Telegram Web
🔸مرور تاریخ و روضۀ یک سال و اندی که گذشته

سال هشتادوچهار، معین، وزیر علوم خاتمی، به مثابۀ نمایندۀ اصلاح‌طلبان در سیاست رسمی، نامزد ریاست جمهوری شد. شورای نگهبان او را «رد صلاحیت» کرد اما او با حکم حکومتی رهبر به «رقابت» برگشت. طنز ماجرا: بخشی از هویت سیاسی اصلاح‌طلبان مخالفت با همین حکم حکومتی بود.

دربی سیاسی آن سال بین هاشمی و احمدی‌نژاد برگزار می‌شد و بقیه نخودی بودند. پیش‌بینی من این بود که احمدی نژاد در میان تودۀ مردم رای دارد. از نحوۀ بازگشت معین به بازی ناراضی بودم اما به او رای دادم چون می‌خواستم نخودی در آش اصلاح‌طلبی بیندازم حتی اگر غذای اصلی نباشد و دورچین ماجرا باقی بماند.

معین فقط حدود چهار میلیون رای آورد. برخی با تعجب می‌پرسیدند «اگر حدس‌زده بودی چرا به او رای دادی؟» من هم می‌گفتم «مگر قرار است همیشه به برنده رای داد؟!» پندی که گرفتم: تودۀ مردم دنبال «برنده»‌اند. دلشان می‌خواهد توی تیم برنده باشند. پندی که نگرفتم: چنین نیست که مهفوم «توده» را، به مثابۀ موجودی ساده‌لوح و فاقد عقلانیت، فقط بتوان به افراد مستضف یا کم‌سواد اطلاق کرد. بلکه هر جمعی ممکن است تودۀ ساده‌لوح فاقد عقلانیت را شکل دهد.

سال هشتادوهشت، حدس من این بود که احمدی نژاد باز هم رای خواهد داشت. او پیشاپیش در مقام رئیس جمهور، در قامت «برنده»، وارد بازی می‌شد و توده هم که شیفتۀ آدم برنده. چنین است که رئیس جمهور‌ها همیشه در دور دوم رای دارند (نگاه کنید به تاریخ خودمان و آمریکا). نتیجۀ انتخابات دور از انتظارم نبود اما من هم مثل خیلی‌ها از اوضاع مملکت ناراضی بودم. برخی با تعجب می‌پرسیدند «اگر گمان نداری که تقلب شده پس چرا ناراحتی؟!» در برخی از جمع‌ها «تشکیک در وقوع تقلب» معادل بود با همدستی با متقلب‌ها!

بعد از هشتادوهشت، فرایند ناامیدی من از «سیاست» و «توده» شدت گرفت. فهم من از سیاست و جامعه زیادی معصومانه و رومانتیک بود و به این راحتی‌ها نمی‌توانستم عوضش کنم. من در فضای بعد از انقلاب بزرگ شدم که در آن همه چیز در فضای عمومی آرمانی شده بود: سیاست، دیانت، جامعه، ملت، امت، جنگ، عشق، تاریخ، فرهنگ. منظورم از «آرمانی» چیست؟ ایدئالی که قرار است همه با هم فدای تحقق آن شویم. تصویری رویایی و ساده که همه آن را می‌بینند و می‌دانند که دیگران هم آن را می‌بینند و می‌دانند که دیگران هم می‌دانند که همه آن را می‌بینند! اگر تصویری این سه شرط را ارضا کند آنگاه «واقعیت» آن از هر توپ و تانکی واقعی‌تر است. توده مانند سیستمی خودتنظیم عمل می‌کند و هیچ انحراف از معیاری را برنمی‌تابد. این تصویر را می‌توان «جهان‌بینی» نامید یا «ایدئولوژی» یا «آگاهی کاذب» یا «هیستری جمعی» یا «اتحاد ملت» یا «آرمان خلق» یا چیزی دیگر.

اسمش هر چه بود، بعد از انقلاب، در میان تودۀ مردم ایران، در میان آن اکثریتی که مملکت در دستشان بود، همه چیز «آرمانی» شد از جمله سیاست. مظهر آن هم شد جملۀ مشهور مدرس روی اسکناس ده تومنی که «دیانت ما عین سیاست ما و سیاست ما عین دیانت ماست». این جمله را می‌شد تکرار کرد تا جایی که همه چیز عین همه چیز شود. چنین بود که در فضای بعد انقلاب همه چیز از جمله سیاست، دیانت، جنگ، عشق، تاریخ، فرهنگ، هنر، ادب، و غیره شبیه هم شدند. سیاست همانقدر رومانتیک شد که عشق و عشق همانقدر در خدمت آرمان که سیاست.

پارسال که ماجرای مهسا شروع شد من ابراز ناامیدی کردم و گفتم حسم شبیه آن کسی است که حال عاشقی ندارد چون آخرش را می‌داند. کسی که حال «عدالت‌طلبی» و «آزادی‌خواهی» ندارد چون از سیاست خسته و ناامید است. وقایع این یک سال گذشته عمق این خستگی و ناامیدی را بیشتر کرد. لابد می‌گویید «روضه نخوان! همه می‌دانیم که خیلی‌ها خسته و ناامیدند!» اما اتفاق بدتری هم افتاد. ناامیدی و خستگی من از «توده» هم بیشتر شد! چه طرفدار حکومت یا مخالف. چه داخل چه خارج. پیر و جوان. باسواد و بیسواد. جمع کوچک یا بزرگ... هر جمعی قابلیت این را دارد که به «تودۀ بی‌شکل» تبدیل شود: جمعی شیفتۀ روایت‌های ساده. جمعی که دچار «فقر توقع» است. فقری که یک نمونۀ کوچک آن را شرح داده‌ام.

این روضه‌ها را خواندم که بگویم خسته و ناامیدم اما... ولی... لاکن... همچنان معتقدم تغییر نیازمند «ارادۀ» اشخاص یا «نبوغ» آن‌ها یا حتی «امیدواری» آنها نیست. بنابراین، جا دارد امیدوار باشم. باشیم. از عجایب «توده» این است که گاهی داناست حتی وقتی همه نادانیم.

@sadeghekazeb
🔸تاریخ، فلسفه، شعر، و دیگر هیچ

در ۱۷۹۲، درست زمانی که انقلاب فرانسه تازه پا گرفته بود، ارتش آلمان یا «پروس»، همچون سایر پادشاهی‌های اروپایی، عزم خود را جزم کرد تا انقلاب مردمی فرانسه را سرکوب کند. بیم آن می‌رفت که سایر اقوام اروپایی از فرانسوی‌ها درس انقلاب و جمهوری بگیرند. ارتش آلمان در بیستم سپتامبر ۱۷۹۲، در روستای والمی در خاک فرانسه، با ارتش فرانسه درگیر شد. ارتش منظم آلمان، در کمال ناباوری همگان، از ارتش ضعیف انقلاب شکست خورد. ارتشی به ظاهر ضعیف اما معتقد به آرمان آزادی، برابری، و برادری. این شکست آنقدر غیرمنتظره بود که گوته، شاعر مشهور آلمانی، به همرزمان خود گفت «امروز عصری جدید در تاریخ جهان آغاز شد.» روند تاریخ ثابت کرد که حق با گوته بود.

درگیری حماس و اسرائیل در چشم بسیاری از ناظران نشانه‌ایست از آغاز دورانی جدید، لااقل در خاورمیانه. گروهی کوچک و از نظر نظامی بسیار ضعیف با ارتشی بسیار مجهز درگیر شده است. این درگیری بیشتر به عملیات انتحاری شباهت دارد تا جنگی کلاسیک. طرف قوی طرف ضعیف را محاصره کرده همراه با بمباران همه‌جانبه و ادعا می‌کند نتیجۀ این جنگ چهرۀ خاورمیانه را تغییر خواهد داد. از سوی دیگر، مروری بر «ادبیات» مهمترین حامی حماس در منطقه، یعنی ایران، نشان می‌دهد آن‌ها سالهاست منتظر «جنگی تعیین‌کننده» و «آخرالزمانی»‌اند. ادبیاتی که ظاهری «مذهبی» دارد اما گاهی باطن «سیاسی» خودش را بروز می‌دهد، مانند تشبیه عادی‌سازی روابط با اسرائیل به «شرط بستن روی اسب بازنده». به طور خلاصه، اوضاع کنونی می‌تواند یادآور جنگ والمی باشد: عصری جدید در حال شکل‌گیری است.

اما این‌ها ظاهر ماجراست. احساس حضور در «برهۀ حساس» و مشاهدۀ «آغاز عصر جدید» در تاریخ فراوان است. تمرکز بیش از حد روی موارد موفق، مثل مورد گوته و جنگ والمی، این تصور اشتباه را تقویت می‌کند که این احساس همیشه درست است. برای علاج این تصور اشتباه لازم است تاریخ را بیشتر بکاویم. اول اینکه نمونه‌های غیرموفق زیاد داریم. دوم اینکه درست است که پیش‌گویی گوته به واقعیت تبدیل شد و جهان بعد از جنگ والمی چنان تغییر کرد که انقلاب فرانسه تبدیل شد به مرجع بسیاری از تاریخ‌نویسی‌ها اما چیستی و چگونگی این تغییر در کنترل کسی نبود. بعد از استقرار نظم داخلی در فرانسه، آرمان ناپلئون این شد که، با صدور انقلاب، «جمهوری جهانی» به پا کند. آرمانی که در نهایت در عرصۀ نظامی با شکست از روسیه تضعیف شد و در عرصۀ سیاسی با «امپراتوری» ناپلئون و نوادگان او بر باد رفت.

