریم باشی نه چماق رو سرم. قهر و تهر کردی بسه، راه بیفت بیا. راجع به اون قضیه هم خدا بزرگه بالأخره یه طوری میشه".
لحنش پدرانه بود و آرام. اخلاقش دستم بود؛وقتی میخواست با چیزی موافقت کند، مستقیم اشاره نمیکرد. خوشحال شدم؛ مثل این که گنج پیدا کردهام سر از پا نمیشناختم. با بهروز خداحافظی کردم. در حق من خوبی کرده بود ولی او در حال و هوای خودش بود؛ محبوب او چمن سبز بود و مردانی که یکی دو ساعت نفس زنان و عرقریزان میخواهند توپ دایرهای شکل را در دروازه مستطیلی روبرو بکارند و شادی زودگذر را هدیه تماشاچیها کنند:
"این جمعه را وا میایستادی؛ دربی این هفتهاس .سولاخشون می کنیم.به روح ناصر خان این دفعه.....". او نمیدانست که دربی من مدتهاست تمام شده و من بازی عشق را به مالک قلبم باختهام. برگشتم؛ همه چیز سرجایش بود. استقبال خوبی از من شد؛ همه بودند و نگین؛که نگین آن جمع بود. پدرم به روی خود نیاورد؛ از نقشههایش گفت.
میخواست اراضی مجاور مزرعه را بخرد و با رها سازی اب رودخانهای که از آن حقابه داشتیم شالیزار جدید درست کند. آن سال عید بوی واقعی شادی و نو شدن داشت. بعد از آن چند ماه دربدری در آن شهر بی در و پیکر که هر روزش غمی نو مبارک بادم میگفت، بوی خاک آماده شیارخوردن و به بار نشستن زندهام میساخت. نگین در کنارم بود و صورت زیبایش درتیر رس نگاهم. نگاهی که آلوده هوس نبود و هر چه بود جستجوی مهر بود.
نگین گه گاهی در خود فرو میرفت و جای آن شادابی در گفتار و رفتار را نوعی اضطراب پنهان پر میکرد. علت را پرسیدم .اول حاشا کرد و خواست طفره برود. گفتم که باید با من یکرو باشد. بالاخره به سخن امد: "حامد از زندان دائم تماس میگیره و تهدیدم میکنه. هنوز قبول نکرده که من طلاق گرفتم و دیگه زن او نیستم.
میگه که از زندان که بیرون بیاد حسابم رو میرسه. آدم خطرناکیه، میترسم ازش، چه اون موقع که زنش بودم و چه حالا. من دارم تقاص نداری و بیچارگی خانوادهم رو پس میدم. من رو مثل یه اسباب بدرد نخور انداختند بیرون و گرفتارم کردند". حرفهای نگین ناراحتم کرد، فهمیدم که جاده زندگی پر از دست اندازهای عجیب و غریب است و باید مدام انتظار ناملایمات آشکار و پنهان را داشت.
به نگین دلداری دادم تا بداند که من در هر شرایطی حاضر به دست کشیدن از او نیستم. چند ماه بعد در اوج گرمای تابستان و کار زیاد بر زمین، نگین با نگرانی بسیار خبر داد که حامد از زندان آزاد و در شهر دیده شده است. سرنوشت زندگی نگین جدا از من نبود، شادی او مرا شاد میساخت و غمش دلم را به درد میآورد. چرا او این قدر از شوهر سابقش میترسید؟....
(ادامه دارد)
✍#دکتر_علی_رادان
#حقوقدان_و_استاد_دانشگاه_اصفهان
#دفتر_وکالت_من
➖➖➖➖
اگر خواسته باشی با داستانهای کوتاه آقای دکتر رادان بیشتر آشنا بشی
پیشنهاد میکنم
🎁 لذت مطالعهی کتابهای دفتر وکالت من جلد اول و دوم رو به خودت هدیه بدی
🆔 @Sayehsokhan
BY نشر سایه سخن

Share with your friend now:
tgoop.com/sayehsokhan/37666