🔹🔹🔹
زاهدی مهمان پادشاهی بود.
چون به طعام بنشستند، کمتر از
آن خورد که ارادت او بود و چون
به نماز برخاستند، بیش از آن
کرد که عادت او، تا ظن صلاحیت
در حق او زیادت کنند.
ترسم نرسی به کعبه، ای اعرابی
کاین ره که تو میروی به
ترکستان است
چون به مُقام خویش آمد،
سفره خواست تا تناولی کند.
پسری صاحبِ فراست داشت.
گفت: ای پدر! باری به مجلس سلطان
در طعام نخوردی؟
گفت: در نظر ایشان چیزی نخوردم که
به کار آید.
گفت: نماز را هم قضا کن که چیزی
نکردی که به کار آید.
ای هنرها گرفته بر کف دست
عیبها بر گرفته زیر بغل
تا چه خواهی خریدن ای مغرور
روزِ درماندگی به سیم دغل
- 📕 گلستان سعدی
...📚
زاهدی مهمان پادشاهی بود.
چون به طعام بنشستند، کمتر از
آن خورد که ارادت او بود و چون
به نماز برخاستند، بیش از آن
کرد که عادت او، تا ظن صلاحیت
در حق او زیادت کنند.
ترسم نرسی به کعبه، ای اعرابی
کاین ره که تو میروی به
ترکستان است
چون به مُقام خویش آمد،
سفره خواست تا تناولی کند.
پسری صاحبِ فراست داشت.
گفت: ای پدر! باری به مجلس سلطان
در طعام نخوردی؟
گفت: در نظر ایشان چیزی نخوردم که
به کار آید.
گفت: نماز را هم قضا کن که چیزی
نکردی که به کار آید.
ای هنرها گرفته بر کف دست
عیبها بر گرفته زیر بغل
تا چه خواهی خریدن ای مغرور
روزِ درماندگی به سیم دغل
- 📕 گلستان سعدی
...📚
❤2
🔺 شرح در تصویر ...
#بدانیم که
مهندس رحیم علی خرم
صاحب پارک خرم یا ارم کنونی
در غرب تهران
و داماد خانم مرضیه خواننده بود.
+ بر طبق اسناد و مدارک تاریخی
او نه جاسوس بود نه قاتل نه فاسد.
+ بلکه فقط بهخاطر ساختن یک
پارک برای جوانان، از دیدگاه
آیتالله خلخالی مفسدفیالارض
شناخته شد و تیربارانش کردند! ...
...📚
#بدانیم که
مهندس رحیم علی خرم
صاحب پارک خرم یا ارم کنونی
در غرب تهران
و داماد خانم مرضیه خواننده بود.
+ بر طبق اسناد و مدارک تاریخی
او نه جاسوس بود نه قاتل نه فاسد.
+ بلکه فقط بهخاطر ساختن یک
پارک برای جوانان، از دیدگاه
آیتالله خلخالی مفسدفیالارض
شناخته شد و تیربارانش کردند! ...
...📚
Audio
📚🎧 ##کلبه_عمو_تم
نویسنده: هریت بیجر استو
پدر اگر بفهمند و تو را
دستگیر کنند
پدر به آرامی جواب داد
جریمه را خواهم پرداخت
از قانون گذاران بدگویی
نکن ...
مبادا بر دل شما اضطراب
راه یابد من مکانی برای
شما آماده خواهم کرد
تم مکرر متوجهٔ این
دختر شده بود از
آن بچههای متحرک
بود که اگر پرتو آفتاب را
بتوان متوقف کرد او را
هم میتوان بر جای
نشاند
قسمت ۱۷
...
نویسنده: هریت بیجر استو
پدر اگر بفهمند و تو را
دستگیر کنند
پدر به آرامی جواب داد
جریمه را خواهم پرداخت
از قانون گذاران بدگویی
نکن ...
مبادا بر دل شما اضطراب
راه یابد من مکانی برای
شما آماده خواهم کرد
تم مکرر متوجهٔ این
دختر شده بود از
آن بچههای متحرک
بود که اگر پرتو آفتاب را
بتوان متوقف کرد او را
هم میتوان بر جای
نشاند
قسمت ۱۷
...
دردِ این روزگار این است که
کورها را دیوانهها رهبری میکنند..
|| شاه لیر - شکسپیر |
📚🌖
کورها را دیوانهها رهبری میکنند..
|| شاه لیر - شکسپیر |
📚🌖
❤2
چگونه_بخواهید_و_چگونه_برسید_وین_دایر_استر_هیکس.zip
2.1 MB
این کتاب مناسب افرادی
است که میخواهند به
صدها سؤال در زمینهٔ
شناخت خود فرزند پروری
والدین بحرانها جامعه اهداف
رشد عاطفی و معنوی پول
و احساسات خوب و بد
پاسخی پیدا کنند
چطور باشیم و چطور نباشیم
مهمترین و کاربردیترین
اطلاعات را در کتاب باارزش ؛
📚چگونه بخواهید و
چگونه برسید
✍ وین دایر - استر هیکس
۳ جملهٔ طلایی از وین دایر
- خود را بهخاطر افراد
بیفایدهای که لایق هیچ
جایگاهی در زندگیتان نیستند،
دچار استرس نکنید.
- هیچگاه احساسات خود را
بیش از حد مصرف نکنید چون
در غیر اینصورت صدمه خواهید
دید.
- بیاموزید بدون نگرانی زندگی
کنید چون خدا در همه حال
هوایتان را خواهد داشت
اعتماد کنید و ایمان داشته
باشید.
www.tgoop.com/ktabdansh📚
.
است که میخواهند به
صدها سؤال در زمینهٔ
شناخت خود فرزند پروری
والدین بحرانها جامعه اهداف
رشد عاطفی و معنوی پول
و احساسات خوب و بد
پاسخی پیدا کنند
چطور باشیم و چطور نباشیم
مهمترین و کاربردیترین
اطلاعات را در کتاب باارزش ؛
📚چگونه بخواهید و
چگونه برسید
✍ وین دایر - استر هیکس
۳ جملهٔ طلایی از وین دایر
- خود را بهخاطر افراد
بیفایدهای که لایق هیچ
جایگاهی در زندگیتان نیستند،
دچار استرس نکنید.
- هیچگاه احساسات خود را
بیش از حد مصرف نکنید چون
در غیر اینصورت صدمه خواهید
دید.
- بیاموزید بدون نگرانی زندگی
کنید چون خدا در همه حال
هوایتان را خواهد داشت
اعتماد کنید و ایمان داشته
باشید.
www.tgoop.com/ktabdansh📚
.
کتاب دانش
... 📖 مطالعه قسمت ۲ آلکسیس زوربا بعضیها پاروی نانوا میخوانندم چون دراز و لاغرم. همه جا شری بهپا میکنم. - چطور شد سنتور زدن یاد گرفتی؟ - بیستسالم بود نوای سنتور را شنیدم. پدرم گفت میخواهی ادای مطربها را دربیاوری؟ من احمق خیال داشتم…
....
📖 مطالعه قسمت ۳
یک مهملنخانهٔ قدیمی.
بوی پودر و صابون مادام اورتاس
به مشام میرسید. به محض اینکه
تختها آماده شد، یکسره تا صبح
خوابیدیم. زوربا با بیصبری گفت:
چه کلکی برای ما جور خواهد کرد؟
از تپهای بالا رفتم؛ درختان لیمو،
پرتقال، زیتون. چشماندازهای
ساحل مرا به فکر فروبرد. دختران
با دیدن من حالتی تدافعی به خود
گرفتند.ترس آنها واکنشی غریزی
بود.من لبخندزنان کنار کشیدم.
خورشید برآمده و آسمان صاف بود.
دلم بهسختی گرفته بود. صدای
زوربا را از پشت سر شنیدم؛
ارباب، روح داشته باش، بگذار بدنت
چیزی بخورد. دربارهٔ لینیت فکر
کردی؟ نتیجهٔ محاسبات چه شد؟
- پس از سه ماه دیگر میتوانیم
استخراج کنیم.
- اگر قرار باشد با ارقام سروکله
بزنم، ترجیح میدهم در خاک باشم.
بهتر است اول غذا بخوریم و بعد
ببینیم چه باید کرد.
به یک کافه وارد شدیم....
یک میز سهنفره.
- ارباب، باید خوش بود، دم غنيمت
است. مادام اورتاس لباس زیبایی
به تن داشت. هر سه با اشتها خوردیم.
- ارباب چه خبر است؟ با یک گیلاس
شراب دنیا عوض میشود. شیطان
بطری او را به یاد روزهای قدیم
کشانده بود....
گفتم مادام اورتاس با این همه ادب،
لطافت و شیکپوشی، کدام شکسپیر
بوده که شما را در دامن این بربرها
انداخته؟
- شکسپیر اتللو؟ من هنرپيشه معروفی
بودم. اما عشق... در کرت انقلاب شد،
من نگذاشتم بهسمت مردم تیراندازی
کنند... من هم شجاعانه جنگیدهام...
دریاسالاران مرا به ساحل رساندند...
و به سختی گریست...
صدای امواج دریا و آفتاب عصر.
حوری پیر بر خود لرزید...
در چشم زوربا، جوانی ، پیری،
زیبایی اهمیتی نداشت. زوربا با
او صحبت میکرد. سنتور خود را
برداشت، شب فرا رسید، زوربا
آهی کشید و مادام خواند....
سپیده دم زوربا سیگاری بر لب
و چهارزانو نشسته بود. چشمانش
پف کرده بود. دهکده بهتدریج بیدار
میشد. زمین در وزش باد بود.
فکر کردم که همهچیز در این جهان
معنایی نهفته دارد. انسان، حیوان،
درخت. سالها بعد مفهوم آن را
درک خواهد کرد، ولی آنوقت خیلی
دیر است. افکارم با دود پیپ،
مخلوط شد. حقیقت جهان چیست؟
این دود مارپیچ، همان زندگی است
که محو میشود.
زوربا گفت: شب بیآنکه یک کلمه
حرف بزنی، ما را ترک کردی، کار
خوبی نبود. زن موجود ضعیفی است
او را تسلی دادم. باید به او بگویی
که دوستش داری و شیفتهاش هستی.
زن جراحتی دارد که هیچ گاه درمان
نمیشود- هر جراحتی درمانپذیر
است، جز جراحت زن.
آیا در کتابها راجع به ان خواندهای؟
نوجوان که بودم دختر جوانی
روبروی خانهٔ مادربزرگم بود،
ما جوانان آبادی دور هم جمع
میشدیم و با خواندن به سمت
منزل آن دختر حرکت میکردیم.
چه عشقی بود و چه شوری!
تا مگر یکی از ما را انتخاب کند.
مادربزرگم یک آینه بر میداشت
و چند تار موی سرش را شانه
میزد و مراقب بود کسی نبیند،
منتظر شنیدن آواز جوانان بود.
در هشتادسالگی! باور میکنید؟
مادربزرگ مرا شماتت کرد که چرا
بهدنبال آن دختر میروید. گفتم:
چرا خودت هر شنبه برگ گردو
به لبهایت میمالی و فرق
باز میکنی؟ این ترانهها برای تو
نیست... دو قطره اشک از چشمانش
فرو ریخت...
زنی هشتاد ساله هم به همین زخم
مبتلاست و التیام نیافته.
آری زوربا راست میگفت، رفتار من
صحیح نبوده است....
کارگران با کلنگ و بیل از راه رسیدند.
زوربا در میان آنان ایستاده بود.
و آمرانه دستش را تکان میداد.
دستورهای خود را کوتاه و مختصر
ادا میکرد. انسان باید برای کار
کردن حوصله داشته باشد. یالا
بچهها بهنامخدا صلیب بکشید.
این را گفت و کارگران را مستقیما
به طرف معدن لینییت برد.
ص ۷۵
| زوربای_یونانی
نوشتهٔ نیکوس کازانتزاکیس
ترجمهٔ محمود مصاحب
انتشارات نگاه ||
• ادامه دارد
...📚
📖 مطالعه قسمت ۳
یک مهملنخانهٔ قدیمی.
بوی پودر و صابون مادام اورتاس
به مشام میرسید. به محض اینکه
تختها آماده شد، یکسره تا صبح
خوابیدیم. زوربا با بیصبری گفت:
چه کلکی برای ما جور خواهد کرد؟
از تپهای بالا رفتم؛ درختان لیمو،
پرتقال، زیتون. چشماندازهای
ساحل مرا به فکر فروبرد. دختران
با دیدن من حالتی تدافعی به خود
گرفتند.ترس آنها واکنشی غریزی
بود.من لبخندزنان کنار کشیدم.
خورشید برآمده و آسمان صاف بود.
دلم بهسختی گرفته بود. صدای
زوربا را از پشت سر شنیدم؛
ارباب، روح داشته باش، بگذار بدنت
چیزی بخورد. دربارهٔ لینیت فکر
کردی؟ نتیجهٔ محاسبات چه شد؟
- پس از سه ماه دیگر میتوانیم
استخراج کنیم.
- اگر قرار باشد با ارقام سروکله
بزنم، ترجیح میدهم در خاک باشم.
بهتر است اول غذا بخوریم و بعد
ببینیم چه باید کرد.
به یک کافه وارد شدیم....
یک میز سهنفره.
- ارباب، باید خوش بود، دم غنيمت
است. مادام اورتاس لباس زیبایی
به تن داشت. هر سه با اشتها خوردیم.
- ارباب چه خبر است؟ با یک گیلاس
شراب دنیا عوض میشود. شیطان
بطری او را به یاد روزهای قدیم
کشانده بود....
گفتم مادام اورتاس با این همه ادب،
لطافت و شیکپوشی، کدام شکسپیر
بوده که شما را در دامن این بربرها
انداخته؟
- شکسپیر اتللو؟ من هنرپيشه معروفی
بودم. اما عشق... در کرت انقلاب شد،
من نگذاشتم بهسمت مردم تیراندازی
کنند... من هم شجاعانه جنگیدهام...
دریاسالاران مرا به ساحل رساندند...
و به سختی گریست...
صدای امواج دریا و آفتاب عصر.
حوری پیر بر خود لرزید...
در چشم زوربا، جوانی ، پیری،
زیبایی اهمیتی نداشت. زوربا با
او صحبت میکرد. سنتور خود را
برداشت، شب فرا رسید، زوربا
آهی کشید و مادام خواند....
سپیده دم زوربا سیگاری بر لب
و چهارزانو نشسته بود. چشمانش
پف کرده بود. دهکده بهتدریج بیدار
میشد. زمین در وزش باد بود.
فکر کردم که همهچیز در این جهان
معنایی نهفته دارد. انسان، حیوان،
درخت. سالها بعد مفهوم آن را
درک خواهد کرد، ولی آنوقت خیلی
دیر است. افکارم با دود پیپ،
مخلوط شد. حقیقت جهان چیست؟
این دود مارپیچ، همان زندگی است
که محو میشود.
زوربا گفت: شب بیآنکه یک کلمه
حرف بزنی، ما را ترک کردی، کار
خوبی نبود. زن موجود ضعیفی است
او را تسلی دادم. باید به او بگویی
که دوستش داری و شیفتهاش هستی.
زن جراحتی دارد که هیچ گاه درمان
نمیشود- هر جراحتی درمانپذیر
است، جز جراحت زن.
آیا در کتابها راجع به ان خواندهای؟
نوجوان که بودم دختر جوانی
روبروی خانهٔ مادربزرگم بود،
ما جوانان آبادی دور هم جمع
میشدیم و با خواندن به سمت
منزل آن دختر حرکت میکردیم.
چه عشقی بود و چه شوری!
تا مگر یکی از ما را انتخاب کند.
مادربزرگم یک آینه بر میداشت
و چند تار موی سرش را شانه
میزد و مراقب بود کسی نبیند،
منتظر شنیدن آواز جوانان بود.
در هشتادسالگی! باور میکنید؟
مادربزرگ مرا شماتت کرد که چرا
بهدنبال آن دختر میروید. گفتم:
چرا خودت هر شنبه برگ گردو
به لبهایت میمالی و فرق
باز میکنی؟ این ترانهها برای تو
نیست... دو قطره اشک از چشمانش
فرو ریخت...
زنی هشتاد ساله هم به همین زخم
مبتلاست و التیام نیافته.
آری زوربا راست میگفت، رفتار من
صحیح نبوده است....
کارگران با کلنگ و بیل از راه رسیدند.
زوربا در میان آنان ایستاده بود.
و آمرانه دستش را تکان میداد.
دستورهای خود را کوتاه و مختصر
ادا میکرد. انسان باید برای کار
کردن حوصله داشته باشد. یالا
بچهها بهنامخدا صلیب بکشید.
این را گفت و کارگران را مستقیما
به طرف معدن لینییت برد.
ص ۷۵
| زوربای_یونانی
نوشتهٔ نیکوس کازانتزاکیس
ترجمهٔ محمود مصاحب
انتشارات نگاه ||
• ادامه دارد
...📚
❤2
.
چیست آنچه مایهٔ رنجِ جانِ من است؟
نفرت.
چیست آنچه بر اندوهِ من میافزاید؟
حسد.
کیست که تحملِ مرا میافزاید؟
هجران.
پس وای به من که دردی که مرا
میخورد درمان ندارد.
زیرا هر امیدی در قبالِ
نفرت و حسد و هجران
نقشِ بر آب است..
_ دن کیشوت
_ سروانتس
..
چیست آنچه مایهٔ رنجِ جانِ من است؟
نفرت.
چیست آنچه بر اندوهِ من میافزاید؟
حسد.
کیست که تحملِ مرا میافزاید؟
هجران.
پس وای به من که دردی که مرا
میخورد درمان ندارد.
زیرا هر امیدی در قبالِ
نفرت و حسد و هجران
نقشِ بر آب است..
_ دن کیشوت
_ سروانتس
..
👍4❤3
یاد بگیریم
وقتی یکنفر با رفتارش بهطور
مداوم نشون میده کیه، تلاش برای
پیدا کردن یک توضیح دیگه یا
امیدواری برای تغییر، نادیدهگرفتن
عمدیِ حقیقته.
آدمها خودشون رو با عملشون
معرفی میکنند، نه با کلماتی که
برای توجیه اون عمل بهکار میبرند.
حواسمان باشد
بعضیها برای زمین زدن ما تمامِ
تلاشِ خود را میکنند ولی در مقابلِ
چشمان ما تظاهر به کمک کردن
میکنند!
📚#کتاب_دانش
.
وقتی یکنفر با رفتارش بهطور
مداوم نشون میده کیه، تلاش برای
پیدا کردن یک توضیح دیگه یا
امیدواری برای تغییر، نادیدهگرفتن
عمدیِ حقیقته.
آدمها خودشون رو با عملشون
معرفی میکنند، نه با کلماتی که
برای توجیه اون عمل بهکار میبرند.
حواسمان باشد
بعضیها برای زمین زدن ما تمامِ
تلاشِ خود را میکنند ولی در مقابلِ
چشمان ما تظاهر به کمک کردن
میکنند!
📚#کتاب_دانش
.
💯5❤3
کتاب دانش
... اما آن هیاهوی ناهنجار و حزنانگیز، در آن دم، چه معنا داشت؟ گردبادی از دود، حرارتی تحملناپذیر، ناگهان تالار را در برگرفت. شعلههای آتش بسان مارهایی، سرهای هولناکشان را در تمام روزنهها لغزاندند. دوک فینگ آن شب به سرای باقی شتافت. مردم استاد خوانک…
...
داستانهای کوتاه
◇ اقدام شرافتمندانه
نویسنده هروه بازن
قسمت ۲
برتره مثل همیشه، بین ساعت شیر
قهوه و نوشیدنی اشتهاآور،
قهوهجوشهایی را که بخار دلنشین
میلههای کرومشان را تار و کدر
میکرد، برق میانداخت اما گونزاک
جیبهایش خالی بود و جای نسیه
هم نداشت.
آهی کشید، یقهٔ کتش را بالا زد و
در صبح نیمه روشن و ملالانگیز
مردی محکوم به زندگی پيش رفت.
ماه نوامبر دانههای ریز باران را
روی آسفالت میانداخت و گلازینهای
سیاه چترها شکوفا میشد.
گونزاک احساس میکرد خالی،
َضعیف، خیس و بیثبات و ناپایدار
است. اکنون درحالیکه لبهٔ پیادهرو
را پی میگرفت، از پاگذاشتن روی
شیارهای آسفالت بهدقت خودداری
میکرد. خیابان تولبیاک را رو به
بالا میرفت. این عادت قدیمی را
از همان زمانی داشت که هنوز لیلی
بازی میکرد و عادتش بهصورت
نوعی نظم حرفهای درآمده بود که
ضمن تفتیشهای خانگی به قدمهایش
اطمینان بسیار میداد.
سر چهارراه تولبیاک- ایتالی
مردد ماند. نمیدانست به کجا برود
و چه کند. برای اولین بار در زندگی
به لپهای صاف، شکم نفخ کرده از
لوبیا، شنل کلفت و کفشهای خوب
پاسبان کشیک که وسط خیابان
ایستاده بود، غبطه خورد.
باران ریز، درشتتر میشد. سماجت
میکرد و موهایش را اسفنجی در
میآورد.
زیر لب غرید؛ اگر نتوانم
لقمهٔ چربی پیدا کنم یا رفیقی که
کمکم کند، وضعم حسابی خراب
میشود.
مرد جوان در پوشاکی که سابقا -
پس از سرقتی موفقیت آمیز -
کت و شلواری چهارخانه و شیک بود،
مچالهتر شد و بهسر بهطرف خیابان
ایتالی دوید، در عرض سه دقیقه به
آنجا رسید، شتابزده به چپ پیچید
تا به ورودی مترو که پناهگاهی در
اختیارش میگذاشت وارد شود.
روی تابلوی کوچک زن گلفروشی
که جلوی در خروجی مترو خیابان
بوبیلو ' مستقر شده بود،
گونزاک این کلمات را خواند:
' سیام نوامبر، روز آندره مقدس '
او که از ده سال پیش یتیم بود،
پرهیزکارانه فکر کرد:
امروز روز پدرم است. چشمش
بیاختیار بهسمت ردیف گلدانهای
گل داودی که مانند گوسفندهایی
دور تا دور دکه، کیپ هم چیده شده
بود، پایین رفت.
نگاهش به زمین افتاد... و ناگهان
چشمهایش برق زد.
- این دیگه چیه؟
جای هیچ شکی نبود.
آنجا جلوی پای گونزاک، یک کیف پول،
یک کیف پول چرمی بزرگ و
گرانقیمت که هنوز خیس نشده
بود و بنابراین درست چند دقیقه قبل
افتاده بود، روی زمین بود.
کیف پول واقعی.
نه از آن کیفهای فقیرانهای که به
خصوص جای اسکناسهای کوچک
است و مشمعهایش ظرف کمتر از
هشت روز در جیب فقیر فقرا
پوسته پوسته میشود.
یک کیف پول واقعی، براق، فاخر،
پف کرده که چرم بز و علامتهای
اختصاری طلاییاش به خودی خود
حقوق ماهانه یکی از این حسابدارها
یا دو منشی بود که در فاصلهای
کمتر از سی متر، به ورودی مترو
هجوم میبرند.
شاید صاحب کیف هنوز همان
اطراف بود.
گونزاک، این شغال کوچک و حریص،
برای اولین بار در چنین شرایط
حساسی عکسالعمل مناسب نشان
داد:
روی کیف چرمی نپرید، با حرکتی
تند و تیز جلب توجه نکرد و به
خود دستور داد:
- با آرامش-
ادامه دارد...
...📚💫
داستانهای کوتاه
◇ اقدام شرافتمندانه
نویسنده هروه بازن
قسمت ۲
برتره مثل همیشه، بین ساعت شیر
قهوه و نوشیدنی اشتهاآور،
قهوهجوشهایی را که بخار دلنشین
میلههای کرومشان را تار و کدر
میکرد، برق میانداخت اما گونزاک
جیبهایش خالی بود و جای نسیه
هم نداشت.
آهی کشید، یقهٔ کتش را بالا زد و
در صبح نیمه روشن و ملالانگیز
مردی محکوم به زندگی پيش رفت.
ماه نوامبر دانههای ریز باران را
روی آسفالت میانداخت و گلازینهای
سیاه چترها شکوفا میشد.
گونزاک احساس میکرد خالی،
َضعیف، خیس و بیثبات و ناپایدار
است. اکنون درحالیکه لبهٔ پیادهرو
را پی میگرفت، از پاگذاشتن روی
شیارهای آسفالت بهدقت خودداری
میکرد. خیابان تولبیاک را رو به
بالا میرفت. این عادت قدیمی را
از همان زمانی داشت که هنوز لیلی
بازی میکرد و عادتش بهصورت
نوعی نظم حرفهای درآمده بود که
ضمن تفتیشهای خانگی به قدمهایش
اطمینان بسیار میداد.
سر چهارراه تولبیاک- ایتالی
مردد ماند. نمیدانست به کجا برود
و چه کند. برای اولین بار در زندگی
به لپهای صاف، شکم نفخ کرده از
لوبیا، شنل کلفت و کفشهای خوب
پاسبان کشیک که وسط خیابان
ایستاده بود، غبطه خورد.
باران ریز، درشتتر میشد. سماجت
میکرد و موهایش را اسفنجی در
میآورد.
زیر لب غرید؛ اگر نتوانم
لقمهٔ چربی پیدا کنم یا رفیقی که
کمکم کند، وضعم حسابی خراب
میشود.
مرد جوان در پوشاکی که سابقا -
پس از سرقتی موفقیت آمیز -
کت و شلواری چهارخانه و شیک بود،
مچالهتر شد و بهسر بهطرف خیابان
ایتالی دوید، در عرض سه دقیقه به
آنجا رسید، شتابزده به چپ پیچید
تا به ورودی مترو که پناهگاهی در
اختیارش میگذاشت وارد شود.
روی تابلوی کوچک زن گلفروشی
که جلوی در خروجی مترو خیابان
بوبیلو ' مستقر شده بود،
گونزاک این کلمات را خواند:
' سیام نوامبر، روز آندره مقدس '
او که از ده سال پیش یتیم بود،
پرهیزکارانه فکر کرد:
امروز روز پدرم است. چشمش
بیاختیار بهسمت ردیف گلدانهای
گل داودی که مانند گوسفندهایی
دور تا دور دکه، کیپ هم چیده شده
بود، پایین رفت.
نگاهش به زمین افتاد... و ناگهان
چشمهایش برق زد.
- این دیگه چیه؟
جای هیچ شکی نبود.
آنجا جلوی پای گونزاک، یک کیف پول،
یک کیف پول چرمی بزرگ و
گرانقیمت که هنوز خیس نشده
بود و بنابراین درست چند دقیقه قبل
افتاده بود، روی زمین بود.
کیف پول واقعی.
نه از آن کیفهای فقیرانهای که به
خصوص جای اسکناسهای کوچک
است و مشمعهایش ظرف کمتر از
هشت روز در جیب فقیر فقرا
پوسته پوسته میشود.
یک کیف پول واقعی، براق، فاخر،
پف کرده که چرم بز و علامتهای
اختصاری طلاییاش به خودی خود
حقوق ماهانه یکی از این حسابدارها
یا دو منشی بود که در فاصلهای
کمتر از سی متر، به ورودی مترو
هجوم میبرند.
شاید صاحب کیف هنوز همان
اطراف بود.
گونزاک، این شغال کوچک و حریص،
برای اولین بار در چنین شرایط
حساسی عکسالعمل مناسب نشان
داد:
روی کیف چرمی نپرید، با حرکتی
تند و تیز جلب توجه نکرد و به
خود دستور داد:
- با آرامش-
ادامه دارد...
...📚💫
❤4
Media is too big
VIEW IN TELEGRAM
🌀🌀🌀
مروری بر کتابِ
📔 مالکان ذهن
به قلمِ ساندرا مالتز
استاد دانشگاه کلمبیا.
مزایا و خطرات هدفگیری روانشناختی
لایکها، خریدها، شخصیت و
سلامت روان.
معضلات اخلاقی
سوءاستفاده و هدفگیری نوجوانان
با صدای دکتر ایمان فانی
👈 #پیشنهاد_دانلود
www.tgoop.com/ktabdansh📚📚
...📚
مروری بر کتابِ
📔 مالکان ذهن
به قلمِ ساندرا مالتز
استاد دانشگاه کلمبیا.
مزایا و خطرات هدفگیری روانشناختی
لایکها، خریدها، شخصیت و
سلامت روان.
معضلات اخلاقی
سوءاستفاده و هدفگیری نوجوانان
با صدای دکتر ایمان فانی
👈 #پیشنهاد_دانلود
www.tgoop.com/ktabdansh📚📚
...📚
👍4❤2
کتاب دانش
.... 📖 مطالعه ۴۵ - " ممکن نیست یک خط از آثار کلاسیک ( kleist ) را بخوانیم و به این فکر نکنیم که او خود را کشته است. گویی خودکشی او قبل از کار ادبیش اتفاق افتاده است. [ چندتا آثار کلاسیک؛ - غرور و تعصب - گتسبی بزرگ - صد سال تنهایی …
....
📖 مطالعه
۵۲ - در کتاب زُهَر آمده است:
به محض اینکه انسان پدید آمد
گلها نیز پدید آمد.
نظر من این است که گلها بسیار
پیش از انسان وجود داشتند و با
آمدن انسان چنان بهتزده شدند که
هنوز به حالت عادی برنگشتهاند.
[ کتاب زهر ؛ یک کتاب عرفانی
بر جنبههای تورات است ]
۵۳ - ای کاش توانسته بودیم پیش
از انسان پا به جهان بگذاریم.❕
۵۴ - " دلشکستگیها میگذرند،
ولیکن خاکی که از آن برمیخیزد
به جای میماند و هیچچیز بر آن
اثر نمیکند، بنیادی که از آسیب و
دگرگونی مصون است که خود
سرنوشت محتوم ماست. "
۵۵ - هر اندازه هم که از خواب
غفلت بیرون آمده باشیم هنوز
بیامید نمیتوانیم زندگی کنیم.
همیشه بدون آنکه بدانیم به چیزی
امید داریم و این امید ناخودآگاه
تمام امیدهای ازدسترفته و
سر خورده را جبران میکند.
۵۶ - یک کور، یک کور واقعی اینبار،
دستش را بهسویم دراز کرد.
در رفتار خشک و انعطافناپذیرش
چیزی بود که میخکوبم کرد و نفسم
را برید:
کوریاش را سرایت میداد.
[ کور از لحاظ ؛ تفکری، رفتاری،
وجودی و... ]
۵۷ - کسی که از مسخره شدن
میترسد، نه خوبتر از آنچه هست
میشود نه بدتر؛
او هرگز از استعدادهایش بهطور کامل
استفاده نمیکند و حتی اگر نبوغ
داشته باشد باز محکوم به معمولی
بودن است. "
[ ترس از مسخره شدن؛
فلج اراده و بیفایده بودن،
نامطمئن کاری را انجام دادن،
بیبهرگی از نبوغ. هر زمان دچار
این ترس شدین یک جمله از
اورهان پاموک رو بهیاد بیارید؛
" من کسی نیستم که از ترس خندهٔ
احمقها از کار دلخواهم دست بکِشم. "
-' هر چیزی که در رؤیای شما باشد
را با تلاش بهدست خواهید اورد
پس نترسید :)
۵۸ - " بدون میل به تکرار مدام،
تفکر ممکن نیست ".
🧩 قطعات تفکر
🖊 امیل_سیوران
• نشر مرکز
ترجمهٔ بهمن خلیلی
ادامه دارد
هر روز یک کتاب برای
مطالعه گروهی |
...📚
📖 مطالعه
۵۲ - در کتاب زُهَر آمده است:
به محض اینکه انسان پدید آمد
گلها نیز پدید آمد.
نظر من این است که گلها بسیار
پیش از انسان وجود داشتند و با
آمدن انسان چنان بهتزده شدند که
هنوز به حالت عادی برنگشتهاند.
[ کتاب زهر ؛ یک کتاب عرفانی
بر جنبههای تورات است ]
۵۳ - ای کاش توانسته بودیم پیش
از انسان پا به جهان بگذاریم.❕
۵۴ - " دلشکستگیها میگذرند،
ولیکن خاکی که از آن برمیخیزد
به جای میماند و هیچچیز بر آن
اثر نمیکند، بنیادی که از آسیب و
دگرگونی مصون است که خود
سرنوشت محتوم ماست. "
۵۵ - هر اندازه هم که از خواب
غفلت بیرون آمده باشیم هنوز
بیامید نمیتوانیم زندگی کنیم.
همیشه بدون آنکه بدانیم به چیزی
امید داریم و این امید ناخودآگاه
تمام امیدهای ازدسترفته و
سر خورده را جبران میکند.
۵۶ - یک کور، یک کور واقعی اینبار،
دستش را بهسویم دراز کرد.
در رفتار خشک و انعطافناپذیرش
چیزی بود که میخکوبم کرد و نفسم
را برید:
کوریاش را سرایت میداد.
[ کور از لحاظ ؛ تفکری، رفتاری،
وجودی و... ]
۵۷ - کسی که از مسخره شدن
میترسد، نه خوبتر از آنچه هست
میشود نه بدتر؛
او هرگز از استعدادهایش بهطور کامل
استفاده نمیکند و حتی اگر نبوغ
داشته باشد باز محکوم به معمولی
بودن است. "
[ ترس از مسخره شدن؛
فلج اراده و بیفایده بودن،
نامطمئن کاری را انجام دادن،
بیبهرگی از نبوغ. هر زمان دچار
این ترس شدین یک جمله از
اورهان پاموک رو بهیاد بیارید؛
" من کسی نیستم که از ترس خندهٔ
احمقها از کار دلخواهم دست بکِشم. "
-' هر چیزی که در رؤیای شما باشد
را با تلاش بهدست خواهید اورد
پس نترسید :)
۵۸ - " بدون میل به تکرار مدام،
تفکر ممکن نیست ".
🧩 قطعات تفکر
🖊 امیل_سیوران
• نشر مرکز
ترجمهٔ بهمن خلیلی
ادامه دارد
هر روز یک کتاب برای
مطالعه گروهی |
...📚
بحثی را که نه خود قانع میشوی
و نه میتوانی شخص مقابل را
قانع کنی
با یک لبخند تمام کن.
- برتراند راسل
و نه میتوانی شخص مقابل را
قانع کنی
با یک لبخند تمام کن.
- برتراند راسل
👍5❤2
Audio
📚🎧 ##کلبه_عمو_تم
نویسنده: هریت بیجر استو
از آنجا که تار و پود زندگی
محقر قهرمان ما با سرنوشت
مردمان بزرگ آمیخته است
بنابراین لازم است که ما
هم اندکی به این مردمان
بزرگ بپردازیم
آگوستین سنکلار فرزند
فرزند یکی از صاحبان
مزارع شهر لوئیزیان بود
خانوادهاش در اصل
کانادایی بود
از دو برادر که طبع و
خلق یکسان داشتند
مادر آگوستین یک زن
پروتستان مسیحی بود
که در دوران نخستین
مهاجرت در شهر لوئیزیان
مستقر شده بود
آگوستین میپنداشت که
دیوانه خواهد شد آنگاه
مانند دیگران تصور کرد
که این تیر کشنده را
از قلبش بیرون بکشد...
قسمت ۱۸
..
نویسنده: هریت بیجر استو
از آنجا که تار و پود زندگی
محقر قهرمان ما با سرنوشت
مردمان بزرگ آمیخته است
بنابراین لازم است که ما
هم اندکی به این مردمان
بزرگ بپردازیم
آگوستین سنکلار فرزند
فرزند یکی از صاحبان
مزارع شهر لوئیزیان بود
خانوادهاش در اصل
کانادایی بود
از دو برادر که طبع و
خلق یکسان داشتند
مادر آگوستین یک زن
پروتستان مسیحی بود
که در دوران نخستین
مهاجرت در شهر لوئیزیان
مستقر شده بود
آگوستین میپنداشت که
دیوانه خواهد شد آنگاه
مانند دیگران تصور کرد
که این تیر کشنده را
از قلبش بیرون بکشد...
قسمت ۱۸
..
بی تو ای کاش خبر داشتی از
یِک شَبِ مَن
ای که با عیش و طرب میگذرد
هَر شبِ تو
- وصال شیرازی
📚🌒
یِک شَبِ مَن
ای که با عیش و طرب میگذرد
هَر شبِ تو
- وصال شیرازی
📚🌒
❤3👍1
Audio
🎧📚 آن یک چیز
⏰ زمان خلاصه ۴۱:۲۱
🔰 درباره کتاب:
شما میخواهید حواسپرتی
کمتری داشته باشید.
ایمیلها، توییتها،
پیامها و رفتارها،
باعث درهمریختگی و
ماندن در یک مسیر
اشتباه را فراهم کرده!
در کتاب؛ #آن_یک_چیز
بهرهوری و رضایت را
فراخواهید گرفت! ...
👈 #پیشنهاد_دانلود
www.tgoop.com/ktabdansh 📚
.
🖊 گری کلر،
جی پاپاسان
⏰ زمان خلاصه ۴۱:۲۱
🔰 درباره کتاب:
شما میخواهید حواسپرتی
کمتری داشته باشید.
ایمیلها، توییتها،
پیامها و رفتارها،
باعث درهمریختگی و
ماندن در یک مسیر
اشتباه را فراهم کرده!
در کتاب؛ #آن_یک_چیز
بهرهوری و رضایت را
فراخواهید گرفت! ...
👈 #پیشنهاد_دانلود
www.tgoop.com/ktabdansh 📚
.
🔥1
کتاب دانش
... 📖 مطالعه قسمت ۴ جولیوس ذهن خود را منحرف به تماس تلفنی با فیلیپ اسلیت کرد. فیلیپ درمانگر شده؟ چطور امکان دارد؟ پروندهٔ فیلیپ را باز کرد.... بیماری فعلی: از لحاظ جنسی پر فعالیت بوده... خودارضایی روابط: تنهایی را دوست دارد. بهطرز غیر…
...
📖 مطالعه قسمت ۵
با استعداد، همچون تیراندازی
است که هدفی را میزند که
دیگران قادر به زدنش نیستند؛
نابغه، همچون تیراندازی است که
هدفی را میزند که دیگران
قادر به دیدنش نيستند.
فصل ۴
سال ۱۷۸۷ : نابغه:
آغازی طوفانی و شروعی گمراهکننده
خردسالی بهترین زمان آموزش
است. آرتور_شوپنهاور این درسهای
نخستینش را هرگز فراموش نکرد.
هاینریش فلوریو شوپنهاور تصمیم
گرفت نام فرزندش را آرتور بگذارد.
نامی که در تمام اروپا یکجور
تلفظ میشد. او میخواست
تجارتخانهاش " الوار، غله و قهوه
را به آرتور بسپارد. سفری طولانی
را به بریتانیا برنامهریزی کرد.
اینگونه بود دوران جنینی نابغه؛
ازدواجی بیعشق، مادری وحشتزده،
پدری حسود و سفری سخت.
فصل ۵
زندگی شاد ممکن نیست؛
بهتر آنکه فرد به حیاتی قهرمانانه
دست یابد.
جولیوس دفتر فیلیپ را هاج و واج
ترک کرد... بیهدف در خیابان پایین
رفت. پیرزنی با واکر بهسوی او
میآمد.
- پناه بر خدا، چه منظرهای!
' زگیل گوشتی، پشت برآمده و
چند تار مو... ' او آیندهٔ من است!
فکر کرد؛ کفارهٔ گذراندن یک ساعت
با فیلیپ، یک اسپرسوی دوبل است.
او در ۶۵ سالگی، پیرترین آدم آن
دوروبر بود. داشت از درون بهسرعت
پیرتر هم میشد.
" مسیر خطی زندگی شوخیبردار
و بازگشتپذیر نبود. " بسه. دلسوزی
برای خودت بسه. " راهی بیابید
برای نگاه کردن به بیرون از خود،
از خودتان فراتر بروید" چرا یک
کتاب ننویسد؟ با خطی ناخوانا
نوشتن آغاز کرد. فکر دیدن فیلیپ
اشتباه بود. درمانگری بدون همدلی،
محبت ... حتی با من دست نداد.
مردک ناسپاس. من ادعایی نسبت
به او ندارم. او چیزی را که من در
اشتیاقش هستم ندارد که بدهد.
فکر میکردم شیوهای درونی برای
شفای او در اختیار دارم....
جولیوس عصر به خانهٔ سرد و تاریک
بازگشت. کامپیوتر را روشن کرد:
یک پیغام از فیلیپ:
' پرسیدید فلسفهٔ شوپنهاور چطور
کمکم کرد؟ دوشنبه در خیابان
فولتون یک سخنرانی دارم، کمی
گپ میزنیم. جولیوس بیدرنگ
ایمیل زد: ممنون. خواهم امد.
جولیوس دوشنبهها یک گروه درمانی
را سرپرستی میکرد. افراد گروه
اغلب بر روی او تمرکز میکردند
کسی متوجهٔ تغییر خلق و خوی او
میشود؟ ص ۶۳
| _ درمان_شوپنهاور
- دکتر اروین_دیوید_یالوم
• ترجمهٔ دکتر سپیده حبیب
• نشر قطره
■ ادامه دارد
هر روز یک کتاب برای
مطالعه گروهی ||
...📚
📖 مطالعه قسمت ۵
با استعداد، همچون تیراندازی
است که هدفی را میزند که
دیگران قادر به زدنش نیستند؛
نابغه، همچون تیراندازی است که
هدفی را میزند که دیگران
قادر به دیدنش نيستند.
فصل ۴
سال ۱۷۸۷ : نابغه:
آغازی طوفانی و شروعی گمراهکننده
خردسالی بهترین زمان آموزش
است. آرتور_شوپنهاور این درسهای
نخستینش را هرگز فراموش نکرد.
هاینریش فلوریو شوپنهاور تصمیم
گرفت نام فرزندش را آرتور بگذارد.
نامی که در تمام اروپا یکجور
تلفظ میشد. او میخواست
تجارتخانهاش " الوار، غله و قهوه
را به آرتور بسپارد. سفری طولانی
را به بریتانیا برنامهریزی کرد.
اینگونه بود دوران جنینی نابغه؛
ازدواجی بیعشق، مادری وحشتزده،
پدری حسود و سفری سخت.
فصل ۵
زندگی شاد ممکن نیست؛
بهتر آنکه فرد به حیاتی قهرمانانه
دست یابد.
جولیوس دفتر فیلیپ را هاج و واج
ترک کرد... بیهدف در خیابان پایین
رفت. پیرزنی با واکر بهسوی او
میآمد.
- پناه بر خدا، چه منظرهای!
' زگیل گوشتی، پشت برآمده و
چند تار مو... ' او آیندهٔ من است!
فکر کرد؛ کفارهٔ گذراندن یک ساعت
با فیلیپ، یک اسپرسوی دوبل است.
او در ۶۵ سالگی، پیرترین آدم آن
دوروبر بود. داشت از درون بهسرعت
پیرتر هم میشد.
" مسیر خطی زندگی شوخیبردار
و بازگشتپذیر نبود. " بسه. دلسوزی
برای خودت بسه. " راهی بیابید
برای نگاه کردن به بیرون از خود،
از خودتان فراتر بروید" چرا یک
کتاب ننویسد؟ با خطی ناخوانا
نوشتن آغاز کرد. فکر دیدن فیلیپ
اشتباه بود. درمانگری بدون همدلی،
محبت ... حتی با من دست نداد.
مردک ناسپاس. من ادعایی نسبت
به او ندارم. او چیزی را که من در
اشتیاقش هستم ندارد که بدهد.
فکر میکردم شیوهای درونی برای
شفای او در اختیار دارم....
جولیوس عصر به خانهٔ سرد و تاریک
بازگشت. کامپیوتر را روشن کرد:
یک پیغام از فیلیپ:
' پرسیدید فلسفهٔ شوپنهاور چطور
کمکم کرد؟ دوشنبه در خیابان
فولتون یک سخنرانی دارم، کمی
گپ میزنیم. جولیوس بیدرنگ
ایمیل زد: ممنون. خواهم امد.
جولیوس دوشنبهها یک گروه درمانی
را سرپرستی میکرد. افراد گروه
اغلب بر روی او تمرکز میکردند
کسی متوجهٔ تغییر خلق و خوی او
میشود؟ ص ۶۳
| _ درمان_شوپنهاور
- دکتر اروین_دیوید_یالوم
• ترجمهٔ دکتر سپیده حبیب
• نشر قطره
■ ادامه دارد
هر روز یک کتاب برای
مطالعه گروهی ||
...📚