هیچ کس از فردای خودش خبر ندارد. فردا که سهل است. هیچ کس از امروز خودش خبر ندارد. امروز که سهل است. هیچ کس حتی از دیروز خودش خبر ندارد. واقعیت دائم در حال تغییر است و یگانه نقطۀ اتصال ما با جهان، و با گذشته و آینده، «لحظۀ اکنون» است. تاریخ همیشه از خلال پنجرۀ «اکنون» مشاهده می‌شود، یا به عبارت بهتر، «ساخته» می‌شود. هضم این نکته، و درنیفتادن به وادی «نسبی‌گرایی خام‌اندیشانه» و «پوچ‌گرایی سطحی‌نگرانه»، البته مستلزم فلسفیدن است.

بعد از تاریخ، نوبت فلسفه است. یا به تعبیر بهتر، فلسفه را باید بعد از تاریخ خواند. فلسفه بدون تاریخ بی‌محتواست و تاریخ بدون فلسفه نابیناست. فیلسوف توانایی تخیل «بیشمار موقعیت ممکن» را دارد و توانایی تمیز «بیشمار سطح موجود» را. خاورمیانه ممکن است در آتش جنگ بسوزد یا ممکن است نظمی جدید با نقش‌آفرینی بازیگرانی جدید ایجاد شود. ممکن است ایران آن کسی باشد که وعدۀ «اخراج آمریکا از منطقه» را عملی کند یا کسی باشد که روی اسب بازنده شرط بسته است. ممکن است کسی پیروز میدان شود به قیمت نابودی کل میدان. ممکن است هیچ اتفاق خاصی برای بازیگران بزرگ نیفتد و فقط افراد ضعیف قربانی شوند.

فیلسوف همۀ انواع ممکنات را در نظر دارد اما در عین حال به سطوح مختلف واقعیت آشناست. فیلسوف می‌تواند حملۀ حماس به اسرائیل را «موجه» بداند اما در عین حال «اشتباه». کار حماس می‌تواند در سطح منافع گروه حماس «درست» باشد اما در سطح منافع فلسطین «جنایت». فیلسوف می‌تواند واکنش اسرائیل را «قابل فهم» بداند اما در عین حال «غیراخلاقی».

فیلسوف امکانات و سطوح واقعیت را در نظر دارد و در عین حال می‌داند کاری از او ساخته نیست. چنین است که بعد از تاریخ و فلسفه نوبت شعر است. فیلسوف همچون گوتۀ سرباز است که در جنگ شکست خورده اما شاعرانه و طنازانه به همراهان می‌گوید «امروز عصری جدید آغاز شد و شما می‌توانید تا آخر عمرتان پز حضور در تولد این عصر را بدهید».

@sadeghekazeb
🔸لیست تعدادی منبع خبری

طبق معمول، به این آموزۀ حکیمانه وفادارم که به هیچ منبع خبری واحد اعتماد کامل نکنم و همیشه اخبار و تحلیل های مختلف را نگاه کنم و میان سطوح مختلف ماجرا جابجا بشم. برای اوضاع اخیر هم این لیست را، خیلی دم دستی و بدون تحقیق مفصل، درست کردم. با کمک مترجم خود تلگرام و مترجم کروم هم میتوان کم و بیش متوجه مطالب شد.

کانال رسمی شاخۀ نظامی حماس در تلگرام
https://www.tgoop.com/qassambrigades

کانال رسانه های فلسطینی در تلگرام
https://www.tgoop.com/PalestineTv1

https://www.tgoop.com/SerajSat

https://www.tgoop.com/maannews

کانال حزب الله لبنان
https://www.tgoop.com/almanarnews

کانال رسمی وزارت جنگ اسرائیل
https://www.tgoop.com/idfofficial

سایت خبری اسرائیلی
https://www.ynetnews.com

https://www.haaretz.com/

https://www.i24news.tv/en

لازم نیست همۀ اخبار را دقیق دنبال کرد. گاهی حتی مرور عکس‌ها و فیلم‌ها می‌تواند به ایجاد تصویری با جزئیات بیشتر و کامل‌تر کمک کند. از مشاهدات جالب این روزهایم: رسانه‌های دولتی اروپایی عکسهای جنازه‌های غزه را نشان نمی‌دهند. اما الجزیره (متعلق به حکومت قطر) با جزئیات بسیار زیاد همه چیز را نشان می‌دهد و تحلیل می‌کند.

@sadeghekazeb
Media is too big
VIEW IN TELEGRAM
🔸کلیپ کوتاه ساخته‌شده توسط سازمان ملل دربارۀ «مسئلۀ فلسطین». (لینک)

سازمان ملل از اسرائیل با عنوان «اشغالگر فلسطین» یاد می‌کند. مسئلۀ فلسطین چیزی نیست که ساخته و پرداختۀ «آخوندها» یا ادا و اصول «چپ روشنفکری» باشد. مشکل بسیار عمیق‌تر از این حرفهاست.

@sadeghekazeb
Media is too big
VIEW IN TELEGRAM
🔸تِرِوِر نوح (Trevor Noah) یکی از بهترین کمدین های دنیاست که مدتی هم مجری و سازندۀ یکی از مشهورترین شوهای طنز در آمریکا (دیلی شو) بود. مادرش اهل آفریقای جنوبی و پدرش اهل سوئیس بوده. در فقر و تبعیض بزرگ شده و پرداختن به مسائل بغرنج سیاسی و فرهنگی با زبان طنز جزو هنرهای اوست. این ویدئو مال دو سال پیش است که خیلی ساده، عمیق، و طنازانه معضل فلسطین را شرح داده. تحلیل او آنقدر عمیق است که انگار همین امروز اجرایش کرده. (متاسفانه فرصت ترجمه فراهم نشد فقط زیرنویس را گذاشتم و حجم را کم کردم.)

(لینک فیلم)

@sadeghekazeb
🔸فلسفیدن یعنی توانایی تمیز دادن و تمیز کردن

🔺اگر در نظرسنجی یک سال پیش دربارۀ وضعیت ایران، شرکت کردید، الان سری بزنید و ببینید نظرتان آن موقع چه بوده و الان چه رخ داده... البته نکتۀ موردنظر من پیش‌بینی نبود. نکتۀ نظرسنجی این نبود که ببینیم چه کسی می‌تواند یک سال آینده را پیش‌بینی کند. البته پیش‌بینی کار جالبی است. اما نکتۀ مورد نظر من این بود که میان منظرها تمایز بگذاریم. میان نظر من و نظر من دربارۀ نظر دیگران و نظر دیگران دربارۀ نظر من و سایر انواع نظرها و منظرها. نکتۀ موردنظرم جابجایی بین سطح‌ها بود.

🔺فیلسوف باید سطح‌ها را تمییز (بر وزن تفعیل) دهد و آنها را تمیز (فارسی شدۀ تمییز) کند. بچه در هنگام بلوغ ممیّز (هم ممیَّز هم ممیِّز) می‌شود و تمایز می‌گذارد. ممیّز چیزها را از هم تمییز می‌دهد. امتیاز است که میزان تمییز چیزهای ممتاز از هم است.

🔺مثال از وقایع کنونی: کسی کلیپ درست کرده. در صحنۀ اول، دو زن فلسطینی با اسلحه پایکوبی می‌کنند و حریف جنگی می‌طلبند. در صحنۀ دوم، همان دو زن مشغول زاری در ویرانه‌های جنگند. پند پنهان در کلیپ؟ هر که خربزه بخورد پای لرزش می‌نشیند. برای بینندۀ عادی، اینجا پایان داستان است. او اسیر این «منظر» می‌شود. فیلسوف اما تواناست و می‌داند کافیست ترتیب این دو صحنه را عوض کند تا منظری دیگر پدیدار شود. صحنۀ اول، زاری در ویرانه‌ها. صحنۀ دوم، رقص با اسلحه. پند ماجرا؟ زدی ضربتی ضربتی نوش کن.

▫️آیا بهترین منظر وجود دارد؟ آیا «منظرها» یا «سطح‌ها» تعدادشان مشخص است؟ آیا آنها را می‌سازیم یا کشف می‌کنیم؟ آیا از قبل وجود دارند؟ واقعی اند یا کیک اند؟!

@sadeghekazeb
🔸دو کلمه حرف شلخته دربارۀ فرم و محتوا، عاشق و معشوق، اسم و معنا، ترجمۀ وفادار و خیانتکار، و امثال این مسائل

اول یک آزمایش بکنیم. یک جوک یا حکایت یا داستانک را انتخاب کنید. هر چیزی. من این را انتخاب کردم با قدری تغییر:

فیلسوفی سوار کشتی بود از ناخدا پرسید «فلسفه بلدی؟» ناخدا گفت «خیر» فیلسوف با تمسخر گفت «بدان که نصف عمرت بر فناست!» ناخدا دلش شکست اما چیزی نگفت تا اینکه کشتی گرفتار طوفان شد و از فیلسوف پرسید «شنا بلدی؟» فیلسوف گفت «خیر» و ناخدا گفت «بدان که کل عمرت بر فناست!»

