Telegram Web
🔸متأسفانه هنوز هم کماکان مسئلۀ ما «دادن یا ندادن» است

🔺ما جماعتی بودیم جوان که مناظره‌های هشتاد و هشت را مثل مسابقات فوتبال تماشا می‌کردیم. ما بعد از مناظره با بالش و دمپایی توی کارگر و کشاورز راه می‌افتادیم به بحث و خنده و بهمن. شب انتخابات سر اینکه چه کسی رای می‌آورد شرط بستیم و حرفمان یکی نبود. بعد انتخابات غافلگیر شدیم اما نه لزومن از نتیجۀ اعلامی بلکه از آن خشونت عریانی که در خیابان‌ها دیدیم.

🔺ما جماعتی بودیم جوان که سال نود و دو، چند روز مانده به انتخابات، جوگیر شدیم و گفتیم سگ خورد! بیایید رای بدهیم و دیگران را تشویق کنیم به رای دادن. ما حرف آنانی را نشنیده گرفتیم که گفتند این راه را رفته‌ایم شما را به خدا پند بگیرید. ما خوش‌بین بودیم و وقتی روحانی رای آورد در خیابان‌ها اشک شوق ریختیم، به خیال بهار آزادی.

🔺ما جماعتی بودیم‌ امیدوار که سال نود و شش گفتیم یک هل دیگر بدهیم که خر اصلاحات از پل بگذرد! ما مردم معمولی بدون هیچ منفعت سیاسی و حزبی در انتخابات شرکت کردیم و وقتی روحانی دوباره رای آورد باز هم توی خیابان‌ها جشن گرفتیم و اشک شوق ریختیم، به خیال گشایش امور.

🔺ما جماعتی بودیم معصوم که از تاریخ عبرت نگرفتیم. ما جوگیر شدیم. ما مصداق آن شدیم که «عاقل پند به ادب گیرد و چارپا به تازیانه». ما پند به ادب نگرفتیم و در این سال‌ها پیکر نحیف خود را دیدیم که زیر تازیانۀ سیاست و اقتصاد کبود و کبودتر شد و کاری از دست ما برنیامد. ما تازه درس گرفته‌ایم و فهمیده‌ایم که «رای ندادن» هم بخشی از ظرفیت دموکراسی است برای تغییر. تازه فهمیده‌ایم که این یک دانه برگ رای خشک و خالی را که سهم ما مردم معمولی از سیاست است می‌توان به کسی نداد و تأثیرگذارتر بود.

▫️گره زدن انتخابات با «مسئولیت اخلاقی» کار ناصوابی است اما اگر قرار باشد چنین کنیم و از آن سنگ محکی بسازیم برای تمیز شهروند آگاه و دلسوز از شهروند جاهل و بی‌تفاوت، اگر قرار باشد یکدیگر را قانع کنیم برای ایفای نقش تاریخی خود در این حساس‌ترین برهۀ حساس کنونی، اتفاقن اکنون وقت «رای ندادن مسئولانه» است نه «رای دادن جوگیرانه». فی‌الحال «رای دادن» مصداقی است از «هدر دادن ظرفیت دموکراسی برای اصلاح امور». گاهی کم‌هزینه‌ترین راه دموکراتیک برای اصلاح امور اتفاقن رای ندادن است.

@sadeghekazeb
🔸درو کردن شلختۀ چند نکتۀ فلسفی بلکه چیزی به خوشه‌چین‌ها برسد و شرحی بر اینکه آدم پرتوقع درنهایت کم‌توقع می‌شود و ارتباط آن با دادائیسم و رندی

از مجموعۀ فلسفه به مثابۀ روان‌گردان

🔺سؤال بنیادین: آیا می‌توان با ذهن خالی به جهان نگریست؟ این را می‌گویند «نگاه از هیچ کجا» یا نگاه آبجکتیو یا نگاه معصومانه. گاهی پدیدارشناسی در حالت خام‌اندیشانه چنین چیزی است: همۀ‌ایده‌ها و نظریه‌ها را کنار بگذار یا در پرانتز بگذار و تعلیق و «اپوک» کن یا «اپوخه» کن و با جهان آن گونه که «به نظر می‌رسد» مواجه شو فارغ از پیشفرض‌هایت. انواع تجربه‌گرایی خام‌اندیشانه و پوزیتیویسم خام‌دستانه هم ادعای مشابه دارند: نظریه‌ها را کنار بگذار و از «سنس دیتا» یا از «مشاهدۀ خالص» شروع کن. هانسون و کوون این دیدگاه را در فلسفۀ علم نقد کرده‌اند و سلارز این خیالات را تحت عنوان «افسانۀ جهان به مثابۀ چیز از پیش داده شده» به زیبایی مسخره کرده و رورتی هم این نگاه خام را تحت «ذهن به مثابۀ آینه» در بوتۀ نقد گذاشته.

🔺آن تصویر مشهور «خرگوش اردک» را که ویتگنشتاین هم بدان اشاره کرده به خاطر بیاورید. نکته‌اش در این است که ورودی‌های حسی یا «سنس دیتا» یکسان است اما تجربۀ ما یکسان نیست. گویی می‌توانیم «انتخاب» کنیم که چه چیزی را ببینیم. مثال دیگرش مکعب نکر است. ما یک چیز واحد داریم اما آن را یک جور نمی‌بینیم. آیدی اصطلاح خوبی دارد: مولتی استابیلتی. یعنی تجربۀ ما از یک مکعب روی کاغذ می‌تواند چند جور «نقطۀ تعادل» داشته باشد. اگر این طور باشد، آیا منظری آبجکتیو وجود دارد که از آنجا به چیز‌ها بنگریم یا اینکه همیشه لاجرم میان نقطه‌های تعادل حرکت می‌کنیم؟ مکعب لوگوی این کانال مثالی است از نقاط تعادلی که استیبل نیستند شاید. تعادل دارد اما ناپایدار. مثال آدمی که پابرهنه روی سطحی داغ‌ ایستاده و لاجرم رقصان شده.

