شاهنامهٔ سعدلو
امروز بدون اینکه هدف خاصی داشته باشم، داستان ‹جنگ پیران و گودرز› را در مهمترین نسخههای دستنویس و چاپی شاهنامه مقایسه کردم و ساعاتی به قول عطار ‹در میان صد بلا شاد آمدم›.
یکی از این نسخهها، دستنویسِ سعدلو بود. نسخهای از شاهنامه فردوسی و خمسهٔ نظامی که استاد ایرج افشار، احساس خود را به هنگام دیدار آن اینگونه بیان فرموده: نسخهای دیدم که در وصفش یک دهان خواهم به پهنای فلک. چشمم از دیدنش خیره میماند. همان نگاه نخستین که بر دو صفحهٔ میانین نسخه افتاد مرا با خویش به روزگاری کشانید که کاتب و مُذهّب و جدولساز، چنین نسخهٔ عالی را پرداخته بودند. (آینده ۱۸/۴۶۵)
باری نکتهای که باعث شد تا این یادداشت را بنویسم این بود که دیدم بعضاً ازین دستنوشته با عنوان نسخهٔ دایرةالمعارف بزرگ اسلامی یاد میشود. البته باید قدردان دایرةالمعارف بزرگ بود که همّت کرد و این نسخه را خرید اما شایسته است که این دستنویس به عنوان «نسخهٔ سعدلو» شناخته شود. به این دلایل:
۱. قدردانی از خاندان سعدلو که در طی سدهها این نسخه را- با همهٔ دشواریهایی که نگهداری چنین کتابی در یک ایل کوچرو دارد- حفظ کردند. به فرموده استاد ایرج افشار: این نسخه میراثی ملی است که سعدلوها آن را به هنگام کوچها و جنگها و خانه به دوشیها در فراز و نشیب زندگانی و در سرّاء و ضرّاء حوادث آن را از هر بلیه و واقعهای محفوظ داشتهاند. ( همان ۴۶۶). این نکته هم شایان ذکر است که میراثبران این نسخه، اهتمام داشتهاند که این کتاب در ایران بماند و به خارج منتقل نشود. (همان)
بنابراین انصاف حکم میکند که با نگاهداشتِ نام آن ایل بزرگ بر این نسخه ایراندوستی آنها پاس داشته و یادآوری شود.
۲. این نسخه نمادی است ازین حقیقت که اقوام ایرانی- از هر نژاد که میبودند- در طی قرون و اعصار به ادب فارسی و مخصوصاً شاهنامه عشق میورزیدند. این نکته در باره ایل سعدلو که از ترکان قفقاز و مؤثر در دولتهای قراقویونلو و آققویونلو و صفوی بودند، به اسناد متعددی مستند است که این شاهنامه و خمسه یکی از مهمترین آن اسناد است. نشانهای کهن و درخشان از عشق ترکانِ مرزبان ایران به ادبیات فارسی.
۳. این نسخه را استاد ایرج افشار، کاشفِ دانشمند و کتابشناس آن که خود واسطهٔ خرید آن برای دایرةالمعارف بزرگ اسلامی بود، «نسخهٔ سعدلو» نامیده است.( همان ۴۶۵) نامگذاری آن پیر فرزانه را که سخن از سر دانایی و سنجیدگی میگفت باید پاس داشت و آن را تبدیل نکرد.
https://www.instagram.com/p/Ce_wiLws9vf/?igshid=MDJmNzVkMjY=
امروز بدون اینکه هدف خاصی داشته باشم، داستان ‹جنگ پیران و گودرز› را در مهمترین نسخههای دستنویس و چاپی شاهنامه مقایسه کردم و ساعاتی به قول عطار ‹در میان صد بلا شاد آمدم›.
یکی از این نسخهها، دستنویسِ سعدلو بود. نسخهای از شاهنامه فردوسی و خمسهٔ نظامی که استاد ایرج افشار، احساس خود را به هنگام دیدار آن اینگونه بیان فرموده: نسخهای دیدم که در وصفش یک دهان خواهم به پهنای فلک. چشمم از دیدنش خیره میماند. همان نگاه نخستین که بر دو صفحهٔ میانین نسخه افتاد مرا با خویش به روزگاری کشانید که کاتب و مُذهّب و جدولساز، چنین نسخهٔ عالی را پرداخته بودند. (آینده ۱۸/۴۶۵)
باری نکتهای که باعث شد تا این یادداشت را بنویسم این بود که دیدم بعضاً ازین دستنوشته با عنوان نسخهٔ دایرةالمعارف بزرگ اسلامی یاد میشود. البته باید قدردان دایرةالمعارف بزرگ بود که همّت کرد و این نسخه را خرید اما شایسته است که این دستنویس به عنوان «نسخهٔ سعدلو» شناخته شود. به این دلایل:
۱. قدردانی از خاندان سعدلو که در طی سدهها این نسخه را- با همهٔ دشواریهایی که نگهداری چنین کتابی در یک ایل کوچرو دارد- حفظ کردند. به فرموده استاد ایرج افشار: این نسخه میراثی ملی است که سعدلوها آن را به هنگام کوچها و جنگها و خانه به دوشیها در فراز و نشیب زندگانی و در سرّاء و ضرّاء حوادث آن را از هر بلیه و واقعهای محفوظ داشتهاند. ( همان ۴۶۶). این نکته هم شایان ذکر است که میراثبران این نسخه، اهتمام داشتهاند که این کتاب در ایران بماند و به خارج منتقل نشود. (همان)
بنابراین انصاف حکم میکند که با نگاهداشتِ نام آن ایل بزرگ بر این نسخه ایراندوستی آنها پاس داشته و یادآوری شود.
۲. این نسخه نمادی است ازین حقیقت که اقوام ایرانی- از هر نژاد که میبودند- در طی قرون و اعصار به ادب فارسی و مخصوصاً شاهنامه عشق میورزیدند. این نکته در باره ایل سعدلو که از ترکان قفقاز و مؤثر در دولتهای قراقویونلو و آققویونلو و صفوی بودند، به اسناد متعددی مستند است که این شاهنامه و خمسه یکی از مهمترین آن اسناد است. نشانهای کهن و درخشان از عشق ترکانِ مرزبان ایران به ادبیات فارسی.
۳. این نسخه را استاد ایرج افشار، کاشفِ دانشمند و کتابشناس آن که خود واسطهٔ خرید آن برای دایرةالمعارف بزرگ اسلامی بود، «نسخهٔ سعدلو» نامیده است.( همان ۴۶۵) نامگذاری آن پیر فرزانه را که سخن از سر دانایی و سنجیدگی میگفت باید پاس داشت و آن را تبدیل نکرد.
https://www.instagram.com/p/Ce_wiLws9vf/?igshid=MDJmNzVkMjY=
Instagram
Instagram
Forwarded from چرتکه
This media is not supported in your browser
VIEW IN TELEGRAM
اگر از شدت حماقت برخی «استاد»ها متعجب هستید، دیگر نباشید! از قضا معمولا ابلهترینها همان معادن اعتماد به نفس هستند! همانها که محکمترین الحان و صلبترین عقاید را دارند غالبا از همه کمتر میدانند!
این حقیقت شناختهشدهای ست. انقدری که برای خودش اسم دارد! اثر دانینگ کروگر!
این ویدیو را ببینید تا هم دیگر با دیدن «اساتید» احمق متعجب نشوید و هم حواستان باشد که خودتان #در_ستیغ_بلاهت گرفتار نشوید!
🧮
این حقیقت شناختهشدهای ست. انقدری که برای خودش اسم دارد! اثر دانینگ کروگر!
این ویدیو را ببینید تا هم دیگر با دیدن «اساتید» احمق متعجب نشوید و هم حواستان باشد که خودتان #در_ستیغ_بلاهت گرفتار نشوید!
🧮
اثر دانینگ-کروگر
Dunning–Kruger effect
نوعی سوگیری شناختی در افراد غیرحرفهای است که از توهم برتری رنج میبرند و به اشتباه، تواناییشان را بسیار بیش از اندازهٔ واقعی ارزیابی میکنند. این جانبداری به ناتوانی فراشناختی افراد غیرحرفهای در شناسایی ناتوانیهاشان نسبت داده میشود. برخلاف آن، افراد حرفهای گرایش بیشتری به دستکمگرفتن شایستگی خود دارند و به اشتباه تصور میکنند، کاری که برای ایشان آسان است، برای دیگران نیز آسان خواهد بود. دیوید دانینگ و جاستین کروگر از دانشگاه کرنل اینگونه نتیجه میگیرند: «تخمین نادرست فرد بیلیاقت، از اشتباه در ارزیابی خود ناشی میشود؛ درحالیکه تخمین نادرست افراد بسیار بالیاقت، از اشتباه در ارزیابی دیگران نشئت میگیرد.»
اثر دانینگ—کروگر نخستین بار در سال ۱۹۹۹ در پژوهشی اثر دیوید دانینگ و جاستین کروگر از دانشگاه کرنل بررسی شد.
عنوان این پژوهش «ناماهر و نادان به آن: چگونه دشوار بودن شناخت بیکفایتیِ خود منجر به ارزیابی متکبرانه از خویشتن میشود؟» بود.
کروگر و دانینگ در چهار آزمون مجزا مهارت شرکتکنندگان را در زمینههای استدلال منطقی، دستور زبان انگلیسی، و حس شوخطبعی محک زدند و همزمان از ایشان خواستند که نمرهٔ خود را پیشبینی کنند. نتیجهٔ آزمونها نشان داد که شرکتکنندگانی که کمترین نمره را آورده بودند در ارزیابی خود تا بالای میانگین غلو کرده بودند و مهارت خود را دست بالا گرفته بودند. درعوض شرکتکنندگانی که بیشترین نمره را آورده بودند مهارت خود را دست کم گرفته بودند.
این پژوهش همچنین نشان داد که افراد «بیکفایت» توانایی شناخت مهارت یا کفایت در افراد ماهر را ندارند.
به باور کروگر و دانینگ، دلیل ناتوانی افراد بیکفایت از شناخت بیکفایتی خود ضعف در فراشناخت، فراحافظه، فرادرک، و همچنین ضعف در مهارت نظارت بر خود است.
ویکیپدیا
Dunning–Kruger effect
نوعی سوگیری شناختی در افراد غیرحرفهای است که از توهم برتری رنج میبرند و به اشتباه، تواناییشان را بسیار بیش از اندازهٔ واقعی ارزیابی میکنند. این جانبداری به ناتوانی فراشناختی افراد غیرحرفهای در شناسایی ناتوانیهاشان نسبت داده میشود. برخلاف آن، افراد حرفهای گرایش بیشتری به دستکمگرفتن شایستگی خود دارند و به اشتباه تصور میکنند، کاری که برای ایشان آسان است، برای دیگران نیز آسان خواهد بود. دیوید دانینگ و جاستین کروگر از دانشگاه کرنل اینگونه نتیجه میگیرند: «تخمین نادرست فرد بیلیاقت، از اشتباه در ارزیابی خود ناشی میشود؛ درحالیکه تخمین نادرست افراد بسیار بالیاقت، از اشتباه در ارزیابی دیگران نشئت میگیرد.»
اثر دانینگ—کروگر نخستین بار در سال ۱۹۹۹ در پژوهشی اثر دیوید دانینگ و جاستین کروگر از دانشگاه کرنل بررسی شد.
عنوان این پژوهش «ناماهر و نادان به آن: چگونه دشوار بودن شناخت بیکفایتیِ خود منجر به ارزیابی متکبرانه از خویشتن میشود؟» بود.
کروگر و دانینگ در چهار آزمون مجزا مهارت شرکتکنندگان را در زمینههای استدلال منطقی، دستور زبان انگلیسی، و حس شوخطبعی محک زدند و همزمان از ایشان خواستند که نمرهٔ خود را پیشبینی کنند. نتیجهٔ آزمونها نشان داد که شرکتکنندگانی که کمترین نمره را آورده بودند در ارزیابی خود تا بالای میانگین غلو کرده بودند و مهارت خود را دست بالا گرفته بودند. درعوض شرکتکنندگانی که بیشترین نمره را آورده بودند مهارت خود را دست کم گرفته بودند.
این پژوهش همچنین نشان داد که افراد «بیکفایت» توانایی شناخت مهارت یا کفایت در افراد ماهر را ندارند.
به باور کروگر و دانینگ، دلیل ناتوانی افراد بیکفایت از شناخت بیکفایتی خود ضعف در فراشناخت، فراحافظه، فرادرک، و همچنین ضعف در مهارت نظارت بر خود است.
ویکیپدیا
کاش این اطراف زیارتگاهی بود
امامعلی و شیرعلی رضوانی پور برادر بودند، پسرخالههای من. یک لب بودند و هزار خنده. زندگیشان خوش بود تا...تا اینکه روزگار تصمیم گرفت چهره نامردش را نشانشان بدهد. امامعلی سرطان گرفت و کوششهای برادر در نجاتش ناکام ماند. چندی گذشت، داغ امامعلی داشت سرد میشد که هوشنگِ حاج شیرعلی در سن ۲۰ سالگی تصادف کرد و رفت. یکسالی گذشت، بخت بد گریبان مهدی پسر دوم حاج شیرعلی را گرفت، خودکشی کرد و رفت. حالا برای حاج شیرعلی برادرش اکبر و پسر کوچکش رسول مانده بودند، دلش را به این دو خوش کرده بود. بیچاره ندانست که یارش سفری بود. اکبر هم تصادف کرد و رفت. حاج شیرعلیِ شاد و شنگول سالهای ۵۰ تا ۷۰ حالا دیگر مرغ دلش نمیخواند، از پیری که داشت نزدیک میشد میترسید. میگفت: خاله! بدبختی اومد، بد وقتی اومد. ولی حاجی هنوز از عمق بدبختیاش خبر نداشت. چند سالی گذشت، خودش سرطان گرفت و رفت. حاج شیرعلی رفت اما بدبختی از خانوادهاش نرفت. مدتی گذشت. رسولِ حاج شیرعلی هم سرطان گرفت. حالا دیگر مردی در خانواده نمانده بود. طیبه حاج شیرعلی برادر را به یزد برد و آورد، آورد و برد تا رسول هم رفت. چند سالی به اندوه گذشت، بخت بد آمد و یقه خود طیبه را گرفت و راهی یزدش کرد. یکسالی رفت و آمد و شیمیدرمانی کرد و زجر کشید، تا... طیبه هم رفت، دیشب.
اینجا که من هستم. زیارتگاهی، امامزادهای، بقعهای چیزی نیست. دلم پر گریه است. کاش جایی بود میرفتم به مظلومیت طیبو، رسولو، هوشنگو، مهدیو، اکبر، و به بدبختی پسرخالههایم، شیرعلی و امامعلی گریه میکردم. کاش این اطراف زیارتگاهی بود تا میرفتم هایهای گریه میکردم.
https://www.instagram.com/p/CfGztPsslzV/?igshid=MDJmNzVkMjY=
امامعلی و شیرعلی رضوانی پور برادر بودند، پسرخالههای من. یک لب بودند و هزار خنده. زندگیشان خوش بود تا...تا اینکه روزگار تصمیم گرفت چهره نامردش را نشانشان بدهد. امامعلی سرطان گرفت و کوششهای برادر در نجاتش ناکام ماند. چندی گذشت، داغ امامعلی داشت سرد میشد که هوشنگِ حاج شیرعلی در سن ۲۰ سالگی تصادف کرد و رفت. یکسالی گذشت، بخت بد گریبان مهدی پسر دوم حاج شیرعلی را گرفت، خودکشی کرد و رفت. حالا برای حاج شیرعلی برادرش اکبر و پسر کوچکش رسول مانده بودند، دلش را به این دو خوش کرده بود. بیچاره ندانست که یارش سفری بود. اکبر هم تصادف کرد و رفت. حاج شیرعلیِ شاد و شنگول سالهای ۵۰ تا ۷۰ حالا دیگر مرغ دلش نمیخواند، از پیری که داشت نزدیک میشد میترسید. میگفت: خاله! بدبختی اومد، بد وقتی اومد. ولی حاجی هنوز از عمق بدبختیاش خبر نداشت. چند سالی گذشت، خودش سرطان گرفت و رفت. حاج شیرعلی رفت اما بدبختی از خانوادهاش نرفت. مدتی گذشت. رسولِ حاج شیرعلی هم سرطان گرفت. حالا دیگر مردی در خانواده نمانده بود. طیبه حاج شیرعلی برادر را به یزد برد و آورد، آورد و برد تا رسول هم رفت. چند سالی به اندوه گذشت، بخت بد آمد و یقه خود طیبه را گرفت و راهی یزدش کرد. یکسالی رفت و آمد و شیمیدرمانی کرد و زجر کشید، تا... طیبه هم رفت، دیشب.
اینجا که من هستم. زیارتگاهی، امامزادهای، بقعهای چیزی نیست. دلم پر گریه است. کاش جایی بود میرفتم به مظلومیت طیبو، رسولو، هوشنگو، مهدیو، اکبر، و به بدبختی پسرخالههایم، شیرعلی و امامعلی گریه میکردم. کاش این اطراف زیارتگاهی بود تا میرفتم هایهای گریه میکردم.
https://www.instagram.com/p/CfGztPsslzV/?igshid=MDJmNzVkMjY=
Forwarded from رضا موسوی طبری (رضا موسوي طبري)
🔸چکامهای و خاطرهای
گفتهاند و راست گفتهاند که حاج سید محمود دعایی همۀ عمر و اعتبار و توان خود را وقف پاسداشت حرمت بزرگان و نوادر این سرزمین کرده بود. و این فضیلت را کم نباید شمرد. آن هم در فضایی که قریب به اتفاق زمامداران بکلی با فضل و خرد و هنر بیگانهاند و مراعات و تکریم و تبجیل ارباب این مقولات را کاری بیهوده میدانند. (و کاش بیهودهاش تلقی میکردند بلکه غالباً طایفۀ مذکور را دشمن میپندارند و از هیچ کوششی در مقابله و معارضه با ایشان دریغ نمیکنند.)
درست اول خرداد 1393 بود که به واسطۀ دوستی به مراسم بزرگداشت استاد احمد مهدوی دامغانی دعوت شدم. در آن مجلس با قرائتِ نامهای منظوم از استاد خواستم که به ایران بازگردد. شعر، بسیار مورد قبول و استقبال حضار قرار گرفت اما مجلس که تمام شد یکی از معاریف سیاسی-فرهنگی به اتفاق نوچههایش شروع به توطئه و سعایت کرد. از چند بیتِ قصیده مفاهیمی بیرون کشید که به مخیلۀ من هم نرسیده بود. و از سویی از درِ دلسوزی وارد شده بود که اگر نهادهای کذا و کذا از محتوای این شعر مطلع شوند برای این جوان دردسر میشود.
فردای آن روز آقاسید محمود دعایی که به فراست، مقصود از این شیطنتها را دریافته بود تماس گرفت و بسی جملات محبتآمیز گفت و خواست که حتما شعر را بیکم و کاست در روزنامۀ اطلاعات چاپ کند. جناب دعایی در آن تماس در خصوص بیتی که اتفاقاً مسألهساز شده بود به تغافل و تجاهل گفت: من آن کلمه را "فانی" شنیدم. مقصودش کلمۀ "زانی" در بیتی از قصیده بود. عرض کردم: ابدال حرف زاء به فاء.... که اجازه نداد حرفم را تمام کنم. عرض کردم: پس هر زایدهای در واقع فایده است و زجر هم فجر... سخنم را دنبال نکرد. عرض کردم: لااقل بنویسید "جانی" که محملی داشته باشد و مصادیقی. که نشنیده گرفت و گفت: من فانی شنیدم. گفتم: در این صورت مصراعی مشرکانه است؛ یعنی "من" باور دارم به رغم دیگران "جاودانهام". که دیگر چیزی نگفت اما وقتی روزنامه منتشر شد دیدم همان "فانی" چاپ شده است.
اکنون قصیدۀ مذکور را که پیشتر نیز بارها در گروهها و یا کانال دوستان به صورت کتبی و صوتی منتشر شده در اینجا قرار میدهم تا در این ایام به سهم خود ذکری از آن دو مرحوم مغفور کرده باشم.
در دعوت از حضرت علّامی استاد احمد مهدوی دامغانی به وطن مألوف
پس از حمد و تسبيح آن جاودانی
نويسم يكی نامه از عبدِ فانی
فرستم به آن قُدوۀ اهلِ مشهد
به آيينِ طلّابِ مازندرانی
نويسم ز باقِل به سَحبانِ وائل
فرستم ز تهران به پنسيلوانی
نويسم ز حمّالِ الواحِ اَبْتَث
فرستم به شَرّاح سَبعُ المَثانی
ز فرشِ مصلّی به عرشِ معلّی
ز رُستاقِ صورت به شهرِ معانی
ز كاهن به موسی، ز ترسا به عيسی
به بودا ز مرتاضِ هندوستانی
برآی احمدا چون براهيمِ ادهم
به ترکِ تمكّن، به عزمِ شبانی
برآی احمدا زان سُرادق بدانسان
كه احمد ز خلوتكدۀ امّ هانی
برآی احمدا، آفتابا، دليلا
ز مغرب چو خورشيدِ آخِرزمانی
چه میگويی آنجا به اسماع مغلق
چه میجويی آنجا به رَطبُ اللسانی
بدان جای بیجا، به هنگام هيجا
چرا مینشينی؟ كرا مینشانی؟
بيا تا كه پيری نمايد جوانَت
اگر با تو كردند پيران جوانی
بيا تا كه ياری بجويند ياران
ز عالی، مقابل چو شد خصم دانی
بيا تا كه رحمت فرستيم با هم
برآن كش ثلاثیست نام و نشانی
بيا تا نه رحمت فرستيم با هم
برآن كش ثلاثی ست نام و نشانی
بسنجيم با هم عِيار مَحبَّت
برنجيم با هم ز نامهربانی
بگرييم با هم به احوالِ بهمان
بخنديم با هم به لحيۀ فُلانی
بگویی تو از شومی بخت مسعود
بگويم من از طالع سعد شانی
حديثی بخوانی مرا از زُراره
مديحی بخوانم تو را از فغانی
قرائت كنم چامهای از نظيری
حكايت كنی پارهای از اغانی
كنم طرح سطری ز قابوسنامه
كنی شرح شطری ز كنز المعانی
من از اُرموی گويم و از مراغی
تو از واقدی گويی و از دوانی
ببالی تو از فرّ و فرهنگ شيعه
بنالم من از نرخ ارز و گرانی
بگویی تو از حزم ايّام پيری
بگويم من از جهل و شور جوانی
به شوق آيی از رؤيت قطعه خطی
ز كلكِ غلامِ رضا اصفهانی
به وجد آيم از نغمۀ تار لطفی
چو خلق از تصعُّد به جام جهانی
بيا نيست اين نامه گرچ از اعاظم
بيا نيست اين دعوت ار سازمانی
بيا و بمان گرچه با تلخكامی
بيا و بمان رغم هر بدگمانی
كه ايران تويی تو، نه يک دسته سارق
كه ايران منم من، نه يک مشت زانی
تو را آرزو اين كه اينجا بميری
مرا آرزو اين كه اينجا بمانی
بيا تا ببينيم رخسار ماهت
خدا نيستی لا تقل لن ترانی
الهی به حقّ علیّ بن موسی
علیّ بن موسی الرّضای ثمانی
اگر هست عبدالرّضا عبدِ آن شَه
اگر احمد مهدوی، دامغانی
برآور مرا آرزو تا ببينم
رخِ پيرِ خود را به عهدِ جوانی
https://www.tgoop.com/rezamousavitabari
گفتهاند و راست گفتهاند که حاج سید محمود دعایی همۀ عمر و اعتبار و توان خود را وقف پاسداشت حرمت بزرگان و نوادر این سرزمین کرده بود. و این فضیلت را کم نباید شمرد. آن هم در فضایی که قریب به اتفاق زمامداران بکلی با فضل و خرد و هنر بیگانهاند و مراعات و تکریم و تبجیل ارباب این مقولات را کاری بیهوده میدانند. (و کاش بیهودهاش تلقی میکردند بلکه غالباً طایفۀ مذکور را دشمن میپندارند و از هیچ کوششی در مقابله و معارضه با ایشان دریغ نمیکنند.)
درست اول خرداد 1393 بود که به واسطۀ دوستی به مراسم بزرگداشت استاد احمد مهدوی دامغانی دعوت شدم. در آن مجلس با قرائتِ نامهای منظوم از استاد خواستم که به ایران بازگردد. شعر، بسیار مورد قبول و استقبال حضار قرار گرفت اما مجلس که تمام شد یکی از معاریف سیاسی-فرهنگی به اتفاق نوچههایش شروع به توطئه و سعایت کرد. از چند بیتِ قصیده مفاهیمی بیرون کشید که به مخیلۀ من هم نرسیده بود. و از سویی از درِ دلسوزی وارد شده بود که اگر نهادهای کذا و کذا از محتوای این شعر مطلع شوند برای این جوان دردسر میشود.
فردای آن روز آقاسید محمود دعایی که به فراست، مقصود از این شیطنتها را دریافته بود تماس گرفت و بسی جملات محبتآمیز گفت و خواست که حتما شعر را بیکم و کاست در روزنامۀ اطلاعات چاپ کند. جناب دعایی در آن تماس در خصوص بیتی که اتفاقاً مسألهساز شده بود به تغافل و تجاهل گفت: من آن کلمه را "فانی" شنیدم. مقصودش کلمۀ "زانی" در بیتی از قصیده بود. عرض کردم: ابدال حرف زاء به فاء.... که اجازه نداد حرفم را تمام کنم. عرض کردم: پس هر زایدهای در واقع فایده است و زجر هم فجر... سخنم را دنبال نکرد. عرض کردم: لااقل بنویسید "جانی" که محملی داشته باشد و مصادیقی. که نشنیده گرفت و گفت: من فانی شنیدم. گفتم: در این صورت مصراعی مشرکانه است؛ یعنی "من" باور دارم به رغم دیگران "جاودانهام". که دیگر چیزی نگفت اما وقتی روزنامه منتشر شد دیدم همان "فانی" چاپ شده است.
اکنون قصیدۀ مذکور را که پیشتر نیز بارها در گروهها و یا کانال دوستان به صورت کتبی و صوتی منتشر شده در اینجا قرار میدهم تا در این ایام به سهم خود ذکری از آن دو مرحوم مغفور کرده باشم.
در دعوت از حضرت علّامی استاد احمد مهدوی دامغانی به وطن مألوف
پس از حمد و تسبيح آن جاودانی
نويسم يكی نامه از عبدِ فانی
فرستم به آن قُدوۀ اهلِ مشهد
به آيينِ طلّابِ مازندرانی
نويسم ز باقِل به سَحبانِ وائل
فرستم ز تهران به پنسيلوانی
نويسم ز حمّالِ الواحِ اَبْتَث
فرستم به شَرّاح سَبعُ المَثانی
ز فرشِ مصلّی به عرشِ معلّی
ز رُستاقِ صورت به شهرِ معانی
ز كاهن به موسی، ز ترسا به عيسی
به بودا ز مرتاضِ هندوستانی
برآی احمدا چون براهيمِ ادهم
به ترکِ تمكّن، به عزمِ شبانی
برآی احمدا زان سُرادق بدانسان
كه احمد ز خلوتكدۀ امّ هانی
برآی احمدا، آفتابا، دليلا
ز مغرب چو خورشيدِ آخِرزمانی
چه میگويی آنجا به اسماع مغلق
چه میجويی آنجا به رَطبُ اللسانی
بدان جای بیجا، به هنگام هيجا
چرا مینشينی؟ كرا مینشانی؟
بيا تا كه پيری نمايد جوانَت
اگر با تو كردند پيران جوانی
بيا تا كه ياری بجويند ياران
ز عالی، مقابل چو شد خصم دانی
بيا تا كه رحمت فرستيم با هم
برآن كش ثلاثیست نام و نشانی
بيا تا نه رحمت فرستيم با هم
برآن كش ثلاثی ست نام و نشانی
بسنجيم با هم عِيار مَحبَّت
برنجيم با هم ز نامهربانی
بگرييم با هم به احوالِ بهمان
بخنديم با هم به لحيۀ فُلانی
بگویی تو از شومی بخت مسعود
بگويم من از طالع سعد شانی
حديثی بخوانی مرا از زُراره
مديحی بخوانم تو را از فغانی
قرائت كنم چامهای از نظيری
حكايت كنی پارهای از اغانی
كنم طرح سطری ز قابوسنامه
كنی شرح شطری ز كنز المعانی
من از اُرموی گويم و از مراغی
تو از واقدی گويی و از دوانی
ببالی تو از فرّ و فرهنگ شيعه
بنالم من از نرخ ارز و گرانی
بگویی تو از حزم ايّام پيری
بگويم من از جهل و شور جوانی
به شوق آيی از رؤيت قطعه خطی
ز كلكِ غلامِ رضا اصفهانی
به وجد آيم از نغمۀ تار لطفی
چو خلق از تصعُّد به جام جهانی
بيا نيست اين نامه گرچ از اعاظم
بيا نيست اين دعوت ار سازمانی
بيا و بمان گرچه با تلخكامی
بيا و بمان رغم هر بدگمانی
كه ايران تويی تو، نه يک دسته سارق
كه ايران منم من، نه يک مشت زانی
تو را آرزو اين كه اينجا بميری
مرا آرزو اين كه اينجا بمانی
بيا تا ببينيم رخسار ماهت
خدا نيستی لا تقل لن ترانی
الهی به حقّ علیّ بن موسی
علیّ بن موسی الرّضای ثمانی
اگر هست عبدالرّضا عبدِ آن شَه
اگر احمد مهدوی، دامغانی
برآور مرا آرزو تا ببينم
رخِ پيرِ خود را به عهدِ جوانی
https://www.tgoop.com/rezamousavitabari
Telegram
رضا موسوی طبری
پارههایی از مکتوبات و منشورات نگارنده در ادب و تاریخ و سیاست
@mousavitabari
@mousavitabari
این قصیدهٔ سید عبدالرضا طبری از آن اشعاری است که من از بازخواندن و تکرار آن سیر نمیشوم.
Forwarded from روشنان مهر
من نباختهام
به مناسبت ۱۳ تیر زادروز محمدعلی فروغی
امروزیانی که اختلاسهای چندین میلیاردی را دیدهاند و از گذشته اطلاع چندانی ندارند، بهویژه زادگانِ «شب غارت تتاران» (به تعبیر استاد #شفیعیکدکنی)، که در این سالها دیدهاند آبدارچی یک وزارتخانه هم از راه رشوه و زد و بند میتواند سرمایهدار شود، شاید باور نکنند که روزی بلندپایهترین مقام سیاسی این کشور پس از برکناری برای گذران زندگی نیازمند تألیف و تصحیح متن و ترجمۀ کتاب شده باشد.
اما این قصه نیست. واقعیت دارد. محمدعلی #فروغی سالها در بالاترین جایگاهها، از نمایندگی و ریاست مجلس تا چند بار وزارت و نخستوزیری، به ایران خدمت کرد. با وجود این، آنگاه که در سال ۱۳۱۴ به گناهِ ناکرده از نخستوزیری عزل شد، آن اندازه پسانداز نداشت که بتواند از پس مخارج خانوادهاش برآید. پس وقتی دستش از خدمات دولتی کوتاه شد به کار فرهنگی روی آورد و در همین سالهای خانهنشینی هم به ادب و فرهنگ ایرانزمین خدمات شایسته کرد.
مضحک یا مبکی آنکه برخی چنین بزرگمرد کمنظیری را، چه در زمان زندگی و چه پس از مرگ وی، متهم به وطنفروشی و خیانت نیز کردهاند. خیال نکنید تنها دشمنان غرضورز ایران و ایرانی چنین قضاوت عجیبی کردهاند. در میان کسانی که فروغی را نکوهیدهاند نام بزرگانی چون زندهیاد دکتر محمد #مصدق، که در وطنپرستی او جای هیچگونه تردید نیست، هم دیده میشود. اینجاست که ممکن است آدمی از انصاف نوع بشر ناامید شود و در معنای حق و حقیقت شک کند. فروغی حتی در این مواقع هم برای لحظهای ایمان استوارش را از دست نمیداد. چند سطر از نامهای که در مهرماه ۱۳۰۵ از فرانسه به یکی از دوستانش نوشته و در آن به بدگویی مصدق از خود در مجلس شورای ملّی واکنش نشان داده در این زمینه گویاست:
«دوست عزیز، خاطرت را فرسودم. معذور دار ما را و اجازه بده یک کلمۀ دیگر بگویم. کسی که فکرش عمیق نباشد، اگر از داستان من آگاه شود، ممکن است بگوید: فروغی پنجاه سال زحمت و ریاضت کشید، دنبال جمع مال و زخارف نرفت؛ از جادۀ راستی و درستی خارج نشد؛ هر خدمتی از دستش برمیآمد کرد؛ برای حفظ مقام عفّت اخلاقی و عزّت نفس، از همه تمتّعات و لذایذی که دیگران بر سر آن دین و وطن وناموس به باد میدهند، صرفنظر نمود؛ معهذا با بیتقصیری و بیگناهی در مجلس شورای ملّی نسبت خیانت و وطنفروشی به او دادند؛ در این صورت آیا بهتر نبود که بهکلّی برعکس رفتار کند و آنها که میکنند، آیا حق ندارند؟
اگر چنین سخنی شنیدی، زنهار فریب مخور، ظاهربین مباش، حقیقت پنهان نمیماند. درست که جمع و خرج کنی، باز صرفه در درستی و راستی است و من نباختهام. تحقیق مطلب طولانی است و فعلاً مجال بحث آن نیست» (برگرفته از کتاب در دستِ چاپ نامههای محمدعلی فروغی).
فروغی با وجود سالها تلاش بیوقفه و سودمند و خدمترسانی بیچشمداشت، هرچند نه سیم و زری اندوخت و نه تشویقی بسزا دید و بدتر آنکه متهم به خیانت هم شد، خود را بازنده نمیدید. او عاشقی مؤمن بود که بُرد خود را در ایثار و کوشش برای پیشرفت میهن میدید. نام بلندش همواره پرفروغ باد!
https://www.tgoop.com/roshananemehr
به مناسبت ۱۳ تیر زادروز محمدعلی فروغی
امروزیانی که اختلاسهای چندین میلیاردی را دیدهاند و از گذشته اطلاع چندانی ندارند، بهویژه زادگانِ «شب غارت تتاران» (به تعبیر استاد #شفیعیکدکنی)، که در این سالها دیدهاند آبدارچی یک وزارتخانه هم از راه رشوه و زد و بند میتواند سرمایهدار شود، شاید باور نکنند که روزی بلندپایهترین مقام سیاسی این کشور پس از برکناری برای گذران زندگی نیازمند تألیف و تصحیح متن و ترجمۀ کتاب شده باشد.
اما این قصه نیست. واقعیت دارد. محمدعلی #فروغی سالها در بالاترین جایگاهها، از نمایندگی و ریاست مجلس تا چند بار وزارت و نخستوزیری، به ایران خدمت کرد. با وجود این، آنگاه که در سال ۱۳۱۴ به گناهِ ناکرده از نخستوزیری عزل شد، آن اندازه پسانداز نداشت که بتواند از پس مخارج خانوادهاش برآید. پس وقتی دستش از خدمات دولتی کوتاه شد به کار فرهنگی روی آورد و در همین سالهای خانهنشینی هم به ادب و فرهنگ ایرانزمین خدمات شایسته کرد.
مضحک یا مبکی آنکه برخی چنین بزرگمرد کمنظیری را، چه در زمان زندگی و چه پس از مرگ وی، متهم به وطنفروشی و خیانت نیز کردهاند. خیال نکنید تنها دشمنان غرضورز ایران و ایرانی چنین قضاوت عجیبی کردهاند. در میان کسانی که فروغی را نکوهیدهاند نام بزرگانی چون زندهیاد دکتر محمد #مصدق، که در وطنپرستی او جای هیچگونه تردید نیست، هم دیده میشود. اینجاست که ممکن است آدمی از انصاف نوع بشر ناامید شود و در معنای حق و حقیقت شک کند. فروغی حتی در این مواقع هم برای لحظهای ایمان استوارش را از دست نمیداد. چند سطر از نامهای که در مهرماه ۱۳۰۵ از فرانسه به یکی از دوستانش نوشته و در آن به بدگویی مصدق از خود در مجلس شورای ملّی واکنش نشان داده در این زمینه گویاست:
«دوست عزیز، خاطرت را فرسودم. معذور دار ما را و اجازه بده یک کلمۀ دیگر بگویم. کسی که فکرش عمیق نباشد، اگر از داستان من آگاه شود، ممکن است بگوید: فروغی پنجاه سال زحمت و ریاضت کشید، دنبال جمع مال و زخارف نرفت؛ از جادۀ راستی و درستی خارج نشد؛ هر خدمتی از دستش برمیآمد کرد؛ برای حفظ مقام عفّت اخلاقی و عزّت نفس، از همه تمتّعات و لذایذی که دیگران بر سر آن دین و وطن وناموس به باد میدهند، صرفنظر نمود؛ معهذا با بیتقصیری و بیگناهی در مجلس شورای ملّی نسبت خیانت و وطنفروشی به او دادند؛ در این صورت آیا بهتر نبود که بهکلّی برعکس رفتار کند و آنها که میکنند، آیا حق ندارند؟
اگر چنین سخنی شنیدی، زنهار فریب مخور، ظاهربین مباش، حقیقت پنهان نمیماند. درست که جمع و خرج کنی، باز صرفه در درستی و راستی است و من نباختهام. تحقیق مطلب طولانی است و فعلاً مجال بحث آن نیست» (برگرفته از کتاب در دستِ چاپ نامههای محمدعلی فروغی).
فروغی با وجود سالها تلاش بیوقفه و سودمند و خدمترسانی بیچشمداشت، هرچند نه سیم و زری اندوخت و نه تشویقی بسزا دید و بدتر آنکه متهم به خیانت هم شد، خود را بازنده نمیدید. او عاشقی مؤمن بود که بُرد خود را در ایثار و کوشش برای پیشرفت میهن میدید. نام بلندش همواره پرفروغ باد!
https://www.tgoop.com/roshananemehr
Telegram
روشنان مهر
نوشتههای مهدی فیروزیان
درنگی در فرهنگ و هنر ایرانزمین
درنگی در فرهنگ و هنر ایرانزمین
Media is too big
VIEW IN TELEGRAM
رزم رستم و اشکبوس
با جمعی از یاران کلاسهای مثنویخوانیِ سیرجان مهمان دوستان عزیز آقای تیموری و خانم شهابی بودیم. میهمانان از بنده خواستند که برایشان شاهنامه بخوانم.
۱۴۰۳/۰۴/۲۱
@mohsenpourmokhtar
با جمعی از یاران کلاسهای مثنویخوانیِ سیرجان مهمان دوستان عزیز آقای تیموری و خانم شهابی بودیم. میهمانان از بنده خواستند که برایشان شاهنامه بخوانم.
۱۴۰۳/۰۴/۲۱
@mohsenpourmokhtar
Audio
فایل صوتی کم حجم
رزم رستم و اشکبوس
با جمعی از یاران کلاسهای مثنویخوانیِ سیرجان مهمان دوستان عزیز آقای تیموری و خانم شهابی بودیم. میهمانان از بنده خواستند که برایشان شاهنامه بخوانم.
۱۴۰۳/۰۴/۲۱
@mohsenpourmokhtar
رزم رستم و اشکبوس
با جمعی از یاران کلاسهای مثنویخوانیِ سیرجان مهمان دوستان عزیز آقای تیموری و خانم شهابی بودیم. میهمانان از بنده خواستند که برایشان شاهنامه بخوانم.
۱۴۰۳/۰۴/۲۱
@mohsenpourmokhtar
Forwarded from Instagram Downloader Toolbox Bot دانلود از اینستاگرام
شاهنامه خوانی
با جمعی از یاران کلاسهای مثنویخوانی در سیرجان مهمان دوستان عزیز آقای تیموری و خانم شهابی بودیم. میهمانان از بنده خواستند که برایشان شاهنامه بخوانم. این دو بخش یادبودی از آن جلسه است به انتخاب آقای رضا قاسمی نژاد.
🔗 @mohsen_pour_mokhtar
📲 @instatoolboxbot
-----------
🖥 خرید سرور مجازی با سرو دیتا
با جمعی از یاران کلاسهای مثنویخوانی در سیرجان مهمان دوستان عزیز آقای تیموری و خانم شهابی بودیم. میهمانان از بنده خواستند که برایشان شاهنامه بخوانم. این دو بخش یادبودی از آن جلسه است به انتخاب آقای رضا قاسمی نژاد.
🔗 @mohsen_pour_mokhtar
📲 @instatoolboxbot
-----------
🖥 خرید سرور مجازی با سرو دیتا
مَلَکِ مُنسون
و این مُنسون مَلَکی بود از هندوستان و بر بالی از آنِ وی به زبرجدِ سبز نبشته بودی: نعمت و بر دیگر بالی به یاقوتِ سرخ نبشته بودی: نقمت. گویند که هر پنجاه سالی یکبار بر آسمان برشدی و بر رُبعِ مسکون نعمت یا بلا فروباریدی.
و در تواریخ چنان آوردهاند که در ولایت کرمان، شهری بود که آن را رفسنجان خواندندی، شهری عظیم با نعمت که از آن فُستُق و مِس به بلاد بردندی و عوامِ کرمان به دستانزد گفتندی که ‹اگر دنیا را آب ببرد شالِ خرِ رفسنجونی تر نشود› و رفسنجانیان را بدین سبب جمعیتِ خاطری بودی و تفاخری. خدای تعالی خواست تا بدیشان نماید که نه چنان است که ایشان پنداشتهاند. پس این مُنسون را بفرمود که به رفسنجان باید شدن و آن خلق را قدرت نمودن و بیم دادن. و مُنسون بیامد و اند شباروز بر جبال و رَبَض و شارستان چندانی بارید که بیم آن بودی- و هست- که رفسنجان را رفتسنجان گویند، نعوذ بالله من الأصمّین الأخرسَین.
✓مُنسون: سامانهٔ بارشی monsoon
https://www.instagram.com/p/Cgq4WPbs5nu/?igshid=MDJmNzVkMjY=
و این مُنسون مَلَکی بود از هندوستان و بر بالی از آنِ وی به زبرجدِ سبز نبشته بودی: نعمت و بر دیگر بالی به یاقوتِ سرخ نبشته بودی: نقمت. گویند که هر پنجاه سالی یکبار بر آسمان برشدی و بر رُبعِ مسکون نعمت یا بلا فروباریدی.
و در تواریخ چنان آوردهاند که در ولایت کرمان، شهری بود که آن را رفسنجان خواندندی، شهری عظیم با نعمت که از آن فُستُق و مِس به بلاد بردندی و عوامِ کرمان به دستانزد گفتندی که ‹اگر دنیا را آب ببرد شالِ خرِ رفسنجونی تر نشود› و رفسنجانیان را بدین سبب جمعیتِ خاطری بودی و تفاخری. خدای تعالی خواست تا بدیشان نماید که نه چنان است که ایشان پنداشتهاند. پس این مُنسون را بفرمود که به رفسنجان باید شدن و آن خلق را قدرت نمودن و بیم دادن. و مُنسون بیامد و اند شباروز بر جبال و رَبَض و شارستان چندانی بارید که بیم آن بودی- و هست- که رفسنجان را رفتسنجان گویند، نعوذ بالله من الأصمّین الأخرسَین.
✓مُنسون: سامانهٔ بارشی monsoon
https://www.instagram.com/p/Cgq4WPbs5nu/?igshid=MDJmNzVkMjY=
Forwarded from شرح دفتر نخست مثنوی معراج اندیشه
یک تمثیل زیبا و ژرف در اثباتِ اقناعی معاد (۱)
مولانا در دفتر چهارم مثنوی و در ضمن داستان سلیمان و بلقیس، در بیتهای ۸۸۹← ۹۰۲ ( چاپ نیکلسون) تمثیلی نغز و ژرف آورده درجهت اثبات اقناعی و هنری معاد.
قبل از ذکر آن تمثیل باید عرض کنم منظور مولانا از معاد، اطوار متعالی وجودی انسان است که پس از مرگ( مرگ طبیعی یا مرگ عارفانهٔ مورد نظر مولانا و صوفیان) در او متحقق میشود. معاد از منظر مولانا اتفاقی در زمان نیست و لزوماً به پس از مرگ هم محدود نمیشود. از نظر او نادر انسانهایی در همین زندگی هم قیامت و معاد و آن مراتبِ کمالِ ورای نشئه این جهانی را تجربه میکنند:
در درونشان صد قیامت نقد هست
و اما آن تمثیل میگوید:
تکاملِ تدریجی خاک و سنگ و گیاه به موجود پیچیدهای همچون انسان نشان میدهد که این سیر استکمالی ادامه دارد و هیچ دلیلی بر امتناع آن در آینده نیست.
نکته جالبی که مولانا مطرح میکند این است که:
هرچه منکران معاد استدلالهای پیچیدهتر و عاقلانهتری در رد معاد بیاورند، امکان وقوع آن را محتملتر مینماید. چون با عمق و قوّتِ استدلال خود نشان میدهند که آن خاک و سنگِ ابتدایی چه قوهٔ استکمالیِ بالفعلی در خود داشته است. مولانا میگوید: خاک و سنگ هم اگر فکری و زبانی داشتند، تکامل خود به موجودی به پیچیدگی انسان در آینده را باور نمیکردند و منکر آن میشدند. حالا که سنگ و خاک توانسته تبدیل به موجودی چنین پیچیده و فکور بشود، چرا این موجود پیچیده نتواند به آن کمالاتی که برای اولیا برشمردیم نائل نشود:
از جمادی چونکه انکارت برُست
هم ازین انکار شد حشرت درست
مولانا در تقریر این مفهوم این تمثیل زیبا را آورده است:
پس مثال تو چو آن حلقهزنیست
کز درونش خواجه گوید خواجه نیست
حلقهزن زین نیست دریابد که هست
پس ز حلقه برندارد هیچ دست
مثالِ فلاسفه و متفکران ِ منکر معاد( با همان تعریفی که مولانا از معاد دارد) حکایت همان شخصی است که درِ خانهای را میزد و صاحب خانه از درون خانه میگفت که فلانی ( یعنی خود صاحبخانه) در خانه نیست. هرچه صاحبخانه، نبودن خودش در خانه را بیشتر و با صدای رساتر فریاد کند، کسی که حلقه در را میکوبد، بیشتر به وجود او در خانه یقین پیدا میکند.
https://www.tgoop.com/masnavimeraj
مولانا در دفتر چهارم مثنوی و در ضمن داستان سلیمان و بلقیس، در بیتهای ۸۸۹← ۹۰۲ ( چاپ نیکلسون) تمثیلی نغز و ژرف آورده درجهت اثبات اقناعی و هنری معاد.
قبل از ذکر آن تمثیل باید عرض کنم منظور مولانا از معاد، اطوار متعالی وجودی انسان است که پس از مرگ( مرگ طبیعی یا مرگ عارفانهٔ مورد نظر مولانا و صوفیان) در او متحقق میشود. معاد از منظر مولانا اتفاقی در زمان نیست و لزوماً به پس از مرگ هم محدود نمیشود. از نظر او نادر انسانهایی در همین زندگی هم قیامت و معاد و آن مراتبِ کمالِ ورای نشئه این جهانی را تجربه میکنند:
در درونشان صد قیامت نقد هست
و اما آن تمثیل میگوید:
تکاملِ تدریجی خاک و سنگ و گیاه به موجود پیچیدهای همچون انسان نشان میدهد که این سیر استکمالی ادامه دارد و هیچ دلیلی بر امتناع آن در آینده نیست.
نکته جالبی که مولانا مطرح میکند این است که:
هرچه منکران معاد استدلالهای پیچیدهتر و عاقلانهتری در رد معاد بیاورند، امکان وقوع آن را محتملتر مینماید. چون با عمق و قوّتِ استدلال خود نشان میدهند که آن خاک و سنگِ ابتدایی چه قوهٔ استکمالیِ بالفعلی در خود داشته است. مولانا میگوید: خاک و سنگ هم اگر فکری و زبانی داشتند، تکامل خود به موجودی به پیچیدگی انسان در آینده را باور نمیکردند و منکر آن میشدند. حالا که سنگ و خاک توانسته تبدیل به موجودی چنین پیچیده و فکور بشود، چرا این موجود پیچیده نتواند به آن کمالاتی که برای اولیا برشمردیم نائل نشود:
از جمادی چونکه انکارت برُست
هم ازین انکار شد حشرت درست
مولانا در تقریر این مفهوم این تمثیل زیبا را آورده است:
پس مثال تو چو آن حلقهزنیست
کز درونش خواجه گوید خواجه نیست
حلقهزن زین نیست دریابد که هست
پس ز حلقه برندارد هیچ دست
مثالِ فلاسفه و متفکران ِ منکر معاد( با همان تعریفی که مولانا از معاد دارد) حکایت همان شخصی است که درِ خانهای را میزد و صاحب خانه از درون خانه میگفت که فلانی ( یعنی خود صاحبخانه) در خانه نیست. هرچه صاحبخانه، نبودن خودش در خانه را بیشتر و با صدای رساتر فریاد کند، کسی که حلقه در را میکوبد، بیشتر به وجود او در خانه یقین پیدا میکند.
https://www.tgoop.com/masnavimeraj
Telegram
شرح دفتر نخست مثنوی معراج اندیشه
شرح دفتر نخست مثنوی
مؤسسه معراج اندیشه گلگهر سیرجان
محسن پورمختار
ارتباط با مدیر کانال @sirjan773
مؤسسه معراج اندیشه گلگهر سیرجان
محسن پورمختار
ارتباط با مدیر کانال @sirjan773
Forwarded from شرح دفتر نخست مثنوی معراج اندیشه
یک تمثیل زیبا و ژرف در اثباتِ اقناعی معاد (۲)
درباره تمثیل مورد بحث دو نکته شایان ذکر است:
۱. تا آنجا که نگارنده میداند، اصل این فکر از بهاءولد، پدر مولاناست که مولانا با قوت بیان خود آن را پرورده است:
ترا از مقامِ بیمزّگیِ خاک تا بدینجا که مزههاست رسانیدیم و تو منکر میبودی قدرت ما را، نیز برسانیم تو را به مزهٔ آخرت اگرچه عجبت نماید. معارف بهاءولد ۱/۴۱
۲. ما میدانیم که مولانا این تمثیل را در پارادایم خاصی که مأخوذ از قرآن و نظریات حکمای کهن است، به کار برده است اما امروزه میتوانیم آن را با انگارههای جهانشناسی جدید هم بنگریم و لذت مضاعفی از آن ببریم. خود مولانا در پایان این قطعه میفرماید:
من بگویم شرح این از صد طریق
حالا یکی از صد طریق نگاه به این موضوع میتواند این باشد:
طبق آنچه علم تا امروز به آن رسیده( فارغ از همه بحثها و نظریات اطراف این فرضیه) جهان در حدود ۱۴ میلیارد سال پیش از انفجار بزرگ آغاز شده و آمده و آمده تا جاییکه تکهای از خورشید جدا و کمکم پوسته رویی آن سرد شده و به نام کرهزمین در فضای بیکران برای خودش میچرخد. این زمین به تدریج فضایی مناسب ظهور حیات پیدا کرده و از فعل و انفعالات بینهایتی که در همان پوستهٔ سرد و سنگین آن در طی زمانهای دراز صورت گرفته، حیات ابتدایی پیدا شده و کمکم مراتب رشد را گذرانده تا به جایی رسیده که از همان سنگ سرد اولیه اشعار زیبای حافظ درآمده و دانشمندانی امثال اینشتین پیدا شده و آدمی سر از کرات دیگر در آورده و به دست هر بچهای یک گوشی هوشمند افتاده تا آن بچه با آن گوشی بکند آنچه را که اجدادش در خواب هم نمیدیدند و اگر ذکر آن را میشنیدند با قاطعیت آن را انکار میکردند که مثلاً تو در خانهات در روستای فلان بنشینی و با افرادی در اقصانقاط جهان همزمان و رودررو شوخی و مزاح کنی!! صد سال پیش چند نفر چنین مطلبی را ممکن بود انکار نکنند؟
حالا تصور کنیم در زمانی که زمین کرهٔ برافروختهای بود که به تدریج سرد می شد، اگر گفته میشد که از داخل این گوی گداخته آنهمه دانش و ذوق و زیبایی و مکر و ستمگری و خوب و بد بیرون می آید، این پیشگویی چقدر معقول مینمود؟ حالا که این پیشگویی محقق شده و آدمی همچنان به جلو میتازد و این هنوز از نتایج سَحَر است، چرا امکان ظهور آنچه امثال مولانا در باب انسان کامل میگفتند، منتفی باشد و چه دلیلی است بر اینکه همین روند پیشرفت انسان، روزی در آینده مردگان را از خاک برنکشد و هزار نقش برنیاورد که در آیینه تصور ما هم نمیگنجد؟
https://www.tgoop.com/masnavimeraj
درباره تمثیل مورد بحث دو نکته شایان ذکر است:
۱. تا آنجا که نگارنده میداند، اصل این فکر از بهاءولد، پدر مولاناست که مولانا با قوت بیان خود آن را پرورده است:
ترا از مقامِ بیمزّگیِ خاک تا بدینجا که مزههاست رسانیدیم و تو منکر میبودی قدرت ما را، نیز برسانیم تو را به مزهٔ آخرت اگرچه عجبت نماید. معارف بهاءولد ۱/۴۱
۲. ما میدانیم که مولانا این تمثیل را در پارادایم خاصی که مأخوذ از قرآن و نظریات حکمای کهن است، به کار برده است اما امروزه میتوانیم آن را با انگارههای جهانشناسی جدید هم بنگریم و لذت مضاعفی از آن ببریم. خود مولانا در پایان این قطعه میفرماید:
من بگویم شرح این از صد طریق
حالا یکی از صد طریق نگاه به این موضوع میتواند این باشد:
طبق آنچه علم تا امروز به آن رسیده( فارغ از همه بحثها و نظریات اطراف این فرضیه) جهان در حدود ۱۴ میلیارد سال پیش از انفجار بزرگ آغاز شده و آمده و آمده تا جاییکه تکهای از خورشید جدا و کمکم پوسته رویی آن سرد شده و به نام کرهزمین در فضای بیکران برای خودش میچرخد. این زمین به تدریج فضایی مناسب ظهور حیات پیدا کرده و از فعل و انفعالات بینهایتی که در همان پوستهٔ سرد و سنگین آن در طی زمانهای دراز صورت گرفته، حیات ابتدایی پیدا شده و کمکم مراتب رشد را گذرانده تا به جایی رسیده که از همان سنگ سرد اولیه اشعار زیبای حافظ درآمده و دانشمندانی امثال اینشتین پیدا شده و آدمی سر از کرات دیگر در آورده و به دست هر بچهای یک گوشی هوشمند افتاده تا آن بچه با آن گوشی بکند آنچه را که اجدادش در خواب هم نمیدیدند و اگر ذکر آن را میشنیدند با قاطعیت آن را انکار میکردند که مثلاً تو در خانهات در روستای فلان بنشینی و با افرادی در اقصانقاط جهان همزمان و رودررو شوخی و مزاح کنی!! صد سال پیش چند نفر چنین مطلبی را ممکن بود انکار نکنند؟
حالا تصور کنیم در زمانی که زمین کرهٔ برافروختهای بود که به تدریج سرد می شد، اگر گفته میشد که از داخل این گوی گداخته آنهمه دانش و ذوق و زیبایی و مکر و ستمگری و خوب و بد بیرون می آید، این پیشگویی چقدر معقول مینمود؟ حالا که این پیشگویی محقق شده و آدمی همچنان به جلو میتازد و این هنوز از نتایج سَحَر است، چرا امکان ظهور آنچه امثال مولانا در باب انسان کامل میگفتند، منتفی باشد و چه دلیلی است بر اینکه همین روند پیشرفت انسان، روزی در آینده مردگان را از خاک برنکشد و هزار نقش برنیاورد که در آیینه تصور ما هم نمیگنجد؟
https://www.tgoop.com/masnavimeraj
Telegram
شرح دفتر نخست مثنوی معراج اندیشه
شرح دفتر نخست مثنوی
مؤسسه معراج اندیشه گلگهر سیرجان
محسن پورمختار
ارتباط با مدیر کانال @sirjan773
مؤسسه معراج اندیشه گلگهر سیرجان
محسن پورمختار
ارتباط با مدیر کانال @sirjan773
Forwarded from شرح دفتر نخست مثنوی معراج اندیشه
این تمثیل مولانا را من چند سال پیش موقع خواندن کتاب درد جاودانگی نوشتهٔ مایگل دِ اونامونو به نوعی برای خودم کشف کردم و خیلی به دلم نشست. امروز آن را قلمی کردم.
دوستان لطفاً در عنوان یادداشت دقت بفرمایید که صحبت از اثبات اقناعی است و نه اثبات استدلالی.
@masnavimeraj
دوستان لطفاً در عنوان یادداشت دقت بفرمایید که صحبت از اثبات اقناعی است و نه اثبات استدلالی.
@masnavimeraj
داستان کوتاه موسی
با خوانش نویسنده اثر منصور علیمرادی
داستان موسی، نوشته منصور علیمرادی