Telegram Web
#سرگذشت

#برشی_از_یک_زندگی
#نازبانو
#قسمت_صدونهم

فخر السادات همونطور که سرش پایین بود گفت خدا دامن منیره رو هم سبز کنه.دایه رضوان غمگین گفت انشاءالله اونم حامله میشه من جواب دیدم امیدوارم دوا و درمون راضیه قابله اینبار کارساز بشه و خدا دل هممون و شاد کنه عمه بی بی دستهاش و بالا برد و گفت انشاءالله.دایه رضوان نگاه زیر چشمی به عمه بی بی کرد و گفت وجیهه خانوم تو راهی نداره؟عمه بی بی که منتظر بودکسی سر این حرف و باهاش باز کنه گفت والا چی بگم؟!هر چی میگم دختر جون بزار یکی گیرت بیاد گوش نمیده میگه من و محمود الان بچه نمیخواییم و بهونه میاره که دوست دارم یه زیارت بدون بچه برم برای بچه دار شدن وقت زیاده بعد مکثی کرد و گفت ولی ولی الله میگه انگار دوباره خبرهایی هست.فخر السادات تا این خبر و شنید انگار اونو مار نیش زد با دلخوری بیحدی گفت راست میگی؟ببین تو رو خدا لیلا و زینت تازکی چقد تو دارشدن همین چند وقت پیش خونه زینت بودم ولی حرفی به من نزدعمه بی بی وسط حرف فخر السادات پرید و گفت رو ترش نکن زن داداش هنوز هم قطعی چیزی نگفتن فکر نمیکنم حتی زینت هم چیزی بدونه باور کن لیلا به من حرفی نزده این چند کلمه رو هم من از دهن ولی الله شنیدم.فخر السادات که قانع نشده بود گفت به خودشونو مربوط خودم یه سر دارم و هزار سودا...شب آقا و اکبر هم خبر رو فهمیدن و آقا کلی خوشحال شد اما اکبر جا خورده بود و میگفت بچه ام هنوز داره شیر میخوره گناه داره فخرالسادات همونطور که داشت سفره رو پاک میکرد گفت این شیر دیگه به دردطوبی نمیخوره خودم به بچه هام میرسم تو نگران نباش با کارهای جورواجور و تجربه فخر السادات طوبی رو از شیر گرفتم.روزگار میگذشت و هر ماه که میگذشت شکم من بزرگتر میشدمن و لیلا و منیژه هر سه با فاصله خیلی کم از هم دوباره باردار شدیم آقا بین من و منیژه چون تو یه خونه بودیم یه گوسفند قربونی کردفخر السادات و دایه رضوان نذر و نیازی نبود که برای بچه دار شدن منیره نکرده باشن ولی انگار هیچ دعایی تاثیر نداشتـمنیره کم کم ناراحتی و غصه اش و علنا نشون میداد و تا حرف حاملگی اش میشد به گریه میفتاد و مجلس و ترک میکردگاهی دایه رضوان ناراحت میگفت با حاملگی تو و منیژه کم کم صدای حسین هم دراومده حق داره بچه ام جوون هست و دورش پر بچه هست اونم دلش بچه خودش و میخواد و حسرت پدر شدن داره پدرم بلاخره خونمونو فروخت یه خونه چند کوچه بالاتر از خونه آقا خرید.خونه جدید خیلی کار داشت و اونا تا آماده شدن خونه به خونه خانوم جون رفتن برای همین اون مدت یکی دوبار بیشتر به ده نرفتم.روزهای اخر بارداریم بود و خیلی سنگین شده بودم با اینکه فعالیتم نسبت به بارداری اولم بیشتر شده بود اما شکمم خیلی بزرگتر شده بود طوبی کم کم راه افتاده بود و دستش و به دیوار میگرفت و راه میرفت فخر السادات جونشو براش میدادکم کم به روزهای اخر بارداریم نزدیک شده بودم و هر روز منتظر درد زایمان بودم.یه روز صبح با صدای جیغ و فریاد بیدار شدم دنبال طوبی گشتم اما بچه ساکت و آروم کنارم خوابیده بودگوشهامو تیز کردم صدای جیغ و فریاد نیر بودکه از حیاط می اومد با عجله خودمو به حیاط رسوندم درست میدیدم نیر بود که زیر مشت و لگد فخر السادات داشت داد میزدبه طرفشون دوییدم و فخر السادات مثل یه مار زخمی یک ریز دایه رضوان و نفرین میکردمشت و لگد به پهلوی نیر بیچاره میزدنیر هیچ مقاومتی نمیکرد و فقط دستهاشو و روی سرش گذاشته بودبا ترس و لرز جلو رفتم و دستهای فخر السادات و گرفتم و گفتم چی شده خانوم بزرگ ؟ الان سکته میکنید اگه غلطی کرده که اینطور عصبانی شدید اونو به دایه رضوان بسپرید خودش ادبش میکنه قصدم این بود هر طور شده نیر و از زیر دست و پای اون نجات بدم
فخر السادات که انگار جایی از بدنش میسوخت گفت هر چی میکشم از دست همین دایه رضوان هفت خط هست و نیر و ول کردطبق عادت زمان ناراحتیش شروع کرد خودشو زدن سعی کردم دستهاشو بگیرم تا بیشتر از این تو سر و صورت خودش نزنه همون لحظه احساس کردم چیزی تو دلم فرو ریخت ودرد کل بدنمو گرفت.جیغ بلندی کشیدم و روی زمین نشستم فخر السادات که دست و پاشو گم کرده بود انگار آب سردی روش ریختن ساکت شد و گفت خاک به سرم چی شده؟بعد لگدی به پهلوی نیر زد و گفت بلند شو گم شونیر از خدا خواسته بلند شد و به طرف اون حیاط دوییدطولی نکشید که دایه رضوان و منیژه با رنگ و روی پریده رسیدن فخر السادات به منیژه گفت تو برو کنار طوبی بمون فخر السادات با کمک دایه رضوان منو به اتاق کشوندن

ادامه دارد...


‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌الله را فراموش نکنید
@Faghadkhada9
3
This media is not supported in your browser
VIEW IN TELEGRAM
🔸 سختی‌ها را جدی نگیر...!
اصلا بگذار از این همه خونسردی‌ات تعجب کند.
بگذار بداند تو بیدی نیستی که با این بادها بلرزی!

🔸اصلا تا بوده این چنین بوده، سختی‌ها همین را می‌خواهند؛ می‌خواهند جدی بگیریشان، آن‌وقت دست بگذارند بیخ گلویت و نگذارند آب خوش از گلویت پایین برود!

🔸اما تو مثل همیشه آرام باش، مثل همیشه بخند، سخت باش، اما سخت نگیر. بگذار سختی با تمام وجودش احساس کند، که هنوز هم کسی در این گوشه از دنیا، سخت تر از خودش پیدا می شود.
الله را فراموش نکنید
@Faghadkhada9
👌تو قوی باش... فقط همین !!
👍3
اگه الان غمگینی،
ناراحتی، غصه داری و کم آوردی،
میخوام بهت بگم برای همه‌اش خسته نباشی.
خجالت نکش بابتش حتی اگه هیچکس درکت نمیکنه؛
من درکت میکنم،
اون حس جا زدن و کم آوردن عار نیست،
ازش فرار نکن و بدون همیشه برای قوی کردنته؛
اون شبایی که نتونستی بخوابی همش یه روزی جبران میشه؛
خودتو ارزشاتو باورش کن و بدون کل چیز خوب درونت داری که باید باورش کنی همین
🩵الله را فراموش نکنید
@Faghadkhada9
3
رقص سرنوشت
نویسنده: فاطمه سون ارا
قسمت شصت