🔺مثال خرگوش و اردک یا مکعب نکر «استاتیک» است. مثال دیگری که داینامیک باشد «تکمیل رشته» است یا «سیکوئنس کامپلییشن». همانی که در تست‌های هوش داریم: یک سری عدد می‌دهند می‌گویند ادامه بده. یک سری شکل می‌دهند می‌گویند ادامه بده. یک سری تصویر می‌دهند می‌گویند حالا بگو کدام تصویر بعدی اینجا معنا دارد. اینجا یک نکته‌ای خودش را خیلی خوب نشان می‌دهد: پویایی تجربه. اینکه تجربه یک محصول تمام‌شده نیست بلکه فرایندی پویاست. من اسم آن چیزی که تجربه را پویا می‌کند می‌گذارم «توقع» (که بر گرفته است از مفهوم اکسپکتیشن از بالا به پایین در علوم شناختی). یعنی انتظار ما از تجربه. خلاصه که ادراک ما از تصویر آخر مبتنی است بر تجربۀ پیشین ما که معادل می‌شود با اینکه: تجربۀ ما از تصویر آخر گره خورده با تاریخ ما.

🔺این نکته‌ها را کنار هم بگذاریم می‌شود اینکه تجربه بیش از آن که یک مواجهۀ منفعلانه با واقعیت باشد یک مواجهۀ فعالانه است: ما «توقع» خودمان را روی تجربه می‌افکنیم تا نقاط تعادل را کشف کنیم یا حتی بسازیم. من دوغ و شیر را مثال می‌زنم: لیوانی حاوی مایعی سفید روی میز است و شما به «توقع» اینکه شیر است آن را برمی‌داری و با اولین قلپ تف می‌کنی چون ترش است. تجربۀ شما: شیر خراب. چند لحظه می‌گذرد متوجه می‌شوی که دوغ بوده نه شیر! حالا «توقع» شما و لاجرم تجربۀ شما تغییر می‌کند. اکنون می‌توانی با خیال راحت دوغت را بنوشی.

🔺حالا می‌رسیم به اساسی‌ترین نکتۀ این نوشته: شما هر چقدر «توقع»‌های بیشتری داشته باشید، می‌توانید انواع نقاط تعادل بیشتری را در یک تصویر پیدا کنید و قدرت شما برای «معنا» دادن به تجربۀ‌تان قوی‌تر است. شما ممکن است تا آنجا پیش بروی که آن چه از دید دیگران چرت و پرت است برای شما بسیار معنادار شود. مثلن برگ درختان سبز در نظر هوشیار... یا مثلن شناوری در افسون گل سرخ... یا مثل مسیح در سگ ولگرد دندان سپید ببینی... یا آثار شلختۀ اصحاب دادا و سوررئالیسم را معنا دار ببینی... شما ممکن است در خشت خام چیز‌هایی ببینی... در کوریلیشن‌ها... در ماه... در صورت نازیبای لیلی... شما هر چقدر پرتوقع‌تر بشوی ممکن است در نهایت آدم کم توقع‌تری بشوی!

▫️این‌ها که نوشتم بهانه‌ایست برای شرح تجربۀ دیدار یک نقاشی اثر یک دادائیست در اول قرن بیست. در تعریف «دادائیسم» گاهی می‌گویند «دلیبرت نانسنس» یا «بی‌معنایی عمدی». مثلن مارسل دوشام، از اقطاب این فرقه، یک توالت را می‌گذارد وسط گالری. این بی‌معناست. اما وقتی شما بدانی که کسی این بی‌معنایی را منظور کرده... عه... شیر خراب ناگهان می‌شود دوغ. «بی‌معنایی تعمدی» شبیه «صادق کاذب» است. پارادوکس. متناقض‌نما. بی‌معنانما.

@sadeghekazeb
صادق کاذب
🔸درو کردن شلختۀ چند نکتۀ فلسفی بلکه چیزی به خوشه‌چین‌ها برسد و شرحی بر اینکه آدم پرتوقع درنهایت کم‌توقع می‌شود و ارتباط آن با دادائیسم و رندی از مجموعۀ فلسفه به مثابۀ روان‌گردان 🔺سؤال بنیادین: آیا می‌توان با ذهن خالی به جهان نگریست؟ این را می‌گویند «نگاه…
🔸گر غلط گفتیم اصلاحش تو کن

حاشیه‌ای و تکمله‌ای بر نوشتۀ پیشین از مجموعۀ فلسفه به مثابۀ روان‌گردان

🔺وقتی با کسی به زبانی صحبت می‌کنی که زبان مادری هیچ کدامتان نیست، کار دشوار است. تلفظ. گرامر. اصطلاح. هیچ کدامتان کلیشه‌های زبان را «طبیعی» به کار نمی‌برید. یکی می‌گوید «حال تو چیست؟» و دیگری شک می‌کند آیا منظورش این است که «حالت چطوره؟»

🔺اگر یک طرف مکالمه به زبان مادری صحبت کند، مکالمه روی غلتک می‌افتد. او آنقدر «پرتوقع» است و آنقدر در پیداکردن نقاط تعادل مهارت دارد که به راحتی بحث را درون کلیشه‌های زبان جلو می‌برد. او به سرعت از ساختار کلی جمله‌ها متوجه می‌شود که «منظور» از جمله‌ها چیست.

🔺اما... البته... ممکن است آن کسی که گفته «حال تو چیست؟» اتفاقن می‌خواهد ببیند «حال و احوال این روز‌های تو چیست؟» نه اینکه صرفن از روی عادت و ادب بپرسد «حالت چطوره؟» اما او نمی‌تواند این را بپرسد چون کسی از او توقع چنین تردستی عمیقی را ندارد! اگر کسی به قدر کافی به زبان مسلط نباشد از او توقع نمی‌رود که کلیشه‌ها را از قصد بشکند.

🔺در نزد فرزانگان معمولن سکوت پسندیده است. مولوی چندین هزار بیت می‌سراید اما تخلص خودش را «خاموش» بر می‌گزیند. سؤال اینجاست: آیا سکوت با سکوت یکسان است؟ یا اینکه سکوت مولوی با سکوت من متفاوت است؟ مولوی می‌شود مصداق «آن که را اسرار حق آموختند مهر کردند و دهانش دوختند» و من می‌شوم مصداق «دهان ببسته به کنجی نشسته صمّ بُکم، به از کسی که نباشد زبانش اندر حکم». سکوت پیر فرزانه با سکوت بچۀ خردسال یکی نیست.

