🔸در ستایش آنها که میخواهند بدانند این چیزها که «علم» مینامندش چیست و در دفاع از فلسفۀ علم
(اشاره به کتابی که چالمرز خیلی سال پیش نوشت با عنوان «این چیزها که علم مینامندش چیست؟» که در ایران با ترجمۀ سعید زیباکلام با عنوان «چیستی علم» چاپ و رایج شد. کتاب کلاسیک آشنایی با فلسفۀ علم. البته یک ویراست جدید هم دارد مال سال ۲۰۱۳ همراه با اضافات مهم که به گمانم ترجمه نشده)
من از عنفوان بچگی به علم علاقهمند بودم. از همان زمان که بادکنک را به موی سرمان میکشیدیم و به سقف میچسباندیم. از آن زمان که شانۀ پلاستیکی را روی موی سرمان میکشیدیم و خردههای کاغذ را با آن بلند میکردیم. از همان زمان که پایمان را با جوراب روی فرش میکشیدیم و انگشتمان را به دماغ همدیگر یا به دستگیره فلزی در میزدیم که جرقه بزند. از همان زمان که برادرم از مدرسه یاد گرفته بود که توپ پینگ پنگ را با کمک سشوار روی هوا معلق نگه دارد. اگر درست خاطرم باشد کتاب فیزیک برای سرگرمی پرلمان را هم برادرم به خانه آورد. یکی از جذابترین کتابهای بچگی که آنقدر شیرین و جذاب بود که احتمالن تحت تأثیر همان کتاب من تلاش کردم «محرک دائمی» بسازم با کمک لولۀ خودکار و توپ پینگ پنگ و الکل طبی که مادرم برای کارش داشت. از همان زمان که آرمیچر جزء اسباب بازیهای ما بود. از همان زمان که اگر کسی باتری کتابی داشت دیگر خیلی مهندس بود چون ولتاژ باتری کتابی از باتری قلمی بالاتر بود! شاید تحت تأثیر همین چیزها بود که علیرغم عشق وافرم به ادبیات و علوم انسانی... که خودش نیازمند روایت دیگری است از همان زمان که در عنفوان نوجوانی ناطور دشت را، که دنیای سوفی را، که سه جلد سیر حکمت در اروپا را، که کتاب مکتبهای ادبی را، که کافکا و کامو و هدایت و داستایفسکی را... خلاصه... تحت تأثیر «فیزیک برای سرگرمی» و تحت جو زمانه و این چیزها بود که من هم مثل برادرم سر از مهندسی برق درآوردم با اینکه روحیهام چندان مهندس طور نبود. مهندس نبودم چون به فکر کردن بیشتر علاقه داشتم تا کار کردن! اما با این حال شیفتۀ علم و مهندسی بودم. همان زمان که سر کلاس الکترومغناطیس با استاد آنقدر کل کل میکردم و «إن قُلت» میآوردم که محض خنده بگوید «خب! اسم این فرمول را بگذاریم فرمول میرزایی!» از همان زمان که به جای شرکت در کلاس «حل تمرین» و آمادگی برای «پاس کردن» درس ریاضی مینشستم کتاب آنالیز ریاضی آپوستل را از رو، خط به خط، میخواندم به امید اینکه با «فهمیدن» درس بتوانم مسائل آخر فصل را با یک حرکت هوشمندانۀ نوک قلم حل کنم! از همان زمان که کتاب حسابان توماس را با عشق میخواندم، به ویژه به خاطر آن پاراگرافهای کوچکی که دربارۀ تاریخ و داستان «دانشمندان» و «ریاضیدانان» داشت. از همان زمان که بسط فوریه را شناختم. از همان زمان که تبدیل لاپلاس را دیدم. از همان زمان که فهمیدم میشود سیگنالها را در هم ادغام کرد طوری که حاصلش مثل نویز باشد اما دوباره از همان نویز میتوان عین همان سیگنالها را استخراج کرد. از همان زمان که ریاضی مهندسی را آنقدر دوست داشتم که تازه آخر ترم فهمیدم استاد درس، که کل کلاس با شور و هیجان در حالی که در یک دستش ماژیک بود و در دست دیگرش تخته پاک کن و هی مینوشت و هی توضیح میداد و هی پاک میکرد، چقدر بد تیپ است! از همان زمان که چهار جلد فیزیک هالیدی را خط به خط با عشق خواندم و یادداشت برداشتم که در کنکور فلسفۀ علم شرکت کنم...
از مهندسی به فلسفۀ علم کوچ کردم چون انگار فهمیده بودم به علم و مهندسی علاقه دارم اما «کار» من نیست. چون بیشتر از اینکه «در افسون گل سرخ شناور باشم» به «شناسایی راز گل سرخ» علاقه داشتم. انگار هنوز محو عنوان آن دو جلد کتاب بودم که در بچگی در کتابخانه داشتیم: «به من بگو چرا؟» بیشتر از اینکه دنبال استفاده از بسط فوریه باشم دنبال این بودم که چرا بسط فوریه اینقدر خفن است؟ چرا نیوتون و اینشتین اینقدر خفناند؟ چطور ممکن است آدم اینقدر نابغه باشد که «قانون» جهان را کشف کند؟ چطور اصلن این همه نبوغ ممکن است؟ چرا همۀ قوانین را قبلن اینها کشف کردند و چیزی برا ما نماند؟ چرا «تبدیل لاپلاس» آری اما «تبدیل صادق» نه؟! چرا «در قفس هیچ کسی کرکس نیست؟ گل شببو چه کم از لالۀ قرمز دارد؟» و اصلن نقش گل سرخ این وسط چیست؟ احساس کجا رفت؟ انسان کجا رفت؟ آگاهی؟ خدا؟ اخلاق؟ هل اتی کجا رفت؟ اگزیستانس چی شد؟! معنویت؟ دین؟ عرفان؟ ادبیات؟ سینما؟ شعر؟ سیاست؟ آرمان؟ جامعه؟ عدالت؟
ادامه دارد👇
@sadeghekazeb
(اشاره به کتابی که چالمرز خیلی سال پیش نوشت با عنوان «این چیزها که علم مینامندش چیست؟» که در ایران با ترجمۀ سعید زیباکلام با عنوان «چیستی علم» چاپ و رایج شد. کتاب کلاسیک آشنایی با فلسفۀ علم. البته یک ویراست جدید هم دارد مال سال ۲۰۱۳ همراه با اضافات مهم که به گمانم ترجمه نشده)
من از عنفوان بچگی به علم علاقهمند بودم. از همان زمان که بادکنک را به موی سرمان میکشیدیم و به سقف میچسباندیم. از آن زمان که شانۀ پلاستیکی را روی موی سرمان میکشیدیم و خردههای کاغذ را با آن بلند میکردیم. از همان زمان که پایمان را با جوراب روی فرش میکشیدیم و انگشتمان را به دماغ همدیگر یا به دستگیره فلزی در میزدیم که جرقه بزند. از همان زمان که برادرم از مدرسه یاد گرفته بود که توپ پینگ پنگ را با کمک سشوار روی هوا معلق نگه دارد. اگر درست خاطرم باشد کتاب فیزیک برای سرگرمی پرلمان را هم برادرم به خانه آورد. یکی از جذابترین کتابهای بچگی که آنقدر شیرین و جذاب بود که احتمالن تحت تأثیر همان کتاب من تلاش کردم «محرک دائمی» بسازم با کمک لولۀ خودکار و توپ پینگ پنگ و الکل طبی که مادرم برای کارش داشت. از همان زمان که آرمیچر جزء اسباب بازیهای ما بود. از همان زمان که اگر کسی باتری کتابی داشت دیگر خیلی مهندس بود چون ولتاژ باتری کتابی از باتری قلمی بالاتر بود! شاید تحت تأثیر همین چیزها بود که علیرغم عشق وافرم به ادبیات و علوم انسانی... که خودش نیازمند روایت دیگری است از همان زمان که در عنفوان نوجوانی ناطور دشت را، که دنیای سوفی را، که سه جلد سیر حکمت در اروپا را، که کتاب مکتبهای ادبی را، که کافکا و کامو و هدایت و داستایفسکی را... خلاصه... تحت تأثیر «فیزیک برای سرگرمی» و تحت جو زمانه و این چیزها بود که من هم مثل برادرم سر از مهندسی برق درآوردم با اینکه روحیهام چندان مهندس طور نبود. مهندس نبودم چون به فکر کردن بیشتر علاقه داشتم تا کار کردن! اما با این حال شیفتۀ علم و مهندسی بودم. همان زمان که سر کلاس الکترومغناطیس با استاد آنقدر کل کل میکردم و «إن قُلت» میآوردم که محض خنده بگوید «خب! اسم این فرمول را بگذاریم فرمول میرزایی!» از همان زمان که به جای شرکت در کلاس «حل تمرین» و آمادگی برای «پاس کردن» درس ریاضی مینشستم کتاب آنالیز ریاضی آپوستل را از رو، خط به خط، میخواندم به امید اینکه با «فهمیدن» درس بتوانم مسائل آخر فصل را با یک حرکت هوشمندانۀ نوک قلم حل کنم! از همان زمان که کتاب حسابان توماس را با عشق میخواندم، به ویژه به خاطر آن پاراگرافهای کوچکی که دربارۀ تاریخ و داستان «دانشمندان» و «ریاضیدانان» داشت. از همان زمان که بسط فوریه را شناختم. از همان زمان که تبدیل لاپلاس را دیدم. از همان زمان که فهمیدم میشود سیگنالها را در هم ادغام کرد طوری که حاصلش مثل نویز باشد اما دوباره از همان نویز میتوان عین همان سیگنالها را استخراج کرد. از همان زمان که ریاضی مهندسی را آنقدر دوست داشتم که تازه آخر ترم فهمیدم استاد درس، که کل کلاس با شور و هیجان در حالی که در یک دستش ماژیک بود و در دست دیگرش تخته پاک کن و هی مینوشت و هی توضیح میداد و هی پاک میکرد، چقدر بد تیپ است! از همان زمان که چهار جلد فیزیک هالیدی را خط به خط با عشق خواندم و یادداشت برداشتم که در کنکور فلسفۀ علم شرکت کنم...
از مهندسی به فلسفۀ علم کوچ کردم چون انگار فهمیده بودم به علم و مهندسی علاقه دارم اما «کار» من نیست. چون بیشتر از اینکه «در افسون گل سرخ شناور باشم» به «شناسایی راز گل سرخ» علاقه داشتم. انگار هنوز محو عنوان آن دو جلد کتاب بودم که در بچگی در کتابخانه داشتیم: «به من بگو چرا؟» بیشتر از اینکه دنبال استفاده از بسط فوریه باشم دنبال این بودم که چرا بسط فوریه اینقدر خفن است؟ چرا نیوتون و اینشتین اینقدر خفناند؟ چطور ممکن است آدم اینقدر نابغه باشد که «قانون» جهان را کشف کند؟ چطور اصلن این همه نبوغ ممکن است؟ چرا همۀ قوانین را قبلن اینها کشف کردند و چیزی برا ما نماند؟ چرا «تبدیل لاپلاس» آری اما «تبدیل صادق» نه؟! چرا «در قفس هیچ کسی کرکس نیست؟ گل شببو چه کم از لالۀ قرمز دارد؟» و اصلن نقش گل سرخ این وسط چیست؟ احساس کجا رفت؟ انسان کجا رفت؟ آگاهی؟ خدا؟ اخلاق؟ هل اتی کجا رفت؟ اگزیستانس چی شد؟! معنویت؟ دین؟ عرفان؟ ادبیات؟ سینما؟ شعر؟ سیاست؟ آرمان؟ جامعه؟ عدالت؟
ادامه دارد👇
@sadeghekazeb
(ادامه)
...فلسفۀ علم برای من و خیلی از آدمهای شبیه من، با سابقۀ مهندسی، جایی بود برای «پل زدن» به علوم انسانی. بعضیهامان از علم و مهندسی فرار میکردیم. خیلیها «تواب» بودند و حس میکردند عمرشان را در مهندسی تلف کردهاند. من اما اعتراف میکنم همیشه شیفتۀ علم و مهندسی بوده و هستم. برای من یک مقدار این طور بود که خب حالا که با سلاح ریاضی و فیزیک مسلح شدهام بروم علوم انسانی را از این وضع نجات بدهم!
فلسفۀ علم شریف، مثل هر چیز دیگری در این دنیا، خوبیهایی داشت و بدیهایی. برای من جایی بود برای شکوفایی و پلاسیدگی از هر جهت! به این معنا که شما به هر چی علاقه داشتی تقریبن میشد یک جوری مسیرت را در آن راستا جهت بدهی. یک حال «باری به هر جهت». از فلسفۀ فیزیک گرفته تا فلسفۀ زبان. از تاریخ تا منطق. از اسلام تا فایرابند! از دین تا فناوری. خودت باید راه خودت را پیدا میکردی. شاید برای خیلیها این فقدان نظم و نسق مایۀ رنج و عذاب باشد. چون آدم گیج میخورد. زمین میخورد. راهش را اشتباه میرود. عمرش را تلف میکند. اما من این «باگ» را به «فیچر» تبدیل کرده بودم. چنان که رندان آش ریخته را نذر امامزاده میکنند و «رنج» را به «گنج» تبدیل میکنند! برای من مایۀ لذت و تفریح بود چون اهل سفر و گردش بودم و دوست داشتم در علوم انسانی هم بچرخم. چون میدانستم نود درصد هر چیزی چرت است و البته آن ده درصد خوب را هم آخر کار آدم بهش میرسد. چنین شد که سر از ترجمۀ مقالههایی دربارۀ تکامل درآوردم و تا به خودم آمدم دیدم پایاننامهام را دربارۀ داروین نوشتهام! عمق تأثیر داروین و دنت و داکینز را روی خودم البته آن موقع متوجه نشدم. چند سال طول کشید تا متوجه شوم چطور تصورم از «علم» فیزیکزده و ریاضیزده بود و چطور داروین باعث شد از پیلۀ «ریاضی فیزیک» بیرون بیایم و دنیا را بزرگتر ببینم. پیلهای که طی سالها تحت تأثیر نظام آموزشی و تحت تأثیر تصور غالب نسل ما از علم و فرهنگ و دانش و فرهیختگی و «باهوشبودگی» شکل گرفته بود. از آن پیلهها که وقتی هم که از آن بیرون میآیی هنوز با آن «درگیری» که معنایش این است که هنوز از آن بیرون نیامدهای! چندین سال طول کشید تا با ریاضی و فیزیک هم به صلح برسم. متوجه شوم ریاضی و فیزیک و زیست و اخلاق و علم و دین و همه چیز را میتوان «یک کاسه» کرد و زیراب هر چه دوگانۀ کاذب است را با کمک «داروینیسم» زد. وای نات؟ چرا که نه؟ از باکتری تا باخ. آش با جاش. اصن خود داروینیسم را هم میتوان در پای خودش ذبح کرد. وای نات؟ چرا که نه؟ «همه چیز را درو کردی؟ داسی هم به پاهایت بزن!»
چندین سال طول کشید تا متوجه شوم «فلسفۀ علم» به مثابۀ یک رشتۀ فلسفی که در ابتدای قرن بیستم شیفتۀ ریاضی و فیزیک بود حالا دیگر «انقلاب»هایی را از سر گذرانده و به کثرتی از «فلسفۀ علمها» یا حتی «فلسفههای علمها» تبدیل شده و با چیزی به نام فلسفۀ فناوری ممزوج شده و الان دیگر صحبت از تکنوساینس است و اصن رشتههای دیگری در دنیا هست که آنها هم میخواهند بدانند این چیزها که «علم» مینامندش چیست. مثل مطالعات علم و جامعهشناسی علم و انسانشناسی فناوری و هزار و یک نوع فلسفیدن دربارۀ علم که سبک خیلیهایشان اصن به ادبیات شبیهتر است تا به ریاضی فیزیک و فلسفۀ تحلیلی... خلاصه... لانگ استوری شورت... القصه... این روضهها را خواندم که یک چیز را بگویم.
رشتۀ فلسفۀ علم در ایران، که اولین بار در شریف شروع به کار کرد، فرصتی بوده و هست برای تأمل دربارۀ علم. و جهان مدرن را، از ادبیات و هنر و فیلم بگیر تا فلسفه و سیاست و غیره و ذالک را، نمیتوان فهمید مگر از دریچۀ علم. حالا اینکه وقتی میگوییم «علم» منظورمان چیست... وقتی میگوییم «فهم» منظورمان چیست... اینکه نقش فناوری اینجا چیست... نقش سیاست و قدرت چیست... این خودش داستان درازی دارد که «آسوده شبی باید و خوش مهتابی، تا با تو بگویم سخن از هر بابی» و کار فلاسفۀ علم همین حرفهاست و تفکر راجع به همین چیزها. اگر ملتی راجع به «علم» فکر نکرده نباشد سر از «کرونا یاب مستعان» در میآورد و سر از ماجرای واکسن ایرانی در میآورد که معلوم نشد با آن همه خرج به کجا رسید و سر از «خودیاری اسلامی» در میآورد... یا به طور خلاصه سر از «کارگو کالت» در میآورد و کل زار و زندگیاش میشود کپی دست چندم هر آنچه در غرب گذشته و میگذرد. از آن کپیهای دست چندم که از بس کپی روی کپی آمده که اگر کسی نسخۀ آخر را ببیند متوجه نمیشود این اصلن قرار بود چی باشد! ملتی که نسبتش را با علم نداند جلوی ماشین کاه میریزد. ملتی که نسبتش را با علم نداند نه فقط جهان مدرن را نمیفهمد بلکه حتی سنت خودش را هم به فنا میدهد.
پایان
@sadeghekazeb
...فلسفۀ علم برای من و خیلی از آدمهای شبیه من، با سابقۀ مهندسی، جایی بود برای «پل زدن» به علوم انسانی. بعضیهامان از علم و مهندسی فرار میکردیم. خیلیها «تواب» بودند و حس میکردند عمرشان را در مهندسی تلف کردهاند. من اما اعتراف میکنم همیشه شیفتۀ علم و مهندسی بوده و هستم. برای من یک مقدار این طور بود که خب حالا که با سلاح ریاضی و فیزیک مسلح شدهام بروم علوم انسانی را از این وضع نجات بدهم!
فلسفۀ علم شریف، مثل هر چیز دیگری در این دنیا، خوبیهایی داشت و بدیهایی. برای من جایی بود برای شکوفایی و پلاسیدگی از هر جهت! به این معنا که شما به هر چی علاقه داشتی تقریبن میشد یک جوری مسیرت را در آن راستا جهت بدهی. یک حال «باری به هر جهت». از فلسفۀ فیزیک گرفته تا فلسفۀ زبان. از تاریخ تا منطق. از اسلام تا فایرابند! از دین تا فناوری. خودت باید راه خودت را پیدا میکردی. شاید برای خیلیها این فقدان نظم و نسق مایۀ رنج و عذاب باشد. چون آدم گیج میخورد. زمین میخورد. راهش را اشتباه میرود. عمرش را تلف میکند. اما من این «باگ» را به «فیچر» تبدیل کرده بودم. چنان که رندان آش ریخته را نذر امامزاده میکنند و «رنج» را به «گنج» تبدیل میکنند! برای من مایۀ لذت و تفریح بود چون اهل سفر و گردش بودم و دوست داشتم در علوم انسانی هم بچرخم. چون میدانستم نود درصد هر چیزی چرت است و البته آن ده درصد خوب را هم آخر کار آدم بهش میرسد. چنین شد که سر از ترجمۀ مقالههایی دربارۀ تکامل درآوردم و تا به خودم آمدم دیدم پایاننامهام را دربارۀ داروین نوشتهام! عمق تأثیر داروین و دنت و داکینز را روی خودم البته آن موقع متوجه نشدم. چند سال طول کشید تا متوجه شوم چطور تصورم از «علم» فیزیکزده و ریاضیزده بود و چطور داروین باعث شد از پیلۀ «ریاضی فیزیک» بیرون بیایم و دنیا را بزرگتر ببینم. پیلهای که طی سالها تحت تأثیر نظام آموزشی و تحت تأثیر تصور غالب نسل ما از علم و فرهنگ و دانش و فرهیختگی و «باهوشبودگی» شکل گرفته بود. از آن پیلهها که وقتی هم که از آن بیرون میآیی هنوز با آن «درگیری» که معنایش این است که هنوز از آن بیرون نیامدهای! چندین سال طول کشید تا با ریاضی و فیزیک هم به صلح برسم. متوجه شوم ریاضی و فیزیک و زیست و اخلاق و علم و دین و همه چیز را میتوان «یک کاسه» کرد و زیراب هر چه دوگانۀ کاذب است را با کمک «داروینیسم» زد. وای نات؟ چرا که نه؟ از باکتری تا باخ. آش با جاش. اصن خود داروینیسم را هم میتوان در پای خودش ذبح کرد. وای نات؟ چرا که نه؟ «همه چیز را درو کردی؟ داسی هم به پاهایت بزن!»
چندین سال طول کشید تا متوجه شوم «فلسفۀ علم» به مثابۀ یک رشتۀ فلسفی که در ابتدای قرن بیستم شیفتۀ ریاضی و فیزیک بود حالا دیگر «انقلاب»هایی را از سر گذرانده و به کثرتی از «فلسفۀ علمها» یا حتی «فلسفههای علمها» تبدیل شده و با چیزی به نام فلسفۀ فناوری ممزوج شده و الان دیگر صحبت از تکنوساینس است و اصن رشتههای دیگری در دنیا هست که آنها هم میخواهند بدانند این چیزها که «علم» مینامندش چیست. مثل مطالعات علم و جامعهشناسی علم و انسانشناسی فناوری و هزار و یک نوع فلسفیدن دربارۀ علم که سبک خیلیهایشان اصن به ادبیات شبیهتر است تا به ریاضی فیزیک و فلسفۀ تحلیلی... خلاصه... لانگ استوری شورت... القصه... این روضهها را خواندم که یک چیز را بگویم.
رشتۀ فلسفۀ علم در ایران، که اولین بار در شریف شروع به کار کرد، فرصتی بوده و هست برای تأمل دربارۀ علم. و جهان مدرن را، از ادبیات و هنر و فیلم بگیر تا فلسفه و سیاست و غیره و ذالک را، نمیتوان فهمید مگر از دریچۀ علم. حالا اینکه وقتی میگوییم «علم» منظورمان چیست... وقتی میگوییم «فهم» منظورمان چیست... اینکه نقش فناوری اینجا چیست... نقش سیاست و قدرت چیست... این خودش داستان درازی دارد که «آسوده شبی باید و خوش مهتابی، تا با تو بگویم سخن از هر بابی» و کار فلاسفۀ علم همین حرفهاست و تفکر راجع به همین چیزها. اگر ملتی راجع به «علم» فکر نکرده نباشد سر از «کرونا یاب مستعان» در میآورد و سر از ماجرای واکسن ایرانی در میآورد که معلوم نشد با آن همه خرج به کجا رسید و سر از «خودیاری اسلامی» در میآورد... یا به طور خلاصه سر از «کارگو کالت» در میآورد و کل زار و زندگیاش میشود کپی دست چندم هر آنچه در غرب گذشته و میگذرد. از آن کپیهای دست چندم که از بس کپی روی کپی آمده که اگر کسی نسخۀ آخر را ببیند متوجه نمیشود این اصلن قرار بود چی باشد! ملتی که نسبتش را با علم نداند جلوی ماشین کاه میریزد. ملتی که نسبتش را با علم نداند نه فقط جهان مدرن را نمیفهمد بلکه حتی سنت خودش را هم به فنا میدهد.
پایان
@sadeghekazeb
🔸دربارۀ پارادوکس پیروی از قاعده و در ستایش آدم پر توقع و در شرح اینکه «آنچه خواهی دلت همان بیند» و دربارۀ اینکه فلسفه یعنی جابجایی هنرمندانه بین توقعها و همچنین پند و اندرز به شاگردان که در دام معلم نیفتند و در شرح ذکر «استاد چس داد»
از مجموعۀ فلسفه به مثابۀ روانگردان
معلم ریاضی به شاگرد گفت این سری اعداد را ادامه بده «یک، دو، سه...» و شاگرد گفت «زنگ مدرسه...» و بقیۀ بچهها زدند زیر خنده. معلم آدم باجنبهای بود و لبخند زد. فلسفه هم بلد بود و از صحبت کردن خوشش میآمد. چنین شد که رفت بالای منبر.
ای شاگرد عزیز، آنچه من از تو میخواستم ادامۀ رشتۀ اعداد طبیعی بود. اما اینکه تو گفتی هم ایراد ندارد. اینکه بچهها خندیدند خودش نشانهایست از اینکه کار تو معنایی داشت. اثری داشت. بیاثر نبود. معنا از دل همین تأثیر و تاثرها شکل میگیرد. همینکه بچهها همراه با تو از جهان اعداد بیرون آمدند و وارد جهان کلمهها شدند و متوجه نکته مندرج در حرف تو شدند خودش نشان از این دارد که حرف تو نکتهای داشت برای آدمهای نکتهدان. بعضی از شما ادیب هستید... البته بعضی هاتان ویراستار هستید و معتقدید بهتر است بگویم «ادیباید»... بله... به هر حال... برخی از شما ادیباید و به ریتم و ردیف و قافیه توجه دارید و میدانید که «سه» با «مدرسه» هماهنگ بود. اگر میخواستیم شعر بگوییم خیلی هم عالی میشد. یعنی اگر در کلاس ادبیات بودیم و من معلم ادبیات بودم احتمالن همه توقع میداشتیم که تو در ادامۀ «یک، دو، سه» بگویی «زنگ مدرسه» و اگر اعداد را ادامه میدادی و میگفتی «چهار، پنج، شش...» احتمالن تعجب میکردیم که چطور شعر معروفی مثل «یک دو سه، زنگ مدرسه، چهار پنج شیش، بچهها به پیش» را بلد نیستی. شاید هم اگر قدری باهوش بودیم شک میکردیم که نکند تو داری حرف عمیقی میزنی. نکند فیلسوفی. نکند داری به این «دلبخواهی» بودن نحوۀ ادامه دادن «یک، دو، سه» اشاره میکنی و آنگاه البته شاید نمیخندیدیم بلکه به فکر فرو میرفتیم چون نکته بسیار عمیقی را مطرح کرده بودی: اینکه ما در مواجهه با یک سؤال مشابه در دو موقعیت متفاوت دو جواب متفاوت میدهیم. اینکه زمینۀ سؤال و فضای سؤال و جمعی که آن سؤال در آن مطرح شده و هدفی که ما به طور ضمنی در آن جمع داریم و توقعی که افراد در آن جمع دارند... همه اینها در نحوۀ جواب دادن ما به سؤالها تأثیر دارد... همه اینها در نحوۀ فهم ما از جهان تأثیر دارد... مگر نه این است که زندگی ما بر اساس رشتهها و تکمیل آنها بنا شده؟... رشتۀ کلمهها... رشتۀ اعداد... رشتۀ کارها... رشتۀ تصویرها... رشتۀ اصوات... رشتۀ وقایع... مگر نه این است که زندگی ما بر «توقع» ما از نحوۀ تکمیل رشتهها بنا شده؟ شما هر روز در هر لحظه مشغول این کارید. چه وقتی غذا میخورید و «توقع» دارید که سیر شوید. چه وقتی به کسی سلام میکنید و «توقع» دارید که جواب سلام شما را بدهد. چه وقتی که یک لیوان پر از مایعی سفید را با «توقع» اینکه شیر است مینوشید اما به محض اینکه طعم ترش این مایع زیر زبان شما میآید حالت تهوع میگیرید و آن را تف میکنید... اگر دوست شما بگوید این دوغ است نه شیر آنگاه شما «توقع» خود را تغییر میدهید و حالا از طعم ترش این مایع سفید نه تنها حالت تهوع نمیگیرید بلکه اتفاقن خیلی هم با آن حال میکنید... پس تجربۀ ما با «توقع»های ماست که شکل میگیرد... مگر نه این است که اگر کسی در حال پیادهروی زمین بخورد «توقع» داریم که بلند شود و دوباره به پیادهروی ادامه دهد؟ ... به همین دلیل است که اگر بعد از زمین خوردن یهو سینهخیز برود تعجب میکنیم... چنین است که جوک میگوییم «یارو داشت پیاده میرفت خورد زمین اما برای اینکه ضایع نشود سینهخیز رفت».... ما به این آدم میخندیم چون خلاف «توقع» ما رفتار میکند... اما فرض کنید متوجه شویم که یک توموری در پای این آدم بود و دقیقن در همان لحظه ناگهان این تومور باعث نقص در پای طرف شد... حالا «توقع» ما از رفتار این آدم متفاوت میشود... پس ای شاگردان عزیز، امروز این همکلاسی شما درس مهمی به ما داد. اینکه الگوها را به روشهای مختلف میتوان تکمیل کرد. در کلاس ریاضی یک جور. در کلاس ادبیات یک جور دیگر. درس مهمی که من میخواهم به شما بدهم این است که شما هر چقدر روشهای متنوعتری برای تکمیل رشتهها پیدا کنید داناتر خواهید بود. هرچقدر «توقع»های متنوعتری داشته باشید آدم خلاقتری خواهید بود. مواظب باشید معلم «توقع»های شما را کم نکند. همیشه پر از توقع باشید... و البته مواظب باشید در دام یک توقع خاص نیفتید... فلسفه یعنی جابجایی هنرمندانه میان توقعها... فیلسوف باشید.
@sadeghekazeb
از مجموعۀ فلسفه به مثابۀ روانگردان
معلم ریاضی به شاگرد گفت این سری اعداد را ادامه بده «یک، دو، سه...» و شاگرد گفت «زنگ مدرسه...» و بقیۀ بچهها زدند زیر خنده. معلم آدم باجنبهای بود و لبخند زد. فلسفه هم بلد بود و از صحبت کردن خوشش میآمد. چنین شد که رفت بالای منبر.
ای شاگرد عزیز، آنچه من از تو میخواستم ادامۀ رشتۀ اعداد طبیعی بود. اما اینکه تو گفتی هم ایراد ندارد. اینکه بچهها خندیدند خودش نشانهایست از اینکه کار تو معنایی داشت. اثری داشت. بیاثر نبود. معنا از دل همین تأثیر و تاثرها شکل میگیرد. همینکه بچهها همراه با تو از جهان اعداد بیرون آمدند و وارد جهان کلمهها شدند و متوجه نکته مندرج در حرف تو شدند خودش نشان از این دارد که حرف تو نکتهای داشت برای آدمهای نکتهدان. بعضی از شما ادیب هستید... البته بعضی هاتان ویراستار هستید و معتقدید بهتر است بگویم «ادیباید»... بله... به هر حال... برخی از شما ادیباید و به ریتم و ردیف و قافیه توجه دارید و میدانید که «سه» با «مدرسه» هماهنگ بود. اگر میخواستیم شعر بگوییم خیلی هم عالی میشد. یعنی اگر در کلاس ادبیات بودیم و من معلم ادبیات بودم احتمالن همه توقع میداشتیم که تو در ادامۀ «یک، دو، سه» بگویی «زنگ مدرسه» و اگر اعداد را ادامه میدادی و میگفتی «چهار، پنج، شش...» احتمالن تعجب میکردیم که چطور شعر معروفی مثل «یک دو سه، زنگ مدرسه، چهار پنج شیش، بچهها به پیش» را بلد نیستی. شاید هم اگر قدری باهوش بودیم شک میکردیم که نکند تو داری حرف عمیقی میزنی. نکند فیلسوفی. نکند داری به این «دلبخواهی» بودن نحوۀ ادامه دادن «یک، دو، سه» اشاره میکنی و آنگاه البته شاید نمیخندیدیم بلکه به فکر فرو میرفتیم چون نکته بسیار عمیقی را مطرح کرده بودی: اینکه ما در مواجهه با یک سؤال مشابه در دو موقعیت متفاوت دو جواب متفاوت میدهیم. اینکه زمینۀ سؤال و فضای سؤال و جمعی که آن سؤال در آن مطرح شده و هدفی که ما به طور ضمنی در آن جمع داریم و توقعی که افراد در آن جمع دارند... همه اینها در نحوۀ جواب دادن ما به سؤالها تأثیر دارد... همه اینها در نحوۀ فهم ما از جهان تأثیر دارد... مگر نه این است که زندگی ما بر اساس رشتهها و تکمیل آنها بنا شده؟... رشتۀ کلمهها... رشتۀ اعداد... رشتۀ کارها... رشتۀ تصویرها... رشتۀ اصوات... رشتۀ وقایع... مگر نه این است که زندگی ما بر «توقع» ما از نحوۀ تکمیل رشتهها بنا شده؟ شما هر روز در هر لحظه مشغول این کارید. چه وقتی غذا میخورید و «توقع» دارید که سیر شوید. چه وقتی به کسی سلام میکنید و «توقع» دارید که جواب سلام شما را بدهد. چه وقتی که یک لیوان پر از مایعی سفید را با «توقع» اینکه شیر است مینوشید اما به محض اینکه طعم ترش این مایع زیر زبان شما میآید حالت تهوع میگیرید و آن را تف میکنید... اگر دوست شما بگوید این دوغ است نه شیر آنگاه شما «توقع» خود را تغییر میدهید و حالا از طعم ترش این مایع سفید نه تنها حالت تهوع نمیگیرید بلکه اتفاقن خیلی هم با آن حال میکنید... پس تجربۀ ما با «توقع»های ماست که شکل میگیرد... مگر نه این است که اگر کسی در حال پیادهروی زمین بخورد «توقع» داریم که بلند شود و دوباره به پیادهروی ادامه دهد؟ ... به همین دلیل است که اگر بعد از زمین خوردن یهو سینهخیز برود تعجب میکنیم... چنین است که جوک میگوییم «یارو داشت پیاده میرفت خورد زمین اما برای اینکه ضایع نشود سینهخیز رفت».... ما به این آدم میخندیم چون خلاف «توقع» ما رفتار میکند... اما فرض کنید متوجه شویم که یک توموری در پای این آدم بود و دقیقن در همان لحظه ناگهان این تومور باعث نقص در پای طرف شد... حالا «توقع» ما از رفتار این آدم متفاوت میشود... پس ای شاگردان عزیز، امروز این همکلاسی شما درس مهمی به ما داد. اینکه الگوها را به روشهای مختلف میتوان تکمیل کرد. در کلاس ریاضی یک جور. در کلاس ادبیات یک جور دیگر. درس مهمی که من میخواهم به شما بدهم این است که شما هر چقدر روشهای متنوعتری برای تکمیل رشتهها پیدا کنید داناتر خواهید بود. هرچقدر «توقع»های متنوعتری داشته باشید آدم خلاقتری خواهید بود. مواظب باشید معلم «توقع»های شما را کم نکند. همیشه پر از توقع باشید... و البته مواظب باشید در دام یک توقع خاص نیفتید... فلسفه یعنی جابجایی هنرمندانه میان توقعها... فیلسوف باشید.
@sadeghekazeb
چهاردهم جولای به عنوان آغاز انقلاب فرانسه جشن گرفته میشود: اولین انقلاب تودههای مردم در جهان مدرن که باعث شد جهان دیگر مثل سابق نباشد و نشود که بشود. در چنین روزی مردم خشمگین پاریس رفتند سمت زندان باستیل. حدود صد نفر کشته دادند و تعدادی از نگهبانها را کشتند و زندان را فتح کردند. معدود زندانیان را آزاد کردند. سلاحهایشان را با باروتهای زندان مسلح کردند. سر رئیس زندان و برخی از نگهبانها را به نیزه زدند و در پاریس چرخاندند.
تمایزی میتوان گذاشت میان وقایعنگاری و تاریخنگاری. شواهد و نظریه. در سطح وقایعنگاری میگوییم ساعت هفت صبح به وقت محلی پنج نفر در چهارراه فلان پاریس جمع شدند و به سمت زندان رفتند... تاریخنگاری اما دنبال «علت و معلول» است. دلیل. سازوکار. تحلیل. مثلن در مورد باستیل میگویند مردم در فشار شدید اقتصادی بودند و شاه هزاران نیرو را علیه مردم مسلح کرده بود و شاه وزیر اقتصادش را که طرفدار مردم بود عزل کرده بود و مردم آن روز سلاح داشتند اما باروت نداشتند و رفتند باستیل باروت تهیه کنند که بعدش انقلاب کنند برای آزادی، برابری، و برادری.
لینک نقاشی
@sadeghekazeb
تمایزی میتوان گذاشت میان وقایعنگاری و تاریخنگاری. شواهد و نظریه. در سطح وقایعنگاری میگوییم ساعت هفت صبح به وقت محلی پنج نفر در چهارراه فلان پاریس جمع شدند و به سمت زندان رفتند... تاریخنگاری اما دنبال «علت و معلول» است. دلیل. سازوکار. تحلیل. مثلن در مورد باستیل میگویند مردم در فشار شدید اقتصادی بودند و شاه هزاران نیرو را علیه مردم مسلح کرده بود و شاه وزیر اقتصادش را که طرفدار مردم بود عزل کرده بود و مردم آن روز سلاح داشتند اما باروت نداشتند و رفتند باستیل باروت تهیه کنند که بعدش انقلاب کنند برای آزادی، برابری، و برادری.
لینک نقاشی
@sadeghekazeb
🔸معرفی فیلم دربارۀ انقلاب فرانسه
اصطلاح «نظریهبار بودن شواهد» در فلسفۀ علم به این معناست که ما هیچوقت به «دادۀ خام» دسترسی نداریم بلکه همیشه هر دادهای را با عینک دانشی که داریم نگاه میکنیم. این نکته را اگر خیلی عمیق کنیم میشود این دقیقۀ فلسفی که ما به پشت پردۀ ظاهر امر دنیا دسترسی نداریم: ما در جهان پدیدارها اسیریم و صحبت از جهان «آن گونه که برای خودش هست» بیمعناست چون ما جهان را همیشه و در همه حال آن گونه مییابیم که برای ما هست. به عبارت دیگر، قضاوت بیطرفانه و نگاه معصومانه و داوری «آبجکتیو» از موضع «حقیقت مطلق» وجود ندارد. فلاسفه گشتهاند نبود. شما هم نگرد نیست.
- واکنش معمول به این دقیقۀ فلسفی: عه! پس همه چیز نسبیه؟ پس شما نسبیگرایی؟ پس هر چیزی ممکنه؟ پس دنیا خرتوخره؟
- پاسخ فیلسوف دانا: عزیز دلم! اینکه دنبالۀ اعداد «بزرگترین عدد» ندارد به این معنا نیست که عددها را نمیتوان با هم مقایسه کرد. برو در خلوت خودت به این دقیقه بیندیش. جهان خرتوخر است اما «نه آنقدرها».
این مقدمه را گفتم برای معرفی یک فیلم بسیار خوب درمورد انقلاب فرانسه، ساختۀ ۱۹۸۹، یعنی دویست سال بعد از اصل انقلاب و ده سال بعد از انقلاب خودمان، ساختۀ مشترک فرانسه، آلمان، ایتالیا، و کانادا. دو قسمت دارد که هر کدام حدود دو ساعت و نیم است. فیلم اول دوران امید است. فیلم دوم دوران وحشت. ژست فیلم این است که موضعی بیطرف دارد و فقط راوی وقایع است. صدالبته آدم دانا میداند که روایت بیطرفانه وجود ندارد و البته آدم دانا میداند که معنای این حرف این نیست که «همۀ روایتها مثل همند». روایت را باید از جایی شروع کرد و روایت این فیلم برای هر کس که به انقلاب، به طور کلی، و به انقلاب فرانسه، به طور خاص، علاقه دارد مفید خواهد بود. فیلم با کودکی ماکسیمیلیان روبسپیر شروع میشود و با مرگ او پایان مییابد.
فیلم روی سایت «آرشیو» هست. یک نسخۀ با کیفیت عالی همراه با زیرنویس انگلیسی چسبیدهاش روی یوتیوب هست که من محض تسهیل دسترسی نسخۀ کم حجم آن را همینجا آپلود میکنم.
@sadeghekazeb
اصطلاح «نظریهبار بودن شواهد» در فلسفۀ علم به این معناست که ما هیچوقت به «دادۀ خام» دسترسی نداریم بلکه همیشه هر دادهای را با عینک دانشی که داریم نگاه میکنیم. این نکته را اگر خیلی عمیق کنیم میشود این دقیقۀ فلسفی که ما به پشت پردۀ ظاهر امر دنیا دسترسی نداریم: ما در جهان پدیدارها اسیریم و صحبت از جهان «آن گونه که برای خودش هست» بیمعناست چون ما جهان را همیشه و در همه حال آن گونه مییابیم که برای ما هست. به عبارت دیگر، قضاوت بیطرفانه و نگاه معصومانه و داوری «آبجکتیو» از موضع «حقیقت مطلق» وجود ندارد. فلاسفه گشتهاند نبود. شما هم نگرد نیست.
- واکنش معمول به این دقیقۀ فلسفی: عه! پس همه چیز نسبیه؟ پس شما نسبیگرایی؟ پس هر چیزی ممکنه؟ پس دنیا خرتوخره؟
- پاسخ فیلسوف دانا: عزیز دلم! اینکه دنبالۀ اعداد «بزرگترین عدد» ندارد به این معنا نیست که عددها را نمیتوان با هم مقایسه کرد. برو در خلوت خودت به این دقیقه بیندیش. جهان خرتوخر است اما «نه آنقدرها».
این مقدمه را گفتم برای معرفی یک فیلم بسیار خوب درمورد انقلاب فرانسه، ساختۀ ۱۹۸۹، یعنی دویست سال بعد از اصل انقلاب و ده سال بعد از انقلاب خودمان، ساختۀ مشترک فرانسه، آلمان، ایتالیا، و کانادا. دو قسمت دارد که هر کدام حدود دو ساعت و نیم است. فیلم اول دوران امید است. فیلم دوم دوران وحشت. ژست فیلم این است که موضعی بیطرف دارد و فقط راوی وقایع است. صدالبته آدم دانا میداند که روایت بیطرفانه وجود ندارد و البته آدم دانا میداند که معنای این حرف این نیست که «همۀ روایتها مثل همند». روایت را باید از جایی شروع کرد و روایت این فیلم برای هر کس که به انقلاب، به طور کلی، و به انقلاب فرانسه، به طور خاص، علاقه دارد مفید خواهد بود. فیلم با کودکی ماکسیمیلیان روبسپیر شروع میشود و با مرگ او پایان مییابد.
فیلم روی سایت «آرشیو» هست. یک نسخۀ با کیفیت عالی همراه با زیرنویس انگلیسی چسبیدهاش روی یوتیوب هست که من محض تسهیل دسترسی نسخۀ کم حجم آن را همینجا آپلود میکنم.
@sadeghekazeb
🔸ویتگنشتاین هم بعله
🔺پیش از این اقرار کردهام که عادت دارم برای نظریههای عمیق دنبال علتهای پیش پا افتاده بگردم. قصدم نکوهش نظریههای عمیق نیست. بلکه برعکس. ستایش علتهای پیش پا افتاده است. آدم عمیقاندیش کسی است که آن چه پیش پایش و جلوی چشمش اتفاق میافتد را نیک مینگرد و از آن استفاده میکند برای اندیشیدن دربارۀ آن چیزی که پیش چشم نیست و آنقدر متعالی است که پیش پای کسی نمیافتد.
🔺اوائل که این عادت را شروع کرده بودم خیلی ذوق میکردم. مثلن وقتی میفهمیدم که نظریۀ تعبیر رویای فروید متأثر بوده است از تجربۀ او دربارۀ سانسور شدن نامهها در جنگ... وقتی میفهمیدم نظریۀ نسبیت اینشتین متأثر بوده است از درگیری ذهنی او با مسأله همزمانی که معضل قطارها در آلمان بود و اینکه اصلن خود او کارمند ثبت اختراعات بود و کسبوکار خانوادهشان هم به این دستگاه ها ربط داشت و اصلن مقاله خودش هم سر و شکلش شبیه درخواست ثبت اختراع بود تا مقاله علمی... وقتی میفهمیدم هافستادر که فکر و ذکرش آنالوژی است زن خودش را در یک واقعۀ آنالوژیکال از دست داده است... وقتی میفهمیدم درتسکه هم فهمیده که پول چقدر در فلسفۀ ذهن مهم است... وقتی میفهمیدم پارفیت، فیلسوف معروفی که به «من» از جنس دکارتی اعتقاد ندارد، مدتی در چین بزرگ شده و خب چین منبع این تیپ ایدههاست... وقتی برای دنت، که یک رگ شرقی در فکرش جاریست، در کتابخانۀ مرکزی دانشگاه تهران یا شاید کتابخانۀ ملی جستجو میکردم و رسیدم به رسالۀ جزیه در اسلام! که بعدن فهمیدم مال پدرش است که دکترای اسلامشناسی داشته و مامور سیا بوده در خاورمیانه و اصلن دنت بیروت را جزء شهرهای محبوبش نام میبرد... و صدها نمونۀ دیگر از تأثیر احتمالی مسائل پیش پا افتاده در شکلگیری نظریههای عمیق.
🔺امروز داشتم مقالهای عالی از آلفرد نوردمن میخواندم دربارۀ ویتگنشتاین و تأثیر «مهندسی» بر او که رسیدم به این نقل قول از ویتگنشتاین دربارۀ «نظریۀ تصویری زبان» خودش:
At the time I came to the picture theory of language by way of a news item in which it was said that in Paris during a court trial about an automobile accident this accident was performed with dolls and small buses. But how now is such a performance different from playing with dolls etc.؟
خلاصهاش اینکه ویتگنشتاین موقع نوشتن رسالۀ تراکتاتوس در مجله خوانده که دادگاههای پاریس، از ماشینهای کوچک برای بازسازی و بررسی صحنۀ تصادف کمک میگیرند. از اینجا ایده گرفته که نسبت جملههای زبان با جهان خارج هم شبیه نسبت همین ماشین کوچولوهاست با جهان خارج.
🔺بعید میدانم ویتگنشتاینخوانهای «عصا قورت داده» این نکته را بدانند یا به این نکتهها وقعی بنهند. اگر چنین چیزی را به رویشان بیاوری هم یک ژست فیلسوفمآبانه میگیرند و طوری که انگار اسباببازیشان را بیاجازه برداشتهای میگویند «بده من تو بلد نیستی!». خیلی از فلسفه خوانها خیال میکنند این نکتهها پیش پا افتاده است و شأن فلسفه را پایین میآورد!... حاشا و کلا.
▫️تفکر عمیق از کتاب شروع نمیشود. از کلاس و دانشگاه شروع نمیشود. از نمره و مشق و کارنامه شروع نمیشود. فلسفه از پیش پا شروع میشود. از جلوی چشم. از همین حالا همین اکنون. از زندگی. از همین چیزهای پیش پا افتاده. اسم اینها را بگذار «تجربه» و بشو «تجربه گرا». بگو «تجربۀ زیسته». بگو «فلسفههای زندگی». بگو «دازاین» و «اگزیستانس» و بشو «اگزیستانسیالیست». بگو پدیدار. بگو فنومن و بشو «پدیدارشناس». بگو «لایف ورلد». بگو «سوشال عند متریال کالچر». بگو استعاره. بگو «ژن» و «میم» و بشو «تکاملگرا». بگو افسانه. بگو کهنالگو. بگو «مدل»... هر چی که اسمش را میگذاری بگذار اما بدان هر چه هست «پیش پا افتاده» است.
@sadeghekazeb
🔺پیش از این اقرار کردهام که عادت دارم برای نظریههای عمیق دنبال علتهای پیش پا افتاده بگردم. قصدم نکوهش نظریههای عمیق نیست. بلکه برعکس. ستایش علتهای پیش پا افتاده است. آدم عمیقاندیش کسی است که آن چه پیش پایش و جلوی چشمش اتفاق میافتد را نیک مینگرد و از آن استفاده میکند برای اندیشیدن دربارۀ آن چیزی که پیش چشم نیست و آنقدر متعالی است که پیش پای کسی نمیافتد.
🔺اوائل که این عادت را شروع کرده بودم خیلی ذوق میکردم. مثلن وقتی میفهمیدم که نظریۀ تعبیر رویای فروید متأثر بوده است از تجربۀ او دربارۀ سانسور شدن نامهها در جنگ... وقتی میفهمیدم نظریۀ نسبیت اینشتین متأثر بوده است از درگیری ذهنی او با مسأله همزمانی که معضل قطارها در آلمان بود و اینکه اصلن خود او کارمند ثبت اختراعات بود و کسبوکار خانوادهشان هم به این دستگاه ها ربط داشت و اصلن مقاله خودش هم سر و شکلش شبیه درخواست ثبت اختراع بود تا مقاله علمی... وقتی میفهمیدم هافستادر که فکر و ذکرش آنالوژی است زن خودش را در یک واقعۀ آنالوژیکال از دست داده است... وقتی میفهمیدم درتسکه هم فهمیده که پول چقدر در فلسفۀ ذهن مهم است... وقتی میفهمیدم پارفیت، فیلسوف معروفی که به «من» از جنس دکارتی اعتقاد ندارد، مدتی در چین بزرگ شده و خب چین منبع این تیپ ایدههاست... وقتی برای دنت، که یک رگ شرقی در فکرش جاریست، در کتابخانۀ مرکزی دانشگاه تهران یا شاید کتابخانۀ ملی جستجو میکردم و رسیدم به رسالۀ جزیه در اسلام! که بعدن فهمیدم مال پدرش است که دکترای اسلامشناسی داشته و مامور سیا بوده در خاورمیانه و اصلن دنت بیروت را جزء شهرهای محبوبش نام میبرد... و صدها نمونۀ دیگر از تأثیر احتمالی مسائل پیش پا افتاده در شکلگیری نظریههای عمیق.
🔺امروز داشتم مقالهای عالی از آلفرد نوردمن میخواندم دربارۀ ویتگنشتاین و تأثیر «مهندسی» بر او که رسیدم به این نقل قول از ویتگنشتاین دربارۀ «نظریۀ تصویری زبان» خودش:
At the time I came to the picture theory of language by way of a news item in which it was said that in Paris during a court trial about an automobile accident this accident was performed with dolls and small buses. But how now is such a performance different from playing with dolls etc.؟
خلاصهاش اینکه ویتگنشتاین موقع نوشتن رسالۀ تراکتاتوس در مجله خوانده که دادگاههای پاریس، از ماشینهای کوچک برای بازسازی و بررسی صحنۀ تصادف کمک میگیرند. از اینجا ایده گرفته که نسبت جملههای زبان با جهان خارج هم شبیه نسبت همین ماشین کوچولوهاست با جهان خارج.
🔺بعید میدانم ویتگنشتاینخوانهای «عصا قورت داده» این نکته را بدانند یا به این نکتهها وقعی بنهند. اگر چنین چیزی را به رویشان بیاوری هم یک ژست فیلسوفمآبانه میگیرند و طوری که انگار اسباببازیشان را بیاجازه برداشتهای میگویند «بده من تو بلد نیستی!». خیلی از فلسفه خوانها خیال میکنند این نکتهها پیش پا افتاده است و شأن فلسفه را پایین میآورد!... حاشا و کلا.
▫️تفکر عمیق از کتاب شروع نمیشود. از کلاس و دانشگاه شروع نمیشود. از نمره و مشق و کارنامه شروع نمیشود. فلسفه از پیش پا شروع میشود. از جلوی چشم. از همین حالا همین اکنون. از زندگی. از همین چیزهای پیش پا افتاده. اسم اینها را بگذار «تجربه» و بشو «تجربه گرا». بگو «تجربۀ زیسته». بگو «فلسفههای زندگی». بگو «دازاین» و «اگزیستانس» و بشو «اگزیستانسیالیست». بگو پدیدار. بگو فنومن و بشو «پدیدارشناس». بگو «لایف ورلد». بگو «سوشال عند متریال کالچر». بگو استعاره. بگو «ژن» و «میم» و بشو «تکاملگرا». بگو افسانه. بگو کهنالگو. بگو «مدل»... هر چی که اسمش را میگذاری بگذار اما بدان هر چه هست «پیش پا افتاده» است.
@sadeghekazeb
🔸معرفی فیلم دربارۀ دعوای فقیر و غنی، مستکبر و مستضعف، مظلوم و ظالم، چپ و راست، و داستان تکراری تاریخ
🔺جامعۀ فرانسه سه طبقه داشت: کشیشها، اشراف، و مردم عادی شامل روستاییها، کارگرها، و بورژواها (قشر متوسطی که به واسطۀ تجارت و صنعت مدرن وضعشان از سایر مردم عادی بهتر شده بود). طبقۀ اول و دوم کمتر از چهار درصد جمعیت بودند اما قسمت عمدۀ ثروت و قدرت را در دست داشتند. چنین شد که طبقۀ سوم، در ۱۷۸۹، علیه دو طبقۀ بالا انقلاب کردند، «پادشاهی» را برچیدند، و «جمهوری» را پایه ریختند. آنها به جای القاب مذهبی و اشرافی همدیگر را «شهروند» (بخوان رفیق، برادر، خواهر) خطاب میکردند. آنها یک تقویم «مردمی» درست کردند که از مذهب و اشرافیت عاری باشد. آنها لوئی شانزدهم و همسرش ماری آنتوانت را در ۱۷۹۳ گردن زدند. ماری همانی است که برایش جوک ساختند که گفته مردم اگر نان ندارند خب کیک بخورند. او اتریشی بود و بین مردم محبوب نبود و در دادگاه انقلاب متهم شد که پسرش را به کارهای بد در رختخواب وادار میکرده!... دادگاه انقلاب خیلیها را از هر سه طبقه گردن زد... دانتون، روبسپیر، و مارات سه فرد معروف و تأثیرگذار در انقلاب فرانسه بودند. مارات قربانی اختلاف حزبی شد و او را زنی از طرفداران حزب مخالف با چاقو در ۱۷۹۳ ترور کرد... دادگاه انقلاب در ۱۷۹۴، با اعمال نفوذ روبسپیر، بسیاری را از جمله دانتون گردن زد... دادگاه انقلاب در ۱۷۹۴ خود روبسپیر را گردن زد... چنین است که میگویند «انقلاب فرزندانش را میخورد» و البته پدرانش را.
🔺ناپلئون ریشۀ ایتالیایی داشت و در ۱۷۶۹ در جزیرهای در دریای مدیترانه به دنیا آمد که سر مالکیت آن دعوا بود. زبان فرانسه زبان مادری او نبود اما او فرانسه را کم کم یاد گرفت و فرانکوفیل (عاشق فرانسه) شد. وقتی مردم پاریس به زندان باستیل حمله کردند او بیست ساله بود. او عضو ارتش فرانسه شد و در اخراج انگلیسیها از بندر تولون فرانسه خوش درخشید. او طرفدار «جمهوری» بود و در جنگهایی که سایر پادشاهیهای اروپا علیه جمهوری به راه انداختند از فرانسه دفاع کرد... ناپلئون در ۱۷۹۹ در هجدهم ماه برومر (ِیکی از ماههای همان تقویم مردمی انقلاب) کودتا کرد و خودش رئیس حکومت شد. چند سال بعد هم تاج بر سر گذاشت با عنوان «امپراتور». اسم خودش را شاه نگذاشت که شائبۀ احیای شاهنشاهی پیش نیاید. البته تا سالها نوادگان او همچنان قدرت را در دست داشتند... خلاصه... ناپلئون رویای «جمهوری جهانی» داشت، با احساس اینکه الان وقتشه انقلاب را صادر و جهان را مدیریت کنیم... مثل آمریکا که دوست داشت دموکراسی را به خاورمیانه صادر کند... مثل خیلیها... خلاصه... ناپلئون بسیاری از پایتختهای اروپایی را تسلیم خودش کرد تا رسید به مسکو. در ۱۸۱۲، مسکو را حدود یک ماه تصرف و غارت کرد اما بالاخره از نظام پادشاهی روسیه شکست خورد و برگشت پاریس، در حالی که بیش از سیصدهزار سرباز فرانسوی را نفله کرده بود. چند سال بعدش هم در واترلو شکست خورد و آخرش هم در تبعید مرد و شد جزء «نوابغ» تاریخ نوابیغ.
🔺در ۱۹۱۷، روسها آرمان برابری و برادری به سرشان زد. همان آرمانی که فرانسویها در ۱۷۸۹ برایش انقلاب کردند. فرانسه نوعی «آزمایشگاه تاریخی» بود برای نظریهپردازان انقلابی مانند مارکس آلمانی و انگلس بریتانیایی. مارکس حدس میزد انقلاب در انگلستان رخ خواهد داد چون زمینههای مادیاش برای انقلاب فراهم است. اما گویا تاریخ با مارکس سر شوخی داشت چون نخستین انقلاب «مارکسیستی»، لااقل در ظاهر و به روایتی، از تغییر در «روبنای» جامعۀ روس شروع شد نه «زیربنای» آن. شاید چون زبان فرانسوی در قرن نوزدهم زبان اشراف و تحصیلکردههای روس بود و انقلابیهای روس تحت تأثیر انقلاب فرانسه بودند... نه فقط آرمان انقلاب روسیه شبیه آرمان انقلاب فرانسه بود، بلکه سرنوشت آنها هم قدری شبیه هم شد... شاهکار کوتاه جرج ارول، قلعه حیوانات، را میتوان هم با نگاه به انقلاب فرانسه خواند هم انقلاب روسیه.
🎥اینها مقدمه بود برای معرفی چند فیلم (در ادامۀ فیلم قبلی)
- فیلم صامت و بسیار بلند ناپلئون، ساختۀ ۱۹۲۷ فرانسه، مروری بر زندگی ناپلئون، البته به سبک تاریخ نوابیغ.
- فیلم چهار قسمتی جنگ و صلح، ساختۀ ۱۹۶۶ شوروی. روایتی بیشتر تصویری از رمان تولستوی که جنگهای فرانسه با روسیه و تصرف مسکو توسط ارتش ناپلئون جزء ماجراهای آن است. روایتی برعکس تاریخ نوابیغ. شرح زندگی آدمها و نه سلبریتیها.
- فیلم صامت شش روزی که دنیا را تکان داد، ساختۀ ۱۹۲۸ شوروی (شوروی از شورا میآید یعنی کشوری که به صورت شورایی اداره میشود)، روایتی از انقلاب اکتبر ۱۹۱۷ روسیه.
- فیلم دکتر ژیواگو، ساختۀ ۱۹۶۵ آمریکا، طبیعتن روایتی سرزنشآمیز از انقلاب روسیه، با چاشنی رومنس زرد، اقتباس از رمان بوریس پاسترناک.
@sadeghekazeb
🔺جامعۀ فرانسه سه طبقه داشت: کشیشها، اشراف، و مردم عادی شامل روستاییها، کارگرها، و بورژواها (قشر متوسطی که به واسطۀ تجارت و صنعت مدرن وضعشان از سایر مردم عادی بهتر شده بود). طبقۀ اول و دوم کمتر از چهار درصد جمعیت بودند اما قسمت عمدۀ ثروت و قدرت را در دست داشتند. چنین شد که طبقۀ سوم، در ۱۷۸۹، علیه دو طبقۀ بالا انقلاب کردند، «پادشاهی» را برچیدند، و «جمهوری» را پایه ریختند. آنها به جای القاب مذهبی و اشرافی همدیگر را «شهروند» (بخوان رفیق، برادر، خواهر) خطاب میکردند. آنها یک تقویم «مردمی» درست کردند که از مذهب و اشرافیت عاری باشد. آنها لوئی شانزدهم و همسرش ماری آنتوانت را در ۱۷۹۳ گردن زدند. ماری همانی است که برایش جوک ساختند که گفته مردم اگر نان ندارند خب کیک بخورند. او اتریشی بود و بین مردم محبوب نبود و در دادگاه انقلاب متهم شد که پسرش را به کارهای بد در رختخواب وادار میکرده!... دادگاه انقلاب خیلیها را از هر سه طبقه گردن زد... دانتون، روبسپیر، و مارات سه فرد معروف و تأثیرگذار در انقلاب فرانسه بودند. مارات قربانی اختلاف حزبی شد و او را زنی از طرفداران حزب مخالف با چاقو در ۱۷۹۳ ترور کرد... دادگاه انقلاب در ۱۷۹۴، با اعمال نفوذ روبسپیر، بسیاری را از جمله دانتون گردن زد... دادگاه انقلاب در ۱۷۹۴ خود روبسپیر را گردن زد... چنین است که میگویند «انقلاب فرزندانش را میخورد» و البته پدرانش را.
🔺ناپلئون ریشۀ ایتالیایی داشت و در ۱۷۶۹ در جزیرهای در دریای مدیترانه به دنیا آمد که سر مالکیت آن دعوا بود. زبان فرانسه زبان مادری او نبود اما او فرانسه را کم کم یاد گرفت و فرانکوفیل (عاشق فرانسه) شد. وقتی مردم پاریس به زندان باستیل حمله کردند او بیست ساله بود. او عضو ارتش فرانسه شد و در اخراج انگلیسیها از بندر تولون فرانسه خوش درخشید. او طرفدار «جمهوری» بود و در جنگهایی که سایر پادشاهیهای اروپا علیه جمهوری به راه انداختند از فرانسه دفاع کرد... ناپلئون در ۱۷۹۹ در هجدهم ماه برومر (ِیکی از ماههای همان تقویم مردمی انقلاب) کودتا کرد و خودش رئیس حکومت شد. چند سال بعد هم تاج بر سر گذاشت با عنوان «امپراتور». اسم خودش را شاه نگذاشت که شائبۀ احیای شاهنشاهی پیش نیاید. البته تا سالها نوادگان او همچنان قدرت را در دست داشتند... خلاصه... ناپلئون رویای «جمهوری جهانی» داشت، با احساس اینکه الان وقتشه انقلاب را صادر و جهان را مدیریت کنیم... مثل آمریکا که دوست داشت دموکراسی را به خاورمیانه صادر کند... مثل خیلیها... خلاصه... ناپلئون بسیاری از پایتختهای اروپایی را تسلیم خودش کرد تا رسید به مسکو. در ۱۸۱۲، مسکو را حدود یک ماه تصرف و غارت کرد اما بالاخره از نظام پادشاهی روسیه شکست خورد و برگشت پاریس، در حالی که بیش از سیصدهزار سرباز فرانسوی را نفله کرده بود. چند سال بعدش هم در واترلو شکست خورد و آخرش هم در تبعید مرد و شد جزء «نوابغ» تاریخ نوابیغ.
🔺در ۱۹۱۷، روسها آرمان برابری و برادری به سرشان زد. همان آرمانی که فرانسویها در ۱۷۸۹ برایش انقلاب کردند. فرانسه نوعی «آزمایشگاه تاریخی» بود برای نظریهپردازان انقلابی مانند مارکس آلمانی و انگلس بریتانیایی. مارکس حدس میزد انقلاب در انگلستان رخ خواهد داد چون زمینههای مادیاش برای انقلاب فراهم است. اما گویا تاریخ با مارکس سر شوخی داشت چون نخستین انقلاب «مارکسیستی»، لااقل در ظاهر و به روایتی، از تغییر در «روبنای» جامعۀ روس شروع شد نه «زیربنای» آن. شاید چون زبان فرانسوی در قرن نوزدهم زبان اشراف و تحصیلکردههای روس بود و انقلابیهای روس تحت تأثیر انقلاب فرانسه بودند... نه فقط آرمان انقلاب روسیه شبیه آرمان انقلاب فرانسه بود، بلکه سرنوشت آنها هم قدری شبیه هم شد... شاهکار کوتاه جرج ارول، قلعه حیوانات، را میتوان هم با نگاه به انقلاب فرانسه خواند هم انقلاب روسیه.
🎥اینها مقدمه بود برای معرفی چند فیلم (در ادامۀ فیلم قبلی)
- فیلم صامت و بسیار بلند ناپلئون، ساختۀ ۱۹۲۷ فرانسه، مروری بر زندگی ناپلئون، البته به سبک تاریخ نوابیغ.
- فیلم چهار قسمتی جنگ و صلح، ساختۀ ۱۹۶۶ شوروی. روایتی بیشتر تصویری از رمان تولستوی که جنگهای فرانسه با روسیه و تصرف مسکو توسط ارتش ناپلئون جزء ماجراهای آن است. روایتی برعکس تاریخ نوابیغ. شرح زندگی آدمها و نه سلبریتیها.
- فیلم صامت شش روزی که دنیا را تکان داد، ساختۀ ۱۹۲۸ شوروی (شوروی از شورا میآید یعنی کشوری که به صورت شورایی اداره میشود)، روایتی از انقلاب اکتبر ۱۹۱۷ روسیه.
- فیلم دکتر ژیواگو، ساختۀ ۱۹۶۵ آمریکا، طبیعتن روایتی سرزنشآمیز از انقلاب روسیه، با چاشنی رومنس زرد، اقتباس از رمان بوریس پاسترناک.
@sadeghekazeb
🔸طریق کشتن فلسفۀ جاودانه
🔺در تاریخ فلسفه فراواناند آنها که نظرات فلاسفۀ پیش از خود را برعکس کردند. به قول فرنگیها، نظریه را سروته کردند و آن را از سمت سرش روی زمین گذاشتند! از مشهورترینهایش مارکس است که هگل را سروته کرد. از قدیمترهایش ارسطو که افلاطون را برعکس کرد. خلاصه که، تاریخ فلسفه، به تعبیری، تاریخ سروته شدن فلاسفه به دست یکدیگر است.
🔺در تاریخ فلسفه فراواناند آنها که معتقدند فلسفه چرت است اما ناتوانند از اینکه فلسفه را رها کنند. غزالی. هیوم... کانت هم میخواست فلسفه را از «متافیزیک»، به معنای رودهدرازیهای مشتی رند دغلباز، نجات دهد. اما از چشم آدم امروزی، کانت هم جزو همان رودهدرازهای رند و دغلباز است. ویتگنشتاین هم فلسفه را خارشی میدید بیفایده اما تا آخر عمرش مشغول پژوهش فلسفی بود.
🔺در تاریخ فلسفه فراواناند آنها که فلسفه را با دست پس میزنند با پا پیش میکشند. فلسفه آن مهمان ناخوانده است که قرار بود دو سه روز مهمان باشد اما اکنون یادش رفته که مهمان است! مانند عشقی است که مولانا، از سر تعارف و رودرواسی، بهش گفت «چند روزی پیش من بمان» و حالا چند روز گذشته و یادش رفته که قرار است برود!
🔺فلسفه گربۀ معرکه است. هر جوری رهایش کنی چهار دست و پا میآید پایین. فلسفه مثل تختهپاره بر موج است. دریا هر چقدر هم که طوفانی، فلسفه در مرز آسمان و زمین مشغول موجسواری است. فلسفه اژدهای هفتسر است. هر سرش را بزنی هفت تای دیگر جایش در میآورد. فلسفه آن دشمن موهوم است که حتی انکارش هم نمیتوان کرد. فلسفه آن دوست بیفایده و بیضرر است که فقط گاهی برایت پیام فورواردی میفرستد.
🔺اگر اینها که گفتم راست باشد، پس آدم باید خیلی خام باشد، یا نادان باشد، یا جاهطلب باشد، یا شهرتطلب باشد، یا بیکار باشد، که بخواهد با فلسفه در بیفتد. آدم باید خیلی از تاریخ فلسفه بیخبر باشد که بخواهد دندۀ کج فلسفه را راست کند. آدم باید خیلی خوشخیال باشد که بخواهد گردویی را بر گنبد فلسفه آرام کند. آدم باید خیلی معصوم باشد که بخواهد فلسفه را رام کند. آدم باید خیلی دروغگو باشد که مرگ فلسفه را اعلام کند.
🔺اما چه کنم که فلسفه خودش عاشق مرگ است. که فلسفه تمرین مردن است. که فلسفه ققنوسی است که زندگیاش در مرگ است. چه کنم که قصۀ مرگ فلسفه را از هر زبان که میشنوم نامکرر است. چه کنم که من هم چون پیشینیانم مایلم زخمی بزنم بر فلسفه و خراشی بیندازم بر صورتش. مایلم من هم «موافقت گِلی را» پرت کنم سمت فلسفه که هر چه میکشیم از قامت ناساز بیاندام اوست.
🔺آن پاشنۀ آشیل، آن چشم اسفندیار، که من از پیکر نامیرای فلسفه هدف گرفتهام «استعاره» است. «مدل» است. اینجای فلسفه مثل پشت گردن گربه است. مثل پشت سر مار . مثل دماغ گاو. اینجایش را اگر بچسبی دیگر هیچ غلطی نمیتواند بکند. البته فلسفه، در طی تکامل خودش، این نکته را فهمیده. بنابراین، اینجایش را قایم کرده! اما اگر پیدایش کنید پیروزی با شماست.
🔺ضربه زدن به فلسفه کار سختی است. کار هر کسی نیست. اما اگر نقطهضعف فلسفه را پیدا کنید کارش تمام است. فلسفه استاد پوشاندن نقطهضعفهاست. هر گاه دیدید فلسفه رفته بالای منبر و سرش را متبخترانه بالا گرفته و با نگاه از بالا به پایین اظهار فضل میکند، دنبال استعارهها و مدلهایش بگردید و در لحظۀ مناسب همچون عقابی تیزبین و شیری تیزچنگال حمله کنید و استعارهها و مدلهایش را در مشت بگیرید. خواهید دید که چگونه ابهت و غرورش ذره ذره آب میشود. خواهید دید که چگونه با سرافکندگی نگاهش سروته میشود. پیش شما زانو میزند و شما را متواضعانه از پایین به بالا نگاه میکند.
🔺حالا فلسفه مقهور شماست. اسیر شماست. آیا او را میکشید؟ آیا دلتان به حالش میسوزد؟ آیا به حرفهای دم مرگش گوش میکنید؟ آیا به او مهلت میدهید که شما را از تصمیمتان منصرف کند؟ تصمیم با خودتان. هر کاری میکنید بکنید فقط یادتان باشد فلسفه ترفندی دارد برای دم مرگش: او خودش را به شکل آینه درمیآورد تا به ما نشان دهد که ما هم فیلسوفیم! که ما هم غرق در مدل و استعارهایم و ما هم ضعفهایی داریم که مایل نیستیم کسی از وجودشان باخبر شود.
▫️اما فریب فلسفهای که دم مرگش آینه در دست گرفته را نخورید. تواضع او از سر ناچاری است. اگر آزاد شود دوباره میرود بالای منبر و سر ما را با حرفههای قلمبه سلمبه درد میآورد. امانش ندهید و کارش را بسازید. البته خیلی مراقب باشید. چون فلسفه عادت دارد درون قاتل خودش به زندگی ادامه دهد.
@sadeghekazeb
🔺در تاریخ فلسفه فراواناند آنها که نظرات فلاسفۀ پیش از خود را برعکس کردند. به قول فرنگیها، نظریه را سروته کردند و آن را از سمت سرش روی زمین گذاشتند! از مشهورترینهایش مارکس است که هگل را سروته کرد. از قدیمترهایش ارسطو که افلاطون را برعکس کرد. خلاصه که، تاریخ فلسفه، به تعبیری، تاریخ سروته شدن فلاسفه به دست یکدیگر است.
🔺در تاریخ فلسفه فراواناند آنها که معتقدند فلسفه چرت است اما ناتوانند از اینکه فلسفه را رها کنند. غزالی. هیوم... کانت هم میخواست فلسفه را از «متافیزیک»، به معنای رودهدرازیهای مشتی رند دغلباز، نجات دهد. اما از چشم آدم امروزی، کانت هم جزو همان رودهدرازهای رند و دغلباز است. ویتگنشتاین هم فلسفه را خارشی میدید بیفایده اما تا آخر عمرش مشغول پژوهش فلسفی بود.
🔺در تاریخ فلسفه فراواناند آنها که فلسفه را با دست پس میزنند با پا پیش میکشند. فلسفه آن مهمان ناخوانده است که قرار بود دو سه روز مهمان باشد اما اکنون یادش رفته که مهمان است! مانند عشقی است که مولانا، از سر تعارف و رودرواسی، بهش گفت «چند روزی پیش من بمان» و حالا چند روز گذشته و یادش رفته که قرار است برود!
🔺فلسفه گربۀ معرکه است. هر جوری رهایش کنی چهار دست و پا میآید پایین. فلسفه مثل تختهپاره بر موج است. دریا هر چقدر هم که طوفانی، فلسفه در مرز آسمان و زمین مشغول موجسواری است. فلسفه اژدهای هفتسر است. هر سرش را بزنی هفت تای دیگر جایش در میآورد. فلسفه آن دشمن موهوم است که حتی انکارش هم نمیتوان کرد. فلسفه آن دوست بیفایده و بیضرر است که فقط گاهی برایت پیام فورواردی میفرستد.
🔺اگر اینها که گفتم راست باشد، پس آدم باید خیلی خام باشد، یا نادان باشد، یا جاهطلب باشد، یا شهرتطلب باشد، یا بیکار باشد، که بخواهد با فلسفه در بیفتد. آدم باید خیلی از تاریخ فلسفه بیخبر باشد که بخواهد دندۀ کج فلسفه را راست کند. آدم باید خیلی خوشخیال باشد که بخواهد گردویی را بر گنبد فلسفه آرام کند. آدم باید خیلی معصوم باشد که بخواهد فلسفه را رام کند. آدم باید خیلی دروغگو باشد که مرگ فلسفه را اعلام کند.
🔺اما چه کنم که فلسفه خودش عاشق مرگ است. که فلسفه تمرین مردن است. که فلسفه ققنوسی است که زندگیاش در مرگ است. چه کنم که قصۀ مرگ فلسفه را از هر زبان که میشنوم نامکرر است. چه کنم که من هم چون پیشینیانم مایلم زخمی بزنم بر فلسفه و خراشی بیندازم بر صورتش. مایلم من هم «موافقت گِلی را» پرت کنم سمت فلسفه که هر چه میکشیم از قامت ناساز بیاندام اوست.
🔺آن پاشنۀ آشیل، آن چشم اسفندیار، که من از پیکر نامیرای فلسفه هدف گرفتهام «استعاره» است. «مدل» است. اینجای فلسفه مثل پشت گردن گربه است. مثل پشت سر مار . مثل دماغ گاو. اینجایش را اگر بچسبی دیگر هیچ غلطی نمیتواند بکند. البته فلسفه، در طی تکامل خودش، این نکته را فهمیده. بنابراین، اینجایش را قایم کرده! اما اگر پیدایش کنید پیروزی با شماست.
🔺ضربه زدن به فلسفه کار سختی است. کار هر کسی نیست. اما اگر نقطهضعف فلسفه را پیدا کنید کارش تمام است. فلسفه استاد پوشاندن نقطهضعفهاست. هر گاه دیدید فلسفه رفته بالای منبر و سرش را متبخترانه بالا گرفته و با نگاه از بالا به پایین اظهار فضل میکند، دنبال استعارهها و مدلهایش بگردید و در لحظۀ مناسب همچون عقابی تیزبین و شیری تیزچنگال حمله کنید و استعارهها و مدلهایش را در مشت بگیرید. خواهید دید که چگونه ابهت و غرورش ذره ذره آب میشود. خواهید دید که چگونه با سرافکندگی نگاهش سروته میشود. پیش شما زانو میزند و شما را متواضعانه از پایین به بالا نگاه میکند.
🔺حالا فلسفه مقهور شماست. اسیر شماست. آیا او را میکشید؟ آیا دلتان به حالش میسوزد؟ آیا به حرفهای دم مرگش گوش میکنید؟ آیا به او مهلت میدهید که شما را از تصمیمتان منصرف کند؟ تصمیم با خودتان. هر کاری میکنید بکنید فقط یادتان باشد فلسفه ترفندی دارد برای دم مرگش: او خودش را به شکل آینه درمیآورد تا به ما نشان دهد که ما هم فیلسوفیم! که ما هم غرق در مدل و استعارهایم و ما هم ضعفهایی داریم که مایل نیستیم کسی از وجودشان باخبر شود.
▫️اما فریب فلسفهای که دم مرگش آینه در دست گرفته را نخورید. تواضع او از سر ناچاری است. اگر آزاد شود دوباره میرود بالای منبر و سر ما را با حرفههای قلمبه سلمبه درد میآورد. امانش ندهید و کارش را بسازید. البته خیلی مراقب باشید. چون فلسفه عادت دارد درون قاتل خودش به زندگی ادامه دهد.
@sadeghekazeb
🔸فراخوان کارگاه
🔺ساخت انواع جهانها با فناوری و هنر
▫️ژانویۀ ۲۰۲۴، وایمار، آلمان
🔸Call for Participation
🔺Ways of Worldmaking: Nelson Goodman and the Languages of Technology and Art
▫️January 16 to 19, 2024 in Weimar, Germany
The fairly slim, yet enormously influential books Ways of Worldmaking (1984) and Languages of Art (1968/76) by Nelson Goodman offer a rich account of processes involved in constructing and creating reality. Pictures, descriptions, and notations; denotation and exemplification; truth and rightness; works and worlds; working and fitting — these notions are discussed with a concrete sensibility for abstract questions: how we do things (not only with words!) and what this implies for ontology and epistemology. Throughout, Goodman chips away at the philosophical prejudice that questions of truth and questions of worldmaking boil down to the problem of picturing, highlighting instead the procedural and creative aspects of worldmaking.