ماهرخ بعد از چند دقیقه آهسته از سفره برخاست و به سوی اطاقش رفت. هنوز نیم ساعتی نگذشته بود که دروازهٔ اطاق باز شد و خانم‌ بزرگ وارد شد.
ماهرخ با دیدن او به سرعت از جا بلند شد و با احترام گفت سلام خانم‌ بزرگ.
خانم‌ بزرگ بی‌ آنکه لبخندی بزند مقابل او ایستاد. چشمان سردش مستقیم در نگاه ماهرخ نشست و گفت سلیمان ‌خان اگر برنامهٔ سفری چید نمی‌ خواهم تو بروی. دوست ندارم میان عروسم و پسرم مزاحمی باشی.
ماهرخ لحظه ‌ای سکوت کرد، بعد لبخندی تلخ روی لبانش نشست و گفت حتی اگر شما هم نمی‌ گفتید، باز هم من نمی‌ رفتم. خیالتان راحت باشد خانم‌ بزرگ.
خانم‌ بزرگ ابرویی بالا انداخت و پوزخندی زد و گفت من نگران چیز دیگری هستم نگران آنکه مبادا اشتباهی از تو سر بزند. من نمی‌ خواهم با تو دشمنی کنم…
دست سنگینش را روی شانهٔ ماهرخ گذاشت و با لحنی آرام اما پر از تهدید گفت ولی خوب است که تو دختر باهوشی هستی. پس مواظب باش.
بعد از جا چرخید و از اطاق بیرون رفت.
ماهرخ به‌ محض رفتن او، خودش را روی تخت انداخت. نگاهش به سقف خیره ماند و در دل زمزمه کرد خدایا اینها چقدر عجیب‌ اند. چرا حسینه خودش با من چیزی نگفت؟ چرا باید به خانم‌ بزرگ گزارش بدهد؟
دلش گرفت. دست‌ هایش را روی سرش گذاشت و با صدایی لرزان گفت حسینه از من دلگیر است. حق هم دارد. من میان زندگی او و شوهرش قدم گذاشتم… این عذاب وجدان مرا از پا خواهد انداخت.
شب، فضای سالن پر از سکوت سنگینی بود. همه دور میز نشسته بودند و تنها صدای برخورد قاشق‌ ها با بشقاب، در هوا می‌ پیچید. نگاه‌ ها به زمین دوخته شده بود که ناگهان سلیمان‌ خان سکوت را شکست. با صدای قاطع و آرام گفت مادرجان آخر هفته تصمیم دارم برای یک هفته با حسینه و اولادها به دبی بروم.
خانم بزرگ با شنیدن این خبر لبخندی ملایم بر لب آورد، اما هنوز لبخندش کامل ننشسته بود که سلیمان‌ خان ادامه داد و البته ماهرخ جان هم در این سفر همراه ما خواهد بود. خواستم پیشاپیش برایتان بگویم.
ماهرخ از شدت ناباوری ناگهان به سرفه افتاد. سامعه با بی‌ میلی گیلاس آبی به دستش داد و با نگاهی سرد به او خیره شد. بعد رو به برادرش کرد و گفت لالا جان، تو با حسینه و اولادهایت می‌ خواهی بروی؛ چرا ماهرخ جان را با خودت میبری؟ شاید نه او راضی باشد، نه حسینه.
سلیمان‌ خان با خونسردی نگاهش را بین آنها چرخاند و گفت من و ماهرخ تازه ازدواج کرده‌ ایم. خوش ندارم او را تنها بگذارم. از طرفی، اولادها بدون مادرشان نمی‌ آیند. پس یا همه با هم میرویم، یا هیچکدام نمی‌ روییم.

پ.ن : «این رمان حاوی نکات ارزشمند پیرامون عشق‌های فریبنده و دام‌هایی است که متوجه خواهران می‌گردد.»الله را فراموش نکنید
@Faghadkhada9
1
رقص سرنوشت
نویسنده: فاطمه سون ارا
قسمت شصت و یک

خانم بزرگ با نگاهی نافذ به سوی ماهرخ چرخید. سکوت همه فضا را سنگین ‌تر کرده بود. ماهرخ دستانش را روی زانو فشرد، کلمات را در ذهنش کنار هم گذاشت و سرانجام با صدایی لرزان اما محکم گفت شما با حسینه‌ خانم و فرزندانتان بروید من با شما نمیایم.
سلیمان‌ خان با بهت به او نگریست، ابروانش در هم گره خورد و با لحنی جدی گفت یعنی چه که نمیایی؟ من می‌ خواهم تو همراه من باشی. تصمیم من همین است. دیگر در این باره هیچ بحثی نمی‌ کنم.
ماهرخ سکوت کرد. در چهره‌ اش آشفتگی و درماندگی موج میزد. نگاه خانم بزرگ، حسینه و سامعه تا پایان غذا پر از خشم و دلخوری بود.
شب، وقتی ماهرخ از پای میز برخاست تا به اطاقش برود، ناگهان بازویش سخت در چنگ خانم بزرگ گرفتار شد. او با صدایی آرام اما پر از تهدید گفت فکر می‌ کنم حرفی را که روز قبل برایت زدم، درست نشنیدی.
ماهرخ با درماندگی آهسته پاسخ داد شما دیدید که سلیمان ‌خان چه گفت. من چه کاری از دستم ساخته است؟
خانم بزرگ با خشم چشم در چشم او دوخت و صدایش بالا رفت و گفت من کاری به حرف او ندارم! تو حق نداری به این سفر بروی. اگر بروی، مطمئن باش با دستان خودت حکم رفتن همیشگی‌ ات از این خانه را امضا کردی. کاری می‌ کنم که حتی نفس کشیدن در این خانه برایت عذاب شود.
سپس با تحقیر بازوی ماهرخ را رها کرد و با گام‌ هایی سنگین به سمت اطاقش رفت.
اشک در چشمان ماهرخ جمع شد. نفس عمیقی کشید، بغضش را فرو خورد و آرام از پله‌ ها بالا رفت. وقتی وارد اطاق شد، سلیمان‌ خان روی تخت لم داده بود و کتابی در دست داشت. با دیدنش، کتاب را بست و لبخندی زد و گفت فردا میایم دنبالت. با هم به بازار می‌ رویم. هر چه برای سفر لازم داری بخر.
ماهرخ با سردی و بی‌ روح گفت من که گفتم نمیایم… چرا اینقدر اصرار دارید؟
سلیمان‌ خان به آرامی برخاست، چند قدم به سویش رفت و گفت و من هم گفتم میایی. مطمئن باش برایت خوش می‌ گذرد. دبی شهریست که با دیدنش دلت تازه می‌ شود من نمی‌ خواهم تو تنها بمانی.
ماهرخ سر به زیر انداخت. دلش پر از آشوب بود؛ میان خشم خانم بزرگ، لجاجت سلیمان‌ خان، و عذاب وجدانی که لحظه‌ به‌ لحظه قلبش را می‌ فشرد

پ.ن : «این رمان حاوی نکات ارزشمند پیرامون عشق‌های فریبنده و دام‌هایی است که متوجه خواهران می‌گردد.»الله را فراموش نکنید
@Faghadkhada9
رقص سرنوشت
نویسنده: فاطمه سون ارا
قسمت شصت و دو
#پارت هدیه

ماهرخ روی تخت نشست، چیزی بر دل داشت که می‌ خواست بر زبان بیاورد. هنوز کلمات را بر لب نچیده بود که سلیمان‌ خان پرسید راستی تو تا حالا به کشورهای خارجی رفته‌ ای؟
ماهرخ نگاهش را به زمین دوخت، سری به آرامی تکان داد و با صدایی آرام گفت نخیر من حتا از قریه‌ ای خود ما هم بیرون نشده بودم. پدرم مردی قیدگیر بود اجازه نمیداد حتا با مادرم به شهر هم بیایم.
سلیمان‌ خان چند لحظه خاموش ماند، در فکر فرو رفت بعد با نگاهی که می‌ خواست مهربان جلوه کند گفت پس حتماً خیلی سخت بود برایت، وقتی برای اولین بار پا به شهر گذاشتی؟
این جمله چون خنجری در قلب ماهرخ نشست. بی‌ اختیار ذهنش به شبی رفت که با سهراب از خانه گریخت… لرزی در وجودش دوید. ناگهان حس کرد سلیمان‌ خان با این پرسش، زخم کهنه‌ اش را عمداً خراشیده است. آهسته اما محکم از جا برخاست، مقابل او ایستاد و نگاهش را در نگاه مرد دوخت. با صدای پر از بغض و خشم گفت لذت بردی؟
سلیمان‌ خان با بهت پرسید از چی؟
پوزخند تلخی بر لبان ماهرخ نشست. صدایش لرزید و گفت از اینکه می‌ خواهی با این سوال‌ هایت مرا نزد خودم خوار و کوچک جلوه‌ بدهی. از اینکه گذشته ا‌ی مرا داغی تازه بر روحم میکنی لذت بردی؟ پس بگذار برایت روشن بگویم… اینکه من از خانه فرار کردم، هیچ ربطی به تو ندارد! تو بودی که مرا به این ازدواج مجبور کردی… با اینکه همه چیز را از پیش می‌ دانستی!
چهره‌ ای سلیمان‌خان در هم رفت. آرام از جایش برخاست و با لحنی فروتنانه گفت عزیزم، تو اشتباه فهمیدی. من قصد طعنه زدن نداشتم. بخدا…
اما ماهرخ با دست، سخنش را برید. چشم‌ هایش پر از نفرت بود با صدای که چون تیغی تیز بر جان مرد می نشست گفت
نخیر من خوب میدانم قصدت چیست! می‌ خواهی هر لحظه زخم‌ هایم را به یادم بیاوری. همین است که از تو متنفرم… متنفر!
با قدم‌ های بلند و خشمگین به سوی دستشویی رفت. سلیمان‌ خان دستپاچه پشت سرش راه افتاد، اما پیش از آنکه برسد، ماهرخ در را محکم بست.
صدای قفل شدن در درون سکوت اطاق پیچید. سلیمان‌خان دستش را روی در گذاشت، نفسش سنگین شده بود. با انگشت چند بار به در زد و با صدای پر از التماس گفت ماهرخ جان بخدا اشتباه احساس کردی. درست است، اگر حرفم آزارت داد، معذرت میخواهم. بیرون بیا… بگذار حرف بزنیم.
اما پاسخی از پشت در نیامد. تنها صدای نفس‌ های بریده‌ ای ماهرخ بود که در سکوت شب، میان دیوارها گم می‌ شد.
بعد از چند دقیقه، صدای قدم‌ های سلیمان‌ خان از پشت در شنیده شد. سنگین و خسته قدم برداشت و دور شد.