🔺اما... خب... آخه.... سکوت که با سکوت فرقی ندارد! وقتی صدایی به گوش من نمی‌رسد دیگر چه اهمیتی دارد که چه صدایی است که نمی‌شنوم. وقتی یک چیزی نیست دیگر نیست دیگر! عدم که با عدم فرق ندارد. ورودی حسی ما یکسان است. وقتی پردۀ گوش من تکان نمی‌خورد یعنی تکان نمی‌خورد. نقطه. تمام. در سطح پدیداری یا حسی ما یک چیز داریم و آن هم سکوت است. سکوت مطلق... اما... خب... مکعب نکر هم ورودی حسی یکسان به ما می‌دهد اما تجربۀ یکسانی نمی‌سازد. سکوت هم شاید چنین چیزی باشد: می‌توانیم آن را چند جور ببینیم یا بشنویم.

🔺میان سکوت پیر فرزانه با سکوت بچۀ خردسال فرقی نیست. هر دو نوار خالی‌اند! فرقی اگر باشد در سمت شنونده ایجاد می‌شود. اینکه شنونده در این سکوت چه چیزی را بشنود وابسته است به «توقع» او... و اگر چنین باشد پس در نهایت سکوت با سکوت فرق دارد! عدم با عدم فرق دارد. چنین است که قطعۀ سکوت جان کیج در سالن کنسرتی که بیخ تا بیخ پر از شنونده است می‌تواند گویا باشد اگر کسی گوش شنیدن داشته باشد تا آنجا که اصلن چه بسا شنوندۀ کنسرت بعد‌ها سکوت بچه‌ای را ببیند و بگوید «عه! سکوتش چقدر شبیه سکوت جان کیجه!»

▫️اگر این‌ها که گفتم «معنا» داشته باشد پس این شعر شوخ و شنگ مولوی هم معنا دارد که می‌گوید:

مرد سخن را چه خبر از خمشی همچو شکر
خشک چه داند چه بود «ترلللا! ترلللا!»

آینه‌ام آینه‌ام مرد مقالات نی‌ام
دیده شود حال من ار گوش شود چشم شما

@sadeghekazeb
دو کلمه برای هم‌زبانان و هم‌دردانم

از مجموعهٔ فلسفه به‌مثابهٔ روان‌گردان

در زندگی لحظه‌هایی هست که آدمی از اکنون و این‌جای روزمره جدا و به اکنون و این‌جایی دیگر وصل می‌شود. اما آن‌جا چیزی نیست از قماش این‌جا، بلکه از اساس جایی «دیگر» است.

این لحظه‌های کشف و شهود مثل رویاست. شبیه خواب است. محتوای مشخصی ندارد، اما بسیار واقعی است. با عقل و منطق جور درنمی‌آید، اما قابل انکار هم نیست. این لحظه‌های مکاشفه شبیه لحظهٔ مرگ است. شبیه لحظهٔ اوج لذت جنسی است که دست‌کمی از مرگ ندارد. انقطاعی است ناگهانی از این‌جا و اکنون و اتصالی است گذرا به چیزی دیگر.

نه فقط لذت شدید، بلکه حتی ترس شدید هم تأثیری مشابه دارد. به همین علت است که ماجراجویی جذاب است و راه رفتن روی لبهٔ پشت‌بام می‌تواند هیجان‌انگیز باشد: آدمی چنان در لحظهٔ این‌جا و اکنون غرق است که از دنیا و مافیها خلاصی می‌یابد و با «نیستی» چشم در چشم می‌دوزد، و تناقض آن‌که درست در همین لحظه «هستی» در شدیدترین صورتش آشکار می‌شود.

چنین لحظه‌هایی در زندگی آدمی فراوان، اما پنهان است. شناسایی آن مستلزم تجربه و دقت است. همان‌طور که شرط خروج از کودکی به بزرگسالی کشف لذت جنسی است، شرط خودآگاهی کشف همین «چیز دیگر» است. لحظه‌هایی که انسان میان هستی و نیستی قدم می‌زند بدون این‌که بتواند بین آن‌ها تمایزی بگذارد. لحظه‌های مرزی. لحظه‌های تناقض‌آلود. لحظه‌های بودن و نبودن. لحظه‌های روان‌گردی.

کشف این لحظه‌ها برای هر کسی به طریقی رخ می‌دهد. گاهی بسیار شخصی است، مثل دردی شدید یا عیبی درمان‌ناپذیر در بدن. رنج شدید باعث می‌شود میان آدمی و جهان یک فاصلهٔ کوچک ایجاد شود: یک لحظهٔ بسیار کوتاه که آدمی در این‌جا و اکنون هست اما نیست. لحظه‌ای که بیش از آن‌که درد بکشد، خودش را در حال درد کشیدن مشاهده می‌کند. این لحظهٔ ایجاد خودآگاهی است.

تجربه‌ها گوناگون است. گاهی مرگ یک عزیز است و از دست‌دادن پناه و تکیه‌گاه. گاهی ناکامی در عشق است. ورشکستگی است. گاهی تجربهٔ تلخ طرد شدن است. گاهی در خلوت است، گاهی در جمع. گاهی یک‌باره است و گاهی چندباره. این «اوقات» اغلب غیرارادی رخ می‌دهند، اما کم‌کم به‌صورت ارادی هم قابل ایجادند.

مثالش را می‌توان در آن کارتن‌خوابی دید که گوشهٔ خیابان افتاده، سرپناه ندارد، گرسنه است، و زخمی کاری بر بدن دارد. با این‌که به مرگ خیلی نزدیک است، ترس و اضطرابی ندارد. آرامش او ناشی از ترک آرامش است. او، خواسته یا ناخواسته، از دوگانهٔ امید و یأس فراتر رفته و مشغول زندگی در اکنون و این‌جایی «دیگر» است.

شرح این «اوقات» در تاریخ بشر فراوان است. دین‌ها و مذهب‌ها هر یک با اسمی آن را توصیف کرده‌اند، مثل «رستاخیز» یا «قیامت». اما متأسفانه، باطن این تجربهٔ عام اغلب در ظاهر فقه و شریعت گم است. «الساعه» لحظه‌ای در تقویم تاریخ نیست که کسی منتظر آمدن آن باشد، بلکه برداشته‌شدن حجاب است از این‌جا و اکنون روزمره و مشاهدهٔ این‌جا و اکنونی دیگر. آخرت روز پایان نیست، بلکه روزی دیگر است در همین امروز.