While Goodman discusses works of fine art, he does not — or only incidentally — consider works of technical art. Worldmaking and Goodman’s constructivism are confined to the ways in which one presents (darstellen) and represents (vorstellen) worlds, broadly conceived. Our workshop seeks to explore how we might extend this to artefactual worldmaking, to making and building and design. How does this implicate codes and notations and principles of composition, how does technology denote or exemplify, anticipate, project, or transform a world?
We are not looking for a series of fully worked-out lectures. Instead, we want to engage together in a creative re-reading of Goodman through the lens of the philosophy of technology. Therefore, we want to bring together experts in the philosophy of Goodman who are interested in the philosophy of technology, as well as philosophers of technology and philosophers of art who are curious to expand and refine our ideas of technological practice and the languages of people and things.
The envisioned workshop will be small (no more than 20 participants), including MA and PhD students as well as senior researchers. Cost for travel and accommodation can be covered to a considerable extent.
Please send expressions of interest by October 2 to
[email protected]
- Ryan Wittingslow (Humboldt Fellow, TU Darmstadt and Rijksuniversiteit Groningen)
- Sabine Ammon (TU Berlin)
- Alfred Nordmann (TU Darmstadt)
- Sadegh Mirzaei (Sharif University of Technology and TU Darmstadt)
@sadeghekazeb
🔺ساخت انواع جهانها با فناوری و هنر
▫️ژانویۀ ۲۰۲۴، وایمار، آلمان
🔸Call for Participation
🔺Ways of Worldmaking: Nelson Goodman and the Languages of Technology and Art
▫️January 16 to 19, 2024 in Weimar, Germany
The fairly slim, yet enormously influential books Ways of Worldmaking (1984) and Languages of Art (1968/76) by Nelson Goodman offer a rich account of processes involved in constructing and creating reality. Pictures, descriptions, and notations; denotation and exemplification; truth and rightness; works and worlds; working and fitting — these notions are discussed with a concrete sensibility for abstract questions: how we do things (not only with words!) and what this implies for ontology and epistemology. Throughout, Goodman chips away at the philosophical prejudice that questions of truth and questions of worldmaking boil down to the problem of picturing, highlighting instead the procedural and creative aspects of worldmaking.
While Goodman discusses works of fine art, he does not — or only incidentally — consider works of technical art. Worldmaking and Goodman’s constructivism are confined to the ways in which one presents (darstellen) and represents (vorstellen) worlds, broadly conceived. Our workshop seeks to explore how we might extend this to artefactual worldmaking, to making and building and design. How does this implicate codes and notations and principles of composition, how does technology denote or exemplify, anticipate, project, or transform a world?
We are not looking for a series of fully worked-out lectures. Instead, we want to engage together in a creative re-reading of Goodman through the lens of the philosophy of technology. Therefore, we want to bring together experts in the philosophy of Goodman who are interested in the philosophy of technology, as well as philosophers of technology and philosophers of art who are curious to expand and refine our ideas of technological practice and the languages of people and things.
The envisioned workshop will be small (no more than 20 participants), including MA and PhD students as well as senior researchers. Cost for travel and accommodation can be covered to a considerable extent.
Please send expressions of interest by October 2 to
[email protected]
- Ryan Wittingslow (Humboldt Fellow, TU Darmstadt and Rijksuniversiteit Groningen)
- Sabine Ammon (TU Berlin)
- Alfred Nordmann (TU Darmstadt)
- Sadegh Mirzaei (Sharif University of Technology and TU Darmstadt)
@sadeghekazeb
🔸فلسفه به مثابۀ داستان
آیا میتوان با دستمال کثیف چیزی را تمیز کرد؟ آیا میتوان روی دیوار سفید با خط درشت و نازیبا از دیگران تقاضا کرد روی دیوار چیزی ننویسند؟ آیا میتوان از بلندگوی بیمارستان از مردم خواست سکوت را رعایت کنند؟ آیا میتوان از خشونت استفاده کرد برای مبارزه با خشونت؟ آیا میتوان یک فیلم پرخرج به سبک هالیوود ساخت و در آن فیلمسازی پرخرج به سبک هالیوود را نقد کرد؟ آیا میتوان از دروغ برای رسیدن به حقیقت استفاده کرد؟ آیا میتوان سر شاخه نشست و بن شاخه را برید؟ آیا میتوان با دروغ راست گفت؟ آیا میتوان از کذب به صدق رسید؟ آیا میتوان با کمک داستان فلسفید؟
داستان مبتنی است بر فریب و فراموشی. سطحینگری و ظاهربینی. داستان مصداق بارز دهنکجی است به تمثیل غار افلاطون. افلاطون میگفت فیلسوف نباید از بازی سایهها بر دیوار غار فریب بخورد بلکه باید از غار بیرون برود و جهان واقعی را در نور خورشید ببیند. کار «داستان» برعکس است: آدم را از جهان واقعی در نور خورشید به داخل غار میبرد تا او را در بازی سایهها غرق کند... با این حساب، «فلسفیدن با کمک داستان» کاریست عبث، مانند پاک کردن شیشه با دستمال کثیف.
اما شاید آنها که داخل غار با سایهها مشغولند درنهایت بتوانند داستان مشترکی خلق کنند دربارۀ کارهای گروهی. شاید بتوانند طرحی نو در افکنند برای ساخت چیزهایی که هنوز در جهان خارج غار وجود ندارد. آنها میتوانند با کمک سایهها چیزهایی بسازند که از دسترس فیلسوف ساده لوح، که از غار خارج شده برای مواجهۀ مستقیم با واقعیت، به دور است. اشتباه فیلسوف سادهلوح آنجاست که گمان دارد واقعیت چیزی است یافتنی زیر آفتاب درخشان حقیقت... با این حساب، «فلسفیدن با کمک داستان» کاریست پرفایده، مانند شمشیربازی کودک با شمشیر چوبین.
مواجهۀ معمول با «داستان» دو گونه است. در گونۀ اول، آدم یادش میرود شمر تعزیه با شمر واقعی فرق دارد. یادش میرود این قطاری که روی پردۀ سینما به سمتش میآید قطار واقعی نیست. آدم فراموش میکند واقعیت با داستان فرق دارد. در گونۀ دوم، آدمی که از داستان فریب خورده آنچنان از داستان فراری است که گمان دارد باید همچون افلاطون از غار بیرون برود، داستان را دور بریزد، و واقعیت مستقل از داستان را بیابید... اما آدم فرزانه میداند که هر دوی این واکنشها خامدستانه است. واقعیت نه یافتنی است و نه نشاندادنی. واقعیت مجموعهایست پویا از داستانهای بیانتهای در معرض ساخت و دستکاری.
در عنفوان جوانی، در خانۀ خویشاوندی، در منزل پیرمرد و پیرزنی، هنگام عیددیدنی، چشمم به کتابی خورد افتاده در گوشۀ اتاق. کتابی با جلد گالینگور و فونت قدیمی، از آنها که کاغذشان قهوهای شده و بوی نا گرفته. کتاب را ورق زدم. جایی ماجرایی را تعریف کرده بود در این مایهها که: فلان بازیگر مشهور روی صحنۀ تئاتر، وسط بازی، در حالی که سر مزار پدرش گلوی مادرش را بریده، با دستانی خون آلود، یواشکی با پایش گوشوارهای را که روی زمین افتاده به پشت صحنه سر میدهد و میگوید «آه! من کیستم؟» و دیدرو با خوشمزگی مینویسد: «همانی که الان گوشواره را روی زمین سراندی!»
الان، بعد از حدود پانزده سال، ترجمۀ انگلیسی کتاب را، چاپ ۱۸۸۳ لندن، پیدا کردم و خواندم. دیالوگی طولانی و شیرین میان دو دوست که یکیشان معتقد است بازیگر حرفهای و شایستۀ تقدیر آن کسی است که اسیر احساسات نمیشود و فقط آن را به بهترین وجه تقلید میکند. به تعبیر دیگر، بازیگر کاردرست کسی است که داستان را به واقعیترین شکل ممکن زندگی میکند در حالی که از واقعی نبودن آن آگاه است. بازیگر حرفهای استاد تناقض است و استاد زندگی با تعارضهای شناختی و احساسی.
فلسفه همچون داستان است. فیلسوف چون بازیگری است که بیش از حد در نقش «بازیگری» فرو رفته: بازیگر داغتر از بازیگر. فیلسوف کسی است که همیشه در همه حال زندگی را داستان میکند و داستان را زندگی. البته درست در همان لحظهای که فیلسوف روی صحنه دیالوگش را میگوید و همزمان مشغول سر دادن گوشواره به پشت صحنه است، فیلسوف دیگری، همچون دنی دیدرو، در میان تماشاچیان تئاتر نشسته تا مچ او را بگیرد و درست در همین لحظه، فیلسوف دیگری، که همیشه چراغ قوۀ کوچک روشنی همراهش دارد، مشغول تماشای دنی دیدرویی است که در تاریکی سالن تئاتر نشسته و درست در همین لحظه، هیچ کدامشان خبر ندارند که من و شما همۀ آنها را زیر نظر داریم.
@sadeghekazeb
آیا میتوان با دستمال کثیف چیزی را تمیز کرد؟ آیا میتوان روی دیوار سفید با خط درشت و نازیبا از دیگران تقاضا کرد روی دیوار چیزی ننویسند؟ آیا میتوان از بلندگوی بیمارستان از مردم خواست سکوت را رعایت کنند؟ آیا میتوان از خشونت استفاده کرد برای مبارزه با خشونت؟ آیا میتوان یک فیلم پرخرج به سبک هالیوود ساخت و در آن فیلمسازی پرخرج به سبک هالیوود را نقد کرد؟ آیا میتوان از دروغ برای رسیدن به حقیقت استفاده کرد؟ آیا میتوان سر شاخه نشست و بن شاخه را برید؟ آیا میتوان با دروغ راست گفت؟ آیا میتوان از کذب به صدق رسید؟ آیا میتوان با کمک داستان فلسفید؟
داستان مبتنی است بر فریب و فراموشی. سطحینگری و ظاهربینی. داستان مصداق بارز دهنکجی است به تمثیل غار افلاطون. افلاطون میگفت فیلسوف نباید از بازی سایهها بر دیوار غار فریب بخورد بلکه باید از غار بیرون برود و جهان واقعی را در نور خورشید ببیند. کار «داستان» برعکس است: آدم را از جهان واقعی در نور خورشید به داخل غار میبرد تا او را در بازی سایهها غرق کند... با این حساب، «فلسفیدن با کمک داستان» کاریست عبث، مانند پاک کردن شیشه با دستمال کثیف.
اما شاید آنها که داخل غار با سایهها مشغولند درنهایت بتوانند داستان مشترکی خلق کنند دربارۀ کارهای گروهی. شاید بتوانند طرحی نو در افکنند برای ساخت چیزهایی که هنوز در جهان خارج غار وجود ندارد. آنها میتوانند با کمک سایهها چیزهایی بسازند که از دسترس فیلسوف ساده لوح، که از غار خارج شده برای مواجهۀ مستقیم با واقعیت، به دور است. اشتباه فیلسوف سادهلوح آنجاست که گمان دارد واقعیت چیزی است یافتنی زیر آفتاب درخشان حقیقت... با این حساب، «فلسفیدن با کمک داستان» کاریست پرفایده، مانند شمشیربازی کودک با شمشیر چوبین.
مواجهۀ معمول با «داستان» دو گونه است. در گونۀ اول، آدم یادش میرود شمر تعزیه با شمر واقعی فرق دارد. یادش میرود این قطاری که روی پردۀ سینما به سمتش میآید قطار واقعی نیست. آدم فراموش میکند واقعیت با داستان فرق دارد. در گونۀ دوم، آدمی که از داستان فریب خورده آنچنان از داستان فراری است که گمان دارد باید همچون افلاطون از غار بیرون برود، داستان را دور بریزد، و واقعیت مستقل از داستان را بیابید... اما آدم فرزانه میداند که هر دوی این واکنشها خامدستانه است. واقعیت نه یافتنی است و نه نشاندادنی. واقعیت مجموعهایست پویا از داستانهای بیانتهای در معرض ساخت و دستکاری.
در عنفوان جوانی، در خانۀ خویشاوندی، در منزل پیرمرد و پیرزنی، هنگام عیددیدنی، چشمم به کتابی خورد افتاده در گوشۀ اتاق. کتابی با جلد گالینگور و فونت قدیمی، از آنها که کاغذشان قهوهای شده و بوی نا گرفته. کتاب را ورق زدم. جایی ماجرایی را تعریف کرده بود در این مایهها که: فلان بازیگر مشهور روی صحنۀ تئاتر، وسط بازی، در حالی که سر مزار پدرش گلوی مادرش را بریده، با دستانی خون آلود، یواشکی با پایش گوشوارهای را که روی زمین افتاده به پشت صحنه سر میدهد و میگوید «آه! من کیستم؟» و دیدرو با خوشمزگی مینویسد: «همانی که الان گوشواره را روی زمین سراندی!»
الان، بعد از حدود پانزده سال، ترجمۀ انگلیسی کتاب را، چاپ ۱۸۸۳ لندن، پیدا کردم و خواندم. دیالوگی طولانی و شیرین میان دو دوست که یکیشان معتقد است بازیگر حرفهای و شایستۀ تقدیر آن کسی است که اسیر احساسات نمیشود و فقط آن را به بهترین وجه تقلید میکند. به تعبیر دیگر، بازیگر کاردرست کسی است که داستان را به واقعیترین شکل ممکن زندگی میکند در حالی که از واقعی نبودن آن آگاه است. بازیگر حرفهای استاد تناقض است و استاد زندگی با تعارضهای شناختی و احساسی.
فلسفه همچون داستان است. فیلسوف چون بازیگری است که بیش از حد در نقش «بازیگری» فرو رفته: بازیگر داغتر از بازیگر. فیلسوف کسی است که همیشه در همه حال زندگی را داستان میکند و داستان را زندگی. البته درست در همان لحظهای که فیلسوف روی صحنه دیالوگش را میگوید و همزمان مشغول سر دادن گوشواره به پشت صحنه است، فیلسوف دیگری، همچون دنی دیدرو، در میان تماشاچیان تئاتر نشسته تا مچ او را بگیرد و درست در همین لحظه، فیلسوف دیگری، که همیشه چراغ قوۀ کوچک روشنی همراهش دارد، مشغول تماشای دنی دیدرویی است که در تاریکی سالن تئاتر نشسته و درست در همین لحظه، هیچ کدامشان خبر ندارند که من و شما همۀ آنها را زیر نظر داریم.
@sadeghekazeb
🔸فلسفه به مثابۀ «به مثابۀ»
از ضمائم مجموعۀ «فلسفه به مثابۀ روانگردان»
یکی از معضلات ویراستاری معضل «به عنوان» است. نه فقط اینکه «بعنوان» بنویسیم یا «به عنوان» یا «بهعنوان» بلکه اصلن آیا بنویسیم یا ننویسیم. در کتاب غلط ننویسمِ ابوالحسن نجفی، که ترکیبی است از نکتههای عمیق و نکتههای مسخره، ذیل «به عنوان» میگفت درست نیست «عز» انگلیسی را همیشه «به عنوان» ترجمه کنیم. خیلی جاها اصلن میتوان حذفش کرد. راست هم میگفت. نویسندۀ ناشی چپ و راست «به عنوان» را مثل نقل و نبات توی متن میپاشد، که کار صحیحی نمیباشد! اکثر موارد را فقط باید دیلیت کرد. خیلی جاها هم میتوان از «به مثابۀ»، «در مقامِ»، «به منظور»، یا حتی از یک «برای» ساده، به عنوان (!) جایگزین «به عنوان» استفاده کرد.
اما نکتۀ «عز» بسیار فراتر از ویرایش زبانی است. بسیاری از نکتههای ابوالحسن نجفی در اصل نکتههای فلسفیاند که ادیب ما گمان دارد با مقداری مؤدب بودن حل میشود. خیلیها چنیناند اما خیلیها چنین نیستند. مسئلۀ «عز» و «به عنوان» ریشه در نحوۀ کارکرد سیستم شناختی ما دارد. ریشه در استعاره. آنالوژی. مدل و مدلسازی. اگر مسئلۀ «عز» را به مسئلۀ ادیبانه تقلیل دهیم نتیجهاش میشود ضعف زبان فارسی به عنوان (!) زبانی که قرار است با آن بفلسفیم. خلاصه، معضل «به عنوان» فلسفی است نه زبانی.
من برای «به عنوان» بیشتر از اصطلاح «به مثابه» استفاده میکنم. به قدر کافی قلمبه سلمبه است که هر کسی در هر متنی آن را خیرات نکند و خواننده هم اگر آن را دید حواسش را جمع کند و قدری مؤدب بنشیند. چنین است که مینویسم «فلسفه به مثابۀ روانگردان» یا میگویم «فلسفیدن به مثابۀ بازیگری» یا «فلسفه به مثابۀ داستان» یا امثال این «به مثابه»ها... الان میخواهم فتیلۀ بحث را بالا بکشم... بیایید با هم برویم بالا و یک تعمیم انجام بدهیم بگوییم که: عه! چه جالب! این «به مثابه» چقدر کاراست. لازم است خود این «به مثابه» را موضوع فلسفیدن قرار بدهیم.
همینطور که مشغول تأمل در جمال بیمثال «به مثابه» هستیم، یک آدم رند و دغل بازی، جنابی که خودم باشم، پیشنهاد میدهد که، برای این منظور، بیایید آن «به عنوان» را که از متنها مثل علف هرز وجین میکردیم دوباره مثل نقل و نبات توی متن پخش کنیم. چه بسا با این کار دست آن استعارهها، آنالوژیها، مدلها، داستانها، و امثال این چیزهای پنهان ذهنمان رو شود. مثلن شعر مولوی را بسط دهیم.
عشقت به دلم درآمد و شاد برفت
بازآمد و رخت خویش بنهاد برفت
گفتم به تکلف دو سه روزی بنشین
بنشست و کنون رفتنش از یاد برفت
بنویسیم: عشق، به عنوان چیزی که همه دوست داریم داشته باشیم، بله، عشق تو به مثابۀ آن احساسی که من در مورد تو حس میکنم که دارم و خیلی شدید است، به دل، به مثابۀ آن جایی که چیزهایی که خیلی دوست دارم را آنجا میگذارم و وقتی شادم قیلیویلی میرود و وقتی ناراحتم قار و قور میکند، بله، عشق تو به دل من، من به مثابۀ آدمی که گوشت و پوست و خون دارد، بله، عشق تو به مثابۀ یک مهمان یک دوست وارد دل من به مثابۀ یک خانه شد و چای و شربتی خورد و دوشی گرفت و به مثابۀ مهمانی که دنبال عشق و حال است از خانۀ دل من خارج شد که شهر را بگردد، و بعدش، بله، عشق تو بعد از گشت وگذار دوباره برگشت به دل من و چمدان و کولهپشتی و بساطش را گذاشت در خانۀ دل من گفت اینها امشب اینجا بماند من فردا بروم باز شهر را گردش بکنم، بله، عشق تو به مثابۀ چنین مهمانی بساطش را در خانۀ دل من گذاشت و من هم به مثابۀ میزبانی که مهماننواز است به عشق تو گفتم حالا چرا اینقدر عجله، من به مثابۀ تعارف به عشق تو گفتم که یک شب خیلی کم است باید دو سه شبی پیش من بمانی، و عشق تو، به مثابۀ آن مهمانی که مثل داستان کباب غاز منتظر یک تعارف کوچک است تا بگوید «حالا که میفرمایید با آلوی برغان پر شده و در کرۀ فرنگی سرخ شده...»، بله، عشق تو به مثابۀ آن مهمانی که تعارف حالیاش نمیشود بساطش را در خانۀ دل من پهن کرد و اصلن یادش رفت که مهمان است و باید برود.
تمرین در خانه: برای آشکارسازی عملکرد «به مثابه»، برای اینکه مشخص شود چیزها را میتوان چند جور دید، لازم است بتوانید چیزها را لااقل به دو صورت ببینید. سخت است؟ خیر. کافیست یک بار با چشم راست نگاهش کنید. یک بار با چشم چپ.
@sadeghekazeb
از ضمائم مجموعۀ «فلسفه به مثابۀ روانگردان»
یکی از معضلات ویراستاری معضل «به عنوان» است. نه فقط اینکه «بعنوان» بنویسیم یا «به عنوان» یا «بهعنوان» بلکه اصلن آیا بنویسیم یا ننویسیم. در کتاب غلط ننویسمِ ابوالحسن نجفی، که ترکیبی است از نکتههای عمیق و نکتههای مسخره، ذیل «به عنوان» میگفت درست نیست «عز» انگلیسی را همیشه «به عنوان» ترجمه کنیم. خیلی جاها اصلن میتوان حذفش کرد. راست هم میگفت. نویسندۀ ناشی چپ و راست «به عنوان» را مثل نقل و نبات توی متن میپاشد، که کار صحیحی نمیباشد! اکثر موارد را فقط باید دیلیت کرد. خیلی جاها هم میتوان از «به مثابۀ»، «در مقامِ»، «به منظور»، یا حتی از یک «برای» ساده، به عنوان (!) جایگزین «به عنوان» استفاده کرد.
اما نکتۀ «عز» بسیار فراتر از ویرایش زبانی است. بسیاری از نکتههای ابوالحسن نجفی در اصل نکتههای فلسفیاند که ادیب ما گمان دارد با مقداری مؤدب بودن حل میشود. خیلیها چنیناند اما خیلیها چنین نیستند. مسئلۀ «عز» و «به عنوان» ریشه در نحوۀ کارکرد سیستم شناختی ما دارد. ریشه در استعاره. آنالوژی. مدل و مدلسازی. اگر مسئلۀ «عز» را به مسئلۀ ادیبانه تقلیل دهیم نتیجهاش میشود ضعف زبان فارسی به عنوان (!) زبانی که قرار است با آن بفلسفیم. خلاصه، معضل «به عنوان» فلسفی است نه زبانی.
من برای «به عنوان» بیشتر از اصطلاح «به مثابه» استفاده میکنم. به قدر کافی قلمبه سلمبه است که هر کسی در هر متنی آن را خیرات نکند و خواننده هم اگر آن را دید حواسش را جمع کند و قدری مؤدب بنشیند. چنین است که مینویسم «فلسفه به مثابۀ روانگردان» یا میگویم «فلسفیدن به مثابۀ بازیگری» یا «فلسفه به مثابۀ داستان» یا امثال این «به مثابه»ها... الان میخواهم فتیلۀ بحث را بالا بکشم... بیایید با هم برویم بالا و یک تعمیم انجام بدهیم بگوییم که: عه! چه جالب! این «به مثابه» چقدر کاراست. لازم است خود این «به مثابه» را موضوع فلسفیدن قرار بدهیم.
همینطور که مشغول تأمل در جمال بیمثال «به مثابه» هستیم، یک آدم رند و دغل بازی، جنابی که خودم باشم، پیشنهاد میدهد که، برای این منظور، بیایید آن «به عنوان» را که از متنها مثل علف هرز وجین میکردیم دوباره مثل نقل و نبات توی متن پخش کنیم. چه بسا با این کار دست آن استعارهها، آنالوژیها، مدلها، داستانها، و امثال این چیزهای پنهان ذهنمان رو شود. مثلن شعر مولوی را بسط دهیم.
عشقت به دلم درآمد و شاد برفت
بازآمد و رخت خویش بنهاد برفت
گفتم به تکلف دو سه روزی بنشین
بنشست و کنون رفتنش از یاد برفت
بنویسیم: عشق، به عنوان چیزی که همه دوست داریم داشته باشیم، بله، عشق تو به مثابۀ آن احساسی که من در مورد تو حس میکنم که دارم و خیلی شدید است، به دل، به مثابۀ آن جایی که چیزهایی که خیلی دوست دارم را آنجا میگذارم و وقتی شادم قیلیویلی میرود و وقتی ناراحتم قار و قور میکند، بله، عشق تو به دل من، من به مثابۀ آدمی که گوشت و پوست و خون دارد، بله، عشق تو به مثابۀ یک مهمان یک دوست وارد دل من به مثابۀ یک خانه شد و چای و شربتی خورد و دوشی گرفت و به مثابۀ مهمانی که دنبال عشق و حال است از خانۀ دل من خارج شد که شهر را بگردد، و بعدش، بله، عشق تو بعد از گشت وگذار دوباره برگشت به دل من و چمدان و کولهپشتی و بساطش را گذاشت در خانۀ دل من گفت اینها امشب اینجا بماند من فردا بروم باز شهر را گردش بکنم، بله، عشق تو به مثابۀ چنین مهمانی بساطش را در خانۀ دل من گذاشت و من هم به مثابۀ میزبانی که مهماننواز است به عشق تو گفتم حالا چرا اینقدر عجله، من به مثابۀ تعارف به عشق تو گفتم که یک شب خیلی کم است باید دو سه شبی پیش من بمانی، و عشق تو، به مثابۀ آن مهمانی که مثل داستان کباب غاز منتظر یک تعارف کوچک است تا بگوید «حالا که میفرمایید با آلوی برغان پر شده و در کرۀ فرنگی سرخ شده...»، بله، عشق تو به مثابۀ آن مهمانی که تعارف حالیاش نمیشود بساطش را در خانۀ دل من پهن کرد و اصلن یادش رفت که مهمان است و باید برود.
تمرین در خانه: برای آشکارسازی عملکرد «به مثابه»، برای اینکه مشخص شود چیزها را میتوان چند جور دید، لازم است بتوانید چیزها را لااقل به دو صورت ببینید. سخت است؟ خیر. کافیست یک بار با چشم راست نگاهش کنید. یک بار با چشم چپ.
@sadeghekazeb
دشت هویج
در عنفوان جوانی، در ایام مهر، در اولین روزهای دانشجو شدنم، سوار تاکسی بودم. راننده ازم سؤال کرد. گفتم برق میخوانم. کوتاه جواب میدادم چون خیال میکردم اگر بگویم «مهندسی برق دانشکدۀ فنی دانشگاه تهران» شبیه این است که عمدن توی تاکسی نارنگی پوست کنم که بویش بپیچد. خیال میکردم همۀ دنیا آن سال کنکور دادهاند. خیال میکردم یک حالت پز مسخرهای دارد. بنابراین، سعی میکردم، به قول خارجیها، کول باشم. پز ندهم یا لااقل در ظاهر امر مسئله را بزرگ نکنم. چون میدانستم از دانشگاه تا دانشکاه راه زیادی نیست و خودم را فرهیختهتر از آن میدیدم که پز نارنگیخوردنم را بدهم.
هوا گرم بود. صندلی جلو نشسته بودم و آفتاب روی داشبورد سیاه جلوی ماشین پهن بود. تاکسی از این پژوهای زرد. راننده مردی بود حدودن چهل ساله. تازه امام حسین و پل چوبی را رد کرده بودیم. آن موقع هنوز پل پیچ شمیران را نساخته بودند. این جزئیات را میگویم چون به طرز عجیبی این جزئیات یادم مانده. پشت چراغ میدان فردوسی بودیم. راننده گفت «دانشگاه تهران؟» گفتم بله و گفت «من هم مهندسی برق دانشکده فنی خواندم». سعی کردم مؤدب باشم و با «چه جالب» و اینا سر و ته قصه را هم بیاورم. به نظرم موضوع جالبی برای صحبت نبود. عجیب بود اما جالب نبود. صحبت راجع به برق خواندن خودم جذاب نبود چه برسد به صحبت دربارۀ برق خواندن رانندۀ تاکسی. منتظر بودم شروع کند به خالی بستن و خاطره گفتن یا نصحیت کردن یا حرف سیاسی زدن یا فحش دادن یا کارهایی از این قبیل. راستش ته دلم داشتم چیزی میگفتم در این مایهها که «عه! نه بابا! منم پسرخالۀ علی داییام!» اما راننده خیلی کول بود. یک فرهیختگی و یک «به تخمم» خاصی در صدایش موج میزد که باعث شد حرفش را باور کنم هرچند ته دلم داشتم میگفتم «یعنی چه بلایی سرش آمده که از برق دانشکده فنی رسیده به اینجا؟!» خیال میکردم هر کسی که آنقدر باهوش یا خوششانس بوده که مهندسی برق دانشکدۀ فنی قبول شود زندگیاش قطعن از رانندگی در ترافیک در خیابانهای شلوغ مرکز شهر زیر ظل آفتاب بهتر است. منتظر بودم رانندۀ تاکسی به مثابۀ یک رانندۀ تاکسی رفتار کند. اما راننده هیچ حرف خاصی نزد. نه غر زد نه خاطره گفت نه نصحیت کرد. هیچ هیچ. رفتارش شبیه پیران فرزانۀ حکایات پندآموز بود که «پیام» خودشان را صریح بیان نمیکنند.
چند سالی طول کشید تا متوجه شوم دانشجوی سال اول یک «برق چشم» خاصی دارد و هر که خودش زمانی دانشجو بوده آن را تشخیص میدهد. برق چشم دانشجوی سال اول شبیه خوشحالی کسی است که برای اولین بار رفته «کوهنوردی» و چند ساعتی را زحمت کشیده و زیر آفتاب داغ پیادهروی کرده و یک شیب تند را هم بالا آمده و حالا رسیده به یک دشت صاف و سرسبز و آب روان و سایۀ درخت. چیزی شبیه دشت هویج در لواسان. جایی که دشواری مسیرش و جایزۀ آخر مسیرش بارها و بارها توسط هزاران نفر آزموده شده و جواب داده. چند ساعت زحمت میکشی و چند ساعت لذت میبری. چیز عجیبی نیست اما جوانی که برای اولین بار میرسد به دشت هویج حق دارد چشمانش برق بزند. هر چه باشد بعد از سختی نوبت آسانی است و حالا قرار است مدتی در این دشت سرسبز خوش بگذراند و برای فتح قلههای بعدی آماده شود. کسی که دشت هویج را دیده حق دارد خوشحال باشد اما خب دشت هویج اسمش رویش هست: دشت هویج. هویج هم که میدانید چه خواصی دارد. اگر نمیدانید میتوانید دربارۀ بینایی و چماق و اسب و گاری سرچ کنید.
در همان ایام، یکی از آشنایان که آقازاده بود و اهل سیاست، از من راجع به جو سیاسی دانشکده پرسید. به طریق استفهام انکاری پرسیدم «جو سیاسی؟» و یادم افتاد که یکی از همکلاسیهای «علاقهمند به فرهنگ و ادبیات» همان روزها یک نشریه دانشجویی را با هیجان به من، که ظاهرم مانند شهیدان دهۀ شصت بود که تازه از جبهه برگشتهاند، نشان میداد و راجع به رمانی صحبت میکرد که قهرمانش پسری است که از مدرسه و همکلاسیهایش دلزده است... و من به این میاندیشیدم که «آها، ناطور دشت؟ آره میدانم. دوم راهنمایی که بودم خواندمش» اما چیزی نگفتم چون اهل پوست کردن نارنگی نبودم.
اخطار: ناطور دشت از ملال درس و مدرسه و نوجوانی مینالد اما «پیام» آن این نیست که باید مدرسه و زندگی را ترک کنید.
@sadeghekazeb
در عنفوان جوانی، در ایام مهر، در اولین روزهای دانشجو شدنم، سوار تاکسی بودم. راننده ازم سؤال کرد. گفتم برق میخوانم. کوتاه جواب میدادم چون خیال میکردم اگر بگویم «مهندسی برق دانشکدۀ فنی دانشگاه تهران» شبیه این است که عمدن توی تاکسی نارنگی پوست کنم که بویش بپیچد. خیال میکردم همۀ دنیا آن سال کنکور دادهاند. خیال میکردم یک حالت پز مسخرهای دارد. بنابراین، سعی میکردم، به قول خارجیها، کول باشم. پز ندهم یا لااقل در ظاهر امر مسئله را بزرگ نکنم. چون میدانستم از دانشگاه تا دانشکاه راه زیادی نیست و خودم را فرهیختهتر از آن میدیدم که پز نارنگیخوردنم را بدهم.
هوا گرم بود. صندلی جلو نشسته بودم و آفتاب روی داشبورد سیاه جلوی ماشین پهن بود. تاکسی از این پژوهای زرد. راننده مردی بود حدودن چهل ساله. تازه امام حسین و پل چوبی را رد کرده بودیم. آن موقع هنوز پل پیچ شمیران را نساخته بودند. این جزئیات را میگویم چون به طرز عجیبی این جزئیات یادم مانده. پشت چراغ میدان فردوسی بودیم. راننده گفت «دانشگاه تهران؟» گفتم بله و گفت «من هم مهندسی برق دانشکده فنی خواندم». سعی کردم مؤدب باشم و با «چه جالب» و اینا سر و ته قصه را هم بیاورم. به نظرم موضوع جالبی برای صحبت نبود. عجیب بود اما جالب نبود. صحبت راجع به برق خواندن خودم جذاب نبود چه برسد به صحبت دربارۀ برق خواندن رانندۀ تاکسی. منتظر بودم شروع کند به خالی بستن و خاطره گفتن یا نصحیت کردن یا حرف سیاسی زدن یا فحش دادن یا کارهایی از این قبیل. راستش ته دلم داشتم چیزی میگفتم در این مایهها که «عه! نه بابا! منم پسرخالۀ علی داییام!» اما راننده خیلی کول بود. یک فرهیختگی و یک «به تخمم» خاصی در صدایش موج میزد که باعث شد حرفش را باور کنم هرچند ته دلم داشتم میگفتم «یعنی چه بلایی سرش آمده که از برق دانشکده فنی رسیده به اینجا؟!» خیال میکردم هر کسی که آنقدر باهوش یا خوششانس بوده که مهندسی برق دانشکدۀ فنی قبول شود زندگیاش قطعن از رانندگی در ترافیک در خیابانهای شلوغ مرکز شهر زیر ظل آفتاب بهتر است. منتظر بودم رانندۀ تاکسی به مثابۀ یک رانندۀ تاکسی رفتار کند. اما راننده هیچ حرف خاصی نزد. نه غر زد نه خاطره گفت نه نصحیت کرد. هیچ هیچ. رفتارش شبیه پیران فرزانۀ حکایات پندآموز بود که «پیام» خودشان را صریح بیان نمیکنند.
چند سالی طول کشید تا متوجه شوم دانشجوی سال اول یک «برق چشم» خاصی دارد و هر که خودش زمانی دانشجو بوده آن را تشخیص میدهد. برق چشم دانشجوی سال اول شبیه خوشحالی کسی است که برای اولین بار رفته «کوهنوردی» و چند ساعتی را زحمت کشیده و زیر آفتاب داغ پیادهروی کرده و یک شیب تند را هم بالا آمده و حالا رسیده به یک دشت صاف و سرسبز و آب روان و سایۀ درخت. چیزی شبیه دشت هویج در لواسان. جایی که دشواری مسیرش و جایزۀ آخر مسیرش بارها و بارها توسط هزاران نفر آزموده شده و جواب داده. چند ساعت زحمت میکشی و چند ساعت لذت میبری. چیز عجیبی نیست اما جوانی که برای اولین بار میرسد به دشت هویج حق دارد چشمانش برق بزند. هر چه باشد بعد از سختی نوبت آسانی است و حالا قرار است مدتی در این دشت سرسبز خوش بگذراند و برای فتح قلههای بعدی آماده شود. کسی که دشت هویج را دیده حق دارد خوشحال باشد اما خب دشت هویج اسمش رویش هست: دشت هویج. هویج هم که میدانید چه خواصی دارد. اگر نمیدانید میتوانید دربارۀ بینایی و چماق و اسب و گاری سرچ کنید.
در همان ایام، یکی از آشنایان که آقازاده بود و اهل سیاست، از من راجع به جو سیاسی دانشکده پرسید. به طریق استفهام انکاری پرسیدم «جو سیاسی؟» و یادم افتاد که یکی از همکلاسیهای «علاقهمند به فرهنگ و ادبیات» همان روزها یک نشریه دانشجویی را با هیجان به من، که ظاهرم مانند شهیدان دهۀ شصت بود که تازه از جبهه برگشتهاند، نشان میداد و راجع به رمانی صحبت میکرد که قهرمانش پسری است که از مدرسه و همکلاسیهایش دلزده است... و من به این میاندیشیدم که «آها، ناطور دشت؟ آره میدانم. دوم راهنمایی که بودم خواندمش» اما چیزی نگفتم چون اهل پوست کردن نارنگی نبودم.
اخطار: ناطور دشت از ملال درس و مدرسه و نوجوانی مینالد اما «پیام» آن این نیست که باید مدرسه و زندگی را ترک کنید.
@sadeghekazeb
🔸دربارۀ فلسفۀ قارهای و فلسفۀ تحلیلی
این رشته از کلمهها را بخوانید:
«من ز طویله این حرف میروم بچرا ستور بسته نیم ز چه بر وتد گردم»
خواندنش سخت است؟ این را امتحان کنید:
«من از طویله این حرف میروم بچرا / ستور بسته نیم از چه بر وتد گردم»
هنوز سخت است؟ این را امتحان کنید:
«من از طویلۀ این حرف میروم به چرا
سُتور بسته نیام از چه بر وَتد گَردم»
کسی که شعر فارسی به گوش و چشمم خورده باشد احتمالن الان شعر را راحت میخواند. حتی از نوع لاتبازی موجود در آن متوجه میشود شعر از مولوی است. اما خواندن این کلمهها برای کسی که تازه زبان فارسی یاد گرفته یا به شعر فارسی عادت ندارد مشکل است. برای اینکه تا جای ممکن شعر را واضح و تمیز کنیم میتوانیم چنین بنویسیم:
«مَن اَز طَویلۀ این حَرف میرَوَم به چَرا
سُتورِ بَستِه نیاَم، اَز چه بَر وَتَد گَردَم؟»
حالا حداقل میتوان شعر را روخوانی کرد. اما معنای آن چیست؟ شاید هنوز سخت باشد. میتوانیم معنای شعر را اینطور بنویسیم که:
«این حرفها را که دارم میزنم تو به مثابۀ یک طویلۀ سربسته و بدبو ببین که من دلم میخواهد از آن بیرون بیایم بروم در دشت فراخ و زیبا و دلانگیز علف بخورم چون من مثل اسب و خر نیستم که افسارم را به ستون وسط طویله بسته باشند و فقط آنجا الکی چرخ بخورم»
کسی که تازه فارسی یاد گرفته شاید خواندن این کلمهها هم برایش سخت باشد. میتوانیم آن را حرکتگذاری هم بکنیم:
«این حَرفها را کِه دارَم میزَنَم تو بِه مَثابِۀ یِک طَویلِۀ سَربَستِه و بَدبو بِبین کِه مَن دِلَم میخواهَد اَز آن...»
حالا یک اتفاق جالب رخ میدهد: خواندن چنین متن حرکتگذاریشدهای برای کسی که متن فارسی زیاد خوانده سخت میشود! حتی نوشتن آن هم کار سختی است چه برسد به خواندن آن. در ظاهر امر مشغول تمیز کردن و واضح کردن شعریم اما در باطن امر مشغول زینت کردن بیهودۀ همان طویلهای هستیم که مولوی از آن شکایت دارد!
اگر کسی با سنت شعر فارسی آشنایی زیادی نداشته باشد به متن تمیز و حرکتگذاریشده نیاز دارد. اما کسی که اهل شعر فارسی باشد به این کارها نیاز ندارد مگر در موارد اندک. متن تمیز فقط وسیلهایست برای رسیدن به مقصود. نردبانی است برای بر بام شدن. تمرکز بیش از حد روی آن باعث میشود مزۀ شعر، یا لپ مطب، خراب شود. فلسفۀ قارهای و تحلیلی هم بهکذا. تمیز و روشن کردن حرفها ضروری است اما مقصود نهایی نیست. صدالبته برای رسیدن به مقصود، برای بالا رفتن و رسیدن به فضایی که در آن بتوان حرف عمیق زد (شعر گفت یا فلسفه نوشت)، به سنت نیاز داریم. به جمع. جامعه. انجمن. فضا. فرهنگ. جو. فاز... و مشکل زبان فارسی الان این است که این فضا را ندارد. برای همین شما هر حرفی میزنی باید کلی زیر و زبر و ضمه برایش بگذاری که عموم بتوانند با آن ارتباط برقرار کنند. شاید به همین دلیل فلسفۀ تحلیلی در ایران وضع بهتری داشته باشد چون فلسفۀ تحلیلی مثل آن فناوریهاییست که به زیرساخت نیاز ندارد شما سریع میآوری بومیاش میکنی! فلسفۀ قارهای اما نیازمند زیرساخت است. نیازمند فرهنگ و تاریخ است که خب آن را نمیتوان به این راحتی منتقل کرد. فلسفۀ قارهای مثل شعر است. مثل آن کوه و تپهایست که مولوی دوست داشت از شرّ طویله به آن بگریزد. فلسفۀ قارهای همچون دشتی سرسبز است اما فرق آن با دشت سرسبز این است که بهصورت طبیعی و «از پیش موجود» وجود ندارد. جایی نیست که بتوان یکهویی رفت به آنجا. جایی است که باید آن را ساخت و پرداخت. یا شاید به تعبیر بهتر، آن هم طویله است اما طویلهای بزرگتر و جذابتر.
@sadeghekazeb
این رشته از کلمهها را بخوانید:
«من ز طویله این حرف میروم بچرا ستور بسته نیم ز چه بر وتد گردم»
خواندنش سخت است؟ این را امتحان کنید:
«من از طویله این حرف میروم بچرا / ستور بسته نیم از چه بر وتد گردم»
هنوز سخت است؟ این را امتحان کنید:
«من از طویلۀ این حرف میروم به چرا
سُتور بسته نیام از چه بر وَتد گَردم»
کسی که شعر فارسی به گوش و چشمم خورده باشد احتمالن الان شعر را راحت میخواند. حتی از نوع لاتبازی موجود در آن متوجه میشود شعر از مولوی است. اما خواندن این کلمهها برای کسی که تازه زبان فارسی یاد گرفته یا به شعر فارسی عادت ندارد مشکل است. برای اینکه تا جای ممکن شعر را واضح و تمیز کنیم میتوانیم چنین بنویسیم:
«مَن اَز طَویلۀ این حَرف میرَوَم به چَرا
سُتورِ بَستِه نیاَم، اَز چه بَر وَتَد گَردَم؟»
حالا حداقل میتوان شعر را روخوانی کرد. اما معنای آن چیست؟ شاید هنوز سخت باشد. میتوانیم معنای شعر را اینطور بنویسیم که:
«این حرفها را که دارم میزنم تو به مثابۀ یک طویلۀ سربسته و بدبو ببین که من دلم میخواهد از آن بیرون بیایم بروم در دشت فراخ و زیبا و دلانگیز علف بخورم چون من مثل اسب و خر نیستم که افسارم را به ستون وسط طویله بسته باشند و فقط آنجا الکی چرخ بخورم»
کسی که تازه فارسی یاد گرفته شاید خواندن این کلمهها هم برایش سخت باشد. میتوانیم آن را حرکتگذاری هم بکنیم:
«این حَرفها را کِه دارَم میزَنَم تو بِه مَثابِۀ یِک طَویلِۀ سَربَستِه و بَدبو بِبین کِه مَن دِلَم میخواهَد اَز آن...»
حالا یک اتفاق جالب رخ میدهد: خواندن چنین متن حرکتگذاریشدهای برای کسی که متن فارسی زیاد خوانده سخت میشود! حتی نوشتن آن هم کار سختی است چه برسد به خواندن آن. در ظاهر امر مشغول تمیز کردن و واضح کردن شعریم اما در باطن امر مشغول زینت کردن بیهودۀ همان طویلهای هستیم که مولوی از آن شکایت دارد!
اگر کسی با سنت شعر فارسی آشنایی زیادی نداشته باشد به متن تمیز و حرکتگذاریشده نیاز دارد. اما کسی که اهل شعر فارسی باشد به این کارها نیاز ندارد مگر در موارد اندک. متن تمیز فقط وسیلهایست برای رسیدن به مقصود. نردبانی است برای بر بام شدن. تمرکز بیش از حد روی آن باعث میشود مزۀ شعر، یا لپ مطب، خراب شود. فلسفۀ قارهای و تحلیلی هم بهکذا. تمیز و روشن کردن حرفها ضروری است اما مقصود نهایی نیست. صدالبته برای رسیدن به مقصود، برای بالا رفتن و رسیدن به فضایی که در آن بتوان حرف عمیق زد (شعر گفت یا فلسفه نوشت)، به سنت نیاز داریم. به جمع. جامعه. انجمن. فضا. فرهنگ. جو. فاز... و مشکل زبان فارسی الان این است که این فضا را ندارد. برای همین شما هر حرفی میزنی باید کلی زیر و زبر و ضمه برایش بگذاری که عموم بتوانند با آن ارتباط برقرار کنند. شاید به همین دلیل فلسفۀ تحلیلی در ایران وضع بهتری داشته باشد چون فلسفۀ تحلیلی مثل آن فناوریهاییست که به زیرساخت نیاز ندارد شما سریع میآوری بومیاش میکنی! فلسفۀ قارهای اما نیازمند زیرساخت است. نیازمند فرهنگ و تاریخ است که خب آن را نمیتوان به این راحتی منتقل کرد. فلسفۀ قارهای مثل شعر است. مثل آن کوه و تپهایست که مولوی دوست داشت از شرّ طویله به آن بگریزد. فلسفۀ قارهای همچون دشتی سرسبز است اما فرق آن با دشت سرسبز این است که بهصورت طبیعی و «از پیش موجود» وجود ندارد. جایی نیست که بتوان یکهویی رفت به آنجا. جایی است که باید آن را ساخت و پرداخت. یا شاید به تعبیر بهتر، آن هم طویله است اما طویلهای بزرگتر و جذابتر.
@sadeghekazeb