جوک یا حکایت یا داستانک انتخابی خودتان را با دقت بررسی کنید و «محتوای» آن را بیابید. مثلن درمورد حکایت بالا میتوان نوشت:

«انسان اگر فلسفه نداند خیلی بد است انگار عمرش را هدر داده است اما اگر فنون زندگی را بلد نباشد بدتر است چون بدون فنون زندگی اصلن نمیتواند زندگی کند که حالا بعدش بخواهد فلسفه بخواند»

یا میتوان نوشت:

«یک فیلسوف و یک ناخدا سوار کشتی بودند. ناخدا فلسلفه نمیدانست و فیلسوف شنا نمیدانست. کشتی گرفتار طوفان شد. فیلسوفی که شنا نمیدانست غرق شد»

یا بیشمار خلاصۀ محتوایی دیگر.

حکایت در حالت اول داستان دارد. بازیگر. شخصیت. آغاز. تنش. اوج. و ضربۀ نهایی. اما در حالت دوم، در حالت تلخیص شده، این دینامیک را ندارد (یا دینامیک دیگری دارد). حالت اول را متناظر کنیم با «فرم» و حالت دوم را با «محتوا». حکما میگویند آدم باید «دانۀ معنی» را بگیرد و دنبال «پیمانۀ قصه» نباشد. آدم دانا ماه را نگاه میکند نه انگشتی که به ماه اشاره دارد. یا، چنان که من میگویم، آدم باید «لپ مطلب» را بگیرد. اما آیا میتوان میان پیمانۀ قصه و دانۀ معنا تمایز گذاشت؟ میتوان میان فرم و محتوا تمایز گذاشت؟

آدمها قصه را دوست دارند. جوک را. حکایت را. آیا میتوان به جای «فرم» قصه فقط «محتوای» قصه را استفاده کرد بدون اینکه چیزی از دست برود؟ (آیا میتوان برای جوک ها شماره گذاشت و با مرور شماره ها خندید؟) معضل فرم و محتوا به این راحتی ها حل نمیشود. همیشه چیزی از محتوا در فرم باقی میماند و چیزی از فرم در محتوا. این معضل را میتوان در ترجمه دید. آیا میتوان محتوای کتابی در فرم انگلیسی را به محتوایی در فرم فارسی منتقل کرد؟ پاسخ بدیهی این است که: بله میشود! نگاه کنید به این همه ترجمه که مفید است. اما پاسخ فیلسوفانه این است که: میشود اما همیشه چیزی خراب میشود.

مولوی میفرماید که «بُوَد عاشق فراق اندر چو اسمی خالی از معنی، ولی معنی چو معشوقی فراغت دارد از اسما». میفرماید که فرمها وابسته اند به معنا اما معنا وابسته نیست به فرمها. چنان که عاشق وابسته است به معشوق اما معشوق وابسته نیست به عاشق. مولوی اشتباه میفرماید! چنان که افلاطون اشتباه میفرمود. اسم و معنا وابستگی دوطرفه دارند. معشوق و عاشق هم. چنان که وحشی بافقی فرمود «اول آن کس که خریدار شدش من بودم، باعث گرمی بازار شدش من بودم». البته وحشی از سر بیچارگی این را میفرماید. وگرنه هر شاخ اینستاگرام میداند که شاخ شدن با یکی دو تا فالوئر شروع میشود اما بعد از مدتی «فراغت» پیدا میکند... که البته بعدن اسیر تودۀ بیشکل ترندها میشود.

حالا که تا اینجا آمدم، یک معرفی کتاب هم بکنم: ترجمۀ فارسی جدیدی از کتاب دنیل دنت با عنوان از باکتری تا باخ و بالعکس. دنیل دنت نیازمند ستایش من نیست و قصد ندارم کتاب او را بستایم. اما مترجم فارسی آن سزاوار ستایش است که تلاش کرده دریای کتاب انگلیسی را در کوزۀ کتاب فارسی بریزد. البته، طبق عادت خرمگسانه و فیلسوفانه، مایلم ایراد بگیرم. با ایرادهای صوری کاری ندارم. رفع ایرادهای تایپی و انجام ویرایش صوری و زبانی برای کتابی به این عظمت مستلزم سرمایه گذاری و تلاشی است جمعی که فراتر است از توان یک مترجم آزاده. اما میتوان بر نثر مترجم خرده گرفت. نثر دنت نثر معیار است. به این معنا که نویسنده ها سعی میکنند به این معیار نزدیک شوند از نظر فصاحت و بلاغت و روشنی و وضوح و جذابیت و سادگی و عمق و امثال این فضائل. اما متن فارسی کتاب فاقد این فضائل است. صدالبته، ترجمۀ دنت کار سختی است. ترجمه محدودیت هایی دارد بیشتر از متن اصلی و البته فضائلی در نوع خودش دارد فارغ از فضائل متن اصلی. اما ترجمۀ دنت باید چیزی باشد بهتر از این. (ترجمۀ دیگری چندی پیش منتشر شد آنقدر بی فضیلت که حتی لایق نقد خرمگسانه هم نبود). فلذا، کتاب فارسی را بخوانید اما دنت را با آن قضاوت نکنید. متن فارسی را به مثابۀ شروع آشنایی ورق بزنید، نه پایان آن.

@sadeghekazeb
🔸یک داستان عشقی خیلی کوتاه

بعد از چند سال، دوباره رسیدم به هکینگ، کسی که در مسیر فکرم در این چند سال تأثیر داشته. یک حلقۀ فیدبک کامل شد. اولین برخورد من با او مربوط است به مقدمه اش بر تجدید چاپ کتاب دوران ساز کوون، ساختار انقلاب های علمی. در همان برخورد اول شیفته اش شدم و در من اثر کرد. تا اینکه دیروز بعد از مدتها مقاله ای را شروع کردم که خیلی وقت پیش قرار بود بخوانم. مقاله ای دربارۀ «سبک های فکر کردن»... خواندن همان و تازه شدن عشق همان. جمله ها کوتاه اما تمام کننده... ضربۀ اول. ضربۀ دوم. ناک اوت... ضربۀ اول. ضربۀ دوم. ناک اوت... «ما سپر انداختیم گر تو کمان میکشی»... ضربۀ اول. ضربۀ دوم. ناک اوت... «دستان که تو داری ای پری روی، بس دل ببری به کفّ و معصم»... ضربۀ اول. ضربۀ دوم. ناک اوت... خودم را در حال شیفتگی نوجوانانه مشاهده کردم. نگران نشدم چون تجربه اش را داشتم.

هکینگ پلی است میان فلسفۀ علم رسمی جاافتاده و نسل جدید کسانی که دغدغۀ علم داشتند اما رسمی و جاافتاده نبودند. هکینگ پلی است میان محافظه کاران سنتی و خط شکنان پست مدرن. میان خط دفاعی و خط حمله. هکینگ هافبک میانی است که بازی سازی میکند. پایش در فلسفۀ تحلیلی است اما مشتش در آسمان فلسفۀ قاره ای. هکینگ مسافر است اما آواره نیست. میانه روست اما وسط باز نیست.

در حال شیفتگی بودم که گفتم این آتش شوق را نمی توان به جرعۀ مقاله فرونشاند. گوگل کردم و فیلمی یافتم از سخنرانی او... تماشا همان و شعله ور شدن شوق همان... ضربۀ اول. ضربۀ دوم. ناک اوت... ضربۀ اول. ضربۀ دوم. ناک اوت... از قول یکی از طرفداران خودش خطاب به خودش نقل میکند که «تو همانطور مینویسی که معلم مدرسه میگفت. کلمۀ ده تومنی را خرج جایی نکن که کلمۀ دو تومنی برایش کافیست».

همانطور که فیلم جلو میرود احساس میکنم دارم گول میخورم. البته متخصص گولم. تجربه اش را دارم و حتی اصلن خودم رساله ای دارم به نام «رسالۀ گولیه». خودم بلدم! خودم میدونم! اما... اما عشق و تجربه؟... عشق و دانایی؟... هکینگ هم البته اینکاره است و خودش میداند که گول زن است چون «ما شکل حاجیانیم، جاسوس و رهزنانیم، حاجی چو در ره آید، ما خود زنیم راهش». میداند فلسفه خارشی است که درمان ندارد و فیلسوف مارگیری است که یک ساعت در وصف اژدهای خطرناک معرکه میگیرد تا یک دقیقه مار بیخطرش را از چنته در بیاورد... خودم را در حال سرد شدن مشاهده میکنم اما نگران نمیشوم چون تجربه اش را دارم.

گفتم تا گرم آتش عشقم چیزی در مدح هکینگ بنویسم که گفته اند «مادح خورشید مادح خود است». چون میدانم در زندگی نفحاتی است که آدم باهوش خودش را در معرض آن قرار میدهد بلکه غم و غصه از او بریزد چنان که برگ درختان با باد پاییز. با خود اندیشیدم که چرا این هکینگ به این خوبی به این زیبایی به این شکوه چرا پس در ایران خبری ازش نیست چنان که شایستۀ او باشد؟ به فارسی گوگل کردم چیز دندان گیری نیافتم مگر یک پست در وبلاگ کاوه لاجوری.

خواندن پست کاوه همان و شکست عشقی همان. دیدم این هکینگی که من از دور برایش گریانم با حضرت آقای لاجوری لب جاجرود نشسته و قلیان کشیده و گل گفته و گل شنفته... هکینگ، در همان حالی که نوشته های کاوه را میخواند و با او کباب میزند و دوغ مینوشد، به من با چشم و ابرو یادآور میشود که «به یک نفس که برآمیخت یار با اغیار، بسی نماند که غیرت وجود من بکشد، به خنده گفت که من شمع جمعم ای سعدی، مرا از آن چه که پروانه خویشتن بکشد!؟»

اما پایان غم انگیز داستان عشقی ما این نیست که هکینگ شمع جمع است. پایان غم انگیز اینجاست که بر سبک نوشتن خود کاوه هم غبطه خوردم! کاوه را چند بار دیده ام و حتی خاطره های خوشی دارم لایق بازگویی. اما هیچ وقت به نوشته های او غبطه نخورده بودم. نمیدانم ذائقۀ من تغییر کرده یا کاوه در نوشتن به کمال رسیده... به هر روی... شکست عشقی ام آن چنان بود که گفتم «چقدر به هم می آیید!» و در حالی که اشکهایم را با گوشۀ دستمال سفیدم پاک میکردم برای هر دویشان آرزوی خوشبختی کردم. برای هکینگ، که عمرش دراز بود، در آن دنیا... و برای کاوه، که عمرش دراز باد، در این دنیا.

@sadeghekazeb
وقتی آنچه در پشت است جلو می‌آید

مویرگ‌های صورتش معلوم بود. قرمز. صورتی. سیاه. صورتش صاف بود و بی‌مو و احتمالن نرم. صدایش از ته چاه می‌آمد. مثل جانباز شیمیایی فیلم از کرخه تا راین که صدایش جوهر نداشت. صدایش مناسب نماز ظهر و عصر بود اما با آن صورت شش‌تیغه و عینک دسته کائوچویی به روشنفکری فرانسوی بیشتر شبیه بود تا جانبازی شیمیایی. سوربون درس خوانده بود. من باورم نمی‌شود بتوان در سوربون درس خواند. به هر حال این کار را کرده بود و سال‌ها بود که فلسفه درس می‌داد. اگر جلوی چشمانم حاضر نبود و هر از گاهی با پرسیدن تلفظ فلان لغت تخصصی توجهم را به کلاس جلب نمی‌کرد، باورم نمی‌شد فلسفه را هم تدریس می‌کنند. نمی‌دانم آن اتفاق چطور افتاد اما به نظرم باید به شک من در امکان تدریس فلسفه ربط داشته باشد.

با مدل بحث کردن من مشکل داشت. سعی می‌کرد تفکر «روشمند» را به من بیاموزد ولی انگار نمی‌شد. شاید هم نوعی تردستی آموزشی بود برای اینکه زمختی آزاردهندۀ فلسفیدنِ بی‌کلۀ دانشجوی تازه‌کار را به سمت خود دانشجو برگرداند. در هر حال، با وجود نوعی دوستی پنهان میان ما، هیچ وقت مکالمۀ صمیمانه بین ما شکل نگرفت تا اینکه یک روز بعد از کلاس، وقتی در حال گپ زدن و بیرون رفتن بودیم، گفت «من یکبار دیدم شما سیگار می‌کشیدید.» لحنش اینقدر‌ها اتو کشیده نبود و شاید ضمیر «من» را هم به کار نبرد. اشاره کرد که کجا. نیمکت جلوی دانشکده. همانجایی که به هزار زحمت راهش انداختیم. اجازه بدهید قصه این نیمکت را تعریف کنم.

بعد از قبولی ارشد و ورود به دانشگاه جدید، دچار سرخوردگی شدم. دانشگاه قبلی‌ام سرسبز بود و دلباز و ساختمان‌هایی داشت با سقف‌های بلند. پنجره‌ها و راهرو‌های بزرگ. سرسرا. باشکوه. عظیم. سرشار از فضای خالی. ساختمان‌ها از چهار طرف آزاد بود و می‌شد رفت پشت دانشکده نشست. گپی زد و چیزی خورد. چیزی خواند. چیزی کشید، مثل نقاشی یا سیگار. هر دانشکده پشت خودش را داشت: پشت معدن یا پشت متال. هر کدام هم فضای خاص خودش: سیاسی، هنری، ادبی، غیبت، آمار. جلو هم داشتیم: جلو فنی، جلو سلف، جلو مکانیک، جلو مسجد، و مانند این‌ها. فضا‌هایی هم بود که پشت و جلو نداشت مثل لاو گاردن، بوفۀ معدن، یا بوفۀ حقوق. خلاصه، دانشگاه قبلی پر بود از مکان اما دانشگاه جدید مکان نداشت. ساختمان‌هایش مثل کارخانه چسبیده بود به هم. چنین شد که به اتفاق همکلاسی‌های جدیدالورود نیمکت سرگردانی را از محوطه دانشگاه دزدیدیم و جلوی در ورودی دانشکده کار گذاشتیم و الی آخر.

گفت «من یکبار دیدم شما سیگار می‌کشیدید». من لبخند زدم. گفت در جوانی سیگاری بوده و این صدای بی‌رمق و نفس‌های تنگش یادگار بیست و پنج نخی است که دوران جوانی در فرانسه هر روز دود می‌کرده و به هوا می‌فرستاده. حالا حکمت بیست و پنج نخ چه بود؟ نمی‌دانم. شاید در جو ساختارشکنانۀ دهه شصت فرانسه پاکت‌های سیگار را بیست و پنج تایی می‌بسته‌اند. الله اعلم. اصرار داشت به من بفهماند که نمی‌خواهد در زندگی من دخالت کند. می‌گفت در جوانی هنگام شنا آنچنان زیر آب می‌مانده که دوستانش فکر می‌کردند تا حالا حتماً مرده. نصیحت می‌کرد که مرا ببین و عبرت بگیر. قاطی لبخند و شوخی گفتم «این از اثرات نیهیلیسمه». طبق معمول با لبخندی حاکی از علم و دانش گفت «نیهیلیسم کالای لوکس غربیهاست».

کلاس تمام شده بود و بچه‌ها رفته بودند. فقط من و او بودیم در اتاقی کوچک که تازه دیوار‌هایش را رنگ سفید‌ زده بودند، طوری که جان بدهد برای نقاشی و نوشتن دری‌وری توسط دانشجوی بی‌حوصله. داشت کاغذ‌هایش را از روی میز جمع می‌کرد و توی کیفش می‌گذاشت. زنگ زدم به یکی از بچه‌ها گفتم سریع بیاید. وقت زیادی نداشتیم. موقعیت داشت از دست می‌رفت. سریع آمد. کنارمان‌ ایستاد. سلام هم نکرد. گفتم «برای تو فرقی می‌کند که کی؟» گفت «نه» گفتم «فرقی می‌کند که کجا؟» گفت «نه» گفتم «پس لطفاً همین الان همین جا» بی‌معطلی کلتش را درآورد و لوله‌اش را چسباند زیر چانۀ خودش و خون شتک زد روی دیوار سفید و عینک استاد. در حالی که قطره خون روی گونه‌ام را پاک می‌کردم گفتم «آقای دکتر! من نمی‌دانم شما اسم این را چی می‌ذارید.» در چشمانش نگاه کردم و ادامه دادم «اما در هر حال خودکشی آنقدر‌ها هم لوکس نیست».

(متن بالا را حدود سیزده سال پیش نوشته‌ام. امروز خبردار شدم دکتر کریم مجتهدی فوت کرده است، در نود و سه سالگی. خدایش بیامرزد. من البته آنقدرها سیگار نمی‌کشیدم و الان هم نمی‌کشم! اما این را بهانه کرده بودم راجع به دانشگاه و فلسفه و خودکشی چیزی بنویسم.)

@sadeghekazeb
🔸فلسفه به مثابۀ روان‌گردی

از مجموعۀ فلسفه به مثابۀ روان‌گردان

جمعی کنار دیواری صف بسته‌اند و به‌نوبت چیزی را داخل دیوار نگاه می‌کنند. رهگذری کنجکاو مدت‌ها در صف می‌ایستد. آخرش یک سوراخ می‌بیند که ته آن بسته است. اعتراض می‌کند! جماعت می‌گویند: ما یک عمر نگاه کرده‌ایم هنوز چیزی ندیده‌ایم تو می‌خواهی با یک بار چیزی ببینی؟!

کوپرنیک ادعای عجیبی داشت: زمین دور خورشید می‌چرخد. عاقلان مخالفت می‌کردند: اگر زمین می‌چرخد پس چرا ما بر باد نمی‌رویم؟ چرا ماه از زمین عقب نمی‌ماند؟ گالیله تلسکوپش را به سمت مشتری نشانه گرفت و آنقدر در لولۀ تاریک نگریست تا قمرهای مشتری را دید که دورش می‌گردند اما از او عقب نمی‌مانند. گالیله چیزی را دید که هزاران نفر از دیدنش عاجز بودند.

آدم چند بار باید در موضوعی پیچیده تأمل کند بلکه نکته‌ای بیابد؟ آدم چقدر باید برای رسیدن به لحظۀ «یافتم! یافتم!» تلاش کند؟ آیا هر سوالی لایق اصرار است؟ نکند راه حل بعضی سوال‌ها این باشد که آنها را اصلن نپرسیم!

در هر کاری در زندگی دو استراتژی قابل تمیز است: یا یک جا را بکاو، یا همه جا را بگرد. یا گیاه باش و پایدار، یا پرنده باش و بالدار. یا سیب‌زمینی باش و در خاک، یا گرده باش و بر باد.

برای فلسفه کدام پسندیده‌تر؟ ماندن یا گشتن؟ آیا فلسفه باید تخصصی باشد؟ متخصص فلسفۀ ریاضی بخش توابع مثلثاتی با گرایش کسینوس؟ متخصص فلسفۀ تحلیلی با تمرکز بر منطق محمولات درجۀ چندم به روایت فیلسوفان فرنگی؟

همۀ ما به حکم محدودیت‌های بشری متخصص‌ایم. چه بدانیم چه ندانیم. چه بخواهیم چه نخواهیم. تخصص و محدودیت دو روی یک سکه‌اند. مثال؟ چشم انسان و گوش خفاش. هر کدام به نوعی محدود. هر کدام به نوعی متخصص.

کسی شباهنگام کلیدش را گم کرده بود و زیر چراغ خیابان دنبالش می‌گشت. رهگذری پرسید دنبال چه می‌گردی؟ گفت کلیدم. گفت اینجا گمش کردی؟ گفت نه اما فقط همینجا روشن است!

فیلسوف دچار محدودیت است اما در دل همان محدودیت دنبال رهایی است. چنان که برخی فلاسفه می‌گویند: جهان را نمی‌توان شناخت اما خود را چرا.

اگر فیلسوف در چیزی متخصص باشد «عدم تخصص» است. عدم تعهد به چیزها. این سیب؟ نه. آن سیب؟ نه. سیب به طور کلی؟ نه. میوه؟ نه. برو بالا و بالاتر تا برسی به وجود بما هو وجود!

کار فیلسوف گردش است. او متخصص گرداندن روان است و گردیدن در روان. در روشنایی و حتی در تاریکی. چنین است که فلسفه یعنی روان‌گردی.

یک استاد فلسفه اهل سوئیس از من پرسید فیلسوفی؟ تواضع کردم و گفتم نه. چون در فرهنگ سنتی ما فیلسوف مقامی است شامخ. ضایع است آدم خودش را فیلسوف خطاب کند. شبیه این است که اسمت را بپرسند بگویی «آقا صادق».

اما در زمانۀ ما فیلسوف شغل است نه مقام. چنان که دانشجوی هنر و استاد رشتۀ هنر شاغل در هنرند. آرتیست لزومن هنرمند نیست. دانشجو و استاد فلسفه هم بهکذا. چه بسیارند کارمندان و چه اندک اهل مقام.

یک دانشجوی فلسفه اهل ایتالیا تعریف می‌کرد: تاجری از من پرسید چه کاره‌ای؟ گفتم فلسفه می‌خوانم. با نگرانی و از سر دلسوزی پرسید: پدر و مادرت خبر دارند؟!

برخی گمان دارند فلسفه خطر دارد چون دچار بحران است. فلسفه و بحران؟ اشتباه می‌کنند. فلسفه دچار بحران نیست. فلسفه همان بحران است. فلسفۀ زندگی یعنی بحران زندگی. فلسفۀ دین: بحران دین. فلسفۀ علم: بحران علم.

فیلسوف آن شاعری است که می‌خواست شعر عاشقانه بسراید اما با خودش گفت «با وجود این همه شعر عاشقانه، چرا شعری دیگر؟» بحران شعر: فلسفۀ شعر. بحران عشق: فلسفۀ عشق.

فیلسوف از خود می‌پرسد: «در میان این همه فلسفه، چرا فلسفه‌ای دیگر؟» و اسم سوالش را می‌گذارد «متا-فلسفه». بحران فلسفه: فلسفۀ فلسفه. آینه‌های روبرو. فلسفۀ فلسفۀ فلسفه... که حاصلش چیزی نیست جز همان فلسفه. همان بحران. همان تراژدی. همان همیشگی.

خوب یا بد، بحران همیشه هست. قبول نداری؟ بگرد و نگاه کن: اسطوره. دین. هنر. سیاست. اقتصاد. علم. عشق. هر کجا را بگردی بحران هست. بحران اینجا بحران اونجا بحران همه جا.

اما اگر بحران همه جا باشد پس بحران عادی است. بحران بحران نیست. پارادوکس است. چنین است که فلسفه یعنی «سطح عمیق» و فیلسوف موجودی است عمیقن سطحی.

فیلسوف روان‌گرد است. فلسفه روان‌گردشگری است.

جاده است و شب و یک اتوبوس پر از مسافر. یکی از مسافرها می‌آید جلو که «آقای راننده! آقای راننده! برای چه کسی رانندگی می‌کنی؟! اینها همه خوابند!»

@sadeghekazeb
تبلیغ مقاله‌م

«کارکرد اجتماعی مدل‌ها در بازی‌های علم»

The Social Function of Toy Models in Games of Science

در فلسفۀ علم سنتی، مدل چیزی نیست مگر وسیله‌ای کمکی برای افرادی که از علم‌ورزی در مقام نظری ناتوانند. پاندول، سطح شیبدار، تصور گاز به مثابۀ مجموعه‌ای از توپ‌های بیلیارد در فضا، تصور اتم به مثابۀ منظومۀ شمسی، و سایر انواع مدل‌ها برای اتصال نظریه به جهان به کار می‌روند نه برای نظریه‌پردازی. سنتی‌ها علم را موجودی می‌دانستند نظریه‌محور. انتزاع‌محور. برای کاربردی کردن نظریه به مدل نیاز بود اما برای ساختن و پرداختن نظریه خیر. از نیمۀ قرن بیستم مدل کم‌کم مهم شد تا جایی که اکنون «علم مدل‌محور» بحث روز است. فلاسفۀ علم جدید می‌گویند مدل حتی در ساختن و پرداختن نظریه هم نقش دارد. در بعضی علوم حتی مدل داریم بدون نظریه.

فیلسوفان، بنا به اقتضای شغلشان، این سوال‌ها را باید جواب بدهند:

شأن وجودی. مدل چیست؟ این نوع سوال را می‌گویند انتولوژی یا هستی‌شناسی. مثلن کسی میپرسد آن چیزهایی که داخل یخچال است چگونه چیزی است؟ احتمالن اشیایی خوردنی. کوچک. فاسدشدنی. یا کسی میپرسد در دنیای بچۀ سه ساله چه چیزهایی هست؟ احتمالن چیزهای ملموس مثل عروسک و نه چیزهای پیچیده مثل دموکراسی. کسی ممکن است بپرسد چه چیزهایی در جهان هست یا بپرسد چه نوع چیزهایی در علم تحت عنوان مدل وجود دارد.

شأن معرفتی.
مدل چگونه به ما معرفت می‌دهد؟ این را می‌گویند اپیستمولوژی یا معرفت‌شناسی. یعنی چطور ممکن است مثلن من از محتویات داخل یخچال بتوانم دانشی دربارۀ وضع مالی ساکنان خانه کسب کنم. یا مثلن از مشاهدۀ نوع عروسک بچه روحیۀ او را بشناسم. چطور ممکن است با پاندول و سطح شیبدار آزمایش کنم اما راجع به حرکت سیارات معرفت کسب کنم.

شأن بازنمایانه. مدل چگونه بازنمایی می‌کند؟ این سوال را کسی می‌پرسد که پیشاپیش ذهنش با مفهوم مدرن و اروپایی «بازنمایی» آلوده شده باشد. مفهومی که مبتنی است بر ابداع پرسپکتیو، رونق نقاشی از رنسانس به بعد، اختراع دوربین عکاسی، و سایر انواع فعالیت‌های «بازنمایانه» که لاجرم به اینجا می‌رسد که فعالیت علمی را نوعی بازنمایی جهان بدانیم. (نکتۀ عمیق: مفهوم بازنمایی مبتنی است بر فعالیت بازنمایی، نه برعکس.)

یک ترفند برای پاسخ به پرسش‌های فوق این است که بگوییم: مدل‌ها داستان اند و شأن وجودی و معرفتی و بازنمایانه آنها عین داستان است. سوال دربارۀ مدلهای علمی را می‌توانیم تبدیل کنیم به سوال دربارۀ داستان. سپس برویم سراغ فیلسوفی که به داستان پرداخته باشد. مثلن آقای والتون و کتاب مشهورش که سوال دربارۀ داستان را تبدیل می‌کند به سوال دربارۀ خاله‌بازی بچه‌ها و نقش «اسباب‌بازی» در آن.

مصادیق داستان (فیکشن) اینهاست: نقاشی، فیلم، رمان، تئاتر، بازی، لی‌لی حوضک، و امثال آن. داستان «اسباب» لازم دارد. مثلن رمان کلمه دارد. نقاشی بوم دارد. فیلم پرده دارد. تئاتر بساط صحنه دارد. بچه‌ها توپ و عروسک دارند. اسباب که فراهم شد، نوبت «تخیل» می‌رسد.

تخیل چیست؟ انواع دارد. گاهی ارادی است مثل وقتی همین الان تخیل می‌کنم که فیلسوفی بسیار برجسته‌ام. گاهی غیرارادی است مثل وقتی خواب می‌بینم فیلسوفی افسرده مبتلا به وسواس فکری‌ام. گاهی وضوح دارد و گاهی در ناخودآگاه است. گاهی انفرادی است مثل آنها که در زیرزمین خانه می‌نویسم و گاهی جمعی است مثل یادداشت‌های یک دیوانه، اثر درخشان مرحوم گوگول.

در این مقاله تلاش کردم تخیل جمعی را تشریح کنم. تخیل نیازمند پیروی از قاعده است و پیروی از قاعده فقط در جمع معنا دارد حتی وقتی قاعده‌ای در کار نیست! این نکته را در این شعر میتوان دید که آقای والتون اول کتابش آورده:

▫️They are playing a game. They are playing at not playing a game. If I show them I see they are, I shall break the rules and they will punish me. I must play their game, of not seeing I see the game. (Laing, 1972)

▫️به بازی مشغول‌اند. بازی‌شان این است که بازی نکنند. اگر نشان دهم که می‌بینم مشغول بازی‌اند، بازی‌شان را خراب می‌کنم و مرا تنبیه خواهند کرد. باید با ایشان بازی کنم، یعنی نبینم که می‌بینم مشغول بازی‌اند.

مهم نیست بازی چقدر ساده یا پیچیده است. مهم نیست چقدر والا یا پست است. علمی است یا غیرعلمی. آن چیزی که بازی را بازی می‌کند جمع است. داستان هم همینطور. علم هم همینطور. تخیل جمعی به اسباب‌بازی هم نیاز دارد که لنگری است برای ایجاد و هماهنگی تخیل جمعی. بنابراین، در نهایت، جمع موردنظر متشکل است از هم انسان‌ها هم غیرانسان‌ها.

@sadeghekazeb
🔸معرفی مقالۀ به‌تازگی منتشرشده در مجلۀ زبان و فناوری

The Affinity between Feedback Mechanism and Hermeneutical Circle

(این مقاله حاصل ارائه‌ام در دومین کارگاه بین‌المللی هرمنوتیک علم و فناوری در بهار پارسال است.)

🔺به طور خلاصه، اگر تاریخ تکامل حلقۀ فیدبک را دنبال کنیم خواهیم دید که این ایده قدمت دارد اما در اوائل قرن نوزدهم در اروپا شکوفا شد: مکانیسم «گاورنر» برای کنترل موتور بخار تبدیل شد به یکی از مشهورترین مکانیسم‌های جهان صنعتی مدرن. همزمان، اگر تاریخ تکامل تفسیر متن را دنبال کنیم، خواهیم دید که توجه به رفت و برگشت میان جزء و کل، یا میان خواننده و متن، قدمت دارد اما در قرن نوزدهم در اروپا در علوم هرمنوتیک شکوفا شد. آیا ارتباطی میان این دو حوزۀ به ظاهر متمایز برقرار است؟ اثبات رابطۀ تاریخی در توان این مقاله نیست. اما در سطح مفهومی می‌توان دید که حلقۀ فیدبک و حلقۀ هرمنوتیک هر دو مصداق «علیت حلقوی» اند. آیا شکوفایی یکی علت شکوفایی دیگری بوده است یا، در سطحی بالاتر، این دو خودشان در یک حلقۀ علّی در تعامل اند و با هم افینیتی دارند؟ (اصطلاح «افینیتی» برگرفته است از تحلیل وبر از ارتباط میان کاپیتالیسم و پروتستانتیسم)

Abstract: Hermeneutics traditionally revolves around human experiences and sense-making, often considered distinct from the scientific and technological realms of non-human experimentation and tool-making. This contrast between the humane and the artifactual or the natural, associated with understanding and interpretation on the side of the former and control and experimentation on the other, creates what might be termed a Diltheyan wound. This paper aims to find a remedy for this wound by revealing the affinity between two pivotal concepts in engineering and the humanities: the feedback mechanism and the hermeneutical circle. Investigating their relationship at historical and conceptual levels, we find that both concepts trace back to ancient times but they both flourish in early 19th-century modern Europe. While historical synchronicity doesn't inherently imply direct influence or constitutive interaction, conceptual analysis unveils their shared abstract theme of “circular causality,” making them affinitive to each other. Both incorporate errors and misunderstandings within closed loops of cause-and-effect relationships, seeking equilibrium in an open-ended process. Despite their stability, they dynamically adapt to new conditions, accommodating multi-stable configurations. With these historical and conceptual similarities in mind, the question of priority arises: did the feedback mechanism precede the hermeneutical circle, or vice versa? Can we make a meaningful argument for their historical or cognitive precedence over each other? At the very least, an “elective affinity” is discernible – a term borrowed from Weber's seminal exploration of the relationship between Protestantism and Capitalism. We can substitute this chemical metaphor with a cybernetic one, envisioning both concepts entangled in a “closed sequence of cause-and-effect relationships.”

Keywords: Feedback mechanism, Hermeneutical circle, Circular Causality, Cybernetics, Governor

DOI: 10.48417/technolang.2024.01.04

@sadeghekazeb
📣 انجمن علمی گروه فلسفه علم شریف برگزار می‌کند:

🌀کارکرد اجتماعی مدل‌ها در بازی‌های علم
(The Social Function of Toy Models in Games of Science)

👤 صادق میرزایی

🛑 حضور برای عموم آزاد و رایگان است.

📅 زمان برگزاری: دوشنبه ۲۰ فروردین - ساعت ۱۷

📍مکان برگزاری: گروه فلسفه علم

⚠️ اگر از خارج از دانشگاه قصد شرکت دارید، به آیدی زیر پیام دهید.
@arghavanapir

—————————
🆔 تلگرام | اینستاگرام | سایت | ویرگول | آرشیو فایل‌ها
🔸به یاد دِنِت

خیلی سال پیش، با دوستان نشسته‌ بودیم پشت دانشکده روی چمن‌ها. حلقۀ مطالعاتی بود برای کتابی از کانت. من در همان صفحه‌های اول مشکل داشتم و چیزی نمی‌فهمیدم. یکی از دوستان توضیح می‌داد اما به نظرم فقط همان متن فارسی را با تغییر چند کلمه بازگو می‌کرد. با خودم فکر می‌کردم او فهمیدن را جور دیگری می‌فهمد... آن روز جمله‌ای گفتم که رفقا از آن جوک ساختند اما برای من تبدیل شد به یکی از اصول فکرم: کانت را باید با ضعف‌هاش پذیرفت! (البته بعدها فهمیدم مشکل اصلی مترجم است نه کانت.)

تصورم از خودم این است که آدم تحت تاثیری نیستم. مغرورتر یا شاید داناتر از آن بوده‌ام که حرفی را جدی بگیرم به صرف اینکه فلانی آن را گفته یا مسیری را بروم که بهمانی تبلیغش را کرده... اما خب یادم هست چند بار اتفاق افتاد که آخر سال تحصیلی متوجه شدم خطم شبیه بغل دستی‌ام شده!

فهمیدن اینکه آدم از بیخ تحت تاثیر است خودش یک مکاشفه است: کشف اهمیت فرهنگ، زبان، جامعه، فناوری، خانواده، محیط، اقتصاد، و هزاران چیز دیگر. فیلسوف‌ها اغلب منکر این تاثیرات اند یا اگر هم انکار نکنند آنها را جدی نمی‌گیرند. توماس نیگل می‌گفت من ایدۀ «خفاش بودن چگونه است؟» را از کسی الهام نگرفتم اما بعدها خودش کتابی را دید که قدیم‌ها خوانده و زیر همین ایده‌ خط کشیده!

اولین مواجهۀ من با دنت در مقالۀ «ایتئیسم و تکامل» بود. ترجمۀ این مقاله را به خاطر افزایش مهارت زبان‌ورزی و کسب درآمد شروع کرده بودم و آشناترین چیزی که با نام دنت به ذهنم می‌آمد دسرهای خوشمزه‌ای بود به نام دَنت. تصورم از تکامل در حد این خوشمزه‌بازی بود که «ما از نسل میمون نیستیم، شما را نمی‌دانم!» اما همان یکی دو صفحۀ اول مقالۀ دنت آنقدر تاثیر داشت که باعث شد تکامل را خیلی جدی بگیرم تا جایی که منشأ انواع داروین را خط به خط بخوانم و پایان نامۀ ارشدم را دربارۀ داروین بنویسم.

دنت در نوشته‌هایش شعله‌ای دارد که می‌توان از آن اقتباس کرد. شعله‌ای که سوختش ترکیبی است از سطح، عمق، و صدالبته طنز. خوانندۀ غیرانگلیسی‌زبان و خوانندۀ ناآشنا با فرهنگ انگلیسی مجبور است برای فهمیدن ظرافت‌های متن او خیلی تلاش کند. او در پاسخ به اعتراض‌ها به سبک نوشتنش می‌گفت بروید انگلیسی یاد بگیرید و با تبختری طنزآلود متن فلاسفۀ مشهور قاره‌ای را نمی‌خواند چون بلد نبودند به انگلیسی بنویسند.

از نگاه من، دنت در درجۀ اول نویسنده‌ای بود درجه یک. فیلسوف به معنای متداول در آکادمی نبود. یا به تعبیر بهتر، او آنقدر فیلسوف خوبی بود که نگران بود نکند فیلسوف خوبی نیست! دنت آنقدر فیلسوف بود که از فلسفه فاصله بگیرد و در نهایت سبکی جدید در فلسفیدن ایجاد کند: سبکی که من هم، در مقام خوانندۀ پیگیر آثارش، تحت تاثیرش بوده‌ام. ایده‌ها در متن او آنقدر در دسترس اند که او نگران بود نکند نویسنده‌ای عامه‌نویس محسوب شود، نه فیلسوفی جدی.