بحران فرصتی است برای کشف این لحظه. جنگ فرصتی است برای خودآگاهی. به همین دلیل است که آدم‌ها هوس می‌کنند روی پشت‌بام مبلی بگذارند و جهان را با چشمی دیگر ببینند. همچون راه‌رفتن روی لبهٔ پشت‌بام: آدمی آن‌چنان در لحظهٔ این‌جا و اکنون غرق است که از هر فکر و ذکری رها می‌شود. چنین است که حجاب از این‌جا و اکنون روزمره برمی‌افتد و آدم لذتی تناقض‌آمیز را تجربه می‌کند: لذت غرق‌شدن در وضع موجود و رهایی از وضع موجود.

آدمی که عادت دارد به فکر و قضاوت، آدمی که عادت دارد به تحلیل و پیش‌بینی، به مرور خبرها و پست‌ها، ناگهان خود را در وضعیتی می‌یابد خالی از محتوای معقول، اما به‌شدت واقعی. تناقض آن‌که درست در همین لحظه‌های مواجهه با «نیستی» است که «هستی» به قوی‌ترین شکل آشکار می‌شود: آدم چقدر چیز برای از دست‌دادن دارد و در عین حال چقدر بی‌همه‌چیز است.

کشف این لحظه‌ها برای زندگی آگاهانه ضروری است. اما همان‌طور که مصرف دارو حساب و کتاب دارد، تجربهٔ این اوقات هم حساب و کتاب دارد. غفلت از «جهان دیگر» لازمهٔ زندگی در این جهان است.

پی‌نوشت یکم: تجربهٔ این روزها جزو عجیب‌ترین تجربه‌های زندگی من و احتمالاً شماست. من نزدیک یک سال است که در این کانال چیزی نمی‌نویسم. اما «اوقات» من آن‌قدر تلخ شده است که چاره‌ای ندیدم جز پناه بردن به نوشتن. برای این‌که دو کلمه فارسی بنویسم برای هم‌زبان‌ها، هم‌دردها، هم‌رنج‌ها، و هم‌وطن‌هایم و یادآوری کنم که جنگ فقط یکی از هزاران بحران زندگی‌ست.

پی‌نوشت دوم: چندی پیش دوستی پرسید در مواقع عجز چه چیز نجاتت می‌دهد؟ گفتم: خدا. تعجب کرد! گفتم: البته نه آن خدای مرسوم، بلکه خدایی دیگر. شاید این نوشته تلاشی است برای شرح این دقیقه.

@sadeghekazeb
حکایت ابلهان داخلی و خارجی

هر بمبی که هر جای زمین به هر دلیلی فرود بیاید دردناک است، در وطن آدم دردناک‌تر. چقدر ابله است کسی که از بمباران خوشحال شود، و ابله‌تر از او کسی که از بمباران خاک خودش. در تقابل با این‌همه بلاهت چه باید کرد؟ آیا بلاهت را درمانی هست؟

قدری قصه بگویم:

حدود سال هشتاد و پنج بود و اوج تنش هسته‌ای ایران. مسئول نمی‌دانم چی‌چی اروپا به نام «سولانا» می‌آمد تهران با لاریجانی و دیگران مذاکره می‌کرد. آن‌قدر بحث مذاکره داغ بود که حتی راجع به ریش آقای سولانا هم مطلب منتشر می‌شد، چون تصور غالب این بود که نمایندۀ اروپا قاعدتاً نباید ریش داشته باشد! همان زمان‌ها با دوستی صحبت می‌کردم که به قول معروف ولایی بود. گفتم من فقط یک نگرانی دارم: آیا ما کسی را داریم که جام زهر بنوشد؟

حدود بیست سال از آن ماجرا گذشته! سالی نبوده که ایران بازیچهٔ بحث هسته‌ای نباشد. چه در قالب تحریم اقتصادی، چه در قالب تهدید به تجاوز. سایۀ جنگ را بارها و بارها تجربه کردیم، و شدیم مثل آن بوقلمون راسل که قرار بود برای عید قربانی‌اش کنند: «خب، امروز روز بیست و نهمی است که مرا قربانی نکرده‌اند. پس، بنا بر اصل استقرا، فردا هم مرا قربانی نخواهند کرد!»

سال هشتاد و هشت، درست تحت همین فشارها و تهدیدها، معضل سیاست داخلی هم شد قوز بالا قوز. نه فقط کسی را نداشتیم که جام زهر سیاست خارجی را بنوشد، بلکه آقایان حلق مردم داخل را هم باز کردند و تویش سرب مذاب ریختند. بخش عظیمی از جوان‌هایی که تا پیش از آن خودشان را در سرنوشت کشور سهیم می‌دانستند سرخورده شدند. آن‌ها که زرنگ‌تر بودند رفتند سراغ زندگی و کاسبی شخصی. انواع و اقسام شرکت‌های ناگهان سودده سبز شد و کلاهبرداری به سبک قماربازی «سرویس ارزش افزوده» مد شد. قشر جوانی که هیجان سیاسی-اجتماعی‌اش با دوم خرداد شکل گرفته بود برای ساختن جامعه‌ای مدنی، ناگهان تبدیل شد به قشری که یا از کشور رفته دنبال سرنوشتش جایی دیگر، یا مانده و مشغول کاسبی شده برای ساختن جامعه‌ای بازاری با همراهی استبداد، یا گوشه‌ای کز کرده و نان خالی می‌خورد با غم و غصه. فرهنگ و سینمایی که بعد از دوم خرداد به‌شدت فرهیخته و منتقد بار آمده بود، ناگهان تبدیل شد به کمدی‌ها و عشقولانه‌های مبتذل و دوزاری. در یک کلام: بعد از هشتاد و هشت، سنگ‌ها را بستند و سگ‌ها را گشادند.

سال نود و دو، با آمدن روحانی امیدها زنده شد بلکه فضا قدری باز شود. نشد. سرخوردگی افزون شد. سال نود و شش، امیدها دوباره قدری زنده شد بلکه فضا تغییر کند. تغییر نکرد. سرخوردگی دوچندان شد. بحران‌های داخلی یکی پس از دیگری پیش آمد و قوز بالای قوز جمع شد. چقدر فرصت بود برای بیداری از خواب غفلت، اما در بلاهت آقایان سوخت.

سال هزار و چهارصد، دیکتاتوری ضمنی تبدیل شد به دیکتاتوری صریح. سال هزار و چهارصد و سه، با ثبت بدترین مشارکت سیاسی در تاریخ جمهوری اسلامی، تابوی «فقدان پشتوانهٔ مردمی» از بین رفت. آقایان به بی‌آبرویی عادت کردند و در روز روشن گفتند: خیلی هم خوب است!

حالا با این پیش‌زمینهٔ تاریخی، صبح برمی‌خیزید و می‌بینید اسرائیل به ایران تجاوز کرده. نمی‌دانید باید خوشحال باشید یا ناراحت. هوس می‌کنید بگویید: «آخ! ما که گفته بودیم!» قدری طول می‌کشد تا مصیبت برایتان هضم شود.

جنایت متجاوزان خارجی یک طرف، بلاهت حاکمان داخلی یک طرف، باید جایی جدید هم در دلتان باز کنید برای بلاهت آن‌ها که از این تجاوز خوشحال‌اند! این ابلهان اکثراً خارج‌نشین که خیال می‌کنند منفورترین و وحشی‌ترین قدرت منطقه قرار است برایشان کوروش هدیه بیاورد و بیخ گوش خودش امپراتوری ایران را احیا کند!

آیا بلاهت را درمانی هست؟ خیر! زندگی مجموع بی‌پایانی از بحران‌هاست و بحران بلاهت هم یکی از آن‌ها.

رشد فرایندی دوطرفه است، و در طی این همه سال، سطح شعور طرفداران ولایی جمهوری اسلامی و مخالفان سلطنت‌طلب‌شان در حد هم باقی مانده. متأسفانه، فرق ابلهان داخلی و خارجی فقط در یک علامت مثبت و منفی است. فقط پوستر اتاقشان فرق دارد.

اگر جمهوری اسلامی جان سالم به در ببرد، به احتمال زیاد خودش را تغییر نخواهد داد. دوباره سرب داغ است و حلق منتقدین. با این حال، تجاوز خارجی راه‌حل نیست! آن آدم نادان هم که الان از تجاوز به ایران خوشحال است و خیال می‌کند قرار است برایش آزادی هدیه بیاورند، وقتی عمق فاجعهٔ تجاوز خارجی را درک کند از خواب بلاهت بیدار خواهد شد.
این‌ها که نوشتم بحث سیاسی نبود. مرا چه به سیاست؟ این‌ها مقدمه بود برای کلیشه‌ای‌ترین اما بهترین توصیه: صبر. که یعنی لنگر انداختن در اینجا و اکنون، و نه تحمل به امید فردا. هیچ‌کس هیچ تضمینی برای هیچ فردای ایدئالی روی زمین نداده است و نمی‌تواند داد. یادمان باشد جنگ فقط یکی از بحران‌های زندگی‌ست. اگر لنگر اینجا و اکنون از دست برود، هیچ لنگر دیگری نجات‌بخش نیست.

خلاصه: ای دل فرو رو در غمش، کالصبر مفتاح الفرج

@sadeghekazeb
اوضاع اخیر باعث شده است که قدری بیشتر وبگردی کنم و سری به گوشه و کنار بزنم. این تحفۀ گشت و گذار امروزم.

ضیا نبوی را اولین بار وقتی شناختم که نامه‌ای نوشته بود روی کاغذ معمولی با خودکار معمولی در زمان هشتاد و هشت.

بار دوم سال نود و شش بود و نامه‌ای که بعد از آزاد شدنش نوشته بود. الان این متن را دیدم که گویا همین روزها نوشته.

یک سر و گردن که چه عرض کنم، یک ذهن و صد دل بالاتر از بقیه است در نوشتن.

عجب اسمی دارد این بشر: ضیای نبوی.
.
ضیا نبوی:
«پی‌نوشت: متن را در ایام مرخصی نوشته‌ام. مرخصی‌ای که فردا به پایان می‌رسد اما خب چون جلسه مصاحبه کنکور دکتری به هفته بعد موکول شده تکلیفم برگشتنم معلوم نیست...»
.
لمس سقوط از نزدیک

پنج نفر بودیم از گروه کوه دانشکده فنی، در حال صعود از مسیر آلمان‌ها روی گردۀ علم‌کوه در منطقۀ تخت سلیمان. ترکیبی از دست‌به‌سنگ و صعود فنی با حمایت طناب. دوران اوج کوهنوردی من بود. اوج اعتماد به نفس و اعتماد به بدن. چابک بودیم اما پشت سر گروهی گیر افتادیم دست‌به‌عصا. من نفر آخر بودم و سرخوشانه بالا می‌رفتم. طناب حمایت داشتم اما درست استفاده نمی‌کردم چون حس می‌کردم کار اضافه است.

بخشی از مسیر حالت کلاهک داشت. یعنی باید از حالت عمودی کمی به عقب متمایل می‌شدی تا بتوانی گیرۀ بالایی را بگیری. در این‌جور مواقع پویایی بدن خیلی مهم است. سرعت خوبی داشتم اما به قدر چند صدم ثانیه سرعتم از دست رفت و نتوانستم گیره بگیرم. در یک لحظۀ کوتاه عقب‌عقب رفتم و خودم را در آستانۀ سقوط دیدم.

می‌گویند در لحظۀ مرگ، زندگی گذشته مثل فیلم از جلوی چشم آدم رد می‌شود. من اما در آن لحظه فقط یک حس داشتم: سرزنش خویشتن. خودم را می‌دیدم که سقوط کرده‌ام، طناب حمایتم در هوا باز می‌شود، مثل توپ فوتبال روی صخره‌ها به پایین قل می‌خورم، و طناب از ابزار حمایتم جدا می‌شود و سقوط ادامه پیدا می‌کند... تپ... توپ... تلپ... شرق... شوروق... بووم!

