This media is not supported in your browser
VIEW IN TELEGRAM
👈شاهنامه کتاب همه ملل
و بخشی از فرهنگ جهان
💐💐
با ما همراه باشید با لینک شاهنامه خوانی
https://www.tgoop.com/shahnamekhanigroup
🆔 @Sayehsokhan
و بخشی از فرهنگ جهان
💐💐
با ما همراه باشید با لینک شاهنامه خوانی
https://www.tgoop.com/shahnamekhanigroup
🆔 @Sayehsokhan
❤17
شما در روز دوشنبه ۱۷ شهریورماه، همزمان با میلاد پیامبر مهربانی ها از ساعت ۱۹ الی ۲۲:۳۰به جشن افتتاحیه انجمن هیجان مدار جنوب_غرب ایران (سوایرفت) دعوت شده اید🌺
لطفا لینک کارت دعوت را باز کنید و دعوت ما را پذیرا شوید:
https://digipostal.ir/c85vg1q
چشم به راهتان هستیم :
SWIREFT is inviting you to a scheduled Zoom meeting.
لینک زوم تقدیم شما:
https://us06web.zoom.us/j/82242499017?pwd=I9GxsbTOF7hsnmOasQgAU90SAFDc7x.1
Meeting ID: 822 4249 9017
Passcode: 184788
قدوم پر مهر شما، جشن میلاد پیامبر عشق و محبت و همدلی و افتتاحیه انجمنی برای دوستی، محبت و همدلی رامبارک همه مان خواهد کرد
سوآیرفت، خانه هزار اتاق هیجان مدار ایران
🆔 @Sayehsokhan
لطفا لینک کارت دعوت را باز کنید و دعوت ما را پذیرا شوید:
https://digipostal.ir/c85vg1q
چشم به راهتان هستیم :
SWIREFT is inviting you to a scheduled Zoom meeting.
لینک زوم تقدیم شما:
https://us06web.zoom.us/j/82242499017?pwd=I9GxsbTOF7hsnmOasQgAU90SAFDc7x.1
Meeting ID: 822 4249 9017
Passcode: 184788
قدوم پر مهر شما، جشن میلاد پیامبر عشق و محبت و همدلی و افتتاحیه انجمنی برای دوستی، محبت و همدلی رامبارک همه مان خواهد کرد
سوآیرفت، خانه هزار اتاق هیجان مدار ایران
🆔 @Sayehsokhan
👍11❤5👏1
📩 #از_شما
رسوایی(۱۸)
یکی دو هفته به عید نوروز مانده بود که پدرم زنگ زد: "خسته نشدی از تهرون؛ چی تو این شهره؟ آدماش کجا را گرفتند که تو بخوای بگیری. بیا؛ اینجا کار زیاد داریم، من دست تنهام. میخوام عصای پیریم باشی نه چماق رو سرم. قهر و تهر کردی بسه، راه بیفت بیا. راجع به اون قضیه هم خدا بزرگه بالأخره یه طوری میشه".
لحنش پدرانه بود و آرام. اخلاقش دستم بود؛وقتی میخواست با چیزی موافقت کند، مستقیم اشاره نمیکرد. خوشحال شدم؛ مثل این که گنج پیدا کردهام سر از پا نمیشناختم. با بهروز خداحافظی کردم. در حق من خوبی کرده بود ولی او در حال و هوای خودش بود؛ محبوب او چمن سبز بود و مردانی که یکی دو ساعت نفس زنان و عرقریزان میخواهند توپ دایرهای شکل را در دروازه مستطیلی روبرو بکارند و شادی زودگذر را هدیه تماشاچیها کنند:
"این جمعه را وا میایستادی؛ دربی این هفتهاس .سولاخشون می کنیم.به روح ناصر خان این دفعه.....". او نمیدانست که دربی من مدتهاست تمام شده و من بازی عشق را به مالک قلبم باختهام. برگشتم؛ همه چیز سرجایش بود. استقبال خوبی از من شد؛ همه بودند و نگین؛که نگین آن جمع بود. پدرم به روی خود نیاورد؛ از نقشههایش گفت.
میخواست اراضی مجاور مزرعه را بخرد و با رها سازی اب رودخانهای که از آن حقابه داشتیم شالیزار جدید درست کند. آن سال عید بوی واقعی شادی و نو شدن داشت. بعد از آن چند ماه دربدری در آن شهر بی در و پیکر که هر روزش غمی نو مبارک بادم میگفت، بوی خاک آماده شیارخوردن و به بار نشستن زندهام میساخت. نگین در کنارم بود و صورت زیبایش درتیر رس نگاهم. نگاهی که آلوده هوس نبود و هر چه بود جستجوی مهر بود.
نگین گه گاهی در خود فرو میرفت و جای آن شادابی در گفتار و رفتار را نوعی اضطراب پنهان پر میکرد. علت را پرسیدم .اول حاشا کرد و خواست طفره برود. گفتم که باید با من یکرو باشد. بالاخره به سخن امد: "حامد از زندان دائم تماس میگیره و تهدیدم میکنه. هنوز قبول نکرده که من طلاق گرفتم و دیگه زن او نیستم.
میگه که از زندان که بیرون بیاد حسابم رو میرسه. آدم خطرناکیه، میترسم ازش، چه اون موقع که زنش بودم و چه حالا. من دارم تقاص نداری و بیچارگی خانوادهم رو پس میدم. من رو مثل یه اسباب بدرد نخور انداختند بیرون و گرفتارم کردند". حرفهای نگین ناراحتم کرد، فهمیدم که جاده زندگی پر از دست اندازهای عجیب و غریب است و باید مدام انتظار ناملایمات آشکار و پنهان را داشت.
به نگین دلداری دادم تا بداند که من در هر شرایطی حاضر به دست کشیدن از او نیستم. چند ماه بعد در اوج گرمای تابستان و کار زیاد بر زمین، نگین با نگرانی بسیار خبر داد که حامد از زندان آزاد و در شهر دیده شده است. سرنوشت زندگی نگین جدا از من نبود، شادی او مرا شاد میساخت و غمش دلم را به درد میآورد. چرا او این قدر از شوهر سابقش میترسید؟....
(ادامه دارد)
✍#دکتر_علی_رادان
#حقوقدان_و_استاد_دانشگاه_اصفهان
#دفتر_وکالت_من
➖➖➖➖
اگر خواسته باشی با داستانهای کوتاه آقای دکتر رادان بیشتر آشنا بشی
پیشنهاد میکنم
🎁 لذت مطالعهی کتابهای دفتر وکالت من جلد اول و دوم رو به خودت هدیه بدی
🆔 @Sayehsokhan
رسوایی(۱۸)
یکی دو هفته به عید نوروز مانده بود که پدرم زنگ زد: "خسته نشدی از تهرون؛ چی تو این شهره؟ آدماش کجا را گرفتند که تو بخوای بگیری. بیا؛ اینجا کار زیاد داریم، من دست تنهام. میخوام عصای پیریم باشی نه چماق رو سرم. قهر و تهر کردی بسه، راه بیفت بیا. راجع به اون قضیه هم خدا بزرگه بالأخره یه طوری میشه".
لحنش پدرانه بود و آرام. اخلاقش دستم بود؛وقتی میخواست با چیزی موافقت کند، مستقیم اشاره نمیکرد. خوشحال شدم؛ مثل این که گنج پیدا کردهام سر از پا نمیشناختم. با بهروز خداحافظی کردم. در حق من خوبی کرده بود ولی او در حال و هوای خودش بود؛ محبوب او چمن سبز بود و مردانی که یکی دو ساعت نفس زنان و عرقریزان میخواهند توپ دایرهای شکل را در دروازه مستطیلی روبرو بکارند و شادی زودگذر را هدیه تماشاچیها کنند:
"این جمعه را وا میایستادی؛ دربی این هفتهاس .سولاخشون می کنیم.به روح ناصر خان این دفعه.....". او نمیدانست که دربی من مدتهاست تمام شده و من بازی عشق را به مالک قلبم باختهام. برگشتم؛ همه چیز سرجایش بود. استقبال خوبی از من شد؛ همه بودند و نگین؛که نگین آن جمع بود. پدرم به روی خود نیاورد؛ از نقشههایش گفت.
میخواست اراضی مجاور مزرعه را بخرد و با رها سازی اب رودخانهای که از آن حقابه داشتیم شالیزار جدید درست کند. آن سال عید بوی واقعی شادی و نو شدن داشت. بعد از آن چند ماه دربدری در آن شهر بی در و پیکر که هر روزش غمی نو مبارک بادم میگفت، بوی خاک آماده شیارخوردن و به بار نشستن زندهام میساخت. نگین در کنارم بود و صورت زیبایش درتیر رس نگاهم. نگاهی که آلوده هوس نبود و هر چه بود جستجوی مهر بود.
نگین گه گاهی در خود فرو میرفت و جای آن شادابی در گفتار و رفتار را نوعی اضطراب پنهان پر میکرد. علت را پرسیدم .اول حاشا کرد و خواست طفره برود. گفتم که باید با من یکرو باشد. بالاخره به سخن امد: "حامد از زندان دائم تماس میگیره و تهدیدم میکنه. هنوز قبول نکرده که من طلاق گرفتم و دیگه زن او نیستم.
میگه که از زندان که بیرون بیاد حسابم رو میرسه. آدم خطرناکیه، میترسم ازش، چه اون موقع که زنش بودم و چه حالا. من دارم تقاص نداری و بیچارگی خانوادهم رو پس میدم. من رو مثل یه اسباب بدرد نخور انداختند بیرون و گرفتارم کردند". حرفهای نگین ناراحتم کرد، فهمیدم که جاده زندگی پر از دست اندازهای عجیب و غریب است و باید مدام انتظار ناملایمات آشکار و پنهان را داشت.
به نگین دلداری دادم تا بداند که من در هر شرایطی حاضر به دست کشیدن از او نیستم. چند ماه بعد در اوج گرمای تابستان و کار زیاد بر زمین، نگین با نگرانی بسیار خبر داد که حامد از زندان آزاد و در شهر دیده شده است. سرنوشت زندگی نگین جدا از من نبود، شادی او مرا شاد میساخت و غمش دلم را به درد میآورد. چرا او این قدر از شوهر سابقش میترسید؟....
(ادامه دارد)
✍#دکتر_علی_رادان
#حقوقدان_و_استاد_دانشگاه_اصفهان
#دفتر_وکالت_من
➖➖➖➖
اگر خواسته باشی با داستانهای کوتاه آقای دکتر رادان بیشتر آشنا بشی
پیشنهاد میکنم
🎁 لذت مطالعهی کتابهای دفتر وکالت من جلد اول و دوم رو به خودت هدیه بدی
🆔 @Sayehsokhan
نشر سایه سخن
دفتر وکالت من - نشر سایه سخن
داستانهایی کوتاه و جذاب به قلم دکتر علی رادان وکیل دادگستری
❤10👏2
Forwarded from سخنرانیها
🔊فایل صوتی
سلسله درسگفتار دکتر #محمد_رضا_سرگلزایی
کلاس بازخوانی #تاریخ_روانکاوی
#میراث #زیگموند_فروید
جلسه سوم
تیر 97
لینک جلسه قبل 👇
https://www.tgoop.com/sokhanranihaa/19900
.
🆔 @sokhanranihaa
🆔 @sokhanranihaa
🆑کانال سخنرانی ها
🌹
سلسله درسگفتار دکتر #محمد_رضا_سرگلزایی
کلاس بازخوانی #تاریخ_روانکاوی
#میراث #زیگموند_فروید
جلسه سوم
تیر 97
لینک جلسه قبل 👇
https://www.tgoop.com/sokhanranihaa/19900
.
🆔 @sokhanranihaa
🆔 @sokhanranihaa
🆑کانال سخنرانی ها
🌹
Telegram
attach 📎
👍3
مگر نه آن است که هر دورانی اقتضایی دارد و چارهجوییِ خاصّ خود را میطلبد؟ ما در روزگاری زندگی میکنیم که دنیا نشانههای بحران از خود نشان میدهد.
بنابراین هر اقدامی که بتواند «آگاهی ملّی» را در مردم بیدار کند، باید از آن غافل نماند. ایران در طیّ تاریخِ خود بر سرِ بزنگاههای بحرانی، همین کار را کرده، هر کشوری قائمههایی دارد که برای ادامهی حیاتِ خود بر آنها تکیه میکند، قائمهی ایران "فرهنگِ" اوست. این فرهنگ واجد جنبههای مثبتی است که باید آنها را به کمک گرفت، و در مقابل جنبههای منفیِ آن را به کنار نهاد. انسان بر حسب ذات خود، "خیرِ" خود را میخواهد، ملّتها نیز چنیناَند؛ منتها باید بدانند که «خیر» کدام است و «ناخیـر» کدام. اگر قبول داریم که در این دوران حسّاس باید از جنبههای مثبتِ فرهنگِ خود کمک بگیریم، در صدرِ پاسدارانِ این فرهنگ میرسیم به «ابوالقاسم فردوسی».
وقتی گفته میشود فرهنگ، منظور همان عاملِ نگهبان و هشدار دهنده است که قومی را در راهِ مستقیم به جلو میراند، و یا او را از لغزش باز میدارد. همان است که فردوسی آن را با کلمهی خِرَد به کار میبرد:
« خرد رهنمای و خرد دلگشای
خرد دست گیرد به هر دو سرای».
خودِ شاهنامه سراپا «کتابِ خرد» است، نه کتابِ جنگ؛ زیرا اگر خرد به کار برده میشد جنگ اتّفاق نمیافتاد. در این کتاب خوبی و بدی رودررو قرار میگیرند، و خوشبختانه سرانجام کار به پیروزیِ خوبی خاتمه مییابد و قومِ گناهکار به مجازات میرسد، به این سبب گفتهاند «شاهنامه آخرش خوش است».
جنگِ شاهنامه نمودارِ كلّ مسئلهی جهانی است، در هر زمان و هر سرزمین، یعنی جنگِ خوبی با بدی.
#گفتن_نتوانیم_نگفتن_نتوانیم
🆔 @sarv_e_sokhangoo
🆔 @Sayehsokhan
بنابراین هر اقدامی که بتواند «آگاهی ملّی» را در مردم بیدار کند، باید از آن غافل نماند. ایران در طیّ تاریخِ خود بر سرِ بزنگاههای بحرانی، همین کار را کرده، هر کشوری قائمههایی دارد که برای ادامهی حیاتِ خود بر آنها تکیه میکند، قائمهی ایران "فرهنگِ" اوست. این فرهنگ واجد جنبههای مثبتی است که باید آنها را به کمک گرفت، و در مقابل جنبههای منفیِ آن را به کنار نهاد. انسان بر حسب ذات خود، "خیرِ" خود را میخواهد، ملّتها نیز چنیناَند؛ منتها باید بدانند که «خیر» کدام است و «ناخیـر» کدام. اگر قبول داریم که در این دوران حسّاس باید از جنبههای مثبتِ فرهنگِ خود کمک بگیریم، در صدرِ پاسدارانِ این فرهنگ میرسیم به «ابوالقاسم فردوسی».
وقتی گفته میشود فرهنگ، منظور همان عاملِ نگهبان و هشدار دهنده است که قومی را در راهِ مستقیم به جلو میراند، و یا او را از لغزش باز میدارد. همان است که فردوسی آن را با کلمهی خِرَد به کار میبرد:
« خرد رهنمای و خرد دلگشای
خرد دست گیرد به هر دو سرای».
خودِ شاهنامه سراپا «کتابِ خرد» است، نه کتابِ جنگ؛ زیرا اگر خرد به کار برده میشد جنگ اتّفاق نمیافتاد. در این کتاب خوبی و بدی رودررو قرار میگیرند، و خوشبختانه سرانجام کار به پیروزیِ خوبی خاتمه مییابد و قومِ گناهکار به مجازات میرسد، به این سبب گفتهاند «شاهنامه آخرش خوش است».
جنگِ شاهنامه نمودارِ كلّ مسئلهی جهانی است، در هر زمان و هر سرزمین، یعنی جنگِ خوبی با بدی.
#گفتن_نتوانیم_نگفتن_نتوانیم
🆔 @sarv_e_sokhangoo
🆔 @Sayehsokhan
👍10❤7👏2
#ده_نکته_طلایی و کاربردی از کتاب #زندگی_در_صدف_خویش_گهر_ساختن_است
از جناب دکتر علی صاحبی
#چاپ_نهم
۱. در مورد هدف و هدفگذاری:
هدف، نتيجه يا پيامد مشخص و اندازه پذيري است كه فرد ميخواهد در چارچوب زماني خاص به آن دست يابد.
هدف، جهت گيري به سوي مقصد را هدايت ميكند. مثلا به دست آوردن درآمد مشخص، گرفتن شغلي خاص، برقراري رابطه با یک فرد معین و ....
۲. موفقیت و شکست:
موفقیت و شکست ما در فرایند فعالیتهای حرفهی، اقتصادی، تحصیلی و اجتماعی به دلیل توانمندی یا ناتوانمندی و داشتن مهارت و تحصیلات یا نداشتنش نیست.
بلکه به دلیل منش و روشی است که برای رسیدن به اهدافمان انتخاب میکنیم.
۳. خواستهی واقعی ما چیست؟
95 درصد از آنچه در زندگی به دست میآوریم، «دانستن» این است که «چه میخواهیم؟»
کسانی که نمیدانند واقعاً چه میخواهند یا میدانند اما نمیدانند از چه راهی وارد شوند، دستاورد شگرفی نخواهند داشت.
اگر ندانیم چه میخواهیم، باید در پس چه باشیم و اگر به موقعیتی دست یافتیم، از کجا بدانیم خواستة واقعیمان همان بوده است.
۴. تفاوت بین سادهبودن و آسانبودن:
ایجاد تغییرات مثبت در خود و اصلاح و بهبود وضعیت زندگی٬ یکی از خواستههای انسان بوده و هست. واقعیت این است که تغییر از وضعیت موجود به وضعیت مطلوب٬ امری است بسیار «ساده » ولی نه « اسان ».
دقت داشته باشیم که تفاوت زیادی بین « ساده» بودن کاری و « اسان» بودن ان وجود دارد.
۵. كاميابها هيچ واهمهاي ندارند كه به افكار و انديشههاي خود عمل و از دانش و اطلاعات خود استفاده كنند.
آنها "واقعيت" را از "ديدگاه" متمايز ميكنند و وانمود نميكنند كه جواب همه چيز را ميدانند.
۶. کامیابها به ديگران گوش ميسپارند و سليقه و گفتارشان را ارزيابي ميكنند اما نتيجهگيري نهايي را خود انجام ميدهند و بر اساس نتيجه گيري خود عمل ميكنند.
آنها ديگران را تحسين و تشويق ميكنند و به طور كامل، تحت سيطره و مطيع و دلبستهي کسی نيستند.
۷. مشکل ما ناتوانی نیست،
بلکه مشکل عدم تمرکز بر توانایی و قابلیتهایی است که داریم، در حالی که باید «باور» درونی خود را نسبت به خود تغییر دهیم.
۸. اگر به زندگی خود نگاهی بیاندازیم، میبینیم بسیاری از کارهای غیر مهم و غیر ضروری را انجام میدهیم که نامش را به اشتباه گذاشتهایم "مسئولیتهای خود". آنگاه به خود میگوییم که "میخواهیم" و "دوست داریم" به موضوعات مهم زندگی بپردازیم و وقت خود را صرف آن کنیم، اما برای آنها هرگز زمان کافی وجود ندارد.
۹. واقعیت آن است که به رغم دانش تلویحی ما از اهمیتِ هدف، هدف چینی و انجام هشیارانه یا ناهشیارانۀ آن، به ندرت پیش میآید که آدمهای عادی متوسط، «اهداف سالانه» تعیین کنند و چگونگی دستیابی به آن را طراحی و برنامه ریزی نمایند و آن را به اهداف کوچکتر شش ماهه، ماهانه، و هفتگی تقسیم کنند.
۱۰. از همين امروز تلاش كنيد تا در پنج زمينهي زير، هر روز حداقل يك درجه پيشرفت كنيد.
1️⃣ تسلط بر جسم
2️⃣ تسلط بر هيجانات
3️⃣ تسلط بر مسائل مالی
4️⃣ تسلط بر زمان
5️⃣ تسلط بر روابط
🆔 @Sayehsokhan
از جناب دکتر علی صاحبی
#چاپ_نهم
۱. در مورد هدف و هدفگذاری:
هدف، نتيجه يا پيامد مشخص و اندازه پذيري است كه فرد ميخواهد در چارچوب زماني خاص به آن دست يابد.
هدف، جهت گيري به سوي مقصد را هدايت ميكند. مثلا به دست آوردن درآمد مشخص، گرفتن شغلي خاص، برقراري رابطه با یک فرد معین و ....
۲. موفقیت و شکست:
موفقیت و شکست ما در فرایند فعالیتهای حرفهی، اقتصادی، تحصیلی و اجتماعی به دلیل توانمندی یا ناتوانمندی و داشتن مهارت و تحصیلات یا نداشتنش نیست.
بلکه به دلیل منش و روشی است که برای رسیدن به اهدافمان انتخاب میکنیم.
۳. خواستهی واقعی ما چیست؟
95 درصد از آنچه در زندگی به دست میآوریم، «دانستن» این است که «چه میخواهیم؟»
کسانی که نمیدانند واقعاً چه میخواهند یا میدانند اما نمیدانند از چه راهی وارد شوند، دستاورد شگرفی نخواهند داشت.
اگر ندانیم چه میخواهیم، باید در پس چه باشیم و اگر به موقعیتی دست یافتیم، از کجا بدانیم خواستة واقعیمان همان بوده است.
۴. تفاوت بین سادهبودن و آسانبودن:
ایجاد تغییرات مثبت در خود و اصلاح و بهبود وضعیت زندگی٬ یکی از خواستههای انسان بوده و هست. واقعیت این است که تغییر از وضعیت موجود به وضعیت مطلوب٬ امری است بسیار «ساده » ولی نه « اسان ».
دقت داشته باشیم که تفاوت زیادی بین « ساده» بودن کاری و « اسان» بودن ان وجود دارد.
۵. كاميابها هيچ واهمهاي ندارند كه به افكار و انديشههاي خود عمل و از دانش و اطلاعات خود استفاده كنند.
آنها "واقعيت" را از "ديدگاه" متمايز ميكنند و وانمود نميكنند كه جواب همه چيز را ميدانند.
۶. کامیابها به ديگران گوش ميسپارند و سليقه و گفتارشان را ارزيابي ميكنند اما نتيجهگيري نهايي را خود انجام ميدهند و بر اساس نتيجه گيري خود عمل ميكنند.
آنها ديگران را تحسين و تشويق ميكنند و به طور كامل، تحت سيطره و مطيع و دلبستهي کسی نيستند.
۷. مشکل ما ناتوانی نیست،
بلکه مشکل عدم تمرکز بر توانایی و قابلیتهایی است که داریم، در حالی که باید «باور» درونی خود را نسبت به خود تغییر دهیم.
۸. اگر به زندگی خود نگاهی بیاندازیم، میبینیم بسیاری از کارهای غیر مهم و غیر ضروری را انجام میدهیم که نامش را به اشتباه گذاشتهایم "مسئولیتهای خود". آنگاه به خود میگوییم که "میخواهیم" و "دوست داریم" به موضوعات مهم زندگی بپردازیم و وقت خود را صرف آن کنیم، اما برای آنها هرگز زمان کافی وجود ندارد.
۹. واقعیت آن است که به رغم دانش تلویحی ما از اهمیتِ هدف، هدف چینی و انجام هشیارانه یا ناهشیارانۀ آن، به ندرت پیش میآید که آدمهای عادی متوسط، «اهداف سالانه» تعیین کنند و چگونگی دستیابی به آن را طراحی و برنامه ریزی نمایند و آن را به اهداف کوچکتر شش ماهه، ماهانه، و هفتگی تقسیم کنند.
۱۰. از همين امروز تلاش كنيد تا در پنج زمينهي زير، هر روز حداقل يك درجه پيشرفت كنيد.
1️⃣ تسلط بر جسم
2️⃣ تسلط بر هيجانات
3️⃣ تسلط بر مسائل مالی
4️⃣ تسلط بر زمان
5️⃣ تسلط بر روابط
🆔 @Sayehsokhan
👏5❤2
➖➖➖➖
اگر نکتههای بالا رو دوست داشتی
پیشنهاد میکنم
🎁 لذت مطالعهی این کتاب رو به خودت هدیه بدی
🆔 @Sayehsokhan
اگر نکتههای بالا رو دوست داشتی
پیشنهاد میکنم
🎁 لذت مطالعهی این کتاب رو به خودت هدیه بدی
🆔 @Sayehsokhan
نشر سایه سخن
زندگی در صدف خویش گهر ساختن است - نشر سایه سخن
موفقیت و شکست ما در فرایند فعالیتهای حرفهای، اقتصادی، تحصیلی و اجتماعی به دلیل توانمندی یا ناتوانمندی و داشتن مهارت و تحصیلات یا نداشتنش نیست. بلکه به دلیل منش و روشی است که برای رسیدن به اهدافمان انتخاب میکنیم.
👏7
📩 #از_شما
رسوایی(۱۹)
موضوع آزاد شدن حامد را جدی نمیگرفتم. به نظر من ترس نگین بیمورد بود تا آن روز که تلفنم زنگ خورد. شماره ناشناس بود و من جواب دادم. پشت خط مردی بیامان فحش میداد و مرا تهدید میکرد. ناسزاهایی رکیک بود که نثار من میشد.
وقتی گفت که حامد است از آن گیجی و حیرانی در آمدم. مرتب مرا دزد ناموس میخواند و برایم خط و نشان میکشید. شهر کوچک این هنر یا عیب را دارد که هیچ چیزی از چشم مردم پنهان نمیماند. ماجرای قهر چند ماهه و رفتن من به تهران چیزی نبود که از دید بستگانم دور مانده باشد و همین کافی بود که قصه دلدادگی من توام با شاخ و برگ دادن به آن و راست و دروغ بر آن افزودن، شده بود نُقل مجالس و حکایت سر هر کوی و برزن شهر.
پدرم سرشناس بود و از کار بسیار و اقبال فراوان مالی گرد آورده بود و آنان که گذشته او را دیده بودند، بیشتر از سر حسادت چشم دیدن آن زندگی خودساخته و آراسته را نداشتند. این بود که هر ضعف و کاستی در زندگی او را بزرگ میکردند.
در مقابل آن همه دشنام ساکت نماندم و با فریاد تهدیدهای حامد را به تمسخر و استهزا گرفتم. او سلاحی جز تهدید نداشت و من با دست انداختن او و پهلوان پنبه نامیدنش ناخواسته بر آتش خشم او دامن زدم. از ماجرای تلفن حامد چیزی به نگین نگفتم چون میدانستم که هراس او بیشتر خواهد شد.
یکی از بستگانمان در خدمت پلیس بود؛ درجهداری که پس از سالها خدمت در شهرهای دور به شهرمان بازگشته بود. سراغ او رفتم و داستان را گفتم. نگاهی جدی به من کرد و گفت: "اینا آدمای سابقهداری هستند. دو تا برادراش هم پرونده سرقت و شرارت دارند. کلا یه پاشون پاسگاس، یه پاشون دادگاه. به نظرم برو دادسرا شکایت کن.
طرف بهش عفو خورده و الا حالا حالاها تو زندون جا خوش کرده بود. تو هم حواست رو جمع کن. با اینا دهن به دهن نشو، مثل عقرب میمونند، یه جایی نیش خودشون رو به آدم میزنند". من ترسی از حامد نداشتم، کار روی زمین جسمی نیرومند و جوانی، سر پر شوری به من داده بود. بیشتر از این میترسیدم که حامد مشکلی برای نگین درست کند.
پیش خودم گفتم که باید هرچه زودتر عقدش کنم تا از این هیجانات بر کنار بمانم. با پدرم صحبت کردم. خیلی خونسرد و تاحدی بیاعتنا گفت: "حالا عشق و عاشقی را از سرت بیرون کن و بچسب به کار که خیلی گرفتاریم. دارم زمین حاجی خلیل رو میخرم. بگذار این معامله را تموم کنم بعد بریم سر معامله تو " و خندید..
خوشحال بودم که مخالف نیست و یا اگر هست چیزی بروز نمیدهد. منتظر بودم تا با وزیدن باد خنک آخر تابستان و چیدن توشه کار و عرق ریختن روی زمین فرصتی برای نفس کشیدن پیدا میکنم. همه فکر و ذکرم پیش نگین بود. گاهی از کار خودم خندهام میگرفت.
من اسب وحشی خانواده بودم، آزاد و رها. افسارم را دست هیچکس نداده بودم ولی حالا نگین مرا را رام خودش کرده بود. بی آنکه افسار این اسب چموش را گرفته باشد مرا رام و آرام ساخته بود. داستان عشق، داستان آدم مست است؛ آدم از خود بیخود است، سرخوش؛ پایش روی زمین نیست........
(ادامه دارد)
✍#دکتر_علی_رادان
#حقوقدان_و_استاد_دانشگاه_اصفهان
#دفتر_وکالت_من
➖➖➖➖
اگر خواسته باشی با داستانهای کوتاه آقای دکتر رادان بیشتر آشنا بشی
پیشنهاد میکنم
🎁 لذت مطالعهی کتابهای دفتر وکالت من جلد اول و دوم رو به خودت هدیه بدی
🆔 @Sayehsokhan
رسوایی(۱۹)
موضوع آزاد شدن حامد را جدی نمیگرفتم. به نظر من ترس نگین بیمورد بود تا آن روز که تلفنم زنگ خورد. شماره ناشناس بود و من جواب دادم. پشت خط مردی بیامان فحش میداد و مرا تهدید میکرد. ناسزاهایی رکیک بود که نثار من میشد.
وقتی گفت که حامد است از آن گیجی و حیرانی در آمدم. مرتب مرا دزد ناموس میخواند و برایم خط و نشان میکشید. شهر کوچک این هنر یا عیب را دارد که هیچ چیزی از چشم مردم پنهان نمیماند. ماجرای قهر چند ماهه و رفتن من به تهران چیزی نبود که از دید بستگانم دور مانده باشد و همین کافی بود که قصه دلدادگی من توام با شاخ و برگ دادن به آن و راست و دروغ بر آن افزودن، شده بود نُقل مجالس و حکایت سر هر کوی و برزن شهر.
پدرم سرشناس بود و از کار بسیار و اقبال فراوان مالی گرد آورده بود و آنان که گذشته او را دیده بودند، بیشتر از سر حسادت چشم دیدن آن زندگی خودساخته و آراسته را نداشتند. این بود که هر ضعف و کاستی در زندگی او را بزرگ میکردند.
در مقابل آن همه دشنام ساکت نماندم و با فریاد تهدیدهای حامد را به تمسخر و استهزا گرفتم. او سلاحی جز تهدید نداشت و من با دست انداختن او و پهلوان پنبه نامیدنش ناخواسته بر آتش خشم او دامن زدم. از ماجرای تلفن حامد چیزی به نگین نگفتم چون میدانستم که هراس او بیشتر خواهد شد.
یکی از بستگانمان در خدمت پلیس بود؛ درجهداری که پس از سالها خدمت در شهرهای دور به شهرمان بازگشته بود. سراغ او رفتم و داستان را گفتم. نگاهی جدی به من کرد و گفت: "اینا آدمای سابقهداری هستند. دو تا برادراش هم پرونده سرقت و شرارت دارند. کلا یه پاشون پاسگاس، یه پاشون دادگاه. به نظرم برو دادسرا شکایت کن.
طرف بهش عفو خورده و الا حالا حالاها تو زندون جا خوش کرده بود. تو هم حواست رو جمع کن. با اینا دهن به دهن نشو، مثل عقرب میمونند، یه جایی نیش خودشون رو به آدم میزنند". من ترسی از حامد نداشتم، کار روی زمین جسمی نیرومند و جوانی، سر پر شوری به من داده بود. بیشتر از این میترسیدم که حامد مشکلی برای نگین درست کند.
پیش خودم گفتم که باید هرچه زودتر عقدش کنم تا از این هیجانات بر کنار بمانم. با پدرم صحبت کردم. خیلی خونسرد و تاحدی بیاعتنا گفت: "حالا عشق و عاشقی را از سرت بیرون کن و بچسب به کار که خیلی گرفتاریم. دارم زمین حاجی خلیل رو میخرم. بگذار این معامله را تموم کنم بعد بریم سر معامله تو " و خندید..
خوشحال بودم که مخالف نیست و یا اگر هست چیزی بروز نمیدهد. منتظر بودم تا با وزیدن باد خنک آخر تابستان و چیدن توشه کار و عرق ریختن روی زمین فرصتی برای نفس کشیدن پیدا میکنم. همه فکر و ذکرم پیش نگین بود. گاهی از کار خودم خندهام میگرفت.
من اسب وحشی خانواده بودم، آزاد و رها. افسارم را دست هیچکس نداده بودم ولی حالا نگین مرا را رام خودش کرده بود. بی آنکه افسار این اسب چموش را گرفته باشد مرا رام و آرام ساخته بود. داستان عشق، داستان آدم مست است؛ آدم از خود بیخود است، سرخوش؛ پایش روی زمین نیست........
(ادامه دارد)
✍#دکتر_علی_رادان
#حقوقدان_و_استاد_دانشگاه_اصفهان
#دفتر_وکالت_من
➖➖➖➖
اگر خواسته باشی با داستانهای کوتاه آقای دکتر رادان بیشتر آشنا بشی
پیشنهاد میکنم
🎁 لذت مطالعهی کتابهای دفتر وکالت من جلد اول و دوم رو به خودت هدیه بدی
🆔 @Sayehsokhan
نشر سایه سخن
دفتر وکالت من - نشر سایه سخن
داستانهایی کوتاه و جذاب به قلم دکتر علی رادان وکیل دادگستری
👏7❤4
Forwarded from The School of Happiness
🎧 اپیزود دوازدهم پادکست «مدرسهی شادمانی» منتشر شد!
🧠 این قسمت دربارهی نگرانیه—دربارهی ذهنی که مدام درگیر بدترین سناریوهاست و نمیذاره راحت بخوابیم.
📖 توی این قسمت، سراغ کتاب «The Worry Trick» رفتیم—
کتابی علمی و عمیق دربارهی نگرانی،
که نسخهی فارسی اون با عنوان
«رهایی از دام نگرانی» توسط نشر بذر خرد منتشر شده.
🎁 خبر خوب اینه که برای این اپیزود،
با انتشارات «بذر خرد» همکاری کردیم
و شما میتونین این کتاب رو با ۲۰٪ تخفیف تهیه کنین.
کافیه به شمارهی واتساپ ناشر پیام بدین و بگین کد تخفیف shadmani رو دارین.
https://wa.me/989369189863
✨ همچنین، اگر پیج «بذر خرد» رو در اینستاگرام هم دنبال کنین،
میتونین تمام کتابهای این ناشر رو با همین تخفیف تهیه کنین.
Spotify | Castbox | Apple Podcasts
لینک اپیزود دوازدهم در اپلیکیشن کستباکس:
https://castbox.fm/vb/836095010
🎧 اپیزود رو کامل بشنوین:
تمرینهایی برای مهار ذهن نگران،
آرامسازی، زماندادن به نگرانی، و بازگشت به لحظهی حال...
✅ Channel: @school_of_happiness
🧠 این قسمت دربارهی نگرانیه—دربارهی ذهنی که مدام درگیر بدترین سناریوهاست و نمیذاره راحت بخوابیم.
📖 توی این قسمت، سراغ کتاب «The Worry Trick» رفتیم—
کتابی علمی و عمیق دربارهی نگرانی،
که نسخهی فارسی اون با عنوان
«رهایی از دام نگرانی» توسط نشر بذر خرد منتشر شده.
🎁 خبر خوب اینه که برای این اپیزود،
با انتشارات «بذر خرد» همکاری کردیم
و شما میتونین این کتاب رو با ۲۰٪ تخفیف تهیه کنین.
کافیه به شمارهی واتساپ ناشر پیام بدین و بگین کد تخفیف shadmani رو دارین.
https://wa.me/989369189863
✨ همچنین، اگر پیج «بذر خرد» رو در اینستاگرام هم دنبال کنین،
میتونین تمام کتابهای این ناشر رو با همین تخفیف تهیه کنین.
Spotify | Castbox | Apple Podcasts
لینک اپیزود دوازدهم در اپلیکیشن کستباکس:
https://castbox.fm/vb/836095010
🎧 اپیزود رو کامل بشنوین:
تمرینهایی برای مهار ذهن نگران،
آرامسازی، زماندادن به نگرانی، و بازگشت به لحظهی حال...
✅ Channel: @school_of_happiness
👍6❤2
🖊 شناختن پاشنه آشیل خود
✍️مصطفی ملکیان
🔹بسیار اهمیت دارد که من به حد توانایی خود بدانم که کجاها پاشنه آشیل من اند. آقایی برای من نقل میکردند: اواخر زمان شاه بود و یکی از مجاهدین خلق فهمیده بود که میخواهند او را دستگیر کنند. یک روز، در مشهد، پیش من آمد و گفت: آقا من که میدانم مسلک و مرام و همه چیزام با شما مخالف است، و شما هم میدانید من یک چریک ام. شما یک روحانی اید و با همهی اینها مخالف اید. اما من یقین دارم که همین امشب و فردا دستگیر میشوم. یک سلسله اسراری هست که جرئت و اطمینان نمیکنم به هیچ کس بگویم. آمده ام اینها را به شما بگویم تا اگر یک وقتی من دستگیر و اعدام شدم شما از اینها خبر داشته باشید. من به او گفتم: حالا اگر باخبر شوند و من را دستگیر کنند آیا از من استفسار میکنند؟ گفت: بله، میپرسند که فلانی به تو چه گفت. گفتم: اگر نگفتم چه کار میکنند؟ گفت: کتک میزنند، اذیت میکنند، شکنجه میکنند، و.... گفتم: من تا سه تا سیلی تحمل نگفتناش را دارم، اما میدانم بیشتر از سه تا سیلی نمیتوانم تحمل کنم. بنابراین، اگر بیشتر از سه تا سیلی میزنند به من نگو چون من نمیتوانم نگه دارم؛ سر تو را فاش میکنم و هزار مشکل برای تو و همه درست میکنم. گفت: نه آقا، حرف از سه تا سیلی نیست، خیلی بیشتر از این حرفها است. گفتم: پس من معذور ام. دلام میخواهد این کار را بکنم ولی نمیتوانم بکنم. این «نمیتوانم بکنم» یعنی من پاشنه آشیل خود را فهمیدهام.
🔹ما در امور اخلاقی هم همین حالت را داریم، در امور اخلاقی هم باید به اندازهی ظرفیت اخلاقیمان در اخلاق جلو برویم. من بارها این مثال را زدهام و شما از این در تمام زندگیتان قیاس کنید. مثلا، من کسی هستم که وقتی فقیری پیش من بیاید تا صد تومان را با طیب خاطر به او میدهم. حالا، هر فقیری به من برخورد میکند و دستاش را دراز میکند و میگوید یک چیزی به من کمک کنید. من یک صد تومانی میدهم. از آن لحظه که صد تومانی را به او میدهم تا آخر عمرام، هر وقت باز آن را به یاد میآورم خوشحال میشوم، هم از خودام خوشحال ام، هم از آن فقیر.
🔹اما حالا، مثلا یک روزی، من و دوستام با هم در خیابان میرویم، فقیری دستاش را جلو من دراز میکند و میگوید آقا، یک کمکی به من بکن. چیزی که از پتانسیل اخلاقی من برمیآید کمک صد تومان است، اما اینجا دوستام کنار من است و دارد میبیند که من صد تومان میدهم. پس، به جای صد تومان، هزارتومان به آن فقیر میدهم. از آن لحظه تا آخر عمرام، به خودام و دوستام و آن فقیر فحش میدهم. چرا؟ چون پتانسیل بذل و بخشش من صد تومان است. وقتی هزار تومان میدهم، نهصد تومان اضافه بر پتانسیل خودام بذل و بخشش کردهام و نمیتوانم تحمل کنم. بعد آن فقیر را فحش میدهم که آخر حالا وقت ظاهرشدن بود! به دوستام هم میگویم اصلا تو چرا با من قدم میزدی! میرفتی خانهات! به خودام هم فحش میدهم که فلانی، آخر چرا تو این طور رفتار میکنی! چون من پتانسیل بذل و بخشش هزار تومان را ندارم. بذل و بخشش باید من را ارتقاء معنوی میبخشید، اما حالا، با این هزار تومان که دادهام دائم دارم انحطاط پیدا میکنم، چون به سه بیگناه فحش میدهم: به خودام و به آن فقیر و به دوستام. من گناهی نداشتم جز آنکه پتانسیلهای اخلاقیام را در نظر نگرفتم.
🔹ما باید به این توجه کنیم که تواناییهای اخلاقیمان هم مثل تواناییهای ذهنیمان اند، مثل تواناییهای روانیمان اند، مثل تواناییهای جسمانیمان اند. پس بیش از حد توانایی اخلاقی خود کاری نکنیم که اول پشیمانی است. البته، خوب است که آدم دائما با خوداش بورزد، و ملکیان خوداش را به حالتی برساند که وقتی کسی هم نیست، به جای صد تومان، هزارتومان به فقیر بدهد. ولی تا وقتی به آن حالت نرسیدهای همان صد تومان را بده.
💢کتاب عمر دوباره، صفحات 30-32 با تلخیص
🆔 @mostafamalekian
🆔 @Sayehsokhan
✍️مصطفی ملکیان
🔹بسیار اهمیت دارد که من به حد توانایی خود بدانم که کجاها پاشنه آشیل من اند. آقایی برای من نقل میکردند: اواخر زمان شاه بود و یکی از مجاهدین خلق فهمیده بود که میخواهند او را دستگیر کنند. یک روز، در مشهد، پیش من آمد و گفت: آقا من که میدانم مسلک و مرام و همه چیزام با شما مخالف است، و شما هم میدانید من یک چریک ام. شما یک روحانی اید و با همهی اینها مخالف اید. اما من یقین دارم که همین امشب و فردا دستگیر میشوم. یک سلسله اسراری هست که جرئت و اطمینان نمیکنم به هیچ کس بگویم. آمده ام اینها را به شما بگویم تا اگر یک وقتی من دستگیر و اعدام شدم شما از اینها خبر داشته باشید. من به او گفتم: حالا اگر باخبر شوند و من را دستگیر کنند آیا از من استفسار میکنند؟ گفت: بله، میپرسند که فلانی به تو چه گفت. گفتم: اگر نگفتم چه کار میکنند؟ گفت: کتک میزنند، اذیت میکنند، شکنجه میکنند، و.... گفتم: من تا سه تا سیلی تحمل نگفتناش را دارم، اما میدانم بیشتر از سه تا سیلی نمیتوانم تحمل کنم. بنابراین، اگر بیشتر از سه تا سیلی میزنند به من نگو چون من نمیتوانم نگه دارم؛ سر تو را فاش میکنم و هزار مشکل برای تو و همه درست میکنم. گفت: نه آقا، حرف از سه تا سیلی نیست، خیلی بیشتر از این حرفها است. گفتم: پس من معذور ام. دلام میخواهد این کار را بکنم ولی نمیتوانم بکنم. این «نمیتوانم بکنم» یعنی من پاشنه آشیل خود را فهمیدهام.
🔹ما در امور اخلاقی هم همین حالت را داریم، در امور اخلاقی هم باید به اندازهی ظرفیت اخلاقیمان در اخلاق جلو برویم. من بارها این مثال را زدهام و شما از این در تمام زندگیتان قیاس کنید. مثلا، من کسی هستم که وقتی فقیری پیش من بیاید تا صد تومان را با طیب خاطر به او میدهم. حالا، هر فقیری به من برخورد میکند و دستاش را دراز میکند و میگوید یک چیزی به من کمک کنید. من یک صد تومانی میدهم. از آن لحظه که صد تومانی را به او میدهم تا آخر عمرام، هر وقت باز آن را به یاد میآورم خوشحال میشوم، هم از خودام خوشحال ام، هم از آن فقیر.
🔹اما حالا، مثلا یک روزی، من و دوستام با هم در خیابان میرویم، فقیری دستاش را جلو من دراز میکند و میگوید آقا، یک کمکی به من بکن. چیزی که از پتانسیل اخلاقی من برمیآید کمک صد تومان است، اما اینجا دوستام کنار من است و دارد میبیند که من صد تومان میدهم. پس، به جای صد تومان، هزارتومان به آن فقیر میدهم. از آن لحظه تا آخر عمرام، به خودام و دوستام و آن فقیر فحش میدهم. چرا؟ چون پتانسیل بذل و بخشش من صد تومان است. وقتی هزار تومان میدهم، نهصد تومان اضافه بر پتانسیل خودام بذل و بخشش کردهام و نمیتوانم تحمل کنم. بعد آن فقیر را فحش میدهم که آخر حالا وقت ظاهرشدن بود! به دوستام هم میگویم اصلا تو چرا با من قدم میزدی! میرفتی خانهات! به خودام هم فحش میدهم که فلانی، آخر چرا تو این طور رفتار میکنی! چون من پتانسیل بذل و بخشش هزار تومان را ندارم. بذل و بخشش باید من را ارتقاء معنوی میبخشید، اما حالا، با این هزار تومان که دادهام دائم دارم انحطاط پیدا میکنم، چون به سه بیگناه فحش میدهم: به خودام و به آن فقیر و به دوستام. من گناهی نداشتم جز آنکه پتانسیلهای اخلاقیام را در نظر نگرفتم.
🔹ما باید به این توجه کنیم که تواناییهای اخلاقیمان هم مثل تواناییهای ذهنیمان اند، مثل تواناییهای روانیمان اند، مثل تواناییهای جسمانیمان اند. پس بیش از حد توانایی اخلاقی خود کاری نکنیم که اول پشیمانی است. البته، خوب است که آدم دائما با خوداش بورزد، و ملکیان خوداش را به حالتی برساند که وقتی کسی هم نیست، به جای صد تومان، هزارتومان به فقیر بدهد. ولی تا وقتی به آن حالت نرسیدهای همان صد تومان را بده.
💢کتاب عمر دوباره، صفحات 30-32 با تلخیص
🆔 @mostafamalekian
🆔 @Sayehsokhan
❤15👍4👎1👏1
This media is not supported in your browser
VIEW IN TELEGRAM
اگر دیگرجانوران همچون آدمی روی دوپا راه میرفتند، چگونه اندامی داشتند؟ تکنیکهای امروزی این پندارِ پوشالی را اینگونه مجسّم ساختند. دیدنش لبخندی بر لب مینشاند.
https://www.tgoop.com/ezzatiparvar
🆔 @Sayehsokhan
https://www.tgoop.com/ezzatiparvar
🆔 @Sayehsokhan
❤8👏6
📩 #از_شما
رسوایی(۲۰)
صبحها تکلیف من بود که ظرف بزرگ غدا را از خانه به محل کار کارگران برسانم. در این سفر کوتاه نگین مرا همراهی میکرد. غذا دست پخت او بود، وقتی آخرین چاشنیها را اضافه میکرد، ظروف غذاخوری را در سبد بزرگی قرار میداد و پشت سر من راه میافتاد. در بین راه فرصتی بود تا با نگین بگویم و از او بشنوم.
میگفتیم و میخندیدیم و شاد و خرامان از کنار هم بودن راه طی میکردیم. مسیر سبز بود از گیاهان خودرویی که دو طرف جاده را احاطه کرده بودند.در بعضی جاها تراکم و بلندی علفهاچنان بود که جز جاده خاکی روبرو چیزی دیده نمیشد. آن روز هم شاد و خرم از هم صحبتی با محبوب دیگچه بزرگی را بر سر حمل می کردم. می دانستم که هیچکس در آن حوالی نیست، برای همین با صدای بلند میگفتم و میخندیدم.
بیپروا هر آن چه را در دل داشتم به نگین میگفتم. هوا همچنان گرم بود اما دل عاشق من گرمتر از هوا در هوای یار میتپید. ناگهان علفهای بلند سمت چپ من تکانی خورد و مردی بلند قامت، لاغر اندام و خاک آلود راه را بر ما بست. نگین جيغ کوتاهی کشید و پشت سر من پنهان شد. نگین از ترس میلرزید، انگار گرگ صحرادیده بود. با صدایی مرتعش گفت حا...حامد.
درست بود؛ حامد جلوی من ایستاده بود و با نفرت مرا مینگریست. از چشمانش خشم میبارید. چکار داشت؟ آمده بود فحشی بدهد؟ یا بیشتر؟؛ نگین را جلوی چشمان من تحقیر کند یا حتی او را بکوبد و زیر پایش بیاندازد. او را چند سال پیش دیده بودم، اما در این مدت شکل و شمایل او تغییر زیادی کرده بود. رفاقت طولانی با دود و دم و ماندن طولانی پشت میلههای زندان قیافه اورا عوض کرده بود.
چند سال قبل زمانی که با نگین به خانه ما امدند اینطور نزار و فرو ریخته نبود. .از جان من یا ما چه میخواست؟ چکار داشت؟ هیچکس آن دور و بر نبود. تقریبا ظهر شده بود. خورشید مستقیم به فرق سرم میتابید. از گرمای کلافه کننده بود یا روبرو شدن با این مرد دیلاق که تمام بدنم عرق کرده بود. با نیشخند گفت: "خوب خنده و کرکر راه انداختید. کبکتون خروس میخونه. چرا نخونه نگین خانوم؟. پسر جوون و مایهدار تور کردی و بهش حال میدی ما رو یادت رفت".
بد حرف میزد و تحریک کننده. نمیخواستم باهاش در گیر بشوم. حریف آن مفنگی بودم. کار زیاد بدن مرا ساخته بود، برای همین بدن ورزیدهای دارم. ولی میدانستم که درگیرشدن با حامد یعنی شر و من اینرا نمیخواستم. گفتم: "چیکار داری؟ چرا سر راه رو گرفتی؟ برو کنار". حامد با عصبانیتی که از کلامش معلوم بود جواب داد: "ببین بچه خوشگل! پول داری، تیپ داری، جوونم هستی، برو دنبال یکی دیگه، ناموس دزدی کار درستی نیس".
نگین که تا آن موقع ساکت بود داد زد: "من ناموس تو نیستم. من و تو دیگه غریبهایم. دست از سرم وردار و الا میرم شکایت ازت میکنم، اون وقت باز میافتی تو هلفدونی". حامد جلو آمد، حالت هجومی داشت. چیزی مصرف کرده بود؟پاش روی زمین بود، اما معلوم بود که سرش در آسمانها دور میزد.
با تندی نگاهی به نگین کرد و داد زد که: "خوب دک و پوز به هم زدی لکاته خانوم. خونه من که بودی نه قیافه درست و حسابی داشتی نه زبون دراز، چی شد؟ پول این یارو بت ساخته یا چیز دیگهاش. داخل آدم شدی". جلوتر رفت و با مشت ضربهای به صورت نگین زد. چکار باید میکردم.
به این گفتگوی حال به هم زن ادامه میدادم؟ میگذاشتم هر کاری خواست با نگین بکند و یا هر چه خواست به من بگوید. نگین روی زمین افتاده بود و از کنار لبش خون میامد. حامد جلو رفت و روسری نگین رو کشید و مثل یک طناب کوتاه تو دست گرفت .حس کردم که اگر ساکت بمانم هم خیانت به نگین است و هم مردانگی خودم .....
(ادامه دارد)
✍#دکتر_علی_رادان
#حقوقدان_و_استاد_دانشگاه_اصفهان
#دفتر_وکالت_من
➖➖➖➖
اگر خواسته باشی با داستانهای کوتاه آقای دکتر رادان بیشتر آشنا بشی
پیشنهاد میکنم
🎁 لذت مطالعهی کتابهای دفتر وکالت من جلد اول و دوم رو به خودت هدیه بدی
🆔 @Sayehsokhan
رسوایی(۲۰)
صبحها تکلیف من بود که ظرف بزرگ غدا را از خانه به محل کار کارگران برسانم. در این سفر کوتاه نگین مرا همراهی میکرد. غذا دست پخت او بود، وقتی آخرین چاشنیها را اضافه میکرد، ظروف غذاخوری را در سبد بزرگی قرار میداد و پشت سر من راه میافتاد. در بین راه فرصتی بود تا با نگین بگویم و از او بشنوم.
میگفتیم و میخندیدیم و شاد و خرامان از کنار هم بودن راه طی میکردیم. مسیر سبز بود از گیاهان خودرویی که دو طرف جاده را احاطه کرده بودند.در بعضی جاها تراکم و بلندی علفهاچنان بود که جز جاده خاکی روبرو چیزی دیده نمیشد. آن روز هم شاد و خرم از هم صحبتی با محبوب دیگچه بزرگی را بر سر حمل می کردم. می دانستم که هیچکس در آن حوالی نیست، برای همین با صدای بلند میگفتم و میخندیدم.
بیپروا هر آن چه را در دل داشتم به نگین میگفتم. هوا همچنان گرم بود اما دل عاشق من گرمتر از هوا در هوای یار میتپید. ناگهان علفهای بلند سمت چپ من تکانی خورد و مردی بلند قامت، لاغر اندام و خاک آلود راه را بر ما بست. نگین جيغ کوتاهی کشید و پشت سر من پنهان شد. نگین از ترس میلرزید، انگار گرگ صحرادیده بود. با صدایی مرتعش گفت حا...حامد.
درست بود؛ حامد جلوی من ایستاده بود و با نفرت مرا مینگریست. از چشمانش خشم میبارید. چکار داشت؟ آمده بود فحشی بدهد؟ یا بیشتر؟؛ نگین را جلوی چشمان من تحقیر کند یا حتی او را بکوبد و زیر پایش بیاندازد. او را چند سال پیش دیده بودم، اما در این مدت شکل و شمایل او تغییر زیادی کرده بود. رفاقت طولانی با دود و دم و ماندن طولانی پشت میلههای زندان قیافه اورا عوض کرده بود.
چند سال قبل زمانی که با نگین به خانه ما امدند اینطور نزار و فرو ریخته نبود. .از جان من یا ما چه میخواست؟ چکار داشت؟ هیچکس آن دور و بر نبود. تقریبا ظهر شده بود. خورشید مستقیم به فرق سرم میتابید. از گرمای کلافه کننده بود یا روبرو شدن با این مرد دیلاق که تمام بدنم عرق کرده بود. با نیشخند گفت: "خوب خنده و کرکر راه انداختید. کبکتون خروس میخونه. چرا نخونه نگین خانوم؟. پسر جوون و مایهدار تور کردی و بهش حال میدی ما رو یادت رفت".
بد حرف میزد و تحریک کننده. نمیخواستم باهاش در گیر بشوم. حریف آن مفنگی بودم. کار زیاد بدن مرا ساخته بود، برای همین بدن ورزیدهای دارم. ولی میدانستم که درگیرشدن با حامد یعنی شر و من اینرا نمیخواستم. گفتم: "چیکار داری؟ چرا سر راه رو گرفتی؟ برو کنار". حامد با عصبانیتی که از کلامش معلوم بود جواب داد: "ببین بچه خوشگل! پول داری، تیپ داری، جوونم هستی، برو دنبال یکی دیگه، ناموس دزدی کار درستی نیس".
نگین که تا آن موقع ساکت بود داد زد: "من ناموس تو نیستم. من و تو دیگه غریبهایم. دست از سرم وردار و الا میرم شکایت ازت میکنم، اون وقت باز میافتی تو هلفدونی". حامد جلو آمد، حالت هجومی داشت. چیزی مصرف کرده بود؟پاش روی زمین بود، اما معلوم بود که سرش در آسمانها دور میزد.
با تندی نگاهی به نگین کرد و داد زد که: "خوب دک و پوز به هم زدی لکاته خانوم. خونه من که بودی نه قیافه درست و حسابی داشتی نه زبون دراز، چی شد؟ پول این یارو بت ساخته یا چیز دیگهاش. داخل آدم شدی". جلوتر رفت و با مشت ضربهای به صورت نگین زد. چکار باید میکردم.
به این گفتگوی حال به هم زن ادامه میدادم؟ میگذاشتم هر کاری خواست با نگین بکند و یا هر چه خواست به من بگوید. نگین روی زمین افتاده بود و از کنار لبش خون میامد. حامد جلو رفت و روسری نگین رو کشید و مثل یک طناب کوتاه تو دست گرفت .حس کردم که اگر ساکت بمانم هم خیانت به نگین است و هم مردانگی خودم .....
(ادامه دارد)
✍#دکتر_علی_رادان
#حقوقدان_و_استاد_دانشگاه_اصفهان
#دفتر_وکالت_من
➖➖➖➖
اگر خواسته باشی با داستانهای کوتاه آقای دکتر رادان بیشتر آشنا بشی
پیشنهاد میکنم
🎁 لذت مطالعهی کتابهای دفتر وکالت من جلد اول و دوم رو به خودت هدیه بدی
🆔 @Sayehsokhan
نشر سایه سخن
دفتر وکالت من 2 - نشر سایه سخن
دومین مجموعه از داستانهایی که از درون "دفتر وکالت من" میخوانید، پُلی است میان ظرافتهای ادبی و وقایع رفته بر جان و ذهن یک وکیل
❤9👍4👏1
Forwarded from سخنرانیها
🔊فایل صوتی
سلسله درسگفتار دکتر #محمد_رضا_سرگلزایی
کلاس بازخوانی #تاریخ_روانکاوی
#میراث #زیگموند_فروید
جلسه چهارم
تیر 97
لینک جلسه قبل 👇
https://www.tgoop.com/sokhanranihaa/19920
.
🆔 @sokhanranihaa
🆔 @sokhanranihaa
🆑کانال سخنرانی ها
🌹
سلسله درسگفتار دکتر #محمد_رضا_سرگلزایی
کلاس بازخوانی #تاریخ_روانکاوی
#میراث #زیگموند_فروید
جلسه چهارم
تیر 97
لینک جلسه قبل 👇
https://www.tgoop.com/sokhanranihaa/19920
.
🆔 @sokhanranihaa
🆔 @sokhanranihaa
🆑کانال سخنرانی ها
🌹
Telegram
attach 📎
👍5