🌿🌸سلام
☕️صبح سه شنبه تون
🌿🌸به عافیت و تندرستی
🌿🌸در این صبح زیبا
☕️براتون
🌿🌸دلی آرام
☕️تنی سالم
🌿🌸وعاقبت بخیری
☕️خواهانم
🌿🌸آفتاب عمرتون
☕️همیشه سبز و برقرار
🌿🌸و زندگیتون سرشار
☕️ از آرامش
الله را فراموش نکنید
@Faghadkhada9
🌿🌸سه شنبه تون سراسر خیر و برکت
☕️صبح سه شنبه تون
🌿🌸به عافیت و تندرستی
🌿🌸در این صبح زیبا
☕️براتون
🌿🌸دلی آرام
☕️تنی سالم
🌿🌸وعاقبت بخیری
☕️خواهانم
🌿🌸آفتاب عمرتون
☕️همیشه سبز و برقرار
🌿🌸و زندگیتون سرشار
☕️ از آرامش
الله را فراموش نکنید
@Faghadkhada9
🌿🌸سه شنبه تون سراسر خیر و برکت
❤3👍1
چه کسی خوشبختترین مردم است؟
کسیکه قرآن پروردگارش را از بر دارد ؛
در تلاوت آن همچون تیر شتابان حرکت میکند ،
آیهای پس از آیه ، جزءی پس از جزء دیگر،
نه دچار تردید میشود و نه شک میکند ،
گویی که مُصحف ( قرآن ) پیوسته در برابر چشمانش قرار دارد.
در حال راه رفتن ، نشستن ، یا بر پهلو دراز کشیدن میخواند؛
در زمان فراغت و اشتغال،
در تنهایی و در میان مردم،
هیچ چیز مانع از حفظ و تکرار قرآن برای او نمیشود !الله را فراموش نکنید
@Faghadkhada9
کسیکه قرآن پروردگارش را از بر دارد ؛
در تلاوت آن همچون تیر شتابان حرکت میکند ،
آیهای پس از آیه ، جزءی پس از جزء دیگر،
نه دچار تردید میشود و نه شک میکند ،
گویی که مُصحف ( قرآن ) پیوسته در برابر چشمانش قرار دارد.
در حال راه رفتن ، نشستن ، یا بر پهلو دراز کشیدن میخواند؛
در زمان فراغت و اشتغال،
در تنهایی و در میان مردم،
هیچ چیز مانع از حفظ و تکرار قرآن برای او نمیشود !الله را فراموش نکنید
@Faghadkhada9
❤3👍1
📘#داستان_کوتاه
✅ناامیدان ازدست ندهید
سال ۲۰۰۳ بود ، خلیل ۳۳ ساله، در خیابانهای لسآنجلس میخوابید، به جز هروئین به کراک کوکائین هم معتاد بود، ۴۹ کیلو وزن داشت و بدنش پر از زخم بود.
خلیل میگوید آنقدر به جرم حمل مواد دستگیر شده بود که حسابش از دستش در رفته است: "کاملا داغون بودم و از شدت درد نمیتوانستم بخوابم."
با اینکه بارها سعی کرده بود ترک کند و نتوانسته بود، پس از بار نهم، فهمید که اگر میخواهد زنده بماند باید تغییر کند.
بعد از اینکه برای بار نهم هروئین او را تا پای مرگ برد، زندگیاش رو به بهبود رفت. اعتیاد را ترک کرد و خودش را با شغلهای متعدد سرگرم: در دو مرکز بازپروری در مالیبو کار میکرد، سگگردانی میکرد و باغبانی: "توانستم پول جمع کنم، حسابی کار میکردم، هفت روز هفته، روزی ۱۶ ساعت."
بعد از اینکه یکی از دوستان قدیمیاش در اوهایو را دید، وسواس این را پیدا کرد که خودش برای خودش آبمیوه و سبزیجات را بگیرد: "دوستم یک کم مثل هیپیها بود، شروع کرد به آموزش دادن به من درباره ویتامینها، خوردنیهای ارگانیک و غذای برتر... آن موقع من دنبال چیزی میگشتم که حالم را بهتر کند."
سال ۲۰۰۷ خلیل خانهای را اجاره و مرکز بازپروری خود را افتتاح کرد، برای مشتریانی که برای یک ماه اقامت در آن میتوانستند ده هزار دلار بپردازند.
برای کسانی که در این مرکز بازپروری اقامت میکردند، خلیل آبمیوه های عجیب غریب درست میکرد، مثل ترکیبی که آن را ولوورین نامیده، ترکیب موز، پودر ماکا، شاهانگبین و گرده گل.
سرانجام آوازه این نوشیدنیها از چهاردیواری آن ساختمان فراتر رفت و مردم به دنبال خریدن آنها بودند.
خلیل فهمید برای راه انداختن یک کسب و کار جدید تقاضا به اندازه کافی هست بنابراین با همراهی بهترین دوستش که در آن زمان دوست دخترش هم بود، در سال ۲۰۱۱ "سانلایف ارگانیکس" را تاسیس کرد.
برای بازسازی زندگیاش، به زندگی سالم روی آورد و به قدری در این راه موفق شد که امروز بنیانگذار میلیونر شرکت تولید محصولات غذایی "سانلایف ارگانیکس" در کالیفرنیا است که محصولاتش این روزها مد روز است.
شش فروشگاه او که چیزی بین آبمیوه فروشی، کافه و مغازه است، سالانه شش میلیون دلار فروش دارند و در حال ورود به بازار ۱۶ ایالت دیگر آمریکا و ژاپن است. خلیل اکنون ۴۶ سال دارد و دیگر در خیابان نمیخوابد، به جایش با جت شخصی سفر میکند!الله را فراموش نکنید
@Faghadkhada9
✅ناامیدان ازدست ندهید
سال ۲۰۰۳ بود ، خلیل ۳۳ ساله، در خیابانهای لسآنجلس میخوابید، به جز هروئین به کراک کوکائین هم معتاد بود، ۴۹ کیلو وزن داشت و بدنش پر از زخم بود.
خلیل میگوید آنقدر به جرم حمل مواد دستگیر شده بود که حسابش از دستش در رفته است: "کاملا داغون بودم و از شدت درد نمیتوانستم بخوابم."
با اینکه بارها سعی کرده بود ترک کند و نتوانسته بود، پس از بار نهم، فهمید که اگر میخواهد زنده بماند باید تغییر کند.
بعد از اینکه برای بار نهم هروئین او را تا پای مرگ برد، زندگیاش رو به بهبود رفت. اعتیاد را ترک کرد و خودش را با شغلهای متعدد سرگرم: در دو مرکز بازپروری در مالیبو کار میکرد، سگگردانی میکرد و باغبانی: "توانستم پول جمع کنم، حسابی کار میکردم، هفت روز هفته، روزی ۱۶ ساعت."
بعد از اینکه یکی از دوستان قدیمیاش در اوهایو را دید، وسواس این را پیدا کرد که خودش برای خودش آبمیوه و سبزیجات را بگیرد: "دوستم یک کم مثل هیپیها بود، شروع کرد به آموزش دادن به من درباره ویتامینها، خوردنیهای ارگانیک و غذای برتر... آن موقع من دنبال چیزی میگشتم که حالم را بهتر کند."
سال ۲۰۰۷ خلیل خانهای را اجاره و مرکز بازپروری خود را افتتاح کرد، برای مشتریانی که برای یک ماه اقامت در آن میتوانستند ده هزار دلار بپردازند.
برای کسانی که در این مرکز بازپروری اقامت میکردند، خلیل آبمیوه های عجیب غریب درست میکرد، مثل ترکیبی که آن را ولوورین نامیده، ترکیب موز، پودر ماکا، شاهانگبین و گرده گل.
سرانجام آوازه این نوشیدنیها از چهاردیواری آن ساختمان فراتر رفت و مردم به دنبال خریدن آنها بودند.
خلیل فهمید برای راه انداختن یک کسب و کار جدید تقاضا به اندازه کافی هست بنابراین با همراهی بهترین دوستش که در آن زمان دوست دخترش هم بود، در سال ۲۰۱۱ "سانلایف ارگانیکس" را تاسیس کرد.
برای بازسازی زندگیاش، به زندگی سالم روی آورد و به قدری در این راه موفق شد که امروز بنیانگذار میلیونر شرکت تولید محصولات غذایی "سانلایف ارگانیکس" در کالیفرنیا است که محصولاتش این روزها مد روز است.
شش فروشگاه او که چیزی بین آبمیوه فروشی، کافه و مغازه است، سالانه شش میلیون دلار فروش دارند و در حال ورود به بازار ۱۶ ایالت دیگر آمریکا و ژاپن است. خلیل اکنون ۴۶ سال دارد و دیگر در خیابان نمیخوابد، به جایش با جت شخصی سفر میکند!الله را فراموش نکنید
@Faghadkhada9
❤4👍1👏1
🌴 عواقب زناکاران قسمت پایانی
✍🏼بزرگترین زنا دست درازی کردن به زنان اقوام است... چون در بین اقوام وابستگی عاطفی و رفت و آمد وجود دارد و او تو امانتدار را محرم خانهاش میداند...
😔 آخه خیر سرت تو برادر و پسر عمویی رفیق روزهای سختی تو کسی هستی که باید عیبش را بپوشانی...
🔥ویل به حال آن زناکاری که میخواهد با فامیل و اقوامش زنا کند چقدر باید پست فطرت و کثیف باشد...
😔حتی مواردی هم در جامعه بوده که به محارم خود تجاوز کردن و بخدا دیگر برای وصف چنین انسانهای شیطان صفت هیچ واژهای نمیتوانم پیدا کنم...
✍🏼بعد از آن دست درازی کردن به همسایه از بدترین نوع زناها است...
👈🏼آخر خیلی وقتها همسایه از پدر و برادر به انسان نزدیکتر است و پنجره درهایتان روبروی همدیگر است و شما باید پوشاننده عیبهای یکدیگر و آشکار کننده خوبی های هم باشید...
⛔️فرصت طلبی و سواستفاده از انسان های با شخصیت و پاک به دور است...
📖به قرآن کریم برمیگردیم که میفرماید: ﷽ وَ لَا تَقْرَبُوا الزِّنَا إِنَّهُ كَانَ فَاحِشَةً وَ سَاءَ سَبِيلًا... ﻭ نزﺩﻳک ﺯﻧﺎ ﻧﺸﻮﻳﺪ ﻛﻪ ﻛﺎﺭ ﺑﺴﻴﺎﺭ ﺯﺷﺖ ﻭ ﺑﺪ ﺭﺍﻫﻰ ﺍﺳﺖ. اسراء ۳۲
⚠️چطور از کسی که بیماری سخت و واگیرداری گرفـته و از جایی که احساس خطر مرگ میکنید فرار میکنید...
🏃🏿♂همانگونه هم از انسانها و مکانها و چیزهایی که سبب نزدیکی شما به زنا میشود فرار کنید...
◽️رسول اللهﷺ میفرماید: اگر با میخی یا سوزنی بر سر کسی بکوبند که از چانه اش بیرون بیاید برایش خیلی بهتر است تا دستش نامحرمی را لمس کند...
😔چه برسد به کسی که پرده های شرم و حیا را پاره کرده و مثل یک درنده وحشی به ناموس دیگران تجاوز میکند.✋🏼ای خواهر و ای برادرم...
⭐️برای سلامتی روانی خودت و خانوادهات و داشتن اولادی پاک و صالح و حرمت ناموس دیگران و اطاعت یزدان پاک و گرفتار نشدن به امراض خطرناک و رسوا نشدن در دنیا و قیامت و دوری از وحشت و عذاب سخت قبر و دچار نشدن ناموس خودت به این عمل قبیح و قاطی نشدن نسل ها و همچنین رهایی از غضب و قهر پروردگار
❌به آن نزدیک نشوید و این کار را نکنید...
🚫اما اگر گول شیطان را خوردی مبتلا شدی...
👈🏼 تا فرصت داری...
👈🏼 تا زنده هستی...
👈🏼 تا نفس میکشی...
👈🏼 تا قلبت میتپد...
💔با قلبی پر از گریان و با چشمی پر از اشک و با درونی پر از پشیمانی...
🤲🏼با دستی لرزان به سجده بیافت و از الله معذرت خواهی کن توبه کنان از او طلب عفو و مغفرت کن...الله را فراموش نکنید
@Faghadkhada9
📑الله متعال این نوشته ها را با قلبی پر از اخلاص بپذیرد و ما را از این گناه کبیره دور نگه دارد... 🤲🏼 اللهم آمین یا ارحم الراحمین 🌴
✍🏼بزرگترین زنا دست درازی کردن به زنان اقوام است... چون در بین اقوام وابستگی عاطفی و رفت و آمد وجود دارد و او تو امانتدار را محرم خانهاش میداند...
😔 آخه خیر سرت تو برادر و پسر عمویی رفیق روزهای سختی تو کسی هستی که باید عیبش را بپوشانی...
🔥ویل به حال آن زناکاری که میخواهد با فامیل و اقوامش زنا کند چقدر باید پست فطرت و کثیف باشد...
😔حتی مواردی هم در جامعه بوده که به محارم خود تجاوز کردن و بخدا دیگر برای وصف چنین انسانهای شیطان صفت هیچ واژهای نمیتوانم پیدا کنم...
✍🏼بعد از آن دست درازی کردن به همسایه از بدترین نوع زناها است...
👈🏼آخر خیلی وقتها همسایه از پدر و برادر به انسان نزدیکتر است و پنجره درهایتان روبروی همدیگر است و شما باید پوشاننده عیبهای یکدیگر و آشکار کننده خوبی های هم باشید...
⛔️فرصت طلبی و سواستفاده از انسان های با شخصیت و پاک به دور است...
📖به قرآن کریم برمیگردیم که میفرماید: ﷽ وَ لَا تَقْرَبُوا الزِّنَا إِنَّهُ كَانَ فَاحِشَةً وَ سَاءَ سَبِيلًا... ﻭ نزﺩﻳک ﺯﻧﺎ ﻧﺸﻮﻳﺪ ﻛﻪ ﻛﺎﺭ ﺑﺴﻴﺎﺭ ﺯﺷﺖ ﻭ ﺑﺪ ﺭﺍﻫﻰ ﺍﺳﺖ. اسراء ۳۲
⚠️چطور از کسی که بیماری سخت و واگیرداری گرفـته و از جایی که احساس خطر مرگ میکنید فرار میکنید...
🏃🏿♂همانگونه هم از انسانها و مکانها و چیزهایی که سبب نزدیکی شما به زنا میشود فرار کنید...
◽️رسول اللهﷺ میفرماید: اگر با میخی یا سوزنی بر سر کسی بکوبند که از چانه اش بیرون بیاید برایش خیلی بهتر است تا دستش نامحرمی را لمس کند...
😔چه برسد به کسی که پرده های شرم و حیا را پاره کرده و مثل یک درنده وحشی به ناموس دیگران تجاوز میکند.✋🏼ای خواهر و ای برادرم...
⭐️برای سلامتی روانی خودت و خانوادهات و داشتن اولادی پاک و صالح و حرمت ناموس دیگران و اطاعت یزدان پاک و گرفتار نشدن به امراض خطرناک و رسوا نشدن در دنیا و قیامت و دوری از وحشت و عذاب سخت قبر و دچار نشدن ناموس خودت به این عمل قبیح و قاطی نشدن نسل ها و همچنین رهایی از غضب و قهر پروردگار
❌به آن نزدیک نشوید و این کار را نکنید...
🚫اما اگر گول شیطان را خوردی مبتلا شدی...
👈🏼 تا فرصت داری...
👈🏼 تا زنده هستی...
👈🏼 تا نفس میکشی...
👈🏼 تا قلبت میتپد...
💔با قلبی پر از گریان و با چشمی پر از اشک و با درونی پر از پشیمانی...
🤲🏼با دستی لرزان به سجده بیافت و از الله معذرت خواهی کن توبه کنان از او طلب عفو و مغفرت کن...الله را فراموش نکنید
@Faghadkhada9
📑الله متعال این نوشته ها را با قلبی پر از اخلاص بپذیرد و ما را از این گناه کبیره دور نگه دارد... 🤲🏼 اللهم آمین یا ارحم الراحمین 🌴
❤2👍1
🌴 دو کلوم حرف حساب
😭 مامان بابا....
☺️ من زن میخوام.....🙈
🤔 اگه من حاضر نشم یه گوشه از خونمو در اختیار بچم بذارم تا ازدواج کنه....
🤔اگه من زندگی رو برا بچم فراهم نکنم، یعنی فساد رو براش فراهم کردم دیگه....
🗣میگم آقا ایشون میخواد ازدواج کنه…
😊 بعد میگن هنوز 19 سالشه؛ ازدواج برای چی...⁉️
😏 بچه 19 سالِه چیه...؟
😔بابا ایشون بالغه مثل خودت...
😳 اگه بچه ست چرا بهش میگی روزه بگیر؟
😳چرا بهش میگی نماز بخون؟
😏اگر اینطوره که شما میگی، بچه ست دیگه... نباید بخونه….
😳تمام احکام بهش واجبه...❗️
😏اما وقت ازدواج که رسید میگی نه فعلاً بچه س....
😐ببین اون اولای اسلام کیا بودند که اسلام رو به دنیا رسوندند بغیر همینایی که شما بهشون میگید بچه..؛ مثل اسامه 18 ساله که فرمانده یک لشکر بود...
😏اصلا ً چرا بریم به 1400سال پیش...
🇮🇷همین ایران خودمون
💣8 سال تو این مملکت جنگ بود (جنگ با عراق) بیشترین سن حضور تو جبهه 13 تا 18 سال بوده...
⚠️یعنی اینا برای جبهه فرستادن خوبن! بَرا حِجله فِرستادن خوب نیستن....😏
😠اگه بچه س چرا فرستادیش جنگ؟
😠اگه بچه س پَس چرا روزه بگیره؟
😠چرا نماز بخونه؟!
😠اگه مکلفه یعنی به بلوغ رسیده و این یعنی نیاز داره....
😭بچه 15 سالگی بالغ میشه 29 سالگی ازدواج میکنه...❗️
😏میشه بگین تو اون 14 سال چیکار میکنه با نیازش؟
💁🏻♀ مِیگن تقوا پیشه کنن❗️
😠إإإإ....اینجوریه خب باشه...
😝خودت یِه ماه زنتو بفرست خونه باباش تقوا پیشه کن ببین میتونی...؟؟
😏غیر از اینه؟حرفام اشتباهه آقا؟؟
اگه حرفام درسته چرا یه فکری نمیخوایم بکنیم...؟
الله را فراموش نکنید
@Faghadkhada9
❌بیشتر مشکلات دوست دختر و دوست پسر بخاطر اینه که از ازدواج خبری نیست.🌴
😭 مامان بابا....
☺️ من زن میخوام.....🙈
🤔 اگه من حاضر نشم یه گوشه از خونمو در اختیار بچم بذارم تا ازدواج کنه....
🤔اگه من زندگی رو برا بچم فراهم نکنم، یعنی فساد رو براش فراهم کردم دیگه....
🗣میگم آقا ایشون میخواد ازدواج کنه…
😊 بعد میگن هنوز 19 سالشه؛ ازدواج برای چی...⁉️
😏 بچه 19 سالِه چیه...؟
😔بابا ایشون بالغه مثل خودت...
😳 اگه بچه ست چرا بهش میگی روزه بگیر؟
😳چرا بهش میگی نماز بخون؟
😏اگر اینطوره که شما میگی، بچه ست دیگه... نباید بخونه….
😳تمام احکام بهش واجبه...❗️
😏اما وقت ازدواج که رسید میگی نه فعلاً بچه س....
😐ببین اون اولای اسلام کیا بودند که اسلام رو به دنیا رسوندند بغیر همینایی که شما بهشون میگید بچه..؛ مثل اسامه 18 ساله که فرمانده یک لشکر بود...
😏اصلا ً چرا بریم به 1400سال پیش...
🇮🇷همین ایران خودمون
💣8 سال تو این مملکت جنگ بود (جنگ با عراق) بیشترین سن حضور تو جبهه 13 تا 18 سال بوده...
⚠️یعنی اینا برای جبهه فرستادن خوبن! بَرا حِجله فِرستادن خوب نیستن....😏
😠اگه بچه س چرا فرستادیش جنگ؟
😠اگه بچه س پَس چرا روزه بگیره؟
😠چرا نماز بخونه؟!
😠اگه مکلفه یعنی به بلوغ رسیده و این یعنی نیاز داره....
😭بچه 15 سالگی بالغ میشه 29 سالگی ازدواج میکنه...❗️
😏میشه بگین تو اون 14 سال چیکار میکنه با نیازش؟
💁🏻♀ مِیگن تقوا پیشه کنن❗️
😠إإإإ....اینجوریه خب باشه...
😝خودت یِه ماه زنتو بفرست خونه باباش تقوا پیشه کن ببین میتونی...؟؟
😏غیر از اینه؟حرفام اشتباهه آقا؟؟
اگه حرفام درسته چرا یه فکری نمیخوایم بکنیم...؟
الله را فراموش نکنید
@Faghadkhada9
❌بیشتر مشکلات دوست دختر و دوست پسر بخاطر اینه که از ازدواج خبری نیست.🌴
❤1
با یک دعا، خداوند زمین را غرق آب کرد تا بندهاش نوح علیهالسلام را یاری دهد.
با یک دعا، همسر نازای بندهاش زکریا علیهالسلام را شفا بخشید و به او فرزند عطا کرد.
با یک دعا، شکم نهنگ برای بندهاش یونس علیهالسلام جایگاهی امن شد.
و با یک دعا از ابراهیم علیهالسلام:
«دلهای برخی از مردم را به سویشان مایل کن»،
مکه مأوای دلها گشت! ♥️
پس باور داشته باشید که دعا میتواند هر آنچه پراکنده شده را دوباره سامان میدهد!
د. ادهم شرقاوی
خلیل الرحمن خباب الله را فراموش نکنید
@Faghadkhada9
با یک دعا، همسر نازای بندهاش زکریا علیهالسلام را شفا بخشید و به او فرزند عطا کرد.
با یک دعا، شکم نهنگ برای بندهاش یونس علیهالسلام جایگاهی امن شد.
و با یک دعا از ابراهیم علیهالسلام:
«دلهای برخی از مردم را به سویشان مایل کن»،
مکه مأوای دلها گشت! ♥️
پس باور داشته باشید که دعا میتواند هر آنچه پراکنده شده را دوباره سامان میدهد!
د. ادهم شرقاوی
خلیل الرحمن خباب الله را فراموش نکنید
@Faghadkhada9
❤2
.
اگه تورو رد کردن، بپذیر.
اگه تورو دوست ندارن، رها کن.
اگه کسی یا چیزی رو به تو ترجیح میدن، ازشون بگذار.
همه کسایی که بهشون اعتماد داری و دوستشون داری، وفادار نیستن.
از دست دادن آدمایی که نمیخوان تو زندگیم باشن، برام اهمیتی نداره. من کسایی رو از دست دادم که تمام دنیام بودن، ولی با این وجود هنوز حالم خوبه.
برای موندن کسی التماس نکن. کسی که برای تو باشه تا ابد موندنیه.
تو شاید نتونی تمام موقعیتها و عواقبشونو کنترل کنی، اما میتونی رفتار خودت و طرز پاسخ بهش رو در مقابلشون کنترل کنی.
همیشه خوب باش.
قطعاً در جایی از زندگیت که انتظارشو نداری، جواب خوبیهات رو میگیری.
.الله را فراموش نکنید
@Faghadkhada9
اگه تورو رد کردن، بپذیر.
اگه تورو دوست ندارن، رها کن.
اگه کسی یا چیزی رو به تو ترجیح میدن، ازشون بگذار.
همه کسایی که بهشون اعتماد داری و دوستشون داری، وفادار نیستن.
از دست دادن آدمایی که نمیخوان تو زندگیم باشن، برام اهمیتی نداره. من کسایی رو از دست دادم که تمام دنیام بودن، ولی با این وجود هنوز حالم خوبه.
برای موندن کسی التماس نکن. کسی که برای تو باشه تا ابد موندنیه.
تو شاید نتونی تمام موقعیتها و عواقبشونو کنترل کنی، اما میتونی رفتار خودت و طرز پاسخ بهش رو در مقابلشون کنترل کنی.
همیشه خوب باش.
قطعاً در جایی از زندگیت که انتظارشو نداری، جواب خوبیهات رو میگیری.
.الله را فراموش نکنید
@Faghadkhada9
👍2
تقدیم به شما خوبان 🌹🌸🌺
#داستان_کوتاه
💢مردي ديروقت، خسته و عصباني از سر كار به خانه بازگشت. دم در، پسر پنج ساله اش را ديد كه در انتظار او بود.
بابا ! يك سوال از شما بپرسم؟
- بله حتماً. چه سوالی؟
بابا شما براي هر ساعت كار چقدر پول مي گيريد؟
مرد با #عصبانيت پاسخ داد : « اين به تو ربطي نداره. چرا چنين سوالي مي پرسي؟
فقط مي خواهم بدانم. بگوييد براي هر ساعت كار چقدر پول مي گيريد؟
اگر بايد بداني مي گويم. 20 #دلار
پسر كوچك در حالي كه سرش پايين بود، آه كشيد. بعد به مرد نگاه كرد و گفت : « مي شود لطفا 10 دلار به من قرض بدهيد؟
مرد بيشتر #عصباني شد و گفت :« اگر دليلت براي پرسيدن اين سوال فقط اين بود كه پولي براي #خريد اسباب بازي از من بگيري، سريع به اتاقت برو و فكر كن كه چرا اينقدر خودخواه هستي. من هر روز كار مي كنم و براي چنين رفتارهاي كودكانه اي وقت ندارم
پسر كوچك آرام به اتاقش رفت و در را بست
مرد نشست و باز هم #عصباني تر شد
بعد از حدود يك ساعت مرد آرامتر شد و فكر كرد كه شايد با پسر كوچكش خيلي خشن رفتار كرده است شايد واقعا او به 10 دلار براي خريد چيزي نياز داشته است. بخصوص اينكه خيلي كم پيش مي آمد پسرك از پدرش پول درخواست كند
مرد به سمت اتاق پسر رفت و در را باز كرد
خواب هستي پسرم؟
نه پدر بيدارم
من فكر كردم که با تو خشن رفتار كرده ام. امروز كارم سخت و طولاني بود و ناراحتي هايم را سر تو خالي كردم. بيا اين هم 10 دلاري كه خواسته بودي
پسر كوچولو نشست خنديد و فرياد زد : « متشكرم بابا » بعد دستش را زير بالشش برد و از آن زير چند اسكناس مچاله بيرون آورد
مرد وقتي ديد پسر كوچولو خودش هم پول داشته دوباره عصباني شد و گفت :« با اينكه خودت پول داشتي چرا دوباره تقاضاي پئل كردي ؟بعد به پدرش گفت : « براي اينكه پولم كافي نبود، ولي الان هست. حالا من 20 دلار دارم. آيا مي توانم يك ساعت از كار شما را بخرم تا فردا زودتر به خانه بياييد؟ چون دوست دارم با شما شام بخورم🌺
الله را فراموش نکنید
@Faghadkhada9
#داستان_کوتاه
💢مردي ديروقت، خسته و عصباني از سر كار به خانه بازگشت. دم در، پسر پنج ساله اش را ديد كه در انتظار او بود.
بابا ! يك سوال از شما بپرسم؟
- بله حتماً. چه سوالی؟
بابا شما براي هر ساعت كار چقدر پول مي گيريد؟
مرد با #عصبانيت پاسخ داد : « اين به تو ربطي نداره. چرا چنين سوالي مي پرسي؟
فقط مي خواهم بدانم. بگوييد براي هر ساعت كار چقدر پول مي گيريد؟
اگر بايد بداني مي گويم. 20 #دلار
پسر كوچك در حالي كه سرش پايين بود، آه كشيد. بعد به مرد نگاه كرد و گفت : « مي شود لطفا 10 دلار به من قرض بدهيد؟
مرد بيشتر #عصباني شد و گفت :« اگر دليلت براي پرسيدن اين سوال فقط اين بود كه پولي براي #خريد اسباب بازي از من بگيري، سريع به اتاقت برو و فكر كن كه چرا اينقدر خودخواه هستي. من هر روز كار مي كنم و براي چنين رفتارهاي كودكانه اي وقت ندارم
پسر كوچك آرام به اتاقش رفت و در را بست
مرد نشست و باز هم #عصباني تر شد
بعد از حدود يك ساعت مرد آرامتر شد و فكر كرد كه شايد با پسر كوچكش خيلي خشن رفتار كرده است شايد واقعا او به 10 دلار براي خريد چيزي نياز داشته است. بخصوص اينكه خيلي كم پيش مي آمد پسرك از پدرش پول درخواست كند
مرد به سمت اتاق پسر رفت و در را باز كرد
خواب هستي پسرم؟
نه پدر بيدارم
من فكر كردم که با تو خشن رفتار كرده ام. امروز كارم سخت و طولاني بود و ناراحتي هايم را سر تو خالي كردم. بيا اين هم 10 دلاري كه خواسته بودي
پسر كوچولو نشست خنديد و فرياد زد : « متشكرم بابا » بعد دستش را زير بالشش برد و از آن زير چند اسكناس مچاله بيرون آورد
مرد وقتي ديد پسر كوچولو خودش هم پول داشته دوباره عصباني شد و گفت :« با اينكه خودت پول داشتي چرا دوباره تقاضاي پئل كردي ؟بعد به پدرش گفت : « براي اينكه پولم كافي نبود، ولي الان هست. حالا من 20 دلار دارم. آيا مي توانم يك ساعت از كار شما را بخرم تا فردا زودتر به خانه بياييد؟ چون دوست دارم با شما شام بخورم🌺
الله را فراموش نکنید
@Faghadkhada9
😢2❤1👏1👌1
🔷 عنوان: آیا هزینه هایی که برادران در زمان حیات پدر برای ازدواج خواهرانشان و بیماری پدر متحمل شده اند را میتوان پس از فوت پدر از اموال او کسر کرد؟
🔶 چه میفرمایند علماء محترم در این مسئله:
ما دو برادر و سه خواهر هستیم که پدرمان یکی از این خواهران را شوهر داد و دو خواهر دیگر در زمانی که پدرمان مریض بود ازدواج کردند و ما برادران از مال خود، هزینههای ازدواج آنها را پرداخت کردیم.
همچنین پدر ما مبتلا به سرطان بود و برادر کوچکتر هزینههای درمان پدر را پرداخت میکرد.
اما در آن زمان هیچ بحثی مبنی بر اینکه پرداخت این هزینهها از طرف برادران بعنوان قرض میباشد، وجود نداشت.
حالا سوال این است:
آیا پولی که صرف هزینه عروسی خواهران و درمان پدر شده است را میتوان از اموال پدر کسر کرد؟
الجواب باسم ملهم الصواب
🔶 در مورد برادران، وقتی مخارج عروسی دو خواهرشان را پرداخت کردند، نه قصد داشتند پول را از خواهران پس بگیرند و نه در این مورد با آنها قراری گذاشته بودند، بلکه صرفاً به عنوان لطف و احسان و به صرف برادر و خواهر بودن، آن مخارج را پرداخت کردند. بنابراین، این کار از جانب این برادران، احسان محسوب میشود. و در ازای آن پاداش اخروی خواهند گرفت. بنابراین، این هزینه ای که برادران متحمل شده اند، نمی تواند از دارایی پدر متوفی کسر شود.
🔶 همچنین هزینههایی که در دوران بیماری پدر مرحوم متحمل شده و برادر کوچکتر با رضایت خود، این هزینه را تقبل کرده است، و در هنگام پرداخت این هزینهها، او نه قصد بازپسگیری مبلغ این هزینهها را از پدرش داشته و نه با سایر ورثه قراری گذاشته که از سهم آنها کسر شود، بلکه آن را وظیفه اخلاقی خود دانسته و تمام این هزینهها را متحمل شده است، بنابراین این کار از طرف برادر کوچکتر احسان محسوب میشود و پاداش این عمل نیک را دریافت خواهد کرد. اما این هزینه را نمیتوان از سهم سایر ورثه کسر کرد.
اما اگر همه ورثه با رضایت یکدیگر توافق کنند که هر دو هزینه (یعنی هزینه ازدواج خواهران و هزینه بیماری پدر متوفی توسط برادر کوچکتر) از اموال متوفی کسر شود، در چنین حالتی کسر این هزینهها از اموال پدر متوفی جایز است.
📚 دلایل: في فتاوی بنوری ٹاؤن:
البتہ اگر تمام ورثاء باہمی رضامندی سے ان دونوں اخراجات (یعنی بہنوں کی شادی پر ایک بھائی کا کیا ہوا خرچ، اور والد مرحوم کی بیماری پر چھوٹے بھائی کا کیا ہوا خرچ) کو جائیداد میں سے منہا کرنے پر راضی ہوں، تو ایسی صورت میں ان اخراجات کو والد مرحوم کی جائیداد سے منہا کرنا جائز ہوگا۔
مشکا ۃ المصابیح میں ہے:
"وعن سلمان بن عامر قال: قال رسول الله صلى الله عليه وسلم: " الصدقة على المسكين صدقة وهي على ذي الرحم ثنتان: صدقة وصلة ". رواه أحمد والترمذي والنسائي وابن ماجه والدارمي."
(کتاب الآداب،باب افضل الصدقۃ ،ج:1ص: 604، ط:المکتب الاسلامی)
ترجمہ:" حضرت سلمان بن عامر رضی اللہ عنہ راوی ہیں کہ رسول اللہ صلی اللہ علیہ وسلم نے فرمایا کہ:کسی مسکین کو ...إلخ.(رشتہ داروں سے حسن سلوک )کا ہوتا ہے۔"
(مظاہر حق،ج:3،ص:271،ط:دار الاشاعت)
تنقيح الفتاوى الحامديةمیں ہے :
"المتبرع لايرجع بما تبرع به على غيره، كما لو قضى دين غيره بغير أمره."
(کتاب المداینات،ج:2،ص:391،ط: قدیمی)
فتاوی عالمگیری میں ہے:
"ونفقة الإناث واجبة مطلقاً على الآباء ما لم يتزوجن إذا لم يكن لهن مال، كذا في الخلاصة."
( الفصل الرابع في نفقة الأولاد،ج:1ص:563 ط: رشیدیه)
فقط واللہ اعلم، فتوی نمبر : 144610101637
دارالافتاء : جامعہ علوم اسلامیہ علامہ محمد یوسف بنوری ٹاؤن
والله أعلم بالصواب
🔺 دارالإفتاء دارالعلوم اسلامی ریزه
جهت ارتباط با دارالإفتاء با یکی از شمارههای زیر تماس حاصل نمایید یا سؤالات خود را از طریق پیامک ارسال فرمایید:
09159271650
09159271644
09033925611
الله را فراموش نکنید
@Faghadkhada9
🌹نشر خیر، صدقهی جاریه🌹
🔶 چه میفرمایند علماء محترم در این مسئله:
ما دو برادر و سه خواهر هستیم که پدرمان یکی از این خواهران را شوهر داد و دو خواهر دیگر در زمانی که پدرمان مریض بود ازدواج کردند و ما برادران از مال خود، هزینههای ازدواج آنها را پرداخت کردیم.
همچنین پدر ما مبتلا به سرطان بود و برادر کوچکتر هزینههای درمان پدر را پرداخت میکرد.
اما در آن زمان هیچ بحثی مبنی بر اینکه پرداخت این هزینهها از طرف برادران بعنوان قرض میباشد، وجود نداشت.
حالا سوال این است:
آیا پولی که صرف هزینه عروسی خواهران و درمان پدر شده است را میتوان از اموال پدر کسر کرد؟
الجواب باسم ملهم الصواب
🔶 در مورد برادران، وقتی مخارج عروسی دو خواهرشان را پرداخت کردند، نه قصد داشتند پول را از خواهران پس بگیرند و نه در این مورد با آنها قراری گذاشته بودند، بلکه صرفاً به عنوان لطف و احسان و به صرف برادر و خواهر بودن، آن مخارج را پرداخت کردند. بنابراین، این کار از جانب این برادران، احسان محسوب میشود. و در ازای آن پاداش اخروی خواهند گرفت. بنابراین، این هزینه ای که برادران متحمل شده اند، نمی تواند از دارایی پدر متوفی کسر شود.
🔶 همچنین هزینههایی که در دوران بیماری پدر مرحوم متحمل شده و برادر کوچکتر با رضایت خود، این هزینه را تقبل کرده است، و در هنگام پرداخت این هزینهها، او نه قصد بازپسگیری مبلغ این هزینهها را از پدرش داشته و نه با سایر ورثه قراری گذاشته که از سهم آنها کسر شود، بلکه آن را وظیفه اخلاقی خود دانسته و تمام این هزینهها را متحمل شده است، بنابراین این کار از طرف برادر کوچکتر احسان محسوب میشود و پاداش این عمل نیک را دریافت خواهد کرد. اما این هزینه را نمیتوان از سهم سایر ورثه کسر کرد.
اما اگر همه ورثه با رضایت یکدیگر توافق کنند که هر دو هزینه (یعنی هزینه ازدواج خواهران و هزینه بیماری پدر متوفی توسط برادر کوچکتر) از اموال متوفی کسر شود، در چنین حالتی کسر این هزینهها از اموال پدر متوفی جایز است.
📚 دلایل: في فتاوی بنوری ٹاؤن:
البتہ اگر تمام ورثاء باہمی رضامندی سے ان دونوں اخراجات (یعنی بہنوں کی شادی پر ایک بھائی کا کیا ہوا خرچ، اور والد مرحوم کی بیماری پر چھوٹے بھائی کا کیا ہوا خرچ) کو جائیداد میں سے منہا کرنے پر راضی ہوں، تو ایسی صورت میں ان اخراجات کو والد مرحوم کی جائیداد سے منہا کرنا جائز ہوگا۔
مشکا ۃ المصابیح میں ہے:
"وعن سلمان بن عامر قال: قال رسول الله صلى الله عليه وسلم: " الصدقة على المسكين صدقة وهي على ذي الرحم ثنتان: صدقة وصلة ". رواه أحمد والترمذي والنسائي وابن ماجه والدارمي."
(کتاب الآداب،باب افضل الصدقۃ ،ج:1ص: 604، ط:المکتب الاسلامی)
ترجمہ:" حضرت سلمان بن عامر رضی اللہ عنہ راوی ہیں کہ رسول اللہ صلی اللہ علیہ وسلم نے فرمایا کہ:کسی مسکین کو ...إلخ.(رشتہ داروں سے حسن سلوک )کا ہوتا ہے۔"
(مظاہر حق،ج:3،ص:271،ط:دار الاشاعت)
تنقيح الفتاوى الحامديةمیں ہے :
"المتبرع لايرجع بما تبرع به على غيره، كما لو قضى دين غيره بغير أمره."
(کتاب المداینات،ج:2،ص:391،ط: قدیمی)
فتاوی عالمگیری میں ہے:
"ونفقة الإناث واجبة مطلقاً على الآباء ما لم يتزوجن إذا لم يكن لهن مال، كذا في الخلاصة."
( الفصل الرابع في نفقة الأولاد،ج:1ص:563 ط: رشیدیه)
فقط واللہ اعلم، فتوی نمبر : 144610101637
دارالافتاء : جامعہ علوم اسلامیہ علامہ محمد یوسف بنوری ٹاؤن
والله أعلم بالصواب
🔺 دارالإفتاء دارالعلوم اسلامی ریزه
جهت ارتباط با دارالإفتاء با یکی از شمارههای زیر تماس حاصل نمایید یا سؤالات خود را از طریق پیامک ارسال فرمایید:
09159271650
09159271644
09033925611
الله را فراموش نکنید
@Faghadkhada9
🌹نشر خیر، صدقهی جاریه🌹
👍1
.
دنیا پر است از دکترهای بیسواد
از دانشگاه رفتههای بیسواد
سیاسیون بیسواد
انسانی که به شناخت خویش نرسیده باشد
بیسواد است هر چند تمام کتب دنیا را
خوانده باشد.
اگر درونت پر از خشم، نفرت، خود خواهی
و غرور ،نژادپرستی، حسادت و زبالههای
دیگر است...
بدان که هیچگاه چیزی را نیاموختهای
بدان که هنوز رشد نکردهای.
انسان در مورد چیزهای زیبا حرف می زند
اما زشت زندگی می کند.
این همان چیزی است که تاکنون بشریت
بر خود روا داشته است.
صداقت یعنی دو جور زندگی نداشتن
یعنی همان جوری زندگی کنیم که می گوییم...
.الله را فراموش نکنید
@Faghadkhada9
دنیا پر است از دکترهای بیسواد
از دانشگاه رفتههای بیسواد
سیاسیون بیسواد
انسانی که به شناخت خویش نرسیده باشد
بیسواد است هر چند تمام کتب دنیا را
خوانده باشد.
اگر درونت پر از خشم، نفرت، خود خواهی
و غرور ،نژادپرستی، حسادت و زبالههای
دیگر است...
بدان که هیچگاه چیزی را نیاموختهای
بدان که هنوز رشد نکردهای.
انسان در مورد چیزهای زیبا حرف می زند
اما زشت زندگی می کند.
این همان چیزی است که تاکنون بشریت
بر خود روا داشته است.
صداقت یعنی دو جور زندگی نداشتن
یعنی همان جوری زندگی کنیم که می گوییم...
.الله را فراموش نکنید
@Faghadkhada9
👌3❤1
#میراث#شوهر
📲 ✾•┈┈••✦❀ سوال ❀✦••┈┈•✾
علماء کرام در مورد این مسئله در شریعت، بر اساس فقه حنفی چه میفرمایند:
السلام علیکم ورحمت الله وبركاته،
سؤال: پسرودختر بارضایت هم دیگه وبواسطه ای که هردودین دار وهم کفو بودندعقد نکاح کردند،
وقبل ازینکه خلوت کرده باشند دختروفات میکنه،
وفامیل دخترچون بانکاح دختر وپسرراضی نبودند، ازمیراث دختر هیچ به پسرنمیدهند، وکل میراث دختررابه فقراء ومساکین تقسیم میکنند،
این برخوردفامیل دختر باپسر، ازنگاه شریعت چطوره، قیامت ازایشان سؤال خواهدشد؟؟؟
💻 ✾•┈┈••✦❀ پاسخ ❀✦••┈┈•✾
الجواب حامداً و مصلیاً
اگر همسر فوت شود، پس از پرداخت هزینههای کفن و دفن، بدهیها و اجرای وصیت (در صورت وجود وصیت) از ترکه، باقیمانده مال به این صورت تقسیم میشود: در حضور فرزندان، شوهر یک چهارم از مال را دریافت خواهد کرد و باقیمانده مال بین پسران و دختران مرحومه تقسیم میشود و اگر فرزندان نبود در این صورت برای شوهر نصف ترکه تعلق میگرد.
و لهذا بر خورد خانواده زن با شوهرش صحیح نبوده و این پسر میتوانست که به حقش را بگیرد و حالا که نگرفته به تقسیم اموال ارث بین فقراء و مساکین راضی بود است.
📖✾•┈┈••✦❀ منابع ❀✦••┈┈•📖✾
﴿۞ وَلَكُمۡ نِصۡفُ مَا تَرَكَ أَزۡوَ ٰجُكُمۡ إِن لَّمۡ یَكُن لَّهُنَّ وَلَدࣱۚ فَإِن كَانَ لَهُنَّ وَلَدࣱ فَلَكُمُ ٱلرُّبُعُ مِمَّا تَرَكۡنَۚ مِنۢ بَعۡدِ وَصِیَّةࣲ یُوصِینَ بِهَاۤ أَوۡ دَیۡنࣲۚ وَلَهُنَّ ٱلرُّبُعُ مِمَّا تَرَكۡتُمۡ إِن لَّمۡ یَكُن لَّكُمۡ وَلَدࣱۚ فَإِن كَانَ لَكُمۡ وَلَدࣱ فَلَهُنَّ ٱلثُّمُنُ مِمَّا تَرَكۡتُمۚ مِّنۢ بَعۡدِ وَصِیَّةࣲ تُوصُونَ بِهَاۤ أَوۡ دَیۡنࣲۗ وَإِن كَانَ رَجُلࣱ یُورَثُ كَلَـٰلَةً أَوِ ٱمۡرَأَةࣱ وَلَهُۥۤ أَخٌ أَوۡ أُخۡتࣱ فَلِكُلِّ وَ ٰحِدࣲ مِّنۡهُمَا ٱلسُّدُسُۚ فَإِن كَانُوۤا۟ أَكۡثَرَ مِن ذَ ٰلِكَ فَهُمۡ شُرَكَاۤءُ فِی ٱلثُّلُثِۚ مِنۢ بَعۡدِ وَصِیَّةࣲ یُوصَىٰ بِهَاۤ أَوۡ دَیۡنٍ غَیۡرَ مُضَاۤرࣲّۚ وَصِیَّةࣰ مِّنَ ٱللَّهِۗ وَٱللَّهُ عَلِیمٌ حَلِیمࣱ﴾ [النساء ١٢]
والله تعالی أعلم بالحق و الصواب
✍کاتب: برهان الدین حنفی « عفا الله عنه»
/صفر/1447 ه.ق الله را فراموش نکنید
@Faghadkhada9
📲 ✾•┈┈••✦❀ سوال ❀✦••┈┈•✾
علماء کرام در مورد این مسئله در شریعت، بر اساس فقه حنفی چه میفرمایند:
السلام علیکم ورحمت الله وبركاته،
سؤال: پسرودختر بارضایت هم دیگه وبواسطه ای که هردودین دار وهم کفو بودندعقد نکاح کردند،
وقبل ازینکه خلوت کرده باشند دختروفات میکنه،
وفامیل دخترچون بانکاح دختر وپسرراضی نبودند، ازمیراث دختر هیچ به پسرنمیدهند، وکل میراث دختررابه فقراء ومساکین تقسیم میکنند،
این برخوردفامیل دختر باپسر، ازنگاه شریعت چطوره، قیامت ازایشان سؤال خواهدشد؟؟؟
💻 ✾•┈┈••✦❀ پاسخ ❀✦••┈┈•✾
الجواب حامداً و مصلیاً
اگر همسر فوت شود، پس از پرداخت هزینههای کفن و دفن، بدهیها و اجرای وصیت (در صورت وجود وصیت) از ترکه، باقیمانده مال به این صورت تقسیم میشود: در حضور فرزندان، شوهر یک چهارم از مال را دریافت خواهد کرد و باقیمانده مال بین پسران و دختران مرحومه تقسیم میشود و اگر فرزندان نبود در این صورت برای شوهر نصف ترکه تعلق میگرد.
و لهذا بر خورد خانواده زن با شوهرش صحیح نبوده و این پسر میتوانست که به حقش را بگیرد و حالا که نگرفته به تقسیم اموال ارث بین فقراء و مساکین راضی بود است.
📖✾•┈┈••✦❀ منابع ❀✦••┈┈•📖✾
﴿۞ وَلَكُمۡ نِصۡفُ مَا تَرَكَ أَزۡوَ ٰجُكُمۡ إِن لَّمۡ یَكُن لَّهُنَّ وَلَدࣱۚ فَإِن كَانَ لَهُنَّ وَلَدࣱ فَلَكُمُ ٱلرُّبُعُ مِمَّا تَرَكۡنَۚ مِنۢ بَعۡدِ وَصِیَّةࣲ یُوصِینَ بِهَاۤ أَوۡ دَیۡنࣲۚ وَلَهُنَّ ٱلرُّبُعُ مِمَّا تَرَكۡتُمۡ إِن لَّمۡ یَكُن لَّكُمۡ وَلَدࣱۚ فَإِن كَانَ لَكُمۡ وَلَدࣱ فَلَهُنَّ ٱلثُّمُنُ مِمَّا تَرَكۡتُمۚ مِّنۢ بَعۡدِ وَصِیَّةࣲ تُوصُونَ بِهَاۤ أَوۡ دَیۡنࣲۗ وَإِن كَانَ رَجُلࣱ یُورَثُ كَلَـٰلَةً أَوِ ٱمۡرَأَةࣱ وَلَهُۥۤ أَخٌ أَوۡ أُخۡتࣱ فَلِكُلِّ وَ ٰحِدࣲ مِّنۡهُمَا ٱلسُّدُسُۚ فَإِن كَانُوۤا۟ أَكۡثَرَ مِن ذَ ٰلِكَ فَهُمۡ شُرَكَاۤءُ فِی ٱلثُّلُثِۚ مِنۢ بَعۡدِ وَصِیَّةࣲ یُوصَىٰ بِهَاۤ أَوۡ دَیۡنٍ غَیۡرَ مُضَاۤرࣲّۚ وَصِیَّةࣰ مِّنَ ٱللَّهِۗ وَٱللَّهُ عَلِیمٌ حَلِیمࣱ﴾ [النساء ١٢]
والله تعالی أعلم بالحق و الصواب
✍کاتب: برهان الدین حنفی « عفا الله عنه»
/صفر/1447 ه.ق الله را فراموش نکنید
@Faghadkhada9
👍1
#سرگذشت
#برشی_از_یک_زندگی
#صنم
#قسمت_صدوچهارم
احمد همه پس اندازشُ در اختیارمون گذاشت و گفت
- مهری عین خواهر و دختر خودمه حاضرم جونمم برای سلامتیش بدم این مقدار پول که چیزی نیست آذر هم چند تا سکه طلا با خودش آورده بود که به من داد تا بفروشم و روی پول عمل بگذارم،رحمت هم مقدار قابل توجهی پول وسط گذاشت و با شرمندگی گفت
- این پول خیلی کمه،کاش بیشتر از اینا داشتم با بغض گفتم این چه حرفیه تو خیلی بیشتر از اینا دین گردنمون داری اگه پول کم نداشتیم هرگز حق زن و بچه ات رو نمیگرفتم.با شنیدن حرفم رحمت و حنیفه اخم درهم کشیدن و حنیفه گفت بخدا حلالت نمیکنم اگه حرفش بزنی از شیر مادر حلال ترش این حرفها چیه میزنی دستشُ با مهربانی فشردم و تشکر کردم،امیر که طفلک همه پس انداز ودستمزدش خرج دارو و دوای این چندوقت مهری شده بود و اه در بساط نداشت، الباقیِ پولُ من و علی جور کردیم
و به این صورت پول عمل آماده شد، بعد از دو روز مهری بیمارستان بستری شد،خودم کنارش بودم و لحظه به لحظهاشُ التماس به درگاه خداوند میکردم تا جون دخترمُ نجات بده و بخاطر بچه کوچکش خدا رحمی بهمون کنه.پشت درب اتاق عمل جمع شده بودیم و با اشک ذکر میگفتیم چندین ساعت بود که مهری داخل اتاق عمل بود و هنوز هیچ خبری نشده بود.تا اینکه بالاخره بعد از چندین ساعت که یه عمر بود دکتر با چهره ی خسته بیرون امد! به طرفش هجوم آوردیم با گریه پرسیدم
- دکتر چی شد ؟!پروفسور ماسکش پایین کشید و گفت
- عمل بسیار سختی بود، کامل جمجمعه شکافته و ....انجام شد خیلی زمان بر بود و حساس،الانم چیزی معلوم نیست من کارم بی نقص انجام دادم، الباقیش دست خداست که هوشیاریش کمتر از چیزی که هست نشه و بعد از چند ساعت بهوش بیاد انشاالله که خیره.پشت شیشه اجازه داشتیم مهریُ ببینیم، مهری که لاجون و نحیف روی تخت افتاده بود و چندین لوله به دست و سرش وصل بود سرش کامل باندپیچی شده بود و خبری از موهای طلایی رنگش نبود، فقط یه مادر میتونه درکم کنه که چه لحظاتِ سختیُ در حال پشت سر گذاشتنم و چجوری هر لحظه روح از تنم به پرواز درمیاد و دوباره به کالبد بدنم برمیگرده.مهری همچنان تو بخش مراقبت های ویژه بستری بود، همه رو به اجبار فرستادم خونه تا استراحت کنندخودم کنارش مونده بودم نصف شب تو خواب بیداری پشت درب اتاقِ مهری بودم که دیدم دو سه تا از پرستارها به طرف اتاق مهری رفتن، فوری بلند شدم و با ترس و اضطراب پشت درب چشم به راه موندم تو اون لحظه دربِ خونه ی همه ی امام و پیامبر ها رو زدم و دست به دامانشون شدم تا خدایی نکرده اتفاقی برای مهری نیفتاده باشه آخه نصف شب چه دلیلی داشت اینجوری به طرف اتاق مهری برن!اونقدر قلبم محکم میزد که قفسه سینه ام درد گرفت بود، دستمُ محکم روی قلبم فشردم و بی توجه به درد زیادی که به قلبم فشار آورده بودشدم.بالاخره یکی از پرستار ها بیرون آمد آنقدر قلبم درد میکرد و فکرهای مختلف به ذهنم هجوم آورده بود که تمومِ انرژیمُ گرفته بود با آخرین رمقم توجه پرستار رو به خودم جلب کردم،خانم پرستار با دیدنم به طرفم آمد و همکارشُ رو صدا زد
- مریم، مریم بیا اینجا همراهی بیمار حالش بده!!کی رو میگفت! من که حالم خوب بود،اومدم بگم خوبم که چشمام سیاهی رفت و بعدش متوجه چیزی نشدم، وقتی پلک های سنگین شده ام
رو باز کردم، به پرستاری که سرممُ درمیاورد گفتم
- خانم پرستار،دخترم حالش چطوره؟بدون اراده قطره ی اشکی از گوشه ی چشمانم چکیدخانم پرستار با آرامش و لبخند گفت
- چشمت روشن دخترت دیشب بهوش آمده و هوشیاریش بالا رفته،دیشب آمدم ازت مژدگونی بگیرم که بیهوش شدی،شانس آوردی هاا،یه سکته خفیفُ رد کردی ....ولی من فقط یه جمله اشُ شنیدم
- چشمت روشن دخترت بهوش آمده!!!...خدایااا شکرت، خدای خوبم ممنونم که حاجتمُ روا کردی و دستم گرفتی. با صورتی خیس که از اشک شوق بود رو به خانم پرستار گفتم
- میتونم نور دیده مو ببینم؟!لبخندی زد و جواب دادالله را فراموش نکنید
@Faghadkhada9
- اگه استراحت کنی یه ساعت دیگه میام دنبالت چند دقیقه میزارم نورِ دیدت ببینی
#برشی_از_یک_زندگی
#صنم
#قسمت_صدوچهارم
احمد همه پس اندازشُ در اختیارمون گذاشت و گفت
- مهری عین خواهر و دختر خودمه حاضرم جونمم برای سلامتیش بدم این مقدار پول که چیزی نیست آذر هم چند تا سکه طلا با خودش آورده بود که به من داد تا بفروشم و روی پول عمل بگذارم،رحمت هم مقدار قابل توجهی پول وسط گذاشت و با شرمندگی گفت
- این پول خیلی کمه،کاش بیشتر از اینا داشتم با بغض گفتم این چه حرفیه تو خیلی بیشتر از اینا دین گردنمون داری اگه پول کم نداشتیم هرگز حق زن و بچه ات رو نمیگرفتم.با شنیدن حرفم رحمت و حنیفه اخم درهم کشیدن و حنیفه گفت بخدا حلالت نمیکنم اگه حرفش بزنی از شیر مادر حلال ترش این حرفها چیه میزنی دستشُ با مهربانی فشردم و تشکر کردم،امیر که طفلک همه پس انداز ودستمزدش خرج دارو و دوای این چندوقت مهری شده بود و اه در بساط نداشت، الباقیِ پولُ من و علی جور کردیم
و به این صورت پول عمل آماده شد، بعد از دو روز مهری بیمارستان بستری شد،خودم کنارش بودم و لحظه به لحظهاشُ التماس به درگاه خداوند میکردم تا جون دخترمُ نجات بده و بخاطر بچه کوچکش خدا رحمی بهمون کنه.پشت درب اتاق عمل جمع شده بودیم و با اشک ذکر میگفتیم چندین ساعت بود که مهری داخل اتاق عمل بود و هنوز هیچ خبری نشده بود.تا اینکه بالاخره بعد از چندین ساعت که یه عمر بود دکتر با چهره ی خسته بیرون امد! به طرفش هجوم آوردیم با گریه پرسیدم
- دکتر چی شد ؟!پروفسور ماسکش پایین کشید و گفت
- عمل بسیار سختی بود، کامل جمجمعه شکافته و ....انجام شد خیلی زمان بر بود و حساس،الانم چیزی معلوم نیست من کارم بی نقص انجام دادم، الباقیش دست خداست که هوشیاریش کمتر از چیزی که هست نشه و بعد از چند ساعت بهوش بیاد انشاالله که خیره.پشت شیشه اجازه داشتیم مهریُ ببینیم، مهری که لاجون و نحیف روی تخت افتاده بود و چندین لوله به دست و سرش وصل بود سرش کامل باندپیچی شده بود و خبری از موهای طلایی رنگش نبود، فقط یه مادر میتونه درکم کنه که چه لحظاتِ سختیُ در حال پشت سر گذاشتنم و چجوری هر لحظه روح از تنم به پرواز درمیاد و دوباره به کالبد بدنم برمیگرده.مهری همچنان تو بخش مراقبت های ویژه بستری بود، همه رو به اجبار فرستادم خونه تا استراحت کنندخودم کنارش مونده بودم نصف شب تو خواب بیداری پشت درب اتاقِ مهری بودم که دیدم دو سه تا از پرستارها به طرف اتاق مهری رفتن، فوری بلند شدم و با ترس و اضطراب پشت درب چشم به راه موندم تو اون لحظه دربِ خونه ی همه ی امام و پیامبر ها رو زدم و دست به دامانشون شدم تا خدایی نکرده اتفاقی برای مهری نیفتاده باشه آخه نصف شب چه دلیلی داشت اینجوری به طرف اتاق مهری برن!اونقدر قلبم محکم میزد که قفسه سینه ام درد گرفت بود، دستمُ محکم روی قلبم فشردم و بی توجه به درد زیادی که به قلبم فشار آورده بودشدم.بالاخره یکی از پرستار ها بیرون آمد آنقدر قلبم درد میکرد و فکرهای مختلف به ذهنم هجوم آورده بود که تمومِ انرژیمُ گرفته بود با آخرین رمقم توجه پرستار رو به خودم جلب کردم،خانم پرستار با دیدنم به طرفم آمد و همکارشُ رو صدا زد
- مریم، مریم بیا اینجا همراهی بیمار حالش بده!!کی رو میگفت! من که حالم خوب بود،اومدم بگم خوبم که چشمام سیاهی رفت و بعدش متوجه چیزی نشدم، وقتی پلک های سنگین شده ام
رو باز کردم، به پرستاری که سرممُ درمیاورد گفتم
- خانم پرستار،دخترم حالش چطوره؟بدون اراده قطره ی اشکی از گوشه ی چشمانم چکیدخانم پرستار با آرامش و لبخند گفت
- چشمت روشن دخترت دیشب بهوش آمده و هوشیاریش بالا رفته،دیشب آمدم ازت مژدگونی بگیرم که بیهوش شدی،شانس آوردی هاا،یه سکته خفیفُ رد کردی ....ولی من فقط یه جمله اشُ شنیدم
- چشمت روشن دخترت بهوش آمده!!!...خدایااا شکرت، خدای خوبم ممنونم که حاجتمُ روا کردی و دستم گرفتی. با صورتی خیس که از اشک شوق بود رو به خانم پرستار گفتم
- میتونم نور دیده مو ببینم؟!لبخندی زد و جواب دادالله را فراموش نکنید
@Faghadkhada9
- اگه استراحت کنی یه ساعت دیگه میام دنبالت چند دقیقه میزارم نورِ دیدت ببینی
😭4
#سرگذشت
#برشی_از_یک_زندگی
#صنم
#قسمت_صدوپنجم
دو هفته که گذشت از عمل جراحی مهری سرحال و سالم از بیمارستان مرخص شد البته پروفسور کلی تاکید کرد که خیلی استراحت کنه و استراحت مطلق باشه که خیالش راحت کردم، همه ی فامیل جمع شده بودن و جلوی پای مهری چندگوسفند قربونی کردند.حتی خدامراد و زنشم آمده بودند و از دیدن دوباره ی مهری خیلی خوشحال بودند.برای اولین بار بود که حس کردم واقعا پیوندی بینمون وجود داره و اون حسِ خواهر برادریمون هنوز
خشک نشده.سال ها گذشت وحسین روز به روز بزرگتر میشد و عشقُ علاقه ی بین ما زیاد تر از هر روز،بیشتر میشداونقدر همو دوست داشتیم که حسین زمان مدرسه رفتنش به اجبار میرفت و مدام بهانه میگرفت که منم همراهش سر کلاسش باشم!از طرفی جنگ و انقلاب اوضاع همه رو بهم ریخته بود، علی و احمد داوطلبانه به میدان جنگ و جبهه میرفتن و تا میاومدن روحمون از تنمون بیرون میرفت.خداروشکر که سالم برگشتن هردفعه فقط احمد جانباز شد و صدمه دید.تازه جنگ تموم شده بود و شادی مهمون لب های همه شده بود که با فوت رحمت دوباره خنده از لب هامون پر کشید
و غصه جاشُ گرفت،اونقدر برای فوت رحمت غصه خوردم که برای فوت برادرم نخوردم،هممون همینطور بودیم آذر و مهری چند بار موقعه تدفینِ رحمت بیهوش شدن و یه چشمشون اشک بودُ دیگری خون،تو این چند سال هر تابستون رحمت یه مینی بوس کرایه میکرد و به دنبالمون میاومد و همگی رو از دم مجبور میکرد به خونش بریم و تموم تعطیلات باید کنارشون میموندیم، هر چی از مهمون داریش بگم باز کمه، هر چندمحبت وهیچ وقت راهشُو گم نکرد و ما هم در عوض جبران میکردیم اما باز کمکه ی طرفه رحمت و حنیفه سنگین تر بود، کمک های که به با ما میکردن وکمک ما به حنیفه رحمت خیلی ناچیز بود.تا مدت ها مرگ رحمت رو دلمون سنگینی میکرد و لباسمونُ مشکی کرد تنها کاری که میتونستیم انجام بدیم این بود از یاد حنیفه و بچه هاش غافل نشیم و هر هفته هر چند کم اما خیراتی واسه شادی روحش انجام بدیم.
- ننه، ننه جان میشه بهم اون دفتر کاهیمُ بدی بالای کمدِ قدم نمیرسه.لبخندی به قد و بالای قشنگش زدم و گفتم
- چرا که نه عزیزم،دور سرت بگردم پسر قشنگم دفتر و بهش دادم و مشغول ادامه کارم شدم.یه مشت دیگه نخود برداشتم و داخلِ آسیابِ دستی ریختم و دستیشُ به حرکت درآوردم، صدای چِخ چِخ آسیاب باعث میشد به اتفاقات اخیر فکر نکنم و کمی آرامش داشته باشم اما وقتی دو سه تا از نخود ها پریدن روی دامنِ لباسم و مجبور شدم بردارمشون،سیاهی لباسم منُ دوباره به یاد مراسم برادرم انداخت.خدامراد برادری که بخاطرش بابا منُ رو به عقد حکیم درآورد تا جونشُ نجات بده، شش ماه پیش از دنیا رفت و دوباره داغدار شدیم،این اواخر خیلی هوامُ داشت و جسته گریخته بهم سر میزد تازه داشتم معنیِ حامی داشتنُ درک میکردم که خدا ازم گرفتش، یه شب که مثل همیشه خسته از کارهای روزمره اش میخوابه دیگه هیچوقت بیدار نمیشه و در سن پنجاه سالگی از پیشمون میره.حسین که صدای فین فینمُ شنیده بود از اتاقش بیرون آمد و با غر غر گفت
- ننه بسه چقدر گریه میکنی ؟!تند تند اشک هام پاک کردم و گفتم
- نه مادر چه اشکی! گرد و غبار رفته بود تو چشمم همین ...اخمی دلنشین کردو گفت: ننه لباست عوض کن دلم میگیره همیشه لباس عزا تنته،نگاهی به لباس هام انداختم سر تا پا سیاه! دل خودمم گرفت چه برسه حسین! ...
- باشه پسرم امروز لباسم عوض میکنم
و دیگه سیاه به تن نمیکنم،لبخند رضایت پسرم حسین بهترین نعمت بود برام،نخود های پاک شده رو داخل کاسه ای ریختم تا آبگوشت خوشمزه ای بعد از مدت ها بار بزارم.علی بعد از خوردن ناهارش دراز کشید تا چرتی بزنه، حسین از سر سفره پا شد و کمکم کرد ظرف ها رو به داخلِ آشپزخونه ببرم و گفت
- دستت درد نکنه ننه گفتم
- نوش جانت محکم گونه امُ بوسید و ازم دور شد،همینجور که ظرف ها رو آب میکشیدم ناخودآگاه به یاد چند وقت پیش افتادم.مراسمِ چهلمِ خدامراد بود که به روستا رفتیم و در حال تدارکِ ناهار شدیم، یادمه من اونقدر با دیدن بچه های برادر مرحومم حالم بد بود که بی حال تو یکی از اتاق ها دراز کشیده بودم، و از احوال هیچکس خبری نداشتم.الله را فراموش نکنید
@Faghadkhada9
#برشی_از_یک_زندگی
#صنم
#قسمت_صدوپنجم
دو هفته که گذشت از عمل جراحی مهری سرحال و سالم از بیمارستان مرخص شد البته پروفسور کلی تاکید کرد که خیلی استراحت کنه و استراحت مطلق باشه که خیالش راحت کردم، همه ی فامیل جمع شده بودن و جلوی پای مهری چندگوسفند قربونی کردند.حتی خدامراد و زنشم آمده بودند و از دیدن دوباره ی مهری خیلی خوشحال بودند.برای اولین بار بود که حس کردم واقعا پیوندی بینمون وجود داره و اون حسِ خواهر برادریمون هنوز
خشک نشده.سال ها گذشت وحسین روز به روز بزرگتر میشد و عشقُ علاقه ی بین ما زیاد تر از هر روز،بیشتر میشداونقدر همو دوست داشتیم که حسین زمان مدرسه رفتنش به اجبار میرفت و مدام بهانه میگرفت که منم همراهش سر کلاسش باشم!از طرفی جنگ و انقلاب اوضاع همه رو بهم ریخته بود، علی و احمد داوطلبانه به میدان جنگ و جبهه میرفتن و تا میاومدن روحمون از تنمون بیرون میرفت.خداروشکر که سالم برگشتن هردفعه فقط احمد جانباز شد و صدمه دید.تازه جنگ تموم شده بود و شادی مهمون لب های همه شده بود که با فوت رحمت دوباره خنده از لب هامون پر کشید
و غصه جاشُ گرفت،اونقدر برای فوت رحمت غصه خوردم که برای فوت برادرم نخوردم،هممون همینطور بودیم آذر و مهری چند بار موقعه تدفینِ رحمت بیهوش شدن و یه چشمشون اشک بودُ دیگری خون،تو این چند سال هر تابستون رحمت یه مینی بوس کرایه میکرد و به دنبالمون میاومد و همگی رو از دم مجبور میکرد به خونش بریم و تموم تعطیلات باید کنارشون میموندیم، هر چی از مهمون داریش بگم باز کمه، هر چندمحبت وهیچ وقت راهشُو گم نکرد و ما هم در عوض جبران میکردیم اما باز کمکه ی طرفه رحمت و حنیفه سنگین تر بود، کمک های که به با ما میکردن وکمک ما به حنیفه رحمت خیلی ناچیز بود.تا مدت ها مرگ رحمت رو دلمون سنگینی میکرد و لباسمونُ مشکی کرد تنها کاری که میتونستیم انجام بدیم این بود از یاد حنیفه و بچه هاش غافل نشیم و هر هفته هر چند کم اما خیراتی واسه شادی روحش انجام بدیم.
- ننه، ننه جان میشه بهم اون دفتر کاهیمُ بدی بالای کمدِ قدم نمیرسه.لبخندی به قد و بالای قشنگش زدم و گفتم
- چرا که نه عزیزم،دور سرت بگردم پسر قشنگم دفتر و بهش دادم و مشغول ادامه کارم شدم.یه مشت دیگه نخود برداشتم و داخلِ آسیابِ دستی ریختم و دستیشُ به حرکت درآوردم، صدای چِخ چِخ آسیاب باعث میشد به اتفاقات اخیر فکر نکنم و کمی آرامش داشته باشم اما وقتی دو سه تا از نخود ها پریدن روی دامنِ لباسم و مجبور شدم بردارمشون،سیاهی لباسم منُ دوباره به یاد مراسم برادرم انداخت.خدامراد برادری که بخاطرش بابا منُ رو به عقد حکیم درآورد تا جونشُ نجات بده، شش ماه پیش از دنیا رفت و دوباره داغدار شدیم،این اواخر خیلی هوامُ داشت و جسته گریخته بهم سر میزد تازه داشتم معنیِ حامی داشتنُ درک میکردم که خدا ازم گرفتش، یه شب که مثل همیشه خسته از کارهای روزمره اش میخوابه دیگه هیچوقت بیدار نمیشه و در سن پنجاه سالگی از پیشمون میره.حسین که صدای فین فینمُ شنیده بود از اتاقش بیرون آمد و با غر غر گفت
- ننه بسه چقدر گریه میکنی ؟!تند تند اشک هام پاک کردم و گفتم
- نه مادر چه اشکی! گرد و غبار رفته بود تو چشمم همین ...اخمی دلنشین کردو گفت: ننه لباست عوض کن دلم میگیره همیشه لباس عزا تنته،نگاهی به لباس هام انداختم سر تا پا سیاه! دل خودمم گرفت چه برسه حسین! ...
- باشه پسرم امروز لباسم عوض میکنم
و دیگه سیاه به تن نمیکنم،لبخند رضایت پسرم حسین بهترین نعمت بود برام،نخود های پاک شده رو داخل کاسه ای ریختم تا آبگوشت خوشمزه ای بعد از مدت ها بار بزارم.علی بعد از خوردن ناهارش دراز کشید تا چرتی بزنه، حسین از سر سفره پا شد و کمکم کرد ظرف ها رو به داخلِ آشپزخونه ببرم و گفت
- دستت درد نکنه ننه گفتم
- نوش جانت محکم گونه امُ بوسید و ازم دور شد،همینجور که ظرف ها رو آب میکشیدم ناخودآگاه به یاد چند وقت پیش افتادم.مراسمِ چهلمِ خدامراد بود که به روستا رفتیم و در حال تدارکِ ناهار شدیم، یادمه من اونقدر با دیدن بچه های برادر مرحومم حالم بد بود که بی حال تو یکی از اتاق ها دراز کشیده بودم، و از احوال هیچکس خبری نداشتم.الله را فراموش نکنید
@Faghadkhada9
❤3
#سرگذشت
#برشی_از_یک_زندگی
#صنم
#قسمت_صدوششم
شب بعد از مراسم حسین که الان ۱۱سالش بود پریشون و غمگین به کنارم خزید و با بغض گفت ننه یه سوال بپرسم راستش میگی؟!دلم هری ریخت پایین و با لکنت گفتم بگو مادر! ...حسین سرش انداخت پایین و گفت
- امروز یه آقای مسنی دستمُ گرفت و بوسید و کلی تو آغوشش فشردم و هی قربون صدقه ام میرفت، بعد بهم گفت میدونی من چکارتم، منم جواب دادم نه نمیشناسمتون، ننه جان بهم گفت من پدربزرگتم اسمم هاشمه، به من گفت مادر واقعی ات یکی دیگست ...اگه بگم قلبم از تپیدن ایستاد دروغ نگفتم کل بدنمُ عرق سردی کردزبونم اونقدر سنگین شده بود که نمیتونستم حرفی بزنم، من میخواستم بهش بگم من مادر واقعیت نیستم اما نه اینجوری نه تو این سن حساس حسین که فکر میکرد من ناراحت شده ام با بغض دستم بوسید و گفت
- ننه ماه صنم چرا اینجوری شدی، من که باور نکردم فهمیدم الکی میگه، اصلا راست بگه من اونقدر دوستت دارم که برام هیچی مهم نیست و شروع کرد به بوسیدن دستم، نفس اسیر شده امُ آزاد کردم و کم کم حالم سر جاش آمد، صبح زود قضیه رو برای علی تعریف کردم و فوری به شهر برگشتیم، شک داشتم حسین این حرفها رو برای دلخوشیِ من زده یا نه، اما کم کم با گذشت این شش ماه متوجه شدم حسین خیلی عاقل تر و با درک تر از همه ی هم سنی هاش هست و حرفهای هاشم رو همون روز تو مسجد چال کرده و به فراموشی سپرده.سبدِ خریدمُ با کلی میوه بین دستام جا به جا کردم حسابی سنگین بودُخستم کرده بود.از کنارِ جویی که فاضلاب شهری ازش رد میشد در حال عبور بودم که توجه ام به زنی جلب شدکه داشت با کاسه ای که همراهش داشت از آبِ کثیف و بد بوی فاضلاب میخورد و دستانش میشست. با اینکه خرید هام خسته ام کرده بودند اما دلم نیومداینجوری رهاش کنم برای همین راهمُ به طرفش کجکردم! ...
- آهای خانم، خانم!!روشُ که به طرفم برگردوند سر جام میخکوب شدم! خدای من این، این که گلی هست زن قائد!صورتش اونقدر لاغر و تکیده شده بود که استخوان گونه اش معلوم بود، رنگ پوستش زرد و پژمرده بود، چشمان آبی رنگش که روزی مانند دریا میدرخشیدندو آدمُ مجذوبِ خودشون میکردن حالا بی فروغ شده بودندو دیگه اون برق همیشگیُ نداشتن!دلسوزی که آمیخته به تعجب بود رو بهش گفتم
- گلی، عزیز من چه کردی با خودت ؟کاسه آبِ بد بو و کثیفُ از دستش گرفتم و به کناری پرت کردم، عصبی غرید –آهای زنیکه چرا کاسه امُ پرت کردی مگه دیوونه ایی،بعد مظلوم گفت: آخه تشنمه!دلم برای جوانیش و عمر از دستش رفته اش ...حسابی سوخت انگار که هوشش سر جاش نبود و منُ رو به یاد نیاورد، آخه مگه چند سالش بود، با بغض گفتموببین اینا آب نیستن، کثیف هستن،هزار تا مریضی دارند بیا بهت از این طالبیِ خوشمزه و آب دار بدم تا رفع تشنگیت بشه.سری تکان داد و منتظر چشم دوخت به دستم،بعد از اینکه میوه اش و خورد میخاست بلند شه بره که همون لحظه پسرِ بزرگش دوان دوان و نفس زنان سر رسید و بدون توجه به من، عصبی و نگران بر سر مادرش فریاد زد
- ننه چند بار بگم سر خود نیا بیرون، خبر مرگم رفته بودم سر کار، گفتم عصر میبرمت بیرون.بعدشم دست گلیُ گرفت
و با خودش برد. چقدر حالم با دیدن گلی بد شد، کی فکرشُ میکرد به چنین روزی مبتلا بشه، با افکار درهم برهم سبدمُ برداشتم و به طرف خونه رفتم.درب حیاط که باز کردم با دیدنِ حسین لبم به خنده باز شد،حسین با آغوش باز به طرفم آمد و صورتمُ غرق بوسه کرد
- سلام ننه ماه صنم خوبی! بزنم به تخته روز به روز سرحال تر میشی ها
- برو بچه، برو اذیت نکن یه چیزی بهت میگمااا، آخه نگاه کن نصف موهام سفید شدند باز میاد میگه فلان و بهمان ...حسین روی موهامُ بوسید
و گفت....
- من دور سرِ ننه ام بگردم تو در هر حال زیبا ترینی، قشنگ ترینی ...
- باشه مادر بیا بریم داخل خونه، غذای مورد علاقه اتُ میخوام درست کنم.حسین بیست سالش شده بود و برای خودش مردی شده بود، تنها چیزی که فرق نکرده بود علاقه ی بی حد و اندازه ی ما بودبعد از غذا هی دست، دست میکرد و بین گفتن و نگفتنِ حرفش دو به شک بود، من که بهتر از هر کسی تو دنیا میشناختمش و میفهمیدم حرفی برای گفتن داره، صدامُ با تک سرفه ایی صاف کردم و گفتم
- بگو مادر، چرا هی حرفتُ میخوری ؟حسین سر به زیر گفت راستش مادر عزیزم امیدوارم ناراحت نشی اما چند وقتیه دلم میخاست راجب این موضوع باهات حرف بزنم اما پیش نیومدابرویی بالا انداختم و گفتم: بگو مادر، راحت باش
- میخوام مادر واقعیمُ ببینم، اگه آدرسشُ داری بهم بده
ادامه داردالله را فراموش نکنید
@Faghadkhada9
#برشی_از_یک_زندگی
#صنم
#قسمت_صدوششم
شب بعد از مراسم حسین که الان ۱۱سالش بود پریشون و غمگین به کنارم خزید و با بغض گفت ننه یه سوال بپرسم راستش میگی؟!دلم هری ریخت پایین و با لکنت گفتم بگو مادر! ...حسین سرش انداخت پایین و گفت
- امروز یه آقای مسنی دستمُ گرفت و بوسید و کلی تو آغوشش فشردم و هی قربون صدقه ام میرفت، بعد بهم گفت میدونی من چکارتم، منم جواب دادم نه نمیشناسمتون، ننه جان بهم گفت من پدربزرگتم اسمم هاشمه، به من گفت مادر واقعی ات یکی دیگست ...اگه بگم قلبم از تپیدن ایستاد دروغ نگفتم کل بدنمُ عرق سردی کردزبونم اونقدر سنگین شده بود که نمیتونستم حرفی بزنم، من میخواستم بهش بگم من مادر واقعیت نیستم اما نه اینجوری نه تو این سن حساس حسین که فکر میکرد من ناراحت شده ام با بغض دستم بوسید و گفت
- ننه ماه صنم چرا اینجوری شدی، من که باور نکردم فهمیدم الکی میگه، اصلا راست بگه من اونقدر دوستت دارم که برام هیچی مهم نیست و شروع کرد به بوسیدن دستم، نفس اسیر شده امُ آزاد کردم و کم کم حالم سر جاش آمد، صبح زود قضیه رو برای علی تعریف کردم و فوری به شهر برگشتیم، شک داشتم حسین این حرفها رو برای دلخوشیِ من زده یا نه، اما کم کم با گذشت این شش ماه متوجه شدم حسین خیلی عاقل تر و با درک تر از همه ی هم سنی هاش هست و حرفهای هاشم رو همون روز تو مسجد چال کرده و به فراموشی سپرده.سبدِ خریدمُ با کلی میوه بین دستام جا به جا کردم حسابی سنگین بودُخستم کرده بود.از کنارِ جویی که فاضلاب شهری ازش رد میشد در حال عبور بودم که توجه ام به زنی جلب شدکه داشت با کاسه ای که همراهش داشت از آبِ کثیف و بد بوی فاضلاب میخورد و دستانش میشست. با اینکه خرید هام خسته ام کرده بودند اما دلم نیومداینجوری رهاش کنم برای همین راهمُ به طرفش کجکردم! ...
- آهای خانم، خانم!!روشُ که به طرفم برگردوند سر جام میخکوب شدم! خدای من این، این که گلی هست زن قائد!صورتش اونقدر لاغر و تکیده شده بود که استخوان گونه اش معلوم بود، رنگ پوستش زرد و پژمرده بود، چشمان آبی رنگش که روزی مانند دریا میدرخشیدندو آدمُ مجذوبِ خودشون میکردن حالا بی فروغ شده بودندو دیگه اون برق همیشگیُ نداشتن!دلسوزی که آمیخته به تعجب بود رو بهش گفتم
- گلی، عزیز من چه کردی با خودت ؟کاسه آبِ بد بو و کثیفُ از دستش گرفتم و به کناری پرت کردم، عصبی غرید –آهای زنیکه چرا کاسه امُ پرت کردی مگه دیوونه ایی،بعد مظلوم گفت: آخه تشنمه!دلم برای جوانیش و عمر از دستش رفته اش ...حسابی سوخت انگار که هوشش سر جاش نبود و منُ رو به یاد نیاورد، آخه مگه چند سالش بود، با بغض گفتموببین اینا آب نیستن، کثیف هستن،هزار تا مریضی دارند بیا بهت از این طالبیِ خوشمزه و آب دار بدم تا رفع تشنگیت بشه.سری تکان داد و منتظر چشم دوخت به دستم،بعد از اینکه میوه اش و خورد میخاست بلند شه بره که همون لحظه پسرِ بزرگش دوان دوان و نفس زنان سر رسید و بدون توجه به من، عصبی و نگران بر سر مادرش فریاد زد
- ننه چند بار بگم سر خود نیا بیرون، خبر مرگم رفته بودم سر کار، گفتم عصر میبرمت بیرون.بعدشم دست گلیُ گرفت
و با خودش برد. چقدر حالم با دیدن گلی بد شد، کی فکرشُ میکرد به چنین روزی مبتلا بشه، با افکار درهم برهم سبدمُ برداشتم و به طرف خونه رفتم.درب حیاط که باز کردم با دیدنِ حسین لبم به خنده باز شد،حسین با آغوش باز به طرفم آمد و صورتمُ غرق بوسه کرد
- سلام ننه ماه صنم خوبی! بزنم به تخته روز به روز سرحال تر میشی ها
- برو بچه، برو اذیت نکن یه چیزی بهت میگمااا، آخه نگاه کن نصف موهام سفید شدند باز میاد میگه فلان و بهمان ...حسین روی موهامُ بوسید
و گفت....
- من دور سرِ ننه ام بگردم تو در هر حال زیبا ترینی، قشنگ ترینی ...
- باشه مادر بیا بریم داخل خونه، غذای مورد علاقه اتُ میخوام درست کنم.حسین بیست سالش شده بود و برای خودش مردی شده بود، تنها چیزی که فرق نکرده بود علاقه ی بی حد و اندازه ی ما بودبعد از غذا هی دست، دست میکرد و بین گفتن و نگفتنِ حرفش دو به شک بود، من که بهتر از هر کسی تو دنیا میشناختمش و میفهمیدم حرفی برای گفتن داره، صدامُ با تک سرفه ایی صاف کردم و گفتم
- بگو مادر، چرا هی حرفتُ میخوری ؟حسین سر به زیر گفت راستش مادر عزیزم امیدوارم ناراحت نشی اما چند وقتیه دلم میخاست راجب این موضوع باهات حرف بزنم اما پیش نیومدابرویی بالا انداختم و گفتم: بگو مادر، راحت باش
- میخوام مادر واقعیمُ ببینم، اگه آدرسشُ داری بهم بده
ادامه داردالله را فراموش نکنید
@Faghadkhada9
❤2👍1😢1
🥊⛳️🥊⛳️🥊⛳️🥊⛳️🥊⛳️🥊
🥊⛳️🥊⛳️
#برشی_از_یک_زندگی
ه꧂ ᪣ #صبر_تلخ_40 ᪣ ꧁ه
قسمت چهلم
و تعدادی مرد هم دور آتش رقص با چوب یا همان چوب بازی میکردند.زنهای آبادی و همسایه ها هم از کمی دورتر و تعدادی هم از پشت بام ها چوب بازی مردان را نگاه می کردند و گاهی هم کِل می کشیدند.اما داخل خانهٔ عروس وضع فرق می کرد و عروس و داماد را روی حیاط بر تختی که با پارچه مخمل قرمز پوشیده شده بود، نشانده بودند و دو زن دو کاسه حنا که با روبان و شرشره تزیین شده بود در دست داشتند و گاهی با رقص و پایکوبی کاسه را بالای سر میبردند و می چرخاندند و جلو می آمدند تا حنا بر دستان عروس و داماد بگذارند، به این روز حنابندان می گفتند و عروسی اصلی روز بعد بود.من و مامان و محبوبه و دوقلوها زمانی رسیدیم که مردها حلقه وار در حال رقص چوبی بودند.نزدیک خانه شدیم و من متوجه نگاه مردانی شدم که انگار تا به حال آدم ندیده اند، کمی هول شدم و شال تور صورتی رنگی را که روی روسری بلند و ریشه دار سفیدم انداخته بودم، جلوی صورتم کشاندم تا قرص صورتم معلوم نشود و دست مرجان را چسپیدم و همانطور که در پناه مادرم ایستاده بودم به او اشاره کردم که زودتر داخل خانه شویم.مادرم برخلاف اینکه دوست داشت دقایقی بایستد و رقص چوبی مردان را ببیند، به خاطر اینکه من راحت باشم همراه ما داخل خانه شد و وارد شدن ما همزمان شد با پایان حناهای داخل کاسه ها و صدای کِل کشیدن به آسمان بلند بود.از میان زنانی که دور عروس و داماد حلقه زده بودند گذشتیم و با زحمت خودمان را بالا کشیدیم و روی سکوی سیمانی جلوی اتاق ها ایستادیم و من داشتم از آن بالا عروس و داماد را نگاه می کردم و در عالم خودم غرق بودم که متوجه صدایی از کنارم شدم: به به! چه دخترخوشگلی...اسمت چیه و دختر کی هستی؟!
با تعجب به طرف صدا برگشتم، زنی بود در سن مادرم که غریبه بود و من نمی شناختمش،یعنی از اهالی روستا نبود که بشناسمش، اخمهایم را بهم کشیدم وچیزی جوابش ندادم که جلوتر آمد و گفت ببینم دختر خوشگل شنیدی چی گفتم؟!خودم را کمی عقب کشیدم و بی آنکه حرفی بزنم، دست مرجان را رها کردم از این طرف مادرم، به اون طرف رفتم و بین محبوبه و مادرم ایستادم و تو گوش محبوبه گفتم، بیا خودمون بریم توی اتاق، محبوبه که دوتا بچه هاش اذیتش می کردن فوری قبول کرد و ما رفتیم توی اتاق، وارد اتاق شدیم، تقریبا خلوت بود، من و محبوبه و دوتا بچه اش نشستیم، دوقلوها و مادرم هم بیرون موندن، خودم دلم می خواست بیرون باشم و جشن و شادی حنابندان را میدیم اما به خاطر نگاه های خیره ای که بهم میشد، توی اتاق راحت تر بودم، خودم را با صحبت و بازی با بچه های محبوبه سرگرم کرده بودم که متوجه نق زدن یکی از نوه های کدخدا شدم، دختر پنج ساله ای که خوب میشناختمش، ثنا یک دخترک آتش پاره ای بود که دومی نداشت، نگاهش کردم و انگار همین نگاه کافی بود که خودش را آوار کنه رو سرم و با سابقه ای که از من خبر داشت، جلو امد و گفت:سلام...منیره، میشه موهای منو خوشگل کنی؟! من که دنبال راهی بودم که سرم گرم بشه و از طرفی این هنر را خیلی دوست داشتم، خیلی خوشحال شدم و قبول کردم، گفتم: برو بُرس و کش مو و سنجاق سر داری بیار، مادر ثنا خوشحال از اینکه بالاخره نق زدن های دخترش ختم به خیر شد، توی یک چشم بهم زدن وسایلی را که گفتم آورد.ثنا را نشاندم جلوم و دستانم تند تند شروع به کار کردن نمود.توجهی به اطرافم نداشتم،دسته مو توی دستم می گرفتم و حالت میدادم و بعد دسته بعدی...بعد از گذشت بیست دقیقه ای کارم تمام شد، با افتخار نگاهی به مدل موهای ثنا که در اوج بی امکاناتی خیلی قشنگ شده بود، کردم و گفتم: تموم شد، توی آینه خودت را ببین چقدر قشنگ شدی...
در همین حین صدای دو تا دختر بچه که از اهالی همین روستا بودند از کنارم بلند شد: تورو خدا موهای ما را هم درست کن..نمی دونم یه جوری بار اومده بودم که نمی تونستم دلی را بشکنم،پس قبول کردم، من تند تند درست می کردم و جالبه مشتری ها هم تند تند اضافه می شدند، نمی دونم چقدر گذشته بود و موهای چند تا دختر بچه را درست کردم که محبوبه توی گوشم گفت: لباس صورتی با این مدل خوشگلت کم بود، این هنرت هم همه را میخکوب کرده، یه چهارقل برا خودت بخون چشمت نزنن.با شنیدن این حرف سرم را بالا گرفتم ومتوجه شدم گوش تا گوش اتاق پر شده از جمعیت و حتی وسط مجلس هم نشسته بودند و همه خیره شده بودن به من و توی گوش هم پچ پچ می کردن آب دهنم را قورت دادم آهسته گفتم: م...محبوبه چرا زودتر بهم نگفتی؟!محبوبه خنده ریزی کرد وگفت: مگه خودت نمیدیدی؟!همینجور که با محبوبه در گوشی حرف میزدم نگاهم افتاد به مادرم که گرم صحبت با همون خانم غریبه ای بود که روی حیاط از من میپرسید کی هستم و اسمم چیه...
#ادامه_دارد..
الله را فراموش نکنید
@Faghadkhada9
🥊⛳️🥊⛳️
#برشی_از_یک_زندگی
ه꧂ ᪣ #صبر_تلخ_40 ᪣ ꧁ه
قسمت چهلم
و تعدادی مرد هم دور آتش رقص با چوب یا همان چوب بازی میکردند.زنهای آبادی و همسایه ها هم از کمی دورتر و تعدادی هم از پشت بام ها چوب بازی مردان را نگاه می کردند و گاهی هم کِل می کشیدند.اما داخل خانهٔ عروس وضع فرق می کرد و عروس و داماد را روی حیاط بر تختی که با پارچه مخمل قرمز پوشیده شده بود، نشانده بودند و دو زن دو کاسه حنا که با روبان و شرشره تزیین شده بود در دست داشتند و گاهی با رقص و پایکوبی کاسه را بالای سر میبردند و می چرخاندند و جلو می آمدند تا حنا بر دستان عروس و داماد بگذارند، به این روز حنابندان می گفتند و عروسی اصلی روز بعد بود.من و مامان و محبوبه و دوقلوها زمانی رسیدیم که مردها حلقه وار در حال رقص چوبی بودند.نزدیک خانه شدیم و من متوجه نگاه مردانی شدم که انگار تا به حال آدم ندیده اند، کمی هول شدم و شال تور صورتی رنگی را که روی روسری بلند و ریشه دار سفیدم انداخته بودم، جلوی صورتم کشاندم تا قرص صورتم معلوم نشود و دست مرجان را چسپیدم و همانطور که در پناه مادرم ایستاده بودم به او اشاره کردم که زودتر داخل خانه شویم.مادرم برخلاف اینکه دوست داشت دقایقی بایستد و رقص چوبی مردان را ببیند، به خاطر اینکه من راحت باشم همراه ما داخل خانه شد و وارد شدن ما همزمان شد با پایان حناهای داخل کاسه ها و صدای کِل کشیدن به آسمان بلند بود.از میان زنانی که دور عروس و داماد حلقه زده بودند گذشتیم و با زحمت خودمان را بالا کشیدیم و روی سکوی سیمانی جلوی اتاق ها ایستادیم و من داشتم از آن بالا عروس و داماد را نگاه می کردم و در عالم خودم غرق بودم که متوجه صدایی از کنارم شدم: به به! چه دخترخوشگلی...اسمت چیه و دختر کی هستی؟!
با تعجب به طرف صدا برگشتم، زنی بود در سن مادرم که غریبه بود و من نمی شناختمش،یعنی از اهالی روستا نبود که بشناسمش، اخمهایم را بهم کشیدم وچیزی جوابش ندادم که جلوتر آمد و گفت ببینم دختر خوشگل شنیدی چی گفتم؟!خودم را کمی عقب کشیدم و بی آنکه حرفی بزنم، دست مرجان را رها کردم از این طرف مادرم، به اون طرف رفتم و بین محبوبه و مادرم ایستادم و تو گوش محبوبه گفتم، بیا خودمون بریم توی اتاق، محبوبه که دوتا بچه هاش اذیتش می کردن فوری قبول کرد و ما رفتیم توی اتاق، وارد اتاق شدیم، تقریبا خلوت بود، من و محبوبه و دوتا بچه اش نشستیم، دوقلوها و مادرم هم بیرون موندن، خودم دلم می خواست بیرون باشم و جشن و شادی حنابندان را میدیم اما به خاطر نگاه های خیره ای که بهم میشد، توی اتاق راحت تر بودم، خودم را با صحبت و بازی با بچه های محبوبه سرگرم کرده بودم که متوجه نق زدن یکی از نوه های کدخدا شدم، دختر پنج ساله ای که خوب میشناختمش، ثنا یک دخترک آتش پاره ای بود که دومی نداشت، نگاهش کردم و انگار همین نگاه کافی بود که خودش را آوار کنه رو سرم و با سابقه ای که از من خبر داشت، جلو امد و گفت:سلام...منیره، میشه موهای منو خوشگل کنی؟! من که دنبال راهی بودم که سرم گرم بشه و از طرفی این هنر را خیلی دوست داشتم، خیلی خوشحال شدم و قبول کردم، گفتم: برو بُرس و کش مو و سنجاق سر داری بیار، مادر ثنا خوشحال از اینکه بالاخره نق زدن های دخترش ختم به خیر شد، توی یک چشم بهم زدن وسایلی را که گفتم آورد.ثنا را نشاندم جلوم و دستانم تند تند شروع به کار کردن نمود.توجهی به اطرافم نداشتم،دسته مو توی دستم می گرفتم و حالت میدادم و بعد دسته بعدی...بعد از گذشت بیست دقیقه ای کارم تمام شد، با افتخار نگاهی به مدل موهای ثنا که در اوج بی امکاناتی خیلی قشنگ شده بود، کردم و گفتم: تموم شد، توی آینه خودت را ببین چقدر قشنگ شدی...
در همین حین صدای دو تا دختر بچه که از اهالی همین روستا بودند از کنارم بلند شد: تورو خدا موهای ما را هم درست کن..نمی دونم یه جوری بار اومده بودم که نمی تونستم دلی را بشکنم،پس قبول کردم، من تند تند درست می کردم و جالبه مشتری ها هم تند تند اضافه می شدند، نمی دونم چقدر گذشته بود و موهای چند تا دختر بچه را درست کردم که محبوبه توی گوشم گفت: لباس صورتی با این مدل خوشگلت کم بود، این هنرت هم همه را میخکوب کرده، یه چهارقل برا خودت بخون چشمت نزنن.با شنیدن این حرف سرم را بالا گرفتم ومتوجه شدم گوش تا گوش اتاق پر شده از جمعیت و حتی وسط مجلس هم نشسته بودند و همه خیره شده بودن به من و توی گوش هم پچ پچ می کردن آب دهنم را قورت دادم آهسته گفتم: م...محبوبه چرا زودتر بهم نگفتی؟!محبوبه خنده ریزی کرد وگفت: مگه خودت نمیدیدی؟!همینجور که با محبوبه در گوشی حرف میزدم نگاهم افتاد به مادرم که گرم صحبت با همون خانم غریبه ای بود که روی حیاط از من میپرسید کی هستم و اسمم چیه...
#ادامه_دارد..
الله را فراموش نکنید
@Faghadkhada9
❤1👍1
🥊⛳️🥊⛳️🥊⛳️🥊⛳️🥊⛳️🥊
🥊⛳️🥊⛳️
#برشی_از_یک_زندگی
ه꧂ ᪣ #صبر_تلخ_41 ᪣ ꧁ه
قسمت چهل و یکم
حنابندان هم به شام شب رسید و بوی قورمه سبزی با دود آتش زیر دیگ ها در فضا پیچیده بود و مشامم را قلقلک میداد، من و محبوبه هنوز سر جای قبلیمون بودیم و مادر هم گرم صحبت با همون خانم غریبه بود، یک جوری با هم صحبت می کردند که اگر یک نااشنا وارد جمعمون میشد، فکر می کرد که این دو زن یا خواهرند و یا سالهاست که با هم رفاقت دارند.بالاخره شام را دادند و دوباره رقص چوبی مردها دور آتش در زیر آسمان سیاه شب جان گرفته بود و اینبار که تاریکی شب، سپری خوب برای پنهان شدن بود،چهارتا خواهر کنار هم ایستادیم و غرق تماشای رقص چوب مردها شدیم، مردها شلنگ و تخته زنان جلو می آمدند و چوب را بالا میبردند و چوب ها در هوا بهم برخورد می کرد و صدای شترق چوب ها افتخاری میشد برای کسی که چوبش محکم تر بر چوب رقیب فرود می آمد، انگار این رقص چوب، بازیی بود که مردها می خواستند ابهت و مردانگی خود را به رخ جماعت بکشند و هر چه که مردی جوان تر بود، نگاهش مغرورانه تر و ضربه اش محکم تر بود تا شاید دلی از دخترکان روستا بلرزاند و جشن بعدی روستا از آن او باشد.
به نیمه شب نزدیک می شدیم که جشن تمام شد و هر کس راهی خانه خود میشد، محبوبه که بچه ها حسابی کلافه اش کرده بودند،همراه مادر شوهرش، زودتر به خانه اش رفت و من هم خود را به سمت مادر کشیدم تا راهی خانه شویم و در کمال تعجب دیدم که سه نفر همراه ما شدند،همان خانم غریبه با پسرش و زنی که عروسش بود.خودم را به مادرم رساندم و آهسته طوری که اون خانم و همراهاش متوجه نشن گفتم: مامان! اینا کی هستن؟! همراه ما کجا میان؟!مادر لبخندی زد و برخلاف من که آهسته پرسیدم، صدایش را بلند کرد و گفت: این خانم، صفیه خانم هست از آشناهای کدخدا هستن که با پسر و عروسش اومدن عروسی، امشب که خونه کدخدا شلوغ بود، من ازشون خواستم یک شب را سخت بگذرونن و میهمان، کلبهٔ درویشی ما باشند.اون خانم همانطور که با محبت بهم نگاه می کرد گفت: اختیار دارین، سرای بزرگان هست، شما محبت کردین و غریب نوازی می کنید و مزاحمت های ما را تحمل می کنین و بعد رو به مادرم گفت: پس این دختر هنرمند که فکر کنم امروز موهای همه دختر بچه های روستا را آرا گیران کرد دختر شماست و بعد نگاه خریدارانه ای بهم انداخت و ادامه داد: به به! عجب دختری هم هنرمند و هم زیبا...راستی چند سالش هست؟!مادرم که انگار از خودش تعریف کرده باشن، با گونه های گل انداخته گفت: شما لطف دارین، کوچک شماست، یک سال هست درسش را تمام کرده...
با شنیدن این حرف لجم گرفت، آخه مادر طوری حرف میزد که انگار من تحصیلات عالیه دارم و درسم را تمام کرده و ترشیده ام.دوست داشتم فریاد بزنم بابا من تازه کلاس ششم را تمام کردم و فقط سیزده سال دارم..خلاصه، اون شب این مهمان های ناخوانده توی خانه ما ساکن شدند، پدر و مادرم هم که مثل پدر بزرگ و مادربزرگم میهمان نواز و غریب نواز بودند و برای پذیرایی ازشون سنگ تمام گذاشتند تا جایی که صفیه خانم پیشنهاد داد فردا صبح قبل از اینکه برای عروسی به خانه کدخدا بریم، با من و محبوبه بریم زمین چمنی که پدرم در طول شب کلی ازش تعریف کرده بود را ببینند هم روحی صفا بدن و هم سبزی کوهی و آشی بچینن، چون اینطوری که میگفت، شوهر و بچه هاش عاشق سبزی کوهی بودند.و اینجوری که بوش میومد کل روز عروسی را در خدمت صفیه خانم و پسر و عروسش بودیم..صبح زود، محبوبه سرو مرو گنده البته بدون بچه هاش خودش را به خانه ما رساند، چون انگاری با خبر بود که ما میهمان داریم و می دانست که باید با میهمانها بریم روی زمین چمن پدربزرگ و از نعمت های خدادادی اون زمین کمی برچینیم.
من توی آشپزخانه و مشغول پختن نیمرو بودم، آخه زمانی که میهمان داشتیم می بایست سنگ تمام بزاریم، این اخلاق پدر و مادرم بود، مثلا اگر روز معمولی بود، صبحانه به یک کره با شکر، یا چای و گردو و یا شیر ختم میشد، اما وقتی مهمان داشتیم می بایست سفره ای که پهن میشه رنگارنگ باشه و به قول پدرم می بایست حرمت میهمان در هر زمینه ای حفظ بشه..مادر سفره را پهن کرده بود و کره و مربای آلبالو، پنیرگوسفندی اعلا و گردو، شیر و سرشیر و نیمرو را سر سفره گذاشت و هنوز هم میگفت وای چقدر سفره خالی هست، کاش یه پیاله عسل یا شیره انگور هم بود.مهمان ها با اشتها صبحانه را نوش جان می کردند.پسر صفیه خانم که تا اونموقع نمی دونستم اسمش چی هست، هراز گاهی سرش را بالا می گرفت و من را نگاه می کرد، منم این نگاه ها را میذاشتم پای نگاه های الکی و وقت گذرونی و خالی نبودن عریضه تا اینکه بساط صبحانه جمع شد و من و محبوبه دو تا سبد پلاستیکی به دست گرفتیم و همراه با میهمانانمان راهی زمین چمن و تپه های اطرافش شدیم که سبزی کوهی بچینیم و زود هم برگردیم تا به عروسی هم برسیم.
#ادامه_دارد..الله را فراموش نکنید
@Faghadkhada9
🥊⛳️🥊⛳️
#برشی_از_یک_زندگی
ه꧂ ᪣ #صبر_تلخ_41 ᪣ ꧁ه
قسمت چهل و یکم
حنابندان هم به شام شب رسید و بوی قورمه سبزی با دود آتش زیر دیگ ها در فضا پیچیده بود و مشامم را قلقلک میداد، من و محبوبه هنوز سر جای قبلیمون بودیم و مادر هم گرم صحبت با همون خانم غریبه بود، یک جوری با هم صحبت می کردند که اگر یک نااشنا وارد جمعمون میشد، فکر می کرد که این دو زن یا خواهرند و یا سالهاست که با هم رفاقت دارند.بالاخره شام را دادند و دوباره رقص چوبی مردها دور آتش در زیر آسمان سیاه شب جان گرفته بود و اینبار که تاریکی شب، سپری خوب برای پنهان شدن بود،چهارتا خواهر کنار هم ایستادیم و غرق تماشای رقص چوب مردها شدیم، مردها شلنگ و تخته زنان جلو می آمدند و چوب را بالا میبردند و چوب ها در هوا بهم برخورد می کرد و صدای شترق چوب ها افتخاری میشد برای کسی که چوبش محکم تر بر چوب رقیب فرود می آمد، انگار این رقص چوب، بازیی بود که مردها می خواستند ابهت و مردانگی خود را به رخ جماعت بکشند و هر چه که مردی جوان تر بود، نگاهش مغرورانه تر و ضربه اش محکم تر بود تا شاید دلی از دخترکان روستا بلرزاند و جشن بعدی روستا از آن او باشد.
به نیمه شب نزدیک می شدیم که جشن تمام شد و هر کس راهی خانه خود میشد، محبوبه که بچه ها حسابی کلافه اش کرده بودند،همراه مادر شوهرش، زودتر به خانه اش رفت و من هم خود را به سمت مادر کشیدم تا راهی خانه شویم و در کمال تعجب دیدم که سه نفر همراه ما شدند،همان خانم غریبه با پسرش و زنی که عروسش بود.خودم را به مادرم رساندم و آهسته طوری که اون خانم و همراهاش متوجه نشن گفتم: مامان! اینا کی هستن؟! همراه ما کجا میان؟!مادر لبخندی زد و برخلاف من که آهسته پرسیدم، صدایش را بلند کرد و گفت: این خانم، صفیه خانم هست از آشناهای کدخدا هستن که با پسر و عروسش اومدن عروسی، امشب که خونه کدخدا شلوغ بود، من ازشون خواستم یک شب را سخت بگذرونن و میهمان، کلبهٔ درویشی ما باشند.اون خانم همانطور که با محبت بهم نگاه می کرد گفت: اختیار دارین، سرای بزرگان هست، شما محبت کردین و غریب نوازی می کنید و مزاحمت های ما را تحمل می کنین و بعد رو به مادرم گفت: پس این دختر هنرمند که فکر کنم امروز موهای همه دختر بچه های روستا را آرا گیران کرد دختر شماست و بعد نگاه خریدارانه ای بهم انداخت و ادامه داد: به به! عجب دختری هم هنرمند و هم زیبا...راستی چند سالش هست؟!مادرم که انگار از خودش تعریف کرده باشن، با گونه های گل انداخته گفت: شما لطف دارین، کوچک شماست، یک سال هست درسش را تمام کرده...
با شنیدن این حرف لجم گرفت، آخه مادر طوری حرف میزد که انگار من تحصیلات عالیه دارم و درسم را تمام کرده و ترشیده ام.دوست داشتم فریاد بزنم بابا من تازه کلاس ششم را تمام کردم و فقط سیزده سال دارم..خلاصه، اون شب این مهمان های ناخوانده توی خانه ما ساکن شدند، پدر و مادرم هم که مثل پدر بزرگ و مادربزرگم میهمان نواز و غریب نواز بودند و برای پذیرایی ازشون سنگ تمام گذاشتند تا جایی که صفیه خانم پیشنهاد داد فردا صبح قبل از اینکه برای عروسی به خانه کدخدا بریم، با من و محبوبه بریم زمین چمنی که پدرم در طول شب کلی ازش تعریف کرده بود را ببینند هم روحی صفا بدن و هم سبزی کوهی و آشی بچینن، چون اینطوری که میگفت، شوهر و بچه هاش عاشق سبزی کوهی بودند.و اینجوری که بوش میومد کل روز عروسی را در خدمت صفیه خانم و پسر و عروسش بودیم..صبح زود، محبوبه سرو مرو گنده البته بدون بچه هاش خودش را به خانه ما رساند، چون انگاری با خبر بود که ما میهمان داریم و می دانست که باید با میهمانها بریم روی زمین چمن پدربزرگ و از نعمت های خدادادی اون زمین کمی برچینیم.
من توی آشپزخانه و مشغول پختن نیمرو بودم، آخه زمانی که میهمان داشتیم می بایست سنگ تمام بزاریم، این اخلاق پدر و مادرم بود، مثلا اگر روز معمولی بود، صبحانه به یک کره با شکر، یا چای و گردو و یا شیر ختم میشد، اما وقتی مهمان داشتیم می بایست سفره ای که پهن میشه رنگارنگ باشه و به قول پدرم می بایست حرمت میهمان در هر زمینه ای حفظ بشه..مادر سفره را پهن کرده بود و کره و مربای آلبالو، پنیرگوسفندی اعلا و گردو، شیر و سرشیر و نیمرو را سر سفره گذاشت و هنوز هم میگفت وای چقدر سفره خالی هست، کاش یه پیاله عسل یا شیره انگور هم بود.مهمان ها با اشتها صبحانه را نوش جان می کردند.پسر صفیه خانم که تا اونموقع نمی دونستم اسمش چی هست، هراز گاهی سرش را بالا می گرفت و من را نگاه می کرد، منم این نگاه ها را میذاشتم پای نگاه های الکی و وقت گذرونی و خالی نبودن عریضه تا اینکه بساط صبحانه جمع شد و من و محبوبه دو تا سبد پلاستیکی به دست گرفتیم و همراه با میهمانانمان راهی زمین چمن و تپه های اطرافش شدیم که سبزی کوهی بچینیم و زود هم برگردیم تا به عروسی هم برسیم.
#ادامه_دارد..الله را فراموش نکنید
@Faghadkhada9
❤1
🥊⛳️🥊⛳️🥊⛳️🥊⛳️🥊⛳️🥊
🥊⛳️🥊⛳️
#برشی_از_یک_زندگی
ه꧂ ᪣ #صبر_تلخ_42 ᪣ ꧁ه
قسمت چهل و دوم
در طول راه که میرفتیم، پسر صفیه جلو بود و ما خانم ها همقدم با هم پیش میرفتیم.محبوبه با عروس صفیه گرم گفتگو بود و داشت از جوش های آبداری که تازگیها روی دستش سر زده بود و گاهی سوزششون اینقدر زیاد بود که امانش را میبرید حرف میزد و صفیه خانم هم خودش را نزدیک من کشیده بود و از هر دری حرف میزد و سوال های پشت سر هم و گاهی تکراری می پرسید، انگار که صفیه خانم نیست و یک نیروی امنیتی هست که باید تمام اطلاعات روستا توی دستش باشه.همینجور که از تپه بالا می رفتیم و در حین اینکه به سوالهای پایان ناپذیر صفیه خانم جواب میدادم، دوباره چندین بار متوجه نگاه پسر صفیه خانم شدم، اما بازم بنا را گذاشتم بر یک واقعه عادی، تا اینکه رفتیم روی زمین و بعدشم تپه ای که مشرف به زمین بود، یکی از سبدها را پر از سبزی کوهی شده بود که محبوبه جلو آمد و همانطور که سعی می کرد طوری حرف بزنه که میهمانها متوجه نشن، دست من را گرفت و کمی دورتر برد و تو گوشم گفت: وای منیره! این آقا چقدر به تو نگاه میکنه..البته من فکر میکنم قصدی پشت این نگاه هاش باشه..با شنیدن این حرف انگار چیزی توی دلم فرو ریخت، اما به روی خودم نیاوردم و گفتم: منم متوجه شدم که زیادی نگاه میکنه، اما شک بد نبر محبوبه! نمی بینی که خانمش همراهش هست، ماشاالله خانمش خوشگل هم هست، پس قصد نداره زن بگیره..محبوبه نفسش را محکم بیرون داد و گفت: آره متوجه ام، اما برام سواله..بی خیال به طرف سبد دوم رفتم و به محبوبه گفتم: این حرفها را ول کن، بیا بریم این سبد را هم پر کنیم تا به موقع به عروسی برسیم وگرنه باید به جای شام عروسی ، سبزی کوهی به نیش بکشیممحبوبه خنده ریزی کرد و گفت: راست میگی..بریم بریم...درست بود که خودم را بی خیال نشان میدادم اما ذهنم درگیر این نگاه های گاه و بیگاه آن مرد غریبه بود..عروسی پسر کدخدا هم تمام شد و میهمانان ما هم که دو شب پشت سر هم در خانه ما بیتوته کرده بودند همانطور که بی صدا آمده بودند بی صدا رفتند،حالا میدانستم که اسم پسر صفیه خانم، حمید هست، اما هر چه بیشتر فکر می کردم، کمتر سر از راز و رمز نگاه های حمید که زن داشت، درمی آوردم.
با رفتن مهمان ها دوباره روزهای ما رنگ روزمرگی گرفت و هر روز تکرار اندر تکرار و همه اوقات مثل هم بود.یک هفته از عروسی پسر کدخدا گذشته بود، من و مرجان و مارال گله را هی کردیم طرف زمین چمن که پرایدی نقره ای رنگ از جاده اصلی روستا پیچید به جاده ای خاکی که به خانه ما و دیگر همسایه ها منتهی میشد.سرم را بالا گرفتم و با دیدن دو مرد جلوی ماشین کمی هُل شدم و سرم را پایین انداختم و به سرعت به طرف ابتدای گله حرکت کردم.با سرعت جلو می رفتم و اصلا متوجه نشدم که پراید متوقف شده و راننده مشغول صحبت با مرجان و مارال است،همراه گله به پایین تپه رسیدم، به عقب برگشتم تا به مرجان و مارال دستور بدم تا گله را تند تر حرکت بدهند که مارال را دیدم از انتهای گله برایم دست تکان میداد و خبری از مرجان هم نبود.چوبدستی را بالا بردم و گفتم: زودتری گله را هی کن و جلو بیاین وقت گذشت و بلندتر ادامه دادم: پس مرجان کجاست؟!مارال دستهایش را دو طرف دهانش گذاشت و گفت: من تنهایی نمی تونم بیا کمکم، مرجان همراه اون آقاها رفت..با شنیدن این حرف از عصبانیت سرخ شدم و همانطور که تشر می زدم با سرعت خودم را به مارال رساندم دستش را محکم گرفتم و به سمت خودم کشاندم و گفتم: چی می گی تو؟! مگه سر خودتون هستین؟! مگه بزرگتری باهاتون نیست که مرجان همینطور بی خبر ول کرد رفت اونم با دوتا مرد غریبه؟!
مارال که هیچ وقت اهل ریسک کردن نبود شانه ای بالا انداخت و گفت: به من چه! اون دوتا آقا دنبال خونه خودمون بودند و گفتند با آقا اسحاق کار دارند و وقتی فهمیدند ما دخترای آقا اسحاق هستیم از ما خواستن که همراشون بریم و خونه را نشونشون بدیم، من خداییش ترسیدم اما مرجان را که می شناسی از هیچی نمی ترسه، اون همراشون رفت..نمی دونستم چکار کنم، با خودم میگفتم نکنه اون آقاها خطرناک باشن و..لااله الا اللهی زیر لب گفتم و اشاره به تپه کردم و گفتم: با کمک هم گوسفندا را میبریم بالای تپه روی زمین چمن، گوسفندا که جاگیر شدن، تو باید تمام حواست بهشون باشه تا من زود برم خونه یه سرو گوشی آب بدم و بعدم میام..مارال هوفی کرد و گفت: نه خیر من میترسم، خودت باید کنارم باشی..بی توجه به حرف مارال گله را با هر زحمتی که بود بالای تپه بردم، یک لحظه کنار جوی آب نشستم، اشاره کردم مارال هم کنارم نشست، دست مارال را توی دستم گرفتم و میخواستم باهاش حرف بزنم و یه جوری راضیش کنم،ربع ساعتی نبود منو تحمل کنه و تنها باشه که صدایی از پایین تپه به گوشم خورد.
#ادامه_دارد...
🅰الله را فراموش نکنید
@Faghadkhada9
🥊⛳️🥊⛳️
#برشی_از_یک_زندگی
ه꧂ ᪣ #صبر_تلخ_42 ᪣ ꧁ه
قسمت چهل و دوم
در طول راه که میرفتیم، پسر صفیه جلو بود و ما خانم ها همقدم با هم پیش میرفتیم.محبوبه با عروس صفیه گرم گفتگو بود و داشت از جوش های آبداری که تازگیها روی دستش سر زده بود و گاهی سوزششون اینقدر زیاد بود که امانش را میبرید حرف میزد و صفیه خانم هم خودش را نزدیک من کشیده بود و از هر دری حرف میزد و سوال های پشت سر هم و گاهی تکراری می پرسید، انگار که صفیه خانم نیست و یک نیروی امنیتی هست که باید تمام اطلاعات روستا توی دستش باشه.همینجور که از تپه بالا می رفتیم و در حین اینکه به سوالهای پایان ناپذیر صفیه خانم جواب میدادم، دوباره چندین بار متوجه نگاه پسر صفیه خانم شدم، اما بازم بنا را گذاشتم بر یک واقعه عادی، تا اینکه رفتیم روی زمین و بعدشم تپه ای که مشرف به زمین بود، یکی از سبدها را پر از سبزی کوهی شده بود که محبوبه جلو آمد و همانطور که سعی می کرد طوری حرف بزنه که میهمانها متوجه نشن، دست من را گرفت و کمی دورتر برد و تو گوشم گفت: وای منیره! این آقا چقدر به تو نگاه میکنه..البته من فکر میکنم قصدی پشت این نگاه هاش باشه..با شنیدن این حرف انگار چیزی توی دلم فرو ریخت، اما به روی خودم نیاوردم و گفتم: منم متوجه شدم که زیادی نگاه میکنه، اما شک بد نبر محبوبه! نمی بینی که خانمش همراهش هست، ماشاالله خانمش خوشگل هم هست، پس قصد نداره زن بگیره..محبوبه نفسش را محکم بیرون داد و گفت: آره متوجه ام، اما برام سواله..بی خیال به طرف سبد دوم رفتم و به محبوبه گفتم: این حرفها را ول کن، بیا بریم این سبد را هم پر کنیم تا به موقع به عروسی برسیم وگرنه باید به جای شام عروسی ، سبزی کوهی به نیش بکشیممحبوبه خنده ریزی کرد و گفت: راست میگی..بریم بریم...درست بود که خودم را بی خیال نشان میدادم اما ذهنم درگیر این نگاه های گاه و بیگاه آن مرد غریبه بود..عروسی پسر کدخدا هم تمام شد و میهمانان ما هم که دو شب پشت سر هم در خانه ما بیتوته کرده بودند همانطور که بی صدا آمده بودند بی صدا رفتند،حالا میدانستم که اسم پسر صفیه خانم، حمید هست، اما هر چه بیشتر فکر می کردم، کمتر سر از راز و رمز نگاه های حمید که زن داشت، درمی آوردم.
با رفتن مهمان ها دوباره روزهای ما رنگ روزمرگی گرفت و هر روز تکرار اندر تکرار و همه اوقات مثل هم بود.یک هفته از عروسی پسر کدخدا گذشته بود، من و مرجان و مارال گله را هی کردیم طرف زمین چمن که پرایدی نقره ای رنگ از جاده اصلی روستا پیچید به جاده ای خاکی که به خانه ما و دیگر همسایه ها منتهی میشد.سرم را بالا گرفتم و با دیدن دو مرد جلوی ماشین کمی هُل شدم و سرم را پایین انداختم و به سرعت به طرف ابتدای گله حرکت کردم.با سرعت جلو می رفتم و اصلا متوجه نشدم که پراید متوقف شده و راننده مشغول صحبت با مرجان و مارال است،همراه گله به پایین تپه رسیدم، به عقب برگشتم تا به مرجان و مارال دستور بدم تا گله را تند تر حرکت بدهند که مارال را دیدم از انتهای گله برایم دست تکان میداد و خبری از مرجان هم نبود.چوبدستی را بالا بردم و گفتم: زودتری گله را هی کن و جلو بیاین وقت گذشت و بلندتر ادامه دادم: پس مرجان کجاست؟!مارال دستهایش را دو طرف دهانش گذاشت و گفت: من تنهایی نمی تونم بیا کمکم، مرجان همراه اون آقاها رفت..با شنیدن این حرف از عصبانیت سرخ شدم و همانطور که تشر می زدم با سرعت خودم را به مارال رساندم دستش را محکم گرفتم و به سمت خودم کشاندم و گفتم: چی می گی تو؟! مگه سر خودتون هستین؟! مگه بزرگتری باهاتون نیست که مرجان همینطور بی خبر ول کرد رفت اونم با دوتا مرد غریبه؟!
مارال که هیچ وقت اهل ریسک کردن نبود شانه ای بالا انداخت و گفت: به من چه! اون دوتا آقا دنبال خونه خودمون بودند و گفتند با آقا اسحاق کار دارند و وقتی فهمیدند ما دخترای آقا اسحاق هستیم از ما خواستن که همراشون بریم و خونه را نشونشون بدیم، من خداییش ترسیدم اما مرجان را که می شناسی از هیچی نمی ترسه، اون همراشون رفت..نمی دونستم چکار کنم، با خودم میگفتم نکنه اون آقاها خطرناک باشن و..لااله الا اللهی زیر لب گفتم و اشاره به تپه کردم و گفتم: با کمک هم گوسفندا را میبریم بالای تپه روی زمین چمن، گوسفندا که جاگیر شدن، تو باید تمام حواست بهشون باشه تا من زود برم خونه یه سرو گوشی آب بدم و بعدم میام..مارال هوفی کرد و گفت: نه خیر من میترسم، خودت باید کنارم باشی..بی توجه به حرف مارال گله را با هر زحمتی که بود بالای تپه بردم، یک لحظه کنار جوی آب نشستم، اشاره کردم مارال هم کنارم نشست، دست مارال را توی دستم گرفتم و میخواستم باهاش حرف بزنم و یه جوری راضیش کنم،ربع ساعتی نبود منو تحمل کنه و تنها باشه که صدایی از پایین تپه به گوشم خورد.
#ادامه_دارد...
🅰الله را فراموش نکنید
@Faghadkhada9
👍1
#رمان
#چادر_فلسطینی
‹قسمت اول›
خون زیادی از دست داده بودم، با دست بازویم را محکم گرفتم تا جلوی خونریزی را بگیرم. به کوچهای تنگ در آن شب سرد پناه بردم.
بیرون کوچه را نگاه کردم، دو نفر از سربازان یهودی همچنان به دنبالم میگشتند و چند نفر دیگر هم با لباس شخصی همراهشان بودند.
بهجای اوّل برگشتم. سرم گیج میرفت، باید خودم را به جای أمنی میرساندم، وگرنه دستگیر میشدم.
برای تشکیل جلسه و مشورت در خانه یکی از مجاهدان جمع شده بودیم. وسط جلسه بودیم که احمد با حالتی سراسیمه و لبانی خشک، حاکی از دویدن بسیار خودش را داخل اتاق پرت کرد و گفت:
یکی جاسوسی کرده و محلمون رو لو داده... سربازای یهودی دارن میان، تعدادشون خیلی زیاده! ما فقط شش نفریم با دو تفنگ!
با سرعت بلند شدیم و به طرف پنجره رفتیم. نور چراغ چند ماشین که در حال نزدیک شدن بودند، نمایان بود. با دو تفنگ نمیتوانستیم مقاومت کنیم. علاوه بر آن، اطلاعات مهمّی در دست داشتیم، اگر لو میرفتند جان فرماندههانِ ما به خطر میافتاد. معاذ و معاویه تصمیم بر مقاومت گرفتند، تفنگها را برداشتند.
وقت کم بود. قبل از محاصره شدن باید اطلاعات را انتقال میدادیم.
در حین رفتن، لحظهای ایستادم به آن دو نگاه کردم. قلبم خود را محکم به سینه میکوبید و پاها اجازۀ رفتن را نمیدادند.
_معاذ با التماس گفت: فائز تو رو خدا برو...
با بغض صدایش زدم: معاذ!
_بگو برادرم.
او را محکم در آغوش گرفتم. اشکهایم سرازیر شدند. با دلی آکنده از درد گفتم: پیشاپیش شهادتون مبارک.
معاویه هم به آغوش ما پیوست. معاذ اشکهایش را پاک کرد و با حالت مزاح گفت: برو تا خودم شهیدت نکردم، چقدر تو کُندی پسر!
خندیدیم. امّا غم دلتنگی بر دلها نشست، به لبها اجازۀ خنده را نمیداد.
(آخ! معاذ برادرم...)
فلش اطلاعات را برداشتم. از در پشتی خارج شدیم. سوار موتورهایمان که از قبل آنجا پارک بود، شدیم. هنوز دور نشده بودیم، که صدای "اللهاکبر" گفتنهای معاویه بلند شد. از آن محل و صداها دور شدیم. دیگر صدایی نمیشنیدم. ولی همچنان نگاهم به پشت سر بود، به برادرهایم که بهخاطر الله و حفاظت اسلام به آتش گلوله بسته میشدند. اشکها مجال دیدن را نمیدادند.
من همراه با یاسر و احمد با مجاهدی دیگر، مسیر را با سکوتی خفهکننده میپیمودیم. ناگهان، دو ماشین سد راهمان شدند، شروع به شلیک کردند. کنترل موتور از دست یاسر خارج شد. در همین لحظه گلولهای به لاستیک جلو اصابت کرد، همراه با موتور نقش بر زمین شدیم. وقتی سر بلند کردم، یاسر را بیهوش دیدم. به سمت موتور احمد نگاه کردم، یکی از آن ماشینها همانند حیوان وحشی به دنبالشان بود، از ما فاصله داشتند. احمد راهش را به سمت ما کج کرد تا ما را نجات دهد. امّا آن ماشین نمیگذاشت، و برای به چنگ آوردنشان از هیچ تلاشی دریغ نمیکردند.
ماشین دیگر با سرعت کم به طرف ما میآمد. فلش را محکم گرفتم، یاسر را تکان دادم؛ اخی، اخی! یاسر بلند شو، بلند شو!
نفسهایش بسیار ضعیف بود، آهسته گفت: فائز برو... بعد صدایش قطع شد. صورتش را بوسیدم و گفتم: خدایا به تو سپردمش، بهخاطر آیندهٔ اسلام مجبورم برم. خودت میدونی شهادت آرزومه... اونها این اطلاعات رو میخوان و من باید برم...
به سختی بلند شدم. شروع به دویدن کردم. نمیدانستم به کجا میروم، فقط باید از این میدانِ صاف خود را به کوههای مقابل میرساندم تا نتوانند پیدایم کنند.
یکی از سربازان فریاد زد: ایست.
گلولهای شلیک کرد. تیر به بازویم اصابت کرد. بیتوجه به سوز داغ گلوله و زخم ایجاد شده، از میان کوههای سر به فلک کشیده گذشتم. قصد نداشتند رهایم کنند. صدای ماشین لحظه به لحظه نزدیکتر میشد. راه نفسم بند شده بود. مسافت بسیاری را دویدم، تا اینکه به روستای کوچکی رسیدم. امّا در میان مردم، با این حال نباید ظاهر میشدم. از کوچهها رد شدم تا به کوچهای تنگ و تاریک رسیدم. همانجا توقف کردم. دیگر نمیتوانستم ادامه دهم، نفسنفسزنان روی زانوهایم افتادم.
دقیقهها گذشتند. خون همچنان جاری بود و سرم گیج میرفت. با شنیدن صدای فریادِ مردمی که به طرف مسجد برای نماز مغرب میرفتند، دست به دیوار گذاشتم و بلند شدم. اندکی سرم را از کوچه بیرون آوردم. برای پیدا کردن من، با حالتی وحشیانه مردم را کنار میزدند. سرجایم برگشتم. هر لحظه بر تاری دیدم افزوده میشد. تا اینکه بر روی زمین افتادم و دیگر نفهمیدم چه شد...
ان شاالله ادامه دارد...الله را فراموش نکنید
@Faghadkhada9
#چادر_فلسطینی
‹قسمت اول›
خون زیادی از دست داده بودم، با دست بازویم را محکم گرفتم تا جلوی خونریزی را بگیرم. به کوچهای تنگ در آن شب سرد پناه بردم.
بیرون کوچه را نگاه کردم، دو نفر از سربازان یهودی همچنان به دنبالم میگشتند و چند نفر دیگر هم با لباس شخصی همراهشان بودند.
بهجای اوّل برگشتم. سرم گیج میرفت، باید خودم را به جای أمنی میرساندم، وگرنه دستگیر میشدم.
برای تشکیل جلسه و مشورت در خانه یکی از مجاهدان جمع شده بودیم. وسط جلسه بودیم که احمد با حالتی سراسیمه و لبانی خشک، حاکی از دویدن بسیار خودش را داخل اتاق پرت کرد و گفت:
یکی جاسوسی کرده و محلمون رو لو داده... سربازای یهودی دارن میان، تعدادشون خیلی زیاده! ما فقط شش نفریم با دو تفنگ!
با سرعت بلند شدیم و به طرف پنجره رفتیم. نور چراغ چند ماشین که در حال نزدیک شدن بودند، نمایان بود. با دو تفنگ نمیتوانستیم مقاومت کنیم. علاوه بر آن، اطلاعات مهمّی در دست داشتیم، اگر لو میرفتند جان فرماندههانِ ما به خطر میافتاد. معاذ و معاویه تصمیم بر مقاومت گرفتند، تفنگها را برداشتند.
وقت کم بود. قبل از محاصره شدن باید اطلاعات را انتقال میدادیم.
در حین رفتن، لحظهای ایستادم به آن دو نگاه کردم. قلبم خود را محکم به سینه میکوبید و پاها اجازۀ رفتن را نمیدادند.
_معاذ با التماس گفت: فائز تو رو خدا برو...
با بغض صدایش زدم: معاذ!
_بگو برادرم.
او را محکم در آغوش گرفتم. اشکهایم سرازیر شدند. با دلی آکنده از درد گفتم: پیشاپیش شهادتون مبارک.
معاویه هم به آغوش ما پیوست. معاذ اشکهایش را پاک کرد و با حالت مزاح گفت: برو تا خودم شهیدت نکردم، چقدر تو کُندی پسر!
خندیدیم. امّا غم دلتنگی بر دلها نشست، به لبها اجازۀ خنده را نمیداد.
(آخ! معاذ برادرم...)
فلش اطلاعات را برداشتم. از در پشتی خارج شدیم. سوار موتورهایمان که از قبل آنجا پارک بود، شدیم. هنوز دور نشده بودیم، که صدای "اللهاکبر" گفتنهای معاویه بلند شد. از آن محل و صداها دور شدیم. دیگر صدایی نمیشنیدم. ولی همچنان نگاهم به پشت سر بود، به برادرهایم که بهخاطر الله و حفاظت اسلام به آتش گلوله بسته میشدند. اشکها مجال دیدن را نمیدادند.
من همراه با یاسر و احمد با مجاهدی دیگر، مسیر را با سکوتی خفهکننده میپیمودیم. ناگهان، دو ماشین سد راهمان شدند، شروع به شلیک کردند. کنترل موتور از دست یاسر خارج شد. در همین لحظه گلولهای به لاستیک جلو اصابت کرد، همراه با موتور نقش بر زمین شدیم. وقتی سر بلند کردم، یاسر را بیهوش دیدم. به سمت موتور احمد نگاه کردم، یکی از آن ماشینها همانند حیوان وحشی به دنبالشان بود، از ما فاصله داشتند. احمد راهش را به سمت ما کج کرد تا ما را نجات دهد. امّا آن ماشین نمیگذاشت، و برای به چنگ آوردنشان از هیچ تلاشی دریغ نمیکردند.
ماشین دیگر با سرعت کم به طرف ما میآمد. فلش را محکم گرفتم، یاسر را تکان دادم؛ اخی، اخی! یاسر بلند شو، بلند شو!
نفسهایش بسیار ضعیف بود، آهسته گفت: فائز برو... بعد صدایش قطع شد. صورتش را بوسیدم و گفتم: خدایا به تو سپردمش، بهخاطر آیندهٔ اسلام مجبورم برم. خودت میدونی شهادت آرزومه... اونها این اطلاعات رو میخوان و من باید برم...
به سختی بلند شدم. شروع به دویدن کردم. نمیدانستم به کجا میروم، فقط باید از این میدانِ صاف خود را به کوههای مقابل میرساندم تا نتوانند پیدایم کنند.
یکی از سربازان فریاد زد: ایست.
گلولهای شلیک کرد. تیر به بازویم اصابت کرد. بیتوجه به سوز داغ گلوله و زخم ایجاد شده، از میان کوههای سر به فلک کشیده گذشتم. قصد نداشتند رهایم کنند. صدای ماشین لحظه به لحظه نزدیکتر میشد. راه نفسم بند شده بود. مسافت بسیاری را دویدم، تا اینکه به روستای کوچکی رسیدم. امّا در میان مردم، با این حال نباید ظاهر میشدم. از کوچهها رد شدم تا به کوچهای تنگ و تاریک رسیدم. همانجا توقف کردم. دیگر نمیتوانستم ادامه دهم، نفسنفسزنان روی زانوهایم افتادم.
دقیقهها گذشتند. خون همچنان جاری بود و سرم گیج میرفت. با شنیدن صدای فریادِ مردمی که به طرف مسجد برای نماز مغرب میرفتند، دست به دیوار گذاشتم و بلند شدم. اندکی سرم را از کوچه بیرون آوردم. برای پیدا کردن من، با حالتی وحشیانه مردم را کنار میزدند. سرجایم برگشتم. هر لحظه بر تاری دیدم افزوده میشد. تا اینکه بر روی زمین افتادم و دیگر نفهمیدم چه شد...
ان شاالله ادامه دارد...الله را فراموش نکنید
@Faghadkhada9
❤1😢1
#دوقسمت دویست وسی وهفت ودویست وسی وهشت
📖سرگذشت کوثر
دل و غرورم بدجوری شکست ولی راحله بلا فاصله گفت ما اینجا قهوه نداریم اگر داشته باشیم به تو نمیدیم اگه خیلی ناراحتی از اینجا بروبرات کارت دعوت نفرستادیم اگه خیلی ناراحتی برو ما در حد و اندازه شما نیستیم ما از شما خیلی بالاتریم از هر لحاظی که فکر کنی از لحاظ شخصیتی از لحاظ خانوادگی ما اصالت داریم بر عکس تو و خونوادت که اصلا اصالت نداریدنزدیک بود با هم دعواشون بشه که من وسطشونو گرفتم گفتم تمومش کنید تو این خونه دعوا نکنین
لادن اخمهاش تو هم رفت و سر جاش نشست سکوت بینمون برقرار شد گفت میریم سر اصل مطلب گفت من برای قربون صدقه رفتن نیومدم اومدم با شما صحبت کنم گفتم امرتو بگوگفت من دو هفته دیگه دارم ازدواج میکنم یه مراسم خیلی توپ دارم یک مراسم بسیارمجلل ببخشیدکه نمیتونم هیچکدومتونو دعوت کنم به هر حال اصلاً درست نیست شماها هم بیاید ولی بذارین حرفمو بزنم بهم گفت کوثر خانم بریم سر اصل مطلب از پسر شما دو تا بچه دارم که اون بچهها مال ازدواج سابقه من هستند نامزد من هم با حضور
بچههام تو خونش مخالفه میگه خودتو بدون بچههات میخوام حتی خودشم بچههاشو نمیاره چون من نمیخوام من حوصله بزرگ کردن بچه یکی دیگر ندارم طبق قانون هم بچه بعد طلاق مال پدرشه مادر فقط لطف میکنه بچه رو میبره چون پدر بچه نیستش شما وظیفه دارین بچههای منو نگه دارین
من فردا صبح بچههامو میارم اینجا لطفاً بچههای منو به خوبی ازشون مراقبت کن
خواهش میکنم جوری ازشون مراقبت کنی که خار تو پاشون نره من هفتهای دو بار میام میبینمشونو میرم فقط خواستم بهتون اطلاع رسانی کنم دیگه حرفی ندارم فردا صبح بچهها رو میارم اینجا من مزاحم نمیخوام اون بچههامزاحم منن مزاحم سعادت وخوشبختی منن من جوونم باید ازدواج کنم نباید مجرد بمونم مامانم بهم میگه بیشتر از این مجرد بمونی عرش خدا بلرزه در میاد منم دلم نمیخواد
عرش خدا به لرزه در بیاد به هر حال باید ازدواج کنم بعد هم ممکنه پسرهام بزرگ شدن باشوهرم کنارنیان همون بهتر که پیش شما زندگی کنن دهنم باز مونده بود نفسم به زور بالا میومد خودمم نمیدونستم باید چی بگم
ولی راحله بلافاصله بهش گفت نه نمیشه بچههاتو باید خودت نگه داری طبق قانون
در نبود پدرومادر پدربزرگ باید از بچه مراقبت کنه این قانونی که میگی باید خونواده شوهر از بچه مراقبت کنند مال زمانیه که پدربزرگ بچه زنده باشه مادربزرگش هیچ وظیفه ای در قبال بچههای پسرش نداره اینو برو از هر کسی که دلت میخواست بپرس عزیزم لطفاً مزاحم کوثر جون نباش شماها تا حالا نبودین تو زندگیش از این به بعدم نباید باشین برو بچههاتو بده پدر و مادرت .پدر و مادرت که عاشق نوههاشونم چرا کوثر نگه داره لادن گفت شرمنده پدر مادر من نگه نمیدارند میگن از خون ما نیستند از یه خون دیگه هستن مادر من اصلاً موافقت نمیکنه که بچهها را نگه داره گفتیم خب پرستار واسشون بگیر گفت آخه باید پول بدم پرستار پول خیلی زیادی میخواد بعد هم قابل اعتماد نیست من به تو پول میدم به خدا قسم هر چقدر بخوای بهت پول میدم فقط بچهها رو نگه داراجازه نده زندگی منو به هم بزنن به خدا من میخوام یه زندگی جدید شروع کنم نامزدم موافقت نمیکنه خب چیکار کنم مرده دیگه حق داره دلش میخواد از خودمون بچه داشته باشیم و بچههای خودمون بزرگ کنیم دوست نداره بچه یکی دیگه رو بزرگ کنه منم دلم نمیخواد بچه یکی دیگه رو بزرگ کنم خواهش میکنم من از شما تا حالا هیچی نخواستم ولی این یه کارو واسه من بکن گفتم شرمنده من نگه نمیدارم تو خودت جلوی من بهشون گفتی اینا دشمن تو هستن چطوری از دشمنت میخوای بچههاتو نگه دارن؟
الله را فراموش نکنید
@Faghadkhada9
📖سرگذشت کوثر
دل و غرورم بدجوری شکست ولی راحله بلا فاصله گفت ما اینجا قهوه نداریم اگر داشته باشیم به تو نمیدیم اگه خیلی ناراحتی از اینجا بروبرات کارت دعوت نفرستادیم اگه خیلی ناراحتی برو ما در حد و اندازه شما نیستیم ما از شما خیلی بالاتریم از هر لحاظی که فکر کنی از لحاظ شخصیتی از لحاظ خانوادگی ما اصالت داریم بر عکس تو و خونوادت که اصلا اصالت نداریدنزدیک بود با هم دعواشون بشه که من وسطشونو گرفتم گفتم تمومش کنید تو این خونه دعوا نکنین
لادن اخمهاش تو هم رفت و سر جاش نشست سکوت بینمون برقرار شد گفت میریم سر اصل مطلب گفت من برای قربون صدقه رفتن نیومدم اومدم با شما صحبت کنم گفتم امرتو بگوگفت من دو هفته دیگه دارم ازدواج میکنم یه مراسم خیلی توپ دارم یک مراسم بسیارمجلل ببخشیدکه نمیتونم هیچکدومتونو دعوت کنم به هر حال اصلاً درست نیست شماها هم بیاید ولی بذارین حرفمو بزنم بهم گفت کوثر خانم بریم سر اصل مطلب از پسر شما دو تا بچه دارم که اون بچهها مال ازدواج سابقه من هستند نامزد من هم با حضور
بچههام تو خونش مخالفه میگه خودتو بدون بچههات میخوام حتی خودشم بچههاشو نمیاره چون من نمیخوام من حوصله بزرگ کردن بچه یکی دیگر ندارم طبق قانون هم بچه بعد طلاق مال پدرشه مادر فقط لطف میکنه بچه رو میبره چون پدر بچه نیستش شما وظیفه دارین بچههای منو نگه دارین
من فردا صبح بچههامو میارم اینجا لطفاً بچههای منو به خوبی ازشون مراقبت کن
خواهش میکنم جوری ازشون مراقبت کنی که خار تو پاشون نره من هفتهای دو بار میام میبینمشونو میرم فقط خواستم بهتون اطلاع رسانی کنم دیگه حرفی ندارم فردا صبح بچهها رو میارم اینجا من مزاحم نمیخوام اون بچههامزاحم منن مزاحم سعادت وخوشبختی منن من جوونم باید ازدواج کنم نباید مجرد بمونم مامانم بهم میگه بیشتر از این مجرد بمونی عرش خدا بلرزه در میاد منم دلم نمیخواد
عرش خدا به لرزه در بیاد به هر حال باید ازدواج کنم بعد هم ممکنه پسرهام بزرگ شدن باشوهرم کنارنیان همون بهتر که پیش شما زندگی کنن دهنم باز مونده بود نفسم به زور بالا میومد خودمم نمیدونستم باید چی بگم
ولی راحله بلافاصله بهش گفت نه نمیشه بچههاتو باید خودت نگه داری طبق قانون
در نبود پدرومادر پدربزرگ باید از بچه مراقبت کنه این قانونی که میگی باید خونواده شوهر از بچه مراقبت کنند مال زمانیه که پدربزرگ بچه زنده باشه مادربزرگش هیچ وظیفه ای در قبال بچههای پسرش نداره اینو برو از هر کسی که دلت میخواست بپرس عزیزم لطفاً مزاحم کوثر جون نباش شماها تا حالا نبودین تو زندگیش از این به بعدم نباید باشین برو بچههاتو بده پدر و مادرت .پدر و مادرت که عاشق نوههاشونم چرا کوثر نگه داره لادن گفت شرمنده پدر مادر من نگه نمیدارند میگن از خون ما نیستند از یه خون دیگه هستن مادر من اصلاً موافقت نمیکنه که بچهها را نگه داره گفتیم خب پرستار واسشون بگیر گفت آخه باید پول بدم پرستار پول خیلی زیادی میخواد بعد هم قابل اعتماد نیست من به تو پول میدم به خدا قسم هر چقدر بخوای بهت پول میدم فقط بچهها رو نگه داراجازه نده زندگی منو به هم بزنن به خدا من میخوام یه زندگی جدید شروع کنم نامزدم موافقت نمیکنه خب چیکار کنم مرده دیگه حق داره دلش میخواد از خودمون بچه داشته باشیم و بچههای خودمون بزرگ کنیم دوست نداره بچه یکی دیگه رو بزرگ کنه منم دلم نمیخواد بچه یکی دیگه رو بزرگ کنم خواهش میکنم من از شما تا حالا هیچی نخواستم ولی این یه کارو واسه من بکن گفتم شرمنده من نگه نمیدارم تو خودت جلوی من بهشون گفتی اینا دشمن تو هستن چطوری از دشمنت میخوای بچههاتو نگه دارن؟
الله را فراموش نکنید
@Faghadkhada9
👍1