حس تعلیق در هوا کوتاه اما عمیق بود. دل ‌و روده‌ام معلق شده بود و همان حسی را داشتم که وقتی بچه بودم با عبور ماشین از روی دست‌انداز حس می‌کردم. اما این‌بار این تعلیق هیجان‌انگیز به فرود روی صندلی ماشین ختم نمی‌شد. می‌دانستم سقوطی خواهم داشت دردناک. شرم‌آور و نه قهرمانانه. سقوطی حاصل بلاهت و خام‌دستی خودم.

ذهنم مشغول سرزنش بود اما بدنم مستقل از ذهنم عمل کرد. در همان لحظۀ کوتاه تعلیق، پای آزادم خودبه‌خود جایی را پیدا کرد میان سنگ‌ها و لاخ شد و همین لحظۀ کوتاه کافی بود تا گیرۀ دیگری پیدا کنم و چهارچنگولی بچسبم به صخره. توانستم چند لحظه تمرکز کنم و نفس بگیرم. توانستم طناب گره در گره را مرتب و محکم کنم و صبورانه صعود را ادامه دهم.

گروه جلویی کند بود و به شب خوردیم. آن‌ها برای شب‌مانی برنامه ریخته بودند، ما نه. ما فقط یک روکش چادر داشتیم! نه غذای کافی، نه آب کافی. جای باریکی پیدا کردیم شبیه طاقچه. مثل کبوترها در یک ردیف چمباتمه زدیم و به هم چسبیدیم. روکش چادر را مثل پتو رویمان کشیدیم که در برابر باد شدید گردۀ علم‌کوه مثل پیراهنی بود نازک با دکمه‌های باز! من و محمد دو سر جمع بودیم. گاهی من از این طرف روکش را می‌کشیدم، گاهی او.

قعر دره در یک قدمی من بود. علم‌چال. یخچال‌ها. افق. آسمان. ستاره‌ها. من فقط و فقط یک کار می‌کردم: لرزیدن! نمی‌توانستم به عادت همیشگی در آسمان دنبال صورت‌های فلکی بگردم. نمی‌توانستم به چیز خاصی فکر کنم. حتی نمی‌توانستم نگران باشم! بدون مکث فقط می‌لرزیدم و دندان‌هایم به هم می‌خورد. هوشیاری‌ام فقط در حدی بود که زنده بمانم.

از دم غروب تا صبح فقط لرزیدیم و زنده ماندیم! چیز زیادی از مسیر نمانده بود و خوشبختانه بعد از صعودی کوتاه رسیدیم به قله. بچه‌های پشتیبان گروه از کمپ علم‌چال آمده بودند کمک و آن صعود ختم به خیر شد و نه ختم به سقوط.

متاسفانه از آن برنامه عکس و فیلمی ندارم به جز یک فیلم که میثم از ما گرفته روی قله. آنجا افاضه می‌فرمایم که «دیشب جبرئیل آمد به من گفت خداوند گردۀ علم‌کوه را آفرید تا عاقل را از احمق متمایز کند!» که یعنی هنوز در حال سرزنشم.

اما زندگی آنقدرها قابل بهینه‌سازی عقلانی نیست. سرزنش خویشتن یا دیگران در اغلب موارد کاریست بیهوده. وقتی یک گلدان زیبا در حال سقوط است، آخرین چیزی که اهمیت دارد پیدا کردن «مسئول» سقوط و سرزنش اوست. این نکته اخلاقی نیست بلکه عمل‌گرایانه است. سرزنش «مسئول» سقوط گلدان زیبا نمی‌تواند گلدان در حال سقوط را نجات دهد. صدالبته، در فرصت مناسب باید از اشتباه آموخت تا تکرار نشود.

این جنگ اخیر یک تعلیق کوتاه بود. لحظه‌ای برای درک این نکته که سقوط در یک قدمی است. لحظه‌ای برای درک این که هیچ تضمینی نیست که ما به یک ملت جنگ‌زده تبدیل نخواهیم شد.

نگرانی بعضی‌ها برای ایران از جنس اخلاق، شرف، وطن‌پرستی، و این جور ارزش‌ها و «سنتیمنت» هاست. این نگرانی را نفی نمی‌کنم اما نگرانی مهم‌تر باید عاقلانه باشد.

نباید با «بغض علی» مملکت را در چاه جنگ انداخت حتی اگر دیگرانی با «حبّ علی» مملکت را به لبۀ چاه جنگ رسانده باشند. جنگ بدترین و پرهزینه‌ترین راه برای تغییر است.

باید از حبّ و بغض‌ها گذر کرد. باید از ساختارهای کهنۀ مبتنی بر سفید و سیاه، مبتنی بر حق و باطل، مبتنی بر خودی و غیرخودی گذر کرد... و این وظیفۀ حکومت است نه مردم. امیدوارم جنگ اخیر باعث شود عقلی به کار بیفتد برای شروع فرایند بازسازی «اعتماد» که چسب اجتماع است و حتی از پدافند هم واجب‌تر. امیدوارم حکومت پیش از آن که دیر شود سر عقل بیاید.

@sadeghekazeb
🔸آزمایش فکری با طرفداران شیخ و شاه

🔺بیایید دو شخصیت خیالی درست کنیم با عنوان «طرفدار شیخ» و «طرفدار شاه» و آنها را اینگونه توصیف کنیم:

- هر دو طرفدار خشونت‌اند. یکی با شوکر، اسلحه، فیلتر، تبعیض، تحقیر، و امثال آن خشونت می‌ورزد. دیگری با بمب و موشک عاریتی.

- هر دو معتقدند حکومت هزینه دارد و کار کثیف می‌طلبد. یکی از جان و مال مردم برای حفظ حکومت مایه می‌گذارد و دیگری از همان جان و مال برای به دست آوردن حکومت.

- هر دو با پول دیگران قمار می‌کنند. یکی با پول نفت مردم خودش، دیگری با پول رژیم منفور منطقه و دوستانش.

- هر دو منکر ارتکاب جنایت‌اند. یکی هزاران گزارش معتبر از جنایت در خیابان‌‌ها و زندان‌ها را منکر است و دیگری هزاران گزارش معتبر از کشتار مردم غیرنظامی را ماست‌مالی می‌کند.

- هر دو ناتوان‌اند از درک حرف متفاوت. آنها مرید چشم و گوش‌بستۀ منابع خبری معدود خودشان‌اند.

- هر دو کودک‌اند و نیازمند آقابالاسر. فاقد تحلیل شخصی‌اند و اوج هنرشان فوروارد پیام‌ها و خبرهای صد تا یک غاز است.

- هر دو قبیله‌محورند. کشته‌های خودشان اسم دارند و کشته‌های طرف مقابل «عوارض جانبی» ‌اند.

- هر دو ذهن و قلبی تنبل دارند. هر بدون ریشی «غیرخودی» و هر بی‌حجابی «فاحشه» است. هر که ریش دارد «سپاهی» و هر که چادری است «متحجر».

- هر دو کم‌سوادند. یکی فقط برچسب جاسوس و معاند را بلد است و دیگری فقط بسیجی و آخوند را.

- هر دو اهل وصله‌پینه‌اند. یکی مذهب و ملیت را با تف به هم می‌چسباند دیگری خدا و شاه و میهن را.

- هر دو اهل تقدیس و شستن گناهان‌اند. یکی گناه حکومت فعلی را می‌شورد به نام «مقام معظم» و دیگری گناه حکومت قبلی را به نام «شاهزاده».

- هر دو توهم توانمندی دارند. یکی مملکت را ذلیل کرده و به جنگ کشانده اما می‌گوید «در قله‌ایم» و دیگری ادعا می‌کند یگانه جایگزین است با اینکه نتوانسته هیچ حرکتی را شکل دهد و فرصت‌های قبلی را هم سوزانده.

- هر دو با جهان روز بیگانه‌اند. یکی خیال می‌کند اولین در تاریخ است که فکر تلفیق قدرت سیاسی و الهی به سرش زده و اوج هنر دیگری بازگشت به عقب است و تکرار تاریخ.

- هر دو شاگرد تنبل کلاس تاریخ‌اند. یکی سرنوشت استبداد را در کشورهای منطقه دیده اما خودش را استثنا می‌داند. دیگری در آرزوی امتحان دوبارۀ توسعۀ زوری از بالا توسط چکمۀ شاه است.

- هر دو عاشق پیاده‌سازی رویاهای ساده‌لوحانه از راه زورند. یکی دنبال دینداری زوری و دیگری دنبال توسعۀ زوری.

- هر دو پاچه‌خوارند و ناتوان از نقد. یکی مجیز بی قید و شرط ولایت را می‌گوید. دیگری ناتوان است از نقد پخمگی شاهزاده و جنایت‌های رژیم متجاوز.

- هر دو در فهم مخالفان خود مشکل دارند. یکی خیال می‌کند مخالفانش مشتی «مزدور و فریب‌خورده» اند که می‌توان آنها را با شیوه‌های امنیتی شناسایی کرد و کشت. دیگری خیال مشابهی دارد دربارۀ مخالفان «بسیجی و سپاهی» اش.

- هر دو خیال می‌کنند سر حکومت از همه جایش مهم‌تر است! یکی می‌خواهد شیخ را بگذارد آنجا یکی شاه را.

- هر دو از فهم پیچیدگی، تنوع، و اهمیت بدنۀ انسانی حکومت ناتوان‌اند. یکی پیشاپیش این بدفهمی را در ظلم‌های مکررش به ملت رنگارنگ ایران نشان داده و دیگری آن قدر از فهم این بدنه عاجز است که پیشاپیش در ایجاد جنبش سیاسی شکست خورده.

- هر دو رویا فروش‌اند. یکی با وعدۀ قدرت جهانی شدن در عرض چند سال با موشک‌های داخلی و اتصال به ظهور. دیگری با وعدۀ ساختن بهشت زمینی در عرض چند سال با کمک ارتش خارجی و بمباران عاریتی.

- هر دو طبل توخالی‌اند و عاشق موج‌سواری روی احساسات توده‌ای. یکی اهل مداحی و رجزخوانی است و دیگری اهل جوسازی و شایعه‌پراکنی.

- هر دو معتقدند راه سومی وجود ندارد! یکی می‌گوید فقط ولایت و دیگری می‌گوید فقط سلطنت.

🔺این دو شخصیت خیالی را تصور کردید؟ آیا این دو شخصیت آینۀ یکدیگرند که وجودشان به هم وابسته است؟ آیا می‌توان از این دوگانه رها شد؟ آیا ممکن است آدمی تمام اختلاف‌های عمیق سیاسی، مذهبی، قومی، و غیره را به رسمیت بشناسد و شخصیتی پیچیده‌تر از «طرفدار شیخ» و «طرفدار شاه» داشته باشد؟ آیا برای زندگی با زبان و فرهنگی درهم‌تنیده در زمینی مشترک به نام ایران به «شخصیتی فرهیخته‌» نیاز است؟ آیا «شخصیت فرهیخته» را می‌توان با اعمال خشونت از بالا ایجاد کرد؟

🔺دقت کنید که این سوال‌ها و این آزمایش فلسفی است و نیازمند صبر، حوصله، تفکر، مدارا، جدیت، مطالعه، پژوهش، و از این دست فضائل است و با کار سیاسی فرق دارد و متاسفانه سیاست نیسان آبی است و کار سیاسی چندان تمیز نیست.

▫️اما سوال فلسفی همچنان باقیست: آیا می‌توان سیاست را از لوث دروغ، انکار، خشونت، فریب، تهدید، ارعاب، ساده‌اندیشی، و امثال این رذائل جدا کرد؟ آیا راهی برای تغییر اجتماعی به جز راه سیاسی وجود دارد؟

@sadeghekazeb
🔸در آرزوی فرهیختگی

شخص فرهیخته اهل شوخی و جابجایی میان منظرهاست. به تعبیر بهتر، با اینکه در هر کاری جدیت به خرج می‌دهد اما می‌تواند به وقتش همه چیز را به شوخی بگیرد، از جمله فرهیختگی را.

او در بند صدق و کذب به معنای معمول نیست. هم عقل تلخ را می‌شناسد و هم بلاهت شیرین را. او نه در بند عقل است نه دیوانگی.

او تخیلی قوی دارد. می‌تواند ترکیب‌های پیچیدۀ بود و نبود را تصور کند. به این معنا که نه فقط می‌داند «اوضاع خوب نیست» بلکه «اوضاع خوب نیست اما ممکن بود خوب باشد» و «اوضاع خوب نیست اما ممکن بود خوب باشد و الان هم غیرممکن نیست که خوب بشود» و غیره.

پرتوقع است. به این معنا که اگر رشتۀ «یک، دو، سه...» را بشنود می‌تواند توقع «چهار، پنج، شش!» را داشته باشد و نیز توقع «زنگ مدرسه!» را یا توقع «حرکت!» را، یا انواع دیگری از ادامه یافتن رشته یا پیروی از قاعده را. او در دام یک قاعدۀ خاص نمی‌افتد.

با اینکه ذهنی خلاق و چابک دارد اما از ضعف عقل خود آگاه است. او از «نامعقول بودن عقل» خبر دارد و در دام توهم «عقل عاقل» نمی‌افتد.

دری‌وری را می‌شناسد. با اینکه می‌تواند به هر چیزی معنا بدهد، اما متوجه موقعیت، زمینه، امکانات، اهداف، و غیره هم هست. او می‌داند «هر چیزی ممکن است... اما نه هر چیزی!» و می‌تواند میان «امکان» چیز‌ها و «احتمال» آنها تمایز بگذارد.

او آمار و احتمال را می‌شناسد. او در دام سوال «این جمعیت فقط سیزده درصده؟!» نمی‌افتد و گول آمار را نمی‌خورد. در عین حال، با «واقعیت آماری» در علم جدید آشناست و برای فهم آنها از اسباب‌بازی کمک می‌گیرد.

با تیغ اکام آشناست. او می‌داند که نود درصد هر چیزی چرت است و به این راحتی‌ها شیفتۀ حرف‌های قلمبه‌سلمبه نمی‌شود.

او علم‌دوست است. نه به معنای دانشی ازلی ابدی که جایی مخفی است و در اختیار افراد خاص بلکه به معنای آن نوع سازوکاری که در طول تاریخ بشر رشد کرده اما در غرب بالیده و به طور خلاصه چنین چیزی است: شبکه‌ای از چیز‌ها، ابزار‌ها، مؤسسه‌ها، عادت‌ها، قواعد، روند‌ها، مذاکرات، بده‌بستان‌ها، چانه‌زنی‌ها، و آدم‌هایی که هم به هم اعتماد دارند و هم بی‌اعتمادند. او گول رازپرستان را نمی‌خورد.

او می‌داند که علم موجودی‌ست اجتماعی و تاریخی و درهم‌تنیده با انسان‌ها و چیزها.

او می‌داند که برای فرا رفتن از محدودیت ذهن شخصی باید دنبال «واقعیت بین‌الاذهانی» بود که در ملا عام و در اجتماع شکل می‌گیرد و در طول زمان تغییر می‌کند.

او می‌داند که دری‌وری همه جا هست و گول فراوان است. بنابراین همیشه محتاط است حتی در برابر ادعاهای «علمی».

او علم‌پرست نیست. با اینکه علم را دوست دارد اما می‌داند علم راه حل نهایی نیست و آن چیزی که یک سازوکار را علمی می‌کند توانایی‌اش در نقد و اصلاح خود است نه یک روش خاص یا یک نظریۀ خاص.

او فلسفه را دوست دارد. نه به معنای مجموعه‌ای از نظر‌ها و روده‌درازی‌ها بلکه به معنای توانایی جدایی از وضع موجود و تامل در آن.

او خودآگاه است. نه به معنای اینکه خودش را در مقام یک چیز ثابت می‌شناسد بلکه به این معنا که می‌تواند از خودش فاصله بگیرد و دربارۀ خودش با همۀ بی‌ثباتی‌ها تامل کند.

او استاد پوست‌اندازی است و می‌تواند در پوست شخصیت‌های مختلف برود و جهان آنها را بشناسد.

او با تناقض مشکل ندارد. او می‌داند که زمین ثابت است اما دور خورشید می‌گردد. او می‌داند که سنگ پر از فضای توخالی اما سخت است. می‌داند که آمار و احتمال منطقی نیستند اما کار می‌کنند. می‌داند که جهان نظم ندارد اما بی‌نظم هم نیست.

او با «پست‌مدرن» بودن آشناست و میان دوگانۀ سنت و مدرنیته دست به انتخاب نمی‌زند. می‌داند جهان یک نقطۀ تعادل یگانه ندارد بلکه پر است از نقطه‌های تعادل. به تعبیر بهتر، با اینکه یگانه حقیقت مطلوب نداریم اما حقیقت‌های مختلفی داریم که در محدودۀ خودشان مطلوب‌اند و در عین حال قابل تغییر.

او ساکن مضطرب جهان پایدار و متزلزل است.

او اخلاقی است اما ژست اخلاقی ندارد. نه آنقدر لوس است که هیچ چیز را «جاج» نکند و از تقبیح کار بد ناتوان باشد، نه آنقدر تنگ‌نظر که خیال کند می‌توان از جایگاه قاضی‌القضات همه چیز و همه کس را قضاوت کرد.

او می‌داند که فرهیختگی یک «چیز» نیست که یک‌شبه به دست بیاید. یک «برچسب» نیست بلکه فرایندی است نیازمند تمرین، رنج، ممارست، ذکر، درد، تروما، و امثال آن و هیچ نقطۀ تعادل نهایی ندارد.

او پویایی را دوست دارد و می‌داند که «حقیقت» چیزی نیست که در جایی مخفی باشد برای کشف شدن بلکه ساختنی است. او می‌داند «حقیقت همیشه چیزی است بین دو چیز» که پیچیده‌تر می‌شود اما نهایت ندارد. او همیشه آماده است برای تغییر.

او این نکته‌ها را بهتر از هر زمان آن گاه متوجه می‌شود که چیزها از کار می‌افتند، برنامه‌ها به هم می‌ریزند، جنگ پیش می‌آید، جهان خراب می‌شود، و او در اینجا و اکنون لنگر می‌اندازد.

@sadeghekazeb
2025/10/04 09:17:07
Back to Top
HTML Embed Code: