tgoop.com/ktabdansh/4782
Last Update:
...
📖 مطالعه قسمت ۲
آلکسیس زوربا
بعضیها پاروی نانوا میخوانندم
چون دراز و لاغرم. همه جا شری
بهپا میکنم.
- چطور شد سنتور زدن یاد گرفتی؟
- بیستسالم بود نوای سنتور را
شنیدم. پدرم گفت میخواهی ادای
مطربها را دربیاوری؟ من احمق
خیال داشتم زن بگیرم. تمام پولم
را دادم سنتور. یک سال تمام
تعلیم دیدم؛ شاد میشوم و تسلی
مییابم این هم یک نوع هوس و
عشق است. زن گرفتم؛ خانه ساختم،
' مشکلات و غم و غصهٔ هرکس در
خانهاش جمع است'
گفتم نزد من بمان. من در کرت"
یک معدن لینینیت دارم.
گیلاسهایمان را بههم زدیم.
پیشاپیش من از در کافه خارج شد.
عوامل لذت در این جهان بسیار است؛
زن، میوه و افکار؛ ولی دریانوردی
آدمی را به بهشت میکشاند.
زوربا بر روی بستهٔ بزرگی طناب
در قسمت جلوی کشتی نشسته
بود. باد پاییزی و جزایر غرق نور.
زوربا مردی بود جلوتر از زمان.
خورشید غروب میکرد. کتابِ
بودا را برداشتم و خواندم و به
خواب رفتم.... صبح، زوربا تعریف
کرد؛
در مقدونیه ابزار خرازی میفروختم،
هرشب در دهی میخوابیدم.
اسلحه بهدست گرفتم و به انقلابیون
کرت' پیوستم.
" آدم برای اینکه
بتواند دربارهٔ چیزی درست و
بیطرفانه قضاوت کند باید آرام،
سالخورده و بیدندان باشد "
در جوانی انسان به حیوانی بدل
میشود
" انسان تا گوشت آدم
نخورد، شکمش سیر نمیشود. "
ارباب شما که اینقدر کتاب
میخوانی میدانی که با تمام قتلها،
دزدیها و تقلبها در پی آزادی نباشیم؟
" خداوند بهجای اینکه ما را به یک
صاعقه نابود کند، به ما
آزادی میدهد "
میفهمی چرا؟
حالا اگر خدایی وجود دارد وضع به
مراتب بدتر میشود و کارمان زار
خواهد بود. او حتما از آن بالا مرا
زیر نظر دارد و از خنده رودهبر
میشود. " آیا تا کنون دیدهای که
ملتی از اینکه آزادی خود را بهدست
آورده ديوانه بشود؟
" دنیا پر از اسرار است و انسان هم
مثل جانوری وحشی"
من به عرشه کشتی رفتم تا نسیم
تند دریا بهصورتم بخورد...
نزدیک غروب کشتی در ساحل شنی
پهلو گرفت. تپهای خاکستری و
باد پاييزی و ابرهای پراکنده.
زمین چهرهای نگران و مضطرب به
خود میگرفت. تنها این اطمینان
مقدس را داشتم که هیچ چیز
رؤیایی بیش نیست. مأمور تنومندی
در گمرک نشسته بود. با آهنگی
بیحال گفت خوش آمدید.
هوا دم دار و گرفته بود، با خود
گفتم آیا در سرزمین کرت هر سنگ
و هر درخت داستانی غمانگیز دارد؟
بوی انگور تخمیر شده به مشام
میرسید. دهکده نمایان شد.
به زوربا گفتم من اربابم و تو
سرکارگر. زنها از پشتبامها خم
میشدند و با تعجب به ما نگاه
میکردند. به میان دهکده رسیدیم.
کافه قصابی آزرم:
افرادی دورمان را گرفتند؛
دوستان خوش آمدید. چطور است
گیلاسی بزنیم؟ برایمان مقداری پنیر
بز و شراب آوردند...
زن کوتاه قد و چاق و تپلی با موهای
بور پدیدار شد؛ شباهت زیادی به
سارا برنار' - بازیگر فرانسوی -
داشت. زندگی در آن لحظه بهصورت
مناظر و صحنههای نمایشنامه بود
و ما هم بهمثابه سرنشینان کشتی
شکستهای بودیم که تر و خیس پا
به جزیرهای اسرارآمیز نهاده بودیم...
ص ۴۸
| زوربای یونانی
نوشتهٔ نیکوس کازانتزاکیس
ترجمهٔ محمود مصاحب
انتشارات نگاه ||
• ادامه دارد
...📚
BY کتاب دانش
Share with your friend now:
tgoop.com/ktabdansh/4782