SAYEHSOKHAN Telegram 37679
📩 #از_شما

رسوایی(۲۰)

صبح‌ها تکلیف من بود که ظرف بزرگ غدا را از خانه به محل کار کارگران برسانم. در این سفر کوتاه نگین مرا همراهی می‌کرد. غذا دست پخت او بود، وقتی آخرین چاشنی‌ها را اضافه می‌کرد، ظروف غذاخوری را در سبد بزرگی قرار می‌داد و پشت سر من راه می‌افتاد. در بین راه فرصتی بود تا با نگین بگویم و از او بشنوم.

می‌گفتیم و می‌خندیدیم و شاد و خرامان از کنار هم بودن راه طی می‌کردیم. مسیر سبز بود از گیاهان خودرویی که دو طرف جاده را احاطه کرده بودند.در بعضی جاها تراکم و بلندی علف‌هاچنان بود که جز جاده خاکی روبرو چیزی دیده نمی‌شد. آن روز هم شاد و خرم از هم صحبتی با محبوب دیگچه بزرگی را بر سر حمل می کردم. می دانستم که هیچ‌کس در آن حوالی نیست، برای همین با صدای بلند می‌گفتم و می‌خندیدم.

بی‌پروا هر آن چه را در دل داشتم به نگین می‌گفتم. هوا همچنان گرم بود اما دل عاشق  من گرم‌تر از هوا در هوای یار می‌تپید. ناگهان علف‌های بلند سمت چپ من تکانی خورد و مردی بلند قامت، لاغر اندام و خاک آلود راه را بر ما بست. نگین جيغ کوتاهی کشید و پشت سر من پنهان شد. نگین از ترس می‌لرزید، انگار گرگ صحرادیده بود. با صدایی مرتعش گفت حا...حامد.

درست بود؛ حامد جلوی من ایستاده بود و با نفرت مرا می‌نگریست. از چشمانش خشم  می‌بارید. چکار داشت؟ آمده بود فحشی بدهد؟ یا بیشتر؟؛ نگین را جلوی چشمان من تحقیر کند یا حتی او را بکوبد و زیر پایش بیاندازد. او را چند سال پیش دیده بودم، اما در این مدت شکل و شمایل او تغییر زیادی کرده بود. رفاقت طولانی با دود و دم  و ماندن طولانی  پشت میله‌های زندان قیافه اورا عوض کرده بود.

چند سال قبل زمانی که با نگین به خانه ما امدند این‌طور نزار و فرو ریخته نبود. .از جان من یا ما چه می‌خواست؟ چکار داشت؟ هیچ‌کس آن دور و بر نبود. تقریبا ظهر شده بود. خورشید مستقیم به فرق سرم می‌تابید. از گرمای کلافه کننده بود یا روبرو شدن با این مرد دیلاق که تمام بدنم عرق کرده بود. با نیشخند گفت: "خوب خنده و کرکر راه انداختید. کبکتون خروس می‌خونه. چرا نخونه نگین خانوم؟. پسر جوون و مایه‌دار تور کردی و بهش حال می‌دی ما رو یادت رفت".

بد حرف می‌زد و تحریک کننده. نمی‌خواستم باهاش در گیر بشوم. حریف آن مفنگی بودم. کار زیاد بدن مرا ساخته بود، برای همین بدن ورزیده‌ای دارم. ولی می‌دانستم که درگیرشدن با حامد یعنی شر و من اینرا نمی‌خواستم. گفتم: "چیکار داری؟ چرا سر راه رو گرفتی؟ برو کنار". حامد با عصبانیتی که از کلامش معلوم بود جواب داد: "ببین بچه خوشگل! پول داری، تیپ داری، جوونم هستی، برو دنبال یکی دیگه، ناموس دزدی کار درستی نیس".

نگین که تا آن موقع ساکت بود داد زد: "من ناموس تو نیستم. من و تو دیگه غریبه‌ایم. دست از سرم وردار و الا می‌رم شکایت ازت می‌کنم، اون وقت باز می‌افتی تو هلفدونی". حامد جلو آمد، حالت هجومی داشت. چیزی مصرف کرده بود؟پاش روی زمین بود، اما معلوم بود که سرش در آسمان‌ها دور می‌زد.

با تندی نگاهی به نگین کرد و داد زد که: "خوب دک و پوز به هم زدی لکاته خانوم. خونه من که بودی نه قیافه درست و حسابی داشتی نه زبون دراز، چی شد؟ پول این یارو بت ساخته یا چیز دیگه‌اش. داخل آدم شدی". جلوتر رفت و با مشت ضربه‌ای به صورت نگین زد. چکار باید می‌کردم.

به این گفتگوی حال به هم زن ادامه می‌دادم؟ می‌گذاشتم هر کاری خواست با نگین بکند و یا هر چه خواست به من بگوید. نگین روی زمین افتاده بود و از کنار لبش خون می‌امد. حامد جلو رفت و روسری نگین رو کشید و مثل یک طناب کوتاه تو دست گرفت .حس کردم که اگر ساکت بمانم هم خیانت به نگین است و هم مردانگی خودم .....

(ادامه دارد)

#دکتر_علی_رادان
#حقوقدان_و_استاد_دانشگاه_اصفهان
#دفتر_وکالت_من

اگر خواسته باشی با داستان‌های کوتاه ‌آقای دکتر رادان بیشتر آشنا بشی
پیشنهاد می‌کنم

🎁 لذت مطالعه‌ی کتاب‌های دفتر وکالت من جلد اول و دوم رو به خودت هدیه بدی

🆔 @Sayehsokhan
9👍4👏1



tgoop.com/sayehsokhan/37679
Create:
Last Update:

📩 #از_شما

رسوایی(۲۰)

صبح‌ها تکلیف من بود که ظرف بزرگ غدا را از خانه به محل کار کارگران برسانم. در این سفر کوتاه نگین مرا همراهی می‌کرد. غذا دست پخت او بود، وقتی آخرین چاشنی‌ها را اضافه می‌کرد، ظروف غذاخوری را در سبد بزرگی قرار می‌داد و پشت سر من راه می‌افتاد. در بین راه فرصتی بود تا با نگین بگویم و از او بشنوم.

می‌گفتیم و می‌خندیدیم و شاد و خرامان از کنار هم بودن راه طی می‌کردیم. مسیر سبز بود از گیاهان خودرویی که دو طرف جاده را احاطه کرده بودند.در بعضی جاها تراکم و بلندی علف‌هاچنان بود که جز جاده خاکی روبرو چیزی دیده نمی‌شد. آن روز هم شاد و خرم از هم صحبتی با محبوب دیگچه بزرگی را بر سر حمل می کردم. می دانستم که هیچ‌کس در آن حوالی نیست، برای همین با صدای بلند می‌گفتم و می‌خندیدم.

بی‌پروا هر آن چه را در دل داشتم به نگین می‌گفتم. هوا همچنان گرم بود اما دل عاشق  من گرم‌تر از هوا در هوای یار می‌تپید. ناگهان علف‌های بلند سمت چپ من تکانی خورد و مردی بلند قامت، لاغر اندام و خاک آلود راه را بر ما بست. نگین جيغ کوتاهی کشید و پشت سر من پنهان شد. نگین از ترس می‌لرزید، انگار گرگ صحرادیده بود. با صدایی مرتعش گفت حا...حامد.

درست بود؛ حامد جلوی من ایستاده بود و با نفرت مرا می‌نگریست. از چشمانش خشم  می‌بارید. چکار داشت؟ آمده بود فحشی بدهد؟ یا بیشتر؟؛ نگین را جلوی چشمان من تحقیر کند یا حتی او را بکوبد و زیر پایش بیاندازد. او را چند سال پیش دیده بودم، اما در این مدت شکل و شمایل او تغییر زیادی کرده بود. رفاقت طولانی با دود و دم  و ماندن طولانی  پشت میله‌های زندان قیافه اورا عوض کرده بود.

چند سال قبل زمانی که با نگین به خانه ما امدند این‌طور نزار و فرو ریخته نبود. .از جان من یا ما چه می‌خواست؟ چکار داشت؟ هیچ‌کس آن دور و بر نبود. تقریبا ظهر شده بود. خورشید مستقیم به فرق سرم می‌تابید. از گرمای کلافه کننده بود یا روبرو شدن با این مرد دیلاق که تمام بدنم عرق کرده بود. با نیشخند گفت: "خوب خنده و کرکر راه انداختید. کبکتون خروس می‌خونه. چرا نخونه نگین خانوم؟. پسر جوون و مایه‌دار تور کردی و بهش حال می‌دی ما رو یادت رفت".

بد حرف می‌زد و تحریک کننده. نمی‌خواستم باهاش در گیر بشوم. حریف آن مفنگی بودم. کار زیاد بدن مرا ساخته بود، برای همین بدن ورزیده‌ای دارم. ولی می‌دانستم که درگیرشدن با حامد یعنی شر و من اینرا نمی‌خواستم. گفتم: "چیکار داری؟ چرا سر راه رو گرفتی؟ برو کنار". حامد با عصبانیتی که از کلامش معلوم بود جواب داد: "ببین بچه خوشگل! پول داری، تیپ داری، جوونم هستی، برو دنبال یکی دیگه، ناموس دزدی کار درستی نیس".

نگین که تا آن موقع ساکت بود داد زد: "من ناموس تو نیستم. من و تو دیگه غریبه‌ایم. دست از سرم وردار و الا می‌رم شکایت ازت می‌کنم، اون وقت باز می‌افتی تو هلفدونی". حامد جلو آمد، حالت هجومی داشت. چیزی مصرف کرده بود؟پاش روی زمین بود، اما معلوم بود که سرش در آسمان‌ها دور می‌زد.

با تندی نگاهی به نگین کرد و داد زد که: "خوب دک و پوز به هم زدی لکاته خانوم. خونه من که بودی نه قیافه درست و حسابی داشتی نه زبون دراز، چی شد؟ پول این یارو بت ساخته یا چیز دیگه‌اش. داخل آدم شدی". جلوتر رفت و با مشت ضربه‌ای به صورت نگین زد. چکار باید می‌کردم.

به این گفتگوی حال به هم زن ادامه می‌دادم؟ می‌گذاشتم هر کاری خواست با نگین بکند و یا هر چه خواست به من بگوید. نگین روی زمین افتاده بود و از کنار لبش خون می‌امد. حامد جلو رفت و روسری نگین رو کشید و مثل یک طناب کوتاه تو دست گرفت .حس کردم که اگر ساکت بمانم هم خیانت به نگین است و هم مردانگی خودم .....

(ادامه دارد)

#دکتر_علی_رادان
#حقوقدان_و_استاد_دانشگاه_اصفهان
#دفتر_وکالت_من

اگر خواسته باشی با داستان‌های کوتاه ‌آقای دکتر رادان بیشتر آشنا بشی
پیشنهاد می‌کنم

🎁 لذت مطالعه‌ی کتاب‌های دفتر وکالت من جلد اول و دوم رو به خودت هدیه بدی

🆔 @Sayehsokhan

BY نشر سایه سخن




Share with your friend now:
tgoop.com/sayehsokhan/37679

View MORE
Open in Telegram


Telegram News

Date: |

Select “New Channel” The Standard Channel fire bomb molotov November 18 Dylan Hollingsworth yau ma tei How to Create a Private or Public Channel on Telegram? While some crypto traders move toward screaming as a coping mechanism, many mental health experts have argued that “scream therapy” is pseudoscience. Scientific research or no, it obviously feels good.
from us


Telegram نشر سایه سخن
FROM American