پ.ن : «این رمان حاوی نکات ارزشمند پیرامون عشق‌های فریبنده و دام‌هایی است که متوجه خواهران می‌گردد.»الله را فراموش نکنید
@Faghadkhada9
😢21
#سرگذشت

#برشی_از_یک_زندگی
#نازبانو
#قسمت_صدودهم

دایه رضوان نگاهی به حال و اوضاع من کرد و گفت فکر کنم کیسه اب بچه پاره شده همونطور که غر میزد گفت چیز سنگین بلند کردی؟گفتم با گریه گفتم نه بخدا دایه رضوان به فخر السادات گفت یه لیوان شربت براش بیار تا من برم سراغ راضیه قابله.با یادآوری زایمان اولم وسختی هایی که کشیده بودم به گریه افتادم و گفتم تو رو خدا نه قابله رو نیارید من میترسم میخوام به مریض خونه برم خانوم جونمو خبر کنیددایه رضوان که دلش به حالم سوخته بود دستی رو سرم کشید و گفت نگران نباش به مریضخونه هم میریم اما تا کسی پیدا بشه و ما رو ببره مریضخونه بزار قابله یه نگاهی بهت بکنه.فخر السادات با عجله دویید سمت مطبخ دایه رضوان همیشه بهتر از فخر السادات به اوضاع مسلط بودفخرالساداتبا هر اتفاقی زود دست و پاشو گم میکردحیران دور خودش میچرخیددایه رضوان خیلی زود با قابله برگشت همزمان با اونا فخر السادات با یه لیوان بزرگ شربت نارنج وارد اتاق شددردهام شروع شده بود و با عجله شربت و خوردم راضیه خانوم به دایه رضوان گفت اگه میخوایید برید مریض خونه بیشتر ازاین منتظر نمونید وقت زایمانش هست تنها کسی که تو محله ماشین داشت حسن آقا بقال داشت دایه رضوان دنبالش رفت و فخر السادات با عجله یه جفت جوراب تا سر زانوهاش بالا کشیدبعد چادرش و سرش انداخت و دست منو گرفت و گفت نازبانو یاعلی بگو و بلند شوبا ناله بلند شدم و دستم و بهش دادم و بلند شدم و به طرف در رفتیم بین راه چشمم به طوبی افتاد که تو بغل منیژه بوددوست داشتم برگردم و ببوسمش اما نایی نداشتم.دستهای فخر السادات به وضوح تو دستام میلرزیدچیزی که معلوم بود این بود که این آشفتگی و بهم ریختگیش برای زایمان من نبوددایه رضوان با حسن اقا اومد و منو به مریض خونه رسونداین بار برخلاف دفعه قبل با دو ساعت درد کشیدن بچه ام دنیا اومد دختر دومم طلا خیلی راحت بدنیا اومدنمیدونم چرا اینبار فخر السادات و اکبر خیلی راحت برخورد کردن و طلا رو تحویل گرفتن.شاید بخاطر شیرینی وجود طوبی بود یا شاید بخاطر آشفتگی فکری فخر السادات بود هر چی بود منو به حال خودم گذاشتن انگار فخر السادات درگیرموضوعی مهم تر از جنسیت بچه من بودبعد از مرخص شدنم از بیمارستان
پدرم طلعت و بچه ها حالا که چند کوچه باهامون فاصله داشتن اومدن دیدن من هنوز خونه کار داشت و پدرم مشغول بنایی بود.خونواده ام اکثرا تو اون خونه بودن و ملک ناز پیشم میموندبرعکس من اون دختر زبر و زرنگی بود و به راحتی از پس همه کارها برمی اومدپدرم نظرش این بود که بزاریم چند روز بگذره بعدخانوم جون و بیاریم میگفت خانوم جون مریضه بهتره دردسرش ندیم روز سوم زایمانم بود که خانوم جون خبر دار شد و اومد و کلی گریه و زاری کرد که چرا به من نگفتید اما وقتی همه چی رو روبه راه دید خیالش راحت شد خانوم سجده شکر بجا آورد و گفت باورت نمیشه مادر هنوز بعد چند ماه صدای عربده هات سر زایمان طوبی تو گوشم هست نمیدونی این روزها چقد نگران زایمانت بودم طوبی اکثر شبها تو اتاق فخر السادات بود ووقتی هم که تو اتاق خودمون بود اگه هواسمون نبود میخواست طلا رو مثل یه عروسک بغل کنه فخر السادات مثل زایمان اولم دیگه غیظ نداشت و خانوم جون میگفت فکر میکنم فخر السادات بیماره بنده خدا خیلی افتاده شده اکبر هم طوبی رو روی پاش مینشوند و با ذوق و شوق و به زبانه بچه گانه براش از طلا میگفت با اینکه اینبارم بخاطر دختر زاییدنم تو ذوقش خورده بود اما بدخلقی نمیکرداکبر عصرها که به خونه برمیگشت ساعتها با خانوم جون مشغول صحبت کردن بود و شبها برای خواب به مهمونخونه میرفت.یه شب با ذوق به خونه اومد و کف پای طلا رو بوسید و گفت قربون پا قدمت دخترم جان پدر متعجب نگاهش کردم و اکبر خبر خرید خونه کوچکی نزدیک خودمون به من داد نمیتونم شرح بدم که چقد از شنیدن این خبر خوشحال شدم از اینکه خانوم خونه خودم میشدم تو پوست خودم نمیگنجیدم خانوم جون تا این خبر خوش و شنید مدام با اشتیاق میگفت وقتی به خونه خودت رفتی باید با سلیقه و زیبا اونجا رو بچینی تو دختر داری و اونا باید باسلیقگی و خانومی رو از تو یاد بگیرن الحمد الله مردت هم مثل پدرت خوش ذوق هست خودت نمیدونی اما روزی هزار بار خداروشکر میکنم که زندگیت گرم شده و همدم و هم بالین خوب نصیبت شده.اون روزها انگار تو رویا سیر میکردم اکبر با من خصوصا بچه هام خیلی مهربون شده بودفخر السادات به هر دلیلی که من نمیدونستم سرش تو لاک خودش بودیاد کتک کاریش با نیر افتادم چندین روز از زایمان گذشته بود دایه رضوان و فقط روز اول دیده بودم دلم برای نیر تنگ شده بود کم کم به شک افتادم که حتما اتفاقی افتاده دیگه طاهره هم نبود که پیغوم منو به دایه رضوان برسونه.یه روز صبح خانوم جون برای صبحونه آوردن پشت در اتاق ایستاده بود و برای رفتن مردد بود گفتم خانوم جون چرا مرددی؟


‌‌‌‌‌‌‌‌‌الله را فراموش نکنید
@Faghadkhada9
#سرگذشت

#برشی_از_یک_زندگی
#نازبانو
#قسمت_صدویازدهم

خانوم چشماشو ریز کرده بود و همونطور که از پنجره به بیرون نگاه میکرد گفت چند دقیقه بود منیره و فخرالسادات باهم تو ایوون حرف میزدن انگار بحثشون شد نمیدونم چی شد فخر السادات شروع به زدن خودش کردمنیره هم بحث و ول کرد و رفت.جریان کتک کاری فخر السادات و نیر و برای خانوم گفتم و اونم با تعجب به حرفهام گوش داد و کلا قید بیرون رفتن و زد.خانوم جون اومد کنارم نشست و با ترس گفت یعنی نیر چیکار کرده چطور ازش نپرسیدی گفتم فرصت نشد که بپرسم همون موقع دردم گرفت و راهی مریض خونه شدم و دیگه هم اونا رو ندیدم که بپرسم خانوم جان یکم به گوشه اتاق خیره شد و گفت ای داد این نیرسابقه اش خرابه نکنه دست گل به آب داده باشه یادت که نرفته همه پولها رو برداشت ورفت.والله پدرت آدم خوبی بود وقتی از جا و مکانش باخبر شد چیزی به روی خودش نیاوردبعد زیر لب غرغر کرد ،همه که مثل ما نمیشن حرفهای خانوم جون تو دلم آشوب انداخت.یکم آروم شد و دوباره گفت نکنه دست کجی کرده و آبرومونو برده؟با ناراحتی گفتم دست بردار خانوم جون چرا پیش پیش به مصلی میری اولا نیر آدم این حرفها نیست و اون ماجرا هم بارها براتون. تعریف کردم که خام حسینعلی شددر ثانی چرا ابروی ما بره به ما چه ربطی داره؟خود دایه رضوان نیر و تو کوچه دید و به خونه آوردمگه ما میانجی اوردنش به این خونه بودیم.خانوم جون گفت چه حرفها میزنی هر چی نباشه اون قبلا تو خونه ما بوده پشت سرمون میگن نیر دست پرورده ایناس اونطور که باید و شاید تربیتش نکردن.از حرفهای خانوم جون سر درنیاوردم اما میدونستم هر چی میگه درست هست به نیر اعتماد داشتم. اما فخر السادات تو هر شرایطی طلبکار بودفخر السادات عصر به اتاقمون اومدوبیشتر حرفهاش سر خونه ای بود که قرار بود اکبر با کمک آقا بخره یه روز عصر عمه بی بی و لیلا وخاله ها به دیدنم اومدن.لیلا پا به ماه بود و به گفته خاله زینت هر لحظه ممکن بود دردش بگیره
سمیه برای جشن عروسی پسرخاله شوهرش به قوچان رفته بود و خیلی وقت بود برنگشته بودمن از اینکه اون دختر بی چاک و دهن و نمیدیدم خوشحال بودم لیلا با عشق بی حدی به طلا نگاه میکرد و میگفت ای کاش بچه منم دختر باشه.عمه بی بی هم به اندازه فخرالسادات شیفته پسر بود اما کمتر از اون ابراز میکردخاله زینت برای اینکه هر حرف و حدیثی رو زودتر خاتمه بده گفت والا الان فرقی نمیکنه از قدیم گفتن دختر بزا بده به مردم پسر بزا بده مردم ای کاش خدا هر چی به آدم میده با اقبال بده عمه بی بی همونطور که استکان چای و برمیداشت خنده ای کرد و گفت خداروشکر که مردهای الان اهل شدن و اکثر دخترها زندگی خوبی دارن.خدار و شکر شما و لیلا همیشه باهم هستید و با پوزخند گفت این ضرب المثل شامل حال شما نمیشه.خاله زینت که برخلاف لیلا سرش برای جر و بحث درد میکرد گفت
نکنه میخوای بگی شما پسر زاییدی دادی به مردم ماشاءالله شما که عروس ودامادت و تو چنگت نگهداشتی اکبر و ببین داره خونه دار میشه اما ولی الله و لیلا با اینکه چند سال زودتر هم عروسی کردن اما هنوز بالا خونه شما میشینن
عمه بی بی ساکت شد و نفعش و تو سکوت دیدیه هفته از بدنیا اومدن بچه ام میگذشت یه روز عصر منیژه تنهایی به اتاقمون اومد حسابی سنگین شده بود و اضطراب زایمان و داشت تا دیدمش فرصت و غنیمت دونستم و گوشهای طلا رو بهونه کردم و سراغ دایه رضوان و گرفتم اما منیژه در کما ناباوری گفت که دایه رضوان یه هفته میشه که همراه نیر به مشهد رفته.از این خبر جا خوردم اصلا انتظارشو نداشتم از اینکه بیخبر و بدون خداحافظی رفته بودن حسابی دلم ازشون گرفت.نه روز از زایمانم گذشت و لیلا فارغ شد و یه پسر زرد و بیمار بدنیا اوردمیگفتن زردی داره و درمونش تو شیر زنی هست که بچه دختر داره.بعد از رفتن خانوم جون یه هفته هر روز به خونه عمه بی بی رفتم و پسر لاغر و نحیف لیلا رو شیر دادم.در حین همین رفت و آمدها متوجه شدم دعوای وجیهه و شوهرش باز بالا گرفته عمه بی بی که تازه جریان قهر کردن وجیهه و اومدنش خونه آقا رو فهمیده بود یه روز با توپ پر به خونه ما اومد که چرا همون بار اول که وجیهه برا قهر اومده بود اینجا بدون اینکه به من بگویید برش گردوندیدنمیدونید دخترم چه زجر وتعصبی تو اون خونه کشیده برای لیلا تعریف کرده که تو خونه حبسش میکنه و نمیزاره با هیچ کس رفت و آمد داشته باشه عوضش خودش با همه فک وفامیلش مراوده داشت مردک بی همه چیز گفته همه مردهای فامیلتون هیز هستن و همه زنهای فامیلتون هم سر به هوا هستن.آقا با شنیدن این حرفهاهمونطور که دستهاش و پشتش قفل کرده بود عصبانی دور اتاق راه میرفت.فخر السادات هم گوشه ای نشسته بود و به حرفهای اونا گوش میداد مثل سری قبل حوصله چک و چونه زدن با اونا رو نداشت اما دردسر تازه ای برای من باز شروع شد اکبر با شنیدن این حرفها باز شاخ و شونه کشیدنش گل کرد


الله را فراموش نکنید
@Faghadkhada9
‌‌‌‌
1
#سرگذشت

#برشی_از_یک_زندگی
#نازبانو
#قسمت_صدودوازدهم

اکبر باز تو زندگیم نبود باز کم بود باز گُم بودباز من نگران بودم باز خانوم جان نگران بود هر چی آقا بهش میگفت پاشو از این ماجرا بیرون بکشه و دخالت نکنه اما گوشش بدهکار نبود و با لجبازی میانجیگری میکرد دنبال شر بود شری که میدونستم دودش به چشم من و بچه هام میره.اکبر مدام با آقا بحث راه مینداخت و میگفت لطفا واسطه صلح نشیدعمه ام باید بدون فوت وقت طلاق دخترش و از این بی همه چیز بگیره عمه بی بی هم که اکبر اونطور حامی میدیدبیشتر به خونه ما رفت و آمد میکرد و اخرین خبرها رو فقط با اون در میون میزاشت.خاله ها هم ازقافله عقب نموندن و مدام اونجا می اومدن و جویای احوال زندگی وجیهه بودن روزهای سختی رو میگذروندم دایه رضوان نبود نیر نبودمن باز تک و تنها مونده بودم ونمیدونستم تو اون هیاهو چیکار بایدبکنم اکبر اصلا حواسش به من و بچه هام نبود و من وابسته تر از همیشه بهش بودم.اون روزها زنها جرات اینو نداشتن که تو خیلی از کارهای مرداشون دخالت کنن حتی فخر السادات که زن جسوری بود به خودش جرات دخالت تو کارهای آقا رو نمیداددوست داشتم رک و راست به اکبر بگم پاتو از زندگی وجیهه بیرون بکش دوست داشتم بهش بگم به فکر زندگی خودمون باشه.بفکر دخترهای زیبامون بفکر خونه ای که قرار بود بخریم اما نه من زبون حرف زدن داشتم نه اون بهم میدان میدادانتظار منیژه هم بسر اومد و اونم دو هفته بعد لیلا فارغ شدمنیژه هم پسر زایید وقتی از بیمارستان اومدن اونو دیدم نوزاد منیژه برخلاف پسر لیلا سرخ و سفید بود اسمش و علی گذاشتن فخر السادات از همون روز اول به اتاق منیژه رفت.روز دوم بچه ها رو بغل کردم و به سمت اتاق منیژه رفتم به اتاق دایه که رسیدم دیدم قفل بزرگی به در اتاق بسته ان و تلی از خاک هم جلوی در و گرفته واقعا اون خونه بی وجودش صفا نداشت.به اتاق منیژه رسیدم و با وجود بچه ها تو بغلم نتونستم در بزنم و در و با پا هل دادم منیژه تو رختخواب خوابیده بود و منیره هم سرگرم جمع و جور کردن اتاق بودفخر السادات هم یه دستمال به سرش بسته بود و یه گوشه ولو بودمنیره با دیدن من با خوشرویی به سمتم اومد و طوبی رو که داشت از لای دستم سرمیخورد گرفت خم شدم و صورت منیژه رو بوسیدم و کنارش نشستم.طلا آروم تو بغلم خوابیده بود فخر السادات لای چشمهای پف کرده اش و باز کرد و گفت چه خوب شد که اومدی میخواستم منیره رو دنبالت بفرستم ، چقد مهربان شده بوداینبار محبت کلامش رفع تکلیف نبود ریا نبود و من اینو میفهمیدم گفتم خدا بد نده چرا سرتونو بستید؟!فخر السادات با ناله گفت چیزی نیست مادر میخوام بمیرم عزرائیل هم برای ما ناز میکنه.فخر السادات زن محکمی بود و تا وقتی واقعا درد بهش غالب نمیشد لب به شکایت وا نمیکردگفتم خدا نکنه دشمنتون بمیره فخرالسادات گفت فعلا که خدا دشمنهامو بیشتر دوست داره و زیارت قسمتشون میکنه.باز تلخ شد ، باز برزخ شد اما دیگه ادامه نداد و رو به طوبی گفت قربونت برم بیا اینجا ببینمت مادرطوبی که جونش فخر السادات بود رفت کنارش نشست و سرشو از روی دستمال نوازش کرد.منیره با یه سینی شربت برگشت و به مادرش گفت برا ناهار چی بپزم فخر السادات اعتنا نکرد و خودشو با طوبی سرگرم نشون دادمنیره نگاه معناداری به نشونه گلایه به منیژه کرد و منیژه معذب گفت دمپختک بپز خواهر شیرم کمه یادمه سر محمد تا برنج میخوردم شیرم زیاد میشدمنیره برای پختن ناهار به مطبخ رفت.فخر السادات تا اخم و تخم منیره رو دید بلند شد نشست و دستمال و از سرش باز کرد و با لج گوشه ای پرتاب کرد و به منیژه گفت با دست خودش خودش و به خاک سیاه نشونده.حالا دو قورت و نیمش هم باقیه
منیژه به من اشاره کرد و لبش و گاز گرفت
اما فخر السادات بدون توجه به تذکرمنیژه ادامه داد خدا بی مادرش کنه تا خیالش راحت بشه.بعد انگار که طاقتش طاق شده باشه گفت تا کی باید پنهون کنم؟بزار نازبانو هم بدونه بعد رو به من کرد و گفت این دختر مارمولک کلفت رو میخواد عقد شوهرش کنه،نمیدونم این رضوان چی به خوردش داده که اینطور چشم و زبونش بسته شده با تعجب گفتم دخترک کیه؟فخر السادات گفت همین نیره کلفته که روزی تو خونه شما دیدمش آب بینیش آویزون بودسرم و پایین انداختم لحن فخر السادات تحقیر امیز بوداما از شنیدن این خبر انقد جا خورده بودم که اهمیت ندادم و متعجب گفتم وا خدا مرگم بده منیژه گفت مادر چرا بیخود شلوغش میکنی نیر که قبول نکرد با ترس و لرز پرسیدم برای همین به مشهد رفتن؟قبل از منیژه فخر السادات پیش دستی کرد و گفت بله جانم رضوان خانوم اونو به مشهد برده تا زهره خانوم هم عروسش و بپسنده رفته اونجا تا یار دیرینش کار و تموم کنه بعد آب دهنش و قورت داد و گفت البته توهم مقصری چون هشدار این دختر و به ما ندادی هر چه نباشد کلفت زن آقای تو بود

ادامه دارد.

الله را فراموش نکنید
@Faghadkhada9
‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌
#داستان_استغفار

🔻مشکل کاری پیش اومد دقیقا پنج شنبه هفته قبل، از استرس تپش قلب گرفتم، در حد سکته پیش رفتم، و حسابی نگران شرایطم بودم با اینکه مقصر نبودم ولی چون مرکز غیرانتفاعی هست و راضی کردن والدین در اولویت هست حسابی نگران از دست دادن شغلم بودم،
دقیقا همون روز  کانال فضایل استغفار وارد شدم داستان مردم از کانال مشاهده کردم ذکر #استغفرالله  تکرار کردم خدا رو شکر مثل آب رو آتیش مسأله خوابید، و حتی به من شغل بهتری پیشنهاد دادن، من تمام اینها رو مدیون  لطف خدا هستم🤍الله را فراموش نکنید
@Faghadkhada9
3
#برشی_از_یک_زندگی
•┈••✾•#همتا_41 💅•✾••┈•
#قسمت_چهل_و_یک

منم مدت هاست که خانوادم و ندیدم .حتی صداشون رو از پشت تلفن هم نشنیدم.
_یعنی نمیتونی حتی یه زنگ بزنی؟
-میشه ، خیلی کم امکانش هست .اما بعد یه مدت وقتی بی تابی مامان و پشت تلفن دیدم دیگه نتونستم ،!!حس کردم بدتر دارم زجرش میدم..تا حالا نشده بود کاوه اینطوری بشینه و باهام درد و دل کن، چقدر کاوه با گذشته برام فرق کرده بود.از نظرم خیلی آدم امن تری بود . !!بالاخره از مامان و بابا دل کندم و رفتیم سمت ماشین ، تو راه برگشت کاوه همه تلاشش رو می‌کرد تو حال روحی من رو عوض کنه.شروع کرده بود از خاطرات دانشجوییش تعریف می‌کرد و اینکه چقدر شر و شیطون بوده، اصلا باور نمیکردم کاوه یه زمانی این کارارو کرده باشه.بالاخره موفق شد و منم از ته دلم میخندیدم و همراهیش میکردم .! چند ثانیه بینمون سکوت برقرار شد..که یهو حرفی که مدت ها بود میخواستم بهش بگم و بالاخره به زبون آوردم:کاوه _من ، من خیلی ازت ممنونم .شاید خیلی زودتر از این حرفا باید ازت تشکر میکردم ، تو منو از جایی نجات دادی که هر روز آرزوی مرگ میکردم !تو جایی به دادم رسیدی که از همه چیز و همه کس نا امید شده بودم ،تو بهترین آدمی هستی که من تو زندگیم دیدم،،!همه این حرفا رو پشت سر هم گفتم ، نفس عمیقی کشیدم و سرم رو انداختم پایین ، !!شروع کردم با انگشتام بازی کردن ، نمی‌دونم چرا جدیدا انقدر ازش خجالت میکشیدم.دستش و آروم گذاشت روی شونم که واسه چند ثانیه نفسم حبس شد،اه چقدر بی جنبه ای تو دختر ..

کاوه با صدای مردونه و گیرایی که داشت گفت: باور نمیکنی چقدر خوشحالم که داری بهتر میشی ، تو برای من خیلی با ارزشی همتا .دوست دارم به بهترین جاها برسی ، دوست دارم خوشبختی و لبخند و روی لب های تو ببینم !!چقدر دوست داشتم بگم اگه تو باشی من هم خوشبختم هم خوشحال،کاشکی می‌شد تا ابد برای خودم داشته باشمت.اما حیف ، حیف که تو لیاقتت یه دختر پاک بود ، یه دختری که بتونه خوش بختت کنه نه من که…ناخودآگاه قطره اشکی از گوشه چشمام سر خورد پایین ، بدون اینکه کاوه ببینه سریع پاکش کردم و خداروشکر چند دقیقه بعد رسیدیم خونه!از ماشین پیاده شدم و شونه به شونه هم دیگه راه باغ تا خونه رو طی کردیم و بدون اینکه من یا کاوه در و باز کنیم .در باز شد و با دیدن داخل خونه جیغ خفیفی کشیدم و دستم رو گذاشتم روی دهنم.خونه پر بود از بادکنک های رنگی رنگی ، دسته گل بزرگی روی میز بود که پر بود از گل رز های رنگی، کیک سفید خوشگلی هم وسط میز گذاشته شده بود .با ورودمون آهنگ تولدت مبارک پخش شد و علی که قبل از ما اونجا حضور داشت شروع کرد رومون برف شادی زدن.چشمام گرد شده بود و از هیجان زبونم بند اومده بود ، تولد من بود؟یعنی این کارارو واسه من انجام داده بودن ؟!!برگشتم سمت کاوه که با لبخند قشنگش ایستاده بود و آروم و مردونه داشت دست میزد..از خوشحالی گریم بند نمیومد ، از علی و کاوه تشکر کردم و بالاخره وارد خونه شدیم ، اما علی همون لحظه بعد از گفتن تبریک خدافظی کرد و رفت ،!