خبر فوت دنت که آمد شروع کردم به خواندن آخرین کتابش که زندگی‌نامه است. خاطرات کودکی‌اش آنقدر دقیق است که آدم در صحت آنها شک می‌کند! خاطراتش از دوران تحصیل فلسفه برای هر دانشجوی فلسفه‌ای جذاب خواهد بود، به ویژه دربارۀ کوآین، سلارز، رایل، آیر، و دیگر مشاهیر فلسفۀ آنگلوساکسون و بدگویی‌هایش از گولد، فودور، و سرل که گاهی البته بچگانه و پریشان است. اینکه خاطرات او چقدر «واقعی» یا منصفانه است مهم نیست. مهم این است که دنت آنها را چگونه روایت می‌کند. به قول خودش، ما به دنت این امتیاز ویژه را می‌دهیم که راوی تجربۀ زیسته‌اش باشد اما لزومی ندارد این روایت را واقعیتی مستقل از خود دنت قلمداد کنیم.

دنت را شاید بیش از هر چیزی با ضدیت او با دین و خدا به یاد بیاورند و احتمالن بیشترین واکنش به مرگ او این بوده که «خدا بیامرزدش!» تصدیق می‌کنم که نوشته‌های او دربارۀ خدا و دین گاهی سطحی و «سیاسی» است. اما اینها در مقابل حجم انبوه نوشته‌های عمیق او رنگ می‌بازد. آثار او، مثل هر تفکر فلسفی عمیقی، دیدگاه‌های متضاد را در بر می‌گیرد و به کار هم موافق و هم مخالف می‌آید.

کتاب‌های دنت تا مدت‌ها برای من مثال آتش بود و پنبه. هنوز هم اگر آتش درونم رو به خاموشی برود، با خواندن متنی از دنت روشن می‌شوم. البته این روزها عیب‌های کارش بیشتر به چشمم می‌آید تا حسن‌هایش. زندگی‌نامۀ خودنوشتش را که می‌خواندم یک صفحه آتش بود و صفحۀ بعدی آب یخ. ملغمه‌ای از صداقت فیلسوفانه، لاف‌های پیرانه‌سرانه، و کینۀ شتری! خدایش بیامرزد. درست است که دیگر آن شیفتگی اولیه را ندارم اما کسی نیستم که عشق‌های قدیمی را انکار کنم.

@sadeghekazeb
این سه کتاب از دنیل دنت را توصیه می‌کنم به مخاطب عام فرهیخته:

ایدۀ خطرناک داروین (1995)

پمپ‌های شهود (2011)

از باکتری تا باخ و بالعکس (2017)

عکس: از کتاب خودزندگی‌نامۀ دنت. سوزان (همسرش)، خودش، دوستش، و دو بچه شان. بچۀ اول آنها از دست رفت و سوزان قابلیت بچه‌دار شدن را از دست داد. آنها دو بچه را به فرزندگی گرفتند.

@sadeghekazeb
🔸درهم‌جوشی فرهنگی

🔺چندی پیش با استادی آلمانی، فیلسوف و مورخ هنر، از شاگردان گادامر، بر سر نوشته‌ای از دیوید بروک بحثمان شد. البته بحث که نه. او نظر خواست و من یکی دو جمله گفتم که این متن بروک متحجرانه است و هنوز در بند تمایز علوم انسانی و علوم طبیعی و شکاف‌هایی را تازه می‌کند که از مد افتاده. خودش حرف من را به شکلی بهتر ادامه داد و گفت دو فرهنگ اسنو و امثال آن؟ گفتم بله و بحث را تا آنجا پیش بردم که گفتم «داستایفسکی هم یوتیوبر زمان خودش بوده» رفیق شدیم و یک روز دعوتم کرد رفتیم کافه. خواستم حساب کنم گفت «عه! تو مهمانی!» عین خودمان. گفتم «این خونگرمی شما را نمایندۀ فرهنگ آلمان حساب کنم؟» گفت «فرهنگ آلمان؟! چنین چیزی نداریم» و منظورش البته این بود که فرهنگ چیزی یکنواخت نیست و هزار زیر و بم دارد. در خونگرمی او همین بس که اولین بار که دیدمش، بدون اینکه بشناسد یا دلیل خاصی داشته باشد، گفت «سلام، چطوری؟» همانطور که ما ایرانی‌ها، یعنی اکثر ماها که خویمان چندان شهری نیست، سلام را با اندکی حال و احوال مخلوط می‌کنیم ولو با کارمند بانک و بقال. گپ و گفت خوشی داشتیم. به شعر فارسی علاقه نشان داد و من روی هوا گفتم «اگر یک چیز باشد از فرهنگ و سنت خودم که بدون قید و شرط بدان افتخار کنم شعر فارسی است». چند تایی بیت پراکنده برایش ترجمه کردم و فرستادم از جمله این:

Oh, Sadness! There is no room for you here
Even if you shrink yourself into a tiny hair.

Sorry for you, how useless are you
All are sweet here, no one is like you

Oh, Sadness! Even If you turn into sweets
I close my mouth, Sweet? I never eat!

Your “a” is so tight, your “d” even tighter
For your tight clothes, you'll find no buyer

Oh Sadness! keep distance from me, if not
I would drown you in your own blood!

امروز همین را دادم به چت جی پی تی گفتم قدری ادامه بده. این را نوشت:

Oh, Sadness! You linger like a shadow's trace,
But here, in this light, there's no hiding place.

Your whispers are cold, like a winter's breath,
Yet joy warms my heart, leaving you bereft.

Oh, Sadness! You cannot steal my song,
In this garden of bliss, you don't belong.

Your tears may fall, like drops of rain,
But in my world, they dry in vain.

Oh, Sadness! I cast you far and wide,
In the embrace of love, I shall abide.

حک و اصلاح نکردم حتی در حد نقطه و ویرگول. این عین جوابش است در پاسخ همان چند بیت و درخواست من که «این شعر را ادامه بده». به نظرم خیلی خوب است. مانده‌ام تا کی می‌توان به شعر فارسی افتخار کرد که این بیت یادم می‌آید «قافیه اندیشم و دلدار من، گویدم مندیش جز دیدار من».

▫️ترجمه اشعار مولوی باعث شد دنبال مترجمان انگلیسی بگردم و از میان آنها کولمن بارک را پیدا کنم. ترجمه‌هایش بی‌نظیر است با اینکه فارسی بلد نیست. قافیه‌اندیشی نکرده و در فکر دیدار بوده. نمونه کار:

Come to the orchard in spring.
There is light and wine and sweethearts
in the pomegranate flowers.

If you do not come, these do not matter.
If you do come, these do not matter.

(The Book of Love, p. 91)

@sadeghekazeb
🔸 این‌ها به چه کار آید؟

▫️حتی اگر آسمان همه جا یک رنگ باشد، که نیست، قطعن زمین رنگارنگ است. حتی اگر «عنب» و «انگور» و «اوزوم» همه به آن میوۀ معلوم‌الحال اشاره کنند، هر کدامشان این اشاره را به سبک خاصی انجام می‌دهند. حتی اگر «بشین» و «بتمرگ» و «بفرما» یک معنا داشته باشند، هر کدام این معنا را به سبک خاص خودشان منتقل می‌کنند. حتی اگر همۀ گل‌ها خوشبو باشند، هر گلی بوی خودش را دارد. حتی اگر «یک قصه بیش نباشد غم عشق»، باز «از هر زبان که بشنوی نامکرر است».

🔺در یک رستوران قدیمی در پاریس نشسته‌ایم و باید سفارش بدهیم. کناری من فرانسوی بلد است می‌گویم لطفن به جای من هم سفارش بده. با خوشحالی قبول می‌کند و سه گانۀ پیش غذا، غذای اصلی، و دسر را به گارسون اعلام می‌کند. اسم غذا‌ها که خیلی لذیذ است. تا همینجا راضی‌ام. این فرانسوی‌ها اگر فحش هم بدهند به گوش من شیرین می‌آید. لب و لوچه‌شان همیشه حالت بوس دارد. بوسۀ فرانسوی که می‌گویند همین است؟

🔺از در و دیوار رستوران «پاریس» می‌بارد. آینه‌ها بزرگ اما کدر. تزئینات طلایی اما زنگ‌زده. رنگ قرمز پررنگ اما تلخ. صور قبیحه اما مخفی زیر نور ملایم. پاریس است و «مدرنیتۀ جاافتاده» مثل ترشی سیر. مثل شراب. رستوران بوی کهنگی فرهنگی می‌دهد.

🔺ما حدودن سی چهل نفریم که بعد از کنفرانس آمده‌ایم برای شام و کار خیلی کند پیش می‌رود. هر از چند نفری مشغول صحبت شده‌ایم. از کناری که آدم بسیار خوش‌مشربی است اسمش را می‌پرسم می‌گوید «رامون» می‌گویم «مثل رامون کاخال!» نمی‌شناسد اما صحبتمان می‌کشد به نقاشی و شعر و ادبیات و معلوم می‌شود کتاب‌های نوجوانی هر دویمان بسیار شبیه بوده. گاردر، هسه، کامو، کافکا، و ناگهان رومی! ابراز شگفتی می‌کند از این همه شباهت. من اما شگفت‌زده نیستم بلکه فقط خوشحالم چون به مولوی رسیده‌ایم. کولمن بارکس را می‌شناسد اما می‌گوید به او اعتماد نکردم چون فارسی بلد نیست.

🔺چند نفر از جا برمی‌خیزند که بروند. از کندی خدمات رستوران شاکی‌اند. من خودم را شیرین می‌کنم می‌گویم «من برای شام نیامده‌ام بلکه می‌خواهم با شما گل بگویم گل بشنوم». ترجمۀ کولمن بارکس را برایش می‌خوانم که «شمع است و شاهد و شراب و شیرینی... اگر تو نیایی، این‌ها به چه کار آید؟... اگر تو بیایی، این‌ها به چه کار آید؟» زبان به مدح کولمن بارکس می‌گشایم و او ابراز شگفتی می‌کند از این حسن تصادف چون همیشه برایش سؤال بوده که آیا ترجمۀ کسی که فارسی بلد نیست قابل اعتماد است یا نه. راستش را به او نمی‌گویم: دقت ترجمۀ بارکس برایم مهم نیست و حتی معادل فارسی آن‌ها را نمی‌توانم بیابم اما خب «دانۀ معنی بگیرد مرد عقل» و ترجمۀ مولوی دانشی می‌خواهد که در دفتر نگنجد و فارسی لازم ندارد و قصۀ عشق است و مستلزم فرار از طویلۀ حروف و چریدن در «دشت‌هایی چه فراخ، کوه‌هایی چه بلند».

🔺بحث می‌کشد به تدریس فلسفه در آمریکا و اینکه دانشجو‌ها چندان تمایلی نشان نمی‌دهند به فلسفه. می‌گویم برای من قابل درک است چون برای من هم فلسفۀ آکادمیک ملال‌انگیز بود تا وقتی با دنیل دنت آشنا شدم... بحث می‌کشد به «نبوغ» کریپکی و به تعبیر من «افسانۀ کریپکی به مثابۀ نجات‌دهندۀ فلسفۀ تحلیلی»... آن روی ضد فلسفۀ آکادمیک من شروع می‌کند به بالا آمدن! دلم می‌خواهد منبری بروم علیه فلسفۀ دانشگاهی رایج در جهان انگلوساکسون که با شیوۀ مقاله‌نویسی تنگ‌نظرانه‌اش اهالی فلسفه را احمق کرده و خلاقیت را کشته و شور فلسفه را خاموش کرده و طبیعی است که دانشجو‌های باهوش آن را ملال‌آور بیابند... روح شمس در حال حلول در من است و بعید نیست که به زودی شیشه‌ها را شکستن و خیک‌ها را دریدن آغاز کنم... اما خوشبختانه بحث می‌رسد به غذا و هوا و فرصت نمی‌شود که از دوستان دور میز بپرسم «اگر جبهۀ آلمان در جنگ پیروز می‌شد، آیا سرنوشت فلسفۀ تحلیلی و قاره‌ای همینی می‌شد که الان هست؟ چه بسا اگر متحدین پیروز می‌شدند الان داشتیم در همین رستوران راجع به کانت و هگل و نیچه و هایدگر بحث می‌کردیم، آن هم به زبان آلمانی!»

@sadeghekazeb
🔸نمی‌خواستم اینو بگم و نمی‌خوام اونو بگم و قصدی ندارم و منظورم این نیست

🔺نقل است در امتحان گواهینامه از کسی پرسیدند «چهارراه است و یک عابر پیاده و یک ماشین سواری و یک نیسان آبی. ترتیب حق تقدم چطور است؟» گفت «اول عابر و بعدش سواری» گفتند «نیسان آبی چه شد؟» گفت «آن که همان اول گازش را گرفت رفت.»

🔺فلاسفه و حکما قرنهاست دربارۀ شیوه‌های درست و غلط حکمرانی بحث می‌کنند. اما «قدرت» معطل نظرات مشعشع ایشان نیست. چنین است که، خوشمان بیاید یا نه، سیاست بر فلسفه تقدم دارد و سیاست‌مدار اگر در کار خود عمیقن تأمل کند از مدار سیاست خارج خواهد شد. «کار سیاسی» با «زندگی آزموده» هماهنگ نیست و اصلن «زندگی آزموده امکان زیستن ندارد.»

🔺دعوایی قدیمی در فلسفه هست دربارۀ «قصدیّت» یا «قصدمندی» یا «حیث التفاتی». از ظاهر قلمبه‌اش نترسید. بحثی است عمیق و بنیادین اما ساده‌: فرض کنید پاییز برگریز است و هنگام قدم زدن برگی را می‌بینید روی زمین افتاده شبیه قلبی قرمز. آیا معنایی دارد؟ آیا کسی عمدن این برگ را آنجا گذاشته؟ پیغامی؟ پسغامی؟ قصدی؟ غرضی؟ مرضی؟

🔺دو نوع پاسخ متضاد داریم. گروه اول می‌گویند آن برگ نمی‌تواند معنایی داشته باشد مگر انسانی پشت ماجرا باشد که واقعن معنایی را «قصد» کرده باشد. از نظر این گروه «حیث التفاتی» ویژگی خاص ذهن انسانهاست. گروه دوم می‌گویند چنین نیست. معنا زاییدۀ شبکه‌ایست پیچیده که ذهن انسان فوقش یک عامل است از میان هزاران. انسان مخلوق حیث التفاتی است نه خالق آن از هیچ.

🔺فرض کنید پاییز آمده و کبوتری در میان درختان لانه کرده و از تراوش باران می‌گریزد. فرض کنید خورشید با تمام غرورش پشت ابر سیاهی عاشقانه به گریه نشسته. فرض کنید پاییز آمده و دلش از غصه لبریز آمده. فرض کنید هوا کمی سرد شده و روی زمین پر از برگ شده. فرض کنید روی برگها راه می‌روید و صدای خش‌خش آنها را می‌شنوید و ناگهان قلبی قرمز! اینجا. اکنون. آیا معنایی دارد؟ (نکتۀ امتیازی: قلبی که برای عشق آماده است نزده رقاص است.)

🔺حالا روزی دیگر را تصور کنید. سالی دیگر. جایی دیگر. فرض کنید شما عاشق شخصی شده‌اید و می‌خواهید برای او «پیغام» بفرستید. برگهای روی زمین را آنقدر می‌جویید تا برگ قرمزی بیابید شبیه قلب. آن را یواشکی سر راه شخص موردنظر قرار می‌دهید و پیرامون برگ را قدری خلوت می‌کنید تا جالب توجه باشد و کمین می‌کنید برای مشاهدۀ نتیجه. شخص موردنظر متوجه برگ می‌شود اما با نوک پایش آن را به کناری هل می‌دهد... عه! معنا چه شد؟ عشق چه شد؟ هل اتی کجا رفت؟ (نکتۀ امتیازی: شخص عاشق به صورت ناخودآگاه حس می‌کند که طرف با نوک پا عشق را پس زده. معنای برگ قرمز برای عاشق آنقدر بنیادین است که همه چیز برای او در نسبت با آن معنا می‌یابد و رنگ می‌گیرد، غافل از اینکه جهان چندسطحی است و شامل مناظر متفاوت.)

🔺این آزمایش فکری را می‌توانید با سایر چیزها هم انجام بدهید. به جای برگ یک جمله بگذارید مثل «دوستت دارم». به جای قدم زدن در میان درختان تصور کنید با شخصی آلمانی‌زبان صحبت می‌کنید. او فارسی بلد نیست و شما آلمانی. دو حالت جالب داریم. در حالت اول شما به فارسی می‌گویید «دوستت دارم» و همین معنا را مراد می‌کنید اما طرف مقابل این اصوات را چیزی می‌شنود در حد خش‌خش برگها. در حالت دوم شما طوطی‌وار می‌گویید «ایش لیبه دیش» بدون اینکه معنایش را بدانید. برای شما در حد خش‌خش برگ است اما برای طرف مقابل این اصوات آنقدر معنادار است که تلاش برای شنیدن صوت بدون شنیدن معنا برای او دشوار خواهد بود.

▫️خلاصه که هر جایی صحبت از معنا و منظور و قصد و غرض هست «حیث التفاتی» هم هست و می‌توان با کمک این آزمایش فکری دربارۀ آن فکر کرد... حتی دربارۀ سیاست که پر است از غرض و مرض. اما باید آگاه بود که «فکر کردن دربارۀ سیاست» با «انجام کار سیاسی» یکی نیست و متاسفانه در اکثر مواقع این دو در تقابل با همند. سیاست آزموده امکان اجرا ندارد. سیاست میدان فرصت‌طلبی و رقابت است با تکیه بر امکانات موجود. سیاست نیسان آبی‌ست.

▫️خلاصه که منظور یا معنا «شی» نیست که آن را «داشته باشیم» و به دیگران «منتقل» کنیم. صدالبته معنا وجود دارد اما «حیث وجودی» آن پیچیده‌تر از آن است که با استعارۀ «انتقال معنا به مثابۀ انتقال آب از ظرفی به ظرفی دیگر» قابل توضیح باشد.

▫️خلاصه که گاهی «نبود» چیزها بسیار معنادارتر و قوی‌تر است از «بود» آنها. یا به قول شاعر «سکوت سرشار از ناگفته‌هاست.»

@sadeghekazeb
2025/10/08 10:06:25
Back to Top
HTML Embed Code: