FAGHADKHADA9 Telegram 78620
#داستان مریم وعباس
#قسمت پنجاه و سه



عباس برگشت به سمت مریم و آروم گفت تو برو بشین تو ماشین ، من الان میام ..
مریم بی توجه به حرف عباس یک قدم دیگه جلوتر اومد و گفت عباس دستش رو ول کن .. حامله است ..
عباس دستم رو با شدت ول کرد و گفت همین الان برگرد خونت .. هر چی میخواهی میگم مامان برات میاره ..
چشمهام پر آب شد و با بغض گفتم دو روزه نیومدی ببینمت .. پیامم میدم انگار نه انگار ..
با این حرفم عباس برگشت به مریم نگاه کرد .. مریم هم با چهره متعجب زل زده بود به دهان من .. انگار که نمیدونسته نرگسی وجود داره ..
نگاه دلخوری به عباس انداخت و برگشت سمت خونه و رفت داخل ..
عباس دستش رو بالا برد و تو هوا مشت کرد و تو همون حالت گفت برو دعا کن به جون پسرم وگرنه دندونات رو میریختم تو شکمت ..
برگشت در ماشین رو بست و رفت خونه ..
میدونستم زیاد مهربون برخورد نمیکنه ولی توقع همچین رفتاری رو هم نداشتم .. فهمیدم عباس خیلی بیشتر از اون چیزی که فکرش رو میکردم مریم رو دوست داره ..
با چشم گریون برگشتم خونه.. پسرم تو شکمم تکون میخورد و چقدر دوست داشتم الان عباس هم بود تا باهم این صحنه رو میدیدیم ..
دستم رو گذاشتم روی شکمم و گفتم پسرم .. پسر قشنگم .. من چقدر بدبختم که نمیتونم بزرگ شدن تو رو ببینم .. هیچ وقت هم نمیفهمی من مامانت بودم .. حتی اسم منو هم بهت نمیگن ..
با صدای زنگ ، اشکهام رو پاک کردم و بلند شدم .. حدس زدم عباس اومده ولی مامانش بود ..
همین که وارد شد با تعجب پرسید چرا گریه کردی ؟ واسه بچه که اتفاقی نیوفتاده..
دوباره دستی زیر چشمهام کشیدم و ماجرا رو براش تعریف کردم ..
آروم پشت دستش کوبید و گفت چرا رفتی؟؟ مریم فکر میکرد عباس دیگه دیدن تو نمیاد ...
خدا کنه دعواشون نشه ..
زیر لب گفتم من نمیدونستم وگرنه حرفی نمیزدم .
دستش رو کرد تو کیفش و یه بسته پسته و گردو در آورد و گفت اینارو بخور .. این مدت هم به خیر بگذره من یه نفس راحت بکشم ..
بلند شد و به سمت در رفت .. دوباره برگشت و پرسید این بار که دکتر رفتی تاریخ زایمانت رو دقیق گفت؟
نفس بلندی کشیدم و گفتم بیست و سه روز دیگه .. هنوز هم هیچی واسش نخریدیم .
مامان عباس یه ابروش رو بالا انداخت و گفت تو کاری به این چیزها نداشته باش ، خودمون به وقتش میخریم .
با این حرفش دوباره یادآوری کرد که من هیچ کاره ی بچم هستم
اون شب همش منتظر بودم عباس زنگ بزنه یا پیامی بده .. حتی تو پیامش بخواد دعوام کنه ولی اینطوری نادیده ام نگیره . تا فردا صبر کردم و نزدیکهای ظهر بود که دلم رو زدم به دریا و دوباره بهش پیام دادم ولی این بار بهش دروغ گفتم و نوشتم که از صبح درد دارم و میترسم بچه زودتر دنیا بیاد
نقشه ام گرفت و زنگ زد..

‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌الله را فراموش نکنید
@Faghadkhada9
1



tgoop.com/faghadkhada9/78620
Create:
Last Update:

#داستان مریم وعباس
#قسمت پنجاه و سه



عباس برگشت به سمت مریم و آروم گفت تو برو بشین تو ماشین ، من الان میام ..
مریم بی توجه به حرف عباس یک قدم دیگه جلوتر اومد و گفت عباس دستش رو ول کن .. حامله است ..
عباس دستم رو با شدت ول کرد و گفت همین الان برگرد خونت .. هر چی میخواهی میگم مامان برات میاره ..
چشمهام پر آب شد و با بغض گفتم دو روزه نیومدی ببینمت .. پیامم میدم انگار نه انگار ..
با این حرفم عباس برگشت به مریم نگاه کرد .. مریم هم با چهره متعجب زل زده بود به دهان من .. انگار که نمیدونسته نرگسی وجود داره ..
نگاه دلخوری به عباس انداخت و برگشت سمت خونه و رفت داخل ..
عباس دستش رو بالا برد و تو هوا مشت کرد و تو همون حالت گفت برو دعا کن به جون پسرم وگرنه دندونات رو میریختم تو شکمت ..
برگشت در ماشین رو بست و رفت خونه ..
میدونستم زیاد مهربون برخورد نمیکنه ولی توقع همچین رفتاری رو هم نداشتم .. فهمیدم عباس خیلی بیشتر از اون چیزی که فکرش رو میکردم مریم رو دوست داره ..
با چشم گریون برگشتم خونه.. پسرم تو شکمم تکون میخورد و چقدر دوست داشتم الان عباس هم بود تا باهم این صحنه رو میدیدیم ..
دستم رو گذاشتم روی شکمم و گفتم پسرم .. پسر قشنگم .. من چقدر بدبختم که نمیتونم بزرگ شدن تو رو ببینم .. هیچ وقت هم نمیفهمی من مامانت بودم .. حتی اسم منو هم بهت نمیگن ..
با صدای زنگ ، اشکهام رو پاک کردم و بلند شدم .. حدس زدم عباس اومده ولی مامانش بود ..
همین که وارد شد با تعجب پرسید چرا گریه کردی ؟ واسه بچه که اتفاقی نیوفتاده..
دوباره دستی زیر چشمهام کشیدم و ماجرا رو براش تعریف کردم ..
آروم پشت دستش کوبید و گفت چرا رفتی؟؟ مریم فکر میکرد عباس دیگه دیدن تو نمیاد ...
خدا کنه دعواشون نشه ..
زیر لب گفتم من نمیدونستم وگرنه حرفی نمیزدم .
دستش رو کرد تو کیفش و یه بسته پسته و گردو در آورد و گفت اینارو بخور .. این مدت هم به خیر بگذره من یه نفس راحت بکشم ..
بلند شد و به سمت در رفت .. دوباره برگشت و پرسید این بار که دکتر رفتی تاریخ زایمانت رو دقیق گفت؟
نفس بلندی کشیدم و گفتم بیست و سه روز دیگه .. هنوز هم هیچی واسش نخریدیم .
مامان عباس یه ابروش رو بالا انداخت و گفت تو کاری به این چیزها نداشته باش ، خودمون به وقتش میخریم .
با این حرفش دوباره یادآوری کرد که من هیچ کاره ی بچم هستم
اون شب همش منتظر بودم عباس زنگ بزنه یا پیامی بده .. حتی تو پیامش بخواد دعوام کنه ولی اینطوری نادیده ام نگیره . تا فردا صبر کردم و نزدیکهای ظهر بود که دلم رو زدم به دریا و دوباره بهش پیام دادم ولی این بار بهش دروغ گفتم و نوشتم که از صبح درد دارم و میترسم بچه زودتر دنیا بیاد
نقشه ام گرفت و زنگ زد..

‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌الله را فراموش نکنید
@Faghadkhada9

BY الله رافراموش نکنید


Share with your friend now:
tgoop.com/faghadkhada9/78620

View MORE
Open in Telegram


Telegram News

Date: |

fire bomb molotov November 18 Dylan Hollingsworth yau ma tei The channel also called on people to turn out for illegal assemblies and listed the things that participants should bring along with them, showing prior planning was in the works for riots. The messages also incited people to hurl toxic gas bombs at police and MTR stations, he added. bank east asia october 20 kowloon Members can post their voice notes of themselves screaming. Interestingly, the group doesn’t allow to post anything else which might lead to an instant ban. As of now, there are more than 330 members in the group. To edit your name or bio, click the Menu icon and select “Manage Channel.”
from us


Telegram الله رافراموش نکنید
FROM American