هر چقدر هم که ما بهش اصرار کردیم بمونه فایده ای نداشت،رو به رو کاوه ایستاده بودم و چشم دوخته بودم بهش،چرا همچین کاری و کرده بود؟فکر نمیکنه با این مهربونیاش بیشتر بهش وابسته میشم؟!یک در صد هم فکر نمیکردم کاوه بخواد یه روزی برای من تولد بگیره و سوپرایزم کنه.از صدای نفس حبس شدش فهمیدم که چقدر شوکه شده از این کار من .چند ثانیه طول کشید تا لبخند اومد رو لباش.بوی عطرش آرامشی برام داشت که هیچ جا نمیتونستم شبیهش پیدا کنم .من واقعا عاشق این مرد شده بودم …اره برای اولین بار حداقل پیش خودم اعتراف می‌کنم که این آدم و با تموم وجودم دوست دارم …

!!نمی‌دونم چقدر گذشت که بالاخره از شوک اومدم بیرون ، سرم و انداخته بودم پایین و خجالت میکشیدم تو چشماش نگاه کنم!! دستش و گذاشت زیر چونم ،سرم و بلند کرد و با لحنی که بند دلم پاره شد گفت: آدم وقتی انقدر چشماش قشنگه که نگاهش و نمیدزده، میدزده؟...دلم میخواست بهش بگم این کارارو نکنه با من ، کاش باهام اینجوری حرف نزنه ،من چقدر آدم بی جنبه ای بودم و خبر نداشتم!!سرم و بالا آوردم و لبخند پر رنگی بهش زدم ، کاوه اومد سمتم و دستشو سمتم دراز کرد و منم با لرزشی که از خوشحالی داشتم ، دستم گذاشتم توی دست های مردونش…روی مبلی که جلوش کیک و گل و کادو بودنشستیم.لبخند از روی لبام کنار نمیرفت ، نمیدونستم چطوری باید ازش تشکر کنم...._کاوه من ، نمی‌دونم چطوری باید ازت تشکر کنم ، تو خیلی خوبی !!خیلی مهربونی اصلاااا تو بهترین آدمی هستی که من تو کل زندگیم دیدم.از این همه هیجان من خندش گرفت و موهام که روی پیشونیم ریخته بود رو از روی صورتم داد کنار و گفت: همه اینایی که گفتی خودتی، باشه؟!!

#ادامه_دارد...الله را فراموش نکنید
@Faghadkhada9
2
#برشی_از_یک_زندگی
•┈••✾•#همتا_42 💅•✾••┈•
#قسمت_چهل_و_دو

نمی‌دونم موفق بودم یا نه. اما من هر کاری می‌کنم که باعث تو واسه یک لحظه هم که شده خوشحال بشی.تولدت مبارک دختر کوچولوی سرتق..اولین بار بود با همچین لقبی بهم اشاره می‌کرد، شکلک درآوردم براش و گفتم : سرررتق خودتیییی😁همینطوری که میخندید با فندکش شمع های رو کیک رو روشن کرد و شروع کرد به شمردن...
-آرزو یادت نره همتا جان..چشمام و بستم ، با تموم وجودم آرزو کردم کاوه برای من بشه
با اینکه خود خواهی محض بود، اما آرزوم بود بتونم تا همیشه کنارش باشم..سعی کردم به این موضوع ها فکر نکنم و از زمانی که داخلش هستم لذت ببرم .بعد از فوت کردن شمع ها ، کاوه کادویی که داخل ساک قرمز رنگی قرار گرفته بود داد بهم .

-خودت بازش کن ، امیدوارم خوشحال بشی و خوشت بیاد !!...._واااای مرسی مرسی مرسیییی کاوه.جعبه رو از داخل ساک بیرون آوردم و با دیدن موبایل خیلی گرونی که داخلش بود چشمام گرد شد..با بهت گفتم : کااااوه ؟ تو چیکار کردییییی آخه ، میدونی چقدر این گوشی گرونه ،اصلا چرا زحمت کشیدی !!تند تند از کاوه تشکر میکردم و جعبه موبایل رو باز میکردم ، خیلی خوشگل بود من عاشق گوشی سفید بودم !!باورم نمی‌شد کاوه داره این کارارو برای من میکنه ، حس میکردم تو خوابم و یکم دیگه قراره از خواب بیدار شم .تند تند گوشی و از داخل جعبه بیرون آوردم و روشنش کردم ،بعد از اینکه با موبایلم کلی از خودم و کاوه عکس گرفتم رضایت دادم تا یکم استراحت کنه ،تقصیر خودشه میخواست برام تولد نگیره ، من جنبه ندارم .گل و بقیه وسیله هارو برداشتم و با ذوق رفتم داخل اتاقم و مرتب گذاشتم یه گوشه که خراب نشن.

💥دو هفته بعد
از روز تولدم به بعد همه چی خیلی فرق کرده بود ، رابطمون با کاوه انقدر صمیمی شده بود که حس میکردم سال ها تو زندگیم بوده و همیشه میشناختمش ، مثل نزدیک ترین آدم زندگیم .!!میز صبحونه تکمیلی چیده بودم و منتظر کاوه نشسته بودم ، تقریبا یک ربع بعد با چهره خواب آلو و بهم ریخته داشت با تلفن ساده ای که برای کارش بود صحبت می‌کرد و از پله ها اومد پایین.نزدیک من که شد تلفنش تموم شد.با لبخند و انرژی زیاد گفتم: سلام آقای پلیس صبححح بخیر
-سلام صبح توام بخیر ...از لحن سرد و سنگینش خورد تو ذوقم و از نگاهش فهمیدم که ، متوجه شد یه جوری شدم !!سعی کردم همه چی و عادی ادامه بده و گفت:-چرا انقدر زحمت کشیدی؟ همه چی خیلی خوبه .....+نوش جون ، فکر کنم ولی تو خیلی خوب نیستی کاوه ..نگاه خیره ای بهم انداخت و بدون اینکه حرفی بزنه خودش و با تیکه نونی که دستش بود مشغول کرد ، میترسیدم باز سوال بپرسم عصبی بشه از دستم .همیشه وقتی اینطوری می‌شد بهم میگفت خیلی ازش سوال نپرسم .منم شونه ای بالا انداختم و شروع کردم به خوردن صبحونه.یک ربع گذشت که بالاخره کاوه صداش در اومد : همتا..-یه چیزی میخوام بهت بگم ، ازت میخوام آروم باشی!!استرس گرفته بودم اما تلاش کردم نشون ندم که از گفتنش پشیمون نشه .یکم چایی خوردم و با لحنی که سعی میکردم عادی باشه گفتم : بگو بابا ،چرا آروم نباشم،دستی به موهاش کشید و گفت: الان سرهنگ زنگ زد ، چند روز بود مواظب رفت و آمد حسام بودن ،۳ شب پیش وقتی وارد خونه شده تا امروز صبح بیرون نیومده.

خیره شده بودم به لب های کاوه تا ببینم جمله بعدی ای که از دهنش می‌خواد خارج بشه چیه ..-همتا ، حسام بر اثر کشیدن مواد زیاد قلبش ایستاده و فوت شده .تو سرم صدای کاوه میپیچید ، فوت شده ، فوت شده ، حسام مرد؟هیچ درکی از این جمله نداشتم ؟ تصوری تو ذهنم شکل نمیگرفت از مرگ برادرم .تو خودم دنبال احساس بودم ، احساس ناراحتی و غم یا حتی …حتی خوشحالی ، اما نه هیچی تو وجودم نبود.بی حسی مطلق تمام روح و ذهنم و درگیر خودش کرده بود ...
-همتا چرا هیچی نمیگی ؟
+نمیدونم ، چی باید بگم؟
-اینو بدون اگه ناراحت باشی یا حتی گریه کنی خیلی طبیعیه به هر حال برادرت بود. با شنیدن جمله به هر حال برادرت بوده.نتونستم خودم و کنترل کنم و زدم زیر خنده. از ته دلم میخندیدم و چشمای کاوه هر لحظه متعجب تر از قبل می‌شد.کاوه سکوت کرده بود و اجازه داد احساس عجیبم و با خنده تخلیه کنم.کم کم خنده روی لبام خشک شد و سوالی که مدام تو ذهنم بود رو‌ با صدای بلند بیان کردم..
+چیکار باید کنم الان؟وقتی سکوت کاوه رو دیدم ادامه دادم:+اصلا نمی‌دونم چه احساسی دارم ، نه خوشحالم نه ناراحت ، طبیعیه کاوه؟اون موقع هایی که اون بلاهارو سرم میاورد همیشه آرزو داشتم بمیره
اما الان…آب دهنم و به سختی قورت دادم :
-اما الان اصلا احساسم شبیه کسایی نیست که به آرزوشون رسیدن... اما اصلا ناراحت نیستم .نمی‌دونم..دو ساعت گذشته بود.من زل زده بودم با میز و کاوه هم چشم از من برنمیداشت..
+کاوه؟ کیِ قراره خاکش کنن ؟
-امروز ، میخوای بریم ؟


#ادامه_دارد....
الله را فراموش نکنید
@Faghadkhada9
#برشی_از_یک_زندگی
•┈••✾•#همتا_43 💅•✾••┈•
#قسمت_چهل_و_سوم

+نه، اون باعث نابودی من و زندگیم شد،همه آرزو های من و با خاک یکسان کرد، الان که مرده چی تغییر کرده که برم سر جنازش؟
-حق با تو ،هرکاری که تو بخوای همونو انجام میدیم .حالم خوب نبود ،دلم میخواست تنها باشم ،از رو میز بلند شدم و رفتم سمت اتاقم
انقدر تند تند پله هارو بالا رفتم که افتاده بودم به نفس نفس زدن.پرت شدم روی تخت و چشمام بستم ،ناخودآگاه همه خاطرات بچگیم با حسام اومد جلوی چشمم ،شیطنتامون تو حیاط خونمون
چهره مامان که چقدر از دست کارامون حرص میخورد..

نگاه پر از عشق حسام به خودم وقتایی که یه گندی میزد و جلوی مامان و بابا طرفداریش و میکردم ،نگاه پر از نفرتش به خودم وقتی که مینداختم جلوی دست مردها تا هر بلایی که میخوان سرم بیارن ..نگاه پر از نفرتش وقتی که با تمام وجودش منو کتک میزد و تا وقتی به حالت مردن نمیفتادم ولم نمیکرد.
چرا حسام ؟ چرا با زندگی من و خودت این کارارو کردی ؟به خودم که اومدم دیدم کل صورتم از اشک خیس شده ، من ناراحت بودم ،اما نه مرگ برادرم ، برای از دست دادن چیزی که میتونستم باشم و نیستم .نمی‌دونم چقدر تو همون حالت بودم که در اتاقم زده شد ، با صدایی که به خاطر گریه گرفته بود گفتم :+بیا تو کاوه ...اما از جام بلند نشدم و پشتم به در بود ، دلم نمیخواست ببینه که گریه کردم ، کاوه تو سکوت وارد اتاق شد و چند لحظه بعد با فرو رفتن تخت متوجه شدم کنارم نشسته ..-همتا ،میخوای بریم بیرون یکم حال و هوات عوض شه؟
+نه ، حالم بد نیست که .
-بله از صدای گرفته و بغض تو گلوت مشخصه...بلند شدم و نشستم ، پاهام و مثل بچه ها جمع کردم تو بغلم و با ناراحتی گفتم :+من واسه اون عوضی ناراحت نیستم برای خودم ناراحتم ..
-چرا؟ چون گیر من افتادی هی اذیتت می‌کنم ؟با این حرفش لبخندی نشست روی لبام و گفتم :+افررررین باهوش از کجا فهمیدی ...آقای پلیس
-عع نگو پلیس، یه وقت عادت میکنی حواست نیست جلوی کسی دیگه ام میگی
+مثلا من کیو میبینم که بخواد حواسم نباشه؟
-قراره ببینی؟
نگاه متعجبی بهش انداختم و گفتم:
+یا خدا، کیوووو؟
-وقتش رسیده من یه مهمونی بدم و همشون رو دعوت کنم .
+همین جا؟
-اره باید داخل خونه خودم باشه ، با اینکار یکم اعتمادشون رو جلب هم میکنم.

یکم فکر کردم و تصور کردم همه اون آدما بیان اینجا ، کاش می‌شد با یه بمب همشون و بدم هوا ..
+منم حضور دارم تو این مهمونی؟
-بله که داری ، به عنوان خانم این خونه حضور داری.
+پس تو غذای اون شیوا مزخرف مرگ موش میریزماااا...خنده از ته دلی کرد و با لحن بانمکی گفت:-حسوووودیا ، عجله نکن دختر تو دعا کن... همه چی خوب پیش بره من بهت قول میدم که وقتی افتاد زندان آرزو کنه که کاشکی از دست تو مرگ موش بخوره
+دعا دعا دعااااا
یکم فکر کردم و با هیجان گفتم :
+پس باید قول بدی بزاری من تدارک مهمونی و مدیریت کنم .
-اخه بلدی مگه؟ باید خیلی دهن پر کن باشه این مهمونیاااا
+حالا میبینی ..یکم با کاوه حرف زدم که باعث شد حالم بهتر بشه ، شب هم قرار شد باهم بریم خرید و سینما و بعدشم شام بیرون بخوریم .انقدر ذوق زده شدم که کلا یادم رفت داشتم برای حسام گریه میکردم، واقعا برام مهم نبود..ساعت نزدیک ۷ بود که حاضر و آماده از اتاق رفتم بیرون و منتظر موندم تا کاوه بیاد و بریم ..

💥کاوه:
با همتا سوار ماشین شدیم و رفتیم بیرون ، نمی‌دونم کارم درست بود یا نه اما احساس خوبی که بهش داشتم و دیگه نمیتونستم پنهون کنم ،دست خودم نبود و برای اولین بار از ته دلم داشتم به یه جنس مخالف محبت میکردم.اوایل فکر میکردم از روی ترحم دارم این کارارو می‌کنم اما هر چی میگذشت میفهمیدم همتا داره تو قلب و روح من جایگاه عمیقی پیدا میکنه ..
-کاوووه میشه من آهنگ بزارم ؟
+بله که میشه .لبخندی زد و آهنگ گوگوش رو پلی کرد ...هرچی بیشتر به متن آهنگ دقت میکردم بیشتر حال عجیبی بهم دست میداد ،یعنی ممکن بود همتا هم به من حس داشت ؟

💥همتا :
اون شب یکی از بهترین شب هایی بود که با کاوه گذروندم ، با اینکه اولش یکم حالم بد شد اما کاوه منو بلد بود .میدونست چطوری باید حالم و خوب کنه ...
غلتی تو تخت زدم و چراغ اتاقم و خیلی وقت بود خاموش کرده بودم و تصمیم به خواب گرفتم.صبح بیدار شدم سریع رفتم حموم یه دوش بگیرم، یکمی سر حال بشم.به فکر مهمونی بودم که ناخودآگاه یاده حسام افتادم ، اه لعنت بهش..تو همین فکرا بودم که چندتا ضربه محکم به در حموم زده شد و از ترس واسه یه لحظه قلبم ایستاد…
-همتااا ؟ ...-رادمنش زنگ زد ، گفت می‌خواد بیاد خونه ببینه منو کار مهم داره...
+چیییی؟ چرا داره میاد اینجا اخه؟
-نمی‌دونم فقط زود بیا
تند تند از حموم اومدم بیرون، سعی کردم پوشیده ترین لباس و تنم کنم.پیراهن ساده ای که بالای مچ پام بود و آستین های سه ربع تقریبا گشادی داشت رو پوشیدم.

#ادامه_دارد....الله را فراموش نکنید
@Faghadkhada9
♦️   مسلمان .......... مومن

پیامبر فرمودند : مسلمان کسی است که مسلمانان دیگر از آزار  زبان و دستش در امان باشند .

نکته مهم  این است که چنین  شخصی مسلمان است ولی  مومن نیست !!

چون پیامبر فرمودند :
کسی که سیر بخوابد و همسایه اش  گرسنه باشد مومن نیست


از ین دو حدیث می فهمیم  که
مسلمان باید آزارش به مسلمانها نرسد ولی مومن باید حتما نفعش به مردم برسد تا  بتوانیم  او را مومن بخوانیم


حالا بیایید  کلاه خود را قاضی کنیم
  و بشماریم که در شهر ما چند درصد از ماها   مسلمان واقعی و چند درصد مومن واقعی هستیم  ؟
الله را فراموش نکنید
@Faghadkhada9
تا  ما صفات عملی  مومنان و یا حداقل صفات عملی  مسلمانان را نداشته باشیم  ادعای زبانی  سود چندانی به حال ما ندارد .‌
1👍1
💠 ضرورت اطلاع از زندگی امهات المومنین و زنان هم‌عصر پیامبر اکرم‌ﷺ (143)
❇️ ام‌المومنین عایشه(رضی‌الله‌عنها)

🔸عایشه(رضی‌الله‌عنها) تبرئه شده از سوی هفت آسمان 4

سپس مادر مسطح ریز و درشت ماجرا را برایم تعریف کرد. رنگ پریده و گریان به خانه بازگشتم. از پیامبر خداﷺ اجازه گرفتم که نزد پدر و مادرم بروم، به من اجازه داد.
مدتی نزد آنان ماندم. در این مدت نه اشکم بند می‌آمد و نه چشمانم را خواب می‌ربود.
ام‌المؤمنین عایشه صدیقه(رضی‌الله‌عنها) خود صحنه را چنین ترسیم می‌کند:
«یک ماه تمام در همین وضعیت ماندم. در این مدت اشکم بند نمی‌آمد. خیال می‌کردم از بس گریه نموده‌ام سرانجام جگرم شکافته خواهد شد.  روزی رسول اللهﷺ نزد من آمد. پدر و مادرم آن‌جا بودند. یک زن انصار هم نزد من بود. من می‌گریستم و او نیز با من اشک می‌ریخت. رسول‌ اللهﷺ نشست. خدا را ستایش نمود و گفت: عایشه! تو می‌دانی که مردم چه می‌گویند. از خدا بترس. اگر مرتکب گناهی شده‌ای که مردم می‌گویند توبه کن و به خدا بازگرد؛ چون خداوند توبۀ بندگانش را می‌پذیرد.
به خدا، تا رسول‌ اللهﷺ این حرف را زد، اشکم بند آمد. دیگر هیچ اشکی احساس نمی‌کردم. منتظر ماندم تا پدر و مادرم از جانب من به رسول‌ اللهﷺ جواب دهند. ولی آنان چیزی نگفتند. اما به خدا خودم را کوچک‌تر از آن می‌دانستم که خداوند در مورد من آیاتی از قرآن نازل کند، که مردم آنها را تلاوت کنند و در نمازهای خود بخوانند. البته، امیدوار بودم که رسول‌ اللهﷺ در خواب چیزی ببیند که خداوند در آن، این شایعه را تکذیب نماید، زیرا او پاکی و برائتم را می‌دانست. وقتی دیدم پدر و مادرم حرف نمی‌زنند به آنان گفتم: جواب رسول‌ اللهﷺ را نمی‌دهید؟
گفتند: به خدا سوگند ما نمی‌دانیم چه جواب دهیم!.
فکر نمی‌کنم مصیبتی‌که در آن روزها گریبان‌گیر خانوادۀ ابوبکر شد، هیچ خانوادۀ دیگری دچار آن شده باشد. چون آنها ساکت شدند، اشکم جاری شد و گریستم. پس از آن گفتم: به‌خدا سوگند نسبت به آن‌چه گفتی هیچ‌گاه توبه نمی‌کنم. من می‌دانم اگر به آن‌چه مردم می‌گویند، اعتراف کنم ـ در حالی‌که خدا می‌داند من پاک و بی‌گناهم ـ به چیزی‌که نشده، اعتراف کرده‌ام و اگر منکر صحت حرف‌های مردم شوم، شما حرف‌هایم را باور نمی‌کنید.
پس از آن نام یعقوب را در حافظه‌ام جستم، ولی نیافتم. گفتم: بنابراین همان چیزی را می‌گویم که پدر یوسف گفته بود: ﴿فَصَبۡرٞ جَمِيلٞۖ وَٱللَّهُ ٱلۡمُسۡتَعَانُ عَلَىٰ مَا تَصِفُونَ﴾ [یوسف: 18]. صبر نمودن زیباست و نسبت به آن‌چه شما می‌گویید از خداوند کمک می‌خواهم».

منابع:الله را فراموش نکنید
@Faghadkhada9
-همسران پیامبرﷺ.
-عایشه همسر، همراه و همراز پیامبرﷺ.
👍1
سلف صالح،،،
زمان را با تعداد آیات قرآن می‌سنجیدند
و این نشان دهنده‌ی ارتباط عمیق آن‌ها با کتاب خدا بود.

به انس رضی‌الله‌عنه گفته شد↓
فاصله‌ی بین سحری و اذان چقدر است؟
گفت: حدود پنجاه آیه.

و اگر پرسیده می‌شد فاصله‌‌ی بین خانه‌ی تو و
خانه‌ی فلانی چقدر است؟
می‌گفت: حدود صد آیه.

و از عایشه رضی‌الله‌عنها نقل شده که گفت:
سجده‌ی پیامبر "ﷺ" در تهجدش حدود پنجاه آیه بود.الله را فراموش نکنید
@Faghadkhada9
1
عجیب است؛ گاهی ما به ڪسی ڪه در پُست و مقام یا ثروت از ما پیشی گرفته است حسادت می ورزیم اما هنگامی ڪه ڪسی در صف اول نماز یا در حفظ قرآن از ما پیشی گرفته، غبطه نمی خوریم و علت آن بسیار واضح است و آن عشق به دنیا و فراموش نمودن آخرت است.

🌸بَلْ تُؤْثِرُونَ الْحَيَاةَالدُّنْيَا وَالْآخِرَةُ خَيْرٌ وَأَبْقَى🌸

بلکه شما زندگی دنیا را بر آخرت ترجیح می دهید، در حالی ڪه آخرت بهتر و پایندتر است.
الاعلى 17 ــ 16

الله را فراموش نکنید
@Faghadkhada9
‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‎‌‌‎‌‌‍‌‌‌‌‎‌‌‌‌‌‌‎‌‌‌‎‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‎‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‎‌‎‌‌
👍1
This media is not supported in your browser
VIEW IN TELEGRAM
هیچوقت برای محبت و رحم کردن به کسی از روی خودتون رد نشین🙏🏻❤️



الله را فراموش نکنید
@Faghadkhada9
👏1
⭐️°°⭐️°
°⭐️ ° 
°⭐️°
°

   •°☆🌹#داستان_شب🌹

🌴استادی با شاگردش از باغى می گذشت.چشمشان به يک کفش کهنه افتاد، شاگرد گفت گمان ميکنم اين کفشهای کارگرى است که در اين باغ کار ميکند بيا با پنهان کردن کفشها عکس العمل کارگر را ببينيم و بعد کفشها را پس بدهيم و کمى شاد شويم.....!!!!

🕊 join👇🏻
   🅰 @dastanvpand1

🌴استاد گفت چرا براى خنده خود او را ناراحت کنيم بيا کارى که ميگويم انجام بده و عکس العملش را ببين... مقدارى پول درون ان قرار بده ..... شاگرد هم پذيرفت و بعد از قرار دادن پول ، مخفى شدند کارگر براى تعويض لباس به وسائل خود مراجعه کرد و همين که پا درون کفش گذاشت متوجه شيئى درون کفش شد و بعد از وارسى ،پول ها را ديد با گريه ،فرياد زد خدايا شکرت ....

🌴خدايی که هيچ وقت بندگانت را فراموش نميکنى.... ميدانى که همسر مريض و فرزندان گرسنه دارم و در این فکر بودم که امروز با دست خالى و با چه رويی به نزد آنها باز گردم و همينطور اشک می ريخت....

👌استاد به شاگردش گفت هميشه سعى کن براى خوشحاليت ببخشى نه بستانی...🌸


   الله را فراموش نکنید
@Faghadkhada9
👏1
Forwarded from Tools | ابزارک
لیستی از بهترین کانال های اسلامی

🕋
2025/10/04 03:08:47
Back to Top
HTML Embed Code: