Forwarded from سیرجان نامه
باستانی پاریزی از نگاه شفیعی کدکنی
از ویژگیهای استاد فقید باستانی پاریزی یکی هم این است که عارف و عامی ربوده نوشتههای او بودند. هم در میان عامّه کتابخوان، شیفتگان فراوان داشت و هم بزرگانی از نوع علامه زریاب خویی و استاد ایرج افشار از ستایندگان او بودند. اگر در شناخت ارزش اشخاص، به ردّ و قبول عامّه دل نتوان بست، باری از نگاه و نظر خواص نمیتوان گذشت.
از جمله بزرگانی که از باستانی پاریزی تجلیل کردهاند، استاد محمدرضا شفیعی کدکنی است.
فروردین ماه سال ۹۱ توفیقی دست داد تا پس از مدتّها مهمان استاد شفیعی کدکنی باشم. در ضمن گفتگو عرض کردم که به اقتضای وضعیت شغلیام بین سیرجان و رفسنجان سرگردانم و تقریباً هر هفته از پاریزِ باستانی میگذرم. استاد از پاریز پرسیدند و من از خوشی آب و هوا و تیزهوشی مردمانش گفتم. فرمودند:
_برای پاریز همین افتخار بس که باستانی پاریزی را به ایران هدیه کرده است.
و این سخن که از زبان برجستهترین ادیبِ روزگار ما بیان شده از مقوله تمجیدهای کلیشهای و تعارفات رایج اهل عصر نیست.
تا آنجا که من میدانم استاد شفیعی کدکنی دو نکته نغز دیگر نیز درباره استاد پاریزی فرمودهاند:
_باستانی پاریزی صیّاد لحظههای تاریخ است.
_باستانی پاریزی شاعرِ تاریخ است.
به نظرم این دو جمله، کوتاهترین و دقیقترین توصیفات از استاد باستانی پاریزی هستند. به ویژه ترکیب شاعرِ تاریخ که میتوان در شرح آن یک کتاب نوشت.
آخرین و مهمترین تجلیل استاد شفیعی کدکنی از زندهیاد باستانی پاریزی، همانا شرکت در مراسم تشییع آن مرحوم بود. استاد شفیعی که کمتر در مراسمها شرکت میکند، از نخستین کسانی بودند که صبح روز پنجشنبه هفتم فروردین ۹۳ برای تشییع جنازه مرحوم استاد باستانی به دانشگاه تهران آمدند. آشنایان با منش و مرام استاد کدکنی میدانند که در این حضور جدّی چه میزان تجلیل و احترام به استاد باستانی پاریزی نهفته است.
https://www.instagram.com/p/CX1sQPTsTus/?utm_medium=share_sheet
از ویژگیهای استاد فقید باستانی پاریزی یکی هم این است که عارف و عامی ربوده نوشتههای او بودند. هم در میان عامّه کتابخوان، شیفتگان فراوان داشت و هم بزرگانی از نوع علامه زریاب خویی و استاد ایرج افشار از ستایندگان او بودند. اگر در شناخت ارزش اشخاص، به ردّ و قبول عامّه دل نتوان بست، باری از نگاه و نظر خواص نمیتوان گذشت.
از جمله بزرگانی که از باستانی پاریزی تجلیل کردهاند، استاد محمدرضا شفیعی کدکنی است.
فروردین ماه سال ۹۱ توفیقی دست داد تا پس از مدتّها مهمان استاد شفیعی کدکنی باشم. در ضمن گفتگو عرض کردم که به اقتضای وضعیت شغلیام بین سیرجان و رفسنجان سرگردانم و تقریباً هر هفته از پاریزِ باستانی میگذرم. استاد از پاریز پرسیدند و من از خوشی آب و هوا و تیزهوشی مردمانش گفتم. فرمودند:
_برای پاریز همین افتخار بس که باستانی پاریزی را به ایران هدیه کرده است.
و این سخن که از زبان برجستهترین ادیبِ روزگار ما بیان شده از مقوله تمجیدهای کلیشهای و تعارفات رایج اهل عصر نیست.
تا آنجا که من میدانم استاد شفیعی کدکنی دو نکته نغز دیگر نیز درباره استاد پاریزی فرمودهاند:
_باستانی پاریزی صیّاد لحظههای تاریخ است.
_باستانی پاریزی شاعرِ تاریخ است.
به نظرم این دو جمله، کوتاهترین و دقیقترین توصیفات از استاد باستانی پاریزی هستند. به ویژه ترکیب شاعرِ تاریخ که میتوان در شرح آن یک کتاب نوشت.
آخرین و مهمترین تجلیل استاد شفیعی کدکنی از زندهیاد باستانی پاریزی، همانا شرکت در مراسم تشییع آن مرحوم بود. استاد شفیعی که کمتر در مراسمها شرکت میکند، از نخستین کسانی بودند که صبح روز پنجشنبه هفتم فروردین ۹۳ برای تشییع جنازه مرحوم استاد باستانی به دانشگاه تهران آمدند. آشنایان با منش و مرام استاد کدکنی میدانند که در این حضور جدّی چه میزان تجلیل و احترام به استاد باستانی پاریزی نهفته است.
https://www.instagram.com/p/CX1sQPTsTus/?utm_medium=share_sheet
Forwarded from سیرجان نامه
پاریزِ بیپاریزی
امروز صبح از سیرجان حرکت کردیم، به قصد رفسنجان. در راه برای سینا از باستانی پاریزی صحبت کردم، از اینکه چقدر تاریخ را دلنشین روایت میکرد، از اینکه چقدر عاشق ایران بود و بیشتر عاشق کرمان و بیشترتر عاشق پاریز. از اینکه چقدر به فرهنگ ایرانی خدمت کرده، از اینکه چقدر...
به سینا که مشتاق شده بود، وعده دادم که تصویر استاد باستانی را که بر تابلویی بزرگ در ورودی پاریز نصب شده است، نشانش خواهم داد.
ای داد!!! آن تصویر را برداشته بودند، هیچ تصویر دیگری هم از استاد باستانی پاریزی در پاریز نبود!
نمیتوانستم به سینا توضیح بدهم که آن تصویر کجا رفته؟ راستش خودم هم نمیدانستم چرا باید تصویر باستانی پاریزی را از ورودی پاریز بردارند؟
باستانی هفتاد سال نوشت تا این روستای محصور در کوههای بین سیرجان و رفسنجان را به شهرتی جهانی رساند. از پاریز به پاریس و هرکجای جهان رفت اما دلش در پاریز بود. حالا که پاریز برای خودش شهری شده، هیچ نشانی از عاشق خود- که خود افتخار ایران است- بر در و دیوار ندارد!
خودم هم نمیدانم چرا؟! به سینا چه بگویم؟!
https://www.instagram.com/p/CYtmghRMPu9/?utm_medium=share_sheet
امروز صبح از سیرجان حرکت کردیم، به قصد رفسنجان. در راه برای سینا از باستانی پاریزی صحبت کردم، از اینکه چقدر تاریخ را دلنشین روایت میکرد، از اینکه چقدر عاشق ایران بود و بیشتر عاشق کرمان و بیشترتر عاشق پاریز. از اینکه چقدر به فرهنگ ایرانی خدمت کرده، از اینکه چقدر...
به سینا که مشتاق شده بود، وعده دادم که تصویر استاد باستانی را که بر تابلویی بزرگ در ورودی پاریز نصب شده است، نشانش خواهم داد.
ای داد!!! آن تصویر را برداشته بودند، هیچ تصویر دیگری هم از استاد باستانی پاریزی در پاریز نبود!
نمیتوانستم به سینا توضیح بدهم که آن تصویر کجا رفته؟ راستش خودم هم نمیدانستم چرا باید تصویر باستانی پاریزی را از ورودی پاریز بردارند؟
باستانی هفتاد سال نوشت تا این روستای محصور در کوههای بین سیرجان و رفسنجان را به شهرتی جهانی رساند. از پاریز به پاریس و هرکجای جهان رفت اما دلش در پاریز بود. حالا که پاریز برای خودش شهری شده، هیچ نشانی از عاشق خود- که خود افتخار ایران است- بر در و دیوار ندارد!
خودم هم نمیدانم چرا؟! به سینا چه بگویم؟!
https://www.instagram.com/p/CYtmghRMPu9/?utm_medium=share_sheet
Forwarded from نور سیاه
شفیعیکدکنی در هجوم کژخوانان
تجزیهطلبان دانستهاند که برآوردهشدن آرزوهایشان منوط است به همراه کردن "مردم" با خود. میکوشند"مردم" را اغوا کنند و بر امواج عواطف برافروختهشده سوار شوند. انصاف باید داد که در ماجرای سخنان شفیعیکدکنی در موضوع زبان فارسی و زبانهای محلی،رسانههای مجازی را خوب به کار گرفتند و در این نبرد روانی توفیقاتی داشتند و توانستند عدهای از "مردم" را جذب کنند. و این خطرناک است. بی "مردم"، ایرانی نخواهد بود که زبان ملیاش فارسی باشد یا نباشد. زبان فارسی ملک مشاع تک تک"مردم" ایران است. به قول شفیعی: «قرنها و قرنهاست كه همه اين اقوام در شكلگيري زبان بينالاقوامي فارسي مساهمت دارند. هيچ قومي بر قومي ديگر در ساختن امواج اين درياي بزرگ، تقدّم ندارد». نباید گذاشت تبلیغات، خاطر "مردم" را مشوش کند.
کانون تبلیغات آنان این بوده: «شفیعی گفته شاشیدم به زبانهای محلی». این عبارت را هشتگ کردند و پراکندند و توانستند مخاطب را به هیجان بیاورند. گفتند شفیعی به قوم و زبان ما توهین کرده. سخنان شفیعی در دسترس است. در کلام او این عبارت کذایی هست اما او این سخن را از قول دیگری نقل کرده. بلاتشبیه مثل قرآن که در آن آیاتی هست که از قول مشرکان، پیامبر اسلام، مجنون خوانده شده. آیا میتوان به استناد آن آیات گفت که خدا پیامبرش را مجنون میداند؟در همین فایل صوتی، شفیعی در مقام نقل قول گفته: «گور بابای ادبیات فارسی و سعدی و حافظ!» آیا او خواسته به زبان فارسی و بزرگانش اهانتکند؟ معلوم است که نه اما دوستان باید آتش خود را به قیمت ذبح اخلاق و حقیقت باد بزنند. باشد در این میانه چند نفر را صید کنند.
در پرتو این سخن تحریف شده، دروغهای بزرگ گفتند. گفتند شفیعی مثل هایدگر فاشیست است و قتل زبانهای محلی را تئوریزه کرده. میگوید مردم نباید به زبان مادری خود سخن بگویند! «از لزوم ممانعت تدریس زبانهای محلی در مدارس و دانشگاهها سخن میگوید». نژادپرست است و دشمن اقوام غیر "فارس" با هزار دشنام دیگر.
شفیعی پنجاه سال معلم بوده و از همه جای ایران شاگرد داشته. اینهمه کتاب و مقاله و شعر نوشته است. یک اشاره کمرنگ در خوارداشت زبان و فرهنگ اقوام ایرانی ننوشته است. شاگردانش بگویند آیا هرگز شنیدهاند که او به اقوام و زبانهای بومی توهینکند؟ اصلاً شفیعی دمیدن در کوره اختلاف مذهبی و قومی را خواست دولتهای استعماری میداند. در همین فایل هم که گفته: «زبانهاي محلي، پشتوانه فرهنگ ما هستند. ما اگر زبانهاي محليمان را حفظ نكنيم، عملاَ بخشي مهم از فرهنگ مشتركمان را نميفهميم». دیگر این جنجالها برای چیست؟
شفیعی هواخواه زبانهای محلی و فرهنگهای بومی و خواهان تحقیق علمی درباره آنهاست. این را نوشته و گفته است. البته اعتقاد دارد همه این تحقیقها باید زیر خیمه ایران باشد و اجاق ایران را گرم کند؛ ایران رنگارنگ. ایران یکپارچه. ایرانی که برای «همه» ایرانیان است. به نظر او عدهای در پوشش دلسوزی برای زبانها و فرهنگ اقوام، تیشه به ریشه زبان فارسی و فرهنگ ملی و مبانی ملیت ایرانی میزنند و آب به آسیاب بیگانگان میریزند. زبان، بهانه ایشان برای تجزیه ایران است. درستی این سخن مثل آفتاب روشن است. به صفحات تجزیهطلبان نگاهی بیندازید، همین را به صراحت مینویسند. آزادوار و بیهیچگونه آزرمی. توئیت زیر را بخوانید. عکس پروفایل نویسنده آن، پرچم ترکیه است🙂:
«شفیعیکدکنی حقیقت را گفته. "زبانی که قدرت دولتی پشتش نباشد" باید شاشید به آن زبان. خدا رحم کرد "دولت تورکیه" پشتیبان زبان تورکی است والّا چیزی از زبانمان باقی نمیماند...زبانی که قدرت دولتی پشتش نباشد همان بهتر که اسمش محلی باشد و باید شاشید به آن زبان. شفیعیکدکنی تکلیف را برای خیلیها (از جمله فعالین فرهنگی مدنی ما که صبح تا شب از "ایرانیها" گدایی احترام میکنند) روشن کرده است. "زبان یک ملت توسط دولت ملی آن ملت اعتلا مییابد"».
دیگر با چه زبانی حرف دلشان را بگویند.
از این ماجرا باید درس آموخت. اگر شفیعی آن عبارت کذایی را به کار نبرده بود، "مردم" کمتر به هیجان میآمدند. پس همه ما باید در ابراز نظر در این موضوع بسیار حساس، آهستهتر باشیم و بهانه به دست کسی ندهیم. هنگام نشر این سخنان باید دوراندیشتر باشیم. بیشک اگر شفیعی میدانست این سخنان منتشرمیشود، عبارات دیگری را برمیگزید.
دیگر اینکه از مقایسه میان زبان فارسی و زبانهای محلی باید پرهیز کرد. اینجا دیگر عرصه علم نیست زمین منافسه و کریخواندن شده است. البته شفیعی برای اینکه به کسی برنخورد،زبان «کدکنی» را مثال زد اما هوا بد است و دیدیم به کسانی برخورد. عدهای از "مردم" نسبت به این مقایسهها حساساند.نباید عواطف را تحریککرد. خصوصاً صداوسیما و دستگاههای رسمی و چهرههای ملی باید بسیار کشیدهعنان باشند.
https://www.tgoop.com/n00re30yah
تجزیهطلبان دانستهاند که برآوردهشدن آرزوهایشان منوط است به همراه کردن "مردم" با خود. میکوشند"مردم" را اغوا کنند و بر امواج عواطف برافروختهشده سوار شوند. انصاف باید داد که در ماجرای سخنان شفیعیکدکنی در موضوع زبان فارسی و زبانهای محلی،رسانههای مجازی را خوب به کار گرفتند و در این نبرد روانی توفیقاتی داشتند و توانستند عدهای از "مردم" را جذب کنند. و این خطرناک است. بی "مردم"، ایرانی نخواهد بود که زبان ملیاش فارسی باشد یا نباشد. زبان فارسی ملک مشاع تک تک"مردم" ایران است. به قول شفیعی: «قرنها و قرنهاست كه همه اين اقوام در شكلگيري زبان بينالاقوامي فارسي مساهمت دارند. هيچ قومي بر قومي ديگر در ساختن امواج اين درياي بزرگ، تقدّم ندارد». نباید گذاشت تبلیغات، خاطر "مردم" را مشوش کند.
کانون تبلیغات آنان این بوده: «شفیعی گفته شاشیدم به زبانهای محلی». این عبارت را هشتگ کردند و پراکندند و توانستند مخاطب را به هیجان بیاورند. گفتند شفیعی به قوم و زبان ما توهین کرده. سخنان شفیعی در دسترس است. در کلام او این عبارت کذایی هست اما او این سخن را از قول دیگری نقل کرده. بلاتشبیه مثل قرآن که در آن آیاتی هست که از قول مشرکان، پیامبر اسلام، مجنون خوانده شده. آیا میتوان به استناد آن آیات گفت که خدا پیامبرش را مجنون میداند؟در همین فایل صوتی، شفیعی در مقام نقل قول گفته: «گور بابای ادبیات فارسی و سعدی و حافظ!» آیا او خواسته به زبان فارسی و بزرگانش اهانتکند؟ معلوم است که نه اما دوستان باید آتش خود را به قیمت ذبح اخلاق و حقیقت باد بزنند. باشد در این میانه چند نفر را صید کنند.
در پرتو این سخن تحریف شده، دروغهای بزرگ گفتند. گفتند شفیعی مثل هایدگر فاشیست است و قتل زبانهای محلی را تئوریزه کرده. میگوید مردم نباید به زبان مادری خود سخن بگویند! «از لزوم ممانعت تدریس زبانهای محلی در مدارس و دانشگاهها سخن میگوید». نژادپرست است و دشمن اقوام غیر "فارس" با هزار دشنام دیگر.
شفیعی پنجاه سال معلم بوده و از همه جای ایران شاگرد داشته. اینهمه کتاب و مقاله و شعر نوشته است. یک اشاره کمرنگ در خوارداشت زبان و فرهنگ اقوام ایرانی ننوشته است. شاگردانش بگویند آیا هرگز شنیدهاند که او به اقوام و زبانهای بومی توهینکند؟ اصلاً شفیعی دمیدن در کوره اختلاف مذهبی و قومی را خواست دولتهای استعماری میداند. در همین فایل هم که گفته: «زبانهاي محلي، پشتوانه فرهنگ ما هستند. ما اگر زبانهاي محليمان را حفظ نكنيم، عملاَ بخشي مهم از فرهنگ مشتركمان را نميفهميم». دیگر این جنجالها برای چیست؟
شفیعی هواخواه زبانهای محلی و فرهنگهای بومی و خواهان تحقیق علمی درباره آنهاست. این را نوشته و گفته است. البته اعتقاد دارد همه این تحقیقها باید زیر خیمه ایران باشد و اجاق ایران را گرم کند؛ ایران رنگارنگ. ایران یکپارچه. ایرانی که برای «همه» ایرانیان است. به نظر او عدهای در پوشش دلسوزی برای زبانها و فرهنگ اقوام، تیشه به ریشه زبان فارسی و فرهنگ ملی و مبانی ملیت ایرانی میزنند و آب به آسیاب بیگانگان میریزند. زبان، بهانه ایشان برای تجزیه ایران است. درستی این سخن مثل آفتاب روشن است. به صفحات تجزیهطلبان نگاهی بیندازید، همین را به صراحت مینویسند. آزادوار و بیهیچگونه آزرمی. توئیت زیر را بخوانید. عکس پروفایل نویسنده آن، پرچم ترکیه است🙂:
«شفیعیکدکنی حقیقت را گفته. "زبانی که قدرت دولتی پشتش نباشد" باید شاشید به آن زبان. خدا رحم کرد "دولت تورکیه" پشتیبان زبان تورکی است والّا چیزی از زبانمان باقی نمیماند...زبانی که قدرت دولتی پشتش نباشد همان بهتر که اسمش محلی باشد و باید شاشید به آن زبان. شفیعیکدکنی تکلیف را برای خیلیها (از جمله فعالین فرهنگی مدنی ما که صبح تا شب از "ایرانیها" گدایی احترام میکنند) روشن کرده است. "زبان یک ملت توسط دولت ملی آن ملت اعتلا مییابد"».
دیگر با چه زبانی حرف دلشان را بگویند.
از این ماجرا باید درس آموخت. اگر شفیعی آن عبارت کذایی را به کار نبرده بود، "مردم" کمتر به هیجان میآمدند. پس همه ما باید در ابراز نظر در این موضوع بسیار حساس، آهستهتر باشیم و بهانه به دست کسی ندهیم. هنگام نشر این سخنان باید دوراندیشتر باشیم. بیشک اگر شفیعی میدانست این سخنان منتشرمیشود، عبارات دیگری را برمیگزید.
دیگر اینکه از مقایسه میان زبان فارسی و زبانهای محلی باید پرهیز کرد. اینجا دیگر عرصه علم نیست زمین منافسه و کریخواندن شده است. البته شفیعی برای اینکه به کسی برنخورد،زبان «کدکنی» را مثال زد اما هوا بد است و دیدیم به کسانی برخورد. عدهای از "مردم" نسبت به این مقایسهها حساساند.نباید عواطف را تحریککرد. خصوصاً صداوسیما و دستگاههای رسمی و چهرههای ملی باید بسیار کشیدهعنان باشند.
https://www.tgoop.com/n00re30yah
Telegram
نور سیاه
یادداشتهای ایرانشناسی میلاد عظیمی
@MilaadAzimi
@MilaadAzimi
Forwarded from شرح دفتر نخست مثنوی معراج اندیشه
گزارش یکساله
"بنیاد نیکوکاری دهش" یکسال پیش تشکیل شد. در طی این یکسال حدود ۷۰ میلیون تومان به حساب بنیاد واریز شد. که بیش از ۶۰ میلیون آن صرف کمکهای مختلف به نیازمندان شد.( آخرین آنها اهدای گوشت در شب عید به خانوارهای نیازمند بود.) ده میلیون هم در صندوق باقیست.
به گمانم همه دوستانِ همراه با من موافق باشند که در این مدت، صدقِ این بیتِ مولانا بر ما عیان شد که:
ای دل! نه اندر ماجرا، میگفت آن دلبر تو را:
'هرچند از تو کم شود از خود تمامت میکنم'؟
هرچه در این راه بخشیدیم، چند برابر به ما برگشت به اضافهٔ حسی از شادی و رضایت درونی که البته با هیچ پولی خریدنی نیست. در آستانهٔ سال نو امیدواریم باز هم دوستان بیشتری به ماپیوندند تا بتوانیم دلهای بیشتری را شاد کنیم و زخمهای فزونتری را مرهم نهیم که:
بر این رواقِ زبرجد نوشتهاند به زر
که جز نکوییِ اهلِ کَرم نخواهد ماند
https://www.instagram.com/p/CbTEB2Js28s/?utm_medium=share_sheet
"بنیاد نیکوکاری دهش" یکسال پیش تشکیل شد. در طی این یکسال حدود ۷۰ میلیون تومان به حساب بنیاد واریز شد. که بیش از ۶۰ میلیون آن صرف کمکهای مختلف به نیازمندان شد.( آخرین آنها اهدای گوشت در شب عید به خانوارهای نیازمند بود.) ده میلیون هم در صندوق باقیست.
به گمانم همه دوستانِ همراه با من موافق باشند که در این مدت، صدقِ این بیتِ مولانا بر ما عیان شد که:
ای دل! نه اندر ماجرا، میگفت آن دلبر تو را:
'هرچند از تو کم شود از خود تمامت میکنم'؟
هرچه در این راه بخشیدیم، چند برابر به ما برگشت به اضافهٔ حسی از شادی و رضایت درونی که البته با هیچ پولی خریدنی نیست. در آستانهٔ سال نو امیدواریم باز هم دوستان بیشتری به ماپیوندند تا بتوانیم دلهای بیشتری را شاد کنیم و زخمهای فزونتری را مرهم نهیم که:
بر این رواقِ زبرجد نوشتهاند به زر
که جز نکوییِ اهلِ کَرم نخواهد ماند
https://www.instagram.com/p/CbTEB2Js28s/?utm_medium=share_sheet
این 👆 فایلِ شاهنامه خوانیِ دوستِ طبیب ادیب، آقای دکتر علی شاپوران را چندبار گوش کردم.
هم اصلِ داستان زیباست و هم روایت فردوسی فوق العاده است و هم گزارش آقای دکتر عالمانه و همدلانه.
بخشی 👇 از این داستان را هم که به آهنگ شاهنامه خوانیِ لری بویراحمدی خوانده شده، بارها گوش کردهام، خواندنی است سوزناک و غمافزای- چنانکه اصل داستان.
@mohsenpourmokhtar
هم اصلِ داستان زیباست و هم روایت فردوسی فوق العاده است و هم گزارش آقای دکتر عالمانه و همدلانه.
بخشی 👇 از این داستان را هم که به آهنگ شاهنامه خوانیِ لری بویراحمدی خوانده شده، بارها گوش کردهام، خواندنی است سوزناک و غمافزای- چنانکه اصل داستان.
@mohsenpourmokhtar
Forwarded from نشان
بر این افسانه شرط است اشک راندن ۱
( شاهنامه خوانی در بویر احمد)
عشایر ایران عموماً و ایل بزرگ بویر احمدی خصوصاً با شاهنامه مأنوس بودهاند.
بویرها با شاهنامه زندگی میکردهاند. جلوههایی از این زندگی را میتوان در کتاب خواندنی «کوچ کوچ» نوشته عطاءالله طاهری دید.
بویرها شاهنامه را با سوز و گداز می خوانند و مویه میکنند بر زوال بزرگی ها و بشکوهیها.
در ذیل گوشه ای از داستان «تازیانه بهرام» را با صدای شاهنامه خوان بویراحمدی- که متاسفانه نامش را نمیدانم- با هم میشنویم.
در یادداشت بعدی درباره ابیاتی که خوانده میشود توضیح مختصری میدهم و ابیات خوانده شده را مینویسم. ( طبع امیربهادر ص ۱۶۹- ۱۷۰)
علاقهمندان میتوانند صورت ویراسته این ابیات را در داستان فرود سیاوخش ( بیت ۱۰۴۲ تا ۱۰۶۲) از شاهنامه مصحح استاد خالقی مطلق ببینند.
@mohsenpourmokhtar
( شاهنامه خوانی در بویر احمد)
عشایر ایران عموماً و ایل بزرگ بویر احمدی خصوصاً با شاهنامه مأنوس بودهاند.
بویرها با شاهنامه زندگی میکردهاند. جلوههایی از این زندگی را میتوان در کتاب خواندنی «کوچ کوچ» نوشته عطاءالله طاهری دید.
بویرها شاهنامه را با سوز و گداز می خوانند و مویه میکنند بر زوال بزرگی ها و بشکوهیها.
در ذیل گوشه ای از داستان «تازیانه بهرام» را با صدای شاهنامه خوان بویراحمدی- که متاسفانه نامش را نمیدانم- با هم میشنویم.
در یادداشت بعدی درباره ابیاتی که خوانده میشود توضیح مختصری میدهم و ابیات خوانده شده را مینویسم. ( طبع امیربهادر ص ۱۶۹- ۱۷۰)
علاقهمندان میتوانند صورت ویراسته این ابیات را در داستان فرود سیاوخش ( بیت ۱۰۴۲ تا ۱۰۶۲) از شاهنامه مصحح استاد خالقی مطلق ببینند.
@mohsenpourmokhtar
Forwarded from نشان
بر این افسانه شرط است اشک راندن ۲
( شاهنامه خوانی در بویر احمد)
در پایان داستان جگرسوز فرود سیاوش، بهرامِ گودرز- که تعدادی از برادرانش کشته و همچنان در میدان افکندهاند- متوجه میشود که تازیانهاش در میان کشتگان افتاده است. بهرام قصد میکند برود و تازیانه را که نامش بر آن نوشته شده بردارد و بیاورد تا به دست تورانیان نیفتد که مسخرهاش کنند. ایرانیان او را از چنین اقدام بسیار خطرناکی منع میکنند و برادرش گیو برای منصرف کردن بهرام از تازیانههای شاهانهای که یادگار دلاوریهایش است و هدیه بزرگان ایران به او میگوید و اینکه آنها را به بهرام میدهد تا به میدان نرود. بهرام اما میرود... شب است و ماه میدان نبرد- قتلگاه ایرانیان- را روشن کرده:
...فرنگیس چون گنج بگشاد در
مرا داد چندان سلیح و کمر
من این درع و تازانه برداشتم
بتوران دگر خوار بگذاشتم
یکی نیز بخشید کاوس شاه
ز گوهر بسان فروزنده ماه
دگر پنج دارم همه زرنگار
برو بافته گوهر شاهوار
ترا بخشم این هفت از ایدر مرو
یکی جنگ خیره میارای نو
چنین گفت با گیو بهرام گرد
که این ننگ را خوار نتوان شمرد
شما را ز رنگ و نگارست گفت
مرا آنکه شد نام با ننگ جفت
گر ایدون که تازانه بازآورم
و یا سر ز کوشش به گاز آورم
سترگی و بیباکی و پر دلی
به هم ناید این هر سه با عاقلی
بر او رای یزدان دگرگونه بود
همه گردش بخت وارونه بود
همانگه که بخت اندر آمد به خواب
سر مرد بیهوده گیرد شتاب
بزد اسب و آمد بران رزمگاه
درخشان شده روی گیتی ز ماه
همی زار بگریست بر کشتگان
بران داغ دل بختبرگشتگان
تن ‹ریونیز› اندران خون و خاک
شده غرق و خفتان برو چاک چاک
بر او زار بگریست بهرام شیر
که زار ای سوار جوان دلیر
چه تو کشته اکنون چه یک مشت خاک
بزرگان به ایوان تو اندر مغاک
همه دشت پر خسته و کشته بود
جهانی به خون اندر آغشته بود
به گرد برادر یکایک بگشت
که بودند افگنده بر پهندشت
ازان نامداران یکی خسته بود
به شمشیر ازیشان به جان رسته بود
همی بازدانست بهرام را
بنالید و پرسید ازو نام را
همی ریخت خون از بر و چهر اوی
پر از خون تن و دیده از مهر اوی
منم گفت بهرام ای سرفراز
بگو این این زمان تا چه آیدت راز
بدو گفت کای شیر من زندهام
بر کشتگان اندر افگندهام
دو روزست تا نان و آب آرزوست
مرا بر یکی جامه خواب آرزوست
بشد تیز بهرام تا پیش اوی
به جان مهربان و به دل خویش اوی
برو گشت گریان.....
@mohsenpourmokhtar
( شاهنامه خوانی در بویر احمد)
در پایان داستان جگرسوز فرود سیاوش، بهرامِ گودرز- که تعدادی از برادرانش کشته و همچنان در میدان افکندهاند- متوجه میشود که تازیانهاش در میان کشتگان افتاده است. بهرام قصد میکند برود و تازیانه را که نامش بر آن نوشته شده بردارد و بیاورد تا به دست تورانیان نیفتد که مسخرهاش کنند. ایرانیان او را از چنین اقدام بسیار خطرناکی منع میکنند و برادرش گیو برای منصرف کردن بهرام از تازیانههای شاهانهای که یادگار دلاوریهایش است و هدیه بزرگان ایران به او میگوید و اینکه آنها را به بهرام میدهد تا به میدان نرود. بهرام اما میرود... شب است و ماه میدان نبرد- قتلگاه ایرانیان- را روشن کرده:
...فرنگیس چون گنج بگشاد در
مرا داد چندان سلیح و کمر
من این درع و تازانه برداشتم
بتوران دگر خوار بگذاشتم
یکی نیز بخشید کاوس شاه
ز گوهر بسان فروزنده ماه
دگر پنج دارم همه زرنگار
برو بافته گوهر شاهوار
ترا بخشم این هفت از ایدر مرو
یکی جنگ خیره میارای نو
چنین گفت با گیو بهرام گرد
که این ننگ را خوار نتوان شمرد
شما را ز رنگ و نگارست گفت
مرا آنکه شد نام با ننگ جفت
گر ایدون که تازانه بازآورم
و یا سر ز کوشش به گاز آورم
سترگی و بیباکی و پر دلی
به هم ناید این هر سه با عاقلی
بر او رای یزدان دگرگونه بود
همه گردش بخت وارونه بود
همانگه که بخت اندر آمد به خواب
سر مرد بیهوده گیرد شتاب
بزد اسب و آمد بران رزمگاه
درخشان شده روی گیتی ز ماه
همی زار بگریست بر کشتگان
بران داغ دل بختبرگشتگان
تن ‹ریونیز› اندران خون و خاک
شده غرق و خفتان برو چاک چاک
بر او زار بگریست بهرام شیر
که زار ای سوار جوان دلیر
چه تو کشته اکنون چه یک مشت خاک
بزرگان به ایوان تو اندر مغاک
همه دشت پر خسته و کشته بود
جهانی به خون اندر آغشته بود
به گرد برادر یکایک بگشت
که بودند افگنده بر پهندشت
ازان نامداران یکی خسته بود
به شمشیر ازیشان به جان رسته بود
همی بازدانست بهرام را
بنالید و پرسید ازو نام را
همی ریخت خون از بر و چهر اوی
پر از خون تن و دیده از مهر اوی
منم گفت بهرام ای سرفراز
بگو این این زمان تا چه آیدت راز
بدو گفت کای شیر من زندهام
بر کشتگان اندر افگندهام
دو روزست تا نان و آب آرزوست
مرا بر یکی جامه خواب آرزوست
بشد تیز بهرام تا پیش اوی
به جان مهربان و به دل خویش اوی
برو گشت گریان.....
@mohsenpourmokhtar
Audio
«شاهنامه و هویّت ایرانی»
در گفتاری کوتاه برای دانشجویان دانشکدهٔ ایرانشناسی دانشگاه ولیعصر رفسنجان.
۱۴۰۱/۰۲/۱۱
@mohsenpourmokhtar
در گفتاری کوتاه برای دانشجویان دانشکدهٔ ایرانشناسی دانشگاه ولیعصر رفسنجان.
۱۴۰۱/۰۲/۱۱
@mohsenpourmokhtar
گونهٔ دیگری از ادبیّات
چیزی نیست که بتواند همچون آثار کلاسیکِ نویسندگانِ دوران باستان ذهن را وسیعاً بازآفرینی کند. شخصی که در هوای این آثار تنفس کند- ولو برای نیمساعت- احساس میکند که یکسره دگرگون شده، تسکین و نیرویی تازه یافته و پالوده و متعالی گشته، چنانکه گویی جان خود را با نسیم روحبخش کوهستان تازه کردهاست.
آیا این به خاطر کمال زبانهای باستانی است یا به خاطر عظمتِ اذهانی که آثارشان قرنهاست که سالم و مصون از گزند ماندهاند؟ شاید به خاطر هردو.
آنچه عجالتاً میدانیم این است که وقتی دست از فراگیری زبانهای کهن بشوییم (چیزی که همین الساعه ما را تهدید میکند) گونهٔ دیگری از ادبیات به وجود خواهد آمد:
نوشتاری وحشیانهتر و احمقانهتر و بیارزشتر از آنچه تا کنون وجود داشته که در آن زبانی* که هنوز هم برخی زیباییهای زبانهای ِ کهن را داراست، به طرزی منظّم و مستمر توسط این تندنویسانِ بیارزشِ امروزی چنان تباه خواهد شد که اندک اندک بیخاصیّت و فلج میگردد و به گنگبازیِ رقّتانگیزی تنزّل میکند.
•••
*اصل: زبان آلمانی.
✓ جهان و تأملات فیلسوف، آرتور شوپنهاور، ترجمه رضا ولییاری، نشر مرکز، ص ۱۷۶.
@mohsenpourmokhtar
چیزی نیست که بتواند همچون آثار کلاسیکِ نویسندگانِ دوران باستان ذهن را وسیعاً بازآفرینی کند. شخصی که در هوای این آثار تنفس کند- ولو برای نیمساعت- احساس میکند که یکسره دگرگون شده، تسکین و نیرویی تازه یافته و پالوده و متعالی گشته، چنانکه گویی جان خود را با نسیم روحبخش کوهستان تازه کردهاست.
آیا این به خاطر کمال زبانهای باستانی است یا به خاطر عظمتِ اذهانی که آثارشان قرنهاست که سالم و مصون از گزند ماندهاند؟ شاید به خاطر هردو.
آنچه عجالتاً میدانیم این است که وقتی دست از فراگیری زبانهای کهن بشوییم (چیزی که همین الساعه ما را تهدید میکند) گونهٔ دیگری از ادبیات به وجود خواهد آمد:
نوشتاری وحشیانهتر و احمقانهتر و بیارزشتر از آنچه تا کنون وجود داشته که در آن زبانی* که هنوز هم برخی زیباییهای زبانهای ِ کهن را داراست، به طرزی منظّم و مستمر توسط این تندنویسانِ بیارزشِ امروزی چنان تباه خواهد شد که اندک اندک بیخاصیّت و فلج میگردد و به گنگبازیِ رقّتانگیزی تنزّل میکند.
•••
*اصل: زبان آلمانی.
✓ جهان و تأملات فیلسوف، آرتور شوپنهاور، ترجمه رضا ولییاری، نشر مرکز، ص ۱۷۶.
@mohsenpourmokhtar
Forwarded from سیرجان نامه
Forwarded from دفتر فَرَّهی || مهری بهفر (مهری بهفر)
Media is too big
VIEW IN TELEGRAM
VID-20220516-WA0028.mp4
52.3 MB
خجسته فریدون ز مادر بزاد
بزرگداشت فردوسی، سیرجان خانهموزهٔ مهری مؤید محسنی
۱۴۰۱/۲/۲۵
@mohsenpourmokhtar
بزرگداشت فردوسی، سیرجان خانهموزهٔ مهری مؤید محسنی
۱۴۰۱/۲/۲۵
@mohsenpourmokhtar
یک نکته اصلاحی درباره صحبتهای بالا:
فره ایزدی که از جمشید جدا و به سه بخش تقسیم شد، به ایزد مهر و فریدون و گرشاسپ رسید. من به جای ایزد مهر گفتم ایزد نر یوسنگ.
میگویند یکبار ایلخانی بختیاری وقتی بچههای لاغر و ضعیف یکی از رعایایش را دید رو به او کرد و گفت:
- مرد حسابی اینها هم بچهان که تو داری!
لر سادهدل در جواب گفته بود: خان شرمندهام. توی ده و با نداری و دستِ تنها بهتر ازین نمیشه!!
حالا حکایت بنده است. با حال ناخوشی( که هنوز هم ادامه دارد) و خستگی و گرسنگی بهتر از این نمیشه.
فره ایزدی که از جمشید جدا و به سه بخش تقسیم شد، به ایزد مهر و فریدون و گرشاسپ رسید. من به جای ایزد مهر گفتم ایزد نر یوسنگ.
میگویند یکبار ایلخانی بختیاری وقتی بچههای لاغر و ضعیف یکی از رعایایش را دید رو به او کرد و گفت:
- مرد حسابی اینها هم بچهان که تو داری!
لر سادهدل در جواب گفته بود: خان شرمندهام. توی ده و با نداری و دستِ تنها بهتر ازین نمیشه!!
حالا حکایت بنده است. با حال ناخوشی( که هنوز هم ادامه دارد) و خستگی و گرسنگی بهتر از این نمیشه.
Forwarded from سیرجان نامه
Media is too big
VIEW IN TELEGRAM
شبِ تیره رفتم به مازندران
(یادی از اکبرِ سعادت و شاهنامهخوانی در ایل بُچاقچی)
شاهنامهخوانی در بُچاقچی، گذشته را به حال پیوند میزد. رستم و گیو و گودرز همین سلحشورانِ ایل بودند و رخش و شبدیز همین اسبهای کهر و کبود. فقط برنوها جای شمشیرها را گرفتهبود...
•••
چند سال پیش مرحوم اکبر احمدی را در روستای کَنِشهر دیدم و چون شنیده بودم که در جوانی شاهنامه را خوش میخوانده، ازو خواستم قدری شاهنامه بخواند. چندبیتی از حافظه خواند و خاطراتی از شاهنامهخوانیهای آن روزگار تعریف کرد.
این ویدیو یادگاری از آن شب است.
@sirjanname
(یادی از اکبرِ سعادت و شاهنامهخوانی در ایل بُچاقچی)
شاهنامهخوانی در بُچاقچی، گذشته را به حال پیوند میزد. رستم و گیو و گودرز همین سلحشورانِ ایل بودند و رخش و شبدیز همین اسبهای کهر و کبود. فقط برنوها جای شمشیرها را گرفتهبود...
•••
چند سال پیش مرحوم اکبر احمدی را در روستای کَنِشهر دیدم و چون شنیده بودم که در جوانی شاهنامه را خوش میخوانده، ازو خواستم قدری شاهنامه بخواند. چندبیتی از حافظه خواند و خاطراتی از شاهنامهخوانیهای آن روزگار تعریف کرد.
این ویدیو یادگاری از آن شب است.
@sirjanname