Telegram Web
📩 #از_شما

رسوایی(۱۹)

موضوع آزاد شدن حامد را جدی نمی‌گرفتم. به نظر من ترس نگین بی‌مورد بود تا آن روز که تلفنم زنگ خورد. شماره ناشناس بود و من جواب دادم. پشت خط مردی بی‌امان فحش می‌داد و مرا تهدید می‌کرد. ناسزاهایی رکیک بود که نثار من می‌شد.

وقتی گفت که حامد است از آن گیجی و حیرانی در آمدم. مرتب مرا دزد ناموس می‌خواند و برایم خط و نشان‌ می‌کشید. شهر کوچک این هنر یا عیب را دارد که هیچ چیزی از چشم مردم پنهان نمی‌ماند. ماجرای قهر چند ماهه و رفتن من به تهران چیزی نبود که از دید بستگانم دور مانده باشد و همین کافی بود که قصه دلدادگی من توام با شاخ و برگ دادن به آن و راست و دروغ بر آن افزودن، شده بود نُقل مجالس و حکایت  سر هر کوی و برزن شهر.

پدرم سرشناس بود و از کار بسیار و اقبال فراوان مالی گرد آورده بود و آنان که گذشته او را دیده بودند، بیشتر از سر حسادت چشم دیدن آن زندگی خودساخته و آراسته را  نداشتند. این بود که هر ضعف و کاستی در زندگی او را بزرگ می‌کردند.

در مقابل آن همه دشنام ساکت نماندم و با فریاد تهدیدهای حامد را به تمسخر و استهزا گرفتم. او سلاحی جز تهدید نداشت و من با دست انداختن او و پهلوان پنبه نامیدنش ناخواسته بر آتش خشم او دامن زدم. از ماجرای تلفن حامد چیزی به نگین نگفتم چون می‌دانستم که هراس او  بیشتر خواهد شد.

یکی از بستگانمان در خدمت پلیس بود؛ درجه‌داری که پس از سال‌ها خدمت در شهرهای دور  به شهرمان بازگشته بود. سراغ او رفتم و داستان را گفتم. نگاهی جدی به من کرد و گفت: "اینا آدمای سابقه‌داری هستند. دو تا برادراش هم پرونده سرقت و شرارت دارند. کلا یه پاشون پاسگاس، یه پاشون دادگاه. به نظرم  برو دادسرا شکایت کن.

طرف بهش عفو خورده و الا حالا حالاها تو زندون جا خوش کرده بود. تو هم حواست رو جمع کن. با اینا دهن به دهن نشو، مثل عقرب می‌مونند، یه جایی نیش خودشون رو به آدم می‌زنند". من ترسی از حامد نداشتم، کار روی زمین جسمی نیرومند و جوانی، سر پر شوری به من داده بود. بیشتر از این می‌ترسیدم که حامد مشکلی برای نگین درست کند.

پیش خودم گفتم که باید هرچه زودتر عقدش کنم تا از این هیجانات بر کنار بمانم. با پدرم صحبت کردم. خیلی خونسرد و تاحدی بی‌اعتنا گفت: "حالا عشق و عاشقی را از سرت بیرون کن و بچسب به کار که خیلی گرفتاریم. دارم زمین حاجی خلیل رو می‌خرم. بگذار این معامله را تموم کنم بعد بریم سر معامله تو " و خندید..

خوشحال بودم‌ که مخالف نیست و یا اگر هست چیزی بروز نمی‌دهد. منتظر بودم تا با وزیدن باد خنک آخر تابستان و چیدن توشه کار و عرق ریختن روی زمین فرصتی برای نفس کشیدن پیدا می‌کنم. همه فکر و ذکرم پیش نگین بود. گاهی از کار خودم خنده‌ام می‌گرفت.

من اسب وحشی خانواده بودم، آزاد و رها. افسارم را دست هیچ‌کس نداده بودم ولی حالا نگین مرا را رام خودش کرده بود. بی آن‌که افسار این اسب چموش را گرفته باشد مرا رام و آرام ساخته بود. داستان عشق، داستان آدم مست است؛ آدم از خود بی‌خود است، سرخوش؛ پایش روی زمین نیست........

(ادامه دارد)

#دکتر_علی_رادان
#حقوقدان_و_استاد_دانشگاه_اصفهان
#دفتر_وکالت_من


اگر خواسته باشی با داستان‌های کوتاه ‌آقای دکتر رادان بیشتر آشنا بشی
پیشنهاد می‌کنم

🎁 لذت مطالعه‌ی کتاب‌های دفتر وکالت من جلد اول و دوم رو به خودت هدیه بدی

🆔 @Sayehsokhan
👏74
Forwarded from The School of Happiness
🎧 اپیزود دوازدهم پادکست «مدرسه‌ی شادمانی» منتشر شد!

🧠 این قسمت درباره‌ی نگرانیه—درباره‌ی ذهنی که مدام درگیر بدترین سناریوهاست و نمی‌ذاره راحت بخوابیم.

📖 توی این قسمت، سراغ کتاب «The Worry Trick» رفتیم—
کتابی علمی و عمیق درباره‌ی نگرانی،
که نسخه‌ی فارسی اون با عنوان
«رهایی از دام نگرانی» توسط نشر بذر خرد منتشر شده.

🎁 خبر خوب اینه که برای این اپیزود،
با انتشارات «بذر خرد» همکاری کردیم
و شما می‌تونین این کتاب رو با ۲۰٪ تخفیف تهیه کنین.
کافیه به شماره‌ی واتس‌اپ ناشر پیام بدین و بگین کد تخفیف shadmani رو دارین.

https://wa.me/989369189863

همچنین، اگر پیج «بذر خرد» رو در اینستاگرام هم دنبال کنین،
می‌تونین تمام کتاب‌های این ناشر رو با همین تخفیف تهیه کنین.

Spotify | Castbox | Apple Podcasts

لینک اپیزود دوازدهم در اپلیکیشن کست‌باکس:
https://castbox.fm/vb/836095010


🎧 اپیزود رو کامل بشنوین:
تمرین‌هایی برای مهار ذهن نگران،
آرام‌سازی، زمان‌دادن به نگرانی، و بازگشت به لحظه‌ی حال...

Channel: @school_of_happiness
👍62
This media is not supported in your browser
VIEW IN TELEGRAM
6
👏13👍6
🖊 شناختن پاشنه آشیل خود

✍️مصطفی ملکیان

🔹بسیار اهمیت دارد که من به حد توانایی خود بدانم که کجاها پاشنه آشیل من‌ اند. آقایی برای من نقل میکردند: اواخر زمان شاه بود و یکی از مجاهدین خلق فهمیده بود که میخواهند او را دستگیر کنند. یک روز، در مشهد، پیش من آمد و گفت: آقا من که میدانم مسلک و مرام و همه چیزام با شما مخالف است، و شما هم میدانید من یک چریک‌ ام. شما یک روحانی‌ اید و با همه‌ی اینها مخالف اید. اما من یقین دارم که همین امشب و فردا دستگیر میشوم. یک سلسله اسراری هست که جرئت و اطمینان نمیکنم به هیچ کس بگویم. آمده ام اینها را به شما بگویم تا اگر یک وقتی من دستگیر و اعدام شدم شما از اینها خبر داشته باشید. من به او گفتم: حالا اگر باخبر شوند و من را دستگیر کنند آیا از من استفسار میکنند؟ گفت: بله، میپرسند که فلانی به تو چه گفت. گفتم: اگر نگفتم چه کار میکنند؟ گفت: کتک میزنند، اذیت میکنند، شکنجه میکنند، و.... گفتم: من تا سه تا سیلی تحمل نگفتن‌اش را دارم، اما میدانم بیشتر از سه تا سیلی نمیتوانم تحمل کنم. بنابراین، اگر بیشتر از سه تا سیلی میزنند به من نگو چون من نمیتوانم نگه دارم؛ سر تو را فاش میکنم و هزار مشکل برای تو و همه درست میکنم. گفت: نه آقا، حرف از سه تا سیلی نیست، خیلی بیشتر از این حرفها است. گفتم: پس من معذور ام. دل‌ام میخواهد این کار را بکنم ولی نمیتوانم بکنم. این «نمیتوانم بکنم» یعنی من پاشنه‌ آشیل خود را فهمیده‌ام.

🔹ما در امور اخلاقی هم همین حالت را داریم، در امور اخلاقی هم باید به اندازه‌ی ظرفیت اخلاقی‌مان در اخلاق جلو برویم. من بارها این مثال را زده‌ام و شما از این در تمام زندگی‌تان قیاس کنید. مثلا، من کسی هستم که وقتی فقیری پیش من بیاید تا صد تومان را با طیب خاطر به او میدهم. حالا، هر فقیری به من برخورد میکند و دست‌اش را دراز میکند و میگوید یک چیزی به من کمک کنید. من یک صد تومانی میدهم. از آن لحظه که صد تومانی را به او میدهم تا آخر عمر‌ام، هر وقت باز آن را به یاد میآورم خوش‌حال میشوم، هم از خود‌ام خوش‌حال ام، هم از آن فقیر.

🔹اما حالا، مثلا یک روزی، من و دوست‌ام با هم در خیابان میرویم، فقیری دست‌اش را جلو من دراز میکند و میگوید آقا، یک کمکی به من بکن. چیزی که از پتانسیل اخلاقی من برمیآید کمک صد تومان است، اما این‌جا دوست‌ام کنار من است و دارد میبیند که من صد تومان میدهم. پس، به جای صد تومان، هزارتومان به آن فقیر میدهم. از آن لحظه تا آخر عمرام، به خود‌ام و دوست‌ام و آن فقیر فحش میدهم. چرا؟ چون پتانسیل بذل و بخشش من صد تومان است. وقتی هزار تومان میدهم، نهصد تومان اضافه بر پتانسیل خودام بذل و بخشش کرده‌ام و نمیتوانم تحمل کنم. بعد آن فقیر را فحش میدهم که آخر حالا وقت ظاهرشدن بود! به دوست‌ام هم میگویم اصلا تو چرا با من قدم میزدی! میرفتی خانه‌ات! به خودام هم فحش میدهم که فلانی، آخر چرا تو این طور رفتار میکنی! چون من پتانسیل بذل و بخشش هزار تومان را ندارم. بذل و بخشش باید من را ارتقاء معنوی میبخشید، اما حالا، با این هزار تومان که داده‌ام دائم دارم انحطاط پیدا میکنم، چون به سه بیگناه فحش میدهم: به خودام و به آن فقیر و به دوست‌ام. من گناهی نداشتم جز آن‌که پتانسیلهای اخلاقی‌ام را در نظر نگرفتم.

🔹ما باید به این توجه کنیم که تواناییهای اخلاقی‌مان هم مثل تواناییهای ذهنی‌مان اند، مثل تواناییهای روانی‌مان اند، مثل تواناییهای جسمانی‌مان اند. پس بیش از حد توانایی اخلاقی خود کاری نکنیم که اول پشیمانی است. البته، خوب است که آدم دائما با خود‌اش بورزد، و ملکیان خوداش را به حالتی برساند که وقتی کسی هم نیست، به جای صد تومان، هزارتومان به فقیر بدهد. ولی تا وقتی به آن حالت نرسیده‌ای همان صد تومان را بده.

💢کتاب عمر دوباره، صفحات 30-32 با تلخیص


🆔 @mostafamalekian
🆔 @Sayehsokhan
15👍4👎1👏1
This media is not supported in your browser
VIEW IN TELEGRAM
اگر دیگرجانوران همچون آدمی روی دوپا راه می‌رفتند، چگونه اندامی داشتند؟ تکنیک‌های امروزی این پندارِ پوشالی را این‌گونه مجسّم ساختند. دیدنش لبخندی بر لب می‌نشاند.

https://www.tgoop.com/ezzatiparvar
🆔 @Sayehsokhan
8👏6
📩 #از_شما

رسوایی(۲۰)

صبح‌ها تکلیف من بود که ظرف بزرگ غدا را از خانه به محل کار کارگران برسانم. در این سفر کوتاه نگین مرا همراهی می‌کرد. غذا دست پخت او بود، وقتی آخرین چاشنی‌ها را اضافه می‌کرد، ظروف غذاخوری را در سبد بزرگی قرار می‌داد و پشت سر من راه می‌افتاد. در بین راه فرصتی بود تا با نگین بگویم و از او بشنوم.

می‌گفتیم و می‌خندیدیم و شاد و خرامان از کنار هم بودن راه طی می‌کردیم. مسیر سبز بود از گیاهان خودرویی که دو طرف جاده را احاطه کرده بودند.در بعضی جاها تراکم و بلندی علف‌هاچنان بود که جز جاده خاکی روبرو چیزی دیده نمی‌شد. آن روز هم شاد و خرم از هم صحبتی با محبوب دیگچه بزرگی را بر سر حمل می کردم. می دانستم که هیچ‌کس در آن حوالی نیست، برای همین با صدای بلند می‌گفتم و می‌خندیدم.

بی‌پروا هر آن چه را در دل داشتم به نگین می‌گفتم. هوا همچنان گرم بود اما دل عاشق  من گرم‌تر از هوا در هوای یار می‌تپید. ناگهان علف‌های بلند سمت چپ من تکانی خورد و مردی بلند قامت، لاغر اندام و خاک آلود راه را بر ما بست. نگین جيغ کوتاهی کشید و پشت سر من پنهان شد. نگین از ترس می‌لرزید، انگار گرگ صحرادیده بود. با صدایی مرتعش گفت حا...حامد.

درست بود؛ حامد جلوی من ایستاده بود و با نفرت مرا می‌نگریست. از چشمانش خشم  می‌بارید. چکار داشت؟ آمده بود فحشی بدهد؟ یا بیشتر؟؛ نگین را جلوی چشمان من تحقیر کند یا حتی او را بکوبد و زیر پایش بیاندازد. او را چند سال پیش دیده بودم، اما در این مدت شکل و شمایل او تغییر زیادی کرده بود. رفاقت طولانی با دود و دم  و ماندن طولانی  پشت میله‌های زندان قیافه اورا عوض کرده بود.

چند سال قبل زمانی که با نگین به خانه ما امدند این‌طور نزار و فرو ریخته نبود. .از جان من یا ما چه می‌خواست؟ چکار داشت؟ هیچ‌کس آن دور و بر نبود. تقریبا ظهر شده بود. خورشید مستقیم به فرق سرم می‌تابید. از گرمای کلافه کننده بود یا روبرو شدن با این مرد دیلاق که تمام بدنم عرق کرده بود. با نیشخند گفت: "خوب خنده و کرکر راه انداختید. کبکتون خروس می‌خونه. چرا نخونه نگین خانوم؟. پسر جوون و مایه‌دار تور کردی و بهش حال می‌دی ما رو یادت رفت".

بد حرف می‌زد و تحریک کننده. نمی‌خواستم باهاش در گیر بشوم. حریف آن مفنگی بودم. کار زیاد بدن مرا ساخته بود، برای همین بدن ورزیده‌ای دارم. ولی می‌دانستم که درگیرشدن با حامد یعنی شر و من اینرا نمی‌خواستم. گفتم: "چیکار داری؟ چرا سر راه رو گرفتی؟ برو کنار". حامد با عصبانیتی که از کلامش معلوم بود جواب داد: "ببین بچه خوشگل! پول داری، تیپ داری، جوونم هستی، برو دنبال یکی دیگه، ناموس دزدی کار درستی نیس".

نگین که تا آن موقع ساکت بود داد زد: "من ناموس تو نیستم. من و تو دیگه غریبه‌ایم. دست از سرم وردار و الا می‌رم شکایت ازت می‌کنم، اون وقت باز می‌افتی تو هلفدونی". حامد جلو آمد، حالت هجومی داشت. چیزی مصرف کرده بود؟پاش روی زمین بود، اما معلوم بود که سرش در آسمان‌ها دور می‌زد.

با تندی نگاهی به نگین کرد و داد زد که: "خوب دک و پوز به هم زدی لکاته خانوم. خونه من که بودی نه قیافه درست و حسابی داشتی نه زبون دراز، چی شد؟ پول این یارو بت ساخته یا چیز دیگه‌اش. داخل آدم شدی". جلوتر رفت و با مشت ضربه‌ای به صورت نگین زد. چکار باید می‌کردم.

به این گفتگوی حال به هم زن ادامه می‌دادم؟ می‌گذاشتم هر کاری خواست با نگین بکند و یا هر چه خواست به من بگوید. نگین روی زمین افتاده بود و از کنار لبش خون می‌امد. حامد جلو رفت و روسری نگین رو کشید و مثل یک طناب کوتاه تو دست گرفت .حس کردم که اگر ساکت بمانم هم خیانت به نگین است و هم مردانگی خودم .....

(ادامه دارد)

#دکتر_علی_رادان
#حقوقدان_و_استاد_دانشگاه_اصفهان
#دفتر_وکالت_من

اگر خواسته باشی با داستان‌های کوتاه ‌آقای دکتر رادان بیشتر آشنا بشی
پیشنهاد می‌کنم

🎁 لذت مطالعه‌ی کتاب‌های دفتر وکالت من جلد اول و دوم رو به خودت هدیه بدی

🆔 @Sayehsokhan
9👍4👏1
Forwarded from سخنرانی‌ها
🔊فایل صوتی

سلسله درسگفتار دکتر #محمد_رضا_سرگلزایی

کلاس بازخوانی #تاریخ_روانکاوی
#میراث #زیگموند_فروید

جلسه چهارم

تیر 97

لینک جلسه قبل 👇
https://www.tgoop.com/sokhanranihaa/19920

.
🆔 @sokhanranihaa
🆔 @sokhanranihaa
🆑کانال سخنرانی ها
🌹
👍5
This media is not supported in your browser
VIEW IN TELEGRAM
👍4👏4
🎉 امروز، روز عشاق و علاقمندان کتابه! 🎉

🌟 بیستم هر ماه، با تخفیف ۲۰٪ در خدمت شما عزیزان هستیم 🌟

📚 اگه دنبال کتاب‌هایی برای رشد فردی، خودیاری، روان‌درمانی، یا مهارت‌های ارتباطی هستید، امروز بهترین فرصت برای تهیه‌‌ی آنهاست!

همه‌ی کتاب‌های نشر #سایه_سخن فقط تا پایان امروز با ۲۰٪ تخفیف در دسترس شماست.

💻 سایت ما اینجاست:

🔗 www.sayehsokhan.com

👇 برای راحتی، مستقیم برید سراغ دسته‌بندی مورد نظرتون:
🔹 [تئوری انتخاب]
🔹 [روانشناسی ACT]
🔹 [روانشناسی مثبت‌گرا]
🔹 [زوج‌درمانی و روابط زناشویی]
🔹 [کتاب‌های صوتی]
      انواع کارت‌ها
      انواع کتاب‌های صوتی

📦 با یک کلیک، کتاب رو انتخاب کن و در خانه تحویل بگیر!

📲 ما اینجاییم:
🆔 @SayehSokhan
9
This media is not supported in your browser
VIEW IN TELEGRAM
شادي و رقص كودكان 🎻🎸
فوق العاده زيبا و دلنشين
آفرين به اين كودكان شاد

@TreatmentOfGrief
🆔 @Sayehsokhan
11👏5
✍️ سعدی هم استاد رموز عاشقی است و هم آموزگار تقوا و خردمندی: چیزی که در یک تن جمع شدنش نادر است. در وجدان او نیکی که هدف اخلاق است از زیبایی که غایت عاشقی است جدا نیست...

🔅عشق که مایه‌ی غزل‌های اوست البته به جمال انسانی محدود نیست، روح، تقوا، طبیعت، خدا، و سراسر کاینات نیز موضوع این عشق است...

🔅در عاشقی هیچ کس از این رند جهاندیده‌ی کار افتاده آشناتر نیست. عشق سعدی البته به یک معشوق بسنده نمی‌کند، اما هر جا این عشق هست درد و نیاز و تسلیم و گذشت نیز هست.

🔅این عشق که پایبند یکی نیست البته هوس نیست، صفا و رضاست، نیازی روحانی است که دایم دل و جان شاعر را آماده‌ی تسلیم و فنا می‌دارد. در چنین دلی درست است که بیش از یک عشق نمی‌گنجد اما باری عشق به بد و بدی در آن راه ندارد، از آنکه نزد وی زیبایی از نیکی جدا نیست و عاشق در واقع نیکی را نیز در محراب زیبایی می‌پرستد.

(عبدالحسین زرین کوب، حدیث خوش سعدی، 1386، 91، 92)

✏️
https://www.tgoop.com/Zarrinkoub
🆔 @Sayehsokhan
9👏2
📩 #از_شما

رسوایی(۲۱)

جلو رفتم. حامد روسری را مثل طنابی دور گردن نگین انداخته بود. از پشت سر ضربه‌ای به کمرش زدم، نقش زمین شد. زود از جا برخاست و در حالی که دشنام می‌داد به من حمله کرد. با او گلاویز شدم و دوباره بر زمینش زدم. زور بازوی زیادی نداشت، بیشتر عربده می‌کشید و هوار می‌زد.

وقتی متوجه شد که حریف من نیست، شروع کرد به فحش‌های ناموسی دادن به من؛ نگین را هم بی‌نصیب نگذاشت. از او به عنوان روسپی و هرجایی نام برد و مرا حرام‌زاده. به مادرم که بد و بیراه گفت، طاقتم تاق شد. جلو رفتم و مشت محکمی به صورتش زدم. نقش زمین شد ولی زود از جا برخاست. چیزی را توی دستش تکان می‌داد؛دقت کردم ، چاقو بود. ترسیدم؛ هیچ وقت در زندگی تا این حد تهدید نشده بودم. نمی‌دانستم که در استفاده از چاقو جدی است یا فقط برای ترساندن من آن را به رخم می‌کشد.

وقتی با چاقو به من حمله‌ کرد، فهمیدم که جان من و نگین هر دودر خطر است. از صورت حامد خون می‌آمد، شاید دندانش شکسته بود. چاقویش را هل داد طرفم؛ خودم را کشیدم کنار ولی نیش چاقویش به بازویم کشیده شد. خون از دستم جاری شد و نگین که مرا در آن حال دید شروع کرد به فریاد کشیدن و ضجه زدن. حامد جلو آمد و دوباره قصد حمله داشت. متوجه بودم که اگر کاری نکنم شاید دقیقه‌ای دیگر جنازه من روی زمین افتاده باشد.

هجوم که آورد جا خالی دادم و با پا ضربه محکمی به کمرش زدم .باز افتاد روی زمین. نمی‌توانستم بگذارم بلند شود. خودم را انداختم به رویش و دستش را چاقو در آن بود سفت گرفتم. هر دو روی خاک می‌غلطیدیم. بوی خاک و خونی که از بازوی من و صورت حامد می‌ریخت هردوی ما را تحریک کرده بود. مثل دو حیوان وحشی روی خاک در جدال بودیم. سعی کرد چاقو را به شکم یا سینه‌ام فرو کند ولی دستش را سفت چسبیده بودم.

متوجه بودم که از کشتن من ابایی ندارد. همینطور که در تقلا بود فحش هم می‌داد. آن چه مرا بیشتر   خشمگین می‌کرد سخنان زشتی بود که به مادرم  می گفت. یک دفعه نمی‌دانم که چه شد که دستم به  سنگی خورد. حال خودم را نمی‌فهمیدم. سنگ کف دستم را پر کرده بود. ان را کوبیدم تو سر حامد. یکبار، دوبار، سه بار. هیچی نمی‌فهمیدم ترس و نفرت هر دو با هم به من هجوم اورده بود. حامد فریاد بلندی کشید و دستانش شُل شد.او و من هر دو رهاشدیم. خون به شدت از سرش بیرون می‌ریخت. چطور شده بود؟ نگاهم به نگین افتاد که بالای سرما ایستاده بود و زنجموره می‌زد.

حامد بلند شد. سنگ را که در دست من  دید به طرف نگین  رفت. تلو تلو مي‌خورد و پشت سر هم فحش می‌داد: "پتیاره لکاته جن..ه، عروس صد داماد". بلند شدم تا اگر خواست آسیبی به نگین بزند از او محافظت کنم. دو سه قدم آمد جلو. مثل آدم‌های مست راه می‌رفت. یک دفعه افتاد. نگین جیغی کشید. خوشکم زده بود و می‌لرزیدم. رفتم طرف حامد، سر و صورتش با خاک و خون یکی شده بود. خِرخِر می‌کرد و پاهاش به‌شدت تکان می‌خورد. چند لحظه بعد هیچ صدا یا حرکتی از او دیده نمی شد. مُرده بود؛ به همین راحتی.

نگین گریه می‌کرد و من هاج وواج خودم را تکان می‌دادم تا خاک را از تن و لباسم دور کنم .حالا دستم به خون اغشته بود؛ ساعتی پیش یک عاشق شوریده بودم و الان یک قاتل رسوا.....

(ادامه دارد)

#دکتر_علی_رادان
#حقوقدان_و_استاد_دانشگاه_اصفهان
#دفتر_وکالت_من


اگر خواسته باشی با داستان‌های کوتاه ‌آقای دکتر رادان بیشتر آشنا بشی
پیشنهاد می‌کنم

🎁 لذت مطالعه‌ی کتاب‌های دفتر وکالت من جلد اول و دوم رو به خودت هدیه بدی

🆔 @Sayehsokhan
12👎2👏1
Media is too big
VIEW IN TELEGRAM
🔸چهار سؤالی که ارسطو به آنها پاسخ می‌دهد:

▫️زندگی خوب چیست؟
▫️چرا هنر مهم است؟
▫️دوستی یعنی چه؟
▫️چگونه می‌توان اندیشه‌ها را به‌نحو مؤثری بیان کرد؟

▪️ترجمه و صدا: دکتر ایمان فانی


📚فلسفه سیاسی...
╔═.🍂.══════╗
   🆔 @falsafesiasi 🍂
╚══════.🍂.═
3👍1
This media is not supported in your browser
VIEW IN TELEGRAM
👏71👍1
#از_شما

*❣️به نام خالق مهر و زیبایی❣️*

*🌺🌿 آدینه‌تان سرشار از مهربانی و نشاط و روشنایی باد💞🌾*

بزرگی می‌گفت:
«دوستان قدیمی مانند طلا هستند و دوستان جدید مثل الماس!
نگین الماس، درخشش و شکوهش را مدیون حلقه‌ای از طلاست. پس وقتی دوستان تازه وارد زندگی‌مان می‌شوند، فراموش نکنیم که الماس‌ها همیشه بر پایه‌هایی از طلا استوارند!»

این سخن، اشاره‌ای لطیف به ارزش دوستی‌ها دارد:
دوستان قدیمی همچون طلا: پایدار، اصیل و ارزشمندند. زمان نه‌تنها از ارزششان نمی‌کاهد، بلکه بر اصالت و زیبایی‌ و دوامشان می‌افزاید.

دوستان جدید همچون الماس: درخشان، پرهیجان و جذابند؛ اما الماس تنها زمانی جلوه واقعی پیدا می‌کند که بر پایه‌ای محکم قرار گیرد.

بنابراین، دوستی‌های تازه اگر بخواهند ماندگار و پرارزش باشند، باید بر بستری از روابط ریشه‌دار و اعتماد دیرینه استوار شوند.

* زندگی زمانی زیباست که هم اصالت طلا را داشته باشیم و هم درخشش الماس را. پاسداشت دوستان قدیمی، تضمین‌کننده دوام و ارزش دوستان تازه است.*

🌺🌿🌹🍃🌺🌿🌹🍃🌺

محمدحسین فرقانی


با سپاس فراوان از مهندس فرقانی عزیز از یزد

🆔 @Sayehsokhan
15👏2
This media is not supported in your browser
VIEW IN TELEGRAM
برای هزارمین بار شعر عقاب زنده‌یاد خانلری رو گوش کنیم و از دقت و گزینش کلمات این استاد فرهیخته کله‌مان سوت بکش و بر خود و تاریخ این مرز و بوم افسوس بخوریم و از سویدای جان آه سرد برکشیم که کجایند مردان پیراسته، کجایند دانشی مردان، کجایند فرهنگی‌مردان، کجایند مرزبانان زبان‌دان...

و این چند بیت حکیم توس رو دوباره در ذهن خویش ناله کنیم که چرا از عرش خدا به فرش دروغ‌گویان و دغل‌بازان و گزافه‌گویان و مزدبگیران فرود آمدیم.

شود بنده‌ی بی‌هنر شهریار
نژاد و بزرگی نیاید به کار
.............
پیاده شود مردم رزم‌جوی
سوار آنکه لاف آرد و گفت‌و‌گوی
.............
زیان کسان از پیِ سودِ خویش
بجویند و دین اندر آرند پیش



@vir486
8
📩 #از_شما

رسوایی(۲۲)

دیگر سخنی برای گفتن نمانده بود نه از جانب من و نه از سوی پسری که نزدیک به یک ساعت مدام گفته بود و من شنیده بودم. نگاهی دقیق به او کردم. در صورتش آثار ندامت نبود؛ گویی دست به قتل نزده و خونی نریخته است: "تکلیف من چه می شود؟ عاقبت کارم را چطور می‌بینید".

او بود که می‌پرسید و چقدر پاسخ دادن به این سوال سخت بود. نمی‌خواستم در اولین دیدار وحشت به جانش بریزم. هنوز جوان‌تر از آن بود که شب‌ها کابوس طناب دار و تجزیه بدنش در زیر انبوهی از خاک سرد را ببیند: "والله چی بگم. باید کار را با صبوری جلو برد. من قولی نمی‌دهم ولی با تمام توانی که دارم در کنار تو هستم. باید نگران باشی ولی هیچ‌وقت امیدت را از دست نده.

راستی! الان نگين چکار می‌کند؟ "با شنیدن اسم نگین چشمانش برق زد،گفت: "رفته خانه‌ مادرش. ما شهر کوچکی داریم. آبروی ما رفت؛ رسوا شدیم. دلم برای پدرم خیلی می‌سوزد. او یک عمر با آبروداری زندگی کرد و حالا پسرش متهم به قتل عمد شده است. دلم برای نگین هم می سوزد. اتهام او بدتر از من است، چون زن است. شاید برای من چندان عیب و ایرادی نمی‌گیرند که با یک زن مطلقه رابطه‌ای داشته‌ام، ولی برای نگین یک جرم نابخشودنی است.

خدا می‌داند که بین ما اتفاقی نیفتاد و نگین مثل آب زلال است ولی با حرف مردم چکار می‌شود کرد". راست می‌گفت. می دانستم که در جامعه بی‌در و دروازه  ما اگر از قتل و خون به ناحق ریخته بگذرند از آن چه اسمش را ناموس گذاشته‌اند نخواهند گذشت. به موکل دلداری دادم.

بعضی حرف‌ها را زدم که خودم هم راجع به درستی آن‌ها در تردید بودم ولی می‌بایست این پسر جوان را آرام و به آینده خوشبین می‌کردم. به وقت وداع دست گرمی به او دادم و با لبخند از او جدا شدم. در بیرون از زندان مرغ فکرم از این شاخه به آن شاخه پر می‌زد و مرا با خود به آینده‌ای غبار آلود جلو می‌برد.

گوشی تلفنم را که از انتظامات زندان گرفتم دیدم مسعود زنگ زده است. چند روزی بود از حالش بی‌خبر بودم. نمی‌دانستم دکترها برایش چه کرده و یا می‌خواستند بکنند. به مسعود زنگ زدم.

خواستم به او روحیه بدهم: "چطوری پهلوون؟دماغ مماغت که چاقه ایشالله؟ "با صدایی خسته و بی‌حال جواب داد: "چی بگم؛ چی می‌تونم بگم. می‌گذرونم تا ببینیم چی قراره به سرم بیاد. رفتی دادگاه و زندون؟ چی شد؟"

(ادامه دارد)

#دکتر_علی_رادان
#حقوقدان_و_استاد_دانشگاه_اصفهان
#دفتر_وکالت_من



اگر خواسته باشی با داستان‌های کوتاه ‌آقای دکتر رادان بیشتر آشنا بشی
پیشنهاد می‌کنم

🎁 لذت مطالعه‌ی کتاب‌های دفتر وکالت من جلد اول و دوم رو به خودت هدیه بدی

🆔 @Sayehsokhan
7👏2
2025/09/12 14:50:47
Back to Top
HTML Embed Code: