Telegram Web
مصایب به نحوی خیر و برکت هستند !

💐 قال الامام ابن القيم رحمه الله : « يقول بعض السلف:لولا مصائب الدنيا لوردنا القيامة مفاليس.»

« اگـر مصائب و سختی‌های دنیا نبـود ، در روز قیامت حاضر می‌گشتیـم در حالیکه تهیدست و بی‌سـرمایه بـودیـم.»

📚زاد المعاد |176/4الله را فراموش نکنید
@Faghadkhada9
👍1
🌺🍃🌺🍃🌺🍃🌺🍃🌺

✍🏻دلــنــوشــتــه

📍🌺✍🏻آدم‌ها ذرّه ذرّه محو می‌‌شوند ، آرام ... بی‌ صدا ... و تدریجی‌......

📍🌺✍🏻همان آدم‌هایی‌ که هر از گاهی پیغام کوچکی برایت میفرستند بی‌ هیچ انتظار جوابی‌ ، فقط برایِ آنکه بگویند هنوز هستند.......

📍🌺✍🏻برای آنکه بگویند هنوز هستی‌ و هنوز برای آنها مهم ترینی ، همان‌هایی‌ که فراموش می‌‌کنند که تو هر روز خدا آنها را فراموش کرده ای.......

📍🌺✍🏻همان‌هایی‌ که برایت بهترین آرزو‌ها را دارند و می‌دانند در آرزو‌های بزرگِ تو کوچکترین جایی‌ ندارند.......

📍🌺✍🏻همان آدم‌هایی‌ که همین گوشه کنار‌ها هستند برای وقتی‌ که دل‌ تو پر درد می‌‌شود و چشمان تو پر اشک ......

📍🌺✍🏻 که ناگهان از هیچ کجا پیدایشان می‌‌شود ، در آغوشت می‌‌گیرند و می‌‌گذراند غمِ دنیا را رویِ شانه‌هایشان خالی‌ کنی‌......

📍🌺✍🏻همان‌هایی‌ که لحظه‌ای پس از آرامشت در هیچ کجای دنیای تو گم می‌‌شوند و تو هرگز نمی‌‌بینی‌ سینه ی سنگین از غمِ دنیا را با خود به کجا می‌‌برند.......

📍🌺✍🏻همان آدم‌هایی‌ که آنقدر در ندیدنشان غرق شده‌ای که نابود شدن لحظه‌هایشان را و لحظه لحظه نابود شدنشان را در کنار خودت نمی‌‌بینی‌.......

✍🏻همان‌هایی‌ که در خاموشیِ غم انگیز خود، از صمیمِ قلب به جایِ چشمان تو می‌‌گریند، روزی که بفهمی چقدر برای همه چیز دیر شده است
الله را فراموش نکنید
@Faghadkhada9
1
‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌

#داستان مریم وعباس
#قسمت چهل و هفت




"مریم"

عباس سرم رو چند بار بوسید و موقع حرف زدن برای اولین بار بغض کرد .. طاقت نداشتم گریه ی عباس رو ببینم ..
گفتم عباس باشه .. برو .. منم چند روز هر طور شده تحمل میکنم ..
عباس صورتم رو بوسید و گفت به خدا جبران میکنم .. بزار بچمون بیاد سه تایی میریم کربلا .. زندگیم رو به پات میریزم ..
هر دو دستم رو بالا برد و دوباره بوسید ..
نگاه دوباره ای به ساعت انداخت و گفت بلندشو تو هم حاضر شو ببرمت بزارم خونه ی مامانت ..
تند گفتم اصلا .. به هیچ عنوان نمیخوام خانواده ام چیزی بدونند .. بچه که به دنیا اومد و گرفتیم بهشون میگیم ..
عباس گفت آخه نگرانت میشم ..
گفتم نمیخوام با ترحم بهم نگاه کنند .. یه وقت چیزی بگن که اعصابم خورد بشه ..
تو و مادرت هم فعلا به فک و فامیل چیزی نگید ..
عباس بلند شد و گفت باشه میرم و یکی دو ساعت دیگه میام ..
مشغول پوشبدن لباسش شد .. نفسم بالا نمیومد .. دوباره به گوشیش پیام اومد ..
نگاه خیره ام رو به گوشیش که دید گوشی رو به سمتم گرفت و گفت مامانمه...
پیشونیم رو بوسید و خداحافظی کرد و رفت ..
دلم میخواست داد بزنم نرو برگرد عباس ..
صدای روشن شدن ماشینش رو شنیدم و از کنار پنجره نگاه کردم .. ماشین از خونه دور و دورتر میشد .. منتظر بودم هر لحظه برگرده و بگه نتونستم مریم .. حتی بخاطر بچه نتونستم .. تو همه چیز من هستی ..
کنار پنجره نشستم .. هر لحظه شون رو تصور میکردم و دلم داشت آتیش میگرفت.. برای چند لحظه دلم خواست جای اون زن بودم ...
با شنیدن صدای تلفن خونه از جا پریدم و به سمت تلفن پرواز کردم .. مطمئن بودم عباس که میگه پشیمون شدم و دارم برمیگردم ولی مامان بود ... سعی کردم از صدام متوجه نشه که گریه کردم .. مامان چند بار حالم رو پرسید و گفت یهو بدجور هوات رو کردم نزدیک بودی میومدم دیدنت .. عباس کجاست ؟؟
مجبور شدم به دروغ بگم که عباس رفته حمام ..
بعد از کمی حرف زدن تلفن رو قطع کردم و موبایلم رو به دست گرفتم .. دلم میخواست به عباس زنگ بزنم ..
به ساعت نگاه کردم یازده بود .. با خودم فکر کردم که از این ساعت دیگه تنها دلخوشیت رو هم از دست دادی..
تمام دلخوشیم عشق عباس بود که ازش مطمئن بودم .. نکنه از همین امشب اون زن اینقدر به عباس محبت کنه که دل عباس براش بلرزه ... با این فکر برای لحظه ای حتی نفسم قطع شد و احساس خفگی بهم دست داد ...

‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌الله را فراموش نکنید
@Faghadkhada9
1👍1
#داستان مریم وعباس
#قسمت چهل وهشت




"نرگس"

از ماشین که پیاده شدم از خانوم همسایه که تازه شده بود مادرشوهرم خداحافظی کردم و به جای رفتن به خونه ، به بانک رفتم و چکی که گرفته بودم رو نقد کردم .. همونجا یک میلیون تومنش رو برای مامان واریز کردم و بقیه اش رو تو کیفم گذاشتم .. زنگ زدم به مامان و بهش خبر دادم که براش پول ریختم .. مامان کلی دعام کرد و پرسید وامت رو دادند ..
چشمهام رو از ناراحتی برای لحظه ای بستم و جواب دادم آره همین امروز دادند ..
تو مسیر برگشت به این فکر کردم که اصلا لباس مناسبی ندارم .. برای خودم دو تا تی شرت و تاب و شلوار خریدم .. مدتها بود که برای خودم خرید نکرده بودم و همین چند تکه لباس کلی حال دلم رو خوب کرد .. از جلوی مغازه ی لباس زیر فروشی رد میشدم که بی اختیار ایستادم ..


با یادآوری اتفاقی که قراره امشب بیوفته طپش قلبم تندتر شد و تو یه لحظه تصمیم گرفتم بخرم .. دو تا ست رنگی خریدم ..
درسته ازدواجمون موقت ، ولی مرد جوونی که امروز برای اولین بار دیدم برخلاف انتظارم مرد خوشتیپ و جذابی بود و نمیخواستم برای همیشه با یادآوری من حالش بهم بخوره ..
با قدمهای تند خودم رو به خونه رسوندم ..
قبل از رفتن به طبقه ی خودم ، آقا موسی رو صدا کردم و سه میلیون پول رو بهش دادم و قرار شد دوباره قرار دادمون رو واسه یکسال تمدید کنیم ... آقا موسی تشکر کرد و گفت خیلی خوشحال شدم تونستی پول جور کنی و باز با هم همسایه هستیم .. تو دختر آروم و بی آزاری هستی ..
مجبور بودم ماجرای عباس رو بهش بگم ..رسرم رو پایین انداختم و گفتم راستش من .. شوهر کردم و اون پول رو داده ..
آقا موسی کمی مکث کرد و بعد از چند لحظه گفت انشالله عاقبت بخیر بشی دخترم..
از خوشحالی اینکه قرار نیست جابه جا بشم تمام غذایی که دیشب دست نخورده مونده بود خوردم و کمی خوابیدم ..
چشمهام رو که باز کردم غروب شده بود .. سریع بلند شدم و کمی خونه رو مرتب کردم و یه دوش گرفتم ..
موهام رو سشوار کشیدم .. خواستم کمی آرایش بکنم ولی خجالت میکشیدم .. موهام رو از پشت ساده بستم و یکی از تیشرتهایی که ظهر خریدم رو پوشیدم .. از ساعت هشت بیکار نشستم و تلویزیون نگاه کردم .. چشمهام تلویزیون رو میدید ولی هواسم به قدری پرت بود که نمیفهمیدم چی نشون میده .. تو دلم رخت میشستند .. نکنه حامله نشم و بخواد پولی که داده رو پس بگیره .. نکنه حامله بشم و یه وقت مامان بیاد تهران و بفهمه .. نفهمیدم کی زمان گذشت .. با صدای زنگ از جا پریدم ....

الله را فراموش نکنید
@Faghadkhada9
‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌
1👍1
#داستان مریم وعباس
#قسمت چهل ونهم



آیفون رو برداشتم و پرسیدم کیه .. صداش هم مثل قیافه اش اخم آلود بود .. جواب داد عباسم .. دکمه رو زدم .. دست و پام میلرزید .. نمیدونستم باید چطور رفتار کنم .. چادرم رو برداشتم و سرم کردم .. در اتاق رو باز کردم و کنارش ایستادم .. با همون لباسهایی که ظهر تنش بود اومده بود .. آروم سلام دادم و خوش آمد گفتم ..
برای یک لحظه نگاهم کرد و جوابم رو داد .. وقتی در رو بستم هر دو نمیدونستیم چکار کنیم .. وسط اتاق ایستاده بود ..
با دست اشاره کردم و گفتم بفرمایید بشینید من الان میام ..
به سمت آشپزخونه میرفتم که گفت من چیزی نمیخورم ..
برگشتم و با فاصله ازش نشستم .. قلبم طوری خودش رو به سینه ام میکوبید که میترسیدم صداش رو بشنوه .. با انگشتم با گلهای فرش بازی میکردم .. حس کردم نگاهم میکنه .. سرم رو بلند کردم برای یک لحظه چشم تو چشم شدیم .. ته دلم لرزید .. چقدر جذاب بود، حتما زنش هم خوشگله .. نگاهش رو ازم دزدید .. گوشه ی سبیلهاش رو گرفته بود و بازی میداد ..
چند دقیقه هر دو تو سکوت نشسته بودیم .. نفس بلندی کشید و گفت میشه یه لیوان آب بیاری ..
بلند شدم و گفتم بله .. حتما .. هنوز قدمی برنداشته بودم که گفت قراره همش با چادر بگردی ؟؟
گفتم آخه.. خجالت میکشم ..
با جدیت گفت خجالت میکشیدی چرا قبول کردی؟
از لحنش ناراحت شدم .. بدون حرف ، چادرم رو رها کردم و بدون چادر رفتم یه لیوان آب آوردم ..
برگشتم و همون جای قبلی نشستم ..

کمی از آب خورد و اومد کنارم نشست

با اینکه تمام حسهای زنانه ام برانگیخته شده بود ولی معذب بودم با اخم گفت مگه نامحرمم که فرار میکنی؟

.......


نیم ساعت بعد بدون حرف همونجا نشست و دستش رو گذاشت روی پیشونیش..
معلوم بود ناراحت و کلافه س

من هم سکوت کرده بودم.. یعنی اصلا نمیدونستم چه حرفی بزنم یا چه حرکتی کنم .. دستم رو دراز کردم و چادرم رو برداشتم


لباسهاش رو مرتب کرد.. نشست که جوراب بپوشه پرسید تنهایی نمیترسی؟

جواب دادم نه .. عادت کردم .
بلند شد جلوی آینه درحالیکه موهاش رو مرتب میکرد گفت بعد از رفتنم بلند میشی در رو قفل میکنی..

در رو باز کرد و اشاره کرد برم قفل کنم دلم غنج رفت کسی نگرانم شده...


"عباس"

از مریم که خداحافظی کردم دلم میخواست برگردم پیشش ولی کاری بود که شروع کرده بودیم .. میدونستم از پنجره نگاهم میکنه ولی شرم کردم ، برگردم و نگاهش کنم ..
ماشین رو ، روشن کردم و با سرعت دور شدم ..
جلوی خونه ی نرگس نگه داشتم .. چهره ی مریم برای یک ثانیه هم از جلوی چشمهام کنار نمی رفت...

‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌#ادامه داردالله را فراموش نکنید
@Faghadkhada9
3
استقامت بر عبادات از اعمال صادقان

عبدالله بن مبارک نقل می‌کند:

گفته می‌شد: «صبر بر طاعت خداوند دشوارتر است از صبر بر بلاهای او، و سخت‌تر است از صبر بر ترک معصیت او؛ زیرا تنها فردی راستین است که بر طاعت [خدا] پایدار می‌ماند.»

(کتاب «الصبر» اثر ابن ابی الدنیا)الله را فراموش نکنید
@Faghadkhada9
👍2
🍀

✍🏻حرف دل

گاهی هیچ کس نمیداند در کجای دلت چه دردی نهفته است تو خود میدانی وخدایت

زخم هایت را برای کسی نگو شاید اندکی تاسف بخورند اما به زودی فراموش میشود از صفحه ی ذهنشان

درخلوت خود باخدایت دردل کن اومیشنود.شاید دیر ولی پاسخ میدهد

جز برخدا تکیه نکن که همگی گیاهان سبک بالی هستن که با بادی کوچک به هوا میروند به کسی تکیه کن که خود اداره جهان در یَد قدرت اوست

گاهی دلت میگیرد تنها بادعا وصبر دردش را بهبود ببخش

دردنیای غریبانه امروز کسی را جز خدا مددکار نخواهی یافت

اداره قلب کوچکت را بسپار به پادشاه بزرگی که اداره کل هستی در دستان اوست
الله را فراموش نکنید
@Faghadkhada9
2👍2👏1😢1


بُگذاريد و بِگذريد
ببينيد و دلنبنديد
چشم بيندازيد و دل نبازيد
كه دير يا زود بايد گذاشت و گذشت :)

آرامشم را تاب می‌دهم! دست نگرانی‌ها را از زندگی‌ام کوتاه می‌کنم و چشم از مهربانی‌های خدا بر نمی‌دارم! چرا که باور دارم، همیشه راهی برای خوشبختی و شادی در چنته زندگی وجود دارد!
الله را فراموش نکنید
@Faghadkhada9
👍1
🔴 داستان کوتاه

جوانی با شیخ پیری به سفر رفت. جوان در کنار برکه‌ای بود که ماری به سمت شیخ آمد ولی شیخ فرار کرد. پیر گفت: خدایا! مرا ببخش، صبح که از خواب بیدار شدم به همسایه‌ گمان بدی بردم. جوان گفت: مطمئنی این ماری که به سمت تو آمد بخاطر این گناهت بود؟

پیر گفت: بلی. جوان گفت از کجا مطمئنی؟ پیر گفت: من هر روز مواظب هستم گناه نکنم و چون دقت زیادی دارم، گناهانم را که از دستم رها می‌شوند زود می‌فهمم و بلافاصله توبه می‌کنم و اگر توبه نکنم، مانند امروز دچار بلا می‌شوم. تو هم بدان اگر اعمال خود را محاسبه کرده و دقت کنی که مرتکب گناه نشوی، تعداد گناهان کم می‌شود و زودتر می‌توانی در صورت رسیدن بلایی، علت گناه و ریشه‌ی آن بلا را بشناسی.

بدان پسرم! بقالی که تمام حساب و کتاب خود را در آن لحظه می‌نویسد، اگر در شب جایی کم و کسری بیاورد، زود متوجه می‌شود اما اگر این حساب و کتاب را ننویسد و مراقب نباشد، جداکردن حساب سخت است. ای پسرم!  اگر دقت کنی تا معصیت تو کمتر شود بدان که براحتی، ریشه مصیبت خود را می‌دانی که از کدام گناه تو بوده است.الله را فراموش نکنید
@Faghadkhada9
👏21
💠 سرگذشت واقعی و تاثیرگذار با نام #صابره

🈯️🗯
🔶 قسمت هفتم


راستش را بخواهید جرأت خودکشی کردن هم نداشتم. چاره دیگری پیش رویم نبود. عمو از تصمیمش منصرف نمی‌شد و من هم جایی را نداشتم که بروم. چکار باید می‌کردم؟ به خیابان پناه می‌بردم؟ و اینگونه شد که بعد از ده روز به ازدواج با ابراهیم رضایت دادم و سر سفره عقد نشستم.

چه آرزوهایی داشتم، چه نقشه‌هایی برای آینده‌ام کشیده بودم! چه می‌خواستم و چه شد؟ با گریه به خانه بخت، نه به خانه بدبختی‌ام رفتم و دو سه روز بعد از ازدواجم بود که فهمیدم عمو مرا در ازای پنج میلیون به ابراهیم فروخته تا بهتر به دود و منقلش برسد!

ابراهیم انتظار داشت با او یک زندگی زناشویی داشته باشم و به او امید ببخشم، اما مگر می‌توانستم به آن پیرمرد عجوزه به چشم همسرم نگاه کنم؟ از او متنفر بودم و هر بار که نزدیکم میشد حالت تهوع می‌گرفتم.

هر چند در خانه آن پیرمرد لباس خوب و خورد و خوراک عالی و طلا و جواهر بود اما من از او بدم می‌آمد و آرزو می‌کردم که ای کاش هر چه زودتر از شرش خلاص شوم. این آرزویم چهار ماه بعد به واقعیت پیوست.

ابراهیم در اثر سکته قلبی مرد و من ماندم و همسر اول و فرزندانش که بعد از مرگ پدرشان پی به ازدواج مجدد او برده بودند. همسر و فرزندان ابراهیم که تصور می‌کردند من با رضایت خودم و به طمع ثروت او همسرش شده‌ام، تا جائیکه می‌توانستند کتکم زدند و سپس پولی کف دستم گذاشتند تا ادعای ارث و میراث نداشته باشم و مرا از خانه بیرون کردند.

من که از دنیا سیر شده بودم دوباره به خانه عمویم بازگشتم اما این بار نمی‌خواستم بگذارم که او برایم تصمیم بگیرد. با کمک زن عموی مهربانم و با پولی که فرزندان ابراهیم داده بودند اتاقکی اجاره کردم و بعد هم چون نتوانستم کاری بیابم برای تأمین مخارج زندگی خودم به فروشندگی در مترو روی آوردم.

روزهای زندگی‌ام هر کدام بدتر از روز دیگر گذشت. با وجود اینکه بیست و دو سال دارم اما خودم را پیرترین آدم جهان می‌دانم...

الله را فراموش نکنید
@Faghadkhada9
ادامه دارد ...
2
◻️رياكاری و شهرت طلبی

نبی‌اکرمﷺ فرمود: «هرکس كه بدنبال شهرت باشد، خداوند دست‌اش را رو می‌نماید. و هرکس، ریاکاری كند، خداوند ریا کاری‌اش را آشکار می‌سازد (خوار و ذلیلش میسازد)».

📚 صحیح بخارى الله را فراموش نکنید
@Faghadkhada9
👍1
وقتی کودکی کار خطایی می‌کند؛
آن خطا را به شخص و شخصیت
او پیوند نزنید.
اگر کودکی حرف زشت زد؛

‼️نگویید : تو بی‌ادبی
بگویید: حرف بد زدن؛ ممنوعه.
اگر کودکی سرکیف کسی رفت.
‼️نگویید: دزد
بگویید: باید اجازه بگیریم.
رفتن سر کیف دیگران اشتباه است.
توبیخ شخص و شخصیت؛ الله را فراموش نکنید
@Faghadkhada9
سبب کاهش شدید عزت به نفس و
موجب جسارت تکرار کار اشتباه خواهد شد.
👌1
تقدیم به شما خوبان 😍🌸

#پندانه

‍ ‏شازده کوچولو به سیاره دوم رفت
آنجا فقط یک پادشاه تنها زندگی می‌کرد
بعد از ملاقاتی کوتاه،
شازده کوچولو خواست که سیاره را ترک کند.
اما فرمانروا که دلش می‌خواست او را نگه دارد گفت:
نرو، تورا وزیر دادگستری می‌کنیم.

شازده کوچولو گفت:
اینجا کسی نیست که من او را محاکمه کنم.

فروانروا گفت:
خب، خودت را محاکمه کن!
این سخت ترین کار دنیاست!
اینکه بتونی درباره خودت قضاوت درستی داشته‌باشی و عادلانه خودت رو محاکمه کنی...الله را فراموش نکنید
@Faghadkhada9
1
✧ دلنوشته‌ای از دل ✧

امشب...
باران آرام بر بام دل می‌بارد
و قطراتش بر پنجرهٔ خاطرات می‌نوازند
نوایی که فقط قلب شکسته می‌فهمد
نغمه‌ای از رفتن ها و ماندن های نخواسته.



در این سکوت سنگین
فقط صدای تیک تاک ساعت می‌آید
که ثانیه ها را یکی پس از دیگری می‌کشد
به سوی فراموشی
و من در این انزوای خودخواسته
با shadows گذشته همکلام شده‌ام.



با نفس های بی قرارم می‌نویسم:

- چه زود گذشت روزهایی که پر از ذوق بود...



دلم یکجورایی تنگ شده
نه برای آدم ها
که برای خودِ
برای دخترِ بی‌گناه
که هنوز باور داشت می‌شود
دنیا را با یک لبخند



امشب را به قهوه‌ای سرد می‌گذرانم:

- با کتابی که صفحاتش را پشت هم ورق می‌زنم
- اما کلماتش به چشمم نمی‌آیند
- چون چشمانم میزبان مه‌اند
- مهی از اشک های نخریده



(شاید غم...
همین باشد:
سکوت در برابرِ آنچه می‌خواستی
و نشد...
سکوت در برابرِ کسی که رفتی
و هیچ وقت برنگشت...)
الله را فراموش نکنید
@Faghadkhada9
همراهِ سکوتِ شبانه‌ات،
2👍1
🌴 حکم خواندن نمازهای سنت در حالت نشسته #مسائل_نماز

سوال; آیا میتوان نمازهای سنت را بدون عذر، در حالت نشسته خواند؟

◀️ بغیر از سنت صبح سایر نمازهای سنت را بدون عذر نشسته خواندن جایز است. البته خواندن سنت ها نشسته با وجود قدرت بر قیام خلاف اولا است و ثواب آن نصف ثواب نماز در حالت قیام است *منبع: (ردالمحتار: 2/549) 🌴الله را فراموش نکنید
@Faghadkhada9
1
🔷🔹🔹🔹🔹🔹

📚#دآســټـآݩک

روزی هارون الرشید به حمام بیرون رفت. سخن عجیبی از سلمانی حمام شنید. سلمانی با جرات وشهامتی که برای هارون تعجب آور بود گفت:
ای خلیفه ممکن است دخترتان را به ازدواج من درآورید؟
بار اول که خلیفه این سخن را از سلمانی شنید با خود گفت این مردک بر اثر کار زیاد در حمام گرم ومرطوب عقل خودرا از دست داده هذیان میگوید، اما این ماجرا چند بار دیگر تکرار شد.
تا اینکه خلیفه ازسلمانی به ستوه آمد وزیرش را به حضور طلبید وگفت ای وزیر به نظر تو چرا سلمانی حمام این گونه جسور وبی پروا گشته است؟
وزیر دقایقی سر به زیر انداخت و گفت فکر میکنم این سلمانی روی گنج ایستاده باشد، این بار وقتی به حمام رفتید جای خود را با او عوض کنید، اگر دوباره او جسارت کرد دستور بدهید گردنش را بزنند واگر نه دستور بدهید جای ایستادن قبلی اورا بکنند.
روز بعد هارون همراه نزدیکان خود به حمام رفت و در جای دیگری نشست. سلمانی کارش را شروع کرد بدون آنکه سخن گذشته را تکرار کند. هارون دستور داد محل ایستادن قبلی اورا بکنند و در آنجا صندوقی پراز طلا وجواهر یافتند وهارون دریافت که سلمانی تقصیری نداشته است بلکه او روی گنج ایستاده بوده که با چنان غروری صحبت میکرده است....

« تو زندگی ما وقتی آدم به مال و منالی میرسه خودش و گذشته ش فراموش می‌کنه و غرور و تکبر اونو فرا می گیره انگار نه انگار در گذشته ساده و بی‌آلایش بود ، درستش اینه وقتی به ثروتی می رسیم رنگ عوض نکنیم »
الله را فراموش نکنید
@Faghadkhada9
👍1
شاه و دختر روستایی ...

در سال ۱۳۴۶ ، محمد رضا شاه برای افتتاح سد در یکی از روستاهای لرستان سفر کرده بود
هوا خنک و آفتاب ملایمی روی کوه ها می تابید. صدای ساز و دهل محلی با همهمه مردم قاطی شده بود. پیر و جوان ، زن و مرد ،همه آماده بودند تا شاه را از نزدیک ببینند، در میان جمعیت یک دختر بچه لاغراندام با موهای بافته‌شده و لباس‌های کهنه، با زحمت خودش را از بین جمعیت جلو می‌کشید. پاهایش پر از گرد و خاک بود و دمپایی‌هایش ساییده شده. اما نگاهش پر از جسارت بود.

وقتی بالاخره توانست خودش را به چند قدمی شاه برساند، بغضش ترکید. با صدایی لرزان گفت:
«قربان… مدرسه‌مون سقف نداره. وقتی بارون میاد، ما همه خیس می‌شیم. معلم میگه برگردیم خونه… ما نمی‌تونیم درس بخونیم.»

شاه مکث کرد. کمی خم شد، نگاهش کرد و پرسید:
«اسمت چیه دخترم؟»
– «زهرا…»

چند لحظه سکوت سنگینی حکم‌فرما شد. شاه رو به وزیر آموزش و پرورش کرد و با لحنی قاطع گفت:
«از فردا، کار ساخت مدرسه این روستا شروع میشه. بهترین سقف، بهترین پنجره‌ها. اسمش هم باشه… مدرسه زهرا.»

چند ماه بعد، درست وسط همان روستا، مدرسه‌ای نو با دیوارهای تازه‌سفید شده، سقف مقاوم و کلاس‌های روشن ساخته شد. زهرا سال‌ها بعد، معلم همان مدرسه شد.
هر بار که شاگردهایش می‌پرسیدند «چرا اسم مدرسه زهراست؟» لبخندی می‌زد و می‌گفت:
«چون یک روز، یک جمله از من، زندگی صدها بچه رو تغییر داد.»الله را فراموش نکنید
@Faghadkhada9
2
                                
✐✎ یک داستان یک پنـد ✐✎

🍃🍃🌱📖🌱🍃🍃

#جادو_1

*حتماً این داستان را یک بار بخوانید و برای دیگران ارسال کنید...!*

زنی که این داستان را نوشته، داستان خود را در مورد چگونگی جادو کردن شوهرش و سپس مجازات او و کسانی که با او همکاری کردند، می‌نویسد.
‌‌‌‌
من مدیر مدرسه ایی هستم، خداوند به من ثروت، زیبایی، قدرت و فرزندان عطا کرد.
شوهرم هم صاحب منصب و مقام بالایی دارد.اما وقتی شوهرم ازدواج مجدد کرد، زندگی‌ام ویران شد.همه آشنایان از تقوا و دینداری هووی من تعریف می‌کردند، این باعث حسادت بیشتر من شود.دیدم که شوهرم هم از تقوای او تعریف می‌کند و می‌گوید که او به خدا نزدیک است.وقتی در مورد او صحبت می‌کردم یا چیز بدی می‌گفتم، به من می‌گفت:
"به او ظلم نکن، او یکی از بندگان خاص خداست."بعد از شنیدن این حرف، قلبم از حسادت می‌سوخت، می‌ترسیدم که او صاحب فرزند نشود.با یکی از همکارانم صحبت کردم و او پیشنهاد داد: «با جادو سقط جنینش کن، طلسمش کن تا طلاق بگیرد.»اولش قبول نکردم و ترسیدم.بعد گفت: «وقتی طلاق گرفت، صدقه بده و توبه کن.» آخر شیطان بر دلم غلبه کرد و قبول کردم.پیش جادوگر معروف منطقه رفتیم.به او گفتم: «نمی‌خواهم هووی من، باردار شود و می‌خواهم از شوهرم طلاق بگیرد.» وقتی دلم تاریک‌تر شد، اضافه کردم:«همچنین نمی‌خواهم او هرگز از شوهرم یا هیچ‌کس دیگری صاحب فرزند شود.»جادوگر گفت: «عطر یا چیز شخصی او را می‌خواهم.» با دختر بزرگم مشورت کردم. ما برنامه‌ای ریختیم که او را برای شام به خانه‌مان دعوت کنیم.


هدف این بود که چیزی از مال خودش به دست بیاوریم.دختر روسری‌اش را برداشت و به من داد. من آن را به جادوگر دادم. او گفت: «او هرگز مادر نخواهد شد!»او به من چیزهایی داد تا هر جا که وارد می‌شود بپاشم و چیزهایی هم داد تا در غذایش مخلوط کنم. او را برای شام به خانه‌ام دعوت کردم و با محبت فراوان گفتم: «همه ما مثل خواهر هستیم، امشب با هم غذا می‌خوریم.» آن سحر را روی دری که هوو ام قرار بود وارد شود پاشیدم و سحر دیگر را در قهوه مخلوط کردم.وقتی دیدم که او آن قهوه را می‌نوشد، از خوشحالی داشتم دیوانه می‌شدم.احساس می‌کردم دنیا را برده‌ام! اما نمی‌دانستم که دین، دنیا و آخرتم را خراب کرده‌ام...چند روز بعد، او مریض شده و خونریزی شدیدی شروع شد.که سه هفته یا حتی یک ماه ادامه داشت. حالش رو به وخامت گذاشت.


شوهرم به من می‌گفت که او هنگام نماز گریه می‌کند، در دستشویی گریه می‌کند و گاهی شب‌ها غش می‌کند.من به شوهرم می‌گفتم: «بله، همه اینها به خاطر خونریزی است.»و خودم را نگران و ناراحت جلوه می‌دادم.وضعیت جسمی و روحی او بدتر شد. پزشکان به او گفتند که تومورهای سرطانی در رحم او وجود دارد. بنابراین، او باید رحمش را بردارد. اما او از عمل جراحی امتناع کرد. دلیل امتناع او این بود که در خواب دیده بود که یک سگ سیاه رحم او را پاره می‌کند.
تعبیرکننده خواب گفت: «تو جادو شده‌ای. روغن زیتون را به شکمت بمال و خودت را دم کن.» شوهرم همه اینها را به من گفت، بنابراین من فوراً به پیش جادوگر رفته و به او گفتم. او گفت: «اگر او روغن زیتون بمالد، توده‌ها باز می‌شوند و او مادر می‌شود.» پس دوباره جادو را در غذایش حل کن." زنی که خواب همسرم را تعبیر می‌کرد، او را جادو کرده بود و گفته بود: "قبل از عصر به من مراجعه کن، سپس او را صدا بزن و صحبت طولانی داشته باش... تا وقت نماز عصر برسد و من بتوانم در آن زمان جادو را روی او اعمال کنم." این اتفاق افتاد. در این مدت، زنی که خواب را تعبیر می‌کرد، دچار خفگی شد و نمی‌توانست صحبت کند. طلسم کامل شده بود.و هوو نمی‌توانست دوباره برای تعبیر به او مراجعه کند.بار دوم جادو را در غذا حل کردم، پس از آن حالش بدتر شد و شوهرش او را مجبور به عمل جراحی کرد و رحمش را برداشتند، اما وقتی دیدم شوهرش از وضعیتش ناراحت است، عصبانی شدم. حالا می‌خواستم طلاق بگیرد تا پیروزی من کامل شود.....

#ادامه_دارد...

               الله را فراموش نکنید
@Faghadkhada9
1😭1
🍃🍃🌱📖🌱🍃🍃

#جادو_2

با یکی از همکارانم مشورت کردم که او را به جادو متهم کنیم تا شوهرش او را طلاق دهد.از جادو گر چیزی گرفتم و نزدیک درب خانه دفن می‌کردم، و این کاری بود که انجام دادم.سپس به همسرم گفتم شوهر:"تعبیر خواب گفت که روی تو جادو وجود دارد، و همسرت خودش این کار را کرد.و محل را به او گفتم.شوهر گودالی نزدیک درخت کند و آن جادو را که ما انجام داده بودیم پیدا کرد.این برای او شوک آور و برای من شادی آور بود! شوهر با برادر همسرش تماس گرفت و گفت:
"خواهرت کافر، فاحشه، جادوگر است...
او بر من حرام است، سه طلاقه!"
او همچنین تصاویری از جادوی زشت فرستاد.فکر کردم برنده شده‌ام...اما پایان ماجرا برای من، دخترم و همکارم فاجعه بار بود.اکنون پنج سال از طلاق شوهرم از آن زن می‌گذرد.دخترم نابارور شد واز شوهرش طلاق گرفت، با یک بیماری عجیب که باعث از دست دادن تخمک‌هایش شد و اکنون تحت درمان روانپزشکی است...


تنها پسرم (امید زندگی ام)در یک تصادف ضربه خورد و به دلیل افسردگی شدید روانی در بیمارستان روانی تحت درمان است.شوهرم همیشه خواب می‌بیند که پدر مرحومش عصبانی است و این آیه از قرآن را می‌خواند:
(ای کسانی که ایمان آورده‌اید، اگر شخص فاسقی خبری برای شما بیاورد، مراقب باشید که مبادا از روی نادانی به قومی آسیب برسانید و سپس از آنچه کرده‌اید پشیمان شوید.)
ماجرا به اینجا ختم نشد...من از کارم اخراج شدم، رسوایی بزرگی به من تحمیل شد، من از اداره با ذلت اخراج شدم و آبرویم از بین رفت.

💢درس عبرت:
هر کس زندگی دیگران را تباه کند، خداوند زندگی دنیوی و اخروی او را تباه می‌کند. جادو حرام است و عاقبتش در دنیا ذلت و خواری و در آخرت جهنم است.«هر که به خدا توکل کند، خدا برایش کافی است.»💢

سپس برادر عزیزم به حشیش معتاد شد و اکنون برای درمان اعتیاد در بیمارستان است.
خودم بدنام شدم و هنوز نمی‌فهمم که چگونه این اتفاق افتاد.سپس سلامتی‌ام رو به وخامت گذاشت، وقتی معاینه شدم،مشخص شد که از سرطان مغز رنج می‌برم و سرطان به ستون فقرات رسیده و به سرعت در سراسر بدن در حال گسترش است.پس از تشخیص این بیماری و بستری شدن در بیمارستان،شوهرم دوباره ازدواج کرد و مرا کاملاً فراموش کرد.من اکنون در مراحل پایانی بیماری‌ام هستم و فقط با مُسکن های قوی زنده می‌مانم.خواستم با هوو ام تماس بگیرم، بنابراین خواهرانم او را آوردند. همه چیز را صادقانه به او گفتم و از او عذرخواهی کردم،


تا جایی که آماده بودم پاهایش را ببوسم.او چند بار گریه کرد. و کلماتی گفت که باعث شد آرزو کنم صد بار مرده بودم و آنها را نمی‌شنیدم...او گفت:
«تو مرا از مادر شدن محروم کردی.» در دینم به من ظلم کردی، به جرم افترا و سحر و جادوی دروغین از خانه شوهرم بیرونم کردی و امروز... من نه فرزندی دارم و نه شوهری... فقط به خاطر ظلم تو.
(خداوند رحمتش را بر تو حرام کند
خداوند رحمتش را بر تو حرام کند
خداوند رحمتش را بر تو حرام کند)

💢این ماجرا درس عبرتی است برای هر قلبی که در مسیر حسادت، سحر و جادو یا ظلم باشد... پایان چنین کسانی همیشه نابودی است.خداوند ما را ببخشد و ما را بر دینمان ثابت قدم نگه دارد.آمین، ای پروردگار جهانیان❤️

#پایان

کپی ریز و بنر از این داستان ممنوع


╯الله را فراموش نکنید
@Faghadkhada9
👌2
#داستان مریم وعباس
#قسمت پنجاه


"عباس"

از مریم که خداحافظی کردم دلم میخواست برگردم پیشش ولی کاری بود که شروع کرده بودیم .. میدونستم از پنجره نگاهم میکنه ولی شرم کردم برگردم و نگاهش کنم .. ماشین رو روشن کردم و با سرعت دور شدم ..
جلوی خونه ی نرگس نگه داشتم .. چهره ی مریم برای یک ثانیه هم از جلوی چشمهام کنار نمی رفت.. نرگس با چادر جلوی در بود.. تعارفم کرد که بنشینم .. یک لحظه نگاهش کردم .. زشت نبود ولی مریم نبود.. هیچ کس به نظر من ، به زیبایی مریم نبود .. از فشار ناراحتی سبیلهام رو میجویدم .. اگر همینطور کنار هم مینشستیم تا صبح هم کاری نمیتونستم انجام بدم ..
بهش گفتم چادرش رو برداره و...

حس بدی تمام وجودم رو گرفت .. لحظه به لحظه با مریم مقایسه اش میکردم .. دیگه نمیتونستم بمونم .. سریع دوش گرفتم .. دعا کردم همین ماه باردار بشه .. یک لحظه فکر کردم مبادا تو تنهایی بترسه و اگه حامله بشه ، بچه ام رو سقط کنه .. بهش گفتم در رو ببنده و از خونه زدم بیرون ..
نمیدونستم وقتی با مریم رو در رو شدم چکار کنم و چه حرفی بزنم ..
در رو که باز کردم ، مریم روی کاناپه دراز کشیده بود .. بدون اینکه برق رو روشن کنم نزدیکش شدم .. چشمهاش بسته بود ولی از طرز نفس کشیدنش فهمیدم بیداره...
کنارش رو زانو نشستم و سرم رو نزدیک گوشش بردم و گفتم مریم گلی .. اینجا نخواب بدن درد میگیری ، بلند شو بریم روی تخت بخواب ..
دستم رو بردم سمت موهاش که یهو از جا پرید و گفت بهم دست نزن ..
دستم رو بردم عقب و گفتم باشه .. باشه چشم ..
مریم با صدای لرزون گفت عباس.. تا وقتی که .. اون زن تو زندگیت هست و کنارش میمونی حق نداری به من دست بزنی .. به هیچ عنوان ...
میدونستم الان حالش خوب نیست و بهش حق میدادم .. بلند شدم کمی عقب رفتم و گفتم اون زن تو زندگی من نیست فقط یه وظیفه داره ، انجام که داد میره پی زندگیش ولی تو نفس منی مریم.. تا هر وقت که بگی نزدیکت نمیشم ..
به سمت اتاق خواب میرفتم که دوباره برگشتم و از پشت از سرش بوسیدم و گفتم فقط یه بوس رو اجازه بده که اگه اونم بگیری عباس میمیره ..
صدای آهسته ی گریه اش ، خنجری بود توی دلم ...
از همون شب ، مریم تمام سعی اش رو میکرد که بامن هم صحبت نشه .. قبل از آمدن من غذاش رو میخورد و صبحها تا من از خونه خارج نمیشدم از خواب بیدار نمیشد ..
طبق قراری که داشتیم یک روز در میان پیش نرگس میرفتم ..
.. تو این مدت نرگس از بدبختیهایی که تو زندگیش دیده بود برام تعریف میکرد و منم هر از گاهی براش دردودل میکردم ....

‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌الله را فراموش نکنید
@Faghadkhada9
👏1
2025/09/11 07:49:13
Back to Top
HTML Embed Code: