#دوقسمت هفت وهشت
📔دلبر
آخه چیه تادختر درسش تموم میشه شوهرش میدن تو میتونی خیلی خوشبخت بشی و موقعیت ها و خواستگار های زیادی داشته باشی حرفای مامان درست بود
صبحانه م رو خوردم و پیشه خودم فکر کردم رامین رو فراموش کنم و بیخیال بشم اون پسر رو یک بار دیده بودم و عاشقش که نبودم اونم که عاشقم نیست اصلا کل دیدنه ما چند دقیقه بوده مامان راست میگه دیگه بهش فکر نمیکنم اون روز گذشت و دوباره شروع هفته شد و من مدرسه رفتنم شروع شد فرشاد هم میرفت دانشگاه و اوضاع خونه دوباره به حالت عادی برگشته بود و منم دیگه به رامین فکر نمیکردم تا اینکه اون روز وقتی از مدرسه اومدم خونه در کمال تعجب مادر رامین مهمونه خونه مون بود با خجالت از تو سالن رد شدمو سلامی کردمو رفتم تو اتاقم لباس مدرسه رو در آوردم و یه لباس تو خونه ای پوشیدم و موهامو شونه کردم و نشستم تو اتاق خجالت میکشیدم برم بیرون مطمین بودم مادر رامین واسه موضوع خاستگاری اومده بود خونمون َکمی تو اتاق موندم مامان صدام کرد دخترم دلبر جان بیا مادر خانم رضایی مهمونه ما هستن بعد از صدا کردنه مامان رفتم بیرون و کمی کنار مامان اینا نشستم و بعد برای آوردن میوه رفتم آشپزخونه بدنم خیس عرق بود از خچالت نمیتونستم حرف بزنم فکر رامین دوباره آمد سراغم توی دلم انگار یه َشادیه خاصی بود از آشپزخونه با ظرف کریستال پر از میوه اومدم بیرون اما از بس استرس داشتم پام به گوشه فرش گرفت و میوه ها دونه دونه روی زمین ریختن از خجالت داشتم میمردم سریع ظرف میوه رو گذلشتم زمین و میوه ها رو جمع کردمو دوباره رفتم تو آشپزخونه دیگه روم نمیشد بیام بیرون مامان از خانم رضایی عذرخواهی کرد و اومد تو آشپزخونه و دوباره میوه ها روچید و برداشت و گفت بیا باهم بریم بیرون دو دقیقه بشین برو اتاقت گفتم نه مامان من نمیام خجالت میکشم
مامان رفت تو سالن و با مادر رامین مشغول حرف زدن شد منم تو آشپزخونه نشستم و به دست پا چلفتی بودنه خودم حرص خوردم واقعا هیچ وقت اینجوری نمیشد اما این بار دقیقا جلوی کسی که من این همه حساس بودم باید این اتفاق میفتاد همون موقع مامان صدا کرد دلبر جان مادر چایی بریز بیار حالا دیگه دستام به وضوح میلرزید ترس اینکه چایی رو بریزم رو سر و کله ی خانم رضایی تپش قلبم رو زیاد کرده بود چای رو با دستای لرزون ریختم و با صلواتی که تو دلم میفرستادم رفتم تو سالن و بعد از تعارف همونجا نشستم مادر رامین با لبخند گفت دخترم مادرت میگه قصد ادامه تحصیل داری انشالله چی میخوای بخونی ؟با لبخند گفتم من پرستاری یا مامایی رو دوست دارم البته نمیدونم چیو قبول میشم خانم رضایی گفت خیلی هم عالی معلومه دختر باهوشی هستی انشالله که قبول میشی کمی نشستم و بعداجازه گرفتم و رفتم تو اتاقم خانم رضایی چند دقیقه بعد از مامان خداحافظی کرد و رفت بعد از رفتنش مامان اومد تو اتاق منو با خنده گفت چرا دست و پات رو گم کردی دختر ؟این خانومه برای خواستگاری اومده بود فکر کنم پروندیش بعد با خنده گفت البته ما دخترمون رو به هر کسی نمیدیم اصلا نمیدونم آدرس ما رو از کجا پیدا کردن ؟گفتم حتما از خانواده ی اون عروسش گرفته دیگه اونا اینجا رو بلدن و آدرسش رو دادن بهشون مامان گفت آره همینه چیز دیگه ای نیست یقینا اما بابات بعید میدونم با ازدواجت موافق باشه اون واقعا دوست داره تو دکتر مهندسی چیزی بشی سری تکون دادم و شونه ای به نشونه ی بیخیالی بالا انداختم و گفتم هر چی شما بگین مهم نیست مامان از این حرفم خوشش اومد و رفت تو سالن
شب شد و بابا اینا اومدن میلی به شام نداشتم واسه همین زود رفتم تو اتاقم مامان آروم با پدرم حرف میزد و میدونستم داره در مورد خواستگاری صحبت میکنه حرفاشون که تموم شد بابا با صدای یکم بلند تر از قبل گفت زنگ بزن بهشون همین فردا زنگ بزن و بگو دیگه مزاحم نشن دختر ما کوچیکه و ماقصد نداریم شوهرش بدیم فهمیدم بابا میخواد به من بفهمونه که با این ازدواج مخالفه
مامان گفت باشه حالا خلقت رو تنگ نکن فردا زنگ میزنم خواستگاری کرده دیگه کار زشتی نکرده که بابا در جوابه مامان گفت چرا کار زشتی کرده بدون اجازه اومده تو خونه ی ما باید قبلش از طریق همون خانواده ی عروسش از ما میپرسید و اجازه میگرفت که اصلا قصد داریم دخترمون رو شوهر بدیم یا نه بعد پا میشد میومد خونه ی مردم الله را فراموش نکنید
@Faghadkhada9
📔دلبر
آخه چیه تادختر درسش تموم میشه شوهرش میدن تو میتونی خیلی خوشبخت بشی و موقعیت ها و خواستگار های زیادی داشته باشی حرفای مامان درست بود
صبحانه م رو خوردم و پیشه خودم فکر کردم رامین رو فراموش کنم و بیخیال بشم اون پسر رو یک بار دیده بودم و عاشقش که نبودم اونم که عاشقم نیست اصلا کل دیدنه ما چند دقیقه بوده مامان راست میگه دیگه بهش فکر نمیکنم اون روز گذشت و دوباره شروع هفته شد و من مدرسه رفتنم شروع شد فرشاد هم میرفت دانشگاه و اوضاع خونه دوباره به حالت عادی برگشته بود و منم دیگه به رامین فکر نمیکردم تا اینکه اون روز وقتی از مدرسه اومدم خونه در کمال تعجب مادر رامین مهمونه خونه مون بود با خجالت از تو سالن رد شدمو سلامی کردمو رفتم تو اتاقم لباس مدرسه رو در آوردم و یه لباس تو خونه ای پوشیدم و موهامو شونه کردم و نشستم تو اتاق خجالت میکشیدم برم بیرون مطمین بودم مادر رامین واسه موضوع خاستگاری اومده بود خونمون َکمی تو اتاق موندم مامان صدام کرد دخترم دلبر جان بیا مادر خانم رضایی مهمونه ما هستن بعد از صدا کردنه مامان رفتم بیرون و کمی کنار مامان اینا نشستم و بعد برای آوردن میوه رفتم آشپزخونه بدنم خیس عرق بود از خچالت نمیتونستم حرف بزنم فکر رامین دوباره آمد سراغم توی دلم انگار یه َشادیه خاصی بود از آشپزخونه با ظرف کریستال پر از میوه اومدم بیرون اما از بس استرس داشتم پام به گوشه فرش گرفت و میوه ها دونه دونه روی زمین ریختن از خجالت داشتم میمردم سریع ظرف میوه رو گذلشتم زمین و میوه ها رو جمع کردمو دوباره رفتم تو آشپزخونه دیگه روم نمیشد بیام بیرون مامان از خانم رضایی عذرخواهی کرد و اومد تو آشپزخونه و دوباره میوه ها روچید و برداشت و گفت بیا باهم بریم بیرون دو دقیقه بشین برو اتاقت گفتم نه مامان من نمیام خجالت میکشم
مامان رفت تو سالن و با مادر رامین مشغول حرف زدن شد منم تو آشپزخونه نشستم و به دست پا چلفتی بودنه خودم حرص خوردم واقعا هیچ وقت اینجوری نمیشد اما این بار دقیقا جلوی کسی که من این همه حساس بودم باید این اتفاق میفتاد همون موقع مامان صدا کرد دلبر جان مادر چایی بریز بیار حالا دیگه دستام به وضوح میلرزید ترس اینکه چایی رو بریزم رو سر و کله ی خانم رضایی تپش قلبم رو زیاد کرده بود چای رو با دستای لرزون ریختم و با صلواتی که تو دلم میفرستادم رفتم تو سالن و بعد از تعارف همونجا نشستم مادر رامین با لبخند گفت دخترم مادرت میگه قصد ادامه تحصیل داری انشالله چی میخوای بخونی ؟با لبخند گفتم من پرستاری یا مامایی رو دوست دارم البته نمیدونم چیو قبول میشم خانم رضایی گفت خیلی هم عالی معلومه دختر باهوشی هستی انشالله که قبول میشی کمی نشستم و بعداجازه گرفتم و رفتم تو اتاقم خانم رضایی چند دقیقه بعد از مامان خداحافظی کرد و رفت بعد از رفتنش مامان اومد تو اتاق منو با خنده گفت چرا دست و پات رو گم کردی دختر ؟این خانومه برای خواستگاری اومده بود فکر کنم پروندیش بعد با خنده گفت البته ما دخترمون رو به هر کسی نمیدیم اصلا نمیدونم آدرس ما رو از کجا پیدا کردن ؟گفتم حتما از خانواده ی اون عروسش گرفته دیگه اونا اینجا رو بلدن و آدرسش رو دادن بهشون مامان گفت آره همینه چیز دیگه ای نیست یقینا اما بابات بعید میدونم با ازدواجت موافق باشه اون واقعا دوست داره تو دکتر مهندسی چیزی بشی سری تکون دادم و شونه ای به نشونه ی بیخیالی بالا انداختم و گفتم هر چی شما بگین مهم نیست مامان از این حرفم خوشش اومد و رفت تو سالن
شب شد و بابا اینا اومدن میلی به شام نداشتم واسه همین زود رفتم تو اتاقم مامان آروم با پدرم حرف میزد و میدونستم داره در مورد خواستگاری صحبت میکنه حرفاشون که تموم شد بابا با صدای یکم بلند تر از قبل گفت زنگ بزن بهشون همین فردا زنگ بزن و بگو دیگه مزاحم نشن دختر ما کوچیکه و ماقصد نداریم شوهرش بدیم فهمیدم بابا میخواد به من بفهمونه که با این ازدواج مخالفه
مامان گفت باشه حالا خلقت رو تنگ نکن فردا زنگ میزنم خواستگاری کرده دیگه کار زشتی نکرده که بابا در جوابه مامان گفت چرا کار زشتی کرده بدون اجازه اومده تو خونه ی ما باید قبلش از طریق همون خانواده ی عروسش از ما میپرسید و اجازه میگرفت که اصلا قصد داریم دخترمون رو شوهر بدیم یا نه بعد پا میشد میومد خونه ی مردم الله را فراموش نکنید
@Faghadkhada9
❤2
✫#ارسالی از اعضای کانال
عنوان داستان: #جرعه_ای_آرامش_3
🥏قسمت سوم
مامان هربار که تماس می گرفت،میگفت پولهات رو حیف ومیل نکن.پس انداز کن.تا می تونی طلا وسکه بخر.چند ماهی از زندگی مشترکم می گذشت.روزها خودم را با آشپزی ونظافت وکارهای خونه سرگرم می کردم وهراز گاهی شبها با عماد بیرون می رفتم.دوست داشتم ادامه تحصیل بدهم اما عماد بشدت مخالفت کرد وگفت محیط دانشگاه کثیف و پراز فساداست و بهمان.جوری حرف میزد انگار توی دانشگاه تحصیل کرده ومدرک گرفته بود.
حالا دلیل مخالفت دایی علی را درک می کردم.عماد علاوه بر سواد پایین،بدبین و شکاک هم بود.یه روز خواهرم سحر تماس گرفت وگریان گفت:قلب مامان درد گرفته،دارم میبرم بیمارستان.عماد اصرار داشت باهم برویم .اما من یکجورایی او را متقاعد کردم تا همراهم نیاید.عماد بلیط اتوبوس گرفت.چند بسته گز و پولکی هم برایم خرید.تمام شب، توی جاده بودم وصبح زود به بهبهان رسیدم.برادرم سینا که به تازگی موتور دست دومی خریده بود،توی ترمینال منتظرم بود.بعداز شش ماه به خونه بابا برمی گشتم.مامان رنگ به رو نداشت.امابه دروغ میگفت حالش خوب است.میدانستم دردش چیست.نمیخواست اون چندرغاز حقوق بابا را خرج دوا دکترش کند.مامان را پیش پزشک متخصص بردم وهمه هزینه هایش را متقبل شدم.پزشک بعداز بررسی سی تی اسکن ونوار قلبش، گفت مشکل خاصی ندارد اما به خاطر سوء تغذیه،بشدت دچار کم خونی شده بود.از قصابی محل،برایش جگر وگوشت قرمز خریدم.به سحر پول دادم وسپردم هر هفته برایش کوبیده و جگر و آجیل چهار مغز بخرد و به اجبار به خوردش بدهد.
سه روز خونه بابا بودم.برای همه خواهر برادر هایم لباس نو وآجیل ومیوه برای شب عیدخریدم.سینا برایم بلیط برگشت گرفت و به اصفهان برگشتم.دوشی گرفتم وغذای مورد علاقه عماد را درست کردم.عماد حین غذاخوردن، عمیق و پرنفوذ نگاهم کرد.بعد هم بی پروا گفت:همیشه دوست داشتم خانمم مثل برف سفید باشه.حرفش به مذاقم خوش نیامد.در عین حال چیزی بروز ندادم.سبزه رو بودم وچشم و ابروی مشکی داشتم.همه اطرافیان می گفتن چهره ملیح و با جذبه ای دارم، اما ظاهرا مورد پسند عماد نبودم.باید اعتراف کنم من هم دوست داشتم همسرم چهارشونه وهیکلی باشد.اما عماد لاغراندام و استخوانی بود.با این وجود چیزی بهش نگفتم.عصر روز بعد،مادرشوهرم به دیدنم آمد.سر تا پایم رو ورانداز کردو ملامت کنان گفت: چرابه خودت نمیرسی؟چرا لباسهای تیره می پوشی؟چه میدونم یه خرده ماتیک سرخاب بزن.این همه مشتری ترگل ورگل وآرایش کرده به مغازه عماد میاد.یه وقت دیدی قاپ شوهرت رو دزدیدن.نمی دونم منظور مادرشوهرم چی بود،احساس کردم حرفهاش رو در لفافه می گوید.از طرفی با یادآوری حرفهای عماد، بهتر دیدم به حرف مادرشوهرم گوش کنم.کمی کرم روشن کننده استفاده کردم.با ریمل مژه هام رو حالت دادم و رژ لب کمرنگی روی لبم کشیدم.با اینکه عماد شوهرم بود اما برایم سخت بود تاپ نیم تنه ودامن کوتاه بپوشم.توی خونه بابا همیشه لباسهای بلندو آستین دارتن میزدم. عمادبه محض ورود،جا خورده نگاهم کرد وبه آنی اخمهاش توهم رفت..
-خوش ندارم مثل خانمهای جلف لباس بپوشی.گیریم در غیاب من یکی زنگ خونه رو فشرد،با این لباسهای بی دروپیکر میخوای در روبراش باز کنی؟ پربغض توی اتاق رفتم ولباسم رو تعویض کردم.آرایش صورتم رو پاک کردم و برای عماد غذا کشیدم.او بی خیال، غذایش را می خورد و من با قلبی فشرده غذا مثل خار از گلویم پایین می رفت.عماد این روزها حسابی به خودش میرسید.هرروز با تیپی متفاوت به مغازه میرفت وبا ادکلنش تقریبا دوش میگرفت. رفتارهایش به نوعی برایم مشکوک شده بود.به بازار رفتم وتصمیم داشتم سرراه ،به مغازه عماد بروم و سر و گوشی آب بدهم.درکمال تعجب مغازه اش بسته بود.با گوشیش تماس گرفتم.بی حوصله گفت ؛مشتری دارد وسرش شلوغ است و مزاحمش نشوم.بی آنکه چیزی به رویش بیارم،تماس رو پایان دادم.
#ادامه_دارد....الله را فراموش نکنید
@Faghadkhada9
عنوان داستان: #جرعه_ای_آرامش_3
🥏قسمت سوم
مامان هربار که تماس می گرفت،میگفت پولهات رو حیف ومیل نکن.پس انداز کن.تا می تونی طلا وسکه بخر.چند ماهی از زندگی مشترکم می گذشت.روزها خودم را با آشپزی ونظافت وکارهای خونه سرگرم می کردم وهراز گاهی شبها با عماد بیرون می رفتم.دوست داشتم ادامه تحصیل بدهم اما عماد بشدت مخالفت کرد وگفت محیط دانشگاه کثیف و پراز فساداست و بهمان.جوری حرف میزد انگار توی دانشگاه تحصیل کرده ومدرک گرفته بود.
حالا دلیل مخالفت دایی علی را درک می کردم.عماد علاوه بر سواد پایین،بدبین و شکاک هم بود.یه روز خواهرم سحر تماس گرفت وگریان گفت:قلب مامان درد گرفته،دارم میبرم بیمارستان.عماد اصرار داشت باهم برویم .اما من یکجورایی او را متقاعد کردم تا همراهم نیاید.عماد بلیط اتوبوس گرفت.چند بسته گز و پولکی هم برایم خرید.تمام شب، توی جاده بودم وصبح زود به بهبهان رسیدم.برادرم سینا که به تازگی موتور دست دومی خریده بود،توی ترمینال منتظرم بود.بعداز شش ماه به خونه بابا برمی گشتم.مامان رنگ به رو نداشت.امابه دروغ میگفت حالش خوب است.میدانستم دردش چیست.نمیخواست اون چندرغاز حقوق بابا را خرج دوا دکترش کند.مامان را پیش پزشک متخصص بردم وهمه هزینه هایش را متقبل شدم.پزشک بعداز بررسی سی تی اسکن ونوار قلبش، گفت مشکل خاصی ندارد اما به خاطر سوء تغذیه،بشدت دچار کم خونی شده بود.از قصابی محل،برایش جگر وگوشت قرمز خریدم.به سحر پول دادم وسپردم هر هفته برایش کوبیده و جگر و آجیل چهار مغز بخرد و به اجبار به خوردش بدهد.
سه روز خونه بابا بودم.برای همه خواهر برادر هایم لباس نو وآجیل ومیوه برای شب عیدخریدم.سینا برایم بلیط برگشت گرفت و به اصفهان برگشتم.دوشی گرفتم وغذای مورد علاقه عماد را درست کردم.عماد حین غذاخوردن، عمیق و پرنفوذ نگاهم کرد.بعد هم بی پروا گفت:همیشه دوست داشتم خانمم مثل برف سفید باشه.حرفش به مذاقم خوش نیامد.در عین حال چیزی بروز ندادم.سبزه رو بودم وچشم و ابروی مشکی داشتم.همه اطرافیان می گفتن چهره ملیح و با جذبه ای دارم، اما ظاهرا مورد پسند عماد نبودم.باید اعتراف کنم من هم دوست داشتم همسرم چهارشونه وهیکلی باشد.اما عماد لاغراندام و استخوانی بود.با این وجود چیزی بهش نگفتم.عصر روز بعد،مادرشوهرم به دیدنم آمد.سر تا پایم رو ورانداز کردو ملامت کنان گفت: چرابه خودت نمیرسی؟چرا لباسهای تیره می پوشی؟چه میدونم یه خرده ماتیک سرخاب بزن.این همه مشتری ترگل ورگل وآرایش کرده به مغازه عماد میاد.یه وقت دیدی قاپ شوهرت رو دزدیدن.نمی دونم منظور مادرشوهرم چی بود،احساس کردم حرفهاش رو در لفافه می گوید.از طرفی با یادآوری حرفهای عماد، بهتر دیدم به حرف مادرشوهرم گوش کنم.کمی کرم روشن کننده استفاده کردم.با ریمل مژه هام رو حالت دادم و رژ لب کمرنگی روی لبم کشیدم.با اینکه عماد شوهرم بود اما برایم سخت بود تاپ نیم تنه ودامن کوتاه بپوشم.توی خونه بابا همیشه لباسهای بلندو آستین دارتن میزدم. عمادبه محض ورود،جا خورده نگاهم کرد وبه آنی اخمهاش توهم رفت..
-خوش ندارم مثل خانمهای جلف لباس بپوشی.گیریم در غیاب من یکی زنگ خونه رو فشرد،با این لباسهای بی دروپیکر میخوای در روبراش باز کنی؟ پربغض توی اتاق رفتم ولباسم رو تعویض کردم.آرایش صورتم رو پاک کردم و برای عماد غذا کشیدم.او بی خیال، غذایش را می خورد و من با قلبی فشرده غذا مثل خار از گلویم پایین می رفت.عماد این روزها حسابی به خودش میرسید.هرروز با تیپی متفاوت به مغازه میرفت وبا ادکلنش تقریبا دوش میگرفت. رفتارهایش به نوعی برایم مشکوک شده بود.به بازار رفتم وتصمیم داشتم سرراه ،به مغازه عماد بروم و سر و گوشی آب بدهم.درکمال تعجب مغازه اش بسته بود.با گوشیش تماس گرفتم.بی حوصله گفت ؛مشتری دارد وسرش شلوغ است و مزاحمش نشوم.بی آنکه چیزی به رویش بیارم،تماس رو پایان دادم.
#ادامه_دارد....الله را فراموش نکنید
@Faghadkhada9
😢1
✫#ارسالی از اعضای کانال
عنوان داستان: #جرعه_ای_آرامش_4
🥏قسمت چهارم
عماد از کی تابه حال دروغ میگفت.دلم گواه خوب نمی داد.با دایی رضا تماس گرفتم وخواهش کردم به تنهایی به خونه ام بیاد تا با او مشورت کنم.بعد از پذیرایی مختصری از دایی،در مورد حرفهای عماد و رفتارهای اخیرش و دروغی که امروز تحویلم داده بود،گفتم.دایی بهم گفت فعلا چیزی به روش نیارم.بعد هم توی تراس رفت و منتظر عماد نشست.عماد دیر وقت به خونه اومد.جا خورده از حضور دایی،لبخند معذبی روی لب نشاند.دایی گفت: تا این وقت شب امانت خواهرم روتنها میزاری؟ کجا بودی؟
عماد عذر خواهی کرد و روزهای پایانی سال و و هجوم مشتریها برای خرید پارچه را بهانه کرد.دایی بهش گفت: دیگه دیروقت به خونه نیا.بعد هم خداحافظی گرفت و رفت.
عماد بلافاصله پرسید؛
-رضا چرا تنهایی اومده؟چرا با ناهید و بچه ها نیومد؟
-گفت نگران عماد شدم.اومدم ببینم اتفاقی براش افتاده؟
-چرا نگرانم شده؟
-چون رفته مغازه ات.می بینه اونجا نیستی و درمغازه هم بسته است.
عماد کم مانده بود سکته کند.با چشمانی وق زده نگام کرد.
-باید از اینجا بریم سارا.
-کجا بریم؟خانواده ات؟مغازه ات؟کسب و کارت چی میشه؟
-میریم یزد.نگران مغازه نباش.یکی از دوستانم مغازه رو مدیریت میکنه.وقتی دلیل این تصمیم ناگهانیش رو پرسیدم،با وقاحت تمام گفت:یه دختره عاشق ودلبسته ام شده.هرچی بهش میگم زن دارم،حالیش نیست.عماد دروغ میگفت ومثل سگ از دایی هام می ترسید.یواشکی سراغ گوشیش رفتم.کلی عکس سلفی با آن دختره ی بی شرم و حیا گرفته بود.دختری که چهره ای معمولی و پوست سفیدی داشت.حالا می فهمیدم چرا عماد میگفت کاش مثل برف سفید بودم.دوست نداشتم از خاله و دایی هایم دور بشوم .از طرفی دکتر بهم گفته بود تنبلی تخمدان دارم.با اینکه از بچه بیزار بودم اما به خاطر عماد و مادرشوهرم تصمیم گرفتم تحت درمان قرار بگیرم تا باردار شوم.
پزشک پرآوازه و متبحری توی یزد رو بهم معرفی کردند.به شوق بچه دار شدن با عماد همراه شدم و علیرغم مخالفت خانواده اش به یزد رفتیم و آپارتمانی اجاره کردیم.عماد حوصله اش سر می رفت.نه دوست وآشنایی داشت،نه کسب و کاری.اصلا نمی دانم چرا همچین تصمیمی گرفت.احساس می کردم پشیمان شده ولی خجالت می کشد به اصفهان برگردد.همراه عماد به پزشک متخصص زنان مراجعه کردم و تحت درمان قرار گرفتم.پنج ماه بعد،باردار شدم.جنسیت جنینم برایم مهم نبود.تصمیم داشتم بعداز به دنیا آمدن بچه ،لوله های رحمم رو ببندم اما به سه ماه نکشیده، جنینم سقط شد.عماد همه عروسک ها و اسباب بازیهایی رو که با ذوق وشوق خریده بودیم،از جلوی چشمانم جمع کرد تا ناراحت نشوم.دکتر معالجم گفت: نباید تا چندماه دیگر،باردار بشوم.
بعد از یکسال اقامت در یزد، به اصفهان برگشتیم و عماد دوباره کارش رو از سر گرفت. بابا بازنشسته شد و با پاداش سی سال خدمتش، جشن عروسی سینا و سپهر رو راه انداخت.دوماه بعد سحر و بعد هم بهار ازدواج کردند.بهار توی تهران ساکن شد.اما سپهر که نظامی بود،به شیراز منتقل شد.سینا و سحر هم توی بهبهان زندگی می کردند.
فرشها ومبل های خونه رو تعویض کردم
مبل ها وفرشهای قدیمی رو برای مامان فرستادم.رابطه من وعماد روزبه روز سردتر میشد.سه مرتبه،باردار شدم و به دوسه ماه نکشیده،جنینم سقط می شد.دایی علی ،بعداز بازنشستگی به خاطر کار پسرش به اردبیل اسباب کشی کرد.دخترهای خاله هر دو ازدواج کردند ودایی رضا هم به خاطر دانشگاه دخترهایش به تهران اسباب کشی کرد.
درغیاب دایی هایم، عماد یکه تازمیدان شده بود و هرز می پرید.پدرومادرم دیگر،پیر و فرتوت شده بودند.خواهر برادرهایم یکی بعد از دیگری ازدواج کردند و صاحب یکی دوتا بچه شدند.طعنه های گاه وبیگاه عماد و مادرش تا مغز استخوانم رامی سوزاند.هربار که به هرزگی و لاابالیگری عماد اعتراض می کردم،از نقطه ضعفم استفاده می کرد و نازایی ام را مثل پتک برسرم می کوبید.خسته شده بودم.از تنهایی ،از این زندگی کوفتی و تکراری.روزگاری برای لحظه ای آرامش،جان میدادم و حالا فراری از این سکوت زجرآور و کشنده،ساعتها توی پارک می نشستم و پرحسرت جنب وجوش و بازی بچه ها رو تماشا می کردم.
#ادامه_دارد...الله را فراموش نکنید
@Faghadkhada9
عنوان داستان: #جرعه_ای_آرامش_4
🥏قسمت چهارم
عماد از کی تابه حال دروغ میگفت.دلم گواه خوب نمی داد.با دایی رضا تماس گرفتم وخواهش کردم به تنهایی به خونه ام بیاد تا با او مشورت کنم.بعد از پذیرایی مختصری از دایی،در مورد حرفهای عماد و رفتارهای اخیرش و دروغی که امروز تحویلم داده بود،گفتم.دایی بهم گفت فعلا چیزی به روش نیارم.بعد هم توی تراس رفت و منتظر عماد نشست.عماد دیر وقت به خونه اومد.جا خورده از حضور دایی،لبخند معذبی روی لب نشاند.دایی گفت: تا این وقت شب امانت خواهرم روتنها میزاری؟ کجا بودی؟
عماد عذر خواهی کرد و روزهای پایانی سال و و هجوم مشتریها برای خرید پارچه را بهانه کرد.دایی بهش گفت: دیگه دیروقت به خونه نیا.بعد هم خداحافظی گرفت و رفت.
عماد بلافاصله پرسید؛
-رضا چرا تنهایی اومده؟چرا با ناهید و بچه ها نیومد؟
-گفت نگران عماد شدم.اومدم ببینم اتفاقی براش افتاده؟
-چرا نگرانم شده؟
-چون رفته مغازه ات.می بینه اونجا نیستی و درمغازه هم بسته است.
عماد کم مانده بود سکته کند.با چشمانی وق زده نگام کرد.
-باید از اینجا بریم سارا.
-کجا بریم؟خانواده ات؟مغازه ات؟کسب و کارت چی میشه؟
-میریم یزد.نگران مغازه نباش.یکی از دوستانم مغازه رو مدیریت میکنه.وقتی دلیل این تصمیم ناگهانیش رو پرسیدم،با وقاحت تمام گفت:یه دختره عاشق ودلبسته ام شده.هرچی بهش میگم زن دارم،حالیش نیست.عماد دروغ میگفت ومثل سگ از دایی هام می ترسید.یواشکی سراغ گوشیش رفتم.کلی عکس سلفی با آن دختره ی بی شرم و حیا گرفته بود.دختری که چهره ای معمولی و پوست سفیدی داشت.حالا می فهمیدم چرا عماد میگفت کاش مثل برف سفید بودم.دوست نداشتم از خاله و دایی هایم دور بشوم .از طرفی دکتر بهم گفته بود تنبلی تخمدان دارم.با اینکه از بچه بیزار بودم اما به خاطر عماد و مادرشوهرم تصمیم گرفتم تحت درمان قرار بگیرم تا باردار شوم.
پزشک پرآوازه و متبحری توی یزد رو بهم معرفی کردند.به شوق بچه دار شدن با عماد همراه شدم و علیرغم مخالفت خانواده اش به یزد رفتیم و آپارتمانی اجاره کردیم.عماد حوصله اش سر می رفت.نه دوست وآشنایی داشت،نه کسب و کاری.اصلا نمی دانم چرا همچین تصمیمی گرفت.احساس می کردم پشیمان شده ولی خجالت می کشد به اصفهان برگردد.همراه عماد به پزشک متخصص زنان مراجعه کردم و تحت درمان قرار گرفتم.پنج ماه بعد،باردار شدم.جنسیت جنینم برایم مهم نبود.تصمیم داشتم بعداز به دنیا آمدن بچه ،لوله های رحمم رو ببندم اما به سه ماه نکشیده، جنینم سقط شد.عماد همه عروسک ها و اسباب بازیهایی رو که با ذوق وشوق خریده بودیم،از جلوی چشمانم جمع کرد تا ناراحت نشوم.دکتر معالجم گفت: نباید تا چندماه دیگر،باردار بشوم.
بعد از یکسال اقامت در یزد، به اصفهان برگشتیم و عماد دوباره کارش رو از سر گرفت. بابا بازنشسته شد و با پاداش سی سال خدمتش، جشن عروسی سینا و سپهر رو راه انداخت.دوماه بعد سحر و بعد هم بهار ازدواج کردند.بهار توی تهران ساکن شد.اما سپهر که نظامی بود،به شیراز منتقل شد.سینا و سحر هم توی بهبهان زندگی می کردند.
فرشها ومبل های خونه رو تعویض کردم
مبل ها وفرشهای قدیمی رو برای مامان فرستادم.رابطه من وعماد روزبه روز سردتر میشد.سه مرتبه،باردار شدم و به دوسه ماه نکشیده،جنینم سقط می شد.دایی علی ،بعداز بازنشستگی به خاطر کار پسرش به اردبیل اسباب کشی کرد.دخترهای خاله هر دو ازدواج کردند ودایی رضا هم به خاطر دانشگاه دخترهایش به تهران اسباب کشی کرد.
درغیاب دایی هایم، عماد یکه تازمیدان شده بود و هرز می پرید.پدرومادرم دیگر،پیر و فرتوت شده بودند.خواهر برادرهایم یکی بعد از دیگری ازدواج کردند و صاحب یکی دوتا بچه شدند.طعنه های گاه وبیگاه عماد و مادرش تا مغز استخوانم رامی سوزاند.هربار که به هرزگی و لاابالیگری عماد اعتراض می کردم،از نقطه ضعفم استفاده می کرد و نازایی ام را مثل پتک برسرم می کوبید.خسته شده بودم.از تنهایی ،از این زندگی کوفتی و تکراری.روزگاری برای لحظه ای آرامش،جان میدادم و حالا فراری از این سکوت زجرآور و کشنده،ساعتها توی پارک می نشستم و پرحسرت جنب وجوش و بازی بچه ها رو تماشا می کردم.
#ادامه_دارد...الله را فراموش نکنید
@Faghadkhada9
😢2❤1
✍🏼از ابوهریره رضی الله عنه روایت شده است که گفت: پیامبر خدا صلی الله علیه وسلم فرمود:(دو گروه از #اهل_آتش هستند ومن ( در این عصر) آنها را ندیده ام :
🔰قومی که #تازیانههایی مانند دم گاو در دست دارند و با آنها مردم را میزنند ، وزنانی که هم پوشیده اند و هم #لخت میباشند ، با تکبر و ناز و کرشمه راه میروند و خود به مردان مایلند و مردان را هم بسوی خود میکشند ،
🐪سرهایشان مانند کوهان کج شتر میباشد؛ آنها به #بهشت وارد نمیشوند و حتی بوی آن نیز به مشامشان نمیرسد در حالی که بوی آن از مسافت بسیار زیادی میگذرد)).
📙 صحیح مسلم کتاب بهشت (13)
.
.
😔 پناه برخدا ‼️ خواهرانم تا کی در غفلت به سر میبرین ... فرشته مرگ سر زده میآید که فرصت توبه کردن را میگیردالله را فراموش نکنید
@Faghadkhada9
🔰قومی که #تازیانههایی مانند دم گاو در دست دارند و با آنها مردم را میزنند ، وزنانی که هم پوشیده اند و هم #لخت میباشند ، با تکبر و ناز و کرشمه راه میروند و خود به مردان مایلند و مردان را هم بسوی خود میکشند ،
🐪سرهایشان مانند کوهان کج شتر میباشد؛ آنها به #بهشت وارد نمیشوند و حتی بوی آن نیز به مشامشان نمیرسد در حالی که بوی آن از مسافت بسیار زیادی میگذرد)).
📙 صحیح مسلم کتاب بهشت (13)
.
.
😔 پناه برخدا ‼️ خواهرانم تا کی در غفلت به سر میبرین ... فرشته مرگ سر زده میآید که فرصت توبه کردن را میگیردالله را فراموش نکنید
@Faghadkhada9
👏1
#داستان_کوتاه
فردریک کبیر که از سال ۱۷۴۰ تا ۱۷۸۶ بر کشور آلمان حکومت می کرد از طرفداران سرسخت آزادی اندیشه بود .
او یک روز سوار بر اسب با همراهانش از یکی از خیابان های برلین می گذشت ، که ناگاه چشمش به اعلامیه تند و تیزی که گروهی از مخالفان علیه او بر دیوار چسبانده بودند افتاد!
فردریک آن را خواند و گفت :
بی انصافها چقدر اعلامیه را بالا چسبانده اند ما که سوار اسب هستیم آن را خواندیم ولی افراد پیاده برای خواندنش به زحمت می افتند، آن را بکنید و پایین تر بچسبانید تا راحت تر خوانده شود!
یکی از همراهان با حیرت گفت : اما این اعلامیه بر ضد شما و حکومت شماست!؟
فردریک گفت : اگر حکومت ما واقعا به مردم ظلم کرده و آنقدر بی ثبات است که با یک اعلامیه ساقط شود همان بهتر که زودتر برود ، اما اگر حکومت ما بر اساس قانون و عدالت اجتماعی و آزادی بیان است مسلم آنقدر ثبات و استحکام دارد که با یک اعلامیه از پا نیفتد!الله را فراموش نکنید
@Faghadkhada9
فردریک کبیر که از سال ۱۷۴۰ تا ۱۷۸۶ بر کشور آلمان حکومت می کرد از طرفداران سرسخت آزادی اندیشه بود .
او یک روز سوار بر اسب با همراهانش از یکی از خیابان های برلین می گذشت ، که ناگاه چشمش به اعلامیه تند و تیزی که گروهی از مخالفان علیه او بر دیوار چسبانده بودند افتاد!
فردریک آن را خواند و گفت :
بی انصافها چقدر اعلامیه را بالا چسبانده اند ما که سوار اسب هستیم آن را خواندیم ولی افراد پیاده برای خواندنش به زحمت می افتند، آن را بکنید و پایین تر بچسبانید تا راحت تر خوانده شود!
یکی از همراهان با حیرت گفت : اما این اعلامیه بر ضد شما و حکومت شماست!؟
فردریک گفت : اگر حکومت ما واقعا به مردم ظلم کرده و آنقدر بی ثبات است که با یک اعلامیه ساقط شود همان بهتر که زودتر برود ، اما اگر حکومت ما بر اساس قانون و عدالت اجتماعی و آزادی بیان است مسلم آنقدر ثبات و استحکام دارد که با یک اعلامیه از پا نیفتد!الله را فراموش نکنید
@Faghadkhada9
❤2
«لَن تَنَالُوا الْبِرَّ حَتَّىٰ تُنفِقُوا مِمَّا تُحِبُّونَ ۚ وَمَا تُنفِقُوا مِن شَيْءٍ فَإِنَّ اللَّهَ بِهِ عَلِيمٌ» (آل عمران)
«هرگز به نیکی دست نمییابید مگر آنکه از آنچه دوست دارید، انفاق کنید و ﷲ از آنچه انفاق میکنید، آگاه است»محبوبترین مالِ انسان وقتی که برای تقرب بهسوی ﷲ انفاق شود، برترین مالش به شمار میرودسلام علیکم و رحمت الله خیرین گرامی و عزیز
همانطور کە میدانید کم کم بە شروع مدارس نزدیک میشویم و تماس و پیام های خانوادە های نیازمند جهت خرید کیف مدرسه و لوازم التحریر روز بە روز بیشتر میشود
واقعا هزینه ها خیلی زیاد شده
بزرگواران بچه های یتیم و بی سرپرست زیادی داریم کە متاسفانە واقعا وضع مالیشان خیلی خراب است و واقعا برای خرج روزانە خود ماندە اند از شما بزرگواران و خیرین حاضر در گروە خواهش میکنم در این چندروزی، کە فرصت داریم دست بە دست هم با همکاری یکدیگر حداقل با سهم کمی هم که شده در این امر خیر سهیم باشیم بچه ها خیلی معصوم و دل نازک هستند ان شاءالله که بتوانیم این بچه های یتیم را همچون بچە های خودمان بدرقە ی مدرسە کنیم تا در کنار دوستانشان احساس کمبود نکنند و دل این بچه های یتیم و بی سرپرست را شاد کنیم
اللە متعال بە عمر ومالتان برکت دهد🤲
واریزی جهت کمک کردن 👇👇۵۸۹۲۱۰۱۶۶۱۳۲۶۶۷۴راضیه،ریگی بانک سپه
«هرگز به نیکی دست نمییابید مگر آنکه از آنچه دوست دارید، انفاق کنید و ﷲ از آنچه انفاق میکنید، آگاه است»محبوبترین مالِ انسان وقتی که برای تقرب بهسوی ﷲ انفاق شود، برترین مالش به شمار میرودسلام علیکم و رحمت الله خیرین گرامی و عزیز
همانطور کە میدانید کم کم بە شروع مدارس نزدیک میشویم و تماس و پیام های خانوادە های نیازمند جهت خرید کیف مدرسه و لوازم التحریر روز بە روز بیشتر میشود
واقعا هزینه ها خیلی زیاد شده
بزرگواران بچه های یتیم و بی سرپرست زیادی داریم کە متاسفانە واقعا وضع مالیشان خیلی خراب است و واقعا برای خرج روزانە خود ماندە اند از شما بزرگواران و خیرین حاضر در گروە خواهش میکنم در این چندروزی، کە فرصت داریم دست بە دست هم با همکاری یکدیگر حداقل با سهم کمی هم که شده در این امر خیر سهیم باشیم بچه ها خیلی معصوم و دل نازک هستند ان شاءالله که بتوانیم این بچه های یتیم را همچون بچە های خودمان بدرقە ی مدرسە کنیم تا در کنار دوستانشان احساس کمبود نکنند و دل این بچه های یتیم و بی سرپرست را شاد کنیم
اللە متعال بە عمر ومالتان برکت دهد🤲
واریزی جهت کمک کردن 👇👇۵۸۹۲۱۰۱۶۶۱۳۲۶۶۷۴راضیه،ریگی بانک سپه
❤1
This media is not supported in your browser
VIEW IN TELEGRAM
🤔میدانید نمازی که به نوک زدن مرغ تشبیه شده و قبول نمی شود چه نمازیست؟
👈متاسفانه این منظره را خیلی زیاد در مسجدهایمان میبینیم ، واین منظره درست همان چیزی است که رسول الله صلی الله علیه وسلم که واردمسجد میشود و مردی را دراین حال میبیند ،که نماز میخواند مثل مرغ تند تند به زمین نوک میزند ، پس میفرماید آیا مثل این را دیده اید ؟ پس بدانید چنین شخصی بر غیر دین محمد وفات میکند ،یعنی مسلمان محسوب نمی شود!
📌ای مردم نمازتان را برپا دارید ، بخدا قسم اولین چیزی که در روز قیامت از شما سؤال میشود نماز است ، نماز پیوند تو با پروردگار است
🌹چنانچه زیباپوش و مرتب هستی نمازت را نیز زیبا ادا کن قبل ازینکه از دنیا بروی.⚘الله را فراموش نکنید
@Faghadkhada9
👈متاسفانه این منظره را خیلی زیاد در مسجدهایمان میبینیم ، واین منظره درست همان چیزی است که رسول الله صلی الله علیه وسلم که واردمسجد میشود و مردی را دراین حال میبیند ،که نماز میخواند مثل مرغ تند تند به زمین نوک میزند ، پس میفرماید آیا مثل این را دیده اید ؟ پس بدانید چنین شخصی بر غیر دین محمد وفات میکند ،یعنی مسلمان محسوب نمی شود!
📌ای مردم نمازتان را برپا دارید ، بخدا قسم اولین چیزی که در روز قیامت از شما سؤال میشود نماز است ، نماز پیوند تو با پروردگار است
🌹چنانچه زیباپوش و مرتب هستی نمازت را نیز زیبا ادا کن قبل ازینکه از دنیا بروی.⚘الله را فراموش نکنید
@Faghadkhada9
👍1
*ازدواج آسان*
هزینههای سنگین مهریه و مراسم ازدواج، مانع ازدواج جوانان میشود و آنها را به سمت گناه سوق میدهد، چرا که گناه در جامعه امروز "ارزانتر" و در دسترستر است. اگر ازدواج ساده و کمهزینه باشد، جوانان به پاکدامنی و تشکیل خانواده گرایش پیدا میکنند. در غیر این صورت، بسیاری به روابط ناسالم روی میآورند که برای فرد و جامعه مضر است.
راهحل: سادهگیری در مهریه و مراسم ازدواج، تا جوانان به جای گناه، به زندگی شرافتمندانه تشویق شوند."ازدواج آسان، گناه را گران میکند•الله را فراموش نکنید
@Faghadkhada9
هزینههای سنگین مهریه و مراسم ازدواج، مانع ازدواج جوانان میشود و آنها را به سمت گناه سوق میدهد، چرا که گناه در جامعه امروز "ارزانتر" و در دسترستر است. اگر ازدواج ساده و کمهزینه باشد، جوانان به پاکدامنی و تشکیل خانواده گرایش پیدا میکنند. در غیر این صورت، بسیاری به روابط ناسالم روی میآورند که برای فرد و جامعه مضر است.
راهحل: سادهگیری در مهریه و مراسم ازدواج، تا جوانان به جای گناه، به زندگی شرافتمندانه تشویق شوند."ازدواج آسان، گناه را گران میکند•الله را فراموش نکنید
@Faghadkhada9
👏2❤1
.
🔷 عنوان: زدودن موهای چهره برای زنان
🔶 چه میفرمایند علماء محترم در این مسئله:
کندن موهای صورت برای زن در چه صورتی و با چه شرایطی جایز میباشد؟
الجواب باسم ملهم الصواب
🔶 از عبارات فقهاء معلوم میشود که اگر در صورت زن موی بیرون بیاید که شوهر از آن نفرت میکند و از زینت زن کاسته میشود، برای وی جائز است که موها را بکند، زیرا که زینت برای زن مطلوب است.
البته اگر مقصود از آن تزیین برای بیگانگان باشد، یا در کندن موها ضرری به زن لاحق شود در چنین صورتهایی جایز نیست.
📚 دلایل: و في الشامية:
(قوله: و النامصة) ذكره فى الاختيار ايضاً ، و فى المغرب: النمص، نتف الشعر، و منه المنماص المنقاش و لعله محمول على ما اذا فعله لِتَتَزَيَّنَ للاجانب و الا فلو كان في وجهها شعر ينفر زوجها عنها بسببه ، ففی تحریم ازالته بعد لان الزينة للنساء مطلوبة للتحسين الا أن يحمل على ما لا ضرورة اليه لما فى نتفه بالمنماص من الايذاء.
و في تبيين المحارم ازالة الشعر من الوجه حرام الا اذا نبت للمرأة لحية أو شوارب فلا تحرم ازالته بل تستحب.
و فى التاتارخانية عن المضمرات: ولا بأس بأخذ الحاجبين و شعر وجههه ما لم يشبه
المخنث، ومثله فى المجتبى تأمل.
و الله اعلم بالصواب
[رد المحتار، ج۵/ ۲۶۴، الهندیه، ج۵/ ۳۵۸].
📚 [کذا فی محمود الفتاوی، ج۴/ ۳۰۸-۳۰۹].
والله أعلم بالصواب
🔺 دارالإفتاء دارالعلوم اسلامی ریزه
جهت ارتباط با دارالإفتاء با یکی از شمارههای زیر تماس حاصل نمایید یا سؤالات خود را از طریق پیامک ارسال فرمایید:
09159271650
09159271644
الله را فراموش نکنید
@Faghadkhada9
🌹نشر خیر، صدقهی جاریه🌹
🔷 عنوان: زدودن موهای چهره برای زنان
🔶 چه میفرمایند علماء محترم در این مسئله:
کندن موهای صورت برای زن در چه صورتی و با چه شرایطی جایز میباشد؟
الجواب باسم ملهم الصواب
🔶 از عبارات فقهاء معلوم میشود که اگر در صورت زن موی بیرون بیاید که شوهر از آن نفرت میکند و از زینت زن کاسته میشود، برای وی جائز است که موها را بکند، زیرا که زینت برای زن مطلوب است.
البته اگر مقصود از آن تزیین برای بیگانگان باشد، یا در کندن موها ضرری به زن لاحق شود در چنین صورتهایی جایز نیست.
📚 دلایل: و في الشامية:
(قوله: و النامصة) ذكره فى الاختيار ايضاً ، و فى المغرب: النمص، نتف الشعر، و منه المنماص المنقاش و لعله محمول على ما اذا فعله لِتَتَزَيَّنَ للاجانب و الا فلو كان في وجهها شعر ينفر زوجها عنها بسببه ، ففی تحریم ازالته بعد لان الزينة للنساء مطلوبة للتحسين الا أن يحمل على ما لا ضرورة اليه لما فى نتفه بالمنماص من الايذاء.
و في تبيين المحارم ازالة الشعر من الوجه حرام الا اذا نبت للمرأة لحية أو شوارب فلا تحرم ازالته بل تستحب.
و فى التاتارخانية عن المضمرات: ولا بأس بأخذ الحاجبين و شعر وجههه ما لم يشبه
المخنث، ومثله فى المجتبى تأمل.
و الله اعلم بالصواب
[رد المحتار، ج۵/ ۲۶۴، الهندیه، ج۵/ ۳۵۸].
📚 [کذا فی محمود الفتاوی، ج۴/ ۳۰۸-۳۰۹].
والله أعلم بالصواب
🔺 دارالإفتاء دارالعلوم اسلامی ریزه
جهت ارتباط با دارالإفتاء با یکی از شمارههای زیر تماس حاصل نمایید یا سؤالات خود را از طریق پیامک ارسال فرمایید:
09159271650
09159271644
الله را فراموش نکنید
@Faghadkhada9
🌹نشر خیر، صدقهی جاریه🌹
❤2
#اندکی_خاطره
ما از نسلِ دلخوشی هایِ ساده و گریه هایِ بی صدایِ یواشکی بودیم ...
نسلِ لِی لی و قایم باشک و هفت سنگ ....
دوره ی لاکچری هایی ؛ که نهایتا یک شکلات سکه ای ، دوغِ آبعلی یا انگشترِ آبپاش بود ....
نسلِ دفتر هایی که فانتزی نبود ، و نوار کاسِت هایی ،
که خودش را در اوجِ احساسمان ، جمع می کرد !
نسلی که با یک تیله یا بادکنک شاد می شد ، و يک آتاریِ دستی ؛ قله ی آرزوهایش بود ...
ما کم توقع ترین نسلِ تاریخ بودیم ...الله را فراموش نکنید
@Faghadkhada9
ما از نسلِ دلخوشی هایِ ساده و گریه هایِ بی صدایِ یواشکی بودیم ...
نسلِ لِی لی و قایم باشک و هفت سنگ ....
دوره ی لاکچری هایی ؛ که نهایتا یک شکلات سکه ای ، دوغِ آبعلی یا انگشترِ آبپاش بود ....
نسلِ دفتر هایی که فانتزی نبود ، و نوار کاسِت هایی ،
که خودش را در اوجِ احساسمان ، جمع می کرد !
نسلی که با یک تیله یا بادکنک شاد می شد ، و يک آتاریِ دستی ؛ قله ی آرزوهایش بود ...
ما کم توقع ترین نسلِ تاریخ بودیم ...الله را فراموش نکنید
@Faghadkhada9
👍2
گاهی که دلت از همه چیز میگیرد
ناگهان یاد خدا در قلبت جرقه میزند
این جرقه دعوتی است از سوی او
یعنی هنوز برایت امید هست،
هنوز درهای رحمتش بسته نشده؛
شیطان میگوید دیر شده با این همه گناه
اما خدا میگوید هر وقت برگردی من همینجا هستم
رحمتش بی انتهاست
کافی است یک قدم برداری
کافی است نامش را صدا بزنی
او همیشه نزدیک است الله را فراموش نکنید
@Faghadkhada9
ناگهان یاد خدا در قلبت جرقه میزند
این جرقه دعوتی است از سوی او
یعنی هنوز برایت امید هست،
هنوز درهای رحمتش بسته نشده؛
شیطان میگوید دیر شده با این همه گناه
اما خدا میگوید هر وقت برگردی من همینجا هستم
رحمتش بی انتهاست
کافی است یک قدم برداری
کافی است نامش را صدا بزنی
او همیشه نزدیک است الله را فراموش نکنید
@Faghadkhada9
❤2👍2
درباره سرطان:
⚠️همه جای دنیا قلیان را یکی از خطرناک ترین عوامل سرطان زا میدانند اما در بسياري خانه های ایرانیان هست و خانوادگی استفاده میکنند و هیچ اقدامی هم برای تعطیلی قهوه خانه ها نمیشود!!!
⚠️روغن پالم سرطان زاست اما وقتی همه فهمیدند لبنیات ما آلوده به پالم است حتی كمتر ماست نخریدند!!!
⚠️مرغ در حالت عادی 12 الی 18 ماه زمان رشد سالم میخواهد اما در ایران از تخم تا طبخ 45 روزاست و هورمونهای استفاده شده همه سرطان زا هستند اما جالب اینکه مردم فقط باقیمت مرغ مشکل دارندنه با بیماری زایی آن!!!
⚠️همه میدانند که برنج آوازه و محسن و .... سرشار ازسم آرسنیک و مواد سرطان زا و غیرطبیعی ست اما مردم ایران با تهییج و تبلیغات وسیع صدا و سیما دوبرابر پول میدهند تا برنده جایزه مرگشان باشند!!!
⚠️همه میدانند چای معطر دارای اسانسهای شیمیایی سرطانزاست اما مردم به عشق قرعه کشی و برنده شدن به قیمت گزاف میخرند و در خوردن داغ داغ آن بر هم سبقت میگیرند و با دست خود سرطان مری و معده و ... رابرای خود به ارمغان می آورند!!!
⚠️همه میدانند سوسیس و کالباس و همبرگر و پیتزا آنهم با اون وضعیت تولید در ایران بیشترین سهم را در عوامل اصلی و جدی انواع سرطان به خود اختصاص داده اما شیکترین مغازه ها پیتزا فروشی و فست فودی ها هستند و غذای آدمای های کلاس شده!!!
⚠️مگر در 40 نوع مواد افزودنی سوسیس و کالباس چیزی جز مواد سرطان زا دیده میشود؟!!!
⚠️همه میدانند غذاهای سرخ کرده و پرچرب عامل سرطان است اما سرخ میکنند و با چربی ترانس بالا میخورند!!!
⚠️همه میدانند بسیاری از این روغن های نباتی اصلا خوردنی نیستند اما با قیمت بالا خریداری کرده و میخورند!!!
⚠️همه میدانند چاقی و اضافه وزن و کم تحرکی عامل مهم انواع سرطانها و کبدهای چرب و بیماریهای قلبی و عروقی و انواع سکته هاست اما اکثر مردم در پرخوری و پر خوابی و کم تحرکی گوی سبقت را از هم میربایند!!!
⚠️همه میدانند سیگار و مواد مخدر عامل مهم سرطان ریه و ... است اما بیشتر از 10میلیون نفر معتاد به مواد مخدر و بیش از 20میلیون نفر سیگاری در ایران داریم!!!
⚠️همه میدانند استرس های روانی یکی از عوامل اصلی سرطان و بیماریهای روانی است. اما همه به عشق زندگی اشرافی و آسایش بیشتر همه جور استرس بدهکاری ها و وام و ... را بجان میخرند و آرامش خود را فدای آسایش خیالی میکنند!!!
⚠️همه میدانند بیخوابی و خواب ناصحیح دیر خوابیدن و دیر بیدار شدن پایه بسیاری از بیماریهاست اما دير خوابيدن عادت بسياري از ما شده!!!
بیشتر بیاندیشیم
نان های کپک زده را به سرعت از داخل خانه دور کرده و در زمین دفن کنید . کپک نان سرشار از سم آفلا توکسین است که عامل سرطان خون می باشد. تغذیه دام ها با نان کپک زده باعث ورود آفلاتوکسین به شیر و گوشت می گردد.از فروش نان کپک زده به دوره گرد ها جدا پرهیز کنید.الله را فراموش نکنید
@Faghadkhada9
⚠️همه جای دنیا قلیان را یکی از خطرناک ترین عوامل سرطان زا میدانند اما در بسياري خانه های ایرانیان هست و خانوادگی استفاده میکنند و هیچ اقدامی هم برای تعطیلی قهوه خانه ها نمیشود!!!
⚠️روغن پالم سرطان زاست اما وقتی همه فهمیدند لبنیات ما آلوده به پالم است حتی كمتر ماست نخریدند!!!
⚠️مرغ در حالت عادی 12 الی 18 ماه زمان رشد سالم میخواهد اما در ایران از تخم تا طبخ 45 روزاست و هورمونهای استفاده شده همه سرطان زا هستند اما جالب اینکه مردم فقط باقیمت مرغ مشکل دارندنه با بیماری زایی آن!!!
⚠️همه میدانند که برنج آوازه و محسن و .... سرشار ازسم آرسنیک و مواد سرطان زا و غیرطبیعی ست اما مردم ایران با تهییج و تبلیغات وسیع صدا و سیما دوبرابر پول میدهند تا برنده جایزه مرگشان باشند!!!
⚠️همه میدانند چای معطر دارای اسانسهای شیمیایی سرطانزاست اما مردم به عشق قرعه کشی و برنده شدن به قیمت گزاف میخرند و در خوردن داغ داغ آن بر هم سبقت میگیرند و با دست خود سرطان مری و معده و ... رابرای خود به ارمغان می آورند!!!
⚠️همه میدانند سوسیس و کالباس و همبرگر و پیتزا آنهم با اون وضعیت تولید در ایران بیشترین سهم را در عوامل اصلی و جدی انواع سرطان به خود اختصاص داده اما شیکترین مغازه ها پیتزا فروشی و فست فودی ها هستند و غذای آدمای های کلاس شده!!!
⚠️مگر در 40 نوع مواد افزودنی سوسیس و کالباس چیزی جز مواد سرطان زا دیده میشود؟!!!
⚠️همه میدانند غذاهای سرخ کرده و پرچرب عامل سرطان است اما سرخ میکنند و با چربی ترانس بالا میخورند!!!
⚠️همه میدانند بسیاری از این روغن های نباتی اصلا خوردنی نیستند اما با قیمت بالا خریداری کرده و میخورند!!!
⚠️همه میدانند چاقی و اضافه وزن و کم تحرکی عامل مهم انواع سرطانها و کبدهای چرب و بیماریهای قلبی و عروقی و انواع سکته هاست اما اکثر مردم در پرخوری و پر خوابی و کم تحرکی گوی سبقت را از هم میربایند!!!
⚠️همه میدانند سیگار و مواد مخدر عامل مهم سرطان ریه و ... است اما بیشتر از 10میلیون نفر معتاد به مواد مخدر و بیش از 20میلیون نفر سیگاری در ایران داریم!!!
⚠️همه میدانند استرس های روانی یکی از عوامل اصلی سرطان و بیماریهای روانی است. اما همه به عشق زندگی اشرافی و آسایش بیشتر همه جور استرس بدهکاری ها و وام و ... را بجان میخرند و آرامش خود را فدای آسایش خیالی میکنند!!!
⚠️همه میدانند بیخوابی و خواب ناصحیح دیر خوابیدن و دیر بیدار شدن پایه بسیاری از بیماریهاست اما دير خوابيدن عادت بسياري از ما شده!!!
بیشتر بیاندیشیم
نان های کپک زده را به سرعت از داخل خانه دور کرده و در زمین دفن کنید . کپک نان سرشار از سم آفلا توکسین است که عامل سرطان خون می باشد. تغذیه دام ها با نان کپک زده باعث ورود آفلاتوکسین به شیر و گوشت می گردد.از فروش نان کپک زده به دوره گرد ها جدا پرهیز کنید.الله را فراموش نکنید
@Faghadkhada9
👌3
#داستان مریم وعباس
#قسمت شصت وچهار
صداش رو شنیدم که گفت بپر بغل عمو ببینم..
امیرعلی رو بغل گرفت و دوباره برگشت.. صورتش رو بوسید و گفت بریم با پسرعمو بازی کن ..
چقدر خوشحال بود .. انگار اصلا مریمی تو زندگیش نبوده .. انگار مریمی از زندگیش نرفته .. منی که تو این مدت غذا هم نمیتونستم بخورم ، چرا اینجا اومدم ، چرا اینجا ایستادم که مطمئن باشم عشق عباس حبابی بیش نبوده ..
به راننده گفتم برگرده .. ممکن بود هر لحظه یکی متوجه ی حضورم بشه.. نمیخواستم مزاحم خوشحالیشون باشم ..
سوار ماشین خودم شدم .. احتیاج به جایی داشتم که راحت بغضم رو خالی کنم و چه جایی بهتر از خونه ی خودم ..
کلید رو تو قفل چرخوندم و وارد شدم .. باورم نمیشد تا همین چند ماه پیش اینجا قشنگترین و آرامش بخش ترین جای دنیا بود ولی حالا .. حس غریبی داشتم گویا مدتها بود که کسی اینجا زندگی نکرده..
روی تختمون دراز کشیدم .. متکای عباس رو محکم بغلم گرفتم و با صدای بلند گریه کردم .. اینقدر گریه کردم که حس کردم دیگه نمیتونم نفس بکشم ..
مگه بچه دار شدن چقدر شیرینه که عباس به این راحتی تونسته با نبود من کنار بیاد ..
به عکس مشترکمون روی دیوار زل زدم و زیر لب گفتم عباس تموم شد .. ده سال زندگی تموم شد .
نمیدونم تو کی ده سال عشق و عاشقی رو فراموش کردی ، من امروز تو خونه ی خودمون عشقت رو دفن میکنم ..
قاب عکس رو برداشتم و محکم به زمین کوبیدم و عکس دو نفرمون رو تکه و پاره کردم و پخش زمین کردم به سراغ آلبوم عکس و فیلم عروسیمون رفتم و همشون رو تو حموم آتیش زدم .. نشستم و سوختنشون رو نگاه کردم نمیخواستم هیچ ردی از من تو زندگی عباس بمونه ...
وقتی کامل سوختند خاموش کردم و از خونه خارج شدم ..
وارد خونه که شدم از ترس این که مامان از چشمهام متوجه بشه که گریه کردم سلام کوتاهی دادم و از پله ها بالا رفتم ..
با اینکه ناهار نخورده بودم واسه شام هم پایین نرفتم ..
چند دقیقه بعد مامان با سینی غذا وارد اتاقم شد .. چشمهای مامان هم حسابی سرخ بود و معلوم بود که گریه کرده ..
کنار تختم نشست و گفت پاشو به جای غصه خوردن غذاتو بخور .. اون آدم ارزش نداره که خودت رو به این حال بندازی ..
بلند شدم نشستم و گفتم مامان عباس تموم شده .. من اگه ناراحتم بخاطر ده سال عمر تلف شدمه .. بخاطر اون همه اعتمادم بهشه..
مامان سینی رو به طرفم هول داد و گفت یه ساعت پیش زنگ زدم به زن عموش ، میگفت ...
بین حرف مامان پریدم و گفتم مامان خواهش میکنم از امروز هیچ حرفی از عباس و خانواده اش نمیخوام بشنوم.. هیچ حرفی....
الله را فراموش نکنید
@Faghadkhada9
#قسمت شصت وچهار
صداش رو شنیدم که گفت بپر بغل عمو ببینم..
امیرعلی رو بغل گرفت و دوباره برگشت.. صورتش رو بوسید و گفت بریم با پسرعمو بازی کن ..
چقدر خوشحال بود .. انگار اصلا مریمی تو زندگیش نبوده .. انگار مریمی از زندگیش نرفته .. منی که تو این مدت غذا هم نمیتونستم بخورم ، چرا اینجا اومدم ، چرا اینجا ایستادم که مطمئن باشم عشق عباس حبابی بیش نبوده ..
به راننده گفتم برگرده .. ممکن بود هر لحظه یکی متوجه ی حضورم بشه.. نمیخواستم مزاحم خوشحالیشون باشم ..
سوار ماشین خودم شدم .. احتیاج به جایی داشتم که راحت بغضم رو خالی کنم و چه جایی بهتر از خونه ی خودم ..
کلید رو تو قفل چرخوندم و وارد شدم .. باورم نمیشد تا همین چند ماه پیش اینجا قشنگترین و آرامش بخش ترین جای دنیا بود ولی حالا .. حس غریبی داشتم گویا مدتها بود که کسی اینجا زندگی نکرده..
روی تختمون دراز کشیدم .. متکای عباس رو محکم بغلم گرفتم و با صدای بلند گریه کردم .. اینقدر گریه کردم که حس کردم دیگه نمیتونم نفس بکشم ..
مگه بچه دار شدن چقدر شیرینه که عباس به این راحتی تونسته با نبود من کنار بیاد ..
به عکس مشترکمون روی دیوار زل زدم و زیر لب گفتم عباس تموم شد .. ده سال زندگی تموم شد .
نمیدونم تو کی ده سال عشق و عاشقی رو فراموش کردی ، من امروز تو خونه ی خودمون عشقت رو دفن میکنم ..
قاب عکس رو برداشتم و محکم به زمین کوبیدم و عکس دو نفرمون رو تکه و پاره کردم و پخش زمین کردم به سراغ آلبوم عکس و فیلم عروسیمون رفتم و همشون رو تو حموم آتیش زدم .. نشستم و سوختنشون رو نگاه کردم نمیخواستم هیچ ردی از من تو زندگی عباس بمونه ...
وقتی کامل سوختند خاموش کردم و از خونه خارج شدم ..
وارد خونه که شدم از ترس این که مامان از چشمهام متوجه بشه که گریه کردم سلام کوتاهی دادم و از پله ها بالا رفتم ..
با اینکه ناهار نخورده بودم واسه شام هم پایین نرفتم ..
چند دقیقه بعد مامان با سینی غذا وارد اتاقم شد .. چشمهای مامان هم حسابی سرخ بود و معلوم بود که گریه کرده ..
کنار تختم نشست و گفت پاشو به جای غصه خوردن غذاتو بخور .. اون آدم ارزش نداره که خودت رو به این حال بندازی ..
بلند شدم نشستم و گفتم مامان عباس تموم شده .. من اگه ناراحتم بخاطر ده سال عمر تلف شدمه .. بخاطر اون همه اعتمادم بهشه..
مامان سینی رو به طرفم هول داد و گفت یه ساعت پیش زنگ زدم به زن عموش ، میگفت ...
بین حرف مامان پریدم و گفتم مامان خواهش میکنم از امروز هیچ حرفی از عباس و خانواده اش نمیخوام بشنوم.. هیچ حرفی....
الله را فراموش نکنید
@Faghadkhada9
❤1😢1
#داستان مریم و عباس
#قسمت شصت وپنج
به اصرار مامان چند قاشق غذا خوردم و دراز کشیدم ..
چشمهام میسوخت و فقط میخواستم بخوابم که صدای پیام گوشیم بلند شد.. عباس بود نوشته بود
(گفته بودی که تو هم حال مرا میفهمی..
تلخی قصه ی هر فال مرا میفهمی...
بغض گیر کرده ی در آه مرا میفهمی؟؟
خسته ام خسته تر از خسته مرا میفهمی؟؟
مریم دارم از دوریت دیوونه میشم ، این کار رو با من نکن برگرد خونه)
اگر ظهر نمیدیدمش حتما با این پیام قلبم میلرزید و جوابش رو میدادم ولی هنوز اون خنده ی پت و پهنش و برق چشمهاش جلوی چشمهام بود ..
بدون لحظه ای مکث ، سیم کارتم رو درآوردم و شکوندم .. نباید بهش اجازه میدادم وقتهایی که سرش خلوت شده و بیکار یاد من بیوفته و بخواد قلبم رو به دست بیاره .. حتما الان زن و بچه اش خواب بودند که یاد من افتاده بود ..
صبح اولین کارم این بود که سیم کارت جدیدی خریدم و با وکیلم تماس گرفتم ..
چون علت محکمی داشتیم کارهای اداری خیلی سریع پیش میرفت .
محل کارم رو تغییر دادم و در آموزشگاه دیگه ای مشغول به تدریس شدم ..
عباس بارها و بارها با خانواده ام تماس گرفت و اصرار داشت که منو ببینه و یا حتی صحبت کنه چند باری هم جلوی درمون اومد که مامان دفعه ی آخر تهدید کرد که این بار ازش شکایت میکنه ..
دو ماه از اون روزها میگذشت که روز دادگاهمون مشخص شد با این که حدس میزدم عباس به دادگاه نیاد ولی باز احتیاط کردم و خودم به دادگاه نرفتم ..
بعد از جلسه ی دادگاه وکیلم تماس گرفت و خبر داد که عباس به دادگاه اومده بود به این خیال که تو باشی و باهات صحبت کنه ..
تو همون جلسه حکم طلاقم صادر شده بود و فردای اون روز به محضر رفتیم و رسما از عباس جدا شدم ...
****
"عباس"
به قاضی اصرار کردم که حکم رو این جلسه نده و اجازه بده من یک بار مریم رو ببینم و صحبت کنم .. قاضی زل زد تو چشمهام و گفت صحبت کنی که چی بشه ؟ بخاطر تو از حق طبیعیش بگذره؟
وقتی سکوتم رو دید پرسید تو چرا بخاطر زنت که میگی اینقدر دوسش داری از حق پدر شدنت نگذشتی؟؟ اگر واقعا عاشقشی بزار اون هم طعم مادرشدن رو بچشه..
حرفی واسه گفتن نداشتم .. حکم رو که به وکیل مریم تحویل داد حس کردم حکم مرگ من رو داد..
یکی دو ساعتی تو ماشین نشستم و فکر کردم .. تصمیم گرفتم از فردا مرخصی بگیرم و از صبح زود سر کوچشون کمین کنم و هرطور شده از طلاق منصرفش کنم ..
حالم بد بود و احساس این که دارم مریم رو از دست میدم داشت دیوانه ام میکرد ..
به خونه ی مامان برگشتم . مامان پسرمو گذاشته بود روی پاهاش و میخواست بخوابونه ..
با دیدن من چشمهاش رو کمی بالا آورد .. کنارش نشستم و چند بار بوسیدمش .. یک لحظه یاد حرف قاضی افتادم...
⠀الله را فراموش نکنید
@Faghadkhada9
#قسمت شصت وپنج
به اصرار مامان چند قاشق غذا خوردم و دراز کشیدم ..
چشمهام میسوخت و فقط میخواستم بخوابم که صدای پیام گوشیم بلند شد.. عباس بود نوشته بود
(گفته بودی که تو هم حال مرا میفهمی..
تلخی قصه ی هر فال مرا میفهمی...
بغض گیر کرده ی در آه مرا میفهمی؟؟
خسته ام خسته تر از خسته مرا میفهمی؟؟
مریم دارم از دوریت دیوونه میشم ، این کار رو با من نکن برگرد خونه)
اگر ظهر نمیدیدمش حتما با این پیام قلبم میلرزید و جوابش رو میدادم ولی هنوز اون خنده ی پت و پهنش و برق چشمهاش جلوی چشمهام بود ..
بدون لحظه ای مکث ، سیم کارتم رو درآوردم و شکوندم .. نباید بهش اجازه میدادم وقتهایی که سرش خلوت شده و بیکار یاد من بیوفته و بخواد قلبم رو به دست بیاره .. حتما الان زن و بچه اش خواب بودند که یاد من افتاده بود ..
صبح اولین کارم این بود که سیم کارت جدیدی خریدم و با وکیلم تماس گرفتم ..
چون علت محکمی داشتیم کارهای اداری خیلی سریع پیش میرفت .
محل کارم رو تغییر دادم و در آموزشگاه دیگه ای مشغول به تدریس شدم ..
عباس بارها و بارها با خانواده ام تماس گرفت و اصرار داشت که منو ببینه و یا حتی صحبت کنه چند باری هم جلوی درمون اومد که مامان دفعه ی آخر تهدید کرد که این بار ازش شکایت میکنه ..
دو ماه از اون روزها میگذشت که روز دادگاهمون مشخص شد با این که حدس میزدم عباس به دادگاه نیاد ولی باز احتیاط کردم و خودم به دادگاه نرفتم ..
بعد از جلسه ی دادگاه وکیلم تماس گرفت و خبر داد که عباس به دادگاه اومده بود به این خیال که تو باشی و باهات صحبت کنه ..
تو همون جلسه حکم طلاقم صادر شده بود و فردای اون روز به محضر رفتیم و رسما از عباس جدا شدم ...
****
"عباس"
به قاضی اصرار کردم که حکم رو این جلسه نده و اجازه بده من یک بار مریم رو ببینم و صحبت کنم .. قاضی زل زد تو چشمهام و گفت صحبت کنی که چی بشه ؟ بخاطر تو از حق طبیعیش بگذره؟
وقتی سکوتم رو دید پرسید تو چرا بخاطر زنت که میگی اینقدر دوسش داری از حق پدر شدنت نگذشتی؟؟ اگر واقعا عاشقشی بزار اون هم طعم مادرشدن رو بچشه..
حرفی واسه گفتن نداشتم .. حکم رو که به وکیل مریم تحویل داد حس کردم حکم مرگ من رو داد..
یکی دو ساعتی تو ماشین نشستم و فکر کردم .. تصمیم گرفتم از فردا مرخصی بگیرم و از صبح زود سر کوچشون کمین کنم و هرطور شده از طلاق منصرفش کنم ..
حالم بد بود و احساس این که دارم مریم رو از دست میدم داشت دیوانه ام میکرد ..
به خونه ی مامان برگشتم . مامان پسرمو گذاشته بود روی پاهاش و میخواست بخوابونه ..
با دیدن من چشمهاش رو کمی بالا آورد .. کنارش نشستم و چند بار بوسیدمش .. یک لحظه یاد حرف قاضی افتادم...
⠀الله را فراموش نکنید
@Faghadkhada9
❤2😢1
#داستان مریم وعباس
#قسمت شصت وشش
یاد حرف قاضی افتادم اگر واقعا عاشق زنتی اجازه بده که اون هم بره و مادر بشه..
سرم رو خم کردم و دست پسرم رو بوسیدم، بغض راه نفسم رو بسته بود
مامان پرسید دادگاه چی شد .. نتونستم جواب بدم ترسیدم اشکم بریزه بدون جواب به اتاق خواب رفتم و نفس بلندی کشیدم و همزمان به اشکهام اجازه ی بارش دادم سرم رو بالا گرفتم و زیر لب گفتم خدا.. چی میشد به من و مریم بچه ی سالم میدادی من بچه میخواستم ولی نه اینطوری بچه ام بی مادر بزرگ بشه زنم رو، عشق جوونیهام رو از دست بدم .. دلم برای عطر تن مریم ، برای خندیدنش ، برای اون چشمهای درشتش یه ذره شده بود ..
چند ماه از جدایی من و مریم میگذشت.. مریم حتی یک دونه از جهیزیه اش رو نبرد و خونمون دست نخورده مونده بود، منم بدون مریم نمیتونستم تو اون خونه دووم بیارم و بعد از کار به خونه ی مامان میرفتم.
مدت صیغه ی بین من و نرگس تموم شده بود.. نرگس به خونه ی خودش برگشته بود و هرروز به دیدن پسرمون میومد
اون روز هم وقتی از سرکار برگشتم و ماشین رو پارک میکردم نرگس رو دیدم که از خونه ی مامان بیرون اومد
موقع شام بابا گفت عباس اینطوری که نمیشه ، اومدی ابروش رو درست کنی زدی چشمش رو درآوردی خواستی زندگیت شیرین و گرم بشه الان خودت بی سر و همسر ، یه بچه ی بی مادر هم مونده رو دست مادرت
قاشق غذا رو پایین آوردم و گفتم دیگه همه چی از دست من خارج شده نمیدونم باید چه خاکی به سرم بریزم..
بابا دستش رو گذاشت روی زانوم و گفت خاک ریختن نداره .. مادر این بچه رو بگیر لااقل بچه ات پیش مادرش بزرگ بشه ..
مامان بلند داد زد دیگه چی.. اون لیاقت پسر منو نداره..
بابا که همیشه آروم رفتار میکرد داد بلندتری زد و گفت بسه دیگه.. بسه اینقدر گفتی و گفتی این شد حال و روز پسرت .. چطور لیاقت داشت بشه مادر نوه ات ؟ لااقل دلت به نوه ات بسوزه زن..
آروم گفتم برای من بعد از مریم فرقی نداره چه نرگس چه زن دیگه ای..
بابا همونطور که با اخم به مامان خیره شده بود گفت برای ما هم فرقی نداره ولی حتما واسه پسرت فرق داره
بلند شدم و گفتم تا ببینم چی میشه..
بابا گفت مامانت فردا با نرگس حرف بزنه؟
مامان صورتش رو جمع کرد و گفت من این کار رو نمیکنم ..
بابا جواب داد خودم حرف میزنم
نمیدونم بابا چی گفت و چه کار کرد که مامان خودش چند روز بعد با نرگس صحبت کرد و رفتیم محضر و عقد کردیم ..
نرگس خیلی خوشحال بود طوری به من و پسرمون محبت میکرد که گاهی خسته کننده میشد ولی زندگی تو اون خونه برام سخت بود و جای جای خونه منو یاد مریم می انداخت ..
خونه رو گذاشتم برای فروش و تو کوچه ی مامان یه آپارتمان خریدم پسرم مبین دوساله بود که بچه دوممون هم به دنیا اومد...
#ادامه دارد
الله را فراموش نکنید
@Faghadkhada9
#قسمت شصت وشش
یاد حرف قاضی افتادم اگر واقعا عاشق زنتی اجازه بده که اون هم بره و مادر بشه..
سرم رو خم کردم و دست پسرم رو بوسیدم، بغض راه نفسم رو بسته بود
مامان پرسید دادگاه چی شد .. نتونستم جواب بدم ترسیدم اشکم بریزه بدون جواب به اتاق خواب رفتم و نفس بلندی کشیدم و همزمان به اشکهام اجازه ی بارش دادم سرم رو بالا گرفتم و زیر لب گفتم خدا.. چی میشد به من و مریم بچه ی سالم میدادی من بچه میخواستم ولی نه اینطوری بچه ام بی مادر بزرگ بشه زنم رو، عشق جوونیهام رو از دست بدم .. دلم برای عطر تن مریم ، برای خندیدنش ، برای اون چشمهای درشتش یه ذره شده بود ..
چند ماه از جدایی من و مریم میگذشت.. مریم حتی یک دونه از جهیزیه اش رو نبرد و خونمون دست نخورده مونده بود، منم بدون مریم نمیتونستم تو اون خونه دووم بیارم و بعد از کار به خونه ی مامان میرفتم.
مدت صیغه ی بین من و نرگس تموم شده بود.. نرگس به خونه ی خودش برگشته بود و هرروز به دیدن پسرمون میومد
اون روز هم وقتی از سرکار برگشتم و ماشین رو پارک میکردم نرگس رو دیدم که از خونه ی مامان بیرون اومد
موقع شام بابا گفت عباس اینطوری که نمیشه ، اومدی ابروش رو درست کنی زدی چشمش رو درآوردی خواستی زندگیت شیرین و گرم بشه الان خودت بی سر و همسر ، یه بچه ی بی مادر هم مونده رو دست مادرت
قاشق غذا رو پایین آوردم و گفتم دیگه همه چی از دست من خارج شده نمیدونم باید چه خاکی به سرم بریزم..
بابا دستش رو گذاشت روی زانوم و گفت خاک ریختن نداره .. مادر این بچه رو بگیر لااقل بچه ات پیش مادرش بزرگ بشه ..
مامان بلند داد زد دیگه چی.. اون لیاقت پسر منو نداره..
بابا که همیشه آروم رفتار میکرد داد بلندتری زد و گفت بسه دیگه.. بسه اینقدر گفتی و گفتی این شد حال و روز پسرت .. چطور لیاقت داشت بشه مادر نوه ات ؟ لااقل دلت به نوه ات بسوزه زن..
آروم گفتم برای من بعد از مریم فرقی نداره چه نرگس چه زن دیگه ای..
بابا همونطور که با اخم به مامان خیره شده بود گفت برای ما هم فرقی نداره ولی حتما واسه پسرت فرق داره
بلند شدم و گفتم تا ببینم چی میشه..
بابا گفت مامانت فردا با نرگس حرف بزنه؟
مامان صورتش رو جمع کرد و گفت من این کار رو نمیکنم ..
بابا جواب داد خودم حرف میزنم
نمیدونم بابا چی گفت و چه کار کرد که مامان خودش چند روز بعد با نرگس صحبت کرد و رفتیم محضر و عقد کردیم ..
نرگس خیلی خوشحال بود طوری به من و پسرمون محبت میکرد که گاهی خسته کننده میشد ولی زندگی تو اون خونه برام سخت بود و جای جای خونه منو یاد مریم می انداخت ..
خونه رو گذاشتم برای فروش و تو کوچه ی مامان یه آپارتمان خریدم پسرم مبین دوساله بود که بچه دوممون هم به دنیا اومد...
#ادامه دارد
الله را فراموش نکنید
@Faghadkhada9
❤1😢1
#داستانک
کشیش سوار هواپیما شد. سمینارش تازه به پایان رسیده بود و او میرفت تا در سمینار بعدی شرکت کند و دیگران را به سوی خدا بخواند و به رحمت الهی امیدوار سازد*
هواپیما از زمین برخاست . مدتی گذشت . همه به گفتگو مشغول بودند . کشیش در افکارش غوطهور که در جلسهی بعدی چه بگوید و چگونه بر مردم تأثیر بگذارد. ناگاه ، چراغ بالای سرش روشن شد : *«کمربندها را ببندید»* اندکی بعد ، صدایی از بلندگو به گوش رسید : « لطفاً همگی در صندلیهای خود بنشینید . طوفان بزرگی در پیش است.» موجی از نگرانی به دلها راه یافت ، امّا همه کوشیدند ظاهر خود را آرام نشان دهند.
کمی گذشت
طوفان شروع شد صاعقه زد و نعره رعد برخاست . کم کم نگرانی از درون دلها به چهرهها راه یافت بعضی دست به دعا برداشتند . طولی نکشید که هواپیما در طوفانی خروشان بالا و پایین میرفت . گویی هماکنون به زمین برخورد میکند و از هم متلاشی میگردد.
کشیش نیز نگران شد. اضطراب به جانش چنگ انداخت . از آن همه مطالب که برای گفتن به مردم در ذهن اندوخته بود ، هیچ باقی نماند سعی کرد اضطراب را از خود دور کند امّا سودی نداشت
نگاهی به دیگران انداخت . همه آشفته بودند و نگران که آیا از این سفر جان به سلامت به در خواهند برد؟
ناگاه نگاهش به دخترکی خردسال افتاد آرام و بیصدا نشسته بود و کتابش را میخواند . آرامشی زیبا چهرهاش را در خود فرو برده بود
هواپیما زیر ضربات طوفان مبارزه میکرد ، انگار طوفان مشتهای خود را به هواپیما میکوفت. امّا هیچکدام اینها در دخترک تأثیری نداشت. گویی در گهواره نشسته و آرام تکان میخورد و در آن آرامش بیمانند به خواندن کتابش ادامه میداد.
کشیش ابداً نمیتوانست باور کند . او چگونه میتوانست چنین ساکت و خاموش بماند و آرامش خویش حفظ کند؟
بالاخره هواپیما از چنگ طوفان رها شد و فرود آمد . مسافران شتابان هواپیما را ترک کردند ، امّا کشیش میخواست راز این آرامش را بداند همه رفتند . او ماند و دخترک.
کشیش به او نزدیک شد و از طوفان سخن گفت و سپس از آرامش او پرسید و سؤال کرد که چرا هیچ هراسی در دلش نبود زمانی که همه آشفته بودند؟
دخترک به سادگی جواب داد: *«چون خلبان پدرم بود . او داشت مرا به خانه میبرد . اطمینان داشتم که هیچ نخواهد شد و او مرا در میان این طوفان به سلامت به مقصد خواهد رساند.»*
گویی آب سردی بود بر بدن کشیش ، سخن از اطمینان گفتن و خود به آن ایمان داشتن ، این است راز آرامش و فراغت از اضطراب
به خدای مهربانی ها اعتماد کنیم حتی درسهمگین ترین طوفانها و بدانیماو خلبان ماهری است..الله را فراموش نکنید
@Faghadkhada9
کشیش سوار هواپیما شد. سمینارش تازه به پایان رسیده بود و او میرفت تا در سمینار بعدی شرکت کند و دیگران را به سوی خدا بخواند و به رحمت الهی امیدوار سازد*
هواپیما از زمین برخاست . مدتی گذشت . همه به گفتگو مشغول بودند . کشیش در افکارش غوطهور که در جلسهی بعدی چه بگوید و چگونه بر مردم تأثیر بگذارد. ناگاه ، چراغ بالای سرش روشن شد : *«کمربندها را ببندید»* اندکی بعد ، صدایی از بلندگو به گوش رسید : « لطفاً همگی در صندلیهای خود بنشینید . طوفان بزرگی در پیش است.» موجی از نگرانی به دلها راه یافت ، امّا همه کوشیدند ظاهر خود را آرام نشان دهند.
کمی گذشت
طوفان شروع شد صاعقه زد و نعره رعد برخاست . کم کم نگرانی از درون دلها به چهرهها راه یافت بعضی دست به دعا برداشتند . طولی نکشید که هواپیما در طوفانی خروشان بالا و پایین میرفت . گویی هماکنون به زمین برخورد میکند و از هم متلاشی میگردد.
کشیش نیز نگران شد. اضطراب به جانش چنگ انداخت . از آن همه مطالب که برای گفتن به مردم در ذهن اندوخته بود ، هیچ باقی نماند سعی کرد اضطراب را از خود دور کند امّا سودی نداشت
نگاهی به دیگران انداخت . همه آشفته بودند و نگران که آیا از این سفر جان به سلامت به در خواهند برد؟
ناگاه نگاهش به دخترکی خردسال افتاد آرام و بیصدا نشسته بود و کتابش را میخواند . آرامشی زیبا چهرهاش را در خود فرو برده بود
هواپیما زیر ضربات طوفان مبارزه میکرد ، انگار طوفان مشتهای خود را به هواپیما میکوفت. امّا هیچکدام اینها در دخترک تأثیری نداشت. گویی در گهواره نشسته و آرام تکان میخورد و در آن آرامش بیمانند به خواندن کتابش ادامه میداد.
کشیش ابداً نمیتوانست باور کند . او چگونه میتوانست چنین ساکت و خاموش بماند و آرامش خویش حفظ کند؟
بالاخره هواپیما از چنگ طوفان رها شد و فرود آمد . مسافران شتابان هواپیما را ترک کردند ، امّا کشیش میخواست راز این آرامش را بداند همه رفتند . او ماند و دخترک.
کشیش به او نزدیک شد و از طوفان سخن گفت و سپس از آرامش او پرسید و سؤال کرد که چرا هیچ هراسی در دلش نبود زمانی که همه آشفته بودند؟
دخترک به سادگی جواب داد: *«چون خلبان پدرم بود . او داشت مرا به خانه میبرد . اطمینان داشتم که هیچ نخواهد شد و او مرا در میان این طوفان به سلامت به مقصد خواهد رساند.»*
گویی آب سردی بود بر بدن کشیش ، سخن از اطمینان گفتن و خود به آن ایمان داشتن ، این است راز آرامش و فراغت از اضطراب
به خدای مهربانی ها اعتماد کنیم حتی درسهمگین ترین طوفانها و بدانیماو خلبان ماهری است..الله را فراموش نکنید
@Faghadkhada9
👍2👏1
کشنده ترین نیش،
مال مار و عقرب نیست
بلکه نیش زبانی هست که مستقیم
قلب را میزنـد و اعصاب
و سرنوشت انسان را دگرگون می کند..
مواظب گفته هایمان در زندگی باشیم.
انسان بودن زیاد سخت نیست ،
کافیست مهربانی کنی.!
زبانت که نیش نداشته باشد و کسی را نرنجاند ، همین انسانیت است.!
وقتی برای همه خیر بخواهی همین انسانیت است.!الله را فراموش نکنید
@Faghadkhada9
زخمی که تیزی زبان بر دل آدمها میگذارد بسیار کشنده تر از زخم شمشیر است.
مواظب گفتارتان باشید که دلی زخمی نشود ..
مال مار و عقرب نیست
بلکه نیش زبانی هست که مستقیم
قلب را میزنـد و اعصاب
و سرنوشت انسان را دگرگون می کند..
مواظب گفته هایمان در زندگی باشیم.
انسان بودن زیاد سخت نیست ،
کافیست مهربانی کنی.!
زبانت که نیش نداشته باشد و کسی را نرنجاند ، همین انسانیت است.!
وقتی برای همه خیر بخواهی همین انسانیت است.!الله را فراموش نکنید
@Faghadkhada9
زخمی که تیزی زبان بر دل آدمها میگذارد بسیار کشنده تر از زخم شمشیر است.
مواظب گفتارتان باشید که دلی زخمی نشود ..
👏1
تقدیم به مادران سرزمینم❤️
مادرم نخوابیده بود
احساس خستگی میکرد
او زودرنج، نگران همه چیز ،بی قرار،و عصبی بود
همیشه احساس بیماری میکرد تا اینکه یک روز ناگهان تغییر کرد ....!
یک روز پدرم به او گفت:
سه ماه است که دنبال کار می گردم و پیدا نکردم، می خواهم با دوستانم بروم هوا خوری
مادرم گفت:
مشکلی نیست، برو
برادرم گفت:
مامان، من در همه درسهای دانشگاه ضعیف هستم
مادرم گفت:
باشه، امیدوارم بهتر بشوی، و اگر هم نشدی، خوب، ترم را تکرار میکنی، شهریه را هم «خودت» میپردازی
خواهرم گفت:
مامان، من تصادف کردم و ماشین رو خرد کردهام
مادرم پاسخ داد:
عیب ندارد دخترم، آن را به تعمیرگاه ببر و «نحوه پرداخت هزینه را هم خودت پیدا کن» و تا آن موقع با اتوبوس یا مترو رفت و آمد کن
عروسش به او گفت:
مادرم، اومده چند ماهی میخواهد اینجا پیش ما باشد.
مادرم پاسخ داد:
عیبی ندارد، رو کاناپه اتاق نشیمن بخوابد، دنبال چند پتو تو کمد بگرد
همه ما با دیدن این واکنش ها از طرف مادرمان نگران شدیم
ما شک کردیم نکند که او به دکتر رفته است و دکتر برایش چند قرص قوی تجویز کرده است و شاید او در این موارد بیش از حد قرص خورده که اینطور «آرامش» پیدا کرده است!
تصمیم گرفتیم فضولی کنیم تا مبادا زیادهروی کرده باشد و بهتر است او را از هرگونه اعتیاد احتمالی نجات دهیم.
اما بعد ... ، مادرمان ما را دور خود جمع کرد و توضیح داد:
_ "مدت زیادی طول کشید تا فهمیدم که هر شخص «مسئول زندگی خودش» است. سالها طول کشید تا متوجه شدم که درد و رنج، اضطراب، افسردگی، شجاعت، بیخوابی و استرس ِ من، _مشکلات شما را حل نمی کند بلکه باعث تشدید آنها میشود._
_من مسئول اعمال هیچ کس نیستم و وظیفه من این نیست که «سعادت» کسی را تأمین کنم._
_بنابراین، به این نتیجه رسیدم که وظیفه من در برابر خودم این است که آرام باشم و بگذارم هر یک از شما آنچه را که به خودتان مربوط است را حل کند.
_من فقط می توانم خودم را «کنترل» کنم، شما تمام منابع لازم برای حل مشکلات خود را در اختیار دارید.
وظیفه من این است که برای شما دعا کنم، شما را دوست داشته باشم و تشویق کنم، اما این شما هستید که باید مشکلات خود را حل کنید و خوشبختی خود را پیدا کنید .... !!!
_فقط میتوانم «توصیههایم» را به شما بدهم، آنهم اگر از من بخواهید و این به شما بستگی دارد که آن را دنبال کنید یا نه. «عواقب خوب یا بد آن» بستگی به عمل خودتان دارد و شما باید آنها را پیگیری کنید.... !!!!! _
پس از این به بعد، من منبع _مسئولیت_ های شما، کیسه _گناهان_ شما، پشیمانیهای شما، وکیل خطاهای شما، نالههای شما، وظایف شما، نیستم که باید آنها را حل کنم. شما باید برای انجام مسئولیت های خود، از «تواناییهای خود» استفاده کنید .... !!!!!!!! _
_از این به بعد همه شما رو «بزرگسال» مستقل و خودکفا اعلام میکنم ..... !!!!!!!!!
همهامان در برابر مادرمان لال شدیم.
*_از آن روز به بعد، خانواده عملکرد بهتری داشتند زیرا همه افراد خانه دقیقاً می دانستند که چه کاری لازم است انجام دهند. _*
گاهی مادر و پدر حس میکنند «حل کننده» همه امور هستند
دوست ندارند عزیزانشان چیزهای دشواری را پشت سر بگذارند یا مبارزه کنند
آنها می خواهند همه خوشبخت باشند ...!
اما هرچه زودتر باید این «مسئولیت» را از دوش خود برداشته و به عهده هر یک از عزیزان قرار دهند
بهتر است آنها را برای مسئولیت پذیری آماده کنند
الله را فراموش نکنید
@Faghadkhada9
روح مادران آسمانی شاد🥀
مادرم نخوابیده بود
احساس خستگی میکرد
او زودرنج، نگران همه چیز ،بی قرار،و عصبی بود
همیشه احساس بیماری میکرد تا اینکه یک روز ناگهان تغییر کرد ....!
یک روز پدرم به او گفت:
سه ماه است که دنبال کار می گردم و پیدا نکردم، می خواهم با دوستانم بروم هوا خوری
مادرم گفت:
مشکلی نیست، برو
برادرم گفت:
مامان، من در همه درسهای دانشگاه ضعیف هستم
مادرم گفت:
باشه، امیدوارم بهتر بشوی، و اگر هم نشدی، خوب، ترم را تکرار میکنی، شهریه را هم «خودت» میپردازی
خواهرم گفت:
مامان، من تصادف کردم و ماشین رو خرد کردهام
مادرم پاسخ داد:
عیب ندارد دخترم، آن را به تعمیرگاه ببر و «نحوه پرداخت هزینه را هم خودت پیدا کن» و تا آن موقع با اتوبوس یا مترو رفت و آمد کن
عروسش به او گفت:
مادرم، اومده چند ماهی میخواهد اینجا پیش ما باشد.
مادرم پاسخ داد:
عیبی ندارد، رو کاناپه اتاق نشیمن بخوابد، دنبال چند پتو تو کمد بگرد
همه ما با دیدن این واکنش ها از طرف مادرمان نگران شدیم
ما شک کردیم نکند که او به دکتر رفته است و دکتر برایش چند قرص قوی تجویز کرده است و شاید او در این موارد بیش از حد قرص خورده که اینطور «آرامش» پیدا کرده است!
تصمیم گرفتیم فضولی کنیم تا مبادا زیادهروی کرده باشد و بهتر است او را از هرگونه اعتیاد احتمالی نجات دهیم.
اما بعد ... ، مادرمان ما را دور خود جمع کرد و توضیح داد:
_ "مدت زیادی طول کشید تا فهمیدم که هر شخص «مسئول زندگی خودش» است. سالها طول کشید تا متوجه شدم که درد و رنج، اضطراب، افسردگی، شجاعت، بیخوابی و استرس ِ من، _مشکلات شما را حل نمی کند بلکه باعث تشدید آنها میشود._
_من مسئول اعمال هیچ کس نیستم و وظیفه من این نیست که «سعادت» کسی را تأمین کنم._
_بنابراین، به این نتیجه رسیدم که وظیفه من در برابر خودم این است که آرام باشم و بگذارم هر یک از شما آنچه را که به خودتان مربوط است را حل کند.
_من فقط می توانم خودم را «کنترل» کنم، شما تمام منابع لازم برای حل مشکلات خود را در اختیار دارید.
وظیفه من این است که برای شما دعا کنم، شما را دوست داشته باشم و تشویق کنم، اما این شما هستید که باید مشکلات خود را حل کنید و خوشبختی خود را پیدا کنید .... !!!
_فقط میتوانم «توصیههایم» را به شما بدهم، آنهم اگر از من بخواهید و این به شما بستگی دارد که آن را دنبال کنید یا نه. «عواقب خوب یا بد آن» بستگی به عمل خودتان دارد و شما باید آنها را پیگیری کنید.... !!!!! _
پس از این به بعد، من منبع _مسئولیت_ های شما، کیسه _گناهان_ شما، پشیمانیهای شما، وکیل خطاهای شما، نالههای شما، وظایف شما، نیستم که باید آنها را حل کنم. شما باید برای انجام مسئولیت های خود، از «تواناییهای خود» استفاده کنید .... !!!!!!!! _
_از این به بعد همه شما رو «بزرگسال» مستقل و خودکفا اعلام میکنم ..... !!!!!!!!!
همهامان در برابر مادرمان لال شدیم.
*_از آن روز به بعد، خانواده عملکرد بهتری داشتند زیرا همه افراد خانه دقیقاً می دانستند که چه کاری لازم است انجام دهند. _*
گاهی مادر و پدر حس میکنند «حل کننده» همه امور هستند
دوست ندارند عزیزانشان چیزهای دشواری را پشت سر بگذارند یا مبارزه کنند
آنها می خواهند همه خوشبخت باشند ...!
اما هرچه زودتر باید این «مسئولیت» را از دوش خود برداشته و به عهده هر یک از عزیزان قرار دهند
بهتر است آنها را برای مسئولیت پذیری آماده کنند
الله را فراموش نکنید
@Faghadkhada9
روح مادران آسمانی شاد🥀
😢1
برای شکایت خیانت، باید چیا داشته باشی
برای اینکه بتونی بابت رابطه نامشروع همسر یا شخص دیگهای شکایت کنی، به این موارد نیاز داری
اقرار طرفین
شهادت شهود معتبر؛
عکس، ویدیو یا مکالمه صوتی؛
پرینت چت یا پیام مستهجن با تأییدیه پلیس فتا.
اگه فقط شک داری یا مدرکت کامل نیست، ممکنه قرار منع تعقیب صادر بشه. پس بدون مشاوره اقدام نکن!الله را فراموش نکنید
@Faghadkhada9
برای اینکه بتونی بابت رابطه نامشروع همسر یا شخص دیگهای شکایت کنی، به این موارد نیاز داری
اقرار طرفین
شهادت شهود معتبر؛
عکس، ویدیو یا مکالمه صوتی؛
پرینت چت یا پیام مستهجن با تأییدیه پلیس فتا.
اگه فقط شک داری یا مدرکت کامل نیست، ممکنه قرار منع تعقیب صادر بشه. پس بدون مشاوره اقدام نکن!الله را فراموش نکنید
@Faghadkhada9
👍1